========================================= ================ عنوان کتاب :بوف کور نويسنده :صادق هدايت تاريخ نشر :آذر 82 تايپ :ليل اکبري بوف کور در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا مي خورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به کسي اظهار کرد ،چون عموما عادت دارند که اين دردهاي باورنکردني را جزو اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر کسي بگويد يا بنويسد ،مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقي بکنند -زيرا بشر هنوز چاره و دوائي برايش پيدا نکرده و تنها داروي آن فراموشي بتوسط شراب و خواب مصنوعي بوسيله افيون و مواد مخدره است -ولي افسوس که تاثير اين گونه دارو ها موقت است و بجا ي تسکين پس از مدتي بر شدت درد ميافزايد. آيا روزي به اسرار اين اتفاقات ماوراء طبيعي ،اين انعکاس سايهء روح که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداري جلوه مي کند کسي پي خواهد برد؟ من فقط بشرح يکي از اين پيش آمدها مي پردازم که براي خودم اتفاق افتاده و بقدري مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده ام ،از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگي مرا زهرآلود خواهد کرد -زهرآلود نوشتم ،ولي مي خواستم بگويم داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت. من سعي خواهم کرد آنچه را که يادم هست ،آنچه را که از ارتباط وقايع در نظرم مانده بنويسم ،شايد بتوانم راجع بآن يک قضاوت کلي بکنم ؛ نه، فقط اطمينان حاصل بکنم و يا اصل خودم بتوانم باور بکنم -چون براي من هيچ اهميتي ندارد که ديگران باور بکنند يا نکنند-فقط ميترسم که فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته باشم -زيرا در طي تجربيات زندگي باين مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکي ميان من و ديگران وجود دارد و فهميدم که تا ممکن است بايد خاموش شد ،تا ممکن است بايد افکار خودم را براي خودم نگهدارم و اگر حال تصميم گرفتم که بنويسم ،فقط براي اينست که خودم را به سايه ام معرفي کنم -سايه اي که روي ديوار خميده و مثل اين است که هرچه مي نويسم با اشتهاي هر چه تمامتر مي بلعد -براي اوست که مي خواهم آزمايشي بکنم :ببينم شايد بتوانيم يکديگر را بهتر بشناسيم .چون از زماني که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام مي خواهم خودم را بهتر بشناسم. افکار پوچ!-باشد ،ولي از هر حقيقتي بيشتر مرا شکنجه مي کند -آيا اين مردمي که شبيه من هستند ،که ظاهرا احتياجات و هوا و هوس مرا دارند براي گول زدن من نيستند؟ آيا يک مشت سايه نيستند که فقط براي مسخره کردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟ آيا آنچه که حس مي کنم، مي بينم و مي سنجم سرتاسر موهوم نيست که با حقيقت خيلي فرق دارد؟ من فقط براي سايهء خودم مي نويسم که جلو چراغ به ديوار افتاده است، بايد خودم را بهش معرفي بکنم. ......................................
در اين دنياي پست پر از فقر و مکنت ،براي نخستين بار گمان کردم که در زندگي من يک شعاع آفتاب درخشيد -اما افسوس ،اين شعاع آفتاب نبود ،بلکه فقط يک پرتو گذرنده ،يک ستارهء پرنده بود که بصورت يک زن يا فرشته بمن تجلي کرد و در روشنايي آن يک لحظه ،فقط يک ثانيه همهء بدبختيهاي زندگي خودم را ديدم و بعظمت و شکوه آن پي بردم و بعد اين پرتو در گرداب تاريکي که بايد ناپديد بشود دوباره ناپديد شد- نه ،نتوانستم اين پرتو گذرنده را براي خودم نگهدارم. سه ماه -نه ،دو ماه و چهار روز بود که پي او را گم کرده بودم ،ولي يادگار چشم هاي جادويي يا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگي من هميشه ماند -چطور مي توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگي من است؟ نه ،اسم او را هرگز نخواهم برد ،چون ديگر او با آن اندام اثيري، باريک و مه آلود ،با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگي من آهسته و دردناک مي سوخت و ميگداخت ،او ديگر متعلق باين دنياي پست درنده نيس -نه ،اسم او را نبايد آلوده بچيزهاي زميني بکنم. بعد از او من ديگر خودم را از جرگهء آدم ها ،از جرگهء احمق ها و خوشبخت ها بکلي بيرون کشيدم و براي فراموشي بشراب و ترياک پناه بردم -زندگي من تمام روز ميان چهار ديوار اتاقم مي گذشت و مي گذرد- سرتاسر زندگيم ميان چهار ديوار گذشته است. تمام روز مشغوليات من نقاشي روي جلد قلمدان بود -همهء وقتم وقف نقاشي روي جلد قلمدان و استعمال مشروب و ترياک مي شد و شغل مضحک نقاشي روي قلمدان اختيار کرده بودم براي اينکه خودم را گيج بکنم ،براي اينکه وقت را بکشم. از حسن اتفاق خانه ام بيرون شهر ،در يک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگي مردم واقع شده -اطراف آن کامل مجزا و دورش خرابه است .فقط از آن طرف خندق خانه هاي گلي توسري خورده پيدا است و شهر شروع مي شود .نمي دانم اين خانه را کدام مجنون يا کج سليقه در عهد دقيانوس ساخته ،چشمم را که مي بندم نه فقط همهء سوراخ سنبه هايش پيش چشمم مجسم مي شود ،بلکه فشار آنها را روي دوش خودم حس مي کنم. خانه ايکه فقط روي قلمدانهاي قديم ممکن است نقاشي کرده باشند. بايد همه ء اينها را بنويسم تا ببينم که بخودم مشتبه نشده باشد ،بايد همهء اينها را به سايهء خودم که روي ديوار افتاده است توضيح بدهم -آري، پيشتر برايم فقط يک دلخوش کنک مانده بود .ميان چهار ديوار اطاقم روي قلمدان نقاشي مي کردم و با اين سرگرمي مضحک وقت را مي گذرانيدم، اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم ،بعد از آنکه او را ديدم اصل معني، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتي از نظرم افتاد -ولي چيزي که غريب ، چيزيکه باورنکردني است نمي دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشيهاي من از ابتدا يک جور و يک شکل بوده است .هميشه يک درخت سرو مي کشيدم که زيرش پيرمردي قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان عبا به خودش پيچيده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود - .روبروي او دختري با لباس سياه بلند خم شده به او کل نيلوفر تعارف ميکرد -چون ميان آنها يک جوي آب فاصله داشت -آيا اين مجلس را من سابقا ديده بوده ام ،يا در خواب به من الهام شده بود؟ نمي دانم ،فقط مي دانم که هر چه نقاشي مي کردم همه اش همين مجلس و همين موضوع بود ،دستم بدون اراده اين تصوير را مي کشيد و غريب تر آنکه براي اين نقش مشتري پيدا ميشد و حتي بتوسط عمويم از اين جلد قلمدانها بهندوستان مي فرستادم که مي فروخت و پولش را برايم ميفرستاد. اين مجلس در عين حال بنظرم دور و نزديک ميآمد،درست يادم نيست -
حال قضيه اي بخاطرم آمد -گفتم :بايد يادبودهاي خودم را بنويسم ،ولي اين پيش آمد خيلي بعد اتفاق افتاده و ربطي به موضوع ندارد و در اثر همين اتفاق از نقاشي بکلي دست کشيدم -دوماه پيش ،نه ،دو ماه و چهار روز ميگذرد .سيزدهء نوروز بود .همهء مردم بيرون شهر هجوم آورده بودند - من پنجرهء اطاقم را بسته بودم ،براي اينکه سر فارغ نقاشي بکنم ،نزديک غروب گرم نقاشي بودم يکمرتبه در باز شد و عمويم وارد شد -يعني خودش گفت که عموي من است ،من هرگز او را نديده بودم ،چون از ابتداي جواني به مسافرت دوردستي رفته بود .گويا ناخداي کشتي بود ،تصور کردم شايد کار تجارتي با من دارد ،چون شنيده بودم که تجارت هم مي کند -بهرحال عمويم پيرمردي بود قوزکرده که شالمهء هندي دور سرش بسته بود ،عباي زرد پاره اي روي دوشش بود و سر و رويش را با شال گردن پيچيده بود ، يخه اش باز و سينهء پشم آلودش ديده مي شد .ريش کوسه اش را که از زير شال گردن بيرون آمده بود مي شد دانه دانه شمرد ،پلک هاي ناسور سرخ و لب شکري داشت -يک شباهت دور و مضحک با من داشت .مثل اينکه عکس من روي آينهء دق افتاده باشد -من هميشه شکل پدرم را پيش خودم همين جور تصور مي کردم ،بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد -من بفکرم رسيد که براي پذيرايي او چيزي تهيه بکنم ،چراغ را روشن کردم، رفتم در پستوي تاريک اطاقم ،هر گوشه را وارسي کردم تا شايد بتوانم چيزي باب دندان او پيدا کنم ،اگر چه مي دانستم که در خانه چيزي به هم نمي رسد ،چون نه ترياک برايم مانده بود و نه مشروب -ناگهان نگاهم ببالي رف افتاد -گويا بمن الهام شد ،ديدم يک بغلي شراب کهنه که بمن ارث رسيده بود -گويا بمناسبت تولد من اين شراب را انداخته بودند - بالي رف بود ،هيچوقت من به اين صرافت نيفتاده بودم .اصل بکلي يادم رفته بود ،که چنين چيزي در خانه هست .براي اينکه دستم به رف برسد چهارپايه اي را که آنجا بود زير پايم گذاشتم ولي همين که آمدم بغلي را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بيرون افتاد -ديدم در صحراي پشت اطاقم پيرمردي قوزکرده ،زير درخت سروي نشسته بود و يک دختر جوان ،نه -يک فرشتهء آسماني جلو او ايستاده ،خم شده بود و با دست راست گل نيلوفر کبودي به او تعارف مي کرد ،در حالي که پيرمرد ناخن انگشت سبابهء دست چپش را ميجويد. دختر درست در مقابل من واقع شده بود ،ولي بنظر مي آمد که هيچ متوجه اطراف خودش نمي شد .نگاه مي کرد ،بي آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بي اراده اي کنار لبش خشک شده بود ،مثل اينکه بفکر شخص غايبي بوده باشد -از آنجا بود که چشمهاي مهيب افسونگر ،چشمهايي که مثل اين بود که بانسان سرزنش تلخي مي زند ،چشمهاي مضطرب ،متعجب، تهديدکننده و وعده دهندهء او را ديدم و پرتو زندگي من روي اين گويهاي براق پرمعني ممزوج و در ته آن جذب شد -اين آينهء جذاب همهء هستي مرا تا آنجاييکه فکر بشر عاجز است بخودش مي کشيد -چشمهاي مورب ترکمني که يک فروغ ماوراء طبيعي و مست کننده داشت ،در عين حال ميترسانيد و جذب مي کرد ،مثل اينکه با چشمهايش مناظر ترسناک و ماوراء طبيعي ديده بود که هر کسي نمي توانست ببيند؛ گونه هاي برجسته ،پيشاني بلند ،ابروهاي باريک به هم پيوسته ،لبهاي گوشتالوي نيمه باز ،لبهاييکه مثل اين بود تازه از يک بوسهء گرم طولني جدا شده ولي هنوز سير نشده بود .موهاي ژوليدهء سياه و نامرتب دور صورت مهتابي او را گرفته بود و يک رشته از آن روي شقيقه اش چسبيده بود -لطافت اعضا و بي اعتنايي اثيري حرکاتش از سستي و موقتي بودن او حکايت مي کرد ،فقط يک دختر رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد. حالت افسرده و شادي غم انگيزش همه ء اينها نشان ميداد که او مانند مردمان معمولي نيست ،اصل خوشگلي او معمولي نبود ،او مثل يک منظرهء
روياي افيوني به من جلوه کرد ...او همان حرارت عشقي مهر گياه را در من توليد کرد .اندام نازک و کشيده با خط متناسبي که از شانه ،بازو ،پستانها ، سينه ،کپل و ساق پاهايش پايين مي رفت مثل اين بود که تن او را از آغوش جفتش بيرون کشيده باشند -مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سياه چين خورده اي پوشيده بود که قالب و چسب تنش بود ،وقتي که من نگاه کردم گويا مي خواست از روي جويي که بين او و پيرمرد فاصله داشت بپرد ولي نتوانست ،آنوقت پيرمرد زد زيرخنده ،خندهء خشک و زننده اي بود که مو را به تن آدم راست مي کرد ،يک خندهء سخت دورگه و مسخره آميز کرد بي آنکه صورتش تغييري بکند ،مثل انعکاس خنده اي بود که از ميان تهي بيرون آمده باشد. من در حالي که بغلي شراب دستم بود ،هراسان از روي چهارپايه پايين جستم -نمي دانم چرا مي لرزيدم -يک نوع لرزه پر از وحشت و کيف بود ،مثل اينکه از خواب گوارا و ترسناکي پريده باشم -بغلي شراب را زمين گذاشتم و سرم را ميان دو دستم گرفتم -چند دقيقه طول کشيد؟ نمي دانم- همينکه بخودم آمدم بغلي شراب را برداشتم ،وارد اطاق شدم ،ديدم عمويم رفته و لي در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود -اما زنگ خندهء خشک پيرمرد هنوز توي گوشم صدا مي کرد. هوا تاريک مي شد ،چراغ دود مي زد ،ولي لرزهء مخوف و ترسناکي که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقي بود -زندگي من از اين لحظه تغيير کرد -بيک نگاه کافي بود ،براي اينکه آن فرشتهء آسماني ،آن دختر اثيري، تا آنجايي که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثير خودش را در من مي گذارد. در اين وقت از خود بي خود شده بودم؛ مثل اينکه من اسم او را قبل مي دانسته ام.شرارهء چشمهايش ،رنگش ،بويش ،حرکاتش همه بنظر من آشنا مي آمد ،مثل اينکه روان من در زندگي پيشين در عالم مثال با روان او همجوار بوده از يک اصل و يک ماده بوده و بايستي که به هم ملحق شده باشيم. مي بايستي در اين زندگي نزديک او بوده باشم.هرگز نمي خواستم او را لمس بکنم ،فقط اشعهء نامريي که از تن ما خارج و به هم آميخته مي شد کافي بود. اين پيش آمد وحشت انگيز که باولين نگاه بنظر من آشنا آمد ،آيا هميشه دو نفر عاشق همين احساس را نمي کنند که سابقا يکديگر را ديده بودند ،که رابطهء مرموزي ميان آنها وجود داشته است؟ در اين دنياي پست يا عشق او را مي خواستم و يا عشق هيچکس را -آيا ممکن بود کس ديگري در من تاثير بکند؟ ولي خندهء خشک و زنندهء پيرمرد -اين خندهء مشئوم رابطهء ميان ما را از هم پاره کرد. تمام شب را باين فکر بودم .چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار نگاه بکنم ولي از صداي خندهء پيرمرد ترسيدم ،روز بعد را بهمين فکر بودم .آيا مي توانستم از ديدارش بکلي چشم بپوشم؟ فرداي آنروز بالخره با هزار ترس و لرز تصميم گرفتم بغلي شراب را دوباره سر جايش بگذارم ولي همين که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم ديوار سياه تاريک، مانند همان تاريکي که سرتاسر زندگي مرا فرا گرفته بود -اصل هيچ منفذ و روزنه اي به خارج ديده نمي شد -روزنه چهارگوشهء ديوار بکلي مسدود و از جنس آن شده بود ،مثل اينکه از ابتدا وجود نداشته است -چهارپايه را پيش کشيدم ولي هرچه ديوانه وار روي بدنهء ديوار مشت ميزدم و گوش ميدادم يا جلوي چراغ نگاه مي کردم کمترين نشانه اي از روزنهء ديوار ديده نمي شد و به ديوار کلفت و قطور ضربه هاي من کارگر نبود -يکپارچه سرب شده بود. آيا ميتوانستم بکلي صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود ،از اين ببعد مانند روحي که در شکنجه باشد ،هر چه انتظار کشيدم -هر چه کشيک کشيدم، هر چه جستجو کردم فايده اي نداشت -.تمام اطراف خانه مان را زير پا کردم،
نه يک روز ،نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خوني که به محل جنايت خود برمي گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان مي گشتم ،بطوريکه همهء سنگها و همهء ريگهاي اطراف آن را مي شناختم .اما هيچ اثري از درخت سرو ،از جوي آب و از کساني که آنجا ديده بودم پيدا نکردم -آنقدر شبها جلو مهتاب زانو بزمين زدم ،از درختها ،از سنگها ،از ماه که شايد او به ما نگاه کرده باشد، استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبيده ام ولي کمترين اثري از او نديدم -اصل فهميدم که همهء اين کارها بيهوده است ،زيرا او نمي توانست با چيزهاي اين دنيا رابطه و وابستگي داشته باشد -مثل آبي که او گيسوانش را با آن شستشو مي داده بايستي از يک چشمهء منحصربفرد ناشناس و يا غاري سحرآميز بوده باشد .لباس او از تاروپود ابريشم و پنبهء معمولي نبوده و دستهاي مادي ،دستهاي آدمي آن را ندوخته بود -او يک وجود برگزيده بود -فهميدم که آن گلهاي نيلوفر گل معمولي نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولي برويش مي زد صورتش مي پلسيد و اگر با انگشتان بلند و ظريفش گل نيلوفر معمولي را مي چيد انگشتش مثل ورق گل پژمرده مي شد. همهء اينها را فهميدم ،اين دختر ،نه اين فرشته ،براي من سرچشمهء تعجب و الهام ناگفتني بود .وجودش لطف و دست نزدني بود .او بود که حس پرستش را در من توليد کرد .من مطمئنم که نگاه يک نفر بيگانه ،يکنفر آدم معمولي او را کنفت و پژمرده مي کرد. از وقتي او را گم کردم ،از زمانيکه يک ديوار سنگين ،يک سد نمناک بدون روزنه بسنگيني سرب جلو من و او کشيده شد ،حس کردم که زندگيم براي هميشه بيهوده و گم شده است .اگر چه نوازش نگاه و کيف عميقي که از ديدنش برده بودم يکطرفه بود و جوابي برايم نداشت؛ زيرا او مرا نديده بود ،ولي من احتياج باين چشمها داشتم و فقط يک نگاه او کافي بود که همهء مشکلت فلسفي و معماهاي الهي را برايم حل کند -بيک نگاه او ديگر رمز و اسراري برايم وجود نداشت. از اين ببعد بمقدار مشروب و ترياک خودم افزودم ،اما افسوس بجاي اينکه اين داروهاي نااميدي فکر مرا فلج و کرخت بکند ،بجاي اينکه فراموش بکنم ،روزبروز ،ساعت بساعت ،دقيقه بدقيقه فکر او ،اندام او ، صورت او خيلي سخت تر از پيش جلوم مجسم مي شد. چگونه مي توانستم فراموش بکنم؟ چشمهايم که باز بود و يا رويهم مي گذاشتم در خواب و در بيداري او جلو من بود .از ميان روزنهء پستوي اطاقم ،مثل شبي که فکر و منطق مردم را فرا گرفته ،از ميان سوراخ چهارگوشه که به بيرون باز مي شد دايم جلو چشمم بود. آسايش به من حرام شده بود ،چطور مي توانستم آسايش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم ،نمي دانم چرا مي خواستم و اصرار داشتم که جوي آب ،درخت سرو ،و بتهء گل نيلوفر را پيدا کنم -همان طوري که بترياک عادت کرده بودم ،همانطور باين گردش عادت داشتم ،مثل اين که نيرويي مرا به اين کار وادار مي کرد .در تمام راه همه اش به فکر او بودم ،بياد اولين ديداري که از او کرده بودم و مي خواستم محلي که روز سيزده بدر او را آنجا ديده بودم پيدا کنم -.اگر آنجا را پيدا مي کردم ،اگر مي توانستم زير آن درخت سرو بنشينم حتما در زندگي من آرامشي توليد مي شد -ولي افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان دندهء اسب و سگي که روي خاکروبه ها بو مي کشيد چيز ديگري نبود -آيا من حقيقتا با او ملقات کرده بودم؟-هرگز ،فقط او را دزدکي و پنهاني از يک سوراخ ،از يک روزنهء بدبخت پستوي اطاقم ديدم -مثل سگ گرسنه اي که روي خاکروبه ها بو مي کشد و جستجو مي کند ،اما همين که از دور زنبيل مي آورند از ترس ميرود پنهان مي شود ،بعد برمي گردد که
تکه هاي لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند .من هم همان حال را داشتم ،ولي اين روزنه مسدود شده بود -براي من او يک دسته گل تر و تازه بود که روي خاکروبه انداخته باشند. شب آخري که مثل هر شب بگردش رفتم ،هوا گرفته و باراني بود و مه غليظي در اطراف پيچيده بود -در هواي باراني که از زنندگي رنگ ها و بي حيايي خطوط اشيا ميکاهد ،من يکنوع آزادي و راحتي حس مي کردم و مثل اين بود که باران افکار تاريک مرا مي شست -در اين شب آنچه که نبايد بشود شد -من بي اراده پرسه مي زدم ولي در اين ساعت هاي تنهايي، در اين دقيقه ها که درست مدت آن يادم نيست خيلي سخت تر از هميشه صورت هول و محو او مثل اين که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت بي حرکت و بي حالتش مثل نقاشي هاي روي جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر بود. وقتي که برگشتم گمان مي کنم خيلي از شب گذشته بود و مه انبوهي در هوا متراکم بود ،بطوري که درست جلو پايم را نمي ديدم .ولي از روي عادت ،از روي حس مخصوصي که در من بيدار شده بود جلو در خانه ام که رسيدم ديدم يک هيکل سياهپوش ،هيکل زني روي سکوي در خانه ام نشسته. کبريت زدم که جاي کليد را پيدا کنم ولي نمي دانم چرا بي اراده چشمم بطرف هيکل سياهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ،دو چشم درشت سياه که ميان صورت مهتابي لغري بود ،همان چشم هايي را که بصورت انسان خيره ميشد بي آنکه نگاه بکند شناختم ،اگر او را سابق بر اين نديده بودم، مي شناختم-نه ،گول نخورده بودم .اين هيکل سياهپوش او بود -من مثل وقتي که آدم خواب مي بيند ،خودش مي داند که خواب است و مي خواهد بيدار بشود اما نمي تواند .مات و منگ ايستادم ،سر جاي خودم خشک شدم- کبريت تا ته سوخت و انگشتهايم را سوزانيد ،آنوقت يک مرتبه بخودم آمدم ،کليد را در قفل پيچاندم ،در باز شد ،خودم را کنار کشيدم -او مثل کسيکه راه رابشناسد از روي سکو بلند شد ،از دالن تاريک گذشت .در اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم .دستپاچه چراغ را روشن کردم ،ديدم او رفته روي تختخواب من دراز کشيده .صورتش در سايه واقع شده بود .نمي دانستم که او مرا مي بيند يا نه ،صدايم را مي توانست بشنود يا نه ،ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه ميل مقاومت .مثل اين بود که بدون اراده آمده بود-. آيا ناخوش بود ،راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند يکنفر خوابگرد آمده بود -در اين لحظه هيچ موجودي حالتي را که طي کردم نمي تواند تصور کند -يکجور درد گوارا و ناگفتني حس کردم -نه ،گول نخورده بودم .اين همان زن ،همان دختر بود که بدون تعجب ،بدون يک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ هميشه پيش خودم تصور مي کردم که اولين برخورد ما همين طور خواهد بود.اين حالت برايم حکم يک خواب ژرف بي پايان را داشت چون بايد بخواب خيلي عميق رفت تا بشود چنين خوابي را ديد و اين سکوت برايم حکم يک زندگي جاوداني را داشت، چون در حالت ازل و ابد نمي شود حرف زد. براي من او در عين حال يک زن بود و يک چيز ماوراء بشري با خودش داشت .صورتش يک فراموشي گيج کنندهء همهء صورتهاي آدم هاي ديگر را برايم ميآورد -بطوريکه از تماشاي او لرزه به اندامم افتاد و زانوهايم سست شد -در اين لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگي خودم را پشت چشم هاي درشت ،چشمهاي بي اندازه درشت او ديدم ،چشم هاي تر و براق ، مثل گوي الماس سياهي که در اشک انداخته باشند-در چشم هايش -در چشمهاي سياهش شب ابدي و تاريکي متراکمي را که جستجو مي کردم پيدا کردم و در سياهي مهيب افسونگر آن غوطه ور شدم ،مثل اين بود که قوه اي را از درون وجودم بيرون مي کشند ،زمين زير پايم ميلرزيد و اگر
زمين خورده بودم يک کيف ناگفتني کرده بودم. قلبم ايستاد ،جلو نفس خودم را گرفتم ،ميترسيدم که نفس بکشم و او مانند ابر يا دود ناپديد بشود ،سکوت او حکم معجز را داشت ،مثل اين بود که يک ديوار بلورين ميان ما کشيده بودند ،از اين دم ،از اين ساعت و يا ابديت خفه مي شدم -چشمهاي خستهء او مثل اينکه يک چيز غيرطبيعي که همه کس نمي تواند ببيند ،مثل اينکه مرگ را ديده باشد ،آهسته بهم رفت ،پلکهاي چشمش بسته شد و من مانند غريقي که بعد از تقل و جان کندن روي آب مي آيد از شدت حرارت تب بخودم لرزيدم و با سر آستين عرق روي پيشانيم را پاک کردم. صورت او همان حالت آرام و بي حرکت را داشت ولي مثل اين بود که تکيده تر و لغرتر شده بود .همين طور دراز کشيده بود ناخن انگشت سبابهء دست چپش را مي جويد -رنگ صورتش مهتابي و از پشت رخت سياه نازکي که چسب تنش بود خط ساق پا ،بازو و دو طرف سينه و تمام تنش پيدا بود. براي اين که او را بهتر ببينم من خم شدم ،چون چشمهايش بسته شده بود .اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل اين بود که او از من بکلي دور است -ناگهان حس کردم که من بهيچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هيچ رابطه اي بين ما وجود ندارد. خواستم چيزي بگويم ولي ترسيدم گوش او ،گوشهاي حساس او که بايد بيک موسيقي دور آسماني و مليم عادت داشته باشد از صداي من متنفر بشود. بفکرم رسيد که شايد گرسنه و يا تشنه اش باشد ،رفتم در پستوي اطاقم تا چيزي برايش پيدا کنم -اگر چه مي دانستم که هيچ چيز در خانه به هم نميرسد -اما مثل اينکه به من الهام شد ،بالي رف يک بغلي شراب کهنه که از پدرم به من ارث رسيده بود داشتم-چهارپايه را گذاشتم -بغلي شراب را پايين آوردم -پاورچين پاورچين کنار تختخواب رفتم ،ديدم مانند بچهء خسته و کوفته اي خوابيده بود .او کامل خوابيده بود و مژه هاي بلندش مثل مخمل بهم رفته بود -سربغلي را باز کردم و يک پياله شراب از لي دندان هاي کليد شده اش آهسته در دهن او ريختم. براي اولين بار در زندگيم احساس آرامش ناگهان توليد شد .چون ديدم اين چشم ها بسته شده ،مثل اينکه سلتوني که مرا شکنجه مي کرد و کابوسي که با چنگال آهنيش درون مرا مي فشرد ،کمي آرام گرفت .صندلي خودم را آوردم ،کنار تخت گذاشتم و بصورت او خيره شدم -چه صورت بچه- گانه ،چه حالت غريبي! آيا ممکن بود که اين زن ،اين دختر ،يا اين فرشتهء عذاب (چون نمي دانستم چه اسمي رويش بگذارم) آيا ممکن بود که اين زندگي دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ،آنقدر بي تکلف؟ حال من مي توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوي نمناکي که از گيسوان سنگين سياهش متصاعد مي شد ببوسم-نميدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم .چون دستم به اختيار خودم نبود و روي زلفش کشيدم -زلفي که هميشه روي شقيقه هايش چسبيده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم- موهاي او سرد و نمناک بود-سرد ،کامل سرد .مثل اينکه چند روز ميگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم ،او مرده بود.دستم را از توي پيش سينهء او برده روي پستان و قلبش گذاشتم -کمترين تپشي احساس نمي شد ،آينه را آوردم جلو بيني او گرفتم ،ولي کمترين اثر از زندگي در او وجود نداشت... خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ،حرارت خود را باو بدهم و سردي مرگ را از او بگيرم شايد باين وسيله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روي تختخواب پهلويش خوابيدم-مثل نر و مادهء مهر گياه بهم چسبيده بوديم ،اصل تن او مثل تن مادهء مهر گياه
بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گياه را داشت-دهنش گس و تلخ مزه ،طعم ته خيار را مي داد -تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود .حس مي کردم که خون در شريانم منجمد ميشد و اين سرما تا ته قلب نفوذ مي کرد -همهء کوششهاي من بيهوده بود ،از تخت پايين آمدم ،رختم را پوشيدم.نه ،دروغ نبود ،او اينجا در اطاق من ،در تختخواب من آمده تنش را بمن تسليم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد! تا زنده بود ،تا زماني که چشم هايش از زندگي سرشار بود ،فقط يادگار چشمش مرا شکنجه مي داد ،ولي حال بي حس و حرکت ،سرد و با چشم هاي بسته شده آمده خودش را تسليم من کرد -با چشمهاي بسته! اين همان کسي بود که تمام زندگي مرا زهرآلود کرده بود و يا اصل زندگي من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگي زهرآلود زندگي ديگري را نمي توانستم داشته باشم-حال اينجا در اطاقم تن و سايه اش را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هيچ رابطه اي با دنياي زمينيان نداشت از ميان لباس سياه چين خورده اش آهسته بيرون آمد ،از ميان جسمي که او را شکنجه مي کرد و در دنياي سايه هاي سرگردان رفت ،گويا سايهء مرا هم با خودش برد .ولي تنش بي حس و حرکت آنجا افتاده بود- عضلت نرم و لمس او ،رگ و پي و استخون هايش منتظر پوسيده شدن بودند و خوراک لذيذي براي کرم ها و موشهاي زير زمين تهيه شده بود -من در اين اطاق فقير پر از نکبت و مسکنت ،در اطاقي که مثل گور بود ،در ميان تاريکي شب جاوداني که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته بود .بايستي يک شب بلند تاريک سرد و بي انتها در جوار مرده بسر ببرم- با مردهء او -بنظرم آمد که تا دنيا دنيا است تا من بوده ام -يک مرده .يک مردهء رد و بي حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است. در اين لحظه افکارم منجمد شده بود ،يک زندگي منحصر بفرد عجيب در من توليد شد.چون زندگيم مربوط بهمهء هستي هايي ميشد که دور من بودند، به همهء سايه هايي که در اطرافم ميلرزيدند و وابستگي عميق و جدايي ناپذير با دنيا و حرکت موجودات و طبيعت داشتم و بوسيلهء رشته هاي نامريي جريان اضطرابي بين من و همهء عناصر طبيعت برقرار شده بود -هيچگونه فکر و خيالي بنظرم غير طبيعي نمي آمد -من قادر بودم بآساني برموز نقاشي هاي قديمي ،باسرار کتابهاي مشکل فلسفه ،بحماقت ازلي اشکال و انواع پي ببرم .زيرا در اين لحظه من در گردش زمين و افلک ،در نشو و نماي رستنيها و جنبش جانوران شرکت داشتم ،گذشته و آينده ،دور و نزديک با زندگي احساساتي من شريک و توام شده بود. در اينجور مواقع هر کس بيک عادت قوي زندگي خود ،به يک وسواس خود پناهنده مي شود :عرق خور ميرود مست مي کند ،نويسنده مي نويسد ،حجار سنگ تراشي مي کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسيلهء فرار در محرک قوي زندگي خود خالي ميکنند و در اين مواقع است که يکنفر هنرمند حقيقي مي تواند از خودش شاهکاري بوجود بياورد -ولي من ،من که بي ذوق و بيچاره بودم ،يک نقاش روي جلد قلمدان چه مي توانستم بکنم؟ با اين تصاوير خشک و براق و بي روح که همه اش بيک شکل بود چه مي توانستم بکشم که شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستي خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطي حس مي کردم ،يکجور وير و شور مخصوصي بود ،مي خواستم اين چشمهايي که براي هميشه بسته شده بود روي کاغذ بکشم و براي خودم نگهدارم. اين حس مرا وادار کرد که تصميم خود را عملي بکنم ،يعني دست خودم نبود .آنهم وقتي که آدم با يک مرده محبوس است -همين فکر شادي مخصوصي در من توليد کرد. بالخره چراغ را که دود مي کرد خاموش کردم ،دو شمعدان آوردم و بالي سر او روشن کردم -جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در سايه روشن اطاق حالت مرموز و اثيري بخودش گرفت -کاغذ و لوازم
کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون ديگر اين تخت مال او بود- مي خواستم اين شکلي که خيلي آهسته و خرده خرده محکوم به تجزيه و نيستي بود ،اين شکلي که ظاهرا بي حرکت و بيک حالت بود سر فارغ از رويش بکشم ،روي کاغذ خطوط اصلي آنرا ضبط کنم -.همان خطوطي که از اين صورت در من موثر بود انتخاب بکنم -.نقاشي هرچند مختصر و ساده باشد ولي بايد تاثير بکند و روحي داشته باشد ،اما من که عادت به نقاشي چاپي روي جلد قلمدان کرده بودم حال بايد فکر خودم را بکار بيندازم و *************************** زنده شده ،عشق من در کالبد او روح دميده -اما از نزديک بوي مرده، بوي مردهء تجزيه شده را حس مي کردم -روي تنش کرم هاي کوچک در هم ميلوليدند و دو مگس زنبور طليي دور ا و جلو روشنايي شمع پرواز مي- کردند -او کامل مرده بود ولي چرا ،چطور چشمهايش باز شد؟ نميدانم. آيا در حالت رويا ديده بودم ،آيا حقيقت داشت. نميخواهم کسي اين پرسش را از من بکند ،ولي اصل کار صورت او- نه ،چشمهايش بود و حال اين چشمها را داشتم ،روح چشمهايش را روي کاغذ داشتم و ديگر تنش بدرد من نمي خورد ،اين تني که محکوم به نيستي و طعمهء کرم ها و موشهاي زيرزمين بود! حال از اين ببعد او در اختيار من بود ،نه من دست نشاندهء او .هر دقيقه که مايل بودم مي توانستم چشم هايش را ببينم -نقاشي را با احتياط هر چه تمامتر بردم در قوطي حلبي خودم که جاي دخلم بود گذاشتم و در پستوي اطاقم پنهان کردم. شب پاورچين پاورچين مي رفت .گويا باندازهء کافي خستگي در کرده بود، صداهاي دور دست خفيف بگوش مي رسيد ،شايد يک مرغ يا پرندهء رهگذري خواب ميديد ،شايد گياه ها ميروييدند -در اين وقت ستاره اي رنگ پريده پشت توده هاي ابر ناپديد مي شدند .روي صورتم نفس مليم صبح را حس کردم و در همين وقت بانگ خروس از دور بلند شد. آيا با مرده چه مي توانستم بکنم؟ با مرده اي که تنش شروع به تجزيه شدن کرده بود! اول بخيالم رسيد او را در اطاق خودم چال بکنم ،بعد فکر ردم او را ببرم بيرون و در چاهي بيندازم ،در چاهي که دور آن گل هاي نيلوفر کبود روييده باشد-اما همهء اين کارها براي اين که کسي نبيند چقدر فکر ،چقدر زحمت و تردستي لزم داشت! بعلوه نمي خواستم که نگاه بيگانه به او بيفتد ،همهء اينکارها را مي بايست به تنهايي و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک، اصل زندگي من بعد از او چه فايده اي داشت؟ اما او ،هرگز ،هرگز هيچ کس از مردمان معمولي ،هيچکس بغير از من نمي بايستي که چشمش بمردهء او بيفتد -او آمده بود در اطاق من ،جسم سرد و سايه اش را تسليم من کرده بود براي اين که کس ديگري او را نبيند براي اين که به نگاه بيگانه آلوده نشود -بالخره فکري به ذهنم رسيد :اگر تن او را تکه تکه مي کردم و در چمدان کهنهء خودم مي گذاشتم و با خود مي بردم بيرون -دور ،خيلي دور از چشم مردم و آن را چال مي کردم. اين دفعه ديگر ترديد نکردم ،کارد دسته استخواني که در پستوي اطاقم داشتم آوردم و خيلي با دقت اول لباس سياه نازکي که مثل تار عنکبوت او را در ميان خودش محبوس کرده بود -تنها چيزيکه بدنش را پوشانده بود پاره کردم -مثل اين بود که او قد کشيده بود چون بلندتر از معمول بنظرم جلوه کرد ،بعد سرش را جدا کردم -چکه هاي خون لخته شدهء سرد از گلويش بيرون آمد ،بعد دست ها و پاهايش را بريدم و همهء تن او را با اعضايش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سياه را رويش کشيدم -در چمدان را قفل کردم و کليدش را در جيبم گذاشتم -همينکه فارغ شدم نفس راحتي
کشيدم ،چمدان را برداشتم وزن کردم ،سنگين بود ،هيچوقت آنقدر احساس خستگي در من پيدا نشده بود -نه هرگز نمي توانستم چمدان را بتنهايي با خودم ببرم. هوا دوباره ابر و باران خفيفي شروع شده بود .از اطاقم بيرون رفتم تا شايد کسي را پيدا کنم که چمدان را همراه من بياورد-در آن حوالي دياري ديده نمي شد .کمي دورتر درست دقت کردم از پشت هواي مه آلود پيرمردي قوزي را ديدم که قوز کرده و زير يک درخت سرو نشسته بود .صورتش را که با شال گردن پهني پيچيده بود ديده نمي شد -آهسته نزديک او رفتم هنوز چيزي نگفته بودم ،پيرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده اي کرد بطوريکه موهاي تنم راست شد و گفت : «-اگه حمال خواستي من خودم حاضرم هان -يه کالسکهء نعش کش هم دارم -من هر روز مرده ها رو مي برم شاعبدالعظيم خاک ميسپرم ها ،من تابوت هم ميسازم ،باندازهء هرکسي تابوت دارم بطوريکه مو نميزنه ،من خودم حاضرم ،همين الن!... قهقه خنديد بطوريکه شانه هايش ميلرزيد .من با دست اشاره بسمت خانه ام کردم ولي او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت : « -لزم نيس ،من خونهء تو رو بلدم ،همين الن هان». از سر جايش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ،رفتم در اطاقم و چمدان مرده را بزحمت تا دم در آوردم .ديدم يک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم در است که بآن دو اسب سياه لغر مثل تشريح بسته شده بود -پيرمرد قوزکرده آن بال روي نشيمن نشسته بود و يک شلق بلند در دست داشت، ولي اصل برنگشت بطرف من نگاه بکند -من چمدان را بزحمت در درون کالسکه گذاشتم که ميانش جاي مخصوصي براي تابوت بود .خودم هم رفتم بال ميان جاي تابوت دراز کشيدم و سرم را روي لبهء آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببينم -بعد چمدان را روي سينه ام لغزانيدم و با دو دستم محکم نگهداشتم. شلق در هوا صدا کرد ،اسبها نفس زنان براه افتادند ،از بيني آنها بخار نفسشان مثل لولهء دود در هواي باراني ديده مي شد و خيزهاي بلند و مليم بر مي داشتند -دستهاي لغر آنها مثل دزدي که طبق قانون انگشتهايش را بريده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بي صدا روي زمين گذاشته مي شد -صداي زنگوله هاي گردن آنها در هواي مرطوب بآهنگ مخصوصي مترنم بود -يک نوع راحتي بي دليل و نا گفتني سرتا پاي مرا گرفته بود ،بطوري که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان نميخورد -فقط سنگيني چمدان را روي قفسهء سينه ام حس ميکردم-. مردهء او ،نعش او ،مثل اين بود که هميشه اين وزن روي سينهء مرا فشار مي داده .مه غليظ اطراف جاده را گرفته بود .کالسگه با سرعت و راحتي مخصوصي از کوه و دشت و رودخانه مي گذشت ،اطراف من يک چشم انداز جديد و بيمانندي پيدا بود که نه در خواب و نه در بيداري ديده بودم. کوههاي بريده بريده ،درخت هاي عجيب و غريب توسري خورده ،نفرين - زده از دو جانب جاده پيدا که از لبلي آن خانه هاي خاکستري رنگ باشکال سه گوشه ،مکعب و منشور و با پنجره هاي کوتاه و تاريک بدون شييه ديده مي شد -اين پنجره ها بچشمهاي گيج کسي که تب هذياني داشته باشد شبيه بود .نمي دانم ديوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال مي دادند .مثل اين بود که هرگز يک موجود زنده نمي وانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد ،شايد براي سايهء موجودات اثيري اين خانه ها درست شده بود. گويا کالسگه چي مرا از جادهء مخصوصي و يا از بيراهه مي برد ،بعضي جاها فقط تنه هاي بريده و درختهاي کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه هاي پست و بلند ،بشکلهاي هندسي ،مخروطي ،مخروط ناقص
با پنجره هاي باريک و کج ديده مي شد که گل هاي نيلوفر کبود از لي آنها در آمده بود و از در و ديوار بال مي رفت .اين منظره يکمرتبه پشت مه غليظ ناپديد شد -ابرهاي سنگين باردار قلهء کوهها را در ميان گرفته ميفشردند و نم نم باران مانند کرد و غبار ويلن و بي تکليف در هوا پراکنده شده بود . بعد از آنکه مدتها رفتيم نزديک يک کوه بلند بي آب و علف کالسگهء نعش کش نگهداشت من چمدان را از روي سينه ام لغزانيدم و بلند شدم. پشت کوه يک محوطهء خلوت ،آرام و باصفا بود ،يک جايي که هرگز نديده بودم و ني شناختم ولي بنظرم آشنا آمد مثل اينکه خارج از تصور من نبود -روي زمين از بته هاي نيلوفر کبود بي بو پوشيده شده بود ،بنظر ميآمد که تاکنون کسي پايش را در اين محل نگذاشته بود -من چمدان را روي زمين گذاشتم ،پيرمرد کالسگه چي رويش را برگرداند و گفت : اينجا شاعبدالعظيمه ،جايي بهتر از اين برات پيدا نميشه ،پرندهپر نميزنه هان!... من دست کردم جيبم کرايهء کالسگه چي را بپردازم ،دو قران و يک عباسي بيشتر توي جيبم نبود .کالسگه چي خندهء خشک زننده اي کرد و گفت : « -قابلي نداره ،بعد مي گيرم.خونت رو بلدم ،ديگه با من کاري نداشتين هان؟ همينقدر بدون که در قبر کني من بي سررشته نيستم هان؟ خجالت نداره بريم همينجا نزديک رودخونه کنار درخت سرو يه گودال باندازهء چمدون برات مي کنم و مي روم». پِرمرد با چالکي مخصوصي که من نمي توانستم تصورش را بکنم از نشيمن خود پايين جست .من چمدان را برداشتم و دو نفري رفتيم کنار تنهء درختي که پهلوي رودخانهءخشکي بود او گفت : همينجا خوبه؟و بي آنکه منتظر جواب من بشود با بيلچه و کلنگي که همراه داشت مشغول کندن شد .من چمدان را زمين گذاشتم و سرجاي خودم مات ايستاده بودم .پيرمرد با پشت خميده و چالکي آدم کهنه کاري مشغول بود ،در ضمن کند و کو چيزي شبيه کوزهء لعابي پيدا کرد آنرا در دستمال چرکي پيچيده بلند شد و گفت : اينهم گودال هان ،درس باندازه چمدونه ،مو نميزنه هان ! من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم .دوقران و يک عباسي بيشتر نداشتم ، پيرمرد خنده خشک چندش انگيزي کردو گفت : نمي خواد ،قابلي نداره .من خونتونو بلدم هان -وانگهي عوضمزدم من يک کوزه پيدا کردم ،يه گلدون راغه ،ماله شهر قديم ري هان ! بعد با هيکل خميده قوز کرده اش مي خنديد ! بطوريکه شانه هايش مي لرزيد . کوزه را که ميان دستمال چروکي بسته بود زير بغلش گرفته بود و بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالکي مخصوصي بالي نشيمن قرار گرفت . شلق در هوا صدا کرد ،اسبها نفس زنان براه افتادند ،صداي زنگوله گردن آنها در هواي مرطوب به آهنگ مخصوصي مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد. همينکه تنها ماندم نفس راحتي کشيدم ،مثل اينکه بار سنگيني از روي سينه ام برداشته شد و آرامش گوارايي سرتا پايم را فرا گرفت -دور خودم را نگاه کردم :اينجا محوطه کوچکي بود که ميان تپه ها و کوههاي کبود گير کرده بود . روي يکرشته کوه آثار و بناهاي قديمي با خشت هاي کلفت و يک رودخانه خشک در آن نزديکي ديده مي شد - .اين محل دنج ،دورافتاده و بي سروصداا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهاي درشت وقتي که از خواب زميني بيدار مي شد جايي به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا مي کرد وانگهي مي بايستي که او دور از ساير مردم ،دور از مرده ديگران باشد همانطوريکه در زندگيش دور از زندگي ديگران بود .چمدان را با احتياط برداشتم و ميان گودال گذاشتم -گودال درست باندازه چمدان بود ،مو نميزد ،
ولي براي آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن -در چمدان نگاه کنم . دور خودم را نگاه کردم دياري ديده نمي شد ،کليد را از جيبم درآوردم و در چمدان را باز کردم -اما وقتي که گوشه لباس سياه او را پس زدم در ميان خون دلمه شده و کرمهايي که در هم مي لوليدند دور چشم درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه مي کرد و زندگي من ته اين چشمها غرق شده بود. بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را محکم کردم ،رفتم از بته هاي نيلوفر کبود بي بو آوردم و روي خاکش نشا کردم ، بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم که خودم هم نمي توانستم قبر او را از باقي زمين تشخيص بدهم . کارم که تمام شد نگاهي بخودم انداختم ،ديدم لباسم خاک آلود ، پاره و خون لخته شده سياهي به آن چسبيده بود ،دو مگس زنبور طليي دورم پرواز مي کردند و کرمهاي کوچکي به تنم چسبيده بود که درهم مي لوليدند خواستم لکه خون روي دامن لباسم را پاک کنم اما هرچه آستينم را با آب دهن تر مي کردم و رويش مي ماليدم لکه خون بدتر مي دوانيد و غليظ تر مي شد .بطوريکه بتمام تنم نشد مي کرد و سرماي لزج خون را روي تنم حس کردم . نزديک غروب بود ،نم نم باران مي آمد ،من بي اراده چرخ کالسکه نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جاي چرخ کالسکه نعش کش را گم کردم ،بي مقصد ،بي فکر و بي اراده در تاريکي غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمي دانستم که بکجا خواهم رسيد چون بعداز او ،بعد از اينکه آن چشمهاي سياه درشت را ميان خون دلمه شده ديده بودم ،در شب تاريکي ،درشت عميقي که تا سرتاسر زندگي مرا فراگرفته بود راه مي رفتم ،چون دو چشمي که بمنزله چراغ آن بود براي هميشه خاموش شده بود و دراينصورت برايم يکسان بود که بمکان و ماوايي برسم يا هرگز نرسم . سکوت کامل فرمانروايي داشت ،بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ، بموجودات بي جان پناه بردم .رابطه اي بين من و جريان طبيعت ، بين من و تاريکي عميقي که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود - اين سکوت يکجور زباني است که ما نمي فهميم ،از شدت کيف سرم گيج رفت ؛ حالت قي بمن دست داد و پاهايم سست شد .خستگي بي پاياني در خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روي سنگ قبري نشستم ، سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم -ناگهان صداي خنده خشک زننده اي مرا بخودم آورد ،رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلي که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزي در دستمال بسته زير بغلش بود ،رويش را بمن کرد و گفت : حتما تو مي خواسي شهر بري ،راهو گم کردي هان ؟لبد با خودت ميگي اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم . اما نترس ،سرو کار من با مرده هاس ،شغلم گورکنيس ،بد کاري نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههاي اينجارو بلدم مثل امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ،ميدوني گلدون راغه ،مال شهر قديم ري هان ؟ اصل قابلي نداره ، من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش. هرگز ،قابلي نداره ،من تو رو مي شناسم .خونت رو هم بلدم -همين بغل ،من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟ - دو قدم راس. کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد -از زور خنده شانه هايش مي لرزيد ،من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لغر ايستاده بود پيرمرد با چالکي مخصوصي رفت بالي نشيمن نشست و من هم رفتمدرون کالسکه ميان جاي مخصوصي که براي تابوت درست شده بود دراز کشيدم و سرم را روي لبه بلند آن گذاشتم ،براي اينکه اطرافم را بتوانم ببينم کوزه را روي سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم . شلق در هوا صدا کرد ،اسبها نفس زنان براه افتادند .خيزهاي بلند و مليم برمي داشتند .پاهاي آنها آهسته و بي صدا روي زمين گذاشته مي شد .صداي زنگوله گردن آنها در هواي مرطوب به آهنگ مخصوصي مترنم بود -از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه چشمهاي براقي که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون آمده باشند روي زمين را نگاه مي کردند -آسايش گوارايي سرتاپايم را فراگرفت ،فقط گلدان مثل وزن جسد مرده اي روي سينه مرا مي فشرد -درختهاي پيچ در پيچ با شاخه ها ي کج و کوله مثل اين بود که در تاريکي از ترس اينکه مبادا بلغزند و زمين بخورند ،دست يکديگر را گرفته بودند .خانه هاي عجيب و غريب به شکلهاي بريده بريده هندسي با پنجره هاي متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند .ولي بدنه ديوار اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشي از خود متصاعد مي کرد ،درختها بحالت ترسناکي دسته دسته ،رديف رديف ، مي گذشتند و از پي هم فرار مي کردن ولي بنظر مي آمد که ساقه نيلوفرها توي پاي آنها مي پيچند و زمين مي خورند . بوي مرده ،بوي گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته بود گويا بوي مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزي که صورتش را نمي ديدم مرا ميان مه و سايه هاي گذرنده مي گرداند. کالسکه نعش کش ايستاد ،من کوزه را برداشتم و از کالسکه پايين جستم .جلو در خانه ام بودم ،بتعجيل وارد اتاقم شدم ، کوزه را روي ميز گذاشتم رفتم قوطي حلبي ،همان قوطي حلبي که غلکم بود و در پستوي اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم در که بجاي مزد قوطي را به پيرمرد کالسکه چي بدهم ،ولي او غيبش زد ه بود ،اثري از آثار او کالسکه اش ديده نمي شد - دوباره مايوس باطاقم برگشتم ،چراغ را روشن کردم ،کوزه را از ميان دستمال بيرون آوردم ،خاک روي آن را با آستينم پاک کردم ،کوزه لعاب شفاف قديمي بنفش داشت که برنگ زنبور طليي خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل لوزي حاشيه اي از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ... ميان حاشيه لوزي صورت او ...صورت زني کشيده شده بود که چشم هايش سياه درشت ،درشت تر از معمول ، چشمهاي سرزنش دهنده داشت ،مثل اينکه از من گناه هاي پوزش ناپذيري سر زده بود که خودم نمي دانستم . چشمهاي افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ، تهديد کننده و وعده دهنده بود .اين چشمها مي ترسيد و جذب مي کرد و يک پرتو ماوراء طبيعي مست کننده در ته آن مي درخشيد .گونه هاي برجسته ،پيشاني بلند ، ابروهاي باريک بهم پيوسته ،لبهاي گوشتالوي نيمه باز و موهاي نامرتب داشت که يک رشته از آن روي شقيقه هايش چسبيده بود . تصويري را که ديشب از روي او کشيده بودم از توي قوطي حلبي بيرون آوردم ،مقابله کردم ،با نقاشي کوزه ذره اي فرق نداشت ،
مثل اينکه عکس يکديگر بودند -هر دو آنها يکي و اصل کار يک نقاش بدبخت روي قلمدانساز بود -شايد روح نقاش کوزه در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او درآمده بود .آنها را نمي شد از هم تشخيص داد فقط نقاشي من روي کاغذ بود ،در صورتيکه نقاشي روي کوزه لعاب شفاف قديمي داشت که روح مرموز ،يک روح غريب غير معمولي با اين تصوير داده بود و شراره روح شروري در ته چشمش ميدرخشيد - نه ،باورکردني نبود ،همان چشمهاي درشت بيفکر ،همان قيافه تودار و در عين حال آزاد ! کسي نمي تواند پي ببرد که چه احساسي بمن دست داد. مي خواستم از خودم بگريزم -آيا چنين اتفاقي ممکن بود ؟ تمام بدبختيهاي زندگي ام دوباره جلو چشمم مجسم شد -آيا فقط چشمهاي يکنفر در زندگيم کافي نبود ؟ حال دونفر با همان چشمها ،چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه مي کردند ! نه ، قطعا تحمل ناپذير بود -چشمي که خودش آنجا نزديک کوه کنار تنه درخت سرو ،پهلوي رودخانه خشک بخاک سپرده شده بود .زير گلهاي نيلوفر کبود ،در ميان خون غليظ ، درميان کرم و جانوران و گزندگاني که دور او جشن گرفته بودند و ريشه گياهان بزودي در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حال بازندگي قوي سرشار بمن نگاه ميکرد ! من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ،ولي بواسطه حس جنايتي که در من پنها ن بود ،در عين حال خوشي بي دليلي ،خوشي غريبي بمن دست داد -چون فهميدم که يکنفر همدرد قديمي داشته ام -آيا اين نقاش قديم ،نقاشي که روي اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشي کرده بود همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طي نکرده بود ؟ تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات مي دانستم ولي پي بردم زماني که روي آن کوه ها در ،آن خانه ها و آبادي هاي ويران ،که با خشت و زين ساخته شده بود مردماني زندگي مي کردند که حال استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات قسمت هاي مختلف تن آنها در گلها ي نيلوفر کبود زندگي ميکرد - ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ،يکنفر نقاش نفرين شده ، شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ،درست مثل من -و حال پي بردم ،فقط مي توانستم بفهمم که او هم در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته -درست مثل من -همين بمن دلداري ميداد . بالخره نقاشي خودم را پهلوي نقاشي کوزه گذاشتم ،بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم ،آتش که گل انداخت آوردم جلوي نقاشيها گذاشتم -چند پک وافور کشيدم و در عالم خلسه بعکسها خيره شدم ،چون ميخواستم افکار خودم را جمع کنم و فقط دود اثيري ترياک بود که ميتوانست افکار مرا جمع کند و استراحت فکري برايم توليد بکند . هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلت و پرده هايي که جلو چشم مرا گرفته بود ،اين همه يادگارهاي دوردست و بيش از انتظار بود :کم کم افکارم ،دقيق بزرگ و افسون آميز شد ،در يک حالت نيمه خواب و نيمه اغما فرورفتم . بعد مثل اين بود که فشار و وزن روي سينه ام برداشته شد .مثل اينکه قانون ثقل براي من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ،لطيف و مو شکاف شده
بود پرواز مي کردم -يک جور کيف عميق و ناگفتني سرتاپايم را فراگرفت .از قيد بار تنم آزاد شده بودم . يک دنياي آرام ولي پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا - بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل ميشد -در امواجي غوطه ور بودم که پر از نوازشهاي اثيري بود .صداي قلبم را ميشنيدم ،حرکت شريانم را حس ميکردم .اين حالت براي من پر از معني و کيف بود. از ته دل ميخواستم و آرزو مي کردم که خودم را تسليم خواب فراموشي بکنم .اگر اين فراموشي ممکن ميشد ،اگر ميتوانست دوام داشته باشد ،اگر چشمهايم که بهم ميرفت در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستي خودم را احساس نمي کردم ،اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ، در يک آهنگ موسيقي با شعاع رنگين تمام هستي م ممزوج ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد که بکلي محو و ناپديد ميشد بآرزوي خود رسيده بودم . کم کم حالت خمودي و کرختي بمن دست داد ،مثل يکنوع خستگي گوارا ويا امواج لطيفي بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد- بعد حس کردم که زندگي من رو به قهقرا ميرفت .متدرجا حالت و وقايع گذشته و يادگارهاي پاک شده ،فراموش شده زمان بچگي خودم را ميديدم -نه تنها ميديدم بلکه در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ، لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر ميشدم بعد ناگهان افکارم محو و تاريک شد ،بنظرم آمد که تمام هستي من سر يک چنگل باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکي آويزان بودم بعد از سر چنگک رها شدم .ميلغزيدم و دورميشدم ولي بهيچ مانعي برنمي خوردم -يک پرتگاه بي پايان در يک شب جاوداني بود -بعد از آن پرده هاي محو و پاک شده پي در پي جلو چشمم نقش ميبست -يک لحظه فراموشي محض را طي کردم -وقتيکه بخودم آمدم يک مرتبه خودم را در اطاق کوچکي ديدم و بوضع مخصوصي بودم که بنظرم غريب مي آمد و در عين حال برايم طبيعي بود. **************** در دنياي جديدي که بيدار شده بودم محيط و وضع آنجا کامل بمن آشنا و نزديک بود ،بطوري که بيش از زندگي و محيط سابق خودم بآن انس داشتم -مثل اينکه انعکاس زندگي حقيقي من بود -يک دنياي ديگر ولي بقدي بمن نزديک و مربوط بود که بنظرم ميآمد در محيط اصلي خودم برگشته ام -در يک دنياي قديمي اما در عين حال نزديکتر و طبيعي تر متولد شده بودم . هواهنوز گرگ و ميش بود .يک پيه سوز سرطاقچه اطاقم ميسوخت ،يک رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود ولي من بيدار بودم ،حس ميکردم که تنم داغ است و لکه هاي خون به عبا و شال گردنم چسبيده بود ،دستهايم خونين بود .اما با وجود تب و دوار سر يکنوع اضطراب و هيجان مخصوصي در من توليأ شده بود که شديد تر از فکر محو کردن آثار خون بود ، قوي تر از اين بود که داروغه بيايد و مرا دستگير کند -وانگهي
مدتها بود که منتظر بودم بدست داروغه بيفتم .ولي تصميم داشتم که قبل از دستگير شدنم پياله شراب زهرآلود را که سر رف بود بيک جرعه بنوشم -اين احتياج نوشتن بود که برايم يکجور وظيفه اجباري شده بود ،ميخواستم اين ديوي که مدتها بود درون مرا شکنجه ميکرد بيرون بکشم ،ميخواستم دل پري خودم را روي کاغذ بياورم -بالخره بعد از اندکي ترديد پيه سوز را جلو کشيدم و اينطور شروع کردم -: **************** من هميشه گمان ميکردم که خاموشي بهترين چيزها است . گمان ميکردم که بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند -ولي حال ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد کي ميداند ،شايد همين الن يا يک ساعت ديگريک دسته گزمه مست براي دستگير کردنم بيايند - من هيچ مايل نيستم که لشه خودم را نجات بدهم ، بعلوه جاي انکار هم باقي نمانده ،برفرض هم که لکه هاي خون را محو بکنم ولي قبل از اينکه بدست آنهابيفتم يک پياله از آن بغلي شراب ،از شراب موروثي خودم که سر رف گذاشته ام خواهم خورد .حال ميخواهم سرتاسر زندگي خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ،نه ،شراب آنرا ، قطره قطره در گلوي خشک سايه ام مثل آب تربت بچکانم .فقط ميخواهم پيش از آنکه بروم دردهايي که مرا خرده خرده مانند خوره يا سلعه گوشه اين اطاق خورده است روي کاغذ بياورم -.چون باين وسيله بهتر ميتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم -آيا مقصودم نوشتن وصيت نامه است ؟ هرگز ،چون نه مال دارم که ديوان بخورد و نه دين دارم که شيطان ببرد ،وانگهي چه چيزي روي زمين ميتواند برايم کوچکترين ارزش را داشته باشد - .آنچه که زندگي بوده است از دست داده ام ،گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم ،بدرک ،ميخواهد کسي کاغذ پاره ها ي مرا بخواند ،ميخواهد هفتاد سال سياه هم نخواند -من فقط براي اين احتياج بنوشتن که عجالتا برايم ضروري شده است مينويسم - من محتاجم ،بيش از پيش محتاجم که افکار خودم را به موجود خيالي خودم ،به سايه خودم ارتباط بدهم - اين سايه شومي که جلو روشنايي پيه سوز رويديوار خم شده و مثل اين است که آنچه که مينويسم بدقت ميخواند و ميبلعد -اين سايه حتما بهتر از من ميفهمد ! فقط با سايه خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ،اوست که مرا وادار بحرف زدن ميکند ،فقط او مي تواند مرا بشناسد او حتما مي فهمد ...ميخواهم عصاره ، نه ،شراب تلخ زندگي خودم را چکه چکه در گلوي خشک سايه ام چکانيده باو بگويم : اين زندگي من است !هر کس ديروز مرا ديده ،جوان شکسته و ناخوشيديده است ولي امروز پيرمرد قوزي مي بيند که موهاي سفيد ، چشمهاي واسوخته و لب شکري دارد .من ميترسم از پنجره اطاقم به بيرون نگاه بکنم ،در آينه بخودم نگاه کنم .چون همه جا سايه هاي مضاعف خودم را ميبينم -اما براي اينکه بتوانم زندگي خودم را براي سايه خميده ام شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم -او ،چقدر حکايتهايي راجع به ايام طفوليت ،راجع بعشق ،جماع ،عروسي و مرگ وجود دارد و هيچکدام حقيقت ندارد -من از قصه ها و عبارت پردازي خسته شده ام .من
سعي خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولي آيادر آن کمترين اثر از حقيقت وجود خواهد داشت يا نه -اين را ديگر نمي دانم -من نميدانم کجا هستم و اين تکه آسمان بالي سرم ،يا اين چند وجب زميني که رويش نشسته ام مال نيشابور يا بلخ و يا بنارس است -در هر صورت من بهيچ چيز اطمينان ندارم . من از بس چيزهاي متناقض ديده و حرفهاي جور بجور شنيده ام و از بسکه ديد چشمهايم روي سطح اشياء مختلفساييده شده -اين قشر نازک و سختي که روح پشت آن پنهان است ،حال هيچ چيز باور نمي کنم -به ثقل و ثبوت اشياء بحقايق آشکار و روشن همين الن هم شک دارم -نميدانم اگر انگشتانم را به هاون سنگي گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم :آيا ثابت و محم هستي در صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه.آيا من يک موجود مجزا و مشخص هستم .؟ نميدانم -ولي حالکه در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم . نه ،آن (من) سابق مرده است ،تجزيه شده ،ولي هيچ سد و مانعي بين ما وجود ندارد. بايد حکايت خودم را نقل بکنم ولي نميدانم بايد از کجا شروع کرد -سرتاسر زندگي قصه و حکايت است .بايد خوشه انگور را بفشارم و شيره آنرا قاشق قاشق در گلوي خشک اين سايه پير بريزم . از کجا بايد شروع کرد ؟ چون همه فکر هايي که عجالتا در کله ام ميجوشد ،مال همين الن است .ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد -يک اتفاق ديروز ممکن است براي من کهنه تر و بي تاثيرتر از يک اتفاق هزار سال پيش باشد . شايد از آنجاييکه همه روابط من با دنياي زنده ها بريده شده ،يادگارهاي گذشته جلو م نقش مي بندد -گذشته ،آينده ،ساعت ،روز ،ماه و سال همه برايم يکسان است .مراحل مختلف بچگي و پيري براي من جز حرفهاي پوچ چيزديگري نيست -فقط براي مردمان معمولي ،براي رجاله ها - رجاله تشديد همين لغت را ميجستم ،براي رجاله ها که زندگي آنها موسم و حد معيني دارد ،مثل فصلهاي سال و در منطقه معتدل زندگي واقع داشته مثل اينست که در يک منطقه سردسير و در تاريکي جاوداني گذشته است ،در صورتي که ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا مثل شمع آب ميکند. ميان چهارديواري که اطاق مرا تشکيل ميدهد و حصاري که دور زندگي و افکار من کشيده ،زندگي من مثل شمع خرده خرده آب ميشود ، نه ،اشتباه ميکنم -مثل يک کنده هيزم تر است که گوشه ديگدان افتاده و بآتش هيزمهاي ديگر برشته و زغال شده ،ولي نه سوخته است و نه تر و تازه مانده ،فقط از دود و دم ديگران خفه شده .اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و آجر روي خرابه هزاران خانه هاي قديمي ساخته شده ،بدنه سفيد کرده و يک حاشيه کتيبه دارد -درست شبيه مقبره است -کمترين حالت و جزئيات اطاقم کافي است که ساعتهاي دراز فکر مرا بخودش مشغول بکند ،مثل کار تنک کنج ديوار .چون از وقتي که بستري شده ام بکارهايم کمتر رسيدگي ميکنند -ميخ طويله اي که بديوار کوبيده شده جاي ننوي من و زنم بوده و شايد بعدها هم وزن بچه هاي ديگر را متحمل شده است . کمي پايين ميخ از گچ ديوار يک تخته ور آمده و از زيرش بوي اشياء و موجوداتي که سابق بر اين در اين اطاق بوده اند اتشمام ميشود ،بوريکه تا کنون هيچ جريان و باد ينتوانسته است اين بوهاي سمج و تنبل و غليظ ر پراکنده بکند :بوي عرق تن ،بوي ناخوشيهاي قديمي ،بوهاي دهن ، بوي پا ،بوي تن شاش ،بوي روغن خراب شده ،حصير پوسيده و خاگينه سوخته ،بوي پياز داغ ،بوي جوشانده ،بوي پنيرک و مامازي بچه ،بوي اطاق پسري که تاز ه تکليف شده ،بخارهاييکه از کوچه آمده و بوهاي مرده يا در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علمت مشخثه خود نگه داشته اند .خيلي بوهاي ديگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم
نيست ولي اثر خود را باقي گذاشته اند . اطاقم يک پستوي تاريک و دو دريچه با خارج ،با دنياي رجاله ها دارد . يکي از آنها رو بحياط خودمان باز ميشود و ديگري رو بکوچه است -از آنجا مرا مربوط به شهر ري ميکند -شهري که عروس دنيا مينامند و هزاران کوچه پس کوچه و خانه هاي توسري خورده ،و مدرسه و کاروانسرا دارد -شهري که بزرگترين شهر دنيا بشمار ميآيد ،پشت اطاق من نفس ميکشد و زندگي ميکند .اي«جا گوشه اطاقم وقتي که چشمهايم را بهم ميگذارم سايه هاي محو و مخلوط شهر :آنچه که در من تاثير کرده با کوشکها ،مسجدها و باغهايش همه جلو چشمم مجسم ميشود. اين دو دريچه مرا با دنياي خارج ،با دنياي رجاله ها مربوط ميکند . ولي در اطاقم ي :آينه بديوار است که صورت خودم را در آن مي بينم و در زندگي محدود من آينه مهمتر از دنياي رجاله ها اتس که با من هيچ ربطي ندارد. از تمام منظره شهر دکان قصابي حقيري جلو دريچه اطاق من است که روزي دو گوسفند بمصرف ميرساند -هردفعه که از دريچه به بيرون نگاه ميکنم مرد قصاب را مي بينم ،هر روز دو يابوي سياي لغر - يابوهاي تب لزمي که سرفه هاي عميق خشک ميکنند و دستهاي خشکيده آنها منتهي بسم شده ،مثل اينکه مطابق يک قانون وحشي دستهاي آنها را بريده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آويزان شده ؛ جلو دکان ميآوردن .مرد قصاب دست چرب خود را بريش حنا بسته اش ميکشد ،اول لشه گوسفندها را با نگاه خريداري ورانداز ميکند ،بعد دو تا از آنها را انختاب ميکند ،دنبه آنها را با دستش وزن ميکند ،بعد ميبرد و به چنگک دکانش ميآويزد -يابوها نفس زنان براه مي افتند .آنوقت قصاب اين جسدهاي خون آلود را با گردن ها بريده ،چشمهاي رک زده و پلکهاي خون آلود که زا ميان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش ميکند ،دست مالي ميکند ،بعد يک گز ليک دسته استخواني برميدارد تن آنها را بدقت تکه تکته ميکند و گوشت لخم را با تبسم بمشتريانش مي فروشد .تمام اينکارها را با چه لذتي انجام ميدهد ! من مطمئنم يکجور کيف و لذت هم ميبرد -آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را قرق کرده و هميشه با گردن کج و چشمهاي بيگناه نگاه حسرت آميز بدست قصاب ميکند ،آن سگ هم همه اينها را ميأاند -آن سگ هم ميداند که قصاب از شغل خودش لذت ميبرد ! کمي دورتر زير يک اطاقي ،پيرمرد عجيبي نشسته که جلويش بساطي پهن است .توي سفره او يک دستغاله ،دو تا نفل ،چند جور مهره رنگين ، يک گز ليک ،يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ،يک آب دوات کن ،يک شانه دندانه شکسته ،يک بيلچه و يک کوزه لغابي گذاشته که رويش را دستمال چک انداخته .ساعتها ،روزها ،ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه کرده ام ،هميشه با شال گردن چرک ،عباي ششتري ،يخه باز که از ميان او پشم ها يسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهاي واسوخته که ناخوشي سمج و بيحيايي آنرا ميخورد و طلسمي که ببازويش بسته بي :حلت نشسته است .فقط شبهاي جمعه با دندانهاي زرد و افتاده اش قرآن ميخواند - گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسي از او چيزي بخرد -مثل اينست که در کابوسهايي که ديده ام اغلب صورت اي« مرد در آنها بوده است .پشت اين کله مازويي و تراشيده او که دورش عمامه شير و شکري پيچيده ،پشت پيشاني کوتاه او چه افکار سمج و احمقانه اي مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروي پيرمرد و بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد .چند بار تصميم گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزي از بساطش بخرم ،اما جرات نکردم .
دايه ام به من گفت اين مرد در جواني کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را براي خودش نگه داشته و حال از خرده فروشي نان خودش را درميآورد. اينها رابطه من با دنياي خارجي بود ،اما از دنياي داخلي :فقط دايه ام و يک زن لکاته برايم مانده بود .ولي ننجون دايه او هم هست ،دايه هردومان است -چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون هردومان را باهم شير داده بود .اصل مادر او مادر من هم بود -چون من اصل ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بال که موهاي خاکستري داشت مرا بزرگ کرد .مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و براي همين علقه بود که دخترش را بزني گرفتم . از پدر و مادرم چند جور حکايت شنيده ام ،فقط يکي از اين حکايتها که ننجون برايم نقل کرد ،پيش خودم تصور مي کنم باشد -ننجون برايم گفت که :پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ،هردو آنها يک شکل ،يک قيافه و يک اخلق داشته اند و حتي صدايشان يکجور بوده بطوري که تشخيص آنها از يکديگر کار آساني نبوده است .علوه بر اين يک رابطه معنوي و حس همدردي هم بين آنها وجود داشته ،باين معني که اگر يکي از آنها ناخوش ميشده ديگري هم ناخوش ميشده است -بقول مردم مثل سيبي که نصف کرده باشند -بالخره -هردوي آنها شغل تجارت را پيش مي گيرند و در سن بيست سالگي بهندوستان ميروند و اجناس ري را از قبيل پارچه هاي مختلف مثل :منيره ،پارچه گلدار ،پارچه پنبه اي ،جبه ،شال ،سوزن ،ظروف سفالي ، گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان ميبردند و ميفروختند . پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهاي ديگر هند براي کارهاي تجارتي ميفرستاده -بعد از مدتي پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسي ، رقاص معبد لينگم ميشود .کار اين دختر رقص مذهبي جل بت بزرگ لينگم و خدمت بتکده بوده است -يک دختر خونگرم زيتوني با پستانهاي ليمويي ، چشمهاي درشت مورب ،ابروهاي باريک بهم پيوسته ،که ميانش را خال سرخ ميگذاشته . حال ميتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسي ،يعني مادرم با ساري ابريشمي رنگين زر دوزي ،سينه باز ،سربند ديبا ،گيسوي سنگين سياهي که مانند شب ازلي تاريک و در پشت سرش گره زده بود ،النگوهاي مج پا و مچ دستش ،حلقه طليي که از پره بيني گذرانده بود ،چشمهاي درشت سياه خمار و مورب ،دندان هاي براق با حرکات آهسته موزوني که بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا ميرقصيده -يک آهنگ مليم و يکنواخت که مردهاي لخت شالمه بسته ميزده اند -آهنگ پر معني که همه اسرار جادوگري و خرافات و شهوت ها و دردهاي مردم هند در آن مختصر و جمعع شده بوده و بوسيله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگيز - حرکات مقدس -بوگام داسي مثل برگ گل باز ميشده ،لرزشي بطول شانه و بازوهايش ميداده ،خم ميشده و دوباره جمع ميشده است ،اين حرکات که مفهوم مخصوصي در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است ،چه تاثيري ممکن است در پدرم کرده باشد -مخصوصا بوي عرق گس و يا فلفلي او که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل ميشده ،بفهوم شهوتي اين منظره مي افزوده است -عطري که بوي شيره درخت هاي دوردست را دارد و باحساسات دور و خفه شده جان ميدهد -بوي مجري دوا ،بوي دواهايي که در اطاق بچه داري نگهميدارند و از هن ميآيد -روغن هاي ناشناس سرزميني که پر از معني و آداب و رسوم قديم است لبد بوي جوشانده هاي مرا ميداده .همه اين ها يادگارهاي دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده - پدرم بقدري شيفته بوگام داسي ميشود که بمذهب دختر رقاص -بمذهب
لينگم ميگورد ولي پس زا چندي که دختر آبستن ميشود او را از خدمت معبد بيرون ميکنند. من تازه بدنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد ولي مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور در ميآمده ،يکدل نه صد دل عاشق مادر من ميشود و بالخره او را گول ميزند ،چون شباهت ظاهري و معنوي که با پدرم داشته اينکار را آسان ميکند .همينکه قضيه کشف ميشود مادرم ميگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ،مگر باين شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده بمانند باو تعلق خواهد داشت. آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستي در يک اطاق تاريک مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد طبيعتا فرياد ميزند ،آنوقت مارافسا در اطاق را باز ميکند و ديگري را نجات ميدهد و بوگام داسي باو تعلق ميگيرد. قبل از اينکه آنها را در سياه چال بيندازند پدرم از بوگام داسي خواهش ميکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ،رقص مقدس معبد را بکند ،او هم قبول ميکند و به آهنگ ني لبک مار افسا جلو روشنايي مشعل با حرکات پر معني موزون و لغزنده ميرقصد و مثل مارناگ پيچ و تاب ميخورد -بعد پدر و عمويم را در اطاق مخصوصي با مارناگ مياندازند -عوض فرياد اظطراب انگيز ،يک ناله مخلوط با خنده چندشناکي بلند ميشود ،يک فرياد ديوانه وار در را باز مي کنند عمويم از اطاق بيبرون ميآيد -ولي صورتش پير و شکسته و موهاي سرش از شدت بيم و هراس ،صداي لغزش سوت مار خشمگين که چشمهاي گرد و شرربار و دندنهاي زهر آگين داشته و بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهي بي :برجستگي شبيه بقاشق ميشود -مطابق شرط و پيمان بوگام داسي متعلق به عمويم ميشود -يک چيز وحشتناک معلوم نيست کسيکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم بوده است . چون در نتيجه اين آزمايش اختلل فکري برايش پيدا شده بوده زندگي سابق خود را بکلي فراموش کرده و بچه را نميشناخته .از اين رو تصور کرده اند که عمويم بوده است -آيا همه اين افسانه مربوط بزندگي من نيست ،يا انعکاس اين خنده چندش انگيز و وحشت اين آزمايش تاثير خودش را در من نگذاشته و مربوط به من نميشود ؟ از اين ببعد من بجز ي :نانخور زيادي و بيگانه چيز ديگري نبوده ام - بالخره همو يآ پدرم براي کارهاي تجارتي خودش با بوگام داسي بهشر ري رميگردد و مرا مي آورد بدست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد . دايه ام گفت وقت خداحافظي مادرم يک بغلي شراب ارغواني که در آن زهر دندان ناگ ،مار هندي حل شده بود براي من بدست عمه ام ميسپارد. يک بوگام داسي چه چيز بهتري مي تواند برسم يادگار براي بچه اش بگذارد ؟ شراب ارغواني ،اکسير مرگ که آسودگي هميشگي ميبخشد -شايد او هم زندگي خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود - از همان زهري که پدرم را کشت -حال مي فهمم چه سوغات گرانبهايي داده است ! آيا مادرم زنده است ؟ شايد الن که من مشغول نوشتن هستم او در ميدان يک شهر دوردست هند ،جلو روشنايي مشعل مثل مار پيچ و تاب ميخورد و ميرقصد -مثل اي«که مار ناگ او را گزيده باشد ،و زن و بچه و مردهاي کنجکاو و لخت دور او حلقه زده اند ،در حالي:ه پدر يا عمويم با موهاي سفيد ، قوزکرده ،کنار ميدان نشسته باو نگاه ميکند و ياد سياه چال ،صداي سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند مي گيرد ،چشمهايش برق ميزند ،گردنش مثل کفچه ميشود و خطي که شبيه عينک است پشت گردنش برنگ خاکستري تيره نمودار مي شود.
بهرحال ،من بچه شيرخوار بودم که در بغل همين ننجون گذاشتندم و ننجون دختر عمه ام ،همين زن لکاته مرا هم شير ميداده است .و من زير دست عمه ام آن زن بلند بال که موهاي خاکستري روي پيشانيش بود ،در همين خانه با دخترش بزرگ شدم . از وقتي که خودم را شناختم ،عمه ام را بجاي مادر خودم گرفتم واو را دوست داشتم بقدري که دخترش ،همين خواهر شيري خودم را بعدها چون شبيه او بود بزني گرفتم. يعني مجبور شدم او را بگيرم ؛ فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسليم کرد ،هيچوقت فراموش نخواهم کرد .آنهم سر بالين مادر مرده اش بود - خيلي از شب گذشته بود ،من براي آخرين وداع همينکه همه اهل خانه بخواب رفتند با پيراهن وزير شلواري بلند شدم ،در اطاق مرده رفتم .ديدم دو شمع کافوري بالي سرش ميسوخت .يک قرآن روي شکمش گذاشته بودند براي اينکه شيطان در جسمش حلول نکند -پارچه روي صورتش را که پس زدم عمه ام را با آن قيافه با وقار و گيرنده اش ديدم .مثل اينکه همه علقه هاي زميني در صورت او بتحليل رفته بود .يک حالتي که مرا وادار بکرنش ميکرد .ولي در عين حال مرگ بنظرم اتفاق معمولي و طبيعي آمد - لبخند تمسخر آميزي که گوشه لب او خشک شده بود .خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج شوم ،ولي رويم را که برگردانيدم با تعجب ديدم همين لته که حال زنم است وارد شد و روبروي مادر مرده ،مادرش با چه حرارتي خودش را بمن چسبانيد ،مرا بسوي خودش مي کشيد و چه بوسه هاي آبداري از من کرد ! من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم .اما تکليفم را نميدانستم ،مرده با دندانهاي ريک زده اش مثل اين بود که ما را مسخره کرده بود -بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود - من بي اختيار او را در آغوش کشيدم و بوسيدم ،ولي در همين لحظه پرده اطاق مجاور پس رفت و شوهر عمه ام ،پدر همين لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد اتاق شد. خنده خشک و زننده چندش انگيزي کرد .مو بتن آدم راست ميشد. بطوريکه شانه هايش تکان ميخورد ،ولي بطرف ما نگاه نکرد .من از زور خجالت ميخواستم به زمين فرو روم ،و اگر ميتوانستم يک سيلي محکم بصورت مرده ميزدم که بحالت تمسخر بمانگاه مي کرد .چه ننگي ! هراسان از اطاق مجاور بيرون دويدم -براي خاطر همين لکاته -شايد اينکار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را بگيرم . با وجود اينکه خواهر برادر شيري بوديم ،براي اينکه آبروي آنها بباد نرود ؛ مجبور بودم که او را بزني اختيار کنم . چون اين دختر باکره نبود ،اين مطلب را هم نميدانستم -من اصل نتوانستم بدانم -فقط بمن رسانده بودند -همان شب عروسي وقتي که توي اطاق تنها مانديم من هر چه التماس درخواست کردم ،بخرجش نرفت و لخت نشد .ميگفت ( :بي نمازم ).مرا اصل بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابيد .مثل بيد بخودش ميلرزيد ، انگاري که او را در سياه چال با يک اژدها انداخته بودند -کسي باور نميکند يعني باورکردني هم نيست .او نگذاشت که من يک ماچ از لپهايش بکنم .شب دوم هم من رفتم سرجاي شب اول روي زمين خوابيدم و شبهاي بعد هم از همين قرار ،جرات نميکردم -بالخره مدتها گذشت که من آنطرف اطاق روي زمين ميخوابيدم -کي باور ميکند ؟ دو ماه ،نه ،دو ماه و چهار روز دور از او روي زمين خوابيدم و جرات نمي کردم نزديکش بروم . او قبل دستمال پرمعني را درست کرده بود ،خون کبوتر به آن زده بود ، نميدانم .شايد همان دستمالي بود که از شب اول عشقبازي خودش نگهداشته بود براي اينکه بيشتر مرا مسخره بکند -آنوقت همه بمن تبريک ميگفتند -بهم چشمک ميزدند ،و لبد توي دلشان ميگفتند (يارو ديشب
قلعه رو گرفته ؟) و من بروي مبارکم نميآوردم -بمن مي خنديدند ،بخريت من ميخنديدند .با خودم شرط کرده بودم که روزي همه اينها را بنويسم . بعد از آنکه فهميدم او فاسق هاي جفت و تاق دارد و شايد بعلت اينکه آخوند چند کلمه عربي خوانده بود و او را تحت اختيار من گذاشته بود از من بدش ميآمد ،شايد ميخواست آزاد باشد .بالخره يکشب تصميم گرفتم که بزور پهلويش بروم تصميم خودم را عملي کردم .اما بعد از کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خود را راضي کردم آن شب در رختخوابش که حرارت تن او بجسم او فرو رفته بود و بوي او را ميداد بخوابم و غلت بزنم .تنها خواب راحتي که کردم همان شب بود -از آن شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد. شبها وقتيکه وارد خانه ميشدم ،او هنوز نيامده بود ،نميدانستم که آمده است يا نه -اصل نميخواستم که بدانم -چون من محکوم به تنهايي ، محکوم به مرگ بوده ام .خواستم بهر وسيله اي شده با فاسق هاي او رابطه پيدا بکنم اين را ديگر کسي باور نخواهد کرد -از هرکسيکه شنيده بودم خوشش ميآمد ، کشيک ميکشيدم ؛ ميرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار ميکردم ، با آنشخص آشنا ؛ تملقش را ميگفتم و او را برايش غر ميزدم و ميآوردم آنهم چه فاسق هايي :سيرابي فروش ،فقيه ،جگرکي ،رييس داروغه ، مقني ،سوداگر ،فيلسوف که اسمها و القابشان فرق ميکرد ،ولي همه شاگرد کله پز بودند .همه آنها را بمن ترجيح ميداد -با چه خفت و خواري خودم را کوچک و ذليل ميکردم کسي باور نخواهد کرد .مي ترسيدم زنم از دستم در برود .ميخواستم طرز رفتار ،اخلق و دلربايي را از فاسقهاي زنم ياد بگيرم ولي جاکش بدبختي بودم که همه احمقها بريشم مي خنديدند -اصل چطور ميتوانستم رفتر و اخلق رجاله ها را ياد بگيرم ؟ حال ميدانم آنها را دوست داشت چون بي حيا ،احمق و متعفن بودند .عشق او اصل با کثافت و مرگ توام بود -آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم ،آيا صورت ظاهر او مرا شيفته خود کرده بود يا تنفر او از من ،يا حرکات و اطوارش بود و يا علقه و عشقي که از بچگي به مادرش داشتم و يا همه اينها دست بيکي کرده بودند ؟ نه ،نميدانم .تنها يک چيز را ميدانم :اين زن .اين لکاته اين جادو ،نميدانم چه زهري در روح من ،در هستي من ريخته بود که نه تنها او را ميخواستم ،بلکه تمام ذرات تنم ،ذرات تن او را لزم داشت . فرياد ميکشيد که لزم دارد و آرزوي شديدي ميکردم که با او در جزيره گمشده اي باشم که آدميزاد در آنجا وجود نداشته باشد ،آرزو ميکردم که يک زمين لرزه يا طوفان و يا صاعقه آسماني همه اين رجاله ها که پشت ديوار اطاقم نفس ميکشيدند ،دوندگي مي کردند و کيف مي کردند ،همه را ميترکانيد و فقط من و او ميمانديم . آيا آنوقت هم هر جانور ديگر ،يک مار هندي ،يک اژدها را بمن ترجيح نميداد ؟ آرزو مي کردم که يک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم ميمرديم -بنظرم مي آيد که اين نتيجه عالي وجود و زندگي من بود . مثل اين بود که اين لکاته از شکنجه من کيف و لذت ميبرد ،مثل اينکه دردي که مرا ميخورد کافي نبود -بالخره من از کار و جنبش افتادم و خانه نشين شدم -مثل مرده متحرک .هيچکس از رمز ميان ما خبر نداشت ، دايه پيرم که مونس مرگ تدريجي من شده بود بمن سرنش ميکرد -براي خاطر همين لکاته پشت سرم ،اطراف خودم مي شنيدم که در گوشي به هم مي گفتند : اين زن بيچاره چطور تحمل اين شرور و ديوونه رو ميکنه ؟ حق بجانب آنها بود ،چون تا درجه اي که من ذليل شده بودم باورکردني نبود . روز به روز تراشيده شدم ،خودم را که د رآينه نگاه ميکردم گونه هايم سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابي شده بودم -تنم پرحرارت و چشمهايم
حالت خمار و غم انگيزي بخود گرفته بود . از اين حالت جديد خودم کيف مي کردم و درچشمهايم غبار مرگ را ديده بودم ،ديده بودم که بايد بروم . بالخره حکيم باشي را خبر کردند ،حکيم رجاله ها ، حکيم خانوادگي که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود . با عمامه شيرو شکري و سه قبضه ريش وارد شد .او افتخار مي کرد دواي قوت باه به پدر بزرگم داده ،خاکه شير و نبات حلق من ريخته و فلوس بناف عمه ام بسته است .باري ،همينکه آمد سر پائين من نشست نبضم را گرفت ،زبانم را ديد ،دستورداد شيرماچه الغ و ماشعير بخورم و روزي دومرتبه بخور کندر و زرنيخ بدهم – چند نسخه بلند بال هم بدايه ام داد که عبارت بود از جوشانده و روغن هاي عجيب و غريب از قبيل : پرزوفا ،زيتون ،رب سوس ،کافور ،پر سياوشان ،روغن هاي بابونه ، روغن غاز ،تخم کتان ،تخم صنوبر و مزخرفات ديگر . حالم بدتر شده بود ؛ فقط دايه ام ،دايه او هم بود ،با صورت پير و موهاي خاکستري گوشه اطاق ،کنار بالين من مي نشست ،به پيشانيم آب سرد مي زد و جوشانده برايم مي آورد .از حالت و اتفاقات بچگي من و آن لکاته صحبت مي کرد .مثل او بمن گفت :که زنم از توي ننو عادت داشته هميشه ناخن چپش را مي جويده ،بقدري مي جويده که زخم مي شده و گاهي هم برايم قصه نقل مي کرد – بنظرم مي آمد که اين قصه ها سن مرا به عقب مي برد و حالت بچگي درمن توليد مي کرد .چون مربوط به يادگارهاي آن دوره بوده است وقتيکه خيلي کوچک بودم و در اطاقي که من و زنم توي ننو پهلوي هم خوابيده بوديم .يک ننوي دو نفره .درست يادم هست همين قصه ها را مي گفت .حال بعضي از قسمتهاي اين قصه ها که سابق بر اين باور نمي کردم برايم امر طبيعي شده است . چون ناخوشي دنياي جديدي در من توليد کرد ،يک دنياي ناشناس ، محو و پر از تصويرها و رنگها و ميلهائي که در حال سلمت نمي شود تصور کرد و گيرو دارهاي اين متلها را با کيف و اضطراب ناگفتني در خودم حس مي کردم – حس مي کردم که بچه شده ام و همين الن که مشغول نوشتن هستم ،در احساسات شرکت مي کنم ، همه اين احساسات متعلق به الن است و مال گذشته نيست . گويا حرکات ،افکار ،آرزوها و عادات مردمان پيشين که بتوسط اين متلها به نسلهاي بعد انتقال داده شده ،يکي از واجبات زندگي بوده است . هزاران سال است که همين حرفها را زده اند .همين جماعها را کرده اند ، همين گرفتاريهاي بچگانه را داشته اند .آيا سرتاسر زندگي يک قصه مضحک ، يک متل باور نکردني و احمقانه نيست ؟ آيا من فسانه و قصه خودم را نمي نويسم ؟ قصه فقط يک را فرار براي آرزوهاي ناکام است . آرزوهائيکه بان نرسيده اند .آرزوهائيکه هر متل سازي مطابق روحيه محدود و موروثي خودش تصور کرده است . کاش مي توانستم مانند زماني که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم – خواب راست بي دغدغه – بيدار که مي شد م روي گونه هايم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابي شده بود –تنم داغ بود و سرفه مي کردم – چه سرفه هاي عميق ترسناکي – سرفه هائي که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بيروي مي آمد ،مثل سرفه يا بوهائي که صبح زود لش گوسفند براي قصاب مي آوردند . درست يادم است هوا بکلي تاريک بود ،چند دقيقه درحال اغما بودم قبل از اينکه خوابم ببرد با خودم حرف مي زدم – در اين موقع حس مي کردم حتم داشتم که بچه شده بودم و در ننو خوابيده بودم .حس کردم کسي نزديک من است ،خيلي وقت بود همه اهل خانه خوابيده بودند .نزديک طلوع فجر بود و ناخوشها مي دانند در اين موقع مثل اين است که زندگي از سر حد دنيا بيرون کشيده مي شود .قلبم
بشدت مي تپيد ،ولي ترسي نداشتم ،چشمهايم باز بود ولي کسي را نمي ديدم ، چون تاريکي خيلي غليظ و متراکم بود – چند دقيقه گذشت يک فکر ناخوش برايم آمد با خودم گفتم :شايد اوست .درهمين لحظه حس کردم که دست خنکي روي پيشاني سوزانم گذاشته شد . بخودم لرزيدم ؛ دو سه بار از خودم پرسيدم :آيا اين دست عزرائيل نبوده است ؟ و به خواب رفتم – صبح که بيدار شدم دايه ام گفت : دخترم (مقصودم زنم ،آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالين من و سرم را روي زانويش گذاشته بود ،مثل بچه ها مرا تکان مي داده – گويا حس پرستاري مادري در او بيدار شده بوده ،کاش در همان لحظه مرده بودم – شايد آن بچه اي که آبستن بوده مرده است ، آيا بچه او بدنيا آمده بوده ؟من نمي دانستم . در اين اطاق که هر دم براي من تنگتر و تاريکتر از قبر مي شد ، دايم چشم براه زنم بودم ولي او هرگز نمي آمد .آيا از دست او نبود که به اين روز افتاده بودم؟ شوخي نيست ،سه سال ،نه ،دوسال و چهار ماه بود ،ولي روز و ماه چيست ؟ براي من معني ندارد ، براي کسي که در گور است زمان بي معني است – اين اتاق مقبره زندگي و افکارم بود –همه دوندگيها ،صداها و همه تظاهرات زندگي ديگران ،زندگي رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور ساخته شده اند ،براي من عجيب و بي معني شده بود – از وقتيکه بستري شده بودم ،در يک دنياي غريب و باور نکردني بيدار شده بودم و احتياجي بدنياي رجاله ها نداشتم .يک دنيائي که در خودم بود ، يک دنياي پر از مجهولت و مثل اين بود که مجبور بودم ،همه سوراخ سنبه هاي آنرا سرکشي و وارثي بکنم . شب موقعيکه وجود من در سر حد دو دنيا موج مي زد ،کمي قبل از دقيقه اي که در يک خواب عميق و تهي غوطه ور بشوم خواب مي ديدم – بيک چشم بهم زدن من زندگي ديگري به غير از زندگي خودم را طي مي کردم در هواي ديگر نفيس مي کشيدم و دور بودم . مثل اينکه مي خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم –چشمم را که مي بستم دنياي حقيقي خودم به من ظاهر مي شد – اين تصويرها زندگي مخصوص به خود داشتند ،آزادانه محو و دوباره پديدار مي شدند . گويا اراده من در آنها موثر نبود .ولي اين مطلب مسلم هم نيست ، مناظريکه جلو من مجسم مي شد خواب معمولي نبود ،چون هنوز خوابم نبرده بود .من در سکوت و آرامش ،اين تصويرها را از هم تفکيک مي کردم و با يکديگر مي سنجيدم .بنظرم مي آمد که تا اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنيا آنطوري که تاکنون تصور مي کردم مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکي شب فرمانروائي داشت – چون بمن نياموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم . من نمي دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان مي کردم اگر دستم را باختيار خودش مي گذاشتم بوسيله تحريک مجهول و ناشناسي خود بخود بکار مي افتاد ،بي آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفي داشته باشم . اگر دايم همه تنم را مواظبت نمي کردم و بي اراده متوجه آن نبودم ، قادر بود که کارهائي از آن سر بزند که هيچ انتظارش را نداشتم . اين احساس از دير زماني در سن من پيدا شده بود که زنده زنده تجزيه مي شد م. نه تنها جسمم ،بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند –هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبي را طي مي کردم – گاهي فکر چيزهائي را مي کردم که خودم نمي توانستم باور کنم .گاهي حس ترحم در من توليد مي شد .در صورتيکه عقلم به من سرزنش مي کرد . اغلب با يک نفر که حرف مي زدم ،يا کاري مي کردم ،راجع به موضوع هاي
گوناگون داخل بحث مي شدم ،در صورتيکه حواسم جاي ديگري بود بفکر خودم بودم و توي دلم به خودم ملمت مي کردم .يک توده در حال فسخ و تجزيه بود .گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجيب ... چيزيکه تحمل ناپذير است حس مي کردم از همه اين مردمي که مي ديدم و ميانشان زندگي مي کردم دور هستم ولي يک شباهت ظاهري ،يک شباهت محو و دور و درعين حال نزديک مرا به آنها مر بوط مي کرد.همين احتياجات مشترک زندگي بود که از تعجب من مي کاست – شباهتي که بيشتر از همه بمن زجر مي داد اين بود که رجاله ها هم مثل من از اين لکاته ،از زنم خوششان مي آمد و او هم بيشتر به آنها راغب – حتم دارم که نقصي در وجود يکي از ما بوده است. اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمي باين خوبي رويش نمي افتاد . نمي خواهم بگويم زنم چون خاصيت زن و شوهري بين ما وجود نداشت و بخودم دروغ مي گفتم -.من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام ولي اين اسم کشش مخصوصي داشت اگر او را گرفتم براي اين بود که اول او بطرف من آمد .آنهم از مکر و حيله اش بود .نه ،هيچ علقه اي بمن نداشت – اصل چطورممکن بود او بکسي علقه پيدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک مرد را براي شهوتراني ،يکي را براي عشقبازي و يکي را براي شکنجه دادن لزم داشت – گمان نمي کنم که او باين تثليت هم اکتفا مي کرد .ولي مرا قطعا براي شکنجه دادن انتخاب کرده بود .ودرحقيقت بهتر از اين نمي توانست انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود –چون يک شباهت محو و دور با خودم داشت .حال او را نه تنها دوست داشتم ،بلکه همه ذرات تنم او را مي خواست .مخصوصا ميان تنم ،چون نمي خواهم احساسات حقيقي را زير لفاف موهوم عشق و علقه و الهيات پنهان کنم – چون هوزوارشن ادبي بدهنم مزه نمي کند . گمان مي کردم که يکجور تشعشع يا هاله ،مثل هاله اي که دور انبياء ميکشند ميان بدنم موج ميزد و هاله ميان بدن او را لبد هاله رنجور و ناخوش من مي طلبيد و با تمام قوا بطرف خودش مي کشيد . حالم که بهتر شد ،تصميم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ،مثل سگ خوره گرفته که ميداند بايد بميرد .مثل پرندگاني که هنگام مرگشان پنهان مي شوند .صبح زود بلند شدم ،دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسي ملتفت نشود از خانه فرار کردم ،از نکبتي که مرا گرفته بود گريختم ،بدون مقصود معيني از ميان کوچه ها ، بي تکليف از ميان رجاله هائي که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت مي دويدند گذشتم من احتياجي بديدن آنها نداشتم چون يکي از آنها نماينده باقي ديگرشان بود . همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهي بآلت تناسبيشان مي شد . ناگهان حس کردم که چالک تر و سبکتر شده ام ،عضلت پاهايم بتندي و جلدي مخصوصي که تصورش را نمي توانستم بکنم براه افتاده بود .حس مي کردم که از همه قيدهاي زندگي رسته ام – شانه هايم را بال انداختم ،اين حرکت طبيعي من بود ،در بچگي هر وقت از زير بار زحمت و مسئوليتي آزاد مي شد م همين حرکت را انجام مي دادم . آفتاب بال مي آمد و مي سوزانيد .در کوچه هاي خلوت افتادم ،سر راهم خانه هاي خاکستري رنگ باشکال هندسي عجيب و غريب :مکعب ،منشور ، مخروطي با دريچه هاي کوتاه و تاريک ديده مي شد .اين دريچه ها بي درو بست ،بي صاحب و موقت به نظرمي آمدند .مثل اين بود که هرگز يک موجود زنده نمي توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد . خورشيد مانند تيغ طلئي ،از کنار سايه ديوار ميتراشيد و بر مي داشت .
کوچه ها بين ديوارهاي کهنه سفيد کرده ممتد مي شدند ،همه جا آرام و گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هواي سوزان ،قانون سکوت را مراعات کرده بودند .مي آمد که در همه جا اسراري پنهان بود ،بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند . يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با هزاران دهن مکند عرق تن مرا بيرون مي کشيد .بته هاي صحرا زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشيد مثل چشم تب دار ، پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان مي کرد .ولي خاک و گياه هاي اينجا بوي مخصوصي داشت ،بوي آن بقدري قوي بود که از استشمام آن بياد دقيقه هاي بچگي خودم افتادم – نه تنها حرکات و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ،بلکه يک لحظه آن دوره را در خودم حس کردم ،مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود .يک نوع سرگيجه گوارا بمن دست داد ،مثل اينکه دوباره در دنياي گمشده اي متولد شده بودم .اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پي من تاته وجودم تاثير کرد – در صحرا خارها ،سنگها ،تنه درختها وبته هاي کوچک کاکوتي را مي شناختم – بوي خودماني سبزه ها را مي شناختم . ياد روزهاي دور دست خودم افتادم ولي همه اين ياد بودها بطرز افسون مانندي از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگي مستقلي داشتند . در صورتيکه من شاهد دور و بيچاره اي بيش نبودم و حس مي کردم که ميان من و آنها گرداب عميقي کنده شده بود .حس مي کردم که امروز دلم تهي و بته هاي عطر جادوئي آنزمان را گم کرده بودند ،درختهاي سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند ،تپه ها خشکتر شده بودند – موجودي که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش مي کردم و با او حرف مي زدم نمي شنيد و مطالب مرا نمي فهميد .صورت يک نفر آدمي را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولي از من و جزومن نبود . دنيا به نظرم يک خانه خالي و غم انگيز آمد و در سينه ام اظطرابي دوران مي زد مثل اينکه حال مجبور بودم با پاي برهنه همه اطاقهاي اين خانه را سرکشي کنم – از اطاقهاي تو در تو مي گذشتم ،ولي زماني که باطاق آخر در مقابل آن لکاته مي رسيدم ،درهاي پشت سرم خود بخود بسته مي شد و فقط سايه هاي لرزان ديوار هائي که زاويه آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلمان سياه پوست در اطراف من پاسباني مي کردند . نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالي پيدا شد .هيکل خشک و سخت کوه مرا بياد دايه ام انداخت ،نمي دانم چه رابطه اي بين آنها وجود داشت .از کنار کوه گذشتم ،در يک محوطه کوچک و با صفائي رسيدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالي کوه يک قلعه بلند که با خشت هاي وزين ساخته بودند ديده مي شد . در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روي رف بود خيره شده بودم . بنظرم آمد تا مدتي که کوزه روي رف است خوابم نخواهد برد –يکجور ترس بيجا برايم توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد ،بلند شدم که جاي کوزه را محفوظ کنم ،ولي بواسطه تحريک مجهولي که خودم ملتفت نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ،کوزه افتاد و شکست ،بالخره پلکهاي چشمم را بهم فشار دادم ،اما بخيالم رسيد که دايه ام بلند شده بمن نگاه مي کند مشتهاي خود را زير لحاف گره کردم ،اما هيچ اتفاق فوق العاده اي رخ نداده بود .در حالت اغما صداي در کوچه را شنيدم ،صداي پاي دايه ام را شنيدم که نعلينش بزمين ميکشيد و رفت نان و پنير را گرفت . بعد صداي دور دست فروشنده اي آمد که ميخواند ( :صفر ابره شاتوت ؟)
نه ،زندگي مثل معمول خسته کننده شروع شده بود .روشنائي زيادتر ميشد ، چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روي سطح آب حوض که از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود ميلرزيد . بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتيکه بچه بودم ديده ام .دايه ام چاشت مرا آورده ،مثل اين بود که صورت دايه ام روي يک آينه دق منعکس شده باشد ،آنقدر کشيده و لغر بنظرم جلوه کرد، بشکل باور نکردني مضحکي در آمده بود .انگاري که وزن سنگيني صورتش را پايين کشيده بود . با اينکه ننجون مي دانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان مي کشيد . اصل تا غليان نميکشيد سر دماغ نمي آمد .از بسکه دايه ام از خانه اش از عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ،مرا هم با کيفهاي شهوتي خودش شريک کرده بود – چقدر احمقانه است ،گاهي بيجهت بفکر زندگي اشخاص خانه دايه ام ميافتادم ولي نميدانم چرا هر جور زندگي و خوشي ديگران دلم را بهم مي زند – در صورتيکه ميدانستم زندگي من تمام شده و بطرز دردناکي آهسته خاموش مي شود . بمن چه ربطي داشت که فکرم را متوجه زندگي احمقها و رجاله ها بکنم ،که سالم بودند ، خوب ميخوردند ،خوب مي خوابيدند و خوب جماع مي کردند و هر گز ذره اي از دردهاي مرا حس نکرده بودند و بالهاي مرگ هر دقيقه بسر و صورتشان ساييده نشده بود ؟ ننجون مثل بچه ها با من رفتار مي کرد .ميخواست همه جاي مرا ببيند . من هنوز از زنم رو در واسي داشتم .وارد اطاقم که ميشدم روي خلط خودم را که در لگن انداخته بودم ،مي پوشاندم – موي سر و ريشم را شانه مي کردم . شبکلهم را مرتب مي کرد م .ولي پيش دايه ام هيچ جور رو در واسي نداشتم – چرا اين زن که هيچ رابطه اي با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگي من کرده بود ؟ يادم است در همين اطاق روي آب انبار زمستان ها کرسي مي گذاشتند . من و دايه ام با همين لکانه دور کرسي ميخوابيديم .تاريک روشن چشمهايم باز ميشد نقش پرده گلدوزي که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان مي گرفت . چه پرده عجيب ترسناکي بود ؟ رويش يک پير مرد قوز کرده شبيه جوکيان هند شالمه بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازي شبيه سه تار در دست داشت و يک دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسي رقاصه بتکده هاي هند ،دستهايش را زنجير کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پيرمرد برقصد – پيش خودم تصور مي کردم شايد اين پيرمرد را هم دريک سياه چال با يک مارناگ انداخته بودند که باين شکل در آمده بود و موهاي سروريشش سفيد شده بود . از اين پرده هاي زردوزي هندي بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم .دايه ام را خواب آلود بيدارمي کردم ،او با نفس بد بو و موهاي خشن سياهش که بصورتم ماليده مي شد مرا بخودش مي چسباند – صبح که چشمم باز شد او ،بهمان شکل در نظرم جلوه کرد .فقط خطهاي صورتش گودتر و سخت تر شده بود . اغلب برا ي فراموشي ،برا ي فرار از خودم ،ايام بچگي خودم را بياد مي آورم . براي اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشي حس نکنم – حس بکنم که سالمم – هنوز حس مي کردم که بچه هستم و براي مرگم ،براي معدوم شدنم يک نفس دومي بود که بحال من ترحم مياورد ،بحال اين بچه اي که خواهد مرد – در مواقع ترسناک زندگي خودم ،همينکه صورت آرام دايه ام را مي ديدم ، صورت رنگ پريده ،چشمهاي گود و بيحرکت و کدر و پره هاي نازک بيني و پيشاني استخواني پهن او را که ميديدم ،يادگارهاي آنوقت درمن بيدار مي شد –
يک خال گوشتي روي شقيقه ام بود که رويش مو در آورده بود – گويا فقط امروز متوجه خال او شد م ،فقط پيشتر که بصورتش نگان مي کردم اينطور دقيق نمي شدم . اگر چه ننجون ظاهرا تغيير کرده بود ولي افکارش بحال خود باقي مانده بود . فقط بزندگي بيشتر اظهار علقه مي کرد و از مر گ مي ترسيد ،مکس هائي که اول پائيز باطاق پناه مي آوردند .اما زندگي من در هر روز و هر دقيقه عوض مي شد .بنظرم مي آمد که طول زمان و تغييراتي که ممکن بود آدمها در چندين سال انجام بکنند ،براي من اين سرعت سيرو جريان هزاران بار مضاعف و تند تر شده بود .در صورتيکه خوشي آن بطور معکوس بطرف صفر ميرفت و شايد از صفر هم تجاوز ميکر – کساني هستند که از بيست سالگي شروع به جان کندن مي کنند در صورتيکه بسياري از مردم فقط درهنگام مرگشان خيلي آرام و آهسته مثل پيه سوزي که روغنش تمام بشود خاموش مي شوند . ظهر که دايه ام ناهار را آورد ،من زدم زير کاسه آش ،فرياد کشيدم ،با تمام قوايم فرياد کشيدم ،همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند .آن لکاته هم آمد و زود رد شد .بشکمش نگاه کردم ،بال آمده بود .نه ،هنوز نزائيده بود . رفتند حکيم باشي را خبر کردند – من پيش خودم کيف ميکردم که اقل اين احمقها را بزحمت انداخته ام . حکيم باشي به سه قبضه ريش آمد دستور داد که من ترياک بکشم .چه داروي گرانبهائي براي زندگي دردناک من بود ! وقتيکه ترياک ميکشيدم ؛ افکارم بزرگ ، لطيف ،افسون آميز و پران ميشد – در محيط ديگري وراي دنياي معمولي سير وسياحت مي کردم . خيالت و افکارم از قيد ثقيل و سنگيني چيزهايي زميني و آزاد مي شد و بسوي سپهر آرام و خاموشي پرواز مي کرد – مثل اينکه مرا روي بالهاي شبهره طلئي گذاشته بودند و در يک دنياي تهي و درخشان که بهيچ مانعي برنميخورد گردش مي کردم .بقدري اين تاثير عميق و پر کيف بود که از مرگ هم کيفش بيشتر بود . از پاي منقل که بلند شدم ،رفتم دريچه رو بحياطمان ديدم دايه ام جلو آفتاب نشسته بود ؛ سبزي پاک مي کرد .شنيدم به عروسش گفت :همه مون دل ضعفه شديم ؛ کاشکي خدا بکشدش راحتش کنه !) گويا حکيم باشي بانها گفته بود که من خوب نمي شوم . اما من هيچ تعجبي نکردم .چقدر اين مردم احمق هستند ! همينکه يک ساعت بعد برايم جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گريه سرخ شده بود و باد کرده بود – اما روبروي من زورکي لبخند زد – جلومن بازي در مي آوردند ،آنهم چقدر ناشي ؟ بخيالشان من خودم نميدانستم ؟ ولي چرا اين زن بمن اظهار علقه مي کرد ؟ چرا خودش را شريک درد من مي دانست ؟ يکروز باو پول داده بودند و پستانهاي ور چروکيده سياهش را مثل دولچه توي لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهايش افتاده بود .حال که پستانهايش را ميديدم ،عقم مي نشست که آنوقت با اشتهاي هر چه تمامتر شيره زندگي او را مي مکيدم و حرارت تنمان در هم داخل ميشده .او تمام تن مرا دستمال مي کرد و براي همين بود که حال هم با جسارت مخصوصي که ممکن است يک زن بي شوهر داشته باشد ،نسبت به من رفتار مي کرد .بهمان چشم بچگي بمن نگاه مي کرد ،چون يک وقتش مرا لب چاهک سرپا مي گرفته .کي مي داند شايد بامن طبق هم ميزده مثل خواهر خوانده اي که زنها براي خودشان انتخاب مي کنند . حال هم با چه کنجکاوي و دقتي مرا زير و رو و بقول خودش تر و خشک مي کرد ! – اگر زنم ،آن لکاته بمن رسيدگي مي کرد ،من هرگز ننجون را به خودم راه نميدادم ،چون پيش خودم گمان مي کردم دايره فکر و حس زيبائي زنم بيش از دايه ام
بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حيا را براي من توليد کرده بود . از اين جهت پيش دايه ام کمتر رو در واسي داشتم و فقط او بود که بمن رسيدگي مي کرد – لبد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده ،ستاره اش اين بوده . بعلوه او از ناخوشي من سوء استفاده مي کرد و همه درددلهاي خانوادگي تفريحات ، جنگ و جدالها و روح ساده موذي و گدامنش خودش را براي من شرح مي داد و دل پري که از عروسش داشت مثل اينکه هووي اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزديده بود ،با چه کينه اي نقل مي کرد ! بايد عروسش خوشگل باشد ، من از دريچه رو به حياط او را ديده ام ،چشمهاي ميشي ،موي بور و دماغ کوچک قلمي داشت . دايه ام گاهي از معجزات انبياء برايم صحبت مي کرد ؛ بخيال خودش مي خواست مرا به اين وسيله تسليت بدهد .ولي من بفکر پست و حماقت او حسرت مي بردم . گاهي برايم خبر چيني مي کرد ،مثل چند روز پيش بمن گفت که دخترم ( يعني آن لکاته ) بساعت خوب پيرهن قيامت براي بچه ميدوخته ،براي بچه خودش. بعد مثل اينکه او هم مي دانست بمن دلداري داد .گاهي ميرود برايم از در و همسايه دوا درمان مي آورد ،پيش جادو گر ،فالگير و جام زن مي رود ،سر کتاب باز مي کند و راجع به من با آنها مشورت مي کند . چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پياز ،برنج و روغن خراب شده بود – گفت اينها را بنيت سلمتي من گدائي کرده و همه اين گندو کثافتها را دزدکي بخورد من مي داد .بلفاصله هم جوشانده هاي حکيم باشي را بناف من مي بست . همان جوشانده هاي بي پيري که برايم تجويز کرده بود :پر زوفا ،رب سوس ،کافور پر سياوشان ،بابونه ،روغن غاز ،تخم کتان ،تخم صنوبر ،نشاسته ،خاکه شيره و هزار جور مزخرف ديگر .... چند روز پيش يک کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نميخورد . چه احتياجي بدروغ و دونگهاي آنها داشتم ،آيا من خودم نتيجه يک رشته سلهاي گذشته نبودم و تجربيان موروثي آنها در من باقي نبود ؟ آيا گذشته در خود من نبود ؟ ولي هيچ وقت نه مسجد و نه صداي اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دول راست شدن در مقابل يک قادر متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد بزبان عربي با او اختلط کرد در من تاثيري نداشته است . اگر چه سابق برين ،وقتي سلمت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعي مي کردم که قلب خودرا با ساير مردم جور و هم آهنگ بکنم .اما چشمم روي کاشي هاي لعابي و نقش و نگارديوار مسجد که مرا در خوابهاي گوارا مي برد و بي اختيار به اين وسيله راه گريزي براي خودم پيدا مي کردم خيره مي شدم – در موقع دعا کردن چشمهاي خودم را مي بستم و کف دستم را جلو صورتم مي گرفتم – در اين شبي که براي خودم ايجاد کرده
بودم مثل لغاتي که بدون مسئوليت فکري در خواب تکرار مي کنند ،من دعا مي خواند م . ولي تلفظ اين کلمات از ته دل نبود ،چون من بيشتر خوشم مي آمد با يک نفر دوست يا آشنا حرف بزنم تا با خدا ،با قادر متعال !چون خدا از سرمن زياد تر بود . زماني که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم باندازه جوي ارزش نداشت و دراين موقع نمي خواستم بدانم که حقيقتا خدائي وجود دارد يا اينکه فقط مظهر فرمانروايان روي زمين است که براي استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايات خود تصور کرده اند .تصوير روي زمين را بآسمان منعکس کرده اند – فقط مي خواستم بدانم که شب را به صبح مي رسانم يا نه – حس مي کردم در مقابل مرگ ،مذهب و ايمان و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقريبا يکجور تفريح براي اشخاص تندرست و خوشبخت بود – در مقابل حقيقت وحشتناک مرگ و حالت جانگدازي کي طي مي کردم ،آنچه را جع به کيفر و پاداش روح و روز رستاخيز بمن داده بودند ،در مقابل ترس از مرگ هيچ تاثيري نداشت . نه ،ترس از مرگ گريبان مرا ول نمي کرد – کساني که درد نکشيده اند اين کلمات را نمي فهمند – به قدري حس زندگي در من زياد شده بود که کوچکترين لحظه خوشي جبران ساعتهاي دراز خفقان و اضطراب را مي کرد . ميديدم که درد و رنج وجود دارد ولي خالي از هر گونه مفهوم و معني بود – من ميان رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بود ،بطوري که فراموش کرده بودند که سابق بر اين جزو دنياي آنها بوده ام .چيزي که وحشتناک بود حس مي کردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده ،فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنياي زنده ها داشتم و نه از فراموشي و آسايش مرگ استفاده مي کردم . سر شب از پاي منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اطاقم به بيرون نگاه کردم ،يک درخت سياه با در دکان قصابي که تخته کرده بودند .پيدا بود – سايه هاي تاريک ،درهم مسلوط شده بودند حس مي کردم که همه چيز تهي و موقت است .آسمان سياه و قير اندود مانند چادر کهنه سياهي بود که بوسيله ستاره هاي بيشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد . درهمين وقت صداي اذان بلند شد .يک اذان بي موقع بود گويا زني ،شايد آن لکاته مشغول زائيدن بود ،سرخشت رفته بود .صداي ناله سگي از لبلي اذان صبح شنيده مي شد .من با خودم فکر کردم ( :اگر راست است که هر کسي يک ستاره روي اسمان دارد ،ستاره من بايد دور ،تاريک و بي معني باشد – شايد اصل من ستاره نداشته ام !) در اين وقت صداي يکدسته گزمه مست از توي کوچه بلند شد که ميگذشتند و شوخي هاي هرزه با هم مي کردند .بعد دستجمعي زدند زير آواز و خواندند : بيا بريم تا مي خوريم
شراب ملک ري خوريم حال نخوريم کي بخوريم ؟ من هراسان خودم را کنار کشيدم ،آواز آنها در هوا بطور مخصوصي مي پيچيد ، کم کم صدايشان دور و خفه شد .نه ،آنها بامن کاري نداشتند ،آنها نميدانستند ... دوباره سکوت و تاريکي همه جا را فرا گرفت – من پيه سوز اطاقم را روشن نکردم ،خوشم آمد که در تاريکي بنشينم – تاريکي ،اين ماده غليظ سيال که در همه جا و در همه چيز تراوش ميکند .من به آن خو گرفته بودم .درتاريکي بودکه افکار گم شده ام ،ترسهاي فراموش شده ،افکار مهيب باور نکردني که نمي دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ،همه از سر نو جان مي گرفت ، راه ميافتاد و بمن دهن کجي ميکرد – کنج اطاق ،پشت پرده ،کنار در ،پر از اين افکار و هيکلهاي بي شکل و تهديد کننده بود . آنجا کنار پرده يک هيکل ترسناک نشسته بود تکان نمي خورد ،نه غمناک بود و نه خوشحال .هر دفعه که بر مي گشتم توي تخم چشمم نگاه مي کرد – بصورت او آشنا بودم ،مثل اين بود که در بچگي همين صورت را ديده بودم –يکروز سيزده به در بود ،کنار نهر سورن من به بچه ها سرمامک بازي ميکردم ،همين صورت بنظرم آمد ه بود که با صورتهاي معمولي ديگر که قد کوتاه و مضحک و بي خطر داشتند ،بمن ظاهر شده بود ،صورتش شبيه همين مرد قصاب روبروي دريچه اطاقم بود .گويا اين شخص در زندگي من دخالت داشته است و اورا زياد ديده بودم – گويا اين سايه همزاد من بود و در دايره محدود زندگي من واقع شده بود ... همينکه بلند شدم پيه سوز را روشن بکنم آن هيکل هم خود بخود محو و ناپديد شد . رفتم جلوي آينه بصورت خودم دقيق شدم ،تصويري که نقش بست بنظرم بيگانه آمد – باور کردني و ترسناک بود .عکس من قوي تر از خودم شده بود و من مثل تصوير روي آينه شده بودم – بنظرم آمد نمي توانستم تنها با خودم در يک اطاق بمانم . مي ترسيدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند ،مثل دو گربه که براي مبارزه روبرو مي شوند . اما دستم را بلند کردم ،جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاوداني را توليد بکنم . اغلب حالت وحشت برايم کيف و مستي خاصي داشت بطوري که سرم گيج مي رفت وزانوهايم سست مي شد و مي خواستم قي بکنم .ناگهان ملتفت شدم که روي پاهايم ايستاده بودم . اين مسئله برايم غريب بود ،معجزه بود – چطور من مي توانستم روي پاهايم ايستاده باشم ؟ بنظرم آمد اگر يکي از پاهايم را تکان مي دادم تعادلم از دست مي رفت ،يکنوع حالت سرگيجه برايم پيدا شده بود – زمين و موجوداتش بي اندازه از من دور شده بودند . بطور مبهمي آرزوي زمين لرزه يا يک صاعقه آسماني مي کردم براي اينکه بتوانم مجددا در دنياي آرام و روشني بدنيا بيايم . وقتي که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم : ( مرگ ...مرگ )...لب هايم بسته بود ،ولي از صداي خودم ترسيدم – اصل جرات سابق از من رفته بود ،مثل مگسهايي شده بودم که اول پائيز به اطاق هجوم مي آوردند ،مگسهايي خشکيده و بي جان که از صداي وز وز بال خودشان ميترسند . مدتي بي حرکت يک گله ديوار کز مي کنند ،همينکه پي مي برند که زنده هستند خودشان را بي محابا بدر و ديوار مي زنند و مرده آنها در اطراف اطاق مي افتد . پلکهاي چشمم که پايين مي آمد ،يک دنياي محو جلوم نقش مي بست .يک
دنيايي که همهاش را خودم ايجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق ميداد. در هر صورت خيلي حقيقي تر و طبيعي تر از دنياي بيداريم بود . مثل اينکه هيچ مانع و عايقي در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ،زمان و مکان تاثير خود را از دست مي دادند -اين حس شهوت کشته شده که خواب زاييده آن بود ،زاييده احتياجات نهايي من بود .اشکال و اتفاقات باور نکردني ولي طبيعي جلو من مجسم مي کرد .و بعد از آنکه بيدار مي شدم ، در همان دقيقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ،از زمان و مکان خودم بيخبر بودم -گويا خوابهايي که مي ديدم همه اش را خودم درست کرده بودم و تعبير حقيقي آنرا مي دانسته ام . از شب خيلي گذشته بود که خوابم برد .ناگهان ديدم در کوچه هاي شهر ناشناسي که خانه هاي عجيب و غريب باشکال هندسي ،منشور ،مخروطي، مکعب با دريچه هاي کوتاه و تاريک داشت و بدر و ديوار آنها بته نيلوفر پيچيده بود ،آزادانه گردش مي کردم و براحتي نفس مي کشيدم .ولي مردم اين شهر بمرگ غريبي مرده بودند .همه سرجاي خودشان خشک شده بودند ، دو چکه خون از دهنشان تا روي لباسشان پايين آمده بود .بهر کسي دست ميزدم ،سرش کنده ميشد ميافتاد. جلو يک دکان قصابي رسيدم ديدم مردي شبيه پيرمرد خنزر پنزري جلو خانه مان شال گردن بسته بود و يک گز ليک در دستش بود و چشمهاي سرخ مثل اينکه پلک آنها را بريده بودند بمن خيره نگاه مي کرد ،خواستم گزليک را از دستش بگيرم ،سرش کنده شد بزمين افتاد ،من از شدت ترس پا گذاشتم به فرار ،در کوچه ها مي دويدم هرکسي را مي ديدم سرجاي خودش خشک شده بود -مي ترسيدم پشت سرم را نگاه بکنم ،جلو خانه پدر زنم که رسيدم برادر زنم ،برادر کوچک آن لکاته روي سکو نشسته بود ،دست کردم از جيبم دو تا کلوچه درآوردم ،خواستم بدستش بدهم ولي همينکه او را لمس کردم سرش کنده شد بزمين افتاد .من فرياد کشيدم و بيدار شدم . هوا هنوز تاري :روشن بود ،خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف روي سرم سنگيني ميکرد ،ديوارها بي اندازه ضخيم شده بود و سينه ام ميخواست بترکد .ديد چشمم کدر شده بود .مدتي بحال وحشت زده بتيرهاي اطاق خيره شده بودم ،آنها را ميشمردم و دوباره از سرنو شروع مي کردم . همينکه چشمم را بهم فشار دادم صداي درآمد ،ننجون آمده بود اطاقم را جارو بزند ،چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالخانه ،من رفتم بالخانه جلو ارسي نشستم ،از آن بال پيرمرد خنزرپنزري جلو اطاقم پيدا نبود ، فقط از ضلع چپ ،مرد قصاب را ميديدم ،ولي حرکات او که از دريچه اطاقم ترسناک ،سنگين ،سنجيده بنظرم ميامد ؛ از اين بال مضحک و بيچاره جلوه ميکرد ،مثل چيزيکه اين مرد نبايد کارش قصابي بوده باشد و بازي درآورده بود -يابوهاي سياه لغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آويزان بود و سرفه هاي خشک و عميق ميکردند آوردند .مرد قصاب دست چربش را بسبيلش کشيد ،نگاه خريداري بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را بزحمت برد و بچنگک دکانش آويخت -روي ران گوسفندها را نوازش ميکرد لبد ديشب هم که دست بتن زنش ميماليد يآد گوسفندها ميافتاد و فکر ميکرد که اگر زنش را ميکشت چقدر پول عايدش ميشد. جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و يک تصميم گرتفم -تصميم وحشتناک ، رفتم در پستوي اطاقم گزليک دسته استخواني را که داشتم از توي مجري درآوردم ،با دامن قبايم تيغه آنرا پاک کردم و زيرمتکايم گذاشتم -اين تصميم را از قديم گرفته بودم -ولي نميدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب بود وقتيکه ران گوسفندها را تکه تکه ميبريدند ،وزن ميکرد ،بعد نگاه تحسين آميز مي کرد که منهم بي اختيار حس کردم که ميخواستم از او تقليد بکنم . لزم داشتم که اين کيف را بکنم -از دريچه اطاقم ميان ابرها يک سوراخ کامل آبي عميق روي آسمان پيدا بود ،بنظرم آمد براي اينکه بتوانم بآنجا برسم
بايد از يک نردبان خيلي بلند بال بروم .روي کرانه آسمان را ابرهاي زرد غليظ مرگ آلود گرفته بود ،بطوريکه روي همه شهر سنگيني مي کرد. يک هواي وحشتناک و پر از کيف بود ،نمي دانم چرا من بطرف زمين خمميشدم ،هميشه در اين هوا بفکر مرگ ميافتادم .ولي حال که مرگ با صورت خونين و دستهاي استخواني بيخ گلويم را گرفته بود ،حال فقط تصميم گرفته بودم ، که اين لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد :خدا بيامرزدش ،راحت شد! در اين وقت از جلو دريچه اطاقم يک تابوت ميبردند که رويش ار سياه کشيده بودند و بالي تابوت شمع روشن کرده بودند :صداي (لاله الالله) مرا متوجه کرد همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برميگشتند و هفت قدم دنبالتابوت ميرفتند .حتي مرد قصاب هم آمد براي ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت . ولي پيرمرد بساطي از سر سفره خودش جم نخورد .همه مردم چه صورت جدي بخودشان گرفته بودند ! شايد ياد فلسفه مرگ و آن دنيا افتاده بودند - دايه ام که برايم جوشانده آورد ديدم اخمش درهم بود ، دانه هاي تسبيح بزرگي که دستش بود مي انداخت و با خودش ذکر مي کرد- بعد نمازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلوت مي کرد (اللهم،اللهم )... مثل اينکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولي تمام اين مسخره بازيها در من هيچ تاثيري نداشت .برعکس کيف مي کردم که رجاله ها هم اگر چه موقتي و دروغي اما اقل چند ثانيه عوالم مرا طي مي کردند - آيا اطاق من يک تابوت نبود ،رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟ گاهي فکر مي کردم آنچه را که مي ديدم ، کسانيکه دم مرگ هستند آنها هم مي ديدند .اضطراب و هول وهراس و ميل زندگي درمن فروکش کرده بود از دور ريختن عقايد ي که به من تلقين شده بود آرامش مخصوصي در خود حس مي کردم -تنها چيزي که از من دلجويي مي کرد اميد نيستي پس از مرگ بود -فکر زندگي دوباره مرا مي ترساند و خسته مي کرد من هنوز باين دنيائي که در آن زندگي مي کردم ،انس نگرفته بودم ،دنياي ديگر بچه درد من ميخورد ؟ حس مي کردم که اين دنيا براي من نبود ، براي يکدسته آدمهاي بي حيا ،پررو ،گدامنش ،معلومات فروش چاروادار و چشم ودل گرسنه بود -براي کساني که بفراخور دنيا آفريده شده بود ند واز زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابي که براي يک تکه لثه دم مي جنباندند گدائي مي کردند و تملق مي گفتمد -فکر زندگي دوباره مرا مي ترساند و خسته مي کرد -نه ،من احتياجي به بديدين اين همه دنياهاي قي آور و اين همه قيافه هاي نکبت بار نداشتم - مگر خدا آنقدر نديده بديده بود که دنياهاي خودش را بچشم ؟ -اما من تعريف دروغي نمي توانم بکنم و در صورتي که دنياي جديدي را بايد طي کرد ، آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده مي داشتم . بدون زحمت نفس مي کشيدم و بي آنکه احساس خستگي کنم ،مي توانستم در سايه ستونهاي يک معبد لينگم براي خودم زندگي را بسر ببرم -پرسه مي زدم بطوري که آفتاب چشمم را نمي زد ،حرف مردم وصداي زندگي گوشم را مي خراشيد . ..................................... هر چه بيشتر در خودم فرو مي رفتم ،مثل جانوراني که زمستان در يک سوراخ پنهان مي شوند ،صداي ديگران را با گوشم مي شنيدم و صداي خودم را در گلويم مي شنيدم -تنهايي و انزوائي که پشت سرم پنهان شده بود مانند شبهاي ازلي و غليظ و متراکم بود ،شبهائي که تاريکي چسبنده ،غليظ و مسريدارند و
منتظرند روي سر شهرهاي خلوت که پر از خوابهاي شهوت و کينه است فرود بيايند -ولي من در مقابل اين گلويي که براي خودم بودم بيش از يکنوع اثبات مطلق و مجنون چيز ديگري نبودم -فشاري که در موقع توليد مثل دونفر را براي دفع تنهايي به هم مي چسباند در نتيجه همين جنبه جنون آميزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفي آميخته است که آهسته به سوي عمق مرگ متمايل مي شود ....تنها مرگ است که دروغ نمي گويد !حضور مرگ همه موهومات را نيست و نابود مي کند .مابچه مرگ هستيم و مرگ است که ما را از فريب هاي زندگي نجات مي دهد ،و درته زندگي اوست که ما را صدا مي زند و به سوي خودش مي خواند -در سن هائي که ما هنوز زبان مردم را نمي فهميم اگر گاهي در ميان بازي مکث مي کنيم ،براي اين است که صداي مرگ را بشنويم .....و درتمام مدت زندگي مرگ است که به ما اشاره مي کند -آيا براي کسي اتفاق نيفتاده که ناگهان و بدون دليل به فکر فرو برود و بقدري در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خودش بيخبر بشود و نداند که فکر چه چيز را مي کند ؟ آنوقت بعد بايد کوشش بکند براي اين که بوضعيت و دنياي ظاهري خودش دوباره آگاه و آشنا بشود - اين صداي مرگ است .در اين رختخواب نمناکي که بوي عرق گرفته بود و وقتي که پلکهاي چشمم سنگين مي شد و مي خواستم خودم را تسليم نيستي و شب جاوداني بکنم ،همه يادبودهاي گمشده و ترس هاي فراموش شده ام ،از سر جان مي گرفت :ترس اينکه پرهاي متکا تيغه خنجر بشود -دگمه ستره ام بي اندازه بزرگ باندازه سنگ آسيا بشود -ترس اينکه تکه نان لواشي که بزمين ميافتد مثل شيشهبشکند -دلواپسي اينکه اگرخوابم ببرد روغن پيه سوز بزمين بريزد و شهر آتش بگيرد ،وسواس اينکه پاهاي سگ جلو دکان قصابي مثل سم اسب صدا بدهد ،هول و هرا س اينکه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم کسي بدادم نرسد ...من آرزو مي کردم بچگي خودم را بياد بياورم ،اما وقتي که ميامد و آنرا حس مي کردم مثل همان ايام سخت ودردناک بود !سرفه هائي که صداي سرفه يا بوهاي سياه لغر جلو دکان قصابي را ميداد ،و تهديد دائمي مرگ که همه افکار او را بدون اميد برگشت لگد مال مي کند و ميگذرد بدون بيم وهراس نبود .نميدانم ديوارهاي اطاقم چه تاثير زهر آلودي با خودش داشت که افکار مرا مسموم مي کرد -من حتم داشتم که پيش از مرگ يکنفر ديوانه زنجيري درين اطاق بوده ،نه تنها ديوارهاي اطاقم ،بلکه منظره بيرون و همه و همه دست بيکي کرده بودند برا ي اين افکار را در من توليد بکنند !.چند شب پيش همينکه در شاه نشين حمام لباسهايم را کند م افکارم عوض شد .استاد حمامي که آب روي سرم مي ريخت مثل اين بود که افکار سياهم شسته مي شد .در حمام سايه خودم را بديوار خيس عرق کرده ديدم .به تن خودم دقت کردم ،ران ،ساق پا و ميان تنم يک حالت شهوت انگيز نااميد داشت .سايه آنها هم مثل دهسال پيش بود مثل وقتيکه بچه بودم .سر بينه که لباسم را پوشيدم ،حرکات قيافه و افکارم دوباره عوض شد .مثل اينکه در محيط و دنياي جديدي داخل شده بودم ،مثل اينکه در همان دنيائي که از آن متنفر بودم دوباره بدنيا آمده بودم . .................................. زندگي من بنظرم همانقدر غير طبيعي ،نامعلوم و باور نکردني مي آمد که نقش
روي قلمداني که با آن مشغول نوشتن هستم اغلب باين نقش که نگاه مي کنم مثل اين است که بنظرم آشنا مي آيد .شايد براي همين نقاش است ....... شايد همين نقاش مرا وادار به نوشتن مي کند -يک درخت سروکشيده که زيرش پيرمردي قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زد ه بحالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته . ................................. پاي بساط ترياک همه افکار تاريکم را ميان دود لطيف آسماني پراکنده کردم. در اين وقت جسمم فکر مي کرد ،جسمم خواب ميديد ،ترياک روح نباتي ،روح بطي عالحرکت نباتي را در کالبد من دميده بود ؟ ولي همينطور که جلو منقل و سفره چرمي چرت مي زدم و عبا روي کولم بود نمي دانم چرا ياد پيرمرد خنزري پنزري افتاد م .اين فکر برايم توليد وحشت مي کرد .بلند شدم عبا را دور انداختم ،رفتم جلو آينه ، از صورت خودم خوشم آمد يکجور کيف شهوتي از خودم ميبردم ؛ جلو آينه بخودم ميگفتم ( :درد تو آنقدر عميق است که ته چشم گير کرده .... و اگر گريه بکني يا اشک از پشت چشمت در ميايد يا اصل اشک در نميايد !)... بعد دوباره مي گفتم تو احمقي چرا زودتر شر خودت را نمي کني ؟ منتظر چه هستي ...هنوز چه توقعي داري ؟ مگر بغلي شراب توي پستوي اطاقت نيست ؟ ...يک جرعه بنوش و دبروکه رفتي ! ..احمق ... تو احمقي ...من با هوا حرف مي زدم !..افکاريکه برايم ميامد بهم مربوط نبود . آنچه که در تاريکي شبها گم شده است ،يک حرکت مافوق بشر مرگ بود . دايه ام منقل را برداشت و باگامهاي شمرده بيرون رفت ،من عرق روي پيشاني خودم را پاک کردم .بعد نمي دانم اين ترانه را کجاشنيده بودم و با خودم زمزمه کردم : ( بيا بريم تا مي خوريم ، شراب ملک ري خوريم ، حال نخوريم کي بخوريم ؟) هميشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر مي کرد و اضطراب مخصوصي در من توليد ميشد .در ين وقت از خودم مي ترسيدم ،از همه کس مي ترسيدم ، گويا اين حالت مربوط به ناخوشي بود .براي اين بود که فکرم ضعيف شده بود . دايه ام يک چيز ترسناک برايم گفت .قسم به پير و پيغمبر مي خورد که ديده است که پيرمرد خنزر پنزر شبها مي آيد در اطاق زنم و از پشت در شنيده بود که لکاته باو ميگفته :شال گردنتو واکن .هيچ فکرش را نميشود کرد -پريروز يا پس پريروز بود وقتي که فرياد زدم وزنم آمده بود لي در اطاقم خودم ديدم ،بچشم خودم ديدم که جاي دندانهاي چرک ،زرد و کرم خورده پيرمرد که از ليش آيت عربي بيرو ن مي آمد روي لپ زنم بود - اصل چرا اين مرد از وقتيکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پيداش شد ؟يادم هست همان روز که رفتم سر بساط پير مرد قيمت کوزه اش را پرسيدم . از ميان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ،يک خنده زننده خشک کرد که مو بتن آدم راست ميشد و گفت :آيا نديده ميخري ؟ اين کوزه قابلي نداره هان ، با لحن مخصوصي گفت :قابلي نداره خيرشو ببيني .ننجون برايم خبرش را آورده بود ،بهمه گفته بود ...بايک گداي کثيف ! دايه ام گفت رختخواب زنم شپش گذاشته بود و خودش هم بحمام رفته -آري جاي دو تا دندان زرد کرم خورده که از ليش آيه هاي عربي بيرون ميامد روي صورت زنم ديده بودم .همين زن که مرا به خودش راه نميداد که مرا تحقير ميکرد ولي با وجود همه اينها او را دوست داشتم. با تمام وجود اينکه تا کنون نگذاشته بود يکبار روي لبش را ببوسم !.بيش از اين ممکن نيست ....تحمل ناپذير است ....ناگهان ساکت شدم .بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخر آميز ميگفتم ( :بيش ازين )..بعد اضافه ميکردم :
( من احمقم ) در اين وقت يک چيز باور نکردني ديدم .در باز شد و آن لکاته آمد .معلوم ميشود که گاهي بفکر من ميافتد -باز هم جاي شکرش باقي است . فقط مي خواستم بدانم آيا ميدانست که براي خاطر اوبود که من ميمردم .اين لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد .نميدانم چه اشعه اي از وجودش ،از حرکتش تراوش ميکرد که بمن تسکين ميداد آيا اين همان زن لطيف ،همان دختر ظريف اثيري بود که لباس سياه چين خورده مي پوشيد و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازي ميکرديم .تا حال که باو نگاه ميکردم درست متوجه نميشدم .راستش از صورت او ،از چشمهاي او خجالت مي کشيدم .زني که به همه کس تن در ميداد ال بمن و من فقط خودم را بياد بود موهوم بچگي او تسليت ميداد م .آنوقتي که يک صورت ساده بچگانه ،يک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جاي دندان پير مردخنزري سر گذر روي صورتش ديده نميشد -نه اين همانکس نبود .او به طعنه پرسيد که ( حالت چطوره ؟) من جوابش دادم ( :آيا تو آزاد نيستي ) آيا هر چي دلت مي خواد نميکني -بسلمتي من چکارداري ؟او در را بهم زد و رفت .اصل برنگشت بمن نگاه بکنه .او همان زني که گمان مي کرد م عاري از هر گونه احساسات است از اين حرکت من رنجيد .چند بار خواستم بلند شوم بروم روي دست و پايش بيفتم گريه بکنم پوزش بخواهم .چند دقيقه ،چند ساعت ،يا چند قرن گذشت نميدانم . مثل ديوانه ها شده بودم و از خودم کيف مي کرد م .يک خدا شده بودم ،از خدا هم بزرگتر شده بودم .ولي او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسيدم و در حالت گريه و سرفه بپايش افتادم صورتم را بساق پاي او ماليدم و چند بار باسم اصليش اورا صدا زدم .اما در ته قلبم مي گفتم ( لکاته ...لکاته ) .آنقدر گريه کردم نميدانم چقدر وقت گذشت همينکه بخودم آمدم ديدم او رفته .از سر جايم تکان نمي خوردم همانطور خيره مانده بودم .وقتي که دايه ام يک کاسه آش جو و ترپلو جوجه برايم آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سيني ازدستش افتاد .بعد بلند شد م سر فتيله را با گلگير زدم و رفتم جلوي آينه دوده هارا به صورت خودم ماليدم . چه قيافه ترسناکي ! با انگشت پاي چشمم را مي کشيدم ول مي کردم ،دهنم را ميدرانيدم ،توي لپ خودم باد مي کردم .همه اين قيافه ها درمن و مال من بود ند . شکل پيرمرد قاري ،شکل قصاب ،شکل زنم ،همه اينها را خودم ديدم .شايد فقط در موقع مرگ قيافه ام از قيد اين وسواس آزاد مي شد و حالت طبيعي که بايد داشته باشد بخودش مي گرفت :ولي آيا درحالت آخري هم حالتي که دائما اراده تمسخر آميز من روي صورتم حک کرده بود ،علمت خودش را سخت تر و عميق تر باقي نمي گذاشت ؟يکمرتبه زدم زير خنده ،چه خنده خراشيده زننده و ترسناکي بود . همين وقت بسرفه افتادم و يک تکه خلط خونين ،يک تکه از جگرم روي آينه افتاد.همين که برگشتم ،ديدم ننجون بارنگ پريده مهتابي ،موهاي ژوليده يک کاسه آش جو از همان آشي که برايم آورده بودند روس دستش بود و بمن مات نگاه مي کرد . وقتي خواستم بخوابم ،دور سرم يک حلقه آتشين فشار ميداد .دستم را رويتنم ميماليدم و درفکرم اعضاي بدنم را :ران ،ساق پا ،بازوو همه آنها را با اعضاي تن زنم مقايسه مي کردم . از تجسم خيلي قوي تر بود ،چون صورت يک احتياج را داشت .حس کردم که مي خواستم او نزديک من باشد .يادم افتاد ،نه ،يکمرتبه بمن الهام شد که يک بغلي شراب در پستوي اطاقم دارم ،شرابي که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بايک جرعه آن همه کابوسهاي زندگي نيست و نابود مي شد ...ولي آن لکاته ..؟ اين کلمه
مرا بيشتر به او حريص ميکرد ،بيشتر او را سرزند هو پر حرارت بمن جلوه ميداد .آيا براي هميشه مرا محروم کرده بودند ؟ براي همين بودکه حس ترسناک تري درمن پيدا شده بود .نميدانم چرا مرد قصاب روبروي دريچه اطاقم افتاده بود که آستينش را بال ميزد ،بسم الله ميگفت و گوشتها را ميبريد .از توي رختخوابم بلند شدم ،آستينم را بال زدم و گز ليک دسته استخواني را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم . قوزکردم و يک عباي زرد هم روي دوشم انداختم .بعد سرورويم را با شال گردن پيچيدم که احالت مرد خنزري پنزري در من پيدا شده بود .بعد پاورچين بطرف اطاق زنم رفتم .اطاقش تاريک بود ،در را آهسته باز کردم .بلند بلند با خودش ميگفت : شال گردنتو وا کن .رفتم دم رختخواب ،سرم را جلو نفس گرم و مليم او گرفتم .دقت کرد م که ببينم آيا در اطاق او مرد ديگري هم هست .ولي او تنها بود .نسبت به احساس شرم کرده بودم که چرا به افترا زده بودم .اين احساس دقيقه اي بيش طول نکشيد ،چون در همينوقت از بيرون در صداي عطسه آمد و يک خنده خفه و مسخره آميز که مو را بتن آدم راست مي کرد شنيدم .اگر صبر نيامده بود همان طوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه ميکردم ،مي دادم بقصاب جلو خانه امان تا بمردم بفروشد و يک تکه از گوشت رانش را مي دادم به پيرمرد قاري که بخورد . اگر او نميخنديد اينکار را ميبايسي شب انجام ميدادم که چشمم در چشم آن لکاته نميافتاد . بالخره از کنا ررختخوابش يک تکه پارچه که جلو پايم را گرفته بود برداشتم و هراسان بيرون دويدم .در اطاق خودم برگشتم جلو پيه سوز ديدم که پيرهن او را برداشته ام . آنرا بوئيدم ،ميان پاهايم گذاشتم و خوابيدم .صبح زود از صداي داد و بيداد زنم بلند شدم که سر گم شد ن پيراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار مي کرد ( يه پيرهن نو نالون ) .ولي اگر خون هم راه ميافتاد من حاضر نبودم که آنرا برگردانم آيا من حق يک پيراهن کهنه زنم را نداشتم ؟ننجون که شير ماچه الغ و عسل و نان تافتون برايم آورد .بعد ابرويش را بال کشيد و گفت گاس برا دم دست بدرد بخوره ! ننجون بحال شاکي و رنجيده گفت :آره دخترم ، ( يعني آن لکاته ) صبح سحري مي گه پيرهن منو ديشب تو دزديدي . منکه نمي خوام مشغول ذمه شما باشم -اما ديروز زنت لک ديده بود ... ما ميدونستيم که بچه ....خودش ميگفت تو حموم آبستن شده ،شب رفتم کمرش رو مشت ومال بدم ديدم رو بازوش گل گل کبود بود .دوباره گفت هيچ ميدونستي خيلي وقت زنت آبستن بوده ؟ من خنديدم و گفتم :لبد شکل بچه شکل پيرمرد قارييه .بعد ننجون بحالت متغير از در خارج شد .نه هرگز ممکن نبود که بچه برروي من جنبيده باشد .بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش ، برادر کوچک لکاته در حاليکه ناخونش را ميجويد وارد شد .وارد اطاق که شد با چشمهاي متعجب بمن نگاه کرد و گفت :شاه جون ميگه حکيم باشي گفته توميميري ، از شرت خلص ميشم .مگه آدم چطورميميره ؟من گفتم :بهش بگو من خيلي وقته که مرده ام .شاه جون گفت :اگه بچه ام نيفتاده بود هميه اين خونه مال ما ميشد . در اين وقت مي فهميدم که چرا مرد قصاب از روي کيف گزليک دسته استخواني را روي ران گوسفند پاک مي کرد .بالخره ميفهمم که نيمچه خدا شده بودم ،ماوراي همه احتياجات پست و کوچک مرد م بودم ،جريان ابديت را در خودم حس مي کردم -ابديت چيست ؟براي من ابديت عبارت بود از اين بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازي بکنم و فقط يک لحظه چشمهايم را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم .در اين اطاق که هر لحظه مثل قبر تنگتر
و تاريکتر مي شد ،شب با سايه هاي وحشتناکش مرا احاطه کرده بود .سايه من خيلي پررنگ تر ودقيق تر از جسم حقيقي من بديوار افتاده بود .دراين وقت شبيه جغد شده بودم ولي ناله هاي من در گلو گير کرده بود .يک شب تاريک وساکت ،مثل شبي که سرتاسر زندگي مرا فرا گرفته بود .با هيکلهاي ترسناک که از درو ديوار ، از پشت پرده ،بمن دهن کجي ميکردند .مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه ميکرد . مثل يکنفر لل که هر کلمه ر امجبور است تکرار بکند و همينکه يک فرد شعر را بآخر ميرساند دوبار از سر نو شروع مي کند .هنوز چشمهايم بهم نرفته بود که يکدسته گزمه مست از پشت اطاقم رد مي شد ند و دسته جمعي مي خواندند : بيا بريم تا مي خوريم شراب ملک ري خوريم حال نخوريم کي بخوريم ؟ با خودم گفتم :در صورتيکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد . ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم :پيشانيم خنک شد ، بلند شد معباي زردي که داشتم روي دوشم انداختم ،شال گردنم را دوسه بار دور سرم پيچيدم ،و پاورچين به اطاق آن لکاته رفتم -دم در که رسيدم اطاق در تاريکي غليظي غرق شده بود .بدقت گوش دادم صدايش راشنيدم ميگفت : اومدي شال گردنتو واکن ! من کمي ايست کردم دوباره شنيدم که گفت : شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شدم عبا و شال گردنم را برداشتم . لخت شدم ولي نميدانم چرا همينطور که گزليک دسته استخواني در دستم بود در رختخواب رفتم ،حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه اي بکالبد من دميد . مثل يک جانور درنده به او حمله کردم و گرسنه باو حمله کردم و درته دلم از او اکراه داشتم ،بنظرم ميمامد که حس عشق و کينه با هم توام بود . او مرا ميان خودش محبوس کرد -عطر سينه اش مست کننده بود ،گوشت بازويش که دور گردنم پيچيده گرماي لطيفي داشت ،حس مي کردم که مرا مثل طعمه در درون خودش مي کشيد -احساس ترس و کيف بهم آميخته شده بود . در ميان اين فشار گوارا عرق مي ريختم و از خود بي خود شده بود م. خواستم خودم را نجات بدهم ،ولي کمترين حرکت برايم غير ممکن بود ! گمان کردم ديوانه شده است .در ميان کشمکش دستم را بي اختيار تکان دادم و حس کردم گزليکي که در دستم بود بيک جاي تن او فرورفت .مايع گرمي روي صورتم ريخت او فرياد کشيد و مرا رها کرد -دستم آزاد شد به تن او ماليدم کامل سرد شده بود او مرده بود .در اين بين بسرفه افتادم ولي اين سرفه نبود . من هراسان عبايم را رو کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم .جلوي نور پيه سوز مشتم را باز کردم ديدم چشم او ميان دستم بود و تمام تنم غرق خون شده بود .رفتم جلوي آينه ولي از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم - ديدم شبيه نه اصل پيرمرد خنزري شده بودم .موهاي سر وريشم مثل موهاي سر و صورت کسي بود که زند ه از اطاقي بيرون بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده -همه سفيد شد ه بود ،لبم مثل لب پيرمرد دريده بود ، چشمهايم بدون مژه ،يکمشت موي سفيد از سينه ام بيرون زده بود و روح تازه اي در تن من حلول کرده بود .اصل طور ديگر فکر مي کردم .همينطورکه دستم را جلوي صورتم گرفته بودم بي اختيار زدم زير خنده ،يک خند ه سخت تر از اول که وجود مرا بلرزه انداخت .خنده عميقي که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم بيرون ميامد .من پيرمرد خنزري شده بودم .از شدت اضطراب ،مثل اين بود که
از خواب عميقي بيدار شده باشم چشمهايم را مالندم .در همان اطاق سابق خودم بودم ، تاريک روشن بود و ابرو ميغ روي شيشه ها را گرفته بود -در منقل روبرويم گلهاي آتش تبديل به خاکستر سرد شد ه بود و بيک فوت بند بود .اولين چيزي که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پيرمرد کالسکه چي گرفته بودم ولي گلدان روبروي من نبود. نگاه کردم ديدم دم در يکنفر با سايه خميده ،نه ،اين شخص يک پيرمرد قوزي بودکه سرو رويش را با شال گردن پيچيده بود و چيزي را بشکل کوزه از دستمال چرکي بسته زير بغلش گرفته بود -خنده خشک و زننده اي مي کرد که مو بتن آدم راست مي ايستاد .همين که خواستم از جايم بلند شوم از در اطاق بيرون رفت . من بلند شد م ،خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ،آن دستمال بسته را از او بگيرم ولي پيرمرد با چالکي مخصوصي دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچهاطاقم راباز کردم -هيکل خميده پيرمرد را در کوچه ديدم که شانه هايش از شدت خند ه مي لرزد و آن دستمال بسته مه ناپديد شد .من برگشتم بخودم نگاه کردم ، ديدم لباسم پاره ،سرتا پايم آلوده به خون دلمه شده بود ،دومگس زنبور طلئي دورم پرواز مي کردند و کرم هاي سفيد کوچک روي تنم درهم ميلوليدند - و ،وزن مرده اي روي سينه ام فشار ميداد . تمام