Che Kasi

  • November 2019
  • PDF

This document was uploaded by user and they confirmed that they have the permission to share it. If you are author or own the copyright of this book, please report to us by using this DMCA report form. Report DMCA


Overview

Download & View Che Kasi as PDF for free.

More details

  • Words: 11,199
  • Pages: 51
‫بسم الله الرحمن الرحيم‬

‫چه کسي پنير مرا جا به جا کرد ؟‬

‫چه کسي پنير مرا جا‬ ‫به جا کرد ؟‬ ‫يک روش حيرت انگيز براي کنار آمدن با تغيير‬ ‫در کار و زندگي‬ ‫نويسنده ‪ :‬دکتر اسپنسر جانسون‬

‫‪2‬‬

‫مترجم ‪ :‬شمسي بهبهاني‬ ‫ويراستار ‪ :‬علي محتشمي‬ ‫نشر اختران‬ ‫توجه !‬ ‫قيمت ‪ :‬دو عدد فاتحه به نام چياد شيرعلي پدر‬ ‫بزرگ پدري من‬ ‫و شيخ عبود السعد پدر بزرگ مادري ام ‪.‬‬

‫نشر اختران‬ ‫چه کسي پنير مرا جا به جا کرد ؟‬ ‫نويسنده ‪ :‬اسپنسر جانسون‬ ‫مترجم ‪ :‬شمسي بهبهاني‬ ‫تايپست ‪ :‬علي شيرعلي‬ ‫طراح جلد ‪ :‬بهار بهبهاني‬ ‫شماره نشر ‪13‬‬ ‫چاپ اول ‪1381 :‬‬ ‫چاپ شانزدهم ‪ :‬بهار ‪1384‬‬ ‫شمارگان ‪ 10000 :‬نسخه‬ ‫چاپ ‪ :‬فرشيوه‬

‫‪3‬‬

‫اين ترجمه را ‪ ،‬با بضاعتي کم ‪ ،‬تقديم مي کنم به آقاي ناصر‬ ‫خواجه نوري که در تازه اي را به روي من گشود ‪.‬‬

‫‪4‬‬

‫فهرست مطالب‬ ‫ابعادي از قسمت هاي ساده و پيچيده ي وجود ما ‪9‬‬ ‫‪11‬‬ ‫داستاني در پس پرده ي داستان‬ ‫‪17‬‬ ‫گردهمايي در شيکاگو‬ ‫‪21‬‬ ‫چه کسي پنير مرا جا به جا کرد ؟‬ ‫‪59‬‬ ‫بحثي در عصر همان روز‬

5

‫‪6‬‬

‫ابعادي از قسمت هاي ساده و پيچيده ي وجود ما‬ ‫در اين داستان چهار شخصيت خيالي ترسيم شده اند ‪.‬‬ ‫موشها ‪ « :‬اسنيف » و « اسکوري » و آدم کوچولو ها ‪:‬‬ ‫«هم»و «ها»‪.‬‬

‫‪7‬‬

‫اين چهار شخصيت براي نشان دادن قسمت هاي ساده و‬ ‫پيچيده ي درون ما ‪ ،‬بدون توجه به سن ‪ ،‬جنس ‪ ،‬نژاد يا‬ ‫مليت ‪ ،‬در نظر گرفته شده اند ‪.‬‬ ‫ما گاهي اوقات ممکن است مثل اسنيف عمل کنيم که‬ ‫تغييرات را زود بو مي کشد ‪ ،‬يا مثل اسکوري که به سرعت‬ ‫وارد عمل مي شود ‪.‬‬ ‫گاه مانند «هم»مي شويم که با انکار تغييرات در مقابل آنها‬ ‫مي ايستد ‪ ،‬چرا که مي ترسد که به طرف چيزي بدتر‬ ‫کشيده شود ‪ .‬يا مثل «ها»که ياد مي گيرد وقتي شرايط او‬ ‫را به طرف چيزي بهتر راهنمايي مي کند ‪ ،‬خود را با آن تغيير‬ ‫وفق دهد ‪.‬‬

‫‪8‬‬

‫داستاني در پس پرده ي داستان‬ ‫بسيار مشتاقم داستاني را براي شما بازگو کنم که در پس‬ ‫داستان « چه کسي پنير مرا جا به جا کرد » وجود دارد ‪ ،‬چرا‬ ‫که اين کتاب در حال حاضر نوشته شده و در دسترس همه‬ ‫ما هست تا آن را بخوانيم و از آن لذت ببريم و در استفاده‬ ‫از آن با ديگران سهيم شويم ‪.‬‬ ‫اين داستان را من مدتها پيش از آن که کتاب « مدير يک‬ ‫دقيقه اي » را به همراه اسپنسر جانسون بنويسم ‪ ،‬از زبان‬ ‫او شنيده بودم و انتظار چاپ آن را داشتم ‪ .‬با خود مي‬ ‫انديشيدم که اين داستان چقدر زيباست و تا چه حد مي تواند‬ ‫سودمند باشد ‪.‬‬ ‫« چه کسي پنير مرا جا به جا کرد » داستاني است در باره‬ ‫ي تغييري که در يک هزار تو ( ماز ) رخ مي دهد ‪ .‬در اين‬ ‫هزار تو چهار شخصيت جالب در جستجوي پنير هستند ‪ .‬پنير‬ ‫استعاره اي است براي آن چه ما در زندگي مي خواهيم‬ ‫داشته باشيم ‪ .‬خواه يک شغل باشد خواه يک رابطه ‪ ،‬پول ‪،‬‬ ‫خانه اي بزرگ ‪ ،‬آزادي ‪ ،‬سلمتي ‪ ،‬آگاهي ‪ ،‬آرامش روحي يا‬ ‫حتي فعاليتي ورزشي مانند دو يا بازي گلف ‪.‬‬

‫‪9‬‬

‫هر يک از ما در مورد پنير خود نظر خاصي داريم و در پي آن‬ ‫هستيم زيرا معتقديم اگر آن را به دست آوريم راضي مي‬ ‫شويم ‪.‬‬ ‫اغلب به آن دل بسته ايم و اگر آن را از دست بدهيم يا‬ ‫کسي آن را از ما بگيرد ضربه ي تکان دهنده اي به ما وارد‬ ‫مي آيد ‪.‬‬ ‫« هزار تو » در اين داستان نشانگر جايي است که شما در‬ ‫آن براي رسيدن به اهداف خود وقت مي گذرانيد ‪ :‬اين مي‬ ‫تواند سازماني باشد که در آن کار مي کنيد ‪ ،‬اجتماعي باشد‬ ‫که در آن زندگي مي کنيد ‪ ،‬يا رابطه هايي که در زندگي با‬ ‫ديگران داريد ‪.‬‬ ‫من بارها داستان پنير را که شما اکنون در صدد خواندن آن‬ ‫هستيد در سراسر دنيا در سخنراني هايم تعريف کرده ام و‬ ‫به کرات از افراد شنيده ام که چه تاثيري در زندگي آنها‬ ‫داشته است ‪ .‬مي خواهيد باور کنيد يا نه ‪ ،‬اين داستان کوچک‬ ‫تاکنون موجب نجات بسياري از شغل ها ‪ ،‬ازدواج ها و‬ ‫زندگي ها شده است ‪.‬‬ ‫يکي از اين مثال هاي واقعي به چارلي جونز ‪ ،‬گوينده ي‬ ‫برجسته ي تلويزيون ان ‪ .‬بي ‪ .‬سي مربوط است ‪ .‬او اعلم‬ ‫کرد که شنيدن داستان « چه کسي پنير مرا جا به جا کرد »‬ ‫موجب نجات حرفه اي شده است ‪ .‬او گوينده اي منحصر به‬ ‫فرد است ‪ ،‬اما اصولي که آموخت مي تواند مورد استفاده ي‬ ‫همه باشد ‪ .‬ماجراي او چنين بود ‪ :‬چارلي در مسابقات‬ ‫المپيک گذشته به خوبي توانسته بود از عهده ي گزارشگري‬ ‫مسابقات دو و ميداني بر آيد ‪ .‬در نتيجه وقتي رئيسش گفت‬ ‫که او را از گزارشگري مسابقات دو و ميداني المپيک بعدي‬ ‫کنار گذاشته و به بخش شنا و غواصي انتقال داده است ‪،‬‬ ‫غافلگير و ناراحت شد ؛ و چون اين ورزش ها را خوب نمي‬ ‫شناخت نوميد شد ‪ .‬احساس مي کرد کارش را ارج نمي‬ ‫گذارند و از اين موضوع عصباني بود ‪ .‬مي گفت ‪ :‬احساس‬ ‫مي کردم اين عمل منصفانه نيست و عصبانيت رفته رفته‬ ‫روي هر کاري که انجام مي دادم ‪ ،‬تاثير مي گذاشت ‪.‬‬

‫‪10‬‬

‫بعد ها ‪ ،‬او داستان « چه کسي پنير مرا جا به جا کرد ؟ » را‬ ‫شنيد ‪.‬‬ ‫مي گفت بعد از شنيدن آن به خودش خنديده و طرز فکر و‬ ‫روش خود را در برخورد با اين موضوع تغيير داده است ‪ .‬او‬ ‫پي برد که رئيسش فقط " پنيرش را جا به جا کرده " ‪ .‬بنا بر‬ ‫اين خودش را با آن شرايط هماهنگ کرد ‪ .‬هر دو ورزش‬ ‫جديد را ياد گرفت ‪ ،‬و در اين جريان فهميد که انجام دادن‬ ‫کاري جديد به احساس جواني بخشيده است ‪ .‬چندي‬ ‫نگذشت که رئيسش به طرز فکري و انرژي جديد او پي برد‬ ‫و به زودي کارهاي بهتري به او محول کرد ‪.‬‬ ‫از آن پس موفقيت هاي بزرگتري کسب کرد تا جايي که به‬ ‫عنوان يکي از مشهورترين گزارشگران در تالر گزارشگران‬ ‫فوتبال بخشي را به او اختصاص دادند ‪.‬‬ ‫اين ‪ ،‬فقط يک نمونه از موارد بسياري است که من تا به‬ ‫حال از تاثير اين داستان بر زندگي شغلي و روابط عاشقانه‬ ‫ي افراد شنيده ام ‪.‬‬ ‫من اين کتاب را به قدري تاثير گذار مي دانستم که قبل از‬ ‫چاپ و انتشار ‪ ،‬نسخه هايي از آن را به بيش از دويست نفر‬ ‫که با شرکت ما کار مي کنند دادم ‪ .‬مي دانيد چرا ؟ زيرا‬ ‫شرکت بلنچارد مانند هر شرکت بزرگ ديگري تنها به‬ ‫موفقيت هاي فعلي اش فکر نمي کند بلکه مي خواهد‬ ‫همواره خود را در صحنه ي رقابت و موفقيت حفظ کند ‪.‬‬

‫‪11‬‬

‫پنير ما دائما جا به جا مي شود ‪ .‬بر خلف گذشته که در‬ ‫جستجوي کارمنداني مسئول و وفادار بوديم ‪ ،‬امروزه به‬ ‫دنبال اشخاصي مي گرديم که انعطاف پذير و نو انديش‬ ‫باشند ‪.‬‬ ‫با اين حال همان طور که مي دانيد ‪ ،‬زندگي در محيطي که‬ ‫دائما در حال تغيير است مي تواند سرشار از فشار عصبي‬ ‫باشد مگر اين که افراد ديد خود را نسبت به تغيير عوض‬ ‫کنند و بتوانند آن را بهتر درک کنند ‪.‬‬

‫برگرديم به همان داستان پنير ‪.‬‬ ‫کامل مشهود بود که افرادي که بنا به توصيه ي من اين کتاب‬ ‫را خواندند رفته رفته از انرژي هاي منفي رها شدند ‪ .‬يکي‬ ‫يکي از هر بخشي راهشان را به دفترم تغيير مي دادند تا از‬ ‫من به خاطر معرفي کتاب تشکر کنند ‪ .‬آنها مي گفتند که اين‬ ‫کتاب برايشان بسيار مفيد بوده است ‪ .‬به آنها اين توانايي را‬ ‫داده تا تغييرات در حال وقوع در شرکت را از ديدگاهي جديد‬ ‫بنگرند ‪.‬‬ ‫باور کنيد براي خواندن اين قصه ي کوتاه به وقت زيادي نياز‬ ‫نيست اما اثرش مي تواند عميق باشد ‪ .‬با ورق زدن اين‬ ‫کتاب با سه بخش رو به رو مي شويد ‪.‬‬ ‫بخش اول يک گردهمايي است ؛ چند همکلسي قديمي سعي‬ ‫مي کنند درباره ي نحوه ي برخورد خود با تغييراتي که در‬ ‫زندگي شان اتفاق افتاده صحبت کنند ‪.‬‬ ‫داستاني به نام « چه کسي پنير مرا جا به جا کرد ؟ » دومين‬ ‫بخش را تشکيل مي دهد ‪ .‬اين بخش مرکز يا قلب کتاب‬ ‫است ‪.‬‬ ‫در اين داستان شما مي بينيد که موش ها وقتي با تغيير رو‬ ‫به رو مي شوند بهتر عمل مي کنند ‪ ،‬براي اين که آنها همه‬ ‫چيز را ساده مي گيرند ‪ .‬در حالي که ذهنيت پيچيده ي آدم‬ ‫کوچولو ها و احساسات بشريشان همه چيز را پيچيده مي‬ ‫کند ‪ .‬دليل اين امر با هوش بودن موش ها نيست ‪ .‬همه مي‬ ‫دانيم که انسان با هوش تر از موش است ‪ .‬در هر حال ‪،‬‬

‫‪12‬‬

‫وقتي شما آن چه را که اين چهار شخصيت انجام ميدهند‬ ‫مي بينيد پي مي بريد که موش ها و آدم کوچولو ها نمايانگر‬ ‫قسمت هاي ساده و پيچيده ي وجود ما هستند و مي توانيد‬ ‫ببينيد که انجام دادن کارهاي ساده در هنگام وقوع تغييرات ‪،‬‬ ‫تا چه حد موثر خواهد بود ‪.‬‬ ‫بخش سوم در ارتباط با يک بحث است ‪ .‬افراد شرکت کننده‬ ‫در گردهمايي ابتداي کتاب ‪ ،‬درباره ي آن چه از اين داستان‬ ‫فهميده اند و اين که چطور آن را در کار يا زندگي شان به‬ ‫کار ببرند ‪ ،‬بحث مي کنند ‪ .‬بعضي از خوانندگان اين کتاب به‬ ‫خواندن بخش اصلي کتاب اکتفا کردند و وارد بخش بخث آن‬ ‫نشدند ‪.‬‬ ‫اما عده اي ديگر از خواندن " بخث " لذت بردند ‪ ،‬چرا که‬ ‫اين بخش ذهنيت آنها را در مورد اين مسئله که چگونه مي‬ ‫توانند آن چه را ياد گرفته اند در زندگي خود به کار گيرند ‪،‬‬ ‫بر انگيخت ‪ – .‬اين بخش توسط تايپيست تايپ نشده ‪ ،‬اگر‬ ‫خيلي مشتاق هستيد مي توانيد کتاب را بخيريد و بخوانيد ‪. -‬‬ ‫در هر صورت اميدوارم که شما نيز مثل من پس از هر بار‬ ‫خواندن کتاب نکته ي جديد و مفيدي در آن بيابيد و اين امر‬ ‫به شما کمک کند تا تغييرات را با موفقيت پشت سر بگذاريد‬ ‫‪ « .‬حال ‪ ،‬موفقيت در هر چه مي خواهد باشد ‪» .‬‬ ‫اميدوارم شما از آن چه که کشف مي کنيد لذت ببريد و به‬ ‫ياد داشته باشيد که " با پنير جا به جا شويد " ‪.‬‬ ‫کن بلنچارد‬ ‫سان ديه گو ‪1998 ،‬‬

13

‫‪14‬‬

‫گردهمايي در شيکاگو‬ ‫در يکشنبه اي آفتابي ‪ ،‬چند همکلسي قديمي که شب قبل‬ ‫در يک گردهمايي دبيرستان سابق شان حضور يافته بودند ‪،‬‬ ‫براي صرف نهار در شيکاگو گرد آمده بودند ‪ .‬آنها همه مايل‬ ‫بودند از اتفاقات زندگيشان در اين مدت با خبر شوند ‪.‬‬ ‫بعد از شوخي فراوان و خوردن غذاي خوب ‪ ،‬سر صحبت باز‬ ‫شد ‪ .‬آنجل که يکي از محبوب ترين افراد کلس بود گفت ‪:‬‬ ‫زندگي با آن چه در مدرسه فکر مي کردم متفاوت‬‫بود و خيلي چيز ها با آن چه ما مي پنداشتيم فرق‬ ‫داشت ‪.‬‬ ‫ناتان تصديق کرد و گفت ‪ :‬دقيقا همين طور است ‪.‬‬ ‫همه مي دانستند که ناتان همان کسب و کار خانواده اش‬ ‫را پي گرفته ‪ ،‬کسب و کاري که مدت طولني به يک‬ ‫شکل عمل مي کرد و تا جايي که به ياد داشتند ‪ ،‬بخشي‬ ‫از جامعه ي محلي شان محسوب مي شد ‪.‬‬ ‫بنابراين از ابراز نگراني او بسيار متعجب شدند ‪.‬‬ ‫او پرسيد ‪:‬‬ ‫توجه کرده ايد که ما هيچ وقت نمي خواهيم با تغيير‬‫اوضاع تغيير کنيم ؟‬ ‫کارلوس گفت ‪:‬‬ ‫حدس مي زنم ما از اين جهت در مقابل تغيير‬‫مقاومت مي کنيم که از تغيير مي ترسيم ‪.‬‬ ‫جسيکا گفت ‪:‬‬ ‫از يک کاپيتان تيم فوتبال بعيد است که از ترس‬‫حرف بزند ‪ .‬من هرگز فکر نمي کردم که روزي‬ ‫چيزي درباره ي ترس از تو بشنوم ‪.‬‬ ‫آنها وقتي متوجه شدند با اين که هر يک در زندگي راه‬ ‫متفاوتي را رفته ( از کار کردن در خانه تا مديريت شرکت‬ ‫ها ) اما همگي احساسات مشابهي را تجربه کرده بودند ‪،‬‬ ‫خنديدند ‪.‬‬ ‫همه سعي کرده بودند از عهده ي تغييرات غير منتظره اي‬ ‫بر آيند که در سال هاي اخير برايشان پيش آمده بود ‪.‬‬ ‫بيشتر آنها تصديق کردند که روش خوبي براي برخورد با‬ ‫آن تغييرات نمي شناخته اند ‪.‬‬

‫‪15‬‬

‫سپس مايکل گفت ‪:‬‬ ‫من قبل از تغيير مي ترسيدم ‪ ،‬هنگامي که تغيير‬‫بزرگي در کسب و کار ما رخ داد ‪ ،‬نمي دانستيم چه‬ ‫بايد بکنيم ‪ .‬به همين دليل کار خاصي نکرديم و‬ ‫تقريبا همه چيز را از دست داديم ‪.‬‬ ‫او ادامه داد ‪:‬‬ ‫تا اين که داستان کوچک خنده داري شنيدم که همه‬‫چيز را تغيير داد ‪.‬‬ ‫ناتان پرسيد ‪:‬‬ ‫چطور ؟‬‫خب ‪ ،‬اين داستان نظر مرا در مورد تغيير کامل‬‫دگرگون کرد ‪ .‬ديگر تغيير براي من نه تنها به معني‬ ‫از دست دادن نبود بلکه به دست آوردن چيز جديدي‬ ‫نيز به شمار مي رفت ‪ .‬اين داستان مسئله را براي‬ ‫من روشن کرد و پس از آن به سرعت همه چيز ‪،‬‬ ‫چه در کار و چه در زندگي شخصي ام ‪،‬‬ ‫دگرگون شد ‪ .‬در آغاز ‪ ،‬سادگي بيش از حد اين کتاب به‬ ‫نظرم مسخره آمد ‪ ،‬چون مثل داستان هاي دوره ي‬ ‫دبستان بود ‪ .‬اما بعد به خودم خنديدم ‪ ،‬زيرا متوجه‬ ‫موضوع به اين واضحي نشده بودم و آن چه را که در‬ ‫زمان وقوع تغيير موثر بود انجام نداده بودم ‪.‬‬ ‫وقتي پي بردم چهار شخصيت اين داستان نمايانگر‬ ‫قسمت هايي از وجود خودم هستند فکر کردم مانند کدام‬ ‫يک از آنها بهتر است رفتار کنم ؛ و خود را تغيير دادم ‪.‬‬ ‫بعدا اين کتاب را به افراد ديگر شرکتمان دادم و همين‬ ‫طور دست به دست شد و به زودي کارمان رونق گرفت ‪،‬‬ ‫براي اين که ما بهتر خودمان را با تغيير هماهنگ کرديم ‪.‬‬ ‫عده اي گفتند که اين داستان به آنها در زندگي شخصي‬ ‫شان نيز بسيار کمک کرده است ‪.‬‬ ‫چند نفري هم گفتند هيچ چيز از اين داستان دستگيرشان‬ ‫نشده ‪ .‬بعضي ها فکر مي کردند که از هر چه در اين‬ ‫کتاب گفته شده از قبل آگاهي داشته اند و بعضي نيز فکر‬ ‫مي کردند که در حال حاضر نيز طبق نکات مثبت اين‬ ‫کتاب زندگي مي کنند و نيازي به يادگيري ندارند ‪ .‬آنها‬

‫‪16‬‬

‫درک نمي کردند که چرا اين داستان براي ديگران آن قدر‬ ‫مفيد بوده است ‪ .‬يکبار يکي از مديران ارشد ما که خيلي‬ ‫انعطاف ناپذير بود گفت که اين داستان وقتش را تلف‬ ‫کرد ‪ .‬همين باعث شد که ديگران سر به سرش بگذارند و‬ ‫او را به يکي از شخصيت هاي کتاب تشبيه کنند ‪.‬‬ ‫( منظورشان همان کسي بود که هيچ چيز جديد ياد‬ ‫نگرفت و تغيير نکرد ‪).‬‬ ‫آنجل پرسيد ‪:‬‬ ‫خب اين داستان چي هست ؟‬‫مايکل گفت ‪:‬‬

‫اسمش اينه ‪ « ،‬چه کسي پنير مرا جا به جا کرد ؟ »‬‫‪.‬‬ ‫همه خنديدند ‪.‬‬ ‫آنجل گفت ‪:‬‬ ‫من از همين الن خوشم اومد ‪.‬‬‫کارلوس گفت ‪:‬‬ ‫مي تواني داستان را براي ما تعريف کني شايد ما‬‫هم چيزي از آن ياد بگيريم ‪.‬‬ ‫مايکل جواب داد ‪:‬‬ ‫حتما ‪ ،‬خيلي خوشحال مي شوم ‪ ،‬زياد طول نمي‬‫کشد ‪.‬‬ ‫و اين طور شروع کرد ‪:‬‬

‫‪17‬‬

‫چه کسي پنير مرا جا به جا کرد ؟‬ ‫روزي روزگاري در سرزميني دوردست ‪ ،‬چهار شخصيت‬ ‫کوچولو زندگي مي کردند ‪ .‬آنها همه درون يک هزار تو در‬ ‫جستجوي پنيري براي خوردن و لذت بردن از آن به اين‬ ‫سو و آن سو مي دويدند ‪.‬‬ ‫دو تا از آنها موش هايي بودند به نام هاي « اسنيف » و «‬ ‫اسکري » و دو تاي ديگر آدم کوچولو هايي بودند به نام‬ ‫هاي «هم»و «ها»که جثه شان به اندازه ي موش بود اما‬ ‫ظاهر و رفتارشان بسيار شبيه مردم امروزي و عادي بود‬ ‫‪.‬‬ ‫کارهاي آنها را خيلي ساده مي شد به خاطر اندازه ي‬ ‫کوچکشان ناديده گرفت ‪ .‬اما اگر دقت و توجه کافي مي‬ ‫شد ‪ ،‬چيزهاي بسيار حيرت آوري کشف مي شد !‬ ‫هر روز موش ها و آدم کوچولوها وقتشان را در هزار تو‬ ‫صرف جستجوي پنير مورد علقه شان مي کردند ‪.‬‬ ‫موشها اسنيف و اسکري ‪ ،‬فقط يک مغز ساده ي جونده‬ ‫داشتند ‪ ،‬اما غرايزشان به خوبي عمل مي کرد ‪ .‬آنها طبق‬ ‫معمول دائما دنبال پنير سفت و خوش خوراکشان مي‬ ‫گشتند ‪.‬‬ ‫آدم کوچولو ها ‪ ،‬يعني «هم»و «ها»‪ ،‬از مغزشان که مملو‬ ‫از عقايد و‬

‫‪18‬‬

‫احساسات بود ‪ ،‬براي يافتن پنيري اتثنايي و نمونه که‬ ‫اعتقاد داشتند که آنها را خوشحال و موفق خواهد کرد ‪،‬‬ ‫استفاده مي کردند ‪.‬‬ ‫هر چهارتا ‪ ،‬علي رغم تفاوت هاي بسيار زياد شان ‪ ،‬يک‬ ‫وجه اشتراک داشتند ‪ :‬هر روز صبح همه ي آنها لباس هاي‬ ‫ورزشي شان را مي پوشيدند ‪ ،‬به سرعت در جستجوي‬ ‫پنير دلخواهشان داخل هزار تو مي شدند ‪.‬‬ ‫هزار تو اتاق هاي تو در تو و راه رو هاي پيچ در پيچي‬ ‫داشت که در بعضي از آنها پنير خوشمزه يافت مي شد ‪.‬‬ ‫اما گوشه هاي تاريک و بن بست هايي نيز بود که به جايي‬ ‫راه نداشتند و امکان گم شدن در آنها وجود داشت ‪ .‬هزار‬ ‫تو براي آنهايي که راهشان را پيدا مي کردند پر از‬ ‫اسراري بود که باعث مي شد از زندگي شان بيشتر لذت‬ ‫ببرند ‪.‬‬ ‫موشها ‪ ،‬اسنيف و اسکري ‪ ،‬براي پيدا کردن پنير از روش‬ ‫ساده ي آزمون و خطا استفاده مي کردند ‪.‬‬ ‫آنها به يک راهرو مي دويدند و اگر آن جا را خالي مي‬ ‫يافتند بر مي گشتند و وارد راهروي ديگري مي شدند ‪.‬‬ ‫آنها راهروهاي خالي از پنير را به ياد مي آوردند و به‬ ‫سرعت به مکان هاي جديد مي رفتند ‪.‬‬ ‫اسنيف با بيني بزرگ بو مي کشيد و جهت اصلي پنير را‬ ‫پيدا مي کرد ‪ ،‬و اسکري با سرعت به جلو مي دويد ‪.‬‬ ‫اما گاهي گم مي شدند ‪ ،‬به سمتي اشتباه مي رفتند و‬ ‫بارها به ديوار بر مي خوردند ‪ ،‬و پس از مدتي مجددا‬ ‫راهشان را پيدا مي کردند ‪.‬‬ ‫آدم کوچولو ها ‪« ،‬هم»و «ها»‪ ،‬از روش متفاوتي استفاده‬ ‫مي کردند که به قدرت تفکر و آموختن از تجارب گذشته‬ ‫شان متکي بود اما گاهي اوقات موفق مي شدند و گاه‬ ‫هم اعتقادات و عواطف شان بر آنها چيره مي شد و گيج‬ ‫شان مي کرد ‪ .‬همين امر ‪ ،‬زندگي در هزار تو را بغرنج تر‬ ‫مي کرد ‪.‬‬

‫‪19‬‬

‫در نهايت اسنيف ‪ ،‬اسکري ‪ « ،‬هم »و «ها»‪ ،‬هر کدام به‬ ‫شيوه ي خود ‪ ،‬آن چه را که در جستجويش بودند مي‬ ‫يافتند ‪.‬‬ ‫يک روز همه ي آنها در انتهاي يکي از راهروها در ايستگاه‬ ‫پنير " پ " پنير مورد نظرشان را پيدا کردند ‪ .‬پس از آن ‪،‬‬ ‫هر روز صبح موش ها و آدم کوچولو ها لباس هاي‬ ‫ورزششان را مي پوشيدند و روانه ي ايستگاه پنير مي‬ ‫شدند ‪.‬‬ ‫طولي نکشيد که آنها هر يک برنامه ي روزانه اي را پيش‬ ‫گرفتند ‪ .‬اسنيف و اسکري هر روز صبح زود بيدار مي‬ ‫شدند و به سرعت مسير هميشگي شان را در داخل هزار‬ ‫تو طي مي ردند ‪.‬‬ ‫آنها به محض رسيدن به مقصد ‪ ،‬کفش هاي کتاني شان را‬ ‫در مي آوردند ‪ ،‬به هم گره مي زدند و به دور گردنشان‬ ‫مي انداختند تا در صورت نياز به سرعت به آنها دسترسي‬ ‫داشته باشند ‪ .‬سپس با لذت مشغول خوردن پنير مي‬ ‫شدند ‪.‬‬ ‫در آغاز ‪ « ،‬هم» و«ها»تقريبا هر روز صبح با سرعت به‬ ‫ايستگاه پنير " پ " مي رفتند تا از طعم تکه هاي جديد‬ ‫پنيري که در انتظارشان بود لذت ببرند ‪.‬‬ ‫اما بعد از مدتي ‪ ،‬آدم کوچولو هاي برنامه ي روزانه ي‬ ‫متفاوتي را در پيش گرفتند ‪« .‬هم»و «ها»هر روز کمي‬ ‫ديرتر بلند مي شدند ‪ ،‬کمي آهسته تر لباس مي پوشيدند ‪،‬‬ ‫و قدم زنان به طرف ايستگاه پنير مي رفتند ‪ ،‬چرا که از‬ ‫محل پنير آگاه بودند و راه رسيدن به آن را نيز مي‬ ‫شناختند ‪.‬‬ ‫آنها به اين فکر نمي کردند که پنير از کجا آمده ‪ ،‬يا چه‬ ‫کسي آن را آن جا گذاشته است ‪ .‬فرض را بر اين گذاشته‬ ‫بودند که پنير هميشه آن جا خواهد بود ‪.‬‬ ‫هر روز صبح به محض آن که «هم»و «ها»به ايستگاه مي‬ ‫رسيدند ‪،‬‬

‫‪20‬‬

‫بساطشان را پهن مي کردند ؛ انگار که در خانه ي خود‬ ‫هستند ‪ .‬لباس هاي ورزشي شان را آويزان مي کردند ‪،‬‬ ‫کفش هاي کتاني شان را به کناري مي گذاشتند و دمپايي‬ ‫هايشان را به پا مي کردند ‪ .‬از اين که پنير را پيدا کرده‬ ‫بودند احساس رضايت مي کردند ‪.‬‬ ‫«هم» گفت ‪:‬‬ ‫ چقدر عالي است ! اين جا آن قدر پنير هست که براي‬‫هميشه کفايت مي کند ‪.‬‬ ‫آدم کوچولو ها احساس موفقيت و خوشحالي مي کردند و‬ ‫فکر مي کردند که ديگر تامين هستند ‪.‬‬ ‫طولي نکشيد که «هم»و «ها»پنيري را که در ايستگاه پنير‬ ‫" پ " پيدا کرده بودند متفلق به خود دانستند ‪.‬‬ ‫چنان ذخيره ي بزرگي از پنير آن جا بود که آنها سرانجام‬ ‫از خانه ي خود نقل مکان کردند تا به پنير نزديک تر باشند‬ ‫و زندگي راحتي را براي خود در اطراف پنير بنا کنند ‪.‬‬ ‫«هم»و «ها»سعي کردند با تزيين ديوار ها به وسيله ي‬ ‫عکس هاي پنير و شعارهايي که لبخند بر لبانشان مي آورد‬ ‫به آن جا گرما بخشند ‪.‬‬ ‫يک شعار اين بود ‪:‬‬

‫عکس پنير ‪ :‬خوردن پنير شما را خوشحال مي کند ‪.‬‬ ‫گاهي «هم»و «ها»دوستان خود را به ايستگاه پنير " پ "‬ ‫دعوت مي کردند تا توده ي بزرگ پنيرشان را ببينند ‪ .‬با‬ ‫غرور به آن اشاره مي کردند و مي گفتند ‪:‬‬ ‫‪-‬پنير خوبيه ! مگه نه ؟‬

‫‪21‬‬

‫بعضي وقتها پنير را با دوستانشان تقسيم مي کردند ولي‬ ‫برخي مواقع نيز از اين کار خودداري مي کردند ‪.‬‬ ‫«هم»گفت ‪:‬‬ ‫اين پنير حق ماست ‪ « .‬ما براي پيدا کردن آن خيلي‬‫زحمت کشيده يم ‪. » .‬‬ ‫تکه اي پنير لذيذ را برداشت و خورد ‪ .‬سپس ‪ ،‬طبق‬ ‫معمول به خواب رفت ‪.‬‬ ‫هر شب آدم کوچولوها سير از خوردن پنير ‪ ،‬تلو تلو‬ ‫خوران ‪ ،‬به طرف‬

‫به خانه مي رفتند و هر روز صبح با اطمينان براي پنير‬ ‫بيشتري باز مي گشتند ‪.‬‬ ‫اين وضع نسبتا طولني ادامه داشت ‪.‬‬ ‫پس از مدتي ‪ ،‬اطمينان «هم»و «ها»به غرور و تکبر‬ ‫تبديل شد ‪ .‬به زودي آن قدر احساس رضايت کردند که به‬ ‫اتفاقات اطرافشان بي توجه شدند ‪.‬‬ ‫اسنيف و اسکري نيز همان طور به زندگي عادي خود‬ ‫ادامه مي دادند ‪ .‬هر روز صبح زود مي رسيدند ‪ ،‬بو مي‬ ‫کشيدند و زمين را مي کندند و دور از ايستگاه پنير مي‬ ‫دويدند ‪ ،‬محيط را بازرسي مي کردند تا ببينند آيا از روز‬

‫‪22‬‬

‫قبل تغييراتي رخ داده است يا نه ؟ سپس براي ناخنک‬ ‫زدن روي پنير مي نشستند ‪.‬‬ ‫يک روز صبح ‪ ،‬پس از رسيدن به ايستگاه پنير " پ " ‪،‬‬ ‫متوجه شدند که ديگر پنيري وجود ندارد ‪ .‬اسنيف و‬ ‫اسکري از آن جايي که از پيش متوجه شده بودند ذخيره‬ ‫ي پنير هر روز کم تر مي شود تعجبي نکردند ‪ .‬آنها براي‬ ‫اين موضوع اجتناب ناپذير آماده بودند و به طور غريزي‬ ‫مي دانستند که چه بايد کرد ‪ .‬به يکديگر نگاه کردند ‪،‬‬ ‫کفش هاي کتاني را که دور گردنشان آويزان کرده‬ ‫بودند ‪ ،‬پوشيدند و بند کفشهايشان را بستند ‪.‬‬ ‫موشها اوضاع را زياد تجزيه و تحليل نکردند ‪ .‬براي آنها‬ ‫مسئله و جواب هر دو ساده بود ‪ .‬وضعيت در ايستگاه پنير‬ ‫تغيير کرده بود ‪ .‬بنابراين اسنيف و اسکري هم تصميم‬ ‫گرفتند تغيير کنند ‪.‬‬ ‫آنها هر دو با دقت به داخل هزار تو نگاه کردند ‪ .‬سپس‬ ‫اسنيف دماغش را بال گرفت ‪ ،‬بو کشيد ‪ ،‬و با حرکت سر‬ ‫به اسکري علمت داد تا با بلفاصله در پي او شروع به‬ ‫دويدن کند ‪.‬‬ ‫آنها به سرعت به جستجوي پنير جديد رفتند ‪.‬‬ ‫در همان روز ‪« ،‬هم»و «ها»کمي ديرتر به ايستگاه پنير‬ ‫رسيدند ‪ .‬از‬

‫آن جا که به تغييرات کوچک هر روزه توجه نکرده بودند ‪،‬‬ ‫براي شان مسلم بود که پنير هنوز آن جاست ‪ ،‬و آمادگي‬ ‫پذيرش آن چهرا با آن رو به رو بودند نداشتند ‪.‬‬ ‫«هم»فرياد زد ‪:‬‬ ‫چي ! پنير نيست ؟!‬‫همين طور به فرياد کشيدن ادامه داد ک‬ ‫پنير نيست ؟!‬‫انگار که اگر بلند تر فرياد مي کشيد پنير را به جاي اولش‬ ‫بر مي گردانند ‪.‬‬ ‫فرياد زد ‪:‬‬ ‫‪-‬چه کسي پنير مرا برداشته ؟!‬

‫‪23‬‬

‫سرانجام ‪ ،‬دستهايش را به کمر زد و با صورتي‬ ‫برافروخته و صدايي بسيار بلند جيغ کشيد ‪:‬‬ ‫اين عادلنه نيست ‪.‬‬‫«ها»در کمال ناباوري سرش را تکان داد ‪ .‬او نيز انتظار‬ ‫داشت پنير را در ايستگاه " پ " بيابد ‪ ،‬و روي آين‬ ‫موضوع حساب کرده بود ‪ .‬به اين دليل براي مدتي‬ ‫خشکش زد ‪ .‬اصل آمادگي چنين چيزي را نداشت ‪.‬‬ ‫«هم»خنوز داشت با فرياد هايش چيزي مي گفت ‪ ،‬اما‬ ‫«ها»نمي خواست بشنود ‪ .‬او نمي خواست آن چه را با‬ ‫آن مواجه شده بود بپذيرد ‪ .‬بنا بر اين ‪ ،‬همه چيز را به‬ ‫فراموشي سپرد ‪.‬‬ ‫رفتار آدم کوچولو ها خيلي جالب و موثر نبود ‪ ،‬اما قابل‬ ‫درک بود ‪ .‬پيدا کردن پنير کار آساني نبود ‪ .‬در حقيقت ‪،‬‬ ‫پنير براي آدم کوچولو ها بيشتر از آن که غذاي شکم پرکن‬ ‫هر روزه باشد ‪ ،‬به معناي راه رسيدن به خوشبختي و‬ ‫آسايش بود ‪ .‬آنها هر کدام بنا به سليقه ي خود نظر‬ ‫خاصي در مورد پنير داشتند ‪.‬‬ ‫براي بعضي ها ‪ ،‬پنير پيدا کردن ‪ ،‬به معناي تملک ماديات‬ ‫بود ‪ ،‬براي‬

‫برخي لذت بردن از سلمت جسماني و براي عده اي به‬ ‫معني رسيدن به معنويات بود ‪.‬‬ ‫براي «ها»‪ ،‬پنير فقط به معناي امنيت ‪ ،‬داشتن يک‬ ‫خانواده ي مهربان در آينده و زندگي در کلبه اي دنج در‬ ‫خياباني از جنس پنير چدار بود ‪.‬‬ ‫راي « هم »‪ ،‬پنير به اين معنا بود که به آدم مهمي با چند‬ ‫تا زير دست تبديل شود و مالک خانه اي بزرگ روي تپه‬ ‫اي از جنس پنير کمبرت باشد ‪ .‬به دليل اهميتي که پنير‬ ‫براي آنها داشت ‪ ،‬آدم کوچولو ها زمان زيادي را صرف‬ ‫تصميم گيري کردند ‪ .‬تنها چيزي که به ذهنشان مي رسيد‬ ‫اين بود که در ايستگاه پنير از دست رفته جستجو کنند تا‬ ‫ببينند آيا واقعا پنير نا پديد شده يا نه ‪.‬‬

‫‪24‬‬

‫در حالي که اسنيف و اسکري به سرعت حرکت کرده‬ ‫بودند ‪« ،‬هم»و «ها»به من من کردن ادامه دادند و از اين‬ ‫همه بي عدالتي جار و جنجال به راه انداختند ‪.‬‬ ‫«ها»‪ ،‬رفته رفته افسرده شد ‪ .‬اگر فردا هم پنير آن جا‬ ‫نباشد ‪ ،‬چه ؟ او تمام نقشه هاي آينده اش را بر اساس‬ ‫اين پنير پي ريزي کرده بود ‪.‬‬ ‫آدم کوچولو ها نمي توانستند باور کنند که اين اتفاق رخ‬ ‫داده است ؟ نه ‪ ،‬هيچ کس به آنها هشدار نداده بود ‪ .‬اين‬ ‫درست نبود ‪ .‬قرار هم نبود اوضاع چنين باشد ‪.‬‬ ‫«هم»و «ها»آن شب گرسنه و مأيوس به خانه بازگشتند ‪.‬‬ ‫اما قبل از اين که آن جا را ترک کنند ‪« ،‬ها»روي ديوار‬ ‫نوشت ‪:‬‬

‫هر چه پنيرتان براي شما مهم تر باشد در حفظ‬ ‫آن بيشتر تلش مي کنيد ‪.‬‬ ‫روز بعد هم ‪« ،‬هم»و «ها»خانه هاي خود را ترک کردند و‬ ‫به ايستگاه پنير " پ " بازگشتند ‪ .‬هنوز انتظار داشتند به‬ ‫نحوي پنيرشان را پيدا کنند ‪.‬‬ ‫وضعيت تغيير نکرده بود ‪ ،‬پنيري ديگر آن جا نبود ‪.‬‬ ‫آدم کوچولو ها نمي دانستند چه بايد بکنند ‪« .‬هم»و‬ ‫«ها»آن جا بي حرکت همچون دو مجسمه ايستاده بودند ‪.‬‬ ‫«ها»چشمهايش را محکم بست و گوش هايش را با‬ ‫دست گرفت ‪ .‬فقط مي خواست ارتباط خود را با بيرون‬ ‫قطع کند ‪.‬‬ ‫نمي خواست بفهمد که ذخيره پنير به تدريج کم شده بلکه‬ ‫عقيده داشت که پنير به طور ناگهاني برداشته شده است‬ ‫‪.‬‬

‫‪25‬‬

‫«هم»موقعيت را بيشتر تجزيه و تحليل کرد و عاقبت مغز‬ ‫پيچيده و نظام تصميم گيري اش موقتا از کار افتاد ‪ .‬با‬ ‫قاطعيت پرسيد ‪:‬‬ ‫ چرا با من اين کار را کردند ؟ واقعا اين جا چه اتفاقي‬‫افتاده ؟‬

‫سرانجام چشمهايش را باز و به اطراف نگاه کرد و گفت‬ ‫‪:‬‬ ‫ راستي ‪ ،‬اسنيف و اسکري کجا هستند ؟ آيا به نظر تو ‪،‬‬‫آنها چيزي مي دانند که ما از آن بي خبريم ؟‬ ‫«هم»با طعنه گفت ‪:‬‬ ‫ آنها چه چيزي را مي دانند ؟‬‫و ادامه داد ‪:‬‬ ‫ آنها فقط دو تا موش معمولي اند و تنها در مقابل چيزي‬‫که اتفاق مي افتد ‪ ،‬عکس العمل نشان مي دهند ‪ .‬ما آدم‬ ‫کوچولو هستيم و بايد بتوانيم از اين قضيه سر در آوريم ‪.‬‬ ‫«ها»گفت ‪:‬‬ ‫ مي دانم ‪ ،‬اما ‪ ،‬عمل به نظر نمي آيد که در حال حاضر‬‫هوشيارانه عمل کنيم ‪ .‬اوضاع دور و برمان در حال تغيير‬ ‫است «هم»! شايد لزم است که ما هم تغيير و به گونه‬ ‫اي متفاوت عمل کنيم ‪.‬‬ ‫«هم»سوال کرد ‪:‬‬ ‫ چرا بايد تغيير کنيم ؟ ما آدم کوچولو هستيم ‪ ،‬ما‬‫استثنايي هستيم ‪ .‬اين جور چيزها نبايد براي ما اتفاق‬

‫‪26‬‬

‫بيفتد ‪ .‬يا اگر هم اتفاق مي افتد ‪ ،‬بايد به نفع ما تمام شود‬ ‫‪.‬‬ ‫«ها»پرسيد ‪:‬‬ ‫ چرا بايد به نفع ما باشد ؟‬‫«هم»پاسخ داد ‪:‬‬ ‫ براي اين که ما حق داريم ‪.‬‬‫«ها»مي خواست بداند ‪:‬‬ ‫ حق نسبت به چي ؟!‬‫«هم»گفت ‪:‬‬ ‫ ما نسبت به پنيرمان حق داريم ‪.‬‬‫«ها»پرسيد ‪:‬‬ ‫ چرا ؟‬‫«هم»گفت ‪:‬‬ ‫ براي اين که ما اين مشکل را به وجود نياورده ايم ‪.‬‬‫کس ديگري اين کار را کرده و ما بايد به حق خود برسيم‬ ‫‪.‬‬ ‫«ها»پيشنهاد کرد ‪:‬‬ ‫ شايد بهتر باشد که دست از اين همه تجزيه و تحليل‬‫موقعيت برداريم و بزنيم برويم و پنير جديدي پيدا کنيم ‪.‬‬ ‫«هم»به اعتراض گفت ‪:‬‬ ‫ نه ‪ ،‬من تصميم دارم ته و توي اين قضيه را در آورم ‪.‬‬‫در حالي که «هم»و «ها»هنوز داشتند تصميم مي گرفتند‬ ‫که چه بکنند ‪ ،‬اسنيف و اسکري مدتها بود که به راه افتاده‬ ‫بودند ‪.‬‬ ‫آنها در جستجوي پنير ‪ ،‬راهروهاي هزارتو را زير پا مي‬ ‫گذاشتند و تمامي گوشه و کنارهاي هر مرکز پنيري را زير‬ ‫و رو مي کردند ‪.‬‬ ‫به هيچ چيز ديگري جز پيدا کردن پنير جديد فکر نمي‬ ‫کردند ‪.‬‬ ‫مدتي هيچ پنيري پيدا نکردند تا اين که سرانجام وارد‬ ‫قسمتي از هزارتو شدند که قبل هرگز نرفته بودند ‪،‬‬ ‫ايستگاه پنير « ن » ‪.‬‬ ‫شادمان از آن چه پيدا کرده بودند فرياد زدند ‪:‬‬ ‫‪ -‬ذخيره ي بزرگي از پنير جديد !‬

‫‪27‬‬

‫به سختي مي توانستند باور کنند ‪ ،‬زيرا آن جا بزرگترين‬ ‫انبار پنيري بود که تا آن زمان ديده بودند ‪.‬‬ ‫در طول اين مدت «هم»و «ها»هنوز در حال ارزيابي‬ ‫موقعيت شان در ايستگاه پنير « پ » بودند ‪.‬‬

‫آثار بي پنيري ديگر داشت آنها را رنج مي داد ‪.‬‬ ‫آنها رفته رفته مستأصل و عصباني مي شدند و يک ديگر‬ ‫را براي موقعيتي که در ا« به دام افتاده بودند سرزنش‬ ‫مي کردند ‪.‬‬ ‫گاهي ‪« ،‬ها»به دوستان خودش ‪ ،‬اسنيف و اسکري ‪ ،‬فکر‬ ‫مي کرد و نمي دانست که آيا آنها هنوز پنيري پيدا کرده‬ ‫اند يا نه ‪.‬‬ ‫مي دانست که دوستانشان اوقات سختي را گذرانده اند ‪،‬‬ ‫چون دويدن از ميان هزار تو معمول با ترديد و بلتکليفي‬ ‫همراه است ‪.‬‬ ‫اما ‪ ،‬در عين حال مي دانست که اين موضوع مدت زيادي‬ ‫طول نمي کشد ‪.‬‬ ‫بعضي اوقات ‪« ،‬ها»تصور مي کرد که اسنيف و اسکري‬ ‫پنير جديدي پيدا کرده اند و از خوردن آن دارند لذت مي‬ ‫برند ‪.‬‬ ‫فکر مي کرد چقدر خوب مي شد که به سفري‬ ‫ماجراجويانه در هزار تو دست مي زد و پنيري جديد مي‬ ‫يافت ‪ .‬حتي مي توانست مزه ي پنير جديد را زير زبانش‬ ‫حس کند ‪.‬‬ ‫«ها»هر چه بيشتر خود را در حال لذت بردن از پنير جديد‬ ‫تصور مي کرد ‪ ،‬بيشتر قادر به ترک ايستگاه قبلي مي شد‬ ‫‪.‬‬ ‫ناگهان فرياد زد ‪:‬‬ ‫ برويم ‪.‬‬‫«هم»بلفاصله جواب داد ‪:‬‬ ‫ نه ‪ ،‬من به اين جا علقه دارم ‪ .‬اين جا راحت است و‬‫آشنا ‪ .‬از آن گذشته ‪ ،‬بيرون از اين جا خطرناک است ‪.‬‬ ‫«ها»دليل آورد ‪:‬‬

‫‪28‬‬

‫ نه ‪ ،‬خطر ناک نيست ‪ .‬ما قبل به خيلي از قسمت هاي‬‫هزار تو رفته ايم و باز هم مي توانيم اين کار را انجام‬ ‫دهيم ‪.‬‬

‫«هم»گفت ‪:‬‬ ‫ من براي اين کار خيلي پير هستم و از اين که گم بشوم‬‫و کار احمقانه اي بکنم مي ترسم ‪ ،‬تو چطور ؟‬ ‫با اين حرف ‪ ،‬وحشت «ها»از شکست خوردن برگشت و‬ ‫اميدش براي پيدا کردن پنير جديد محو شد ‪.‬‬ ‫به اين ترتيب ‪ ،‬آدم کوچولوها هر روز همان کار قبلي را‬ ‫ادامه دادند ‪.‬‬ ‫آنها به ايستگاه پنير قبلي مي رفتند و بدون يافتن پنيري ‪،‬‬ ‫نگران و مايوس به خانه باز مي گشتند ‪.‬‬ ‫آنها سعي مي کردند اين اتفاقات را انکار کنند ‪ .‬اما ‪ ،‬هر‬ ‫روز خوابيدن برايشان دشوار تر مي شد ‪ ،‬انرژي شان‬ ‫کاهش مي يافت ‪ ،‬و رفته رفته عصبي ترمي شدند ‪.‬‬ ‫خانه هايشان ديگر مانند گذشته جاي پر برکت هميشگي‬ ‫نبود ‪.‬‬ ‫آدم کوچولو ها به سختي به خواب مي رفتند و از وحشت‬ ‫اين که پنيري پيدا نکنند کابوس مي ديدند ؛ اما هر روز‬ ‫همچنان به اييستگاه پنير قبلي بر مي گشتند و آن جا‬ ‫منتظر مي شدند ‪.‬‬ ‫«هم»گفت ‪:‬‬ ‫ مي داني ! اگر بيشتر تلش کنيم مي فهميم که هيچ چيز‬‫تغيير نکرده ‪ .‬احتمال پنير در همين نزديکي هاست ‪ .‬شايد‬ ‫فقط آن را پشت ديواري مخفي کرده باشند ‪.‬‬ ‫روز بعد ‪« ،‬هم»و «ها»با ابزارهايي برگشتند ‪« .‬هم»قلمي‬ ‫نگه مي داشت و «ها»به روي آن ضربه مي زد ‪ ،‬تا اين که‬ ‫سوراخي در ديوار ايستگاه پنير « پ » ايجاد کردند ‪ .‬از‬ ‫سوراخ با دقت داخل را نگاه کردند ‪،‬اما پنيري در کار نبود‬ ‫‪.‬‬ ‫نا اميد شدند ‪ ،‬اما معتقد بودند مي توانند اين مشکل را‬ ‫حل کنند ‪.‬‬

‫‪29‬‬

‫بنابراين هر روز کار را زودتر شروع مي کردند ‪ ،‬بيشتر‬ ‫مي ماندند و سخت تر کار مي کردند ‪ ،‬اما بعد از مدتي‬ ‫تنها چيزي که داشتند يک سوراخ بزرگ در ديوار بود ‪.‬‬ ‫«ها»رفته رفته به تفاوت بين فعاليت و بار آوري پي مي‬ ‫برد ‪.‬‬ ‫«هم»گفت ‪:‬‬ ‫ احتمال فقط بايد اين جا بنشينيم و ببينيم که چه پيش‬‫مي آيد ‪ .‬دير يا زود مجبورند پنير را بر گردانند ‪.‬‬ ‫«ها»دلش مي خواست اين موضوع را باور کند ‪.‬‬ ‫بنابراين ‪ ،‬هر روز براي استراحت به خانه مي رفت و با‬ ‫بي ميلي همراه «هم»به ايستگاه پنير قبلي بر مي‬ ‫گشت ‪ ،‬اما اثري از پنير نبود ‪.‬‬ ‫آدم کوچولوها همين طور از گرسنگي و فشار عصبي‬ ‫ضعيف تر مي شدند ‪« .‬ها»رفته رفته از انتظار کشيدن‬ ‫براي بهتر شدن و موقعيت شان خسته شده بود ‪ .‬متوجه‬ ‫شد که هر چه بيشتر در اين حالت بي پنيري بمانند ‪،‬‬ ‫بيشتر به ضررشان خواهد بود ‪ .‬پي برده بود که به تدريج‬ ‫اشتياقشان را از دست مي دهند ‪.‬‬ ‫سرانجام ‪ ،‬يک روز «ها»شروع به خنديدن کرد و گفت ‪:‬‬ ‫ هه هه ‪ ،‬ما را باش ! ما دائما همان کارهاي هميشگي را‬‫انجام مي دهيم و تعجب مي کنيم چرا وضعيت بهتر نمي‬ ‫شود ‪ .‬اگر مسئله اين قدر احمقانه نبود حتي خنده دارتر‬ ‫هم مي شد ‪.‬‬ ‫«ها»دوست نداشت دوباره درون هزار تو بدود ‪ ،‬چون مي‬ ‫دانست گم خواهد شد و عقيده داشت پنيري هم پيدا نمي‬ ‫کند ‪ .‬وقتي متوجه شد ترس بر او غلبه کرده مجبور شد‬ ‫به حماقت خود بخندد ‪ .‬از «هم»پرسيد ‪:‬‬ ‫ کفش هاي کتاني مان را کجا گذاشته ايم ؟‬‫مدتي طول کشيد تا پيداشان کردند ‪ .‬زيرا هنگام پيدا‬ ‫کردن پنير در‬

‫‪30‬‬

‫ايستگاه قبلي ‪ ،‬با اين تصور که ديگر به آنها نيازي نخواهد‬ ‫داشت ‪ ،‬همه چيز را کنارگذاشته بودند ‪.‬‬ ‫وقتي که هم ديد دوستش لباس هاي ورزشي اش را مي‬ ‫پوشد ‪ ،‬گفت ‪:‬‬ ‫ تو که واقعا قصد نداري داخل هزار تو بروي ؟ مگر نه ؟‬‫چرا با من اين جا منتظر نمي ماني تا پنير را برگردانند ؟‬ ‫«ها»گفت ‪:‬‬ ‫ مثل اين که اصل نمي خواهي بفهمي ‪ ،‬من هم نمي‬‫خواستم بفهمم ‪ .‬اما ‪ ،‬حال پي برديم که آنها هرگز قصد‬ ‫ندارد پنير را برگردانند ‪ ،‬وقت آن رسيده که ما پنير‬ ‫جديدي پيدا کنيم ‪.‬‬ ‫«هم»با اعتراض گفت ‪:‬‬ ‫ اما اگر بيرون از اينجا اصل پنيري نباشد ‪ ،‬چه ؟ يا اگر‬‫باشد و تو آن را پيدا نکني چه خواهد شد ؟‬ ‫«ها»گفت ‪:‬‬ ‫ نمي دانم ‪.‬‬‫او بارها اين سوال را از خود کرده بود ‪ ،‬و دوباره همان‬ ‫وحشتي را حس کرد که او را سر جاي اول نگه داشته بود‬ ‫‪ .‬از خود پرسيد ‪:‬‬ ‫ کجا بيشتر احتمال دارد بتوانم پنير پيدا کنم ‪ ،‬اين جا يا‬‫در هزارتو ؟‬ ‫او صحنه را در ذهنش مجسم کرد ‪ ،‬خودش را درون‬ ‫هزارتو در حال ماجرا جويي ديد ‪ .‬در همان حال که اين‬ ‫تصوير غير منتظره را در سر داشت ‪ ،‬هم متعجب شد و‬ ‫هم احساس خوبي به او دست داد ‪.‬‬ ‫خودش را ديد که گاهي در هزار تو گم مي شود‪ ،‬اما‬ ‫مطمئن بود که سرانجام از اين جا به پنيري جديد و‬ ‫چيزهاي خوب ديگري که ناشي از وجود پنير بود دست‬ ‫خواهد يافت ‪.‬‬ ‫جرئتش را جمع کرد ‪ .‬سپس از قوه ي تخيل خود استفاده‬ ‫کرد تا‬

‫‪31‬‬

‫تصوير قابل باورتري از خودش ‪ ،‬با جزئياتي واقعي تر ‪ ،‬در‬ ‫حال پيدا کردن و لذت بردن از پنير جديد ترسيم کند ‪.‬‬ ‫خوش را در حال خودرن پنير سوئيسي سوراخ دار ‪ ،‬پنير‬ ‫نارنجي چدار ‪ ،‬پنير هاي آمريکايي ‪ ،‬ايتاليايي و پنيرهاي‬ ‫نرم و عالي فرانسوي و نظاير آن ديد‬ ‫سپس با شنيدن صداي هم «هم»به خود آمد و پي برد که‬ ‫آنها هنوز در همان ايستگاه پنير قبلي " پ " هستند ‪.‬‬ ‫«ها»گفت ‪:‬‬ ‫ بعضي اوقات اوضاع تغيير مي کند و مثل اول نمي‬‫ماند ‪ ،‬به نظر مي آيد اين يکي از آن مواقع است ‪« .‬هم»‪،‬‬ ‫زندگي اين است ‪ ،‬زندگي حرکت مي کند و ما هم بايد‬ ‫حرکت کنيم ‪.‬‬ ‫«ها»به رفيق نحيفش نگاه کرد و سعي کرد او را قانع کند‬ ‫‪ .‬اما ترس «هم»به عصبانيت تبديل شد ‪ .‬او نمي خواست‬ ‫گوش کند ‪.‬‬ ‫«ها»قصد بي ادبي نسبت به دوستش را نداشت اما‬ ‫مجبور به عمل احمقانه ي خودشان بخندد ‪.‬‬ ‫همان طور که «ها»براي رفتن آماده مي شد از درک اين‬ ‫موضوع که بالخره توانست به خود بخندد ‪ ،‬رها شود و‬ ‫حرکت کند ‪ ،‬بيشتر احساس سرزندگي مي کرد ‪.‬‬ ‫«ها»خنده کنان اعلم کرد ‪:‬‬ ‫ زمان ‪ ،‬زمان رفتن به هزارتوست ‪.‬‬‫«هم»نه خنديد و نه جوابي داد ‪.‬‬ ‫«ها»سنگي کوچک برداشت ‪ ،‬روي ديوار شعار مهمي‬ ‫براي هم نوشت تا درباره اش فکر کند ‪ .‬همان طور که‬ ‫عادتش بود ‪ ،‬تصوير يک پنير را هم در پس زمينه ي آن‬ ‫کشيد ‪ ،‬با اميد آن که اين تصوير به هم کمک کند بخندد و‬ ‫روحيه ي تازه اي پيدا کند تا دنبال پنير جديدي بگردد ‪.‬‬ ‫اما ‪،‬‬

‫«هم»نمي خواست آن را ببيند ‪.‬‬ ‫نوشته اين بود ‪:‬‬ ‫اگر تغيير نکني ‪ ،‬از بين مي روي ‪.‬‬

‫‪32‬‬

‫سپس ‪« ،‬ها»به درون هزار تو سرک کشيد و با نگراني به‬ ‫آن جا نگاه کرد ‪ .‬فکر کرد که چگونه گرفتار اين بي پنيري‬ ‫شده بود ‪.‬‬ ‫باورش اين بود که ممکن است درون هزار تو پنيري نباشد‬ ‫و يا او نتواند آن را بيابد ‪.‬‬ ‫چنين تصورات ترسناکي او را فلج مي کرد و زجرش مي‬ ‫داد ‪.‬‬ ‫«ها»‪ ،‬لبخند زد ‪ .‬مي دانست که تعجب «هم»از اين بود‬ ‫که " چه کسي پنيرش را جا به جا کرده ؟ " در حالي که‬ ‫تعجب «ها»از اين بود که " چرا نتوانستم با جا به جايي‬ ‫پنير ‪ ،‬من هم جا به جا شوم ؟ "‬ ‫در حين ورود به هزار تو ‪ ،‬به پشت سر خود نگاه کرد و از‬ ‫ديدن محل قبلي خود احساس آرامشي به او دست داد ‪.‬‬ ‫احساس مي کرد به سوي‬

‫محل زندگي قديمي و آشناي خود کشيده مي شود ‪ ،‬اگر‬ ‫چه ديگر در آنجا پنير يافت نمي شد ‪.‬‬ ‫«ها»‪ ،‬بيشتر مضطرب شد و با خود انديشيد ‪ :‬آيا واقعا‬ ‫مي خواهد به داخل هزار تو برود ‪.‬‬ ‫روي ديوار روبه رويش شعاري نوشت و براي مدتي به آن‬ ‫خيره شد ‪.‬‬ ‫شعار اين بود ‪:‬‬ ‫اگر نمي ترسيدي ‪ ،‬چه مي کردي ؟‬

‫‪33‬‬

‫«ها»درباره اين جمله فکر کرد ‪ ،‬مي دانست بعضي‬ ‫اوقات کمي ترس ‪ ،‬مي تواند خوب باشد ‪ .‬وقتي شما از‬ ‫بدتر شدن اوضاع وحشت داريد ‪ ،‬اگر کاري نکنيد ترس‬ ‫شما را وادار به انجام کاري مي کند ‪ .‬اما ‪ ،‬خوب نيست‬ ‫که ترس به حدي برسد که شما را از انجام کار باز دارد ‪.‬‬

‫به طرف راست نگاه کرد ‪ ،‬به قسمتي از هزارتو ‪ ،‬جايي که‬ ‫قبل هرگز نديده بود ‪ ،‬و احساس ترس کرد ‪ .‬سپس نفس‬ ‫عميقي کشيد ‪ ،‬به راست چرخيد و با قدم هاي آهسته وارد‬ ‫مکاني ناشناخته شد ‪ .‬در آغاز ‪ ،‬در حالي که سعي مي کرد‬ ‫راه خود را پيدا کند ‪ ،‬نگران بود که شايد بيش از حد در‬ ‫نخورده بود ‪ ،‬احساس ضعف مي کرد و عبور از درون هزارتو‬ ‫طولني تر و دردناکتر از حد معمول به نظرش مي رسيد ‪.‬‬ ‫تصميم گرفت که اگر دوباره با چنين وضعيتي روبه رو شود ‪،‬‬ ‫محل راحت قبلي خود را ترک کرده ‪ ،‬زودتر تغيير کند ‪.‬‬ ‫به اين ترتيب ‪ ،‬همه چيز آسان تر مي شد ‪.‬‬ ‫سپس لبخند زنان با خود گفت ‪ « :‬دير رسيدن بهتر از‬ ‫هرگز نرسيدن است ‪» .‬‬ ‫«ها»در خلل چند روز بعد ‪ ،‬اين جا و آن جا تکه هاي‬ ‫کوچکي از پنير پيدا کرد ‪ .‬اما مقدار آن قابل توجه نبود ‪.‬‬ ‫او اميد داشت که به اندازه ي کافي پنير پيدا کند و‬ ‫مقداري از آن را براي «هم»ببرد تا او هم تشويق شود و‬ ‫به درون هزار تو بيايد ‪.‬‬ ‫اما ‪« ،‬ها»هنوز به اندازه ي کافي احساس اطمينان نمي‬ ‫کرد ‪ .‬مجبور بود بپذيرد که همه چيز در هزار تو گيج کننده‬

‫‪34‬‬

‫است و به نظر مي آمد اوضاع نسبت به آخرين باري که‬ ‫در هزارتو تغيير کرده است ‪.‬‬

‫دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدن است ‪.‬‬ ‫هر زمان که احساس پيشرفت مي کرد ‪ ،‬در راهرو ها گم‬ ‫مي شد ‪ .‬به نظر مي آمد که پيشرفتش دو قدم به جلو و‬ ‫يک قدم به عقب است ‪.‬‬ ‫اين جستجو برايش حکم يک مبارزه را داشت ‪ .‬اما ‪ ،‬بايد‬ ‫اقرار مي کرد که برگشتن اش به داخل هزارتو و به دنبال‬ ‫پنير گشتن ‪ ،‬آن قدر هم سخت نبود که ابتدا تصور مي‬ ‫کرد ‪.‬‬ ‫با گذشت زمان ‪ ،‬از خود مي پرسيد که آيا انتظار پيدا‬ ‫کردن پنير جديد کاري واقع بينانه است ؟‬ ‫نمي دانست که آيا لقمه اي بزرگتر از دهانش برداشته‬ ‫است يا نه ؟ سپس خنديد ‪ ،‬زيرا به ياد آورد که تا آن‬ ‫لحظه لقمه اي در کار نبوده است ‪.‬‬ ‫هرگاه که مايوس مي شد ‪ ،‬به خود نهيب مي زد ‪ .‬کاري‬ ‫که در حال انجامش بود ‪ ،‬با تمام دشواري ها ‪ ،‬از ماندن‬ ‫در وضعيت بي پنيري خيلي بهتر بود ‪.‬‬

‫‪35‬‬

‫ص ‪41‬‬ ‫تصميم گرفت به جاي اين که اجازه دهد شرايط بر او‬ ‫چيره شود ‪ ،‬خود بر شرايط چيره شود ‪.‬‬ ‫سپس با خود گفت ‪:‬‬ ‫ اگر اسنيف و اسکري مي توانند به جستجوي خود ادامه‬‫من هم مي توانم ‪.‬‬ ‫دهند ‪،‬‬ ‫بعد ها وقتي به اتفاقات گذشته فکر کرد ‪ ،‬پي برد که بر‬ ‫خلف اعتقاد قبلي اش ‪ ،‬پنير در ايستگاه قبلي شبانه نا‬ ‫پديد نشده بود ؛ مقدار پنيري که آن جا بوده به تدريج کم‬ ‫تر مي شده ‪ ،‬و آن چه باقي مانده ‪ ،‬کهنه و بدمزه شده‬ ‫بود ‪.‬‬ ‫حتي شايد کپک هم زده بوده ‪ ،‬هر چند که در آن موقع به‬ ‫اين موضوع توجهي نداشته است ‪ .‬در هر حال ‪ ،‬مجبور‬ ‫بود تصديق کند که اگر مي خواست ‪ ،‬احتمال مي توانست‬ ‫آن چه را که در حال وقوع بود حس کند ؛ اما نخواسته بود‬ ‫‪.‬‬ ‫«ها»پي برده بود که اگر از آغاز به آن چه در حال وقوع‬ ‫بود توجه ‪ ،‬و تغيير را پيش بيني کرده بود ‪ ،‬احتمال غافلگير‬ ‫نمي شد‪.‬‬ ‫شايد اين همان کاري است که اسنيف و اسکري کرده‬ ‫بودند ‪.‬‬ ‫او تصميم گرفت که از آن به بعد گوش به زنگ باشد ‪ ،‬در‬ ‫انتظار تغيير باشد ‪ ،‬و خودش آن را پيش بيني کند ‪.‬‬ ‫اميدوار بود که قبل از وقوع ‪ ،‬غرايز ذاتي اش تغيير را‬ ‫حس کند تا بتواند خود را براي سازگار کردن با آن آماده‬ ‫کند ‪.‬‬ ‫او براي کمي استراحت ايستاد و روي ديوار هزار تو‬ ‫نوشت ‪:‬‬

‫‪36‬‬

‫پنير را بو کنيد تا از زمان کهنه شدن آن آگاه‬ ‫شويد ‪.‬‬ ‫«ها»چندي بعد ‪ ،‬پس از زماني طولني که پنيري پيدا‬ ‫نکرده بود ‪ ،‬سرانجام ايستگاه پنير بزرگي يافت که به نظر‬ ‫اميد بخش مي آمد ‪ .‬اگر چه پس از ورود با مشاهده ي‬ ‫جاي خالي پنير ‪ ،‬بسيار مأيوس شد و احساس کرد ديگر‬ ‫نمي خواهد ادامه دهد ‪.‬‬ ‫رفته رفته توان جسماني خود را از دست مي داد ‪ .‬مي‬ ‫دانست که گم شده و مي ترسيد که زنده نماند ‪ .‬به‬ ‫بازگشت به ايستگاه پنير قبلي فکر کرد ‪ .‬حداقل ‪ ،‬اگر‬ ‫بازمي گشت و «هم»هنوز آن جا بود ‪« ،‬ها»ديگر تنها نمي‬ ‫ماند ‪ .‬سپس دوباره همان سوال هميشگي را مطرح کرد‬ ‫‪ « :‬اگر نمي ترسيدم ‪ ،‬چه مي کردم ؟ »‬ ‫«ها»فکر کرد ديگر بر ترسش غلبه کرده ‪ ،‬امابيش از آن‬ ‫چه تصور مي کرد ترسيده بود ‪ .‬مطمئن نبود که از چه‬ ‫چيزي مي ترسد ‪ ،‬اما ‪ ،‬در وضعيتي که از جهت جسماني‬ ‫تحليل رفته بود ‪ ،‬فهميد که بيشتر از هر چيز از ادامه دادن‬ ‫وحشت دارد ؛ و اين وحشت بود که باعث عقب‬

‫‪37‬‬

‫ماندنش مي شد ‪ .‬اما ‪ ،‬او قبل از اين موضوع آگاهي‬ ‫نداشت ‪.‬‬ ‫کنجکاو بود بداند آيا «هم»نيز حرکت را آغاز کرده يا هنوز‬ ‫به علت ترسش فلج مانده است ‪ .‬سپس ‪ ،‬بهترين‬ ‫اوقاتش را در هزارتو به خاطر آورد ‪ ،‬و آن زماني بود که‬ ‫حرکت مي کرد ‪ .‬او براين اين که به خودش يادآوري کند و‬ ‫همين طور نشانه اي براي دوستش «هم»بگذارد تا او‬ ‫اميدوارانه هدف را دنبال کند ‪ ،‬شعاري روي ديوار نوشت ‪:‬‬ ‫حرکت در مسيري جديد به تو کمک خواهد کرد تا پنير‬ ‫جديدي پيدا کني ‪.‬‬ ‫«ها»به آن گذرگاه تاريک نگريست ؛ از ترسش آگاه بود ‪.‬‬ ‫چه در پيش است ؟ آيا خالي است ؟ يا بدتر از آن ‪،‬‬ ‫خطراتي در کمين است ؟ همه ي چيزهاي ترسناکي را که‬ ‫احتمال وقوع آن مي رفت در ذهن خود تصور کرد ‪.‬‬ ‫او تا سر حد مرگ ترسيده بود ‪.‬‬ ‫سپس به خود خنديد و فهميد که ترس اوضاع را بدتر مي‬ ‫کند ‪.‬‬ ‫بنابراين کاري را انجام داد که اگر نمي ترسيد مي کرد ‪.‬‬ ‫يعني حرکت در‬

‫مسيري جديد ‪ .‬در حالي که شروع به دويدن در راهروهاي‬ ‫تاريک کرد ‪ ،‬لبخند مي زد ‪« .‬ها»هنوز نفهميده بود ‪ ،‬اما در‬ ‫حال کشف آن چيزي بود که به او روحيه مي داد ‪.‬‬

‫‪38‬‬

‫با اعتماد خود را رها کرد ‪ .‬اگر چه به درستي نمي دانست‬ ‫که چه در پيش رو دارد ‪.‬‬ ‫اما ‪ ،‬با کمال تعجب همين طور بيشتر و بيشتر لذت مي‬ ‫برد و از خود مي پرسيد ‪ « :‬چرا اين قدر حالم خوب‬ ‫من که نه پنيري دارم و نه مي دانم کجا‬ ‫است ‪،‬‬ ‫مي روم ؟ »‬ ‫طولي نکشيد که فهميد چرا احساس خوبي دارد ‪.‬‬ ‫ايستاد ‪ ،‬تا دوباره روي ديوار بنويسد ‪:‬‬ ‫غلبه بر ترس ‪ ،‬يعني آزادي‬ ‫«ها»پي برد که تا به حال اسير ترسش بوده و حرکت‬ ‫کردن در مسيري جديد ‪ ،‬سبب آزادي او شده است ‪.‬‬ ‫حال احساس مي کرد که نسيم خنک و فرحبخشي از اين‬ ‫سمت‬

‫هزارتو مي وزد ‪ .‬چند نفس عميق کشيد و حس کرد که از‬ ‫حرکت ‪ ،‬نيرو گرفته است ‪ .‬حال که بر ترسش غلبه کرده‬ ‫بود ‪ ،‬اوضاع را از آن چه قبل تصور مي کرد لذت بخش تر‬ ‫شده بود ‪.‬‬ ‫مدتها بود که چنين احساسي به او دست نداده و تقريبا‬ ‫فراموش کرده بود که اين جستجو ها چقدرنشاط آور‬ ‫است ‪.‬‬ ‫«ها»براي بهتر کردن اوضاع دوباره تصويري را در ذهنش‬ ‫ترسيم کرد ‪ .‬خود را ميان انبوهي از پنيرهاي مورد علقه‬ ‫اش ‪ ،‬از چدار تا بري ‪ ،‬نشسته تصور کرد ‪ .‬خودش را در‬

‫‪39‬‬

‫حال خوردن تمام پنيرهايي تصور کرد که دوست داشت و‬ ‫از آن چه تصور مي کرد لذت مي برد ‪ .‬سپس انديشيد که‬ ‫چقدر ازخوردن تمام آن پنيرهاي عالي لذت خواهد برد ‪.‬‬ ‫هر چه واضح تر خودش را در حال لذت بردن از پنير جديد‬ ‫تصور مي کرد ‪ ،‬موقعيت برايش واقعي تر و قابل باورتر‬ ‫مي شد ‪.‬‬ ‫احساس مي کرد که سرانجام آن را پيدا خواهد کرد ‪.‬‬ ‫روي ديوار نوشت ‪:‬‬ ‫تصور کردن خودم در حال لذت بردن از پنير جديد‬ ‫‪ ،‬حتي قبل از اين که آن را پيدا کنم مرا به طرف‬ ‫آن هدايت مي کند ‪.‬‬

‫«ها»دائما به جاي آن که به شکست هايش فکر کند ‪ ،‬به‬ ‫موفقيت هايش فکر مي کرد ‪ .‬او تعجب مي کرد که چرا‬ ‫هميشه فکر مي کرده که تغيير موجب بدتر شدن اوضاع‬ ‫مي شود ‪ .‬اکنون پي برده بود که تغيير مي تواند او را به‬ ‫جهت بهتري هدايت کند ‪ .‬از خودش پرسيد ‪:‬‬ ‫چرا من اين موضوع را قبل نفهميدم ؟‬‫و سپس ‪ ،‬با نيرو و سرعت و چابکي بيشتري به درون‬ ‫هزارتو رفت ‪ .‬طولي نکشيد که مرکز پنيري را ديد و‬ ‫وقتي متوجه تکه هاي کوچک پنير جديدي شد که نزديک در‬ ‫ورودي آن بود ‪ ،‬هيجان زده شد‪.‬‬ ‫آنها انواع پنيرهايي بودند که «ها»قبل هرگز نديده بود ‪ ،‬اما‬ ‫به نظر عالي مي آمدند ‪ .‬امتحانشان کرد و فهميد که‬ ‫خوشمزه اند ‪.‬‬ ‫بيشترين تکه هاي پنيري را که در دسترس بود خورد و‬ ‫چند تکه را نيز در جيبش گذاشت تا بعدا بخورد و شايد هم‬ ‫با «هم»قسمت کند ‪ .‬دوباره نيرويش را به دست آورد ‪.‬‬

‫‪40‬‬

‫با هيجان زيادي داخل ايستگاه پنير شد ‪ .‬اما در کمال‬ ‫ناراحتي ديد که آن جا خالي است ‪ .‬کسي قبل آن جا بوده‬ ‫و فقط چند تکه از پنير جديد باقي گذاشته ‪.‬‬ ‫فهميد که اگر زودتر حرکت کرده بود ‪ ،‬احتمال داشت‬ ‫سهم بيشتري از پنير در آن جا پيدا کند ‪.‬‬ ‫«ها»تصميم گرفت که برگردد و ببيند آيا «هم»آماده است‬ ‫به او ملحق شود يا نه ‪.‬‬ ‫در بازگشت از همان راه ‪ ،‬توقف کرد و روي ديوار نوشت‬ ‫‪:‬‬

‫هر چه سريع تر پنير کهنه را رها کني ‪ ،‬زودتر پنير تازه پيدا‬ ‫خواهي کرد ‪.‬‬ ‫پس از مدتي ‪« ،‬ها»به ايستگاه پنير قبلي بازگشت و‬ ‫«هم»را پيدا کرد ‪.‬‬ ‫او تکه هاي پنير جديدي را که در جيبش بود به «هم»تعارف‬ ‫کرد ‪ ،‬ولي «هم»تعارف او را رد کرد ‪.‬‬ ‫«هم»از محبت دوستش سپاسگذار بود ‪ ،‬اما گفت ‪:‬‬ ‫فکر نمي کنم پنير جديدي بخواهم ‪ .‬اين آن چيزي‬‫نيست که من به آن عادت دارم‪ .‬من پنير خودم را‬ ‫مي خواهم ‪ .‬من قصد ندارم با تغيير کردن ‪ ،‬آن چه‬ ‫را که مي خواهم به دست آورم ‪.‬‬ ‫«ها»فقط سرش را با نا اميدي تکان داد و با بي ميلي به‬ ‫داخل هزار تو بازگشت ‪ .‬وقتي که به دورترين نقطه اي‬ ‫که قبل در آن بود رسيد دلش براي دوستش تنگ شد ‪ ،‬اما‬ ‫فهميد به چيزي که کشف کرده بود علقه مند شده است‬ ‫‪ .‬حتي پيش از اين که به ذخيره ي بزرگي از پنير برسد که‬ ‫انتظار يافتنش را داشت ‪ ،‬از اين موضوع آگاه بود که تنها‬

‫‪41‬‬

‫به دليل داشتن پنير خرسند نشده بلکه غلبه بر ترس سبب‬ ‫خوشحالي او بوده است ‪.‬‬ ‫با فهميدن اين موضوع ديگر خود را به اندازه ي زماني که‬ ‫در ايستگاه قبلي بدون پنير مانده بود ضعيف احساس‬ ‫نمي کرد ‪.‬‬ ‫در واقع ‪ ،‬اطلع از غلبه بر وحشت ‪ ،‬او را تقويت مي کرد‬ ‫‪ .‬فقط تشخيص اين موضوع که ديگر نمي گذاشت تا‬ ‫ترس او را متوقف کند و فهميدن اين که جهت جديدي در‬ ‫پيش گرفته ‪ ،‬به او قدرت و شجاعت مي بخشيد ‪.‬‬ ‫اکنون احساس مي کرد دير يا زود به آن چه که مي‬ ‫خواهد دست مي يابد ‪ .‬در واقع احساس مي کرد آن چه‬ ‫را به دنبالش بوده به دست آورده است ‪.‬‬ ‫لبخند زد و گفت ‪ « :‬جستجو در هزارتو ‪ ،‬ايمن تر از باقي‬ ‫ماندن در وضعيت بي پنيري است‪» .‬‬ ‫«ها»ديگر بار پي برد ‪ :‬آن چه انسان از آن مي ترسد‬ ‫هرگز به آن بدي نيست که تصور مي کند ‪ .‬ترسي که‬ ‫آدمي در سر مي پروراند بسيار هولناک تر از چيزي است‬ ‫که در واقعيت اتفاق مي افتند ‪.‬‬ ‫ترس از نيافتن پنير جديد آن چنان سبب وحشت او شده‬ ‫بود که حتي نمي خواست جستجو را آغاز کند ‪ .‬اما زماني‬ ‫که سفر خود را آغاز کرد ‪ ،‬آن قدر در راهروهاي پنير وجود‬ ‫داشت که امکان ادامه ي مسير را براي او فراهم کرد ‪.‬‬ ‫اکنون بي صبرانه در انتظار پيدا کردن پنير بيشتري بود و‬ ‫اميد به آينده کم کم برايش هيجان انگيز مي شد ‪.‬‬

‫‪42‬‬

‫افکار قديمي اش مملو از نگراني و وحشت بود ‪ .‬او قبل‬ ‫هميشه به نداشتن پنير کافي فکر مي کرد و عادت داشت‬ ‫بيشتر به نکات منفي بينديشد تا نکات مثبت ‪.‬‬

‫اما ‪ ،‬از وقتي که ايستگاه پنير قبلي را ترک کرده بود‬ ‫افکارش متحول شده بود ‪.‬‬ ‫قبل معتقد بود که پنير هرگز نبايد جا به جا شود و تغيير‬ ‫درست نيست ‪ .‬اما اکنون پي برده بود که تغييرات به‬ ‫طور طبيعي رخ مي دهند ‪ ،‬خواه انتظار آن را داشته‬ ‫باشيد خواه نداشته باشيد ‪ .‬اگر انتظار تغيير را نداشته‬ ‫باشيد و خود در پي آن بر نياييد ‪ ،‬تغيير مي تواند شما را‬ ‫غافل گير کند ‪.‬‬ ‫وقتي پي برد عقايدش تغيير کرده ‪ ،‬مکث کرد تا روي‬ ‫ديوار بنويسد ‪:‬‬ ‫افکار قديمي تو را به طرف پنير جديد هدايت نمي کند ‪.‬‬ ‫«ها»هنوز پنير پيدا نکرده بود اما همين طور که درون‬ ‫هزارتو مي دويد ‪ ،‬به آن چه ياد گرفته بود فکر مي کرد ‪.‬‬ ‫حال فهميده بود که افکار جديد او را به رفتارهاي جديد‬ ‫سوق مي دهد ‪ .‬رفتار او با زماني که دائما به همان‬ ‫ايستگاه بدون پنير سر مي کشيد تفاوت چشمگيري کرده‬ ‫بود ‪.‬‬

‫‪43‬‬

‫پي برده بود که وقتي انسان عقايد خود را تغيير مي دهد ‪،‬‬ ‫اعمالش نيز دگرگون مي شود ‪ .‬مي توان باور داشت که‬ ‫تغيير آسيب مي رساند و در نتيجه در برابرش ايستادگي‬ ‫کرد ‪ .‬اما مي توان باور داشت که پيدا کردن پنير جديد‬ ‫سبب مي شود تا اين تغيير با رضايت پذيرفته شود ‪ .‬اينها‬ ‫همه بستگي به اين دارد که فرد چه باوري را انتخاب کند ‪.‬‬ ‫روي ديوار نوشت ‪:‬‬ ‫وقتي مي بيني مي تواني پنير جديدي پيدا کني و از آن‬ ‫لذت ببري ‪ ،‬مسير خود را تغيير بده ‪.‬‬ ‫«ها» فهميده که اگر با آن تغيير زودتر کنار آمده و‬ ‫ايستگاه پنير قبلي را زودتر ترک کرده بود ‪ ،‬حال در‬ ‫وضعيت بهتري مي توانست باشد ‪ ،‬و با قدرت بيشتري که‬ ‫در جسم و روحش احساس مي کرد مي توانست بهتر از‬ ‫عهده ي مبارزه براي پيدا کردن پنير جديد برآيد ‪ .‬در‬ ‫واقع ‪ ،‬اگر انتظار تغيير را داشت و به جاي تلف کردن‬ ‫وقت و انکار تغييري که رخ داده بود حرکت مي کرد ‪،‬‬ ‫احتمال ديگر پنير را پيدا کرده بود ‪.‬‬ ‫دوباره از قوه ي تخيلش استفاده کرد و خود را در حال‬ ‫پيدا کردن‬

‫‪44‬‬

‫و لذت بردن از پنير جديد ديد ‪ ،‬و تصميم گرفت به‬ ‫قسمت هاي نا شناخته تري از هزارتو برود ‪ .‬تک و توک‬ ‫تکه هاي کوچک پنير را پيدا کرد و دوباره قدرت و‬ ‫اطمينانش را به دست آورد ‪.‬‬ ‫وقتي درباره ي گذشته و جايي که از آن آمده بود فکر مي‬ ‫کرد ‪ ،‬خوشحال بود که روي ديوارها شعارهايي به جا‬ ‫گذاشته است و اطمينان داشت که آن شعارها به عنوان‬ ‫نشانه براي «هم»سودمند خواهند بود تا در صورت ترک‬ ‫ايستگاه پنير قبلي ‪ ،‬بتواند او را تعقيب کند ‪.‬‬ ‫«ها»فقط اميدوار بود که جهتش را درست انتخاب کرده‬ ‫باشد ‪.‬‬ ‫او درباره ي اين احتمال که «هم»دست خطش را روي‬ ‫ديوار بخواند و راهش را پيدا کند ‪ ،‬فکر کرد ‪ .‬روي ديوار ‪،‬‬ ‫آن چه را که فکر کرده بود نوشت ‪:‬‬ ‫توجه به موقع به تغييرات کوچک به تو کمک مي کند که‬ ‫خود را براي تغييرات بزرگتي که در راه است آماده کني ‪.‬‬

‫«ها»ديگر گذشته را رها کرده بود و خود را با زمان حال‬ ‫وفق مي داد ‪ .‬او با نيرو و سرعت بيشتري در هزارتو به‬ ‫پيش مي رفت ‪ .‬پس از مدتي که به نظر خيلي هم‬ ‫طولني مي آمد ‪ ،‬سرانجام آن اتفاق افتاد ‪ .‬سفرش – يا‬ ‫دست کم اين بخش از سفرش – به سرعت و با‬ ‫خوشحالي پايان يافت ‪.‬‬

‫‪45‬‬

‫به راهرويي رسيد که براي او جديد بود ‪ ،‬گوشه اي را دور‬ ‫زد و در ايستگاه « ن » پنير جديد را يافت ‪ .‬وقتي داخل‬ ‫شد ‪ ،‬از آن چه ديد يکه خورد ‪ .‬همه جا از بزرگترين ذخيره‬ ‫ي پنيري که تا به حال ديده بود پر بود‪.‬‬ ‫او بسياري از پنيرها را نمي شناخت چون بعضي از آنها‬ ‫برايش جديد بودند ‪ .‬پس ‪ ،‬براي لحظه اي شک کرد که آيا‬ ‫آنها واقعي اند يا فقط زاييده ي خيال اويند ‪ .‬تا اين که‬ ‫دوستان قديمي اش اسنيف و اسکري را ديد ‪.‬‬ ‫اسنيف با تکان دادن سر به او خوش آمد گفت ‪ ،‬و‬ ‫اسکري پنجه اش را تکان داد ‪ .‬شکم هاي کوچک چاق آنها‬ ‫نشان مي داد که از مدتي پيش آن جا بوده اند ‪ .‬با عجله‬ ‫سلم کرد و بلفاصله تکه هايي از پنير هاي مورد علقه‬ ‫اش را گاز زد ‪ .‬کفش هايش را از پا درآورد ‪ ،‬بندهايشان‬ ‫را به هم گره زد و دور گردنش انداخت تا چنان چه دوباره‬ ‫به آنها احتياج داشت در دسترس باشند ‪ .‬اسنيف و‬ ‫اسکري خنديدند و با تحسين سرشان را تکان دادند ‪.‬‬ ‫سپس «ها»روي پنير جديد پريد ؛ وقتي که به حد دلخواه‬ ‫خورد ‪ ،‬تکه اي پنير تازه برداشت و به افتخار آن گفت ‪:‬‬ ‫درود بر تغيير !‬‫همان طور که «ها»پنير جديد را لذت مي خورد ‪ ،‬به آن‬ ‫چه ياد گرفته بود انديشيد ‪ .‬اکنون مي دانست که وحشت‬ ‫گذشته اش تنها به خاطر اعتقاد به چيزي بود که ديگر‬ ‫حقيقت نداشت ‪.‬‬ ‫پس چه چيزي او را وادار به تغيير کرد ؟ آيا وحشت مرگ‬ ‫از گرسنگي‬

‫نبود ؟ «ها»لبخند زد ‪ ،‬چون فکر کرد آن هم حتما بي تاثير‬ ‫نبوده است ‪.‬‬ ‫دوباره خنديد و به ياد آورد که تغيير از زماني شروع شد‬ ‫که ياد گرفته به اشتباهاتش بخندد ‪ .‬فهميد که سريع ترين‬ ‫راه براي تغيير اين است که انسان بتواند به افکار‬ ‫احمقانه ي خود بخندد و بعد آزادانه و به سرعت پيش رود‬ ‫‪.‬‬

‫‪46‬‬

‫به نکات مفيدي که درباره ي حرکت کردن از دوستانش‬ ‫اسنيف و اسکري ياد گرفته بود انديشيد ‪ .‬آنها زندگي را‬ ‫ساده مي گرفتند و اوضاع و احوال را بيش از حد تجزيه و‬ ‫تحليل نمي کردند ‪ .‬وقتي که موقعيت تغيير کرده و پنير جا‬ ‫به جا شده بود ‪ ،‬آنها هم تغيير و حرکت کرده بودند ‪« .‬‬ ‫اين را به خاطر خواهد سپرد ‪» .‬‬ ‫«ها»همچنين ازمغز شگفت انگيزش براي انجام کاري که‬ ‫آدم کوچولوها در آن بهتر از موشها تبحر داشتند استفاده‬ ‫کرده بود ‪ .‬او به خوبي و با جزئيات تمام خودش را در‬ ‫حال پيدا کردن چيزي بهتر تصور کرده بود ‪ ،‬و با فکر‬ ‫کردن درباره ي اشتباهات گذشته از آنها براي برنامه‬ ‫ريزي آينده اش استفاده کرده بود ‪.‬‬ ‫او مي دانست که نتيجه ي يادگرفتن چگونه برخورد کردن‬ ‫با تغيير‪ ،‬اين است که مي توان اوضاع را ساده تر بررسي‬ ‫کرد ‪ ،‬انعطاف پذير بود و فورا حرکت کرد ‪.‬‬ ‫نيازي نيست که مسائل را بيش از حد پيچيده ‪ ،‬يا خود را‬ ‫با فکرهاي ترسناک گيج کرد ‪ .‬مي توان با توجه کردن به‬ ‫تغييرات کوچک ‪ ،‬خود را به نحو بهتري براي تغيير بزرگي‬ ‫که در راه است آماده ساخت ‪.‬‬ ‫فهميد که بايد خودش را زودتر با تغييرات امور تطبيق‬ ‫بدهد زيرا ‪ ،‬اگر به موقع اين کار را نکند ممکن است ديگر‬ ‫خيلي دير شود ‪.‬‬

‫بايد مي پذيرفت که بزرگترين عامل بازدارنده ي تغيير ‪،‬‬ ‫در باطن خود او قرار دارد و تا انسان تغيير نکند هيچ چيز‬ ‫بهتر نمي شود ‪ .‬شايد مهمترين چيزي که دريافت ‪ ،‬اين‬ ‫بود که هميشه پنير جديد در جاي ديگري وجود دارد ‪ .‬چه‬ ‫شما به موقع آن را تشخيص بدهيد چه ندهيد ‪.‬‬ ‫انسان وقتي پاداش مي گيرد که بر ترسسش غلبه کند و‬ ‫از ماجراجويي لذت ببرد ‪ .‬او مي دانست که به بعضي از‬

‫‪47‬‬

‫ترس ها بايد احترام گذاشت چرا که آدمي را از خطر‬ ‫واقعي دور نگه مي دارد ‪ ،‬اما متوجه شد که اکثر وحشت‬ ‫هايش منطقي نبوده اند و او را از تغيير به موقع بازداشته‬ ‫اند ‪.‬‬ ‫در آن لحظه اين مسئله را حس نکرده بود ‪ ،‬اما اکنون‬ ‫مي دانست که عدو سبب خير شده و تغيير به موهبتي از‬ ‫غيب انجاميده است ‪.‬‬ ‫اکنون ‪ ،‬او حتي بعد بهتري از وجودش را شناخته بود ‪ .‬با‬ ‫ياد آوري اين نکات ‪ ،‬دوستش «هم»را نيز به ياد آورد ‪.‬‬ ‫کنجکاو بود بداند آيا «هم»هيچ يک از شعارهايي را که او‬ ‫روي ديوار ‪ ،‬در ايستگاه پنير قبلي و در سراسر هزارتو ‪،‬‬ ‫نوشته بود خوانده است يا نه ؟ آيا هنوز تصميم به رها‬ ‫کردن و حرکت گرفته بود ؟ آيا تا کنون وارد هزارتو شده‬ ‫و آن چه زندگي اش را بهتر مي کرد يافته ‪ ،‬يا چون نمي‬ ‫خواست تغيير کند هنوز خودش را حبس کرده است ؟‬ ‫«ها»مي خواست براي پيدا کردن دوستش «هم»مجددا‬ ‫به مرکز پنير قبلي باز گردد ‪ ،‬اما از گم شدن وحشت‬ ‫داشت ‪.‬‬ ‫با خود انديشيد اگر «هم»را پيدا کند شايد قادر باشد راه‬ ‫خلص شدن از گرفتاري اش را به او نشان بدهد ‪ ،‬ولي‬ ‫يادش آمد که قبل هم سعي کرده بود دوستش را وادار به‬ ‫تغيير کند ‪.‬‬ ‫«هم»بايد راهش را خودش با غلبه بر ترسش و گذشتن از‬ ‫آسايش‬

‫پيدا کند ‪ .‬هيچ کس ديگري نمي توانست اين کار را براي‬ ‫او انجام دهد يا او را راضي کند ‪ .‬او بايد خودش فايده ي‬ ‫تغيير کردن را ببيند ‪.‬‬ ‫«ها» مي دانست که براي «هم» ردي گذاشته که با‬ ‫خواندن آنها مي توانست راهش را پيدا کند ‪ .‬دوباره‬ ‫خلصه اي از آن چه را ياد گرفته بود روي بزرگترين ديوار‬ ‫ايستگاه پنير " ن " نوشت ‪ .‬او دريافت خود را روي تصوير‬ ‫بزرگي از پنير نوشت ‪ ،‬و همان طور که به آموخته هايش‬ ‫نگاه مي کرد لبخند زد ‪.‬‬

‫‪48‬‬

‫شعار هاي روي ديوار چنين بودند از ‪:‬‬

‫« تغييرات رخ مي دهند ‪.‬‬ ‫آنها دائما پنير را جا به جا مي کنند ‪.‬‬ ‫انتظار تغيير را داشته باشيد ‪.‬‬ ‫آماده ي جا به جا شدن پنير باشيد ‪.‬‬ ‫تغيير را کنترل کنيد ‪.‬‬ ‫پنير را دائما بو کنيد ‪ ،‬آن قدر که‬ ‫بفهميد چه وقت دارد کهنه مي شود ‪.‬‬ ‫خودتان را به سرعت با تغيير تطبيق بدهيد ‪.‬‬ ‫هر چه سريع تر پنير کهنه را رها کنيد‬ ‫زودتر مي توانيد از پنير تازه لذت ببريد ‪.‬‬ ‫تغيير کنيد ‪.‬‬ ‫با پنير حرکت کنيد ‪.‬‬ ‫از تغيير لذت ببريد ‪.‬‬ ‫از ماجراجويي لذت ببريد و‬ ‫لذت ببريد از مزه ي پنير تازه ‪.‬‬ ‫هميشه آماده ي تغيير سريع باشيد‬

‫‪49‬‬

‫و هر بار از آن لذت ببريد ‪.‬‬ ‫آنها دائما پنير را جا به جا مي کنند ‪» .‬‬

‫«ها»پي برد که افکارش نسبت به زماني که با «هم»در‬ ‫ايستگاه پنير قبلي به سر مي برد ‪ ،‬تغيير کرده است ‪ ،‬اما‬ ‫مي دانست اگر همه چيز را هميشگي ببيند ممکن است‬ ‫به راحتي به همان آدم قبلي تبديل شود ‪.‬‬ ‫بنابراين ‪ ،‬هر روز ايستگاه پنير « ن » را بازرسي مي کرد‬ ‫تا ببيند پنيرش در چه وضعيتي است ‪ .‬تصميم گرفته بود‬ ‫نگذارد هيچ تغيير غير منتظره اي غافلگيرش کند ‪.‬‬ ‫با اين که هنوز ذخيره ي بزرگي از پنير داشت ‪ ،‬دائما‬ ‫داخل هزارتو مي رفت و فضاهاي جديدي را کشف مي‬ ‫کرد تا بتواند با تغييرات جديد اطرافش ‪ ،‬درتماس باشد ‪.‬‬ ‫مي دانست که امنيت ‪ ،‬آگاهي داشتن از محيط اطراف‬ ‫است ‪ ،‬نه حبس کردن خود در شرايط راحت ‪.‬‬ ‫سپس ‪« ،‬ها»صدايي شنيد ؛ گويي کسي در هزارتو حرکت‬ ‫مي کرد ‪ .‬همان طور که صدا بلند تر مي شد متوجه شد‬ ‫کسي دارد مي آيد ‪ .‬آيا ممکن بود «هم»همين اطراف‬ ‫باشد ؟ آيا واقعا تغيير کرده بود ؟ «ها»اميدوارانه آرزو‬ ‫کرد – همان طور که قبل بارها اين کار را کرده بود –‬ ‫سرانجام دوستش اين توانايي را يافته باشد ‪.‬‬ ‫با پنير حرکت کنيد از آن لذت ببريد‬ ‫پايان يک آغاز جديد ‪.‬‬

‫سخن تايپيست‬

‫‪50‬‬

‫من علي شيرعلي تايپيست اين کتاب اينترنتي هستم که آن را با اجازه‬ ‫ي ناشرش در اينترنت به اشتراک گذاشتم ‪.‬‬ ‫پيشنهاد هايي براي شما دارم که اميدوارم برايتان مفيد باشد ‪:‬‬ ‫من خودم مشکلي داشتم که ناشي از همين تغيير نکردن بود ‪ .‬به‬ ‫توصيه يکي از دبيرانم اين کتاب را تهيه کردم ‪ .‬در ابتدا بسيار مشکلم‬ ‫را با مشکل آدم کوچولو ها شبيه ديدم و هر مرحله که بر آنها مي‬ ‫گذشت بر من هم گذشته بود ‪ .‬اوايل این کتاب خيلي کمکم کرد و به‬ ‫من روحيه داد اما در اواسط راه ديگر برايم مفيد نبود اما من‬ ‫اميدوارم که تا به انتهاي کار کمک شما باشد ‪ .‬اما اگر نبود يک راه‬ ‫ديگري را بهتان معرفي مي کنم که بهتر به درد من خورده است ‪.‬‬ ‫اين راه راهي جز راه خدا نيست ‪ .‬دوست عزيز سعي کن در هر حالي‬ ‫که هستي و در هر کاري ‪ ،‬بينديشي که خدا تو را مي بيند ‪ .‬با اين کار تو‬ ‫ديگر گناه نخواهي کرد و وقتي گناه نکني خدا خودش تو را در همه‬ ‫امور کمک مي کند ‪ ( .‬البته لزمه ی آن آشنایی با احکام مذهب ما‬ ‫شیعه است ‪) .‬‬ ‫امام علي در نهج البلغه يک سخني دارد که خيلي زيبا است و مضون‬ ‫آن اينست ‪:‬‬ ‫کسي که گناه بکند در حالي که بداند خدا او را مي بيند خدا را از پست‬ ‫ترين بينندگانش هم پست تر دانسته است ‪.‬‬ ‫شما که همه ي کارها را کرده ايد ‪ ،‬حتي اين کتاب را خوانده اي پس بيا‬ ‫براي يک هفته اين راه را هم برو ‪ .‬اگر تاثيراتش را نديدي راههاي ديگر‬ ‫را امتحان کن ‪.‬‬ ‫من معتقدم که دين اسلم و مذهب تشيع تمامي نياز هاي ما را برآورده‬ ‫مي کند ‪ .‬نياز هاي جسمي ‪ ،‬روحي ‪ ،‬اجتماعي ‪ ،‬اقتصادي و ‪ ...‬و براي‬ ‫همه ي آنها تدبيرات لزم را انديشيده است ‪ .‬از نظر روحي و رواني هم‬ ‫انسان را به تعالي مي رساند ‪ .‬وقتي شما به خدا و قيامت ايمان داشته‬ ‫باشيد ديگر غم اين دنيا نمي خوريد و اگر غم اين دنيا را نخوريد به‬ ‫صورت اتوماتيک تمامي مشکلت رواني شما حل مي شود ‪ .‬راه‬ ‫افزايش ايمان شما هم يک راه است و آن هم گناه نکردن است ‪.‬‬ ‫در اين راه حتما به نشانه ها توجه کنيد ‪ .‬نشانه ها همان تکه پنير هاي‬ ‫کوچک هستند که « ها » آنها را بعد از تغيير پيدا مي کند و به او کمي‬ ‫انرژي مي بخشد ‪ .‬و به آرامي به تکه هاي بزرگتر پيدا شده و بالخره‬ ‫به معدن پنير خواهي رسيد ‪ .‬يادتان نرود که هنگام رسيدن به معدن‬ ‫پنير هرگز خدا رو فراموش نکنيد ‪.‬‬ ‫من هم مثل «ها» يک چيز روي ديوار مي نويسم ‪:‬‬ ‫گناه نکردن ‪ ،‬گناه نکردن تنها راه است ‪.‬‬

‫پايان‬

‫علي شيرعلي‬

‫آدرس سايت ‪:‬‬ ‫‪www.esnips.com/user/alishirali‬‬

51

www.esnips.com/web/alishiralilibrary : ‫ايميل‬ [email protected] [email protected] [email protected]

Related Documents

Che Kasi
November 2019 23
Kasi March2008
November 2019 29
Kasi Perekonomian.docx
October 2019 33
Che
June 2020 50