رازم را نگه دار .البته من هم رازهایی دارم .همه ی آدمها رازهایی دارند .کامل ً طبیعی است .منظورم رازهای مهم و خانمان برانداز نیست ،بلکه رازهای عادی و پیش پاافتاده ی روزمره است :به عنوان مثال ،چند نمونه از رازهای جورواجوری که به ذهنم رسیده از این قرار است .مارک دیور کیف من قلبی است
۱
.من عاشق کله پاچه ام ۲ روحم ابداً خبر ندارد که ناتو به چه درد می خورد و اصول ً چه معنایی دارد ۳ من 58کیلو هستم و البته نامزدم فرزاد تصور می کند من 53کیلو هستم .بعد از این دروغی که به او ۴ گفتم خیال داشتم رژیم بگیرم و وزن کم کنم فرزاد به نظرم شبیه کن عروسک مرد باربی است ۵ گاهی که رییسم توبیخم می کند یک دفعه خنده ام می گیرد ۶ پنهان از پدرم کتابی را که گفته بود نخوانم ،خواندم ۷ سامی ،ماهی قرمز ،همانی نیست که پدر و مادرم موقع سفر اصفهان به من دادند تا ازش مراقبت ۸ کنم هروقت همکارم پانته آ حسابی اعصابم را خرد می کند ،من آب پرتقال پای گلدانش می ریزم که تقریباً ۹ کار هرروزم است شلوارم از شدت تنگی کلفه ام می کند ۱۰ همیشه به نوعی یقین داشتم که من با بقیه ی مردم فرق دارم و زندگی تازه ی پر هیجان و شگفت ۱۱ آوری در انتظارم است اصل ً یک کلمه هم از حرفهای آن آقایی که کت شلوار خاکستری پوشیده سر در نمی آوردم ۱۲ تازه اسمش را هم یادم رفته بود ۱۳ * .تازه ده دقیقه بود که با آن آقا آشنا شده بودم .او با صدای تودماغی گفت :ما به ائتلف تکوینی مدیریتی چند جانبه ای اعتقاد داریم که در راس اموره .من هم فوری جواب دادم :البته ،فرمایش شما صحیحه .ائتلف تکوینی مدیریتی چند جانبه؟ یعنی چه؟ من که نفهمیدم چه گفت
وای خداجون ،اگه از من سوال کنه چی؟ هما ،احمق نباش .اونا یهو معنی ائتلف تکوینی مدیریتی چند جانبه رو ازت نمی پرسن .من فقط دنباله رو حرفه ی بازاریابی هستم ،مگه نه؟ معلومه که راجع به بازاریابی چیزهایی می .دونم .به هرحال اگه اونا در این مورد حرفی بزنن ،من فوری بحث رو عوض می کنم اصل مطلب این بود که باید خودم را با اعتماد به نفس و تاجرمآب نشان می دادم .می توانستم این کار را .بکنم .فرصتی عالی برایم پیش آمده بود و نمی خواستم آن را از دست بدهم من در دفتر شرکت ملی نفت ایران شعبه ی آبادان نشسته بودم .با دیدن تصویر خودم در آینه متوجه شدم که عین تاجرهای درست و حسابی هستم! صورتم با کمک دوست همخانه ام به دقت اصلح و آراسته شده بود .یک شال آبی خوشرنگ موهای سشوار کشیده ام را می پوشاند و مانتوی جدید و شیکم هم رنگ شالم بود) .البته باید بگم زیاد هم فوق العاده نبود .آن را در بازارچه ای پایین شهر بین ).کلی جنس به درد نخور پیدا کرده و به قیمت نازلی خریده بودم .ولی اصل ً معلوم نبود من به نمایندگی از طرف شرکت پارس نوش ،در آنجا حضور داشتم .هدف از برگزاری جلسه ،تکمیل امور تبلیغاتی مربوط به نوشابه های انرژی زای جدید با طعم تمشک بین شرکتهای نفت و پارس نوش بود. .صبح همان روز ،من مخصوصاً برای همین کار از مشهد پرواز کرده و به آنجا رفته بودم وقتی رسیدم دو بازاریاب شرکت نفت راجع به این که چه کسی بیشتر ماموریت خارجی می رود باهم بحث می کردند و به هم پز می دادند ،البته من هم بلوف زدم و گفتم زیاد به سفر می روم ،اما حقیقت .این بود که این اولین ماموریت من بود خب راستش این اولین جلسه ی تجاری من بود که به تنهایی در آن حضور پیدا می کردم .مدت یازده ماه بود که به عنوان دستیار بازاریاب که پایین ترین زده ی شغلی در بخش ما بود ،در شرکت پارس نوش کار می کردم .کار من در اوایل تایپ نامه ،خرید ساندویچ و گرفتن لباسهای رییسم ،پدرام ،از خشکشویی بود .بعد از چند ماه ،به من اجازه ی تطبیق رونوشتها هم داده شد .از چند ماه پیش به بعد هم مسئولیت !نوشتن آگهی تبلیغاتی برای پودر ماشین لباسشویی به من محول شد .خدایا ،چقدر ذوق زده بودم اول ،کتاب راهنمای تبلیغات خلقانه را خریدم و با استفاده از آن دو روز آخر هفته را صرف نوشتن تبلیغات کردم .هرچند پدرام نظری اجمالی به آن انداخت و طوری گفت "خوبه" که انگار منظورش این بود که راجع .به آنچه که نوشته ام به کسی حرفی نزنم .خودم از نتیجه ی کارم حسابی راضی بودم از آن موقع به بعد ،چند تا آگهی تبلیغاتی دیگر هم نوشتم و بابت آنها یکی دو جلسه ی مشورتی هم با پدرام داشتم .به هر حال خیال می کردم دارم از نردبان ترقی بال می روم و این احساس را داشتم که از بسیاری از جهات واقعا مدیر عامل بازاریابی هستم! با این تفاوت که مثل سابق ،کلی کار تایپ انجام می دادم ،ساندویچ می خریدم و از خشکشویی لباس می گرفتم .علوه بر این کارها ،یک سری کار دیگر هم انجام می دادم ،مخصوصاًً از چند هفته پیش که منشی بخش ما ،آناهیتا ،رفته و هنوز کسی جای او .نیامده بود با تمام اینها مطمئن بودم که روزی همه چیز تغییر خواهد کرد .آن جلسه می توانست باعث دگرگونی عظیمی برای من باشد .حال اولین فرصت برایم پیش آمده بود که به پدرام نشان دهم که چقدر باعرضه .هستم
آنقدر به پدرام التماس کرده بودم تا بالخره اجازه رفتن به جلسه را به من داده بود .صرفاً چون من در دفتر پدرام بودم که او متوجه شد همزمان با تشکیل این جلسه یک قرار مهم نهار توام با اعطای جوایز که بیشتر کارمندان بخش هم در آن حضور داشتند ،دارد .و از آنجا که نمی توانست آن را لغو کند ،مرا به آن .جلسه فرستاد ازً ًصمیمً ًقلبً ًامیدوارً ًبودمً ًجلسهً ًیً ًآنً ًروزً ًخوبً ًازً ًآبً ًدربیایدً ًوً ًمنً ًارتقایً ًمقامً ًبگیرمً ً.درً ًآگهی ...استخدام نوشته شده بود :احتمال ً پس از یک سال ترفیع مقام تقریباًً یک سال شده بود و روز دوشنبه جلسه ی ارزیابی شغلی داشتیم .در دفترچه ی استخدامی کارمندان در مورد ارزیابی شغلی توضیح داده شده بود :فرصتی مناسب برای بحث در مورد امکانات ارتقای .مقام ترفیع مقام .چقدر دلم برای این کلمه غنج می زد .می توانستم به پدرم بگویم که من دیگر یک بازنده ی تمام عیار نیستم .و همین طور به مادرم و کاملیا .چه میشد به خانه می رفتم و می گفتم :راستی من .ارتقای مقام پیدا کردم .هماکریمی مدیر عامل بازاریابی .هماکریمی ،معاون ارشد بازاریابی تا حال همه چیز به خوبی پیش رفته وطبق گفته ی پدرام بخش مهم معامله انجام شده بود .تنها کاری که من می بایست بکنم مطرح کردن زمان تبلیغات بود که فکر می کردم می توانم .حدس می زدم همه .چیز به خوبی تمام شود درستً ًبودً ًکهً ًبعضیً ًازً ًحرفهایشً ًراً ًنمیً ًفهمیدمً ًمثلً ً:اسمً ًگذاریً ًمجددً ًکالً ً،تجزیهً ًوً ًتحلیل، .سودآوری ....ولی مهم نبود آقایی که کت و شلوار خاکستری داشت ،هنوز وراجی می کرد .دست دراز کردم و کارت ویزیت او را کمی جلوتر آوردم تا بتوانم اسمش را بخوانم .کامیاب زندی .بسیارخب .یادم می مونه .کام یاب زن دی .آسان .بود .ول کن بابا .اسمشو یادداشت کن .توی دفترم نوشتم کامیاب زندی و اسم گذاری مجدد .اوف چقدر وول می خورم شلوارم داشت خفه ام می کرد .دو سایز برایم کوچک بود .وقتی فرزاد آن را برایم می خرید به فروشنده .گفته بود من 53کیلو هستم و فروشنده هم سایز 36را داده بود :تولدم بود .فرزاد به من شلوار خیلی قشنگی هدیه داد ،منتها سایز .36دو راه داشتم ...اعتراف به حقیقت ...نه
1-
.به هر بدبختی بود خودم را توی آن می چپاندم
2-
.چه میشد کرد .تشکر کردم و حتی تصمیم گرفتم به خاطر آن رژیم بگیرم .عجب آدم خنگی بودم کامیاب زندی گفت :ما از اشتراک مساعی مفید دو شرکت ،که در گذشته مفید بوده ،قدردانی می کنیم، .ولی حال هر دو خط مشی های متفاوتی در پیش رو داریم
خط مشی متفاوت؟ احساس دل آشوبه کردم .او نمی توانست ...یعنی می توانست معامله را فسخ کند؟ با لحنی بسیار آرام گفتم :معذرت می خوام آقای زندی .تا اینجا متوجه ی تمام مطالبتون شدم .اما اگه ...شما به اختصار دلیل اصلی مخالفتتون رو بفرمایید من براتون توضیح دادم که با توجه به سودآوری اندک این قرارداد ،برای ما صرفه در لغو آن است .در _: .حقیقت تولیدات شرکت شما ربطی به شرکت ملی نفت نداره و دلیلی نداره که ما باهم معامله کنیم او چه می گفت؟ چرا؟ پدرام گفت تمام صحبتها شده است .من فقط باید ...نه نمی توانستم بگذارم به .این آسانی همه چیز را بهم بزند یک قوطی نوشابه ی انرژی زای تمشک روی میز بود .آن را برداشتم و گفتم :اومممم این نوشابه ...خدایا دارم چکار می کنم؟ فکر کن هما .فکر کن ...از موقع تولید این محصول از سال 1358این نوشابه از .لحاظ انرژی ،شور و نشاط و طعم عالی ،زبانزد خاص و عام بوده آه خدایا شکرت .این حرفها آگهی استانداری بازرگانی این محصول بود ،که بارها و بارها آن را تایپ کرده و .کامل ً حفظ بودم ادامه دادم :نوشابه ی انرژی زای جدید پارس نوش با تبلیغات مشترک دو شرکت ،خیلی زود به جایگاه .خودش بین مردم دست خواهد یافت و حتماً برای شما هم سود سرشار دارد محکم روی قوطی زدم .از جا برخاستم و به طرف او که پشت میزش ایستاده بود ،رفتم و با اطمینان گفتم :این ًنوشابه ًبرای کسانی که ًبه دنبالً بهترینها هستند ًتولید میشه ،کسانی که ًاز نوشابه ًی .مصرفیشان توقع بهترینها رو دارن ،همینطور از نفت مصرفیشان به به! داشتم پرواز می کردم .عجب سخنرانی ای کردم! در خاتمه افزودم :حال از شرکت ملی نفت ایران .تقاضا دارم که به تعهدات خودش عمل کنه .وقتی حرفهایم تمام شد ،قوطی را روی میز کوبیدم و با لبخندی ملیح در آن را باز کردم !و آتشفشانی فوران کرد نوشابه ی تمشکی گازدار از قوطی بیرون ریخت و تمام روی میز کار آقای زندی را با مایع قرمز تیره اش پر !کرد .همه ی کاغذها ،یادداشتها ،اوه خدایا روی پیراهنش هم ریخته بود .نفس زنان گفتم :اوه واقعاً متاسفم او با عصبانیت پرسید :لکه اش پاک میشه؟ .با ناامیدی گفتم :نمی دونم .بیرون لطفاً _: .خواهش می کنم به رییسم نگین _: .سری تکان داد و همانطور که سعی می کرد با دستمال پیراهنش را تمیز کند ،گفت :باشه .حال برو
گند زده بودم .سرافکنده و غصه دار در فرودگاه آبادان به زحمت قدم برمی داشتم .اولین فرصت بزرگ من و ببین چه شد .دلم می خواست به شرکتم زنگ بزنم و بگویم :همه چی تموم شد .من دیگه به اونجا .برنمی گردم .ولی باید بگم اون دفعه که دستگاه فتوکپی خراب شد ،تقصیر من بود اما نمی توانستم .در مدت چهار سال گذشته ،این سومین شغل من بود .هرطور بود می بایست دوام .بیاورم .برای احترام به خودم .برای عزت نفسم .از این گذشته ،پونصد هزار تومن به بابا بدهکار بودم سرم درد می کرد .خیلی غمگین بودم .یه ورق قرص آرامبخش از هم اتاقیم گرفته بودم .قبل از صحبت با کامیاب زندی یکی خورده بودم .اما انگار خیلی آرامم نکرده بود .نگاهی به ساعت فرودگاه انداختم .هنوز .یک ساعت تا پرواز مانده بود .دلم آشوب شد .یک قرص دیگر خوردم روی صندلی نشستم و سعی کردم سر خودم را با مجله ای گرم کنم .یک مهماندار هواپیما با فاصله ی دو سه صندلی از من نشست و بهم لبخند زد .لبخند شل و ولی تحویلش دادم و سرم را توی مجله فرو .بردم سر در نمی آوردم مردم چطور از عهده ی شغلشان برمی آیند .دوست قدیمی ام نازی ،همیشه دلش می خواست وکیل شود و بفرما ،حال وکیل موفقی شده بود .وقتی من لیسانس گرفتم ،هیچ برنامه ای برای شغل آینده ام نداشتم .اولین شغلم کار در بنگاه معاملت ملکی بود .چون دوست داشتم خانه ها را ببینم .دلیل دیگرش هم این بود که زن پولداری دیدم که می گفت تمام ثروتش را از این راه بدست آورده است .به محض این که شروع کردم بدم آمد .از این که مردم را مجبور می کردیم خانه ای که باب میلشان .نبود بخرند ،منزجر می شدم .و بالخره بعد از شش ماه اعلم کردم می خواهم دنبال عکاسی بروم پدرم مبلغی برای دوره ی عکاسی و خرید دوربین به من قرض داد و قرار شد به دنبال این حرفه ی ...خلقانه بروم و زندگی جدیدی را شروع کنم .افسوس که آنطوری که دلم می خواست نشد .هیچ کس به من کار نداد .آهی کشیدم .توی شیشه ی روبرو قیافه ام را نگاه کرد .حسابی بهم ریخته بودم سرانجام یازده ماه پیش ،نازی همخانه ی دوره ی دانشجویی ام ،این شغل را در مشهد برایم پیدا کرد. بعد از درسم به تهران برگشته بودم .اما نازی که خودش مشهدی بود ،همانجا زندگی می کرد .او پدر و مادرش را از دست داده بود و چون نمی خواست سربار برادرهایش که همگی ازدواج کرده بودند ،باشد، تنها زندگی می کرد .پدر و مادرم دوباره نمی خواستند اجازه بدهند که بروم .اما اینقدر التماس کردم که راضی شدند .بهر حال نمی توانستم شکست خورده بمانم و شاهد موفقیت روزافزون دخترداییم کاملیا .باشم بایستی به پدرام زنگ می زدم و گزارش کارم را می دادم .اما نمی توانستم .بیخیال ...احتمال ً هنوز بیرون بود .چند دقیقه بعد نازی زنگ زد و پرسید :سلم .چی کار کردی؟ ...سلم ...افتضاح بود _: .فکر نکنم به این بدی باشه _: .چرا نازی .سرتاپای مسئول بازاریابی شونو پر از نوشیدنی تمشکی کردم _: مهمانداری که نزدیکم نشسته بود ،با شنیدن این حرف لبخند زد .صورتم گر گرفت .چه عالی! حال همه !فهمیدند چه گلی کاشتم
.از آن طرف خط نازی سعی می کرد دلداریم بدهد .چه موجود نازنینی! خیلی دوستش داشتم پرسیدم :موبایلم خاموش بوده .کسی با من کار نداشت؟ ...چرا بابات زنگ زد _: .نازی بقیه ی حرفش را خورد چی شده؟ چی گفت؟ _: گفت جمعه تولد مامانته .ضمناً ...کاملیا هم جایزه ی صنعتی رو برده .به هر دو مناسبت ...جشن _: .گرفتن .ازت خواست حتماً بری !اوه چه عالی _: توی صندلیم مچاله شدم .فقط همین را کم داشتم .کاملیا بهترین تولیدکننده ی مبلمان اداری شناخته .بشود .نازی اضافه کرد :فرزاد هم زنگ زد .نگرانت بود .چه آدم محشری .خیلی دوسِت داره راستی؟ _: .برای اولین بار در آن روز احساس کردم روحیه ام بال رفت .فرزاد ،نامزدم ،نامزد دوست داشتنی ام اون یه تیکه جواهره! گفت تمام امروز گرفتار بوده .اما دعوت امشب خواهرش رو رد کرده که با تو بره _: بیرون .می پرسید می خوای باهاش بری؟ .با خوشحالی گفتم :اوه خوبه .متشکرم تلفن را قطع کردم و با لبخند به روبرو خیره شدم .هروقت خیلی غمگین می شدم به خاطر می آوردم که .نامزد خوبی دارم و زندگی آنقدرها هم مزخرف نیست البته هیچ کس نامزد من نمیشد .یک پسر بلند بال و خوش قیافه و باهوش ،با صورت همیشه خندان و موهای بوری که در آفتاب می درخشید .او خیلی مهربان بود و خیلی دوستم داشت .چقدر خوش شانس .بودم .واقعاً خوشبخت بود نگاهی به ساعت انداختم .وقت زیادی نمانده بود .دچار دلواپسی عجیبی شدم .وحشت زده نبودم .فقط .کمی ...کمی ...بسیار خب وحشتزده بودم .از پرواز می ترسم 14- تا حال به کسی نگفتم که از پرواز می ترسم .این طور نبود که نتوانم سوار هواپیما شوم ...صرفا ً ترجیح .می دادم روی زمین باشم تا هوا ...صبح که می آمدم این قدر هیجانزده بودم که با چند نفس عمیق حل شد ،ولی حال ...می دانستم غیرمنطقی است و هواپیما ایمن ترین وسیله ی حمل و نقل است ،اما
یک آرامبخش دیگر خوردم .احساس کردم حالم کمی بهتر است .تا بحال آرامبخش مصرف نکرده بودم. .امیدوار بودم اثر بدی نداشته باشد کیف به دست به طرف گیت پرواز رفتم .احساس می کردم تاجری با اعتمادبنفس هستم .یکی دو نفر به .من لبخند زدند .من هم لبخند زدم .نه دنیا آنقدرها هم بد نبود .دم در هواپیما ،همان مهمانداری که توی سالن نزدیکم نشسته بود ،به مسافران خوشامد می گفت !با لبخند گفتم :بازم سلم .چه تصادف جالبی چیه؟ چرا خجالت زده بود؟ با چشم و ابرو دکمه های مانتویم را نشان داد که باز شده بود و ...وای ...فراموش کرده بودم بلوز کهنه .ام را کنم .هم لکه و هم پرز شده بود .ولی چون گرم و راحت بود برای خواب می پوشیدم از ناراحتی سر جایم میخکوب شدم .پس به این دلیل بود که مردم به من لبخند می زدند ،نه برای این که .دنیا جای خوبی بود مهماندار که دستش را برای گرفتن کارت پرواز دراز کرده بود ،گفت :متاسفم .مثل این که امروز روز خوبی .نداشتی .می بخشی ،اتفاقی حرفاتو شنیدم سپس آهسته گفت :ببین چی میگم .امروز هواپیما پر نشده و تو قسمت درجه ی یک جای خالی داریم. دلت می خواد اونجا بشینی؟ !چی؟ _: .با من بیا .احتیاج به تنوع داری _: آخه مگه میشه؟ _: چون جای خالی هست ،این اختیارو دارم .ولی به کسی نگو .باشه؟ _: او مرا به جلوی هواپیما راهنمایی کرد و مبل راحتی را نشانم داد .در عمرم در قسمت درجه یک ننشسته بودم .حال و هوای پرشکوه قسمت درجه یک مرا گرفته بود .در سمت راستم دو زن مسن خوش لباس .نشسته بودند .بعد از آنها هم یک مرد شیک پوش با لپ تاپش کار می کرد مهماندار از من پرسید :همه چی خوبه؟ .عالیه! خیلی متشکرم _: .خواهش می کنم _: او دوباره لبخندی زد و رفت .به به چه صندلیهای راحتی .جای پا هم داشت .پرواز برایم تجربه ای خوشایند .میشد .دست بردم و کمربند را بستم .سعی کردم به دلهره هایم اعتنا نکنم مهماندار جلویم آبنبات گرفت .بعد ظرف را به طرف مردی که سمت چپم نشسته بود و تا حال ًبیرون را .نگاه می کرد ،دراز کرد
مرد رو گرداند .او شلوار جین و گرمکن کهنه ای پوشیده بود .چشمانی سیاه و ته ریش و خط اخمی روی .پیشانی داشت .در مقابل تعارف مهماندار ،سری به نفی تکان داد و گفت :یه لیوان آب لطفاً .لحن کلم او خشک و بیروح بود .لهجه ی خاصی داشت .دلم می خواست بپرسم کجایی است .رو گرداند و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد .من هم غرق افکار خودم شدم .خب حقیقت این است که از این هم خوشم نیامد می دانستم درجه یک و تجملی است ،اما هنوز هم می ترسیدم .موقع بلند شدن هواپیما چشمهایم را بستم و شروع به شمردن کردم .ولی وقتی بهً ً 350رسیدم انرژی ام ته کشید .یک لیوان آب گرفتم و جرعه جرعه شروع به نوشیدن کردم .ده دقیقه از پرواز گذشت و علمت بستن کمربندها خاموش شد. سعی کردم با خواندن مجله سر خودم را گرم کنم .اما بلفاصله احساس تهوع کردم و آن را کنار گذاشتم. .تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم .بهتر شد .اما هنوز از ترس می لرزیدم باً ًآرامشیً ًتصنعیً ًدستً ًبردمً ًوً ًبروشورً ًایمنیً ًراً ًبرداشتم ً.خروجی های اضطراری ،جلیقه ی ...نجات ،اگر جلیقه لزم شد اول به کوکان و افراد مسن کمک کنید .وای خداجون اصل ً چرا اینها را نگاه کردم؟ فوری آن را سر جایش گذاشتم .کمی دیگر آب خوردم .نگاهی به دور و برم انداختم .دو زن مسن کنارم به چیزی می خندیدند .ردیف پشت سرم زنی با کودک دو ساله اش نشسته بود .اسباب بازی بچه از دستش افتاد .بچه شروع به گریه کردن کرد .به آرامی گفتم :اسباب بازیشو می .خواد .زن با بی حوصلگی گفت :چیز مهمی نیست .حوصله ندارم برم دنبالش .الن یادش میره و سعی کرد سر بچه را با شیشه شیرش گرم کند .اما بچه آرام نمیشد .با تردید کمربندم را باز کرد .لرزان برخاستم .دستم را به پشتی صندلی کناری گرفتم .خم شدم ،ولی نشد .روی زمین زانو زدم و سرم را .زیر صندلی بردم .وای خدا چقدر هواپیما تکان می خورد! داشتم از ترس می مردم بالخره موفق شدم .اسباب بازی را برداشتم و به بچه دادم .با خوشحالی خندید .اما دوباره آن را انداخت. دوً ًزن ًمسن ًو ًمادرشً ًباً ًتمسخرً ًنگاهمً ًکردندً ً.آهیً ًکشیدمً ً.برگشتمً ًسرً ًجایمً ًنشستمً ً.مردً بغل .دستی ام گفت :تلش خوبی کردی .با بدگمانی نگاهش کردم .اما به نظر نمی رسید به من بخندد .زیر لب گفتم :متشکرم مهمانداری جلو آمد و پرسید :خانم سفر شما تجاریه؟ .دستی به روسری ام کشیدم و گفتم :بله البته من یک تاجر موفق و یک مدیر بازاریابی بودم که همیشه با بلیط درجه یک مسافرت می !کردم یک کاتالوگ فرصتهای تجاری بهم داد .نگاهی اجمالی به آن انداختم و گفتم :میدم تیم تحقیقاتیم ،شاید .به دردشون بخوره .می دونین کار من بیشتر جنبه های چند مدیریتی داره .زن با تعجب نگاهم کرد و گفت :که اینطور
.راستی این صدای شبیه زوزه چیه؟ به نظرم از سمت بال هواپیما میاد _: نگاه ترحم آمیزی به من انداخت و گفت :صدایی نمیاد .موقع پرواز دچار اضطراب میشین؟ .فوری گفتم :نه اصلً! فقط برام سوال پیش اومده بود .او مهربانانه گفت :برای اطمینانتون میرم بپرسم .بعد بروشوری به مرد کناریم داد .او هم بدون حرف آن را گرفت و توی جیب صندلی جلویش گذاشت هواپیما بازهم تکان خورد .به شدت دلم می خواست با کسی حرف بزنم .فرزاد! دستم به طرف تلفن .همراهم رفت .مهماندار به سرعت برگشت و با لبخند گفت :لطفاً تلفن همراهتونو خاموش کنین .اِ می بخشید _: اه عجب کله پوکی بودم .می دانستم که ممنوع است .خاموشش کردم .تلفن را توی کیفم گذاشتم و .برای هزارمین بار به ساعت نگاه کردم .هنوز چهل و پنج دقیقه مانده بود تکیه دادم و سعی کردم دوباره شروع به شمردن کنم 352 _351 .اما ...آه این چی بود؟ .بسیار خب نمی خواد هول بشی .یه تکون شدید بود کجا بودم؟ً ً _354 _353سپس از بالی سرم صدای جیغ و داد شنیدم .وای خدا داشتیم سقوط می کردیم .هواپیما به طرز وحشتناکی تکان می خورد و همه جیغ می زدند .ساکها به این طرف و آن طرف .می افتادند .بعضیها دعا می خواندند از ًبلندگو ًصدایی ًپخش ًشد ًکه ًدر ًآن هیاهو ًبه ًزحمت ًبه ًگوش ًمی ًرسید :خلبان صحبت ًمی ًکنه. خواهش می کنم توجه کنید .ما با یک طوفان برخورد کردیم .اما جای نگرانی نیست .کمربندهای خود را .ببندید و آرام بنشینید .همه مون می میریم .همه مون می میریم مرد کناریم با نگرانی پرسید :چیزی گفتی؟ ای خدا! مگر بلند حرف زده بودم؟ .به صورت او زل زدم و گفتم :همه مون می میریم این مرد می توانست آخرین نفری باشد که زنده او را میدیدم .به دقت چشمان سیاه و ته ریشش را نگاه .کردم ناگهانً ًهواپیماً ًپایینً ًرفتً ً.ازً ًترسً ًجیغً ًکوتاهیً ًکشیدمً ً.مردً ًگفتً ً:فکرً ًنکنمً ًسقوطً ًکنیمً ً.فقطً ًیه .طوفانه با آشفتگی جواب دادم :خب معلومه که نمیان بگن مسافران گرامی ما داریم سقوط می کنیم .لطف ًا !اشهد خود را بخوانید
یک بار دیگر هواپیما تکان شدیدی خورد .گفتم :ای خدا من تازه بیست و پنج سالمه .هنوز جوونم .تو هیچ زمینه ای به موفقیت نرسیدم .نه شغل خوبی ،نه شوهری ،نه بچه ای ،هرگز جون کسی رو نجات ندادم. .هرگز از کوه بال نرفتم .هرگز یه غار رو از نزدیک ندیدم مرد کناری ابرویی بال برد و گفت :ببخشید؟ اما من متوجه ی حرفش نشدم .بی وقفه حرف می زدم .ظاهراً آرامبخشها اثر خود را اینطوری نشان داده بود .نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم .همان طور به مرد کناری نگاه می کردم و کلمات سیل آسا از .دهانم بیرون می ریختند شغلم که مایه ی خنده بود .من یه تاجر عالی رتبه نیستم .صرفا ً یه دستیار لکنته ام .لباسم رو از یه _: مغازه ی مزخرف خریدم ولی به همه گفتم از یه مغازه ی شیک بال شهر تهران خریدم .این اولین ماموریت اداریم بود و حسابی آبروم رفت .بیشتر اوقات از حرفای مردم سر درنمیارم .معنی ائتلف تکوینی مدیریت چند جانبه رو نمی دونم .هرگز ارتقای مقام پیدا نمی کنم .نمی تونم پونصدهزارتومن پدرمو پس بدم. .هرگز واقعاً عاشق نبودم .هواپیما بازهم تکان شدیدی خورد .با ناراحتی گفتم :می دونم که نمی خواین این حرفا رو بشنوین .مرد گفت :خواهش می کنم .اصل ً اشکالی نداره خدایا چی شد؟ اصل ًً نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم .لعنت به آن آرامبخشها .به هر حال حقیقت .نداشت .من عاشق فرزاد بودم .خل شده بودم با دستپاچگی روسری ام را مرتب کردم .هواپیما یکوری شد .قبل از آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم، .دوباره شروع کردم :هرگز کاری نکردم که پدر و مادرم به من افتخار کنن ،هرگز .مرد با مهربانی گفت :مطمئنم که اینطور نیست چرا هست .شاید وقتی بچه بودم به من می بالیدن ،اما از وقتی که کاملیا اومد ،تمام توجهات مال اون _: شد .می دونی من ده سالم بود و اون چهارده ساله .اون دخترداییم بود .پدر و مادرشو وقتی خیلی بچه بود از دست داده بود و پیش مادربزرگم زندگی می کرد .ولی وقتی چهارده ساله شد ،مامان اونو آورد پیش خودمون .فکر می کردم عالیه .یه خواهر بزرگتر .اما اصل ً اینجوری نبود .همه به اون توجه می کردن و از منم می خواستن که باهاش مهربون باشم .اون قهرمان شنا بود .قهرمان همه چی بود و من ...قهرمان ...هیچی نبودم ...رفتم دوره ی عکاسی .فکر می کردم می تونم زندگیمو تغییر بدم ...کیلو نبودم ولی خیال داشتم رژیم بگیرم 53 هرچی برگه ی استخدام بود پر کردم .به قدری مستاصل شدم که حتی از کاملیا خواستم به من اجازه ...بده بدون حقوق پیشش کارآموزی کنم .اما اون گفت بهت احتیاجی ندارم اون دختره مزخرف که اسمش پانته آس ،به محض این که میز جدید رسید اونو برای خودش برداشت .من یه میز کوچیک مزخرف دارم .منم هروقت اعصابمو خورد می کنه پای گلدونش آب پرتقال می ریزم .تقریباً ...هرروز
دوستم شادی دختر نازنینیه .بین خودمون یه رمزی داریم .وقتی میاد میگه بریم پرونده ها رو مرور کنیم ،از ادارهً ًجیمً ًمیً ًزنیمً ًوً ًمیریمً ًکافهً ًیً ًگلً ًسرخً ًوً ًقهوهً ًمیً ًخوریمً ً.پدرامً ًمیگهً ًنسکافهً ًمالً ًبچه ...سوسولس .هیچ وقت نسکافه نمی خره .فقط چایی مزخرف و بی عطری داریم ...شلوارم داره خفه ام می کنه .آخه به فرزاد گفتم ...غذای مورد علقه ام پیتزا پپرونیه بهً ًگروهً ًکتابخوناً ًملحقً ًشدمً ً،اماً ًنتونستمً ًکتابً ًآرزوهایً ًبزرگً ًروً ًتمومً ًکنمً ً.فقطً ًخلصهً ًیً ًپشت ...جلدشو تعریف کردم ...تمام غذای ماهی مامانمو بهش دادم ،اما نمی دونم ...از ترانه ی همنفس اشکم درمیاد به هیچ وجه توجه نداشتم دوروبرم چه می گذرد .انگار در آن هواپیما فقط من بودم و آن مرد غریبه و .دهانم که تمام افکار و رازهایم از آن بیرون میریخت اولین بار تو اداره دیدمش .تو بخش ما نیست .به نظرم خیلی خوش تیپ آمد .قد بلند و موبور و چارشونه. با اون چشمای معر که اش .فرزاد یه پارچه آقاس .خیلی خوبه .همه میگن ما خیلی بهم میایم .گاهی .فکر می کنم اون زیادی خوش تیپه .شبیه عروسک کن مرد غریبه در سکوت گوش می داد .یک دفعه دیدم دارم به چیزهایی اعتراف می کنم که .حتی حاضر نبودم تو دلم اقرار کنم برای عید نوروز بهش یه ساعت بندچرمی خوشگل هدیه دادم .اما اون فقط ساعت بند نارنجی بدترکیبشو .میبنده .به خاطر این که کورنومتر و ارتفاع سنج و یه مشت مزخرف دیگه داره اون منو برای دیدن یه فیلم هنری به سینما برد و من برای این که مودب باشم ،گفتم خوشم اومد .حال اون فکر می کنه من عاشق فیلم هنری ام .تمام فیلمای هنری رو بیست بار رفتیم .من دوس دارم وقتی باهمیم باهم بشینیم یه جا حرف بزنیم ،درمورد خودمون ،آیندمون ،اما اون فقط راجع به فیلم و کار و .فوتبال حرف می زنه؛ و هیچی هم نمی گه کی می خوایم ازدواج کنیم خب واقعیت اینه من و نامزدم دیگه مثل اوائل عاشق هم نیستیم .فکر می کنم شوالیه ی زره پوش انتخاب درستی نبوده .من خواهان عشق و محبت و توجه ام .هیجان می خوام .با اون که هستم خودم ...نیستم .همه اش مراقبم یه چیزی نگم که ناراحت بشه .معذرت می خوام خانم _: بهت زده سر بلند کردم :چیه؟ .مهماندار اولی لبخندزنان گفت :هیچی! ما فرود اومدیم !فرود اومدیم؟ _: .چطوری فرود اومدیم؟ از پنجره نگاهی به باند فرودگاه کردم و احمقانه گفتم :پس دیگه تکون نمی خوریم .مرد کناریم گفت :خیلی وقته که دیگه تکون نمی خوریم
!پس ما نمی میریم _: .سری به تایید تکان داد و گفت :ما نمی میریم طوری به او نگاه کردم که انگار بار اول بود که او را می بینم .یکهو همه چیز به یادم آمد .ای خدا!!! من یک نفس کلی چرت و پرت به یک غریبه گفته بودم .دلم می خواست فرار کنم .با شرمندگی گفتم :خیلی .معذرت می خوام که اینقدر حرف زدم.باید جلوی حرف زدنمو می گرفتین خندید و گفت :کار مشکلی بود ،ولی اشکالی نداره .همه ی ما دچار فشار عصبی میشیم و نیاز داریم تخلیه اش کنیم .الن حالت خوبه؟ می تونی راحت بری خونه؟ .اوه بله بله خوبم .ممنون .بازم معذرت می خوام .خداحافظ _: .لبخندی زد و گفت :خداحافظ .به سرعت از او دور شدم .به هر حال او غریبه ای بیش نبود و بعید بود دوباره او را ببینم پایم که به سالن فرودگاه رسید ،آهی از رضایت کشیدم .زمین چقدر سفت و اطمینان بخش بود .سرم گیج می رفت .روی اولین صندلی نشستم .مدتی استراحت کردم تا توانستم برخیزم و آرام آرام به طرف .سالن خروجی بروم ...یک نفر صدایم می زد :هما ...هما .نه .لبد با همای دیگری کار داشت .فقط من که هما نبودم .گیج و منگ به راهم ادامه دادم ...هما وایسا _: فرزاد؟! بهت زده نگاهش کردم .باورم نمیشد که آنجا باشد .نگاهم روی نگاهش ثابت ماند .مغزم کار نمی .کرد سلم هما .حالت خوبه؟ _: .با گیجی گفتم :سلم با نگرانی چشم در چشمانم دوخت و پرسید :حالت خوبه؟ آ ...آره .فکر کنم خوبم .ساعت هنوز هشت نشده .به این زودی از شرکت اومدی بیرون؟ _: .زنگ زدم فرودگاه .گفتن هواپیما به خاطر طوفان تاخیر داره .نگرانت شدم .نتونستم بمونم _: نمی فهمیدم چه می گوید .همینطور نگاهش می کردم .چقدر خوش تیپ و جذاب به نظر می رسید و چقدر مهربان! این عشق بود .حتماً عشق بود .چطور می توانستم عاشق این مرد نباشم؟ البته که بودم. .آن آرامبخشها عقلم را زایل کرده بود که آن مزخرفات را گفته بودم ادامه داد :نفهمیدم چه جوری تا اینجا رانندگی کردم .فرود هواپیما رو از پشت شیشه دیدم .بلفاصله یه ...آمبولنس اومد کنار هواپیما .هرچی صبر کردم تو نیومدی .محکم به پیشانی اش کوبید و گفت :ای خدا چه فکرایی که نکردم
.دوباره چشم توی چشمانم دوخت و گفت :خوشحالم که سالمی .خیلی خوشحالم ...مکثی کرد و دوباره گفت :هما ..ما باید ...هما ..ما باید هرچه زودتر فکر کردم :ما باید چی؟ ازدواج کنیم؟ وای نه ...بعد از آن همه استرس الن نمیتوانستم به ازدواج فکر کنمً ً.و ًاگرً ًمیً ًگفتمً ًنهً ً،حتماًً فرزادً ًناراحتً ًمیشدً ً...فرزادً ًمهربانً ًوً ًدوستً ًداشتنیً ًامً ً...نهً ًنباید .ناراحتش می کردم .خب می توانم بگویم فرزاد من الن خسته ام .به کمی زمان نیاز دارم .سر بلند کردم .او بالخره با کلی مکث و دودلی جمله اش را تمام کرد :عقد کنیم بعد به سرعت ادامه داد :آره می دونم تو گفتی نمی خوای پیش از عروسی عقد کنیم؛ اما شرایط منو درک کن .من واقعا ً الن آمادگی ندارم .اما بهت قول میدم ...قول میدم هما ،تمام تلشمو بکنم .خواهش .می کنم قبول کن نگاهم روی یقه ی کتش ثابت ماند .گیج و خواب آلود فکر کردم ،خب این از این که خودمو به سرعت برای یه ًتحول ًبزرگ آماده ًکنم بهترهً .درسته ًکه کاملیا ًمیگه ًفرزاد ًمی خواد ًعقد ًکنین تا ًاز زیر بار ًجشن .عروسی شونه خالی کنه ،اما فرزاد مهربان من این کارو نمی کنه .آرام گفتم :باشه فرزاد .عقد می کنیم تمام صورتش به شادی شکفت :یه دنیا ممنونم هما .بهت قول میدم هرچه زودتر شرایط عروسی رو مهیا .کنم .بهت قول میدم با خستگی سری به تایید تکان دادم .انگار متوجه شد .چون ناگهان گفت :وای خدا ،چرا من سر پا نگهت داشتم؟ بیا بریم سوار شیم .چمدونی نداشتی؟ .نه نداشتم _: تمام راه تا رستوران خواب بودم .وقتی پشت میز نشستم و فرزاد روبرویم با لبخند نشست ،انگار تازه کمی بیدار شدم .چی شده بود؟ هان فرزاد گفت عقد کنیم .عقد کنیم؟ قول داده زیاد طول نمی کشه .و .اون مرد غریبه ...وای من همه چی رو گفتم! اوه هما فراموشش کن .اون فقط یه غریبه بود حدس بزن اینا بلیط چیه؟ _: .معلوم بود که بلیط سینماست .با نگاهی گنگ نگاهش کردم .با لبخندی پیروزمندانه گفت :یه فیلم عالی هنری! کامل ً هنری .لبخند بی رمقی زدم ادامه داد :می دونستم خوشت میاد .چقدر خوشحالم که تو از اون دخترایی که عاشق این فیلمای سبک .و بی محتوان ،نیستی .نمی توانستم بگویم من عاشق همان فیلمهایی هستم که تو آنها را سبک و بی محتوا می نامی چون حرفی نزدم ،گفت :خب ،چه خبر عسلم؟ سفرت چطور بود؟
با تعجب نگاهش کردم .با خجالت توضیح داد :خب ...چرا ما هیچ وقت از الفاظ عاشقانه استفاده نمی کنیم؟ اگه از عسلم خوشت نمیاد ،مثل ً عزیزم ...عشق من ...فرشته ی من ...هان؟ تو هم همینجوری منو صدا کن؟ بهتر نیست؟ نه بهتر نیست .ولی نمی توانستم این را بگویم .درست بود؛ ما هیچ وقت با الفاظ عاشقانه همدیگر را صدا نمی زدیم .اما در آن موقع خسته تر از آن بودم که لحنم را تغییر دهم .نمی خواستم ناراحتش کنم. .آرام گفتم :درسته ...راست می گی عزیزم خندید و گفت :می دونم که تو هم دوست داری اینجوری صدات کنم .حال که می خوایم عقد کنیم ،بهتره باهم صمیمی تر باشیم .مگه نه؟ .سری به تایید تکان دادم و مشغول غذا خوردن شدم بعد از شام به خانه برگشتم .به محض این که وارد شدم ،نازی را دیدم که روی مبل نشسته و دور و برش .یک خروار کاغذ پخش و پل کرده و از شدت تمرکز حواس ،قیافه اش درهم رفته است نًازی خیلًی کًار مًی کًرد .وقًتی پرونًده ای را بًه عهًده مًی گرفًت ،چنًد روزی در خًانه مًی مانًد ،مًدارک مختلًف را مطًالعه مًی کًرد و یادداشًت برمًی داشًت .مًن یًاد گرفتًه بًودم کًه وقًتی او سًخت مشًغول است ،هیچ چیز را دور نیندازم .چون یک بار یک جعبه ی خالی دستمال کاغذی را دور انداختم و بعد معلوم .شد که گوشه ی آن چند شماره تلفن مهم را یادداشت کرده بود آرام سلم کردم .نازی بدون این که سر بلند کند ،گفت :سلم .خوش گذشت؟ :ً.آره خوب بود با خستگی روی مبل ولو شدم .نازی دستی به چانه اش کشید .داشت با جوشی که زده بود بازی می کرد .بالخره از جا برخاست و جلوی آینه ایستاد و به دقت مشغول بررسی آن شد .با چشمان نیمه باز به .کاغذهایش خیره شده بودم در خانه باز شد و مارال همخانه ی دیگرمان وارد شًد .مثل همیشه شیک و خوش پوش بود .با کلی ادا گفت :سلم بچه ها .خوبین؟ .من زیر لب جوابش را دادم .نازی هم گفت :سلم بعد بدون توجه به او ،در حالی که همچنان مشغول بررسی صورتش بود ،گفت :اه ...افتضاح شدم .نمی دونم من چرا اینقدر زشتم؟ .خواب آلود گفتم :تو زشت نیستی .زیباترین چشمهای شکلتی که به عمرم دیدم داری :ً.ای بابا .من اگه خوشگل بودم که نامزدم ولم نمی کرد ًً :افتًادی رو دور بًدبینی .شًما دو تًا بًه توافًق نرسًیدین کًه ولًت کًرد .تًازه اون فقًط خواسًتگارت بًود ،نًه .نامزدت .مارال برای عوض کردن موضوع ،او را از جلوی آینه کنار زد و گفت :عوضش من خیلی خوشگلم .از جا برخاستم و گفتم :آره خیلی ...شبتون بخیر ...دارم از خواب میمیرم
مارال گفت :اون آرامبخشه یه کم خواب آوره .راستی خوب بود برات؟ از یًادآوری اشًتباهات وحشًتناکم ،لحظًه ای تًو هًم رفتًم .ولًی خًواب آلًودتر از آن بًودم کًه اهمیًت بًدهم. .سری به نفی تکان دادم و گفتم :نه .بهم نساخت ً :یعنی چی شد؟ .نازی او را کنار کشید و گفت :هیچی بابا .خراب کرده .همانطور با لباس روی تخت افتادم و بیهوش شدم
روز بعد پنج شنبه بود و شرکت تعطیل .برای عصر بلیط قطار گرفتم و برای روز بعد هم بلیط برگشت .صبح .جمعه شاهرود بودم وقتی در قطار نشستم به خودم گفتم این دفعه اوضاع بهتر خواهد شد .دلم برای پدر و مادم تنگ شده .بود و خیلی دوست داشتم آنها را ببینم هنًوز هًم خًواب آلًوده بًودم .بنًابراین بًدون ایًن کًه بًا همسًفرانم آشًنا شًوم ،تخًت بًال را بًاز کًردم و دراز .کشیدم .قبل از خواب برای خودم قطعنامه ای تنظیم کردم :من اجازه نمیدهم .خانواده ام اعصابم را خرد کنند 1- .نسبت به کاملیا حسادت کنم یا شوهرش ساسان لج مرا دربیاورد 2- .که مرتب به ساعتم نگاه کنم تا هرچه زودتر وقت رفتن شود 3- .من می خواهم آرامشم را حفظ کنم و سعی کنم لحظات خوشی را در کنار خانواده ام داشته باشم بًا تمًام اینهًا خًوب نخوابیًدم.قطًار برای نمًاز صًبح ایسًتگاه شًاهرود ایسًتاد .از هًم کًوپه ایهًا خًداحافظی کًردم و پیًاده شًدم .پًدرم مًدتی قبًل بازنشسًته شًده بًود .بعًد از رفتًن مًن بًه مشًهد ،آپارتمانمًان را در تهران فروخته بودند و چون به رکود مسکن برخورده بودند ،نتوانستند خانه ی بهتری را که سالها برای آن پس انداز کرده بودند ،بخرند .به پیشنهاد کاملیا که پس از ازدواج در شاهرود زندگی می کرد ،به آنجا نقل مکان کردند .آنجا توانستند یک خانه ی حیاط دار که یک سوئیت اضافه برای پدربزرگم هم داشت بخرند. .پدربزرگ ،پدر مادرم بود که از چند سال پیش با ما زندگی می کرد خانه ی مادر و پدرم در همسایگی کاملیا بود و دائم باهم معاشرت داشتند .کارخانه ی مبل سازی کاملیا .و همسرش هم در نزدیکی شاهرود واقع شده بود وقتی به خانه رسیدم هوا هنوز گرگ و میش بود و همه خواب بودند .کلید را از مدتی قبل داشتم .بی سر و صًدا وارد شًدم و روی کانًاپه دراز کشًیدم .نفهمیًدم کًی خًوابم برد .بًا صًدای خنًده و حًرف زدن مامًان و کاملیًا از خًواب پریًدم .بًاهم از پیًاده روی صًبحگاهی برگشًته بودنًد .ایًن هًم یکًی از برنًامه هًای متنًوع .مشترکشان بود
دو تایی به آشپزخانه رفتند و مشغول آماده کردن صبحانه شدند .خواب آلود برخاستم .دست و رویی صفا .دادم و سعی کردم با روی خوش به آنها بپیوندم .سلم! صبح بخیر _: مامان گفت :سلم عزیزم .صبحت بخیر .می خواستم بیدارت کنم باهم بریم پیاده روی ،اما کاملیا نذاشت. !چقدر این دختر مهربونه نگًاهی بًه کاملیًا انًداختم .سًعی کًردم لبخنًدم محًو نشًود .خندیًد و گفًت :سًلم .خًب معلًومه کًه نمًی !ذاشتم .طفلک خسته بود خب با دیدن آنها در کنار یکدیگر ،درد روحی آشنایی را حس کردم .آنها بیشتر به مادر و دختر شباهت داشتند .تا عمه و برادرزاده .البته نه از لحاظ ظاهری ،بلکه رفتار اگرچًه ...ایًن روزهًا مامًان موهًایش را درسًت مثًل کاملیًا کوتًاه و هًای لیًت کًرده بًود و کمًی بهًم شًبیه شده بودند .بی اختیار یاد بحث بی پایانی که با من بر سر رنگ کردن موهایم کرده بود افتادم .درست یک سال پیش بود .چند روزی پیش از تولد مامان که هوس کردم موهایم را رنگ کنم .آن روزها کاملیا به شدت درگیًر کًار بًود و موهًایش را رنًگ نمًی کًرد .مامًان سًخنرانی غرایًی تحًویلم داد کًه اگًر رنًگ کًردن برای ...دختری به سن من خوب بود ،حتماً کاملیا هم تا حال موهایش را رنگ کرده بود .و حال بًی خیًال ...بایًد آرامشًم را حفًظ مًی کًردم .رفتًم جلًو مامًان را بوسًیدم و تولًدش را تبریًک گفتًم .بعًد بًه طرف کاملیا برگشتم .دستش را روی بازویم گذاشت ،اما به روش همیشگی فقط گونه هایمان را رویهم .گذاشتیم تا رژ لبش خراب نشود .من هم که میلی نداشتم او را ببوسم به سرعت عقب کشیدم و از مامان پرسیدم :کمکی از من برمیاد؟ .کاملیا گفت :نه عزیزم .تو فقط برو سر میز بشین لحنش طوری بود که انگار بچه ی مزاحمی را بیرون می کند .نگاه پرسش آمیزم را از مامان برنگرفتم .ولی .او هم حرف کاملیا را تایید کرد و گفت :آره عزیزم تو خسته ای سًری تکًان دادم و از در بیًرون رفتًم .بًا ورود ساسًان یکًه ای خًوردم .او بًا لحًن خیلًی صًمیمی و لوسًش شًروع بًه حًال و احًوال کًرد .دسًت و پًایم را گًم کًرده بًودم .از لحًن و نگًاهش بًدم مًی آمًد .پرسًید :خًب هما شغل این هفته ات چیه؟ او همیشه با این شوخی تکراری آزارم میداد .اما من نباید خودم را ناراحت می کردم .با لحنی شاد گفتم: .هنوز تو کار بازاریابی هستم .تقریباً یک سالی میشه اوه! پیشرفتی هم داشتی؟ _: .قراره ترفیع بگیرم _: .قرار نبود .اما نتوانستم در مقابل آن لحن پرافاده جواب دیگری بدهم .ترفیع؟ هاهاها ...کلهتو بگیر باد نبره _: .خیلی سعی کردم جوابی ندهم .بیدار شدن بابا مرا نجات داد .به طرف او رفتم و سلم و علیک کردم
دوباره از مامان پرسیدم کمکی نمی خواهد؟ مامًان نگًاهی بًه میًز صًبحانه کًرد و گفًت :همًه چًی تًا چنًد دقیقًه دیگًه حاضًر میشًه .مًی تًونی بری بابًابزرگ رو صًدا کنًی .داشًتم مًی رفتًم کًه دوبًاره ساسًان گفًت :همًا بایًد ماشًین جدیًدمو بًبینی. !محشره .سری تکان دادم و زیر لب گفتم :مبارکه .بعد به سرعت بیرون رفتم .در اتاق پدربزرگ در زدم و آرام وارد شدم .سلم بابابزرگ _: .هما! سلم عزیزم .خوش اومدی _: او روی صًًندلی دسًًته دار مًًورد علقًًه اش نشسًًته بًًود و بًًا چشًًمان بسًًته آواز بنًًان را گًًوش میًًداد. مقابلش کف اتاق شش کارتن بسته بندی شده قرار داشت .کارتنها پر از روزنامه ،کتاب ،تلفنهای قدیمی، .ساعت شماطه دار عهد بوق ،چند گلدان پلستیکی ،چند چراغ نفتی و نقشه ی تهران سال 1352بود از بیًن جعبًه هًا رد شًدم .جلًو رفتًم و او را بوسًیدم .دسًتم را محکًم فشًار داد و پرسًید :حًالت خًوبه عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم :خوبم .شما خوبین؟ ...سری به تایید تکان داد و آرام گفت :شکر .به جعبه ای که برایش آورده بودم اشاره کردم و گفتم و چند تا ویفر انرژی زای پارس نوش براتون آوردم پًدربزرگ و همچنیًن دوسًتانش در پًارک نزدیًک خًانه ،بًه ویفرهًای انًرژی زای شًرکت مًا خیلًی علقًه .داشتند .هر دفعه که می رفتم یک کارتن ویفر برای آنها می بردم .پدربزرگ خندید و با خوشرویی گفت :ممنونم دخترم اینا رو کجا بذارم؟ _: .دور اتاق به دنبال جایی خالی گشتم .بذار کنار اون کتابا _: به زحمت رد شدم و جعبه را زمین گذاشتم .پدربزرگ برچسب آن را خواند و گفت :با طعم موز و آناناس؟ پس سیب و پرتقال چی؟ .الن دیگه سیب و پرتقال تولید نمیشه .فروش نداره .همینا هم به زودی از دور خارج میشه _: چرا؟ چرا فروش نداره؟ _: ...نمی دونم .تبلیغاتشم زیاد بوده .ولی _:
.با شرمندگی روی گرداندم .به هر حال تقصیر من نبود که شرکتم به این نتیجه رسیده بود نگاهی به اطراف اتاق انداختم و پرسیدم :اینا چیه؟ پدربزرگ آه بلندی کشید و گفت :چند روز پیش مامانت انبار رو خالی کرده و وسایل منو اینجا گذاشته تا .بدردبخوراشو جدا کنم و دور ریختنیاشو دور بریزه نگاهی به انبوه آت آشغالها انداختم و گفتم :خوبه .اینا رو می خواین بریزین دور؟ پدربزرگ با ناراحتی رو گرداند .دوباره گفتم :باید یه مقداریشونو بریزین دور .مثل ً این بریده های روزنامه یا... این چیه؟ .یک یویوی کهنه را بیرون آوردم .پدربزرگ آن را گرفت و عاشقانه نگاهش کرد ...یویوی هوشنگ ...هوشنگ عزیز _: هوشنگ کیه؟ _: وقتی نه سالم بود برای اولین بار رفتم مشهد .با هوشنگ تو بازار آشنا شدم .پسر خوبی بود .همسن _: .خودم .این یویو رو به رسم دوستی بهم هدیه داد باهم دوست شدین؟ _: .دیگه ندیدمش .ولی هیچ وقت فراموشش نمی کنم _: .مشکل پدربزرگ این بود که هیچ وقت هیچ چیز را فراموش نمی کرد بسیارخب ...این کارتا چی؟ _: .دسته ای کارت بیرون کشیدم هیچ وقت کارتی رو بیرون نمیندازم .وقتی به سن من رسیدی ،وقتی افرادی که یه عمر می شناختی _: و دوسشًون داشًتی ،فًوت کًردن ...دلًت مًی خًواد هًر یادگًاری رو از اونًا نگًه داری .هًر قًدر هًم کًه نًاچیز ...باشه .خیلی آهسته گفتم :اینو درک می کنم شاید خیلی از آنها یادگاری مادربزرگ بود .مامان بزرگ وقتی من ده سالم بود فوت کرده بود و هنوز هم .وقتی پدربزررگ اسمش را می برد ،چهره اش پر از غم میشد بیًن وسًایل عکسًی از خًودم و پًدر و مًادرم پیًدا کًردم .بیًن مامًان و بابًا نشسًته بًودم و بسًتنی مًی خوردم .اون وقتی که فقط ما سه تا بودیم .وقتی که مامان بزرگ زنده بود و کاملیا هنوز پیش او بود .یاد روزی افتادم که او به خانه ی ما آمد .چمدان قرمز بزرگی داشت .دختری نوجوان با تیشرت و شلوار جین و گوشواره های فانتزی .با من در اتاقم شریک شد و در تمام زندگیم .او الگوی نوجوانی ام شد .وقتی گفت "اوه تو هنوز عروسک بازی می کنی؟" تمام عروسکهایم را دور ریختم .خیلی سعی کردم مثل او باشم. ...او شاگرد اول و قهرمان شنا و مسابقات علمی و غیره بود ولی من .بغضم را فرو دادم .ضربه ای به در خورد و به دنبال آن کاملیا وارد شد
.صبحانه حاضره _: بعد نگاهی به وسایل انداخت و گفت :بابابزرگ پس کی می خواین اینا رو دور بریزین؟ .پدربزرگ با ناراحتی گفت :کار سختیه .برخاستم و گفتم :اینا پر از خاطراته .آدم که نمی تونه یهو همه ی خاطراتشو بریزه دور .کاملیا شانه ای بال انداخت و گفت :باشه .ولی اگه من بودم این همه آشغال نگه نمی داشتم .با عصبانیت رو گرداندم تمًام مًدت سًر میًز کاملیًا داشًت نطًق مًی کًرد :همًه چًی بًه شًکل و قیًافه ،و طًرز درسًت راه رفتًن .بستگی داره .وقتی تو خیابون راه میرم به همه اعلم می کنم که من زنی مقتدر و موفقم .مامان ستایشگرانه گفت :به ما نشون بده .باشه _: .برخاست که نشان بدهد .مامان گفت :هما خوب نگاه کن یاد بگیر در حالی که همه به او نگاه می کردیم او شانه هایش را عقب داده بود و رژه می رفت .گاهی هم با ناز .قری به کمرش می داد .و در ضمن توضیح میداد :همیشه لباسم اتوکشیده و کفشم پاشنه بلنده ساسان گفت :همین قدر بهتون بگم که وقتی کاملیا وارد سالن کنفرانس میشه ،همه ی سرا به طرفش .برمی گرده .شک نداشتم اینطور بود! ولی من اصل ً دلم نمی خواست مثل او باشم ...کاملیا گفت :خوب متوجه شدی هما؟ ببین شونه هاتو میدی عقب و .گفتم :بله بله ممنون .کامل ً فهمیدم خیلًی مسًخره بًود! نتوانسًتم جلًوی خنًده ام را بگیًرم .نًاگزیر آن را بًه سًرفه تبًدیل کًردم و دهًانم را بًا .دستمال پوشاندم .مامان گفت :تو چقدر به هما لطف داری عزیزم کمًی آب خًوردم .واقعًاً لطًف داشًت! اینقًدر کًه حاضًر نشًده بًود بًدون حقًوق بًه مًن کًار بدهًد .حسًابی ...تحقیر شده بودم .به هیچ کس نگفتم .مخصوصاً پدر و مادرم .ولی آه به آن غریبه گفته بودم عصًر کاملیًا کیکًی را کًه بًه مناسًبت تولًد مامًان سًفارش داده بًود ،تحویًل گرفًت و دوبًاره همًه دور هًم جمع شدیم .من جعبه ی کوچکی به طرف مامان گرفتم .مامان با خوشحالی آن را باز کرد و گفت :راضی .به زحمتت نبودم عزیزم .وای! هما چقدر خوشگلن! خیلی ظریف و نازن مًی دانستم خوشًش مًی آیًد .مامًان عاشًق بًدلیجات بًود .یًک سًرویس زیبا مشًهد دیًده و خریًده بودم. اتفاقاً آن روز کاملیا هم که برای سفری کاری به مشهد آمده بود ،همراهم بود و او هم تایید کرد که مامان .حتماً خوشش می آید
بعد از من کاملیا هدیه اش را داد .خدای من! یک سرویس جواهر واقعی! خیلی شبیه آنچه که من خریده .بودم .منتها برق و جلوه ی واقعی کجا و بدلی کجا!! می دانستم که آن را برای ضایع کردن خریده است !مامان گفت :کاملیا تو فوق العاده ای .قابل شما رو نداره عمه جون _: .دیگر نتوانستم تحمل کنم .با بغض گفتم :تو میدونستی کاملیا .فقط تو می دونستی .با پررویی گفت :چی رو؟ من که چیزی یادم نمیاد .مامان گفت :چیزی نشده هما .یه اشتباه کوچیک .هدیه ی تو هم قشنگه کنًار کشًیدم .نگًاهی بًه سًاعتم انًداختم .هنًوز خیلًی مانًده بًود .دسًتی مهربانًانه روی شًانه ام کشًیده .شد .بابابزرگ بود .لبخندی زد و گفت :آروم باش صبح روز بعد که رسیدم ،با وجود خستگی خوشحال بودم .خوشحال بودم که رسیدم .خوشحال بودم که مجبًور نیسًتم در کنًار کاملیًا زنًدگی کنًم .حًتی خوشًحال بًودم کًه کاملیًا بًه مًن کًار نًداده اسًت! تًازه درست بود که ماموریت من با موفقیت به پایان نرسیده بود ،اما پدرام که موفقیت های قبلی مرا فراموش نکرده بود .او اهل تعریف و تمجید نبود .اما می توانستم تصور کنم که مرا به دفترش احضار می کند ،در حًالی کًه دفًترچه ای را ورق مًی زنًد مًی گویًد :مًی دونًی چیًه؟ تلش و کوشًش در ایًن شًرکت بًی .پاداش نمی مونه موقًع لبًاس پوشًیدن هًم آینًده نگًری کًردم .مًی خواسًتم مًانتوی شًیک و جدیًدم را بپوشًم تًا بًه پًدرام نشان دهم که من چه مدیر عامل معرکه ای خواهم بود! اما نه .ممکن بود او خیال کند که من می خواهم .پز بدهم .همان لباس عادی روزانه را پوشیدم و رفتم اگر ارتقاء مقام می گرفتم می توانستم بدهی ام را با پدرم صاف کنم .آن وقت می توانستم هر لباسی را که دوست دارم بخرم .آن وقت وقتی مامان می پرسید :چه خبر؟ حرفهای زیادی برای گفتن داشتم .اوه! اینقدر اعصابم خورد شده بود که یادم نیامد به او و بابا بگویم که فرزاد می خواهد عقد کنیم!! ولی فعل .ارتقاء مقام مهمتر بود هنوز وارد شرکت نشده بودم که یک نفر از پشت سر صدایم زد .برگشتم .دوستم شادی بود .کمی نفس .نفس میزد .سلم _: سلم .خوبی؟ _: ای بد نیستم .تو چطوری؟ _: خوبم .چیکار کردی؟ آبادان چه خبر بود؟ _: .خب زیاد تعریفی نداشت _: یعنی چی؟ درست بگو چی شده؟ _:
قبًل از ایًن کًه چیًزی بگًویم ،وارد شًدیم .معًاون مًدیرعامل ،آقًای کاویًان نزدیًک در ایسًتاده بًود و بر کًار .نظافتچی نظارت می کرد .با دیدن ما گفت :سریع برین سر کاراتون .زود باشین یا تعجب پرسیدم :خبریه؟ به نظافتچی گفت :این روزنامه ها رو جمع کن .شیشه ها رو یه دستمال دیگه بکش .اون نه! یه دستمال .تمیز بیار با دیدن من و شادی که هنوز گیج و متحیر ایستاده بودیم ،گفت :برین دیگه .آقای سهیلی الن می رسه. .می خواد از شرکت بازدید کنه !!من و شادی باهم گفتیم :آقای سهیلی؟! رییس کل شرکت؟ .با عصبانیت گفت :بعله رییس کل شرکت از تهران اومده برای بازدید .برین سر کارتون .برین دیگه بًه طًرف راه پلًه رفًتیم .دو سًه نفًر دیگًر هًم از همکًاران رسًیدند کًه بًا دسًتور آقًای کاویًان همًه سًریع .راهی دفاتر کار شدند وارد اتاق کارمان شدم .پانته آ پشت میز بزرگش نشسته بود و ناخنهایش را لک میزد .سیامک هم میز پشت میز بعدی مشغول اس ام اس بازی بود .ناصر مشغول تایپ یک ایمیل بود .سلمی به همه دادم و نشستم .همان موقع پدرام وارد شد و گفت :رسیدن .همه تون مشغول باشین .همه تون عادی باشین. ...یکی فاکسا رو چک کنه .یکی پیامای تلفنی رو گوش بده .یکی با کامپیوتر مشغول باشه .چه میدونم و به سرعت بیرون رفت .نگاهی به اطراف انداختم .پانته آ همانطور که لکهایش را فوت می کرد تا خشک شوند ،مشغول گوش دادن به پیغامهای تلفنی شد .سیامک هم مشغول خواندن فاکسها شد .فکر کردم یک کارمند عادی اول صبح لیوانی چای می نوشد .از جا برخاستم و رفتم که برای خودم چای بیاورم .توی راهرو به پدرام برخوردم که با عجله داشت به استقبال مهمانان می رفت .با دیدن من ایستاد و با نگرانی پرسید :تو نوشابه رو پاشیدی رو لباس آقای زندی؟ با ترس گفتم :نه ...یعنی ...اون بهت گفت؟ .آره امروز باهاش تلفنی حرف زدم _: بعد بدون حرف دیگری به سرعت پایین رفت .یک لیوان چای ریختم .داشتم برمی گشتم که گروه مهمانها از آسانسًور بیًرون آمدنًد .جلًوتر همًه مًرد غریبًه ای بًود کًه در هواپیمًا دیًده بًودم .پًدرام داشًت او را بًه .طرف دفتر ما راهنمایی می کرد بًًا بیشًًترین سًًرعتی کًًه مًًی توانسًًتم بًًا لیًًوان داغ چًًای راه بروم ،وارد دفترمًًان شًًدم و پشًًت میًًزم نشستم .چشمانم را بستم .مردی که دیده بودم ته ریش نداشت ،ولی شک نداشتم که همانی بود که توی هواپیما بود .جرعه ای چای داغ نوشیدم که زبانم را سوزاند .صدای کاویان را شنیدم که گفت :آقای .سهیلی دفترتون حاضره .از این طرف بفرمایید .و بعد آن صدای آشنا که حال می توانستم بین هزار صدا آن را تشخیص دهم ،جواب داد :بسیارخب آهًی بًه راحًتی کشًیدم .از بیًخ گوشًم گذشًت .سًر بلنًد کًردم .پشًتش بًه مًن بًود .امًا همًان لحظًه برگشًت و مًرا دیًد! وای خًدا! نًه بعیًد بًود یًادش بیایًد .ولًی وای ...نگًاهش لحظًه ای گًذرا برق آشًنایی .یافت .بعد قدمی تو گذاشت و گفت :می خوام اول نگاهی به اینجا بندازم
پًدرام بًا خوشًحالی دسًتهایش را بهًم مالیًد و گفًت :بلًه خًواهش مًی کنًم بفرماییًد .ایًن قسًمت تحًت .سرپرستی منه عاق ل ب اش هم ا .او ت و رو ش ناخته ،ول ی ک ی حوص له داره اون چرن دیاتتو ب ه خ اطر بس پره؟ ت ازه اون م آق ای س هیلی ک ه حتم اً خیل ی س فر م ی کن ه .از اون گذش ته ت و خیل ی ح رف زدی .اینق در درهم برهم بوده که یک کلمه اش هم به خاطرش نمونده باشه میز من اولین میز بود .سعی کردم سرم را پشت مانیتور پنهان کنم .اما مگر میشد؟ او مستقیم به طرف من آمد و از پدرام پرسید :میشه کارمندای تحت سرپرستی تونو معرفی کنین؟ کًاش آب مًی شًدم و بًه زمیًن مًی رفتًم .پًدرام گفًت :بلًه حتمًاً .ایشًون خًانم همًاکریمی هسًتن .یًازده .ماهه که اینجا کار می کنن .از کارمندای ساعی و باهوش ما هستن صد سال دیگر هم نمی توانست همچو تعریفی از من بکند! سعی کردم جلوی لرزش آشکارم را بگیرم. آقای سهیلی گفت :عالیه! لبد برای استفاده ی بهتر از این همه استعداد ،موقعیت های بهتری بهشون .میدین البته .ما برنامه داریم که با دادن ترفیع به تازه کارها ،دستشونو رو برای نشون دادن خلقیتهاشون بازتر _: .بذاریم اوه ترفیع! ناخوداگاه نفسی به راحتی کشیدم .سر بلند کردم .همان موقع چشم آقای سهیلی به لیوان چایم افتاد .از من پرسید :چایی تون چطوره خانم کریمی؟ ای وایییییی ....یادش بود .گفته بودم چای شرکت بی عطر و بوئه .نسکافه هم نداریم .ولی مگر میشد .این را بگویم .سعی کردم لبخند بزنم که موفق نشدم .به زحمت گفتم :خوبه .ممنون پدرام به سرعت پرسید :براتون چایی سفارش بدم آقای سهیلی؟ .نه متشکرم .نسکافه رو ترجیح میدم _: .پدرام کمی دستپاچه شد ،ولی گفت :بله حتماً .الن میگم براتون بیارن و بًا چشًم و ابرو بًه کاویًان اشًاره کًرد .او هًم بًه نفًر پشًت سًرش گفًت و بًالخره نفهمیًدم کًی دنبًال .نسکافه دوید .داشتم از خجالت می مردم آقًای سًهیلی سًر میًز پًانته آ رفًت و پًدرام او را هًم معرفًی کًرد .آقًای سًهیلی سًری بًه تاییًد تکًان داد و .گفت :چه میز بزرگ خوبی دارین خانم هدایتی دیگر کم مانده بود خودم را تکه تکه کنم .بدبختی اینجا بود که راه فرار هم نداشتم .مدیرعامل و بقیه ی همراهان در ورودی را سد کرده بودند و محیط هم طوری نبود که بتوانم بگریزم .فقط خدا خدا می کردم که .آقای سهیلی هرچه زودتر برود اما بعد از این که با بقیه آشنا شد ،همان جا نشست و گفت :چند دقیقه ای می خوام کارتونو تماشا کنم. .لطفاً مشغول باشین و کامل ً منو ندیده بگیرین بدبختی از این فجیع تر نبود .با درماندگی به مانیتور خیره شدم .حال باید چکار می کردم؟ خدایا دیگر به او چًه گفتًه بًودم؟ اوه نًه ...گفتًه بًودم کًه تًوی برگًه ی تقاضًای شًغل نوشًتم کًه فوتوشًاپ بلًدم .ولًی بلًد
نبودم .البته سی دیاشو خریده بودم و سعی داشتم یاد بگیرم ،اما ...نکند الن بخواهد که کار با فوتوشاپ را نشانش بدهم .یا بدتر از آن این که به خاطر این دروغ اخراجم کند؟ وای ...حتماً عذرم را می خواست. ...این طوری سابقه ی شغلیم هم خراب میشد .هیچ معرفی نامه ای هم در کار نبود .وای نه آقًای سًهیلی راحًت روی مبًل روبرویًم نشسًته بًود .همًه را غیًر از پًدرام مرخًص کًرد .آبًدارچی بًا سًینی محتًوی آب جًوش و نسًکافه و کًافی میًت و شًکر وارد شًد .داشًتم فکًر مًی کًردم حتمًاً کاویًان تًو اتًاقش .داشت ناگهان شادی را دیدم که با بیخیالی به طرف دفترمان می آمد .سعی کردم با چشم و ابرو حالیش کنم کًه برود ،امًا موفًق نشًدم .او وارد شًد و قبًل از ایًن کًه آقًای سًهیلی را ببینًد ،سًریع گفًت :همًا بیًا بریًم .چند تا پرونده رو مرور کنیم انگار یک سطل آب سرد روی من خالی کرد .آقای سهیلی با تفریح نگاهش می کرد .شادی از جو اتاق متًوجه شًد کًه اوضًاع عًادی نیسًت .ناگهًان برگشًت و بًا دسًتپاچگی گفًت :اوه خیلًی معًذرت مًی خًوام .آقای سهیلی .خواهش می کنم .مشغول باشین .فکر کنین من پشه ی روی دیوار! ادامه بدین _: شادی لبخندی زد و گفت :میشه بیای هما؟ .با لکنت گفتم :اومم نه .اصل ً نمیشه ...ممم خیلی کار دارم .زیاد طول نمی کشه .فقط چند تا پرونده اس _: از گوشه چشم آقای سهیلی را می دیدم .حتماً خیلی داشت بهش خوش می گذشت .دوباره گفتم :نه .امروز نه .خواهش می کنم _: .آقای سهیلی گفت :خب برین یه پرونده رو مرور کنین .فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد .پدرام خودشیرینی کرد :نه البته که نه .برو خانم کریمی لرزان از جا برخاستم و از کنار آقای سهیلی رد شدم .همین که به سالن پایین رسیدیم ،شادی خندید و گفت :عجب کلکیم! اصل ً نفهمید که می خوایم چکار کنیم! حال کردی؟ .در حالی که از در بیرون می رفتم ،زیر لب گفتم :آره عالی بود .شادی ضربه ای به پشتم زد و گفت :این قیافه چیه گرفتی؟ بابا نفهمید .هیشکی نفهمید .حتی پدرام .نگاهی گنگ به او انداختم و سری به تایید تکان دادم وقتی برگشتم هیچ اتفاقی نیفتاد .آقای سهیلی به دفترش برگشته بود و همه مشغول برنامه ی روزانه ی خود بودند .نفسی به راحتی کشیدم .راستی که خیلی خل بودم که فکر می کردم او همه ی حرفهای مرا به خاطر سپرده است .البته که اینطور نبود .من یک ساعت تمام چرت و پرت گفته بودم .نمیشد همه را یًادش بمانًد .همینطًور کًه دسًتم را بًه طًرف مًاوس مًی بردم تًا روی مًدارک جدیًد کلیًک کنًم ،لبخنًد .عریضی صورتم را پوشاند
.پدرام وارد اتاق شد و با ملیمت گفت :هما ،آقای سهیلی می خواد تو رو ببینه قلبم ایستاد! به زحمت پرسیدم :منو؟ .تو اتاق کنفرانس _: نگفت چرا؟ _: .نه چیزی نگفت .بلند شو _: برخاستم .زانوانم می لرزید .پس حق با من بود .به خاطر مشتی حرف مزخرف ،در آن پرواز لعنتی ،شغلم را از دست می دادم .خودم می دانستم .اصل ً چرا باید در قسمت درجه یک می نشستم؟ چرا آن همه .آرامبخش خورده بودم؟ لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود پانته آ با شک پرسید :چرا می خواد تو رو ببینه؟ .نمی دونم _: کارمندای دیگه رو هم می بینه؟ _: .در حالتی که به طرف در می رفتم ،گیج و سردرگم گفتم :خبر ندارم توی راه فکر کردم که اگر می دانستم او کارفرمای منست محال بود به او بگویم که فوتوشاپ بلد نیستم. ولی آدم که نکشته بودم! خلفی از من سر نزده بود .من کارمند وظیفه شناسی بودم .تمام تلش خودم .را می کردم جلًًوی در اتًًاق کنفرانًًس در زدم و آرام وارد شًًدم .آقًًایی سًًهیلی پشًًت میًًز کنفرانًًس نشسًًته بًًود و یادداشت برمی داشت .با ورود من سرش را بلند کرد .قیافه اش به قدری جدی بود که از شدت دلهره دلم .پیچ خورد .هرجور بود باید از خودم دفاع می کردم .نباید شغلم را از دست می دادم .او گفت :سلم .لطفا درو ببند زیًر لًب گفتًم سًلم و بًه طًرف در رفتًم .صًبر کًرد تًا در را بسًتم؛ بعًد گفًت :همًا ،بایًد راجًع بًه موضًوعی .باهم صحبت کنیم در حالی که به سختی سعی می کردم لحنم آرام و یکنواخت باشد ،جواب دادم :بله می دونم .اگه اجازه .بدین اول من حرفامو بزنم .آقای سهیلی یکه ای خورد .ابروانش را بال برد .عقب نشست و گفت :البته .حرفتو بزن جلو رفتم .مستقیم به چشمانش خیره شدم و گفتم :آقای سهیلی می دونم که اشتباه کردم .از صمیم قلب متاسفم .اما باید بگم تو اون پرواز به هیچ وجه از هویت شما خبر نداشتم .و البته فکر نمی کنم به .خاطر این اشتباه احمقانه مستحق تاوان پس دادن باشم آقای سهیلی با اخم گفت :تو فکر کردی احضارت کردم که تنبیهت کنم؟ نگین که می خواین اخراجم کنین .آموزش فوتوشاپ کار سختی نیست .منم استعدادم بد نیست .در _: .اسرع وقت یاد می گیرم
.آموزش فوتوشاپ؟ آهان تو برگه ی استخدامت ...خب می دونی که این کار تو یه جور کلهبرداریه _: احساس کردم صورتم گر گرفت .ملتمسانه گفتم :بله می دونم .اما من تا الن به فوتوشاپ احتیاجی پیدا .نکردم .کار فعلیم رو هم خوب بلدم .و شما ...و شما هم شرایط منو می دونین فکر نکردی که ازت بخوایم کاری رو با فوتوشاپ حاضر کنی؟ _: .من الن کمی بلدم .به زودی همه شو یاد می گیرم _: قلبم به شدت میزد .به صندلی اشاره کرد که بنشینم .با ملیمت گفت :بسیار خب .حرفات تموم شد؟ با حالتی سردرگم دستی به صورتم کشیدم و پرسیدم :شما که منو از کار برکنار نمی کنین؟ آقای سهیلی صبورانه گفت :من تو رو از کار برکنار نمی کنم .حال میشه حرف بزنیم؟ با بدگمانی فکر کردم پس برای چی بود؟ پرسیدم :به خاطر فوتوشاپ می خواستین منو ببینین؟ .نه به خاطر فوتوشاپ نبود _: .سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم .آرام گفتم :بفرمایید .می خواستم تقاضای کوچیکی ازت بکنم _: ...البته .هرچی که بخواین _: نمی خوام کسی از سفر هفته ی پیش به آبادانم خبردار بشه؛ خب ...به دلیل مختلف .دلم می خواد _: .ملقات اون روز ما بین خودمون بمونه .حیرت کردم .بعد از مکثی گفتم :البته .قول میدم به کسی نگم تا حال به کسی نگفتی؟ _: .قاطعانه گفتم :نه به هیچ کس .خوبه .خیلی متشکرم _: .از جا بلند شد و افزود :از ملقاتت خوشحال شدم با تعجب پرسیدم :فقط همین؟ .فقط همین .مگه این که تو بخوای راجع به چیز دیگه ای حرف بزنی _: .در حالی که بر می خاستم سر به زیر انداختم و با خجالت گفتم :چیزی نمونده که به شما نگفته باشم .لبخندی زد و گفت :فکرشو نکن .راستی به بقیه بگم راجع به چی حرف زدیم؟ حتماً می پرسن _:
دست روی دستگیره ی در گذاشت و خیلی جدی گفت :بهتره بگی راجع به ائتلف تکوینی و مدیریت چند !جانبه بحث می کردیم شب با فرزاد ،توی یک کافه ی دنج و خلوت ،قرار شام داشتم .وقتی او را دیدم احساس آرامشی کردم .که بعد از آن همه اضطراب ،واقعاً دلپذیر بود .آرام گفتم :سلم .فرزاد جلو آمد و با لبخند گفت :سلم عسلم آه نه ...فراموش کرده بودم که به او عسل بگویم .خیلی سخت بود .باید کف دستم می نوشتم که یادم نرود! ولی اگر اتفاقاً آن را میدید چی؟ به زحمت پرسیدم :خوبی عسلم؟ .چشمانش از شادی درخشید خیلی خوبم عزیزم ...تو چطوری گل من؟ _: .سری تکان دادم .در حالی که پشت میز می نشستم ،گفتم :خوب اه لعنتی! بازهم یادم رفت از کلمات محبت آمیز استفاده کنم .حالم داشت بهم می خورد .ولی نه .مهم .نبود .من الن با نامزد دوست داشتنی ام بودم و قرار بود شام لذت بخشی باهم بخوریم .امروز آقای سهیلی اومده بود _: وای نًه ...کًاش میشًد شًام را بًدون سًایه ی سًنگین آقًای سًهیلی بخًوریم .ولًی فًرزاد ادامًه داد :وقًتی اومًد تًو بخًش مًا ،مًن سًر جلسًه بًودم .خیلًی متاسًف شًدم کًه ندیًدمش .بخًش بازاریًابی هًم اومًد .تًو دیدیش؟ .اوم ...آره دیدمش _: وای خوش به حالت .اون چه شکلیه؟ _: .خب ...چشم و ابرو مشکی ...نسبتاً سبزه .لهجه هم داره .فکر کنم مال طرفای شماله _: نهههه! بچه ی اهوازه! لهجه ی شمالی داره؟ _: .شایدم جنوبی بود .نمیدونم .من درست تشخیص ندادم _: کاش این بحث را تمام می کرد .سعی کردم سرم را با غذایم گرم کنم .اما فرزاد اصل ً متوجه ی بیمیلی .من نشد اینهاش .تو این مجله یه مقاله راجع بهش نوشته .خیلی مفصل و جالبه .این مرد یه شاهکاره .اون یه _: محصًول بًی اسًم و رسًم قًدیمی رو برداشًته ،بًا بسًته بنًدی و اسًم جدیًد بًه بًازار عرضًه کًرده و حًال صًاحب یًه شًرکت بًزرگ شًده .اون یًه قهرمًانه .بعًد از فًوت شًریکش ،افسًرده شًده بًود .مًا خیلًی خًوش .شانسیم که بعد از اون بحران تصمیم گرفته از شعبه ی ما بازدید کنه .باید از این مرد بزرگ درس گرفت اوه نًه ...تمًام مًدت راجًع بًه او حًرف زد .فًرزاد وفًادارترین کارمنًد دنیًا بًود .یًک بًار کًه بًاهم بًودیم و مًن بًه !جای نوشابه ی پارس نوش ،پپسی خریدم ،نزدیک بود سکته کند
سعی کردم سر و ته این ملقات را هم بیاورم .خستگی را بهانه کردم و از او جدا شدم .موقع رفتن مجله .را دستم داد و سفارش کرد ،حتماً آن مقاله را بخوانم وقتی به خانه رسیدم ،هیچ کس نبود .تلویزیون هم برنامه ی بدردبخوری نداشت .آب را جوش آوردم و با .یک لیوان نسکافه توی هال نشستم .از فرط بیکاری مجله را باز کردم تلفن زنگ زد .حوصله نداشتم ،ولی گوشی را برداشتم .فرزاد بود :سلم عزیزم .نگاهی به سقف انداختم .به آرامی گفتم :سلم عسلم .اینقدر سریع رفتی که یادم نیومد بهت بگم که من برای محضر وقت گرفتم _: برای چی؟ _: برای محضر فرشته ی من! قرار شد عقد کنیم دیگه .ولی این هفته که آقای سهیلی اینجاست ،سرم _: .شلوغه .برای شنبه ی آینده وقت گرفتم .سرم گیج رفت .لب مبل نشستم و زیر لب گفتم :خوبه .عالیه عزیز دلم .وااای خیلی دلم می خواد ببو سمت _: .آهی کشیدم .الن اصل میلی به این کار نداشتم .احساس تهوع می کردم هما جون؟ نازنینم؟ من حرف بدی زدم؟ _: .نه نه ...فقط من خیلی خسته ام .شب بخیر _: .شب تو هم بخیر گل من .رویاهای قشنگ ببینی _: .گوشی را روی تلفن گذاشتم .آهی کشیدم و لیوان نسکافه را به لب بردم مقاله جلوی رویم بود .شروع به خواندن کردم .جالب بود .راجع به این بود که چطور آصف سهیلی و پرویز شکیبی از یک شرکت کوچک بازاریابی به این شرکت بزرگ دست یافته اند .آن دو مثل برادر بودند .بعد از مرگ ناگهانی پرویز شکیبی بر اثر تصادف ،آصف سهیلی عمل ً کار را کنار گذاشت .تا یک سال کامل ً منزوی .بود .و حال بعد از سالگرد دوست گرمابه و گلستانش ،تازه از پیله ی خود درآمده بود نازی و مارال از بیرون آمدند .نازی خسته از کار و مارال مثل همیشه پر سر و صدا .یک فیلم هم آورده بود .که باهم دیدیم .طفلک نازی وسط فیلم خوابش برد صًبح روز بعًد وقًتی بیًدار شًدم ،نًازی رفتًه و مًارال هنًوز خًواب بًود .بًی سًر و صًدا حاضًر شًدم و رفتًم. نزدیک شرکت ،یک لیوان آب انبه خریدم و خوردم .سعی کردم آرام باشم .اگر این آقای سهیلی باز پدرام را سر کار نمی گذاشت ،امروز ارزیابی شغلی داشتم .کسی چه می دانست؟ شاید ارتقاء مقام هم می .گرفتم .وارد دفتر شدم .همه مشغول بودند .هنوز ننشسته بودم ،که پدرام آمد و گفت :هما .بیا دفتر من به دنبال او رفتم .سعی کردم مثل کاملیا سرم را عقب بدهم و راه برم .درست بود که دوست نداشتم از .او تقلید کنم ،ولی باید روی پدرام تاثیر می گذاشتم .پشت میزش نشست و به من هم گفت بنشینم
حالت خوبه؟ _: .بله ممنون _: .یه کم عجیب به نظر میای _: .نه نه ابداً _: .معذرت می خوام که دیروز نتونستم ارزیابی تو انجام بدم_: .خواهش می کنم _: نگاهی به برگه هایی که در دست داشت انداخت و گفت :بسیار خب هما کریمی .عملکرد کلی تو خوبه. دیًر سًر کًار نمیًای .وظًایف محًوله رو متًوجه میشًی و انجًام میًدی .همکًاریت بًا سًایر همکًاران خًوبه و غیره .مشکل خاصی نداری؟ .با دلهره گفتم :نه ندارم تا بحال توی شرکت مزاحمتی برات ایجاد شده؟ _: .نه _: .خوبه _: او مربع دیگری را تیک زد و در حالی که چیزی پایین پرونده ام می نوشت ،گفت :خب تموم شد .احسنت. .تو خیلی خوبی .لطفاً به ناصر بگو بیاد کارش دارم یعنی چی؟ فراموش کرده بود؟ با صدای لرزان پرسیدم :پس ارتقای مقام چی؟ منظورت چیه؟ _: .ولی قرار بود بعد از یک سال ارتقاء مقام بگیرم _: فقًط کارمنًدای خًاص مًی تًونن بعًد از یًک سًال ارتقًاء مقًام بگیًرن .تًو بایًد اول شایسًتگی خودتًو ثًابت _: .کنی .ولی اگه به من فرصت بدین هرکاری که از عهده ام بریاد انجام میدم _: .تو در آبادان این فرصت رو داشتی .هما ...آخرین حرفم اینه که تو باید یک سال دیگه تلش کنی _: باید بلند می شدم و می رفتم .اما انگار به صندلی ام چسبیده بودم .بعد از چند دقیقه ،پدرام گفت :تموم !شد بعد دوباره پرسید :هما؟ نتوانسًتم خًودم را کنًترل کنًم .کلمًات از دهًانم بیًرون پریًد :ولًی پًدرام! مًن تًا جًایی کًه تونسًتم کًارام رو خوب انجام دادم .قراردادها رو تنظیم کردم .از روی بروشوها کپی گرفتم .تبلیغات مربوط به شرکت مانی رو راست و ریس کردم .حتی این اواخر که منشیت رفته ،کارای اونم انجام دادم .من دارم به اندازه ی دو نفر .اینجا جون می کنم
خب منظورت اینه که وظایف تو سنگینه؟ _: نًه! دلًم مًی خًواد مسًئولیت بیشًتری داشًته باشًم .مًن بایًد ارتقًاء مقًام بگیًرم .خًواهش مًی کنًم_: . حاضرم تا شب کار کنم .حتی روزای تعطیلم بیام .تازه مانتوهای شیک بپوشم و مثل یک مدیر موفق رفتار ..کنم !پدرام طوری به من نگاه می کرد که انگار تبدیل به ماهی قرمز شده بودم .نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من فکر می کنم ارتقاء مقام حقمه ولی من اینطور فکر نمی کنم .ببین هما تو لقمه ی بزرگی رو میخوای برداری .باید سابقه ی بیشتری _: .داشته باشی .فعل ً برو به ناصرم بگو بیاد .غصه دار برگشتم .پانته آ گفت :یه خانمی زنگ زد باهات کار داشت .گفت دخترداییت کاملیاست چی؟ _: تعجب کردم .کاملیا هرگز به من تلفن نزده بود .پرسیدم :پیغامی نگذاشت؟ چرا .گفت می خواد در مورد ارتقاء مقامت سوال کنه .راستی تو می خوای ارتقاء مقام بگیری؟ _: .بقیه هم سر بلند کردند و منتظر جوابم شدند .ناامیدانه گفتم :نه .نمی خوام بگیرم پانته آ گفت :آخه یعنی چی؟ .سیامک گفت :تمومش کن پانتی .هیچ خوشم نمیاد بهم بگی پانتی _: .منم خوشم نمیاد بهم بگی سیا _: لبخندی زدم و با تشکر به سیامک نگاه کردم .خوب بحث را عوض کرده بود .رو به ناصر کردم و گفتم :پدرام .کارت داره .او بدون این که سرش را بلند کند ،از بین لبهای نیمه بسته اش گفت :باشه سًرم درد مًی کًرد .بلنًد شًدم کًه برای خًودم چًای بیًاورم .ناگهًان متًوجه ی لیًوان نسًکافه روی میًز ناصًر شدم .با تعجب پرسیدم :خودت نسکافه خریدی؟ لبخندی زد و در حالی که برمی خاست ،گفت :نه .تو آبدارخونه اس .پدرام جون برای آقای سهیلی خریده. !گویا ایشون خیلی تعجب کرده بودن که هیچ کدوم از کارمندا نسکافه نمی خورن همًه خندیدنًد .سًری تکًان دادم و فکًر کًردم :پ درام هی چ وق ت نس کافه نم ی خ ره .میگ ه م ال بچ ه .سوسولس .فقط چایی بی عطر و بی مزه ای داریم .پانته آ گفت :تازه تی بگ عطری هم خریده .خیلی خوشمزه اس
تا عصر فرزاد چند تا اس ام اس عاشقانه برایم فرستاد .نمی دانستم باید چه کنم .اصل ً حوصله نداشتم. وضعیت روحیم هم طوری نبود که بتوانم از خودم مایه بگذارم .به قدر کافی از دست کاملیا و پدرام و آقای .سهیلی اعصابم خورد بود بًالخره فًرزاد تًو آخریًن اس ام اسًش ازم خواسًت کًه بعًد از شًرکت بریًم برای آزمایشًات پیًش از ازدواج. وای نه! محال بود بتوانم .هنوز خیلی مانده بود تا با خودم کنار بیایم و او با این همه عجله می خواست همه چیز را تمام کند .تازه همه چی به کنار ،اگر پیش بینی کاملیا درست در می آمد و او می خواست با این کار از زیر جشن عروسی شانه خالی کند چی؟ درست بود جشن دوست داشتم؛ ولی قطعاً علقه ام بًه فًرزاد بیشًتر بًود و مًی توانسًتم بًه خًاطر او از آن بگًذرم .امًا بًا وجًود کاملیًا نًه ،هرگًز حاضًر نبًودم چنین خفتی را تحمل کنم .خارج از تحملم بود .با دست لرزان نوشتم :مگه خودت نگفتی هفته ی آینده؟ و قبًل از ارسًال بًه خًاطر آوردم عشًق مًن را اضًافه کنًم .گرچًه در آن لحظًه کوچکًترین احسًاس عاشًقانه .ای نداشتم .دلم می خواست راحتم بگذارد نوشًت :ولًی گًل مًن شًنبه قًرار محضًر گذاشًتم .بایًد قبًل از اون جًواب آزمایشًامون حاضًر شًده باشًه .نازنینم اه ...کارم تمام شده بود .بیرون آمدم و از جای خلوتی که بتوانم حرف بزنم ،تلفن زدم .فوری جواب داد و .گفت :سلم زندگی من کلمًات عاشًقانه تًوی دهًانم نمًی چرخیًد .بنًابراین صًرف نظًر کًردم و بًدون آنهًا حرفًم را زدم :سًلم .بًبین فًرزاد مًن ایًن هفتًه نمًی تًونم .نمًی تًونم اینقًدر شًتابزده تصًمیم بگیًرم .ورود آقًای سًهیلی هًم مزیًد بر .علت شده .این روزا کار هردومون سنگینتر شده .خواهش می کنم فکر منو مغشوشتر نکن آشکارا وا رفت .حتی از پشت تلفن هم می توانستم مجسم کنم که گوشی تلفن توی دستش شل شد .و گوشه های خندان لبش پایین افتاد .زیر لب گفت :درسته .هر جور تو بگی عشق من .ممنون عزیزم .خداحافظ _: .خدانگهدارت فرشته ی زندگیم _: آخخخخ .قطع کردم .به نظر خودش مسخره نبود؟ خیلی داشت زیاده روی می کرد .کاش این بازی را تمام .می کرد شب خیلی بد خوابیدم .صبح روز بعد که رسیدم هنوز گیج و خسته بودم .به خودم گفتم امروز با آسانسور میًرم .جلًوی آسانسًور ایسًتاده چًرت میًزدم .ناگهًان چشًم بًاز کًردم و بًا دیًدن آقًای سًهیلی کًه او هًم .منتظر آسانسور بود حسابی دستپاچه شدم .به سرعت سلم کردم تبسمی کرد و جوابم را داد .با خوشرویی پرسید :شب خوب نخوابیدین؟ .آه نه ...یعنی ...آره یه کمی .الن یه چایی می خورم خواب از سرم می پره _: آسانسور رسید و با اشاره ی دستش وارد شدم .او هم به دنبالم آمد و با کمی شیطنت گفت :شایدم یه لیوان نسکافه؟ ...با لکنت گفتم :بابت نسکافه خیلی ممنونم .همینطور چایی عطری
.قابلی نداشت _: سرم را به زیر انداختم و گفتم :حتما به نظرتون من خیلی کارمند بی مسئولیت و بی فکری هستم که از .سر کار در میرم .اونم شما که همیشه با جدیت کار کردین و اولویت کارتون از همه چی بیشتر بوده ...ولی اینطور نیست .من و پرویز _: .مکثی کرد .یاد دوست قدیمی اش لحظه ای به شدت غمگینش کرد .اما به سرعت بر خود مسلط شد من با تردید پرسیدم :منظورتون شریکتونه؟ نفًس عمیقًی کشًید و برخًود مسًلط شًد .ادامًه داد :آره پرویًز شًریکم و بهًترین دوسًتم بًود .سًالی اول کارمون که هر دو کارمند بودیم به هم تلفن می زدیم و می گفتیم رفیق پرونده ی جهانبخش رو برای من بیًار .ایًن بًه رمًز بًود برای جیًم زدن .یعنًی بپًر از شًرکت بیًرون حًال برای هًر تفریحًی کًه میشًد .سًینما، ...ساندویچ یا چایی و قلیون خندیًدم .بًا بًاز شًدن در آسانسًور و دیًدن کاویًان کًه منتظًر بًود ،بًه سًرعت نیشًم را بسًتم و بًه طًرف دفترمان رفتم .کیفم را گذاشتم؛ با بچه ها سلم و علیک کردم و بعد به طرف آبدارخانه رفتم .برای خودم یًک لیًوان آب جًوش ریختًم و یًک پًاکت کًافی میکًس بًا نسًکافه ی اضًافه بًه آن افًزودم .بًا لًذت آن را بًو کشیدم و به دفترمان برگشتم .امروز روز زندگی بود .می خواستم با همه آشتی کنم .اول از همه با فرزاد. اس ام اس زدم :صبح بخیر گل من .میشه ببینمت؟ .جوابم را تا تمام شدن لیوان نسکافه ام نداد .بالخره نوشت :سلم عزیزم .نه کار دارم یعنی چی؟ من باید او را می دیدم .باید در مورد خودمان با او حرف می زدم .باید عشقم را به خودم ثابت .می کردم .این روزها خیلی از او دور شده بودم .دوباره نوشتم :امید زندگیم باید ببینمت .فرزاد نوشت :نه خیلی بهم برخورد .من احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم .حتی شده برای چند لحظه و او اصل این را درک نمی کرد .بلند شدم و به طرف دفتر کارش رفتم .داشت با تلفن حرف میزد و همزمان توی کاغذهای روی میزش دنبال چیزی می گشت .صبر کردم تا تلفنش تمام شد .هنوز مرا ندیده بود .همکارش گفت: .فرزاد کارت دارن با اشاره ی او بالخره فرزاد مرا دید و برخاست .دم در آمد و زیر لب پرسید :چی شده عزیزم؟ .چند لحظه باهام بیا .خواهش می کنم _: .نگاهی ناامیدانه به میز کارش انداخت .به سرعت گفتم :زیاد طول نمی کشه با بیمیلی دنبالم آمد .نگاهی به راهرو انداختم .بعد به طرف انتهای راهرو رفتم .به سمت راست پیچیدم. جایی که راهرویی حدود یک متر مربع جلوی در اتاق بایگانی بود .یک گوشه ی دنج عالی .وقتی ایستادم، فرزاد دستهایش را توی جیبهای شلوار جینش فرو برد و پرسید :خب؟ ...فرزاد من _:
امًا کلمًات تًوی دهًانم نچرخیًد .نتوانسًتم بگًویم مًن بًه محبًت واقعًی احتیًاج دارم نًه بًه کلمًات .مًن دلًم می خواهد عشق را در نگاه و رفتارت ببینم نه در این جانم عزیزم ها ...دلم می خواهد موقعیت مرا درک ...کنی .خانواده ام ...افکارم .اما فقط گفتم :خیلی دوسِت دارم فرزاد با بی حوصلگی گفت :منو به زور کشیدی بیرون که اینو بگی؟ ...کمی جلوتر رفتم .سعی کردم با نگاه ملتمسانه ام منظورم را به او بفهمانم .اما در اتاق بایگانی باز شد .حتی یک در هزار هم فکر نمی کردم کسی آنجا باشد .کاویان و آقای سهیلی و دو سه نفر دیگر بیرون آمدند .فرزاد چنان نگاهی به من انداخت که فکر کردم اگر می توانست همین الن خفه ام می کرد .به سرعت جیم شدم .اما غیر از فرزاد ،نگاه شماتت بار کاویان را هم دیدم .البته فرصتی برای دیدن عکس العمل آقای سهیلی نبود .از پله ها پایین رفتم و دوان دوان خودم را به دفترمان رساندم. قلبًم روی هًزار میًزد .پًدرام روی میًزم خًم شًده بًود و چیًزی یادداشًت مًی کًرد .بًا ورود ناگهًانی مًن سًر بلند کرد و پرسید :چی شده؟ یک دست روی سینه ام گذاشتم و با دست دیگر به درگاه تکیه کردم و سعی کردم آرام بگیرم .به خودم !گفتم :بازم گند زدی هما پدرام یک لیوان آب دستم داد و دوباره پرسید :چی شده؟ .به زحمت لبخندی زدم و گفتم :هیچی .هوس کردم بدوم .ابرویی بال برد .بقیه هم نگاهی حاکی از ناباوری به من انداختند .اککهی ...اصل ً دروغگوی خوبی نبودم پدرام مرا به دنبال کاری پایین فرستاد .خوشحال بودم که می توانم از زیر آن نگاههای کنجکاو فرار کنم .تا مًی توانسًتم طًولش دادم .نیًم سًاعت بعًد آرام و مطمئن برگشًتم .پًانته آ گفًت :آقًای سًهیلی کًارت .داشت یخ کردم .وای نه ...یعنی چه کارم داشت؟ .پانته آ همانطور که مشغول تایپ بود ،ادامه داد :گفت پرونده ی جهانبخش رو براش بیار بی اختیار لبخندی روی لبم نشست .سر به زیر انداختم که کسی آن را نبیند .به آرامی پشت میزم آمدم و نشسًتم .نمیشًد جلًوی چشًم هًم اتًاقی هًا دسًت خًالی بًه دفًترش بروم .کشًوی فایًل را بًاز کًردم و وانمود کردم که دارم دنبال پرونده می گردم .کمی بعد یک پوشه ی خالی درآوردم .خواستم بروم اما فکر !کردم ،اگر توی راه زمین بخورم و پوشه باز شود ،همه می بینند خالیست کامپیوترم روشن بود .با خودم گفتم نکنًد واقعًاً پرونًده ی جهانبخش موجود باشًد؟ سرچ کردم ولی نبود. نوت پد را باز کردم و به سرعت مشغول تایپ کردن شدم .نامه ای از قول آقای محمدرضا جهانبخش خطاب .به مدیر شرکت نوشتم و از آن پرینت گرفتم .برگه را لی پوشه گذاشتم و از دفتر بیرون رفتم .پشت در دفتر آقای سهیلی به منشی گفتم که پرونده ی آقای جهانبخش را آورده ام منشًی ،تلفنًی بًه رییًس اطلع داد و مًن وارد دفًترش شًدم .سًلم کوتًاهی کًردم و پوشًه را روی میًزش گذاشتم .جوابم را داد .بعد در حالی که دست می برد پوشه را بردارد با تعجب پرسید :این چیه؟
.پرونده ی جهانبخش _: پوشه را باز کرد و پرسید :یعنی پرونده ی جهانبخشی هم بود؟ .نه قربان .همین الن سر همش کردم _: در حالی که آن را می خواند ،لبخندی روی لبانش نشست .بدون این که چشم از نامه بردارد ،پرسید :چرا نمی شینی هما؟ نامه نویسیت عالیه .می تونم این نامه رو پیش خودم نگه دارم؟ .نشستم .زانوهایم را جفت کردم و جواب دادم :نظر لطفتونه نامه را تا زد و توی جیبش گذاشت .بعد روی مبل چرخانش ،رو به من چرخید و گفت :این ...پسره نامزدت فرزاد بود؟ .سر به زیر انداختم و گفتم:بله و تو بهش گفتی دوسش داری ،چرا؟ _: سر بلند کردم و ناامیدانه نگاهش کردم .او این را هم شنیده بود .یعنی کاویان و بقیه هم شنیده بودند؟ چًون جًوابی نًدادم ،گفًت :درسًت نیسًت مًن تًو امًور خصوصًی تًو دخًالت کنًم .یعنًی هیًچ ربطًی بًه مًن .نداره ،اما ...هما تو منو ناخواسته درگیر کردی .پوزخندی زد و ادامه داد :این روزا خیلی بیشتر از شرکت ،نگران سرنوشت تو ام بًاز هًم نتوانسًتم جًواب بًدهم .بنًابراین بعًد از مکًثی ادامًه داد :تًو بًا فًرزاد خیلًی فًرق داری .حًتی نمًی تونی حقیقت رو در مورد خودت و خونوادت بهش بگی .در مورد نگرانیهات ،سرگرمیهات ،کارت ،بدهیهات... فکر می کنی تا کی می تونی با عزیزم دوسِت دارم ،ادامه بدی؟ اگر اون فقط دوستت بود یه حرفی .مهم نبود در مورد خودِ واقعیت ندونه .اما تو می خوای با این مرد زندگی کنی ،در حالی که حتی حاضر نیستی به شونه هاش تکیه کنی .بیا و جدی در موردش فکر کن .می خوای چکار کنی هما؟ نگاهم بدون این که ببینم به میز جلویم دوخته شده بود .او راست می گفت .من هیچی به فرزاد نگفته ...بودم .باید با او حرف می زدم .در مورد همه چیز نه فقط عشق آقًای سًهیلی چنًد دقیقًه در سًکوت نگًاهم کًرد .بًالخره برخاسًت و گفًت :مًن بایًد برم .اگًر حًالت خًوب .نیست امروز رو مرخصی بگیر .معذرت می خوام از این که ناراحتت کردم .سری به نفی تکان دادم و آرام گفتم :نه نه مهم نیست .شما درست می گین گیًًج و منًًگ بًًه بخًًش بازاریًًابی برگشًًتم .کیفًًم را برداشًتم و گفتًًم :پًًدرام میشًًه بقیًًه ی امًًروزو برام .مرخصی رد کنی؟ حالم خوب نیست .پدرام نگاهی به من انداخت و گفت :باشه ،برو .بیرون آمدم .ساعتها راه رفتم و به حرفهای آقای سهیلی فکر کردم
با فرزاد توی پارک قرار داشتم .وقتی رسید ،با ناراحتی دستهایش را توی جیبهای کاپشن چرمش فرو برد و نگاهی به آسمان ابری پاییزی انداخت و گفت :هوا خیلی سرده عزیزم .جای بهتری برای قرار گذاشتن نبود؟ :ً.زیاد معطلت نمی کنم .ازت خواستم بیای اینجا که اینو بهت پس بدم این را گفتم و حلقه ی نامزدی را به طرفش گرفتم .با حیرت پرسید :منظورت چیه؟ :ً.فکر می کنم مشخصه .بگیرش ً :ولی آخه چراااااا؟؟؟ رو گرداندم .نمی خواستم دوباره اسیر چشمان زیبا و قد و بالی رعنایش بشوم .آرام گفتم :خواهش می .کنم بگیرش .من خیلی فکر کردم فرزاد .من و تو به درد هم نمی خوریم :ً.نمی فهمم .حلقه را روی نیمکت پارک گذاشتم و گفتم :تو مرد رویاهای من نیستی ،همین :ً.مسخره بازی نکن .تا دیروز که خوب بودیم .می خواستیم عقد کنیم ًً :تًو مًی خواسًتی نًه مًن .تًو خًوب بًودی نًه مًن .تًو عاشًق بًودی .تًو راحًت بًودی نًه مًن .خیلًی سًعی کردم فرزاد .خیلی خودمو گول زدم .بارها به خودم گفتم هما خیلی خوش شانسی که فرزاد تو رو انتخاب کرده .خیلیا آرزوشو دارن .اما ...مًن آرزوتو ندارم فرزاد .دیگًه نًدارم .وقتی فکرشًو می کنم می بینم هیًچ .وقت نداشتم .من فقط عاشق چشم و ابروت بودم .چشم و ابرو مرد زندگیم نمیشه :ً.اگه تو بخوای میشه :ً.نمی خوام .از صمیم قلب آرزو می کنم بهتر از من گیرت بیاد
آرام به او پشت کردم .برای سوزناک تر شدن داستان خوب بود قطره اشکی هم می ریختم .اما سبک تر !از آن بودم که گریه کنم
هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که فرزاد گفت :وایسا هما .فقط یه چیز رو به من بگو .مرد دیگه ای تو زندگیته؟
ایستادم .پشت به او داشتم .سر بلند کردم و به درختان سرما زده ی پاییزی نگاه کردم و به برگهای زرد و .سرخی که پارک را فرش کرده بودند .آقای سهیلی؟ نه به طور قطع عاشقش نبودم .آرام و قاطع گفتم :نه .هیچ کس
منتظر نشدم حرف دیگری بزند .راهم را کشیدم و رفتم .چقدر آزاد بودم و چقدر راحت .احساس می کردم .که دیگر هیچ چیز ،حتی زخم زبان کاملیا هم ناراحتم نمی کند
سوار اتوبوس شدم .اینقًدر غًرق خوشی بودم کًه نفهمیًدم اتوبًوس اشتباهی سوار شدم .تا آخر مسیر هًم داشًتم از پنجًره بیًرون را نگًاه مًی کًردم .وقًتی پیًاده شًدم تًازه دیًدم کًه چقًدر از خًانه دور شًده ام. مجبور بودم تاکسی بگیرم .اما اول وارد سوپری شدم تا چیزی برای خوردن بگیرم .با دیدن آقای سهیلی !که داشت خرید می کرد ،یکه خوردم .خدای من این جن بود یا آدمیزاد؟ خریًدش را کًرد .کیسًه را برداشًت و بًه طًرف در برگشًت .بًا دیًدن مًن خندیًد و گفًت :دخًتر تًو جنًٌی یًا آدمیزاد؟ از ایًن کًه همًان جملًه ای کًه در ذهنًم بًود ،را بًه زبًان آورده بًود ،خنًده ام گرفًت .گفتًم :مًن اتوبًوس اشتباهی سوار شدم ،شما چطور؟ :ً.من هتلم همین جاست .و به آن طرف خیابان اشاره کرد .بعد اضافه کرد :بیا بریم تو لبی یه چیزی بخوریم !نگاهی به او انداختم .این یک دعوت رسمی نبود .از آن گذشته ،من الن آزاد بودم و صد البته گرسنه به دنبالش روان شدم .وارد هتل شدیم .نشستیم .پیش خدمت جلو آمد .آقای سهیلی بدون آن که از من چیزی بپرسد ،نسکافه با کیک شکلتی سفارش داد .فکر کردم از کجا میداند که نسکافه و کیک شکلتی دوسًت دارم .آه خًدایا بًه او گفتًه بًودم .همًه چیًز را بًه او گفتًه بًودم .ولًی حقیقًت ایًن بًود کًه چًون نهًار ...نخورده بودم ،خیلی گرسنه بودم و یک چیز شور دلم می خواست ،ترجیحاً یک غذای درست و حسابی آقای سهیلی بعد از سفارش دادن رو به طرف من برگرداند و پرسید :در مورد حرفام فکر کردی؟ :ً.بله کاملً ً :خب؟ :ً.به فرزاد گفتم نمی تونم اینجوری ادامه بدم ً :ناراحت شد؟ :ً.خیلی .اما ...جایی برای برگشت نبود .واقعاً نمی تونستم .خیلی فکر کردم :ً.درسته .نگرانش نباش .خیلی زود باهاش کنار میاد لبخند دلداری دهنده ای بر لب نشاند .پیش خدمت دو فنجان آب جوش با کافی میکس و کیک شکلتی .روی میز گذاشت چنًد لحظًه سًکوت برقًرار شًد .در حًالی کًه پًاکتش را تًوی فنجًان خًالی مًی کًرد ،پرسًید :ارتقًای مقًام گرفتی؟
بًا نًاراحتی گفتًم :نًه .بًه خًاطر اون نوشًابه ی لعنًتی نگرفتًم .اگًر اون ابلًه بًه پًدرام نگفتًه بًود ،حتمًاً مًی .گرفتم لبخندی زد و با شیطنت پرسید :بازم اسمشو یادت رفت؟ !با کف دست به پیشانی کوبیدم و گفتم :این نامردیه! شما همه چی راجع به من میدونین .خیلی بده :ً.اسمش کامیاب زندی بود .خیلی هم بد نیست .اینجوری می تونی راحت باشی خواستم بگویم اینطور نیست .اما موبایلش زنگ خورد و او با دیدن شماره برخاست .عذر خواهی کوتاهی کًرد و از مًن دور شًد .بعًد از چنًد لحظًه برگشًت و گفًت :خیلًی معًذرت مًی خًوام همًا .ولًی کًار مهمًی .پیش اومده .باید برم .سری تکان دادم و گفتم :خواهش می کنم ل تعارف نکن .برخاستم .ولی گفت :نه نه خواهش می کنم تو بشین و بخور .اص ْ .بعد خداحافظی کرد و رفت وقًتی بًه خًانه رسًیدم ،نًازی نبًود .مًارال تًوی هًال دراز کشًیده بًود و تلویزیًون مًی دیًد .سًلم و علیکًی کردم و به اتاقم رفتم .هنوز لباس عوض نکرده بودم که نازی با سر و صدا وارد شد .یک پرونده ی سخت و سنگین را با موفقیت تمام کرده بود و خوشحالی از سر و رویش می بارید .مارال دست گرفت که باید سور .بدهی؛ نازی هم اینقدر خوشحال و پیروز بود که خم به ابرو نیاورد تازه از خانه بیرون آمده بودیم که ناگهان مارال با همان لحن جیغ جیغو و پر سر و صدایش پرسید :وای هما حلقه ات کو؟ .نگاهی به دستم انداختم .لبخند ملیمی روی صورتم نشست .با خونسردی گفتم :پسش دادم !!!نازی با حیرت پرسید :چیکار کردی؟ !!مارال جیغ زد :پسش دادی؟ .آره .اشتباه کردم .فرزاد همسر مورد علقه ام نبوده و نیست _: ...مارال طوری که انگار با خودش حرف می زند ،گفت :ولی تو دوسش داری ...خیلی .قیافشو ،قد و بالشو ،نه خودشو .من اصل ً باهاش راحت نبودم .نمی تونستم حرفای دلمو بهش بزنم _: مارال با لحن یک کارشناس گفت :احمقانه س .مگه قراره که آدم به مردا همه چی رو بگه؟ پس دوستات .برای کی خوبن؟ مرد زندگیت اگه همه چی رو بدونه سوارت میشه .زندگیتو جهنم می کنه بًه تنًدی گفتًم :نًه .قبًول نًدارم .حًداقل در مًورد مًن اینطًور نیسًت .دلًم نمًی خًواد هیچًی رو از شًوهرم .پنهان کنم .مارال گفت :خیلی بی سیاستی .مگه نه نازی؟ آدم نباید همه حرفی رو به مردش بزنه نًازی گیًج و سًردرگم نگًاهی بًه مًن و بعًد بًه مًارال انًداخت .بًالخره رو بًه مًن کًرد و پرسًید :خًوب فکراتًو کردی؟ این تصمیم نهاییته؟
البتًه کًه فکًر کًردم .تًو کًه خًوب مًی دونًی .مًن هیچًی نمًی تونسًتم بًه فًرزاد بگًم .فکرشًو نگرانیًش _: شده بود وبال تمام مشکلتم .من هنوز با خانوادم کنار نیومدم .بعد اومدم یه نفر دیگه رو هم اضافه کردم. .کسی که به جای این که مرحم دلم باشه ،زحمته مارال آه بلندی کشید و با شیطنت ذاتی اش بحث را قطع کرد :بسیار خب .بازگشتت رو به دنیای پرشور .مجردی تبریک میگم لبخنًدی زدم و تشًکر کًردم .نًازی هنًوز بًا تردیًد نگًاهم مًی کًرد .بًه شًانه اش زدم و گفتًم :مًن خًوبم بابًا .بخند .بالخره سری تکان داد .لبخندی زد و گفت :هر جور خودت راحتی اول رفًتیم سًینما و بعًد هًم مهمًان نًازی پیًتزا خًوردیم .اینقًدر گفًتیم و خندیًدیم کًه آن شًب بًه یکًی از .خاطره انگیز ترین شبهای زندگیمان تبدیل شد صبح روز بعد وقتی بیدار شدم ،هنوز احساس خوشحالی می کردم .مدتی طول کشید تا بیاد فرزاد و آقای سهیلی افتادم .ولی نه ...نمی خواستم به آنها فکر کنم .با یک موزیک شاد مسواک زدم و توی آینه کلی .برای خودم شکلک درآوردم .بعد هم خودم را بوسیدم و بیرون آمدم ...هنوز به شرکت نرسیده بودم که فرزاد صدایم زد :وایسا هما خودش را به من رساند .چشمان سرخش از گریه و بی خوابی حکایت می کرد .از این که اینطور دلش را شکسًته بًودم و بعًد بًی رحمًانه خًوش گذرانًده بًودم شًرمنده شًدم .امًا نًه آنقًدر کًه بخًواهم از حرفًم .برگردم .سلم عزیزم _: .درحالی که از شرم نگاهم را از او می دزدیدم ،گفتم :لطفاً دیگه اینجوری با من حرف نزن .ببین بیا فراموش کنیم .حلقه تو بکن دستت .بده ببینن دستت نیست _: .من که نمی خوام دروغ بگم .خب بهشون میگم چی شده .نگران نباش وجهه ی تو رو خراب نمی کنم _: .پس می خوای به نفر بعدی نشون بدی که کامل ً آزادی _: .نه فرزاد .نفر بعدی وجود نداره .حال حالها نمی خوام بهش فکر کنم _: .بسیار خب .می تونیم فعل ً باهم دوست باشیم .ولی جون من این حلقه رو بکن دستت _: ملتمسانه حلقه را به طرفم دراز کرد .رو به او کردم و خیلی جدی گفتم :تمومش کن فرزاد .مرد اینقدر بی !جنبه؟ خوبه وال قدمهایم را تند کردم و رفتم .دلم نمی خواست دوباره دلش را بشکنم .ولی از ضعفش حرصم می گرفت. .او هنوز مثل یک بچه احتیاج به تر و خشک کردن داشت پشت کامپیوترم نشسته بودم و مشغول کار بودم .بر خلف تصور فرزاد هیچ کس متوجه ی انگشت خالی .از حلقه ام نشد
.پدرام از دم در گفت :هما بیا کارت دارم .چند کلمه ی دیگر تایپ کردم و از جا برخاستم .به دنبال او وارد راهرو شدم ً :چکار باید بکنم؟ :ً.بریم اتاق کنفرانس ً :چرا؟ :ً.برای پذیرایی از مهمونای آقای سهیلی .مدیرای شعبه های مختلف رو برای یه جلسه دعوت کرده !ً :به من چه؟ من که آبدارچی نیستم ً :اینقدر ادا در نیار هما .من هنوز منشی ندارم .یعنی استخدام شده ،ولی این هفته نمی تونست بیاد. .قراره از شنبه کارشو شروع کنه ًً :چًه خًوب! ولًی بًا تمًام اینًا ،جلسًه ی آقًای سًهیلی بًه مًن ربطًی نًداره .چًرا آبًدارچی ایًن کًارو نمًی کنه؟ به در اتاق کنفرانس رسیده بودیم .پدرام آهی کشید و گفت :اینو از آقای سهیلی بپرس .اون گفت برای .پذیرایی تو رو صدا کنم .ابرویی بال انداختم و گفتم :لبد چون فقط اسم منو یادش اومده .پدرام سری تکان داد و گفت :شاید .به دنبالش وارد شدم .همه حاضر بودند .آقای سهیلی گفت :خب .می تونیم شروع کنیم خانم مهندس کاشفی مدیر مالی شرکت برخاست و شروع به صحبت کرد :همانطور که استحضار دارید تولیًد محصًول ویفًر انًرژی زای پًارس نًوش اهًداف مًالی شًرکت رو تًامین نمًی کنًه و طبًق نظًر سًنجی .انجام شده بین هشتصد نوجوان چهارده تا هیجده ساله ،محصول مرغوبی نیست .یکی از مدیرانی که نمی شناختم ،ادامه داد :بیش از نیمی از محصولت ما برگشت خورده من پشت به جمعیت ،داشتم از توی فلسکی که گوشه ی سالن گذاشته بودند ،توی فنجانها آب جوش مًی ریختًم و حرفهایشًان را گًوش مًی دادم .یکًی دیگًر از مًدیران خیلًی اصًرار داشًت کًه بًا کلمًات قلنبًه سًلنبه حًرف بزنًد و توضًیح دهًد کًه ایًن محصًول اصًل بًه درد نمًی خًورد .آقًای سًهیلی اجًازه داد او خًوب حرفهایش را زد .بعًد با ملیمًت گفًت :معذرت مًی خوام آقا .کلمات شما برای من ثقیل بود .میشه لطفًاً ساده تر توضیحاتتونو بفرمایین؟ خنًده ام گرفًت .لبًد بًاز هًم منظًورش همًان ائتلف تکًوینی و مًدیریت چنًد جًانبه بًود .حتمًاً مًی خواسًت !من منظور او را بفهمم .وال چنان رییسی که مثل من بیسواد نبود از او گوشًه ی چشًم نگًاه کًردم .مخًاطب آقًای سًهیلی از رو رفتًه بًود .نمًی دانسًت چطًور منظًورش را برسًاند .مًن و منًی کًرد و بًه آقًای سًهیلی خیًره شًد .آقًای سًهیلی بًا خونسًردی نگًاهش مًی کًرد. .بالخره زبان باز کرد و توضیح داد که محصول مربوطه باید از رده خارج شود
.مشغول پذیرایی شدم .چایی و نسکافه گرفتم و بعد هم شیرینی حاضران صحبتهایشان را کردند و نتیجه گرفتند که باید تولید ویفر انرژی زا را متوقف کنند .فقط مانده بود که آقای سهیلی نتیجه را تایید کند .اما او رو به من کرد و پرسید :نظر شما چیه خانم کریمی؟ .اینقدر دستپاچه شدم که نزدیک بود ،ظرف شیرینی را بیندازم ً :در مورد چی آقای رییس؟ خًانم مهنًدس کاشًفی بًا بًی حوصًلگی گفًت :معًذرت مًی خًوام آقًای سًهیلی .ولًی تحقیقًات مربًوطه .انجام شده و مدیران در این مورد اتفاق نظر دارن .دلیلی نداره نظر یه کارمند دون پایه رو بپرسیم .آقای سهیلی به سردی جواب داد :ضرری هم نداره نگاهش به او طوری بود ،که حتی مرا هم ترساند .بعد خیلی جدی به طرف من برگشت و پرسید :شما هم فکر می کنین تولید ویفر انرژی زا بی فایده است؟ نمًی دانسًتم در مًورد پًدربزرگم بًه او گفتًه ام یًا نًه؟ آب دهًانم را قًورت دادم .نفًس عمیقًی کشًیدم و گفتًم :صًلح مملکًت خًویش خسًروان داننًد .مًن فقًط فکًر مًی کنًم ...ایًن محصًول نًه مخصًوص نوجوانًان .بلکه آدمای مسنه .یک نفر با بدبینی پرسید :آدمای مسن؟ چرا؟ این چیزا مال بچه هاس آقای سهیلی با ملیمت نگاهم کرد و پرسید :و دلیلتون؟ :ً.پدربزرگم از اینا خیلی دوست داره .دوستاشم همینطور خًانم کاشًفی کًه هنًوز حًرص مًی خًورد ،بًا تمسًخر گفًت :نمًی خًوای بگًی کًه اونًا بًه خًاطر جًایزه ی .دوچرخه و لپ تاپ به این ویفر علقمندن .آقای سهیلی گفت :لطفاً ظرف شیرینی رو بذارین رو میز و جواب خانم کاشفی رو بدین اعتماد به نفسم بیشتر شد .ظرف را گذاشتم .مچم درد گرفته بود .گفتم :البته پدربزرگم دوچرخه سواری هًم مًی کنًه .و قطعًاً بًدش نمیًاد یًه دوچرخًه برنًده بشًه .بعضًی از دوستاشًم اهًل کًامپیوتر هسًتن .امًا .دلیلشون این نیست آقًای سًهیلی آرنجًش را روی میًز گذاشًت و چًانه اش را بًه دسًت مشًت کًرده اش تکیًه داد .بًا حوصًله پرسید :دلیلش چیه خانم؟ از این که اینطور توی جمع بهم احترام می گذاشت غرق لذت شدم .ولی از جوابم خجالت می کشیدم. بنًابراین سًر بًه زیًر انًداختم و صًدایی کًه بًه زحمًت بلنًد شًده بًود ،جًواب دادم :چًون بًا دنًدون مصًنوعی .راحت خورده میشه چند نفر خندیدند .اما آقای سهیلی متفکرانه سری خم کرد و گفت :دلیل قانع کننده ایه .خب ...شما که کارمند بخش بازاریابی هستید ،برای بازاریابی این محصول چه پیشنهادی دارید؟ پیشنهادم را قبل ً به پدرام داده بودم ،اما توجهی نکرده بود .نگاهی به او انداختم .به من نگاه نمی کرد. دوباره رو به آقای سهیلی کردم و گفتم :می تونیم تو روزنامه های کثیر النتشار آگهی بدیم .همراه آگهی
هًم یًک بًن خریًد ویفًر بًذاریم کًه کمًی برای خریًدارها ارزانًتر تمًوم بشًه .پًدربزرگ مًن و دوسًتاش طعًم سًیب و پرتقًالش رو بیشًتر دوسًت دارن .بهًتره اونًم دوبًاره تولیًد بشًه .ضًمناً اگًه بشًه طعمهًای هًل و دارچین و اینجور عطرها رو هم تولید کنیم بهتره .اونا طعمهای آشنای قدیمی رو که براشون خاطره داره، .بیشتر دوست دارن .آقای سهیلی سری به تایید تکان داد و گفت :موافقم بعد رو به جمع کرد و پرسید :کسی نظری داره؟ بًاورم نمیشًد .امًا او بًا ملیمًت جمًع را بًه سًمت نظًر مًن هًدایت کًرد و در نهًایت تصًویب شًد .قًرار شًد .آگهی را خودم بنویسم و اگر نتیجه خوب بود ،به عنوان پاداش ارتقاء مقام بگیرم نفسم از خوشحالی بند آمده بود .نمی دانستم چطور تشکر کنم .آقای سهیلی هم طوری سر و ته بحث را هم آورد که انگار اصل ً من آنجا نبوده ام و کوچکترین توجهی به این کارمند دون پایه نکرده است .با اعلم ختم جلسه مشغول گپ زدن با مدیران شد و آشکارا مرا ندیده گرفت .خوب بود! این جوری به فکر هیچ .کس نرسید که این یک برنامه ی از قبل طراحی شده است وقتی با پدرام بیرون آمدم ،گفت :دیدی بدم نشد .اگر اونجا نبودی آقای سهیلی یاد تو هم نمیفتاد! اصلً .قراری نبود نظر کارمندا رو بپرسن .لبخندی رویایی زدم و آهی کشیدم پًدرام گفًت :خبًه خبًه ...خیلًی بًاورتم نشًه .معلًوم نیسًت کًه آگهیًت کارسًاز باشًه .بهًتره بًه جًای خیًال .پردازی بری و جدی در موردش تحقیق کنی :ً.حتماً! قول میدم به طرف کامپیوترم پرواز کردم .حاضر بودم شبانه روز کار کنم .تا عصر بی وقفه به دنبال ایده های نو توی اینًترنت چرخیًدم .حًتی نهًار هًم نخًوردم .دیًوانه وار مًی خوانًدم و یادداشًت برمًی داشًتم .بًالخره طًرح اولیه آماده شد .از آن پرینت گرفتم و رفتم تا نظر پدرام را بپرسم .اما پدرام رفته بود .ناامیدانه نگاهی به در بسته ی دفترش انداختم .خسته بودم .خیلی ...تصمیم گرفتم استراحت کوتاهی بکنم و توی خانه ادامه .دهم پلًه هًا را بًا قًدمهایی شًل و ول پًایین مًی آمًدم .بًا شًنیدن صًدای پًدرام پاهًایم قًدرت گرفًت .بًه سًرعت پایین آمدم تا قبل از رفتنش کارم را نشانش دهم .او نزدیک در ورودی ایستاده بود و با آقای سهیلی حرف می زد .خوشحال شدم .اینطوری او هم نتیجه را میدید و حتماً پیشنهادات خوبی میداد .اما نه ...یک نفر دیگر هم آنجا بود .درست پشت ستون .توی آینه ی ورودی برق چشمانش را دیدم که با نگاهی شیفته چشم به دهان آقای سهیلی دوخته بود .دلم نمی خواست دوباره با او روبرو شوم .آن هم در حضور آقای .سهیلی .نباید فرزاد مرا می دید سر به زیر انداختم و به سرعت به طرف در ورودی رفتم .قد خیابان را به سرعت طی کردم .هنوز نپیچیده بودم که ماشینی کنارم توقف کرد .راننده پیاده شد و صدا زد :خانم کریمی؟ .برگشتم .ماشین شرکت بود .بر خلف معمول از تمیزی برق می زد .نگاه پرسشگری به راننده انداختم .آقای سهیلی کارتون دارن .لطفاً سوار شین _:
!چقدر همه در حضور آقای سهیلی مودب می شدند سری خم کردم .آقای سهیلی عقب پشت صندلی راننده نشسته بود .با اشاره اش سوار شدم و گفتم: بله؟ امرتون؟ .حس کردم با من کار داری .ولی جلو نیومدی _: .سری تکان دادم و گفتم :هوم .بله .مزاحمتون نمیشم .فقط اینا رو نشونتون بدم میرم .پوشه ای که دستم بود گرفت و گفت :مزاحم من نیستی .درو ببند .لطفاً در مورد این توضیح بده راننده راه افتاد و پرسید :هتل تشریف می برین؟ .چشمش به طرح من بود .جواب داد بله و به بررسی اش ادامه داد .گفتم :کادرشو قرمز کشیدم .حروفش رو هم کمی با انحنا نوشتم که جلب توجه بیشتری بکنه سری به تایید تکان داد ،ولی چیزی نگفت .ادامه دادم :البته این فقط طرح اولیه اس .اما اگه بتونم تا فردا .عصر تمومش کنم ،شاید بتونیم تو روزنامه ی شنبه صبح جایی براش پیدا کنیم .شاید ...میشه حروفش رو هم چند رنگ نوشت _: بًا خوشًحالی گفتًم :عًالیه .حتمًاً بهًتر میشًه .میًرم خًونه امتحًان مًی کنًم .در مًورد متنًش چًی؟ ایًن از "تخفیًف ویًژه برخًوردار شًوید" بًه نظًرم خیلًی کلیشًه ایًه .هرچًی فکًر کًردم جملًه ی تًازه ای بًه ذهنًم .نرسید مجبور نیستی همیشه چیز تازه ای داشته باشی .می تونی همون قدیمیها رو با رنگ و لعابی نو به _: .مردم عرضه کنی !با لبخندی پیروزمندانه جواب دادم :این درست همون کاریه که شما در مورد نوشابه ی پارس نوش کردین بله .گاهی اوقات قدیمیها هیچ ایرادی غیر از قدیمی شدن ندارن .هیچ مورد پیشرفته تری براشون پیدا _: نشده .اما خب خسته کننده ان .یه رنگ نو همون طور که یه اتاق کهنه رو جلوه ی تازه ای میده ،می تونه .کار آدمو خیلی بهتر بکنه .چه بسا جاده ی پیشرفت رو هموار بکنه .با شیفتگی گفتم :حق با شماست نگاه دیگری به طرحم انداختم و گفتم :میشه کادرش مستطیل ساده نباشه .مثل موج باشه .ستاره ای .هم خوبه .ولی تکراری شده .تایید کرد :میشه .هیجان زده گفتم :اگه لپ تاپ داشتم الن امتحان می کردم ،نشونتون می دادم .به کیف نقره ای رنگی که بینمان روی صندلی بود ،اشاره کرد و گفت :موجوده خندیدم .داشتم پرواز می کردم .کیف را باز کرد و لپ تاپ را روی پایش گذاشت .رمز را زد و اثر انگشتش را کشید و وارد شد .مثل ندید بدیدا به حرکات آرام و مطمئنش نگاه می کردم .نگاهم طوری بود که انگار تو
عمرم لپ تاپ ندیده ام! برنامه ای را باز کرد .بعد آن را به طرفم گرفت و گفت :فوتوشاپ که نمی دونی. .فکر کنم با پینت کارن راه میفته نگًاهم روی صًفحه ی سًفید ثًابت مانًد .کًم آورده بًودم اساسًی! ولًی بًه سًرعت خًودم را جمًع و جًور .کردم .سر بلند کردم و با شادی گفتم :من قول دادم .زود یاد می گیرم .قطعاً همینطوره _: !به سرعت مشغول شدم .چقدر نرم و خوش دست بود .خندیدم و گفتم :تکنولوژیش منو کشته بلفاصله از رو رفتم و از خجالت سرخ شدم .آخر کدام احمقی با رئیسش این طوری حرف می زد آن هم .در حضور راننده! آقای سهیلی بزرگوارانه جواب نداد .من هم در سکوت به طراحی ادامه دادم نمیشد! هرکار می کردم نمیشد! دستم به کلیدها عادت نداشت ،همینطور به آن ماوس مخصوص ،اص ً ل .چرا ماوس اضافه نداشت؟ ده بار کشیدم و پاک کردم .احساس می کردم یک احمق به تمام معنا هستم بالخره به هتل رسیدیم و من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم .مثل شاگردی که بعد از یک ساعت برگه ی .امتحان را سفید تحویل می دهد ،لپ تاپ را با ترس و شرمندگی به طرف آقای سهیلی گرفتم .با خونسردی آن را گرفت و توی کیفش گذاشت .بعد گفت :پیاده شو .تو هتل ادامه میدیم نزدیک بود گریه ام بگیرد؛ با ناراحتی پیاده شدم .آقای سهیلی هم پیاده شد و راننده را مرخص کرد .باهم از پله های مرمرین بال رفتیم و دربان هتل در را برایمان گشود .آقای سهیلی ناگهان پرسید :هی تو برنامه !ی دیگه ای نداشتی؟ من اصل ً ازت سوالم نکردم .با دستپاچگی گفتم :نه .می خواستم برم رو همین کار کنم .خوبه _: بازهم توی لبی نشستیم .آقای سهیلی با لبخند پرسید :نسکافه و کیک شکلتی؟ .نگاه خسته ام را به کیف لپ تاپ دوختم و گفتم :نه متشکرم .چیزی نمی خورم چی شده هما؟ _: .زیر لب جواب دادم :هیچی خسته ای؟ _: مکثی کردم .نمی دانستم باید بگویم یا نه .اما در عمق آن چشمان سیاه آرامش و همدلی موج میزد .سر بًه زیًر انًداختم و آرام گفتًم :دلًم برای فًرزاد مًی سًوزه .مًن نبایًد باهًاش ایًن کًارو مًی کًردم .درسًته کًه .دوسش ندارم ،اما گناهی نداشت که این طور بی رحمانه دلشو بشکنم .به جلو خم شد و متفکرانه گفت :متاسفم .تقصیر منه نه نه تقصیر شما نیست .شما نگفتین این کارو بکنم ،فقط گفتین در موردش فکر کنم .در مورد جدایی _: هم اصل ً متاسف نیستم .اما نباید این طوری تمومش می کردم .فرزاد حق داشت توضیحی بشنوه یا از .خودش دفاع کنه
فکر می کنی اگر دفاع می کرد ،راهی برای برگشت بود؟ _: .چشم در چشمانش دوختم .دلم لرزید .احساس گناه می کردم .آرام جواب دادم :نه واقعاً او چه جذابیتی داشت؟ این چند روز دیده بودم که همه ی شرکت مجذوبش شده اند؛ در حالی که او همیشه خیلی معمولی بود .بر خلف مدیران شرکت که همه کت شلوار می پوشیدند ،او بلوز و شلوار جین ساده ای می پوشًید .موهًایش کامل ً کوتًاه و مشکی بود .نًه خیلی قًد بلنًد و نًه خیلی چهارشًانه ...بود .زیاد حرف نمیزد .شاید همه مجذوب این سکوتش بودند .من هم .از این فکر یکه ای خوردم .حرکتی کردم که او هم متوجه ی تغییر حالم شد .حالت خوبه هما؟ می خوای بری یه آبی به صورتت بزنی؟ دسشویی اونجاست _: .با دست به گوشه ی سالن اشاره کرد .برخاستم .شاید بهتر می شدم مدتی به تصویر رنگ پریده ام توی آینه ی دستشویی خیره شدم .من داشتم چکار می کردم؟ خودم هم نمی دانستم .بالخره به خودم گفتم :سخت نگیر هما .تو کار بدی نمی کنی .جدایی از فرزاد هم نه به .خاطر آقای سهیلی ،بلکه به خطر آرامش خودت بود .پس آروم باش و برو به کارت برس وقتی بیرون آمدم کمی بهتر بودم .آقای سهیلی در حالی که با دست چانه اش را می مالید مشغول کار با لپ تاپش بود .جلو رفتم .خواستم بنشینم که به مبل کنارش اشاره کرد و گفت :این طرف بشین .چاره .ای نیست .مجبوریم با فوتو شاپ کار کنیم ...ولی من _: .یادت میدم _: نشستم .خنده ام گرفت .مضحک نبود رییس کل شرکت به یک کارمند جزء آموزش فوتوشاپ بدهد؟ به هر حال او مشغول شد .طرح مرا کشید .در مورد برنامه هم توضیح داد .کمی بلد بودم و با توضیحات خوبش خیلی بهتر شد .دو ساعتی طول کشید تا باهم طرح را تکمیل کردیم .عالی بود! وقتی تمام شد از نًتیجه ذوق زده بًودم .آقًای سًهیلی دسًتهایش را پشًت سًرش قلب کًرد و خًود را بًه عقًب کشًید .بعًد .نگاهی از سر رضایت به من انداخت و گفت :خسته نباشی .زحمتاشو شما کشیدین _: بعد با شیطنت افزودم :حال نمی دونم رییسم قبول می کنه یا نه؟ .ابروهایش را بال برد و گفت :معلوم نیست .خیلی دلتو صابون نزن خندیدم .مشغول جمع کردن لپ تاپ شد .پرسید :کجا میشه یه پیتزای پپرونی اعل خورد؟ !روی پایم کوبیدم و گفتم :به شما باید مدال حافظه رو بدن .نه .چون یادم نمیاد گفتی پپرونی کدوم پیتزایی رو دوست داری _: دالیا .آدرسو براتون بنویسم؟ _: برای شام برنامه ای داری؟ _:
.نه _: .پس بریم _: بدون این که منتظر جوابم بماند برخاست و رفت تا تاکسی بگیرد .به پشت سرش خیره شدم .از حالت .امری توام با مهربانی اش خوشم می آمد .مثل یک بره به دنبالش راه افتادم هنوز به ماشین نرسیده بودم که موبایلم زنگ زد .مارال بود .جیغ جیغ کنان پرسید :هی هما کجایی؟ .دارم میرم پیتزا بخورم _: قبل از این که جواب بدهد ،قطع شد و دیگر زنگ نزد .چند دقیقه بعد گوشی ام را خاموش کردم .دلم نمی خواست شام رویایی ام به هیچ دلیلی برهم بخورد .آقای سهیلی فقط دو روز دیگر اینجا بود و معلوم نبود .دوباره همچو فرصتی به من بدهد آقًای سًهیلی برای خًودش قًارچ و گوشًت و برای مًن پپرونًی سًفارش داد .پیًتزایی خلًوت بًود و موزیًک ملیمی فضا را پر کرده بود .احساس سبکی خوشایندی می کردم .می خواستم پرواز کنم .دستهایم را زیًر چًانه ام زدم و بًدون ایًن کًه متًوجه باشًم مجًذوب نگًاهش شًدم .هنًوز جًذابیتش برایًم معمًا بًود .بًه خودم گفتم دلیلش این است که آقای سهیلی با زنهای زیادی برخورد داشته است و اصول ً بلد است با خانمها چطور رفتار کند .مدتی چشم در چشمم دوخت و بالخره پرسید :به چی فکر می کنی؟ یکًه خًوردم .شًاید پنًج دقیقًه بًود کًه بًدون حرکًت چشًم بًه او دوختًه بًودم! دسًتهایم روی پاهًایم افتًاد. .نگاهم را به زیر انداختم و بریده بریده گفتم :هی هیچی .با بی حوصلگی ملطفت آمیزی گفت :راستشو بگو ...داشتم فکر می کردم -: به دنبال دروغ قانع کننده ای به اطراف چشم گرداندم .می توانستم نظرم در مورد رومیزیها یا پیش خدمتها بگویم .اما وقتی نگاهم به او رسید ،دوباره قفل کردم .به او نمی توانستم دروغ بگویم .سر به زیر انداختم .و با صدایی لرزان گفتم :شما حتماً با زنهای زیادی آشنا بودین که اینقدر خوب بلدین با خانما رفتار کنین .خنده ی کوتاهی کرد و گفت :نه .همیشه کارم برام جذابتر بوده نمکدان را از جلوی دستش کنار زد .به جلو خم شد و ادامه داد :تا وقتی که پرویز زنده بود ،هر دو اشتیاق زیادی برای گسترش و پیشرفت کارمون داشتیم .همیشه به نوعی مکمل هم بودیم و نیروی پیش برنده و امیدوار کننده ی همدیگه .همون اوائل کارمون پرویز ازدواج کرد و مدتی بعد زنش ترکش کرد .پرویز خیلی افسرده شده بود .به شدت کار می کرد .خیلی شبا خونه نمی رفت تا جای خالی همسرشو نبینه .یا خونه ی ما بود یا تو شرکت می موند و کار و کار و کار ...یک سال طول کشید تا راضی شد زنش رو طلق بده و آزادش کنه .این ماجرا غیر از خودش ،رو منم که از برادر بهش نزدیکتر بودم تاثیر خیلی بدی گذاشت. .قیدشو زدم .تصمیم گرفتم تنها باشم که ضربه نخورم !محکم گفتم :خیلی ترسویین .خندید و گفت :شاید !ولی آخه چرا؟ _:
.متفکرانه گفت :نمی دونم فراموش کرده بودم او رییسم است .یادم رفته بود توی شرکت چقدر از او می ترسیدم .می خواستم یک ...بحث جدی راه بیندازم .اما !!آقا کی باشن؟ _: یک لحظه از ترس منجمد شدم .این صدای پدرم بود!!! اما او اینجا چکار می کرد؟؟؟ جرات نمی کردم سرم را بلنًد کنًم و بًبینم واقعًاً کیسًت .داشًتم مًی مًردم .پیًش خًدمت وقًت نشًناس همًان موقًع پیًتزایم را جلویم گذاشت .صداها و بوها توی ذهنم همهمه ی نامفهومی ایجاد می کرد .تمام اینها شاید بیشتر از .چند ثانیه طول نکشید ،ولی مرا تا سر حد مرگ برد آقای سهیلی برخاست .دستش را به طرف پدرم دراز کرد و گفت :آصف هستم .شما؟ نفسم آرام آرام برگشت .او از من دفاع می کرد .حتماً همینطور بود .از جا بلند شدم .وای خدا همه باهم بودند .بابا مامان ،کاملیا و ساسان! اینجا چکار می کردند؟؟ .بابا هنوز عصبانی بود .زیر لب گفتم :ایشون پدرم هستن آقای سًهیلی بًه گرمًی گفًت :خیلًی خوشًوقتم آقًای کریمًی .ما داشتیم در مًورد آگهًی جدیًدی کًه بایًد .بدیم بحث و تبادل نظر می کردیم ساسان پرسید :شما همکارین؟ میشه گفت .اگه این طرحمون موفًق بشه ،من رسًماً استخدام میشم ،خانم کریمی هم ترفیًع می _: .گیرن متعجب به او نگاه کردم! او داشت چی می گفت؟ ..ساسان با تمسخر گفت :مطمئنم که موفق میشین .هاها !کاملیا گفت :هما دست به خاک می زنه طل میشه .لحنش بدجوری آتشم زد .مامان سقلمه ای به او زد و گفت :حال تو ام ضایع اش نکن .آقای سهیلی گفت :می تونیم همه سر یه میز بشینیم .یه میز شیش نفره اونجاست بابًا زیًر چشًمی نگًاهی بًه او انًداخت .آشًکارا مخًالف بًود .امًا چًون بقیًه بًه طًرف آن میًز رفتنًد ،چیًزی .نگفت .آقای سهیلی پیتزاها را وسط گذاشت و گفت :سفارشتونو بدین .تا می رسه هم ازینا میل کنین همًه نشسًتند .آقًای سًهیلی نگًاهی بًه جمًع انًداخت و گفًت :میشًه بقیًه رو هًم معرفًی کنیًن خًانم کریمی؟ نوشابه به گلویم پرید .سرفه ای زدم .مامان گفت :اوا چی شد؟ .دستی تکان دادم و به زحمت گفتم :چیزی نیست
مامان رو به آقای سهیلی کرد و گفت :من مادرشم .اینم برادرزاده ام خانم مهندس کمالی و همسرشون .آقای مهندس سماعی هستن .صاحب یکی از معتبرترین شرکتهای مبل سازی .کارخونشون تو شاهروده !آقای سهیلی ابرویی بال برد .با ساسان دست داد و گفت :از آشناییتون واقعاً خوشوقتم کاملیا پرسید :شما شغل دیگه ای هم دارین؟ .شغل دیگه؟ نه متاسفانه .همین یکی هم رو هواست _: برای آدمی با سن و سال شما اصل ً خوب نیست! شما حتماً زن و بچه دارین .باید به فکر آینده ی بچه _: .هاتونم باشین .متاسفانه در این زمینه هم شانسی ندارم .من هنوز ازدواج نکردم _: !واسه همینه که اینقدر بی مسئولیتین! اگر ازدواج کرده بودین در مورد کارتون جدی تر فکر می کردین _: از پررویًی کاملیًا حرصًم گرفتًه بًود .داشًت پیًتزای آقًای سًهیلی را مًی خًورد و نصًیحت اخلقًی هًم مًی .کرد .آقای سهیلی با ملیمت گفت :شایدم اینطور باشه مامان به دستم زد و یواش گفت :فرزاد چی شده؟ .برگشتم و با گیجی گفتم :هیچی شًروع بًه توضًیح دادن کًرد .سًعی مًی کًرد صًدایش را بقیًه نشًنوند .کاملیًا و ساسًان و آقًای سًهیلی مشًغول بحًث بودنًد .بابًا نگاه نگرانًش را بیًن مًن و مامًان مًی گردانًد .مامًان گفًت :کاملیا و ساسًان فًردا اینجا یه سمینار داشتن .ما هم تصمیم گرفتیم این آخر هفته رو بیاییم زیارت .با ماشین ساسان اومدیم. رفتیم خونتون .مارال زنگ زد بهت و گفت اومدی اینجا .فکر کردم با فرزادی ،اما گفت نامزدیتون بهم خورده. ای خدا دختر ،چرا این کارو کردی؟ .سر به زیر انداختم .با ناراحتی گفتم :مامان تو رو خدا بس کن با چشم به آقای سهیلی اشاره کرد و گفت :با این یارو سروسری داری؟ ...ملتمسانه گفتم :نه مامان نه سر بلند کردم .از این مسخره تر نمیشد .کاملیا و ساسان به آقای سهیلی! آموزش بازاریابی می دادند. .داشتم از خجالت می مردم .مثل یک آشغال باهاش حرف می زدند .حتی نگذاشتند غذایش را بخورد در باز شد .رویم به در بود .خدای من پدرام!! چشمانم گرد شد .امشب به حد مرگ غافلگیر شده بودم. پدرام نگاهی به ما انداخت و مستقیم به طرف میز ما آمد .کنار من ایستاد .سلمی به جمع کرد .همه جوابش را دادند .بابا پدرام را می شناخت .پرسید :مشکلی پیش اومده پدرام؟ پدرام نتوانست جواب بابا را بدهد .چون ساسان به او اجازه ی صحبت نداد و با لحنی مسخره گفت :پس تو پدرامی! ببین بهت پیشنهاد می کنم دست این بابا رو هم بند کنی .به نظرم هوش و استعدادش بد .نیس
پدرام نگاهی گیج و عصبانی به او انداخت .بعد رو به آقای سهیلی کرد و گفت :خیلی خیلی معذرت می .خوام آقای رییس کاملیا با حیرت پرسید :رییس؟ .و همه ی نگاهها به طرف آقای سهیلی برگشت بابا با تعجب پرسید :شما آقای کاویان هستین؟ .پدرام گفت :نخیر ایشون آقای سهیلی رییس کل شرکت هستن !!کاملیا با چشمهای از حدقه درآمده گفت :رییس کل شرکت؟ پًدرام گفًت :بلًه .افتخًار دادن برای بازدیًد از شًعبه ی مًا از تهًران اومًدن .یًه تعًداد پرونًده مونًده بًود ،چًون .دارن فردا تشریف می برن ،مجبور شدم امشب مزاحمشون بشم .آقای سهیلی برخاست و گفت :چند لحظه ما رو ببخشید .با پدرام چند قدم دور شدند .پدرام پوشه ای را باز کرد و مشغول توضیحاتی شد .بابا حیرتزده گفت :ولی اون یه اسم دیگه گفت .گفتم :به اسم کوچیک خودشو معرفی کرد .آصف سهیلی بابا گفت :میلیاردر معروف؟ .خودشه _: مامان پرسید :اون واقعاً میلیاردره؟ .بابا گفت :من و تو و دار و ندارمون خرج یه روزشه !ساسان خنده ای کرد و گفت :کامی داشتیم به نابغه ی بازاریابی درس می دادیما کاملیًا کًه آشًکارا تحًت تًاثیر قًرار گرفتًه بًود ،رو بًه مًن کًرد و گفًت :ایًن ذلیًل مًرده هًم کًه زبونشًو گربًه خورده .خب چرا حرف نزدی؟ .اگه می خواست شناخته بشه خودشو معرفی می کرد _: بابا پرسید :جریان این پیتزا خوردن دو نفره چی بود؟ مًا واقعًاً داشًتیم رو یًه آگهًی تبلیغًاتی کًار مًی کردیًم بابًا .آقًای سًهیلی ازم آدرس یًه پیًتزا فروشًی _: .خوب رو پرسید ،منم اینجا رو بهش معرفی کردم .چون اضافه کار کرده بودم ،مهمونم کرد همان موقع پدرام رفت و آقای سهیلی سر میز برگشت .ساسان یک بشقاب سیب زمینی سرخ کرده و .نوشابه جلوی او گذاشت و گفت :کمی از این بخورین آقای سهیلی .الن پیتزای داغ می رسه .آقای سهیلی با تعجب گفت :متشکرم .مادرم با دستپاچگی گفت :یه کم پیتزا اینجا هست
.ممنونم _: ساسان با لحن لوسی گفت :خب آقای سهیلی ،آدمی مثل تو چه ماشینی سوار میشه؟ نه بذار خودم حدس بزنم .پورشه؟ آقای سهیلی نگاهی پرسشگرانه به من انداخت و من هم با حالتی عاجزانه نگاهش کردم .سعی کردم .عمق تاسفم را برسانم .او پوزخندی زد و گفت :موقع پز دادن از پورشه استفاده می کنم .کاملیا که تازه داشت از بهت بیرون می آمد ،گفت :از ملقتتون خیلی خوشوقتم آقای سهیلی .آقای سهیلی ابرویی بال برد و گفت :گمونم ما چند دقیقه پیش باهم آشنا شدیم کاملیا با ناز و ادا گفت :اما این فرق می کنه .یه آشنایی حرفه ایه .آشنایی دو تا مدیر .این کارت ویزیت منه .هر سفارشی که در مورد مبلمان اداری داشته باشین ،در خدمتم .اگرم بخواین می تونین از طریق .هما با من در تماس باشین .دستش را دور گردنم انداخت و گفت :من و هما مثل خواهر می مونیم چی؟ از کی خواهر شده بودیم؟ .آقای سهیلی گازی به پیتزا زد و گفت :هوم .مشخصه .کاملیا گفت :ما از بچگی باهم بزرگ شدیم .در کنار هم .تو همه چی شریکیم .بوی عطرش داشت خفه ام می کرد .مامان با شیفتگی گفت :اوه کاش دوربین داشتم .آقای سهیلی با ابروهای بال رفته نگاهی به ما کرد ،ولی جوابی نداد کاملیا ادامه داد :از این نزدیکتر نمیشه ،مگه نه هما؟ دسًتش را محکًم دورم گرفتًه بود .ناخنهًای تیزش توی گوشًت بازویم فرو می رفًت .آقًای سًهیلی جرعًه .ای نوشابه خورد و گفت :حتماً براتون خیلی سخت بوده که تقاضاشو رد کردین تقاضاشو رد کردم؟! در چه مورد؟ _: .تقاضای کار تو شرکتتون _: !این راز بود و قرار بود پنهان بماند بابا با تعجب گفت :تو از کاملیا تقاضای کار کردی؟ ...کاملیا که سرخ شده بود ،گفت :من ...نمی فهمم ...کی؟ یًک سال پیًش .درست قبل از استخدامش تو شرکت من ،تقاضًای کار بدون مزدشًو رد کردین ....چه _: !تصیمیم جالبی
همًه ی نفسًها تًوی سًینه حبًس شًد .آقًای سًهیلی ادامًه داد :البتًه مًایه خوشًوقتی ماسًت کًه شًما درخواستشو رد کردین و اون الن از کارمندای خوب ماست .فکر می کنم به خاطر این لطفی که به شرکت !من کردین باید ازتون تشکر کنم کاملیا مثل کره تو آفتاب وا رفت .مامان با لحنی تند پرسید :این حقیقت داره؟ تو به هما کار ندادی؟ .بابا گفت :تو اصل ً اینو به ما نگفته بودی با دلخوری گفتم :چی باید می گفتم؟ ساسان گفت :آخه تقاضای هما یه کم گستاخانه بود .پارتی بازی خونوادگی میشد و این حرفا که کاملیا باهاش مخالفه .مگه نه کامی؟ مامًان بًا عصًبانیت گفًت :گسًتاخانه؟ اگًه یًادت باشًه ایًن مًا بًودیم کًه برای راه انًدازی شًرکت بهًت پًول .قرض دادیم .سند خونمونو گرو گذاشتیم .بدون کمک ما تو اون شرکتو نداشتی کاملیا من من کنان گفت :نه حال اینجوریم نیست .شما یه جوری میگین انگار همه ی تقصیرا مال منه. ولًی اینطًور نیسًت .همًاجون هرکًاری داشًته باشًی بًه خًودم بگًو .اصًل ً همیًن الن حاضًرم اسًتخدامت .کنم اه! حالم داشت بهم می خورد .او متظاهرترین موجود دنیا بود .چنان لبخندی می زد که انگار واقعاً اشتباه شده بود .سعی کردم جواب دندان شکنی به او بدهم :این طور نیست کاملیا .هر دومون خوب می دونیم چًی شًد .تًو درسًت در موقعیًتی کًه مًن بًه شًدت بًه اون کًار نیًاز داشًتم ،دسًت رد بًه سًینه ام زدی. اشکالی نداره .شرکت توئه اختیارشو داری .ولی سعی نکن خودتو به اون راه بزنی .اتفاقیه که باید می .افتاد تا ما بهتر همدیگه رو بشناسیم کاملیًا دست روی دسًتم گذاشت و با لبخنًد متظاهرانه اش گفت :این چه برداشتیه مًی کنًی؟ هما مًن .فکر نمی کردم برات مهم باشه بًا انزجًار دسًتم را پًس کشًیدم .عقًده ی قًدیمی سًر بًاز کًرده بًودم .دیگًر نمًی توانسًتم تحمًل کنًم :تًو دقیقاً می دونستی که داری چه ضربه ای به من می زنی .می دونستی چقدر احتیاج دارم .از وقتی تو وارد خونًواده ی مًا شًدی سًعی کًردی هًر جًوری شًده منًو تحقیًر کنًی .بًابت شًغل بًی ارزشًم دسًتم مینداختی .دائم بهم پز میدی .باشه کاملیا .خدا بزرگه .تو برنده شدی .تو گل سر سبدی و من نیستم .تو موفقی و من شکست خورده ام .اما وانمود نکن بهترین دوستم هستی .چون اینطور نیست و هرگز هم .نخواهد بود حرفًم را تمًام کًردم .احسًاس کًردم هًر لحظًه ممکًن اسًت بغضًم بترکًد .چشًمم بًه آقًای سًهیلی افتًاد. لبخندی تحویلم داد .سپس نگاهی به پدر و مادرم انداختم .هر دو گیج و حیران بودند .مسئله این بود که .آنها عادت نداشتند عواطف خود را نشان دهند .از جا برخاستم .بیش از آن نمی توانستم بنشینم .آرام گفتم :شب همگی بخیر .من میرم خونه آقًای سًهیلی هًم برخاسًت .بًه دنبًالم بیًرون آمًد و جلًوی اولیًن تاکسًی دسًت بلنًد کًرد .نگًاهی بًه او !انداختم .لبخندی زد و گفت :تو فوق العاده بودی نیمه تبسمی کردم و سوار شدم .هنوز خسته بودم .توی ماشین نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم. .آقای سهیلی با ملیمت گفت :معذرت می خوام که این بحث رو پیش کشیدم .این دختره کفر منو درآورد
سًر بلنًد کردم .نگًاه خسًته ای بًه او انداختم و گفتًم :نًه احتیاجی بًه عًذرخواهی نیسًت .ازتًون ممنًونم. .هیچ وقت نتونسته بودم عقده هامو سر کاملیا خالی کنم نگاهی به راننده انداخت و از من پرسید :کجا میری؟ آدرس دادم و دوباره سرم را بین دستهایم گرفتم .با نگرانی پرسید :سرت درد می کنه؟ .بدون این که سر بلند کنم ،گفتم :نه .فقط خیلی خسته ام .آهی کشید و مرا به حال خود گذاشت .تاکسی جلوی در خانه نگه داشت .آقای سهیلی آرام گفت :رسیدیم سًر بلنًد کًردم و نگًاهی گیًج بًه نمًای آپارتمًان انًداختم .بعًد رو بًه آقًای سًهیلی کًردم و بًا صًدایی کًه از .خستگی دورگه شده بود ،گفتم :بازم ازتون ممنونم .سری تکان داد و گفت :قابلی نداشت .خوب استراحت کن پیاده شدم .او هم پیاده شد و به طرف من آمد .ناگهان چیزی به خاطر آوردم .سر بلند کردم و پرسیدم: شما فردا صبح دارین میرین؟ .بله .باید برم _: .ناامیدانه پرسیدم :چرا؟ فکر می کردم آخر هفته رو اینجایین .برنامم بود بمونم ،اما ...کاری برام پیش اومده .باید برم _: بغًض کًردم .دلیلًی نداشًت بًه خًاطر مًن بمانًد .ایًن علقًه یًک طرفًه بًود .سًر بلنًد کًردم و بًار دیگًر بًه چشمهای سیاهش خیره شدم .چقدر دلم می خواست به او بگویم دوستش دارم .اما من کجا و او کجا؟ .حتی به خواب هم نمی دیدم .زیر لب گفت :برمیگردم هما .به محض این که بتونم میام .بهت قول میدم اشًکم از گوشًه چشًمم نیًش زد .سًر بًه زیًر انًداختم تًا در تًاریکی شًب آن را از دیًد او پنهًان کنًم .نمًی .توانستم جواب بدهم .سری تکان دادم و بدون حرف به طرف خانه ام برگشتم .شبت بخیر هما _: دلم می خواست خود را در آغوشش بیندازم و از ته دل زار بزنم .به زحمت بغضم را فرو دادم .نگاهی به او .انداختم و گفتم :شب شما هم بخیر لبخندی زد و گفت :این سفر که گذشت .ولی اگه بازم عمری بود و بهم رسیدیم ،دیگه به من نگو شما. .وقتی تنهاییم من رییست نیستم ...او چه می گفت؟ با آن نگاه و لبخند آتش به جانم میزد .صحبت دوباره بهم رسیدن بود؟ ای خدا زانًوانم دیگًر تحمًل وزنًم را نداشًتند .بًه درخًت خشًکیده ی پًاییزی تکیًه دادم .بًا مهربًانی گفًت :برو تًو. .سرما می خوری
برگشتم .کشان کشان خودم را به در خانه رساندم .به زحمت کلید را پیدا کردم و خواستم در را باز کنم. اما در باز شد و مردی بیرون آمد .به دنبال او نازی هم آمد و با دیدن من آشکارا از رو رفت .اما من گیج تر از آن بودم که کوچکترین اهمیتی بدهم یا درکی داشته باشم .سلمی کردم و از کنارش رد شدم .خودم را .با لباس روی تخت انداختم و خوابم برد صبح روز بعد پنج شنبه بود .شرکت پنج شنبه ها تعطیل بود ،اما بعضی ها برای اضافه کاری می رفتند. .امیدوار بودم پدرام هم باشد .باید طرح آماده شده ی آگهی را تحویلش می دادم دسًت و رویًی صًفا دادم و بًه آشًپزخانه رفتًم .نًازی داشًت صًبحانه مًی خًورد .بًا دیًدن مًن پرسًید :همًا حالت خوبه؟ دیشب که مشکلی پیش نیومده بود؟ با مامان بابات حرفت شده؟ برای خًودم چًای ریختًم .بًا کمًی آب سًرد آمًاده ی خًوردنش کًردم .جرعًه ای نوشًیدم و گفتًم :نًه .یعنًی آره .یه کم بحثمون شد .ببینم این پسره کی بود دم در؟ نازی برخاست .چند لحظه ای جواب نداد .سرش را به شستن لیوانش گرم کرد .آرام گفتم :نمی خوای به من بگی؟ ...نه خب ...یعنی _: .برخاستم و گفتم :باشه .هر جور میلته .من باید برم شرکت .خدا کنه پدرام باشه صبر کن هما .تو که فکر نمی کنی من دختر بدیم؟ _: .خندیدم و گفتم :نه عزیزم .خدافظ .وارد شرکت شدم .اولین کسی که دیدم فرزاد بود .با دیدن من جلو آمد و گفت :سلم ...جوابش را دادم و سعی کردم به سرعت از کنارش بگذرم .اما او گفت :صبر کن هما .فقط چند لحظه ایستادم .پشتم به او بود .اما برنگشتم .جلو آمد و گفت :خواهش می کنم راستشو بگو .باور نمی کنم الکی ترکم کرده باشی .به خاطر پدرام بوده؟ برگشتم و با ابروهای بال رفته پرسیدم :به خاطر پدرام؟ .من تقریباً مطمئنم که دوسش داری _: تبسًمی کًردم .سًری بًه نفًی تکًان دادم و گفتًم :حاضًرم قسًم بخًورم کًه اینطًور نیسًت .خیًالت راحًت .باشه بعد به طرف پله ها رفتم .دنبالم آمد و گفت :بذار یه حدس دیگه بزنم .سیامک؟ یا ناصر؟ .نگاهی به او کردم و با بیحوصلگی گفتم :دست بردار فرزاد .ناصر که زن داره .سیامکم تازه نامزد کرده ...پس _: .پس هیچی .ولم کن .خدا روزیتو جای دیگه بده _: .خیلی بیرحمی _:
می دونم .از این بابت متاسفم .اما ...جنگ اول به از صلح آخر .فرزاد من دیگه نمی تونم .من اونی که _: .تو می خوای نیستم .آهی کشید و گفت :باشه ....باشه قدم تند کردم و به طرف دفتر پدرام رفتم .خوشبختانه آنجا بود .آگهی را دید و قبول کرد .قرار شد خودم با .دفتر روزنامه تماس بگیرم و آگهی برایشان فاکس کنم .این کار یک ساعتی وقتم را گرفت مادرم زنگ زد .اما من توان دوباره روبرو شدن با آنها را نداشتم .الن نه ...تلفنش را جواب ندادم و موبایلم را خاموش کردم .قدم زنان از شرکت بیرون آمدم و به حرم رفتم .احتیاج به زیارت و ساعتی خلوت کردن با خودم داشتم .تا ظهر آنجا بودم .بعد بیرون آمدم .سر راه نهاری خوردم و به خانه برگشتم .باز همان مرد جوان دم در بود .فضولیم گل کرد .چرا نازی به من نمیگفت او اینجا چکار دارد؟ به نظر نمی آمد صرفاً باهم دوست باشند .قبل از این که من به در خانه برسم ،نازی سوار ماشین او شد و باهم رفتند .وارد شدم. مارال هم نبود .خواب آلود روی کاناپه دراز کشیدم و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم .از این کانال به آن .کانال می چرخیدم .حوصله ی هیچ کدام از برنامه ها را نداشتم .مارال با سر و صدا وارد شد .با دیدن من گفت :هی هما یه فیلم عالی اومده .بیا بریم سینما !خواب آلود گفتم :علیک سلم .سلم .پاشو دیگه .چقد می خوابی؟ پاشو بریم سینما .فیلمش محشره .عشقولنه خفن .پر از ستاره _: .خیلی خب .بریم _: .بد نبود .خوش گذشت شًب نشسًته بًودم داشًتم قهًوه مًی خًوردم .نًازی هًم یًک لیًوان چًای دسًتش بًود و داشًت مجلًه مًی خواند .پرسیدم :نازی من و تو حرفی رو از هم پنهون می کنیم؟ جرعه ای چای نوشید .بدون این که سر بلند کند ،جواب داد :نه چطور مگه؟ این بابا دوست پسرته؟ _: .بازهم سر بلند نکرد :این طور فکر کن .یعنی چی این طور فکر کن؟ من مطمئنم شما یه رابطه ی کاری باهم دارین _: .خب آره اونم وکیله _: سًری بًه تاییًد تکًان دادم .قًانع نشًده بًودم ،امًا دیگًر نمًی دانسًتم چًه سًوالی بپرسًم .از جًا برخاسًتم. چقًدر دلًم برای آقًای سًهیلی تنًگ شًده بًود .تًازه بیسًت و چهًار سًاعت از خًداحافظیمان مًی گذشًت. بیست و چهار ساعت؟ پس چرا این قدر به نظرم طولنی می آمد؟ صًبح جمعًه نًازی بًا دوسًت مرمًوزش بیًرون رفًت .مًارال هًم بًا همکلسًیهای دانشًگاهش برنًامه ی اردو داشت .من ماندم و جمعه ای کشدار که انگار تمامی نداشت .صدای ثانیه شمار ساعت دیواری مثل پتک توی سرم می کوبید .حوصله ی بیرون رفتن نداشتم .کلفه بودم .عصبی بودم .دلتنگی دیوانه ام کرده بود. با خودم می گفتم این یعنی عشق؟؟؟ نسبت به فرزاد هرگز چنین حالتی نداشتم .هروقت می دیدمش
خوشحال می شدم .همینطور از تلفنها و اس ام اس هایش .اما دیوانه نمی شدم .آنهم فقط بعد یک و روز !و نیم بی خبری موبایلم زنگ زد .شماره ناشناس بود ،ریجکتش کردم .حوصله ی جواب دادن نداشتم .چند دقیقه بعد مامان زنگ زد .خیلی سرد و کوتاه حرف زدم و قطع کردم .بعد دوباره شماره ی ناشناس .حرصم گرفت .گوشی را خاموش کردم و موبایلم را روی تختم پرت کردم .توی هال برگشتم .روی مبل نشستم و زانوهایم را محکم !!!در آغوشم گرفتم .دلم برایش تنگ شده بودددد نیًم سًاعت تمًام فقًط ثًانیه هًا را شًمردم .اشًکهایم روی گًونه هًایم مًی غلتیًد و تًوان هیًچ حرکًتی نداشًتم .بًا صًدای زنًگ تلفًن ،سًکوت تلًخ خًانه شکسًت .دلًم نمًی خواسًت برخیًزم .امًا بلنًد شًدم تًا دوشاخه را بکشم و از شر آن هم راحت شوم .ولی وقتی رسیدم ،طبق عادت گوشی را برداشتم .صدایم .از فرط گریه خش دار شده بود بله؟ _: صدایی که برای شنیدنش جان می دادم ،گفت :سلم .می تونم با هماخانم صحبت کنم؟ روی چهارپایه ی کنار تلفن نشستم .چشمهایم را بستم .خودش بود .باورم نمیشد .جواب ندادم .پرسید: الو؟ .سینه ای صاف کردم و گفتم :سلم .هما هستم ببخشید از خواب بیدارت کردم؟ آخ ساعت تازه ده و نیمه .حتماً روز جمعه می خواستی بخوابی .همون _: .موقع جواب موبایل ندادی باید می فهمیدم !تبسمی کردم .او چه فکری می کرد و من کجا بودم .خواب نبودم آقای سهیلی .از شیش صبح بیدارم _: پس سرما خوردی؟ _: نه .خوبم .شما چطورین؟ _: ...خوبم ولی _: .ببخشید شماره ناشناس بود ریجکتتون کردم _: امم خواهش می کنم .اشکالی نداره .چه خبر؟ _: دسًتی بًه صًورتم کشًیدم .اشًکهایم روی صًورتم ماسًیده بًود .نفًس عمیقًی کشًیدم .نمًی دانسًتم چًه بگویم .دلم برای دیدنش پر می کشید .آرام گفتم :هیچی .شما چطور؟ امروز نمیرین پیک نیک؟ خنده ی کوتاهی کرد و گفت :نه برنامه ای ندارم .بذار یه حدس دیگه بزنم .گریه می کردی؟ ...چند لحظه گوشی _: .پریدم .یک لیوان آب را بلعیدم و برگشتم .الو ...ببخشید .راستی آگهی رو دادم روزنامه .فردا چاپش می کنن _:
برای چی گریه می کردی هما؟ _: ...من؟ _: .نه من! جواب منو بده _: لبخندی زدم .چشمان سیاهش را نمی دیدم و از تجسمشان هم آنطور جادو نمیشدم که نتوانم مقاومت !کنم .خندیدم و گفتم :من گریه نمی کردم !با خنده گفت :ای دروغگو !من دروغ نمیگم _: !آره بعضی وقتا دروغ نمیگی _: .و دوباره خندید .چقدر صدای خنده اش را دوست داشتم اشکال کار اینجا بود که هیچ کدام اهل تلفنی حرف زدن نبودیم .پنج دقیقه بعد تمام حرفهایمان ته کشیده بًود .او هًم خًداحافظی کًرد و گوشًی را گذاشًت .وقًتی قطًع کًرد تًازه یًادم آمًد کًه چًه همًه حًرف مًی .توانستم بزنم! اما روی دوباره زنگ زدن نداشتم حالم خوب شد .بلند شدم .آهنگ شادی گذاشتم .برای خودم نهار پختم .فیلمی گذاشتم و در حال نهار .خوردن و چای بعد از آن تماشا کردم .خلصه جمعه هم گذشت صًبح روز شًنبه مشًغول کًار بًودم .سًاعت 9.5بًود .پًدرام وارد شًد و بًا هیجًان گفًت :تلویزیًون داره یًه !مصاحبه ی زنده با آقای سهیلی رو نشون میده .همه بلند شدند .پدرام ادامه داد :همه تو سالن کنفرانسن .دارن تماشا می کنن .همین الن شروع شده همه به دنبالش راه افتادیم .اما او ناگهان برگشت و گفت :تمام بخش خالیه .پس کی جواب تلفنا رو بده؟ .سیامک و ناصر رفتند .پانته آ گفت :هما می مونه .معترضانه گفتم :چرا من؟ خب منم دلم می خواد مصاحبه رو ببینم .پانته آ گفت :ببینی که چی بشه؟ تو حتی یه دفعه هم با آقای سهیلی همکلم نشدی .چرا شدم _: کی؟ _: .خب ...تو جلسه ای که چایی می دادم _: !پانته آ بینیش را بال گرفت و گفت :اوه اوه پدرام گفت :ببین هما ،فعل ً تو این بخش تو پایین ترین رده ی شغلی رو داری .پس اگر کسی قرار باشه .بمونه توئی .اینقدر بحث نکن و سرجات بشین
بعد هم با پانته آ رفتند .دمغ و دلخور نشستم .اولین تلفن نازی بود .وقتی در مورد مصاحبه گفتم ،گفت: .ویدیو رو میذارم برات ضبط کنه اوه چًه دوسًت نًازنینی! خیلًی خوشًحال شًدم .امًا زنًده دیًدن برنًامه یًگ چیًز دیگًر بًود .ولًی بًه هرحًال .کاچی به از هیچی چنًد دقیقًه گذشًت .چنًد تلفًن دیگًر جًواب دادم .پیغامهًای پًدرام و پًانته آ و سًیامک را یادداشًت کًردم .بًا بیحوصلگی به روبرو خیره شدم .من باید این مصاحبه را میدیدم .اصل ً چرا آن منشی لعنتی که قرار بود از این هفته بیاید ،اینجا نبود تا تلفنها را جواب بدهد؟ روی تلفًن ضًرب گرفتًم .عصًبانی بًودم .دقًایق بًه سًرعت مًی گذشًت .بًالخره برخاسًتم .گًور پًدر تلفًن. .لیوان قهوه ام را برداشتم و به سالن کنفرانس رفتم وارد سًالن کنفرانًًس شًدم و همًان دم در ایسًتادم .چًون جًایی برای جلًوتر رفتًن نداشًتم .تصًًویر مًرد رویاهایم تمام صفحه ی ال سی دی بزرگ سالن کنفرانس را پر کرده بود .وای که چقدر دلم برایش پر می !کشید .اگر کسی آنجا نبود می رفتم و صفحه ی تلویزیون را می بوسیدم .واقعاً این کار را می کردم او لبخنًًد بًًه لًًب نشسًًته بًًود و یًًک مجًًری خًًوش قیًًافه هًًم بًًا او مصًًاحبه مًًی کًًرد .داشًًت در مًًورد پیشًرفتهای اخیًر شًرکت مًی پرسًید .آقًای سًهیلی توضًیحاتی داد و بعًد مجًری در مًورد محصًولت جدیًد پرسید .آقای سهیلی گفت :ما تصمیم داریم داریم نوشابه ی جدیدی رو وارد بازار کنیم که مخصوص دختر .خانمهاست مخصًوص دخترخانمهًا؟ بعًد از آن ویفرهًای پسًرانه و نوشًابه هًای مردانًه ،حًال نوشًابه ای مخصًوص _: دخترها؟ .بله .البته هنوز در مرحله ی تحقیقاته .اما داریم به نتیجه نزدیک میشیم _: چه تحقیقاتی؟ مصاحبه با دخترهای مختلف که چی دوس دارن؟ _: نًه دقیقًاً ...مًا در مًورد راه و روش زنًدگی یًک دخًتر معمًولی تحقیًق مًی کنیًم و بر اسًاس اون برنًامه _: .ریزی می کنیم شما دختر موردنظرتونو پیدا کردین؟ _: .البته .قسمت عمده ی تحقیقات هم انجام شده _: اون چه جور دختریه؟ _: .یه دختر کامل ً معمولی .دختری که کار می کنه و رویاهای بزرگی داره _: خب؟ _: اون خیلًی مهربًونه و خیلًی حسًاس .دلًش مًی خًواد بًه اوج برسًه .برای رسًیدن بًه هًدفش دائم در _: .تقلست چه هدفی؟ _:
ارتقًاء مقًام در کًارش .اون بًه ایًن ارتقًاء مقًام احتیًاج داره تًا بًه خًودش و اطرافیًانش ثًابت کنًه کًه یًک _: .شکست خورده نیست دیگه؟ _: .کودک درونش هنوز زنده و فعاله .روتختی باربی داره و عاشق خرسای پشمالوئه _: .خیلی از دخترا اینجورین _: بله .اون کامل ً معمولیه .هیچ نکته ی خاصی نداره .شصت کیلوئه ولی دلش می خواد پنجاه و سه کیلو _: ...باشه .کافی میکس رو با شکلت دوست داره .شکلت بدون مغز ساده ی کاکائویی یا شیری خدای من! او از من حرف میزد .لعنتی من شصت کیلو نبودم ،پنجاه و هشت کیلو و نیم! ولی وای! دستم یًک فنجًان کًافی میکًس بًا یًک تکًه شًکلت بًود .بًا نگرانًی بًه صًفحه ی تلویزیًون چشًم دوختًم .آقًای سًهیلی ادامًه داد :پیًتزا پپرونًی دوسًت داره ،همینطًور کلًه پاچه .چون کلًه پًاچه خوردن یه دختر باکلس .نیست به روی خودش نمیاره خندیًد .لعنًتی! کنًاریم نگًاه مشًکوکی بًه مًن انًداخت .بًا پریشًانی جرعًه ای قهًوه نوشًیدم .هنًوز داشًت حرف میزد :خیلی خجالتیه .برای این کًه نامزدش ناراحت نشًه بهًش نمیگه فیلمای عاشقانه دوس داره. برعکس میگه به فیلمای هنری علقمنده .بهش نمیگه که با خانوادش مشکل داره .نمیگه که وزن واقعیش چقًدره و لبًاس هًدیه ی نامزدشًو بًه هًر زوری هسًت مًی پوشًه .اون یًه دخًتر سًاده اسًت .وقًتی معنًی ائتلف تکوینی و مدیریت چند جانبه رو نمی دونه به روی خودش نمیاره و سعی می کنه طوری رفتار کنه .طرف نفهمه !مجری لبخندی زد و گفت :چه جالب آره .هرروز سر کار از توی اینترنت ده تا فال روزانه شو می خونه و از هرکدوم بیشتر خوشش اومد بهش _: اعتقاد میاره .اما وقتی کسی رد میشه سریع صفحه رو عوض می کنه و وانمود میکنه به شدت مشغول .کاره داشًتم از خجًالت آب مًی شًدم .بًدتر از آن ایًن کًه فًرزاد خًودش را بًه مًن رسًاند و پرسًید :اون داره تًو رو میگه؟ سر به زیر انداختم .خوشبختانه وقت برنامه تمام شد .وال معلوم نبود دیگر چه بگوید .مجری تشکر کرد و برنامه را تمام کرد .اما همه فهمیدند که او که را می گوید .فرزاد روبرویم ایستاده بود .با ناراحتی پرسید: چرا به من نگفتی؟ آرزوی مًرگ مًی کًردم .تمًام تنًم منقبًض شًده بًود .از خجًالت دیگًر هیًچ چیًز نمًی فهمیًدم .فًرزاد پرسًید: اون از کجا اینا رو می دونه؟ هان؟ کی با تو حرف زده؟ از کی تو رو میشناخته؟ خًدایا بعضًی وقتهًا چقًدر خنًگ میشًد .یًک نفًر از بیًن جمعیًت اتًاق گفًت :خًب حتمًاً بًاهم رابطًه داشًتن. .واسه همین نامزدیتو بهم زده برق از کله ی فرزاد پرید .سر بلند کرد و نگاه خصمانه ای به او انداخت .بعد دوباره به طرف من برگشت. سًیلی محکمًی بًه گًونه ام نًواخت .تکًانی خًوردم .انگًار از خًواب پریًدم .پاهًایم بًه حرکًت در آمًد و از در بیرون رفتم .تمام تنم می لرزید .یکی از همکاران که زنی درشت هیکل بود ،جلویم را گرفت .شاید صد و پنجًاه کیلًو وزن داشًت .گفًت :بًبین هیًچ وقًت از هیکلًت ناامیًد نبًاش .ایًن بًدنیه کًه خًدا بهًت داده .مًن
داشتم بًه ایًن خاطر افسًردگی می گرفتم .اما با کمک یه مشاور خوب نجات پیًدا کًردم .اگًه بخوای می .تونم به تو هم معرفیش کنم بًه زحمًت شًانه ام را از زیًر دسًت سًنگینش بیًرون کشًیدم و بًه طًرف دفترمًان رفتًم .دخًتری کًه تًازه اسًتخدام شًده بًود و او را نمًی شًناختم ،راهًم را بسًت و گفًت :منًم عاشًق بًاربی و خًرس پشًمالوئم. روتختی باربی از کجا خریدی؟ او را کنًار زدم و بًا بًی حًالی رد شًدم .کیفًم را برداشًتم کًه بروم .پًانته آ بًه سًیامک گفًت :سًیا مًاوس پًد منًو ندیًدی؟ اوه همًا ببخشًید .نمًی خواسًتم سًخت صًحبت کنًم .سًیامک صًفحه ی زیًر مًوش مًن پیًش توئه؟ !همه باهم خندیدند .پدرام هم می خندید و گفت :جداً آدم باحالی هستی هما ناصر گفت :هما مادرت پشت خطه .می پرسه مشکلتت با خانوادت چیه؟ .نگاهی گنگ به گوشی تلفن که توی دست ناصر بود انداختم و گفتم :نمی تونم باهاش حرف بزنم از در بیرون آمدم .داشتم می مردم .آن لعنتی فقط به خاطر محصول جدیدش به من علقمند شده بود .من مًوش آزمایشًگاهیش بًودم تًا در مًورد یًک دخًتر معمًولی و سًاده تحقیًق کنًد .عیًن عروسًک خیمًه شًب .بازی مرا چرخانده بود و عاشق کرده بود و حال به سادگی می گفت به خاطر محصول جدید بوده تاکسی دربست گرفتم و به خانه برگشتم .نازی به استقبالم آمد .با بغض در آغوشم کشید و گفت :اون !همه ی زندگیتو تو شبکه ی سراسری لو داد .حتی گریه هم نمی توانستم بکنم مارال از وقتی داستان را شنیده بود یکسره داشت جیغ جیغ می کرد :یعنی چی با تو این کارو کرده؟ بهت گفتم که آدم هیچی نباید به این مردا بگه .مامانم همیشه میگه هیچوقت محتویات کیف و کله تو واسه یه مرد رو نکن! اون وقت تو همه چی رو به این عوضی نفهم گفتی؟ ای خدا مرگش بده .بفرما .اونم گذاشت .کف دستت .آبروریزی از این بدتر نمیشد .باید ازش انتقام بگیری با بیحالی گفتم :دست بردار مارال .من چه جوری ازش انتقام بگیرم؟ .نازی گفت :بهتره باهاش ترک مراوده کنی پوزخندی زدم و گفتم :نکنه فکر کردی هنوز ازش خوشم میاد؟ مارال گفت :معلومه که نه .باید پیشونیشو به خاک بمالی .باید به گه خوردن بندازیش .باید همونجوری که .آبروتو برد باهاش همون کارو بکنی .ولی آخه چطوری؟ من هیچی راجع به اون نمی دونم _: یعنی چی که هیچی نمی دونی؟ اون نامرد هیچی بهت نگفته؟ _: .هیچی _: .با صدای زنگ تلفن ،همه نگاهمان به آن سمت برگشت .مارال گوشی را برداشت
...ا بله ...گوشی _: .دهنی را گرفت و گفت :خودشه .آصف سهیلی .می خواد باهات حرف بزنه تکانی خوردم .یادم رفته بود که او در دنیای واقعی هم وجود دارد .در ذهنم تصویری بود روی ال سی دی بزرگ اتاق کنفرانس که با لبخند آرام آرام آبروی مرا می برد .دستم را بلند کردم و گفتم :نمی تونم باهاش .حرف بزنم .نازی گفت :از خودت ضعف نشون نده .گوشی رو بردار و بهش بگو یه آشغال واقعیه مارال هم تایید کرد .گوشی را گرفتم و با صدایی گرفته گفتم :بله؟ .هما منم _: .دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم .نمی خوام ریخت نحستو ببینم _: .گوشی را گذاشتم .نازی و مارال کف زدند .مارال گفت :آفرین .یه بار از خودت جربزه نشون دادی .تلفن دوباره زنگ زد .گوشی را برداشتم .هما خواهش می کنم به حرفام گوش کن _: گوشی را گذاشتم و دوشاخه را کشیدم .موبایلم را هم در آوردم و خاموشش کردم .توی مبل فرو رفتم و .از پنجره به بیرون خیره شدم مارال گفت :تو چی ازش می دونی؟ .گفتم که ...هیچی _: یعنی اون تمام زندگی تو رو می دونه و تو هیچی نمی دونی؟ _: .هوم _: .خوب فکر کن .حتی یک کلمه هم می تونه کمک کنه _: ...فکر کردم .حضورش در آن پرواز آبادان .ولی من قول داده بودم که یک راز بماند .اما وقتی که او .وقتی از آبادان برمی گشتم تو هواپیما بود .ازم قول گرفت به کسی نگم _: خب این خیلی خوبه .تو نفهمیدی آبادان چکار داشت؟ _: نه .یه بارم که داشت با تلفن حرف میزد ،شنیدم راجع به انتقال و آبادان و اینا حرف میزنه .ولی دیگه _: .هیچی یادم نمیاد .مارال با شوق گفت :عالیه! همینم خوبه .ما حقشو کف دستش می ذاریم مثل ً چه جوری؟ _: .بذارش به عهده ی من _:
عصًر دم در زنًگ زدنًد .یًک نفًر دسًته گًل بزرگًی از زیبًاترین رزهًایی کًه بًه عمًرم دیًده بًودم ،آورده بًود .بًا مارال و نازی دم در رفتیم .دسًته گًل از طًرف آقای سًهیلی بًود .نگًاهی حسًرت بًار بًه گلهًا انًداختم و بًه .راننده گفتم :من نمی تونم اینا رو قبول کنم .ببرشون .نازی گفت :و به اون آقای سهیلی بگو نمی تونه با چار تا شاخه گل دوست ما رو دوباره خر کنه .راننده گفت :ولی من فقط راننده ام .آقای سهیلی رو نمی بینم .مارال گفت :ولی خداییش گلش محشره .من فردا شب مهمون دارم .حیفه اینا رو پس بفرستیم .غرغرکنان گفتم :اون وقت فکر می کنه من بخشیدمش مًارال گفًت :نه یًه معنیًش هًم مًی تًونه این باشًه کًه برات مهًم نیسًت .گل رو بًبینی اون خًاطره عًذابت .نمیده .چه گل باشن چه نباشن عذابم میده _: راننده پرسید :بالخره چکار کنم؟ .گفتم :می خوامشون .باید اینجا رو امضا کنین _: .البته _: صًبح روز بعًد اصًل ً دلًم نمًی خواسًت سًر کًار بروم .امًا نًازی مثًل مًادری کًه بچًه ی بهًانه گیًرش را برای مهدکودک حاضر می کند ،بهم صبحانه داد ،لباس پوشاند و دکمه های مانتویم را بست .در همان حال آرام .آرام حرف میزد و راضیم می کرد .ببین هما ..تو اگه نری ،میشه همونی که اون می خواد .می فهمه که لهت کرده _: !با بغض گفتم :اون که اینجا نیست اشکالی نداره .بقیه که هستن .برو .تو روشون وایسا و نذار پشت سرت بهت بخندن .بهشون بفهمون _: .که اینقدر قوی هستی که این حرفا برات مهم نباشه معلومه که برام مهمه .تو بودی برات مهم نبود؟ _: .صورتم را بوسید و گفت :البته که بود .ولی دشمنتو خوشحال نکن .نرفتنت بدتره .خودتم می دونی .من تحمل نگاهها و متلکاشونو ندارم _: امروز نری ،فردا نری ...بالخره که چی؟ نمی خوای که کارتو از دست بدی .سابقه ی کاریت از بین بره _: .و این زحمتت به باد بره .برو و با مشکلت مواجه شو آهی کشیدم .سعی می کردم قبول کنم .مارال که تا آن موقع توی اتاقش بود ،با یک قلم و کاغذ بیرون .پرید و گفت :صبر کن هما .من در مورد اطلعاتت هشت تا فرضیه دارم
.نازی با حسرت گفت :هشت تا؟ از کجا آوردی؟ من فقط سه تا پیدا کردم با ناراحتی گفتم :حال اگه من بخوام فراموش کنم شماها دست برنمی دارین؟ .نازی گفت :معلومه که نه .من خودم وکیلت میشم .باید حقشو کف دستش بذاریم .مارال گفت :تو خیالت راحت باشه .همه چی رو بذار به عهده ی ما بًا نًاراحتی گفتًم :بچًه هًا خًواهش مًی کنًم .خًواهش مًی کنًم .اجًازه بًدین همینجًا همًه چًی رو تمًوم .کنیم .دیگه نمی خوام به اون لعنتی فکر کنم مًارال گفًت :دهًه! مگًه کشًکه؟ آبروتًو بًبره بعًد بًذاریم خًوش و خًرم قصًر در بره؟ نخیًر خًانوم .اگًه تًو هًم .بخوای ما نمی ذاریم نازی پرسید :مارال تو هشت تا فرضیه رو از کجا آوردی؟ .خیلی ساده .مال تو کمتره .تو اول شروع کن _: نازی فکری کرد و گفت :فرضیه ی اولم اینه که اون می خواد کل شرکتو به آبادان منتقل کنه .چون هنوز تو .مراحل اولیه اس نمی خواسته تو شایعه پراکنی کنی .پوزخندی زدم و گفتم :کار بیخودیه باشه .و اما فرضیه ی دوم .اون درگیر یه اختلس عظیمه .داره ی سرمایه ی شرکتو هاپولی می کنه و _: .به آبادان می بره تا از مرز خارج کنه به تندی سری به نفی تکان دادم و گفتم :محاله .اون سالها زحمت کشیده تا این شرکتو به اینجا رسونده. .یه قرون اضافی نخورده .اون همچین آدمی نیست .مارال گفت :به نظر منم بعیده نازی گفت :اگه این نیست پس چیه؟ .واضحه داره یه کار سری انجام میده _: به تلخی خندیدم و گفتم :پروفسور موضوع اینه که کار سرّیش چیه؟ .جراحی پلستیک .اون می خواد صورتشو جوون کنه _: .رو گرداندم و گفتم :احمقانه اس .غیر ممکنه مًارال نگًاهی بًه کاغًذش انًداخت و گفًت :اون مافیًاییه .پًدرش تًو تیرانًدازی کشًته شًده و حًال اون خیًال .داره رییس باند رو بکشه .نازی گفت :مارال این که فیلم پدرخونده اس ...آ! اوم ...اون برادری خیالتی داره که _: فیلم مرد باران؟ _:
.لعنتی! خب بذار آخریشو بگم .پای یه زن درمیونه _: .نازی گفت :آخرین فرضیه ی منم همین بود فکر کردم :پای یک زن؟ ولی اون گفت تا به حال زن نگرفته .شاید دروغ گفته؟ شاید دوستشه؟ شاید پدر !دختره به ازدواجشون رضایت نمیده؟ اههه من هم که شدم مثل اینها .از جا برخاستم و گفتم :مسخره اس .تمومش کنین .به خودش مربوطه .بذارین فراموشش کنم .و قبل از این که جوابی بگیرم از در بیرون رفتم وارد شرکت شدم .سعی کردم به خودم تلقین کنم که اگر من محکم و جدی باشم کسی چیزی نخواهد گفت .اصل ً شاید امروز اتفاق مهمتری افتاده باشد که ماجرای من به کلی فراموش شده باشد .اما نه... هنًوز بًه راه پلًه نرسًیده بًودم کًه فهمیًدم در اشًتباهم .همًان طًور کًه بًال مًی رفتًم ،وارد دفًتر میشًدم، کامپیوترم را روشن می کردم ،زیر نگاهها و متلکها و پچ پچه هایشان له می شدم .می خواستم کیفم را بردارم و فًرار کنًم .امًا نًه .نًه آقًای سًهیلی! مًن اینجًا مًی مًانم و کًارم را نگًه مًی دارم .مًن بًدون یًک معرفی نامه و سابقه کار درخشان از اینجا نمی روم .نمی گذارم یک برنامه ی وحشتناک تلویزیونی ،آینده .ام را تباه کند سرم را توی کامپیوتر فرو بردم و سعی کردم به آنچه در اطرافم می گذشت توجه نکنم .میل باکسم را باز کردم .خدای من! من تقریباً روزی ده ایمیل داشتم .اما امروز نود تا بود! روی اسمها پایین آمدم .سه تا از آقای سهیلی بود .کمی مکث کردم .باید بازشان می کردم؟ توضیحاتش را می خواندم؟ باید به او اجازه ی حرف زدن می دادم؟ نه ...می خواستم این کابوس تمام شود .می خواستم به زندگی عادی ام برگردم. .موضوع بخشیدن یا نبخشیدنش نبود؛ می خواستم فراموشش کنم ایمیلهًًایش را نخوانًًده دیلیًًت کًًردم .نگًًاهی سرسًًری بًًه بقیًًه ی نًًامه هًًا انًًداختم .انًًواع پیشًًنهادات دوسًتی ،لغًری ،مشًاوره وووو از طًرف همکًاران عزیًز! و بقیًه ی آشنایانشًان کًه از دیشًب تًا حًال از ایًن .آبروریزی سال باخبر شده بودند ،بود نباید می گذاشتم بیش از این اعصابم را بهم بریزند .برخاستم .متلکها را نشنیده گرفتم .رفتم آبدارخانه و برای خًودم کًافی میکًس بًا نسًکافه ی اضًافه ریختًم .خنًده ی یکًی از همکًاران را بًا یًادآوری ایًن کًه مًی دانًد کًه مًن کًافی میکًس بًا نسًکافه ی اضًافه دوسًت دارم را شًنیدم .امًا نفًس عمیقًی کشًیدم و آرام قاشًق یًک بار مصًرفی برداشًتم و توی لیًوانم گذاشتم .خواسًتم بروم کًه شًادی وارد شًد .بًدون حرف در آغوشم کشید .چشمانش تر شد .با ناراحتی گفتم :بس کن شادی .این کارا چیه؟ عقًًب رفًًت و آرام گفًًت :خیلًًی متاسًًفم .مًًی خواسًًتم بهًًت بگًًم مًًن همیشًًه دوسًًتت دارم و آرزوی .موفقیتت رو دارم .متشکرم .منم همینطور _: پشت میزم برگشتم .لحظه ها به کندی می گذشت .ساعت نزدیک یازده بود .پدرام وارد شد و گفت :هما .پدر و مادرت به دیدنت اومدن بًا تعجًب سًر بلنًد کردم .پدر و مًادرم؟ آنهًا تًا بحًال توی شرکت به دیًدنم نیامًده بودنًد .آیًا درسًت شنیده بودم؟
بًا ورودشًان متعجًب بًه آنهًا خیًره شًدم .مامًان بابًا همزمًان شًروع بًه حًرف زدن و ابراز همًدردی کردنًد. اینقدر درهم برهم بود که چیزی نمی شنیدم .توی مغزم همه چی قاطی میشد .پدرام هم داشت حرف میزد .برخاستم .سرم گیج می رفت .خدایا چه می گفتند؟ چرا مرا به حال خود نمی گذاشتند؟ مًادرم بًازویم را گرفًت .داشًت مًرا بًا خًود مًی برد .نگًاهی سًوالی بًه پًدرام انًداختم .سًری تکًان داد و بًا لبخند گفت :چرا نمیری یه نهار با پدر و مادرت بخوری؟ .نهار؟ ساعت هنوز یازده هم نشده بود از در شرکت بیرون آمدیم .نزدیک در یک روآی آبی نفتی خوشرنگ پارک شده بود .نگاهی به آن انداختم و داشتم رد می شدم که بابا گفت :وایسا .ازش خوشت میاد؟ !نگاهی سرسری به آن انداختم و گفتم :خوشرنگه .امان از شما دخترا که فقط به قیافه ی وسیله فکر می کنین _: .اگه بخوام بخرم به چیزای دیگه هم توجه می کنم _: .سوئیچی به طرفم گرفت و گفت :مجبور نیستی فکر کنی .مال تو .حیرت زده نگاهش کردم و گفتم :منظورتونو نمی فهمم مامان گفًت :خب ما می خواستیم ...اصًل ً چطًوره بریم اون طًرف خیابون تو کافی شاپ در مًوردش حرف بزنیم؟ .باشه حتماً .اما من هنوز بدهی شما رو صاف نکردم .هیچ پس اندازی هم برای ماشین خریدن ندارم _: بابا دستی به پشتم زد و در حالی که باهم از عرض خیابان می گذشتیم ،گفت :فراموشش کن .این یه .هدیه اس .تو هیچ بدهی ای به ما نداری مامان گفت :هوا داره سرد میشه .دلم راضی نمیشه تو سرما منتظر اتوبوس وایسی .تازه کلی از راه رو .پیاده بری .وارد شدیم .سفارش قهوه و کیک دادیم و نشستیم .دوباره گفتم :ولی من هنوزم نمی فهمم بابًا نگًاهی بًه مامًان کًرد .مامًان انگًار ترجیًح مًی داد بابًا حًرف بزنًد .امًا چًون او چیًزی نگفًت بًه زحمًت .شروع کرد می دونی هما ...ما خیلی در مورد مشکلتت با خانواده فکر کردیم .در مورد کارت ،نگرانیهات و ...اون _: شب .حرفات به کاملیا ...خب ما هیچ وقت اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودیم .هیچ وقت فکر نمی کردیم که تو اینجوری فکر کنی .خب ...و ...من و پدرت ...به این نتیجه رسیدیم که باید جبران کنیم .درسته که ...یه ماشین مرحم خوبی برای دردای چندین ساله ات نیست ،اما خواهش می کنم به ما فرصت بده نگاهی به آنها انداختم .می خواستم بگویم همین قدر که این را فهمیده اید برایم دنیایی ارزش دارد .نیازی به هدیه نبود .اما نتوانستم این را بگویم .فقط دستم را روی دست مادرم گذاشتم و آن را فشردم .بابا با چهره ای متبسم به ما خیره شد .بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود .چقدر دلم برای خانواده ی سًه نفًری مًان تنًگ شًده بًود .احسًاس مًی کًردم هیًچ فکًر منفًی ای نمًی توانًد قشًنگی آن لحظًه را از ...بین ببرد .اما
.در کافی شاپ باز شد .سر بلند کردم .آقای سهیلی بود !پدرم حیرت زده گفت :خودشه .دستش را گرفتم و گفتم :نگاش نکنین .بهش اهمیت ندین .مادرم گفت :ولی اون باید به خاطر حرفاش توضیح بده .احتیاجی نیست .نمی خوام حرفاشو بشنوم _: آقای سهیلی که حال به میز ما رسیده بود ،با لحنی منطقی گفت :سلم .من حتی اگر قاتل هم بودم .حق داشتم توضیح بدم .خواهش می کنم .بابا دستی به سرش کشید و در حالی که برمی خاست و گفت :سلم .بفرمایید .به تندی گفتم :بشینین بابا .من نمی خوام بشنوم .آقای سهیلی گفت :زیاد طول نمی کشه .فقط چند دقیقه .بابا با مامان به طرف در رفت و گفت :ما تو ماشین منتظرتیم با حرص رو گرداندم .آقای سهیلی روبرویم نشست و پرسید :تا حال تو یه برنامه ی زنده شرکت کردی؟ .پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم :من هرگز اینقدر آدم مهمی نبودم که به این جور برنامه ها دعوت بشم ولًی مًی تًونی تصًور کنًی کًه اسًترس آدم در مًورد ایًن کًه هیًچ حرکًت اشًتباهی نکنًه یًا توپًوق نزنًه _: .چقدر زیاده ساعدهایم را روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم .مستقیم توی چشمهای سیاهش نگاه کردم و گفتم: دیگًه مهًم نیسًت آقًای سًهیلی .آبرومًو بردی .جلًوی دوسًت و آشًنا سًکه ی یًه پًولم کًردی .دیگًه نمًی خًوام بًبینمت .دیگًه نمًی خًوام حرفًی ازت بشًنوم .اگًه نگًران سًابقه ی کًاریم نبًودم ،یًه لحظًه هًم تًو .شرکتت نمی موندم لعنتی! بغض کردم .رو گرداندم تا اشکم را نبیند .لبم را محکم گاز گرفتم .چشمهایش ...چقدر چشمهایش .را دوست داشتم .لعنت به من هما تو تمام فکر منو پر کردی .همه ی حواسم به تو بود .نمی تونستم در مورد چیز دیگه ای فکر کنم و _: .حرف بزنم .ولی ...اشتباه کردم .زیادی پیش رفتم .معذرت می خوام ...من می خوام جبران کنم دوباره به طرف برگشتم .اما سر بلند نکردم .نگاهم روی دستهایش ثابت ماند .با عصبانیت گفتم :چی رو جبران کنی؟ جواب متلکای پانته آ رو تو میدی؟ .به سرعت گفت :از کار برکنارش می کنم !نفهمیدم چه گفت .ادامه دادم :یا مسخره بازیای ناصر و سیامک ،پدرام ،فرزاد .همه شونو اخراج می کنم _:
پوزخندی زدم .نمی خواسًتم بخندم .اما خنده ام گرفت .تو اوج عصًبانیت خنده ام گرفت .گفتم :پس باید .شرکتو تعطیل کنی .همه اذیتم می کنن !قاطعانه گفت :شرکتو تعطیل می کنم هما و خندیًد .وای کًاش نمًی خندیًد .گوشًه هًای چشًمهایش چینهًای بًانمکی مًی افتًاد .چقًدر خوشًگل میشًد .دوبًاره اسًیرم مًی کًرد .نمًی خواسًتم مثًل مًوم تًو دسًتش نًرم بشًم .نًه نمًی خواسًتم .سًعی .کردم دوباره به ناراحتیهایم فکر کنم .به کاری که با من کرده بود با دلخوری گفتم :این اصل ً عادلنه نیست که تو همه چی راجع به من می دونی و من هیچی راجع به تو .نمی دونم .لبخندی مهربان زد و گفت :چی رو می خوای بدونی؟ بپرس بهت میگم آبادان چکار می کردی؟ _: .جا خورد .کمی فکر کرد و گفت :خب می دونی یه کم پیچیده اس .موضوع حساسه برخاستم و خیلی جدی گفتم :بسیار خب آقای پیچیده ی حساس .رازهای شما مهمه چون آدم مهمی هستین و رازهای من بی اهمیته چون هیچی نیستم .باشه .اگه اینجوری دوس داری باشه .ما رو بخیر و .شما رو به سلمت .برخاست و با ناراحتی گفت :اینجوری نیست هما .آخه واقعاً موضوع پیچیده است .سری تکان دادم و گفتم :حتماً همینطوره .منم بیش از این نمی خوام بدونم .این را گفتم و با وجدانی آسوده بیرون رفتم !پدرم حیرت زده گفت :خودشه .دستش را گرفتم و گفتم :نگاش نکنین .بهش اهمیت ندین .مادرم گفت :ولی اون باید به خاطر حرفاش توضیح بده .احتیاجی نیست .نمی خوام حرفاشو بشنوم _: آقای سهیلی که حال به میز ما رسیده بود ،با لحنی منطقی گفت :سلم .من حتی اگر قاتل هم بودم .حق داشتم توضیح بدم .خواهش می کنم .بابا دستی به سرش کشید و در حالی که برمی خاست و گفت :سلم .بفرمایید .به تندی گفتم :بشینین بابا .من نمی خوام بشنوم .آقای سهیلی گفت :زیاد طول نمی کشه .فقط چند دقیقه .بابا با مامان به طرف در رفت و گفت :ما تو ماشین منتظرتیم با حرص رو گرداندم .آقای سهیلی روبرویم نشست و پرسید :تا حال تو یه برنامه ی زنده شرکت کردی؟
.پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم :من هرگز اینقدر آدم مهمی نبودم که به این جور برنامه ها دعوت بشم ولًی مًی تًونی تصًور کنًی کًه اسًترس آدم در مًورد ایًن کًه هیًچ حرکًت اشًتباهی نکنًه یًا توپًوق نزنًه _: .چقدر زیاده ساعدهایم را روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم .مستقیم توی چشمهای سیاهش نگاه کردم و گفتم: دیگًه مهًم نیسًت آقًای سًهیلی .آبرومًو بردی .جلًوی دوسًت و آشًنا سًکه ی یًه پًولم کًردی .دیگًه نمًی خًوام بًبینمت .دیگًه نمًی خًوام حرفًی ازت بشًنوم .اگًه نگًران سًابقه ی کًاریم نبًودم ،یًه لحظًه هًم تًو .شرکتت نمی موندم لعنتی! بغض کردم .رو گرداندم تا اشکم را نبیند .لبم را محکم گاز گرفتم .چشمهایش ...چقدر چشمهایش .را دوست داشتم .لعنت به من هما تو تمام فکر منو پر کردی .همه ی حواسم به تو بود .نمی تونستم در مورد چیز دیگه ای فکر کنم و _: .حرف بزنم .ولی ...اشتباه کردم .زیادی پیش رفتم .معذرت می خوام ...من می خوام جبران کنم دوباره به طرف برگشتم .اما سر بلند نکردم .نگاهم روی دستهایش ثابت ماند .با عصبانیت گفتم :چی رو جبران کنی؟ جواب متلکای پانته آ رو تو میدی؟ .به سرعت گفت :از کار برکنارش می کنم !نفهمیدم چه گفت .ادامه دادم :یا مسخره بازیای ناصر و سیامک ،پدرام ،فرزاد .همه شونو اخراج می کنم _: پوزخندی زدم .نمی خواسًتم بخندم .اما خنده ام گرفت .تو اوج عصًبانیت خنده ام گرفت .گفتم :پس باید .شرکتو تعطیل کنی .همه اذیتم می کنن !قاطعانه گفت :شرکتو تعطیل می کنم هما و خندیًد .وای کًاش نمًی خندیًد .گوشًه هًای چشًمهایش چینهًای بًانمکی مًی افتًاد .چقًدر خوشًگل میشًد .دوبًاره اسًیرم مًی کًرد .نمًی خواسًتم مثًل مًوم تًو دسًتش نًرم بشًم .نًه نمًی خواسًتم .سًعی .کردم دوباره به ناراحتیهایم فکر کنم .به کاری که با من کرده بود با دلخوری گفتم :این اصل ً عادلنه نیست که تو همه چی راجع به من می دونی و من هیچی راجع به تو .نمی دونم .لبخندی مهربان زد و گفت :چی رو می خوای بدونی؟ بپرس بهت میگم آبادان چکار می کردی؟ _: .جا خورد .کمی فکر کرد و گفت :خب می دونی یه کم پیچیده اس .موضوع حساسه برخاستم و خیلی جدی گفتم :بسیار خب آقای پیچیده ی حساس .رازهای شما مهمه چون آدم مهمی هستین و رازهای من بی اهمیته چون هیچی نیستم .باشه .اگه اینجوری دوس داری باشه .ما رو بخیر و .شما رو به سلمت .برخاست و با ناراحتی گفت :اینجوری نیست هما .آخه واقعاً موضوع پیچیده است
.سری تکان دادم و گفتم :حتماً همینطوره .منم بیش از این نمی خوام بدونم .این را گفتم و با وجدانی آسوده بیرون رفتم بابًا و مامًان بعًد از نهًار و یًک زیًارت کوتًاه بًه شًاهرود برگشًتند .مًن هًم بًه خًانه برگشًتم .دم در دوسًت مرموز نازی منتظرش ایستاده بود .وارد خانه شدم .نازی داشت به سرعت حاضر میشد تا برود .مارال هم بود .داشت غرغر کنان می پرسید :بالخره میگی چی شده که اینقدر پریشونی؟ نگاهی به نازی انداختم و با دیدن چهره ی رنگ پریده اش ،پرسیدم :پرونده ی یه قتل؟ .نازی دستش را توی هوا تکان داد و گفت :نه بابا .بعد از توی کیفش دو برگ کاغذ در آورد و گفت :امشب بیاین .اومدنتون بهم قوت قلب میده با حیرت به کاغذها نگاه کردم و پرسیدم :اینا چیه؟ .مارال آنها قاپ زد و گفت :بلیط تاتره نازی سری به تایید تکان داد و گفت :با جمعی از وکل ترتیب یه تاتر به نفع کودکان سرطانی رو دادیم .من .نقش اول رو دارم مارال جیغ جیغ کنان گفت :و تا حال هیچی به ما نگفتی؟ .خب راستش خجالت می کشیدم _: واسه چی؟ _: .نمی دونم .من باید برم دیرم شده _: بًه سًرعت بیًرون رفًت و مًن و مًارال را متحیًر بر جًا گذاشًت .بًالخره بًه خًود آمًدیم .رفتًم دوش بگیًرم تًا حاضًر شًوم .مًارال هًم مانتوهًایش را روی تخًت ریختًه بًود و نمًی دانسًت کًدام را بپوشًد .تًازه هنًوز مًی .خواست حمام هم برود .حوصله ی معطلی هایش را نداشتم .به سرعت حاضر شدم و رفتم سالن انتظار شلوغ بود .عده ی زیادی وکیل عصا قورت داده مشغول صحبت با موبایل این ور و آن ور می رفتنًد .یًا ایًن کًه بًا صًدای بلنًد بًاهم بحًث مًی کردنًد .حرفهایشًان دور دادرسًی ،عًدالت ،دروغ ،رشًوه .خواری و غیره دور میزد بًه دنبًال نًازی بًه پشًت صًحنه رفتًم .کمًی ایًن طًرف و آن طًرف را گشًتم و بًالخره او را گریًه کنًان پیًدا .کردم .گریمور با بیحوصلگی کنارش ایستاده بود جلو رفتم و در آغوشش کشیدم .با ناراحتی گفتم :چی شده نازی؟ .من نمی تونم .من نمی تونم بازی کنم .من آدم ضعیفی هستم _: تو آدم ضعیفی نیستی .تو از پس دادگاه و پرونده های به اون مهمی راحت برمیای ،اون وقت یه نمایش _: ساده رو نمی تونی اجرا کنی؟ .اون پرونده ها برام خیلی ساده تره .من کارمو دوس دارم _:
برای چی قبول کردی تو این نمایش بازی کنی؟ _: .به یه تفریح و تنوع احتیاج داشتم .از اون گذشته به نفع کودکان سرطانیه _: !بسیار خب .پس بلند شو .محکم باش .تو می تونی .تو موفق میشی .کاری نداره _: .من ..من نمی دونم _: .تو می دونی .تو می تونی .بلند شو .چند دقیقه دیگه باید آماده باشی .من تو صف اول منتظرتم _: به سرعت بیرون رفتم تا توی ردیف اول جا بگیرم .به یک نفر محکم تنه زدم .برگشتم عذرخواهی کنم .اما ...نه .سلم هما _: علیک سلم .منو از کجا پیدا کردی؟ _: .زنگ زدم خونتون .همخونت گفت اینجا می تونم پیدات کنم .باید باهات حرف بزنم _: .در حالی که به سرعت به طرف سالن می رفتم و او هم پا بپایم می آمد ،جواب دادم :حرفی نمونده .چرا هما .می خوام رازهامو بهت بگم .یه دقه صبر کن .هنوز نیم ساعت تا شروع نمایش مونده _: .ولی ردیف اول پر میشه .من به نازی قول دادم _: .بسیار خب .پس منم میام _:
سًالن شًلوغ بًود .بًه زحمًت دو تًا صًندلی خًالی تًو ردیًف اول پیًدا کردیًم و نشسًتیم .صًدا بًه صًدا نمًی رسید .آقای سهیلی نگاهی به اطراف کرد .سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت :من به خاطر یه بچه آبادان .بودم با دلخوری گفتم :بچه ی خودت .خب که چی؟ بچه ی من نبود .بچه ی خدابیامرز پرویز بود .می دونی شرکت الن چند مدیره اس .کسی از وجود این _: بچه و مادرش اطلع نداشت .می خواستند سهام رو بین خودشون تقسیم کنن .ارث اون بچه رو .مادرش آبادانیه .رفتم اونجا تا این مسئله رو حل کنم و حق مادر و فرزند رو بهشون برگردونم .نمی خواستم مردم فکًر کنًن پًارتی بًازی کًردم و سًهم زیًادی بهشًون دادم .سًر سًهام پرویًز داد و قًال زیًادی بًود .بًه زحمًت .غائله رو خوابوندم .مسئله واقعاً حساس و پیچیده بود سری به تایید تکان دادم .ادامه داد :هنوزم کامل ً حل نشده .چند روز پیش مادر و بچه تصادف مشکوکی داشتن کًه خیلی نگًران شًدم .مًی خواسًتم حتماً عوامًل ایًن تصًادف رو پیًدا کنم .ضًمناً بهترین درمًان رو براشون تدارک ببینم .حتی اگه شده به بهترین بیمارستانهای ایران منتقلشون کنم .اون بچه الن صاحب سًرمایه ی عظیمیًه و چًون مًادرش مطلقًه بًوده چیًزی بًه اون نمًی رسًه .و اگًر کسًی موفًق میشًد اون بچه رو از بین ببره ،سهام شرکت ببین مدیرا تقسیم میشد .می فهمی چی میگم؟ .آرام گفتم :بله .واقعاً حساس و پیچیده اس
خب من علقه ای به صحبت کردن در مورد اینا نداشتم .خبرنگارا همه جا هستن .دلم نمی خواد این _: .داستان به روزنامه ها کشیده بشه .می فهمم _: سالن کم کم منظم می شد .بالخره نمایش شروع شد .نازی روی صحنه آمد .وای خدا ...چه بازی ای... چه نمایشی ...سالن از صدای کف زدنها به لرزه در آمده بود .همه نازی و همکارش که نقش مقابلش را بًازی مًی کًرد ،تشًویق مًی کردنًد .نمًایش فًوق العًاده بًود .اسًتقبال اینقًدر بًود کًه قًرار شًد بًه جًای یًک .شب ده شب اجرا کنند .اوه از این بهتر نمی شد بعد از اجرا به طرف پشت صحنه رفتم تا به نازی بگویم که خوش درخشیده است .آقای سهیلی هم آمد. توی راهروهای شلوغ به زحمت پیش می رفتیم .یک نفر بازویم را کشید .برگشتم .مارال بود .به زحمت پیشش رفتم .مرا به گوشه ی خلوتی کشید و در حالی که مرد همراهش را معرفی می کرد ،گفت :این کاوه اس .خبرنگاره .خودش یه پا کارآگاهم هست .تازه مجانی! خب به نفع خودشه دیگه .چاپشون می کنه کلی گیرش میاد .خب .من آقای سهیلی گفتم بیاد اینجا تو رو ببینه .چی بهت گفت؟ حیرت زده به کاوه نگاه کردم .یک دوربین عکاسی با لنز قوی به گردنش آویزان بود .یک ضبط صوت پیشرفته .هم به کمرش بود .یک میکروفون به طرفم گرفت و گفت :ضبط میشه بگو .من حرفی ندارم که بزنم _: .مارال گفت :احمق تو باید ازش انتقام بگیری بگو .ولی من نمی خوام انتقام بگیرم _: .بسیارخب .ما خودمون میریم دنبال ماجرا _: ..همان موقع آقای سهیلی به من رسید و گفت :هما تو اینجایی؟ یه دفعه گمت کردم .اما جمله اش نیمه کاره ماند .با دیدن خبرنگار ،نگاه خشمناکی به من انداخت و بیرون رفت مارال پشت سرش داد زد :صبر کن آقای سهیلی .حال دیگه ما همه چی رو راجع به اون پرواز آبادان می .دونیم .حرصم در آمد .با عصبانیت به مارال گفتم :همه چی رو خراب کردی !من هیچی رو خراب نکردم دختره ی احساساتی _: تو چی رو می دونی؟ _: .من نمی دونم .ولی تو بهمون میگی _: با عصبانیت از او دور شدم .بین جمعیت هرچه می گشتم آقای سهیلی را پیدا نمی کردم .آب شده بود و به زمین رفته بود .اگرچه ،پیدایش هم که می کردم نمی توانستم ثابت کنم که من هیچی به آن خبرنگار .لعنتی نگفته ام به خیابان رسیدم .نبود که نبود .پشت ماشین جدیدم نشستم و سرم را روی فرمان گذاشتم .در کنارم باز شد .فکر کردم مارال است .سر بلند کردم تا هرچه از دهانم درآید نثارش کنم .اما آقای سهیلی بود که
نشست و در را بست .بدون این که به من نگاه کند ،گفت :از تاریکی خوشم نمیاد .بچه بودم خیلی می .ترسیدم .همیشه یه چماق زیر تختم داشتم .نصف شب اگه آب می خواستم ،چماقمو با خودم می بردم منظورش را نفهمیدم .فقط گفتم :من چیزی به اون خبرنگار نگفتم .قسم می خورم .اون هیچی جز پرواز .مشکوک به آبادان نمی دونه .اینم مارال قبل ً ازم بیرون کشیده بود میدونم .مطمئنم که تو چیزی نگفتی ...همیشه جیبام پر از آدامس بود .هرکی رو می خواستم اذیت _: .کنم به لباسش آدامس می چسبوندم .یه بارم روی صندلی مدیر مدرسمون گذاشتم .گفتم :مجبور نیستی رازاتو بهم بگی چرا چرا ...تو حق داری بدونی .از این که لهجه دارم خجالت می کشم .با وجود این که به جنوبی بودنم _: .افتخار می کنم ،اما از این که نمی تونم بی لهجه حرف بزنم ناراحتم .ولی لهجه ات قشنگه _: .تنها که هستم برای خودم با سوت آهنگ می زنم .اعصابمو آروم می کنه _: .دوس دارم بشنوم _: یًه روز برات مًی زنًم .یًه روز کًه بتًونم اعتمًادتو دوبًاره برگردونًم .مًی دونًی همیشًه بًه ایًن کًه تنهًام _: افتخًار مًی کًردم .هیًچ وقًت نخواسًتم ازدواج کنًم .امًا دخًتری رو تًو هواپیمًا دیًدم کًه تمًام آرمانهًامو بهًم ...ریخت سر به زیر انداختم .تبسم ملیمی روی لبم نشسته بود .او کمی فکر کرد و ادامه داد :دلم می خواست قًدم کمًی بلنًدتر بًود .وقًتی کنًار مًدیرای دیگًه مًی ایسًتم ،حًتی اگًه فقًط از یکًی شًون کوتًاهتر باشًم، .اعتماد بنفسم کم میشه .برای همین وقتی پشت میزم خیالم راحتتره .قهرمان بچگیم سوپرمن بود .هنوزم گاهی خواب می بینم سوپرمن شدم و دارم پرواز می کنم و ایًن یکًی رازم واقعًاً خجًالت آوره! بگًم؟ خًب میگًم .مًن کوکًا رو از پًارس نًوش خیلًی بیشًتر دوس دارم. .گاهی برای این که کسی نفهمه ،تو قوطی های خودمون کوکا می ریزم خنده ام گرفت .او هم خندید و گفت :باور کن .میشه منو تا هتلم برسونی؟ !البته آقای رییس _: ماشین را روشن کردم و راه افتادم .گفت :خونوادم اهواز زندگی می کنن .اما خودم سالهاست که تهرانم. .فکر می کنم دیگه وقتشه برم یه جای دیگه .شاید برگردم اهواز آرام گفتم :هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش ...دیگه دلم خونواده می خواد .یه زندگی عادی .یه زندگی پر مهر آشنا _: .سری به تایید تکان دادم و گفتم :منم همینطور دوس داری کجا زندگی کنی؟ _:
.کنار خونوادم _: .فکر می کنی بتونیم یه شعبه تو شاهرود بزنیم؟ میشه یه خط تولید جدید رو اون طرفا راه اندازی کرد _: به طعنه گفتم :برای اون نوشابه ی دخترونتون؟ .برای هرچی که تو بگی _: برگشًتم .نگًاهی گًذرا بًه او انًداختم .نًه نمًی توانسًتم از او متنفًر باشًم .هرگًز نمًی توانسًتم .واقعًاً .دوستش داشتم دوباره به خیابان چشم دوختم .پرسید :به چی فکر می کنی؟ .نمی توانستم بگویم که دوستش دارم .آرام گفتم :به محصول جدید اونًو بًذار برای بعًد .مًی تًونی آدرس خًونه ی پًدرتو بًه مًن بًدی؟ یًا بهًتر بگًم اجًازه میًدی بًا خًانواده _: خدمت برسیم؟ پشًت چًراغ قرمًز بًودم .چًراغ سًبز شًد .ماشًین پشًت سًری بًوق میًزد .امًا مًن حًتی نمًی توانسًتم آب !دهانم را قورت دهم هما حالت خوبه؟ _: .فکر نمی کنم خوب کلمه ی مناسبی باشه _: .راه رو بند آوردی _: من؟ _: .نه من .بزن کنار .اونجا می تونی پارک کنی _: .یادم رفته .بلد نیستم پارک کنم _: خندید و گفت :مثل دختر مدرسه ایهایی که تو عمرشون بهشون پیشنهاد ازدواج نشده رفتار نکن .بزن کنار .دیگه تکًانی خًوردم .پًایم را روی گًاز فشًار دادم و از وسًط راه کنًار رفتًم .هنًوز گیًج و منًگ بًودم .آقًای سًهیلی پرسید :خب؟ نگاهی گنگ به او انداختم .پرسید :اجازه میدی؟ جوابی ندادم .بالخره گفت :هما من خیلی اذیتت کردم .آبروتو بردم .بهت حق میدم ازم متنفر باشی .اما می تونم امیدوار باشم که گوشه ی قلبت یه جای کوچولو برای من مونده باشه؟ لبخند کوچکی گوشه ی لبم جا گرفت .بالخره گفتم :خیلی سعی کردم ازت متنفر بشم .ولی این عشق .لعنتی اجازه نداد خندیًد .چقًدر خنًده اش را دوسًت داشًتم .گفًت :بًه ایًن میگًن یًه عشًق واقعًی .یًه عشًق دو جًانبه. !متشکرم که بازم بهم فرصت دادی .بهت قول میدم که جبران کنم هما
شاذه سه شنبه 22بهمن هشتاد و هفت