Eshghe-parvaz

  • June 2020
  • PDF

This document was uploaded by user and they confirmed that they have the permission to share it. If you are author or own the copyright of this book, please report to us by using this DMCA report form. Report DMCA


Overview

Download & View Eshghe-parvaz as PDF for free.

More details

  • Words: 8,006
  • Pages: 28
‫عشق پرواز‬ ‫شاپرک در ماشین راباز کرد‪.‬بابا برای آخرین بار عذر خواهی کرد‪":‬ببخشید این روز اوٌلی‬ ‫نمی تونم همراهت بیام‪.‬باورکن خودم مشتاق تر بودم‪".‬‬ ‫باور می کرد‪ .‬شاپرک لبخندی زد و در ماشین را بست ‪ .‬برای پدرش دست تکان داد و‬ ‫با گام های نا مطمئن وارد فرودگاه قلعه مرغی شد‪.‬‬ ‫هیچ زنی دیده نمی شد و همه مردان لباس نظامی داشتند‪ .‬ترس وجودش را پر کرده‬ ‫بود ‪ .‬یک سرباز صفر جلویش را گرفت و با تشر پرسید‪":‬اینجا چکار داری؟"‬ ‫رنگ از روی شاپرک پرید ‪ .‬با من و من جواب داد‪":‬اِه من ‪ ٬‬من برای کلس پرواز‬ ‫اومدم ‪"...‬‬ ‫سرباز داد زد ‪" :‬پس چرا از این در اومدی؟برو بیرون دِه برو دیگه ساختمان روبرو رو دور‬ ‫بزن از در عقبی برو تو‪".‬‬ ‫نزدیک بود اشک هایش بریزد‪.‬هرجور بود خودش را نگه داشت و راه افتاد اصل برای‬ ‫چی باید پرواز می کرد؟اگر بابا در جوانی نتوانسته بود خلبان شود ‪٬‬چه ارتباطی به او‬ ‫داشت؟ ای کاش می توانست مثل خواهر و برادر بزرگش از زبر خواسته بابا شانه‬ ‫خالی کند‪ .‬آخر او اصل ً از سوار شدن هواپیما می ترسید‪ .‬چه برسد به این که خودش‬ ‫هدایت آن را به عهده بگیرد ‪ .‬امٌا بابا چنان ناامیدانه از او در خواست کرده بود که‬ ‫نتوانست رد کند‪ .‬کلس های تئوری را توی شهر و با موفقیت گذرانده بود‪ .‬حتی‬ ‫هواپیمای شبیه سازی شده را هم به خوبی هدایت کرده بود‪ .‬ولی از آن هم می‬ ‫ترسید‪ .‬خیلی سعی کرد بر ترسش غلبه کند امّا نشد‪.‬‬ ‫حیف این همه خرجی که بابا با شور و شوق برای آموزش او می کرد‪.‬‬ ‫هزار سال دیگر هم نمی توانست احساسش را نه به بابا نه به هیچ یک از نزدیکانش‬ ‫توضیح دهد ‪ .‬عشق پدر و فرزندی و ترس از ناراحتی بابا انگیزه ای قوی برای سکوتش‬ ‫بود و سکوت حمل بر رضا می شد ‪ .‬به خاطر بابا حاضر بود با هیجان و شور و شوق‬ ‫ظاهری از لذّت پرواز و هیجان اوج گیری صحبت کند‪.‬‬ ‫ساختمان را دور زد و از اولین در وارد شد ‪ .‬تنها یک پیرمرد نظافتچی آنجا بود‪.‬‬ ‫شاپرک با درماندگی پرسید‪":‬می دونین برای کلس پرواز باید به کی مراجعه کنم؟"‬ ‫امٌا گوش پیرمرد سنگین سنگین بود ‪.‬دخترک خواسته اش را با فریاد تکرار کرد‪ .‬بالخره‬ ‫پیرمرد متوجه شد‪ .‬با تأنی به طرفش آمد‪ .‬باند پروازی در دو کیلومتری نشان داد و‬ ‫گفت ‪":‬کلس هاي پرواز اونجاست‪".‬‬ ‫شاپرک تشکر کرد و دوان دوان به طرف باند پرواز رفت‪.‬باید به موقع می رسید ‪ .‬اما آنجا‬ ‫هم کلی دور گشت تا شنید که کارت حضور در کلس را ندارد و باید به تیمسار اکبری‬ ‫مراجعه کند‪.‬بیست دقیقه دیگر هم برای پیدا کردن تیمسار اکبری وقت تلف شد‬ ‫‪.‬خوشبختانه این یکی خوش اخلق بود و کارتش را صادر کرد‪ .‬بعد نگاهی به ساعتش‬ ‫انداخت و گفت‪":‬ولی چرا اینقدر دیر؟بیشتر وقت پروازت گذشته‪..‬این جلسه که گذشت‬ ‫فقط برو ستوان سپهرار رو پیدا کن ‪ .‬باهاش آشنا شو که هفتهء دیگه تمام وقتت را‬

‫برای پیدا کردنش تلف نکنی‪.‬پس یادت باشه روزهای زوج رأس ساعت ‪ ۱۷‬روی باند‬ ‫شمارهء ‪ ۴‬باشی‪.‬نظم اصل اولیه کار ماست‪.‬ستوان سپهرار کار آموزش تورو با گلیدر‬ ‫تک موتوره به عهده داره‪"....‬‬ ‫شاپرک بیرون آمد ‪.‬آهی کشید‪.‬اینهمه زحمت آخرش هیچی‪ .‬پاهایش حسابی خسته‬ ‫شده بودند ‪ .‬روی باند شماره ‪ ۴‬دنبال قیافه ملیمی می گشت تا سراغ ستوان‬ ‫سپهرار را بگیرد ‪ .‬تحمل نداشت که دوباره سرش داد بکشند‪.‬‬ ‫یک گلیدر فرود آمد و پارک کرد ‪...‬‬ ‫خلبان آن همراه با یک پسر ‪ ۱۴-۱۳‬ساله تپل مو فرفری پیاده شد‪ .‬پسرک داشت می‬ ‫خندید و با هیچان از روزی که بتواند به تنهایی پرواز کند می گفت‪.‬کمی فکر کرد‪ .‬او را‬ ‫توی کلس های تئوری دیده بود؛ اما خلبان مرد جوان سرخ رویی با موهای کمرنگ بود‪.‬‬ ‫خوشرو و سرحال به نظر می رسید‪ .‬به طرفش رفت‪":‬ببخشید‪"...‬‬ ‫خلبان نگاهش کرد‪ .‬دختر به سرعت روی سینه ش را خواند"کوروش سامان"پس این‬ ‫نبود ‪.‬خلبان پرسید‪":‬بله؟"‬ ‫‪":‬شما ستوان‪...‬خلبان سپهرار رو می شناسید؟"‬‫‪":‬بله جنابعالی؟"‬‫‪":‬از شاگرداشون هستم‪.‬می دونین کجا می تونم پیداشون کنم؟"‬‫خلبان لبخند کجی زد و با ملیمت گفت‪":‬الن داره پرواز میکنه و احتمال نیم ساعت‬ ‫دیگه فرود میاد‪٬‬مشغول تدریسه اگر شما خانم گلچین باشین دلم براتون می سوزه‪..‬‬ ‫‪:‬چرا؟من گلچین هستم‪.‬چرا دلتون می سوزه؟‬‫"خوب می دونین ‪ ...‬دوست من همیشه بداخلق نیست اما وقتی از کله سحر فقط‬‫برای این که از پرواز لذت ببره مجبوره درس بده تازه مختصر پولی هم که قولشو دادن‬ ‫وصول نکرده‪ .‬سرعصری هم خسته و مونده و سردرد یک ساعت تمام انتظار شما را‬ ‫کشیده در حالیکه می تونست یه پرواز تک نفره عالی داشته باشه ‪٬‬یا حتی بشینه تو‬ ‫کافی شاپ یه قهوه بخوره بلکه سرش بهتر بشه و عوض اینها تمام مدت کنار باند قدم‬ ‫زد و اسم سرکار رو از روی لیست خوند و غرٌش کرد ‪.‬خب من بهش حق می دم ‪.‬‬ ‫البته به شماهم حق می دم ‪.‬حتمآ خیلی دور گشتین‪".‬‬ ‫شاپرک نگاهی به ساعت انداخت شش و نیم بود ساعت درسش ‪ ۵‬تا ‪ ۶‬بود‪.‬باز از‬ ‫خلبان پرسید‪":‬می شه امروز نبینمش؟"‬ ‫‪":‬منم همین را توصیه می کنم‪".‬‬‫شاپرک کلی گشت تا خیابان اصلی را پیدا کند و تازه وقتی داشت به طرف ماشین‬ ‫پدرش می رفت متوجهء راه بسیار نزدیکی تا باند شمارهء ‪۴‬شد ‪.‬اصل مجبور نبود این‬ ‫همه ساختمان را دور بزند‪.‬‬

‫بابا از درس پرسید و پرواز‪ .‬دخترک به طور خلصه گرفتاری اش را توصیح داد‪ .‬اما بابا به‬ ‫جلسات بعد خیلی امیدوار بود‪ .‬توی راه هم برایش بستنی خرید تا از دلش در بیاورد‪.‬‬ ‫اما نگرانی یک ستوان بد اخلق لذت بستنی را هم ضایع کرد‪.‬‬ ‫تا روز شنبه هر شب کابوس می شد ‪ .‬صبح تا عصر شنبه دائم از نگرانی دل پیچه‬ ‫داشت‪ .‬اما هرطور بود گذشت‪ .‬رأس ساعت ‪ ۵‬به همراه بابا که از هیجان صورتش گل‬ ‫انداخته بود ‪٬‬روی باند شمارهء ‪ ۴‬بود ‪.‬درمیان همهمه ی فرودگاه اسم خودش را شنید‪.‬‬ ‫صدایی خشن و عصبانی گفت‪:‬خانم گلچین‪..‬؟"‬ ‫بابا با خوشحالی گفت ‪" :‬نوبت توئه‪ ٬‬بیا از این طرف‪".‬بازویش را کشید و به طرف صدا‬ ‫برد ‪ .‬ستوان سپهرار از آن که فکر می کرد بدتر بود‪.‬‬ ‫تنها چیزی که از صورتش پیدا بود یک دماغ عقابی رعب آور بود‪.‬بقیه زیر کاسکت و‬ ‫عینک آفتابی مخصوص پروازو ریش و سبیل سیاه خطرناکی پنهان بود‪ .‬با خشونت‬ ‫فریاد زد‪":‬شما جلسه قبل کجا بودید؟ بنده علف شما نیستم‪ .‬اگه نمی تونین بیاین از‬ ‫قبل خبر بدین ‪"...‬‬ ‫در این موقع ستوان سامان از پشت ضربه ای به شانه اش زد و آرام گفت‪":‬انرژیت رو‬ ‫برای کاری مفیدتر نگه دار"‬ ‫با این حرف ستوان سپهرار دهانش را بست و بعد با صدای آرامی گفت‪":‬بفرمائید‬ ‫لطفآ"‬ ‫در این لحظه بابا فرصتی پیدا کرد تا بخاطر جلسه قبل توضیح دهد اما ستوان دستش‬ ‫را به نشانهء سکوت بلند کرد‪":‬خواهش می کنم‪ ٬‬من باید کارم را شروع کنم‪.‬سه‬ ‫دقیقه از ‪ ۵‬گذشته‪"..‬‬ ‫بابا ناگهان قدمی به عقب رفت وگفت‪":‬اوه بله بفرمایید‪".‬‬ ‫ستوان سوار شد شاپرک هم کنارش روی صندلی شاگرد جا گرفت‪ .‬ستوان دسته ء در‬ ‫را کشید و سر جایش جا گرفت‪ .‬شاپرک به بابا نگاه کرد‪ ٬‬بابا داشت دست تکان می‬ ‫داد ‪...‬‬ ‫به زحمت دستش را بال آورد و جواب داد‪.‬تمام عضلتش منقبض بود‪ .‬صدای ستوان او‬ ‫را به خود آورد‪:‬با توام مگه کری؟‬ ‫با لکنت گفت‪:‬بـ ببله قربان؟چی گفتید؟‬ ‫‪":‬گفتم درو قفل كن"‬‫شاپرک طوری به در نگاه کرد انگار قفل گاز می گیرد‪ .‬ستوان رو برگرداند و به سمت‬ ‫چپش خیره شد‪ .‬کارد می زدی خونش در نمی آمد‪ .‬شاپرک به تندی در را قفل کرد‪.‬‬ ‫ستوان برگشت‪":‬اِه! بلدید در رو قفل کنید؟ می شه برای من دلیل قفل کردن در رو‬ ‫توضیح بدین یا نمی دونین؟"‬ ‫شاپرک کوتاه و قاطع جواب داد‪":‬ترس"‬ ‫ستوان با لحنی تمسخر آمیز گفت‪ :‬خوبه‪٬‬خیلی خوبه‪ .‬ترس از چی خانم؟"‬

‫‪":‬اِه خب دلیل مختلفی داره ‪٬‬شما داد کشیدید و‪...‬‬‫ستوان غرٌید ‪:‬اَه می شه بپرسم شما اینجا چه کار می کنید؟‬ ‫شاپرک موش شد و توی صندلی فرو رفت‪.‬از گوشه چشم نگاهی به بابا انداخت که‬ ‫هنوز امیدوارانه منتظر پرواز او بود ‪.‬آرام جواب داد‪ :‬من من امتحانات تئوری رو خیلی‬ ‫خوب دادم‪ .‬می دونین فقط الن هول شدم‪ .‬جلسه اول‪..‬طبیعیه نه؟‬ ‫ستوان آه بلندی کشید‪ .‬بعد گفت‪:‬میشه از برج مراقبت اجازهء پرواز بگیری؟‬ ‫دست شاپرک چنان می لرزید که به زحمت دکمهء ارتباط با برج مراقبت را فشار داد‪.‬‬ ‫صدای خندان زنی جواب داد ‪ :‬بفرمائید!‬ ‫‪":‬اِه من ‪ ٬‬یعنی این گلیدر شمارهء ‪..‬‬‫ستوان غرید‪...۴۲۳:‬‬ ‫‪":‬ا ‪٬‬بله ‪ ۴۲۳‬اجازهء پرواز می خوام‪.‬‬‫مسئول برج مراقبت غش غش خندید‪":.‬ای بیچاره با این خوش اخلق کلس داری؟‬ ‫مگه عشق پرواز باشی که بتونی تحملش کنی!!"‬ ‫ستوان اجازه نداد جمله اش را تمام کند‪.‬بعد همانطور که یکوری به دیوارهواپیما تکیه‬ ‫کرده بود گفت‪:‬قربون مجبتتون ‪ ..‬اجازه پرواز می فرمائید یا من پیاده شم؟‬ ‫‪":‬چه تهدید می کنه انگار من می ترسم‪.‬خب برو‪ .‬دلم برای این دختره که کلی خرج‬‫کلس حضرتعالی کرده می سوزه ‪".‬‬ ‫ستوان با فشردن دکمه ادامهء بحث را برید‪ .‬بعد پرسید‪:‬حال چکار کنم؟‬ ‫شاپرک با لحنی بدیهی گفت‪:‬خب پرواز کنید!‬ ‫‪":‬ا؟اینو که خودم می دونم‪.‬اولین حرکت چیه؟"‬‫‪":‬اونم که خودتون می دونین‪".‬‬‫‪:‬ببین من حوصله شوخی ندارم‪ .‬بیکاری پیاده شو‪.‬‬‫‪:‬خب استارت بزنین گاز رو فشار بدین ‪ .‬سرعت را به حداکثر برسونین و صعود می‬‫کنید ‪.‬‬ ‫‪:‬متشکرم‪.‬‬‫ستوان استارت زد‪.‬شاپرک جیغ کوتاهی کشید‪.‬ستوان متعجب برگشت‪:‬منظورت چیه؟!‬ ‫‪":‬من‪٬‬چیز‪٬‬من هیجان زده شدم!‬‫‪:-‬پوه!‬

‫ستوان راه افتاد ‪ .‬سرعت داشت بال می رفت ‪ .‬شاپرک پاهایش را به کف هواپیما‬ ‫فشرد‪.‬دست هایش را به صندلی قفل کرد‪.‬چشمانش را بست و فریادش را به زحمت‬ ‫بین دو لبش نگه داشت‪.‬ستوان از گوشه ء چشم نگاهی به او انداخت‪ .‬سرعتش به‬ ‫حد نصاب رسید‪.‬فرمان را پیش کشید؛ دماغهء هواپیما آسمان را نشانه رفت‪ .‬آن صدای‬ ‫یاغی ناگهان رها شد‪ ٬‬شاپرک فریاد کشید‪.‬‬ ‫ستوان داد زد‪:‬برگردیم؟‬ ‫‪:‬نـــــــــــــــــــــه!!‬‫‪:‬توکه می ترسی اینجا چه کار می کنی؟‬‫‪:‬من فقط هیجان زده شدم‪ .‬بعد با صدایی لرزان گفت ‪:‬من نمی ترسم‪ .‬نههه نمی‬‫ترسم‪ .‬من موفق می شم‪٬‬من خلبان می شم‪.‬‬ ‫هنوز داشت به خودش امید می داد که هواپیما به ارتفاع مشخص رسید‪ .‬ستوان غر‬ ‫زد‪ :‬آروم بگیر دیگه بسه‪ .‬الن دیگه حرکتی حس نمی کنی‪ .‬چشماتم باز کن‪ .‬با چشم‬ ‫بسته هرگز نمی تونی پرواز کنی‪.‬‬ ‫شاپرک لی چشمهاش رو باز کرد و بعد دوباره بست‪ .‬گفت‪ :‬احساس می کنم تو هوا‬ ‫معلقم‪.‬‬ ‫ستوان پوزخندی زد‪ :‬اشتباه به عرضتون رسوندن‪.‬‬ ‫شاپرک چشمانش را گشود‪ .‬مدافعانه به طرفش برگشت ‪.‬اما قیافه اش واقعاً ترسناک‬ ‫بود‪ .‬به سرعت برگشت و باز چشمانش را بست‪.‬‬ ‫ستوان پرسید‪ :‬از من می ترسی یا پرواز؟‬ ‫این بار بدون اینکه از حالت انقباض خارج شود از بین لبهای فشرده اش گفت‪ :‬هردو‪.‬‬ ‫‪:‬لطف دارید‪.‬‬‫‪:‬معذرت می خوام‪.‬‬‫‪:‬تقصیر تو نیست‪.‬حقیقت تلخه‪.‬من هیچ وقت خوش قیافه نبودم‪.‬‬‫شاپرک به دست و پا افتاد‪.‬برای لحظه ای هواپیمارا فراموش کرد‪.‬‬ ‫‪ :‬نه‪٬‬نه نه‪ .‬من در مورد قیافه تون هیچ نظری ندارم‪ .‬چون‪٬‬چون اصل معلوم نمی شه‪.‬‬‫شما فقط داد می زنید‪.‬‬ ‫آه‪ ..‬نفس عمیقی کشید آرزو داشت می توانست فرار کند‪ .‬روبرویش آسمان آبی ابهت‬ ‫عجیبی داشت‪ .‬احساس می کرد از زمان و مکان کنده شده است‪ .‬نگاهی به‬ ‫ساعتش انداخت‪٬‬مطمئن نبود که کار کند‪.‬اما ثانیه شمار می چرخید و ساعت ‪ ۵‬و ‪۲۰‬‬ ‫دقیقه را نشان می داد وای هنوز ‪ ۴۰‬دقیقه مانده بود‪ .‬چرا این قدر کند می گذشت؟‬ ‫یاد دیروز افتاد ‪ .‬با دختر خاله هایش رفته بودند استخر‪ .‬تاکه آمده بودند دست و پائی‬ ‫بزنند متصدی توی سوتش دمید‪ .‬یک ساعت تمام شده بود حتی نتوانست لذت آب را‬

‫مزه مزه کند‪ .‬توی ماشین هم اینقدر زود به منزل خاله رسیدندکه فرصت نشد گپی‬ ‫بزنندو صد افسوس که باید به خانه برمی گشت‪.‬‬ ‫کاش می شد وقت امروز را به دیروز فروخت‪ .‬کاش به جای این ستوان اخمو پردیس‬ ‫کنارش بود‪.‬لاقل بقیه فیلم دیروزی را تعریف می کرد‪.‬کنار پردیس حتی پرواز هم‬ ‫خوشایند به نظر می رسید‪.‬‬ ‫یک چاه هوایی اورا از ژرفای رویایش بیرون کشید‪ .‬باز هم آسمان بود‪ .‬به فاصله یک‬ ‫شیشه‪ .‬خورشید با درخششی عجیب چشمش را می زد‪ .‬دستش را جلو چشمش‬ ‫حائل کرد‪.‬‬ ‫ستوان پرسید‪ :‬تو کلس های تئوری به شما نگفتن استفاده از عینک آفتابی برای‬ ‫خلبان الزامیست؟‬ ‫‪:‬چرا گفتند‪ .‬ولی من که خلبان نیستم‪:-.‬عجب! و خیال هم ندارید بشین‪ .‬می شه‬‫بفرمائین چرا وقت منو گرفتین؟‬ ‫‪:‬من قصد نداشتم وقت سرکار رو بگیرم‪.‬‬‫با عصبانیت رو گرداند‪.‬ولی سمت راستش هم با فاصله یک شیشه فضای لمنتهایی‬ ‫بود‪ .‬داشت فکر می کرد باید به بابا اعتراف کنم‪ .‬اما نمی توانست‪ .‬محال بود‪ .‬چقدر‬ ‫پرناز خواهر پردیس آرزو داشت جای او باشد‪ .‬از حسودی داشت می ترکید‪ .‬مدتی با او‬ ‫قهر کردتا راضی شد که تقصیر شاپرک نیست که او نمی تواند در این کلس‬ ‫ها شرکت کند‪.‬‬ ‫ستوان پرسید‪:‬می شه دور بزنی برگردیم؟‬ ‫ساعت دیجیتال روبرو ‪ ۵:۳۰‬را نشان می داد ‪ .‬ا چه خوب!پرسید‪ ۱۸۰ْ:‬؟‬ ‫‪ :‬نه کمتر‪.‬فکر کنم ْ‪ ۱۵۵‬کافی باشد‪.‬‬‫لحن صدایش ملیم شده بود‪ .‬شاپرک به هواپیما ی شبیه سازی شده فکر می کرد ‪.‬‬ ‫بال هارا تنظیم کرد‪ .‬فرمان را چرخاند‪.‬‬ ‫‪:‬بس‪...‬کجا می ری؟‬‫درجه را نگاه کرد ‪ ۱۶۵‬را نشان می داد‪.‬برگشت بالخره درست شد‪.‬‬ ‫فرمان را نگه داشت به روبرو خیره شد؛ او بود و آسمان آبی‪ .‬چه آبی زیبایی‪.‬‬ ‫پرسید‪:‬شما از سقوط نمی ترسید؟‬ ‫‪ :‬نه من وقت رانندگی توی خیابونای شلوغ خیلی بیشتر می ترسم‪ .‬پیاه رد شدن که‬‫واویل‪ .‬این موتور سوار های وحشی‪ .‬یکبار با یکی از همین ها تصادف کردم‪.‬‬ ‫شاپرک در حالی که به شدت فرمان را چسبیده و به روبرو خیره شده بود‪ ٬‬پرسید‪:‬‬ ‫بعد چی شد؟‬

‫‪ :‬هیچی‪٬‬دستم مو برد‪ .‬روی صورت زیبامم یک رد عمیق گذاشت‪.‬‬‫پوزخندی زد و دستی به صورتش كشید‪ .‬شاپرک برگشت ولی چیزی ندید‪.‬‬ ‫‪:‬خیلی دلم می خواد بدونم کی تورو مجبور به شرکت در این کلس ها کرده؟‬‫شاپرک با بغض گفت‪ :‬بابام‪ .‬نتونستم بگم نه‪ .‬آرزو داره که من خلبان بشم‪ .‬حاضره از‬ ‫شام شبش بگذره ولی خرج کلس منو بده‪ .‬خیلی دوسش دارم می فهمین نمی‬ ‫تونم دلش رو بشکنم‪.‬‬ ‫دو قطره اشک روی گونه هایش سر خورد‪ .‬ستوان آهی کشید‪ .‬چرخ ها محکم به زمین‬ ‫برخورد کرد‪ .‬جو پراحساس شکست ‪ ٬‬ستوان خدارا شکر کرد‪.‬‬ ‫بعد از پرواز یک شبانه روز سرگیجه داشت‪ .‬تا بتواند عادت کند و با ناراحتی اش کنار‬ ‫بیايد دوباره در راه فرودگاه بود‪ .‬ترافیک سنگین بود‪ .‬ظهر نشده راه افتادند ‪.‬بابا با‬ ‫عصبانیت گفت‪ :‬اه از این ترافیک‪ .‬زودتر پرواز یاد بگیر با هواپیما رفت و آمد کنیم‪.‬‬ ‫‪ :‬ولی هواپیما احتیاج به باند داره‪.‬‬‫‪ :‬حال‪.‬‬‫بعد هم دستش رو روی بوق فشار داد‪ .‬بوی اگزوز خفقان آور بود‪ .‬چند نفر داد می‬ ‫زدند‪ .‬کمی جلوتر دونفر باهم گلویز شدند‪ .‬دخترک یاد تفسیر ستوان خلبان از پرواز‬ ‫افتاد‪ .‬بابا عصبانی بود‪ .‬ساعتش را نگاه کرد ‪" .‬امیدوارم به موقع برسیم‪".‬‬ ‫شاپرک فکر کرد‪":‬زهی خیال باطل‪".‬‬ ‫خسته بود و گرمازده‪ .‬نمی خواست به خاطر بیاورد که الن می توانست زیر کولر رمان‬ ‫جدیدش را بخواند‪ .‬موتور سواری از کنار ماشین رد شد ‪.‬کاسکت داشت و ریش و‬ ‫سبیل‪ .‬این قیافه برایش آشنا بود‪ .‬ولی بیش از قیافه صدای فریاد یادش بود‪.‬‬ ‫وقتی رسیدند ساعت ‪ ۵:۲۰‬بود‪ .‬بابا گفت‪:‬صبر کن من می رم و برایش توضیح می دم‪.‬‬ ‫شاپرک فکر کرد‪:‬کاش ضمن توضیح کلس روهم خودت شرکت می کردی‪.‬‬ ‫بابا به سرعت به طرف باند شمارء ‪ ۴‬رفت‪ .‬شاپرک با بی میلی پشت سرش رفت‪ .‬بابا‬ ‫خیلی جلوتر وسط باند دنبال خلبان می گشت‪.‬‬ ‫شاپرک با صدای خنده ای برگشت‪.‬ستوان سامان و ستوان سپهرار لب باغچهء گل‬ ‫کاری شده نشسته بودند و قهوه می خوردند‪ .‬هردو سرحال بودند‪ .‬شک داشت جلو‬ ‫برود یا نه که ستوان متوجه اش شد‪.‬‬ ‫به تپه پته افتاد‪:‬سـ ‪ ٬‬سسلم‪.‬من می دونین تو ترافیک موندم‪.‬‬ ‫از زیر آن عینک و لبهای بسته به هیچ وجه نمی توانست عکس العمل ستوان را‬ ‫حدس بزند‪ .‬دوباره ستوان را نگاه کرد‪ .‬لبش را گاز گرفت‪.‬‬

‫ستوان از جا برخاست‪ .‬آخرین جرعهء قهوه را نوشید‪ .‬فنجان را لب باغچه گذاشت و راه‬ ‫افتاد‪ .‬اوهم ناچار ستوان را تعقیب کرد‪ .‬وقتی کنار هواپیما رسیدند بابا آن دورا دید‪.‬‬ ‫ولی فاصله اش زیاد بود‪ .‬پس فقط دستی تکان داد و از روی باند کنار رفت‪.‬‬ ‫مأمور خدماتی کنار هواپیما ایستاده بود گفت‪:‬قربان باکش کامل پره‪ .‬توش رو هم‬ ‫قشنگ تمیز کردم‪ .‬فرصت کردین بدین روش رو بشورم‪.‬‬ ‫‪:‬ممنون امیدوارم دکمه هارو نشسته باشی‪..‬‬‫‪:‬نه نه قربان!فقط دستمال کشیدم‪.‬‬‫ستوان سوار شد‪.‬دخترک هم نشست‪ .‬ستوان پرسید‪:‬باز عینک نزدی؟ اینجوری‬ ‫چشمات رو از بین می بری‪.‬‬ ‫شاپرک به سرعت توی کیفش را نگاه کرد و چند لحظه بعد گفت ‪:‬جاش گذاشتم‪.‬‬ ‫ستوان هواپیمارا روی باند میزان کردو گفت‪:‬اجازهء پرواز بگیر‪.‬‬ ‫اجازهء پرواز صادر شد‪ .‬ستوان گفت‪:‬خوب استارت بزن‪.‬‬ ‫‪:‬اوه نه!سقوط می کنیم‪.‬‬‫‪:‬به کجا سقوط می کنیم؟ما روی زمینیم‪.‬‬‫‪:‬خب من اگه صعود کنم سقوط می کنیم‪.‬‬‫‪:‬خانم محترم گلیدر آموزشی به همین دلیل دو فرمان داره!‬‫ ‪:‬جدآ؟!!‬‫‪:‬پوه!‬‫دوباره رو گرداند در حالیکه به بیرون خیره شده بود گفت‪ :‬ساعت پنج و نیمه‪.‬‬ ‫‪:‬حتی اگر مجبور بشم تا ساعت شش بی حرکت اینجا بنشینیم روشنش نمی‬‫کنم‪.‬من می ترسم!!‬ ‫‪:‬مثل این که شما فقط به عنوان توریست بنده را همراهی می فرمایید‪.‬‬‫‪:‬حال هی این شانس کچل منو تو سرم بزنین‪.‬باور کنین من شمارو انتخاب نکردم‪ .‬اگه‬‫به من بود‪..‬‬ ‫‪:‬اگه به تو بود چی؟ کسی رو انتخاب می کردی که داد نکشه آره؟‪:-‬و ریش هم‬‫نداشته باشه‪.‬اصل اون خانومه رو انتخاب می کردم‪.‬‬ ‫‪:-‬كدوم خانمه؟‬

‫‪:‬همون مانتو سفیده بود جلسهء قبل داشتین باهاش صحبت می کردین چشماش‬‫سبز بود‪...‬خیلی خوشگل بود‪.‬‬ ‫‪:‬ایشون هر وقت مدرک خلبانی گرفتن ‪ ٬‬چشم‪ .‬حتمآ پاست می کنم‪ .‬فعل که شاگرد‬‫منه‪ .‬خیلی هم از تو بهتر کار می کنه‪.‬‬ ‫‪:‬فقط کافیه کسی پرواز دوست داشته باشه که از من بهتر کار کنه‪ .‬ولی من بدم‬‫میاد‪ .‬اگه قرار باشه بمیرم ترجیح می دم تو نختخوابم باشم‪.‬‬ ‫‪:‬صد و بیست سال دیگه تشریف ببرین تو تخت خوابتون ‪.‬فعل یا به کارتون اهمیت‬‫بدین یادست از سرکچل من بردارین‪.‬‬ ‫‪:‬ببینین فقط کافیه که شما یه امضا بکنین که من بتونم گواهینامهء خلبانی ام رو‬‫بگیرم‪ .‬اون وقت می رم پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم‪ .‬و اگه‪ ٬‬بابا هواپیما نخره‬ ‫هیچ مشکلی پیش نمیاد و اگر بخره ‪...‬خوب ‪...‬میشه یک خلبان استخدام کنه‪ ٬‬مگه‬ ‫نه؟‬ ‫‪:‬اول ً اینقدر حرف زدی که متوجهء صعود نشدی در ثانی امضای من کافی نیست‬‫ساعت پروازت باید به حد نصاب برسه و بعد یک خلبان دیگه ازت امتحان بگیره‪ .‬از‬ ‫همهء اینها گذشته واقع ًا بابات می خواد هواپیما بخره؟‬ ‫شاپرک با حرکت سر تایید کرد و ستوان ادامه داد‪ :‬واسه تو؟! حیف هواپیما‪٬‬حیف پول!‬ ‫‪ :‬داره ماشینش رو می فروشه ‪٬‬وام بگیره و هواپیما بخره هر چی می گم آخه بابا‬‫جون خونهء خاله و سرکار با هواپیما نمی شه رفت به خرجش نمی ره‪ ٬‬آرزوی قدیمی‬ ‫خیلی مهم تره!‬ ‫‪:‬چرا خودش نمیاد کلس؟‬ ‫‪ :‬نمرهء چشمش بالست ‪ ٬‬نمی تونه‪.‬‬‫‪:‬جد ًا براش متاسفم‪ .‬حال می شه لطفاً فرمان رو به دست بگیری چند جمله ای هم‬‫راجع به هدایت هواپیما برای من توضیح بدی؟محض رضای پدر عزیزت‪.‬‬ ‫‪ :‬بسیار خوب‪ .‬سعی می کنم‪.‬‬‫شاپرک فرمان را به دست گرفت و شروع به تشریح عملیات در مواقع اضطراری کرد‪.‬‬ ‫بعد از چند دقیقه رنگ از رویش پرید‪ :‬اگه واقع ًا سقوط کنیم چی؟من هیچ كدوم از این‬ ‫کارا رو نمی تونم وقتی می ترسم بکنم!‬ ‫خلبان آهی کشید باز روی دیوارهء هواپیما لم داد و گفت‪:‬ببین موتور خاموشه هواهم‬ ‫خوبه ‪ ٬‬امروزم که دیر آمدی اگه اجازهء فرود بگیری فرود می آییم‪ .‬البته این کارم خودت‬ ‫می کنی اگه دلت می خواد بری پایین ‪٬‬من می خوام بخوابم ‪ ٬‬خیلی خسته ام‪.‬‬ ‫‪:-‬لطف دارین‪ .‬من چی می گم شما چی می گین‪ .‬می ترسم آقا!‬

‫‪ :‬مهم نیست‪ .‬اگه فرود بیای می تونی پیاده شی‪ .‬نگران من نباش‪ .‬هر چقدر هم بد‬‫فرود بیای نمی ترسم‪.‬‬ ‫‪:‬من اصل نگران شما نیستم‪.‬‬‫ستوان از پشت عینک آفتابی نگاهی به او انداخت‪ .‬دخترک فکر کرد‪ :‬کاش حداقل می‬ ‫تونستم چشمهاش رو ببینم‪ .‬با این قیافه خودش رو پشت یه صورتک پنهان کرده‪.‬‬ ‫‪:‬حال باید چه کار کنم؟‬‫‪:‬نمی دونم هر کار دلت می خواد بکن!‬‫فرمان را به جلو فشرد‪ .‬با عضلت منقبض کم شدن ارتفاع را تحمل کرد و حتی وقتی‬ ‫که هواپیما را به زمین کوبید ستوان سرش را از روی دیوارهء هواپیما بلند نکرد‪ .‬تنها با‬ ‫صدایی خواب آلود گفت‪ :‬اجازهء فرود نگرفتی‪٬‬دفعهء آخرت باشه‪.‬‬ ‫‪:‬لعنتی‪.‬‬‫کمربندش را گشود دررا باز کرد و مثل مرغی که از قفس آزاد شود بیرون پرید‪ .‬بیرون‬ ‫مرد میان سالی منتظر نوبتش بود‪ ٬‬بابا هم کنارش بود‪.‬‬ ‫دخترک با لبخند عریضی گفت‪ :‬خودم فرود آمدم!‬ ‫‪:‬تبریک می گم‪.‬‬‫بابا جلو آمد و اورا در آغوش کشید‪:‬خیلی خوشحالم!‬ ‫شاپرک هم خوشحال شد‪ .‬مرد جلو آمدو گفت ‪ :‬ببخشید‪.‬‬ ‫بابا گفت‪:‬آه بله‪٬‬شاپرک این آقا می خواستند ساعت کلسشان را با تو عوض کنند‪.‬‬ ‫شاپرک نگاهی به مرد و نگاهی به ستوان انداخت که هنوز گوشهء هواپیما چرت می‬ ‫زد‪.‬‬ ‫مرد توضیح داد که قبل با ستوان صحبت کرده از نظر تیمسار اکبری هم مانعی ندارد و‬ ‫فقط شاپرک باید قبول کند‪.‬‬ ‫بابا گفت‪:‬این آقا راهشون دوره و موقع برگشتن تا به خونه برسن شب از نیمه می‬ ‫گذره‪.‬ضمنا منم اگر یک ساعت بیشتر توی شرکت باشم با خیال راحت تری می تونم‬ ‫همراهی ات کنم‪.‬ولی باز نظر تو مهمه‪...‬‬ ‫شاپرک دستانش را گشود‪:‬برای من فرقی نمی کنه‪.‬‬ ‫مرد تشکر کرد و سوار هواپیما شد‪ .‬بابا با ستوان خوش و بشی کرد بعد با دخترش به‬ ‫طرف ماشین رفت‪.‬‬ ‫بابا استارت زد‪:‬خوب این جوری خیلی خوب شد‪ .‬پروازت هم عالی بود‪ .‬امشب باید‬ ‫جشن بگیریم شام می ریم رستوران‪.‬‬

‫‪:‬می شه خاله ایناهم بیان؟‬‫‪:‬البته ‪ ٬‬امشب شب توئه‪٬‬هرچی تو بگی‪.‬‬‫آن شب خیلی خوش گذشت ‪ .‬سردرد هم نشد‪ .‬کم کم داشت با واقعیت کنار می‬ ‫آمد‪.‬‬ ‫دو روز بعد بابا ماشین را فروخت و وام را هم گرفت‪ .‬شاپرک داشت از غصه دق می‬ ‫کرد‪ .‬جالب اینکه مامان اصل ً ناراحت نبود‪.‬‬ ‫استدللش این بود حال جلو زن همسایه که دائم پز می دهد‪ ٬‬حرفی برای گفتن دارد‪.‬‬ ‫ای بابا مامان چه ش شده ؟ اون که این جوری نبود‪...‬‬ ‫عصر بابا هنوز کار داشت با کلی عذر خواهی اورابا مرد همسایه که خانه دخترش‬ ‫نزدیک فرودگاه بود فرستاد و سفارش کرد که با آژانس برگردد‪ .‬ساعت ‪ ۵‬ونیم دم منزل‬ ‫دختر آقای غفاری بودند‪...‬‬ ‫آنجا راهشان جدا شد‪.‬اگر تند می رفت نیم ساعت پیاده روی داشت‪ ٬‬باز هم شک‬ ‫داشت به موقع برسد‪ .‬چند قدم بعد به نگهبانی رسید‪ .‬سربازی کنار باجه ایستاده بود‬ ‫متلکی نثارش کرد تمام تنش لرزید‪ .‬به امید کمکی پشت سرش را نگاه کرد‪ .‬سرباز‬ ‫پاشنه ها را به هم کوفت و سلم نظامی داد‪ .‬یک تیمسار خوش تیپ توی یک‬ ‫مرسدس بنز پشت سرش بود‪ .‬شاپرک روی سینه اش را خواند ‪":‬سهراب سپهرار"‬ ‫تیمسار بدون اینکه به سرباز آزاد باش بدهد رو به طرف شاپرک کرد‪.‬‬ ‫شاپرک با لرز گفت‪:‬سلم‪.‬‬ ‫‪:‬سلم دخترم‪ .‬با کسی کار داری؟‬‫‪:‬من با ستوان سپهرار کلس دارم‪.‬‬‫‪:‬اوه لطفا سوار شین‪.‬‬‫سرباز راه را گشود؛ همانطور خبردار بود تا تیمسار رد شد‪.‬‬ ‫‪:‬ببینم ستوان معلم هم هست؟‬‫‪:‬اوه بله‪٬‬شما نمی دونستید؟‬‫‪:‬چرا منظورم اینه که درس دادن هم بلده؟‬‫‪:‬خوب بله‪ .‬ببخشید شما چه نسبتی با ایشون دارین؟‬‫‪:‬پدرش هستم‪.‬‬‫شاپرک سر بلند کرد ‪٬‬نگاهش کرد وگفت‪ :‬بهتون نمیاد‪.‬‬ ‫‪:-‬جداً؟! چرا؟‬

‫‪:‬خوب به نظرم خیلی جوونید‪.‬فکر کردم پسرتون حداکثر هشت ساله باشه و شما‬‫مثل عمو یا پسرعموی ستوان باشید‪.‬‬ ‫تیمسار خندید‪ :‬متشکرم‪.‬‬ ‫ماشین را نزدیک باند شمارهء ‪ ۴‬پارک کرد ‪.‬شاپرک خواست پیاده شود که چشمش به‬ ‫یک عینک آفتابی مخصوص پرواز افتاد‪.‬یادش آمد باز عینک را فراموش کرده است‪.‬‬ ‫پرسید‪:‬شما هم خلبانین؟‬ ‫تیمسار عینک را برداشت‪:‬بله‪٬‬عینک مخصوص داری؟‬ ‫‪:‬نه باید تهیه کنم‪.‬‬‫‪:‬بیا این باشه مال تو‪.‬ضمن ًا اگه این پسره اذیتت کرد به خودم بگو ‪.‬‬‫شاپرک خندید و تشکر کرد‪.‬‬ ‫هنوز ربع ساعت وقت داشت ‪.‬پس وارد ساختمان شد و به طرف کافی شاپ رفت‪.‬‬ ‫ظهر ناهار نخورده بود یک چیزبرگر با سون آپ سفارش داد‪ .‬برای دسر هم کاپوچینو و‬ ‫کیک‪.‬‬ ‫افسری کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد‪.‬‬ ‫شاپرک به طرف میزی رفت و با خود گفت‪:‬بذار بگن چه شکمو‪ .‬قصد دلبری ندارم‬ ‫گشنمه‪.‬‬ ‫هنوز ننشسته بود كه تیمسار سپهرار رسید‪.‬‬ ‫‪:‬اِه بازم سلم‪.‬‬‫‪:‬سلم عزیزم‪.‬توهم ناهار نخوردی؟‬‫‪:‬نه فرصت نکردم‪.‬‬‫‪ :‬پس مهمون من باش‪.‬‬‫‪ :‬ممنون‪ .‬ولي آخه چرا؟‬‫‪:‬هیچی فقط فکر کردم کاش یه دختر این قدری داشتم‪.‬‬‫سربازی کنار میز خبردار ایستاد ‪ .‬تیسمار یک ساندویچ زبان سفارش داد‪.‬‬ ‫صحبتشان حسابی گل انداخته بود که یاد گذشت زمان افتاد‪.‬ساعت دیواری ‪ ۶:۵‬را‬ ‫نشان می داد ‪.‬نگاهی به درورودی انداخت‪ .‬در همان لحظه ستوان سپهرار وارد شد‪.‬‬ ‫عینکش را بال زد و آن دورا دید‪ .‬ابروهایش تا حد امکان بال پرید‪ .‬شاپرک لبخندی زد‪.‬‬ ‫تیمسار پرسید‪:‬کاپوچینو مال توئه؟‬

‫ناگهان برگشت‪:‬بله‪.‬‬ ‫ستوان جلو آمد‪.‬سلم نظامی قشنگی به پدرش داد و پاشنه هارا بهم کوبید‪ .‬تیمسار‬ ‫با لبخندی نامحسوس آزاد باش داد‪ .‬ولی تعارفی نکرد بنشیند‪.‬‬ ‫شاپرک گفت‪:‬بفرمائید‪.‬‬ ‫ستوان نگاهی به پدرش انداخت‪ .‬تیمسار آهی کشید و گفت‪:‬حال که دخترم میگه‬ ‫چاره ای نیست‪.‬امیدوارم مزاحم صحبت مانشی ‪.‬از ساعت درسش هم کم نکن ‪.‬آخر‬ ‫وقته کسی منتظر نیست یک ساعت رو تموم کن‪.‬‬ ‫‪:‬بله قربان‪.‬‬‫صندلی را پیش کشید و نشست‪ .‬سفارش نسکافه داد‪ .‬این قدر رسمی بود که آدم‬ ‫باورش نمی شدپسرش باشد‪.‬‬ ‫تیمسار برگشت به ادامهء صحبتش‪:‬که اینطور‪..‬خوب حال برگشتن می خوای آژانس‬ ‫بگیری؟‬ ‫‪:‬بله راستی این اطراف آژانس معتمدی هست که شما دخترتون رو باهاش بفرستید؟‬‫)لبخندی زد و سرش را کج کرد‪(.‬‬ ‫‪:‬من دخترم رو خودم می رسونم‪.‬اصل من بعد بعد از درست بیا دفتر من‪٬‬آخر اون راهرو‬‫اتاق ‪ ۱۶‬باهم می ریم‪.‬‬ ‫قاشق چای خوری از دست ستوان افتاد‪.‬ناگهان به خود آمد خم شد برش داشت‪.‬‬ ‫سرش به میز خورد‪.‬‬ ‫تیمسار عصبانی شد‪:‬چکار می کنی معلوم هست؟پاشو شاپرک‪٬‬برو دنبال درست‪.‬‬ ‫‪:‬ولی ستوان قهوه شونو نخوردن‪.‬‬‫‪:‬ستوان غلط کرده‪.‬قهوه نمی خواد ‪.‬برین منم برم به کارم برسم‪.‬‬‫ستوان به سرعت برخاست‪.‬پاشنه هارا بهم کوفت و بیرون رفت‪.‬شاپرک هم تقریباً‬ ‫دنبالش دوید‪ .‬توی هواپیما هم سریعتر از معمول جا گرفتند‪ .‬شاپرک دررا قفل کرد و‬ ‫کمربندش را بست‪ .‬ستوان اجازهء پرواز گرفت و استارت زد‪ .‬شاپرک عینک مخصوصش‬ ‫را زد‪ .‬ستوان درحال اوج گیری متعجب برگشت‪ :‬اینو از کجا آوردی؟‬ ‫‪:‬حدس بزنین‪.‬ضمنا در حال اوج گیری هم جلوتون رو نگاه کنین قربان‪.‬‬‫‪:‬نمی خوای بگی که مال باباس؟‬‫‪:‬نه مال منه ‪ .‬تیمسار بهم هدیه داده‪.‬‬‫‪:-‬نـــــه!ببینم اصل جنابعالی تورستوران با تیمسار چکار می کردین؟‬

‫‪:‬هیچی ‪ .‬از دم نگهبانی سوارم کردن بعدهم ناهار مهمونم کردن‪.‬من چیز برگر خوردم‬‫‪٬‬تیمسار هم ساندویچ زبان‪.‬کلی هم صحبت کردیم دسر هم خوردیم‪.‬تا شما نبودین‬ ‫داشت خیلی خوش می گذشت‪.‬‬ ‫‪:‬احسنت بر شما‪.‬تیمسار اعتراض به غذا نکردند؟‬‫‪:‬اعتراض؟نه برای چی؟‬‫‪:‬چه وقت غذا خوردنه؟اینا چیه که می خوری؟‬‫‪:‬نه خودش هم ناهار نخورده بود‪ .‬گفتم که‪٬‬باهم خوردیم‪.‬‬ ‫‪:‬مطمئنی چیز برگر خوردی؟بابا از پنیر پیتزا بدش میاد‪٬‬هیچ کس هم حق نداره جلوش‬‫بخوره‪.‬‬ ‫‪:‬اِه خوب من نمی دونستم‪.‬حتی مجبورش کردم یه گاز بزنه‪٬‬پنیرش هم حسابی کش‬ ‫اومد‪ .‬منم یه گاز ساندویچ زبون خوردم خوشمزه بود‪.‬‬ ‫ستوان محکم به پیشانی اش کوبید‪ .‬ناله کرد که‪:‬تو نمی خوای بگی که واقعاً این کارو‬ ‫کردی؟؟‪..‬‬ ‫‪:‬چرا که نه؟اون خیلی عزیزه مثل بابای خودم می مونه‪.‬‬‫‪:‬پس اشتباه گرفتی‪.‬این که می گی بابای من نبوده‪.‬بابای من یک تیمسار خشک و‬‫جدیه‪ .‬اون تو لباس خونه هم یه تیمساره‪.‬‬ ‫‪:‬ببینم این آقائی که داشت با من غذا می خورد پدر سرکار نبود؟‬‫‪:‬موقع غذا ندیدم‪.‬این که داشت چایی می خورد البته پدر من بود‪.‬‬‫‪:‬خوب پس درسته دیگه‪ .‬به نظرم بابات رو خوب نمی شناسی‪.‬‬‫‪:‬اون هیچ وقت اجازه نداده که ما بهش نزدیک بشیم ‪.‬‬‫‪:‬یعنی خواهر و برادر هم داری؟‬‫‪:‬خواهر نه‪٬‬دوتا برادر دارم‪.‬‬ ‫‪:‬منم اگه جای تیمسار بودم در مقابل سه تا پسربچهء شر و شیطون یه تیمسار‬‫خشک و جدی می شدم‪.‬‬ ‫‪:‬معذرت می خوام؛ ولی من ‪ ۲۴‬سالمه‪ .‬برادرهام هم یکی بزرگتر و یکی سه سال‬‫کوچکتره‪.‬‬ ‫‪:‬خوب یه وقتی که بچه بودین‪.‬تیمسار به همون روال عادت کرده ‪.‬‬‫‪:-‬شاید حق با تو باشه‪.‬ببینم تیمسار دیگه چی می گفت؟‬

‫‪:‬خوب ما خیلی صحبت کردیم‪ .‬منظورت کدوم قسمتشه؟‬‫ولی ستوان تو فکر بود‪ .‬جوابی نداد‪.‬شاپرک هم دیگر چیزی نگفت‪ .‬فرمان را به دست‬ ‫گرفت و مشغول هدایت هواپیما شد‪ ٬‬چون ستوان آن را رها کرده بود‪ .‬باقی راه در‬ ‫سکوت گذشت‪ .‬شاپرک فرود آمد‪ .‬آفتاب داشت غروب می کرد‪٬‬در هواپیمارا باز کرد‪.‬‬ ‫‪:‬خیلی دلم می خواست از اون بال غروب رو تماشا کنم‪.‬‬‫‪:‬خوب چرا نکردی؟‬‫‪:‬کارت پرواز شب رو گرفتی؟‬‫‪:‬آره ولی لزم نبود صبر کنی تا حسابی تاریک شه‪.‬‬‫‪:‬هی عالیه بالخره موفق شدی!‬‫ستوان با لحن شکست خورده ای گفت‪ :‬خوب که چی؟‬ ‫بعد با شانه های فروافتاده به طرف در خروجی فرودگاه رفت‪.‬شاپرک ایستاده بود با‬ ‫نگاه تعقیبش کرد‪.‬دلش برای ستوان می سوخت‪ .‬نمی دانست چرا اقدامی برای کم‬ ‫کردن این فاصله نمی کند‪ .‬مگر یک ارتشی دل ندارد؟‬ ‫صدای تیمسار اورا به خود آورد‪:‬هی سلم‪ .‬معلومه حواست کجاست؟‬ ‫‪:‬ا‪٬‬سلم شمایید؟‬‫‪:‬این پسره چی گفته که اینجوری نگاش می کنی؟‬‫‪:‬دلش می خواد به شما نزدیکتر شه‪٬‬همین‪.‬این حقشه مگه نه تیمسار؟جرئت نداره پا‬ ‫پیش بذاره ‪٬‬از هیچ مافوقی به اندازه ي شما نمی ترسه‪.‬‬ ‫تیمسار طوری نگاهش کرد که ساکت شد‪.‬باهم به طرف ماشین تیمسار رفتند‪ .‬وقتی‬ ‫نشستند تیمسار آدرس دخترک را پرسید و راه افتاد‪ .‬چند دقیقه در سکوت گذشت ‪.‬‬ ‫بعد تیمسار شروع به پرسیدن از پیشرفتش در پرواز کرد‪.‬ولی هیچ اشاره ای به‬ ‫پسرش نکرد‪ .‬دخترک از ترسش می گفت و این که حال چقدر بهتر شده‪ .‬تیمسار هم‬ ‫از تجربیاتش گفت‪ .‬چیزهایی که خیلی در پرواز مفید بودند‪...‬‬ ‫وقتی رسیدند بابا داشت سر کوچه قدم می زد‪.‬شاپرک تیمسار را معرفی کرد‪ .‬بابا‬ ‫آهی کشید‪ .‬حسابی نگران شده بود‪ .‬با تیمسار دست داد و به شام دعوتش کرد‪.‬‬ ‫تیمسار قبول کرد و وارد شد‪ .‬شاپرک به دو وارد آشپزخانه شد‪ .‬شیرین و مامان‬ ‫مشغول تدارک شام بودند‪ .‬شیرین گفت‪:‬عمو حمید اینا هم میان‪.‬‬ ‫شاپرک وا رفت‪ .‬اگر عمو دوباره قضیهء خواستگاری را پیش می کشید چی؟شاپرک‬ ‫خصومتی با مهرداد نداشت‪ .‬اما از این که مهرداد سر هیچ کاری بند نمی شد نگران‬ ‫بود‪.‬‬ ‫مهمان ها رسیدند ‪ .‬شاپرک سلمی کرد و به آشپزخانه پناه برد‪.‬شیرین خندید‪:‬بپا‬ ‫مهرداد گازت نگیره‪!...‬‬

‫‪:‬یادم نرفته موقع خواستگاریت چه حالی بودی‪.‬‬‫‪:‬خوب من ناراضی نبودم‪٬‬فقط خجالت می کشیدم‪.‬‬‫‪:‬بدبختی ام اینه که دلم نمی خواد عمو یا بابا ناراحت بشن‪.‬‬‫‪:‬اگه یه عمر بخوای به خاطر این و اون زندگی کنی باختی‪ .‬یکم به خودت اهمیت بده‪.‬‬‫اينقده خوبه!‬ ‫شاپرک با بغض نگاهش کرد ‪ .‬ناگهان صدای تیمسار را شنید‪:‬این دختر من کجا رفت؟‬ ‫شاپرک به سرعت بلند شد‪.‬شیرین گفت‪:‬دخترش؟‬ ‫شاپرک وارد مهمان خانه شد ‪ .‬همه برگشتند‪ .‬تیمسار گفت ‪ :‬عزیزم یه لیوان آب خنک‬ ‫لطفاً‪.‬‬ ‫داشت آب می ریخت ‪ .‬شیرین هم سیب زمینی سرخ می کرد‪ .‬شیرین‬ ‫پرسید‪:‬تیمسار پسر هم داره؟‬ ‫‪۳:‬تا‪٬‬چطور مگه؟‬‫‪:‬آب هم می خواد؟‬‫‪:‬منافاتی داره؟‬‫‪:‬نه‪٬‬ولی بهم مربوطه‪.‬‬‫‪:‬کارآگاه بازیت منو کشته‪.‬‬‫جلو تیمسار خم شد‪ .‬مهرداد گفت‪:‬ببخشید واسه منم لطف ًا بیارین‪.‬‬ ‫صدایش نرم و پر احساس بود ‪ .‬چرا یاد ستوان افتاد؟‬ ‫دم آشپزخانه شیرین با لبخند معنی داری یک لیوان آب دستش داد‪٬‬برگشت‪ .‬در حالی‬ ‫که به شدت لیوان را نگاه می کرد‪ .‬به مهرداد تعارف کرد‪ .‬مهرداد داشت تشکر می کرد‬ ‫که تیمسار نجاتش داد ‪.‬‬ ‫‪:‬شاهین فهمید تو با من اومدی؟‬‫شاپرک لحظه ای جواب نداد"شاهین؟ آه ستوان!"‬ ‫‪:‬بله من بهش گفتم‪.‬‬‫موبایل تیمسار زنگ زد‪ .‬نگاهی روش انداخت‪:‬خودشه‪.‬‬ ‫عمو با لحنی که اندکی رنجیدگی داشت گفت‪:‬حلل زاده است‪.‬‬ ‫تیمسار تلفن را جواب داد‪:‬شاهین؟سلم‪ .‬شهاب با دوستاش قرار سینما داشت‪ -‬منزل‬ ‫آقای گلچین‪ -‬آره‪٬‬باشه شب بخیر‪.‬‬

‫شاپرک استکان های خالی را جمع کرد‪.‬جواب احوال پرسی زن عمو را داد و بیرون‬ ‫رفت‪ .‬توی آشپزخانه شیرین گرم صحبت با تلفن بود‪ .‬شاپرک مشغول آشپزی شد‪.‬‬ ‫شیرین خندید‪ .‬داشت با نامزدش حرف می زد‪ .‬شاپرک توی بخار غذا قیافهء شاهین را‬ ‫می دید‪ .‬به همین راحتی اسمش شد شاهین؟! نه‪ ...‬از نزدیک همان ستوان اخمو‬ ‫بود‪ .‬یک دسته بشقاب روی میز گذاشت‪ .‬مهرداد جلو آمد‪.‬‬ ‫‪:‬اجازه بدین کمکتون کنم‪.‬‬‫خیلی خوش قیافه بود‪ .‬اگه دختری بود عالی می شد‪ .‬چه دختر عموی خوشگلی‪.‬‬ ‫موی قهوه ای خوش حالت‪٬‬چشم های رنگی خوش فرم بینی قلمی‪ .‬فقط شاید لب‬ ‫هاش خوشگل نبود‪ .‬برخلف شاهین که تنها جزء جذاب صورتش همین بود‪ .‬مهرداد‬ ‫سرش را بلند کرد‪ .‬لبخندی امیدوارانه زد‪ .‬شاپرک به سرعت به آشپزخانه برگشت‪.‬‬ ‫شیرین هنوز داشت حرف می زد‪ .‬لیوان هارا توی سینی چید‪ .‬مهرداد آماده به خدمت‬ ‫بود‪ .‬خیلی کمک داد‪ .‬هیچ جور هم نمی شد از شرش خلص شد‪ .‬بعد از شام‬ ‫پرسید‪:‬میشه چند دقیقه تنها باهم صحبت کنیم؟‬ ‫مامان اشاره کرد که قبول کن‪ .‬شیرین خندید و از آشپزخانه بیرون رفت‪ .‬دم در برگشت‬ ‫و گفت‪:‬هیچ جا رومانتیک تر از آشپزخونه نیست‪.‬‬ ‫شاپرک سر میز نشست‪.‬معذب بود و نگران‪ .‬یک حلقه مو از صورتش کنار زد‪ .‬پیشانی‬ ‫اش عرق کرده بود‪ .‬مهرداد روبرویش نشست‪ .‬سینه ای صاف کرد‪.‬‬ ‫‪:‬تو حتماً تا حال متوجه توجه خاص من شدی‪.‬اگه به عمق علقه من پی ببری حتما‬‫قبول می کنی‪ .‬تو مهربونتر از اونی که دل منو بشکنی‪ .‬می دونی ‪ ٬‬این لطف و‬ ‫ملیمتت منو جذب کرده‪...‬‬ ‫شاپرک لبه میز را فشرد‪.‬عاجزانه دنبال راه فراری می گشت‪.‬‬ ‫فكر كرد‪:‬کاش می تونستم یکی از جواب های دندون شکن ستوان رو تحویلش بدم‪.‬‬ ‫تلفن روی میز زنگ زد‪.‬به سرعت گوشی را برداشت‪.‬‬ ‫‪:‬بفرمایید‪.‬‬‫‪:‬سلم من شاهینم‪.‬‬‫شاپرک چشم هایش رو بست‪ .‬سلم ‪ ٬‬با تیمسار کار دارین؟‬ ‫‪:‬بله موبایلش خاموش بود مزاحم شما شدم‪ .‬لطفاً از قول من بهش بگین با تیمسار‬‫اکبری تماس بگیره‪.‬‬ ‫‪:‬بله چشم‪ .‬الن بهش می گم‪ .‬می خواین گوشی رو به خودش بدم؟‬‫‪:‬نه نه ‪.‬همین‪ .‬کار دیگه ای ندارم‪ .‬شب بخیر‪.‬‬‫فوراً قطع کرد‪ .‬مهرداد با دلخوری گفت‪:‬ایشون مربی پروازتونن؟‬ ‫شاپرک از جايش بلند شد‪:‬بله‪.‬‬

‫به سرعت بیرون رفت ‪ .‬لحظه ای جلوی تیمسار ایستاد‪ .‬نمی دانست چه طوری پیغام‬ ‫را برساند‪ .‬تیمسار سرش را بلند کرد‪:‬چیه دخترم؟‬ ‫‪:‬ستوان گفتند با تیمسار اکبری تماس بگیرین‪.‬‬‫‪:‬آه باشه ممنون‪.‬‬‫مهرداد دم آشپزخانه منتظر بود ولی شاپرک به اتاقش گریخت‪ .‬شیرین خوابیده بود و‬ ‫رمان می خواند‪ .‬از پشت کتاب پرسید‪:‬جوابشو دادی؟‬ ‫با درماندگی نشست‪:‬نه چی بگم آخه؟‬ ‫‪:‬اگه نه گفتن سخته من بهش می گم‪.‬‬‫‪:‬آخه ناراحت می شه ‪ ٬‬هم خودش ‪٬‬هم عمو‪.‬‬‫‪:‬خوب اگه دوستش داری قبول کن‪.‬‬‫‪:‬دوستش ندارم‪.‬فقط دلم براش می سوزه‪ .‬عقیده ای هم به عشق قبل از ازدواج‬‫ندارم‪.‬‬ ‫‪:‬خوب قبول کن‪٬‬چقدر لوسی‪.‬‬‫‪:‬موضوع یه عمره‪.‬باید بیشتر فکر کنم‪.‬‬‫‪:-‬پوففف از این دست دست کردنت‪.‬‬

‫ستوان لب باغچه نشست‪.‬آخیش‪.‬‬ ‫‪:‬شاپرک گفت‪:‬سلم‪.‬‬‫‪:‬علیک‪.‬حال پنج دقیقه م دیرتر می اومدی هیچی نمی شد‪.‬‬‫‪:‬رو زمین صاف احساس ناراحتی نمی کنین؟زیر پاتون زیادی سفت نیست؟‬‫‪:‬امروز خسته ام ‪ .‬جوابتو نمی دم‪.‬چند دقیقه بنشین‪.‬در هواپیمارو باز گذاشتم هواش‬‫عوض شه‪.‬مرتیکه یک بند سیگار کشید‪.‬‬ ‫‪:‬یه آرم ‪ no smoking‬بذارین جلوش‪.‬‬‫‪:‬فایده ای نداره‪.‬وقتی خواهش کردم نکشه گفت اگه مشکلت منو داشتنی بیشتر از‬‫این می کشیدی‪.‬‬ ‫شاپرک نشست‪ .‬نسیم ملیمی نوازشش داد‪.‬‬ ‫‪:‬به این می گن هوای بهاری‪.‬‬‫‪:‬جون می ده واسه پرواز‪.‬‬‫‪:‬با کایت‪ .‬نه تو کابین خفه‪.‬‬‫‪:‬فکر کردم با هواپیما کنار اومدی‪.‬‬‫‪:‬کنار اومدم‪ .‬ولی حیفه تو این هوا ‪.‬‬‫‪:‬کنار اومدن تا عشق تفاوتش از زمین تا آسمونه‪.‬‬‫یاد مهرداد افتاد‪.‬می تونست با او کنار بیايد اما ‪...‬‬ ‫ستوان از جا برخاست‪:‬بریم‪.‬‬

‫شاپرک حالش خوب بود‪ .‬یک ساعت تمام سیستم هواپیما را تشریح کرد‪ .‬وقتی فرود‬ ‫آمد‪ ٬‬ستوان گفت ‪:‬حال یه امتحان ازم بگیر ببین یاد گرفتم یا نه؟‬ ‫شاپرک خندید و پیاده شد‪.‬‬ ‫ستوان گفت ‪:‬تو شهر کار دارم‪.‬اگه بابا سوئیچ رو بده خودم می رسونمت‪.‬‬ ‫‪:‬اگه رانندگی ات از خلبانیت بدتر باشه من سوار نمی شم‪.‬‬‫‪:‬امروز خیلی حالت خوبه‪.‬‬ ‫شاپرک رو گرداند بازهم کم آورد‪.‬‬ ‫تیمسار بیرون آمد‪.‬ستوان پاشنه هارا به هم کوبید‪.‬تیمسار سوئیچ رو به طرفش دراز‬ ‫کرد‪.‬‬ ‫‪ :‬برو شاپرک رو برسون خونه‪ .‬یه سری هم به عرشیا بزن تب داشته‪ .‬خریدی چیزی‬‫هم اگه برای خونش می خواد بکن‪.‬من دارم می رم شیرازماموریت نمی دونم چقدر‬ ‫طول بکشه‪.‬‬ ‫‪:‬بله قربان‪.‬‬‫‪:‬شیراز کاری نداری دخترم؟چیزی نمی خوای؟‬‫‪:‬نه ممنون به سلمت‪.‬‬‫یک سلم نظامی داد ‪ .‬تیمسار خندید و جوابش رو داد‪ .‬بعد هر دورا مرخص کرد‪.‬‬ ‫‪:‬بابا پاک باورش شده‪.‬‬‫‪:‬حسودیت می شه‪.‬راستی من سفارشتو کردم‪ .‬گفتم بهت توجه کنه‪.‬‬‫‪:‬جداً؟! اون چی گفت؟‬‫‪:‬حرفو عوض کرد‪.‬‬‫‪:‬باید حدس می زدم‪.‬غیر از این هم توقعی نبود‪.‬‬‫‪:‬خودت باید پا پیش بذاری‪.‬‬‫‪:‬شاید‪.‬‬‫بنز یشمی با وقار تمام منتظر بود‪.‬شاپرک گفت‪:‬چه ماشین قشنگی‪.‬‬ ‫‪:‬مالی که به صاحبش نره شومه‪.‬‬‫در را برایش باز کرد‪ .‬شاپرک سوار شد‪ .‬لحظه ای نگاهش کرد بعد در را بست‪ .‬شاپرک‬ ‫فکر کرد کاش عقب نشسته بودم‪.‬بعد خنده اش گرفت‪ .‬ستوان نشست‪.‬‬ ‫‪:‬به چی می خندی؟‬‫‪:‬داشتم فکر می کردم چرا عقب ننشستم‪.‬‬‫‪:‬خنده داره وال ‪.‬عرض این ماشین دو برابر هواپیماست‪.‬‬‫کمربندش را بست‪.‬استارت زد و گفت‪:‬کمربندتو ببند‪.‬‬ ‫‪:‬آه ‪ .‬فراموش کرده بودم که شما از ماشین بیشتر از هواپیما می ترسید‪.‬‬‫‪:‬مقررات یک چیز دیگه است‪.‬من یه ارتشی ام‪.‬‬‫‪:‬ریش گذاشتن تو ارتش جزو مقرراته؟‬‫‪:‬نه این به تنبلی مربوطه‪.‬‬‫‪:‬آه‬‫دم نگهبانی مکث کرد‪.‬کارتش رو نشان داد‪.‬حال و احوالی با نگهبان کرد و رد شد‪.‬‬ ‫موبایل تو کیف شاپرک زنگ زد‪ .‬داشت درش می آورد که ستوان گفت‪:‬مبارکه از کی تا‬ ‫حال صاحب تلفن شدین ؟‬ ‫‪:‬از وقتی که بابا نگران شد‪.‬مال باباس‪...‬بله؟اا سلم‪.‬چطوری؟خانم بچه ها خوبن؟!با‬‫بابا کار داشتی؟ا جانم‪.‬دارم میام‪.‬کی برسم نمی دونم‪ .‬دو ساعت و نیم یا سه‬ ‫ساعت دیگه‪.‬ا چه خوب‪.‬آره میام خسته ؟نه بابا‪ .‬فوقش شب می مونم‪ .‬معلومه دلم‬ ‫می خواد‪ .‬تا تو باشی مهمون دعوت نکنی‪ .‬صد ساله اونجا نیومدم‪ .‬هه!قربانت‪.‬‬ ‫قطع کرد‪.‬لحظه ای به گوشی خیره شد‪.‬بعد گفت‪:‬میرداماد پیاده میشم‪.‬‬ ‫‪:‬اِه‪.‬چه خوب ‪.‬راهمون یکی شد‪.‬خونهءعرشیا هم میرداماده‪.‬‬‫‪:-‬عجب وجه اشتراکی‪.‬‬

‫دم پلیس راه شلوغ بود‪.‬شاپرک یک لبنیاتی کشف کرد‪.‬‬ ‫‪:‬من می رم چیپس بخرم دارم از گشنگی می میرم‪.‬‬‫‪:‬صبر کن ‪.‬می زنم کنار باهم بریم ‪.‬‬‫ستوان کلی خوراکی با یک بطر آب معدنی خرید‪.‬‬ ‫‪:‬توشام مهمونی‪٬‬من که نیستم‪.‬‬‫‪:‬مگه به عرشیا سر نمی زنی شام بمون‪.‬‬‫‪:‬خانمش چند روز پرستاری کرده‪.‬منم خراب بشم با تیپا بیرونم می کنه‪.‬‬‫‪:‬آیا مامانت چی پخته؟‬‫ابرو بال انداخت‪.‬لبخند تلخی زد و گفت‪:‬نشنیدم کسی از اون دنیا شام بفرسته ‪.‬‬ ‫‪:‬متأسفم من نمی دونستم‪.‬‬‫‪:‬فکر می کنی بابا واسه چی داره برات پرپر می زنه؟می خواد سر خودشو گرم کنه‪.‬‬‫شاپرک با ترس گفت‪:‬نمی خوای بگی که نظر خاصی نسبت به من داره؟‬ ‫‪:‬احمق!‬‫سوار ماشین شدند‪.‬شاپرک تا مدتی از اشتباهش پکر بود‪.‬چند دقیقه بعد تلفن زنگ‬ ‫زد‪.‬بابا بود‪:‬پرسید‪:‬با کی داری میای؟‬ ‫نگاهی به ستوان انداخت‪.‬بعد گفت‪:‬با خلبان سپهرار‪.‬‬ ‫‪-:‬ستوان یا تیمسار؟‬ ‫‪:‬ستوان‪.‬‬‫‪:‬تیمسار کجاست؟چنان می پرسم که انگار وظیفه داره تورو برسونه!‬‫‪:‬ما که می اومدیم عازم شیراز بود‪.‬‬‫‪:‬اصل ً چی شد آژانس نگرفتی؟‬‫‪:‬تیمسار اجازه ندادند‪.‬‬‫‪:‬پس با ستوان هستی؟‬‫‪:‬بله‪.‬‬‫‪:-‬شام دعوتش کن خونهء فرهاد ‪ .‬می خوام راجع به هواپیما باهاش صحبت کنم‪.‬‬

‫‪:‬چشم‪.‬بهش می گم‪.‬‬‫‪:‬بگو حتما بیاد ‪٬‬قربانت‪.‬‬‫شاپرک عصبانی به گوشی خیره شد‪ .‬ستوان گفت‪:‬خدا بد نده‪ .‬خبر بدی بود؟‬ ‫‪:‬نه‪٬‬بابا می خواد در مورد هواپیما باهات مشورت کنه‪.‬شام دعوتت کرده خونهء فرهاد‪.‬‬‫‪:‬سلیقه و معلومات منو قبول نداری؟‬‫‪:‬اونکه ابداً‪ .‬ولی کاش راضی اش می کردی ماشین بخره‪.‬‬‫‪:‬مـــــــَن؟!!من این کارو نمی کنم!‬‫‪:‬خواهش می کنم ‪ .‬شاید تو بگی راضی بشه‪.‬آخه اگه خوب بود بابای خودت می‬‫خرید‪.‬سی ساله داره پرواز می کنه‪.‬‬ ‫‪:‬منم بیست ساله که دارم خواهش می کنم هواپیما بخره‪.‬‬‫‪:‬اَه!کاش تیمسار بود‪ ٬‬با اون مشورت می کرد‪.‬‬‫‪:‬قیافهء عصبانیت خنده داره‪.‬‬‫شاپرک داشت آب می خورد ‪ .‬ته لیوان را به طرفش پاشید‪.‬ستوان غش غش‬ ‫خندید‪.‬شاپرک مات نگاهش کرد‪.‬تا حال ندیده بود این جوری بخندد‪.‬‬ ‫‪:‬اگه به من کسی آب می پاشید نمی خندیدم‪.‬‬‫ولی یک ترمز ناگهانی مانع از ادامهء صحبت شد ‪.‬ستوان پیاده شد‪.‬مدتی با رانندهء‬ ‫خاطی صحبت کرد‪.‬خسارت چراغ جلویش را گرفت‪.‬بعد سوار شد‪.‬‬ ‫‪:‬از لباست ترسید که به این راحتی خسارت داد؟‬‫‪:‬احتمال دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه‪.‬‬‫‪:‬نمی تونم مجسم کنم تو لباس معمولی چه شکلی می شی‪.‬‬‫‪:‬قوٌه تخیلتون رو بدین تعمیر‪ .‬راستی من با این لباس نمیام خونه داداشت‪ .‬با بابات یه‬‫قرار برای جمعه می ذارم‪.‬‬ ‫‪:‬چرا نمیای ؟ کلس داره‪.‬بابات هم همینجوری اومد خونهء ما‪.‬‬‫‪:‬من سردوشی های بابارو ندارم‪.‬‬‫‪:‬سردوشی زبر یک ژنرال‪.‬من از ژنرال ها متنفرم‪.‬‬‫‪:-‬معلوم هست چی داری می گی؟‬

‫‪:‬یاد دزیره افتادم‪.‬ژنرال برنادوت‪.‬‬‫‪:‬این تنها رمانیه که من با علقه خوندم‪.‬‬‫‪:‬فکر کنم از داستان یک انسان واقعی هم خوشت بیاد ‪.‬سرگذشت واقعی یه خلبان‬‫ارتشه‪.‬‬ ‫‪:‬الن دیگه نه حوصله و نه وقت کتاب خوندن رو ندارم‪ .‬امشب کلی برنامه پس وپیش‬‫کردم تا تونستم باهات بیام‪.‬‬ ‫‪:‬با من ؟ گفتی تو شهر کار داری؟‬‫‪:‬توهم باورت شد؟چه دختر خوبی!‬‫‪:‬تو از اعتماد من سوء استفاده کردی‪.‬‬‫‪:‬چه کار کردم؟خلفی از من سرزده؟‬‫‪:‬منو بگو فکر کردم تو ‪...‬‬‫‪:‬من چی؟حرفتو بزن‪.‬‬‫شاپرک بغض کرد‪.‬مطمئن نبود سالم به مقصد برسد ‪.‬با نگرانی خیابانها را می پائید‪.‬‬ ‫ستوان با دیدن نگرانی اش زد به کوچه پس کوچه که زودتر برسد‪.‬شاپرک با ترس‬ ‫پرسید‪:‬کجا میری؟‬ ‫‪:‬خیابون میرداماد‪.‬کجای میرداماد پیاده میشی؟ اگه می خواستم بدزدمت با هواپیما‬‫آسونتر بود‪.‬‬ ‫وارد میرداماد شد‪.‬شاپرک آهی کشید‪.‬‬ ‫‪:‬نگفتی کجا پیاده می شی؟‬‫‪:‬همین جا خوبه‪.‬باقیشو خودم می رم‪.‬‬‫قبل از این که کامل ترمز کند پیاده شد‪ .‬دم آپارتمان برادرش‪ ٬‬سه تا پسر جوان داشتند‬ ‫آدامس مي جويدند‪.‬خیال راه دادن هم نداشتند‪ .‬ستوان که با ماشین دنبالش آمده بود‬ ‫پیاده شد‪ .‬جلو رفت و زنگ زد‪ .‬بابا جواب داد‪ .‬خودش هم به دو پایین آمد‪ .‬فرهاد هم‬ ‫پشت سرش بود‪ .‬با کلی تعارف و خواهش ستوان را بال بردند‪.‬‬ ‫موقعیتی نبود که شاپرک بگويد که ستوان چه نیتی داشته‪ .‬ستوان هم الحق عالی‬ ‫رفتار کرد‪ .‬امٌا شاپرک حتی صبر نکرد که او وارد شود‪ .‬با یک ببخشید به اتاق خواب‬ ‫برادرش رفت و دراز کشید‪ .‬شیرین وارد شد‪.‬‬ ‫‪:‬اِه خوابیدی؟فکر کردم اومدی واسه ستوان خوشگل کنی‪.‬‬‫‪:-‬غلط کرده‪.‬سرم درد می کنه‪.‬لطفآ درو ببند‪.‬‬

‫‪:‬من که داشتم لباس عروسیتم می دوختم ‪.‬اون از رفتار تیمسار ‪٬‬این هم از‬‫تحویلگیری بابا‪.‬گفت شامتون کمه به خاطر ستوان سفارش کباب و دسر و نوشابه‬ ‫داده‪.‬به همین رستورانه‪....‬‬ ‫‪:‬کوفت بخوره ستوان!)ستوان را با غیظ ادا کرد(می شه تنهام بذاری؟سرم داره می‬‫ترکه‪.‬دیشب اصل ً نخوابیدم‪.‬‬ ‫‪:‬تقصیر خودته‪.‬تا صبح با پردیس چت کردی‪.‬‬‫‪:‬می شه تنهام بذاری لطفآ‪.‬‬‫شیرین بیرون رفت‪.‬تاآخر شب صدای گپ زدن و خندیدنشان می آمد‪.‬‬ ‫هیچ کس احوالی از او نپرسید‪ .‬شاپرک به سقف خیره شده بود‪.‬‬ ‫موقع شام مهتاب زن فرهاد در زد‪:‬شام می خوری؟‬ ‫‪:‬نه‪.‬‬‫دیگر اصرار نکرد و رفت‪ .‬مامان هم سری نزد‪ .‬همه پروانه وار دور ستوان می گشتند‪.‬‬ ‫نمی دونست ستوان از کی اینقدر جذاب شده‪.‬‬ ‫ستوان شام خورد و رفت که به برادرش سر بزند‪ .‬فرهاد وارد اتاق شد‪:‬بالخره تونستی‬ ‫بخوابی؟‬ ‫‪:‬آره یک کمی ‪.‬‬‫‪:‬بابا داره می ره ‪.‬میای یا می مونی؟‬‫‪:‬نه میام خونه کار دارم‪.‬‬‫فرهاد آنهارابا ماشینش رساند‪ .‬بابا ذوق زده و امیدوار بود‪.‬‬ ‫دوشنبه ء بعد شاپرک سردرد را بهانه کرد و خوابید‪ .‬عوضش پردیس برای احوال پرسی‬ ‫آمد و خیلی خوش گذشت‪.‬‬ ‫ولی روز بعد که بیدار شد واقعآ سرش درد می کرد‪ .‬تهوع داشت‪ .‬روز چهارشنبه‬ ‫حسابی کم آب شد‪ .‬به طوری که از بعد ازظهر بیمارستان بود وسرم داشت‪.‬‬ ‫ساعت هشت شب تیمسار به دیدنش آمد‪ .‬یک دسته گل بزرگ میخک رنگی هدیه‬ ‫آورد‪ .‬لبخندی زد و تشکر کرد‪ .‬تیمسار با لبخندی گفت‪:‬بار آخرت باشه که کارت به اینجا‬ ‫می رسه‪.‬‬ ‫‪:‬دفعهء بعد سرم رو می ذارم و میمیرم‪.‬‬‫‪:‬زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه دختر؟‬‫مامان گفت‪:‬ببخشید من یه سربرم ببینم دکترش رو پیدا می کنم‪.‬‬

‫‪:‬خواهش می کنم‪.‬بفرمائید‪.‬‬‫همینکه در پشت سر مامان بسته شد‪٬‬تیمسار به سرعت گفت‪:‬نمی دونم چی شده‬ ‫که بینتون شکرآب شده ببین کار به کجارسیده شاهین منو واسطه کرده‪ .‬روش شده‬ ‫مثل یه مرد ازم خواهش کنه هرجوری شده راضیت کنم ببخشیش‪.‬‬ ‫بابا در این لحظه وارد شد‪.‬داشت به ستوان اصرار می کرد که بیاید تو‪ .‬تیمسار نگاهی‬ ‫به شاپرک انداخت‪ .‬گویی اجازه می گرفت ‪.‬شاپرک با اشاره ای اجازه داد‪ .‬تیمسار صدا‬ ‫زد‪:‬شاهین ‪ ٬‬بیا تو‪.‬‬ ‫شاپرک چند لحظه باتعجب نگاهش کرد‪ .‬بابا خندید و گفت‪:‬منم اول نشناختم!‬ ‫شاهین فقط گفت ‪:‬سلم‪.‬‬ ‫این شاهین سپهرار بود‪ .‬نه آن ستوانی که شاپرک می شناخت‪ .‬تا بحال به قد و‬ ‫هیکل ورزیده اش دقت نکرده بود‪ .‬هرگز اورابدون کله ندیده بود ‪ .‬موهای لخت سیاه تا‬ ‫بالی گوش ‪٬‬پیشانی صاف بلند چشم و ابروی مشکی و صورت مردانه ای که کامل‬ ‫باآن دماغ عقابی هماهنگی داشت‪.‬نمی شد جور دیگری باشد‪.‬صورتش کامل ً اصلح‬ ‫شده بود؛ و رد زخمی که می گفت‪٬‬حالت مردانه تری بهش داده بود و لبهایش که‬ ‫بدون ریش و سبیل زیبایی اش را بیشتر نشان می داد‪.‬‬ ‫شاپرک به زحمت جواب سلمش را داد‪.‬هنوز بهت زده بود‪.‬‬ ‫مامان با خانم دکتر وارد شد‪ .‬خانم دکتر از همان دم در داشت حرف می زد‪ :‬از نظر من‬ ‫که مرخصه‪ .‬این که حالش خوبه‪٬‬فقط قر و اداش زیاده‪ .‬من که میگم سرمش رو‬ ‫بکشین و مرخص‪.‬‬ ‫مامان گفت‪:‬ولی سرم هنوز تموم نشده‪.‬‬ ‫خانم دکتر نگاهی به شاهین انداخت‪:‬شما باید نامزدش باشی‪ .‬یه چند روز غذای‬ ‫بیرون نخوره لطفاً‪ .‬درمورد سرمش هم اشکالی نداره نیم ساعت دیگه تموم می شه‪.‬‬ ‫اینم برگهء ترخیص‪ .‬ببرین حسابداری‪ .‬خب‪٬‬شبتون بخیر‪.‬‬ ‫تیمسار صبر کرد تا خانم دکتر در را بست بعد گفت‪:‬می خواستیم بذاریم برای یه‬ ‫موقعیت مناسب تر‪ .‬ولی حال که خانم دکتر پیش دستی کردند ماهم حاشا نمی‬ ‫کنیم‪.‬‬ ‫بابا خواست حرفی بزند که عمو و زن عمو و مهرداد وارد شدند‪ .‬بابا شاهین را معرفی‬ ‫کرد‪ .‬مهرداد و شاهین چند لحظه بهم خیره شدند‪ .‬شاپرک دیگر شکی نداشت‪.‬‬ ‫شاهین درست مثل یک شاهین شکاری آمادهء پرواز بود و مهرداد بور و ظریف و‬ ‫خندان مثل یک خانم زیبا بود‪.‬‬ ‫شیرین و فرهاد و مهتاب هم آمدند‪ .‬اتاق شلوغ شده بود‪ .‬خوشبختانه طولی نکشید‬ ‫سرم تمام شد و همگی رفتند‪ .‬فرهاد در ماشین را باز کرد‪ .‬رو گرداند و مشغول صحبت‬ ‫با مهرداد شد‪ .‬شاهین جلو آمد‪ .‬شاپرک زیر لب پرسید‪:‬اجازهء فرود می فرمایید؟‬

‫شاهین خندید‪ .‬شاپرک سوار شد‪ .‬شاهین عقب رفت‪ .‬همه سوار شدند‪ .‬مهرداد مثل‬ ‫اینکه ناگهان چیزی یادش آمده باشد به دو جلو آمد‪.‬در طرف شاپرک را باز کرد‪.‬بستهء‬ ‫کوچکی روی پایش گذاشت و گفت‪ :‬اینو از من قبول کن‪.‬‬ ‫بعد به همون سرعتی که آمده بود برگشت‪.‬فرهاد راه افتاد‪.‬شیرین پرسید‪:‬فکر می‬ ‫کنی حلقه اس؟‬ ‫شاپرک با صدایی که به زحمت به گوش می رسید گفت‪:‬مهم نیست چیه‪.‬من‬ ‫تصمیمم رو گرفتم‪.‬اینو بهش پس بده ‪.‬نمی تونم قبول کنم‪.‬‬ ‫صبح روز بعد تیمسار زنگ زد‪ .‬مامان دم اتاق آمد‪ .‬با لحنی نگران گفت‪:‬تیمسار جواب‬ ‫می خواد‪.‬‬ ‫شاپرک بدون این که به مامان نگاه کند گفت‪:‬می شه یه مدت نامزد باشیم بعد جواب‬ ‫بدم؟‬ ‫‪:‬نمی دونم شاید اینجوری بهتر باشه‪.‬‬‫جمعه طبق قرار قبلی شاهین و پدرش آمدند دنبالشان براي گردش روز تعطیل‪.‬‬ ‫شاپرک مسکن خورده بود و پشت سر شاهین گاهی چرت می زد گاهی بیدار می‬ ‫شد‪.‬حتی وقتی پیاده شدند برای چند لحظه نفهمید کجاست‪.‬بابا با خوشحالی به‬ ‫طرف هواپیما رفت و گفت ‪:‬خوب تیمسار اولین دور را باهم بزنیم؟‬ ‫‪:‬البته‪٬‬نمی دونم آماده اس یا نه‪٬‬شاهین یه نگاه بنداز‪.‬‬‫شاهین کلید را گرفت‪ .‬در را باز کرد‪ .‬تو و بیرون هواپیما را کامل بازرسی کرد‪ .‬بعد از‬ ‫کمی دستکاری اعلم آمادگی كرد‪ .‬مامان ذوق زده تماشا می کرد‪ .‬شاپرک به ماشین‬ ‫تکیه داده و بغ کرده بود‪ .‬شاهین به طرفش آمد‪.‬‬ ‫‪:‬خودم برات یه ماشین می خرم‪.‬‬‫‪:‬اگه داشتی واسه خودت می خریدی‪.‬‬‫هواپیما سه نفره بود‪ .‬مامان هم سوار شد‪ .‬شاهین دست تکان داد‪ .‬هواپیما راه افتاد‪.‬‬ ‫سرعت بال رفت‪ .‬اوج گرفت و به یک لکه در آسمان تبدیل شد‪.‬‬ ‫‪:‬فردا میای یا هنوز دورهء نقاهت رو می گذرونی؟‬‫‪:‬چیه می ترسی لذت یک پرواز تک نفره رو ازت بگیرم؟‬‫‪:‬اون مال گذشته س‪ .‬لذت پرواز با بودن تو معنی میشه‪.‬‬‫‪:‬به قیافه ت نمیاد احساساتی باشی‪.‬‬‫‪:‬شاید زیادی خشونت به خرج دادم‪ .‬معذرت می خوام‪ .‬میگی چکار کنم که منو‬‫ببخشی؟‬ ‫‪:-‬سه تا معلق بزن!‬

‫شاهین مکث نکرد‪ .‬روی آسفالت سه تا معلق حرفه ای زد‪ .‬بعد همان سه تا را‬ ‫برگشت و جلوی پای شاپرک ایستاد‪.‬‬ ‫شاپرک خندید‪:‬از قبل تمرین داشتی‪.‬‬ ‫‪:‬من یه ارتشی ام‪ .‬اینها جزو آماده باشمونه‪.‬‬‫‪:‬منو می ترسونی؟اگه جنگ بشه چه خاکی تو سرم کنم؟‬‫‪:‬پس قبول کردی؟هوررراااا!!‬‫‪:‬من همچین حرفی نزدم!‬‫‪:‬پس گرفته نمی شود‪ .‬معنی اش همین بود!‬‫شاپرک خندید‪:‬من‪٬‬من اصل ً تورو نمی شناسم‪.‬باید آشنا بشیم‪.‬‬ ‫‪:‬بعد از ازدواج یک عمر فرصته‪.‬‬‫‪:‬یک چیز رو می دونم من همیشه جلوی تو جواب کم میارم‪.‬این خیلی بده‪.‬‬‫‪:‬من دیگه حرف نمی زنم‪ .‬حال هر چی می خوای بگو‪.‬‬‫‪:‬قول دادی که حرف نزنی‪.‬‬‫شاهین دست راستش را بلند کرد و چیزی نگفت‪.‬‬ ‫‪:‬خوب من هنوز باید فکر کنم‪.‬‬‫شاهین اخم کرد‪ .‬هواپیما ی بابا فرود آمد‪ .‬بابا‪ ٬‬مامان و تیمسار پیاده شدند‪ .‬بابا‬ ‫گفت‪:‬حال نوبت شماست‪.‬‬ ‫همگی کنار هواپیما ایستاده بودند‪.‬شاهین با حالت امری محکم سر کلسش‬ ‫گفت‪:‬بشین پشت رول‪.‬‬ ‫‪:‬ولی این گلیدر آموزشی نیست ستوان‪.‬‬‫‪:‬در همون حد قابل کنترله‪.‬‬‫‪:‬ببین تو برون من تشویقت می کنم‪.‬‬‫‪:‬بیخود کردی‪ .‬عرق جبین ریختم تا پرواز یادت دادم‪.‬‬‫‪:‬تو یادم دادی یا کلس های تئوری؟ما تو هواپیما فقط دعوا کردیم‪.‬‬‫تیمسار در حالیکه می خندید گفت‪:‬می شه بقیه حرفهاتون رو در حال پرواز بزنین؟‬ ‫بابا با اشتیاق گفت‪:‬آره می خوام پروازشو از بیرون هم تماشا کنم‪.‬‬

‫شاهین پشت رول نشست ‪.‬یک عینک آفتابی معمولی زد‪ .‬شاپرک هم کنارش جا‬ ‫گرفت‪.‬در را بست‪.‬از کیفش یک عینک آفتابی با فریم سرخابی در آورد‪.‬‬ ‫‪:‬برج کنترل نداره؟‬‫‪:‬چرا سرکار خواب بودین ‪.‬اینجا پشت فرودگاست‪.‬‬‫‪:‬جدٌاً؟!!داشتم فکر می کردم بابا کی این باند رو وسط بیابون کاشته‪.‬‬‫‪:‬آشیونه هارو ندیدی اون طرف؟‬‫‪:‬چرا دیدم ولی فکر نکردم اینجا فرودگاست‪.‬‬‫‪:‬خیلي باهوشي!‬‫‪:‬چی فکر کردی؟‬‫شاهین خندید‪.‬با برج کنترل تماس گرفت و اجازه ء پرواز گرفت‪ .‬در حالیکه راه می افتاد‬ ‫گفت‪:‬جیغ بکش‪.‬‬ ‫‪:‬اول باید تو داد بزنی ‪..‬‬‫‪:‬می دونی چرا دعوا کردم؟‬‫‪:‬تو کل ً خشنی‪.‬‬‫ـ‪ :‬از همون اول ازت خوشم اومد‪ .‬داد میزدم که این احساس قوت نگیره‪ .‬اگه با بابا‬ ‫آشنا نشده بودی سرکوبش میکردم‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬یعنی چندان هم قضیه جدی نیست‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬داد زدن یا علقه؟‬ ‫ـ‪ :‬داد زدنو که مطمئنم جدی نیست‪ .‬راستی یه چیزی کشف کردم‪ .‬تو‪ ٬‬تو هر لباسی‬ ‫تو هواپیما همون ستوان قدیمی میشی‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬ستوان یا خلبان؟‬ ‫ـ‪ :‬خلبان ستوان!‬ ‫ـ‪:‬آسمونو ببین‪....‬‬ ‫ـ‪ :‬کم کم دارم درک میکنم‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬خوشحالم‪ .‬من همین جا عاشق شدم‪ .‬اوج عشق‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬اونجا رو یه شاهین!‬

‫ـ‪ :‬شاهین با این هوا هیکل کنارته‪ .‬تو آسمون دنبالش میگردی؟‬ ‫ـ‪ :‬خوب اینم تو آسمونه‬ ‫ـ‪ :‬شاید به خاطر اسممه که پرواز دوست دارم‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬هیچ ربطی نداره‪ .‬من که دوست ندارم‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬پس پیاده شو!‬ ‫ـ‪ :‬اول شما بفرمایید‬ ‫ـ‪ :‬راستی شاهین‪....‬‬ ‫ـ‪ :‬شاپرک‪......‬‬ ‫شاپرک لحظه ای به او خیره شد‪ .‬بعد سرخ شد و سر به زیر انداخت‬ ‫همدیگر را به اسم کوچک صدا نکرده بودند‪.‬‬

‫تا آن موقع‬

‫ـ‪ :‬شاپرکم با من ازدواج میکنی؟‬ ‫ـ‪ :‬آره‪ .‬ولی شاهین کوه‬ ‫شاهین خندید‪ .‬اوج گرفت‪ ٬‬کوه را دور زد و برگشت‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬یکبار دیگه بگو آره‪ .‬لذت شنیدنش از اوج گرفتنم بیشتره‪.‬‬ ‫ـ‪ :‬همه چی رو با پرواز مقایسه میکنی‪ .‬لبد بعدم میخوای بگی من حتی از جت‬ ‫بویینگم جذابترم! به هر حال همینکه شنیدی‪ .‬حرف آخرمه‪.‬‬ ‫تمام شد‪ .‬جمعه شب ساعت یازده و بیست دقیقه‬ ‫‪8/12/82‬‬

‫شاذٌه‬