Boofe Koor

  • November 2019
  • PDF

This document was uploaded by user and they confirmed that they have the permission to share it. If you are author or own the copyright of this book, please report to us by using this DMCA report form. Report DMCA


Overview

Download & View Boofe Koor as PDF for free.

More details

  • Words: 24,447
  • Pages: 55
‫عنوان کتاب‪ :‬بوف کور‬ ‫نويسنده ‪ :‬صادق هدايت‬ ‫تاريخ نشر ‪ :‬آذر ‪82‬‬ ‫تايپ ‪ :‬لیل اکبری‬ ‫بوف کور‬ ‫در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می‬ ‫خورد‬ ‫‪.‬و میتراشد‬ ‫اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد‪ ،‬چون عموما عادت دارند که اين‬ ‫دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند‬ ‫و اگر کسی بگويد يا بنويسد‪ ،‬مردم بر سبیل عقايد جاری و عقايد خودشان‬ ‫سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند ‪-‬زيرا بشر‬ ‫هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط‬ ‫شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است‪ -‬ولی افسوس‬ ‫که تاثیر اين گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد‬ ‫‪.‬میافزايد‬ ‫آيا روزی به اسرار اين اتفاقات ماوراء طبیعی ‪ ،‬اين انعکاس سايهء روح‬ ‫که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی‬ ‫خواهد برد؟‬ ‫من فقط بشرح يکی از اين پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق‬ ‫افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم‬ ‫آن تا زنده ام‪ ،‬از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است‬ ‫زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد‪ -‬زهرآلود نوشتم‪ ،‬ولی می خواستم بگويم‬ ‫‪.‬داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت‬ ‫من سعی خواهم کرد آنچه را که يادم هست‪ ،‬آنچه را که از ارتباط وقايع‬ ‫‪،‬در نظرم مانده بنويسم‪ ،‬شايد بتوانم راجع بآن يک قضاوت کلی بکنم ؛ نه‬ ‫فقط اطمینان حاصل بکنم و يا اصل خودم بتوانم باور بکنم ‪ -‬چون برای‬ ‫من هیچ اهمیتی ندارد که ديگران باور بکنند يا نکنند‪-‬فقط میترسم که‬ ‫فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم‪ -‬زيرا در طی تجربیات زندگی‬ ‫باين مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و ديگران وجود دارد‬ ‫و فهمیدم که تا ممکن است بايد خاموش شد‪ ،‬تا ممکن است بايد افکار خودم‬ ‫را برای خودم نگهدارم و اگر حال تصمیم گرفتم که بنويسم ‪ ،‬فقط برای‬ ‫اينست که خودم را به سايه ام معرفی کنم ‪ -‬سايه ای که روی ديوار خمیده و‬

‫مثل اين است که هرچه می نويسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد ‪-‬برای‬ ‫اوست که می خواهم آزمايشی بکنم‪ :‬ببینم شايد بتوانیم يکديگر را بهتر‬ ‫بشناسیم‪ .‬چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم‬ ‫‪.‬خودم را بهتر بشناسم‬ ‫افکار پوچ!‪-‬باشد‪ ،‬ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند ‪ -‬آيا‬ ‫اين مردمی که شبیه من هستند‪ ،‬که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا‬ ‫دارند برای گول زدن من نیستند؟ آيا يک مشت سايه نیستند که فقط برای‬ ‫‪،‬مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آيا آنچه که حس می کنم‬ ‫می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟‬ ‫‪،‬من فقط برای سايهء خودم می نويسم که جلو چراغ به ديوار افتاده است‬ ‫‪.‬بايد خودم را بهش معرفی بکنم‬ ‫‪......................................‬‬ ‫در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ‪ ،‬برای نخستین بار گمان کردم‬ ‫که در زندگی من يک شعاع آفتاب درخشید ‪ -‬اما افسوس‪ ،‬اين شعاع‬ ‫آفتاب نبود‪ ،‬بلکه فقط يک پرتو گذرنده‪ ،‬يک ستارهء پرنده بود که بصورت‬ ‫يک زن يا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنايی آن يک لحظه ‪ ،‬فقط يک ثانیه‬ ‫همهء بدبختیهای زندگی خودم را ديدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و‬ ‫بعد اين پرتو در گرداب تاريکی که بايد ناپديد بشود دوباره ناپديد شد‬‫‪.‬نه ‪ ،‬نتوانستم اين پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم‬ ‫سه ماه ‪ -‬نه‪ ،‬دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم‪ ،‬ولی‬ ‫يادگار چشم های جادويی يا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من همیشه‬ ‫ماند ‪-‬چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی‬ ‫من است؟‬ ‫‪،‬نه‪ ،‬اسم او را هرگز نخواهم برد‪ ،‬چون ديگر او با آن اندام اثیری‬ ‫باريک و مه آلود‪ ،‬با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن‬ ‫زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت‪ ،‬او ديگر متعلق باين‬ ‫‪.‬دنیای پست درنده نیس‪ -‬نه‪ ،‬اسم او را نبايد آلوده بچیزهای زمینی بکنم‬ ‫بعد از او من ديگر خودم را از جرگهء آدم ها‪ ،‬از جرگهء احمق ها و‬ ‫خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و ترياک پناه‬ ‫بردم‪ -‬زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد‬‫‪.‬سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است‬ ‫تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود‪ -‬همهء وقتم وقف‬ ‫نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و ترياک می شد و شغل مضحک‬ ‫نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اينکه خودم را گیج بکنم ‪ ،‬برای‬ ‫‪.‬اينکه وقت را بکشم‬

‫از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر‪ ،‬در يک محل ساکت و آرام دور از‬ ‫آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده ‪ -‬اطراف آن کامل مجزا و دورش‬ ‫خرابه است‪ .‬فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا‬ ‫است و شهر شروع می شود‪ .‬نمی دانم اين خانه را کدام مجنون يا کج سلیقه‬ ‫در عهد دقیانوس ساخته‪ ،‬چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هايش‬ ‫‪.‬پیش چشمم مجسم می شود‪ ،‬بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم‬ ‫‪.‬خانه ايکه فقط روی قلمدانهای قديم ممکن است نقاشی کرده باشند‬ ‫بايد همه ء اينها را بنويسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد‪ ،‬بايد‬ ‫‪،‬همهء اينها را بسايهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم ‪ -‬آری‬ ‫پیشتر برايم فقط يک دلخوشکنک مانده بود‪ .‬میان چهار ديوار اطاقم روی‬ ‫‪،‬قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم‬ ‫‪،‬اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم‪ ،‬بعد از آنکه او را ديدم اصل معنی‬ ‫‪ ،‬مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد ‪ -‬ولی چیزی که غريب‬ ‫چیزيکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من‬ ‫از ابتدا يک جور و يک شکل بوده است‪ .‬همیشه يک درخت سرو می کشیدم‬ ‫‪،‬که زيرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده‬ ‫چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش‬ ‫را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود‪ - .‬روبروی او دختری با لباس سیاه‬ ‫بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد‪ -‬چون میان آنها يک جوی آب‬ ‫فاصله داشت ‪ -‬آيا اين مجلس را من سابقا ديده بوده ام‪ ،‬يا در خواب به من‬ ‫الهام شده بود؟ نمی دانم‪ ،‬فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش‬ ‫همین مجلس و همین موضوع بود‪ ،‬دستم بدون اراده اين تصوير را می کشید‬ ‫و غريب تر آنکه برای اين نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمويم از‬ ‫اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برايم‬ ‫‪.‬میفرستاد‬ ‫ اين مجلس در عین حال بنظرم دور و نزديک میآمد‪،‬درست يادم نیست‬‫حال قضیه ای بخاطرم آمد‪ -‬گفتم ‪ :‬بايد يادبودهای خودم را بنويسم‪ ،‬ولی‬ ‫اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین‬ ‫اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم ‪ -‬دوماه پیش‪ ،‬نه‪ ،‬دو ماه و چهار روز‬ ‫ میگذرد‪ .‬سیزدهء نوروز بود‪ .‬همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند‬‫من پنجرهء اطاقم را بسته بودم‪ ،‬برای اينکه سر فارغ نقاشی بکنم ‪ ،‬نزديک‬ ‫غروب گرم نقاشی بودم يکمرتبه در باز شد و عمويم وارد شد‪ -‬يعنی خودش‬ ‫گفت که عموی من است‪ ،‬من هرگز او را نديده بودم ‪ ،‬چون از ابتدای‬ ‫جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود‪ .‬گويا ناخدای کشتی بود‪ ،‬تصور کردم‬ ‫شايد کار تجارتی با من دارد‪ ،‬چون شنیده بودم که تجارت هم می کند ‪ -‬بهرحال‬

‫عمويم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود‪ ،‬عبای‬ ‫‪ ،‬زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رويش را با شال گردن پیچیده بود‬ ‫يخه اش باز و سینهء پشم آلودش ديده می شد‪ .‬ريش کوسه اش را که از زير‬ ‫شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد‪ ،‬پلک های ناسور سرخ‬ ‫و لب شکری داشت ‪ -‬يک شباهت دور و مضحک با من داشت‪ .‬مثل اينکه‬ ‫عکس من روی آينهء دق افتاده باشد ‪ -‬من همیشه شکل پدرم را پیش خودم‬ ‫همین جور تصور می کردم‪ ،‬بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد‪ -‬من‬ ‫‪،‬بفکرم رسید که برای پذيرايی او چیزی تهیه بکنم‪ ،‬چراغ را روشن کردم‬ ‫رفتم در پستوی تاريک اطاقم‪ ،‬هر گوشه را وارسی کردنتا شايد بتوانم‬ ‫چیزی باب دندان او پیدا کنم‪ ،‬اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم‬ ‫نمی رسد‪ ،‬چون نه ترياک برايم مانده بود و نه مشروب ‪ -‬ناگهان نگاهم‬ ‫ببالی رف افتاد ‪ -‬گويا بمن الهام شد‪ ،‬ديدم يک بغلی شراب کهنه که بمن‬ ‫ ارث رسیده بود ‪ -‬گويا بمناسبت تولد من اين شراب را انداخته بودند‬‫بالی رف بود‪ ،‬هیچوقت من به اين صرافت نیفتاده بودم ف اصل بکلی يادم‬ ‫رفته بود ‪،‬که چنین چیزی در خانه هست‪ .‬برای اينکه دستم به رف برسد‬ ‫چهارپايه ای را که آنجا بود زير پايم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را‬ ‫بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد ‪ -‬ديدم در‬ ‫صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ‪ ،‬زير درخت سروی نشسته بود و‬ ‫يک دختر جوان‪ ،‬نه ‪ -‬يک فرشتهء آسمانی جلو او ايستاده‪ ،‬خم شده بود‬ ‫و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد‪ ،‬در حالی که پیرمرد‬ ‫‪.‬ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد‬ ‫دختر درست در مقابل من واقع شده بود‪ ،‬ولی بنظر می آمد که هیچ‬ ‫متوجه اطراف خودش نمی شد‪ .‬نگاه می کرد‪ ،‬بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند‬ ‫مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود‪ ،‬مثل اينکه بفکر شخص‬ ‫غايبی بوده باشد ‪ -‬از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر‪ ،‬چشمهايی‬ ‫‪،‬که مثل اين بود که بانسان سرزنش تلخی می زند‪ ،‬چشمهای مضطرب‪ ،‬متعجب‬ ‫تهديدکننده و وعده دهندهء او را ديدم و پرتو زندگی من روی اين گويهای‬ ‫براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد ‪ -‬اين آينهء جذاب همهء هستی‬ ‫مرا تا آنجايیکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید ‪ -‬چشمهای مورب‬ ‫ترکمنی که يک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت‪ ،‬در عین حال‬ ‫میترسانید و جذب می کرد‪ ،‬مثل اينکه با چشمهايش مناظر ترسناک و ماوراء‬ ‫طبیعی ديده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته‪ ،‬پیشانی‬ ‫بلند‪ ،‬ابروهای باريک به هم پیوسته‪ ،‬لبهای گوشتالوی نیمه باز‪ ،‬لبهايیکه‬ ‫مثل اين بود تازه از يک بوسهء گرم طولنی جدا شده ولی هنوز سیر نشده‬ ‫بود‪ .‬موهای ژولیدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و‬

‫يک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود ‪ -‬لطافت اعضا و بی اعتنايی‬ ‫اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکايت می کرد‪ ،‬فقط يک دختر‬ ‫‪.‬رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد‬ ‫حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اينها نشان میداد که او مانند‬ ‫مردمان معمولی نیست‪ ،‬اصل خوشگلی او معمولی نبود‪ ،‬او مثل يک منظرهء‬ ‫رويای افیونی به من جلوه کرد‪ ...‬او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من‬ ‫‪ ،‬تولید کرد‪ .‬اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه‪ ،‬بازو ‪ ،‬پستانها‬ ‫سینه‪ ،‬کپل و ساق پاهايش پايین می رفت مثل اين بود که تن او را از آغوش‬ ‫جفتش بیرون کشیده باشند ‪ -‬مثل مادهء مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا‬ ‫‪.‬کرده باشند‬ ‫لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ‪ ،‬وقتی که‬ ‫من نگاه کردم گويا می خواست از روی جويی که بین او و پیرمرد فاصله‬ ‫داشت بپرد ولی نتوانست‪ ،‬آنوقت پیرمرد زد زيرخنده‪ ،‬خندهء خشک و‬ ‫زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد‪ ،‬يک خندهء سخت دورگه و‬ ‫مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ‪ ،‬مثل انعکاس خنده ای بود‬ ‫‪.‬که از میان تهی بیرون آمده باشد‬ ‫من در حالی که بغلی شراب دستم بود‪ ،‬هراسان از روی چهارپايه پايین‬ ‫جستم ‪ -‬نمی دانم چرا می لرزيدم ‪ -‬يک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود‪ ،‬مثل‬ ‫اينکه از خواب گوارا و ترسناکی پريده باشم ‪ -‬بغلی شراب را زمین گذاشتم‬ ‫و سرم را میان دو دستم گرفتم ‪ -‬چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم‬‫همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم‪ ،‬وارد اطاق شدم ‪ ،‬ديدم عمويم‬ ‫رفته و لی در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود ‪ -‬اما زنگ خندهء خشک‬ ‫‪.‬پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد‬ ‫هوا تاريک می شد‪ ،‬چراغ دود می زد‪ ،‬ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در‬ ‫خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود ‪ -‬زندگی من از اين لحظه تغییر‬ ‫‪،‬کرد ‪ -‬بیک نگاه کافی بود‪ ،‬برای اينکه آن فرشتهء آسمانی ‪،‬آن دختر اثیری‬ ‫‪.‬تا آنجايی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد‬ ‫در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اينکه من اسم او را قبل‬ ‫می دانسته ام‪.‬شرارهء چشمهايش‪ ،‬رنگش‪ ،‬بويش‪ ،‬حرکاتش همه بنظر من آشنا‬ ‫می آمد‪ ،‬مثل اينکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او‬ ‫‪.‬همجوار بوده از يک اصل و يک ماده بوده و بايستی که به هم ملحق شده باشیم‬ ‫می بايستی در اين زندگی نزديک او بوده باشم‪.‬هرگز نمی خواستم او را لمس‬ ‫‪.‬بکنم‪ ،‬فقط اشعهء نامريی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود‬ ‫اين پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد‪ ،‬آيا همیشه دو نفر‬ ‫عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا يکديگر را ديده بودند‪ ،‬که رابطهء‬

‫مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در اين دنیای پست يا عشق او را‬ ‫می خواستم و يا عشق هیچکس را ‪ -‬آيا ممکن بود کس ديگری در من تاثیر‬ ‫بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد‪ -‬اين خندهء مشئوم رابطهء میان ما را‬ ‫‪.‬از هم پاره کرد‬ ‫تمام شب را باين فکر بودم‪ .‬چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار‬ ‫نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم‪ ،‬روز بعد را بهمین فکر‬ ‫بودم‪ .‬آيا می توانستم از ديدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالخره‬ ‫با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جايش بگذارم‬ ‫‪،‬ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم ديوار سیاه تاريک‬ ‫مانند همان تاريکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود ‪ -‬اصل‬ ‫هیچ منفذ و روزنه ای به خارج ديده نمی شد‪ -‬روزنه چهارگوشهء ديوار‬ ‫بکلی مسدود و از جنس آن شده بود‪ ،‬مثل اينکه از ابتدا وجود نداشته‬ ‫است‪ -‬چهارپايه را پیش کشیدم ولی هرچه ديوانه وار روی بدنهء ديوار مشت‬ ‫میزدم و گوش میدادم يا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترين نشانه ای از روزنهء‬ ‫ديوار ديده نمی شد و به ديوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود ‪ -‬يکپارچه‬ ‫‪.‬سرب شده بود‬ ‫آيا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود‪ ،‬از اين ببعد‬ ‫‪،‬مانند روحی که در شکنجه باشد‪ ،‬هر چه انتظار کشیدم ‪ -‬هر چه کشیک کشیدم‬ ‫‪،‬هر چه جستجو کردم فايده ای نداشت‪ -.‬تمام اطراف خانه مان را زير پا کردم‬ ‫نه يک روز‪ ،‬نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که‬ ‫به محل جنايت خود برمی گردند‪،‬هر روز طرف غروب مثل مرغ‬ ‫سرکنده دور خانه مان می گشتم‪ ،‬بطوريکه همهء سنگها و همهء ريگهای‬ ‫اطراف آن را می شناختم‪ .‬اما هیچ اثری از درخت سرو‪ ،‬از جوی آب و‬ ‫از کسانی که آنجا ديده بودم پیدا نکردم ‪ -‬آنقدر شبها جلو مهتاب زانو‬ ‫‪،‬بزمین زدم‪ ،‬از درختها‪ ،‬از سنگها‪ ،‬از ماه که شايد او به ما نگاه کرده باشد‬ ‫استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترين‬ ‫اثری از او نديدم ‪ -‬اصل فهمیدم که همهء اين کارها بیهوده است‪ ،‬زيرا او‬ ‫نمی توانست با چیزهای اين دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد ‪-‬مثل آبی‬ ‫که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بايستی از يک چشمهء منحصربفرد‬ ‫ناشناس و يا غاری سحرآمیز بوده باشد‪ .‬لباس او از تاروپود ابريشم و پنبهء‬ ‫معمولی نبوده و دستهای مادی ‪ ،‬دستهای آدمی آن را ندوخته بود ‪ -‬او يک‬ ‫‪،‬وجود برگزيده بود‪ -‬فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده‬ ‫مطمئن شدم اگر آب معمولی برويش می زد صورتش می پلسید و اگر با‬ ‫انگشتان بلند و ظريفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق‬ ‫‪.‬گل پژمرده می شد‬

‫همهء اينها را فهمیدم ‪،‬اين دختر ‪ ،‬نه اين فرشته‪ ،‬برای من سرچشمهء تعجب‬ ‫و الهام ناگفتنی بود‪ .‬وجودش لطف و دست نزدنی بود‪ .‬او بود که حس‬ ‫پرستش را در من تولید کرد‪ .‬من مطمئنم که نگاه يک نفر بیگانه ‪ ،‬يکنفر آدم‬ ‫‪.‬معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد‬ ‫از وقتی او را گم کردم ‪ ،‬از زمانیکه يک ديوار سنگین ‪ ،‬يک سد نمناک‬ ‫بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد‪ ،‬حس کردم که زندگیم‬ ‫برای همیشه بیهوده و گم شده است‪ .‬اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی‬ ‫که از ديدنش برده بودم يکطرفه بود و جوابی برايم نداشت؛ زيرا او مرا‬ ‫نديده بود‪ ،‬ولی من احتیاج باين چشمها داشتم و فقط يک نگاه او کافی بود‬ ‫که همهء مشکلت فلسفی و معماهای الهی را برايم حل کند ‪ -‬بیک نگاه او‬ ‫‪.‬ديگر رمز و اسراری برايم وجود نداشت‬ ‫از اين ببعد بمقدار مشروب و ترياک خودم افزودم‪ ،‬اما افسوس بجای‬ ‫اينکه اين داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ‪ ،‬بجای اينکه‬ ‫‪ ،‬فراموش بکنم‪ ،‬روزبروز ‪ ،‬ساعت بساعت ‪ ،‬دقیقه بدقیقه فکر او ‪ ،‬اندام او‬ ‫‪.‬صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد‬ ‫چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهايم که باز بود و يا رويهم‬ ‫می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود‪ .‬از میان روزنهء پستوی‬ ‫اطاقم‪ ،‬مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته‪ ،‬از میان سوراخ‬ ‫‪.‬چهارگوشه که به بیرون باز می شد دايم جلو چشمم بود‬ ‫آسايش بمن حرام شده بود‪ ،‬چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟‬ ‫هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم‪ ،‬نمی دانم چرا‬ ‫می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب‪ ،‬درخت سرو‪ ،‬و بتهء گل نیلوفر‬ ‫را پیدا کنم ‪ -‬همان طوری که بترياک عادت کرده بودم ‪ ،‬همانطور باين گردش‬ ‫عادت داشتم ‪ ،‬مثل اين که نیرويی مرا به اين کار وادار می کرد‪ .‬در تمام راه‬ ‫همه اش بفکر او بودم ‪ ،‬بیاد اولین ديداری که از او کرده بودم و می خواستم‬ ‫محلی که روز سیزده بدر او را آنجا ديده بودم پیدا کنم‪ -.‬اگر آنجا را‬ ‫پیدا می کردم ‪ ،‬اگر می توانستم زير آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی‬ ‫من آرامشی تولید می شد ‪ -‬ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان‬ ‫دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز ديگری نبود‪ -‬آيا‬ ‫من حقیقتا با او ملقات کرده بودم؟‪-‬هرگز ‪ ،‬فقط او را دزدکی و پنهانی‬ ‫از يک سوراخ ‪ ،‬از يک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم ديدم ‪ -‬مثل سگ‬ ‫گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ‪ ،‬اما همین که از‬ ‫دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ‪ ،‬بعد برمی گردد که‬ ‫تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند‪ .‬منهم همان حال را‬ ‫داشتم ‪ ،‬ولی اين روزنه مسدود شده بود ‪ -‬برای من او يک دسته گل تر و‬

‫‪.‬تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند‬ ‫شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ‪ ،‬هوا گرفته و بارانی بود و مه‬ ‫غلیظی در اطراف پیچیده بود ‪ -‬در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و‬ ‫بی حیايی خطوط اشیا میکاهد ‪ ،‬من يکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و‬ ‫مثل اين بود که باران افکار تاريک مرا می شست ‪ -‬در اين شب آنچه که‬ ‫‪،‬نبايد بشود شد ‪ -‬من بی اراده پرسه می زدم ولی در اين ساعت های تنهايی‬ ‫در اين دقیقه ها که درست مدت آن يادم نیست خیلی سخت تر از همیشه‬ ‫صورت هول و محو او مثل اين که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت‬ ‫بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر‬ ‫‪.‬بود‬ ‫وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی‬ ‫در هوا متراکم بود‪ ،‬بطوری که درست جلو پايم را نمی ديدم‪ .‬ولی از‬ ‫روی عادت ‪ ،‬از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که‬ ‫‪.‬رسیدم ديدم يک هیکل سیاهپوش ‪ ،‬هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته‬ ‫کبريت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم‬ ‫بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ‪ ،‬دو چشم درشت سیاه‬ ‫که میان صورت مهتابی لغری بود ‪ ،‬همان چشم هايی را که بصورت انسان‬ ‫‪،‬خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم‪ ،‬اگر او را سابق بر اين نديده بودم‬ ‫می شناختم‪-‬نه‪ ،‬گول نخورده بودم ‪.‬اين هیکل سیاهپوش او بود ‪ -‬من‬ ‫مثل وقتی که آدم خواب می بیند ‪ ،‬خودش می داند که خواب است و می خواهد‬ ‫بیدار بشود اما نمی تواند‪ .‬مات و منگ ايستادم ‪ ،‬سر جای خودم خشک شدم‬‫کبريت تا ته سوخت و انگشتهايم را سوزانید‪ ،‬آنوقت يک مرتبه بخودم‬ ‫آمدم‪ ،‬کلید را در قفل پیچاندم ‪ ،‬در باز شد‪ ،‬خودم را کنار کشیدم ‪-‬او مثل‬ ‫کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ‪ ،‬از دالن تاريک گذشت ‪.‬در‬ ‫اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم‪ .‬دستپاچه چراغ را‬ ‫روشن کردم‪ ،‬ديدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده‪ .‬صورتش در‬ ‫سايه واقع شده بود‪ .‬نمی دانستم که او مرا می بیند يا نه‪ ،‬صدايم را می توانست‬ ‫بشنود يا نه ‪ ،‬ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت‪ .‬مثل اين بود‬ ‫‪.‬که بدون اراده آمده بود‬‫آيا ناخوش بود‪ ،‬راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند يکنفر‬ ‫خوابگرد آمده بود ‪ -‬در اين لحظه هیچ موجودی حالتی را که طی کردم‬ ‫نمی تواند تصور کند ‪ -‬يکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم ‪ -‬نه‪ ،‬گول‬ ‫نخورده بودم‪ .‬اين همان زن ‪ ،‬همان دختر بود که بدون تعجب ‪ ،‬بدون يک‬ ‫کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که‬ ‫اولین برخورد ما همین طور خواهد بود‪.‬اين حالت برايم حکم يک خواب‬

‫ژرف بی پايان را داشت چون بايد بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین‬ ‫‪،‬خوابی را ديد و اين سکوت برايم حکم يک زندگی جاودانی را داشت‬ ‫‪.‬چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد‬ ‫برای من او در عین حال يک زن بود و يک چیز ماوراء بشری با خودش‬ ‫داشت‪ .‬صورتش يک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های ديگر را‬ ‫برايم میآورد ‪ -‬بطوريکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهايم‬ ‫سست شد‪ -‬در اين لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت‬ ‫‪ ،‬چشم های درشت ‪ ،‬چشمهای بی اندازه درشت او ديدم‪ ،‬چشم های تر و براق‬ ‫مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند‪-‬در چشم هايش‪ -‬در‬ ‫چشمهای سیاهش شب ابدی و تاريکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا‬ ‫کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ‪ ،‬مثل اين بود که‬ ‫قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند‪ ،‬زمین زير پايم میلرزيد و اگر‬ ‫‪.‬زمین خورده بودم يک کیف ناگفتنی کرده بودم‬ ‫قلبم ايستاد ‪ ،‬جلو نفس خودم را گرفتم ‪ ،‬میترسیدم که نفس بکشم و او‬ ‫مانند ابر يا دود ناپديد بشود‪ ،‬سکوت او حکم معجز را داشت ‪ ،‬مثل اين‬ ‫بود که يک ديوار بلورين میان ما کشیده بودند‪ ،‬از اين دم‪ ،‬از اين ساعت‬ ‫و يا ابديت خفه می شدم ‪ -‬چشمهای خستهء او مثل اينکه يک چیز غیرطبیعی‬ ‫که همه کس نمی تواند ببیند ‪ ،‬مثل اينکه مرگ را ديده باشد ‪ ،‬آهسته بهم‬ ‫رفت‪ ،‬پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غريقی که بعد از تقل و جان‬ ‫کندن روی آب می آيد از شدت حرارت تب بخودم لرزيدم و با سر آستین‬ ‫‪.‬عرق روی پیشانیم را پاک کردم‬ ‫صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل اين بود‬ ‫که تکیده تر و لغرتر شده بود‪ .‬همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت‬ ‫سبابهء دست چپش را می جويد‪ -‬رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه‬ ‫نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ‪ ،‬بازو و دو طرف سینه و تمام تنش‬ ‫‪.‬پیدا بود‬ ‫برای اين که او را بهتر ببینم من خم شدم‪ ،‬چون چشمهايش بسته شده‬ ‫بود ‪ .‬اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل اين بود که او از من بکلی دور‬ ‫است‪ -‬ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم‬ ‫‪.‬و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد‬ ‫خواستم چیزی بگويم ولی ترسیدم گوش او ‪ ،‬گوشهای حساس او که‬ ‫بايد بیک موسیقی دور آسمانی و مليم عادت داشته باشد از صدای من‬ ‫‪.‬متنفر بشود‬ ‫بفکرم رسید که شايد گرسنه و يا تشنه اش باشد ‪ ،‬رفتم در پستوی اطاقم‬ ‫تا چیزی برايش پیدا کنم ‪-‬اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم‬

‫نمیرسد‪ -‬اما مثل اينکه به من الهام شد‪ ،‬بالی رف يک بغلی شراب کهنه که‬ ‫از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم‪-‬چهارپايه را گذاشتم‪ -‬بغلی شراب را‬ ‫پايین آوردم‪ -‬پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم‪ ،‬ديدم مانند بچهء‬ ‫خسته و کوفته ای خوابیده بود‪ .‬او کامل خوابیده بود و مژه های بلندش‬ ‫مثل مخمل بهم رفته بود‪ -‬سربغلی را باز کردم و يک پیاله شراب از لی‬ ‫‪.‬دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ريختم‬ ‫برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد‪ .‬چون ديدم‬ ‫اين چشم ها بسته شده‪ ،‬مثل اينکه سلتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی‬ ‫که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد‪ ،‬کمی آرام گرفت‪ .‬صندلی خودم‬ ‫را آوردم ‪ ،‬کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم ‪ -‬چه صورت بچه‬‫گانه‪ ،‬چه حالت غريبی! آيا ممکن بود که اين زن‪ ،‬اين دختر ‪ ،‬يا اين فرشتهء‬ ‫عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رويش بگذارم) آيا ممکن بود که اين‬ ‫زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ‪ ،‬آنقدر بی تکلف؟‬ ‫حال من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از‬ ‫گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم‪-‬نمیدانم چرا دست لرزان خودم‬ ‫را بلند کردم‪ .‬چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم ‪ -‬زلفی‬ ‫که همیشه روی شقیقه هايش چسبیده بود‪-‬بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم‬‫موهای او سرد و نمناک بود‪-‬سرد‪ ،‬کامل سرد‪ .‬مثل اينکه چند روز‬ ‫میگذشت که مرده بود‪-‬من اشتباه نکرده بودم‪ ،‬او مرده بود‪.‬دستم را از‬ ‫توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم ‪ -‬کمترين تپشی احساس‬ ‫نمی شد‪ ،‬آينه را آوردم جلو بینی او گرفتم‪ ،‬ولی کمترين اثر از زندگی در او‬ ‫‪...‬وجود نداشت‬ ‫خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ‪ ،‬حرارت خود را باو بدهم‬ ‫و سردی مرگ را از او بگیرم شايد باين وسیله بتوانم روح خودم را در‬ ‫کالبد او بدمم‪-‬لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلويش خوابیدم‪-‬مثل‬ ‫نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بوديم ‪ ،‬اصل تن او مثل تن مادهء مهر گیاه‬ ‫بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را‬ ‫داشت‪-‬دهنش گس و تلخ مزه ‪ ،‬طعم ته خیار را می داد‪ -‬تمام تنش مثل‬ ‫تگرگ سرد شده بود‪ .‬حس می کردم که خون در شريانم منجمد میشد و اين‬ ‫سرما تا ته قلب نفوذ می کرد‪ -‬همهء کوششهای من بیهوده بود‪ ،‬از تخت‬ ‫پايین آمدم ‪ ،‬رختم را پوشیدم‪.‬نه‪ ،‬دروغ نبود‪ ،‬او اينجا در اطاق من ‪ ،‬در‬ ‫!تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد‪.‬تنش و روحش هر دو را بمن داد‬ ‫تا زنده بود‪ ،‬تا زمانی که چشم هايش از زندگی سرشار بود‪ ،‬فقط يادگار‬ ‫چشمش مرا شکنجه می داد‪ ،‬ولی حال بی حس و حرکت‪ ،‬سرد و با چشم های‬ ‫!بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد‪ -‬با چشمهای بسته‬

‫اين همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و يا اصل‬ ‫زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود‬ ‫زندگی ديگری را نمی توانستم داشته باشم‪-‬حال اينجا در اطاقم تن و سايه اش‬ ‫را بمن داد‪-‬روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان‬ ‫نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد‪ ،‬از میان‬ ‫جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سايه های سرگردان رفت‪ ،‬گويا‬ ‫سايهء مرا هم با خودش برد‪ .‬ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود‬‫عضلت نرم و لمس او‪ ،‬رگ و پی و استخون هايش منتظر پوسیده شدن بودند‬ ‫و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زير زمین تهیه شده بود‪ -‬من‬ ‫در اين اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت‪ ،‬در اطاقی که مثل گور بود‪ ،‬در میان‬ ‫تاريکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته‬ ‫بود‪ .‬بايستی يک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم‬‫با مردهء او‪ -‬بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام‪ -‬يک مرده‪ .‬يک مردهء‬ ‫‪.‬رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است‬ ‫در اين لحظه افکارم منجمد شده بود‪ ،‬يک زندگی منحصر بفرد عجیب در‬ ‫‪،‬من تولید شد‪.‬چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهايی میشد که دور من بودند‬ ‫بهمهء سايه هايی که در اطرافم میلرزيدند و وابستگی عمیق و جدايی ناپذير‬ ‫با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامريی‬ ‫جريان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود ‪ -‬هیچگونه‬ ‫فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد‪ -‬من قادر بودم بآسانی برموز‬ ‫نقاشی های قديمی ‪ ،‬باسرار کتابهای مشکل فلسفه ‪ ،‬بحماقت ازلی اشکال و‬ ‫انواع پی ببرم‪ .‬زيرا در اين لحظه من در گردش زمین و افلک‪ ،‬در نشو و‬ ‫نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم‪ ،‬گذشته و آينده ‪ ،‬دور و‬ ‫‪.‬نزديک با زندگی احساساتی من شريک و توام شده بود‬ ‫در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ‪ ،‬به يک وسواس خود‬ ‫پناهنده می شود‪ :‬عرق خور میرود مست می کند ‪ ،‬نويسنده می نويسد‪ ،‬حجار‬ ‫سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک‬ ‫قوی زندگی خود خالی میکنند و در اين مواقع است که يکنفر هنرمند حقیقی‬ ‫می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد‪ -‬ولی من ‪ ،‬من که بی ذوق و‬ ‫بیچاره بودم‪ ،‬يک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با اين تصاوير‬ ‫خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که‬ ‫شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس‬ ‫می کردم‪ ،‬يکجور وير و شور مخصوصی بود ‪ ،‬می خواستم اين چشمهايی که‬ ‫‪.‬برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم‬ ‫اين حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم‪ ،‬يعنی دست خودم‬

‫نبود‪ .‬آنهم وقتی که آدم با يک مرده محبوس است ‪ -‬همین فکر شادی‬ ‫‪.‬مخصوصی در من تولید کرد‬ ‫بالخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم‪ ،‬دو شمعدان آوردم و بالی‬ ‫سر او روشن کردم ‪ -‬جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در‬ ‫سايه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت ‪ -‬کاغذ و لوازم‬ ‫کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او ‪-‬چون ديگر اين تخت مال او بود‬‫می خواستم اين شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزيه و نیستی‬ ‫بود‪ ،‬اين شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رويش‬ ‫بکشم ‪ ،‬روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم ‪-.‬همان خطوطی که از اين‬ ‫صورت در من موثر بود انتخاب بکنم‪ -.‬نقاشی هرچند مختصر و ساده‬ ‫باشد ولی بايد تاثیر بکند و روحی داشته باشد ‪ ،‬اما من که عادت به نقاشی‬ ‫چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حال بايد فکر خودم را بکار بیندازم و‬ ‫***************************‬ ‫‪،‬زنده شده ‪ ،‬عشق من در کالبد او روح دمیده ‪ -‬اما از نزديک بوی مرده‬ ‫بوی مردهء تجزيه شده را حس می کردم ‪ -‬روی تنش کرم های کوچک در هم‬ ‫میلولیدند و دو مگس زنبور طليی دور ا و جلو روشنايی شمع پرواز می‬‫‪.‬کردند‪ -‬او کامل مرده بود ولی چرا‪ ،‬چطور چشمهايش باز شد؟ نمیدانم‬ ‫‪.‬آيا در حالت رويا ديده بودم‪ ،‬آيا حقیقت داشت‬ ‫نمیخواهم کسی اين پرسش را از من بکند‪ ،‬ولی اصل کار صورت او‬‫نه‪ ،‬چشمهايش بود و حال اين چشمها را داشتم ‪ ،‬روح چشمهايش را روی‬ ‫کاغذ داشتم و ديگر تنش بدرد من نمی خورد‪ ،‬اين تنی که محکوم به نیستی‬ ‫و طعمهء کرم ها و موشهای زيرزمین بود! حال از اين ببعد او در اختیار من‬ ‫بود‪ ،‬نه من دست نشاندهء او‪ .‬هر دقیقه که مايل بودم می توانستم چشم هايش‬ ‫را ببینم ‪ -‬نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که‬ ‫‪.‬جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم‬ ‫‪،‬شب پاورچین پاورچین می رفت‪ .‬گويا باندازهء کافی خستگی در کرده بود‬ ‫صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ‪ ،‬شايد يک مرغ يا پرندهء رهگذری‬ ‫خواب میديد ‪ ،‬شايد گیاه ها میرويیدند‪ -‬در اين وقت ستاره ای رنگ پريده‬ ‫پشت توده های ابر ناپديد می شدند‪ .‬روی صورتم نفس مليم صبح را حس‬ ‫‪.‬کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد‬ ‫آيا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزيه شدن‬ ‫کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم‪ ،‬بعد فکر ردم‬ ‫او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ‪،‬در چاهی که دور آن گل های نیلوفر‬

‫کبود رويیده باشد‪-‬اما همهء اين کارها برای اين که کسی نبیند چقدر فکر‪ ،‬چقدر‬ ‫زحمت‬ ‫و تردستی لزم داشت! بعلوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ‪ ،‬همهء‬ ‫‪،‬اينکارها را می بايست به تنهايی و بدست خودم انجام بدهم‪-‬من بدرک‬ ‫اصل زندگی من بعد از او چه فايده ای داشت؟ اما او‪ ،‬هرگز‪ ،‬هرگز هیچ کس از‬ ‫مردمان معمولی ‪ ،‬هیچکس بغیر از من نمی بايستی که چشمش بمردهء او‬ ‫بیفتد‪ -‬او آمده بود در اطاق من ‪ ،‬جسم سرد و سايه اش را تسلیم من کرده‬ ‫بود برای اين که کس ديگری او را نبیند برای اين که به نگاه بیگانه آلوده‬ ‫نشود ‪ -‬بالخره فکری به ذهنم رسید‪ :‬اگر تن او را تکه تکه می کردم و در‬ ‫چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون‪ -‬دور ‪ ،‬خیلی دور‬ ‫‪.‬از چشم مردم و آن را چال می کردم‬ ‫اين دفعه ديگر ترديد نکردم ‪ ،‬کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم‬ ‫داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت‬ ‫او را در میان خودش محبوس کرده بود ‪ -‬تنها چیزيکه بدنش را پوشانده بود‬ ‫پاره کردم‪ -‬مثل اين بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم‬ ‫جلوه کرد‪ ،‬بعد سرش را جدا کردم ‪ -‬چکه های خون لخته شدهء سرد از گلويش‬ ‫بیرون آمد ‪ ،‬بعد دست ها و پاهايش را بريدم و همهء تن او را با اعضايش مرتب‬ ‫در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رويش کشیدم ‪ -‬در چمدان‬ ‫را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم ‪ -‬همینکه فارغ شدم نفس راحتی‬ ‫کشیدم ‪ ،‬چمدان را برداشتم وزن کردم ‪ ،‬سنگین بود‪ ،‬هیچوقت آنقدر احساس‬ ‫خستگی در من پیدا نشده بود ‪ -‬نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهايی‬ ‫‪.‬با خودم ببرم‬ ‫هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود‪ .‬از اطاقم بیرون رفتم‬ ‫تا شايد کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد‪-‬در آن حوالی‬ ‫دياری ديده نمی شد‪ .‬کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود‬ ‫پیرمردی قوزی را ديدم که قوز کرده و زير يک درخت سرو نشسته بود‪ .‬صورتش‬ ‫را‬ ‫که با شال گردن پهنی پیچیده بود ديده نمی شد ‪ -‬آهسته نزديک او رفتم‬ ‫هنوز چیزی نگفته بودم‪ ،‬پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوريکه‬ ‫‪ :‬موهای تنم راست شد و گفت‬ ‫اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان‪ -‬يه کالسکهء نعش کش هم‪«-‬‬ ‫دارم ‪ -‬من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ‪ ،‬من‬ ‫تابوت هم میسازم ‪ ،‬باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوريکه مو نمیزنه‪ ،‬من‬ ‫‪!...‬خودم حاضرم ‪ ،‬همین الن‬ ‫قهقه خنديد بطوريکه شانه هايش میلرزيد‪ .‬من با دست اشاره بسمت خانه ام‬

‫‪ :‬کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت‬ ‫»‪.‬لزم نیس‪ ،‬من خونهء تو رو بلدم‪ ،‬همین الن هان ‪«-‬‬ ‫از سر جايش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ‪ ،‬رفتم در اطاقم و چمدان‬ ‫مرده را بزحمت تا دم در آوردم‪ .‬ديدم يک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم‬ ‫در است که بآن دو اسب سیاه لغر مثل تشريح بسته شده بود ‪ -‬پیرمرد‬ ‫‪،‬قوزکرده آن بال روی نشیمن نشسته بود و يک شلق بلند در دست داشت‬ ‫ولی اصل برنگشت بطرف من نگاه بکند ‪ -‬من چمدان را بزحمت در درون‬ ‫کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود‪ .‬خودم هم‬ ‫رفتم بال میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا‬ ‫بتوانم اطراف را ببینم ‪ -‬بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم‬ ‫‪.‬محکم نگهداشتم‬ ‫شلق در هوا صدا کرد ‪ ،‬اسبها نفس زنان براه افتادند ‪ ،‬از بینی آنها بخار‬ ‫نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی ديده می شد و خیزهای بلند و‬ ‫مليم بر می داشتند ‪ -‬دستهای لغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهايش‬ ‫را بريده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی‬ ‫زمین گذاشته می شد ‪ -‬صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب‬ ‫بآهنگ مخصوصی مترنم بود ‪ -‬يک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای‬ ‫مرا گرفته بود‪ ،‬بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان‬ ‫‪.‬نمیخورد ‪ -‬فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم‬‫مردهء او‪ ،‬نعش او ‪ ،‬مثل اين بود که همیشه اين وزن روی سینهء مرا فشار‬ ‫می داده‪ .‬مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود‪ .‬کالسگه با سرعت و راحتی‬ ‫مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت‪ ،‬اطراف من يک چشم انداز‬ ‫‪.‬جديد و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری ديده بودم‬ ‫ کوههای بريده بريده ‪ ،‬درخت های عجیب و غريب توسری خورده ‪ ،‬نفرين‬‫زده از دو جانب جاده پیدا که از لبلی آن خانه های خاکستری رنگ‬ ‫باشکال سه گوشه‪ ،‬مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاريک بدون‬ ‫شییه ديده می شد ‪ -‬اين پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذيانی داشته‬ ‫باشد شبیه بود‪ .‬نمی دانم ديوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت‬ ‫را تا قلب انسان انتقال می دادند‪ .‬مثل اين بود که هرگز يک موجود زنده‬ ‫نمی وانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد‪ ،‬شايد برای سايهء موجودات‬ ‫‪.‬اثیری اين خانه ها درست شده بود‬ ‫گويا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و يا از بیراهه می برد‪ ،‬بعضی‬ ‫جاها فقط تنه های بريده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و‬ ‫پشت آنها خانه های پست و بلند ‪ ،‬بشکلهای هندسی ‪ ،‬مخروطی ‪ ،‬مخروط ناقص‬ ‫با پنجره های باريک و کج ديده می شد که گل های نیلوفر کبود از لی آنها‬

‫در آمده بود و از در و ديوار بال می رفت‪ .‬اين منظره يکمرتبه پشت مه‬ ‫غلیظ ناپديد شد ‪ -‬ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند‬ ‫‪ .‬و نم نم باران مانند کرد و غبار ويلن و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود‬ ‫بعد از آنکه مدتها رفتیم نزديک يک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش‬ ‫‪.‬نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانیدم و بلند شدم‬ ‫پشت کوه يک محوطهء خلوت ‪ ،‬آرام و باصفا بود‪ ،‬يک جايی که هرگز‬ ‫نديده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اينکه خارج از تصور‬ ‫من نبود ‪ -‬روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود‪ ،‬بنظر‬ ‫میآمد که تاکنون کسی پايش را در اين محل نگذاشته بود ‪ -‬من چمدان را‬ ‫‪ :‬روی زمین گذاشتم ‪ ،‬پیرمرد کالسگه چی رويش را برگرداند و گفت‬ ‫اينجا شاعبدالعظیمه ‪ ،‬جايی بهتر از اين برات پیدا نمیشه ‪ ،‬پرنده‪-‬‬ ‫‪!...‬پر نمیزنه هان‬ ‫من دست کردم جیبم کرايهء کالسگه چی را بپردازم ‪ ،‬دو قران و يک عباسی‬ ‫‪ :‬بیشتر توی جیبم نبود ‪ .‬کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت‬ ‫قابلی نداره‪ ،‬بعد می گیرم‪.‬خونت رو بلدم‪ ،‬ديگه با من کاری نداشتین‪« -‬‬ ‫هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره‬ ‫بريم همینجا نزديک رودخونه کنار درخت سرو يه گودال باندازهء چمدون‬ ‫»‪.‬برات می کنم و می روم‬ ‫پِرمرد با چالکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از‬ ‫نشیمن خود پايین جست‪ .‬من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء‬ ‫‪ :‬درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت‬ ‫همینجا خوبه؟‪-‬‬ ‫و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت‬ ‫مشغول کندن شد‪ .‬من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ايستاده‬ ‫بودم‪ .‬پیرمرد با پشت خمیده و چالکی آدم کهنه کاری مشغول بود ‪ ،‬در ضمن‬ ‫کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند‬ ‫‪ :‬شد و گفت‬ ‫! اينهم گودال هان ‪ ،‬درس باندازه چمدونه ‪ ،‬مو نمیزنه هان‬ ‫‪ ،‬من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم ‪ .‬دوقران و يک عباسی بیشتر نداشتم‬ ‫‪ :‬پیرمرد خنده خشک چندش انگیزی کردو گفت‬ ‫نمی خواد ‪ ،‬قابلی نداره‪ .‬من خونتونو بلدم هان ‪ -‬وانگهی عوض ‪-‬‬ ‫! مزدم من يک کوزه پیدا کردم ‪ ،‬يه گلدون راغه ‪ ،‬ماله شهر قديم ری هان‬ ‫‪ .‬بعد با هیکل خمیده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد‬ ‫کوزه را که میان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و‬ ‫‪ .‬بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالکی مخصوصی بالی نشیمن قرار گرفت‬

‫شلق در هوا صدا کرد ‪ ،‬اسبها نفس زنان براه افتادند ‪ ،‬صدای زنگوله گردن آنها‬ ‫در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من‬ ‫‪.‬ناپديد شد‬ ‫همینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم ‪ ،‬مثل اينکه بار سنگینی از روی سینه ام‬ ‫برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت ‪ -‬دور خودم را‬ ‫نگاه کردم ‪ :‬اينجا محوطه کوچکی بود که میان تپه ها و کوههای کبود گیر کرده بود‬ ‫‪.‬‬ ‫روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک‬ ‫‪.‬در آن نزديکی ديده می شد‪ - .‬اين محل دنج‪ ،‬دورافتاده و بی سروصداا بود‬ ‫من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که‬ ‫از خواب زمینی بیدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قیافه اش پیدا می کرد‬ ‫وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ‪ ،‬دور از مرده ديگران باشد‬ ‫همانطوريکه در زندگیش دور از زندگی ديگران بود‪ .‬چمدان را با احتیاط‬ ‫‪ ،‬برداشتم و میان گودال گذاشتم ‪ -‬گودال درست باندازه چمدان بود ‪ ،‬مو نمیزد‬ ‫‪ .‬ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن ‪ -‬در چمدان نگاه کنم‬ ‫دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ‪ ،‬کلید را از جیبم درآوردم و‬ ‫در چمدان را باز کردم ‪ -‬اما وقتی که گوشه لباس سیاه او را پس زدم‬ ‫در میان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لولیدند دور چشم‬ ‫درشت سیاه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من‬ ‫‪.‬ته اين چشمها غرق شده بود‬ ‫بتعجیل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را‬ ‫‪ ،‬محکم کردم ‪ ،‬رفتم از بته های نیلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم‬ ‫بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشیدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم‬ ‫‪ .‬که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم‬ ‫‪ ،‬کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ‪ ،‬ديدم لباسم خاک آلود‬ ‫پاره و خون لخته شده سیاهی به آن چسبیده بود ‪ ،‬دو مگس زنبور‬ ‫طليی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود‬ ‫که درهم می لولیدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما‬ ‫هرچه آستینم را با آب دهن تر می کردم و رويش می مالیدم لکه خون بدتر‬ ‫می دوانید و غلیظ تر می شد‪ .‬بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای‬ ‫‪ .‬لزج خون را روی تنم حس کردم‬ ‫نزديک غروب بود ‪ ،‬نم نم باران می آمد ‪ ،‬من بی اراده چرخ کالسکه‬ ‫نعش کش را گرفتم و راه افتادم همینکه هوا تاريک شد جای چرخ‬ ‫کالسکه نعش کش را گم کردم ‪ ،‬بی مقصد ‪ ،‬بی فکر و بی اراده‬ ‫در تاريکی غلیظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا‬

‫خواهم رسید چون بعداز او ‪ ،‬بعد از اينکه آن چشمهای سیاه درشت‬ ‫را میان خون دلمه شده ديده بودم ‪ ،‬در شب تاريکی ‪ ،‬درشت عمیقی‬ ‫که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ‪ ،‬چون دو چشمی‬ ‫که بمنزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و دراينصورت‬ ‫‪ .‬برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم‬ ‫‪ ،‬سکوت کامل فرمانروايی داشت ‪ ،‬بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند‬ ‫‪ ،‬بموجودات بی جان پناه بردم ‪ .‬رابطه ای بین من و جريان طبیعت‬ ‫ بین من و تاريکی عمیقی که در روح من پايین آمده بود تولید شده بود‬‫اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهمیم ‪ ،‬از شدت کیف سرم گیج رفت ؛‬ ‫حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد‪ .‬خستگی بی پايانی در‬ ‫‪ ،‬خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم‬ ‫سرم را میان دو دستم گرفتم و بحال خودم حیران بودم ‪ -‬ناگهان صدای‬ ‫خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ‪ ،‬رويم را برگردانیدم و ديدم هیکلی‬ ‫که سرورويش را با شال گردن پیچیده بود پهلويم نشسته بود و چیزی‬ ‫‪ :‬در دستمال بسته زير بغلش بود ‪ ،‬رويش را بمن کرد و گفت‬ ‫حتما تو می خواسی شهر بری ‪ ،‬راهو گم کردی هان ؟ ‪-‬‬ ‫‪ .‬لبد با خودت میگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم‬ ‫‪ ،‬اما نترس ‪ ،‬سرو کار من با مرده هاس ‪ ،‬شغلم گورکنیس ‪-‬‬ ‫بد کاری نیس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم‬ ‫‪ ،‬مثل امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ‪-‬‬ ‫‪ ،‬میدونی گلدون راغه ‪ ،‬مال شهر قديم ری هان ؟ اصل قابلی نداره‬ ‫‪.‬من اين کوزه رو بتو میدم بیادگار من داشته باش‬ ‫ هرگز ‪ ،‬قابلی نداره ‪ ،‬من تو رو می شناسم ‪ .‬خونت رو هم بلدم ‪-‬‬‫ همین بغل ‪ ،‬من يه کالسکه نعش کش دارم بیا ترو به خونت برسونم هان ؟‬‫‪.‬دو قدم راس‬ ‫کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد‪ -‬از زور خنده شانه هايش‬ ‫‪ .‬می لرزيد ‪ ،‬من کوزه را بردشتم و دنبال هیکل قوز کرده پیرمرد راه افتادم‬ ‫سرپیچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سیاه لغر ايستاده بود‬ ‫پیرمرد با چالکی مخصوصی رفت بالی نشیمن نشست و من هم رفتم ‪-‬‬ ‫درون کالسکه میان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز‬ ‫کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ‪ ،‬برای اينکه اطرافم را بتوانم‬ ‫‪ .‬ببینم کوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم‬ ‫شلق در هوا صدا کرد ‪ ،‬اسبها نفس زنان براه افتادند‪ .‬خیزهای‬ ‫بلند و مليم برمی داشتند‪ .‬پاهای آنها آهسته و بی صدا روی‬

‫زمین گذاشته می شد‪ .‬صدای زنگوله گردن آنها در هوای‬ ‫مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود ‪ -‬از پشت ابر ستاره ها‬ ‫مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دلمه شده سیاه بیرون‬ ‫آمده باشند روی زمین را نگاه می کردند ‪ -‬آسايش گوارايی‬ ‫سرتاپايم را فراگرفت ‪ ،‬فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای‬ ‫روی سینه مرا می فشرد ‪ -‬درختهای پیچ در پیچ با شاخه ها ی‬ ‫کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند‬ ‫و زمین بخورند ‪ ،‬دست يکديگر را گرفته بودند ‪ .‬خانه های‬ ‫عجیب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های‬ ‫متروک سیاه کنار جاده رنج کشیده بودند‪ .‬ولی بدنه ديوار‬ ‫اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود‬ ‫‪ ،‬متصاعد می کرد ‪ ،‬درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ‪ ،‬رديف رديف‬ ‫می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه‬ ‫‪ .‬نیلوفرها توی پای آنها می پیچند و زمین می خورند‬ ‫بوی مرده ‪ ،‬بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته‬ ‫بود گويا بوی مرده همیشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم‬ ‫من در يک تابوت سیاه خوابیده بوده ام و يکنفر پیرمرد قوزی که‬ ‫‪.‬صورتش را نمی ديدم مرا میان مه و سايه های گذرنده می گرداند‬ ‫کالسکه نعش کش ايستاد ‪ ،‬من کوزه را برداشتم و از کالسکه‬ ‫‪ ،‬پايین جستم ‪ .‬جلو در خانه ام بودم ‪ ،‬بتعجیل وارد اتاقم شدم‬ ‫کوزه را روی میز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ‪ ،‬همان قوطی حلبی‬ ‫که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم‬ ‫در که بجای مزد قوطی را به پیرمرد کالسکه چی بدهم ‪ ،‬ولی او‬ ‫ غیبش زد ه بود ‪ ،‬اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد‬‫دوباره مايوس باطاقم برگشتم ‪ ،‬چراغ را روشن کردم ‪ ،‬کوزه‬ ‫را از میان دستمال بیرون آوردم ‪ ،‬خاک روی آن را با آستینم‬ ‫پاک کردم ‪ ،‬کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ‬ ‫زنبور طليی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل‬ ‫‪ ...‬لوزی حاشیه ای از نیلوفر کبود رنگ داشت و میان آن‬ ‫میان حاشیه لوزی صورت او ‪ ...‬صورت زنی کشیده‬ ‫‪ ،‬شده بود که چشم هايش سیاه درشت ‪ ،‬درشت تر از معمول‬ ‫چشمهای سرزنش دهنده داشت ‪ ،‬مثل اينکه از من گناه های‬ ‫‪ .‬پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم‬ ‫‪ ،‬چشمهای افسونگر که در عین حال مضطرب و متعجب‬

‫تهديد کننده و وعده دهنده بود ‪ .‬اين چشمها می ترسید‬ ‫و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبیعی مست کننده در‬ ‫‪ ،‬ته آن می درخشید ‪ .‬گونه های برجسته ‪ ،‬پیشانی بلند‬ ‫ابروهای باريک بهم پیوسته ‪ ،‬لبهای گوشتالوی نیمه باز و‬ ‫‪ .‬موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقیقه هايش چسبیده بود‬ ‫تصويری را که ديشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی‬ ‫‪ ،‬بیرون آوردم ‪ ،‬مقابله کردم ‪ ،‬با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت‬ ‫مثل اينکه عکس يکديگر بودند ‪ -‬هر دو آنها يکی و اصل کار‬ ‫يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود ‪ -‬شايد روح نقاش کوزه‬ ‫در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او‬ ‫درآمده بود ‪ .‬آنها را نمی شد از هم تشخیص داد فقط نقاشی من‬ ‫روی کاغذ بود ‪ ،‬در صورتیکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف‬ ‫قديمی داشت که روح مرموز ‪ ،‬يک روح غريب غیر معمولی با اين‬ ‫ تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشید‬‫نه ‪ ،‬باورکردنی نبود ‪ ،‬همان چشمهای درشت بیفکر ‪ ،‬همان قیافه تودار‬ ‫‪.‬و در عین حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد‬ ‫می خواستم از خودم بگريزم ‪ -‬آيا چنین اتفاقی ممکن بود ؟‬ ‫تمام بدبختیهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد ‪ -‬آيا‬ ‫فقط چشمهای يکنفر در زندگیم کافی نبود ؟ حال دونفر با همان‬ ‫‪ ،‬چشمها ‪ ،‬چشمهايیکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه‬ ‫قطعا تحمل ناپذير بود ‪ -‬چشمی که خودش آنجا نزديک کوه‬ ‫کنار تنه درخت سرو ‪ ،‬پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده‬ ‫‪ ،‬شده بود ‪ .‬زير گلهای نیلوفر کبود ‪ ،‬در میان خون غلیظ‬ ‫درمیان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند‬ ‫و ريشه گیاهان بزودی در حدقه آن فرو میرفت که شیره اش را بمکد حال‬ ‫! بازندگی قوی سرشار بمن نگاه میکرد‬ ‫من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نمیکردم ‪ ،‬ولی‬ ‫بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ‪ ،‬در عین حال خوشی‬ ‫بی دلیلی ‪ ،‬خوشی غريبی بمن دست داد ‪ -‬چون فهمیدم که يکنفر‬ ‫همدرد قديمی داشته ام ‪ -‬آيا اين نقاش قديم ‪ ،‬نقاشی که روی‬ ‫اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پیش نقاشی کرده بود‬ ‫همدرد من نبود ؟ آيا همین عوالم مرا طی نکرده بود ؟‬ ‫تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم‬ ‫ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ‪ ،‬آن خانه ها و‬ ‫آبادی های ويران ‪ ،‬که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی‬

‫زندگی می کردند که حال استخوان آنها پوسیده شده و شايد ذرات‬ ‫ قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نیلوفر کبود زندگی میکرد‬‫‪ ،‬میان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ‪ ،‬يکنفر نقاش نفرين شده‬ ‫شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ‪ ،‬درست‬ ‫مثل من ‪ -‬و حال پی بردم ‪ ،‬فقط می توانستم بفهمم که او هم‬ ‫در میان دو چشم درشت سیاه میسوخته و میگداخته ‪ -‬درست مثل‬ ‫‪ .‬من ‪ -‬همین بمن دلداری میداد‬ ‫بالخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ‪ ،‬بعد رفتم‬ ‫منقل مخصوص خودم را درست کردم ‪ ،‬آتش که گل انداخت‬ ‫آوردم جلوی نقاشیها گذاشتم ‪ -‬چند پک وافور کشیدم و در عالم‬ ‫خلسه بعکسها خیره شدم ‪ ،‬چون میخواستم افکار خودم را‬ ‫جمع کنم و فقط دود اثیری ترياک بود که میتوانست افکار مرا‬ ‫‪ .‬جمع کند و استراحت فکری برايم تولید بکند‬ ‫هرچه ترياک برايم مانده بود کشیدم تا اين افیون غريب همه مشکلت‬ ‫و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ‪ ،‬اين همه يادگارهای‬ ‫دوردست و بیش از انتظار بود ‪ :‬کم کم افکارم ‪ ،‬دقیق‬ ‫بزرگ و افسون آمیز شد ‪ ،‬در يک حالت نیمه خواب و‬ ‫‪ .‬نیمه اغما فرورفتم‬ ‫بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سینه ام برداشته‬ ‫شد ‪ .‬مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و‬ ‫آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ‪ ،‬لطیف و مو شکاف شده‬ ‫بود پرواز می کردم ‪ -‬يک جور کیف عمیق و ناگفتنی‬ ‫‪ .‬سرتاپايم را فراگرفت ‪ .‬از قید بار تنم آزاد شده بودم‬ ‫ يک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا‬‫بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و در اين رنگها و اشکال حل‬ ‫میشد ‪ -‬در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای‬ ‫اثیری بود ‪ .‬صدای قلبم را میشنیدم ‪ ،‬حرکت شريانم‬ ‫را حس میکردم ‪ .‬اين حالت برای من پر از معنی و کیف‬ ‫‪.‬بود‬ ‫از ته دل میخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسلیم خواب‬ ‫فراموشی بکنم ‪ .‬اگر اين فراموشی ممکن میشد ‪ ،‬اگر‬ ‫میتوانست دوام داشته باشد ‪ ،‬اگر چشمهايم که بهم میرفت‬ ‫در وراء خواب آهسته در عدم صرف میرفت و هستی خودم‬ ‫‪ ،‬را احساس نمي کردم ‪ ،‬اگر ممکن بود در يک لکه مرکب‬ ‫در يک آهنگ موسیقی با شعاع رنگین تمام هستی م ممزوج‬

‫میشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید‬ ‫‪ .‬که بکلی محو و ناپديد میشد بآرزوی خود رسیده بودم‬ ‫کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ‪ ،‬مثل يکنوع‬ ‫خستگی گوارا ويا امواج لطیفی بود که از تنم به بیرون تراوش میکرد‬‫بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا میرفت ‪ .‬متدرجا‬ ‫حالت و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ‪ ،‬فراموش شده‬ ‫زمان بچگی خودم را میديدم ‪ -‬نه تنها میديدم بلکه‬ ‫‪ ،‬در اين گیرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس میکردم‬ ‫لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم‬ ‫محو و تاريک شد ‪ ،‬بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل‬ ‫باريک آويخته شده و درته چاه عمیق و تاريکی آويزان بودم‬ ‫بعد از سر چنگک رها شدم ‪ .‬میلغزيدم و دور ‪-‬‬ ‫میشدم ولی بهیچ مانعی برنمی خوردم ‪ -‬يک پرتگاه بی پايان‬ ‫در يک شب جاودانی بود ‪ -‬بعد از آن پرده های محو و پاک‬ ‫شده پی در پی جلو چشمم نقش میبست ‪-‬يک لحظه فراموشی‬ ‫محض را طی کردم ‪ -‬وقتیکه بخودم آمدم يک مرتبه خودم را‬ ‫در اطاق کوچکی ديدم و بوضع مخصوصی بودم که بنظرم‬ ‫‪.‬غريب می آمد و در عین حال برايم طبیعی بود‬ ‫****************‬ ‫در دنیای جديدی که بیدار شده بودم محیط و وضع آنجا‬ ‫کامل بمن آشنا و نزديک بود ‪ ،‬بطوری که بیش از زندگی و‬ ‫محیط سابق خودم بآن انس داشتم ‪ -‬مثل اينکه انعکاس‬ ‫زندگی حقیقی من بود ‪ -‬يک دنیای ديگر ولی بقدی بمن‬ ‫نزديک و مربوط بود که بنظرم میآمد در محیط اصلی خودم‬ ‫برگشته ام ‪ -‬در يک دنیای قديمی اما در عین حال نزديکتر‬ ‫‪ .‬و طبیعی تر متولد شده بودم‬ ‫هواهنوز گرگ و میش بود ‪ .‬يک پیه سوز سرطاقچه اطاقم‬ ‫میسوخت ‪ ،‬يک رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود ولی‬ ‫من بیدار بودم ‪ ،‬حس میکردم که تنم داغ است و لکه های خون‬ ‫به عبا و شال گردنم چسبیده بود ‪ ،‬دستهايم خونین بود ‪ .‬اما‬ ‫با وجود تب و دوار سر يکنوع اضطراب و هیجان مخصوصی‬ ‫‪ ،‬در من تولیأ شده بود که شديد تر از فکر محو کردن آثار خون بود‬ ‫قوی تر از اين بود که داروغه بیايد و مرا دستگیر کند ‪ -‬وانگهی‬

‫مدتها بود که منتظر بودم بدست داروغه بیفتم ‪ .‬ولی تصمیم داشتم‬ ‫که قبل از دستگیر شدنم پیاله شراب زهرآلود را که سر رف بود بیک‬ ‫جرعه بنوشم ‪ -‬اين احتیاج نوشتن بود که برايم يکجور‬ ‫وظیفه اجباری شده بود ‪ ،‬میخواستم اين ديوی که مدتها بود درون‬ ‫مرا شکنجه میکرد بیرون بکشم ‪ ،‬میخواستم دل پری‬ ‫خودم را روی کاغذ بیاورم ‪ -‬بالخره بعد از اندکی‬ ‫‪ :‬ترديد پیه سوز را جلو کشیدم و اينطور شروع کردم‬‫****************‬ ‫‪ .‬من همیشه گمان میکردم که خاموشی بهترين چیزها است‬ ‫گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دريا‬ ‫بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند ‪ -‬ولی حال‬ ‫ديگر دست خودم نیست چون آنچه که نبايد بشود شد‬ ‫کی میداند ‪ ،‬شايد همین الن يا يک ساعت ديگر ‪-‬‬ ‫ يک دسته گزمه مست برای دستگیر کردنم بیايند‬‫‪ ،‬من هیچ مايل نیستم که لشه خودم را نجات بدهم‬ ‫بعلوه جای انکار هم باقی نمانده ‪ ،‬برفرض هم که‬ ‫لکه های خون را محو بکنم ولی قبل از اينکه بدست آنهابیفتم يک‬ ‫پیاله از آن بغلی شراب ‪ ،‬از شراب موروثی خودم که سر رف‬ ‫گذاشته ام خواهم خورد ‪.‬حال میخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند‬ ‫‪ ،‬خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ‪ ،‬نه ‪ ،‬شراب آنرا‬ ‫قطره قطره در گلوی خشک سايه ام مثل آب تربت بچکانم ‪ .‬فقط‬ ‫میخواهم پیش از آنکه بروم دردهايی که مرا خرده خرده مانند خوره‬ ‫يا سلعه گوشه اين اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم ‪-.‬چون باين‬ ‫وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم ‪ -‬آيا مقصودم‬ ‫نوشتن وصیت نامه است ؟ هرگز ‪ ،‬چون نه مال دارم که ديوان‬ ‫بخورد و نه دين دارم که شیطان ببرد ‪،‬وانگهی چه چیزی روی‬ ‫زمین میتواند برايم کوچکترين ارزش را داشته باشد ‪ - .‬آنچه که زندگی‬ ‫بوده است از دست داده ام ‪ ،‬گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه‬ ‫من رفتم ‪ ،‬بدرک ‪ ،‬میخواهد کسی کاغذ‬ ‫پاره ها ی مرا بخواند ‪ ،‬میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند ‪ -‬من فقط‬ ‫ برای اين احتیاج بنوشتن که عجالتا برايم ضروری شده است مینويسم‬‫من محتاجم ‪ ،‬بیش از پیش‬ ‫‪ -‬محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم ‪ ،‬به سايه خودم ارتباط بدهم‬

‫اين سايه شومی که جلو روشنايی پیه سوز رويديوار خم شده و مثل اين است که‬ ‫آنچه که‬ ‫! مینويسم بدقت میخواند و میبلعد ‪ -‬اين سايه حتما بهتر از من میفهمد‬ ‫فقط با سايه خودم خوب میتوانم حرف بزنم ‪ ،‬اوست که مرا وادار بحرف زدن‬ ‫‪ ،‬میکند ‪ ،‬فقط او می تواند مرا بشناسد او حتما می فهمد ‪ ...‬میخواهم عصاره‬ ‫نه ‪،‬شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سايه ام چکانیده باو بگويم‬ ‫‪:‬‬ ‫اين زندگی من است !هر کس ديروز مرا ديده ‪ ،‬جوان شکسته و‬ ‫‪ ،‬ناخوشیديده است ولی امروز پیرمرد قوزی می بیند که موهای سفید‬ ‫چشمهای واسوخته و لب شکری دارد ‪ .‬من میترسم از پنجره اطاقم به‬ ‫بیرون نگاه بکنم ‪ ،‬در آينه بخودم نگاه کنم ‪ .‬چون همه جا سايه های مضاعف‬ ‫خودم را میبینم ‪ -‬اما برای اينکه بتوانم زندگی خودم را برای سايه خمیده ام‬ ‫شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم ‪ -‬او ‪ ،‬چقد ر حکايتهايی راجع به ايام‬ ‫طفولیت ‪،‬راجع بعشق ‪ ،‬جماع ‪ ،‬عروسی و مرگ وجود دارد و هیچکدام‬ ‫حقیقت ندارد ‪ -‬من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام ‪ .‬من‬ ‫سعی خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولی آيادر آن کمترين اثر از حقیقت‬ ‫وجود خواهد داشت يا نه ‪ -‬اين را ديگر نمی دانم ‪ -‬من نمیدانم کجا هستم و‬ ‫اين تکه آسمان بالی سرم ‪ ،‬يا اين چند وجب زمینی که رويش نشسته ام مال‬ ‫نیشابور‬ ‫‪ .‬يا بلخ و يا بنارس است ‪ -‬در هر صورت من بهیچ چیز اطمینان ندارم‬ ‫من از بس چیزهای متناقض ديده و حرفهای جور بجور شنیده ام و از بسکه‬ ‫ديد چشمهايم روی سطح اشیاء مختلفسايیده شده ‪ -‬اين قشر نازک و سختی‬ ‫که روح پشت آن پنهان است ‪ ،‬حال هیچ چیز باور نمی کنم ‪ -‬به ثقل و ثبوت‬ ‫اشیاء بحقايق آشکار و روشن همین الن هم شک دارم ‪-‬نمیدانم اگر انگشتانم را‬ ‫به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم و از او بپرسم ‪:‬آيا ثابت و محم هستی در‬ ‫صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه‪.‬آيا من يک موجود مجزا‬ ‫‪ .‬و مشخص هستم ‪.‬؟ نمیدانم ‪ -‬ولی حالکه در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم‬ ‫نه ‪ ،‬آن (من) سابق مرده است ‪ ،‬تجزيه شده ‪ ،‬ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود‬ ‫‪.‬ندارد‬ ‫بايد حکايت خودم را نقل بکنم ولی نمیدانم بايد از کجا شروع کرد ‪ -‬سرتاسر زندگی‬ ‫قصه و حکايت است ‪ .‬بايد خوشه انگور را بفشارم و شیره آنرا قاشق قاشق‬ ‫‪ .‬در گلوی خشک اين سايه پیر بريزم‬ ‫از کجا بايد شروع کرد ؟ چون همه فکر هايی که عجالتا در کله ام‬ ‫میجوشد ‪ ،‬مال همین الن است ‪ .‬ساعت و دقیقه و تاريخ ندارد ‪ -‬يک اتفاق‬ ‫ديروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثیرتر از يک اتفاق هزار سال‬

‫‪ .‬پیش باشد‬ ‫شايد از آنجايیکه همه روابط من با دنیای زنده ها بريده شده ‪ ،‬يادگارهای گذشته‬ ‫جلو م نقش می بندد ‪-‬گذشته ‪ ،‬آينده ‪ ،‬ساعت ‪ ،‬روز ‪ ،‬ماه و سال همه‬ ‫برايم يکسان است ‪ .‬مراحل مختلف بچگی و پیری برای من جز حرفهای‬ ‫ پوچ چیزديگری نیست ‪ -‬فقط برای مردمان معمولی ‪ ،‬برای رجاله ها‬‫رجاله تشديد همین لغت را میجستم ‪ ،‬برای رجاله ها که زندگی آنها موسم و‬ ‫حد معینی دارد ‪ ،‬مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع‬ ‫داشته مثل اينست که در يک منطقه سردسیر و در تاريکی جاودانی گذشته‬ ‫است ‪ ،‬در صورتی که میان تنم همیشه يک شعله میسوزد و مرا مثل شمع‬ ‫‪.‬آب میکند‬ ‫میان چهارديواری که اطاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور‬ ‫‪ ،‬زندگی و افکار من کشیده ‪ ،‬زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود‬ ‫نه ‪ ،‬اشتباه میکنم ‪ -‬مثل يک کنده هیزم تر است که گوشه ديگدان افتاده و‬ ‫بآتش هیزمهای ديگر برشته و زغال شده ‪ ،‬ولی نه سوخته است و نه تر و‬ ‫تازه مانده ‪ ،‬فقط از دود و دم ديگران خفه شده ‪ .‬اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و‬ ‫آجر روی خرابه هزاران خانه های قديمی ساخته شده ‪ ،‬بدنه سفید‬ ‫کرده و يک حاشیه کتیبه دارد ‪ -‬درست شبیه مقبره است ‪ -‬کمترين حالت‬ ‫و جزئیات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول‬ ‫بکند ‪ ،‬مثل کار تنک کنج ديوار ‪ .‬چون از وقتی که بستری شده ام بکارهايم‬ ‫کمتر رسیدگی میکنند ‪ -‬میخ طويله ای که بديوار کوبیده شده جای ننوی‬ ‫‪ .‬من و زنم بوده و شايد بعدها هم وزن بچه های ديگر را متحمل شده است‬ ‫کمی پايین میخ از گچ ديوار يک تخته ور آمده و از زيرش بوی اشیاء و‬ ‫موجوداتی که سابق بر اين در اين اطاق بوده اند اتشمام میشود ‪ ،‬بوريکه‬ ‫تا کنون هیچ جريان و باد ينتوانسته است اين بوهای سمج و تنبل و غلیظ ر‬ ‫‪ ،‬پراکنده بکند ‪ :‬بوی عرق تن ‪ ،‬بوی ناخوشیهای قديمی ‪ ،‬بوهای دهن‬ ‫بوی پا ‪ ،‬بوی تن شاش ‪ ،‬بوی روغن خراب شده ‪ ،‬حصیر پوسیده و خاگینه‬ ‫سوخته ‪ ،‬بوی پیاز داغ ‪ ،‬بوی جوشانده ‪ ،‬بوی پنیرک و مامازی بچه ‪ ،‬بوی‬ ‫اطاق پسری که تاز ه تکلیف شده ‪ ،‬بخارهايیکه از کوچه آمده و بوهای‬ ‫مرده يا در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علمت مشخثه خود‬ ‫نگه داشته اند ‪ .‬خیلی بوهای ديگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم‬ ‫‪ .‬نیست ولی اثر خود را باقی گذاشته اند‬ ‫‪ .‬اطاقم يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج ‪ ،‬با دنیای رجاله ها دارد‬ ‫يکی از آنها رو بحیاط خودمان باز میشود و ديگری رو بکوچه است ‪ -‬از‬ ‫آنجا مرا مربوط به شهر ری میکند ‪ -‬شهری که عروس دنیا مینامند و‬ ‫هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده ‪ ،‬و مدرسه و کاروانسرا‬

‫دارد ‪ -‬شهری که بزرگترين شهر دنیا بشمار میآيد ‪ ،‬پشت اطاق من نفس‬ ‫میکشد و زندگی میکند‪ .‬اي»جا گوشه اطاقم وقتی که چشمهايم را بهم‬ ‫میگذارم سايه های محو و مخلوط شهر ‪ :‬آنچه که در من تاثیر کرده با‬ ‫‪.‬کوشکها ‪ ،‬مسجدها و باغهايش همه جلو چشمم مجسم میشود‬ ‫‪ .‬اين دو دريچه مرا با دنیای خارج ‪ ،‬با دنیای رجاله ها مربوط میکند‬ ‫ولی در اطاقم ي‪ :‬آينه بديوار است که صورت خودم را در آن می بینم و‬ ‫در زندگی محدود من آينه مهمتر از دنیای رجاله ها اتس که با من هیچ‬ ‫‪.‬ربطی ندارد‬ ‫از تمام منظره شهر دکان قصابی حقیری جلو دريچه اطاق من است که‬ ‫روزی دو گوسفند بمصرف میرساند ‪ -‬هردفعه که از دريچه به بیرون نگاه‬ ‫ میکنم مرد قصاب را می بینم ‪ ،‬هر روز دو يابوی سیای لغر‬‫يابوهای تب لزمی که سرفه های عمیق خشک میکنند و دستهای خشکیده‬ ‫آنها منتهی بسم شده ‪ ،‬مثل اينکه مطابق يک قانون وحشی دستهای آنها‬ ‫را بريده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آويزان‬ ‫شده ؛ جلو دکان میآوردن ‪ .‬مرد قصاب دست چرب خود را بريش حنا بسته اش‬ ‫میکشد ‪ ،‬اول لشه گوسفندها را با نگاه خريداری ورانداز میکند ‪ ،‬بعد دو تا‬ ‫از آنها را انختاب میکند ‪ ،‬دنبه آنها را با دستش وزن میکند ‪ ،‬بعد میبرد‬ ‫و به چنگک دکانش میآويزد ‪ -‬يابوها نفس زنان براه می افتند ‪ .‬آنوقت‬ ‫قصاب اين جسدهای خون آلود را با گردن ها بريده ‪ ،‬چشمهای رک زده‬ ‫و پلکهای خون آلود که زا میان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش‬ ‫میکند ‪ ،‬دست مالی میکند ‪ ،‬بعد يک گز لیک دسته استخوانی برمیدارد تن‬ ‫آنها را بدقت تکه تکته میکند و گوشت لخم را با تبسم بمشتريانش‬ ‫می فروشد‪ .‬تمام اينکارها را با چه لذتی انجام میدهد ! من مطمئنم يکجور‬ ‫کیف و لذت هم میبرد ‪ -‬آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را‬ ‫قرق کرده و همیشه با گردن کج و چشمهای بیگناه نگاه حسرت آمیز‬ ‫بدست قصاب میکند ‪ ،‬آن سگ هم همه اينها را میأاند ‪ -‬آن سگ هم میداند‬ ‫! که قصاب از شغل خودش لذت میبرد‬ ‫کمی دورتر زير يک اطاقی ‪ ،‬پیرمرد عجیبی نشسته که جلويش بساطی‬ ‫‪ ،‬پهن است ‪ .‬توی سفره او يک دستغاله ‪ ،‬دو تا نفل ‪ ،‬چند جور مهره رنگین‬ ‫يک گز لیک ‪ ،‬يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ‪ ،‬يک آب دوات کن ‪ ،‬يک‬ ‫شانه دندانه شکسته ‪ ،‬يک بیلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را‬ ‫دستمال چک انداخته ‪ .‬ساعتها ‪ ،‬روزها ‪ ،‬ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه‬ ‫کرده ام ‪ ،‬همیشه با شال گردن چرک ‪ ،‬عبای ششتری ‪ ،‬يخه باز که از میان او‬ ‫پشم ها يسفید سینه اش بیرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج‬ ‫و بیحیايی آنرا میخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي‪ :‬حلت نشسته‬

‫ است ‪ .‬فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن میخواند‬‫گويا از همین راه نان خودش را در میآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی‬ ‫از او چیزی بخرد‪ -‬مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت‬ ‫اي» مرد در آنها بوده است ‪ .‬پشت اين کله مازويی و تراشیده او که‬ ‫دورش عمامه شیر و شکری پیچیده ‪ ،‬پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سمج‬ ‫و احمقانه ای مثل علف هرزه رويیده است ؟ گويا سفره روبروی پیرمرد و‬ ‫بساط خنزر پنزر او با زندگیش رابطه مخصوص دارد‪ .‬چند بار تصمیم‬ ‫‪ .‬گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چیزی از بساطش بخرم ‪ ،‬اما جرات نکردم‬ ‫دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همین يکدانه کوزه را‬ ‫برای‬ ‫خودش نگه داشته و حال از خرده فروشی نان خودش را‬ ‫‪.‬درمیآورد‬ ‫اينها رابطه من با دنیای خارجی بود ‪ ،‬اما از دنیای داخلی ‪ :‬فقط دايه ام‬ ‫و يک زن لکاته برايم مانده بود ‪ .‬ولی ننجون دايه او هم هست ‪ ،‬دايه هردومان‬ ‫است ‪ -‬چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون‬ ‫هردومان را باهم شیر داده بود‪ .‬اصل مادر او مادر من هم بود ‪ -‬چون من‬ ‫اصل ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بال که موهای خاکستری داشت‬ ‫مرا بزرگ کرد ‪ .‬مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای‬ ‫‪ .‬همین علقه بود که دخترش را بزنی گرفتم‬ ‫از پدر و مادرم چند جور حکايت شنیده ام ‪ ،‬فقط يکی از اين حکايتها که‬ ‫ننجون برايم نقل کرد ‪ ،‬پیش خودم تصور می کنم باشد ‪ -‬ننجون برايم گفت‬ ‫که ‪ :‬پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ‪ ،‬هردو آنها يک شکل ‪ ،‬يک قیافه و‬ ‫يک اخلق داشته اند و حتی صدايشان يکجور بوده بطوری که تشخیص آنها از‬ ‫يکديگر کار‬ ‫آسانی نبوده است ‪ .‬علوه بر اين يک رابطه معنوی و حس‬ ‫همدردی هم بین آنها وجود داشته ‪ ،‬باين معنی که اگر يکی از آنها‬ ‫ناخوش میشده ديگری هم ناخوش میشده است ‪ -‬بقول مردم مثل سیبی که‬ ‫نصف کرده باشند ‪ -‬بالخره ‪ -‬هردوی آ»ها شغل تجارت را پیش می گیرند و‬ ‫در سن بیست سالگی بهندوستان میروند و اجناس ری را از قبیل پارچه های مختلف‬ ‫‪ ،‬مثل ‪ :‬منیره ‪ ،‬پارچه گلدار ‪ ،‬پارچه پنبه ای ‪ ،‬جبه ‪ ،‬شال ‪ ،‬سوزن ‪ ،‬ظروف سفالی‬ ‫‪ .‬گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان میبردند و میفروختند‬ ‫پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهای ديگر هند برای کارهای‬ ‫‪ ،‬تجارتی میفرستاده ‪ -‬بعد از مدتی پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسی‬ ‫رقاص معبد لینگم میشود‪ .‬کار اين دختر رقص مذهبی جل بت بزرگ لینگم‬ ‫‪ ،‬و خدمت بتکده بوده است ‪ -‬يک دختر خونگرم زيتونی با پستانهای لیمويی‬

‫چشمهای درشت مورب ‪ ،‬ابروهای باريک بهم پیوسته ‪ ،‬که میانش را خال‬ ‫‪ .‬سرخ میگذاشته‬ ‫حال میتوانم پیش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ‪ ،‬يعنی مادرم‬ ‫با ساری ابريشمی رنگین زر دوزی ‪ ،‬سینه باز ‪ ،‬سربند ديبا ‪ ،‬گیسوی سنگین‬ ‫سیاهی که مانند شب ازلی تاريک و در پشت سرش گره زده بود ‪ ،‬النگوهای‬ ‫مج پا و مچ دستش ‪ ،‬حلقه طليی که از پره بینی گذرانده بود ‪ ،‬چشمهای‬ ‫درشت سیاه خمار و مورب ‪ ،‬دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که‬ ‫بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا میرقصیده ‪ -‬يک آهنگ مليم و‬ ‫يکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته میزده اند ‪ -‬آهنگ پر معنی که همه‬ ‫اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن مختصر‬ ‫ و جمعع شده بوده و بوسیله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگیز‬‫حرکات مقدس ‪ -‬بوگام داسی مثل برگ گل باز میشده ‪ ،‬لرزشی بطول شانه‬ ‫و بازوهايش میداده ‪ ،‬خم میشده و دوباره جمع میشده است ‪ ،‬اين حرکات که‬ ‫مفهوم مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف میزده است ‪ ،‬چه تاثیری‬ ‫ممکن است در پدرم کرده باشد ‪ -‬مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او‬ ‫که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل میشده ‪ ،‬بفهوم شهوتی اين منظره‬ ‫می افزوده است ‪ -‬عطری که بوی شیره درخت های دوردست را دارد و‬ ‫باحساسات دور و خفه شده جان میدهد ‪ -‬بوی مجری دوا‪ ،‬بوی دواهايی‬ ‫که در اطاق بچه داری نگهمیدارند و از هن میآيد ‪ -‬روغن های ناشناس‬ ‫سرزمینی که پر از معنی و آداب و رسوم قديم است لبد بوی جوشانده های‬ ‫ مرا میداده ‪ .‬همه اين ها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بیدار کرده‬‫پدرم بقدری شیفته بوگام داسی میشود که بمذهب دختر رقاص ‪ -‬بمذهب‬ ‫لینگم میگورد ولی پس زا چندی که دختر آبستن میشود او را از خدمت معبد‬ ‫‪.‬بیرون م يکنند‬ ‫من تازه بدنیا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برمیگردد‬ ‫ولی مثل اينکه سلیقه و عشق او هم با سلیقه پدرم جور در میآمده ‪ ،‬يکدل‬ ‫نه صد دل عاشق مادر من میشود و بالخره او را گول میزند ‪ ،‬چون شباهت‬ ‫ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اينکار را آسان میکند ‪ .‬همینکه قضیه‬ ‫کشف میشود مادرم میگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ‪ ،‬مگر باين‬ ‫شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده‬ ‫‪.‬بمانند باو تعلق خواهد داشت‬ ‫آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک‬ ‫مثل سیاه چال با يک مارناگ بیندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد‬ ‫طبیعتا فريا د میزند ‪ ،‬آنوقت مارافسا در اطاق را باز میکند و ديگری را‬ ‫‪.‬نجات میدهد و بوگام داسی باو تعلق میگیرد‬

‫قبل از اينکه آنها را در سیاه چال بیندازند پدرم از بوگام داسی خواهش‬ ‫میکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ‪ ،‬رقص مقدس معبد را بکند ‪ ،‬او هم‬ ‫قبول میکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنايی مشعل با حرکات‬ ‫پر معنی موزون و لغزنده میرقصد و مثل مارناگ پیچ و تاب میخورد ‪ -‬بعد‬ ‫پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مارناگ میاندازند ‪ -‬عوض فرياد‬ ‫اظطراب انگیز ‪ ،‬يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند میشود ‪ ،‬يک فرياد‬ ‫ديوانه وار در را باز می کنند عمويم از اطاق بیبرون میآيد ‪ -‬ولی صورتش‬ ‫پیر و شکسته و موهای سرش از شدت بیم و هراس ‪ ،‬صدای لغزش سوت‬ ‫مار خشمگین که چشمهای گرد و شرربار و دندنهای زهر آگین داشته و‬ ‫بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهی بي‪ :‬برجستگی شبیه بقاشق‬ ‫میشود ‪ -‬مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عمويم میشود ‪ -‬يک چیز‬ ‫وحشتناک معلوم نیست کسیکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم‬ ‫‪ .‬بوده است‬ ‫چون در نتیجه اين آزمايش اختلل فکری برايش پیدا شده بوده زندگی‬ ‫سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نمیشناخته ‪ .‬از اين رو تصور‬ ‫کرده اند که عمويم بوده است ‪ -‬آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من‬ ‫نیست ‪ ،‬يا انعکاس اين خنده چندش انگیز و وحشت اين آزمايش تاثیر خودش‬ ‫را در من نگذاشته و مربوط به من نمیشود ؟‬ ‫ از اين ببعد من بجز ي‪ :‬نانخور زيادی و بیگانه چیز ديگری نبوده ام‬‫بالخره همو يآ پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی بهشر ری‬ ‫‪ .‬رمیگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد میسپارد‬ ‫دايه ام گفت وقت خداحافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن‬ ‫‪.‬زهر دندان ناگ ‪ ،‬مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام میسپارد‬ ‫يک بوگام داسی چه چیز بهتری می تواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد ؟‬ ‫شراب ارغوانی ‪ ،‬اکسیر مرگ که آسودگی همیشگی میبخشد ‪ -‬شايد او هم‬ ‫ زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشیده بود‬‫از همان زهری که پدرم را کشت ‪ -‬حال می فهمم چه سوغات گرانبهايی‬ ‫! داده است‬ ‫آيا مادرم زنده است ؟ شايد الن که من مشغول نوشتن هستم او در میدان‬ ‫يک شهر دوردست هند ‪ ،‬جلو روشنايی مشعل مثل مار پیچ و تاب میخورد‬ ‫و میرقصد ‪ -‬مثل اي»که مار ناگ او را گزيده باشد ‪ ،‬و زن و بچه و مردهای‬ ‫‪ ،‬کنجکاو و لخت دور او حلقه زده اند ‪ ،‬در حالي‪:‬ه پدر يا عمويم با موهای سفید‬ ‫قوزکرده ‪ ،‬کنار میدان نشسته باو نگاه میکند و ياد سیاه چال ‪ ،‬صدای‬ ‫سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می گیرد ‪ ،‬چشمهايش‬ ‫برق میزند ‪ ،‬گردنش مثل کفچه میشود و خطی که شبیه عینک است‬

‫‪.‬پشت گردنش برنگ خاکستری تیره نمودار می شود‬ ‫بهرحال ‪ ،‬من بچه شیرخوار بودم که در بغل همین ننجون گذاشتندم و‬ ‫ننجون دختر عمه ام ‪ ،‬همین زن لکاته مرا هم شیر میداده است ‪ .‬و من زير‬ ‫دست عمه ام آن زن بلند بال که موهای خاکستری روی پیشانیش بود ‪ ،‬در همین‬ ‫‪ .‬خانه با دخترش بزرگ شدم‬ ‫از وقتی که خودم را شناختم ‪ ،‬عمه ام را بجای مادر خودم گرفتم و ‪-‬‬ ‫او را دوست داشتم بقدری که دخترش ‪ ،‬همین خواهر شیری‬ ‫‪.‬خودم را بعدها چون شبیه او بود بزنی گرفتم‬ ‫يعنی مجبور شدم او را بگیرم ؛ فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسلیم‬ ‫ کرد ‪ ،‬هیچوقت فراموش نخواهم کرد ‪ .‬آنهم سر بالین مادر مرده اش بود‬‫خیلی از شب گذشته بود ‪ ،‬من برای آخرين وداع همینکه همه اهل خانه‬ ‫بخواب رفتند با پیراهن وزير شلواری بلند شدم ‪ ،‬در اطاق مرده رفتم ‪ .‬ديدم‬ ‫دو شمع کافوری بالی سرش میسوخت‪ .‬يک قرآن روی شکمش گذاشته‬ ‫بودند برای اينکه شیطان در جسمش حلول نکند ‪ -‬پارچه روی صورتش را‬ ‫که پس زدم عمه ام را با آن قیافه با وقار و گیرنده اش ديدم ‪ .‬مثل اينکه همه‬ ‫علقه های زمینی در صورت او بتحلیل رفته بود‪ .‬يک حالتی که مرا وادار‬ ‫ بکرنش میکرد‪ .‬ولی در عین حال مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبیعی آمد‬‫لبخند تمسخر آمیزی که گوشه لب او خشک شده بود ‪ .‬خواستم دستش را‬ ‫ببوسم و از اطاق خارج شوم ‪ ،‬ولی رويم را که برگردانیدم با تعجب ديدم‬ ‫همین لته که حال زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده ‪ ،‬مادرش با چه‬ ‫حرارتی خودش را بمن چسبانید ‪ ،‬مرا بسوی خودش می کشید و چه بوسه های‬ ‫آبداری از من کرد ! من از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بروم ‪ .‬اما‬ ‫تکلیفم را نمیدانستم ‪ ،‬مرده با دندانهای ريک زده اش مثل اين بود که ما را‬ ‫ مسخره کرده بود ‪ -‬بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود‬‫من بی اختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم ‪ ،‬ولی در همین لحظه پرده اطاق‬ ‫مجاور پس رفت و شوهر عمه ام ‪ ،‬پدر همین لکاته قوز کرده و شال گردن بسته‬ ‫وارد‬ ‫‪.‬اتاق شد‬ ‫‪.‬خنده خشک و زننده چندش انگیزی کرد‪ .‬مو بتن آدم راست میشد‬ ‫بطوريکه شانه هايش تکان میخورد ‪ ،‬ولی بطرف ما نگاه نکرد ‪ .‬من از زور‬ ‫خجالت میخواستم به زمین فرو روم ‪ ،‬و اگر میتوانستم يک سیلی محکم بصورت‬ ‫مرده میزدم که بحالت تمسخر بمانگاه می کرد‪ .‬چه ننگی ! هراسان از‬ ‫اطاق مجاور بیرون دويدم ‪ -‬برای خاطر همین لکاته ‪ -‬شايد اينکار را جور کرده بود‬ ‫‪ .‬تا مجبور بشوم او را بگیرم‬ ‫با وجود اينکه خواهر برادر شیری بوديم ‪ ،‬برای اينکه آبروی آنها بباد‬

‫‪ .‬نرود ؛ مجبور بودم که او را بزنی اختیار کنم‬ ‫چون اين دختر باکره نبود ‪ ،‬اين مطلب را هم نمیدانستم ‪ -‬من اصل‬ ‫نتوانستم بدانم ‪ -‬فقط بمن رسانده بودند ‪ -‬همان شب عروسی وقتی که‬ ‫توی اطاق تنها مانديم من هر چه التماس درخواست کردم ‪ ،‬بخرجش نرفت‬ ‫و لخت نشد‪ .‬میگفت ‪( :‬بی نمازم ‪ ).‬مرا اصل بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ‬ ‫‪ ،‬را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابید ‪ .‬مثل بید بخودش میلرزيد‬ ‫انگاری که او را در سیاه چال با يک اژدها انداخته بودند ‪ -‬کسی باور نمیکند‬ ‫يعنی باورکردنی هم نیست ‪ .‬او نگذاشت که من يک ماچ از لپهايش‬ ‫بکنم ‪ .‬شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمین خوابیدم‬ ‫و شبهای بعد هم از همین قرار ‪ ،‬جرات نمیکردم ‪ -‬بالخره مدتها گذشت‬ ‫که من آنطرف اطاق روی زمین میخوابیدم ‪ -‬کی باور میکند ؟ دو ماه ‪ ،‬نه ‪ ،‬دو ماه‬ ‫‪ .‬و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرات نمی کردم نزديکش بروم‬ ‫‪ ،‬او قبل دستمال پرمعنی را درست کرده بود ‪ ،‬خون کبوتر به آن زده بود‬ ‫نمیدانم ‪ .‬شايد همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش‬ ‫نگهداشته بود برای اينکه بیشتر مرا مسخره بکند ‪ -‬آنوقت همه بمن تبريک‬ ‫میگفتند ‪ -‬بهم چشمک میزدند ‪ ،‬و لبد توی دلشان میگفتند (يارو ديشب‬ ‫قلعه رو گرفته ؟) و من بروی مبارکم نمیآوردم ‪ -‬بمن می خنديدند ‪ ،‬بخريت‬ ‫‪ .‬من میخنديدند ‪ .‬با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اينها را بنويسم‬ ‫بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شايد بعلت‬ ‫اينکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختیار من گذاشته بود‬ ‫از من بدش میآمد ‪ ،‬شايد میخواست آزاد باشد ‪ .‬بالخره يکشب تصمیم‬ ‫گرفتم که بزور پهلويش بروم تصمیم خودم را عملی کردم ‪ .‬اما بعد از‬ ‫کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خود را راضی کردم آن شب‬ ‫در رختخوابش که حرارت تن او بجسم او فرو رفته بود و بوی او را میداد‬ ‫بخوابم و غلت بزنم ‪ .‬تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود ‪ -‬از آن‬ ‫‪.‬شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد‬ ‫شبها وقتیکه وارد خانه میشدم ‪ ،‬او هنوز نیامده بود ‪ ،‬نمیدانستم که آمده‬ ‫‪ ،‬است يا نه ‪ -‬اصل نمیخواستم که بدانم ‪ -‬چون من محکوم به تنهايی‬ ‫محکوم به مرگ بوده ام ‪ .‬خواستم بهر وسیله ای شده با فاسق های او رابطه پیدا‬ ‫بکنم‬ ‫‪ ،‬اين را ديگر کسی باور نخواهد کرد ‪ -‬از هرکسیکه شنیده بودم خوشش میآمد‬ ‫‪ ،‬کشیک میکشیدم ؛ میرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار میکردم‬ ‫با آنشخص آشنا ؛ تملقش را میگفتم و او را برايش غر میزدم و‬ ‫‪ ،‬میآوردم آنهم چه فاسق هايی ‪ :‬سیرابی فروش ‪ ،‬فقیه ‪ ،‬جگرکی ‪ ،‬ريیس داروغه‬ ‫مقنی ‪ ،‬سوداگر ‪ ،‬فیلسوف که اسمها و القابشان فرق میکرد ‪ ،‬ولی همه شاگرد‬

‫کله پز بودند ‪ .‬همه آنها را بمن ترجیح میداد ‪ -‬با چه خفت و خواری خودم‬ ‫را کوچک و ذلیل میکردم کسی باور نخواهد کرد ‪ .‬می ترسیدم زنم از دستم‬ ‫در برود ‪ .‬میخواستم طرز رفتار ‪ ،‬اخلق و دلربايی را از فاسقهای زنم ياد‬ ‫بگیرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم می خنديدند ‪ -‬اصل‬ ‫چطور میتوانستم رفتر و اخلق رجاله ها را ياد بگیرم ؟ حال میدانم آنها‬ ‫را دوست داشت چون بی حیا ‪ ،‬احمق و متعفن بودند ‪ .‬عشق او اصل با کثافت‬ ‫و مرگ توام بود ‪ -‬آيا حقیقتا من مايل بودم با او بخوابم ‪ ،‬آيا صورت‬ ‫ظاهر او مرا شیفته خود کرده بود يا تنفر او از من ‪ ،‬يا حرکات و اطوارش‬ ‫بود و يا علقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و يا همه اينها دست‬ ‫بیکی کرده بودند ؟ نه ‪ ،‬نمیدانم ‪ .‬تنها يک چیز را میدانم ‪ :‬اين زن ‪ .‬اين لکاته‬ ‫اين جادو ‪ ،‬نمیدانم چه زهری در روح من ‪ ،‬در هستی من ريخته بود که‬ ‫‪ .‬نه تنها او را میخواستم ‪ ،‬بلکه تمام ذرات تنم ‪ ،‬ذرات تن او را لزم داشت‬ ‫فرياد میکشید که لزم دارد و آرزوی شديدی میکردم که با او در جزيره‬ ‫گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد ‪ ،‬آرزو میکردم که‬ ‫يک زمین لرزه يا طوفان و يا صاعقه آسمانی همه اين رجاله ها که پشت ديوار‬ ‫اطاقم نفس میکشیدند ‪ ،‬دوندگی می کردند و کیف می کردند ‪ ،‬همه را میترکانید‬ ‫‪ .‬و فقط من و او میمانديم‬ ‫آيا آنوقت هم هر جانور ديگر ‪ ،‬يک مار هندی ‪ ،‬يک اژدها را بمن ترجیح نمیداد ؟‬ ‫آرزو می کردم که يک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم میمرديم ‪ -‬بنظرم‬ ‫‪ .‬می آيد که اين نتیجه عالی وجود و زندگی من بود‬ ‫مثل اين بود که اين لکاته از شکنجه من کیف و لذت میبرد ‪ ،‬مثل اينکه دردی که مرا‬ ‫میخورد کافی نبود ‪ -‬بالخره من از کار و جنبش افتادم و‬ ‫‪ ،‬خانه نشین شدم ‪ -‬مثل مرده متحرک ‪ .‬هیچکس از رمز میان ما خبر نداشت‬ ‫دايه پیرم که مونس مرگ تدريجی من شده بود بمن سرنش میکرد ‪ -‬برای‬ ‫خاطر همین لکاته پشت سرم ‪ ،‬اطراف خودم می شنیدم که در گوشی به هم می گفتند‬ ‫‪:‬‬ ‫اين زن بیچاره چطور تحمل اين شرور و ديوونه رو میکنه ؟ حق بجانب‬ ‫‪ .‬آنها بود ‪ ،‬چون تا درجه ای که من ذلیل شده بودم باورکردنی نبود‬ ‫روز به روز تراشیده شدم ‪ ،‬خودم را که د رآينه نگاه میکردم گونه هايم‬ ‫سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم ‪ -‬تنم پرحرارت و چشمهايم‬ ‫‪ .‬حالت خمار و غم انگیزی بخود گرفته بود‬ ‫از اين حالت جديد خودم کیف می کردم و درچشمهايم غبار مرگ را ديده‬ ‫‪ .‬بودم ‪ ،‬ديده بودم که بايد بروم‬ ‫‪ ،‬بالخره حکیم باشی را خبر کردند ‪ ،‬حکیم رجاله ها‬ ‫‪ .‬حکیم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود‬

‫با عمامه شیرو شکری و سه قبضه ريش وارد شد ‪ .‬او افتخار می کرد‬ ‫دوای قوت باه به پدر بزرگم داده ‪ ،‬خاکه شیر و نبات حلق من ريخته و‬ ‫فلوس بناف عمه ام بسته است ‪ .‬باری ‪ ،‬همینکه آمد سر پائین من نشست‬ ‫نبضم را گرفت ‪ ،‬زبانم را ديد ‪ ،‬دستورداد شیرماچه الغ و ماشعیر بخورم‬ ‫و روزی دومرتبه بخور کندر و زرنیخ بدهم – چند نسخه بلند بال هم بدايه ام‬ ‫‪ :‬داد که عبارت بود از جوشانده و روغن های عجیب و غريب از قبیل‬ ‫‪ ،‬پرزوفا‪ ،‬زيتون ‪ ،‬رب سوس ‪ ،‬کافور ‪ ،‬پر سیاوشان ‪ ،‬روغن های بابونه‬ ‫‪ .‬روغن غاز ‪ ،‬تخم کتان ‪ ،‬تخم صنوبر و مزخرفات ديگر‬ ‫حالم بدتر شده بود ؛ فقط دايه ام ‪ ،‬دايه او هم بود ‪ ،‬با صورت پیر و موهای‬ ‫خاکستری گوشه اطاق ‪ ،‬کنار بالین من می نشست ‪ ،‬به پیشانیم آب سرد می زد‬ ‫و جوشانده برايم می آورد ‪ .‬از حالت و اتفاقات بچگی من و آن لکاته‬ ‫صحبت می کرد ‪ .‬مثل او بمن گفت ‪ :‬که زنم از توی ننو عادت داشته‬ ‫همیشه ناخن چپش را می جويده ‪ ،‬بقدری می جويده که زخم می شده و گاهی‬ ‫هم برايم قصه نقل می کرد – بنظرم می آمد که اين قصه ها سن مرا به عقب‬ ‫می برد و حالت بچگی درمن تولید می کرد ‪ .‬چون مربوط به يادگارهای آن‬ ‫دوره بوده است وقتیکه خیلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو‬ ‫پهلوی هم خوابیده بوديم ‪.‬يک ننوی دو نفره ‪ .‬درست يادم هست همین‬ ‫قصه ها را می گفت ‪ .‬حال بعضی از قسمتهای اين قصه ها که سابق بر‬ ‫‪ .‬اين باور نمی کردم برايم امر طبیعی شده است‬ ‫‪ ،‬چون ناخوشی دنیای جديدی در من تولید کرد ‪ ،‬يک دنیای ناشناس‬ ‫محو و پر از تصويرها و رنگها و میلهائی که در حال سلمت‬ ‫نمی شود تصور کرد و گیرو دارهای اين متلها را با کیف و اضطراب‬ ‫ناگفتنی در خودم حس می کردم – حس می کردم که بچه شده ام و‬ ‫‪ ،‬همین الن که مشغول نوشتن هستم ‪ ،‬در احساسات شرکت می کنم‬ ‫‪ .‬همه اين احساسات متعلق به الن است و مال گذشته نیست‬ ‫گويا حرکات ‪ ،‬افکار ‪ ،‬آرزوها و عادات مردمان پیشین که بتوسط اين متلها‬ ‫‪ .‬به نسلهای بعد انتقال داده شده ‪ ،‬يکی از واجبات زندگی بوده است‬ ‫‪ ،‬هزاران سال است که همین حرفها را زده اند ‪.‬همین جماعها را کرده اند‬ ‫‪ ،‬همین گرفتاريهای بچگانه را داشته اند ‪ .‬آيا سرتاسر زندگی يک قصه مضحک‬ ‫يک متل باور نکردنی و احمقانه نیست ؟ آيا من فسانه و قصه خودم‬ ‫‪ .‬را نمی نويسم ؟ قصه فقط يک را فرار برای آرزوهای ناکام است‬ ‫آرزوهائیکه بان نرسیده اند ‪ .‬آرزوهائیکه هر متل سازی مطابق روحیه محدود‬ ‫‪ .‬و موروثی خودش تصور کرده است‬ ‫کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم – خواب راست بی‬ ‫– دغدغه‬

‫بیدار که می شد م روی گونه هايم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی‬ ‫– شده بود –تنم داغ بود و سرفه می کردم – چه سرفه های عمیق ترسناکی‬ ‫سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیروی می آمد ‪ ،‬مثل سرفه‬ ‫‪ .‬يا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می آوردند‬ ‫درست يادم است هوا بکلی تاريک بود ‪ ،‬چند دقیقه درحال اغما بودم قبل از اينکه‬ ‫خوابم ببرد با خودم حرف می زدم – در اين موقع حس می کردم حتم داشتم که‬ ‫بچه شده بودم و در ننو خوابیده بودم ‪ .‬حس کردم کسی نزديک من است ‪،‬خیلی وقت‬ ‫بود همه اهل خانه خوابیده بودند ‪ .‬نزديک طلوع فجر بود و ناخوشها می دانند در‬ ‫اين موقع مثل اين است که زندگی از سر حد دنیا بیرون کشیده می شود ‪.‬قلبم‬ ‫‪ ،‬بشدت می تپید ‪ ،‬ولی ترسی نداشتم ‪ ،‬چشمهايم باز بود ولی کسی را نمی ديدم‬ ‫چون تاريکی خیلی غلیظ و متراکم بود – چند دقیقه گذشت يک فکر ناخوش‬ ‫برايم آمد با خودم گفتم ‪ :‬شايد اوست‪ .‬درهمین لحظه حس کردم که دست‬ ‫‪ .‬خنکی روی پیشانی سوزانم گذاشته شد‬ ‫بخودم لرزيدم ؛ دو سه بار از خودم پرسیدم ‪ :‬آيا اين دست عزرائیل‬ ‫‪ :‬نبوده است ؟ و به خواب رفتم – صبح که بیدار شدم دايه ام گفت‬ ‫دخترم (مقصودم زنم ‪ ،‬آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالین من و‬ ‫– سرم را روی زانويش گذاشته بود ‪ ،‬مثل بچه ها مرا تکان می داده‬ ‫گويا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بوده ‪ ،‬کاش در همان‬ ‫‪ ،‬لحظه مرده بودم – شايد آن بچه ای که آبستن بوده مرده است‬ ‫‪ .‬آيا بچه او بدنیا آمده بوده ؟من نمی دانستم‬ ‫‪ ،‬در اين اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاريکتر از قبر می شد‬ ‫دايم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمی آمد ‪.‬آيا از دست او نبود‬ ‫که به اين روز افتاده بودم؟ شوخی نیست ‪ ،‬سه سال ‪ ،‬نه ‪ ،‬دوسال و‬ ‫‪ ،‬چهار ماه بود ‪ ،‬ولی روز و ماه چیست ؟ برای من معنی ندارد‬ ‫برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – اين اتاق‬ ‫مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگیها ‪ ،‬صداها و همه تظاهرات‬ ‫زندگی ديگران ‪ ،‬زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور‬ ‫ساخته شده اند ‪ ،‬برای من عجیب و بی معنی شده بود – از وقتیکه‬ ‫بستری شده بودم ‪ ،‬در يک دنیای غريب و باور نکردنی بیدار شده بودم‬ ‫‪ ،‬و احتیاجی بدنیای رجاله ها نداشتم ‪ .‬يک دنیائی که در خودم بود‬ ‫يک دنیای پر از مجهولت و مثل اين بود که مجبور بودم ‪ ،‬همه‬ ‫‪ .‬سوراخ سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم‬ ‫شب موقعیکه وجود من در سر حد دو دنیا موج می زد ‪ ،‬کمی قبل‬ ‫از دقیقه ای که در يک خواب عمیق و تهی غوطه ور بشوم خواب می ديدم‬ ‫بیک چشم بهم زدن من زندگی ديگری به غیر از زندگی خودم را –‬

‫‪ .‬طی می کردم در هوای ديگر نفیس می کشیدم و دور بودم‬ ‫مثل اينکه می خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغییر بدهم‬ ‫– چشمم را که می بستم دنیای حقیقی خودم به من ظاهر می شد–‬ ‫اين تصويرها زندگی مخصوص به خود داشتند ‪ ،‬آزادانه محو و دوباره پديدار می‬ ‫‪ .‬شدند‬ ‫‪ ،‬گويا اراده من در آنها موثر نبود ‪.‬ولی اين مطلب مسلم هم نیست‬ ‫مناظريکه جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود ‪ ،‬چون هنوز‬ ‫خوابم نبرده بود ‪.‬من در سکوت و آرامش ‪ ،‬اين تصويرها را از‬ ‫هم تفکیک می کردم و با يکديگر می سنجیدم ‪.‬بنظرم می آمد که تا‬ ‫اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنیا آنطوری که تاکنون تصور می کردم‬ ‫مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکی شب فرمانروائی داشت‬ ‫‪ .‬چون بمن نیاموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم –‬ ‫من نمی دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان می کردم اگر دستم‬ ‫را باختیار خودش می گذاشتم بوسیله تحريک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار‬ ‫‪ .‬می افتاد ‪،‬بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم‬ ‫‪ ،‬اگر دايم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم‬ ‫‪ .‬قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هیچ انتظارش را نداشتم‬ ‫‪.‬اين احساس از دير زمانی در سن من پیدا شده بود که زنده زنده تجزيه می شد م‬ ‫نه تنها جسمم ‪ ،‬بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند‬ ‫همیشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم – گاهی فکر–‬ ‫چیزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم ‪ .‬گاهی حس ترحم‬ ‫‪ .‬در من تولید می شد ‪ .‬در صورتیکه عقلم به من سرزنش می کرد‬ ‫اغلب با يک نفر که حرف می زدم ‪ ،‬يا کاری می کردم ‪ ،‬راجع به موضوع های‬ ‫گوناگون داخل بحث می شدم ‪ ،‬در صورتیکه حواسم جای ديگری بود بفکر‬ ‫خودم بودم و توی دلم به خودم ملمت می کردم ‪ .‬يک توده در حال فسخ‬ ‫و تجزيه بود ‪.‬گويا همیشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجیب‬ ‫‪...‬‬ ‫چیزيکه تحمل ناپذير است حس می کردم از همه اين مردمی که می ديدم و‬ ‫میانشان زندگی می کردم دور هستم ولی يک شباهت ظاهری ‪ ،‬يک شباهت‬ ‫محو و دور و درعین حال نزديک مرا به آنها مر بوط می کرد‪.‬همین‬ ‫– احتیاجات مشترک زندگی بود که از تعجب من می کاست‬ ‫شباهتی که بیشتر از همه بمن زجر می داد اين بود که رجاله ها هم‬ ‫مثل من از اين لکاته ‪ ،‬از زنم خوششان می آمد و او هم بیشتر به آنها‬ ‫‪.‬راغب – حتم دارم که نقصی در وجود يکی از ما بوده است‬ ‫‪ .‬اسمش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسمی باين خوبی رويش نمی افتاد‬

‫نمی خواهم بگويم زنم چون خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت‬ ‫و بخودم دروغ می گفتم ‪ -.‬من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیده ام‬ ‫ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای اين بود که اول‬ ‫او بطرف من آمد ‪.‬آنهم از مکر و حیله اش بود ‪ .‬نه ‪ ،‬هیچ علقه ای بمن نداشت‬ ‫اصل چطورممکن بود او بکسی علقه پیدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک –‬ ‫مرد را برای شهوترانی ‪ ،‬يکی را برای عشقبازی و يکی را برای شکنجه دادن‬ ‫لزم داشت – گمان نمی کنم که او باين تثلیت هم اکتفا می کرد ‪.‬ولی مرا‬ ‫قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود ‪ .‬ودرحقیقت بهتر از اين نمی توانست‬ ‫انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود –چون يک شباهت محو و‬ ‫دور با خودم داشت ‪ .‬حال او را نه تنها دوست داشتم ‪،‬بلکه همه ذرات‬ ‫تنم او را می خواست ‪ .‬مخصوصا میان تنم ‪ ،‬چون نمی خواهم احساسات‬ ‫– حقیقی را زير لفاف موهوم عشق و علقه و الهیات پنهان کنم‬ ‫‪ .‬چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی کند‬ ‫گمان می کردم که يکجور تشعشع يا هاله ‪ ،‬مثل هاله ای که دور انبیاء میکشند‬ ‫میان بدنم موج میزد و هاله میان بدن او را لبد هاله رنجور و ناخوش من می طلبید‬ ‫‪ .‬و با تمام قوا بطرف خودش می کشید‬ ‫حالم که بهتر شد ‪ ،‬تصمیم گرفتم بروم ‪.‬بروم خود را گم بکنم ‪ ،‬مثل سگ خوره گرفته‬ ‫که میداند بايد بمیرد ‪.‬مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند ‪.‬صبح زود بلند‬ ‫شدم ‪ ،‬دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه‬ ‫فرار‬ ‫‪ ،‬کردم ‪ ،‬از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم ‪ ،‬بدون مقصود معینی از میان کوچه ها‬ ‫بی تکلیف از میان رجاله هائی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت‬ ‫می دويدند گذشتم من احتیاجی بديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی‬ ‫‪ .‬ديگرشان بود‬ ‫همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهی بآلت‬ ‫‪ .‬تناسبیشان می شد‬ ‫ناگهان حس کردم که چالک تر و سبکتر شده ام ‪ ،‬عضلت پاهايم بتندی و جلدی‬ ‫مخصوصی‬ ‫که تصورش را نمی توانستم بکنم براه افتاده بود ‪.‬حس می کردم که از‬ ‫همه قیدهای زندگی رسته ام – شانه هايم را بال انداختم ‪ ،‬اين حرکت‬ ‫طبیعی من بود ‪ ،‬در بچگی هر وقت از زير بار زحمت و مسئولیتی آزاد‬ ‫‪ .‬می شد م همین حرکت را انجام می دادم‬ ‫آفتاب بال می آمد و می سوزانید ‪ .‬در کوچه های خلوت افتادم ‪ ،‬سر راهم‬ ‫‪ ،‬خانه های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجیب و غريب ‪ :‬مکعب ‪ ،‬منشور‬ ‫مخروطی با دريچه های کوتاه و تاريک ديده می شد ‪ .‬اين دريچه ها بی درو بست‬

‫بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند ‪ .‬مثل اين بود که هرگز يک موجود ‪،‬‬ ‫‪ .‬زنده نمی توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد‬ ‫‪ .‬خورشید مانند تیغ طلئی ‪ ،‬از کنار سايه ديوار میتراشید و بر می داشت‬ ‫کوچه ها بین ديوارهای کهنه سفید کرده ممتد می شدند ‪ ،‬همه جا آرام و‬ ‫گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ‪ ،‬قانون‬ ‫سکوت را مراعات کرده بودند ‪ .‬می آمد که در همه جا اسراری پنهان‬ ‫‪ .‬بود ‪ ،‬بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشیدن را نداشتند‬ ‫يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با‬ ‫هزاران دهن مکند عرق تن مرا بیرون می کشید ‪ .‬بته های صحرا‬ ‫‪ ،‬زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند ‪.‬خورشید مثل چشم تب دار‬ ‫پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بیجان می کرد ‪.‬ولی‬ ‫خاک و گیاه های اينجا بوی مخصوصی داشت ‪ ،‬بوی آن بقدری قوی بود‬ ‫که از استشمام آن بیاد دقیقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات‬ ‫و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ‪ ،‬بلکه يک لحظه آن دوره را‬ ‫در خودم حس کردم ‪ ،‬مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود ‪ .‬يک نوع‬ ‫سرگیجه گوارا بمن دست داد ‪ ،‬مثل اينکه دوباره در دنیای گمشده‬ ‫ای متولد شده بودم ‪ .‬اين احساس يک خاصیت مست کننده داشت‬ ‫– و مانند شراب کهنه شیرين در رگ و پی من تاته وجودم تاثیر کرد‬ ‫در صحرا خارها ‪ ،‬سنگها ‪ ،‬تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی‬ ‫‪ .‬را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم‬ ‫ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين ياد بودها‬ ‫‪ .‬بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگی مستقلی داشتند‬ ‫در صورتیکه من شاهد دور و بیچاره ای بیش نبودم و حس می کردم که‬ ‫میان من و آنها گرداب عمیقی کنده شده بود ‪.‬حس می کردم که امروز‬ ‫دلم تهی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ‪ ،‬درختهای‬ ‫– سرو بیشتر فاصله پیدا کرده بودند ‪ ،‬تپه ها خشکتر شده بودند‬ ‫موجودی که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و‬ ‫با او حرف می زدم نمی شنید و مطالب مرا نمی فهمید ‪ .‬صورت يک‬ ‫‪ .‬نفر آدمی را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود‬ ‫دنیا به نظرم يک خانه خالی و غم انگیز آمد و در سینه ام اظطرابی‬ ‫دوران می زد مثل اينکه حال مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای‬ ‫اين خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ‪ ،‬ولی‬ ‫زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسیدم ‪ ،‬درهای پشت سرم‬ ‫خود بخود بسته می شد و فقط سايه های لرزان ديوار هائی که زاويه‬

‫آنها محو شده بود مانند کنیزان و غلمان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی می‬ ‫‪ .‬کردند‬ ‫نزديک نهر سورن که رسیدم جلوم يک کوه خشک خالی پیدا شد ‪ .‬هیکل‬ ‫خشک و سخت کوه مرا بیاد دايه ام انداخت ‪ ،‬نمی دانم چه رابطه ای بین‬ ‫آنها وجود داشت ‪ .‬از کنار کوه گذشتم ‪ ،‬در يک محوطه کوچک و با‬ ‫صفائی رسیدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالی کوه يک قلعه بلند‬ ‫‪ .‬که با خشت های وزين ساخته بودند ديده می شد‬ ‫‪ .‬در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خیره شده بودم‬ ‫بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –يکجور‬ ‫ترس بیجا برايم تولید شده بودکه کوزه خواهد افتاد ‪ ،‬بلند شدم که جای‬ ‫کوزه را محفوظ کنم ‪ ،‬ولی بواسطه تحريک مجهولی که خودم ملتفت‬ ‫نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ‪ ،‬کوزه افتاد و شکست ‪ ،‬بالخره‬ ‫پلکهای چشمم را بهم فشار دادم ‪ ،‬اما بخیالم رسید که دايه ام بلند شده‬ ‫بمن نگاه می کند مشتهای خود را زير لحاف گره کردم ‪ ،‬اما هیچ اتفاق‬ ‫فوق العاده ای رخ نداده بود ‪ .‬در حالت اغما صدای در کوچه‬ ‫را شنیدم ‪ ،‬صدای پای دايه ام را شنیدم که نعلینش بزمین میکشید و‬ ‫‪ .‬رفت نان و پنیر را گرفت‬ ‫(بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که میخواند ‪( :‬صفر ابره شاتوت ؟‬ ‫‪ ،‬نه ‪ ،‬زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود ‪ .‬روشنائی زيادتر میشد‬ ‫چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که‬ ‫‪ .‬از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود میلرزيد‬ ‫بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتیکه‬ ‫بچه بودم ديده ام ‪ .‬دايه ام چاشت مرا آورده ‪ ،‬مثل اين بود که صورت دايه ام‬ ‫‪،‬روی يک آينه دق منعکس شده باشد ‪ ،‬آنقدر کشیده و لغر بنظرم جلوه کرد‬ ‫بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود ‪ .‬انگاری که وزن سنگینی صورتش‬ ‫‪ .‬را پايین کشیده بود‬ ‫‪ .‬با اينکه ننجون می دانست دود غلیان برايم بد است باز هم در اطاقم غلیان می کشید‬ ‫اصل تا غلیان نمیکشید سر دماغ نمی آمد ‪ .‬از بسکه دايه ام از خانه اش از‬ ‫عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ‪ ،‬مرا هم با کیفهای شهوتی خودش شريک‬ ‫کرده بود – چقدر احمقانه است ‪ ،‬گاهی بیجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دايه ام‬ ‫– میافتادم ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی ديگران دلم را بهم می زند‬ ‫در صورتیکه میدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می‬ ‫‪ .‬شود‬ ‫بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم ‪ ،‬که سالم‬ ‫‪ ،‬بودند‬

‫خوب میخوردند ‪ ،‬خوب می خوابیدند و خوب جماع می کردند و هر گز ذره ای از‬ ‫دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه بسر و صورتشان سايیده‬ ‫نشده بود ؟‬ ‫‪ .‬ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد ‪ .‬میخواست همه جای مرا ببیند‬ ‫من هنوز از زنم رو در واسی داشتم ‪ .‬وارد اطاقم که میشدم روی خلط خودم‬ ‫‪ .‬را که در لگن انداخته بودم ‪ ،‬می پوشاندم – موی سر و ريشم را شانه می کردم‬ ‫– شبکلهم را مرتب می کرد م ‪ .‬ولی پیش دايه ام هیچ جور رو در واسی نداشتم‬ ‫چرا اين زن که هیچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده‬ ‫بود ؟‬ ‫‪ .‬يادم است در همین اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند‬ ‫من و دايه ام با همین لکانه دور کرسی میخوابیديم ‪ .‬تاريک روشن چشمهايم باز‬ ‫میشد‬ ‫‪ .‬نقش پرده گلدوزی که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت‬ ‫چه پرده عجیب ترسناکی بود ؟ رويش يک پیر مرد قوز کرده شبیه جوکیان هند‬ ‫شالمه‬ ‫بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سه تار در دست داشت و يک‬ ‫دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ‪ ،‬دستهايش را زنجیر‬ ‫کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پیرمرد برقصد – پیش خودم‬ ‫تصور می کردم شايد اين پیرمرد را هم دريک سیاه چال با يک مارناگ انداخته بودند‬ ‫‪ .‬که باين شکل در آمده بود و موهای سروريشش سفید شده بود‬ ‫از اين پرده های زردوزی هندی بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور‬ ‫فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقیق میشدم میترسیدم ‪.‬دايه ام را خواب آلود‬ ‫بیدارمی کردم ‪ ،‬او با نفس بد بو و موهای خشن سیاهش که بصورتم مالیده می شد‬ ‫مرا بخودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ‪ ،‬بهمان شکل در نظرم‬ ‫‪ .‬جلوه کرد ‪ .‬فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود‬ ‫‪ .‬اغلب برا ی فراموشی ‪ ،‬برا ی فرار از خودم ‪ ،‬ايام بچگی خودم را بیاد می آورم‬ ‫– برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم‬ ‫هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ‪ ،‬برای معدوم شدنم يک نفس‬ ‫– دومی بود که بحال من ترحم میاورد ‪ ،‬بحال اين بچه ای که خواهد مرد‬ ‫‪ ،‬در مواقع ترسناک زندگی خودم ‪ ،‬همینکه صورت آرام دايه ام را می ديدم‬ ‫صورت رنگ پريده ‪ ،‬چشمهای گود و بیحرکت و کدر و پره های نازک بینی و‬ ‫– پیشانی استخوانی پهن او را که میديدم ‪ ،‬يادگارهای آنوقت درمن بیدار می شد‬ ‫يک خال گوشتی روی شقیقه ام بود که رويش مو در آورده بود – گويا فقط‬ ‫امروز متوجه خال او شد م‪ ،‬فقط پیشتر که بصورتش نگان می کردم اينطور‬ ‫‪ .‬دقیق نمی شدم‬

‫‪ .‬اگر چه ننجون ظاهرا تغییر کرده بود ولی افکارش بحال خود باقی مانده بود‬ ‫فقط بزندگی بیشتر اظهار علقه می کرد و از مر گ می ترسید ‪ ،‬مکس هائی‬ ‫که اول پائیز باطاق پناه می آوردند ‪ .‬اما زندگی من در هر روز و هر دقیقه‬ ‫عوض می شد ‪ .‬بنظرم می آمد که طول زمان و تغییراتی که ممکن بود آدمها‬ ‫در چندين سال انجام بکنند ‪ ،‬برای من اين سرعت سیرو جريان هزاران بار‬ ‫مضاعف و تند تر شده بود ‪ .‬در صورتیکه خوشی آن بطور معکوس‬ ‫بطرف صفر میرفت و شايد از صفر هم تجاوز میکر – کسانی هستند که‬ ‫از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتیکه بسیاری از مردم‬ ‫فقط درهنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود‬ ‫‪ .‬خاموش می شوند‬ ‫ظهر که دايه ام ناهار را آورد ‪ ،‬من زدم زير کاسه آش ‪ ،‬فرياد کشیدم ‪ ،‬با تمام‬ ‫قوايم فرياد کشیدم ‪ ،‬همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند ‪ .‬آن لکاته هم آمد‬ ‫‪ .‬و زود رد شد ‪ .‬بشکمش نگاه کردم ‪ ،‬بال آمده بود ‪ .‬نه ‪ ،‬هنوز نزائیده بود‬ ‫رفتند حکیم باشی را خبر کردند – من پیش خودم کیف میکردم که اقل اين‬ ‫‪ .‬احمقها را بزحمت انداخته ام‬ ‫حکیم باشی به سه قبضه ريش آمد دستور داد که من ترياک بکشم ‪ .‬چه داروی‬ ‫‪ ،‬گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتیکه ترياک میکشیدم ؛ افکارم بزرگ‬ ‫لطیف ‪ ،‬افسون آمیز و پران میشد – در محیط ديگری ورای دنیای معمولی سیر‬ ‫‪ .‬وسیاحت می کردم‬ ‫خیالت و افکارم از قید ثقیل و سنگینی چیزهايی زمینی و آزاد می شد و بسوی‬ ‫سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اينکه مرا روی بالهای شبهره طلئی‬ ‫گذاشته بودند و در يک دنیای تهی و درخشان که بهیچ مانعی برنمیخورد‬ ‫گردش می کردم ‪ .‬بقدری اين تاثیر عمیق و پر کیف بود که از مرگ‬ ‫‪ .‬هم کیفش بیشتر بود‬ ‫از پای منقل که بلند شدم ‪ ،‬رفتم دريچه رو بحیاطمان ديدم دايه ام جلو آفتاب‬ ‫نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد ‪ .‬شنیدم به عروسش گفت ‪ :‬همه مون‬ ‫دل ضعفه شديم ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گويا حکیم باشی‬ ‫‪ .‬بانها گفته بود که من خوب نمی شوم‬ ‫‬‫! اما من هیچ تعجبی نکردم ‪ .‬چقدر اين مردم احمق هستند‬ ‫همینکه يک ساعت بعد برايم جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گريه سرخ شده‬ ‫بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی‬ ‫در می آوردند ‪ ،‬آنهم چقدر ناشی ؟ بخیالشان من خودم نمیدانستم ؟ ولی چرا‬ ‫اين زن بمن اظهار علقه می کرد ؟ چرا خودش را شريک درد من می دانست ؟‬ ‫يکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکیده سیاهش را مثل دولچه توی‬ ‫لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهايش افتاده بود ‪ .‬حال که‬

‫پستانهايش را میديدم ‪ ،‬عقم می نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر‬ ‫شیره زندگی او را می مکیدم و حرارت تنمان در هم داخل میشده ‪ .‬او تمام تن مرا‬ ‫دستمال می کرد و برای همین بود که حال هم با جسارت مخصوصی که ممکن‬ ‫است يک زن بی شوهر داشته باشد ‪ ،‬نسبت به من رفتار می کرد ‪ .‬بهمان چشم‬ ‫بچگی بمن نگاه می کرد ‪ ،‬چون يک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته ‪ .‬کی‬ ‫می داند شايد بامن طبق هم میزده مثل خواهر خوانده ای که زنها برای خودشان‬ ‫‪ .‬انتخاب می کنند‬ ‫! حال هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زير و رو و بقول خودش تر و خشک می کرد‬ ‫اگر زنم ‪ ،‬آن لکاته بمن رسیدگی می کرد ‪ ،‬من هرگز ننجون را به خودم راه –‬ ‫نمیدادم ‪ ،‬چون پیش خودم گمان می کردم دايره فکر و حس زيبائی زنم بیش از دايه‬ ‫ام‬ ‫‪ .‬بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حیا را برای من تولید کرده بود‬ ‫از اين جهت پیش دايه ام کمتر رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسیدگی‬ ‫‪ .‬می کرد – لبد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده ‪ ،‬ستاره اش اين بوده‬ ‫بعلوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و همه درددلهای خانوادگی‬ ‫‪ ،‬تفريحات‬ ‫جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و‬ ‫دل‬ ‫پری که از عروسش داشت مثل اينکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش‬ ‫نسبت‬ ‫‪ ،‬به او دزديده بود ‪ ،‬با چه کینه ای نقل می کرد ! بايد عروسش خوشگل باشد‬ ‫من از دريچه رو به حیاط او را ديده ام ‪ ،‬چشمهای میشی ‪ ،‬موی بور و دماغ‬ ‫‪ .‬کوچک قلمی داشت‬ ‫دايه ام گاهی از معجزات انبیاء برايم صحبت می کرد ؛ بخیال خودش می خواست‬ ‫‪ .‬مرا به اين وسیله تسلیت بدهد ‪ .‬ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت می بردم‬ ‫گاهی برايم خبر چینی می کرد ‪ ،‬مثل چند روز پیش بمن گفت که دخترم ( يعنی آن‬ ‫( لکاته‬ ‫‪.‬بساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه میدوخته ‪ ،‬برای بچه خودش‬ ‫بعد مثل اينکه او هم می دانست بمن دلداری داد ‪ .‬گاهی میرود برايم از در و همسايه‬ ‫دوا‬ ‫درمان می آورد ‪ ،‬پیش جادو گر ‪ ،‬فالگیر و جام زن می رود ‪،‬سر کتاب باز می کند‬ ‫‪ .‬و راجع به من با آنها مشورت می کند‬ ‫چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پیاز ‪ ،‬برنج و روغن‬ ‫خراب‬

‫شده بود – گفت اينها را بنیت سلمتی من گدائی کرده و همه اين گندو کثافتها را‬ ‫دزدکی‬ ‫‪ .‬بخورد من می داد‪ .‬بلفاصله هم جوشانده های حکیم باشی را بناف من می بست‬ ‫همان جوشانده های بی پیری که برايم تجويز کرده بود ‪ :‬پر زوفا ‪ ،‬رب سوس ‪،‬‬ ‫کافور‬ ‫پر سیاوشان ‪ ،‬بابونه ‪ ،‬روغن غاز ‪ ،‬تخم کتان ‪ ،‬تخم صنوبر ‪ ،‬نشاسته ‪ ،‬خاکه شیره‬ ‫و هزار‬ ‫‪ ....‬جور مزخرف ديگر‬ ‫چند روز پیش يک کتاب دعا بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد‬ ‫‪ .‬من نمیخورد‬ ‫چه احتیاجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم ‪ ،‬آيا من خودم نتیجه يک رشته سلهای‬ ‫گذشته نبودم‬ ‫و تجربیان موروثی آنها در من باقی نبود ؟ آيا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هیچ‬ ‫وقت نه‬ ‫مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دول راست شدن در مقابل‬ ‫يک قادر‬ ‫متعال و صاحب اختیار مطلق که بايد بزبان عربی با او اختلط کرد در من تاثیری‬ ‫‪ .‬نداشته است‬ ‫اگر چه سابق برين ‪ ،‬وقتی سلمت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعی می‬ ‫کردم‬ ‫اما چشمم روی کاشی های که قلب خودرا با ساير مردم جور و هم آهنگ بکنم ‪.‬‬ ‫لعابی و‬ ‫نقش و نگارديوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا می برد و بی اختیار به اين‬ ‫وسیله راه‬ ‫گريزی برای خودم پیدا می کردم خیره می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم‬ ‫را‬ ‫می بستم و کف دستم را جلو صورتم می گرفتم – در اين شبی که برای خودم ايجاد‬ ‫کرده‬ ‫بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار می کنند ‪ ،‬من دعا می‬ ‫‪ .‬خواند م‬ ‫ولی تلفظ اين کلمات از ته دل نبود ‪ ،‬چون من بیشتر خوشم می آمد با يک نفر‬ ‫دوست يا‬ ‫‪ .‬آشنا حرف بزنم تا با خدا ‪ ،‬با قادر متعال !چون خدا از سرمن زياد تر بود‬ ‫زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه اين مسائل برايم باندازه‬ ‫جوی‬

‫ارزش نداشت و دراين موقع نمی خواستم بدانم که حقیقتا خدائی وجود دارد يا اينکه‬ ‫فقط‬ ‫مظهر فرمانروايان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن‬ ‫رعايات‬ ‫خود تصور کرده اند ‪ .‬تصوير روی زمین را بآسمان منعکس کرده اند – فقط می‬ ‫خواستم‬ ‫بدانم که شب را به صبح می رسانم يا نه – حس می کردم در مقابل مرگ ‪ ،‬مذهب و‬ ‫ايمان‬ ‫و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقريبا يکجور تفريح برای اشخاص تندرست و‬ ‫– خوشبخت بود‬ ‫در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالت جانگدازی کی طی می کردم ‪ ،‬آنچه را جع‬ ‫به کیفر‬ ‫و پاداش روح و روز رستاخیز بمن داده بودند ‪ ،‬در مقابل ترس از مرگ هیچ تاثیری‬ ‫‪ .‬نداشت‬ ‫نه ‪ ،‬ترس از مرگ گريبان مرا ول نمی کرد – کسانی که درد نکشیده اند اين کلمات‬ ‫– را نمی فهمند‬ ‫به قدری حس زندگی در من زياد شده بود که کوچکترين لحظه خوشی جبران‬ ‫ساعتهای دراز‬ ‫‪ .‬خفقان و اضطراب را می کرد‬ ‫میديدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من‬ ‫میان‬ ‫رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بود ‪ ،‬بطوری که فراموش کرده بودند که‬ ‫سابق بر اين‬ ‫جزو دنیای آنها بوده ام ‪ .‬چیزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده‬ ‫هستم و نه‬ ‫مرده مرده ‪ ،‬فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از‬ ‫فراموشی‬ ‫‪ .‬و آسايش مرگ استفاده می کردم‬ ‫سر شب از پای منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اطاقم به بیرون نگاه کردم ‪ ،‬يک‬ ‫درخت‬ ‫سیاه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند ‪.‬پیدا بود – سايه های تاريک ‪ ،‬درهم‬ ‫مسلوط‬ ‫شده بودند حس می کردم که همه چیز تهی و موقت است ‪.‬آسمان سیاه و قیر اندود‬ ‫مانند‬

‫چادر کهنه سیاهی بود که بوسیله ستاره های بیشمار درخشان سوارخ سوراخ شده‬ ‫‪ .‬باشد‬ ‫درهمین وقت صدای اذان بلند شد ‪ .‬يک اذان بی موقع بود گويا زنی ‪ ،‬شايد آن لکاته‬ ‫مشغول زائیدن بود ‪ ،‬سرخشت رفته بود ‪ .‬صدای ناله سگی از لبلی اذان صبح‬ ‫شنیده می شد ‪ .‬من با خودم فکر کردم ‪ ( :‬اگر راست است که هر کسی يک ستاره‬ ‫روی اسمان دارد ‪،‬ستاره من بايد دور ‪ ،‬تاريک و بی معنی باشد – شايد اصل من‬ ‫(! ستاره نداشته ام‬ ‫در اين وقت صدای يکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که میگذشتند و‬ ‫‪ :‬شوخی های هرزه با هم می کردند ‪ .‬بعد دستجمعی زدند زير آواز و خواندند‬ ‫بیا بريم تا می خوريم‬ ‫شراب ملک ری خوريم‬ ‫حال نخوريم کی بخوريم ؟‬ ‫‪ ،‬من هراسان خودم را کنار کشیدم ‪ ،‬آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می پیچید‬ ‫‪ ...‬کم کم صدايشان دور و خفه شد ‪ .‬نه ‪ ،‬آنها بامن کاری نداشتند ‪ ،‬آنها نمیدانستند‬ ‫دوباره سکوت و تاريکی همه جا را فرا گرفت – من پیه سوز اطاقم را روشن‬ ‫نکردم ‪ ،‬خوشم آمد که در تاريکی بنشینم – تاريکی ‪ ،‬اين ماده غلیظ سیال که در‬ ‫همه جا و در همه چیز تراوش میکند ‪ .‬من بان خو گرفته بودم ‪ .‬درتاريکی‬ ‫بودکه افکار گم شده ام ‪ ،‬ترسهای فراموش شده ‪ ،‬افکار مهیب باور نکردنی که‬ ‫‪ ،‬نمی دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ‪ ،‬همه از سر نو جان می گرفت‬ ‫راه میافتاد و بمن دهن کجی میکرد – کنج اطاق ‪ ،‬پشت پرده ‪ ،‬کنار در ‪ ،‬پر از‬ ‫‪ .‬اين افکار و هیکلهای بی شکل و تهديد کننده بود‬ ‫آنجا کنار پرده يک هیکل ترسناک نشسته بود تکان نمی خورد ‪ ،‬نه غمناک بود و نه‬ ‫خوشحال ‪ .‬هر دفعه که بر می گشتم توی تخم چشمم نگاه می کرد – بصورت‬ ‫او آشنا بودم ‪ ،‬مثل اين بود که در بچگی همین صورت را ديده بودم –يکروز سیزده‬ ‫به در بود ‪ ،‬کنار نهر سورن من به بچه ها سرمامک بازی میکردم ‪ ،‬همین صورت‬ ‫بنظرم آمد ه بود که با صورتهای معمولی ديگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر‬ ‫داشتند ‪ ،‬بمن ظاهر شده بود ‪ ،‬صورتش شبیه همین مرد قصاب روبروی دريچه‬ ‫اطاقم بود ‪ .‬گويا اين شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زياد‬ ‫ديده بودم – گويا اين سايه همزاد من بود و در دايره محدود زندگی من واقع شده‬ ‫‪ ...‬بود‬ ‫‪ .‬همینکه بلند شدم پیه سوز را روشن بکنم آن هیکل هم خود بخود محو و ناپديد شد‬ ‫رفتم جلوی آينه بصورت خودم دقیق شدم ‪ ،‬تصويری که نقش بست بنظرم بیگانه‬ ‫– آمد‬ ‫باور کردنی و ترسناک بود ‪ .‬عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصوير‬ ‫‪ .‬روی آينه شده بودم – بنظرم آمد نمی توانستم تنها با خودم در يک اطاق بمانم‬

‫می ترسیدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند ‪ ،‬مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می‬ ‫‪ .‬شوند‬ ‫اما دستم را بلند کردم ‪ ،‬جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را تولید‬ ‫‪ .‬بکنم‬ ‫اغلب حالت وحشت برايم کیف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گیج می رفت‬ ‫وزانوهايم سست می شد و می خواستم قی بکنم ‪ .‬ناگهان ملتفت شدم که روی پاهايم‬ ‫‪ .‬ايستاده بودم‬ ‫اين مسئله برايم غريب بود ‪ ،‬معجزه بود – چطور من می توانستم روی پاهايم‬ ‫ايستاده باشم ؟‬ ‫بنظرم آمد اگر يکی از پاهايم را تکان می دادم تعادلم از دست می رفت ‪ ،‬يکنوع‬ ‫حالت‬ ‫‪ .‬سرگیجه برايم پیدا شده بود – زمین و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند‬ ‫بطور مبهمی آرزوی زمین لرزه يا يک صاعقه آسمانی می کردم برای اينکه بتوانم‬ ‫مجددا‬ ‫‪ .‬در دنیای آرام و روشنی بدنیا بیايم‬ ‫‪ :‬وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم‬ ‫– مرگ ‪ ...‬مرگ ‪ )...‬لب هايم بسته بود ‪ ،‬ولی از صدای خودم ترسیدم )‬ ‫اصل جرات سابق از من رفته بود ‪ ،‬مثل مگسهايی شده بودم که اول پائیز باطاق‬ ‫هجوم‬ ‫می آوردند ‪ ،‬مگسهايی خشکیده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان میترسند‬ ‫‪.‬‬ ‫مدتی بی حرکت يک گله ديوار کز می کنند ‪ ،‬همینکه پی می برند که زنده هستند‬ ‫‪ .‬خودشان را بی محابا بدر و ديوار می زنند و مرده آنها در اطراف اطاق می افتد‬ ‫پلکهای چشمم که پايین می آمد ‪ ،‬يک دنیای محو جلوم نقش می بست ‪ .‬يک‬ ‫‪.‬دنیايی که همه اش را خودم ايجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق میداد‬ ‫‪ .‬در هر صورت خیلی حقیقی تر و طبیعی تر از دنیای بیداريم بود‬ ‫مثل اينکه هیچ مانع و عايقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ‪ ،‬زمان و مکان‬ ‫تاثیر خود را از دست می دادند ‪ -‬اين حس شهوت کشته شده که خواب‬ ‫زايیده آن بود ‪ ،‬زايیده احتیاجات نهايي من بود ‪.‬اشکال و اتفاقات باور نکردنی‬ ‫‪ ،‬ولی طبیعی جلو من مجسم می کرد‪ .‬و بعد از آنکه بیدار می شدم‬ ‫در همان دقیقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ‪ ،‬از زمان و مکان خودم بیخبر‬ ‫بودم ‪ -‬گويا خوابهايی که می ديدم همه اش را خودم درست کرده بودم و‬ ‫‪ .‬تعبیر حقیقی آنرا می دانسته ام‬ ‫از شب خیلی گذشته بود که خوابم برد‪ .‬ناگهان ديدم در کوچه های شهر‬ ‫‪،‬ناشناسی که خانه های عجیب و غريب باشکال هندسی ‪ ،‬منشور ‪ ،‬مخروطی‬

‫مکعب با دريچه های کوتاه و تاريک داشت و بدر و ديوار آنها بته نیلوفر پیچیده‬ ‫بود ‪ ،‬آزادانه گردش می کردم و براحتی نفس می کشیدم ‪ .‬ولی مردم اين‬ ‫‪ ،‬شهر بمرگ غريبی مرده بودند‪ .‬همه سرجای خودشان خشک شده بودند‬ ‫دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پايین آمده بود ‪ .‬بهر کسی دست‬ ‫‪.‬میزدم ‪ ،‬سرش کنده میشد میافتاد‬ ‫جلو يک دکان قصابی رسیدم ديدم مردی شبیه پیرمرد خنزر پنزری جلو‬ ‫خانه مان شال گردن بسته بود و يک گز لیک در دستش بود و چشمهای‬ ‫سرخ مثل اينکه پلک آنها را بريده بودند بمن خیره نگاه می کرد ‪ ،‬خواستم‬ ‫گزلیک را از دستش بگیرم ‪ ،‬سرش کنده شد بزمین افتاد ‪ ،‬من از شدت ترس‬ ‫پا گذاشتم به فرار ‪ ،‬در کوچه ها می دويدم هرکسی را می ديدم سرجای خودش‬ ‫خشک شده بود ‪ -‬می ترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم ‪ ،‬جلو خانه پدر زنم که‬ ‫رسیدم برادر زنم ‪ ،‬برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود ‪ ،‬دست کردم‬ ‫از جیبم دو تا کلوچه درآوردم ‪ ،‬خواستم بدستش بدهم ولی همینکه او را لمس کردم‬ ‫‪ .‬سرش کنده شد بزمین افتاد ‪ .‬من فرياد کشیدم و بیدار شدم‬ ‫هوا هنوز تاري‪ :‬روشن بود ‪ ،‬خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف‬ ‫روی سرم سنگینی میکرد ‪ ،‬ديوارها بی اندازه ضخیم شده بود و سینه ام‬ ‫میخواست بترکد ‪ .‬ديد چشمم کدر شده بود ‪.‬مدتی بحال وحشت زده بتیرهای‬ ‫‪ .‬اطاق خیره شده بودم ‪ ،‬آنها را میشمردم و دوباره از سرنو شروع می کردم‬ ‫همینکه چشمم را بهم فشار دادم صدای درآمد ‪ ،‬ننجون آمده بود اطاقم‬ ‫را جارو بزند ‪ ،‬چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالخانه ‪ ،‬من رفتم بالخانه‬ ‫‪ ،‬جلو ارسی نشستم ‪ ،‬از آن بال پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پیدا نبود‬ ‫فقط از ضلع چپ ‪ ،‬مرد قصاب را میديدم ‪ ،‬ولی حرکات او که از دريچه‬ ‫اطاقم ترسناک ‪ ،‬سنگین ‪ ،‬سنجیده بنظرم میامد ؛ از اين بال مضحک و بیچاره‬ ‫جلوه میکرد ‪ ،‬مثل چیزيکه اين مرد نبايد کارش قصابی بوده باشد و بازی‬ ‫درآورده بود ‪ -‬يابوهای سیاه لغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آويزان‬ ‫بود و سرفه های خشک و عمیق میکردند آوردند ‪ .‬مرد قصاب دست چربش‬ ‫را بسبیلش کشید ‪ ،‬نگاه خريداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را‬ ‫بزحمت برد و بچنگک دکانش آويخت ‪ -‬روی ران گوسفندها را نوازش میکرد‬ ‫لبد ديشب هم که دست بتن زنش میمالید يآد گوسفندها میافتاد و فکر میکرد که‬ ‫‪.‬اگر زنش را میکشت چقدر پول عايدش میشد‬ ‫‪ ،‬جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و يک تصمیم گرتفم ‪ -‬تصمیم وحشتناک‬ ‫رفتم در پستوی اطاقم گزلیک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری‬ ‫درآوردم ‪ ،‬با دامن قبايم تیغه آنرا پاک کردم و زيرمتکايم گذاشتم ‪ -‬اين‬ ‫تصمیم را از قديم گرفته بودم ‪ -‬ولی نمیدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب‬

‫بود وقتیکه ران گوسفندها را تکه تکه میبريدند ‪ ،‬وزن میکرد ‪ ،‬بعد نگاه تحسین‬ ‫آمیز‬ ‫‪ .‬می کرد که منهم بی اختیار حس کردم که میخواستم از او تقلید بکنم‬ ‫لزم داشتم که اين کیف را بکنم ‪ -‬از دريچه اطاقم میان ابرها يک سوراخ‬ ‫کامل آبی عمیق روی آسمان پیدا بود ‪ ،‬بنظرم آمد برای اينکه بتوانم بآنجا برسم‬ ‫بايد از يک نردبان خیلی بلند بال بروم ‪ .‬روی کرانه آسمان را ابرهای زرد‬ ‫‪.‬غلیظ مرگ آلود گرفته بود ‪ ،‬بطوريکه روی همه شهر سنگینی می کرد‬ ‫يک هوای وحشتناک و پر از کیف بود ‪ ،‬نمی دانم چرا من بطرف زمین خم ‪-‬‬ ‫میشدم ‪ ،‬همیشه در اين هوا بفکر مرگ میافتادم ‪ .‬ولی حال که مرگ با صورت‬ ‫‪ ،‬خونین و دستهای استخوانی بیخ گلويم را گرفته بود ‪ ،‬حال فقط تصمیم گرفته بودم‬ ‫!که اين لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد ‪ :‬خدا بیامرزدش ‪ ،‬راحت شد‬ ‫در اين وقت از جلو دريچه اطاقم يک تابوت میبردند که رويش ار سیاه کشیده بودند‬ ‫و‬ ‫بالی تابوت شمع روشن کرده بودند ‪ :‬صدای (لاله الال) مرا متوجه کرد‬ ‫همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برمیگشتند و هفت قدم دنبال ‪-‬‬ ‫تابوت میرفتند ‪ .‬حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به‬ ‫‪ .‬دکانش برگشت‬ ‫ولی پیرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد ‪ .‬همه مردم چه صورت جدی‬ ‫ بخودشان گرفته بودند ! شايد ياد فلسفه مرگ و آن دنیا افتاده بودند‬‫‪ ،‬دايه ام که برايم جوشانده آورد ديدم اخمش درهم بود‬ ‫دانه های تسبیح بزرگی که دستش بود می انداخت و با خودش ذکر می کرد‬‫بعد نمازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلوت می کرد‬ ‫(‪( ...‬اللهم‪،‬اللهم‬ ‫مثل اينکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولی تمام اين مسخره بازيها‬ ‫در من هیچ تاثیری نداشت ‪ .‬برعکس کیف می کردم که رجاله ها هم‬ ‫ اگر چه موقتی و دروغی اما اقل چند ثانیه عوالم مرا طی می کردند‬‫آيا اطاق من يک تابوت نبود ‪ ،‬رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟‬ ‫‪ ،‬گاهی فکر می کردم آنچه را که می ديدم‬ ‫کسانیکه دم مرگ هستند آنها هم می ديدند ‪ .‬اضطراب و هول وهراس‬ ‫و میل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ريختن عقايد ی که به من تلقین شده‬ ‫بود آرامش مخصوصی در خود حس می کردم ‪ -‬تنها چیزی که از‬ ‫من دلجوئی می کرد امید نیستی‬ ‫پس از مرگ بود ‪ -‬فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد‬ ‫من هنوز باين دنیائی که در آن زندگی می کردم ‪ ،‬انس نگرفته بودم‪-‬‬ ‫‪ ،‬دنیای ديگر بچه درد من میخورد ؟ حس می کردم که اين دنیا برای من نبود ‪،‬‬

‫برای يکدسته آدمهای بی حیا ‪ ،‬پررو ‪ ،‬گدامنش ‪ ،‬معلومات فروش‬ ‫چاروادار و چشم ودل گرسنه بود ‪ -‬برای کسانی که بفراخور دنیا آفريده‬ ‫شده بود ند واز زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که‬ ‫برای يک تکه لثه دم می جنباندند گدائی می کردند و تملق می گفتمد ‪-‬فکر‬ ‫زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد ‪-‬نه ‪ ،‬من احتیاجی به‬ ‫ بديدين اين همه دنیاهای قی آور و اين همه قیافه های نکبت بار نداشتم‬‫مگر خدا آنقدر نديده بديده بود که دنیاهای خودش را بچشم ؟ ‪ -‬اما‬ ‫من تعريف دروغی‬ ‫‪ ،‬نمی توانم بکنم و در صورتی که دنیای جديدی را بايد طی کرد‬ ‫‪ .‬آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می داشتم‬ ‫بدون زحمت نفس می کشیدم‬ ‫و بی آنکه احساس خستگی کنم ‪ ،‬می توانستم در سايه ستونهای يک‬ ‫معبد لینگم برای خودم زندگی را بسر ببرم ‪ -‬پرسه می زدم بطوری که آفتاب‬ ‫‪ .‬چشمم را نمی زد ‪ ،‬حرف مردم وصدای زندگی گوشم را می خراشید‬ ‫‪.....................................‬‬ ‫هر چه بیشتر در خودم فرو می رفتم ‪ ،‬مثل جانورانی که زمستان‬ ‫در يک سوراخ پنهان می شوند ‪ ،‬صدای ديگران را با گوشم می شنیدم و‬ ‫صدای خودم را در گلويم می شنیدم ‪ -‬تنهايی و انزوائی که پشت سرم‬ ‫پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و‬ ‫غلیظ و متراکم بود ‪ ،‬شبهائی که تاريکی چسبنده ‪ ،‬غلیظ و مسريدارند و‬ ‫منتظرند روی سر شهرهای خلوت که‬ ‫پر از خوابهای شهوت و کینه است فرود بیايند ‪ -‬ولی من در مقابل‬ ‫اين گلوئی که برای خودم بودم بیش‬ ‫از يکنوع اثبات مطلق و مجنون چیز ديگری نبودم ‪ -‬فشاری که در‬ ‫موقع تولید مثل دونفر را برای دفع تنهايی به هم می چسباند در‬ ‫نتیجه همین جنبه جنون آمیزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی‬ ‫آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمايل‬ ‫می شود ‪....‬تنها مرگ است که دروغ نمی گويد !حضور مرگ‬ ‫همه موهومات را نیست و نابود می‬ ‫کند ‪ .‬مابچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فريب های زندگی‬ ‫نجات می دهد ‪ ،‬و درته زندگی اوست‬ ‫که ما را صدا می زند و به سوی خودش می‬ ‫خواند ‪ -‬در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را‬ ‫نمی فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می‬ ‫کنیم ‪ ،‬برای اين است که صدای مرگ را بشنويم ‪ .....‬و درتمام مدت‬

‫زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند ‪ -‬آيا برای کسی اتفاق نیفتاده که‬ ‫ناگهان و بدون دلیل‬ ‫به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش‬ ‫بیخبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می کند ؟ آنوقت بعد بايد کوشش‬ ‫ بکند برای اين که بوضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود‬‫اين صدای مرگ است ‪.‬درين رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود و‬ ‫وقتی که پلکهای چشمم سنگین می شد و می خواستم خودم را تسلیم نیستی و‬ ‫شب جاودانی بکنم ‪ ،‬همه يادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده ام ‪ ،‬از‬ ‫سر جان می گرفت ‪ :‬ترس اينکه پرهای متکا تیغه خنجر بشود ‪ -‬دگمه‬ ‫ستره ام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسیا بشود ‪-‬ترس اينکه تکه نان لواشی‬ ‫که بزمین میافتد مثل شیشهبشکند ‪-‬دلواپسی اينکه اگرخوابم ببرد روغن پیه سوز‬ ‫بزمین بريزد و شهر آتش بگیرد ‪ ،‬وسواس اينکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل‬ ‫سم اسب صدا بدهد ‪،‬هول و هرا س اينکه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم کسی‬ ‫بدادم نرسد ‪...‬من آرزو می کردم بچگی خودم را بیاد بیاورم ‪ ،‬اما وقتی که‬ ‫میامد و آنرا حس می کردم مثل همان ايام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که‬ ‫صدای سرفه يا بوهای سیاه لغر جلو دکان قصابی را میداد ‪ ،‬و تهديد دائمی مرگ‬ ‫که همه افکار او را بدون امید برگشت لگد مال می کند و میگذرد بدون بیم وهراس‬ ‫نبود ‪.‬نمیدانم ديوارهای اطاقم چه تاثیر زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا‬ ‫مسموم می کرد ‪ -‬من حتم داشتم که پیش از مرگ يکنفر ديوانه زنجیری درين‬ ‫اطاق بوده ‪ ،‬نه تنها ديوارهای اطاقم ‪ ،‬بلکه منظره بیرون و همه و همه دست بیکی‬ ‫کرده بودند برا ی اين افکار را در من تولید بکنند ‪!.‬چند شب پیش همینکه در شاه‬ ‫نشین حمام‬ ‫لباسهايم را کند م افکارم عوض شد ‪ .‬استاد حمامی که آب روی سرم می ريخت‬ ‫مثل اين بود که افکار سیاهم شسته می شد ‪.‬در حمام سايه خودم را بديوار خیس‬ ‫عرق کرده ديدم ‪.‬به تن خودم دقت کردم ‪ ،‬ران ‪ ،‬ساق پا و میان تنم يک حالت شهوت‬ ‫انگیز‬ ‫ناامید داشت ‪.‬سايه آنها هم مثل دهسال پیش بود مثل وقتیکه بچه بودم ‪ .‬سر بینه که‬ ‫لباسم‬ ‫را پوشیدم ‪ ،‬حرکات قیافه و افکارم دوباره عوض شد ‪.‬مثل اينکه در محیط و دنیای‬ ‫جديدی‬ ‫داخل شده بودم ‪ ،‬مثل اينکه در همان دنیائی که از آن متنفر بودم دوباره‬ ‫‪ .‬بدنیا آمده بودم‬ ‫‪..................................‬‬ ‫زندگی من بنظرم همانقدر غیر طبیعی ‪ ،‬نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش‬ ‫روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم اغلب باين نقش که نگاه می کنم مثل‬

‫‪ .......‬اين است که بنظرم آشنا می آيد ‪.‬شايد برای همین نقاش است‬ ‫شايد همین نقاش مرا وادار به نوشتن می کند ‪-‬يک درخت سروکشیده که زيرش‬ ‫پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زد ه بحالت تعجب انگشت‬ ‫‪ .‬سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته‬ ‫‪.................................‬‬ ‫‪.‬پای بساط ترياک همه افکار تاريکم را میان دود لطیف آسمانی پراکنده کرد م‬ ‫درين وقت جسمم فکر می کرد ‪ ،‬جسمم خواب میديد ‪،‬ترياک روح نباتی ‪،‬روح‬ ‫بطی عالحرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود ؟ ولی همینطور که جلو منقل‬ ‫و سفره چرمی چرت می زدم و عبا روی کولم بود نمی دانم چرا ياد پیرمرد‬ ‫خنزری پنزری افتاد م ‪ .‬اين فکر‬ ‫‪ ،‬برايم تولید وحشت می کرد ‪ .‬بلند شد م عبا را دور انداختم ‪،‬رفتم جلو آينه‬ ‫از صورت خودم خوشم آمد يکجور کیف شهوتی از خودم میبردم ؛ جلو‬ ‫‪ ....‬آينه بخودم میگفتم ‪ ( :‬درد تو آنقدر عمیق است که ته چشم گیر کرده‬ ‫(‪ !...‬و اگر گريه بکنی يا اشک از پشت چشمت در میايد يا اصل اشک در نمیايد‬ ‫بعد دوباره می گفتم تو احمقی چرا زودتر شر خودت را نمی کنی ؟‬ ‫منتظر چه هستی ‪ ...‬هنوز چه توقعی داری ؟ مگر بغلی شراب توی پستوی‬ ‫‪ ...‬اطاقت نیست ؟‪ ...‬يک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !‪ ..‬احمق‬ ‫‪ .‬تو احمقی ‪ ...‬من با هوا حرف می زدم !‪..‬افکاريکه برايم میامد بهم مربوط نبود‬ ‫‪ .‬آنچه که در تاريکی شبها گم شده است ‪ ،‬يک حرکت مافوق بشر مرگ بود‬ ‫دايه ام منقل را برداشت و باگامهای شمرده بیرون رفت ‪ ،‬من عرق روی‬ ‫پیشانی خودم را پاک کردم ‪ .‬بعد نمی دانم اين ترانه را کجاشنیده بودم و‬ ‫‪ :‬با خودم زمزمه کردم‬ ‫‪ ،‬بیا بريم تا می خوريم )‬ ‫‪ ،‬شراب ملک ری خوريم‬ ‫(حال نخوريم کی بخوريم ؟‬ ‫همیشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر می کرد و اضطراب مخصوصی در‬ ‫‪ ،‬من تولید میشد ‪.‬در ين وقت از خودم می ترسیدم ‪ ،‬از همه کس می ترسیدم‬ ‫‪ .‬گويا اين حالت مربوط به ناخوشی بود ‪ .‬برای اين بود که فکرم ضعیف شده بود‬ ‫دايه ام يک چیز ترسناک برايم گفت ‪ .‬قسم به پیر و پیغمبر می خورد که ديده است‬ ‫که پیرمرد خنزر پنزر شبها می آيد در اطاق زنم و از پشت در شنیده بود که لکاته‬ ‫باو میگفته ‪ :‬شال گردنتو واکن ‪ .‬هیچ فکرش را نمیشود کرد ‪ -‬پريروز يا‬ ‫پس پريروز بود وقتی که فرياد زدم وزنم آمده بود لی در اطاقم خودم ديدم ‪ ،‬بچشم‬ ‫خودم ديدم که جای دندانهای چرک ‪ ،‬زرد و کرم خورده پیرمرد که از ليش آيت‬ ‫ عربی بیرو ن می آمد روی لپ زنم بود‬‫اصل چرا اين مرد از وقتیکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پیداش شد ؟ياد م هست‬

‫‪ .‬همان روز که رفتم سر بساط پیر مرد قیمت کوزه اش را پرسیدم‬ ‫از میان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ‪،‬يک خنده زننده خشک کرد که مو‬ ‫‪ ،‬بتن آدم راست میشد و گفت ‪ :‬آيا نديده میخری ؟ اين کوزه قابلی نداره هان‬ ‫با لحن مخصوصی گفت ‪ :‬قابلی نداره خیرشو ببینی ‪.‬ننجون برايم خبرش‬ ‫را آورده بود ‪ ،‬بهمه گفته بود ‪ ...‬بايک گدای کثیف ! دايه ام گفت رختخواب‬ ‫زنم شپش گذاشته بود و خودش هم بحمام رفته ‪-‬آری جای دو تا دندان زرد کرم‬ ‫خورده که از ليش آيه های عربی بیرون میامد روی صورت زنم ديده بودم ‪.‬همین‬ ‫زن که مرا‬ ‫به خودش راه نمیداد که مرا تحقیر میکرد ولی با وجود همه اينها او را دوست‬ ‫داشتم‪ .‬با تمام وجود اينکه تا کنون نگذاشته بود يکبار روی لبش را ببوسم !‪.‬بیش از‬ ‫اين ممکن‬ ‫نیست ‪ ....‬تحمل ناپذير است‪ ....‬ناگهان ساکت شدم ‪.‬بعد با حالت شمرده و بلند با لحن‬ ‫‪ :‬تمسخر آمیز میگفتم‪ ( :‬بیش ازين ‪)..‬بعد اضافه میکردم‬ ‫من احمقم ) در اين وقت يک چیز باور نکردنی ديدم ‪ .‬در باز شد و آن لکاته آمد )‬ ‫‪. .‬معلوم میشود که گاهی بفکر من میافتد ‪ -‬باز هم جای شکرش باقی است‬ ‫فقط می خواستم بدانم آيا میدانست که برای خاطر اوبود که من میمردم ‪ .‬اين لکاته‬ ‫که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد ‪.‬نمیدانم چه اشعه ای از وجودش ‪ ،‬از حرکتش‬ ‫تراوش میکرد که بمن تسکین میداد آيا اين همان زن لطیف ‪ ،‬همان دختر ظريف‬ ‫اثیری بود که لباس سیاه چین خورده می پوشید و کنار نهر سورن با هم سرمامک‬ ‫باز ی‬ ‫میکرديم ‪.‬تا حال که باو نگاه میکردم درست متوجه نمیشدم ‪ .‬راستش از صورت او‪،‬‬ ‫از چشمهای او خجالت می کشیدم ‪ .‬زنی که بهمه کس تن در میداد ال بمن و‬ ‫من فقط خودم را بیاد بود موهوم بچگی او تسلیت میداد م‪ .‬آنوقتی که يک صورت‬ ‫ساد ه‬ ‫بچگانه ‪ ،‬يک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پیر مردخنزری سر گذر‬ ‫روی صورتش ديده نمیشد ‪ -‬نه اين همانکس نبود ‪.‬او به طعنه پرسید که ( حالت‬ ‫چطوره ؟) من جوابش دادم ‪ ( :‬آيا تو آزاد نیستی ) آيا هر چی دلت می خواد‬ ‫نمیکنی ‪ -‬بسلمتی من چکارداری ؟او در را بهم زد و رفت ‪ .‬اصل برنگشت بمن نگاه‬ ‫بکنه ‪ .‬او همان زنی که گمان می کرد م عاری از هر گونه احساسات است از‬ ‫اين حرکت من رنجید ‪.‬چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پايش بیفتم گريه‬ ‫‪ .‬بکنم پوزش بخواهم ‪ .‬چند دقیقه ‪ ،‬چند ساعت ‪،‬يا چند قرن گذشت نمیدانم‬ ‫مثل ديوانه ها شده بودم و از خودم کیف می کرد م ‪ .‬يک خدا شده بودم ‪،‬از خدا هم‬ ‫بزرگتر شده بودم ‪.‬ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت‬ ‫گريه‬ ‫و سرفه بپايش افتادم صورتم را بساق پای او مالیدم و چند بار باسم اصلیش اورا‬

‫صدا زدم ‪ .‬اما در ته قلبم می گفتم ( لکاته ‪...‬لکاته ) ‪ .‬آنقدر گريه کردم‬ ‫نمیدانم چقدر وقت گذشت همینکه بخودم آمدم ديدم او رفته ‪ .‬از سر جايم تکان‬ ‫نمی خوردم همانطور خیره مانده بودم ‪ .‬وقتی که دايه ام يک کاسه آش جو و ترپلو‬ ‫جوجه‬ ‫برايم آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سینی ازدستش افتاد ‪ .‬بعد بلند شد م‬ ‫‪ .‬سر فتیله را با گلگیر زدم و رفتم جلوی آينه دوده هارا به صورت خودم مالیدم‬ ‫چه قیافه ترسناکی ! با انگشت پای چشمم را می کشیدم ول می کردم ‪ ،‬دهنم را‬ ‫‪ .‬میدرانیدم ‪،‬توی لپ خودم باد می کردم ‪ .‬همه اين قیافه ها درمن و مال من بود ند‬ ‫شکل پیرمرد قاری ‪ ،‬شکل قصاب ‪ ،‬شکل زنم ‪ ،‬همه اينها را خودم ديدم ‪.‬شايد‬ ‫فقط در موقع مرگ قیافه ام از قید اين وسواس آزاد می شد و حالت طبیعی که بايد‬ ‫داشته‬ ‫باشد بخودش می گرفت ‪:‬ولی آيا درحالت آخری هم حالتی که دائما اراده تمسخر‬ ‫آمیز من روی صورتم حک کرده بود ‪،‬علمت خودش را سخت تر و عمیق تر باقی‬ ‫‪ .‬نمی گذاشت ؟يکمرتبه زدم زير خنده ‪ ،‬چه خنده خراشیده زننده و ترسناکی بود‬ ‫همین وقت بسرفه افتادم و يک تکه خلط خونین ‪ ،‬يک تکه از جگرم روی آينه‬ ‫افتاد‪.‬همین که‬ ‫برگشتم ‪ ،‬ديدم ننجون بارنگ پريده مهتابی ‪ ،‬موهای ژولیده يک کاسه آش جو از‬ ‫‪ .‬همان آشی که برايم آورده بودند روس دستش بود و بمن مات نگاه می کرد‬ ‫وقتی خواستم بخوابم ‪،‬دور سرم يک حلقه آتشین فشار میداد ‪.‬دستم را‬ ‫رويتنم میمالیدم و درفکرم اعضای بدنم را ‪ :‬ران ‪ ،‬ساق پا ‪ ،‬بازوو همه آنها را با‬ ‫‪ .‬اعضای تن زنم مقايسه می کردم‬ ‫از تجسم خیلی قوی تر بود ‪ ،‬چون صورت يک احتیاج را داشت ‪.‬حس کردم که می‬ ‫خواستم او نزديک من باشد ‪.‬يادم افتاد ‪ ،‬نه ‪ ،‬يکمرتبه بمن الهام شد که يک بغلی‬ ‫شراب‬ ‫در پستوی اطاقم دارم ‪ ،‬شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بايک جرعه‬ ‫آن همه کابوسهای زندگی نیست و نابود می شد ‪ ...‬ولی آن لکاته ‪..‬؟ اين کلمه‬ ‫مرا بیشتر باو حريص میکرد ‪ ،‬بیشتر او را سرزند هو پر حرارت بمن جلوه میداد ‪.‬آيا‬ ‫برای همیشه مرا محروم کرده بودند ؟ برای همین بودکه حس ترسناک تری درمن‬ ‫پیدا‬ ‫شده بود ‪.‬نمیدانم چرا مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بود که آستینش را بال‬ ‫میزد ‪ ،‬بسم ال میگفت و گوشتها را میبريد ‪.‬از توی رختخوابم بلند شدم ‪،‬آستینم را‬ ‫بال‬ ‫‪ .‬زدم و گز لیک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم‬ ‫قوزکردم و يک عبای زرد هم روی دوشم انداختم ‪.‬بعد سرورويم را با شال گردن‬ ‫پیچیدم‬

‫که احالت مرد خنزری پنزری در من پیدا شده بود ‪.‬بعد پاورچین بطرف اطاق زنم‬ ‫‪ :‬رفتم ‪.‬اطاقش تاريک بود ‪ ،‬در را آهسته باز کردم ‪.‬بلند بلند با خودش میگفت‬ ‫شال گردنتو وا کن ‪ .‬رفتم دم رختخواب ‪،‬سرم را جلو نفس گرم و مليم او گرفتم ‪.‬دقت‬ ‫کرد م که ببینم آيا در اطاق او مرد ديگری هم هست ‪.‬ولی او تنها بود ‪ .‬نسبت‬ ‫به احساس شرم کرده بودم که چرا به افترا زده بودم ‪.‬اين احساس دقیقه ای بیش‬ ‫طول نکشید ‪،‬چون در همینوقت از بیرون در صدای عطسه آمد و يک خند ه خفه و‬ ‫مسخره آمیز که مو را بتن آدم راست می کرد شنیدم ‪.‬اگر صبر نیامده بود همان‬ ‫طوريکه تصمیم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه میکردم ‪ ،‬می دادم بقصاب‬ ‫جلو خانه امان‬ ‫‪ .‬تا بمردم بفروشد و يک تکه از گوشت رانش را می دادم به پیرمرد قاری که بخورد‬ ‫اگر او نمیخنديد اينکار را میبايسی شب انجام میدادم که چشمم در چشم آن لکاته‬ ‫‪ .‬نمیافتاد‬ ‫بالخره از کنا ررختخوابش يک تکه پارچه که جلو پايم را گرفته بود برداشتم و‬ ‫هراسان بیرون دويدم ‪.‬در اطاق خودم برگشتم جلو پیه سوز ديدم که پیرهن او را‬ ‫‪ .‬برداشته ام‬ ‫آنرا بوئیدم ‪ ،‬میان پاهايم گذاشتم و خوابیدم ‪.‬صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بلند‬ ‫شد م که سر گم شد ن پیراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار می کرد‬ ‫يه پیرهن نو نالون ) ‪ .‬ولی اگر خون هم راه میافتاد من حاضر نبودم که )‬ ‫آنرا برگردانم آيا من حق يک پیراهن کهنه زنم را نداشتم ؟ننجون که شیر ماچه الغ‬ ‫و عسل و نان تافتون برايم آورد ‪ .‬بعد ابرويش را بال کشید و گفت گاس برا دم‬ ‫‪ ،‬دست بدرد بخوره ! ننجون بحال شاکی و رنجیده گفت ‪ :‬آره دخترم‬ ‫‪ .‬يعنی آن لکاته ) صبح سحری می گه پیرهن منو ديشب تو دزديدی )‬ ‫‪ ...‬منکه نمی خوام مشغول ذمه شما باشم ‪ -‬اما ديروز زنت لک ديده بود‬ ‫ما میدونستیم که بچه ‪ ....‬خودش میگفت تو حموم آبستن شده ‪ ،‬شب رفتم‬ ‫کمرش رو مشت ومال بدم ديدم رو بازوش گل گل کبود بود ‪.‬دوباره گفت هیچ‬ ‫میدونستی خیلی وقت زنت آبستن بوده ؟ من خنديدم و گفتم ‪:‬لبد شکل بچه شکل‬ ‫پیرمرد قاريیه ‪ .‬بعد ننجون بحالت متغیر از در خارج شد ‪.‬نه هرگز ممکن نبود‬ ‫‪ ،‬که بچه برروی من جنبیده باشد ‪ .‬بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش‬ ‫برادر کوچک لکاته در حالیکه ناخونش را میجويد وارد شد ‪.‬وارد اطاق که شد با‬ ‫چشمهای متعجب بمن نگاه کرد و گفت ‪ :‬شاه جون میگه حکیم باشی گفته تومیمیری‬ ‫‪،‬‬ ‫از شرت خلص میشم ‪ .‬مگه آدم چطورمیمیره ؟من گفتم‪ :‬بهش بگو من خیلی وقته‬ ‫‪ .‬که مرده ام ‪.‬شاه جون گفت ‪ :‬اگه بچه ام نیفتاده بود همیه اين خونه مال ما میشد‬ ‫در اين وقت می فهمیدم که چرا مرد قصاب از‬ ‫روی کیف گزلیک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک می کرد ‪.‬بالخره میفهمم‬

‫که نیمچه خدا شده بودم ‪ ،‬ماورای همه احتیاجات پست و کوچک مرد م بودم ‪ ،‬جريان‬ ‫ابديت را در خودم حس می کردم ‪ -‬ابديت چیست ؟برای من ابديت عبارت بود‬ ‫از اين بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط يک لحظه‬ ‫چشمهايم‬ ‫را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم ‪.‬در اين اطاق که هر لحظه مثل قبر تنگتر‬ ‫و تاريکتر می شد ‪ ،‬شب با سايه های وحشتناکش مرا احاطه کرده بود ‪.‬سايه من‬ ‫خیلی‬ ‫پررنگ تر ودقیق تر از جسم حقیقی من بديوار افتاده بود ‪ .‬دراين وقت شبیه جغد‬ ‫شده‬ ‫بودم ولی ناله های من در گلو گیر کرده بود ‪.‬يک شب تاريک وساکت ‪ ،‬مثل شبی که‬ ‫‪ ،‬سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود ‪ .‬با هیکلهای ترسناک که از درو ديوار‬ ‫‪ .‬از پشت پرده ‪ ،‬بمن دهن کجی میکردند ‪.‬مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه میکرد‬ ‫مثل يکنفر لل که هر کلمه ر امجبور است تکرار بکند و همینکه يک فرد شعر را‬ ‫بآخر‬ ‫میرساند دوبار از سر نو شروع می کند ‪.‬هنوز چشمهايم بهم نرفته بود که يکدسته‬ ‫گزمه‬ ‫‪ :‬مست از پشت اطاقم رد می شد ند و دسته جمعی می خواندند‬ ‫بیا بريم تا می خوريم‬ ‫شراب ملک ری خوريم‬ ‫حال نخوريم کی بخوريم ؟‬ ‫‪ .‬با خودم گفتم ‪ :‬در صورتیکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد‬ ‫‪ ،‬ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم ‪ :‬پیشانیم خنک شد‬ ‫بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم ‪ ،‬شال گردنم را دوسه بار‬ ‫دور سرم پیچیدم ‪ ،‬و پاورچین به اطاق آن لکاته رفتم ‪-‬دم در که رسیدم اطاق‬ ‫‪ :‬در تاريکی غلیظی غرق شده بود ‪ .‬بدقت گوش دادم صدايش راشنیدم میگفت‬ ‫‪ :‬اومدی شال گردنتو واکن ! من کمی ايست کردم دوباره شنیدم که گفت‬ ‫‪ .‬شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شد م عبا و شال گردنم را برداشتم‬ ‫لخت شدم ولی نمیدانم چرا همینطور که گزلیک دسته استخوانی در دستم بود در‬ ‫‪ .‬رختخواب رفتم ‪ ،‬حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه ای بکالبد من دمید‬ ‫مثل يک جانور درنده به او حمله کردم و گرسنه باو حمله‬ ‫کردم و درته دلم از او اکراه داشتم ‪ ،‬بنظرم میمامد که حس عشق و کینه با هم توام‬ ‫‪ .‬بود‬ ‫او مرا میان خودش محبوس کرد ‪ -‬عطر سینه اش مست کننده بود ‪ ،‬گوشت‬ ‫بازويش که دور گردنم پیچیده گرمای لطیفی داشت ‪ ،‬حس می کردم که مرا مثل طعمه‬ ‫‪ .‬در درون خودش می کشید ‪ -‬احساس ترس و کیف بهم آمیخته شده بود‬

‫‪.‬در میان اين فشار گوارا عرق می ريختم و از خود بی خود شده بود م‬ ‫! خواستم خودم را نجات بدهم ‪ ،‬ولی کمترين حرکت برايم غیر ممکن بود‬ ‫گمان کردم ديوانه شده است ‪ .‬در میان کشمکش دستمرا بی اختیار تکان دادم‬ ‫و حس کردم گزلیکی که در دستم بود بیک جای تن او فرورفت ‪ .‬مايع گرمی‬ ‫روی صورتم ريخت او فرياد کشید و مرا رها کرد ‪ -‬دستم آزاد شد بتن او مالید م‬ ‫‪ .‬کامل سرد شده بود او مرده بود ‪.‬در اين بین بسرفه افتادم ولی اين سرفه نبود‬ ‫من هراسان عبايم را رو کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم ‪ .‬جلوی نور‬ ‫پیه سوز مشتم را باز کردم ديدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون‬ ‫ شده بود ‪.‬رفتم جلوی آينه ولی از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم‬‫ديدم شبیه نه اصل پیرمرد خنزری شده بودم ‪ .‬موهای سر وريشم مثل موهای سر‬ ‫و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بیرون‬ ‫بیايد که يک مارناگ در آنجا بوده ‪ -‬همه سفید شد ه بود ‪ ،‬لبم مثل لب پیرمرد دريده‬ ‫‪ ،‬بود‬ ‫چشمهايم بدون مژه ‪ ،‬يکمشت موی سفید از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای‬ ‫در‬ ‫تن من حلول کرده بود ‪ .‬اصل طور ديگر فکر می کردم ‪.‬همینطورکه دستم را‬ ‫جلوی صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زير خنده ‪،‬يک خند ه سخت تر از اول که‬ ‫وجود مرا بلرزه انداخت ‪ .‬خنده عمیقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم‬ ‫بیرون میامد ‪ .‬من پیرمرد خنزری شده بودم ‪.‬از شد ت اضطراب ‪ ،‬مثل اين بود که‬ ‫از خواب عمیقی بیدار شده باشم چشمهايم را مالندم ‪ .‬در همان اطاق سابق خودم‬ ‫‪ ،‬بودم‬ ‫تاريک روشن بود و ابرو میغ روی شیشه ها را گرفته بود ‪-‬در منقل روبرويم گلهای‬ ‫آتش‬ ‫تبديل به خاکستر سرد شد ه بود و بیک فوت بند بود ‪.‬اولین چیزی که جستجو کردم‬ ‫گلدان‬ ‫راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکه چی گرفته بودم ولی گلدان روبروی من‬ ‫‪.‬نبود‬ ‫نگاه کردم ديدم دم در يکنفر با سايه خمیده ‪ ،‬نه ‪ ،‬اين شخص يک پیرمرد قوزی‬ ‫بودکه‬ ‫سرو رويش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را بشکل کوزه از دستمال‬ ‫چرکی بسته زير بغلش گرفته بود ‪-‬خنده خشک و زننده ای می کرد که مو بتن آدم‬ ‫‪ .‬راست می ايستاد ‪.‬همین که خواستم از جايم بلند شوم از در اطاق بیرون رفت‬ ‫من بلند شد م ‪ ،‬خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ‪ ،‬آن دستمال بسته را از او بگیرم‬ ‫ولی پیرمرد با چالکی مخصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچه‪-‬‬ ‫اطاقم راباز کردم ‪-‬هیکل خمیده پیرمرد را در کوچه ديدم که شانه هايش از شدت‬

‫‪ ،‬خند ه می لرزد و آن دستمال بسته مه ناپديد شد ‪ .‬من برگشتم بخودم نگاه کردم‬ ‫ديدم لباسم پاره ‪ ،‬سرتا پايم آلوده به خون دلمه شده بود ‪ ،‬دومگس زنبور طلئی‬ ‫دورم‬ ‫ پرواز می کردند و کرم های سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند‬‫‪ .‬و ‪ ،‬وزن مرده ای روی سینه ام فشار میداد‬ ‫تمام‬

Related Documents

Boofe Koor
November 2019 22
Boofe Koor
November 2019 16
Monolog Koor
May 2020 12
Belajar Koor
October 2019 27
Maraname Un Koor Enge.ppt
December 2019 21