گزیدههایی از
داستانهای ماهانتا اثر :هارولد کلمپ
با تشکر از
whoami
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باغبان ژاپنی زیباترین فضای سبزی كه در همسایگی ما وجود دارد ،متعلق به یك ژاپنی است .وقتی از كنار خانهاش میگذرم ،اغلب او را در حیاط میبینم كه یا به سبزیجات و گیاهان میرسد و یا غذای پرندگان را میدهد و میایستم و تماشایش میكنم .او مرد كوچكی بود ،تقریبا ًَ پنج فوت ،ولی فضای اطراف او بسیار عظیم است. یكی از روزهایی كه از كنار حیاطش میگذشتم ،او مشغول به كار بود .مرا صدا زد" :روز زیبایی است". پاسخ دادم" :باغچه زیبایی است". سپس برایم توضیح داد كه خانهاش متعلق به افرادی بوده كه از آن به خوبی مراقبت نمیكردند و او از اینكه حیاتی دوباره به این فضا ببخشد ،بسیار لذت میبرد .چشمانش سرشار از نور و عشق بود ،كاملَ مشخص بود كه با تمام وجودش از این باغچه مراقبت میكند .زیباترین باغچه ای بود كه تا به حال دیده بودم .در مورد اوقاتی كه صرف غذا دادن به پرندگان میكند ،نیز اشاره ای كردم. مرد ژاپنی نگاهی به من كرد و لبخند زد" :آنها نه نمیگویند و شكایتی هم ندارند". من هم به او لبخند زدم و به این فكر میكردم كه چقدر مرد نازنینی است و برایش بهترین روزها را آرزو كردم. همچنان كه به راه افتادم صدا زد" :همینطور برای شما". این مرد كه چنین با دقت كار میكند و از باغچه اش مراقبت میكند و به پرنده ها غذا میدهد ،از جنسی میباشد كه آگاهی خداوند را میتوان از آن چید .او تواضع و خوش خلقی و قلب زرین لزم، برای هر كسی كه میخواهد به مراتب بالتر ادراك دست یابد ،دارا میباشد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هفتم – عشق ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خروس طاس در یك خانواده روستایی ،خروسی عجیب و غریب با سر و گردنی طاس زندگی میكرد .این خروس از نظر ظاهری به قدری عجیب بود كه مایه خنده و شوخی افراد خانواده شد ،و صبحها هر گاه خروس از لنه خود به درون خانه میآمد ،اعضای خانواده به او میخندیدند و شوخی میكردند .از قضا از مرغی كه با این خروس زندگی میكرد تعدادی جوجه به عمل آمده بود كه یكی از آنها دقیقا ً شبیه پدرش با سر و گردنی طاس در میان جوجه های دیگر بود .اما این جوجه خروس طاس مایه عصبانیت دیگر جوجه ها میشد تا جایی كه او را با نوك خود آنقدر ضربه زدند كه پایش فلج شد و اعضای خانواده مجبور شدند آن جوجه خروس طاس زشت فلج را به درون خانه برده ،جای مناسبی جهت درمانش در اختیار او قرار دهند. این حادثه باعث شد تا افراد آن خانواده به این موضوع پی ببرند كه با وجود تمام شوخی هایی كه به پدر این جوجه روا داشته بودند ،اكنون جوجه همان خروس ،عضوی از خانواده آنها شده و برای ما این داستان بازگو كنندۀ قوانین كارماست. به بیان دیگر ،هر فكری از هر ماهیتی ما داشته باشیم همان فكر با همان ماهیت در زندگی ما وارد میشود و جای میگیرد. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل اول – كارما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اعجاز عشق وقتی در هلند به سر میبردم ،یك رستوران خیلی خوب هلندی پیدا كردم .غذایی كه سرو میشد، بسیار ساده ،مقوی و لذت بخش بود .پیشخدمت بسیار همراه بود .چندین بار سفارشات خود را تغییر دادم ولی درخواستهایم اصل ً او را ناراحت نمیكرد .وقتی غذا را خوردم ،به نظر بسیار سبك و قابل هضم میرسید .در این مورد فكر كردم كه چرا این غذا خوشمزه و عالی است. روز بعد به رستوران برگشتم ،نشستم و نگاهی به اطراف انداختم .پرندگانی در آن فضا قرار داشتند، یك طوطی بر روی ایوان و پرنده عجیب دیگری درون قفسی كه دری نداشت در گوشه رستوران بودند. گاهی اوقات زن صاحب رستوران ،طوطی را از روی ایوان بر میداشت ،با آن بازی میكرد و پر هایش را به طرز زیبایی نوازش میكرد و وقتی آماده رفتن به آشپزخانه میشد ،دوباره پرنده را بر روی ایوان میگذاشت .پرنده لحظه ای مقاومت میكرد و نمیخواست به خاطر تمامیعشقی كه به او داده میشود ،آن زن را ترك كند. یكی دیگر از كاركنان در مقابل قفس پرنده دیگر مكثی كرده و پر هایش را نوازش كرد .وقتی اطراف را نگاه كردم ،متوجه شدم زن صاحب رستوران مشغول منظم كردن گلهای تازه در گلدانها میباشد و آنها را سر میزها میبرد .از طرفی كامل َ مشخص بود كه گلها با عشق بسیار زیادی ،آرایش یافته بودند. به دلیل عشقی كه در تهیه و تنظیم غذاها به كار رفته بود ،غذاهای آن رستوران بسیار خوشمزه بود. حتی موسیقی كه در فضای رستوران شنیده میشد ،بسیار آرام و لذت بخش بود. هر كس كه جزئی ترین اعمالش را حتی درست كردن غذا را ،با نام سوگماد و یا اك آغاز میكند و با عشق آن كار را انجام دهد ،این عشق را به مردمیكه آن غذا را میخوردند ،منتقل میكند .هر احساسی كه در تهیه غذا به كار ببرید ،انعكاس درونی شماست و به دوستان و خانوادهیتان منتقل میشود .افزودن عشق ،به غذا موجب تفاوت زیادی میشود. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هفتم – عشق ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مسیر زندگی مرد جوانی به نزد استادی میرود و به او میگوید" :استاد من میخواهم شاگرد شما شوم تا بتوانم مسیر بازگشت به سوی خدا را پیدا کنم" .استاد نگاه عمیقی به مرد جوان میکند و میگوید" :به نظر میرسد برای تعلیم دادن تو طلی زیادی لزم است". مرد جوان میگوید" :ولی استاد من طل ندارم ".و استاد پاسخ میدهد که برو و طل پیدا کن. بنابراین مرد جوان وارد میدان زندگی شده و سالهای سخت و طولنی را تلش میکند تا طلی کافی برای استادش به دست آورد .نهایتا ً روزی دستاوردهایش را به نزد آن مرد حکیم برده و در پیش پای او میگذارد .استاد دانا نگاهی به مرد جوان میکند و او را پیرتر از آخرین باری که دیده بود مییابد و متوجه میشود که سالهای بسیار سختی را در تلش بوده است" :من نیازی به این طلها ندارم زیرا هرگاه اراده کنم برکات خداوند را در آغوش خواهم گرفت". مرد جوان با شگفتی شروع به شکایت میکند و این چنین میگوید که او صرفا ً تعالیم استاد را اجرا
کرده است .ولی پیرمرد اجازه ادامه اعتراضها را به او نمیدهد و میگوید" :اگر در طی تلشهایی که برای بدست آوردن این طلها انجام داده ای ،چیزی نیاموخته باشی من نیز نمیتوانم چیزی به تو بیاموزم". به همین دلیل است كه مسیر اك شما را به سوی میدان زندگی و كسب تجربیات هدایت میكند. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل دوازدهم – وصل ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خدایا کمکم کن! ربازارتارز در كتاب بیگانه ای در لب رودخانه با پدارزاسك چنین میگوید: « آنگاه که خدا بهر کاری خواستار تو باشد ،کاری از تو ساخته نیست .او ترا به هر وسیله ای به سوی خودش میکشاند؛ بی آنکه خودت بدانی .خواه به واسطه قلب زنی باشد یا کودکی ،برای او تفاوتی ندارد» . کودکی سه ساله در وضعیتی ناگوار گرفتار شد .او روی شکم بر روی دو صندلی دراز کشیده و پاهایش را آویزان کرده بود ،اما چون نمیتوانست فاصله زمین را با پاهایش ببیند ،میترسید دستش را رها کرده و این چند سانتیمتر باقیمانده را تا زمین سر بخورد. پدر که قیل و قال پسرش را برروی صندلی میدید ،اول فکر کرد شاید طفل به صندلی چسبیده .اما بعد به اصل موضوع پی برد .پسر بچه دائم میگفت « ،خدایا کمکم کن! » پدر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .این مشکل که برای پدر تا این حد پیش پا افتاده بود ،از نظر طفل شایسته مداخله خداوند بود. ولی پدر متوجه شد که خودش هم بارها به حال خود سوگواری کرده و به قدری ترسیده که نتوانسته خود را رها کند .به راستی چند بار این ماجرا تکرار شده که مردم به جای آموختن درس لزم ،از خدا خواسته اند تا برای رفع اشکال یا مانع مداخله کند؟ عشق پدر به پسرش فرصتی را فراهم کرده بود تا او خود را بهتر بشناسد .با تمام اینها ماهانتا همیشه حاضر است تا عشق و حمایت خود را به هر کسی که عاشق اوست نثار کند. کلم زنده – جلد اول – فصل سی و شش – سرزمین عجایب عشق ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نوشته های پال توئیچل آخرین باری كه پال توئیچل را دیدم ،وقتی بود كه زیر طاقی در كتابخانه به روی اشكوب كوتاهی كه معمول ً بین طبقه مجازی زمین و طبقه بالیی آن است ،در معبد خرد زرین به روی مناطق درونی ایستاده بود .در آنجا میزی وسط اتاق نیمه تاریكی قرار گرفته بود و به غیر از نوری طلیی رنگ كه به روی پال میدرخشید ،كتابی به روی میز جلویش قرار گرفته بود .او ایستاده بود و به هیچ چیز نگاه نمیكرد ،در تأمل و اندیشه بود. همچنان كه او را نگاه میكردم ،متوجه شدم هدایایی كه او از طریق نوشتهها و تعالیم اك منتشر ساخته بود ،توسط معدودی از آدمها درك شده بودند .او توقع تعریف و تمجید نداشت .او منتظر كف زدن آدمها نبود ،ولی مدام كار انجام میداد و میداد و میداد .و هر آنچه باید انجام میشد به دست مردم میرساند .او مرتب حقیقت را آشكار میساخت ،بی آنكه توقع تشكر یا پاداش داشته باشد. همچنین متوجه شدم از زمانی كه كالبد فیزیكی اش را ترك كرده است ،مشغول ادامه كار در مناطق درونی است. او كارهای مختلفی انجام میدهد .ولی بیش از همه ،كارهای تحقیقاتی را دوست دارد .او عاشق پیدا كردن واقعیت های پنهان است تا تمامیمردمان به روی تمامیمناطق ،بتوانند به حقیقت دست یابند .او به كارش ادامه میدهد تا بتواند آن زبان مشترك اك را در كتابها منتشر سازد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل سوم – خلقیت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بركات زندگی خود را بشمارید یكی از معتقدین راستین اك آرزو داشت به درجه بالتری از تحول [معنوی] دست یابد .وی خواستار عشق بالتری بود و من مسئول رسیدگی به این امر شدم .طی ارتباطی كه با او داشتم به وی متذكر شدم كه این راه ،دنیوی نیست كه آغاز و پایانی داشته باشد و شما باید تمرین نمایید و به عبارتی دیگر باید اخلص داشته باشید. قدرت اخلص به قلوبی راه مییابد كه عشق در آنجا باشد .هنگامیكه هدایای معنوی را دریافت میداریم به یكی از درجات اخلص دست یافتهایم و باید آن را در قلب خود محافظت نماییم .همچنین من به او گفتم شما باید تعداد دعا و توسلهایی كه انجام میدهی به یاد داشته باشی ،زیرا اشخاص
بسیاری هستند كه آنچه را كه در اختیار ندارند میشمارند .به عنوان مثال دارایی همسایه شان را میشمارند و تحولت معنوی افراد دیگر و یا به مال و دارایی دیگران مینگرند .اما اگر همین اشخاص آغاز به شمردن بركات زندگی خود كنند و بخاطر آنچه كه دارند شكر گزار باشند ،در آنموقع دریچه قلب آنها به روی عشق گشوده خواهد شد. در زندگی زمانی پیش میآید كه ما نسبت به هیچ چیز و هیچ كس احساس قدر دانی نمیكنیم و این همان وقت است كه باید از همسر و فرزند خود تشكر كنیم .اگر كسی هست كه ما دوست داریم باید عشق خود را ابراز نماییم و این نكته بسیار مهم است كه سپاسگزار بركات زندگی خود باشیم .زیرا این گونه است كه این بركات در زندگیمان ادامه مییابند. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل هفتم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خشكشویی پر بركت یكی از واصلین حلقه بالی اك این داستان را تعریف كرد: به مدت سه سال به یك خشكشویی نزدیك محلشان میرفته كه همیشه زنی هم آنجا مشغول شستشو بوده .واصل حلقه بال نمیتوانست به صورت آن زن كه پر از جوش بود ،نگاه كند .برای اینكه احساس نفرت خود را متعادل كند ،به محض اینكه وارد خشكشویی میشد و او را میدید ،پیش خود از درون میگفت" :به نام سوگماد " .یكی از شبها ،با وجود اینكه خیلی خسته بود و قصد داشت به خشكشویی برود ،تصمیم گرفت نرود .همینطور كه دست دست میكرد و سعی داشت در منزل آرامش داشته باشد ،احساس میكرد باید به خشكشویی برود .بالخره به ندای درونی اك گوش داد و راهی شد. وقتی وارد خشكشویی شد ،بسیار تعجب كرد .آن زن در خشكشویی بود ولی تمام مشكلت چهرهاش رفع شده بود .پوست صورتش كامل ً صاف و درمان شده بود .او به زن نگاه كرد و به یاد آورد كه هر دفعه او را دیده بود در قلبش گفته بود "به نام سوگماد" دانستن این نكته اهمیت دارد كه واصل حلقه بال این كلمات را به خاطر درمان آن زن ادا نكرده است. اگر چنین كرده بود ،به فضای روانی زن بی حرمتی میشد .او چنین شرایطی را بركت میبخشید ،تا خودش را در تعادل نگه دارد و از موقعیت زن در جهت خودش استفاده نكند .با این حال اك به او نشان داد كه وقتی یك مجرای واقعی باشد ،معجزات اتفاق میافتد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هشتم – درمانگری معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بهترین درس زندگی كتاب در یك بعدازظهر ،من به سراغ دخترم رفتم تا وی را از كودكستان به خانه بیاورم .همینطور كه در انتظار آمدن دخترم بودم ،كودكی حدودا ً سه ساله را دیدم كه یك كتاب با عكسهای بسیار زیبا در دست داشت .زمانی كه دخترم به سمت من میآمد با كمال تعجب دیدم كه به سوی آن كودك رفته و آن كتاب را از دست كودك گرفت ولی او اعتراضی به این كار نكرد. با شناختی كه از دخترم داشتم میدانستم كه او همیشه با كوچكتر از خود به مهربانی برخورد میكند. زمانی كه او پیش من آمد پرسیدم چگونه كتاب را از دست او گرفتی در حالیكه وی هیچ اعتراضی نكرد؟ دخترم به من چنین گفت" :این كتاب را نگاه كن ببین چه عكسهای قشنگی دارد ".من كنار او نشستم تا بهتر بتوانم آن كتاب را ببینم .در حالی كه داشتم كتاب را میدیدم حرف دخترم را تصدیق كرده و گفتم" :درست است ".بعد اضافه كرد" :حال این كتاب را محكم بگیر و سعی كن تا من نتوانم كتاب را از دست شما بیرون بكشم ".من كتاب را محكم گرفتم و او تلش میكرد و من با تعجب پرسیدم كه منظورش از این كار چیست؟ او از كیفش یك كتاب دیگر بیرون آورد و در حالی كه به من نشان میداد گفت" :ببین جلد این كتاب چقدر زیباست و در مقایسه با كتاب اولی چقدر بزرگتر است ".او با احساس آن كتاب را ورق میزد و به من نشان میداد و نظر من را در مورد كتاب میپرسید .ناگهان او كتاب اول را از من گرفت و كتاب دوم را به دست من داد و در آن موقع پرسید" :آیا آسان نبود". این اصل در زندگی ما نیز عمل میكند .گاهی اوقات استاد یك چیزی را از ما میگیرد و در نظر دارد كه هدیه بزرگتری به ما بدهد و ممكن است بین این دو ،مدتی به طول بیانجامد و در این زمان است كه شما دستتان به نظر خالی میرسد زیرا جایگزین كردن یك هدیه بزرگتر به جای كارمای قدیمیاحتیاج به زمان دارد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل ششم – عادات و چرخه ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من فقط به شكستگی احتیاج دارم خانمیدر یكی از خیابانهای نیویورك در حال قدم زدن بود كه با یك تاكسی برخورد كرد .وی در نتیجه برخورد با تاكسی چرخید و كنار خیابان روی زمین افتاد و بازویش شكست .در این موقع مردم دور او جمع شدند .مردم نیویورك تنفر عجیبی از كسانی كه در حال رانندگی بیدقت هستند ،در دل دارند. تعدادی از مردم حاضر بودند شهادت دهند كه راننده در این حادثه مقصر است .زن در حالی كه به راننده بیچاره نگاه میكرد ،دریافت كه او یك پدر و یك شوهر است و نمیخواست وی را به درد سر بیاندازد .در این موقع عشق خداوندی در قلب او جوشید .یكی از داخل جمعیت گفت" :به آن زن كمك كنید تا از زمین بلند شود" او به آن عده گفت" :حال من خوب است" در میان جمعیت ولولهای افتاد و هر كس حرفی میزد .راننده از اینكه زن در مورد خطای او گذشت كرده بود بسیار متشكر بود .زن به یك درمانگاه رفته و بازوی شكسته خود را گچ گرفت .مردم در زندگی دارای اهداف مختلفی هستند. این اتفاق بهترین فرصتی بود تا اینكه آن زن بتواند از طریق دریافت حق بیمه ثروتمند شود ،ولی او در قلب خود احساسی پر از عشق نسبت به آن مرد كرد .اگر او از این اتفاق بهره مالی میگرفت ،زمانی بیشتر از مدت درمان دستش باید رنج میبرد. اغلب اوقات شما پاداش را از دو طریق میتوانید كسب كنید .از طریق مادی و معنوی .بعضی وقتها ما احساس میكنیم كه باید از مسائل مادی در گذریم .زیرا حمایت خداوند را ترجیح میدهیم .در آن هنگام است كه انسان تجربه بركات خداوندی را درك مینماید .بعد ها آن زن با خنده میگفت" :من فقط به شكستگی احتیاج داشتم". داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل نهم – رشد و دگرگونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یك میلیون چینی یك مربی بسكتبال در كارولینای جنوبی مشغول تدریس بود .قبل از آغاز بازیهای بزرگ ،تیم زیر نظر او در وضع ایدهآلی قرار داشت .هنگام تمرین و گرم شدن بازیكنان ،عصبی و ناراحت بودند .آنها نمیتوانستند خوب بازی كنند ،همچنین فراموش میكردند به یكدیگر پاس بدهند .همه چیز داشت خراب میشد و به نظر نمیرسید در این دقایق آخر بازی بتوانند وضع خود را تغییر دهند .مربی آنها را خوانده و گفت" :بچه ها میخواهم نكته ای را یاد آور شوم .متجاوز از یك میلیون چینی هیچ اطلعی از این بازی شما نخواهند داشت!" پس به زمین برگردید و سعی نمایید اوقات خوشی را داشته باشید. آنها این كار را انجام دادند .آنها میدانستند كه زندگی را نباید در حدی جدی پنداشت كه نتوان از آن لذت برد .اغلب اوقات ما به خود سخت گرفته و خویشتن را به بند میكشیم .شما نباید در انواع مراحل زندگی به خود شتاب و ناراحتی راه دهید .ما در آئین اك میآموزیم كه با نور و صوت كار كنیم و آگاهی خود را گسترش دهیم .زمانیكه با عشق همراه هستیم او جهت صحیح اعمال و افكارمان را به ما نشان داده و میتوانیم به راحتی زندگی كنیم. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل دهم – آزادی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شورش علیه قانون یكی از واصلین حلقه برایم نوشت كه با قوانینی كه توسط انسانها وضع شده است مشكل دارد .او توضیح داد كه یك بار وقتی به جرم سرعت زیاد ،احضار شده بود ،پروندهاش در دادگاه مورد بررسی قرار گرفت .آنجا در مقابل یك مأمور عصبانی پلیس ایستاده بود ،و اظهار داشت در حالی كه همه افراد دیگر در آن جاده با سرعت بال حركت میكردند ،او نباید بابت سرعت پنجاه و پنج مایل در ساعت جریمه شود. او از مأمور پلیس پرسید" :چرا از میان آنهمه فقط روی من انگشت گذاشتید؟" قاضی پرسید" :آیا تو گناهكاری یا بیگناه؟" واصل اك سعی كرد راهی برای توضیح وضعیت خودش پیدا كند. قاضی پرسید" :آیا از حد مقرر ،سرعت شما بالتر بوده یا خیر؟" مرد پاسخ داد" :بله ،ولی "... قاضی پاسخ داد" :شصت و پنج دلر .خوب" و چكش خود را روی میز كوبید كه به معنای ختم این جلسه بود. واصل چه میتوانست بكند؟ اگر با قاضی جر و بحث میكرد ،اوضاع بدتر میشد و رأی دادگاه میتوانست تغییر پیدا كند .رفتار واصل اهانت به دادگاه محسوب شده و جریمهاش دو برابر میشد. واصل اك متوجه شد كه مقاومت مستمرش بر علیه قوانینی كه توسط انسانها وضع شده ،به غیر از ایجاد دردسر ،كاری از پیش نمیبرد .پلیس اتوبان اهمیتی نمیداد .به محض اینكه جریمه را به شخص میدادند ،از ماجرا دور میشدند .اعضای دادگاه هم اهمیتی نمیدادند. اكیست برای اینكه ماجرا را درك كند ،وارد مراقبه شد و از ماهانتا سؤال كرد كه چرا انسانها باید از
این قوانین انسانی تبعیت كند .اولین دلیل این بود كه اگر از این قوانین تبعیت نمیكرد ،نظام قضایی از دست او بسیار عصبانی میشدند .دلیل دیگر اینكه ،زندگی او به دلیل كارماهای متعددی كه ایجاد كرده بود ،بسیار سخت تر میشد .به هر حال این صحیح نبود كه به صرف نترسیدن از قانون شكنی ،از قوانین تبعیت نكند. بالخره روزی پاسخ واقعی برایش روشن شد.او تبعیت از قانون را به عنوان یك نوع عمل عشق ورزیدن انجام خواهد داد .پس از اینكه بر روی این پاسخ مراقبه كرد ،متوجه شد كه چرا اساتید اك از قوانین انسانی تبعیت میكنند .اساتید متوجه هستند كه افراد قانون گذار ،نهایت تلش خود را برای ایجاد یك جامعه سازمان یافته میكنند و به این وسیله میخواهند در مقابل نیرو های منفی تعادلی در جامعه برقرار كنند .او متوجه شد با وجود اینكه قوانین كامل نمیباشند ،اساتید از طریق عشق زیادی كه به انسانیت دارند ،از این قوانین پیروی میكنند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هفتم – عشق ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ معجزه مغازه عطاری به سمت مغازه عطاری راه افتادم و وارد پاركینگ شدم .كنارم یك ماشین سبز مایل به زرد و مدل جدید پارك شده بود .درون آن مردی همراه پسر پنج سالهاش نشسته بود .وقتی از ماشین پیاده میشدم مرد چشمانش به من افتاد ،یك بشكه خالی بنزین بال گرفت و جلوی پنجره اش تكان داد "بنزینم تمام شده" در وضعیتی نبودم كه بخواهم معطل شوم ،گفتم" :كه اینطور" پولم كم بود و حالم بد .اگر آن مرد واقعا ً بنزین تمام كرده بود ،با آن مقدار كم بنزین ماشین به آن بزرگی نمیتوانست مسافت زیادی را طی كند .پرسیدم" :آیا مطمئنی كه باك بنزینت كامل ً خالی است؟" او گفت" :آه بله كامل ً خالی است" گفتم" :ممكن است درجه بنزین ماشین را ببینم؟" موتور را روشن كرد و درجه تا نزدیك علمت خالی آمد و كمیبالتر از آن ایستاد .گفتم" :درجه بنزین كمیبالتر از خالی است" آن مرد پاسخ داد" :من در فاصله بیست مایلی اینجا زندگی میكنم". گفتم" :به این ترتیب با یك بشكه كوچك بنزین نمیتوانید بیست مایل را طی كنید ،حتما ً احتیاج به مقدار بیشتری خواهید داشت" آن مرد پاسخ داد" :سه دلر میتواند كمك بزرگی باشد" پسرك به پدرش نگاهی افتخار آمیز كرد ،گویی میدید كه چگونه پدرش پول در میآورد .میدانستم آن مرد دروغ میگوید .سرم را تكان دادم و گفتم" :نه" با او خداحافظی كرده و به سمت اتومبیلم برگشتم .دو دقیقه بعد متوجه شدم كه یادم رفته به مغازه عطاری بروم .دوری در ترافیك زدم و چهار دقیقه بعد به پاركینگ برگشتم .ماشین زرد رنگ رفته بود .حتما ً معجزه ای شده بود كه با باك خالی راه افتاده بود .استفاده از حس خلق تشخیص ،برای زمانی كه انسانها با ما صادق نیستند و یا به ما دروغ میگویند ،بسیار مهم است .زمانی كه فردی با اك هماهنگ میگردد ،آگاهی او معقول شده و میتواند آدمها و حركات آنها را بخواند .فرد میتواند زندگیاش را از دردسر های متعدد نجات دهد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل سوم – خلقیت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دورهها كامل ساختن پس از شركت در هر سمینار اك ،من به شدت تحت تأثیر تعالیم اك قرار میگیرم و نمیدانم كه با این حال متغییر خود چه كنم .مانند اینكه از یك لمپ 60وات چندین برابر برق جاری میشود .من قادر به تحمل این مقدار انرژی نیستم در چنین روزهایی من مانند كسی هستم كه دور خود میچرخد و سعی دارد تا راهی پیدا كند و از اك بخواهد تا این قدرت و انرژی را به كسانی كه نیاز دارند ،برساند. این بار قرار بود در یك سمینار واقع در هاوایی شركت داشته باشم و دچار این حالت شده بودم .یكی از كسانی كه با من در آن سمینار شركت داشت به من پیشنهاد كرد كه من یك ویدئو كلوپ میشناسم و میتوانیم با هم به آنجا برویم و من از پیشنهاد وی استقبال كردم و از اینكه میتوانستم با رفتن به آنجا كمیاستراحت كنم و انرژی خود را تخلیه كنم بی نهایت خوشحال بودم. در "هانولولو" ترافیك بسیار سنگین است و ما در این فكر بودیم كه از چه راهی به كلوپ رفته تا به ترافیك برخورد نكنیم .هر چه پیشتر میرفتیم سنگینی بار ترافیك بیشتر میشد .بطوری كه چیزی نمانده بود تا منصرف شویم .ما قصد داشتیم كمیبعداز نیمه شب شهر را ترك كنیم .بنابراین دور زده و برگشتیم تا به هتل رفته و باروبنه سفر را جمع آوری كنیم و راهی فرودگاه شویم .اما به زودی متوجه شدیم كه پرواز ما با سه ساعت تأخیر انجام خواهد شد و چون در آن وقت شب مشغله ای نداشتیم بنابراین تصمیم گرفتیم به ویدئو كلوپ برگردیم. در این زمان من به یاد كار نیمه تمام خود افتادم كه تأخیر در پرواز این امكان را فراهم كرده بود تا آن
كار را به اتمام برسانم .و من از اینكه چنین حالتی را داشتم بسیار رضایتمند بودم ،چون میتوانستم چرخهای را كه آغاز كردم به پایان رسانم. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل ششم – عادات و چرخه ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ارتعاشات هماهنگ آیا تا به حال یك ماشین دست دوم تمیز از یك دوست خریداری كردهاید؟ حتما ً از خریدن ماشین دوستتان احساس امنیت كردهاید! شما میدانستید كه او تمرینات اك را انجام میداده و مطمئن بودید كه او در مورد شرایط این ماشین دروغ نمیگوید .حتی سوار ماشین شدید و مسافتی را با آن رانندگی كردید .وقتی دوستتان پیشنهاد فروش آنرا كرد ،فورا ً از این فرصت استفاده كردید .ولی وقتی ماشین را خریداری كردید ،ناگهان اوضاع عوض شد .چرا؟ زیرا شما و آن ماشین باید با هم كنار میآمدید، ارتعاشات مالك قبلی با شما متفاوت بوده است. عموما ً تنها راهی كه یك ماشین میتواند به صاحب جدیدش عادت كند" ،تبدیل به احسن" كردن آن است .بدین معنا كه بخشهای جدید برایش خریداری كنیم ،پیچ و مهرههای آنرا تعویض كرده و قطعاتی را كه به تازگی صاحب آن نصب كرده است ،عوض كنیم .تبدیل وسیله ای كه با ارتعاشات شما هماهنگ شود ،ممكن است خیلی گران تمام شود .غالبا ً وقتی تعمیر آن پایان مییابد ،ورشكست میشوید و وضعیت آن دستگاه از شما بهتر است. معمول ً وقتی تفاوتی در آگاهی شما و دستگاهتان وجود دارد ،این اتفاق میافتد .در واقع این ماشین نیست كه دارای مراتب آگاهی است ،بلكه روح صاحب قبلی است كه بر روی آن تأثیر دارد و هنوز دستگاه را در هماهنگی خوبی با خودش نگه میدارد. وقتی دستگاه تبدیل میشود ،روح و ارتعاشات شما آنرا تا زمانی كه تصمیم به فروش بگیرید ،در جریان نگه میدارند .سپس شخص دیگری آنرا خریداری میكند .و این داستان مجددا ً تكرار میشود. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل پنجم – تغییر ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ طرف دیگر طناب روزی نویسنده یك مجله توریستی و دخترش میخواستند در مورد نوع كاری كه آن روز انجام میدهند، تصمیم گیری كنند .از آنجا كه پدر میدانست دخترش به بازی بیسبال علقهمند است ،از او پرسید: "دوست داری بازی رنجرهای تگزاس را تماشا كنی؟" دختر پاسخ داد" :نه خیلی ممنون پدر" پدر با تعجب پرسید" :چرا نه؟" دختر پاسخ داد" :زیرا ترجیح میدهم در آنطرف طناب باشم". پدر در حالی كه به دخترش خیره شده بود سعی كرد منظور او را از این حرف بفهمد .زیرا میدانست كه دخترش عاشق بازی بیسبال است .پس منظور او از اینكه میخواهد در آن طرف طناب باشد چیست؟ آیا این یكی از اصطلحات جدید جوانان بود؟ تصمیم گرفت از دخترش این مسئله را سؤال كند. دختر پاسخ داد" :یادتان هست كه پارسال تابستان من و خواهر كوچكترم به تماشای فیلم برداری فیلم دالس رفتیم؟" پدر سر خود را تكان داده و منتظر بقیه داستان شد. دختر اینگونه ادامه داد كه جهت دور نگهداشتن تماشاچیان از صحنه ،طنابی به دور آنجا كشیده بودند و او به همراه تماشاچیان آنطرف طناب ایستاده بود و ناظر رفت و آمدهای سریع كاركنان صحنه بود. آنروز بسیار هوا گرم بود و همه از جمله بازیگران در زیر نورافكنها از شدت گرما عرق میریختند و از آن روز به بعد او تصمیم میگیرد كه اگر زمانی حق انتخاب داشته باشد ،به جای اینكه ناظر انجام كارهایی باشد ،خود مشغول انجام دادن آن كارها باشد .نهایتا ً صحبتهای خود را اینگونه جمع بندی كرد: "ترجیح میدهم به جای اینكه شاهد بازی بیس بال باشم ،مشغول بازی بیس بال باشم" بدین گونه دختر متوجه دو نیرو در زندگی میشود ،فعال و منفعل .اگر چه تماشا كردن بسیار لذت بخش است ،ولی لذت واقعی شركت كردن در بازی زندگی است .منفعل بودن به نوعی طفره رفتن و تعلل میباشد و انسان نیز به سادگی به این مرحله عادت كرده و وابسته به آن میشود .قطع جهانهای پایین رها میسازد .سعی وابستگی حاصل از این تعلل بسیار مهم است ،زیرا روح را از قید من در این است كه بدین وسیله به شما الهامیجهت چگونه زیستن و لذت بردن از زندگی بدهم. گرفتاریهایی پیش میآید ،ولی این هم جزو بازی است .شما به عنوان روح، درست است كه گاهی غنیترین و كاملترین تجارب دینی به خود دارید ،و آن هم شركت در تجربهی "زندگی كردن" و دریافت است.
داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل چهارم – هارمونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درست ظاهر كردن عكس زمانی كه به عنوان یك عكاس در بخش چاپ عكس اكنكار كار میكردم ،شخصی یك سفارش كار آورد .و من با استفاده از دوربین بزرگ نشان دادم كه چگونه میتوانم با سریعترین امكان كار را انجام دهم .بهر حال میخواستم این نكته را بگویم كه زمانهائیكه حواسم جمع بود همیشه كار را با نام سوگماد آغاز میكردم ،اما زمانی نیز پیش میآمد كه فراموش میكردم با نام سوگماد كار را آغاز كنم .و اینجا بود كه حوادث خنده دار آغاز میشدند .و در واقع من كارها را برای رضایت خاطر مشتری انجام میدادم. همین امر یعنی انجام كاری برای رضایت خاطر مشتری اوضاع را به شدت تغییر میداد .برای مثال ناگهان دوربین من از كار میافتاد یا نگاتیوهای عكاسیم به درستی ظاهر نمیشدند. مجموعه عملیات مربوط به ظهور فیلم سه یا چهار دقیقه در زیر نور عادی به طول میانجامد ولی من تحت شرایط محدود و نور قرمز این كار را مجبور شدم بارها و بارها تكرار كنم .هنگامیكه ده الی پانزده دقیقه میگذشت و من زمان زیادی را از دست داده بودم ،متوجه میشدم علت اینكه كارها به درستی پیش نمیرود این است كه من به خاطر شخص دیگری آنرا انجام میدهم و فراموش كردم بنام سوگماد و بنام خداوند كارها را انجام دهم. به محض اینكه متوجه این موضوع میشدم با خود میگفتم كه با وجود تمام عجله ای كه كرده ای ببین به كجا رسیده ای؟ پانزده دقیقه گذشته و اوضاع بدتر گشته است .لحظه ای صبر كن و دقت كن و كارت را درست انجام بده .كارت را به نام خداوند انجام بده .تفاوت آنرا خودتان تجربه خواهید كرد. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل ششم – اهداف ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پیام تلفنی یك اكیست اروپایی تصمیمیدرباره رفتن به یك گردهمایی واقع در ژنو میگیرد .ولی مردد است و نمیداند كه آیا استاد در قید حیات اك در آن انجمن شركت دارد یا نه ،پس تصمیم میگیرد كه در خانه بماند. صبح آنروزی كه قرار است گردهمایی انجام شود ،او در حالی كه در خانه نشسته و به كودك دو ساله اش كه مشغول بازی با تلفن است ،نگاه میكند .با حالتی مسخره از كودك میپرسد" :با چه كسی صحبت میكنی؟" پسرك با حالت جدی جواب میدهد" :با هارجی" و پدر از شنیدن این كلمه یكهای میخورد و سریعا ً تصمیم خود را مبنی بر ماندن در خانه تغییر میدهد و یك بلیط برای ژنو تهیه میكند. او از پسرش ممنون میشود كه توانسته پیغام را دریافت كند. هارجی نام دوستانه آقای هارولد است كه استاد اك در قید حیات اك میباشد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل دوم – ارتباط درونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من میتوانم پرواز كنم خانم اكیستی سالهای زیادی را در رشته پزشكی كار كرده بود .روزی او متوجه شد كه عصر كامپیوتر به او رسیده است و در حال پشت سر گذاشتن اوست .او مهارتهای لزم برای رقابت با نیروی كار امروزی را نداشت .او متوجه شد كه با وجود گذشت چهل سال از ترك مدرسه باید دوباره وارد كلس درس شود تا تكنولوژی كامپیوتری را یاد بگیرد .او در مورد توانایی اش برای مقابله با این رقابتها و مبارزه طلبی های جدید ،سرشار از شك و تردید بود. تقریبا ً در همان زمان ،او رویایی دید كه در آن گروهی از مردم به او حمله میكردند .نكته جالب این بود كه آنها در حالیكه ابزار و وسایل حرفه او را به دست داشتند ،او را دنبال میكردند ،ابزاری مانند چاقوهای جراحی و سوزن سرنگ. او بسیار ترسیده بود و بنابراین از استاد رویا درخواست كمك كرد ،ولی ظاهرا ً هیچ اتفاقی نیافتاد. ناگهان فكری به ذهنش رسید :من میتوانم پرواز كنم! در جهانهای درون ،چنانچه به دردسر و خطر بیفتم ،میتوانم پرواز كنم .پس آنقدر به بال پرواز میكنم تا آنها نتوانند به من برسند. و به این ترتیب او پرواز كرد ،بالی دستهای جستجوگر آنها و خارج از چنگالشان. همانطور كه به آرامیدر آسمان پرواز میكرد ،زنی با لباس سفید پشت سرش ظاهر شد .او به آن زن گفت" :تو نمیتوانی به اینجا برسی .تو نمیتوانی پرواز كنی ".زن سفید پوش بلفاصله سقوط كرد و به زمین افتاد. وقتی كه بیدار شد و در مورد رویایش فكر كرد ،متوجه شد كه این در واقع خود او بود كه به خودش
حمله میكرد و قصد داشت خودش را قطعه قطعه كند .او این كار را با نگرش خود در مورد تواناییهایش در یادگیری چیزی كه به آن نیاز داشت تا مهارتهایش را بال ببرد ،انجام میداد .او خود را دست كم میگرفت و با این كار به خودش صدمه میزد .این اقدام ذهنی مخربی بود كه او پذیرفته بود و این مسئله او را از ساختن زندگی بهتری برای خود باز میداشت. او همچنین متوجه شد كه آن زن سفید پوش نیز خود اوست .هنگامیكه او به آن زن گفت" :تو نمیتوانی پرواز كنی" در واقع به خودش میگفت كه توانایی به دست آوردن چیزهای بالتری را در زندگی ندارد و چون او قسمتی از خود را متقاعد كرده بود كه این مسئله حقیقت دارد ،پس خودش را محكوم به پذیرفتن سطح پپایینتری از عملكرد كرده بود كه سرانجام به بنبستی در زندگی مادی اش منتهی میشد. پس از این جریان ،او بلفاصله در كلسی ثبت نام كرد و بسیار موفق شد .او متعجب شده بود .ولی درست با برداشتن پله اول ،قادر شد تا اعتماد به نفس خود را پرورش دهد؛ او در حال خلق كردن جهانهای خود بود. استاد رویا– فصل دوم – استاد رویا ()2 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ طرح روزهداری! مد آنتونی وین یك ژنرال آمریكایی است كه پس از شركت فعال در نبردهای انقلب آمریكا به او مأموریت فرماندهی سپاه اوهایو را واگذار میكنند .سپاه اوهایو در جنگهای با سرخ پوستان ،دچار شكستهای پیاپی شده است و وین آمده است تا بتواند سرخ پوستان را شكست دهد .برای وین راز پیروزی سرخ پوستان هنوز مجهول بود .بنابراین سعی میكند تا علت پیروزی سرخ پوستان را كشف كند. سرانجام وین پس از تلش زیاد متوجه میشود كه سرخ پوستان صبح روز جنگ روزه میگیرند .یعنی هیچ یك از سربازان سرخ پوست ،مطلقا ً لب به غذا نمیزنند .وین با كشف این راز طوری وانمود میكند كه آماده حمله است .و این حقّه را تا غروب آن روز ادامه میدهد ،اما نمیجنگد .پس از گذشت سه روز روزه داری ،سرخ پوستان از گرسنگی دیگر قادر به مقابله نبوده و وین حمله میكند. روشهای متفاوتی برای روزه گرفتن اكیستها وجود دارد: -1روزه كامل همراه آب -2روزه ای كه در آن آب میوه و یا یك وعده غذا صرف میشود. -3روزه ذهنی كه در آن چل در تمام 24ساعت توجه خود را بر ماهانتا معطوف داشته و یا از هرگونه افكار منفی ممانعت میكند. روزهای كه انتخاب میكنید باید كامل ً با شرایط شما متناسب باشد .اگر كارهای فیزیكی بسیار سنگین انجام میدهید ،در واقع بدن شما نیازمند غذا میباشد .اگر دارای یك بیماری خاص هستید ،ممكن است گرفتن روزه 24ساعته مناسب نباشد. در این رابطه میتوانید از حس درونی خود استفاده كنید .شاید روزه ذهنی برای شما مناسبتر باشد. بدین معنا كه توجه خود را بر ماهانتا معطوف كنید و هر گونه افكار منفی را به درون جریان اك انداخته و شاهد حل شدن آن باشید. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل هفتم – سلمتی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من یك آرایشگر هستم در قسمت غربی دانشكده نظام به منظور تنبیه دانشجویانی كه به اندازه كافی ورزیده و قوی نیستند، محوطهای طراحی شده بود تا در آنجا آنان را با تمرینات سخت فعال نمایند .هنگام تعطیلت فرا رسیده بود و بسیاری از دانشجویان سال اول دانشكده را ترك كرده بودند .ولی وایت آیزنهاور در آن موقع به خانه نرفته بود .او وارد سال دوم دانشكده شده بود .روزی او یك دانشجوی سال اول عامیرا دید كه در قسمت غربی در حال تمرینات سخت قدم رو است .دانشجوی سال اول دوان دوان به سوی او آمد كه ناگهان با سر به او برخورد كرد .جثه او خیلی ضعیف تر از آیزنهاور بود ،او همانطور كه ایستاده بود ،نگاهی به مرد عامیانداخت و با طعنه به او گفت" :شغلت چیست؟ حتما ً آرایشگر هستی؟" مرد عامیدر حالی كه از روی زمین بلند میشد ،به آهستگی گفت" :بله قربان ،من یك ارایشگر هستم ".او بدون اینكه قصدی داشته باشد حرفه كسی را مورد تمسخر قرار داده بود .ناگهان از حرف خود به شدت پشیمان شد ولی از جایی كه جرأت عذر خواهی نداشت ،به شوخی داستانی تعریف كرد و به اتاق خود بازگشت .در آنجا به هم اتاقیاش گفت" :من امروز یك كار زشت انجام دادم ".و هم اتاقی اش از او پرسید" :چه كاری؟" و آیزنهاور به او گفت" :من باعث شدم ،فردی از
شغلی كه جهت امرار معاش خود به آن اشتغال دارد ،شرمنده شود" و ادامه داد كه "هیچوقت در امور دیگران دخالت نخواهم كرد ،حتی اگر به قیمت تبعیدم از غرب تمام شود ".و هیچگاه هم چنین نكرد. ما باید مراقب كلماتی كه به كار میبریم و افكارمان در مورد دیگران باشیم .وقتی كه ما كسی را مورد تمسخر قرار میدهیم ،بدین معنی است كه وجود ما پوچ و بی معنی است .و قطعا ً چرخهای كارما طوری خواهند چرخید كه ما درست در موقعیت فرد دیگر قرار بگیریم ،و موقعیت و احساس او را درك كنیم .دست سرنوشت زندگی ما را هم به وضعیت یكسانی با آن شخص كه مورد تمسخر قرار داهایم میاندازد تا ما را متنبه نماید .اگر دلیل كافی نداشته باشیم تا به دیگران هم اجازه استفاده از حقوق خود را بدهیم در آن صورت بهتر است برای ادامه حیات خود فضای لزم را ایجاد كنیم. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل پنجم – عشق و ارتباطات ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قدرت عشق در یكی از سمینارهای اك كه چندین سال پیش برگزار شده بود ،پیروان یكی از فرقه های مسیحیت اعتراضی را مطرح نموده بودند .آنها قصد داشتند تا به پیروان اك بقبولنند كه عمل كردن به گفته های انجیل تنها راه رستگاری است و همچنین آنان را تحت فشار قرار میدادند كه طریق ایشان را برگزینند .در این بین یك خانم اكیست در گوشه ای نشسته و بحث این دو گروه را از نظر میگذرانید. بعضی از پیروان اك اظهار میداشتند كه شما حق شركت در این سمینار را ندارید .یكی از مسیحیان در این بین نزد خانم اكیست آمد و گفت" :شما آگاهی دارید كه مسیح از شما محافظت مینماید". خانم در جواب آن مسیحی گفت" :خدا چیست؟" مسیحی شروع كرد به توضیح دادن در مورد رستگاری .وی با انواع دلیل مسیحی سعی داشت درباره معنای تعالیم مذهبی صحبت نماید .بدون اینكه جواب آن را بدهد .و كمیراجع به انجیل صحبت نمود و در آخر گفته هایش در مورد خانواده اش توضیحاتی به وی داد .او گفت" :من نمیدانم آنها چرا از من قدردانی نمیكنند" و ادامه داد كه من شوهر متعهد ،پدری عاشق فرزندانم و یك انسان مهربان هستم .ولی آنها به هیچوجه برای من احترامیقایل نیستند. اكیست یك همیار روحی بود و با آرامش به حرفهای آن مرد مسیحی گوش داد .بعد از اینكه وی بار احساساتش را تخلیه كرد رو به خانم اكیست كرد و گفت من جون هستم و به شما علقه دارم .بانوی اكیست دو كتاب در مورد مذهب اك به آن مرد داد و سپس به طرف دوستانش برگشت و به آنها گفت: "زمان رفتن فرا رسیده ".دوستان و مرد مسیحی در حالی كه كتاب انجیل را زیر بغل نهاد و كتاب اك را گشود و دوستان خود را نیز دعوت كرد تا به همراه او به مطالعه كتاب بپردازند]![ . بانوی اكیست برگشته و سر جای خودش قرار گرفت .وی توجه داشت كه قدرت عشق چگونه جو موجود را تغییر میدهد .پرخاش و تهدید كارآیی لزم را ندارد ولی عشق میتواند بر جنگ و ستیز بین دو گروه فایق آمده و پیروز گردد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل پنجم – عشق و ارتباطات ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ترسهای پنهان وقتی پسر كوچكی بودم و در مزرعه زندگی میكردم ،معمول ً گاوهایمان هنگام زایمان به بخش شمالی جنگل میرفتند .به نظر میرسید اغلب ،نوزادان خود را هنگام شب و پیش از یك طوفان شدید به دنیا میآورند .بعدا ً من میبایست با سگم به اعماق جنگل بروم و در میان اوهام درختان به دنبال گاوها بگردم .این جستجو با توجه به وحشت گاو از تاریكی ،بسیار پیچیده بود .زیرا دراز میكشید و خودش و فرزندش را در لبلی درختان مخفی میساخت. من همراه چراغ قوهای در جنگل راه میافتادم ،در حالی كه رعد و برق در سمت جنوب غربی جنگل به شدت میزد .اعتقاد داشتم این علمتی از جانب خداوند است كه عجله كن .معمول ً خیلی نگران گاو ماده میشدم و همیشه امیدوار بودم زایمان راحتی برای تولد فرزندش داشته باشد ،وگرنه عصبانی میبود و ممكن بود مرا دنبال كند. درختان بلندتر از آن بودند كه از آنها بال بروم و سگم به اندازهی خودم ترسو بود .اگر گاو ماده تصمیم میگرفت به من حمله كند ،تنها امیدم خاموش كردن چراغ قوه و پنهان شدن در تاریكی بود. گوسالهاش دراز میكشید و اصل ً از جایش اگر گاو را پیدا میكردم و او دیوانه شده بود ،اغلب همراه گوسالهاش كمك كنم .ولی تكان نمیخورد .میبایست او را بترسانم تا از جایش بلند شود و سپس به ضعیفتر از آن بود كه بتواند به تنهایی راه برود .بنابراین شروع به نعره كشیدن كرده و مادرش فكر او میكرد او مورد حمله قرار گرفته ،و بلفاصله به سمت جنگل میدوید .دوباره من میبایست از آنها دور شوم و به سمت جنگل بروم. نزدیكتر برخورد میكرد و من فكر میكردم خداوند میخواهد با من بخاطر كاری كه انجام رعد و برق دادهام برخورد كند .بعد از مدتی كه اوضاع آرام میشد .دوباره سمت گاو و گوساله اش برمیگشتم تا به این جا دیگر حوصله ام سر رفته ،و از دست او عصبانی میشدم كه چرا زودتر به خانه بر نمیگردد.
وقتی بالخره تصمیم به حركت میگرفت ،من میماندم و گوساله كه دیگر حسابی خیس و گلی شده بود. چنین تجربیاتی بر دوش شخص سنگینی میكند و تا بزرگسالی با او حمل میشود .اگر ترس از جنگل شبهای طوفانی نباشد ،ترس به گونهای دیگر است. در جیبهای ناخودآگاهی خود ،مخفی میسازیم تا ما ترسهای زیادی را با خود حمل میكنیم ،و آنها را در از نظرها پنهان بمانند .ولی آنها هنوز وجود خواهند داشت .به آنها كارما میگوییم .وقتی تمرینات معنوی اك را آغاز میكنیم ،این ترسهای كهنه به تدریج رها میشوند و كارما پایان مییابد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل چهارم – كارما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برخوردی در مركز خرید یكی از واصلین اك كه برای شركت در سمینار اك به نیواولینز رفته بود ،در خیابان مشغول قدم زدن بود .او به دنبال مغازه های عتیقه فروشی میگشت و همچنان كه خانه ها را مینگریست ،از نرده های آهنی زیبای بالكنها بسیار لذت میبرد .و اصل ً متوجه نبود كه از سمت مقابلش در پیادهرو زنی میآید. ناگهان اكیست و زنی كه از مقابل میآمد ،با هم برخورد كردند .در یكی دو ثانیه اول كه از این برخورد گیج میخوردند ،به سوی همدیگر دست دراز كردند تا كمكی به هم رسانده باشند .رهگذر از اكیست عذر خواهی كرد و برای مدتی طولنی دستهای یكدیگر را در دست گرفتند ،كه به نظر میرسید تا ابدیت ادامه پیدا كرد. پس از اینكه آن دو از هم جدا شدند ،اكیست به اطاق هتل برگشت ،و وارد مراقبه شد .در حال مراقبه احساس كرد مقدار زیادی كارما ،از دوشش برداشته شده است و این احساس را دنبال كرد ،تا زمانی كه متوجه شد این اتفاق پس از برخورد او با آن رگذر اتفاق افتاده است .گرچه هنوز به خوبی ماجرا را درك نمیكرد ،ولی میدانست آن تصادم باعث رها شدن مقداری از كارمای او شده بود .و احساس سبكی و نشاطی در او باقی گذاشته بود. او درك نمیكرد كه وقتی كارما از بین برود ،خلیی بر جای میگذارد كه باید پر شود .باید چیز دیگر جایگزین آن شود .حتی در مورد كارمای خوب ،زیرا همچنان كه در اك پیشرفته تر میشویم ،متوجه خواهیم شد كه هم كارمای خوب و هم كارمای بد ،نهایتا ً با عشق اك سرشار میشوند .و در این تجربه نیز قرار بود همین اتفاق بیفتد. بعد از ظهر آن روز به یكی ار كارگاههای اك رفت .وقتی كار به پایان رسید ،رئیس آنها یك تمرین معنوی به گروه داد .همچنان كه گفته شده بود ،اكیست دو تن از اساتید اك را در كنار خود مجسم كرد كه او را به سوی ماهانتا رهنمون كنند. ناگهان ،او دیگر در حال تجسم این صحنه نبود ،بلكه واقعا ً آنجا بود .دو استاد اك او را به سوی اطاقی بردند كه نور گرم و درخشانی در آنجا تللو میكرد. "خواهش میكنم داخل شو". او وارد اطاق پر از نور شد و ماهانتا را مشاهده كرد .دور و اطرافش تماما ً جواهراتی بسیار درخشان بودند .ماهانتا گفت" :خواهش میكنم بنشین". اكیست نشست و آن گنجها و جواهرات درخشان را نگاه میكرد و یكباره متوجه شد .تا به حال او نمیدانست علت علقهمندیاش در رفتن به حراجی ها و مغازه ها چیست .و مدام به دنبال یك شیء با ارزش بود كه احساس میكرد در گوشهای از این جهان باید پیدایش كند. ماهانتا گفت" :گنجهایی كه به دنبالش هستی متعلق به این جهان نیستند". ناگهان اشیاء اطراف ماهانتا درخشش خود را از دست دادند و ناپدید شدند .ماهانتا گفت" :احتیاجی به آن گنج ها نداری ،زیرا دارای قلبی زرین هستی". داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل چهارم – كارما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خاطرهی یك تشییع جنازه من پسر چهار سالهای بودم كه پدر بزرگم فوت شد .و جنازه او را از خانه بیرون بردند .ولی پس از گذشت چند روز مسئول كفن و دفن جنازه را در تابوتی به اتاق پذیرایی ما آورد .تابوت میبایست تا روز بعد كه مراسم تشیع جنازه انجام میشد در آنجا باقی میماند .به یاد دارم كه پدر بزرگم در بهترین لباسهای خود درون تابوت خوابیده بود و من به سرخابی كه به گونههایش زده بودند ،خیره شدم. سرخاب برای این بود كه زنده و سالم به نظر برسد. صبح روز بعد همه دوستان و همسایگان برای دیدن پدر بزرگ میآمدند ،و همگی میگفتند كه او را بسیار زیبا درون تابوت قرار دادهاند .ولی من كه پسر كوچكی بودم ،پدر بزرگم را مانند یك سنگ بی جان میدیدم و او اصل ً حقیقی به نظر نمیرسید .هنگام تشییع جنازه ،تابوت به درون كلیسا منتقل شد و پس از اینكه همگی با پدر بزرگم وداع كردند ،به صندلی خود برگشته و گریه سر دادند. من نیز در این گونه مراسم گریه میكنم .زیرا هنگامیكه عزیزی ما را ترك میكند ،گریه كردن بخاطر
دلتنگیهایمان طبیعی است .ولی غمگین بودن برای كسی كه مرده است ،در واقع عدم ادراك و آگاهی از طبیعت روح میباشد .در انجیل گفته شده كه روح جاودانه است .ولی روح در حقیقت فراتر از جاودانگی است .او "هست" .زیرا ابدیت محدود به زمان و مكان است و روح فراتر از این میباشد. روح آزاد است .بنابراین گریه كردن در مراسم تشییع جنازه به خاطر روح جدا شده نمیباشد ،بلكه بخاطر خودمان است. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل هشتم – مرگ /تناسخات ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ متخصص بهداشتی كه هیو میخواند یك متخصص دندانپزشكی كه اخیرا ً به اكنكار ملحق شده بود ،سر كارش خیلی آهسته هیو ،یعنی آهنگ خداوند را زمزمه میكرد .روزها گذشتند و كارماهای او شروع شد به تصفیه شدن ،بدین معنا كه تمامیاطرافیان او در مقابلش عكس العمل نشان میدادند .آنهایی كه در محل كارش سابقا ٌ از دوستان او بودند ،پشت سرش غیبت میكردند .حتی رئیسش یعنی دكتر دندانپزشك نیز در مقابلش ایستاد. ناگهان رفتن به سر كار ،برایش مانند ورود به یك منطقه جنگی بود ،و اگرچه متوجه نبود چه اتفاقی در حال رخ دادن است ،قادر بود آرامش خود را حفظ كند .میدانست ،تغییر كرده است .در گذشته اگر كسی سر كار از دست او عصبانی میشد ،از سر راه آن آدم كنار میرفت ،و تمام تلشش را میكرد تا به گونهای این ناراحتی را جبران كند .ولی حال دیگر اینگونه نبود .او آهنگ هیو را با خودش زمزمه میكرد ،و هر گاه در پایان روز زمان رفتن به منزل میرسید ،اداره و تمامیمشكلتش را پشت سر میگذاشت .یكی از شبها كه در مسیر بین اداره و منزلش قدم میزد ،به ماهانتا فكر میكرد و از درون به خاطر تمامیكمكهایی كه در مواجه شدن در موقعیت كاریاش به او شده بود ،ابراز قدردانی میكرد .او احساس خوبی نسبت به خودش داشت و حس میكرد قدم بزرگی برای تحول معنوی اش برداشته است .همینطور كه به طور درونی با ماهانتا صحبت میكرد و قدم میزد ،تصور كرد ماهانتا به او یك سبد گل به خاطر اینكه دختر خوبی بوده است ،میدهد .ناگهان كامیونی كنار پیادهرویی كه او مشغول قدم زدن بود ،توقف كوتاهی كرد و یك دسته گل به بیرون پرتاب كرد. آن زن با تعجب پرسید" :برای چی این گلها را دور میاندازی؟" راننده فریاد زد" :زیرا درون این كامیون یخ زدهاند .و تا زمانی كه به محل گل فروشی آنها برسیم، دیگر به درد نمیخورند". زن پرسید" :میتوانم آنها را بردارم؟" راننده پاسخ داد" :البته" و راه خود را كج كرد و رفت. او دسته گل زیبا را برداشت .از نظر او این هدیه ای از جانب ماهانتا بود ،زیرا اجازه نداده بود عصبانیت آدم های دیگر ،او را به سطح خودشان پایین بیاورد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هشتم – درمانگری معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هدیهی شنوایی مردی در یكی از سمینارها پیش آمد و در گوشم گفت" :من وقتی به اینجا آمدم كر بودم ولی حال میشنوم ".با همان آهنگ آهستهاش ادامه داد" :من كر متولد شدم .هیچگاه در تمام زندگیام قادر به شنیدن نبودهام و امشب هم كه برای تماشای سخنرانی شما آمدم ،هنوز نمیشنیدم ،ولی ناگهان شما كه در حال صحبت بودید ،شنیدم". از طرز صحبت كردنش معلوم بود كه عادت ندارد به طور همزمان صحبت كند و بشنود .او خیلی آهسته و با احتیاط صحبت میكرد .این من نبودم كه قدرت شنوایی را به آن مرد دادم .او با استاد درونی و واصل درمانگری ارتباط برقرار كرده بود .شكل بیرونی فرد اعتباری ندارد و هیچگاه افتخاری برای خودش كسب نمیكند .زیرا این اصل درونی همان اك یا روح مقدس است كه تمامیت زندگی میباشد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هشتم – درمانگری معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چكهی سقف مردی كه به مدت 16سال اكیست بود ،دیگر به سختی میتوانست تجربیات معنوی خود را به یاد آورد. روزی در حالی كه نشسته بود و به این مطلب فكر میكرد و به نوار صوتی پال توئیچل در مورد كتاب "دفترچه معنوی" نیز گوش میداد ،به مبحث فصل ششم در مورد اَشكال مختلف دعا كردن برخورد. پال چنین میگفت كه شكلی از دعا كردن وجود دارد و آن بسیار رفیعتر از مدیتیشن میباشد .به صورتی كه فكری متعالی را در بهترین شكل در خود نگه میدارید و توجه خود را بر چاكرای تاج كه
بالی سر انسان قرار دارد ،متمركز كنید. مرد در طی چند سالی كه تمرینات معنوی خود را انجام میداد ،همیشه توجه خود را بر چشم معنوی كه بین دو ابروان واقع شده است ،متمركز میساخت .پیش خود فكر كرد كه شاید بهتر است از این به بعد چاكرای سر را امتحان كنم. در همین حال و احوال خود بود كه همسرش از پلههای منزل پایین آمده و گفت" :نگاه كن چه آبی از سقف میچكد .فكر كنم اشكالی در تهویهی سقف حمام پیش آمده باشد". مرد بلند شده و به طرف طبقه بال رفت .آب از تهویه وارد میشد و شكاف تهویه به قدری واضح بود كه حتی نور روشنایی روز از پشت آن دیده میشد. ناگهان ،او به واسطهی این تصویر معنوی یكه خورد ،زیرا دریافت كه "تهویه حمام مانند چاكرای تاج سر میباشد و احتمال ً حمام به شكل سمبلیك نشان دهندهی تطهیر و تصفیه میباشد .آبی كه جاری است ،همانا اك میباشد و روشنایی روز ،نور اك است كه از تاج سر وارد میشود". آن مرد متوجه نكته مهمیشده بود" :چكهی آب سقف یك عمل بیرونی از طریق ماهانتا بود تا یك درس معنوی به او بدهد و هدایتش كند .اك میخواست به او بگوید به زندگی معنویاش بیشتر توجه كند و همچنین به نور ،و توجه خود را بر چاكرای تاج سر متمركز سازد". داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل چهارم – زبان حكمت زرین ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زندگی پس از زندگی پسرك جوانی در شمال كالیفرنیا همراه پدرش برای ملقات یك دفتر روزنامه رفته بود .پال توئیچل در آن روزنامه كار میكرد و اتفاقا ً با آن پسرك ملقات و صحبت نمود .پال خیلی روی پسرك تأثیر گذاشت. پسرك خیلی كوتاه زندگی كرد ولی بلفاصله در یك كالبد دیگر برگشت .دوباره او در منطقه جنوبی زندگی را آغاز كرد .وقتی جنگ كره آغاز شد ،و دولت سربازان را فرا خواند ،او جهت خدمت خود را معرفی كرد .در طی مسیرش به سوی پایگاه نظامیاتوبوسش برای گذراندن شب ،در شهر كوچكی متوقف شد .او یكی از اتاقهای هتل را انتخاب كرد و از آنجایی كه نمیخواست شب را به تنهایی سپری كند ،برای قدم زدن خارج شد. او در كنار شهر قدم میزد و شب درخشان كریستال مانند را ستایش میكرد .كه ناگهان مرد قد بلند و قوی هیكل با ریشی كوتاه در گوشه ساختمانی به او بر خورد و سر صحبت را باز كرد .اسم آن مرد ربازارتارز بود .مرد جوان به مرد اعتماد كرد و به حرفهایش گوش میكرد .این گفتگو حدود پانزده دقیقه به طول انجامید و در طی این مدت آنها حسابی خندیدند و شوخی كردند و در مورد مسائل زیادی گپ زدند. وقتی ربازارتارز او را ترك میكرد ،رو به مرد جوان گفت" :نگران نباش ،در مورد تو همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت ".و به طرز غیر منتظره ای مدتی بعد سرباز جوان هنگام رانندگی بسیار تندی در سر پیچ با یك جیپ ،ماشین را چپ كرد و زندگی را ترك كرد. همین فرد ،وارد زندگی بعدی اش در كشور دیگری شد ،و در حال حاضر یكی از اعضای اكنكار میباشد .همینطور كه در طی مسیر پیشرفت میكرد از بافت معنوی زندگی آگاهی یافت و در مراقبه هایش ماهانتا به او نشان داد كه چگونه در زندگیهای گذشته با اساتید اك ملقات كرده است .در زندگیهای قبلی اش آمادگی لزم را نداشته ولی هر زندگی برایش قدم مهمیدر رسیدن به این زندگی اش بوده است. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دوازدهم – وصل ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جادهای به سوی سوگماد اكیستی كه عاشق زندگی منزوی اش در كوهستانها بود ،روزی تصمیم گرفت برای گشت زدن با ماشیناش بیرون برود. وقتی از بزرگراه به سمت خانه اش بر میگشت ،پیش خود حدس میزد كه ممكن است میانبری وجود داشته باشد ،بنابراین ماشین را كنار زد ،تا نقشه اش را مطالعه كند .بر روی نقشه نشان داده شده بود كه حدود یك كیلومتر آنطرف تر ،جاده میپیچد و رنگ خط روی نقشه آبی بود ،بدین معنا كه جاده كامل ً صاف و مناسب است ،بنابراین تصمیم گرفت از آنسو برود .جاده چند كیلومتر اولش صاف بود ،ولی به طور ناگهانی خاكی شد .در وسط جاده چاله و شاخه های بزرگ درخت قرار گرفته بود و احتمال اینكه ماشین اش خراب شود ،میرفت .اگرچه به طور مداوم از خودش میپرسید كه آیا باید برگردد یا ادامه دهد ،ولی راه را به سمت جلو ادامه میداد .جاده خیلی بدتر شد .طوری كه حتی دور زدن و برگشتن امكان پذیر نبود .بالخره به یك تقاطع رسید .تقاطع به نظر صاف تر میرسید ،و قصد كرد دور بزند .ولی همینطور كه فكر میكرد ،دوباره تصمیم گرفت به راهش ادامه بدهد .او احساس میكرد كه استاد درونی ماهانتا ،دائما ً به او تلنگر میزند و میگوید" :برو جلو ،برو"
او به رانندگی ادامه داد ،تا اینكه یك "باز" را در سمت راست جاده دید ،كه بر روی شاخه كوتاهی نشسته است .باز ،شكاری در منقارش داشت .او و باز مدتی به هم خیره نگاه كردند ،سپس باز پرید و چرخی به دور ماشین زد و رفت. اكیست پیش خودش گفت" :واقعا ً عجیب بود!" دوباره ادامه داد ،تا اینكه به پیچ تند رسید ،و شیبی كه منتهی به یك مرداب میشد" ،آیا باید پیش بروم و یا بایستم؟" دوباره صدای درونی اش گفت" :برو جلو " وارد فضای مرداب گونه شده و از میان نیزار ها و درختان و بوته زار ها عبور میكرد .نگران ماشینش بود كه خراب نشود چون در آن فضای جنگلی و دور از مردم گیر میافتاد .بالخره پس از یك سفر طولنی و آهسته ،به قسمت دیگر مرداب رسید كه به جاده ای كه در نزدیكی منزلش میرسید. سپس شروع كرد به سرزنش كردن خودش" .عجب احمقی هستی! ممكن بود توی اون جنگل گم بشی و برای مدتها هیچكس از تو خبردار نمیشد .آیا متوجه میشوی؟" سپس فهمید كه چقدر این تجربه اش قابل توجه بوده است .گاهی اوقات وقتی یك تجربه بیرونی اینقدر برجسته و مانند كریستال روشن است ،استاد درونی از آن استفاده میكند تا نمونه ای در جهت بینش درونی باشد .اكیست تجربه اش را مرور كرد و سعی داشت سمبل هایی كه در مسیر اك دیده بود ،با هم مرتبت كند. جاده خاكی راه برگشت به سوی سوگماد بود .تقاطع ،دام نیروی كَل بود،كه باعث میشود همه چیز صاف و ساده تر از راه سنگلخ اك ،به نظر برسد .باز را به عنوان ماهانتا تعبیر كرد .شكار درون منقار پرنده در واقع مانعی بود كه او از سر راه برداشته بود .صدای درونی ،روح بود كه او در راه بازگشت به منزل حقیقی اش ،سوگماد ترغیب میكرد .آن فضای سرشار از درخت و شاخ و برگ ها ،آزمون های سختی بودند كه در زندگی رخ میدهند ،آزمونهایی كه اغلب شخص را ناامید میكنند و او میخواهد از وسط جاده برگردد. به نوعی اكیست متوجه معنای این سفر ،در حین تجربه آن شده بود .او به صدای درونیاش گوش داده و راهش را ادامه دادهه بود .در مجموع ،اكیست تجربه را اینگونه دیده بود كه روح با جسارت تمام از میان جهانهای تصوری ذهن در راه بازگشت خود به سوی سوگماد عبور میكند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دهم – استاد درونی و بیرونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چگونه دور مسائل را خط بكشیم روزی یكی از صفحه بند های روزنامه اهل شیكاكو ،همراه با دو دوستش به قصد خرید روزنامه به گوشه خیابان رفتند .دوست او آدم حرافی بود .وقتی به دكّه روزنامه فروشی رسیدند ،به سوی فروشنده رفت ،در حالیكه یك دلر در دستش گرفته بود و گفت ":یك روزنامه میخواهم". خلق بود و در مقابل مردی كه میخواست روزنامه بخرد ،حركتی از خود روزنامه فروش خیلی بد ُ نشان نداد .سپس ،بی آنكه حرفی بزند بقیه پول او را روی پیشخوان پرت كرد. وقتی مرد صفحه بند و دوستانش به سمت منزل راه افتادند ،او به بی ادب بودن آن مرد روزنامه فروش اشاره كرد" .چرا همیشه روزنامه هایت را از او میخری؟" مرد جواب داد " :چرا در مقابل او عكس العملی نشان دهم؟" این پاسخ یك سوال بود ،ولی باعث شد مرد به فكر فرو رود .او متوجه شد كه دوستش در مقابل آدمها دست به عمل میزند ،نه عكس العمل ،و اغلب ما هم عكس العملی هستیم .اگر كسی در مقابلش رفتار بدی داشت ،دورش را خط میكشید .او میگفت" :اگر روزنامه فروش روز بدی داشته ،بگذار به حال خودش باشد .دلیلی ندارد روز بد او ،روز مرا هم خراب كند". رفتار مرد نشان دهنده سلمت روحی او بود .او فرد متعالی بود و متوجه شده بود كه میتواند دنیا را با طرز رفتار خودش كنترل كند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هشتم – درمانگری معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مسیرت را عوض كن یك اكیست شب هنگام در حال رانندگی بود كه استاد درونی به وی سقلمهای زد و گفت" :مسیرت را عوض كن" او تغییر مسیر داد .در حالیكه مشغول رانندگی در جاده ای ناآشنا بود ،بوی دود به مشامش رسید .او دید كه در سمت چپ جاده یك گاراژ آتش گرفته ،گاراژ در مجاورت یك خانه قرار داشت و چون دیر وقت بود آن خانواده در خواب بودند .اكیست توقف كرده و به طرف منزل رفت و با در زدن سعی در بیدار كردن آنان داشت .در كنار گاراژ باغی بود كه یك شیر آب در آنجا قرار داشت .او با استفاده از آب شروع به خاموش كردن شعله ها نمود .مدتی بعد واصل به رانندگی خود ادامه داده و درباره اینكه چگونه بر اثر همكاری او یك خانواده نجات یافته ،میاندیشید .این استاد بود كه اصرار داشت تا وی
مسیرش را عوض كرده و به این جاده وارد شود و مانع عذاب كشیدن خانوادهای شد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل یازدهم – استاد درونی و بیرونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نگرشی به خود بانویی از تكیه كلم "میدونی" در هنگام صحبت استفاده میكرد .تا به حال كسی به وی گوشزد نكرده بود كه شنیدن زیاد این كلمه باعث ناراحتی شنونده میشود .این خانم كارگری داشت كه در یك شركت مشغول به كار بود .روزی این خانم بطور واضح از كارگر خود ایراد گرفت و گفت" :چرا شما در ضمن صحبتهای خود به كرات این كلمه میدونی استفاده میكنید؟" مرد كارگر با تعجب میگوید: "واقعا ً اینطور است؟" و خانم میگوید" :بله خیلی زیاد ".آن مرد تشكر كرده و سعی میكند ایراد خود را برطرف نماید. روزی به منزل این خانم تلفن میشود وی تلفن را به دستگاه ضبط پیام متصل نموده بود و خود در منزل نبود .پس از برگشت او مشاهده كرد كه دستگاه ضبط مكالمه روشن است .پس نوار را به عقب برگرداند تا از متن آن آگاه شود ولی كسی فقط تكرار میكرد" :میدونی ،میدونی ،میدونی"... زمانی كه شما قصد دارید كسی را مورد انتقاد خویش قرار داهید اول نظری به خود بیفكنید و ببینید آیا ایرادی كه از آن شخص میگیرید در خودتان هم وجود دارد؟ اگر جواب مثبت باشد آیا از خود نیز انتقاد میكنید؟ اگر به این شكل عمل نمایید یك قدم به جلو به سوی خداوند برداشته اید. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل ششم – عادات و چرخه ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در سوگ از دست دادن عزیزی مردی كه بسیار عصبانی بود در یكی از سمینارها پیش آمد و گفت" :وقتی همسرم مرد ،شما حتی یك كارت تسلیت هم برای من نفرستادید ".به او گفتم ":درست همان زمان ماهانتا در مناطق درونی او را تسلی میداده ولی او گوش نمیكرده است و بسیار عصبانی و غمگین تر از آن بود كه گوش دهد. ماهانتا سعی داشت او را درمان كند ولی او اجازه نمیداد .مرد هنوز هم بسیار دلخور بود و هفته ها طول كشید تا بالخره متوجه شد كه ماهانتا تمام مدت منتظر بوده تا قلب مرد را تسلی بخشد. همه ما وقتی عزیزی را از دست میدهیم غم جدایی او را تجربه میكنیم .وقتی زمان گذر عزیزی فرا میرسد ،برای مدتی قلبمان میشكند و سعی میكنیم فضای خالی را كه آنها برای ما پر میكنند ،به گونه ای پر كنیم. ناگهان لحظاتی را كه آنها با ما میگذرانند -هنگام ناهار و ساعات آرام بعد ازظهر -خالی میشود .شاید این لحظات سالیان سال خالی بماند ،تا اینكه آمادگی پذیرش تسلی برای قلب شكسته مان داشته باشیم .پذیرای تسلی شدن بدین معنا است كه هدیه ای را كه اك به ما داده است ،بپذیریم تنها كاری كه باید بكنیم این است كه آنرا بپذیریم. داستانهای ماهانتا -جلد دوم – فصل نهم -مرگ و تولد مجدد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تصادف با قلوه سنگ دو نفر ار پیروان بلند مرتبه اك در حال رانندگی بودند تا در یك سمینار اك شركت جویند .ناگهان كامیونی كه از روبروی آنها میآمد در چالهای افتاد و از زیر چرخهایش یك قلوه سنگ بزرگ به سمت شیشه جلوی ماشین پرتاب شد. درست قبل از برخورد سنگ به شیشه جلو ،خانم اكیست از استاد درونی خود كمك خواست ،در همین لحظه سنگ تلنگری خورد و مسیرش عوض گردید و به جای برخورد با شیشه به آینه بغل اصابت كرد. آن دو خوب میدانستند كه چه آسیب سختی در انتظارشان بود و این موفقیت را مدیون ذهن آن خانم میدانستند كه برای ایمنی خود به استاد درونی متوسل شده بود. ممكن است پیروان نو آموز اك اظهار دارند كه آن اتفاق منحصرا ً یك همزمانی میباشد ،ولی افرادی كه با اك بیشتر آشنا هستند ،میدانند كه این وقایع چگونه روی میدهد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل اول – كمك گرفتن در زندگی روزانه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ موهبت بینایی زمانی كه دخترم حدود چهار سال داشت ،روزی از روزها با او روی زمین نشسته بودم و با هم صحبت
میكردیم كه ناگهان در زاویه خارج از دیدم یك مرد كوچولو با قدی حدود شش اینچ كه لباسهای سبزی به تن كرده بود ،ظاهر شد .و با اشاره به ما گفت" :دور شو وو ،"...البته كلمه «شو» را چنان مسخره اَدا كرد كه من خندهام گرفت و بلفاصله ناپدید شد .من به دخترم گفتم تو هم آن چیزی را كه من دیدم دیدی؟ و دختر بدون درنگ گفت" :همان آدم كوچولو رو میگین ،بله دیدم". به این بهانه از دخترم پرسیدم تو از این موجودات زیاد میبینی ،و او بلفاصله پاسخ داد" :بله پدر گاهی اوقات میبینیم". میخواستم در اینجا این نكته را یاد آور شوم كه ما وقتی بزرگتر میشویم این دیدنها را از دست میدهیم و معمول ً از زمانی كه مدرسه را آغاز میكنیم شروع میشود ،و در واقع این شروع ،پایان موهبت بینائی است. وقتی به سن هشت یا نه سال میرسیم ،دیگر دیدن سطوح دیگر برایمان مشكل میشود و سنین سیزده و چهارده ،دیگر پایان ملقات دنیاهای دیگر فرا میرسد .تنها راهی كه به شما توصیه میكنم برای موهبت دیدن این است كه یاد بگیریم چشمان روحمان را باز نگه داریم. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل سوم – سفر روح ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سبد رویایی معلم یك دبستان به شاگردانش درس نواختن آلت موسیقی را میداد .یك وسیله موسیقی در كلس بود و معلم با خود میاندیشید كه اگر نتواند با آن اسباب بنوازد تمام زحماتش از بین میرود. یك شب او در خواب راهنمای خود را دید .وی ،سبد كاغذ باطلهای را به او نشان داد و گفت" :نگرانیها و وسواسهایت را به درون این سبد بینداز" .پس او باید تمام چیزهایی را كه باعث آزار او میشده به درون این سبد میانداخت .وقتی او بیدار شد ،تمام خستگی روزانه را از تن به در كرده بود و میرفت كه كار خود را شروع كند .او درباره خوابی كه دیده بود ،میاندیشید .وقتی او وارد كلس شد، شاگردانش در حال خواندن آوازی بودند كه مربوط به خواب دیدن میشد .معلم از آنها پرسید" :آیا تا به حال شما سعی كردهاید خوابی را كه میبینید به صورت دیگر تعبیر نمائید؟" و آنها همگی جواب دادند" :بله" و مایل بودند درباره خوابهایی كه تعبیر دیگری كردند ،صحبت نمایند. در این زمان معلم به مفهوم پیغامیكه در خواب دیده بود ،پی برد .و آن مفهوم چنین بود كه اگر چیزی در زندگی برایت نامطلوب است ،آن را تغییر بده .آدمیخود سازنده دنیای خود است خواه اینكه مربوط به دنیای باطنی باشد یا دنیای خارجی باشد. راهنما سعی داشت به معلم نشان دهد كه چگونه زندگی را به سمت بهتر بودن سوق دهد و این تعلیمیبود كه او در خواب دیده بود. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل سوم – رویاها و خیال پردازی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گپ زدن با خداوند روزگاری مردی بود كه عمیقا ً فكر میكرد ،و در تعمق خود میخواست بداند خداوند چه شكلی است. روزی با خداوند ارتباط برقرار كرد و پرسید" :خدایا ،یك میلیون سال برای تو چگونه است؟" خداوند پاسخ داد" :یك دقیقه" سپس مرد پرسید" :یك میلیون دلر برای تو چگونه است؟" خداوند پاسخ داد" :یك سكه" سپس آن مرد به خداوند گفت" :من میتوانم یك سكه داشته باشم؟" خداوند پاسخ داد" :در عرض یك دقیقه!" عدهای از ما تصور كردیم ،این یك شوخی بیش نیست ،ولی هدف این شوخی ،تشریح ارتباط انسان با وجود الهی بود .به گونهای كه هر یك از ما آنرا درك كنیم .در واقع ،خداوند تنها از طریق نور و صوت اك بر انسان متجلی میگردد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل اول – آگاهی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اصل آینه بیشتر كار من در مناطق درونی انجام میشود ،با مردمانی كه شك و تردیدهای زیادی در مورد اك دارند .همچنان كه در سالنی پس از یك سمینار در مناطق درونی ایستاده بودم ،پسركی جلو آمد و گفت" :میدانید ،من در مورد شما خیلی تردید دارم ".من هیچ نگفتم ولی آنچه كه پسرك اظهار داشت ،در واقع همان اصل آینه بود ،كه اینچنین میگفت" :اك هم در مورد تو تردیدهای زیادی دارد،
این رامیدانی ؟" جالب است بدانیم كه كودكان اغلب رفتار والدین خود را تقلید میكنند .این كودك در واقع آنچه را كه والدینش احساس میكردند ،بیان میكرد و والدین آنها همان چیزی را میگفتند كه جمع دوستان آنها احساس میكرد .این مثالی است از تلقی جهانهای اك با جهانهای سایه ،جایی كه مردمان تردیدهایی خاص خودشان را در مورد برخی نقطه نظرهای اك دارند. اینكه فرد چه مقدار تجربیات داشته است ،اهمیتی ندارد .هنگامیكه تجربیات نگه دارنده جریان پیوسته ت خالی اند و مطلقا ً معنایی ندارند. نور و صوت اك نباشند ،و با روح الهی در ارتباط نباشند ،تجربیا ِ داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل اول – آگاهی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اسکیتباز جوان آموخت درسی که مرد جوانی که برای مدتها اکیست شده بود ،در انجام تمرینات معنوی اش تنبلی میکرد .همچنان که هفته ها میگذشت یک سری مشکلت مختلف برایش پیش آمد و اوقات سختی را در مقابله با سختیها سپری میکرد .بالخره از ماهانتا تقاضای کمک کرد .درخواست او اینگونه پاسخ داده شد که شروع به اسکیت بازی کند. هنگام شب او شروع کرد به اسکیت بازی در کنار جاده ای بسیار روشن .هر شب در این جاده اسکیت بازی میکرد .سپس متوجه شد که هر شب وقتی از کنار نقطه خاصی عبور میکرد ،نور خیابان تاریک تر میشد .این موضوع را با اسکیت باز های دیگر هم در میان گذاشت ولی آنها متوجه چنین موضوعی نشده بودند .برای آنان اتقاق نیفتاده بود. هر شب در زیر نور همان خیابان اسکیت بازی میکرد و هر شب وقتی از آن نقطه عبور میکرد ،نور خیابان تیره میگشت .او تأملی کرد .او در مورد سختی زندگی اش فکر میکرد و اینگونه برداشت کرد که تیره شدن نور خیابان باید مربوط به نور معنویت او باشد .بنابراین نور را بیشتر نگاه کرد ،واقعا ً نور هر گاه که او عبور میکرد ،تیره میگشت. او تمرینات معنوی خود را از سر گرفت و همین گونه که اسکیت میکرد ،هیو را با خود زمزمه میکرد. او متوجه شد که حال وقتی از کنار آن نقطه عبور میکند ،روشن باقی میماند .برای اینکه مطمئن شود ،فریب یک حادثه خرابی نور چراغها را نخورده است شروع کرد به اسکیت کردن در خیابانهای دیگر. پس از مدتی دوباره از تمرکز آگاهی اش غافل شد و تمرینات معنوی اش را متوقف ساخت و به زودی متوجه شد که ردیف چراغهای خیابان با عبور او تیره میشوند .ولی دوباره وقتی تمریناتش را آغاز کرد متوجه شد که نور آنها باقی میماند. این داستان یک نمونه بارز از تجلی نیروی اک میباشد ،که در مناطق فیزیکی بر روی جریان الکتریسیته و تعادل مجموعه زندگی تأثیر میگذارد .و اهمیت تمرینات معنوی را برای ما ترسیم میکند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل یازدهم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مشورت با استاد تصور کنید در اطاقی بزرگ نشسته اید و در انتظار مشورت هایی با استاد هستید .در حالی که منتظر هستید ،اطراف را نگاه کنید .به مبلمان و بقیه اشیاء دقت کنید .اکیست های دیگری هم هستند که ممکن است شما بشناسید ،و پیش از رفتن با آنها گپی بزنید .در باز میشود و شما وارد اطاقی میشوید و با ماهانتا ملقات میکنید. در حدود پانزده یا بیست دقیقه وقت دارید که در مورد هر چه میخواهید با ماهانتا صحبت کنید ،یعنی پیش از اینکه ضربه ای به در بزنند ،بدین معنا که سریع گفته های خود را جمع و جور کنید .سپس در باز میشود و شخصی میگوید" :خوش آمدید ".و شما را به بیرون هدایت میکند .سپس شخص دیگری وارد اطاق میشود .با این تمرین ،میتوانید این ملقات خصوصی را با ماهانتا بر روی مناطق درونی ترتیب دهید. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل یازدهم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جدّی بودن در مورد اک زنی که هم شغل مهمیداشت و هم زن خانه بود و فعالیت بسیار زیادی میكرد .از طرفی درسهای شاگردان را حاضر میكرد و ورقه ها را تصحیح میكرد ،از طرف دیگر غذاهای منزل را میپخت و همه جا را تمیز نگه میداشت .از آنجایی كه این كار تمامیاوقات فراغت او را هم پر میكرد ،وقتی یك
اكیست شد ،مشغولیتش بیش از این بود كه بتواند تمرینات معنوی را انجام بدهد. در طی روزهای پر مشغلهای كه داشت ،اغلب در مورد تجربیات معنوی سالهای قبل فكر میكرد. گرچه او به این دلیل كه باور میكرد مسیر اك او را هدایت خواهد كرد ،به اك ملحق شده بود ،ولی باور او آنقدر قوی نبود كه باعث این اتفاق شود. سپس یك شبی كه خواب بود ،پال توئیچل در خوابش آمد و او را از كالبدش خارج كرد .او را به سوی آشپزخانه هدایت كرد،تا آنجا نشسته و صحبت كنند. پال به او گفت" :تو به اندازه كافی جدی نیستی". آن زن متوجه نشد .او از صبح تا شب كار میكرد و تمام وظایف خود را انجام میداد .بسیاری از همكاران مدرسه اش ،احساس میكردند او زیادی جدی است ،و خودش هم میدانست .وقتی از خواب بیدار شد ،با خودش فكر كرد منظور پال چه بوده ،و چرا گفته او به اندازه كافی جدی نیست. آن زن در تمامیمواردی كه مهم نبودند جدی بود .ولی در مورد خواست حقیقت و كسب دانش عشق الهی جدی نبود .مدتی بعد این را متوجه شد ،و به روی تمرینات معنوی متمركز گشت .سپس دوباره تجربیات نور و صوت اك را درون خود به دست آورد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دوم – دامهای روانی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نمایش غمانگیز در خانه قبل از اینكه استاد در قید حیات بشوم خصوصیتی در من و همسرم بود كه با توجه به آن به بازگشت اثرات كارما در زندگی خانواده خود پی بردم .من هر وقت از سر كار به منزل میآمدم و اخبار روز را با همسرم در میان میگذاشتم ما اغلب اتفاق میافتاد كه در مورد مسائل خصوصی افرادی كه میشناختیم بخصوص در مورد مشكلت ازدواجشان كه نزدیك به شكست است و از این گونه حوادث با یكدیگر صحبت میكردیم .من و همسرم در مورد راهحلهای مربوط به مشكلت آنها میاندیشیدیم ،و در واقع شبیه یك نمایشنامه درام در صحبتهای خود ،زندگی آنها را پیش میبردیم .اما بهر حال بدون اینكه متوجه باشیم معمول ً دو یا سه روز بعد از نوشتن چنین نمایشنامهای برای دوستان خود ،خودمان جه دچار بگو مگو های سخت و مشاجره میشدیم .پس از مدتی به این موضوع پیبردیم كه ما بدون تو ّ به یكی از حقایق قانون طبیعی كه از آن نمیتوان اجتناب كرد درگیر شده ایم .پس از درك این قانون بود كه پیش خودم گفتم :این طبیعی است كه یك زوجی گاهی اوقات در خانه خود مشاجره كنند ،لزم نیست ما برای آنها یك نمایشنامه غم انگیز بنویسیم .حال ما متوجه شده بودیم كه هر وقت درباره شخصی كه در ازدواجش دچار مشكلتی است صحبت میكنیم انعكاس آن با تأخیر دو یا سه روزه به ما باز خواهد گشت و در ما اثر خواهد گذاشت .قانون كارما خیلی شدید نسبت به سخن چین ها عكس العمل نشان میدهد .اگرچه دو یا سه روز طول میكشد تا به ما بازگردد و این ماجرا باعث شد تا ما دلیل اصلی مشكلتمان را درك كنیم. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل اول – كارما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ملقات با پال توئیچل در مدت اولین سال همكاریم در اكنكار دو تجربه در مورد نور و صوت روح ،یعنی اك ،كسب كردم ،اما خاطره آن به سرعت محو شد و آن را فراموش كردم .بنابراین نگران شدم زیرا با خود فكر میكردم كه هیچ تجربه ای تا كنون كسب نكردهام .یك شب وقتی كه آماده میشدم بخوابم ،از سری پال توئیچل خواستم به من بگوید استاد حق در قید حیات در حال حاضر كیست تا به من كمك كند. همچنانكه من از درون در حال این آرزو بودم .پال در یك صندلی راحتی در حال تماشای من حاضر شد. من هم در حالی كه دستهایم را پشتم قفل كرده و در حال قدم زدن بودم ،متفكرانه از پال سئوال كردم" :پال من كی میتوانم در مناطق درونی تجربیاتی با نور و صوت داشته باشم؟" البته من متوجه نبودم كه در حال چنین تجربه ای هستم و به قدری این تجربه واضح بود كه من باور نمیكردم در حال رویا مشغول چنین تجربه ای هستم .پال پس از اینكه مدتی به من نگاه كرد صورت خود را برای تماشای زنی برگرداند. در واقع پال به عكس زنی حدود 199ساله نگاه میكرد .آن عكس تمام رویدادهای زندگیش را منعكس میكرد .رویدادهائی از دوران كودكی او و همچنین دوران جوانی و بزرگسالی او را و بطور كلی تمام تجربیات دوران حیات او را .بهرحال به طرف من برگشت و گفت" :به آن عكس نگاه كن، البته نمیدانم چگونه باید این موضوع را برایت روشن كنم ،تو یك مرد جوان هستی بدان اگر به موقعیت این زن از لحاظ سن و سال برسی كسب تجربه در سطوح درونی بسیار آسان بدست نخواهد آمد". البته من میدانستم كه كسب تجربه در همه حال وجود دارد بنابراین گفتم" :بله راه معنوی پیمودنش بسیار سخت است ،حتی زمانی كه در حال كسب تجربه در سطوح درونی هستی به نظر میرسد كه انسان هرگز قصد پیمودن راه معنوی نداشته است".
پال كماكان در جای خود نشسته بود و مرا نگاه میكرد .من هم سرانجام از راه رفتن خسته شده بودم كه ناگهان از خواب بیدار شدم .من واقعا ً ناراحت بودم و بلند بلند سئوالم را تكرار میكردم "كی میتوانم به روی مناطق درونی تجربیاتی با نور و صوت الهی داشته باشم؟" بعد متوجه شدم آن خواب آن قدر طبیعی بود كه تقریبا ً نصف روز طول كشید تا آن را تشخیص بدهم .پس استاد اك در قید حیات به روشهای ظریف عمل میكند. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل دوم – رویاها ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تمریناتی بر اساس فرمولهای معنوی مانند تمام اكیست ها من دریافته بودم زمانی كه به حالت مراقبه یا رویا وارد میشوم تجربیاتی در مناطق درونی كسب میكنم .لیكن مسألهای وجود داشت كه من پی به آن نمیبردم و آن بدین طریق بود كه این رویاها مربوط به كدام منطقه درونی میشود ،اثیری ،علّی یا ذهنی؟ میدانستم تفاوتی مابین این تجربیات وجود دارد ولی منشأ آن را نمیدانستم. شبی استاد اك ،پدار زاسك ،در خواب به من روشی را آموخت .وی اضافه كرد كه عمل كردن به این روش آن است كه شخصی به ملقات مناطق درونی برود .همه میتوانند از این روش استفاده كنند. تفاوتی نمیكند واصل حلقه اول یا چهارم باشند .و در عوض اینكه منتظر باشید نشانهای یا كسی به شما با صراحت بگوید در كدام منطقه تجربه كردهاید ،خود تشخیص میدهید در كدام منطقه هستید. فرمول معنوی دو ،از این قرار است كه اگر مایل به ملقات منطقه اثیری هستید باید دو مرتبه "هیو" را خواند و سپس دو بار نفس عمیق كشیده و این حركات را به مدت 15تا 20دقیقه انجام داده و سپس بخوابید و خواهید دید كه با آرامش كافی میتوانید خواب خود را به خاطر بسپارید .اما برای دیدن خواب منطقه علّی باید این اعمال را سه مرتبه انجام دهید .یعنی باید سه بار هیو را بخوانید و سپس سه بار نفس عمیق بكشید و سپس به خواب روید .منطقه علّی مربوط به كارمای بذری و اندیشه های بذری شما است و میتوانید آنرا به خاطر بسپارید .اینك به روش آخر میرسیم .در این روش باید هیو را چهار مرتبه تكرار كنید و چهار بار نفس عمیق بكشید تا اینكه وارد منطقه ذهنی شوید. فرمول دیگری نیز وجود دارد كه میتوانید طبقه روح را ملقات كنید .این روش نیز مانند روشهای قبل است با این تفاوت كه این بار باید 5مرتبه دعای هیو را خواند و 5مرتبه تنفس نمائید. قبل از اقدام به خوابیدن اعمالی را كه انجام میدهید به روی كاغذ آورده و بنویسید و خوابی را كه دیدهاید را نیز نوشته و سپس آنرا با زمانی كه اقدام به شروع كار نموده بودید ،مقایسه نمائید. اختلفاتی بین رویاها و تجربیات منطقه اثیری و علّی وجود دارد. در منطقه علّی شما معمول ً گذشته خود را میبینید .عمل كردن به این روش برای من بسیار مفید بود. شما نیز سعی خود را بنمایید .میتوانید امشب و یا شبهای متوالی در هفته های آینده آن را تكرار كنید. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل هفتم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حادثهای در محلهی تورنادو خانواده ای که در بخش خطرناک محلهی تورنادو ،واقع در غرب زندگی میکردند ،اخباری را مبنی بر مخفی شدن شخص حیله گری در منزلشان جهت حمله به آنها ،دریافت کردند .آنان خاطرات بدی از گذشته در مورد گردباد داشتند ،که درختی را ریشه کن ،و از پنجره اطاق به داخل پرتاب کرده بود. طبیعتا ً تصور اینکه دوباره چنین تجربه ای را داشته باشند ،برایشان ترس آور بود. این بار گردباد از روی سقف منزلشان گذر کرده و خسارت جدی وارد نکرده بود .وقتی مطمئن شدند که خطر رفع شده است بچه ها به طرف در خانه دویدند .یکی از پسران عقب کشید و گفت" :پدر نمیتوانم در را باز کنم" پدر که هنوز خاطرات تلخ حادثه قبلی را به یاد داشت ،از جا پرید و به طرف در شتافت .بچه ها کمک کردند ،در را باز کنند ولی نمیتوانستند .بالخره به همگی گفت که عقب بیاستند و هشدار داد که میخواهد به زور وارد شود .وقتی همگی کامل ً دور شده بودند ،لگدی محکم به در زد .در خرد شد و تکه هایش به کناری افتادند .خانواده بیرون را نگریستند و انتظار داشتند چیزهایی را که پشت در تلنبار شده بود و مانع باز شدن در بود ،پیدا کنند .ناگهان پدر متوجه شد که در حالت ترس فراموش کرده بود در به طرف داخل باز میشود. خسارتی که او وارد کرده بود ،بیشتر از گردباد بود .ما هم وقتی که در مسیری مخالف طریقت معنوی خود فشار میآوریم خساراتی وارد میکنیم. اگر یک اکیست دیسکورسهای خود را مطالعه کند و تمرینات معنوی را انجام دهد ،تحولت معنوی به طور طبیعی رخ میدهند ،بی آنکه لزم باشد ،برای ایجاد این تحولت فشاری وارد کنیم. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دوم – دامهای روانی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماجرای طناب یک مشاوری در منطقهی نگهداری عقبماندگان ذهنی ،مسئول نگهداری از یک پسربچه بود و او موظف بود تا تمام مدت زمان خود را صرف پسرک کند .البته از نظر او هیچ اشکالی نداشت ،چون این موجود کوچولو را کامل ً هماهنگ مییافت .به غیر از یک مورد که هر گاه پشت خود را به او میکرد، پسرک ناپدید میشد. در ابتدا نمیدانست در این مورد چه کند ،ولی روزی به او یک الهامی شد .او طنابی برداشته و به دور بازوی خود بست و سر دیگر آن را به پسرک داد .از آن پس پسرک هیچگاه فرار نکرد ،زیرا هم اکنون مشاور ،زندانی او شده بود. نامهای برای من نوشت که در پایان تابستان که وظیفه مشاور به پایان رسیده و به منزل باز میگشت، در آن اینگونه گفته بود" :میدانید نیروی منفی نیز هم اینگونه به دور بازوی من مانند طنابی بسته شده است که دارای پنج گره میباشد :خشم ،شهوت ،طمع ،وابستگی و بطالت .ولی من مانند احمقی گرفتهام". دستم را به این طناب مشاور متوجه شده بود که فقط لزم است انتهای طناب را رها کند تا آزاد شود و به محض اینکه این کار را کرد قدم بزرگی در تحول معنوی خود برداشت. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل پنجم – دامهای روانی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اشاره از طرف استاد زنی در نیوزلند نزد من آمد که از مشکل سنگینی سرش رنج میبرد .هنگام صحبت کردن مانند سرما خورده ها حرف میزد. عموما ً من توصیه های درمانگری به دیگران نمیکنم .ولی گاهی اشاراتی غیر مستقیم میکنم تا شاید آنها حواس خود را جمع کنند. بنابراین از آن خانم سؤال کردم" :آیا شما به تازگی در نیوزلند از محصولت لبنیاتی استفاده کرده اید؟" آن زن پاسخ داد" :اوه بله! بله! و واقعا ً خوشمزه هستند". من در پاسخ گفتم" :شنیدم لبنیات میتوانند باعث (احتقان) فشار خون در سر شود". زن با هیجان گفت که آنها در مزرعه زندگی میکنند و او همیشه لبنیات زیادی مصرف میکند و به نظر او نباید مشکلی پیش آورد. آن زن به طور ناخودآگاه هماهنگی بدنش را با لبنیات تا سطح خاصی حفظ نموده بود .ولی به علت سفر کردن این تعادل بهم خورده و ناگهان متوجه مشکلی شده بود. این مشکل را میتوانست با قطع مواد لبنی به مدت چند روز پایان دهد .ولی به قدری از آنچه که برای او مفید بود ،اطمینان داشت که به هیچ وجه حاضر به گوش کردن نبود. من در واقع پاسخ را خیلی سریع به او داده و سپس ماجرا را رها کردم .من هیچگاه با اغراق در صراحت به او نمیگویم" :آهای فلنی میدانی تو مرض احتقان داری و تو چند روزی نباید لبنیات بخوری" من البته چنین کاری را نه دوست دارم و نه معمول ً انجام میدهم. در واقع هر گاه ما با جهل به هر گونه قانون معنوی و فیزیکی – چه در موارد اقتصادی و چه تغذیه – عمل کنیم ،نتیجه عدم آگاهی خویش را نسبت به این قوانین خواهیم دید .ما غالبا ً خود را با این باور که مشکلتمان در نتیجه سرعت پیشرفت معنوی ما میباشد ،فریب میدهیم ،ولی همیشه اینگونه نیست. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل هفتم – سلمتی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گرگ سفید بانویی در حال ارتقاء به یک سطح آگاهی بالتر بود .گاهی اوقات وی قادر بود که از کالبد خود جدا شده و به آن بنگرد .گاهی وقتها او میدید که از جسم خود جدا شده و تمام ویژگی های جسم را داراست و با حالت زیبایی به پرواز در میآید .او در قسمت قلب خود همیشه یک گرگ سفید میدید .روزی او از من پرسید وجود این گرگ در اینجا چه تعبیری دارد؟ تمام این جلوه ها دارای تعبیر بسیار ساده ای بودند .ابتدا شما باید یک قدم به عقب برگردید .گرگ در آفرینش یک مخلوق اصیل است .او مطیع طبیعت است .گرگ هم مانند روح که وجودی مستقل است تنها از قوانین خود پیروی میکند .گرگ سفید موجود در قلب این خانم هم اشاره به همین تعبیر است. سفید به معنای خالص بودن است .این خانم هم در زندگی برای نیل به اهدافش از طبیعت روحی والیی تبعیت مینماید و تمام زندگی خود را وقف اک کرده است. این تصویر نشانگر شخصی است که با قلب خالص زندگی خود را با اصول اعتقادی اک مطابقت مینماید.
داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل هفتم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درمانگری و مراقبت از خود یك سرباز آمریكایی در جنگ ویتنام از خستگی جنگ بسیار در رنج بود .و همچنین دارای یك قوز شدید با زاویه چهل و پنج درجه بود .بطوریكه بیمارستانهای خط مقدم و عادی راه علجی برای او نداشتند و در نتیجه او را به یك واحد روانی در پشت جبهه منتقل ساختند. مدتی بعد یكی از پزشكان او را به دقت معاینه كرده و نوید بهبودی را با تزریق سدیم پنتوتال به او داد. پس از تزریق هنگامیكه سرباز چشمان خود را گشود دیگر میتوانست همانگونه كه پزشك گفته بود با پشتی صاف راه برود .ولی اولین كاری كه كرد مشتهای خود را با عصبانیت تمام به سوی پزشك نشانه رفت .زیرا درمان شدن او به معنای بازگشت به سوی جبهه بود .و پشت قوزی او محافظ او به حساب میآمد. نكته مهم این است كه هرگاه شخصی جهت درمانگری فرد دیگری درخواست كمك كند ،ممكن است آن فرد شخصا ً مایل به درمان شدن نباشد .و از بیماری خود خوشحال باشد. زیرا به دلیل شخصی احساس امنیتی در ذهن خود میكند .درخواست جهت شفا یافتن افراد دیگر در واقع نقض حق انتخاب و آزادی دیگران است .ما نمیدانیم چه كسی نیازمند چه چیزی است .بنابراین هنگامیكه به من جهت شفای دیگران مراجعه میشود ،مداخله نمیكنم .ولی این درخواست را به روح الهی واگذار میسازم .اگر شخصی به شما جهت درمانگری مراجعه كند بهترین پیشنهاد ،مراجعه آنها به پزشك میباشد .و تفاوتی نمیكند اكیست یا غیر اكیست باشد. اگر آن فرد به پزشك مراجعه كرده و بی نتیجه بوده و یا بیماری غیر قابل علجی دارد ،میتوانید پیشنهاد كنید كه برای استاد اك در قید حیات نامه ای بنویسد ،اگر چه خودم درمانگری نمیكنم و به سادگی این مشكل را به روح الهی واگذار میسازم. همیشه برای اینكه كارما تولید نكنید ،بهتر است همه چیز را به نام روح الهی آغاز كنید .درمانگری روانی به دلیل عدم آگاهی از این موضوع در واقع كارمای شخص مورد درمان را به عهده میگیرند و اگر چه وضعیت فیزیكی آنها ممكن است سالها بدون مشكل ادامه یابد ولی به طور ناگهانی دچار یك بیماری خطرناكی میشوند ،كه نتیجه گردآوری تمامیكارماهای افرادی است كه درمان كرده اند. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل هفتم – سلمتی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با ترس مواجه شدن یكی از پیروان اكنكار هرگاه مشكلی برایش ایجاد میشد بدون اینكه در صدد رفع آن برآید بی اعتنا از كنار آن میگذشت .اگر اتفاقی میافتاد بسیار مضطرب و هولناك میگشت .یك روز كه او از حمام كردن فارغ شده بود ،لباسهای كثیف خود را روی زمین ،نزدیك سبد رخت های چرك انداخته بود .آنها در خانه دو بچه گربه داشتند و هنگامیكه او لباسهای خود را روی زمین انداخته بود یكی از آن بچه گربه ها در حوالی بود و به لباسهای چرك كه رسید ،آنها را بو كرد و عقب كشید .او رفتار بچه گربه را زیر نظر داشت و دید كه چطور آن بچه گربه خود را عقب كشید .در آن موقع پشم های تن آن گربه مانند زمانی كه میخواهد حالت دفاعی به خود بگیرد ،سیخ شده بود .اما بعد از چند لحظه كه گربه فهمید چیزی برای ترس وجود ندارد به سرعت از آنجا دور شد و از پله ها پایین رفت .دو روز بعد از این اتفاق ،او و همسرش تدارك لزم برای یك سفر دیده بودند .آن مرد در حال بیرون بردن چمدانها از خانه بود. زمانی كه وی چمدان همسرش را در صندوق عقب ماشین قرار میداد ،یكی از بچه گربه ها به طرف سالن دوید و بسته های آماده برای سفر را دید و در حالی كه فریاد میكشید به طرف آشپزخانه دوید و از وحشت به درون ظرفشویی آشپزخانه افتاد و به حالت ترس خودش را جمع كرد .در آن موقع گربه دیگر وارد شده و با احتیاط به چمدان ها نزدیك شد و به اطراف نگاه كرد و مانند این كه با خود میگوید من قبل ً این بسته ها را دیدهام ،هیچ ترسی نداشت .در آن موقع بود كه اكیست مفهوم پیام را دریافت كرد و خنده اش گرفت .بعضی از ترسهای بی جای ما هم مانند ترس آن بچه گربه از لباسهای چرك روی زمین است .اما اگر ما به ماهیت آن پی ببریم میفهمیم كه هیچ علّتی برای ترس وجود ندارد. رها ساختن ترسهایمان در تمامیزوایای زندگیمان تأثیر میگذارد و اطمینان جدیدی در ما شكل میگیرد كه در تمام مراحل زندگی از اطمینان و اعتماد به نفس كافی برخوردار میشویم ،زیرا اگر ترس را از خود برانیم زندگی ما به پیشرفت و تكامل لزم خود خواهد رسید .این پیام معنوی اك بود كه مفهوم آن این است: جهت رشد معنوی،فردا باید بهتر از امروز باشد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل چهارم – زبان حكمت زرین ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اصل معنوی درخواست كمك از استاد یك اصل معنوی در تمامیچیزها وجود دارد و همه جا میتوان آنرا یافت .هنگامیكه از یك استاد معنوی درخواست كمك میكنید ،تفاوتی نمیكند مسیح ،بودا ،كریشنا ... ،باشد .انتظار دارید به درخواست شما پاسخ داده شود .بسیاری توقع دارند اساتید معنوی هر نوع كاری برای آنها انجام دهند. گاهی اوقات استاد مقررات خاصی را برای شاگردانش معین میسازد و به آنها میگوید" :اگر میخواهید نور خداوند را مشاهده كنید ،باید چنین و چنان كاری را انجام دهید ."...استاد معمولً راهنماییهایی میكند ولی شاگرد بسیار تنبلتر از آن است كه به حرفهای استاد و یا آنچه كه او میگوید ،گوش فرا دهد. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل یازدهم – اساتید درونی و بیرونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ كارآموزان ماهانتا وقتی میخواهیم فنی را بیاموزیم ،ابتدا باید در آن فن كارآموزی كنیم و به عنوان كارآموزان جدید مایلیم با كسی كه دانش این فن را بخوبی میداند و اسرار این دانش را میتواند به ما آموزش دهد، كار كنیم .همیشه بهتر است ما از طریق تجربه بیاموزیم ولی اگر كتاب تنها چیزی است كه در دسترس داریم ،در آغاز كار كتاب نیز كافی است. همین اصول در مورد زندگی معنوی ما نیز صادق است .پیدا كردن كسی كه تجربیات لزم را داراست بسیار ضروری است .مسیر استادی لزمه اش پیدا كردن معلم درست و مناسبی جهت رسیدن به هدف است. چنین امری را نمیتوان در حضور فیزیكی یك معلم پیدا كرد ،زیرا شخصیت او ممكن است ما را به اشتباه هدایت كند .برای یك فرد مسیحی كه تمامیت و كمال را در مسیحیت جستجو میكند،به معنای یافتن فردی است كه مجرائی برای آگاهی مسیح باشد .اكیست نیز به ماهانتا مینگرد ،یعنی بالترین آگاهی كه فرد در زمینه اك بدان مینگرد. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل یازدهم – اساتید درونی و بیرونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سخنچینی كه متوجه عمل خود میشود خانمیبود كه همیشه خیلی حرف میزد .او دائما ً بیهوده حرف میزد و در این كار خیلی مهارت داشت. هر وقت كسی به او نزدیك میشد ،او شروع به حرف زدن میكرد. فرزند او هیچگاه به حرفهای مادش گوش نمیكرد .ولی به جای بی اعتنائی به او ،با مهارت زیادی موضوع صحبت را از سخن چینی در مورد دیگران به بحث هواشناسی تغییر میداد. اتفاقا ً این خانم با یكی از همسایگان جدید دوست شد كه خیلی بیشتر از خودش حّراف بود .در آغاز دوستی شان ،آن خانم همسایه در طی چند روز ،چندین بار به او زنگ میزد و تلفنی صحبت میكرد. بعد از چند هفته مدت صحبتهایش طولنی تر میشد ،گاهی اوقات سه ،چهار ،پنج یا شش ساعت در روز تلفنی با هم صحبت میكردند .بالخره یك روز مادر تعالیم را دریافت كرد و متوجه شد ،او داشت همان كاری را میكرد كه دوست جدیدش با اطرافیان خود انجام میداد. در طی صحبت با دخترش از او پرسید" :آیا من هم واقعا ً همینطور هستم؟" دختر پاسخ داد ":آه مادر ،خیلی دوستت دارم!" زیرا وقتی مادرش متوجه تقصیر هایش شده بود ،دیگر لزومینداشت این موضوع را با او مطرح كند. مادرش به تدریج متوجه شد كه حس سخن چینی و غیبت در مورد دیگران مربوط به خشم و عجزی بود كه با خودش حمل میكرد .هر گاه دچار این احساسات میشد ،به حرافی متوسل میگشت تا بدین وسیله احساسات زائد خود را تخلیه كند. از وقتی كه متوجه ماجرا شده بود ،از حرافی و سخن چینی بدش میآمد .هر وقت دوستش زنگ میزد ،صحبتها را كوتاه و كوتاهتر میكرد ،تا اینكه بالباخره روزی دوستش دیگر به او زنگ نزد .ارتباط كارمیك بین این دو زن در حال قطع شدن بود ،زیرا دیگر جایی برای حرافی های زن همسایه وجود نداشت .و بنابراین آن دو وجه اشتراكی نداشتند .پس روزی دوستش او را ترك میگفت .در نتیجه چنین آگاهی ،این زن خودش به تدریج خالص میكند تا مجرائی برای اك باشد. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل چهارم – كارما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تكنیك لمپ
خود را بر روی پیادهرویی كه تیرهای چراغ برق در كنار آن ردیف شدهاند ،مجسم كنید .به همراه خود یك نردبان ،یك پارچه و یك شیشه پاك كن بردارید .سپس نردبان و وسایل خود را به كنار یكی از تیرهای چراغ برق ببرید .نردبان را به تیر تكیه دهید ،از آن بال بروید ،و چراغها را تا آنجا كه میتوانید تمیز كنید .شما میخواهید مطمئن باشید كه به محض روشن شدن لمپها ،آنها به روشنی میدرخشند. به زودی تاریكی فرا میرسد و شما به این نور احتیاج خواهید داشت .همچنان كه حبابهای نور را پاك میكنید ،روح در حال حركت در مناطقی است كه هیچ چیز در مورد گسترش سطح آگاهی نمیداند. وقتی در جهانهای پایین سفر میكنید و روح وارد مناطق جدید میشود ،نور كمتر است .این پایین ،نور دانایی به همراه میآورد .در جهانهای بالتر ،هر چقدر بالتر میروید،نور بیشتر و بیشتر خواهد بود. بنابراین همچنان كه در آگاهی گسترده میشوید ،به روی نردبان ایستادهاید و حبابهای چراغ را تمیز میكنید .به زودی متوجه میشوید كه هوا تاریك میشود .وقتی تاریك میشود یكی از حواس به طور اتوماتیك نورها را روشن میكند .از آنجا كه چراغ برق خیلی بزرگ است و نمیتوانید آنرا همراه خود حمل كنید ،تصور كنید كوچكتر و كوچكتر میشود تا اینكه میتوانید آنرا در دستان خود نگه دارید .وقتی نور را در دستان خود گرفتهاید در مسیر راه بیفتید .اطراف راه را نگاه كنید و مراقب باشید .در جاده به دنبال شخصی بگردید كه به سوی شما میآید و نوری مانند شما در دست دارد .ولی او كامل ً در درخششی نقرهای رنگ پوشیده خواهد بود .او روشنایی بخش و ماهانتا میباشد .اگر او را بلفاصله ندیدید به راه خود ادامه دهید و به دنبال نور دیگری باشید .مثلی هست كه میگوید خوبی خوبی را جذب میكند ،پس ،نور هم نور را جذب میكند. در جستجوی خود آماده هر چیزی باشید .اگر باد تندتری وزید و نور شما را خاموش كرد به آرامیدست در جیب خود كرده و كبریتی در آورید تا آنرا دوباره روشن كنید .اگرنور شما با باطری است و تمام میشود ،تصور كنید باطریهای اضافی حمل میكنید و آنها را تعویض كنید .این روش احتیاج به كمیكار دارد ،ولی برایتان جالب خواهد بود. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل یازدهم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حقهی سكه فردی را میشناختم كه با یك سكه میتوانست حقه جالبی اجرا كند .او سكه را در یكی ار دستان خود به شما نشان میداد و میگفت كه اكنون سكه در دست چپ من قرار دارد و با ریختن كمیپودر به روی آن ،سكه ناپدید خواهد شد .و در این فاصله با دست دیگر سكه را به سرعت پنهان میكرد .سپس در حالیكه شما غرق در این شگفتی بودید دست خود را به پشت گوشهای شما برده و به نظر میرسید كه سكه را از آنجا بیرون میآورد. بیشتر مردم این حقّه را باور داشتند ،ولی یك روز این حقّه را برای فردی كه میدانست از اعضای كلیسا میباشد ،اجرا كرد .ولی قبل ً به او توضیح داد كه این فقط یك حقّه میباشد و سپس سكه را ناپدید ساخت .ناگهان آن زن فریادی كشیده و مرد را متهم به شیطان پرستی كرد .شعبده باز كه جا حقه توضیح دهد .ولی اجازه نداشت اسرار مربوطه به این خورده بود،سعی كرد به زن در مورد این ّ فن را آشكار سازد. زن و همسرش نهایتا ً به اینكه حقّهای توسط شعبده باز اجرا شده است ،رضایت دادند .ولی اتفاق جالبی رخ داد .آنها مدتها بود كه آپارتمانی را از شعبده باز اجاره كرده بودند .ولی پس از این ماجرا بدون هیچ توضیحی آنجا را ترك كردند. نكته این داستان در این است كه شما هیچ گاه سطح آكاهی فرد مقابل خود را نمیدانید ،حتی زمانیكه در باره اك با آنها صحبت میكنید .هنگامیكه در مورد سفر روح توضیح میدهید ،آنها سفر با كالبد اثیری یا سفر ذهنی یا چیزی كه مانند عملیاتی شیطانی باشد ،ادراك میكنند .زیرا این مربوط به طرز فكری است كه در اذهان آنها جا افتاده است .و این مربوط به این زندگی یا زندگیهای پیشین است و راه علجی برای آنها وجود ندارد .بهتر است از این گونه افراد و سطوح آگاهی اجنتاب كنید .زیرا آنها با حقیقت مخالفت میورزند و ترجیح میدهند بمیرند و با آن مواجه نشوند. حقیقت به مانند شتری است كه در یك بیابان به سوی ما میآید .انسانی كه تشنه حقیقت است ولی هنگام رویارویی با آن قادر به تشخیص حقیقت نیست ،سنگ یا هیزمیبه سمت شتر پرتاب میكند و اینگونه آنرا از دست میدهد. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل دهم – حقیقت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قدرت دعا در گذشته صومعهای واقع در فرانسه بود كه راهب ها در آن زندگی میكردند .گفته میشد كه در صومعه كسانی زندگی میكنند كه به شدت عبادت كرده و دعا میخوانند .آنها در روز شش الی هشت ساعت دعا میكردند بقیه ساعات روز را با كار زیاد به شب میرساندند و خیلی كم استراحت میكردند .روزی یك رئیس جدید به این صومعه وارد شده و قصد داشت تغییراتی را در آنجا به وجود
آورد .او بنا به دستور پاپ دوم اقدم به اصلح و تجدیدنظر گرفت و همچنین مطالعاتی را در مورد دعاهایی كه راهبان انجام میدادند ،به اجرا در آورد .سرانجام وی به راهبان گفت ما روزانه شش الی هشت ساعت دعا میخوانیم و این وقت میتواند جهت كارهای سودبخش تری استفاده شود و از آنها خواست تا خواندن این دعاها را قطع نمایند .با گذشت چند هفته وی دریافت كه راهبان بسیار فرسوده و خسته به نظر میآیند .آنها به قدری خسته و ناتوان بودند كه نمیتوانستند كارهایی را كه باید در طی روز به انجام میرساندند به اجرا در آورند .رئیس جدید فكر كرد كه كار زیاد و خواب كم باعث این فرسودگی شده ،بنابراین ساعت خواب را از چها ر ساعت به هشت ساعت رسانید و زمان كار را كم كرد .اما خستگی راهبان همچنان ادامه داشت .او از یك پزشك متخصص و همچنین یك مشاور تغذیه دعوت كرد تا بازدیدی را از آنجا به عمل آورند .آنها تجویز كردند تا گوشت و سیب زمینی را جایگزین ماهی و سبزیجاتی كه مدّت مدیدی در آنجا صرف میشد نمایند ،ولی به جای بهبودی ،وضع راهبان رنجورتر شد .با مشاهده این وضعیت ،او دریافت كه هیچ یك از راهبان قادر به كار كردن نیستند .این بار او از یك متخصص صوتی دعوت كرد تا شاید بتواند كمكی به وی نماید .آن مرد متخصص اطلع داشت كه صوت حاصل از خواندن دعا میتواند بسیار سودمند باشد .بنابراین به راهبان گفت كه برنامه دعای شش یا هشت ساعته خود را از نو شروع كنند .وی همچنین متذكر شد كه دعا به شما شفا میدهد و نیروی لزم جهت انجام كارهایتان را خواهید یافت .پس راهبان شروع كردند به دعا خواندن و رژیم غذایی ساده خود را از سر گرفتند و روزانه چهار ساعت میخوابیدند .در عرض شش ماه آنها دوباره به وضع سابق خود برگشته و از عهده كارهای سنگین به خوبی بر میآمدند .بسیاری از انسان ها زمان یا تمایل آنرا ندارند كه روزی شش یا هشت ساعت از روز را در یك صومعه به عبادت و دعا بپردازند .دعای هیو بهترین دعاست .زمزمه هیو تمام مزایایی را كه انسان نیاز دارد در بیست دقیقه میتواند به ما ارزانی دارد .دعای هیو یا كلمات شفا بخش قدرت روحی لزم را به شما خواهد داد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل هفتم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باد شدید در ایالت فلوریدا مردی مطالعه روی دوره های اك را آغاز كرده بود .وی با تمرینات معنوی خود مشكلتی داشت به همین علت یكی از دوستانش به او اطلعاتی در مورد اینكه چگونه باید مناجات هیو را انجام دهد ،اعلم میداشت .یك شب كه وی به حالت مراقبه فرو رفته بود ،باد شدیدی شروع به وزیدن كرد .مرد با خود گفت" :خیلی مسخره است ،سازمان هواشناسی هیچ اخطاری در مورد تغییر هوا اعلم نكرده است". مرد به خانه رفته و نشست و به صدای وزش باد گوش میداد .صبح روز بعد وی با همسایه مسن خود در مورد طوفان صحبت میكرد .او پرسید" :آیا طوفان دیشب باعث ترس شما نشده؟" همسایه جواب داد دیشب بادی در كار نبوده و بعد با چند تن دیگر نیز در آن مورد گفتگو كرد و دریافت كه دیشب اصلً بادی وجود نداشته است .در نهایت پی برد كه تمام شنیده ها و دیده های او صدای روح مقدس بوده كه به قصد پاكسازی روح آن مرد آمده و نیز میخواسته او را ارتقاء دهد .این صداها در مواقع غیر منتظره شنیده میشود ،آنها لطف خداوندی هستند. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل دوازدهم – بازگشت به سوی منزلگاه و خداوند ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تمرین شرلوك هولمز اگر مشكلتی دارید كه نمیتوانید حل كنید ،میتوانید از این تمرین استفاده كنید. چشمان خود را ببندید و سعی كنید شرلوك هولمز را با آن قیافه خنده دارش مجسم كنید .در ابتدا یك شكل نورانی آبی خواهید دید و به تدریج شكل شرلوك هولمز میشود كه در دستانش ذرهبینی گرفته است و در مسیری به سوی شما میآید .همچنان كه نزدیكتر میشود ،متوجه میشوید كه او ماهانتا، استاد اك در قید حیات است .ماهانتا از شما استقبال میكند و میگوید" :اگر همراه من باشی ،راه حلی برای مشكلت خواهیم یافت". همینطور كه به دنبال ماهانتا در هیبت شرلوك هولمز میروید ،بیشتر متوجه نور آبی اطراف او خواهید شد و اینكه نور از ذرهبین او عبور میكند و درست مثل یك چراغ قّوه بسیار قوی عمل میكند .با همدیگر از نیزاری مه آلود عبور میكنید .شرلوك همیشه به نظر میرسد از بین نیزار های مه آلود عبور میكند و نور آبی اك مسیر را روشن میكند .به همراهی او كلمه " هیوآ " را زمزمه كنید كه مشابه هیو میباشد .این كلمه را میتوانید همراه این تمرین بخصوص بكار ببرید .و همینطور با ماهانتا كه در شكل شرلوك هولمز میباشد ،قدم بزنید. بالخره به صخرهای بزرگ میرسید .ماهانتا هنوز هم به شكل شرلوك هولمز است ولی به آسانی
صخره را بلند میكند .او ذرهبین خود را برای شما بال میآورد ،تا شما هم ببینید .نور آبی كه از ذرهبین عبور كرده است به صورت نور سفید در آمده است .و شما خواهید دید كه راه حل مشكلتان بر روی صخره حكاكی شده است. این تمرین را به مدت یك ماه انجام دهید ،و آنرا با تمرین معمولتان جابجا كنید ،این تلشی برای گذر از مرزهای ذهنیت است ،ببینید چه چیزی را كشف میكنید. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل یازدهم – تمرینات معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پیروزی در رویای یك خلبان خلبان یك هواپیمای تجاری ،ناگهان روزی متوجه میشود كه دچار یك بیماری سخت شده است و شبی رویای عجیبی میبیند. در رویای خود یك هواپیمایی به رنگ قرمز ،آبی و سفید مشاهده میكند كه خود در كالبد روحانیاش در ورای آن پرواز میكند .ولی ناگهان بدون هیچ مقدمهای هواپیما به سمت پایین سرازیر میشود و پیش از برخورد آن با زمین تمام زندگیاش در مقابل چشمانش به مانند شهابی عبور میكند .اما یك لحظه پیش از برخورد هواپیما به زمین ،نیرویی آنرا به سمت بال میكشد .به گونهای كه خلبان به شدت خوشحال شده و این عمل را در رویا به عنوان عمری دوباره تعبیر میكند .این رویا در سطح اگاهی روحی تجربه شده است و او مشاهده میكند كه نزدیك شدن به حجاب مرگ چقدر سریع و آسان است .و زندگی همیشه ادامه خواهد داشت .پس از اینكه هواپیما به سمت بال حركت میكند ،در آسمان یك چرخش هوایی اجرا میكند كه نشان دهنده پیروزی او است. رویابین ،نام عمری دوباره بر رویای خود میگذارد .زیرا این رویا بیش از هر چیز دیگری به او اعتماد كافی میدهد .در آن لحظه او ترس خود را دور كرده بود .زیرا میدانست پس از مرگ كالبد فیزیكی، به عنوان روح ،قدمیجلوتر خواهد گذاشت .او خوشحال و متعالی گشته بود و اینكه مرگ حتی بمانند حجابی نمیباشد ،بلكه زندگی همچنان ادامه دارد. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل هشتم – مرگ /تناسخات ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یافتن بهشت در جهنم هنگامیكه در خدمت سربازی بودم و نوبت به انجام وظایف اختیاری رسید ،من شستن ظروف و قابلمه ها را انتخاب كردم .و البته هیچكس نیز اعتراضی نكرد .زیرا جزء پست ترین كارها به شمار میرفت و كسی معمول ً مایل به انجام این كار نبود .ولی من میدانستم با انتخاب این كار خود میتوانم ارباب خود باشم .سرگروهبانی سر من فریاد نمیكشید ،زیرا او نیز میدانست كه پست ترین كارها را انجام میدهم .تنها كاری كه من انجام میدادم ساییدن چربیها بود و بنابراین كسی كاری به من نداشت. به زودی توانستم مزیتهای حاصل از انجام پست ترین كارها را بشناسم .نه تنها سر آشپز كاری به من نداشت ،بلكه مجبور نبودم مانند دیگران خیلی زود سر كار حاضر باشم. گاهی اوقات نیز بدشانسی میآوردم و میبایست كار دیگری كه البته دیگران بسیار دوست داشتند، انجام دهم .كار سادهای بود .زیرا فقط باید غذا یا دسرها را روی پیشخوان میگذاشتیم .گاهی هم وقتی كسی در آشپزخانه نبود یواشكی چند عدد زیتون خورده و بلفاصله آثار آن را از روی لبهای خود پاك كرده و با خونسردی به كار خود ادامه میدادیم. روح نیز بدین گونه تجربه كسب میكند و میآموزد كه در این دنیا چگونه به سر میبرد .من آموختم كه راههایی ساده و همچنین راههای پیچیده برای گذران زندگی وجود دارد و اینكه میتوان بهشت را در جهنم فرد دیگری یافت .گاهی اوقات فرد میتواند به طریقی زندگی كند كه هیچكس قادر نیست. تمرینات معنوی اك میتوانند آگاهی انسان را به گونهای بال ببرند تا فرد در كلبهای كوچك زندگی كند ولی احساسش زندگی در قصری با شكوه باشد. جایگاه انسان در دنیای فیزیكی نمایانگر جایگاه معنوی او نمیباشد .پادشاهان بسیاری بودهاند كه به قدری جایگاه معنوی پایینی داشتهاند كه حتی طاقت لحظهای درنگ جهت فرا رسیدن فصل مناسب برای لشكر كشی و جنگ با قلمرو های دیگر را نداشته اند ،آنها همسایگان خود را مورد حمله قرار میدادند ،زیرا احساس میكردند باید سرزمینهای آنها را نیز متصرف شوند .راهنمای چنین طبیعتی فقط میتوان ضعف معنوی انسان باشد. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل چهارم – هارمونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دود در تالر كلیسا
وقتی كوچكتر بودم ،مزرعهدار بسیار خسیسی را میشناختم كه همه ما به آو جوكی میگفتیم .در آن زمان ،رفتن به كلیسا در جامعه ما ،كاری بود كه همه میبایست انجام دهند و اگر كسی به كلیسا نمیآمد ،نشان مطرود شدن بر او میزدند .از جمله همین مزرعهدار ،او معمول ً در بالكنی كه در پشت كلیسا قرار داشت مینشت و در كمال آرامش سیگارش را دود میكرد .كسانی كه در كلیسا بودند ،از دست او بسیار عصبانی میشدند .آنها در حالیكه مشغول خواندن كُر دسته جمعی بودند ،ناگهان ابرهایی از دود سیگار فضا را پر میكرد .و خیلی از خوانندگان را به سرفه میانداخت .بنابراین روزی تصمیم گرفتند به این ماجرا خاتمه دهند. آنها میدانستند كه مزرعهدار آدم خیلی خسیسی است و ممكن نیست سیگار مجانی را رد كند، بنابراین یكی ار اعضاء ،سیگار بسیار مرغوبی خرید و آنرا پر از مواد منفجره كرد و یكشنبه هفته بعد به مزرعهدار تعارف كرد .مزرعهدار بسیار خرسند شده و سیگار را در كت بغل خود گذاشت و از پلهها بال رفت تا در بالكن بنشیند. همه اعضای كُر از مواد منفجره درون سیگار اطلع داشتند و با هیجان بسیاری انتظار میكشیدند .ولی بنا به دلیلی مزرعه دار تصمیم گرفت سیگار را همان موقع دود نكند .او صبر كرد تا زمانی كه دسته كُر میخواست آوازش را شروع كند .سپس سیگار را از جیب بغلش بیرون كشیده و روشن كرد .بعد از چند پك ،صدای انفجار مهیبی برخواست .سیگار منفجر شد و تمام صورت او پوشیده ار تنباكو بود. مزرعهدار آدم سرسختی بود و از این شوخی به راحتی نمیگذشت .او به شدت عصبانی بود .دسته كُر نمیتوانستند جلوی خنده خود را هنگام اجرای كر بگیرند ،بطوری كه آدمهایی كه در كلیسا بودند ،همگی متوجه شده بودند و به آنها نگاه میكردند و از ابرهای دودی كه در فضای كلیسا پر شده بود در تعجب بودند. مزرعهدار هیچگاه دیگر سیگارهایی به غیر از سیگار های خودش در آن بالكن دود نكرد .او بسیار احتیاط میكرد. یكی از اصول اك در این داستان واقع شده است .و نشان میدهد ،چگونه قانون كارما گاهی اوقات برمیگردد به اشخاصی كه فضای دیگران را با خودخواهیشان ،مورد تجاوز قرار میدهند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل چهارم – كارما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ریشهیابی یكی از اكیست ها در سالی كه به عنوان درمانگری مقرر شده بود ،دچار سردرد و دل درد های شدیدی شد .او تصمیم گرفت علیم بیماریاش را با پدرش كه یك پزشك بود ،تلفنی در میان بگذارد. پدر گفت" :به نظر میرسد ،علیم میگرن باشد". اكیست احتمال داد تشخیص پدرش درست باشد ،زیرا دردهایش بطور ناگهانی پدید میآمدند .به مرور زمان میگرن او شدیدتر میشد .گاهی اوقات درد به قدری شدید بود كه آرزو میكرد بمیرد و هیچ درمانی برایش مؤثر نبود. این درد یكی از خاطرات مادرش را برایش زنده میكرد .او به یاد آورد ،زمانی كه بچه بود ،مادرش ار بیماری میگرن خیلی رنج میبرد .درد او به قدری شدید بود كه مادرش داروهای زیادی مصرف كرده بود و به شدت به آنها اعتیاد داشت .این اعتیاد نتیجتا ً لحظات ناخوشایندی را در خانواده منجر میشد. اكیست متوجه شد كه او در حالت كودكی متوجه درد مادرش نشده بود .او مادش را سرزنش كرده بود ،و در اعماق وجودش هنوز هم او را سرزنش میكرد. اكیست میدانست كه علت میگرن هایش در پس احساس سرزنش آمیز او نسبت به مادرش نهفته بود .او میدید كه چگونه بطور ناگهانی درست در سال درمانگری شرایط سرزنش آمیز او به شكل میگرن بر او متجلی شده بود .به محض اینكه متوجه این قضیه شد ،سردرد و دل درد هایش رو به كاهش رفتند. تمرینات معنوی اك ،به او به عنوان یك روح ،نیروی كافی برای درك و پذیرفتن علت مشكلتش داده بودند .وقتی این را درك كرد ،دیگر نیازی به ادامه تجربیات میگرن نبود. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هشتم – درمانگری معنوی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هنگامیكه چل آماده است سربازی كه در ناحیه غربی خدمت میكرد ،بنابر یك نیت درونی دفترچهای برای رویاهایش تهیه كرده بود .او خود را به گونهای تربیت كرده بود كه پس از رویا از خواب بیدار شود و حتی اگر نیمههای شب باشد رویای خود را ثبت كند .این كار را شبهای متمادی انجام داد تا اینكه متوجه شد رویاهای او دیگر رویا نمیباشند .او با آگاهی كامل كالبد فیزیكی اش را ترك كرده و به جهانهای دیگر سفر میكند. سرباز این نكات را به دقت در نوشتههایش ثبت میكرد .روزی وقتی به آرامینوشته هایش را برای خودش میخواند ،متوجه شد كه هیچگاه در طی این تجربیاتش تنها نبوده است و همیشه حضوری در كنارش بوده ،یك موجود معنوی كه كالبدش مانند هزاران ستاره میدرخشید.
طی یكی از تجربیاتش این موجود دست او را گرفته و او را از كالبدش خارج كرده و بر فراز شهر برده است .آن موجود كه یك مسافر روحی [معنوی] بوده است ،به ساختمان طلیی اشاره میكند و به او میگوید آنجا معبد خرد زرین است .جایی كه دانش و معرفت و نور و صوت خداوند نگهداری و محافظت میشود و تحت نگهبانی اساتید بزرگ اك میباشد .سرباز در حالی كه این تجربیات را میخواند ،از فرط به یاد آوردن زیبایی معبد به گریه میافتد .آن زیبایی مربوط به ذات معبد بود ،این خاطره برای روح خیلی تكان دهنده و آموزنده بود. سالها بعد سرباز دوره نظامیاش را به پایان رساند و به شهر بازگشت .روزی در حالی كه از كنار یك كتابفروشی رد میشد ،متوجه كتابی شد كه بسیار توجه اش را جلب كرد .كتاب اكنكار – كلید جهانهای اسرار؛ كتاب را برداشت و آنرا برگرداند .بر روی پشت جلد كتاب عكس پال توئیچل ،نویسنده كتاب بود و او متوجه شد كه همان موجودی كه او را از كالبدش خارج كرده و معبد خرد زرین را به او نشان داده است. چرا او باید سالها انتظار میكشید تا مشخصات استادی كه وی را به سفرهای درونی میبرده است، كشف كند؟ وقتی در ارتش آمادگی كامل جهت ملقلت با استاد را نداشته ،لزم بود تجربیات بهتری داشته باشد .باید بر ترس غلبه میكرد .تداركاتی درونی باید پیش از ملقات صورت میگرفته ،به دنبال یك مثل قدیمیكه میگوید ":هرگاه چل آماده باشد ،استاد ظاهر میشود". داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دوازدهم– وصل ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در ستایش اساتید چلیی پس از یكی از سمینارهای اك ،به خانه بازگشت .آن شب ،چشمانش را بسته و وارد مراقبه گشت .ناگهان پدار زاسك در مقابلش ظاهر گشت ،و تنها از كمر به بالیش را میدید .با دیدن استاد اك ،او تعظیم كرده و گفت" :بزرگوار ،از اینكه در محضر شما هستم بسیار خوشحالم". پدار زاسك سرش را تكانی داد و گفت" :بله ،بله" چل با فروتنی گفت" :من آمرزش خداوند را میخواهم" پدار زاسك گفت" :آه پسرم ،تو آنها را خواهی داشت .عشق من همیشه همراه توست .به راهت ادامه بده ،پسرم ،و من به تو كمك میكنم تا كشورت را وارد جریان اصلی معنوی كنی". چل به قدری ممنون و سرشار از عشق شده بود كه زانو زده و گفت" :بزرگوارا ،میتوانم پاهای شما را ببوسم؟" پدار زاسك گفت" :بله" ناگهان پاهای استاد مانند بقیه بدنش ظاهر گشت .و درست لحظهای كه چل آماده شد پاهای او را ببوسد ،پدار زاسك ناپدید گشت .و صدایش شنیده میشد ،در حالی كه از مسافتی دور میگفت: "وقتی دوباره به مسائل اساسی پرداختی مرا صدا بزن". ستایش شخصیت استاد اك در قید حیات یا هر استاد اكی ،جزو اركان كار نیست .آن شخص متوجه نشد ،زیرا در بسیاری كشورها معمول است در مقابل استاد خم شوند و پاهایش را ببوسند. خیلیها سادهتر از تلش برای خلق كردن خدایان از اساتیدی كه دارای آگاهی خداوند میباشند ،برای دستآوردهای دیگران را ستایش كنند ،تا اینكه كسب تحولت معنویشان است .برخی ترجیح میدهند قدمیبرای خودشان بردارند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دوم– دامهای روانی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ د راه نور س ِ ّ پس از سوار شدن به هواپیمایی به مقصد فونیكس ،برای شركت در یك سمینار ،به روی صندلی خود نشستم و خواستم چراغ بالی سرم را روشن كنم تا كتابی را كه به همراه خود برای مطالعه آورده بودم ،بخوانم .چراغ روشن نشد .بلند شدم تا چراغ بغل دستیام را روشن كنم به این امید كه مقداری از نور آن صفحه مرا روشن كند ،ولی آنهم كار نكرد .سپس به خودم دلداری دادم كه نگران نباش ،نور زیادی قطعا ً از پنجره به درون خواهد تابید .اگر به طور خاصی مینشستم ،حتی اگر گردن درد میگرفتم ،قادر نبودم صحنه را ببینم. سپس خانمیكه عینك آفتابی بر چشمانش زده بود ،وارد هواپیما شد .از كنارم رد شد و پهلوی پنجره نشست .هواپیما بلند شد .كتابم را در آوردم و خانمیكه كنارم نشسته بود ،روزنامهاش را باز كرد ،آنرا كامل ً بال گرفته بود ،بطوری كه امكان تابیدن هیچ نوری از پنجره وجود نداشت .قادر به دیدن نبودم، كتابم را روی زانویم گذاشته و شروع به برسی شخص بغل دستیام كردم. آن زن روزنامه را حداقل دوبار خواند ،آنرا مرور كرد و بخشهایی را كه در بار اول جا گذاشته بود، ت روزنامه او را برانداز كردم ،متوجه شدم هنوز عینك دوباره خواند .به عقب تكیه دادم و از پش ِ آفتابیاش را بر چشمانش دارد .با خودم گفتم ،به همین دلیل است كه باید روزنامه را كامل ً نزدیك به پنجره و بال بگیرد تا بتواند بخواند .زدن عینك آفتابی در هواپیما خواندن روزنامه را مشكل میساخت.
بالخره عینك آفتابی اش را برداشت و كركره را تا نیمه پایین كشید ،و مجددا ً روزنامه را تا نزدیك پنجره و بال برد .و جلوی تابش نور را گرفت .یك ساعت و نیم بعد ،خلبان اعلم داشت كه فرود میآییم .آن زن كركره را بال زد ،عینك آفتابی اش را بر چشمانش زد و دوباره روزنامه را بال گرفت تا جلوی نور را بگیرد. بسیاری از آدمها بدون عشق زندگی را سپری میكنند ،بنابراین ،متوجه نمیشوند جلوی نوری كه بر زندگی دیگران میتابد میگیرند .اغلب این آدمها خبیث نیستند ،و اعمال آنها به گونهای نیست كه عمداً بخواهند موجب ناراحتی اطرافیان شوند .آنها عموما ً بی فكرند .بسیار غریب است ولی اگر بتوانند به شما پشت پا بزنند ،حتما ً میزنند. چرا؟ در واقع آنها اثرات عملكرد خود را در نظر نمیگیرند .و اگر كاری كه آنها موجب شدهاند را به آنان گوشزد كنید ،كمكی نمیدهند .دفعه دیگر ممكن است آن كار بخصوص را در مقابل شما انجام ندهند ،ولی عمل دیگری انجام میدهند كه ایجاد ناراحتی میكند .خیلی وقتها ،خود ما به خاطر بی صر هستیم .گاهی اوقات جلوی نور و صوت را برای دیگران میگیریم و خودمان هم فكری هایمان ،مق ّ بی خبریم. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دوم– دامهای روانی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تغذیهی سنتی چند ماه پیش من احساس كردم به یك روش تغذیه جدید نیاز دارم .علوه بر مطالعاتی كه خود داشتم بهتر دیدم كه به سراغ یك مشاور تغذیه رفته و نظر او را نیز جویا شوم و میخواستم قسمتهایی از حرفهای او را كه میپسندم جدا و بقیه را فراموش نمایم .به همین علت به توصیه یكی از دوستان به طرف دفتر كار یك مشاور تغذیه رفتم .دفتر او در خیابان پشتی در یك جای دنجی قرار داشت ،آنجا زیاد بزرگ نبود[ .زبان] حكمت زرین در این هنگام به من گفت" :به نظر میرسد این مشاور تغذیه اشكالی دارد .این روشی درست نیست كه شما در پیش گرفتهاید .وقتی نزد او رفتم متوجه شدم ،من قبل ً نیز چنین توصیههایی را شنیده بودم ،یعنی همه آن كارهایی كه او میگفت من سالها قبل ،انجام داده بودم و در نتیجه دچار احساس وهم آلودی شدم. بالخره بعد از اتمام صحبتهای او ،من برای رضایت وی چند نوع داروی ویتامین خریداری نمودم و به او اطلع دادم كه اگر قصد انجام این دستورالعملها را داشته باشم شما را در جریان خواهم گذاشت .زیرا من اطمینان زیادی به گفتههای او نداشتم. وقتی بیرون آمدم هوا تاریك شده بود .من با اتومبیل از پاركینگ بیرون آمدم و بعد از كمیرانندگی وارد خیابان شدم و میخواستم به علیم راهنمایی توجه كنم ،زیرا قصد پیچیدن به سمت چپ را داشتم یعنی همان راهی كه قبل ً آمده بودم .بنابراین در چهارمین خیابان ،من به سمت چپ رفتم .ناگهان من با تعداد زیاد زیادی از نور چراغ ماشینهایی كه از روبرو میآمدند ،مواجه شدم .در آن لحظه من احساس كردم بدنم به شدت داغ شده است .پس دریافتم كه در یك خیابان یك طرفه پیش میروم .میخواستم سریع دور بزنم كه كنترل ماشین را از دست دادم و روی چمن كنار خیابان رفتم .در حالی كه منتظر رد شدن ماشینها بودم و از شدت ناراحتی عرق میریختم با خود گفتم" :آیا علمتی را ندیدهام" و بعد متوجه شدم اك بدین وسیله میگفت" :اگر شما این روش تغذیه را ادامه دهید ،نه تنها پیشرفتی نخواهید كرد، بلكه ضرر هم میكنید ،همانطور كه در یك خیابان به جهت عكس نمیتوانید حركت نمایید و با مشكلت زیادی مواجه خواهید شد. گاهی اوقات در طی زندگی روزمرهمان ،ما باید متوجه حوادث پیرامونمان باشیم ،اگرچه كه این حوادث ممكن است بسیار پیش پا افتاده و عادی بنظر رسند .گاهی ،به ما یادآور میشوند كه حواسمان را جمع كنیم .در این هنگام در واقع اك است كه آنچه را لزم است بدانیم ،به ما میگوید. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل چهارم– زبان حكمت زرین ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آخرین ندا برای بیداری زمانی من رویاهایم را در دفترچهای ثبت میكردم .گاهی اوقات وقتی گزارشاتم را بطور معمول در دفترچه ثبت میكردم ،حوادث عجیبی رخ میداد 45 .دقیقه قبل از زمانی كه ساعت زنگدار ،من را از خواب بیدار كند ،با صدای زنگ در ،از خواب بیدار [می]شدم .پس به طرف در رفته و بعد از باز كردن میدیدم كسی پشت در نیست .بعضی وقتها اتفاق میافتاد زمانی كه من در خواب هستم ،صدای در زدن با صداهایی كه من در خواب میشنیدم تداخل مینمود .بیشتر وقتها من خوابهایی كه میدیدم مربوط به آموخته های ذاتی من میشد .زمانی كه من از خواب بیدار میشدم ،هنوز یك ساعت به وقتی كه من باید از خواب بیدار میشدم ،مانده بود .پس شروع میكردم به نوشتن خوابی كه دیده بودم. بار اولی كه صدای در زدن را شنیدم ،كمیترسیده بودم ،زیرا نمیدانستم كه چه كسی این كار را
میكند .ولی به زودی دریافتم كه استاد رویا است كه این عمل را انجام میدهد .او با این عمل در واقع به من میگفت كه قصد دارم درسی دیگر در مورد پرواز روحانی به تو بدهم كه به حال تو مفید است. و میخواهم تو آن را به یاد داشته باشی به همین علت تو را از خواب بیدار كردم .زمانی كه تو از خواب بیدار میشوی ،رویاهایی كه دیدی با زمان بیداری تو در هم میآمیزد و تو میپنداری كه مواردی را كه در خواب دیدی خیالی بیش نبوده و شاید شما نتوانید به درستی دریابید كه این یك ندای درونی است. این موضوع به این علت است كه شما به یك مرحله بالتری برسید و در آن زمان برای شما مشكل است كه دنیای خیالی و دنیای واقعی را از هم تشخیص دهید .در نتیجه ممكن است كه شما فكر كنید همه چیزهایی كه دیدید ،خیالی بیش نبوده است. هنگامیكه ندای بیداری شما را صدا میزند ،درست بر لبه آگاهی تان قرار میگیرید ،بنابراین میپندارید پدیدهای مربوط به دنیای فیزیكی است .ممكن است متوجه نشوید ،یك ندای درونی است. شما همچنان كه در مطالعات رویابینی خود پیشتر میروید ،گاهی اوقات در تمایز جهان رویا و جهان فیزیكی دچار اشكال میشوید .نهایتا ً در مییابید كه همه چیز در جهانهای پایین ،یك رویاست. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل سوم– رویاها و خیال پردازی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راهپلهای به سوی هشیاری زنی پس از اینكه به خانه مادر بزرگش رسید ،وسایل خود را به اطاق مهمان كه در طبقه دوم قرار داشت ،برد .وقتی مستقر شد ،دوباره از پله ها پایین آمد .ولی این بار فرش روی پله ها از زیر پایش لیز خورد .اگر دستش را به نرده ها نگرفته بود ،قطعا ً از پله ها افتاده بود .لحظهای تأمل كرد و از این فكر لرزید زیرا ممكن بود واقعا ً حادثهای رخ میداد و او مجروح میشد .چرا این اتفاق برایم افتاد؟ او در این مورد فكر كرد .اگر مادر بزرگش از پله ها پایین آمده بود و فرش زیر پای او لیز خورده بود، چی؟ به علت كمبود نیروی جوانی ،حتما ً از پله ها سقوط میكرد. ناگهان او متوجه شد در ورای این تجربه ،مسألهای عمیقتر و مهمتر نهفته بود .آنهم مربوط به سلمتی مادر بزرگش بود .او میدانست كه باید چگونه عمل كند .یك چكش و میخ برداشت و از بال تا پایین پله ها را میخ كرد. بجای اینكه به فرش و میخها ،نفرین بفرستد ،مشكل را حل كرد .او احساس كرد كه ماهانتا از این حادثه كوچك استفاده كرده بود تا از به خطر افتادن سلمتی مادر بزرگش جلوگیری كند .این داستان همچنین عملكرد حلقه های وصل اكنكار را نیز مشخص میكند. حلقه های وصل اك مانند حلقه های هوشیاری میباشند .شخصی كه در حلقه دوم وصل میباشد ، جه نمیشد ،در حالی كه شخصی در حلقه سوم ممكن بود علت اصلی این حادثه راه پله ها را متو ّ وصل ،از دیدگاه گسترده تری نگاه میكند و مسائل را عمیق تر میكاود .هر چقدر حلقه وصل بالتر برود ،زندگی را بطور عمیقتری خواهیم دید .ما قادر خواهیم بود كه فراتر از ظواهر موقعیت ها به سوی لیه های عمیق درونی نگاه كنیم ،و چیزهایی را كه برای آدمهای تازه وارد به اك كامل ً بیگانه میباشند ،ببینیم. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل دوازدهم– وصل ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داستان عقاب سرخ پوستی از تبار پاسیاه این داستان را تعریف میكند: در حالی كه از نواحی صخرهای یكی از مناطق بال میرفت ،سرخ پوست دیگری را دید كه به لنه عقابی رسید .تخمهای زیادی در لنه بودند ولی او موفق شد تنها یكی از آنها را بدزدد و به دهكده خودش ببرد .او تخم [عقاب] را در لنه یكی از مرغ ها قرارداد و پس از اینكه جوجه سر از تخم در آورده ،به دنبال مرغ مادر به راه افتاد و باور میكرد كه خودش هم یك مرغ است .تمام روز را عقاب همانگونه كه مرغان سر به زمین دانه میخوردند ،راه میرفت و در میان آشغالها نوك میزد و كرمهایی برای خوردن پیدا میكرد. یكی از روزها كه ،عقاب دیگر بزرگ شده بود ،پرنده عظیم الجثهای را دید كه در آسمانها پرواز میكند. به سوی مادر مرغها رفت كه چیز های زیادی در مورد دنیا میدانست ،و پرسید" :آن چه پرنده ای است؟" مرغ پیر گفت" :یك عقاب است". عقاب جوان گفت" :اینگونه پرواز كردن باید خیلی دلپذیر باشد ،و به آن پرنده بزرگ خیره شد". مادر بزرگ گفت" :بله ،ولی تو باید پرواز كردن را فراموش كنی ،چون تو یك مرغ هستی". عقاب در میان مرغها و آشغالها به زندگیاش ادامه داد. اكیست ها عقاب هستند ،ولی باید هویت خود را تشخیص دهند .به عنوان عقاب باید مسئولیت آنچه هستیم را بپذیریم و در مقابل عواطف ،دیدگاه و تلش دیگران برای كنترل ما ،عكس العمل نشان
ندهیم .ما باید در زندگی مان تأثیرگذار باشیم .نه متاثر از دیگران .این تفاوت بین یك یك انسان آزاد و بردگان است. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل ششم– توهم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جادهی ابدیت در ابتدای یك جاده سنگلخ كه حد فاصل دو بزرگراهِ آباد ،قرار گرفته است ،علمتی وجود دارد كه روی آن نوشته شده است" :آغاز ابدیت" .جادهای طولنی است و پیش از اینكه به جاده آسفالتی برسید به نظر میرسد تا ابدیت باید در راه باشید .مطمئنم كه به همین خاطر آنرا اینگونه نامگذاری كرده اند. ساعتها در جاده خاكی بال و پایین میشوید تا اینكه بالخره به علمتی دیگر میرسید كه نوشته" :پایان ابدیت" ،از آنجایی كه رسیدن به آخر راه بسیار طولنی است ،احساس میكنید واقعا ً پایان یافته است. بسیار خوشحالید كه دوباره در مسیری صاف قرار میگیرید كه تصمیم داشتید در جهت مورد نظرتان حركت كنید. در ابتدا روحها در جهانهای بال بروی جاده هایی صاف حركت میكنند .سپس به جهانهای زمان و فضا میرسند؛ ابدیت .رسیدن به جهانهای زمان و فضا مانند رسیدن به علمتی است كه میگوید" :آغاز ابدیت". نظریه اك در مورد ابدیت این است" :ابدیت محدود است .دارای محدودیت های فضا و زمان است .هر آنچه كه میتواند آغاز شود ،پایان میگیرد. در جهانهای معنوی ،فرضیه محدودیت وجود ندارد .هنگامیكه روح چرخهای جلوی خود را وارد جاده خاكی میكند ،و وارد جاده ابدیت میشود ،میداند كه موقعیتش تغییر خواهد كرد" .هنگامیكه جاده را ترك میكند ،محدودیت هایش كاهش مییابند ،زیرا شرایط ابدیت دیگر وجود نخواهد داشت .بنابراین روح در جاده های نامحدود ابدیت در جهانهای بالتر كه در تمامیجهات به هم میرسند ،عمل میكند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل نهم– مرگ و تولد مجدد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رستوران نوسازیشده یك ماه پیش ،من به یك رستوران رفتم .اخیرا ً مدیریت آنجا تغییر كرده بود و فضای رستوران نیز روشنتر به نظر میآمد .آن رستوران قبل ً مكان تاریكی بود و دكوراسیون آن عبارت بود از تورهای ماهیگیری كه روی دیوارهای بدون پنجره آویزان بودند .آدمیدر آنجا حضور خود را در طبقه زیرین یك كشتی آشوب زده ،احساس میكرد .تعمیرات و نوسازی آنجا به نحو باسلیقهای انجام گرفته بود. مخصوصا ً روكش صندلی ها به نحوی انتخاب و جایگزین شده بود كه علوه بر دوام ،تمام قراضگی و كهنگی صندلی ها را میپوشانید .برای روی میزها از پارچه شطرنجی استفاده شده بود تا لكههایی كه در اثر ریخته شدن چربی یا سوپ ایجاد میگردد ،پنهان گردد ،صندلیها به شكلی انتخاب شده بود كه در جدال با بچه های شیطان و شلوغ ،پیروز از میدان بیرون آیند. به پیشخدمت گفتم كه برای طراحی و نوسازی اینجا فكر زیادی به كار گرفته شده است .او نگاه آرامیبه من انداخت و گفت این رستوران متعلق به یك زنجیره رستورانها میباشد و همه وسایل آن قبل از اینكه به كار گرفته شود ،كنترل و بازرسی میگردد .لمپها ،میزها و حتی صندلیها نیز مورد امتحان و آزمایش قرار گرفتهاند و بعد در رستوران استفاده میشوند. من در مورد این مسائل فكر كردم و دریافتم این همان روشی است كه استاد با استفاده از آن روش با شاگردان خود برخورد میكند .شاگردان اك ،بدون اینكه خود بدانند ،در مقابله با هر موضوع و مسألهای مورد آزمایش قرار میگیرند و بدین وسیله به قدرت خود واقف میگردند .این امتحانات معنوی برای آنان طرح میگردد تا بتوانند پایداری و استقامت كافی را كسب كنند ،تا اینكه در مقابل هر مشكل و مانعی اعم از روحی یا جسمیمقاومت كرده و آنرا برطرف سازند. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل اول – كمك گرفتن در زندگی روزانه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خانهی پر سكنه چستر كاراس ،نویسنده كتاب "ببخش و بگیر" داستان جالبی در باره زنی در دهكده روسی تعریف میكند .این زن جهت كاری از یك حكیم دانا كه در آن دهكده بسر میبرد ،كمك میطلبد. زن روزی به نزد حكیم رفته و میگوید" :مشكل بزرگی برایم پیش آمده است .من و خانوادهام در كلبهای كوچك زندگی میكنیم كه به سختی فضای كافی برای من و شوهرم و دو فرزندانم وجود دارد. ولی فشار زندگی باعث شده تا خانواده شوهرم به نزد ما بیایند". حكیم پیش از آنكه پاسخ زن را بدهد مدتی طولنی تعمق میكند و سپس میگوید" :آیا شما گاو
دارید؟" زن پاسخ داد" :بله".سپس حكیم به آهستگی و با احتیاط میگوید" :اگر شما منزل بسیار شلوغ و پر رفت و آمد دارید كه برایتان مشكل آفرین شده است من میتوانم به شما راهی نشان دهم كه این مشكلتان برطرف شده و به آسایش دست یابید". زن از شنیدن این سخنان بسیار سبك شده و گفت" :واقعا ً عالی میشود!" حكیم به زن دستورات لزم را اینگونه میدهد" :گاو را به همراه خود داخل منزل ببر تا با شما زندگی كند .پس از یك هفته نزد من بیا". زن در مورد دستورات حكیم عمیقا ً فكر كرد .منزل آنها بسیار كوچكتر از آن بود كه بتوان گاوی را در آن جا داد ،ولی زن شهرت حكیم را میدانست و به او اطمینان داشت ،بنابراین گاو را به داخل منزل برد. گاو به شدت مزاحم بود .زیرا هرگاه میخواست چرخی بزند تمام فضای پیرامون خود را به هم میریخت و همه اعضای خانواده بهمراه گاو جابجا میشدهند .كلبه واقعا ً كوچك بود و زن فهمید كه این كار كامل ً بی معناست. هفته بعد زن به نزد حكیم رفت و ماجرای مزاحم بودن گاو را برای حكیم گفت و اینكه از دست این گاو خواب و خوراك ندارند ولی حكیم در عوض گفت" :آیا شما جوجه نیز دارید؟" زن كمیبا احتیاط پاسخ داد" :بله ما جوجه نیز داریم". پس مرد حكیم به زن دستور داد تا جوجه ها را به داخل منزل ببرد و هفته دیگر به ملقات او بیاید. زن تصمیم گرفت از حكیم سؤال كند كه این گاو و جوجه ها چه خاصیتی خواهند داشت .ولی تصمیم گرفت فرصت دیگری به حكیم بدهد و خود نیز دوباره تلش كند .بنابراین به منزل بازگشت و جوجه ها را داخل خانه برد .واقعا ً صحنهای آشفته به وجود آمده بود .زیرا با هر حركت گاو علوه بر اینكه اعضای خانواده جابجا میشدند مرغ و جوجه ها نیز از ترس به هوا پریده و پرهایشان داخل غذا میریخت. خانواده شوهرش بشدت ترسیده بودند .زیرا این بدترین شرایط بود كه هر یك به چشم خود میدیدند. در پایان آن هفته زن طاقتش به سر آمد ،بنابراین شتابزده نزد حكیم رفت و به فریاد به او گفت: "خانواده شوهرم به اندازه كافی مشكل آفرین بودند ولی هم اكنون تحمل گاو و آن جوجه ها را ندارم!" مرد حكیم ،زن را به دقت زیر نظر داشت و با آرامش گفت كه اگر او مایل است و خوشحالتر میشود میتواند جوجه ها را به خارج از منزل ببرد .زن دستور حكیم را اجرا كرد و یك هفته بعد كه نزد حكیم آمد رضایت خود را از نبودن صدای مرغ و خروس ها هنگام سحر و پرهایشان داخل غذاها ،اعلم داشت. مرد حكیم نیز اظهار خوشحالی كرده و گفت كه او میتواند گاو را نیز از منزل خارج كند. زن بسیار خوشحال و ممنون شد و هنگام بازگشت به منزل گاو را از خانه خارج كرد .از آن لحظه به بعد او و خانواده خود و همسرش با شادی و خوشی كنار هم تا ابد زندگی كردند. شاید در این فكر هستید كه چه نكته مهم و معنوی در مورد این داستان وجود داشت ،ولی شما خودتان فكر كنید و به نتیجه خود دست یابید. داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل چهارم – هارمونی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ كبابپز پر حرارت در حالی كه آماده انتقال دفتر بین المللی اكنكار از كالیفرنیا به مینهسوتا میشدیم ،چیزهای زیادی بودند كه توجهم را به خود معطوف میكردند .اك ،خیلی قوی جریان داشت .روزی وقتی در منزل مشغول كارم بودم ،متوجه شدم كه مدتهاست غذا نخوردهام .مكثی كردم ،و به آشپزخانه رفتم ،و یك تكه ماهی درون كباب پز برقی گذاشتم. ناگهان حرارت زیادی را در آشپزخانه احساس كردم .به كباب پز نگاه میكردم ،ولی به قدری كوچك بود كه این حرارت زیاد را نمیتوانست تولید كند .جریان اك بود كه جاری شده بود .بنابراین بلوزم را در آوردم و فكر كردم این حرارت خیلی غیر عادی است ،زیرا بیرون هوا خنك بود. همچنان كه غذا پخته میشد ،سر كارم در اطاق بغلی برگشتم ،ولی حرارت غیر قابل تحمل شده بود. پس از چند دقیقه ،به آشپزخانه برگشتم و دیدم فلز روی كباب پزم از شدت حرارت سیاه شده است. بلفاصله آنرا از برق كشیدم ،درها را باز كردم ،ماهی كامل ً درست سرخ شده بود ،ولی دیگر نمیتوانستم به كباب پز اعتماد كنم ،تا اینكه آنرا به تعمیرگاه میفرستادم .بنابراین روز بعد ،به تعمیرگاه رفتم. تعمیركار پرسید" :مشكلش چیست؟" گفتم" :زیادی داغ میكند". تعمیر كار نگاهی به كباب پز و سپس به من انداخت و پرسید" :مطمئن هستید؟" در حالیكه به قسمت بالی دستگاه اشاره میكردم ،گفتم" :بله" تعمیركار گفت" :به نظر میرسد سوخته .چه اتفاقی افتاده؟" برایش توضیح دادم كه طبق معمول از آن استفاده كردهام ولی ناگهان حرارتش خیلی زیاد شده بود. پرسید" :آیا چیزی را بالی آن قرار داده بودید؟"
گفتم" :نه هیچ وقت". در حالی كه حرفهایم را باور نمیكرد ،گفت" :خیلی خوب نگاهی میاندازم". یك هفته بعد دستگاه آماده شد. پرسیدم مشكلش چه بود؟ او واقعا ً نمیدانست و هیچ اشكالی در دستگاه نیافته بود .تمام اجزای آنرا جدا ساخته بود ،ولی چیزی پیدا نكرده بود و همه چیز سر جایش درست كار میكرد. كباب پز را برداشتم و به همراه خود بردم .اگر چه تمام اعتمادم را به آن از دست داده بودم ،سر راه آنرا به یكی از مغازه های پر رونق دادم كه شاید به درد كسی بخورد ،چون دیگر برای من كار نمیكرد. گاهی اوقات متوجه میشوید كه در زندگیتان تغییری رخ میدهد ،و با جهش معنوی ،جریان اك قدرتمندتر جاری میشود .شما هم ممكن است متوجه شده باشید كه گاهی چیزهایی در اطرافمان هستند كه نیاز به هماهنگی با چنین تغیراتی را دارند ،و باید به این تغییر عادت كنند .همانطور كه خودتان عادت میكنید. همچنین ممكن است در سلمتی شما تأثیر گذارد ،و یا به اشكال مختلفی تجلی كند .وقتی یك تحول معنوی رخ میدهد ،شما ممكن است متوجه شوید كه چیزهای زیادی هستند كه دیگر مورد استفاده تان نمیگیرند ،مانند كباب پز من. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل پنجم – تغییر ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ كشاورز و اردك جنگلی كشاورزی تازه دراز كشیده بود تا استراحت كند ،كه ناگهان صدای عجیبی از زیرزمین شنید .در ابتدا فكر كرد،شاید خیالتی شده است و از كارهای مزرعه و صبح و شب شیر دوشیدن خسته شده است. بنابراین اعتنایی نكرد و دوباره خوابید .مدتی بعد دوباره آن صدا را شنید .و این بار از جا پرید ،و به سرعت به طرف زیرزمین رفت ،و نگاهی به دور و بر انداخت .هیچكس آنجا نبود .دوباره رفت بال تا روی نیمكت دراز بكشد ،در این فكر بود كه چه صدایی شنیده است .چشمانش هنوز روی هم نیامده بود كه دوباره صدا را شنید .بلفاصله پرید و دوباره به سمت زیر زمین رفت .با استفاده از چراغ قوهای همه درها را بازرسی كرد و مطمئن شد قفل هستند .تمامیگوشه كنار های تاریك را هم به دقت نگاه كرد .در این فكر بود اگر تبهكاری قایم شده است ،فورا ً قضیه را اطلع بدهد .ولی هیچ كس نبود .همچنان كه ایستاده بود ،و در این فكر بود كه چه صدایی شنیده است ،دوباره صدا تكرار شد. صدا از درون كوره میآمد. چون تابستان بود ،كوره قدیمی ،مدتها بود كه مورد استفاده قرار نگرفته بود .او درش را باز كرد و داخل آن را نگاهی انداخت .درون آن سوراخ سیاه ،اردك جنگلی دود گرفتهای پنهان شده بود. كشاورز و اردك جنگلی مدتی طولنی به هم خیره شدند .اردك بیرون نمیآمد و كشاورز هم به دنبال او به درون كوره نمیرفت .كشاورز فقط یه راه حل معقول به فكرش رسید .در كوره را باز گذاشت و دو دری را كه به سمت بیرون باز میشد ،نیز گشود .سپس به طبقه بال رفت تا روی كاناپهاش دراز بكشد .چند ساعت بعد ،رفت پایین سری به كوره بزند .اردك كوره را ترك كرده بود و او درها را بست. بعدها متوجه قضیه شد .اردك در حال پرواز بوده كه چشمش به دود كش مزرعه افتاده و آنرا محل خوبی برای لنه سازی یافته ،ولی اگر كشاورز پس از رفتن به زیر زمین و پیدا كردن اردك در كوره یك جاروی بلند برداشته و به زور متوسل شده بود ،مطمئنا ً پیچیدگی زیادی ایجاد میشد .قطعا ً اردك با سرعت زیادی بال میزده و به ماشین رختشویی برخورد میكرده و از دیدن اولین چیزی كه در مقابلش حركت میكرده ،یعنی كشاورز بسیار عصبانی میشد ،ولی كشاورز دانا بود .او برای اصلح وضعیت ،فشاری اعمال نكرد .او درها را باز كرد و اجازه داد اردك راه خروجی را به روش خودش با صرف زمان مربوطه پیدا كند .متوجه شد كه قضایا باید چرخه خود را طی كنند. داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل چهارم – كارما ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خدایا باران را قطع كن یكی از پیروان مسن اك به همراه دوست صمیمیاش در حال رفتن به یك گردهمایی بودند .این انجمن مانند كانونی برای بازنشستگان محسوب میشد كه دارای یك شركت بیمه نیز بود .شركت مزبور در نظر داشت كه به اعضای انجمن ،حق بیمه بفروشد و آنها میخواستند در حین قدم زدن به صحبت در مورد بازار كار نیز بپردازند. زمانی كه آن دو خانم سوار اتومبیل میشدند باران شدیدی شروع گردید. آنها در اتومبیل به سوی محل مورد نظر پیش میرفتند و تا جایی ادامه دادند كه ساختمان انجمن از آنجا دیده میشد .در حالیكه باران به شدت میبارید ،آنها فراموش كرده بودند به همراه خود چتر
بیاورند. خانم مسن گفت" :خدایا میخواهیم بدون خیس شدن بقیه راه را پیاده برویم .لطفا ً باران را قطع كن". در همین اَثنا خانم دومیگفت" :هی! ببین ،باران قطع شد!" آن دو خانم در حالیكه به نزدیكی ساختمان رسیده بودند از اتومبیل پیاده شدند و به محل مورد نظر عازم شدند و از گردهمایی استفاده كردند .بعد از اتمام جلسه دوباره بیرون آمدند اما باران هنوز به شدت ادامه داشت .وقتی میخواستند به سمت ماشین حركت كنند این بار نیز باران قطع شد .آنها سوار اتومبیل شده و تا منزل راندند و دیگر به موضوع باران فكر نكردند. چند روز بعد همان خانم مسن در ضمن صحبت با دوست خود از وی پرسید" :آیا شما نمیخواهید به خرید بروید؟" و آن زن مسیحی پیشنهاد دوستش را پذیرفت و به سمت خواربار فروشی به راه افتادند، ولی این بار چتر همراه داشتند .همزمان با بیرون آمدن آنها از مغازه ،دوباره باران گرفت .این بار زن مسیحی رو به دوستش كرد و گفت" :چرا از خدا نمیخواهی باران را قطع كند؟ دفعه قبل خدا خواسته تو را اجابت كرد ".اما زن پیرو اك جواب داد" :خداوند میداند چه هنگام من به كمك نیاز دارم و نیز میداند این بار با خودم چتر دارم .اكثر اوقات ما در زندگی این احساس را داریم كه هر مشكلی كه تواناییهایی كه خداوند در برایمان پیش میآید باید به شكل آسانی برطرف گردد و به جای اینكه از اختیارمان قرار داده استفاده كنیم مایلیم كه نیروی دیگری مشكل ما را برطرف نماید و در حقیقت ما به عنوان اینكه یك وجود معجزهگر وجود دارد و كارهایمان را انجام میدهد خود را گول میزنیم". آن زن بدون استفاده از عبارات دشوار یك اصل معنوی را به دوست خود یادآور شد .هنگامیكه شما نیاز به لطف خداوند دارید ،باید او را فرا بخوانید .و زمانی كه شما میتوانید مشكلی را با نیروی خود برطرف نمایید ،نباید از او كمك بخواهید. اگر یك پیرو اك كامل ً عالی رفتار میكند به این علت است كه او میاندیشد چه منابعی را اك در من به امانت گذارده تا به وسیله آن منابع مشكلتم را حل نمایم؟ و همینطور او میداند كه با انجام اینگونه تمرینات ،وی عضلت روح خود را پرورش میدهد. داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل اول – كمك گرفتن در زندگی روزانه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ