به نام خدا
يكي بود که عاشق یکی دیگه بود ولی اون یکی خودش عاشق یکی دیگه بود. يه روزي توي يه محله از محله هاي تهران توي يه خونه از خونه هاي تهران يه پسري به دنيا اومد كه با به دنيا اومدنش يه خانواده شاد شد.مادرش اسم اين پسرو گذاشت سهراب كه شايد روزي بزرگ مردي بشه مثل سهراب پسر رستم.سهراب داستان ما دوران كودكي و نوجواني رو مثل خيلي از بچه هاي ديگه پشت سر گذاشتو رسيد به جواني يعني دوران دبيرستان.اينجا بود كه باباش براي اينكه درسش بهتر بشه بهش گفت:اگه امسال معدلت بال بشه برات كامپيوتر ميخرم.سهرابم حسابي درس خوند تا معدلش خوب شد.حال وقت اين بود كه باباش به قولش عمل كنه باباشن نامردي نكردو به قولش عمل كرد.به اين ترتيب سهراب داستان ما كامپيوتر دار شد و مثل خيلي ديگه از هم سنو سالش رفت سراغ اينترنتو نهايتا چت كردن.توي اين چت كردنا دوستاي زيادي پيدا كرد ولي با يكيشون خيلي رفيق شد كه اسمش مريم بود و خونش توي تهران همون دوروبر خونه سهراب اينا بود.كارشون جلو رفت تا جايي كه به هم عكسو شماره تلفنو از اين جور چيزا دادن و كم كم به هم نزديك شدن تا اينكه با هم قرار گذاشتن اونم توي يه كافي شاپ توي يه برج بزرگ نزديك خودشون.با اين قرار ديگه رابتشون خيلي بهتر شد يعني يك دل صد دل عاشق هم شدن.اين قرارا ادامه داشت تا زماني كه مريم خانوم داستان ما دانشگاه قبول شد و سهراب داستان ما ترك تحصيل كردو رفت توي بازار كار.به اين ترتيب چون مريم خانوم توي يه شهر ديگه دانشگاه قبول شده بود بين اين دوتا مرغ عشق فاصله افتاد.ولي با اين وجود مدام با هم در ارتباط بودن.تا اينكه وحيد خان از راه رسيد.وحيد از هم دانشگاهي هاي مريم بود كه خوش تيپو پولدارم بود.وحيد كم كم به مريم نزديك شدو سعي كرد دلشو بدست بياره و از اونجايي كه دخترا وقتي يه پسر پولدار به پستشون ميخوره ديگه فرصتو از دست نميدن مريمم بدش نيومد با وحيد رابطه داشته باشه.پس اونم چراغ سبز نشون داد و اين دوتا با هم تريپ لو گذاشتن.و كم كم مريم خانوم ديگه وقت نداشت به تلفن سهراب جواب بده و هر از گاهي رد تماس مي كرد يا گوشيشو خاموش مي كرد.و از اونجايي كه سهراب به مريم زيادي اعتماد داشت فكر مي كرد اون راست ميگه.تا اينكه ترم تموم شد و مريم خانوم با آقا وحيد برگشتن تهران.سهراب كه حواسش جمع بود به تقويم وقتي مريم برگشت تهران بهش زنگ زدو خواست كه ببيندش ولي از اونجايي كه مريم با وحيد قرار داشت مجبور بود سهرابو بپيچونه پس بهش گفت:سرم درد ميكنه باشه براي يه وقت ديگه.جالب اينجاست كه مريم با وحيد همون جايي قرار داشت كه با سهراب قبل قرار گذاشته بود.واز اون جالبتر اينه كه سهراب تنهايي توي همون ساعتي كه اون دوتا باهم قرار داشتن اومد اونجا.وقتي اون دوتا رو روي يه ميز باهم ديد انگار كافي شاپو رو سرش خراب كردن چشمش سياهي رفتو نزديك بود بي افته زمين ولي خودشو جمع كردو از كافي شاپ رفت بيرون و به مريم زنگ زد و گفت:مريم حالت بهتر شده يا هنوز سرت درد ميكنه.مريمم گفت:نه هنوز درد ميكنه توي رخت خواب دراز كشيدم تا ببينم چي ميشه.سهراب:مواظب خودت باش خداحافظ.وسهراب غمگين رفت به سمت خونه.از اين داستان يه هفته گذشت توي اين يه هفته اتفاق هاي زيادي افتاد.سهراب از محل كارش بيرون شد با خانوادش دعواش شد با دوستاش مشكل پيدا كرد اينا همش بخاط اين بود كه ناراحتو پرخاشگر شده بود.مريمم با وحيد قرار مي زاشت تا با هم برن بيرون بگردن.امروز جمعه است بازم با هم قرار دارن توي همون كافي شاپ هميشگي.داشتن حرف ميزدن كه ديدن شلوغ شد پليس داره ميره بال و مردم همه دارن ميرن بيرون برج اونا هم رفتن بيرون.ديدن پليس زير برجو داره خالي ميكنه نگاهي به بال انداختن ديدن به نفر مي خواد خودشو بندازه پايين.نه بدل كاري نبود خودكشي بود.يكي ميگفت:ديوونست بابا.اون يكي ميگفت:ايكس تركونده.يكي ديگه ميگفت:عاشق بابا.مريمم گفت:يعني واقعا عاشقه توي اين دوره كي واسه عشق از اين كارا ميكنه يه كم فكر كنه واقعا اون كسي كه براش اين كارو داره ميكنه لياقتشو داره؟چند دقيقه بعد اون پريد پايين و مرد.مريم گفت:اون كيه بزاريد منم ببينم.اومد جلوتر.مريم رنگس مثل گچ سفيد شدو از حال رفت.آره درست حدس زدين اون سهراب بود كه خودكشي كرد.مريم وقتي بهوش اومد زد زير گريه و زار زار گريه كرد.وحيد گفت :چي شد ترسيدي.مريم گفت:اون سهراب بود اون خودشو بخاطر من كشت باورم نميشه...اون روز گذشتو مريم رفت سر زندگيش ولي اون صحنه هرگز از يادش نرفت و تا آخر عمر عذاب وجدان داشت. پايان