Noon Valghlam

  • November 2019
  • PDF

This document was uploaded by user and they confirmed that they have the permission to share it. If you are author or own the copyright of this book, please report to us by using this DMCA report form. Report DMCA


Overview

Download & View Noon Valghlam as PDF for free.

More details

  • Words: 59,886
  • Pages: 110
‫عنوان کتاب ‪ :‬نون والقلم‬ ‫نويسنده ‪ :‬جلل آل احد‬ ‫تاريخ نشر ‪ :‬خرداد ماه ‪83‬‬ ‫‪1‬‬

‫تايپ ‪ :‬ليل اکبی‬

‫پيش درآمد‬ ‫يکی بود يکی نبود ‪ .‬غي از خدا هيچ کس نبود ‪ .‬يک چوپان بود که يک گله بزغاله داشت و يک‬ ‫کله ی کچل ‪ ،‬و هيشه هم يک پوست خيک می کشيد به کله اش تا مگس ها اذيتش نکنند ‪ .‬از قضای‬ ‫کردگار يک روز آقا چوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل گشادی می گذراند که ديد‬ ‫جنجالی است که نگو ‪.‬مردم هه از شهر ريته بودند بيون و اين طرف خندق علم و کتل هوا کرده‬ ‫بودند و هر دسته يک جور هوار می کردند و يا قدوس می کشيدند ‪ .‬هه شان سرشان به هوا بود‬ ‫‪.‬و چشم هاشان رو به آسان ‪ .‬آقا چوپان ما گله اش را هان پس و پنا ها ‪ ،‬يک جايی لب جوی‬ ‫آب ‪ ،‬زير سايه درخت توت ‪ ،‬خواباند و به سگش سفارش کرد مواظب شان باشد و خودش رفت تا سر‬ ‫و گوشی آب بدهد ‪ .‬اما هرچه رو به آسان کرد ‪ ،‬چيزی نديد ‪ .‬جز اين که سر برج و باروی شهر‬ ‫و بال سر دروازه هاشان را آينه بندان کرده بودند و قالی آويته بودند و نقاره خانه ی‬ ‫شاهی ‪ ،‬تو بالخانه ی سر دروازه ی بزرگ ‪ ،‬هچه می کوبيد و می دميد که گوش فلک را داشت کر‬ ‫می کرد ‪ .‬آقا چوپان ما هي جور يواش يواش وسط جعيت می پلکيد و هنوز فرصت نکرده بود از‬ ‫کسی پرس و جويی بکند که يک دفعه يکی از آن قوش های شکاری دست آموز مثل تي شهاب آمد و‬ ‫نشست روی سرش ‪ .‬از آن قوش هايی که يک بزغاله را درسته می برد هوا‪.‬و آقا چوپان ما تا‬ ‫آمد بفهمد کجا به کجاست ‪ ،‬که مردم ريتند دورش و سردست بلندش کردند و با سلم و صلوات‬ ‫بردندش ‪ .‬کجا ؟ خدا عال است ‪ .‬هرچه تقل کرد و هر چه داد زد ‪ ،‬مگر به خرج مردم رفت ؟‬ ‫‪:‬اصل انگار نه انگار ! به خودش گفت‬ ‫خدايا ! مگه من چه گناهی کرده ام ؟ چه بليی می خوان سرم بيارن؟ خدا روشکر که از شر«‬ ‫اين حيوون لعنتی راحت شدم ‪ .‬نکنه آمده بود چشام رو درآره!‪ »...‬و هي جور با خودش حرف می‬ ‫زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خيمه و خرگاهی شاهی و بردندش تو ‪ .‬آقا چوپان ما‬ ‫از ترس جانش ‪ ،‬دو سه بار از آن تعظيم های بلند بال کرد و تا آمد بگويد «قربان‪ »...‬که‬ ‫شاه اخ و پيفی کرد و به اشاره ی دست فهماند که ببندش حام و لباس نو تنش کنند و برش‬ ‫»‪ .‬گردانند‬ ‫آقا چوپان ما که بدجوری هاج و واج مانده بود و دلش هم شور بزغاله ها را می زد ‪ ،‬باز تا‬ ‫آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ريتند سرش و يک دلک قلچماق افتاد به‬ ‫جانش ‪ .‬اين جای قضيه البته بسيار خوب بود ‪ .‬چون آقا چوپان ما سال های آزگار بود که رنگ‬ ‫حام را نديده بود ‪ .‬البته سال و ماهی يک بار اگر گذارش به رودخانه ی باريکه ای می‬

‫افتاد تنی به آب می زد ؛ اما غي از شب عروسيش ‪ ،‬يادش نبود حام رفته باشد و کيسه کشيده‬ ‫باشد ‪ .‬اين بود به که قضا تن داد و پوست خيک را از کله اش کشيد و تا کرد و گذاشت‬ ‫کنار ؛ و ته و توی کار را يواش يواش از دلک حام درآورد که تا حال کله ی اين جوری نديده‬ ‫بود و ماتش برده بود ‪ .‬قضيه از اين قرار بود که هفته ی پيش سرب داغ تو گلوی وزير دست‬ ‫راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حال اين جوری داشتند برايش جانشي معي‬ ‫‪ .‬می کردند‬ ‫آقا چوپان ما خيالش که راحت شد ‪ ،‬سردرد دل را با دلک وا کرد و تا کار شست و شو تام‬ ‫بشود و شال و جبه ی صدارت بياورند تنش کنند ‪ ،‬فوت و فن وزارت را از دلک ياد گرفت ‪ ،‬و‬ ‫هرچه فدايت شوم و قبله ی عال به سلمت باشد و از اين آداب بزرگان شنيده بود ‪ ،‬به خاطر‬ ‫سپرد و دلکه هم کوتاهی نکرد و تا می توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان هاش‬ ‫نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دول و راست بکند ‪ .‬و کار حام که تام شد ‪ ،‬خودش را‬ ‫‪ .‬سپرد به خدا و رفت توی جبه صدارت‬ ‫اما از آن جا که آقا چوپان ما اصل اهل کوه و کمر بود ‪ ،‬نه اهل اين جور وليت ها و شهر‬ ‫ها ‪ ،‬با اين جور بزرگان و شاه و وزرا ؛ وو از آن جا که اصل آدم صاف و ساده ای بود ؛‬ ‫فکر بکری به کله اش زد ‪ .‬و آن فکر بکر اين که وقتی از حام درآمد کپنک و چاروخ ها و‬ ‫پوست خيک کله اش را با چوب دستی گله چرانيش پيچيد توی يک بچه و سپرد به دست يکی از‬ ‫قراول ها و وقتی رسيد به کاخ وزارتی اول رفت تو زير زمي هاش گشت و گشت تا يک پستوی دنج‬ ‫گي آورد و بچه را گذاشت توی يک صندوق و درش را قفل کرد و کليدش را زد پرشالش و رفت‬ ‫‪ .‬دنبال کار وزارت و دربار‬ ‫اما بشنويد از پرقيچی های و زير دست راست قبلی ‪ ،‬که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان‬ ‫حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت و ليس افتاده بودند ؛ چون که آقا چوپان وزير شده‬ ‫ی ما سور و ساتشان را بريده بود و گفته بود ‪ ،‬به رسم ده «هرکه کاشت بايد درو‬ ‫کند‪...».‬جان دل که شا باشيد اين پرقيچی ها نشستند و با وزير دست چپ ساخت و پاخت کردند‬ ‫و نقشه کشيدند که دخل اين وزير دهاتی را بياورند که خيال کرده کار وزارت مثل کدخدايی‬ ‫يک ده است ‪ .‬اين بود که اول سيل قابچی باشی مصوص وزير جديد را چرب کردند و به کمک او‬ ‫زاغ سياهش را چوب زدند ‪ .‬و زدند و خبچينی کردند و کردند و کردند تا فهميدند که وزير‬ ‫جديد ‪ ،‬هفته ای يک روز می رود توی پستو و يک ساعتی دور از اغيار يک کارهايی می کند ‪،‬‬ ‫اين دمب خروس که به دست شان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه‬ ‫نشسته ای ‪ ،‬وزير دست راست هنوز از راه نرسيده يک گنج به هم زده ‪ ،‬گنده تر از گنج قارون‬ ‫و سليمان ‪ .‬و هه اش را هم البته که از خزانه ی شاهی دزديده ! شاه هم که خيلی عادل بود‬ ‫و رعيت پرور و به هي دليل سالی دوازده تا دوستاق خانه ی تازه می ساخت تا هيچ کس جرات‬ ‫دزدی و هيزی نکند ؛ با وزير دست چپ قرار گذاشت که يک روز سربزنگاه بروند ‪ ،‬گيش بياورند‬ ‫‪ .‬و پته اش را روی آب بيندازند‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬راويان شکرشکن چني روايت کرده اند که وقتی روز و ساعت موعود رسيد‬ ‫‪ ،‬شاه با وزير دست چپ و يک دسته قراول و يساول و هه ی پرقيچی ها راه افتادند و هلک و‬ ‫هلک رفتند سراغ پستوی مفی و وزير دست راست ‪ ،‬و هچه که در را باز کردند و رفتند تو ‪،‬‬ ‫نزديک بود از تعجب شاخ در بياورند ! ديدند وزير دست راست نشسته ‪ ،‬پوست خيک به کله اش‬ ‫کشيده ‪ ،‬جبه ی وزارت را از تنش درآورده ‪ ،‬هان لباس های چوپانی را پوشيده و تکيه داده‬ ‫به چوب دستی زمت و قديش و دارد های های گريه می کند ‪ ،‬شاه را می گويی چنان تو لب رفت‬ ‫‪.‬که نگو ‪ .‬وزير دست چپ و پرقيچی ها که ديگر هيچ چی‬ ‫باقيش را خودتان حدس بزنيد ‪ .‬البته وزير دست راست از اين دردسرهای اول کار که راحت شد‬ ‫يک نفر آدم امي را روانه ی ده آبا اجداديش کرد که تاوان گله ی مردم ده را که آن روز لت‬ ‫و پار شده بود ‪ ،‬بدهد ‪ .‬چون آقا چوپان ما بعدها فهميد که هان روز هرکدام از بزغاله ها‬ ‫مردنی های گله اش را يکی از سردمداران و قداره بندهای مله های شهر ‪ ،‬جلوی موکب شاهی‬ ‫قربانی کرده ‪ .‬و از زير اين دين که بيون آمد زن و بچه هاش را خواست به شهر وبچه ها را‬ ‫گذاشت مکبت و به خوشی و سلمت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الی به سرآمد و نوبت‬ ‫وزارت رسيد به يکی ديگر ‪ .‬يعنی وزارت دست راست مغضوب شد و سر سفره ی دربار زهر ريتند‬ ‫تو غذاش و حکيم باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم اين که قولنج کرده ‪ ،‬دستور داد‬ ‫زود برسانندش به خانه ‪ .‬آقا چوپان ما که وزارت بش آمد نکرده بود ‪ ،‬فورا شستش خبدار شد‬ ‫‪ .‬به خانه که رسيد گفت رو به قبله بوابانندش و بچه هاش را صدا کرد و بشان سپرد که‬ ‫مبادا مثل او خام جبه ی صدارت بشوند و اين هم يادشان باشد که از کجا آمده اند و بعد هم‬ ‫سفارش چاروخ و کپنک چوپانيش را به آن ها کرد و سرش را گذاشت زمي و بی سر و صدا مرد و‬ ‫چون در مدت وزارت ‪ ،‬نه مال و منالی به هم زده بود و نه پول و پله ای اندوخته بود تا‬ ‫کسی مزاحم زن و بچه اش بشود ‪ ،‬اين بود که زن و بچه هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر‬ ‫آب و ملک اجدادی ‪ .‬دخت ها خيلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش‬ ‫ماه بيش تر تمل نکرد ‪ .‬اما پسرها که دو تا بودند چون پشت شان باد خورده بود و بعد از‬ ‫مدت ها شهرنشينی ‪ ،‬پينه ی دست هاشان آب شده بود و ديگر نی توانستند بيل بزنند و او‬ ‫ياری کنند ؛ يک تکه ملکی را که وارث پدری داشتند ‪ ،‬فروختند و آمدند شهر و چون کاری‬ ‫‪...‬ديگر از دست شان برنی آمد شروع کردند به مکتب داری‬ ‫خوب ‪ .‬درست است که قصه ی ما ظاهرا به هي زودی به سر رسيد‬

‫‪ ،‬اما شا می دانيد که کلغه‬

‫اصل به خانه اش نرسيد و درين دور و زمانه هم هيچ کس قصه ی به اين کوتاهی را از کسی‬ ‫قبول نی کند ‪ .‬و از قضای کردگار ناقلن اخبار هم اين قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده‬ ‫اند تا حرف اصل کاری شان را برای شا بزنند ‪ .‬اين است که تا کلغه به خانه اش برسد ‪ ،‬می‬ ‫‪ .‬روي ببينيم قصه ی کاصل کاری کدام است ديگر‬

‫‪2‬‬ ‫ملس اول‬ ‫حال باز هم يکی بود و يکی نبود ‪ .‬در يک روزگار ديگر ‪ ،‬دو تا آميزا بنويس بودند که‬ ‫هرکدام دم يک در مسجد جامع شهر بزرگی که هم شاه داشت هم وزير ‪ ،‬هم مل داشت و هم رمال ‪،‬‬ ‫هم کلنت و هم داروغه و هم شاعر و هم جلد ؛ صبح تا شام قلم می زدند و کار مردم شهر را‬ ‫راه می انداختند ‪ .‬يکی شان اسش آميزا اسدال بود و آن يکی آميزا عبدالزکی ‪.‬هر دو از توی‬ ‫مکتب خانه با هم بزرگ شده بودند و سواد و خط و ربط شان ‪ ،‬بفهمی نفهمی عي هم ديگر بود و‬ ‫گذشته از هکاری ‪ ،‬مل کسب شان هم نزديک هم بود ‪ .‬هر دو تاشان هم زن داشتند و هر کدام هم‬ ‫سی چهل ساله مردی بودند ‪.‬اما آميزا عبدالزکی بچه نداشت و اين خودش درد بی درمانی شده‬ ‫بود‪ .‬و گرچه کار و بارشان از آميزا اسدال خيلی بت بود ‪ ،‬هفته ای هفت روز با زنش حرف و‬ ‫سخن داشت که مدام پسه ی دو تا بچه ديگر گرد و قنبلی آميزا اسدال را تو سر شوهرش می زد‬ ‫‪ .‬گرچه از قدي و ندي گفته اند که هکار چشم ديدن هکار را ندارد ‪ ،‬اما وضع کار و روزگار‬ ‫اين دو تا آميزا بنويس جوری بود که لزم نی ديدند چشم و هم چشمی کنند ‪.‬آن که بچه نداشت‬ ‫پول و پله داشت و با بزرگان می نشست و آن که مال و منالی نداشت دو تا بچه ی مامانی‬ ‫داشت که يک موی گنديده شان را به تام دنيا با بزرگانش نی داد ‪ .‬ازين گذشته آدم با سواد‬ ‫توی آن شهر ‪ ،‬گرچه پايتخت بزرگی بود ‪ ،‬خيلی کم بود ‪ ،‬و اگر قرار می شد هرکدام از اهل‬ ‫شهر ‪ ،‬دست کم سالی يک عريضه شکايت به کلنت مل يا داروغه ی شهر بنويسد کار آن قدر بود‬ ‫که اين دو تا هکار ‪ ،‬تو پای هم ديگر نپيچند ‪.‬در صورتی که در آن شهر ماهی يک بار يک نفر‬ ‫را از بالی بارو می انداختند تو خندق جلوی گرگ های گرسنه ؛ و هردو ماهی يک بار هم يکی‬ ‫را شع آجي می کردند و صبح تا غروب دور شهر می گرداندند ‪ ،‬تا کسی جرات دزدی و هيزی نکند‬ ‫‪ .‬و به هر صورت مشتی ميزا بنويس های ما چندان کم نبود ‪ .‬و به هي مناسبت دوستی شان را‬ ‫که حفظ کرده بودند هيچ چی ‪ ،‬گاهی گداری هم در عال رفاقت زير بال هم ديگر را می گرفتند‬ ‫‪ .‬ديگر اين که از هم رودربايستی نداشتند ؛ از اسرار هم ديگر با خب بودند ؛ زياد اتفاق‬ ‫می افتاد که با هم درد دل کنند ‪ .‬اما هرکدام شان هم در زندگی برای خودشان راهی را‬ ‫انتخاب کرده بودند و فضولی به کار هم ديگر نی کردند ‪ .‬خوب حال چه طور است بروي سراغ‬ ‫‪ .‬يکی يکی اين دو تا ميزابنويس و ببينيم حال و روزگار هر کدام چه طورها بود‬ ‫جان دل که شا باشيد از شش تا شکمی که زن آميزا عبدال برايش زاييده بود ‪ ،‬فقط دوتاشان‬ ‫مانده بودند ‪ .‬يکيش پسردوازده ساله ای بود به اسم حيد که صبح ها می رفت مکتب و عصرها‬ ‫دم پرباباش می گشت و فرمان می برد و راه و رسم ميزابنويسی را ياد می گرفت و آن يکيش‬ ‫دخخت هفت ساله تو دل برويی بود به اسم حيده که صبح تا شام پابه پای مادرش راه می رفت و‬ ‫براش شيين زبانی می کرد و از سبزی پاک کردن گرفته تا گوشت کوبيدن ؛ هرکاری که مادر بش‬ ‫می گفت ‪ ،‬راه می انداخت ‪ .‬خانه شان دو اتاق داشت با يک حوض ‪ .‬و يک باغچه ی کوچولو هم‬ ‫داشتند به اندازه ی يک کف دست که بچه ها توش ‪ ،‬لله عباسی کاشته بودند و خودشان هم آبش‬ ‫می دادند ‪ .‬توی حوض شان هم پنج تا ماهی گل گلی ‪ ،‬صبح تا شام دنبال هم می کردند ‪ .‬يکی‬

‫از اتاق هاشان را با دو قاليچه ی ترکمنی فرش کرده بودند ‪.‬و يک جفت لله سر طاقچه اش‬ ‫گذاشته بودند و اتاق ديگر با زيلو فرش شده بود و دو دست رخت خواب بالی اتاق بود و‬ ‫سرطاقچه ها هم ‪ ،‬زيادی کاسه بشقاب مسی و چينی شان را چيده بودند يا از اين جور خرت و‬ ‫خورت های زندگی ‪ .‬يک دانه يدان هم گذاشته بودند گوشه ی هي اتاق که لباس هاشان را توش‬ ‫می گذاشتند و جزو اين لباس ها هم يک کپنک پاره پاره بود با يک جفت چاروخ و يک عصای گره‬ ‫گوله دار که زن ميزا اسدال از دست شان به عذاب آمده بود و نی دانست چرا ميزا آن قدر‬ ‫‪ .‬بشان دل بسته و نی گذارد بدهندشان به قبا آر خلقی‬ ‫زن ميزا اسدال اسش زرين تاج بود ‪.‬از آن زن های کدبانو که از هر انگشت شان هنری می‬ ‫ريزد‪.‬و يک تنه يک اردو را ناهار می دهند ‪ .‬اما حيف که توی زندگی ميزا ‪ ،‬خبی از سور و‬ ‫مهمانی نبود چه برسد به مهمانی اردو‪ .‬نه بروبيايی ‪ ،‬نه سفره ی رنگينی ‪ .‬نه اسب واستی ‪.‬‬ ‫و نه کلفت و نوکری ‪ .‬حتی گاهی که زرين تاج خان ‪ ،‬حالش خوب نبود مبور بود دسته هونگ را‬ ‫بدهد به دست دخت نازنينش که گوشت بکوبد ‪ .‬دلش خون بود ‪ .‬اما چاره ای نداشت ‪ .‬با هه ی‬ ‫اين ها گاهی که دلش خيلی از دست روزگار سر می رفت ‪ ،‬تلفی اش را سرآميزا درمی آورد ‪ .‬يک‬ ‫روز سر اين که چرا چادر چاقچور درخشنده خان (زن آميزا عبدالزکی)نونوارتر است ؛ روز‬ ‫ديگر سر اين که چرا ميزا دير به خانه آمده يا چرا دستش هيشه مرکبی است ؛ روز ديگر سر‬ ‫اين که چرا مياب مل آب اول را که پر از گل و لن است تو آب انبارخانه ی آنا ول کرده ؛ و‬ ‫از اين جور حرف و سخن ها ‪...‬اما اين بگومگوها هيچ وقت به قهر و دعوا نی کشيد و شب نشده‬ ‫‪.‬زن و شوهر آشتی می کردند و از نو‬ ‫اما کار و بار ميزا اسدال ازين قرار بود که صبح ناشتايی که می کرد قلم دانش را می زد‬ ‫پرشالش و به اميد حق می رفت دم در مسجد جامع شهر ‪ .‬بساطش را که يک ميز کوچک بود و يک‬ ‫پوست تت ‪ ،‬از توی کفش دانی مسجد درمی آورد و کنار در مسجد بزرگ ‪ ،‬تو دالن ‪ ،‬پوست تت را‬ ‫پن می کرد زيرپاش و دوزانو می نشست پشت ميز به انتظار مشتی ‪ .‬و کارش کاغذ نويسی بود ‪.‬‬ ‫با خط خوش نستعليق و حاشيه پن و آخر خط ها سربال و با آداب تام ‪ .‬و از هر کاغذی که می‬ ‫نوشت صنار می گرفت ‪ .‬نرخ داشت ‪ .‬مشتی هايش هم کاسب کارهای بازار بودند که حواله ی برنج‬ ‫و روغن و نود لوبيا برای تار می فرستادند يآ بيجک و رسيد و پته به هم می دادند ؛ يا‬ ‫خاله چادرهايی که پنهانی از شوهرشان به قوم و خويش ها کاغذ می نوشتند و از هووی تازه‬ ‫شان درددل می کردند و از مادرشوهرشان ‪ ،‬يا کلفت نوکرهايی که از وليت خودشان دورافتاده‬ ‫بودند و توی شهر گي کرده بودند و دل شان برای هم وليتی شان تنگ شده بود و توی کاغذ ‪،‬‬ ‫احوال يک يکی گاو و گوسفندهای باباشان را می پرسيدند و به هه ی اهل ده جدا جدا سلم می‬ ‫رساندند و برای چاق شدن الغ گر گرفته ی خانواده دوا درمان سفارش می دادند ‪...‬ديگر برای‬ ‫تان بگوي يا عمله بناها که مزد تابستان شان را به وليت می فرستادند ‪ ،‬يا آدم هايی که‬ ‫شکايتی داشتند و می خواستند عريضه به حاکم و کلنت و ديوان خانه بنويسند ‪ .‬و اين جور‬ ‫مشتی ها از ديگران بيش تر بودند ‪ .‬چون وقتش که شد ‪ ،‬برای تان بگوي که اوضاع آن روزگار‬

‫چه جوری بود و چرا سنگ رو سنگ بند نی شد و چرا دست به دل هر که می گذاشتی ناله اش به‬ ‫‪ .‬فلک بود‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هفته ای دو سه تا بچه مکتبی بودند که چون اولد اعيان و اشراف‬ ‫بودند و ننه باباشان حيف شان می آمد که انگشت بچه هاشان زير فشار قلم پينه ببندد ‪ ،‬مشق‬ ‫شان را می زدند زير بغل ل باشی ها و می فرستادند برای ميزا اسدال که فوری می نوشت و‬ ‫برمی گرداند وهي کار ‪ ،‬خودش برای ميزا هفته ای چارعباسی ‪ ،‬گاهی يک قران ‪ ،‬گاهی هم بيش‬ ‫تر مداخل داشت ‪ .‬بگذري که اين جور کارها گاهی شب های ميزا اسدال را هم می گرفت و پيه‬ ‫سوزش تا بوق سگ روشن بود و بچه ها بی خواب می شدند و داد زرين تاج خان درمی آمد ؛ اما‬ ‫شکم چهار نفر را سي کردن در آن عهد و زمانه هم کار آسانی نبود و فردا صبح که ميزا دست‬ ‫می کرد پر شالش و صناری ها و عباسی ها و پنابادها را می ريت تو دامن زنش ‪ ،‬اوقات تلخی‬ ‫‪ .‬تام می شد سر بچه ها به جای ديگر گرم بود ‪ ،‬روی هم ديگر را هم می بوسيدند‬ ‫ديگر از راه های مداخل ميزا اسدال اين بود که گاهی چشم آخوندها و کلم به سرها را دور‬ ‫ببيند و صلح نامه يا وصيت نامه ای برای حاج آقاهای مل بنويسد يا قباله ی خريد و فروش‬ ‫‪ .‬خانه و دکان و ملکی را‬ ‫البته اگر آخوندها که ناينده ی حاکم شرع بودند ‪ ،‬بو نی بردند و گند قضيه درنی آمد ‪،‬‬ ‫اين جور کارها درآمد کلنی داشت و يک قباله اش می ارزيد به يک سال قلم زدن‪ .‬حتی گاهی به‬ ‫کاسه نبات و طاقشال هم وصال می داد ‪ .‬اما حيف که اين لقمه های گنده به راحتی از گلو‬ ‫پايي نی رفت ‪.‬و در تام مدت اين پانزده سالی که ميزا اسدال جای باباش نشسته بود ‪ ،‬فقط‬ ‫سه بار از اين کارها پاداده بود ؛ که دفعه ی آخرش مال سه سال پيش بود ‪ .‬و از هان سربند‬ ‫نزديک بود روزگار ميزا سياه شود ‪ .‬و هي قضيه هم باعث شد که ميزان الشريعه ‪ ،‬امام جعه ی‬ ‫شهر و حاکم شرع ‪ ،‬دم لوله هنگ دار باشی مسجد را ديده بود که زاغ سياه ميزا را چوب بزند‬ ‫‪.‬و سي تا پياز کار هر روزه اش را به گوش کلنت مل برساند‬ ‫آن دفعه ی آخری ‪ ،‬قضيه ازين قرار بود که آمده بودند ميزا را برده بودند تا وصيت نامه ی‬ ‫حاج عبدالغنی را بنويسد که پي و خرفت شده بود و زن های صيغه ای و عقديش می ترسيدند ‪،‬‬ ‫وصيت نکرده سرش را بگذارد زمي و حاکم و داروغه که دست روی اموالش گذاشتند ‪ ،‬چيزی به‬ ‫کور و کچل های آن ها نرسد ‪ .‬از قضای کردگار حاجی درست يک هفته بعد از وصيت ريق رحت را‬ ‫سرکشيده بود و کلنت و داروغه که انبان ها دوخته بودند ‪ ،‬به مض اين که چشم شان به خط و‬ ‫مهر ميزا اسدال افتاده بود دود از کله شان بلند شده بود ‪ ،‬اما هيچ کاری نتوانسته بودند‬ ‫بکنند ‪ .‬چون دست خط ميزا را تام اهل مل به احتام و اعتبار می شناختند و می دانستند که‬ ‫تو هيچ معامله ای يک نقطه زيادی روی هيچ کلمه ای نی گذارد ‪ .‬اين بود که کلنت مل کسی را‬ ‫فرستاده بود پيش هي ميزان الشريعه که به عنوان دخالت در کار ديوان شرع ‪ ،‬ميزااسدال را‬ ‫هان در مل کارش ‪ ،‬وسط بازار ‪ ،‬شلق بزنند ‪ .‬و حقش را بواهيد خدا پدر ريش سفيدها و پي و‬ ‫پاتال های مل را بيامرزد که اگر دير جنبيده بودند کار از کار گذشته بود‪ .‬ده دوازده‬

‫تاشان راه افتاده بودند و به سرکردگی حکيم باشی مل که دايی ميزااسدال بود ‪ ،‬رفته بودند‬ ‫پيش ميزان الشريعه ‪ ،‬امام جعه ی شهر ‪ ،‬و التزام داده بودند که ديگر ميزا در کار حکيم‬ ‫شرع دخالت نکند ‪ .‬و ميزان الشريعه هم که نقدا وجه ثلث و خس و زکات حاج عبدالغنی را از‬ ‫دست داده بود ‪ ،‬اما دلش نی خواست در مرگ هرکدام از آن ريش سفيدها به هي اندازه مغبون‬ ‫بشود ‪ ،‬اين بود که رضايت داد و شکايت حاکم شرع را پس گرفت و کلنت را هم يک جوری راضی‬ ‫کردند و سر و صداها خوابيد و راستش ريش سفيدهای مل هم هي جوری در اين کار دخالت نکرده‬ ‫بودند يا فقط به احتام حکيم باشی که گذر پوست هرکدام شان روزی به دباغ خانه اش می‬ ‫افتاد ؛ بلکه بيش تر به اين علت به نفع ميزا اسدال پادرميانی کردند که خودشان هم برای‬ ‫آن جور معامله ها و قباله نويسی ها و وصيت ها بيش تر مايل بودند ‪ ،‬بی سر و صدا بيايند‬ ‫سراغ آدم قانع و مطمئنی مثل ميزا و هيچ وقت سرغ حاکم شرع يا کلنت و داروغه نروند ‪ .‬چون‬ ‫برای هر کار مالی کوچکی يآ برای هر معامله ی متصری اگر قرار بود پای حاکم شرع و حاکم‬ ‫عرف و ديوان خانه به ميان بيايد ‪ ،‬آن قدر درباره عوارض و عشريه و خس و مال ال و رد‬ ‫مظال و ديگر حقوق‬

‫عقب افتاده‬

‫سخت می گرفتند که گاهی از اصل معامله هم بيش تر خرج بر‬

‫می داشت ‪ .‬به اين مناسبت بود که ريش سفيدهای مل به آن عجله پادرميانی کردند و آبروی‬ ‫ميزا اسدال را خريدند و با من بيم تو بيی ‪ ،‬خود ميزا را هم راضی کردند که بعد از ناز‬ ‫مغرب ‪ ،‬برود جلوی روی هه ی اهل مل ‪ ،‬دست ميزان الشريعه را ببوسد و بعد از آن هم تا می‬ ‫‪ .‬تواند علنا کاری به اين کارها نداشته باشد‬ ‫اين جوری که ديديد ‪ ،‬گرچه کارهای نان و آب دار کم تر و تور ميزا اسدال می خورد ‪ ،‬اما‬ ‫دست کم روزی بيست سی تا کاغذ و پته و حواله و عريضه شکايت می نوشت و با هي ها نان و آب‬ ‫بچه ها را در می آورد و قناعت می کرد ‪ ،‬البته چون علوه بر اعتمادی که اهل مل بش داشتند‬ ‫‪ ،‬خط و ربطشان هم خوب بود و در آداب تذهيب و تشعي و آب و رنگ هم دست داشت ‪ ،‬سالی يکی‬ ‫دو تا مشتی کلن گيش می آمد که می خواست ديوان حافظی با غزليات شسی را برايش بنويسد يا‬ ‫رباعيات خيآم را تذهيب کند يا زاد العادی را روی طومار بياورد ‪ .‬خاکه زغال زمستان و‬ ‫‪ .‬لباس شب عيد بچه ها هم از اين راه در می آمد‬ ‫جان دل که شا باشيد سرتاسر کار ميزا هي جورها بود ‪ .‬راه کارش را هم خوب بلد بود ‪.‬‬ ‫کاغذهايی را می نوشت بسته به اين که مشتی چه جور آدمی باشد و طرفش چه جور ‪ ،‬القاب و‬ ‫تلقاب می داد و می دانست که با هر کسی چه جور تا کند ‪ .‬يا به هر کسی چه عنوان و خطابی‬ ‫بدهد ‪ .‬از کاغذ به برادر و خواهر گرفته تا شکايت به کلنت و داروغه و حتی دربار ‪ ،‬هه را‬ ‫بلد بود‬

‫چه جور شروع کند و چه جور ختم کند و چه جور مطلب را بپروراند که به هيچ جا‬

‫برنورد ؛ يا اين که کجای کاغذ ‪ ،‬شعر جا بدهد و کجاش مثل عربی و آيه ی قرآن ‪ .‬از بس هم‬ ‫عريضه ی شکايت نوشته بود ‪ ،‬راه هه ی سوراخ سبه های حکومتی و ديوان خانه و دوستاق خانه‬ ‫را می دانست و می دانست شاکی چه کارها بايد بکند و دم چه کسانی را بايد ببيند به عريضه‬ ‫اش بگيد ‪ .‬و باز هم از بس رسيد و برات نوشته بود به هه ی سوراخ پستو های زندگی اهل مل‬

‫آشنا بود و می دانست هر کدام چقدر آب و ملک دارند ؛ چند تا زن و بچه دارند ؛ و غم و‬ ‫غصه ها و گرفتاری های هرکدام شان چيست ‪ .‬به هي مناسبت اگر کسی عروسی داشت يا ‪ ،‬خدای‬ ‫نکرده عزا ؛ اگر کسی ‪ ،‬زبان لل ‪ ،‬ورشکست می شد يا می مرد ؛ اول کسی را که خب می کردند‬ ‫ميزا اسدال بود ‪ .‬برای اين که برود ترتيب شربت و خوانچه و قاب و قدح ملس را بدهد يا‬ ‫بفرستد ديگ و ديگبش را حاضر کند يا دعوتش را بنويسد ‪ .‬روی اين زمينه ها بود که سرتاسر‬ ‫اهل مل از در مسجد جامع شهر تا نزديکی های ارگ حکومتی ‪ ،‬ميزا را می شناختند و باهاش‬ ‫سلم و عليک داشتند ‪ .‬شايد بشود گفت دوستش هم داشتند ‪ .‬اما راستش را بواهيد در کار مردم‬ ‫آن عهد و زمانه نی شود به راحتی حکم کرد ‪ .‬چون از بس گرفتاری داشتند و خاک توسری ‪ ،‬و‬ ‫از آن جا که هرکاری ‪ ،‬از نان خوردن گرفته تا دخت شوهر دادن ‪ ،‬براشان عزا بود ؛ حق‬ ‫داشتند که زياد هم به فکر آميزا اسدال نباشند ‪ .‬اما اين قدرش را می شود حکم کرد که چون‬ ‫ميزا اسدال هم يکی از احتياجات اهل مل بود ‪ ،‬هان قدر که رعايت لوله هنگ دار باشی مسجد‬ ‫را می کردند که مبادا يک روز تنگ شان بگيد و آفتابه شان دير حاضر بشود ؛ هي قدر هم‬ ‫رعايت ميزا اسدال را می کردند ‪ .‬نه کم تر و نه بيش تر ‪ .‬درست است که ميزا اسدال به هر‬ ‫صورت سر و کارش با قلم بود که اولي خلقت عال است و شعر می دانست و هر چه بود با آن يکی‬ ‫سر و کارش مدام با لوله هنگ بود و بوی گند ‪ ،‬از زمي تا آسان فرق داشت ؛ اما برای اهل‬ ‫مل و مردم آن روزگار هي قدر که يکی اسب و است نداشت و حاجب و دربانی جيه خورش نبود و‬ ‫مهتی دنبال قاطرش سگ دو نی زد ‪ ،‬تا مبور باشند تعظيم و تکريش کنند و بادمانش را دور‬ ‫قاب بچينند ‪ ،‬کافی بود که او را هم يکی مثل خودشان بدانند و رفتاری را باهاش بکنند که‬ ‫‪ .‬با هه می کنند‬ ‫‪ .‬خوب ‪ .‬اين کار و بار ميزا اسدال ‪ .‬حال بروي سراغ آن يکی ميزابنويس‬ ‫جان دل که شا باشيد آميزا عبدالزکی آدمی بود صاحب عنوان و به زحت می شد بش گفت ميزا‬ ‫بنويس ‪ .‬اما چون به هر صورت او هم از راه قلم و کاغذ نان می خورد ‪ ،‬چاره ای نداري جز‬ ‫اين که او را هم اهل هي بيه بدانيم ‪ .‬هان جور که خود او هم چاره ای نداشت جز اين که‬ ‫هکاری با ميزا اسدال را به ميل و رغبت قبول کند ‪ .‬به هرجهت ‪ ،‬اين آميزای دوم ‪ ،‬دم آن‬ ‫يکی در مسجد جامع ‪ ،‬اول بازار بزرگ ‪ ،‬يک حجره ی حسابی داشت که با قاليچه های کردی و‬ ‫کاشی فرشش کرده بود و برای مشتی هايش مده گذاشته بود و به مض اين که يکی از در می آمد‬ ‫تو ‪ ،‬بسته به اين که چه جور آدمی بود و چه کاری داشت ‪ ،‬پادوش را صدا می کرد که برود از‬ ‫آب انبار مسجد آب خنک بياورد يا شربت گلب برايش درست کند ‪ .‬بله هي طور که ديديد پادو‬ ‫هم داشت ‪ .‬گاهی وقتی هم پيش می آمد که توی مالس بزرگان و آن جاها که بی اهن و تلپ نی‬ ‫شود رفت ؛ ميزا عبدالزکی پادوش را گرچه سواد نداشت ؛ شروع می کرد به سرکوفت زدن بش که‬ ‫«خاک بر سر ‪ ،‬اگر سواد داشتی حال تو هم واسه ی خودت آدمی بودی ‪ » .‬و از اين حرف ها ‪.‬‬ ‫باری آميزا عبدالزکی گرچه بچه نداشت ‪ ،‬اما اقبالش بلند بود ‪ .‬يک خانه داشت با پنج شش‬ ‫تا اتاق ‪ ،‬بيونی و اندرونی ‪ .‬و دو تا زير زمي و يک حوض خانه و بيا و برو ‪ .‬و هه جا با‬

‫قاليچه های جور واجور فرش شده ‪ ،‬و اتاق ها پر از جار و يدان و مده و مری های بزرگ و‬ ‫کوچک ‪ .‬يک کلفت زبر و زرنگ هم داشت که کارهای خانه را می رسيد و درخشنده خان ‪ ،‬زنش ‪،‬‬ ‫سنگي و رنگي می آمد و می رفت و دست به سياه و سفيد نی زد و برای خودش خانی می کرد ‪ .‬و‬ ‫راستش را بواهيد حق هم داشت ‪ .‬چون زنی بود متشخص و از قوم و خويش های خانلر خان ‪ ،‬مقرب‬ ‫ديوان که قرار بود در سلم رسی آينده ‪ ،‬ملک الشعرای دربار بشود ‪ .‬يعنی اين درخشنده خان‬ ‫يک نوه ی عمه ای داشت که می شد پسردايی خانلرخان و اين خويشاوندی در آن دور و زمانه‬ ‫خيلی بود و به فيس و افاده اش می ارزيد ‪ .‬گناهش گردن راويان اخبار که می گويند غي از‬ ‫‪ ...‬هه ی اين ها دندان خود خانلرخان هم پيش اين درخشنده خان گي کرده بود‬ ‫و گرچه خوب نيست آدم گناه کسی را به گردن بگيد ‪ ،‬خود ميزاعبدالزکی هم قضيه را می ديد و‬ ‫زير سبيلی در می کرد ‪ .‬چون از هي راه با ملک الشعرای آينده دربار رفت و آمد پيدا کرده‬ ‫بود که هر وقت قصيده ای می گفت ‪ ،‬مثل درباره ی صدای آروق وزير دواب بعد از خوردن شکر‬ ‫پلو ‪ ،‬يا هروقت مرثيه ای می گفت ‪ ،‬مثل آن دفعه که کره خر سوگلی قبله ی عال سقط شده بود‬ ‫‪ ،‬نوشته اش را می داد دست ميزاعبدالزکی که ببد و به قلم دودانگی رقاع روی يک طومار‬ ‫بلند بنويسد و دورش را با آب زعفران و لجورد گل و بته بيندازد و بياورد ‪ .‬و اين قدر هم‬ ‫لوطی گری داشت ‪ ،‬گاه و بی گاه پيش خواجه نورالدين صدراعظم يا پيش مستوفی المالک ‪ ،‬اسی‬ ‫از ميزا ببد و يا هروقت پا داد ‪ ،‬سفارشش را به داروغه و کلنت بکند ‪ ،‬البته ميزا هم را‬ ‫ه کارش را بلد بود ‪ .‬هيچ وقت برای اين جور خدمت های ناقابل توقع مزد و انعامی از ملک‬ ‫الشعرای حتمی آينده نداشت ‪ .‬هي قدر که به خانه اش راه داشت ‪ ،‬کافی بود ‪ .‬آخر خانلرخان‬ ‫جعه های اول هر ماه بار عام مانندی می داد به تقليد دربار ‪ ،‬که هه ی قوم و خويش ها می‬ ‫رفتند ‪ .‬با سر هم می رفتند ‪ .‬ميزا هم صبح جعه اول هر ماه با زنش راه می افتاد و می رفت‬ ‫ديدن خانلرخان ‪ .‬زن ها توی اندرونی و مردها توی بيونی ‪ .‬و در هي يک ملس هم هر کسی هزار‬ ‫‪ .‬کار انام می داد‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬درست است که به حساب هي خويشاوندی ‪ ،‬ميزان الشريعه هم گاهی به‬ ‫ميزای ما کاری رجوع می کرد و هر وقت عروسی و عقدی تو بزرگان بود او را به عنوان مرر با‬ ‫خودش می برد که به هر صورت هيکلی داشت و شال سبز پت و پنی می بست و بلد بود جبه ی ترمه‬ ‫بپوشد و درست و حسابی با هرکدام از اعيان سلم و احوال پرسی کند ‪ .‬و اين را هم بلد بود‬ ‫که تا آقا خطبه را تام کند و بله را به هزار زحت از عروس عزيزدردانه در بياورد ‪ ،‬قباله‬ ‫را حاضر کرده باشد و ديباچه اش را نوشته باشد و برای امضای آقا و شهود عقد حاضر کرده‬ ‫باشد ‪ .‬چراکه سيد بود و از قدي و ندي گفته اند که اين جور کارها برازنده ی اولد پيغمب‬ ‫است ‪ .‬به هي علت هم بود که ميزا هيچ وقت شال سبزش را فراموش نی کرد و به مردم حالی‬ ‫کرده بود که دستش خوب است و دعاش بت گشاست و کم کم هم داشت مردم را عادت می داد که بش‬ ‫بگويند ‪«:‬آقا»‪ .‬نه برای اين که «ميزا» عنوان کوچکی برايش باشد ‪ ،‬نه ‪ .‬به اين علت که‬ ‫‪ .‬دعانويس اصل بايد «آقا» باشد‬

‫باری ‪ ،‬ميزا عبدالزکی دعا می نوشت ‪ .‬حرزجواد می داد برای فرار از سربازی ‪ ،‬برای دفع‬ ‫مضرت و چشم زخم ‪ ،‬برای بست دهن مار و عقرب ‪ ،‬برای بت گشايی ‪ ،‬برای پاگي شدن بچه های‬ ‫مردنی وبرای هزار درد بی درمان ديگر که علجش از حکيم باشی ها برنی آمد ‪ .‬و برای هرکدام‬ ‫از اين جور دعاها ‪ ،‬يک دوقرانی نقره می گرفت ‪ .‬او هم نرخ داشت ‪ .‬البته اگر مشتيش از‬ ‫اعيان و اشراف نبود و خودش دست نی کرد و يک سکه ی طل روی ميز ترير ميزا نی گذاشت ‪.‬و‬ ‫خوبی کار ميزا عبدالزکی هي بود که بيش تر مشتی هايش از زن های اعيان و اشراف بودند و‬ ‫از بزرگان شهر ‪ .‬که اغلب طلسم و چشم بندی می خواستند يا پسه ی کفتار يا مهره ی مار ‪.‬‬ ‫گاهی گداری هم جادو و جنبل ‪ .‬وبرای خاطر هي جور مشتی ها بود که ميزا عبدالزکی توی مری‬ ‫اش مهرگياه و مغز خر و سبيل پلنگ هم داشت و توی گنجه ی عقب حجره اش موش و ميمون و مار‬ ‫و عقرب خشکيده ‪ ،‬نگه می داشت ‪ .‬و از شا چه پنهان تازگی ها يک تابوت لکنته هم تيه کرده‬ ‫بود که دمرو می گذاشت کنار حجره و رويش يک قاليچه ی ترکمنی انداخته بود تا هرکسی نفهمد‬ ‫و هول نکند ‪ .‬هرکه چله بری داشت تو تابوت می خوابيد ؛ هر که دوای مبت می خواست مهرگياه‬ ‫و مغز خر می برد ؛ هرکه دشن داشت موش مرده و عقرب خشکيده می برد و هي جور‪ ...‬البته‬ ‫ميزااسدال ‪ ،‬به هم بورد خيلی رعايت حکيم باشی مل را می کرد و تا می توانست دوای خوردنی‬ ‫تو قوطی ها و بسته های جادو و جنبل نی گذاشت ‪ .‬و اگر هم می گذاشت ‪ ،‬يواشکی بود و از‬ ‫طرف با هزار التماس و قسم و آيه می خواست که رنگ و دوا را حتی آسان هم نبايد ببيند ‪ .‬و‬ ‫اين خوردنی ها عبارت بود از خاکست قلم مرده ‪ ،‬آب چله زائو ‪ ،‬ريشه ی اسفندقه ‪ ،‬خاک‬ ‫گورستان و از اين جور چيزها که با تباشي هندی و جوز کوهی و آب زعفران معجون می کرد و‬ ‫‪ .‬حب می ساخت و می داد دست مشتی و نرخ اين کار ديگر دوقران نبود ‪ .‬بلکه پنج قران بود‬ ‫يک راه ديگر درآمد ميزاعبدالزکی تيه ی جنگ بود برای مداح ها ‪ .‬برای اين جوانک های خوش‬ ‫آب و رنگ که دور فينه ی سرخ شان شاله ی سبز می بستند و گيوه ی ملکی به پا و عبای خاچيه‬ ‫به دوش ‪ ،‬از اين منب به آن منب و ازاين ملس به آن ملس ‪ ،‬با دو بيت شعر هه ی امام ها را‬ ‫می کشتند يا مدح می کردند ‪ .‬و هه جا هم جاشان بود ‪ .‬چه در عروسی چه در عزا ‪ .‬در عيد‬ ‫مولود ‪ ،‬در ختنه سوران ‪ ،‬در وليمه ی برگشت حاجی ها از مکه ‪ .‬يا به عنوان چاووش جلوی‬ ‫دسته ی زوار که خيال سفر مشهد يا کربل داشتند ‪ .‬و چون برای اين جور سفارش ها طومار و‬ ‫دفت لزم بود ‪ ،‬ميزا با يکی از صحاف های زير بازار بزرگ گاوبندی کرده بود و دفتهای جلد‬ ‫ترمه و طومارهای حاشيه دار جلد گلبتون را ارازن تر می خريد و با اشعار متشم يا حديث‬ ‫های مالس البکا و بارالنوار يا با شعرهای کليم کاشانی و شيخ بايی پر می کرد و می فروخت‬ ‫‪ .‬گاهی هم اتفاق می افتاد که به جوانک های آشنا قسطی می داد ‪ .‬چون اول مرم هر کس يکی‬ ‫از آن طومارها يا دفتها را داشت با يک نيم دانگ صدا ‪ ،‬هان دهه ی اول مرم خرج چهارماهه‬ ‫‪ .‬ی زندگی اش را درآورده بود‬ ‫به اين مناسبت روی ميز کنده کاری شده ی آميزاعبدالزکی دوات های متلف با رنگ های متلف‬ ‫چيده بود با يک شيشه آب زعفران و طومارهای قد و نيم قد و يک قلم دان کار تبيز و دو سه‬

‫جور مسطر ‪ .‬چون کاغذهای قدي خط نداشت و ميزا بنويس ها مبور بودند خودشان خط کشی کنند و‬ ‫برای اين کار يک انگ فولدی يا برنی داشتند و اول انگ را می کوبيدند روی صفحه که جای خط‬ ‫‪ .‬ها فرو می نشست و بعد شروع می کردند به نوشت ‪ .‬و هي را بش می گفتند مسطر‬ ‫باری ‪ ،‬اين هم خلصه ای از کار و بار زندگی ميزا بنويس دوم ‪ .‬حال بروي ببينيم چه طور شد‬ ‫که اين قصه نوشته شد و چه اتفاقی در زندگی اين دو تا آميزا بنويس افتاده که ناقلن‬ ‫اخبار مبور شدند قصه ی نان و آب دارشاهان و امرا و بزرگان را رها کنند و بروند توی کوک‬ ‫‪ .‬اين دوتا آميزا بنويس که نه اجر دنيايی دارد و نه ثواب عقبايی‬ ‫‪3‬‬ ‫ملس دوم‬ ‫جان برای شا بگويد ‪ ،‬روزی از روزهای اواخر تابستان و اوايل پاييز ‪ ،‬ميزااسدال پشت‬ ‫بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبی ها سرمشق می نوشت که «راستی کن که راستان‬ ‫رستند » و «جور استاد به زمهر پدر» و از اين جور پند و اندرزها که هيچ شاگردی از معلمش‬ ‫و هيچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه يک بار و دوبار ‪ ،‬بلکه سی و پنج بار ‪ .‬به قلم‬ ‫نستعليق خوانا و کشيده ی سي ها هفت نقطه و بلندی دسته ی الف ها سه نقطه و قلمش جرق و‬ ‫جوروق صدا می کرد ‪ .‬آفتاب داشت می پريد و از دهنه ی در مسجد سوزی می آمد که نگو‬

‫‪ .‬و‬

‫ميزا خيال داشت تا بروبيای ناز مغرب راه نيفتاده ‪ ،‬کارش را سرانام بدهد و بساطش را جع‬ ‫کند و برود خانه ‪ .‬پسرش هم دم دستش نشسته بود و لوح های نوشته را يکی يکی از زير دست‬ ‫باباش که درمی آمد ‪ ،‬می گرفت روی شعله ی ته شعی که وسط پاهايش روشن کرده بود تا زودتر‬ ‫خشک بشوند ‪ .‬و گاه گداری که يکی دو نفر می آمدند بروند مسجد ‪ ،‬چون خيلی عجله داشتند ‪،‬‬ ‫باد می افتاد توی دامن قباشان و نور شع را بيش تر کج و کوله می کرد و يک گوشه ی لوح‬ ‫دوده‬

‫می بست و غرغر حيد درمی آمد ‪ .‬دوسه بار که اين اتفاق افتاد ‪ ،‬ميزا صداش درآمد که‬ ‫‪:‬‬ ‫پسر جان ! چرا آن قدر غرغر می کنی ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬پسرش گفت‬ ‫آخر بابا ! تو تا کی می خواهی اين لوح ها را بنويسی ؟ ‪-‬‬ ‫ميزا اسدال کمرش را راست کرد و نگاهش را از روی لوح برداشت و به آفتاب لب بام مسجد‬ ‫‪ :‬دوخت و روی پوست تت جابه جا شد و گفت‬

‫پسر جان ! من که آزار ندارم اين هه قلم به تم چشمم بزن ‪ .‬تو حال ديگر بزرگ شده ای و ‪-‬‬ ‫بايد سر از کار دنيا دربياوری ‪ .‬می دانی که اين سرمشق های هم مکتبی های خود تو است ‪.‬‬ ‫اين ها را من عوض ماهانه ی مکتب برای ملباجی تو می نويسم ‪ .‬بگو ببينم می دانی آن های‬ ‫ديگر چه قدر ماهانه می دهند ؟‬ ‫‪ :‬حيد من منی کرد و گفت‬ ‫‪ .‬نی دان بابا ‪ .‬اما گاهی جوجه می آورند ‪ .‬گاهی هم دستمال بسته ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫لبد ‪ .‬تو هم خجالت می کشی که چرا هيچ وقت دستمال بسته نی بری ‪ .‬هان ؟ نه بابا جان ‪.‬‬ ‫هيچ لزم نيست خجالت بکشی ‪ .‬آن های ديگر اعيان هاشان ماهی ده دوازده قران بيش تر نی‬ ‫دهند ‪ .‬و تو بيش تر از آن ها هم می دهی ‪ .‬می دانی چرا ؟ برای اين که مزد هرکدام اين‬ ‫مشق ها با مرکب و قلمی که می برد و وقتی که می گيد دست کم می شود يک شاهی ‪ .‬سی و پنج‬ ‫تا لوح است و هفته ای دو بار ‪ .‬چند تا؟‬ ‫‪ :‬حيد گفت‬ ‫‪ .‬هفتاد تا ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫بارک ال ‪ .‬پس سی روزه ی ماه می کند يک خرده مانده به سی صد تا ‪ .‬و اين خود ملباجی ‪-‬‬ ‫است ‪ .‬منتها چون خط و ربطش خيلی خوب نيست ‪ ،‬با من اين طور قرار بسته ‪ .‬هريک قرانی هم‬ ‫بيست شاهی است ‪ ،‬پس جعا می کند پانزده قران برای هر ماه ‪ .‬يعنی تو يک نصفه بيش تر از‬ ‫بچه اعيان ها ماهانه می دهی ‪ .‬اين ها را برايت می گوي که مبادا خودت را کم تر از آن‬ ‫های ديگر حساب کنی ‪ .‬عيب کار ما اين است که بابای تو فقي است و نی تواند ماهانه ی مکتب‬ ‫تو را از جای ديگری فراهم کند ‪ .‬آره باباجان ‪ ،‬عيب کار در اين است که پول و پله تو‬ ‫‪ .‬دستگاه ما نيست‬ ‫و باز شروع کرد به نوشت ‪ .‬اما حيد هنوز راضی نشده بود ‪ .‬مثل اين که چيزی روی زبانش‬ ‫‪ :‬سنگينی می کرد ‪ .‬آخر پرسيد‬ ‫چرا بابا؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال هم چنان که می نوشت ‪ ،‬گفت‬ ‫چه چيز را چرا ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬حيد دوباره گفت‬ ‫چرا ما پول و پله نداري ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫چه می دان باباجان ‪ .‬هرکس تو پيشانيش نوشته ‪ .‬قديی ها می گفتند روزی رااز روز ازل ‪-‬‬ ‫قسمت کرده اند ‪ .‬می دانی روز ازل يعنی چه ؟‬ ‫‪ :‬حيد گفت‬ ‫آره بابا هي ديروز تو مشق مان داشتم که «از دم صبح تا آخر شام ابد ‪ »...‬اما آخر چرا‪-‬‬ ‫ما نبايد دارا باشيم ؟‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫برای اين که بابای من هم دارا نبود ‪ ،‬بابای بابای من هم دارا نبود ‪ .‬خود من هم مثل ‪-‬‬ ‫تو می رفتم مکتب ‪ .‬بابامم مثل من ‪ .‬منتها کار بابام خيلی سخت تر بود ‪ .‬يادم است هفته‬ ‫ای صد و پنجاه تا سرمشق می نوشت تا ملباجی مرا از مکتب بيون نکند ‪ .‬عجب زمانه ی سختی‬

‫بود ‪ .‬می دانی حيد ؟ اول جنگ باسنی ها بود ‪ .‬جوان های مردم را بدجوری بيگاری می گرفتند‬ ‫و می بردند سربازی ‪ .‬و اين بود که مردم جوان هاشان را قاي می کردند ‪ .‬هر چه هم مرد بود‬ ‫‪ ،‬رفته بود جنگ و کار مل باشی ها را ملباجی ها می کردند ‪ .‬اصل از هان سربند مکتب داری‬ ‫شد يک کار زنانه ‪ .‬ملباجی ما صد و پنجاه شاگرد داشت ‪ .‬هه شان هم جغله ‪ ،‬قد و نيم قد ‪.‬‬ ‫خليفه مان که گنده تر از هه بود ‪ ،‬چهارده سالش بود ‪ .‬خود ملباجی هم اصل سواد نداشت ‪.‬‬ ‫کار شوهرش را می کرد که رفته بود جنگ و خبی ازش نبود ‪ .‬بازخدا پدر آن يکی را بيامرزد‬ ‫که کارآمد بود و توانسته بود دکان شوهرش را بازنگه دارد ‪ .‬آن های ديگر که اصل دکان شان‬ ‫تته شد ‪ .‬ملباشی های ديگر را می گوي ‪ .‬اين بود که مکتب ما شلوغ بود‪...‬چه می گفتم حيد ؟‬ ‫‪ :‬حيد گفت‬ ‫هيچ چی ‪ ،‬صحبت از نداری ما بود و تو هی قصه می گويی ‪ .‬من می خواهم بدان ما چرا نداري ‪-‬‬ ‫؟ مگر خودت نگفتی که حال ديگر من بايد سر از کار دنيا در بياورم؟‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫پسرجان هي قدر بدان که پول و پله اگر از راه حلل به دست بيايد ‪ ،‬بيش تر از اين ها نی ‪-‬‬ ‫‪ .‬شود ‪ .‬هي قدر هست که آدم بور و ني برو بچه هاش را برساند‬ ‫‪ :‬حيد گفت‬ ‫پس آن های ديگر از کجا می آورند که بچه هاشان با الغ بندری می آيند مکتب ؟ و بيش ‪-‬‬ ‫ترشان ل دنبال شان است ؟‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫‪ .‬چه می دان ‪ .‬باباجان ‪ .‬من و تو چه کار به کار مردم داري ؟ لبد ارث بشان رسيده ‪-‬‬ ‫‪ :‬حيد پرسيد‬ ‫!ارث؟ ارث چيه بابا ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا جواب داد‬ ‫‪ .‬ارث چيزهايی است که از ننه بابای آدم براش می ماند‪-‬‬ ‫‪ :‬حيد دوباره پرسيد‬ ‫بابای تو برات چه ارثی گذاشته ؟ ‪-‬‬ ‫ميزا که ديگر حوصله اش سررفته بود ‪ ،‬غری زد و روی پوست تت جابه جا شد و چند تا لوحی را‬ ‫که زير دست داشت ‪ ،‬گذاشت کنار و خواست اوقات تلخی کند ‪ ،‬اما دلش نيامد ‪ .‬هرچه بود پسرش‬ ‫‪ :‬بود و می خواست چيز بداند ‪ .‬اين بود که آهی کشيد‬

‫و گفت‬

‫حال که می خواهی بدانی ‪ ،‬پس گوش هايت را باز کن ‪ .‬بابای من هم اين چيزها را فقط يک ‪-‬‬ ‫دفعه برام گفت ‪ .‬آره جان ‪ .‬بابای من هان چيزی را برای من ارث گذاشته که من برای تو می‬ ‫گذارم ‪ ،‬نه کم تر ‪ ،‬نه بيش تر ‪ .‬اين وقت روز خدا بيامرزدش ‪ .‬روزی که می خواست بيد ‪،‬‬ ‫صدا کرد و ازم پرسيد ‪« :‬پسرجان با اين هه مکتبی که رفته ای می دانی هه ی حرف های عال‬ ‫چند تا است ؟» البته من نی دانستم ‪ .‬معلوم است ديگر ‪ ،‬خجالت کشيدم و سرم را انداختم‬

‫پايي ‪ .‬آن وقت بابام درآمد گفت ‪«:‬نه جان ! می دانی ‪ .‬منتها نفهميدی غرض من چه بود ‪.‬‬ ‫غرضم اين بود که تام حرف های دنيا سی و دوتا است ‪ .‬از الف تا ی ‪ .‬از اول بسم ال تا تای‬ ‫تت ‪ .‬حال فهميدی ؟ می خواهم بگوي از آن چه خدا گفته و توی کتاب های آسانی ‪ ،‬پيغمبها‬ ‫نوشته تا حرف هايی که فيلسوفان گفته اند و شعرا توی ديوان هاشان رديف کرده اند تا آن‬ ‫چه شا بچه مکتبی می خوانيد و من در تام عمرم برای مشتی هاي نوشته ام ‪ ،‬هه ی حرف و سخن‬ ‫های عال از هي سی و دوتا حرف درست شده ‪ .‬به هر زبانی که بنويسی ‪:‬ترکی يا فارسی يا عربی‬ ‫يا فرنگی ‪ .‬گيم يکی دو تا بال و پايي برود ‪ .‬اما اصل قضيه فرقی نی کند ‪ .‬هرچه فحش و بد‬ ‫و بی راه هست ؛ هرچه کلم مقدس داري ‪ ،‬حتی اسم اعظم خدا که اين قلندرها خيال می کنند‬ ‫گيش آورده اند ؛ هه شان را با هي سی و دو تا حرف می نويسند ‪ .‬می خواهم بگوي مبادا يک‬ ‫وقت اين کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگيد مبادا يک وقت اين کوره سوادی که داری‬ ‫جلوی چشمت را بگيد و حق را زير پا بگذاری ‪ .‬يآدت هم باشد که ابزار کار شيطان هم هي‬ ‫دوتا حرف است ‪ .‬حکم قتل هه بی گناه ها و گناه کارها را هم با هي حروف می نويسند ‪ .‬حال‬ ‫که اين طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و اين حروف در دست تو يآ روی کاغذت بشود‬ ‫» ‪ .‬ابزار کار شيطان‬ ‫‪ :‬ميزا بعد از گفت اين ها نفسی تازه کرد ؛ بعد گفت‬ ‫آره پسر جان ‪ .‬وصيت بابام اين بود ‪ .‬ارثش هم هي بود برای من که تنها پسرش بودم ‪.‬ا ما‪-‬‬ ‫من وقتی اين وصيت را شنيدم که بيست و سه چهار سال بود ‪ .‬و تو حال دوزاده سال بيش تر‬ ‫نداری ‪ .‬اما خودت خواستی که حال برات بگوي ‪ .‬مکن است حال درست سردرنياوری بابای من چه‬ ‫ها گفت‪.‬اما وقتی به سن من رسيدی و پشت اين دستگاه نشستی ‪ ،‬می فهمی بابام چه ارثی برای‬ ‫‪ .‬من گذاشته که من هم برای تو می گذارم ‪ .‬حال بنب تا اين کار را زودتر تام کنيم و بروي‬ ‫حرف ميزا که تام شد ‪ ،‬حيد رفت توی فکر و ميزا دوباره پرداخت به سرمشق ها و آن چه که‬ ‫باقی مانده بود و به عجله تام کرد و هه شان را پيچيد توی يک دستمال پيچازی يزدی که از‬ ‫جيبش درآورد ؛ و داشت راه می افتاد که پادوی ميزاعبدالزکی سررسيد ‪ .‬سلم و عليکی کرد و‬ ‫گفت ‪«:‬آقا فرمودند موقع رفت يک توک پا تشريف بياوريد اين جا ‪ ».‬ميزا اسدال جواب داد‬ ‫‪«:‬سلم مرا به آقا برسان و بگو چشم ‪ .‬نان و گوشت بچه ها را بگيم ؛ الن می آي‪ » .‬و هي‬ ‫کار را هم کرد ‪ .‬بساطش را که توی کفش دانی مسجد جا داد ‪ ،‬آمد بازار از نانوا و قصاب‬ ‫هسايه نان و گوشت هر روزه را گرفت و پيچيد توی هان دستمال چهارخانه ی يزدی و داد دست‬ ‫‪ .‬حيد که يک راست برود خانه و خودش رفت سراغ هکارش‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هان طور که دانستيد گاهی از اين اتفاق ها می افتاد ‪ .‬متنها چون‬ ‫ميزا اسدال جا و مکان حسابی نداشت ‪ ،‬هر وقت دو تا ميزای ما با هم کاری داشتند توی حجره‬ ‫ی ميزا عبدالزکی جع می شدند ‪ .‬به خصوص اگر زمستان بود و هه ی سوز عال می پيچيد تو حياط‬ ‫مسجد جامع و از دالن می گذشت و می رفت تو بازار ‪ .‬اين هم بود که بعد از کار روزانه ‪،‬‬ ‫می شد درد دلی کرد ‪ .‬به خصوص بعد از اين هه سوال و جواب با حيد که ميزااسدال را حسابی‬

‫‪ .‬پکر کرده بود‬ ‫ميزا تنها لله ی حجره را روشن کرده بود و گفته بود آب و شربت حاضر کرده بودند و مده ای‬ ‫بغل دست خودش برای ميزا اسدال گذاشته بود ‪ .‬سلم وعليک کردند و ميزا نشست و بعد از‬ ‫‪ :‬تعارف های عادی ‪ ،‬ميزا عبدالزکی به حرف آمد که‬ ‫خوب جان ‪ ،‬چه خب از اوضاع ؟ فکر می کنی عاقبت کار اين قلندرها به کجا بکشد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫می خواهی به کجا بکشد ؟ فعل آن قدر هست که مردم يک امام زاده تازه پيدا کرده اند و ‪-‬‬ ‫‪ .‬دنبال معجز می گردند‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫من که چشمم آب نی خورد ؛ جان ! اما اين را می دان که اين روزها دکان ما حسابی کساد ‪-‬‬ ‫‪ .‬شده ‪ ،‬جان ‪ .‬حال ديگر حرز جواد مردم شده تکيه ی اين قلندرها‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫تو هم که هه اش سنگ خودت را به شکم می زنی ‪ .‬حيف نيست ؟ تا کی می خواهی رونق کسب ‪-‬‬ ‫خودت را در بيچارگی مردم بدانی و در درماندگی شان ؟ البته مردم وقتی پيش تو می آيند که‬ ‫‪ .‬دست شان از هه جا کوتاه شده باشد‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫جان ! پيش تو کی می آيند ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال جواب داد‬ ‫پيش من ؟ وقتی که بدبتی شان تازه شروع شده ‪ .‬حتی آن کسی که کاغذ برای ده می فرستد ‪-،‬‬ ‫می خواهد درد دلش را بگويد ‪ .‬چه برسد به آن کسی که عريضه ی شکايت دارد ‪ .‬اما اگر من‬ ‫‪ .‬اول بسم ال بدبتی مردمم ‪ ،‬تو آقا سيد ‪ ،‬تای تتش هستی‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫تو هم که باز رفتی سر حرف های هيشگيت جان ‪ .‬گور پدر مردم هم کرده ‪ ،‬امروز را عشق است ‪-‬‬ ‫که يک مشتی حسابی به تورمان خورده ‪ .‬می دانی جان ؟ عصری زن ميزان الشريعه آمده بود اين‬ ‫جا ‪ .‬زن اولش را می گوي ‪ .‬نی دان چه دل خونی از دست شوهره داشت ‪ .‬يک‬

‫چشم اشک ‪ ،‬يک چشم‬

‫خون ‪ .‬دعای مبت می خواست جان ؛ تا هووی تازه را از چشم شوهرش بيندازد ‪ .‬می دان حال باز‬ ‫می روی سر منب ‪ .‬اما وقتی مردم توی اين جور بدبتی ها خيال می کنند از دست دعای تو کاری‬ ‫ساخته است تو چه تقصيی داری ‪ ،‬جان ؟ غرض ‪ .‬تو که از کاسبی ما خب داری ‪ .‬آمده بود و خب‬ ‫‪ .‬خوشی برای ما داشت‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال با تعجب پرسيد‬ ‫برای ما ؟ يعنی چه ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫يک دقيقه صب کن ‪ ،‬جان ‪ .‬يادت هست که هي هفته ی پيش سرتقسيم کردن‬

‫ماترک حاج مرضا چه ‪-‬‬

‫قشقرقی ميان بچه هاش افتاد؟ يادت هست که جان ‪ .‬خوب ‪ ،‬می دانی که عاقبت صلح کردند ‪ .‬اما‬ ‫گمان نی کنم بدانی چه کسی صلح شان داد ‪ .‬از بس به اين ميزان الشريعه ارادت داری ‪ .‬بله‬ ‫‪.‬خود آقا دخالت کرد و صلح شان داد ‪ .‬اما به يک شرط ‪ .‬و مساله ی اصل کاری هي جاست ‪ .‬به‬ ‫‪ .‬اين شرط که ثلث اموال حاجی را وقف کنند‬ ‫حال فهميدی جان ؟ آن ها هم رضايت دادند ‪ .‬اين ها را زن ميزان الشريعه می گفت ‪ .‬بعد هم‬ ‫هي پيش پای تو پيش کار آقا آمد که امشب بعد از ناز مغرب ‪ ،‬بروم منزل خدمت شان ‪ .‬به‬ ‫گمان می خواهد من بلند شوم بروم سراملک حاجی برای حد و حصر اموال و نوشت صلح نامه و از‬ ‫اين حرف ها ‪ .‬خوب جان تو خودت شاهدی که من هروقت دستم رسيده ‪ ،‬درباره ی تو کوتاهی‬ ‫نکرده ام ‪ .‬منتی هم سرت ندارم ‪ .‬به گمان معامله ی نان و آب داری است ‪ .‬گفتم خدا را خوش‬ ‫نی آيد از اين ند کلهی به برو بچه های تو نرسد ‪ .‬جان ‪ .‬حال هم زودتر خبت کردم که دست و‬ ‫پات را جع کنی و وقتی قرار سفر شد با هم پاشيم و بروي و کار را تام کنيم ‪ .‬خوب ‪ .‬جان ‪،‬‬ ‫به نظرم تا املک حاجی يکی دو منزل راه است ‪ .‬خوبيش هم اين است که کلنت مل ‪ ،‬هراه مان‬ ‫می آيد و فرصتی است برای اين که شا دو تا گله های قديی تان را رفع و رجوع کنيد ‪ .‬فتح‬ ‫‪ .‬بابی هم هست جان ‪ ،‬با خود ميزان الشريعه‬ ‫اين ها را که گفت ‪ ،‬ساکت شد ‪ .‬ميزا اسدال که حسابی رفته بود تو فکر ‪ ،‬سربرداشت و زل زل‬ ‫‪ :‬به هکارش نگاه کرد ‪ ،‬بعد گفت‬ ‫خدا عمرت بدهد آقا سيد که هيشه به فکر ما هستی ‪ .‬اما گمان نی کنم ميزان الشريعه به ‪-‬‬ ‫دخالت من در چني کاری رضايت بدهد ‪ .‬با آن حساب خورده که با هم داري ‪ .‬لبد قضيه ی وصيت‬ ‫‪ .‬نامه ی حاج عبدالغنی يادت نرفته‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫مگر مکن است ياد آدم برود ‪ ،‬جان ؟ اما غرض من اين است که به هي علت هم شده تو بايد ‪-‬‬ ‫وارد اين کار باشی ‪ .‬و چه لزومی دارد که کسی خب دار بشود ؟ تو به من کمک می کنی ‪.‬‬ ‫ميزان الشريعه چه کار ه است ؟ بله جان ؟ مکن است بعد که کار به خي و خوشی تام شد ‪ ،‬خبش‬ ‫کنيم ‪ .‬آن وقت ازت متشکر هم می شوم ‪ .‬تازه مگر من يک نفر آدم می توان به اين کار‬ ‫‪ .‬برسم ؟ حاجی مرحوم کرورها ثروت داشته‬ ‫‪ :‬ميززا اسدال که هنوز مثل آدم های گيج و مات به يک نقطه زل زده بود ‪ ،‬درآمد که‬ ‫بگو ببينم آقا سيد ! متولی وقف کيست ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫‪ .‬خوب معلوم است جان ‪-‬‬ ‫و دو تا ميزای ما گرم اين جای اختلط بودند که يک مرتبه در حجره باز شد و يک دهاتی‬ ‫کوتوله ی آشفته آمد تو ‪ .‬به عنوان سلم ‪ ،‬غرشی کرد و کفش هايش را زد زير بغلش و هان دم‬ ‫‪ :‬درنشست ‪ .‬تا آميزا عبدالزکی آمد بپرسد که داد يارو درآمد‬ ‫ای خراب بشود اين شهر ‪ .‬قاطر مرا سه روز است بيگاری گرفته اند و تو اين شهر هيچ کس ‪-‬‬

‫نيست به درد من برسد ‪ .‬هرکه هم از کارم خبدار می شود ‪ ،‬می گويد هيس ! آخر چرا ؟ مگر من‬ ‫چه کرده ام ؟‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی که انتظار چني سرخری را نداشت ‪ ،‬صداش درآمد و گفت‬ ‫يواش جان ! مگر سر صحرا گي کرده ای ؟ يا مگر اين جا طويله است ؟ عوضی گرفته ای جان ‪- .‬‬ ‫‪ .‬پاشو به سلمت ‪ .‬خدا به هراهت ‪ ،‬جان‬ ‫‪ :‬مرد دهاتی سرجايش تکانی خورد و فرياد کشيد‬ ‫پس آدمی زاد معنا تو اين شهر نيست ‪....‬؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال که ديد يارو خيلی کلفه است ‪ ،‬پادرميانی کرد و رو يه هکارش گفت‬ ‫آقا بگذار ببينم دردش چيست ‪ .‬به نظرم با من کار دارد ‪ .‬من صبح تا غروب با هي جور آدم ‪-‬‬ ‫‪ .‬ها سر و کار دارم‬ ‫‪ :‬بعد رو کرد به مرد دهاتی که آرام تر شده بود و پرسيد‬ ‫خوب بابا جان ! بگو ببينم چه طور شد که قاطرت را گرفتند بيگاری ؟ مگر بدهکاری ‪-‬‬ ‫داشتی ؟ شايد عوارض دروازه را نداده ای ؟ آخر چه کار کرده ای ؟‬ ‫‪ :‬مرد دهاتی کفش هايش را از زير بغلش درآورد و گذاشت زمي پلوی دستش و داد کشيد‬ ‫چه می دان ‪ .‬يک بار پني آورده بودم شهر ‪ ،‬کرباس و متقال بستان ‪ .‬تا بروم بازار و ‪-‬‬ ‫برگردم ‪ .‬ديدم قاطر بت برگشته ام نيست ‪ .‬رفته ام ريش کاروان سرا دار را چسبيده ام که‬ ‫قاطرم کو ؟ می گويد من خب ندارم ‪ .‬می گوي آخر پدرسگ ‪ ،‬اگر تو خب نداری پس چرا کاروان‬ ‫‪ ...‬سرا داری ؟ آن وقت يک عده ريته اند سرم ‪ ،‬ده بزن‬ ‫و بعد تعريف کرد که چه طور سه روز است در به در دنبال قاطرش می گردد تا امشب خسته و‬ ‫هلک آمده مسجد ‪ ،‬دست به دامن خدا و پيغمب شده و بعد از ناز مغرب پلو دستی اش گفته که‬ ‫‪ :‬بيايد سراغ ميزا اسدال ‪ .‬حرف هايش که تام شد ‪ ،‬ميزا اسدال پرسيد‬ ‫نشانه های قاطرت يادت هست ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬مرد دهاتی فرياد زد‬ ‫‪ .‬البته که يادم هست ‪ .‬چهارسال است که دارمش ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫تا نشانه هاش را بدهی ‪ .‬يادت باشد که اين جا شهر است ‪ .‬وقتی داد بزنی فورا می فهمند که‬ ‫دهاتی هستی ‪ ،‬آن وقت سرت کله می گذارند ‪ .‬عي خود شهری ها يواش حرف بزن‪ .‬می دانی با‬ ‫‪.‬پنبه سربريدن يعنی چه ؟ آها ‪ ،‬حال نشانی ها را بگو‬ ‫‪ :‬مرد دهاتی خنده ای کرد و پابه پا شد و گفت‬ ‫خدا پدرت را بيامرزد ‪ .‬عرض کنم به حضور با سعادت شا قاطر بت برگشته ی من يک تيغ قرمز ‪-‬‬ ‫بود ‪ .‬دمش هم کل بود ‪ .‬يک خال جوهر ميان پيشانيش گذاشته بودم ‪...‬ديگر عرض کنم ‪ ،‬يک‬ ‫گوشش هم سوراخ بود ‪ .‬گوش چپش ‪ .‬وقتی کره بود ‪ ،‬خودم سوراخش کرده بودم ‪ .‬سم دست راستش‬ ‫هم شکافته بود ‪...‬ديگر عرض کنم ‪ ،‬اهه ‪ ،‬بس است ‪ .‬ديگر بابا ‪ ،‬قاطر شاه هم آن قدر نشانی‬

‫‪ .‬ندارد‬ ‫‪ :‬که هردو زدند زير خنده و ميزا اسدال گفت‬ ‫سش را که لبد تا حال برايت تراشيده اند ‪ .‬شايد نعلش هم کرده باشند ‪ .‬اما نشانی های ‪-‬‬ ‫ديگر را نی شود به اين زودی عوض کرد‪ .‬گفتی سه روز پيش گرفته اندش ؟ خوب ‪ .‬حال بگو‬ ‫ببينم پنيها را چه کردی؟ فروختی يآ نه ؟‬ ‫‪ :‬دهاتی گفت‬ ‫ای بابا تو هم که اصول دين می پرسی ‪ .‬من سه روز است از قوت و غذا افتاده ام ‪ .‬بل ‪-‬‬ ‫نيست کدام خری ‪ ،‬قاطر را ول می کند برود دنبال فروش پني ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫خوب ‪ .‬حال تا من عريضه ات را بنويسم با اين آقا حسابی خوش و بش کن که صاحب دکان است ‪-‬‬ ‫‪ .‬و ما هر دو مهمانش هستيم‬ ‫و آن دو را به حال خودشان گذاشت و پرداخت به نوشت عريضه ی شکايت مرد دهاتی ‪ .‬عريضه که‬ ‫تام شد ‪ ،‬به رسم هيشگی خودش ‪ ،‬آن را يک بار بلند خواند و بعد تا کرد داد دست مرد دهاتی‬ ‫‪ :‬و گفت‬ ‫درست گوش هايت را باز کن ‪ .‬از يک بار پنيت يک لنگه اش را می فروشی تا پول تو دستت ‪-‬‬ ‫باشد ‪ .‬هه ی پول ها را هم خرد می کنی و از قراول دم در گرفته تا دربان اتاق کلنت ‪ ،‬اول‬ ‫يکی يک عباسی می گذاری کف دست شان ‪ ،‬بعد می گويی چه کار داری تا راهت بدهند ‪ .‬يک لنگه‬ ‫ديگر پني را هم می گذاری کولت ‪ ،‬يک راست می بری برای حضرت کلنت ‪ ،‬با اين کاغذ می دهی‬ ‫بش تا قاطرت را پس بدهند ‪ .‬هي جور هم که توی کاغذ برايت نوشته ام ‪ ،‬می گويی که زنت‬ ‫مريض بوده ‪ ،‬آورده بوديش شهر پيش حکيم و حال برای برگرداندنش وسيله نداری ‪ .‬و ان شاء‬ ‫ال دفعه ی ديگر يک بار کشمش و ‪ ...‬از اين حرف ها که شنيدی ‪ .‬البته اين ها را من فقط‬ ‫‪ .‬نوشته ام و تو هم فقط به زبان بگو ‪ .‬دفعه ی ديگر ان شاء ال کارت اصل به شهر نی افتد‬ ‫‪ :‬مرد دهاتی که هاج و واج مانده بود ‪ ،‬دادش درآمد که‬ ‫آخر چرا ؟ مگر من مال کسی را دزديده ام ؟ ‪-‬‬ ‫اما عاقبت دو تا ميزای ما حالی اش کردند که اين ها هه رسم شهر است و از بت بد اوست که‬ ‫حکومت اين روزها هرچهارپايی را به بيگاری می گيد و او اگر می خواهد به وصال قاطرش برسد‬ ‫‪ ،‬بايد از يک لنگه ی پني چشم بپوشد و از اين حرف ها ‪ ...‬و دست آخر وقتی مرد دهاتی قانع‬ ‫شد ‪ ،‬غرغرکنان برخاست و کاغذ به دست خواست برود که ميزاعبدالزکی نگاهی به هکارش کرد که‬ ‫‪ :‬ساکت به گل قاليچه چشم دوخته بود و نيم خيزی کرد و صدا زد‬ ‫آهای مشدی ! کو حق التحريرت ‪ ،‬جان ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬که ميزا اسدال دست هکارش را گرفت و گفت‬ ‫‪ .‬ولش کن بيچاره را ‪ .‬حوصله داری ‪-‬‬ ‫ميزا عبدالزکی نشست و مرد دهاتی وسط تاريکی توی دالن مسجد گم شد و ميزا اسدال آهی کشيد‬

‫‪ :‬و گفت‬ ‫می بينيد آقا ؟ اوضاع بدجوری است ‪ .‬در چني روزگاری وقتی پای کلنت مل ‪ ،‬توی معامله ای ‪-‬‬ ‫باشد آدم حق دارد شکايت کند و از خودش بپرسد چه کاسه ای زير اين نيم کاسه است ‪ .‬به‬ ‫‪ .‬گمان من حتما کلنت در آن معامله ی سرکار سهمی دارد‬ ‫‪ :‬هکارش جواب داد‬ ‫تو چقدر بدبينی جان ‪ .‬متولی وقف ‪ ،‬گفتم که خود ميزان الشريعه است ‪ .‬اگر هم کلنت هراه ‪-‬‬ ‫مان می آيد برای اين است که مبادا احتياج به کمکش باشد ‪ .‬آخر اين جور معامله ها در اين‬ ‫دور و زمانه می توانند دم به ساعت بزنند زيرش ‪ .‬اما جان ‪ ،‬وقتی ناينده ی حکومت هراه‬ ‫‪ .‬آدم باشد ديگر جرات اين بی مزه گی ها نيست‬ ‫‪ :‬باز ميزا اسدال رفت توی فکر و پس از لظه ای پرسيد‬ ‫حتم داری آقا که قضيه هي جورهاست ؟ آخر سهم حکومتی ها چيست ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬هکارش جواب داد‬ ‫جان موی ما تو اين کار سفيد شده ‪ .‬آخر اگر من حتم نداشته باشم ‪ ،‬پس که داشته باشد ؟ ‪-‬‬ ‫اصل اين کار به حکومتی ها چه ‪ ،‬جان ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫به هر جهت نقدا که خرس شکار نشده است ‪ .‬البته اگر قضيه هي جورها باشد که تو می ‪-‬‬ ‫گويی ‪ ،‬چه اشکالی دارد ؟ يزيد بن معاويه هم اگر يک وقت به کله اش بزند که قدمی در راه‬ ‫خدا بردارد ‪ ،‬می شود کمکش کرد ‪.‬بله ؟‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫می دانی جان ‪ ،‬اين ميزان الشريعه آن قدرها هم بدنيست که تو خيال می کنی ‪ .‬بعد هم به ‪-‬‬ ‫ما چه مربوط است که چه کاسه ای زير نيم کاسه ی مردم هست ‪ .‬مگر مردم يک صدم چيزی را که‬ ‫به دل دارند به زبان می گويند ؟ چرا جان راه دور بروي ‪ .‬هي عيال من ‪ .‬خدا می داند‬ ‫جان ‪ ،‬ديگر دارم از دستش دق می کنم ‪ .‬نی دان چه ها به سر دارد ‪ .‬ديگر حال صحبت از طلق‬ ‫به ميان کشيده و مهلت يک هفته ‪ .‬من ازتو که چيزی پنهان ندارم جان ‪ .‬شيطان می گويد‬

‫بيا‬

‫‪ .‬و برو پيش هي ميزان الشريعه خودت را از شرش خلص کن‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫ای آقا ! اين حرف ها کدام است ؟ بعد از هشت ده سال زن و شوهری ‪ ،‬ديگر اين حرف ها ‪-‬‬ ‫‪ .‬قبيح است‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫مگر اين زن قباحت سرش می شود ‪ ،‬جان ؟ هرچه می گوي زن ! شايد خدا نواسته ‪ ،‬شايد مصلحت ‪-‬‬ ‫ما در اين بوده که بی تم و ترکه بانيم ‪ ،‬مگر به خرجش می رود ؟ هرچه می گوي جان نگاه کن‬ ‫به زندگی ميزا اسدال ‪.‬انگار کن بچه های او مال خودتند ‪ .‬ببي بعد از از اين هه قلم به‬ ‫تم چشم زدن ‪ ،‬هنوز نتوانسته يک حجره برای خودش دست و پا کند ‪ .‬چرا ؟ برای اين که ‪ ،‬جان‬

‫‪ ،‬هرچه درآورده خرج بچه هاش کرده اما جان ‪ ،‬مگر به کله اش فرو می رود ؟ هفته ای هفت‬ ‫روز به خاطر اين اجاق کور حرف و سخن داري ‪ .‬باور می کنی ‪ .‬جان ‪ .‬الن دو هفته است که‬ ‫جرات نی کنم سر سفره ی خانه ام چيز بورم ‪ .‬از بس جادو جنبل توی خوراکم کرده ‪ .‬به جان‬ ‫تو نباشد به ارواح پدرم ‪ ،‬هر روز غذايش يک طعمی می دهد ‪ .‬زنکه خيال کرده جلوی لوی می‬ ‫شود معلق زد ‪ .‬از مزه ی هر غذاش می فهمم چه کوفتی و زهرماری توش ريته‪ .‬الن دو هفته ای‬ ‫است که خوراکم فقط کباب بازار است ‪ ،‬جان ‪ .‬روز کباب ‪ ،‬شب کباب ‪ .‬و توی خانه دريغ از يک‬ ‫پياله آب ‪ .‬آخر اطمينان ندارم ‪ .‬جان ‪ .‬آن وقت اين شد زندگی ؟ که جرات نکنی تو خانه ی‬ ‫خودت يک لقمه نان زهر مار کنی؟ و تازه پايش را توی يک کفش کرده که ال و لل بايد پاشی‬ ‫بروي پيش حکيم باشی دربار ‪ .‬حال که می بينيد خام نی شوم ‪ ،‬جان ‪ ،‬اين مقام را کوک کرده‬ ‫‪ .‬درست است که حکيم ‪ ،‬حکيم است ‪ .‬اما اين حکيم باشی درباز از ن کرده های خانلرخان مقرب‬ ‫ديوان است ‪ .‬می خواهد مرا ببد پلوی او که شاهد برای طلقش درست کند ‪ .‬می گويد جان حال‬ ‫که به دوا و درمان های من اعتقاد نداری ‪ ،‬خودت پاشو برو درمان کن ‪ .‬راست هم می گويد ‪،‬‬ ‫جان ‪ .‬از اول اين هفته هم قهر و دعوا ‪ ،‬و ايان راعرصه کرده که يک هفته مهلت وگرنه پا‬ ‫می شوم می روم خانه ی بابام ‪ .‬حال می گويی ‪ ،‬جان ‪ ،‬من چه کار کنم ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال سری تکان داد و گفت‬ ‫خيلی ساده است ‪ .‬پاشو می روي پيش حکيم باشی خودمان ‪ .‬ضرر که ندارد ‪ .‬حکيم هم حکيم ‪-‬‬ ‫‪ .‬است ‪ .‬دل زنت هم خوش می شود‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫ده ‪ ،‬جان ‪ ،‬درد بی درمان من هي است که نی توان بروم پيش خان دايی تو ‪ .‬مگر نی شناسيش ‪-‬‬ ‫که چه آدم بد پيله ای است ؟ مگر نی دانی که چه دل خونی از من دارد ‪ ،‬جان ؟ تازه آمدي و‬ ‫رفتيم پيشش و معلوم شد که‪...‬چه می دان جان‪ .‬يادت هست سال های آخر مکتب آن دخته ی کلفت‬ ‫خانه مان را براي صيغه کردند ؟ خدا ذليلش کند ‪ .‬می ترسم هو کاری دستم داده باشد ‪.‬ذليل‬ ‫مرده آن قدر خودش را به چشمم کشيد ‪ ،‬جان ‪ ،‬و آن قدر بعداز ظهرهای تابستان لت جلوی روي‬ ‫تو حوض رفت تا اختيارم از دست رفت و آن افتضاح بار آمد که می دانی ‪ .‬تازه کاش يک جوری‬ ‫سر به نيست شده بود و مبور نی شدم صيغه ی چهارماهه اش را تمل کنم ‪ .‬راستش در هان چهار‬ ‫ماه بود که فهميدم چه بليی سرم آمده ‪ ،‬جان ‪ .‬وقتی هم که فرستاديش ده ‪ ،‬لی دست پدرش ‪،‬‬ ‫مادرم مثل اين که بو برده باشد ‪ ،‬مرا برداشت برد پيش هي خان دايی تو که خدا عمرش‬ ‫بدهد ‪ ،‬حسابی به دادم رسيد ‪ .‬اما از تو چه پنهان جان ‪ ،‬می ترسيدم اين اجاق کور نتيجه ی‬ ‫هان چهار ماه باشد ‪ .‬حال آمدي جان ‪ ،‬و رفتيم پيش حکيم باشی و معلوم شد هي طور هاست ‪.‬‬ ‫آن وقت من چه خاکی به سرم کنم ؟ اگر تو بودی رويت می شد اين حرف ها را به زنت بگويی ‪،‬‬ ‫جان؟ آن هم زنی که از اقوام خانلرخان آدمی است و هزارتا خواستگار دارد ‪ .‬و آن وقت اگر‬ ‫زنت از دستت رفت چه خاکی به سر می کنی ‪ ،‬جان ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال پابه پا شد و پای راستش را کمی مالش داد ‪ ،‬بعد گفت‬

‫اول از کجا معلوم که اين طورها باشد که تو می گويی؟ ثانيا از قدي گفته اند که حکيم‪-‬‬ ‫مرم اسرار آدم است ‪ .‬کاری است که شده و خان دايی من هم حتما می داند که خدا را خوش نی‬ ‫آيد ميآن زن و شوهر با اين حرف ها به هم بورد ‪ .‬می خواهی با هم بروي پلوش ‪ .‬تو سي تا‬ ‫پياز قضيه را برايش بگو و من هم ازش قول می گيم که گذشته ها را نديده بگيد و معاله ات‬ ‫‪ .‬کند‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫تو هي يک زحت را برای هکارت بکش ‪ ،‬يک عمر دعاگوت می شوم ‪ ،‬جان ‪ .‬باور کن مرا از ‪-‬‬ ‫بدبتی نات می دهی ‪ .‬خدا عال است که کار از کجا خراب است ‪ .‬شايد هم تقصي از خود زنک‬ ‫باشد ‪ ،‬جان ‪ ،‬بله ؟ اين را باز حکيم باشی بت از هرکسی می تواند حکم کند ‪ .‬آن وقت می‬ ‫توانيم ازش بواهيم بفرستدش پيش يک قابله ‪ ،‬بله ؟ مگر فقط مردها بايد مقصر باشند ‪،‬‬ ‫جان ؟ حال بگو ببينم نی توانی دعوتش کنی خانه ی خودت ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫تو که می دانی من تو تا اتاق بيش تر ندارم ‪ .‬البته صحبت از رودرواسی نيست ‪ .‬تو از ‪-‬‬ ‫دنيا و آخرت من خب داری وا و هم که دايی من است ‪ .‬اما شايد خواست در خلوت معاينه ات‬ ‫‪ ...‬کند ‪ .‬بت هم اين است که آدم وقتی با حکيم کار دارد برود مکمه اش‬ ‫‪ :‬و بعد ساکت شد و چند دفعه سرتکان داد و دوباره گفت‬ ‫باشد اين هم مض خاطر تو ‪ .‬فردا صبح خانه را خلوت می کنم ‪ .‬بچه ها را می فرستم بيون و ‪-‬‬ ‫! می گوي خان دايی اول وقت بيايد ‪ ،‬اما معطلش نکنی ها‬ ‫و به اين جا ‪ ،‬مذاکره شان تام شد ‪ .‬و دو تا ميزا بنويس ما خداحافظی کردند ‪ .‬ميزااسدال‬ ‫که از حجره بيون آمد ‪ ،‬سری به خانه ی حکيم باشی زد وسلم و عليکی با زن دايی کرد و چند‬ ‫کلمه ای برای دايی نوشت که رفته بود سر مريض و به اين زودی ها نی آمد ‪ ،‬و بعد رفت به‬ ‫طرف خانه ی خودش ‪ .‬شام که خوردند و بچه ها رفتند توی رخت خواب ‪ ،‬ميزااسدال تام قضايا‬ ‫را برای زنش تعريف کرد ‪ .‬از کار نان و آب داری که برايش پيش آمده بود تا درددل های‬ ‫ميزاعبدالزکی و قراری که برای فردا صبح با حکيم باشی گذاشته اند و بعد پرس و جو از اين‬ ‫که برنج و روغن توی خانه هست يا نه واين که در غياب ميزا ‪ ،‬زنش چه ها بايد بکند و بعد‬ ‫‪:‬‬ ‫می دانی زن ؟ بی کاری ‪ ،‬عيال هکار مرا آزار می دهد ‪ .‬بايد دستش را يک جوری بند کرد ‪- .‬‬ ‫پا می شوی می روی پيشش و وادارش می کنی يک دار قالی تو خانه اش بزند ‪ .‬خودت هم کمکش می‬ ‫کنی ‪ .‬هچه که سررشته پيدا کرد کار تام است ‪ .‬فهميدی ؟ و هي فردا صبح ‪ .‬چون خان دايی می‬ ‫‪ .‬آيد که ميزا را هي جا معاينه کند‬ ‫‪ .‬و بعد زن و شوهر به خوشی و سلمت گرفتند و خوابيدند‬ ‫‪4‬‬ ‫ملس سوم‬

‫جان دل که شا باشيد فردای آن روز ‪ ،‬اول وقت زرين تاج خان و حيد و حيده با هم از در‬ ‫خانه آمدند بيون ‪ .‬حيد راه افتاد به ست مکتب و زرين تاج خان دعايی خواند و به در خانه‬ ‫فوت کرد و چفتش را که انداخت به يکی از هسايه ها سپرد ‪ ،‬مواظب خانه ی آن ها باشد و دست‬ ‫حيده را گرفت و راه افتاد به طرف خانه ی ميزاعبدالزکی ‪ .‬مادر و دخت از دو سه تا پس‬ ‫کوچه و يک بازار گذشتند و بعد از يک ربع ساعت راه ‪ ،‬پشت در خانه ی بزرگی که گل ميخ های‬ ‫مسی و برنی داشت ‪ ،‬ايستادند و در زدند ‪ .‬و تا در باز بشود زرين تاج خان رو کرد به حيده‬ ‫‪ :‬و گفت‬ ‫خوب حاليت شد دخت جان ؟ دل می خواهد مثل فرفره دور اين درخشنده خان بگردی ‪ .‬خيال کن ‪-‬‬ ‫خاله ی خودت است ‪ .‬يادت نرود دستش را ببوسی ها ؟‬ ‫که در خانه باز شد وکلفت نونواری ‪ ،‬آن ها را برد توی مهمان خانه که کرسی اش را به هان‬ ‫زودی گذاشته بودند ‪ ،‬اما گرم نکرده بودند ‪ .‬کلفت خانه چادر زرين تاج خان را تاکرد و‬ ‫پيچيد توی بچه و گذاشت سر طاقچه و سرانداز خانگی برايش آورد و نقل تعارف کرد و رفت تا‬ ‫خان را خبدار کند ‪ .‬و خان خانه يعنی درخشنده خان يک ربع بعد پيدايش شد ‪ .‬سلم و‬ ‫احوالپرسی کردند و حيده وظايفش را انام داد و «چه عجب ياد ما کرديد ؟» و تعارف های‬ ‫متداول که گذشت ‪ ،‬درخشنده خان يک نقل به دهان حيده گذاشت واو را روی زانوی خودش نشاند‬ ‫‪ :‬و زرين تاج خان به حرف آمد که‬ ‫از شا چه پنهان ‪ ،‬از وقتی بچه ها پاوا کرده اند و ديگر تر وخشک کردند ندارند ‪ ،‬راستش ‪-‬‬ ‫بی کاری مرا به فکر و خيال انداخته ‪ .‬دور از جان شا خيالتی شده ام ‪ .‬هی توی خانه می‬ ‫نشينم و خيالت می بافم ‪ .‬خيالت صدتا يک غاز ‪ .‬که مثل چرا ميزا امشب دير کرد‪ .‬يا چرا‬ ‫امروز دستمال بسته اش کوچکت بود ؟ يآ چرا می خواهد پاشود برود سفره ؟ و ازاين جور‬ ‫حرفها ‪ .‬بل به دور ‪ ،‬الن مدتی است اين جور شده ام ‪ .‬تا عاقبت نشستم پيش خودم ‪ ،‬فکر‬ ‫کردم آخر اين که نی شود ‪ .‬و به خودم گفتم ‪ :‬زن ‪ ،‬تو حال اول زندگيت هست وداری خودت را‬ ‫با اين خيال ها ديوانه هم که نکنی ‪ ،‬پي می کنی ‪ .‬پاشو دست بال کن و يک کاری انام بده ‪.‬‬ ‫قالی بافی هم که بلدی ‪ .‬آخر خدا رحت کند رفتگان هه را ‪ ،‬مادرکم خيلی زحت کشيد تا اين‬ ‫يک پنجه هنر را به من ياد داد ‪ .‬غرض الن مدتی است به اين فکر افتاده ام ‪ .‬اما می بينم‬ ‫توی آن لنه ی موشی که ما داري جای اين گنده گوزی ها نيست ‪ .‬بعد هم ميزا اسدال آه ندارد‬ ‫که با ناله سودا کند ‪ .‬چه رسد به اين که بواهد پشم و ريسمان برد ‪ .‬اين بود که که‬ ‫بازنشستم به خودم گفتم ‪ ،‬خوب زن ‪ ،‬پاشو برو پيش درخشنده خان ‪ ،‬سلمی بکن و احوالی‬ ‫بپرس ؛ و بعد هم قضيه را رک و پوست کنده حاليش کن ‪ .‬المدال هم جا و مکانش را دارد هم‬ ‫پولش را ؛ و هم دلش رحيم است ؛ و البته کمکت می کند ‪ .‬توی يکی از اتاق های خانه شان‬ ‫قالی بزن و دست از تو ‪ ،‬سرمايه از درخشنده خان ‪ ،‬يک کاسبی حسابی راه بينداز ‪ .‬اين بود‬ ‫‪ .‬که خدمت رسيدم‬ ‫درخشنده خان به جای اين که جوابی بدهد ‪ ،‬نقلی توی دهان گذاشت و يکی هم به زرين تاج خان‬

‫‪ :‬تعارف کرد و تا آمد چيزی بگويد باز زرين تاج خان به حرف آمد که‬ ‫به جون شا نباشد ‪ ،‬جان بچه هاي ‪ ،‬اين بازاری ها ول کن نيستند ‪ .‬اما اگر بدانيد اين ‪-‬‬ ‫ميزای ما چه اخلق نسی دارد ! جان به جانش کرده ام رضايت نداد که بروم خانه ی يک کدام‬ ‫شان دار قالی بزن و سر خودم را گرم کنم ‪ .‬هرچه بش می گوي مرد ! آخر حيف است اين هنر از‬ ‫يادم برود ؛ بعد هم صناری عايدی دارد و کمک معاش بچه ها است ‪ ،‬مگر به خرجش می رود ؟ تا‬ ‫عاقبت به فکرم رسيد متوسل به شا بشوم ‪ .‬می دانيد که ميزای ما با آقای شا ندار است ‪.‬‬ ‫ديگر اين جا را نتوانست اما بيآورد‪ .‬اين بود که گفتم پا می شوم می روم ‪ ،‬علی ال ‪ ،‬دست‬ ‫‪ .‬به دامان درخشنده خان می شوم‬ ‫درخشنده خان که تا حال نقل را گوشه لپش نگه داشته بود و به دقت گوش می کرد ‪ ،‬آب دهانش‬ ‫‪ :‬را قورت داد و گفت‬ ‫وال من هيچ مضايقه ای ندارم ‪ .‬اما زرين تاج خان جان ‪ ،‬خدا عال است که عاقبت من با ‪-‬‬ ‫اين مرد الدنگ به کجا می کشد ‪ .‬با اين نامرد ‪ ،‬من از فردای خودم هم مطمئن نيستم ‪ .‬آن‬ ‫‪...‬هم با اين اجاق کور‬ ‫‪ :‬که زرين تاج خان پريد وسط حرفش و گفت‬ ‫ای خواهر ! مگر چه خيال کرده ای ؟ يک نگاه به ريت من بکن هيچ کس باورش می شود که زن ‪-‬‬ ‫سی ساله ام ؟ قديی ها می گفتند هر شکم زايان يک ستون بدن را خراب می کند و مرا بگو که‬ ‫شش هفت شکم زاييده ام ‪ .‬آن هم به چه خواری و مذلتی ! تازه جان آدم به لبش می رسد تا يک‬ ‫کدامشان پابگيند و ازدست حصبه و سياه سرفه و اسهال خونی جان سال به در ببند ‪ .‬بعد هم‬ ‫مگر خيآل کرده ای شوهر من چه تاج گلی به سرم زده ؟ اصل مگر کدام شان تافته ی جدا بافته‬ ‫اند ؟ هه شان سر و ته يک کرباسند ‪ .‬هه شان يک انبانه ی پای سفره ‪ .‬منتها يکی ته جيبش‬ ‫سوراخ است و آن يکی اصل جيب ندارد ‪ .‬اگر آدم بواهد ‪ ،‬بلنسبت زندگی خودش را ببندد در‬ ‫کون اين شوهرها ‪ ،‬که پي می شود ‪ ،‬عي من ‪ .‬حيف از جوانی شا نيست ‪ ،‬خواهر ؟ هيشه هم که‬ ‫شوهر بالی سر آدم نيست ‪ .‬خدا عال است فردا چه پيش بيايد ‪ .‬خدا بيامرزدش‪ ،‬مادرم که مرد‪،‬‬ ‫من داشتم ديوانه می شدم با آن زن بابای ارقه ای که گيم آمده بود ‪ .‬اما وقتی می نشستم‬ ‫پای دار قالی ‪ ،‬انگار هه ی ناراجتی ها و خيالت می شد به اندازه ی يک گره ی قالی و‬ ‫‪ .‬دوخته می شد لی ريسمان ها ‪ .‬اگر اين قالی بافی نبود من سربند مرگ مادرم دق می کردم‬ ‫‪ :‬درخشنده خان که کم کم داشت نرم می شد ‪ ،‬در جواب گفت‬ ‫آخر زرين تاج خان ‪ ،‬آن وقت مردم می نشينند می گويند فلنی حال ديگر قالی بافی واز ‪-‬‬ ‫کرده ‪.‬درست است که اين کارها از خان کسی کم نکرده ‪ .‬اما آخر اين خانلرخان مقرب ديوان‬ ‫‪...‬‬ ‫‪ :‬که باز زرين تاج خان پريد وسط حرف درخشنده خان و گفت‬ ‫ای خواهر ! خود کی خسرو با آن هه اهن و تلپ ‪ ،‬وقتی گذارش به روم افتاد از آهنگری ‪-‬‬ ‫شکمش را سي کرد ‪ .‬بعد هم ان شاءال وقتی خودت استاد شدی و توانستی نقشه بوانی ‪ ،‬می بينی‬ ‫که چه جور می آيند ميزت را هم می گيند ‪ .‬جخت بل ‪ ،‬قالی باف منم و شا دست زير بال من‬

‫داری می کنی و المدال خودت نه متاجی و نه درمانده ‪ .‬خدا هم زنده بگذارد آقا را که يک‬ ‫‪...‬موی گنديده اش می ارزد به هه ی شوهرها‪ .‬سيد اولد پيغمب برکت روزگار است‬ ‫با هي حرف ها ‪ ،‬درخشنده خان آن قدر نرم شد تا عاقبت رضايت داد ‪ .‬بعد دو تايی برخاستند‬ ‫و رفتند سرکشی به اتاق ها ی خانه ‪ .‬و اتاق بغل حوض خانه را انتخاب کردند که هم آفتاب‬ ‫گي بود و هم دنج و پرت افتاده ‪ .‬و هان ساعت کلفت خانه را فرستادند دنبال نار سرگذر که‬ ‫آمد و قضيه را حاليش کردند و قرار شد دو روزه ‪ ،‬دار قالی را کار بگذارد و بعد هم قرار‬ ‫گذاشتند ميزا عبدالزکی ساعت ببيند و در روز و ساعت مبارک شروع کنند به بافت يک جفت‬ ‫‪ .‬قاليچه ی ترنی‬ ‫جان دل که شاباشيد حال از آن طرف بشنويد از دو تا ميزا بنويس ما ‪ .‬زرين تاج خان و بچه‬ ‫ها تازه از در بيون رفته بودند که ميزا عبدالزکی سررسيد ‪ .‬در خانه از تو باز بود و يک‬ ‫کله رفت تو ‪ .‬ميزا اسدال کنار تنها لله عباسی باغچه ی کوچک حياط نشسته بود و داشت تم‬ ‫ها را می گرفت ‪ .‬سلم و عليک کردند و ميزا عبدالزکی شروع کرد به گفت آن چه در ملقات‬ ‫ديشب با ميزان الشريعه گذشته بود و اين که رور حرکت را هم معي کرده اند ‪ .‬که در خانه‬ ‫‪ :‬قاي به هم خورد و حکيم باشی غرغرکنان و با سر و صدا آمد تو و دادش بلند شد که‬ ‫‪ ...‬چرا در اين خراب شده مثل در کاروانسرا باز است ؟ آهای صاحب خانه ها ‪-‬‬ ‫که ميزا عبدالزکی رفت توی مهمان خانه و ميزااسدال دويد دم در ‪ .‬در را پشت سر خان دايی‬ ‫بست و با هم آمدند تو ‪ .‬سلم و عليک و عذر تقصيهای گذشته ‪ ،‬بعد ميزا اسدال مطلب را‬ ‫عنوان کرد ‪ .‬حکيم باشی که پيمردی بود ريزه و زبر و زرنگ ‪ ،‬دستی روی زانوهايش کشيد و‬ ‫‪ :‬گفت‬ ‫می دانستم ‪ ،‬آره می دانستم که عاقبت گذارت به مرده شورخانه ی ما می افتاد ‪ .‬اما برو ‪-‬‬ ‫دعا کن که قبل از حضور عزراييل آمدی به پای خودت هم آمدی ‪ .‬و گرنه نشانت می دادم که‬ ‫اگر خضر پيغمب هم بودی و توی جادو جنبل ها آب حيات هم داشتی از دست ما دوتا خلصی‬ ‫‪ .‬نداشتی‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال که ديد دايی باز شروع کرده ‪ ،‬پادرميانی کرد و گفت‬ ‫خان دايی شا هم که دست بردار نيستيد ‪ .‬وال به خدا ‪ ،‬به سرجدش قسم ‪ ،‬مدت ها است دوای ‪-‬‬ ‫‪ .‬خوراکی به کسی نداده ‪ .‬من شاهدم‬ ‫‪ :‬خان دايی اخی به ميزا اسدال کرد و گفت‬ ‫چه خوب شد يادم انداختی پسرجان ‪ .‬من رفته ام زحت کشيده ام برای هکارت نسخه تازه پيدا ‪-‬‬ ‫کرده ام ‪ .‬تو چه خيال کرده ای ؟ نسخه ی يک دوای مبت که حسابی هم مرب است ‪ .‬حاشيه ی يکی‬ ‫‪...‬از کتاب دعاها بود ‪ .‬بگذار گيش بياورم‬ ‫و بعد توی جيب های قبايش را گشت ‪ .‬و کاغذ تاشده ای را درآورد و نگاهی به آن انداخت و‬ ‫‪ :‬گفت‬ ‫آهاه ! پيدا شد ‪ .‬نسخه اين است ‪ .‬در گوش کن ‪ .‬بايد پياهن طرف را بگويی بياورند ‪ ،‬بعد ‪-‬‬

‫ببی تو آب مرده شورخانه بشوريش ‪ .‬بعد ببی پن کنی روی قب يک کشته تا خشک بشود ‪ .‬بعد چرک‬ ‫ناخن مرده را می گيی تو آب زعفران حل می کنی و با مرکبی که اين جوری گي می آيد اين ورد‬ ‫‪ .‬را توی آستي و يه ی پياهن می نويسی و می دهی بپوشد ‪.‬بيا اين هم ورد‬ ‫‪ :‬و کاغذ تا شده را دراز کرد به طرف ميزا عبدالزکی و گفت‬ ‫! اما مبادا آسان رنگش را ببيند ها ‪-‬‬ ‫‪ :‬که هرسه نفر خنديدند و حکيم باشی افزود‬ ‫دلت از ما نگيد آقا سيد ! خواستم شوخی کرده باشم ‪ .‬حال تو ميزااسدال پاشو برو آبی يا ‪-‬‬ ‫‪ .‬شربتی تيه کن که دهن مان را تر کنيم تا من ببينم اين بنده ی خدا چه دردی دارد‬ ‫ميزا اسدال از اتاق مهمان خانه‬

‫آمد بيون و رفت سراغ آب انبار ‪ .‬سلنه سلنه آب خنک آورد‬

‫توی اتاق نشينم سکنجبي درست کرد و داشت دنبال سينی می گشت که حکيم باشی او را صدا زد ‪.‬‬ ‫ميزا وقتی وارد شد ‪ ،‬ديد هکارش گوشه ی اتاق وارفته ‪ ،‬رنگ به صورتش نيست و يک حالی است‬ ‫‪ :‬که نگو ‪ .‬کاسه ی شربت را گذاشت وسط اتاق و نشست و حکيم باشی درآمد که‬ ‫خواستم در حضور تو به اين هکارت بگوي که هيچ مرگش نيست ‪ .‬خيلی هم سر و مر و گنده است ‪-‬‬ ‫‪ .‬می دانی که تو حکم پسر مرا داری ‪ .‬از هه ی خواهر برادرها ی من فقط تو يکی مانده ای ‪.‬‬ ‫با هه ی اين ها اگر خدای ناکرده تو هم به اين درد مبتل بودی کاری از دست من برنی آمد ‪.‬‬ ‫می فهمی چه می گوي يا نه ؟ خدا عال است چرا هکارت بچه دار نی شود ‪ .‬سابقه ی حالش را‬ ‫‪ .‬دارم ‪ .‬اما برای معاله اش چيزی به عقل من نی رسد‬ ‫ميزا نگاهی به هکارش کرد که هان طور کز کرده بود و رنگ پريده چشم به گل قاليچه دوخته‬ ‫‪ :‬بود ‪ .‬و گفت‬ ‫آخر خان دايی ‪ ،‬من به ميزا قول داده ام که شا گذشته ها را فراموش کنيد و هرکاری از ‪-‬‬ ‫‪...‬دست تان برآيد‬ ‫‪ :‬حکيم باشی حرف ميزا رابريد و گفت‬ ‫مگر خل شده ای پسر جان ؟ وقتی معاينه اش می کردم اصل يادم نبود اين هان جوانی است که ‪-‬‬ ‫بيست سال پيش با مادرش آمد پلوی من ‪ .‬و اصل اين عادت من شده پسرجان ‪ ،‬وقتی نبض کسی‬ ‫زيرانگشت من می زند اصل چشمم را می بندم و کاری ندارم که نبض مال کيست ‪ .‬هي قدر که نبض‬ ‫آدم می زند برای من کافی است ‪ .‬چهل و پنج سال است اين کار من است ‪ .‬لبد شا دوتا ميزا‬ ‫بنويس نشسته ايد و برای خودتان خيالت بافته ايد که چون اين بابا دعانويسی می کند و‬ ‫جادو جنبل به خورد مردم می دهد ‪ ،‬دل من از دستش خون است يا کاسبی مرا که طبابت باشد‬ ‫کساد کرده ‪ .‬هان ؟ نصف بيش تر مريض های ما هان هايی هستند که دل و روده شان از دست اين‬ ‫جور دوا درمان های خاله پيه زنکی مئوف شده‬

‫‪ .‬ما طبيب ها از صدقه ی سر هي جهالت ها نان‬

‫می خوري ‪ .‬پس چه دلگيی می توان ازش داشته باشم ؟ و تازه او هم تقصيی ندارد ‪ .‬او دعا‬ ‫ننوييسد ‪ ،‬يکی ديگر می نويسد ‪ .‬مردم خودشان جاهلند که نی فهمند طبابت يعنی کمک به عال‬ ‫خلقت ‪ .‬وقتی اين را نفهمند ‪.‬می روند خودشان را می دهند به دست عمله اکره ی شيطان ‪.‬‬

‫وقتی پرقيچی های ملکت هه شان جام زن و ستاره شناس و فال بي اند ‪ ،‬ديگر چه انتظاری‬ ‫‪...‬عادی؟‬ ‫ميزا اسدال که می دانست اگر خان دايی به حرف بيفتد به اين زودی ها ول کن نيست ‪ ،‬به صدا‬ ‫‪ :‬درآمد و پرسيد‬ ‫خوب ‪ ،‬خان دايی ‪ ،‬حال می فرماييد چه کار بايد بکند ؟ آخر نسخه ای ‪ ،‬دوايی ‪ ،‬درمانی ‪- ،‬‬ ‫‪ .‬يک چيزی‬ ‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬ ‫پسر جان ! بتين اطبای شهر هم نی توانند کاری بکنند ‪ .‬من که جای خود دارم ‪ .‬در اين ‪-‬‬ ‫طبابت ‪ ،‬ما گاهی به چيزهايی می رسيم که حکم به عجز بشر می کند ‪ .‬وقتی علت دردی معلوم‬ ‫نبود چه کاری از دست طبيب برمی آيد؟ هکار تو ظاهرا هيچش نيست شايد هي فردا زنش آبست شد‬ ‫‪.‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫آخر دايی اين آقا سيد بدجوری گي کرده ‪ .‬زنش سر اين قضيه باهاش بد قلقی می کند ‪ .‬بايد ‪-‬‬ ‫‪ .‬کاری برايش کرد ‪ .‬شا می دانيد که وقتی زن آدم نوميد شد کار به جاهای باريک می کشد‬ ‫‪ .‬ميزا عبدالزکی هان جو کز کردهب ود و دم برنی آورد‪ .‬حکيم باشی نگاهی به او کرد‬ ‫می توان سرش را با دو تا حب بيخ طاق بکوب‪ .‬ولی آخر پای تو در ميان است ‪ .‬دوا درمان ‪- ،‬‬ ‫غذای مقوی ‪ ،‬عوض کردن زن ‪ ،‬هيچ کدام معلوم نيست چاره اش بکند ‪ .‬هان است که گفتم ‪ .‬مگر‬ ‫خدا خودش مرحتی بکند ‪ .‬اين جور مواقع خيلی هم اتفاق افتاده که پس از ده سال نوميدی خود‬ ‫به خود گره از کار باز شده ‪ .‬بعد هم اگر قرار بود هه ی مردم روزگار تم و ترکه داشته‬ ‫باشند که آدمی زاد می شد در حکم خارخاسک ‪ ،‬که دست بش می زنی يک مشت تم از خودش می پاشد‬ ‫‪. ...‬هرکاری حکمتی دارد ‪ .‬بت است ميزاعبدالزکی تن به قضای الی بدهد واگر از من می شنود‬ ‫که يک مرتبه های های گريه ی ميزاعبدالزکی بلند شد ‪ .‬سرش را به زانو گذاشته بود و چنان‬ ‫گريه می کرد که شانه هايش تکان می خورد ‪ .‬ميزااسدال و حکيم باشی نگاهی باهم رد و بدل‬ ‫‪ :‬کرد ند و ميزااسدال دويد بيون دنبال گلب ‪ ،‬و حکيم باشی با لنی سرزنش آميزز گفت‬ ‫قباحت دارد آقا سيد ! شکر کن که چهار ستون بدنت سال است ‪ .‬من که گفتم از کجا معلوم ‪-‬‬ ‫هي فردا زنت آبست نشود ‪ .‬تازه اگر اين قدر دلت بچه می خواهد برو يکی از اين بچه های‬ ‫‪ .‬سرراهی را بردار و بزرگ کن‬ ‫که ميزااسدال با يک گلب پاش وارد شد ‪ .‬گلب به سر و روی هکارش پاشيد و وادارش کرد نصف‬ ‫کاسه ی شربت را سربکشد و شانه هايش را کمی مالش داد و حالش را سرجا آورد ‪.‬‬ ‫ميزاعبدالزکی چشم هايش را پاک کرد چهارزانو نشست و شروع کرد به گفت آن چه روز پيش برای‬ ‫هکارش گفته بود ‪ .‬از بدقلقی های زنش گرفته تا افاده ای که به پشت گرمی خانلرخان می‬ ‫فروشد و مهلتی که تا آخر هفته داده ‪ ،‬و اين که می خواهد به وسيله ی حکيم باشی دربار ‪،‬‬ ‫شاهد برای طلق خودش درست کند ‪ .‬حکيم باشی بعد از شنيدن اين حرف ها دستی به پيشانی کشيد‬ ‫‪ :‬وبعد رو کرد به ميزاعبدالزکی و گفت‬

‫اين طور که پيداست زير زنت بلند شده ‪ .‬بفرستش پيش زن ميزااسدال يک خرده نصيحتش کند و ‪-‬‬ ‫خودت هم به عقيده ی من پاشو يک سفری بکن ‪ .‬يک خرده دنيارا بگرد ‪ ،‬فکر و خيالت کم تر می‬ ‫‪ .‬شود ‪ .‬خدا هم رحيم است ‪ .‬و حال که به عقل بندگانش چيزی نی رسد ‪ ،‬خودش مرحتی بکند‬ ‫و به اين جای حرف که رسيد ‪ ،‬ميززا اسدال برای اين که نصيحت را برگردانده باشد ‪ ،‬شروع‬ ‫کرد به نقل آن چه تا کنون بي او و هکارش گذشته بود و داستان مرگ حاج مرضا و دعوای‬ ‫اولدش سر ارث و دخالت ميزان الشريعه و وقف ثلث اموال و سفری که قرار بود بروند ‪ .‬حکيم‬ ‫باشی با شنيدن اين داستان به فکر فرو رفت و چندين بار دست به ريش سفيدش کشيد و عاقبت‬ ‫‪ :‬رو کرد به ميزا بنويس های ما و گفت‬ ‫هچه برمی آيد که شا دو تا خوب پخت و پزهای تان را کرده ايد ‪ .‬پس اين طور ! که می ‪-‬‬ ‫خواهد ثلث املک را وقف کنند ! خوب بگوييد ببينم ‪ ،‬هيچ می دانيد چرا حاج مرضا مرد ؟‬ ‫‪ :‬دو تا ميززا بنويس ما نگاهی به هم کردند و عاقبت ميزا عبدالزکی به حرف آمد که‬ ‫ما چه می دانيم جان ‪ .‬هي قدر شنيده اي که حاجی مرده است و ميان بچه هايش سر تقسيم ‪-‬‬ ‫‪ .‬ارث دعوا در گرفته ‪ .‬از کجا بداني م که چه طور شد که مرد ؟ لبد به اجل الی مرد‬ ‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬ ‫هيچ به فکرتان نرسيده که برويد از بچه هاش بپرسيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬اين بار ميزااسدال به حرف آمد که‬ ‫من به ملس ختم شان هم رفتم ‪ .‬اما پسرهاش آن قدر ناراحت بودند که نی شد چيزی ازشان ‪-‬‬ ‫‪ .‬پرسيد ‪ .‬توی اين جور مالس هم فرصت اين پرس و جوها نيست‬ ‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬ ‫راست می گويی ‪ ،‬به هرجهت پي هم شده بود و انتظار می رفت که هم قطار ما عزراييل هي ‪-‬‬ ‫روزها برود سراغش ‪ .‬اما مطلب اين جاست که پيمرد بدبت به اجل معلق مرد نه به اجل الی ‪.‬‬ ‫چيز خورش کردند ‪ .‬من می دان چه زهری توی خوراکش کردند ‪ .‬می دانيد که مرا بردند بال سرش‬ ‫‪ .‬هان توی حجره بازارش ‪ .‬رنگ و روش داد می زد که مسموم شده ‪ .‬لب هايش چنان چاک خورده‬ ‫‪ .‬بود که انگار تيغ زده اند‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی پريد توی حرف حکيم باشی و گفت‬ ‫‪ .‬بله ديگر جان ‪ .‬هه می گويند که بچه هاش چيزخورش کرده اند‪-‬‬ ‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬ ‫نه جوان ‪ .‬بی خود گناه مردم را به دوش نگي ‪ .‬اگر بچه هاش چيز خورش کرده بودند که سر ‪-‬‬ ‫تقسيم اموال دعواشان نی شد ‪ .‬بعد هم برای اين جور کارها خانه ی آدم بتين جاست ‪ .‬حاجی‬ ‫بدبت با کباب بازار مسموم شد ‪ .‬عجب روزگاری است ! پس اين ال شنگه را راه انداخته اند‬ ‫که ايز به گريه گم کنند و سرخدا را کله بگذارند ! با هه ی اين ها شا اين سفر را برويد‬ ‫‪.‬اما بدانيد که بچه هاش بی تقصيند ‪ .‬سلم مرا هم ‪ ،‬اگر ديديدشان بشان برسانيد ‪ .‬حال هم‬ ‫‪ .‬ديگر بس است ‪ .‬من بايد بروم ‪ .‬مريض ها منتظرند‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬به اين جا که رسيد ‪ ،‬ملس حکيم باشی و ميزابنويس های ما تام شد ‪.‬‬ ‫و هه با هم برخاستند و آمدند بيون ‪ .‬هنوز اول صبح بود و دکان های زير گذر داشتند باز‬ ‫می کردند و گداها تازه راه افتاده بودند و تره بار فروش ها از ميدان برمی گشتند ‪ .‬حکيم‬ ‫باشی رفت سراغ مکمه اش و ميزابنويس های ما هم سردوراهی دکان و راسته ی علف ها از هم‬ ‫جدا شدند ‪ .‬ميزاعبدالزکی رفت سراغ دستگاهش و ميزا اسدال پيچيد به طرف راسته ی علف ها ‪،‬‬ ‫‪ .‬تا دم در خانه ی حاج مرضا سر و گوشی آب بدهد‬ ‫از نبش کوچه که گذشت ‪ ،‬ديد دو تا قراول روی سکوهای اين ور و آن ور در نشسته اند و‬ ‫دارند قاپ می ريزند ‪ .‬ميزا با خودش گفت ‪«:‬پس قضيه به اين سادگی ها نيست ‪ .‬خان دايی‬ ‫راست می گفت ‪ .‬حال چه کنم ؟» کوچه بن بست بود و خلوت ‪ .‬نه می شد برگشت ‪ .‬و نه در خانه‬ ‫ی ديگری را می شد زد ‪ .‬فوری فکری به سر ميزا زد و يک راست رفت جلو به طرف قراول ها که‬ ‫دست از بازی کشيده بودند و او را تاشا می کردند ‪ .‬ميزا کوبه ی در خانه ی حاجی را گرفت‬ ‫‪ :‬و بنا کرد به کوبيدن ‪ .‬يکی از قراول ها به صدا درآمد که‬ ‫چه خب است ؟ با که کاری داری ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫!مگر اين جا خانه ی حاج مرضا نيست ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬قراول دومی زد زير خنده و گفت‬ ‫زکی ! اين را باش ‪ ،‬حاجی هشت روز است ترکيده ‪ .‬قلمدانت را از پر شالت بکش بيون ‪ ،‬يک ‪-‬‬ ‫عريضه بارش بنويس به آخرت ‪ .‬و قاه قاه خنديد ‪ .‬ميززا اسدال قيافه ی آدم های درمانده را‬ ‫‪ :‬به خود گرفت و گفت‬ ‫عجب ! خدا بيامرزدش ‪ .‬پس تکليف طلب سوخته های مردم چه می شود؟ ورثه اش که زنده اند ‪- ،‬‬ ‫نه ؟‬ ‫‪ :‬هان قراول دومی باز به حرف آمد که‬ ‫نه ‪ ،‬ديگر حال حتما بايد بروی سرپل صراط يه اش را بگيی ‪ .‬ديگر کاغذ نوشت فايده ندارد ‪-‬‬ ‫‪ .‬و باز خنديد‬ ‫‪ :‬قراول اولی از شوخی رفيقش اصل ننديد و گفت‬ ‫داداش ‪ ،‬ولی معطلی ‪ .‬توی اين خانه هيچ کس نيست ‪ .‬روی هه ی در و پنجره ها هم مهر و ‪-‬‬ ‫‪ .‬موم حکومت خورده‬ ‫‪ :‬ميزا تعجب کنان پرسيد‬ ‫يعنی آن قدر به حکومت بدهکار بوده که اموالش را ضبط کرده اند ؟ نکند ورشکست شده بوده ‪-‬‬ ‫؟‬ ‫‪ :‬هان قراول اولی گفت‬ ‫ما از اينهاش خب نداري ‪ .‬اصول دين هم از ما نپرس داداش ‪ .‬راهت را بگي و برو ‪ .‬ختم ‪-‬‬ ‫‪ .‬حاجی که ورچيده شد اهل وعيالش از اين خانه رفتند و سپردندش دست ما‬

‫‪ :‬ميزا مثل آدم های مات زده گفت‬ ‫پس آخر طلب من چه طور می شود ؟ آخر بچه هايش کدام گوری اند ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬باز قراول دومی زد زير خنده که‬ ‫مگر نگفتم برو سر پل صراط يه اش را بگي ؟ تقصي خودت است که حرف گوش نی دهی ‪ .‬آدم با ‪-‬‬ ‫‪ ...‬سوادی مثل تو که پول بی زبان را نی دهد دست آدم قالتاقی مثل حاجی‬ ‫‪ .‬خوب ديگر ‪ .‬پشت سر مرده حرف نزن ‪-‬‬ ‫‪ :‬اين را قراول اولی به هکارش گفت و بعد رو کرد به ميزا و افزود‬ ‫ساجت نکن برادر ‪ .‬ما از هيچ چی خب نداري ‪ .‬بچه هاش هم حال دارند سر تقسيم ارث دعوا ‪-‬‬ ‫می کنند ‪ .‬تو هم اگر دلت می خواهد صب کن ‪ .‬تا يکی دوهفته ی ديگر تکليف هه روشن می شود‬ ‫‪ .‬نی خواهی صب کنی هم ‪ ،‬يک عريضه بنويس برو پيش خود کلنت ‪ ،‬شکايت ‪ .‬ديگر هم خوش آمدی‬ ‫‪ .‬به سلمت‬ ‫و به اين حرف ‪ ،‬ميزا اسدال سری به علمت خداحافظی به آن ها تکان داد که دوباره مشغول‬ ‫بازی شدند و برگشت ‪ .‬و مثل آدم های درمانده هان طور که می رفت سرش را تکان می داد و با‬ ‫خودش حرف می زد ‪« :‬نه ‪ ،‬نشد ‪ .‬روزی که رفتم ختم ‪ ،‬اصل خبی از اين حرف ها نبود ‪ .‬تا يکی‬ ‫دو هفته ی ديگر چه جوری تکليف هه روشن می شود ؟ يعنی کی چيز خورش کرده ؟» و از نبش‬ ‫کوچه که پيچيد ‪ ،‬ياد مشهدی رمضان علف افتاد که هان نزديکی ها دکان داشت و رفت به طرف‬ ‫‪ .‬دکان او‬ ‫مشهدی ‪ ،‬تازه زا آب و جارو کردن دکان فارغ شده بود و چباته نشسته بود سينه کش باريکه ی‬ ‫آفتاب گرم اول پاييز و داشت فکر می کرد ‪ .‬سلم واحوالپرسی کردند و ميزا هم چباته زد بغل‬ ‫‪ :‬دست مشهدی ‪ ،‬و تکيه داد به ديوار و گفت‬ ‫خوب مشهدی ! امسال مظنه ی زغال چند است ؟ گرچه حال حال ها کو تازمستان ‪ ،‬اما تا برف ‪-‬‬ ‫‪ .‬نيفتاده و راه بندنيامده بايد فکر زغال بچه ها بود‬ ‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬ ‫پارسالش هم که اول قوس آمدی باهات گران حساب نکردي ميزا ‪ .‬پدرت ‪ ،‬خدابيامرز ‪ ،‬گردن ‪-‬‬ ‫ما حق داشت ‪ .‬تو هروقت عشقت کشيد ؛ پولش را هم که نداشتی مانعی ندارد ؛ دو کلمه بنويس‬ ‫که فلن قدر هيزم و فلن قدر زغال و ديگر کارت نباشد ‪ .‬خودم الغ دار می گيم و برايت می‬ ‫فرستم ‪ .‬خاکه ی شسته مثل شبق ‪ ،‬هيزم شکسته ی جنگی مثل چوب سفيد ‪ .‬فقط بايد به بروبچه‬ ‫‪ .‬ها بسپری قبل جا و مکانش را راست و ريس کنند تا حال و الغ دار معطل نشوند‬ ‫‪ :‬ميزرزا گفت‬ ‫خداعمرت بدهد مشهدی ‪ .‬اين دو تا الف بچه ی ما زير سايه ی تو از سرمای زمستان جان به ‪-‬‬ ‫در می برند ‪ .‬من گربه ی کور که نيستم ‪ .‬راستی ببينم چرا در خانه ی حاج مرضا مرحوم‬ ‫قراول گذاشته اند ؟ خدای نکرده مگر خبی است ؟‬ ‫‪ :‬مشهدی آهی کشيد و گفت‬

‫چه می دان ‪ .‬آدم ديگر به که اطمينان کند ؟ چو انداخته اند که بچه هاش چيز خورش کرده ‪-‬‬ ‫اند ‪ .‬اما خدا را به سرشاهد می گيم که راضی به کشت مورچه هم نبودند ‪ .‬مگر بدبابايی بود‬ ‫‪ .‬؟ در حق بچه هاش از هيچ چيز مضايقه نکرد‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫قراول ها می گفتند هيچ کس تو خانه نيست ‪ .‬پس زن و بچه اش چه طور شده اند ؟ چه بليی ‪-‬‬ ‫به سرشان آمده ؟‬ ‫بچه های بدبتش حتما رفته اند ده ‪ .‬می گويند ميزان الشريعه هم دست اندر کار بوده ‪ .‬می ‪-‬‬ ‫گويند حاجی مرحوم با اين قلندرها سر و سری داشته ‪ .‬می گويند ميانه ی حکومت با قلندرها‬ ‫به هم خورده ‪ .‬خيلی حرف ها می زنند ‪ .‬اما من که سر در نی آورم ‪ .‬و حجت بل ‪ ،‬هه ی اين‬ ‫ها هم که درست باشد آخر چرا در خانه اش را مهر و موم کنند ؟ هيچ کس هم نيست نطق بزند ‪.‬‬ ‫عجب شهر هرتی شده ! تو هچه شهری ‪ ،‬اگر من جای اين قلندرها بودم ‪ ،‬ادعای خدايی می کردم‬ ‫‪ . .‬امام زمان که جای خود دارد‬ ‫ميزا اسدال هم سابقه ی قلندرها را داشت ‪ .‬وقتی بچه بود ‪ .‬پدرش قضيه ی آن ها را برايش‬ ‫تعريف کرده بود و خودش هم مثل هه ی اهل شهر بارها به تکيه هاشان رفته بود و پای نقل و‬ ‫خطابه شان نشسته بود و گرچه اعتقادی به کارها و حرف هاشان نداشت ‪ ،‬اما پدر کشتگی هم‬ ‫باهاشان نداشت ‪ .‬فکر می کرد اين هم برای خودش دکانی است ‪ .‬عي دکان خود او يا دکان‬ ‫مشهدی رمضان يا علف يا دکان ميزان الشريعه يا هکار دعانويس او ميزا عبدالزکی ‪ .‬اما‬ ‫تعجب در اين بود که حاج مرضا آدمی ‪ ،‬طرف آن ها را گرفته باشد ‪ .‬با آن هه مال و مکنت !‬ ‫و يک مرتبه يادش افتاد که حاجی خدا بيامرز چوب داری هم می کرد و از املکش گاو و گوسفند‬ ‫می آورد شهر و شصت هفتاد تايی از قصاب ها لشه را از او می خريدند ‪ .‬اين بود که از‬ ‫‪ :‬مشهدی رمضان پرسيد‬ ‫نی دانی حاجی مرحوم با اين قلندرها معامله ی پوست و روده هم می کرد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬ ‫خدا عال است ‪ .‬می گفتند تازگی ها توی يکی از تکيه های قلندرها ‪ ،‬دباغ خانه واکرده‪-‬‬ ‫بودند ‪ .‬می گفتند باهاشان شريک بوده ‪ .‬و اگر اين طور باشد درست درمی آيد که ميانه ی‬ ‫حکومت با اين ها به هم خورده ‪ .‬من گمان می کنم حاجی خدا بيامرز را خود دولتی ها چيز‬ ‫خور کرده اند ‪ .‬راستی ‪ ،‬خان دايی چه عقيده ای دارد ؟‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫الن از پيش خان دايی می آي ‪ .‬می گفت بچه هاش بی تقصيند ‪ .‬خوب ‪ ،‬عاقبت نگفتی نرخ زغال‪-‬‬ ‫چند است ؟‬ ‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬ ‫به نرخ چه کار داری ؟ اگر پول و پله تو دستگاهت پيدا می شود بگذار و برو ‪ .‬به باقيش‪-‬‬ ‫‪ .‬هم کاری نداشته باش‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫هنوز که از پول و پله خبی نيست ‪ .‬اما که از فردا خبدار است ؟ تو فعل چهار خروار هيزم ‪-‬‬ ‫شکسته با سه خروار خاکه زغال برای ما بفرست ‪ .‬حواله اش را هم بده دست حال ها ‪ .‬اگر‬ ‫خودم بودم که نقد می دهم ‪ ،‬اگر نه بفرست سراغ خان دايی ‪ .‬پيمرد جور مار را هيشه می کشد‬ ‫‪.‬‬ ‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬ ‫‪ .‬مگر خيال مسافرت داری ميزا ؟ خي باشد ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫شايد سری بزن تا سر املک حاجی خدابيامرز ‪ .‬هم بچه هاش را می بينم ‪ ،‬هم شايد کاری از ‪-‬‬ ‫دست مان بربيايد ‪ .‬دل خيلی شورشان را می زند ‪ .‬می دانی که من با پسر بزرگه اش هم بازی‬ ‫‪ .‬بوده ام‬ ‫و به اين جا مشهدی رمضان خداحافظی کرد و برگشت به طرف مکمه ی خان دايی تا از آن چه‬ ‫ديده و شنيده بود او را خبدار کند ‪ .‬خودش از مموعه ی آن چه ديده و شنيده بود ‪ ،‬بوی‬ ‫خوشی نی شنيد و می خواست بداند عقيده ی خان دايی چيست ‪ .‬اين بود که اول سری به دم در‬ ‫مسجد جامع زد و به هسايه ها سپرد که امروز گرفتاری دارد و نی تواند بساطش را پن کند ‪،‬‬ ‫بعد يک سر رفت سراغ حکيم باشی که هنوز چند تايی مريض داشت ‪.‬نيم ساعتی صب کرد تا آخرين‬ ‫مريض ها هم نسخه هاشان را گرفتند و رفتند و او با خان دايی تنها ماند ‪ .‬آن چه را که‬ ‫ديده و شنيده بود تعريف کرد و عقيده اش را هم گفت و نظر حکيم باشی را خواست ‪ .‬حکيم‬ ‫‪ :‬باشی دستی به ريش سفيدش کشيد و گفت‬ ‫حق داری پسرجان ! اين روزها غي از حاج مرضا کسان ديگری هم هي جورها مرده اند ‪ .‬بوش ‪-‬‬ ‫می آيد که اتفاقات بدی در پيش است ‪ .‬و هان بت که تو هم يکی دو هفته شهر نباشی ‪ .‬با آن‬ ‫سابقه ای که با کلنت و ميزان الشريعه داری ‪ ،‬مکن است برايت پاپوش بدوزند ‪ .‬گرچه من‬ ‫چشمم از اين جوان هکارت آب نی خورد واين طور هم که پيداست در قضيه ی صلح و وقف اموال‬ ‫حاجی مرحوم پای زور در کار است ‪ ،‬اما به هر صورت تو دست و پات را جع کن و با اين ميزا‬ ‫‪ .‬پاشو برو ‪ .‬خيالت هم از بابت بچه هات راحت باشد‬ ‫‪5‬‬ ‫ملس چهارم‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬از قضای کردگار در هان شهر و وليتی که ميزا بنويس های ما زندگی‬ ‫می کردند ؛ از سی چهل سال پيش يک عده قلندر پيدا شده بودند که اعتقادهای مصوص داشتند و‬ ‫حرف و سخن تازه ای آورده بودند و کم کم دکان و دستگاهی به هم زده بودند و اين آخر سری‬ ‫ها ‪ ،‬يعنی در زمان سرگذشت ما ‪ ،‬تکيه های شهر را بدل کرده بودند به «بست» که هيچ کس بی‬ ‫اجازه ی آن ها نی توانست واردشان بشود و پچ پچ افتاده بود تو مردم و خيلی حرف ها راجع‬ ‫بشان می زدند ‪ .‬وگرچه درست است که وارد شدن به قضيه ی آن ها برای راويان اخبار ‪ ،‬يعنی‬

‫پا را از گليم قصه درازتر کردن ‪،‬؛ اما چون سرگذشت دو تاميزای ما خواه ناخواه به کار‬ ‫قلندرها و به اوضاع کلی آن زمانه ربط پيدا کرده ‪ ،‬حال تا ميزا بنويس های ما روانه ی‬ ‫سفر بشوند ‪ ،‬می روي ببينيم آن روزها دنيا دست که بود و قلندرها که بودند و ميان شان با‬ ‫‪ .‬حکومت چرا به هم خورده بود‬ ‫جان برای شا بگويد ‪ ،‬آداب واعتقادهای اين قلندرها از اين قرار بود که مرکز عال خلقت را‬ ‫«نقطه » می دانستند و هه ی تکليف های شرعی را از دوش مردم برداشته بودند و ميان خودشان‬ ‫به رمز و کنايه حرف می زدند و حروف ابد را مشکل گشاتر از هر طلسمی می دانستند و به جای‬ ‫«بسم ال» می گفتند «استعي بنفسی» و به جای «لاله ال ال » می گفتند «لاله الرکب البي »‬ ‫و خيال می کردند اسم اعظم را گي آورده اند و دفت دستک های مذهبی شان پر بود از نقطه و‬ ‫حروف تک تک مثل ف و صاد و دال و هي جور ‪...‬و برای هر حرفی نقطه ای هم معنايی قايل‬ ‫بودند ‪ .‬اسم شب شان هم تبزين بود که يا هرکدام شان يکی داشتند يا اگر نداشتند شکلش را‬ ‫پشت دست شان خال می کوبيدند ‪ .‬و گرچه شايد بوی کفر بدهد ‪ .‬اما خلصه ی اعتقادشان اين‬ ‫بود که به جای پرستيدن خدايی که در آسان ها است و احتياجی به ناز و روزه ی آدم های‬ ‫مافنگی ندارد و هه ی دعا ثناهای بشر خاکی را بپرستيم تا شايد از اين راه يک خرده بيشت‬ ‫بش رسيده باشيم و احتياجاتش را يک کمی بيش تر برآورده باشيم ‪ .‬و ازاين جور حرفهايی که‬ ‫‪ .‬اگرعاقبت به کفر هم نکشيده باشد ‪ ،‬دست کم وسيله ی تکفي شده و باعث خونريزی فراوان‬ ‫از قضای کردگار در آن شهر و وليت هم هي جورها شده بود ‪ .‬يعنی ملها و آخوند ها ‪،‬‬ ‫قلندرها را تکفي کرده بودند و از مسجدها بيون شان کرده بودند و حکومتی ها گوش خوابانده‬ ‫‪ .‬بودند و چون مردم را سرگرم می ديدند ‪ ،‬کاری به کار اين دعوی ها نداشتند‬ ‫از آن طرف در زمان سرگذشت ما ‪ ،‬جنگ های طولنی شيعه و سنی با دولت هسايه ‪ ،‬و سنی کشی‬ ‫هايی که در داخله ی شهرها و وليات شده بود ‪ ،‬رس مردم را کشيده بود ‪ ،‬و با اين که خود‬ ‫جنگ تام شده بود و از بکش بکش فعل خبی نبود ‪ ،‬اما آثار خرابی و کشتار هنوز بود و خيلی‬ ‫طول داشت تا زندگی به روال عادی خود برگردد ‪ .‬توی هيچ دهی مض نونه هم که شده يک قاطر‬ ‫قلچماق پيدا نی شد و دکان های اسلحه فروشی توی شهر ها هنوز ناهار بازار داشتند و تادلت‬ ‫بواهد شل وافليج و چشم ميل کشيده توی کوچه ها پلس بود به گدايی ‪ .‬هرچهارپنچ سال يک‬ ‫دفعه هم قحطی می آمد يا ناخوشی می افتاد تو مردم يا گاوميی تو دهات ؛ و از اين جور‬ ‫‪ .‬بلها ‪ .‬در هچه روزگاری بود که قلندرها پيازشان کونه کرده بود‬ ‫کار قلندرها هم از اين جا شروع شد که اول تک تک ‪ ،‬بعد دسته دسته از بيابان گردی دست‬ ‫کشيدند و آمدند تو شهرها ‪ .‬چرا که ديگر توی دهات چيزی پيدا نی شد و دهاتی ها برای‬ ‫زندگی خودشان هم درمانده بودند ‪ .‬قلندرها هي جور که عده شان تو شهر زياد می شد ‪ ،‬برای‬ ‫اين که نان و آبی فراهم کنند شروع کردند به نقالی ومداحی و کم کم که جعيت پای نقل شان‬ ‫زيادتر می شد ؛ جراتی پيدا می کردند و گريز به صحرای کربلی مردم هم می زدند و هي جور‬ ‫يواش يواش مردم را دور خودشان جع کردند و کردند و کردند تا پا گرفتند و جل و پلسشان را‬

‫‪ .‬تو تکيه ها پن کردند و ماندگار شدند‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬قضيه ای که باعث رونق بازار قلندرها شده بود ‪ ،‬اين بود که ‪ ،‬رييس‬ ‫شان ميزا کوچک جفردان ‪ ،‬سی چهل سال پيش از وقايع قصه ی ما ‪ ،‬يعنی درست هان وقت که ميزا‬ ‫بنويس های ما می رفتند مکتب ‪ ،‬خودش را آخر عمری توی يک خرمه ی تيزاب انداخته بود‬

‫و‬

‫سربه نيست کرده بود و مريدهاش چو انداخته بودند که غيبش زده و به زودی ظهور می کند‬ ‫ودنيا را پراز عدل و داد می کند ‪ .‬هرکدام قلندرها که در ملسی ‪ ،‬مدحی يا نقلی می گفت‬ ‫حتما اشاره ای هم به اين قضيه می کرد و ديگر خيلی ها باورشان شده بود روز و شب منتظر‬ ‫‪ .‬بودند‬ ‫از اين گذشته يک بازار گرمی ديگر قلندرها اين بود که تو شهر چو انداخته بودند که اگر‬ ‫باز جنگ شد هر که قرعه ی سربازی به اسش درآمد و نواست برود جنگ ‪ ،‬بيايد تو يکی از تکيه‬ ‫ها بست بنشيند تا قلندرها بروند پول خونش را بدهند و جانش را از حکومت برند ‪ .‬سبيل شصت‬ ‫هفتاد تايی از عاقل مردهای شهر را هم چرب کرده بودند که هرجا می نشستند با قسم و آيه ‪،‬‬ ‫شهادت می دادند که ميزا کوچک جفردان ‪ ،‬قبل از اين که غيبش بزند ‪ ،‬پول خون آن ها را‬ ‫داده و جان شان را خريده ‪ .‬وگرنه خدا عال است استخوان های آن ها حال تو کدام ميدان جنگ‬ ‫دم بيل کدام دهاتی بايد زير و رو می شد ‪ .‬و هي جورها کم کم گوش مردم شهر را پر کرده‬ ‫‪ .‬بودند و گدا گشنه های هرملی را تو تکيه ی هان مل جع کرده بودند‬ ‫از قضای کردگار در روزگار قصه ی ما رييس اين طايفه مردی بود به اسم تراب ترکش دوز ‪ ،‬از‬ ‫کله های نتس ‪ .‬پنجاه ساله مردی با ريش جوگندمی و قبای سفيد دراز و سراين جا ‪ ،‬پا آنا ‪،‬‬ ‫يک قلندر حسابی ‪ .‬و شهرت اين تراب ترکش دوزا ز آن جا بود که چهل روزه سر «اشت پخت» را‬ ‫از ميدان جنگ آورده بود که سرکرده ی قشون دشن بود ‪ .‬و اين قضيه مال ده سال پيش بود که‬ ‫جنگ شيعه و سنی تازه آغاز شده بود ‪ .‬در آن زمان تراب ترکش دوز که تازه آمده بود شهر و‬ ‫تکيه نشي شده بود ‪ ،‬به پادرميانی صدراعظم وقت چله نشسته بود و روزی يک بادام خورده بود‬ ‫و هر روز يک دفعه عکس «اشت پخته» را تام قد به ديوار تکيه کشيده بود و جای گردنش را با‬ ‫خط قرمز بريده بود تا روز چهل و يکم چاپار مصوص شاهی خاک آلود ووخسته از راه رسيده بود‬ ‫و سرخشکيده و خون آلود يارو را پيش تت قبله ی عال انداخته بود ‪ .‬و هي باعث شده بود که‬ ‫مردم از ترس ديگر آزاری به قلندرها نی دادند که هيچ چی ‪ ،‬روز به روز هم بيش تر دورشان‬ ‫را می گرفتند و نذر و صدقه برای شان می فرستادند ‪ .‬درست است که قبله ی عال از هان‬ ‫سربند ترس برش داشته بود و صدراعظم را به خارجه تبعيد کرده بود و ديگر لی لی به للی‬ ‫قلندرها نی گذاشت ؛ اما اسم تراب ترکش دوز سرزبان ها افتاده بود و ديگر فيل هم نی‬ ‫توانست جلودار قلندرها بشود ‪ .‬تراب ترکش دوز هم دستور داده بود هر شب جعه توی هفت تا‬ ‫از تکيه های شهر که پاتوق قلندرها بود منب می رفتند و بعد خرج می دادند و هر شب جعه‬ ‫عده ای تازه را به دور خود جع می کردند ‪ .‬و حال ديگر گذشته از خود قلندرها و گدا گشنه‬ ‫های شهر ‪ ،‬هر آدم فراری از حکومت ‪ ،‬يا هر آدم شرور ‪ ،‬يآ هر که بش ظلم شده بود و‬

‫نتوانسته بود تقاص بکشد ‪ ،‬يا هرکه با ننه باباش قهر کرده بود ‪ ،‬يا هرکه دست صيغه ها و‬ ‫عقدی هايش به تنگ آمده بود ‪ ،‬يآ هر که از دست طلب کارها گريته بود ‪ ،‬هه آمده بودند تو‬ ‫تکيه نشسته بودند وهرکدام هم با جل و پلس خودشان ‪ .‬و چون جعيت قلندرها بدجوری زياد شده‬ ‫بود و مکن بود بی کاری حوصله شان را سرببد ‪ ،‬از دوسال پيش تراب ترکش دوز هر تکيه ای را‬ ‫مرکز يک صنف کرده بود و هه ی قلندرها را به کار کشيده بود ‪ .‬تکيه ی سراج ها ‪ ،‬تکيه ی‬ ‫زنبور کچی ها ‪ ،‬تکيه ی نانواها ‪ ،‬تکيه ی کفاش ها ‪ ،‬تکيه ی پالن دوزها‬

‫وهي جور‪...‬خودش‬

‫هم گرچه در جوانی و قبل از اي« که جانشي ميزا کوچک جفردان بشود ‪ ،‬ترکش دوزی می کرد که‬ ‫اسش رويش مانده بود ‪ ،‬حال دايا با زنبور کچی ها حشر و نشر داشت ‪ .‬تو هر تکيه ای هم‬ ‫کارها تقسيم شده بود ‪ .‬آن ها که حرفه ای بلد نبودند يک دسته جارو پارو و رفت و روب می‬ ‫کردند ‪ .‬يک دسته کار خريد و فروش بازار را داشتند و طرف معامله بودند با بازاری هايی‬ ‫که سرسپرده ی قلندرها بودند و اجناس قلندرساز را می خريدند ‪ ،‬و آن های ديگر که اهل فن‬ ‫و حرفه ای بودند ‪ ،‬هرکدام توی يک تکيه سرگرم به فن و حرفه ی خودشان بودند و هرچه را که‬ ‫می ساختند ‪ ،‬می فرستادند بازار و چون ارزانت از نرخ روز هم می فروختند ‪ ،‬هيشه هم‬ ‫خريدار داشتند ‪ .‬ورود زن ها را هم که اصل به تکيه ها قدغن کرده بودند ‪ .‬چون در آيي‬ ‫قلندری آميزش با زن منع شده بود و قلندرها هه مرد بودند و عزب‪ .‬و گناهش باز هم به گردن‬ ‫راويان اخبار که می گويند خيلی از قلندرها هم اهل دود و دم بودند و بنگ و حشيش می‬ ‫‪ .‬کشيدند ‪ .‬ساده بازی هم که هيشه در اين وليات رواج داشته‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬اين قضايا بود و بود و بود تا هان روزهايی که قصه ی ما شروع می‬ ‫شود ‪ .‬روزی از روزها ‪ ،‬يکی از جاسوس های خفيه ی حکومتی برای خواجه نورالدين صاحب ديوان‬ ‫‪ ،‬که وزير اعظم آن روزگار باشد ‪ ،‬و جانشي صدراعظم تبعيد شده ی قبلی ‪ ،‬خب آورده بود که‬ ‫چه نشسته ايد تراب ترکش دوز دارد توپ می ريزد ‪ .‬که يک مرتبه حکومتی ها وحشت شان گرفته‬ ‫بود ‪ .‬چون سلح آتشی در مالک فرنگستان تازه باب شده بود و هنوز پايش به اين طرف ها باز‬ ‫نشده بود و حکومت هم که دراين جنگ های شيعه و سنی با دولت هسايه شکست می خورد ‪ ،‬به علت‬ ‫‪ .‬اين بود که هنوز نتوانسته بود توپ بريزد و از هر ده تا سربازش يکی بيش تر تفنگ نداشت‬ ‫باری ‪ ،‬تا اين جای کار قلندرها چندان عيبی نداشت ‪ .‬سرمردم گرم بود و خيال می کردند‬ ‫کاری از دست اين قلندرها ساخته است و حومت هم هروقت دلش می خواست به راحتی می توانست‬ ‫يکی شان را سر به نيست کند ‪ .‬زهری بدهد تو غذايش بريزند ‪ ،‬يا حکم تکفيش را از ديوان‬ ‫شرع بگيد ‪ ،‬يا شع آجينش کند ‪ ،‬يا ميل به چشمش بکشد ‪ .‬اما حال ديگر بوهای بدی می آمد ‪.‬‬ ‫اين بود که کک افتاد به تنبان بزرگان و اعيان و وزرا ‪ ،‬ونه يکی و نه دوتا ‪ ،‬بلکه پشت‬ ‫سرهم جاسوس و خبگزار و مفتش بود که در لباس قلندری روانه ی تکيه ها و پاتوق های‬ ‫قلندرها شده و برای اين که هيچ جای ترديد نباشد ‪ ،‬خواجه نورالدين ‪ ،‬وزير اعظم از‬ ‫خانلرخان مقرب ديوان خواست که خودش با لباس مبدل برود و سر و گوشی آب بدهد ‪ .‬خانلرخان‬ ‫هم که دلش بدجوری برای ملک الشعرايی لک زده بود ‪ ،‬هي کار را کرد و خب آورد که بله !‬

‫تراب ترکش دوز تام هونگ برنی های خانه های در و هسايه را ‪ ،‬گران گران ‪ ،‬می خرد و تو‬ ‫تکيه ای زنبور کچی ها کوره و دم و دستگاه علم کرده و تا حال سه تا توپ ريته ‪ ،‬عي توپ‬ ‫‪ .‬های سنی ها‬ ‫قضيه به اين جا که رسيد خواجه نورالدين ‪ ،‬صاحب ديوان ‪ ،‬شستش خبدار شد که اين ترکش دوز‬ ‫چه خيالتی به سر دارد ‪ .‬چون با هي سه تا توپ يک روزه می شد تو سينه ی ديوار ارگ حکومتی‬ ‫يک سوراخ باز کند به بزرگی يک دروازه ‪ .‬اين بود که وزرا را خب کرد و پس از دوسه روز‬ ‫شور و مشورت ‪ ،‬قرار شد خب را به گوش قبله ی عال برسانند ‪ .‬برای اين کار خانلرخان مقرب‬ ‫ديوان را صدا کردند که قصيده ای بگويد و در آن اشاره ای به اين قضايا بکند تا گوش قبله‬ ‫ی عال که تيز شد و خواست معنی اشاهر ها را بفهمد ‪ ،‬آن وقت خواجه نورالدين لب قضايا را‬ ‫به عرض برساند ‪ .‬هي طور هم کردند ‪ .‬اما قبله ی عال اصل و ابدا ملتفت اشاره های‬ ‫خانلرخان نشد و خيال کرد باز غرضش رسيدن به ملک الشعرايی است و از سر بی حوصلگی دستور‬ ‫داد پنجاه سکه ی طل بش صله دادند و هه را مرخص کرد ‪ .‬هيچ کدام از وزرا هم جرات نداشتند‬ ‫بروند توی اندرون و اين خب را به گوش قبله ی عال برسانند ‪ .‬چه بکنند ‪ .‬و چه نکنند ؟ با‬ ‫زدوسه روز ديگر شور و مشورت کردند و عاقبت عقل شان به اين جا رسيد که به وسيله ی خواجه‬ ‫باشی حرم سرا دست به دامن سوگلی حرم بشوند ‪ .‬اين کار را هم کردند ‪ .‬اما سوگلی قبله ای‬ ‫عال که پس از سی و سه روز نوبت بش رسيده بود ؛ حيفش آمد خب را سر شب به گوش قبله ی عال‬ ‫برساند و عيش و عشرت خودش را حرام کند ‪ .‬پيش خودش تصميم گرفت صبح اين کار را بکند ‪.‬‬ ‫اما صبح هم قبله ی عال خواب بود و دل شي می خواست که برود و از خواب بيدارش کند ‪ .‬هي‬ ‫جوری يک ماهی گذشت که نه هيچ يک از وزرا جرات می کرد جلوی قبله ی عال لب تر کند و نه‬ ‫هيچ کس ديگر برای اين کار داوطلب می شد ‪.‬خود وزار هم که بی اشاره ی قبله ی عال جرات‬ ‫نداشتند آب بورند و کاری از دست شان برنی آمد ‪ .‬و در هي مدت تراب ترکش دوز سه تا توپ‬ ‫‪ .‬ديگر هم ريت‬ ‫از آن طرف خواجه نورالدين ‪ ،‬صاحب ديوان که ديد فايده ندارد ‪ ،‬خودش را به آب و آتش زد و‬ ‫تصميم گرفت به تنهايی نقشه ای بکشد و ترتيب کار را بدهد ‪ .‬اين بود که فرستاد دنبال‬ ‫خانلرخان مقرب ديوان ‪ ،‬که از قبل می شناسيمش ‪ ،‬و منجم باشی دربار که تازه جای باباش‬ ‫نشسته بود و هنوز فرصتی برای خدمت وخودنايی گي نياورده بود ‪ ،‬و حالی شان کرد که قضايا‬ ‫از چه قرار است و اين را هم برای شان گفت که بنابر آن چه روزنامچه های حکومتی وليات خب‬ ‫می دهند ‪ ،‬عي اين قضايا با کم و بيش اختلف ف در ديگر شهرها هم راه افتاده وا گر دير‬ ‫بنبند آن جاها هم توپ ريت را ياد می گيند و کار از کار می گذرد ‪ .‬و آن وقت قبله ی عال‬ ‫که نی ماند هيچ چی ‪ ،‬نه ملک الشعرايی باقی می ماند ‪ ،‬نه منجم باشی درباری ‪ .‬سه روزه‬ ‫زيج بنشيند و رصد کند و طرحی برا قضيه بريزد و خانلرخان هم قصيده اش را جوری بگويد که‬ ‫اشاره و کنايه اش زياد دور از فهم نباشد تا قبله ی عال ملتفت بشود ‪ .‬و بعد که ملس تام‬ ‫شد ‪ ،‬فرستاد دنبال حکيم باشی دربار و يک صورت هفت نفری گذاشت جلوش که سرهفته بايد کلک‬

‫شان کنده بشود ‪ .‬و اين هفت نفر ‪ ،‬بازاری هايی بودند که با قلندرها طرف معامله بودند و‬ ‫بشان کمک مالی می کردند ؛ و يکی شان هان حاج مرضايی بود که ميزا بنويس های ما قرار بود‬ ‫برای حد و حصر املکش مسافرت کنند ‪ .‬ديگر برای تان بگوي به ميزان الشريعه هم دستور داد‬ ‫که چه قدر از اموال هرکدام شان را ضبط کند و چه قدر را وقف ؛ و به داروغه ی شهر هم‬ ‫حالی کرد که چند تا اسب و است مردم را به بيگاری بگيد ‪ ،‬و خلصه يک تنه هه ی کارها را‬ ‫روبه راه کرد ‪ .‬از آن طرف به هه ی جاسوس ها و مفتش های حکومتی دستور داد که بروند تو‬ ‫تکيه ها چو بيندازند که به زودی معجز می شود و ميزا کوچک جفردان ظهور می کند و دنيا‬ ‫هچه هچه پر از عدل و داد می شود ‪ .‬و در هي ضمن جاسوس هايی را که از وليات می رسيدند و‬ ‫خبهای بد می دادند که به هان عجله ای که آمده بودند ‪ ،‬هنوز عرق تن اسب هاشان خشک‬ ‫نشده ‪ ،‬با دستورهای تازه بر ميگرداند ‪ ،‬و خلصه اين که در آن روزها ترق و توروق نعل اسب‬ ‫‪ .‬ها ی چاپار يک دم خاموش نی شد و توی کوچه های ارگ سلطنتی برو بيايی بود که نگو‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هه ی مقدمات که آماده شد ‪ ،‬درست در هان روز که ميزا بنويس های ما‬ ‫قرار بود راه بيفتند ‪ ،‬بارعام بزرگ عالی قاپو بود و هه ی اعيان واشراف جع بود ند و ملس‬ ‫جای سوزن انداخت نبود ‪ ،‬اول خانلرخان مقرب ديوان که چاق و سنگي بود ‪ ،‬هن هن کنان رفت‬ ‫جلو و طومار قصيده ای تازه اش را درآورد و غرا و برا خواند ؛ که در آن دوسه جا اشاره ی‬ ‫صريح کرده بود به دراز دستی قلندرها و يک بار هم کلمه ی توپ را توی شعر جا داده بود ‪،‬‬ ‫و هه ی حضار ‪ ،‬زهازه وا حسنت گفتند ‪ .‬بعد منجم باشی اجازه خواست و باهان زبان های‬ ‫‪ :‬قمعمع که شا بت می دانيد ‪ ،‬شروع کرد به مقدمه چينی کردن ‪ ،‬و عاقبت رفت سر مطلب و گفت‬ ‫قربان خاک پای مبارکت گردم ‪ .‬اوضاع نوم ساوی و کواکب علياوی که هر يک غلم حلقه به ‪-‬‬ ‫گوش ‪ ،‬بل رکاب دوش حضرت ضل اللهی اند ‪ ،‬گرچه دللت تام و استدلل مال کلم دارد بر صحت و‬ ‫عافيت ذات قرين الشريف هايونی ‪ ،‬اما از آن جا که حفظ و حراست اين آستان کبيايی بر هريک‬ ‫از بندگان ‪ ،‬فريضه ی تام و تام است اين بنده ی بی مقدار و خاک پای خاکسار ‪ ،‬به توالی‬ ‫ليل و نار از ارصاد کواکب و سيارات چني استنباط کرده که در ايام و ليالی آتی از سابع‬ ‫ماه الی سه روز تربيع تسي در خانه ی طالع واقع و اخت طالع در حضيض زوال و وبال و در آن‬ ‫سه روز که دوام مشئووم اين تلقی نسي است ذات معدلت ‪ -‬صفات و شامل برکات حضرت ظل‬ ‫‪ ...‬اللهی ‪ ،‬العياذ بال ‪ ،‬آماج بی مهری و قدرناشناسی سپهر غدار و فلک کج مدار‬ ‫‪ :‬و هي جور داشت داد سخن می داد که قبله ی عال حوصله اش سر رفت و داد زد‬ ‫اين پدرسوخته مگر آرواره اش لق شده ؟ وزير اعظم چه طور است بدهيم چک و چانه اش را با ‪-‬‬ ‫نقره ی داغ ليم کنند ؟‬ ‫خواجه نورالدين ‪ ،‬وزير اعظم که ديد کار دارد خراب می شود ‪ ،‬دويد جلو و تعظيم بال بلندی‬ ‫‪ :‬کرد و گفت‬ ‫قربان ! لقلقه ی لسان جناب منجم باشی را به اين بنده ی کم ترين ببخشيد ‪ .‬اين عادت ‪-‬‬ ‫علما است ‪ .‬عفو می فرماييد ‪ .‬اما گمان می کنم از نظر غيتندی نسبت به ذات هايونی ‪،‬‬

‫مطالبی دارد که از قضا قبل هم با بنده در ميان گذاشته ‪ .‬اگر عنايتی می فرموديد به گمان‬ ‫خطری برای مقام شامخ سلطنت در اوضاع کواکب ديده ‪ .‬خانلرخان مقرب ديوان هم در قصيده اش‬ ‫‪ .‬متذکر اين نکته شد ‪ ،‬اما عنايت نفرموديد‬ ‫قبله ی عال روی کرسی سلطنت جابه جا شد و تفی به طرف سلفدان زرين انداخت که در دست‬ ‫‪:‬قابچی باشی بود ‪ .‬بعد گفت‬ ‫من که از حرف ها ی اين جوان پرچانه چيزی سردر نياوردم ‪ .‬به زبان باباش حرف ميزند ‪- .‬‬ ‫‪ .‬بت است خودت بگويی وزير اعظم‬ ‫‪ :‬وزير اعظم باز تعظيم بلندباليی کرد و يک قدم جلوتر آمد و گفت‬ ‫خاطر خطي ملوکانه مستحضر است که چيزی به فصل قشلق نانده ‪ .‬پايتخت هايونی گرچه غبطه ی‪-‬‬ ‫بشت عنب سرشت است ‪ ،‬اما سوز پاييزی بدی دارد ‪ .‬و بندگان درگاه متاجند که استخوان هاشان‬ ‫را آفتاب بدهند ‪ .‬صلح ملک و ملت هم در اين است که امسال موعد قشلق را پيش بيندازي ‪.‬‬ ‫چون اين طور که منجم باشی از ارصاد کواکب ديده از هفتم تا دهم ماه صلح نيست ذات اقدس‬ ‫‪ .‬هايونی بر اريکه ی سلطنت تکيه بزنند‬ ‫در حالی که نفس از ملس در نی آمد و مگس پر نی زند ‪ ،‬قبله ی عال دوباره جابه جا شد و يک‬ ‫‪ :‬سرفه ی ديگر کرد ‪ .‬گفت‬ ‫ببينم وزير اعظم ‪ ،‬نکند کلکی در کار شاها باشد ! مواظب باش که می دهم پوست تان را از ‪-‬‬ ‫‪ .‬کاه پر کنند ‪ ،‬ها ! حال بگو ببينم به عقل ناقص خودت چه می رسد‬ ‫‪ :‬وزير اعظم نگاهی به منجم باشی وو خانلرخان کرد و يک قدم ديگر گذاشت جلو و گفت‬ ‫چاکران درگاه قبل هه ی فکرها را کرده اند و به اين نتيجه رسيده اند که در اين سه روز ‪-‬‬ ‫بايد وجود ذی وجود مبارک قبله ی عال را از اريکه ی سلطنت دور نگه داشت تا اگر خدای‬ ‫‪ .‬نکرده بليی نازل شد ‪ ،‬ديگری پيش مرگ هايونی شده باشد‬ ‫‪ :‬قبله ی عال روی کرسی سلطنت نيم خيز شده و خون به صورت دوانده ‪ ،‬فرياد زد‬ ‫ده مادر به خطاها ! خوب کلکی جور کرده ايد ‪ .‬به هي سادگی می خواهيد از شر من خلص ‪-‬‬ ‫! شويد ؟ آهای مي غضب باشی‬ ‫که ميغضب باشی با لباس سر تا پا قرمز و قمه ی براق به دست ‪ ،‬مثل برق بل آمد و جلوی‬ ‫کرسی قبله ی عال به خاک افتاد و منتظر فرمان بعدی هان طور بی حرکت ماند ‪ .‬عي مسمه ‪.‬‬ ‫‪ :‬اما وزير اعظم از آن بيدها نبود که به اين بادها بلرزد ‪ .‬يک قدم ديگر آمد جلو و گفت‬ ‫قربان ! اجازه بفرماييد عرايض چاکر جان نثار تام بشود و بعد اگر خلفی بود اين گردن ‪-‬‬ ‫‪ .‬بنده ‪ ،‬و يک شعر مناسب خواند‬ ‫قبله ی عال اشاره ای به ميغضب کرد که بلند شد و رفت هان پس و پناه ها خودش را جا کرد‬ ‫‪ :‬وبعد اشاره ای به وزير اعظم کرد که بگو ‪ .‬وزير اعظم گفت‬ ‫خاطر مبارک مستحضر است که چاکران درگاه مدت ها است تفريی نداشته اند ‪ .‬از وقتی که ‪-‬‬ ‫حاج ميزا قم قم ‪ ،‬دارفانی را بدرود گفت برای بجت خاطر هايونی هم وسيله ای فراهم نشده ‪،‬‬

‫اگر اجازه بفرماييد بندگان خان زاد ترتيب کار را جوری داده اي که هم ماطرات آسانی از‬ ‫اثر بيفتد و هم وسيله ای جديد برای بجت خاطر هايون فراهم بشود ‪ ،‬و يک شعر مناسب ديگر‬ ‫‪ .‬خواند‬ ‫‪ :‬قبله ی عال دستی به ريش خود کشيد و گفت‬ ‫‪ .‬خوب ‪ ،‬خوب ‪ .‬بگو ببينم وزير اعظم ‪ .‬مثل اين که قضيه دارد خوش مزه می شود ‪-‬‬ ‫‪ :‬وزير اعظم جراتی پيدا کرد و يک قدم ديگر رفت جلو ودنبال حرفش را اين طور گرفت‬ ‫بعد هم بايد به عرض برسان که اين طايفه ی قلندرها با هه ی حق نعمتی که قبله ی عال به ‪-‬‬ ‫گردن شان دارند ‪ ،‬کم کم اسباب زحت مالک مروسه شده اند ‪ .‬گذشته از کارگزاران درگاه که‬ ‫مرتبا مراقب اعمال و گفتار آن ها هستند ‪ .‬شخص شخيص خانلرخان هم رفته و از نزديک شاهد‬ ‫بوده که ديگر جسارت را به آن حد رسانده اند که دارند خيالت موهوم در سر می پرورانند و‬ ‫‪ .‬توپ می ريزند‬ ‫‪ :‬به شنيدن اين حرف آخر ‪ ،‬قبله ی عال نيم خيز شد و برافروخته گفت‬ ‫عجب ! توپ می ريزند ؟ چه جوری ؟ پس اين وزير دواب پدرسوخته کجا است که برود ازشان ‪-‬‬ ‫ياد بگيد ؟ تا روز مبادا آن طور در نانيم و اصل پدرسوخته های احق ‪ ،‬پس چرا تا حال مرا‬ ‫خب نکرده ايد ؟ هيچ معلوم هست من توی اين ملکت چه کاره ام ؟‬ ‫‪ :‬وزير اعظم قيافه ی مات زده ها را به خود گرفت و گفت‬ ‫قربان خاک پای مبارکت گردم ‪ ،‬چارکران جان نثار نواستند آسودگی خاطر مبارک را به هم ‪-‬‬ ‫بزنند ‪ .‬حال هم دير نشده ‪ .‬می فرماييد با اين طايفه چه کنيم ؟ بروي توپ هاشان را بري ؟‬ ‫تصور می فرماييد کار به هي سادگی است ؟‬ ‫‪ :‬قبله ی عال مشتی روی مده ی ترمه ی زير دستش زد و گفت‬ ‫من چه می دان‪ .‬تو احق خرفت هي الن داری قضيه را به من خب می دهی هم الن هم چاره اش ‪-‬‬ ‫را می پرسی؟ پس تو و امثال تو ‪ ،‬اين هه مال و مکنت را برای چه حرام می کنيد ؟‬ ‫‪ :‬و بعد به فکر فرو رفت و مثل اين که با خودش حرف می زند ‪ ،‬گفت‬ ‫پس اين پدر سوخته ی ترکش دوز باورش شده ؟ ده نک به حرام ! به دست خودم پنج هزار سکه ‪-‬‬ ‫جايزه دادم تا دو تا از اين آسان جل ها آن سگ ملعون را غافلگي کردند و سرش را آوردند ‪.‬‬ ‫! حال اين پدرسوخته به حساب خودش گذاشته‬ ‫‪ :‬بعد روکرد به وزير اعظم و فرياد کشيد‬ ‫حال خود بی شعورت بگو ‪ ،‬چه گهی خيال داری بوری ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬وزير اعظم گفت‬ ‫اين طايفه ی ضاله معتقدند که به زودی معجزی به وقوع خواهد پيوست و خودشان را برای ‪-‬‬ ‫اين معجز آماده می کنند ‪ .‬توپ ريت شان نشان می دهد که اين معجز دست کم رسيدن به حکومت‬ ‫است ‪ .‬چاکران درگاه فکر کرده اند که به يک تي دونشان بزنند ‪ .‬هم به ظهور اين معجز کمک‬ ‫کنند و هم به رفع بليای آسانی در آن سه روز ‪ .‬به اين طريق که ظاهرا ميدان را برای اين‬

‫حضرات خالی می کنيم و آستان مبارک را به قشلق می بري ‪ .‬و از آن جا که قشلق هايونی در‬ ‫وليات جنوبی است و نزديک به سرحد مالک مروسه ‪ ،‬و رفت و آمد چاپار و ايلچی از آن جا‬ ‫آسانت است ‪ ،‬شايد ابت قرب جوار مبارک موجب صلح و سلم با دولت متحاب هسايه بشود و وسيله‬ ‫‪ .‬ی رفع کدورت های بي الثني ‪ .‬و به يک شعر مناسب ديگر کلم را ختم کرد‬ ‫در هي اثنا ‪ ،‬زمزمه ای در ملس افتاد و جسته جسته کلمات «بارک ال » و «احسنت» به گوش‬ ‫‪ :‬قبله ی عال هم رسيد که راضی و خوشحال گفت‬ ‫احسنت وزير اعظم ‪ .‬حقا که نان و نک ما حلل بوده ‪ .‬بد نقشه ای نيست ‪ .‬شنيده بودم که‪-‬‬ ‫اين ها مزاحم تدابي دولت بودند ‪ .‬اما نی دانستم کارشان تا اين حد بال گرفته باشد که‬ ‫زير گوش ما توپ بريزند ‪ .‬نک به حرام ها ! خوب ديگر چه نقشه ای برای شان کشيده ای ‪،‬‬ ‫ملعون ؟‬ ‫‪ :‬وزير اعظم خوش و خوشحال گفت‬ ‫بقای دولت هايونی باد ‪ .‬هفت تا از بازارهايی را که طرف معامله ی آن ها بودند ‪ ،‬هفته ‪-‬‬ ‫ی پيش حکيم باشی آستان به زيارت عزراييل مفتخر کرد ‪ .‬اموال شان را هم به فتوای ميزان‬ ‫الشريعه که معروف حضرت است ‪ ،‬مصادره کردي و ترتيبی می دهيم که در غياب سايه ی مبارکم ‪،‬‬ ‫اين حضرات گورشان را به دست خودشان بکنند ‪ .‬بعد هم که ماطرات ارضی و ساوی به ميمنت و‬ ‫مبارکی مرتفع شد و در رکاب هايونی از قشلق برگشتيم ‪ ،‬هفت نفر از سرکردگان اين حضرات را‬ ‫قربانی قدوم مبارک می کنيم و هفتاد تاشان را شع آجي می کنيم و باقی شان را هم حبس و‬ ‫‪ .‬تبعيد ‪ .‬گمان می کنيم ديگر غايله بوابد‬ ‫قبله ی‬

‫عال خوشحال و خندان ‪ ،‬در ميان احسنت های رجال و اعيان ملکت ‪ ،‬قابچی باشی را‬

‫صدا کرد و دستور داد هزار سکه ی طل را در دو کيسه ی جدا بياورد که يکی را توی دامن‬ ‫وزير اعظم انداخت ودومی را به دست مبارک شرد و نصف کرد ؛ نصفی راداد به منجم باشی و‬ ‫‪ .‬نصف ديگر را به خانلرخان ‪ ،‬مقرب ديوان و ملس تام شد‬ ‫‪6‬‬ ‫ملس پنجم‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬درست هان روزی که بار عام عالی قاپو بود ؛ اول آفتاب ‪ ،‬ميزا‬ ‫بنويس های ما بی خب از هه جا ‪ ،‬سوار بر دو تاخب بندری که از ميدان مال بندها برای يک‬ ‫هفته کرايه کرده بودند از دروازه ی شهر رفتند بيون ‪ .‬خود کلنت مل نتوانسته بود هراه‬ ‫شان بيايد ‪ ،‬اما پيشکارش را با هفت نفر قراول هراه شان کرده بود که چهارتاشان نيزه و‬ ‫کمان داشتند و سه تاشان تفنگ ‪ .‬و هه شان سوار بر اسب و قاطر ‪ ،‬دنبال ميزا بنويس ها ‪ ،‬و‬ ‫با عزت واحتام تام ‪ .‬آن روز تا غروب هيچ جا لنگ نکردند ‪ .‬ظهر کنار نر آبی هر کدام يک‬ ‫لقمه نان از توی خورجي هاشان درآوردند وخوردند و بازراه افتادند تا يک روزه دو منزل‬ ‫رفته باشند ‪ .‬غروب آفتاب رسيدند به کاروان سرايی که هم ساخلوی حکومتی بود و هم‬

‫چاپارخانه ‪ .‬و برای خوابيدن هان جا اطراق کردند ‪ .‬کاروان سرا آن قدر شلوغ بود تا صبح‬ ‫آن قدر رفت و آمد داشت که خواب به چشم ميزابنويس های ما نيامد ‪ .‬اين چاپار راه نيفتاده‬ ‫پاچاربعدی می رسيد ؛ عجله کنان و هن هن کنان ‪ ،‬يا به طرف شهر يا به ست وليات ‪ .‬معلوم‬ ‫بود که يک خب غي عادی هست ‪ .‬تا صبح اسب ها شيهه کشيدند و قاطر ها سم به زمي کوبيدند و‬ ‫چاپارها به ماموران چاپارخانه فحش دادند و ميزااسدال فکر و خيال بافت و هرچه ساس و کک‬ ‫در تام آن کاروان سرا بود از پاچه ی شلوار و حلقه ی آستي او رفتند تو و جا خوش کردند و‬ ‫تا صبح درنيامدند ‪ .‬ميزاعبدالزکی هم حالی بت از او نداشت ‪ .‬تا عاقبت ‪ ،‬اول خروس خوان‬ ‫از جا بلند شدند وبه ضرب من بيم تو بيی ‪ ،‬پيشکار کلنت را از خواب بيدار کردند ‪ .‬بعد هم‬ ‫قراول ها را راه انداختند‬

‫که رفتند از چا ه آب کشيدند و اسب و الغ ها را تيمار کردند‬

‫و بعد سرپا که رفتند از چاه آب کشيدند و اسب و الغ ها را تيمار کردند و بعد سرپا لقمه‬ ‫نانی خوردند و راه افتادند ‪. .‬خدا عال است که در اثر بی خوابی شب پيش بود يا علت ديگری‬ ‫داشت که سرراه از هر دهی می گذشتند ‪ ،‬ميزااسدال به نظرش می آمد که مردم از قحطی درآمده‬ ‫اند يا اصل از ترس وبا گريته اند ‪ .‬هه جا خلوت و مردم هه لغر و مردنی ‪ .‬فصل خرمن مدتی‬ ‫بود گذشته بود ‪ ،‬اما گاه گداری که از کنار آبادی مفصلی رد می شدند کوپاهای کاه باقی‬ ‫مانده ی خرمن ها که جع نکرده مانده بود به نظر ميزااسدال آن قدر کوچک و بدرنگ می آمد‬ ‫که انگار بچه ها خاک بازی می کرده اند و اين تل ها باقی مانده ی خاک بازی آن ها است ‪.‬‬ ‫هي جور از کنار دهات مروبه و چاه قنات های فروريته گذشتند و گذشتند و گذشتند تا عاقبت‬ ‫نزديکی های ظهر رسيدند ‪ .‬اول قلعه خرابه ای از دور نايان شد ‪ .‬بعد چت يک دسته درخت‬ ‫تبيزی که به يک گوشه از قلعه سايه انداخته بود ‪ ،‬پيدا شد و بعد يک نارون بزرگ که جلوی‬ ‫دروازه ی ده مثل گلوله ی بزرگی بر سر چوبی نشسته بود ‪ .‬نه کسی به پيشبازشان آمد ونه‬ ‫گاو و گوسفندی جلوی پاشان سربريدند ‪ .‬ميزابنويس های ما چني انتظاری هم نداشتند ‪ .‬اما‬ ‫پيشکار کلنت که از يک فرسخی ده جلو افتاده بود و نفر اول می رفت ‪ ،‬حسابی بش برخورده‬ ‫بود و بلند بلند به هرچه دهاتی زبان نفهم است ‪ ،‬فحش می داد و خودش را لعن می کرد که‬ ‫چرا به چني ماموريتی آمده ‪.‬حتی تک و توک دهاتی ها که در مزارع شخم می زدند يا به ده‬ ‫برمی گشتند ‪ ،‬به مض اطن که دار و دسته ی آن ها را می ديدند درمی رفتند يا خودشان را پس‬ ‫و پناهی قاي می کردند ‪ .‬خوبيش اين بود که يکی از قراول ها هفته ی پيش ‪ ،‬چپری به هي ده‬ ‫آمده و راه و چاه را می شناخت و گرنه حتی معلوم نبود درست آمده باشند ‪ .‬از دروازه ی‬ ‫دهکده که وارد شدند تا وسط ميدانگاهی ده برسند ‪ ،‬هيچ کس را نديدند ‪ ،‬انگار نه انگار که‬ ‫کسی در آن جا ساکن است ‪ .‬اما از تا پاله های تازه ای که به ديوار و گرد و خاکی که در‬ ‫هوا معلق بود ‪ ،‬معلوم بود که در هر خانه ای هم الن بسته شده و پشت هر دری آدم ها‬ ‫ايستاده اند و از لی درزی يا شکافی دارند تاشا می کنند ‪ .‬اين را حتی پيشکار کلنت هم‬ ‫‪ :‬فهميد ‪ .‬چرا که يک مرتبه از جا دررفت و به صدای بلند فرياد کشيد‬ ‫! گوساله های احق ! می ترسيد بوري تان ؟ پدرسوخته های بد دهاتی ‪-‬‬

‫و ميزا اسدال که پشت سر الغ می راند ‪ ،‬از پس هان دری که فحش خورده بود ‪ ،‬شنيد که يکی‬ ‫‪ :‬آهسته اما خيلی خشن گفت‬ ‫‪...‬ده ميغضب ها ‪-‬‬ ‫و قراولی که پشت سر ميزااسدال می آمد مثل اينکه هي را شنيد؛ که سر اسبش را کج کرد و با‬ ‫چکمه اش مکم يک لگد به هان در زد ‪.‬و چنان زد که بند دل ميزااسدال پاره شد ‪ .‬اصل ميزا‬ ‫از وقتی پاتوی ده گذاشته بود ‪ ،‬دلش شروع کرده بود به شورزدن‪ .‬و نی دانست چرا هرلظه‬ ‫منتظر اتفاق تازه ای بود ‪ .‬تا به ميدانگاهی ده برسند ‪ ،‬اتفاق ديگری نيفتاد ‪ .‬پيمرد ريش‬ ‫سفيدی که لبد کدخدای ده بود با دو تا از پسرهای حاجی مرضای مرحوم وسط ميدانگاهی ‪ ،‬زير‬ ‫تک درخت توت خاک گرفته ای ايستاده بودند و دهاتی ها هرچند نفری گوشه ای از ميدان کز‬ ‫کرده بودند ‪ .‬سوار ها به مض اينکه پياده شدند ميزا اسدال حرکتی کرد به طرف پسر بزرگ‬ ‫حاجی ‪ ،‬که در جوانی هم مکتبی بودند و خواست سلم کرده باشد ؛ اما آن هردوتا سرهاشان را‬ ‫پايي انداختند و به او مل نگذاشتند ‪ .‬پيشکار کلنت از اسب که پياده شد ‪ ،‬به جای سلم بچه‬ ‫‪ :‬های حاجی ‪ ،‬رو به کدخدا داد زد‬ ‫لبد کاه و جو هم تو اين خراب شده گينی آيد ‪.‬هان؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬که پسربزرگ حاجی دويد جلو ؛ نيمچه تعظيمی کرد و گفت‬ ‫‪ .‬اختيار داريد قربان ! منزل خودتان است ‪-‬‬ ‫و چند نفر از دهاتی هارا صدا کرد که هرکدام از يک گوشه ميدان دويدند جلو و افسار اسب‬ ‫والغ ها را گرفتند و بردند و هه ی جاعت به دنبال پيشکار کلنت وارد خانه ی اربابی شدند‬ ‫که تر و تيزتر بود و آب و جارو شده بود و تاپاله به ديوارهاش نچسبيده بود و باغچه ی‬ ‫کوچکی و حوضک آبی داشت ‪ .‬تا اتاق دم در را برای قراول ها خالی کنند و ديگران بروند توی‬ ‫پنجدری ‪ ،‬ميزااسدال به هوای سر و رو صفا دادن رفت لب حوض ‪ ،‬تا شايد بتواند دو کلمه ای‬ ‫با هم مکتبی قديش بگويد ؛ و داشت يواش يواش آب به سر و صورتش می زد که يکی از دهاتی ها‬ ‫به عنوان آب ريت روی دستش آمد جلو و تکه کاغذی گذاشت توی جيب قبای ميزا ‪ .‬ميزا دستش را‬ ‫که خشک کرد از هان دهاتی سراغ گوشه ی خلوت خانه را گرفت و تا يارو بدود و آفتابه را آب‬ ‫کند ‪ ،‬او خودش را به آن جا رسانيد و کاغذ را درآورده و خط هم مکتبی قدي خودش را شناخت‬ ‫که نوشته بود ‪«:‬تکليف هکارت معلوم است ‪ ،‬اما تو ديگر چرا ؟» عرق سردی بر پيشانی ميزا‬ ‫نشست و نفس بلندی کشيد و هان طور سرپا قلم دانش را از زير پرشالش بيون آورد ‪ ،‬و پشت‬ ‫هان تکه کاغذ نوشت ‪«:‬به روح پدرت من اصل نی دان کجا به کجاست ‪ .‬دارم ديوانه می شوم ‪.‬‬ ‫يک جوری خودت را به من برسان ‪ » .‬و تا يارو با آفتابه برسد ‪ ،‬ميزااسدال تکه کاغذ را به‬ ‫دستش داد و قلم دانش را بست و زد پرشالش و برگشت پيش ديگران ‪ .‬بعد هم ناهار آوردند و‬ ‫هه ساکت و آرام غذا خوردند و سفره که برچيده شد ‪ ،‬ميزا اسدال خستگی راه‬

‫و بی خوابی شب‬

‫پيش را بانه کرد و به اين عذر که در خواب خروپف می کند ‪ ،‬رفت توی زاويه ای که پلوی‬ ‫پنجدری بود دراز کشيد ‪ ،‬به هوای اين که شايد يکی از پسرهای حاجی به سراغش بيايد ‪ .‬هي‬

‫طور هم شد ‪ .‬يعنی يک ساعتی که گذشت ‪ ،‬در اتاق آهسته باز شد و پسر بزرگ حاجی آمد تو ‪ .‬و‬ ‫‪ :‬بی مقدمه با لنی سرزنش آميز ‪ ،‬اما خيلی آهسته گفت‬ ‫خوشم باشد ميزا ‪ .‬چشم ماروشن ‪ .‬حال ديگر کارت به اين جا کشيده که شده ای آتش بيار ‪-‬‬ ‫معرکه ی ديگران ؟ خودت را هم به نفهمی می زنی ؟ پس چه شد آن حرف وسخن ها؟ و آن دست و‬ ‫دل پاکی ها ؟ و آن هه درس و مکتب و اصول و فروع ؟‬ ‫‪ :‬ميزا به هان آهستگی گفت‬ ‫من اين گوشه کنايه ها را نی فهمم حسن آقا ‪...‬و بعد سي تا پياز آن چه را که ميان او و ‪-‬‬ ‫ميزاعبدالزکی گذشته بود برای حسن آقا تعريف کرد ‪ ،‬و آن چه را دم در خانه ی پدری آن ها‬ ‫ديده بود با آنچه از مشهدی رمضان علف شنيده بود ‪ ،‬و مشورتی که با خان دايی کرده بود ‪،‬‬ ‫‪ :‬هه را گفت و عاقبت افزود‬ ‫و حال هم اين جا نان و ن ک تو را می خورم ‪ ،‬هنوز نی دانستم دنيا دست کيست و من چه‪- ...‬‬ ‫بايد بکنم ‪ .‬شايد باور نکنی ‪ ،‬اما به اين مسافرت هم بيشت از اين جهت رضايت دادم که توی‬ ‫شهر ‪ ،‬بوی شلوغی می آمد ‪ .‬بعد هم به خود گفتم می روی می بينی اگر واقعا سر ارث و مياث‬ ‫دعوا دارند ‪ ،‬خودت کدخدامنشی کارشان را اصلح می کنی و نی گذاری ميزان الشريعه آدمی از‬ ‫‪ .‬آب و گل آلود ميان برارد ها ماهی بگيد‬ ‫‪ :‬حسن آقا به شنيدن اين حرف ها راحت تر نشست و گفت‬ ‫‪ .‬عجب روزگاری شده ! آدم به چشم و گوش خودش هم نی تواند اعتماد کند ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫می خواهی بکن ‪ ،‬می خواهی نکن ‪.‬من هيچ وقت دست به کاری نزده ام که لزم باشد توجيهش ‪-‬‬ ‫کنم ‪ .‬هرکاری خودش بايد موجه خودش باشد ‪ .‬حال بگو ببينم چه طور شد که کار به اين جاها‬ ‫ختم شد ؟‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫چه می دانيم ‪ .‬لبد تا اين جايش را می دانی که بابامان را چيز خور کردند ‪ .‬بعد هم ختم ‪-‬‬ ‫که برچيده شد هرسه تايی مان را بردند داروغگی ‪ .‬من و دوتا داداش ها م را ‪ .‬و يک کاغذ‬ ‫بلند بال گذاشتند جلوی مان که رضايت بدهيد وامضا کنيد يا توی حبس بپوسيد ‪ .‬برادر‬ ‫کوچيکه را هم ‪ -‬اصغر را می گوي ‪ -‬کردند توی هلفدونی ‪ ،‬مثل به عنوان گروگان ‪ .‬و من و‬ ‫برادرم را هفته پيش با دوتا مامورفرستادند که بياييم سراملک و به انتظار ناينده ی‬ ‫قانون و شرع ‪ ،‬يعنی شاها ‪ ،‬باشيم که وقتی آمديد کار را تام کنيم و برگردي تا برادرمان‬ ‫را آزاد کنند ‪ .‬توبايد از اين قضايا خبدارباشی ميزا ‪ .‬آخر چه طور می شود آدم ندانسته‬ ‫‪ ...‬بلند شود راه بيفتد‬ ‫پس قضيه ی اختلف و مصاله چه بود ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫اختلف کدام است ؟ مصاله کدام است ؟ اين ها را اين پدرسوخته ی گردن کلفت ‪ ،‬ميزان ‪-‬‬

‫الشريعه از خودش درآورده ‪ .‬گذاشته اند پس گردن مان که يک سوم املک وقف ‪ ،‬متوليش هم‬ ‫ميزان الشريعه ؛ از چهار دانگ باقی ‪ ،‬دودانگش مال خواجه نورالدين وزير ‪ ،‬يک دانگ مال‬ ‫شخص کلنت ‪ ،‬يک دانگ آخری هم مال سر کار و هکارتان ‪ .‬و هه ملک تازه چه قدر است ؟‬ ‫چهارپارچه آبادی با هفت رشته قنات ‪ .‬کور و کچل های من و برادرها هم بروند گدايی ‪ .‬حال‬ ‫‪ .‬فهميدی ؟ اختلف سر اين لاف بی صاحب است ؛ نه ميان ما برادرها‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال سرش را زيرانداخت و گفت‬ ‫مرا بگو که گول اين سيد جد کمرزده را خوردم ‪ .‬خوبيش اين است که ميزان الشريعه نی ‪-‬‬ ‫داند دست من هم در اين کار هست ‪ .‬من اصل برای هان حرف و سخن کهنه ای که باهاش داشتم ‪،‬‬ ‫گفتم اين روزها شهر نباشم بت است ‪ .‬می دانستم که اگر بان يک کاری دستم می دهد ‪ .‬اگر‬ ‫‪ .‬بداند باز من تو اين جور کارها دخالت کرده ام ‪ .‬اين دفعه ديگر از شهر بيون می کند‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ای بابا ‪ ،‬تو هم عجب ساده ای ! از بس دم در آن مسجد نشسته ای و هی آمد و رفت اين ‪-‬‬ ‫مردکه ی گردن کلفت را ديده ای ‪ ،‬خيال کرده ای هه ی کارهای دنيا به ميزان الشريعه ختم‬ ‫می شود ‪ .‬و بعد هم ميزان الشريعه خودش خواسته که تو را در اين کار شرکت بدهد ‪ .‬چون می‬ ‫دانسته که به امضای اين هکار سرکار ‪ ،‬آب سبيل هم به آدم نی دهند ‪ .‬خامت کرده اند ميزا‬ ‫‪ .‬مرا بگو که خيال می کردم چشمت را با مال دنيا بسته اند ‪ .‬حال واقعا راست می گويی ؟‬ ‫‪ :‬ميزا که بدجوری بغض گلويش را گرفته بود ‪ ،‬گفت‬ ‫چه بگوي حسن آقا‪...‬؟ بت است تو حرفی بزنی ‪ .‬بگو ببينم چرا آن مرحوم را چيز خور کردند ‪-‬‬ ‫؟ آخر که اين کار را کرد ؟‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫عاقبت ‪ ،‬خي خواهيش باعث مرگش شد ‪ .‬هفته ای يک روز ناهار نی آمد خانه و هان در حجره ‪-‬‬ ‫کباب بازار می خورد ‪ .‬ميگفت حال که لشه ی قصاب ها را من می دهم ‪ ،‬بايد ببينم اين کبابی‬ ‫ها چه به خورد مردم می دهند ‪ .‬بيا ! عاقبت ديد که چه زهر ماری به خورد مردم می دهند ‪.‬‬ ‫هر روز پنج شنبه عادتش اين بود ‪ .‬ناهارش را که می خورد در حجره را ازتو می بست و پادوش‬ ‫را می فرستاد ناهار و دراز می کشيد ‪.‬عصر هان روز من وقتی رفتم درحجره ‪ ،‬ديدم پادوش پشت‬ ‫در نشسته و در از تو هنوز بسته است ‪ .‬دل هری ريت تو‪ .‬عاقبت در را شکستيم و ديدي سياه‬ ‫شده ‪ .‬مثل قي ؛ و لب ها قاچ خورده ‪...‬لبد خان داييت باقيش را برات تعريف کرد ‪ .‬پيدا‬ ‫‪ .‬بود که چيزی توی کبابش ريته اند‬ ‫‪ :‬ميزا پرسيد‬ ‫آخر که ؟ که هچه کاری کرده بود ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫معلوم است ‪ .‬کبابی قسم می خورد که از مايه ی کباب آن روز صد و چند تا مشتی را راه ‪-‬‬ ‫انداخته ‪ .‬نشانی يکی يکی شان را هم به اسم و رسم داد ‪ .‬دست برقضا سرايدار تيمچه هم ‪،‬‬

‫هان روز ناهار کباب خورده بود ؛ کبابش را هم هي پادوی بابام برايش از در دکان آورده‬ ‫بود ‪ .‬اما زهر را فقط تو کباب بابام کرده بودند ‪ .‬آن های ديگر هيچ کدام طوری شان نشده‬ ‫‪ .‬بود‬ ‫‪ :‬ميزا باز پرسيد‬ ‫آخر بابا فهميد آن که‬

‫اين کار را کرده که بوده ؟ و چه نفعی برايش داشته ؟ هي ول ‪-‬‬ ‫کرديد ‪ ،‬رفت ؟‬ ‫‪:‬حسن آقا از سر بی حوصلگی گفت‬

‫ای بابا تو چه ساده ای ! از هان اول معلوم بود ‪ .‬هان روز توی ملس ختم ‪ ،‬سرايدار آمد‪-‬‬ ‫پلوی من نشست و گفت که وقتی پادوی بابام از در دکان کبابی برگشت ‪ ،‬اول سينی کباب مرا‬ ‫گذاشت دم در حجره ام و من مشغول خوردن شده بودم که ديدم سينی کباب باباتان را هم گذاشت‬ ‫روی پيشخوان حجره اش و رفت از آب انبار تيمچه برايش آب خنک بياورد ؛ که يکی از اين‬ ‫قلندرها منقل اسفند به دست ‪ ،‬رسيد جلوی بساط حجره ی حاجی و دول شد روی پيشخوان و بساط‬ ‫را دود داد و حاجی هم از حجره درآمد نيازی بش داد و يارو رفت ‪ .‬بعد هم پسره ی پادو از‬ ‫‪ .‬آب انبار برگشت و کاسه ی آب را گذاشت پلوی سينی کباب و رفت پی کارش‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫خوب پيداست که کار ‪،‬کار هان قلندره بوده ‪ .‬هيچ کاريش نکرديد؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫چه کارش می توانستيم بکنيم ؟ هه شان شبيه هم اند ‪ .‬هرکدام يک قبضه ريش اند و يک ‪-‬‬ ‫پياهن دراز سفيد ‪ .‬يه ی کدام شان را بگيم ؟ مگر اصل فرصت تقيق بود ؟ ختم برچيده نشده ‪،‬‬ ‫اين اوضاع پيش آمد که می بينی ‪ .‬و تازه من قسم می خورم که يارو حتما قلندر نبوده ‪.‬‬ ‫وقتی اموالش را اين جوری دارند سگ خور می کنند که جرات می کند بگويد ‪ ،‬کار ‪ ،‬کار‬ ‫قلندرها بوده ؟ تو مگر خودت نی گويی بايد ديد نفع کشت حاجی به که می رسيده ؟‬ ‫بفرماييد ! به کلنت می رسيده و به ميزان الشريعه و به خواجه نورالدين ‪ .‬ديگر قلندرها‬ ‫اين وسط چه کاره اند ؟ قلندرها اگر نفعی داشتند در حيات بابام بود ‪،‬که آن قدر کمک شان‬ ‫می کرد ‪ .‬به نظر ما کار ‪ ،‬کار حکومت است ‪ .‬کسی را به لباس مبدل فرستاده اند تا حاجی را‬ ‫چيز خور کند ‪ .‬تازه حاجی ما تنها نبوده‬

‫‪ .‬شش تای ديگر از سرشناس های شهر درست در هان‬

‫روزها مرده اند ‪ .‬يکی توی حام سکته کرده ؛ آن يکی اصل سر به نيست شده و هي جور ‪ ...‬و‬ ‫ما می دانيم که آن شش تای ديگر هم درست وضع حاجی ما را داشته اند ‪ .‬يعنی هه شان آدم‬ ‫هايی بوده اند سرشناس ‪ ،‬که دست شان به دهن شان می رسيده و بعد هم سر سپرده ی «شخص‬ ‫‪ .‬واحد» بوده اند‬ ‫‪ :‬ميزااسدال پرسيد‬ ‫شخص واحد که باشد ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا آهسته تر از معمول گفت‬

‫‪ .‬تراب کوی حق ‪ ،‬حضرت ترکش دوز ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬ ‫آهاه ! رييس قلندرها را می گويی ‪ .‬پس درست است که حکومت برای قلندرها خواب های بد‪-‬‬ ‫ديده ؟ خوب حال تکليف من چيست ؟ چه بايد بکنم ؟‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫من چه می دان ميزا ‪ .‬هرکسی يک تکليفی دارد ‪ .‬تو آدمی هستی عاقل و بالغ ‪ .‬سواد و تربه ‪-‬‬ ‫ات هم خيلی بيش از آن هااست که آدمی مثل من بتواند برايت تکليف مشخص کند ‪ .‬تکليف من و‬ ‫‪ .‬برادرهاي اين است که شده به قيمت از دست دادن تام اين املک ‪ ،‬جان مان را حفظ کنيم‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال پريد وسط حرف حسن آقا و گفت‬ ‫اين که نشد ‪ .‬آن وقت از کجا زندگی می کنيد ؟ تو که می دانی دفاع از مال و جان در حکم ‪-‬‬ ‫‪ .‬جهاد است‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫نه ميزا ‪ .‬آن وقت ها گذشت که می گفتند اگر کسی به خاطر مالش کشته بشود ‪ ،‬شهيد است ‪- .‬‬ ‫اين اعتقاد را آدم های نوکيسه از خودشان در آورده اند ‪ .‬مال دنيا آن قدرها ارزش ندارد‬ ‫که خون آدم پايش بريزد ‪ .‬اين روزها کسی شهيد است که به خاطر ايانش شهيد بشود و به خاطر‬ ‫ايانش مالش را فدا کند ‪ .‬پدرم آن کار را کرد و ما اين کار را می کنيم ‪ .‬غم برو بچه های‬ ‫مان را نداري ‪ .‬چون هه شان را سرشکن کرده اي توی قوم و خويش ها ‪ .‬بعد هم تنها نيستيم ‪.‬‬ ‫‪ .‬تراب کوی حق را داري ‪ .‬با هه ی اهل حق‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال مدتی به او نگاه کرد ‪ ،‬بعد پرسيد‬ ‫آخر اين پدر مرحوم شا چه هيزم تری به ميزان الشريعه فروخته بود؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ای بابا ‪ ،‬تو کجای کاری ؟ سرهي قضيه ی اهل حق باهاش بگومگو پيدا کرده بود ديگر ‪ .‬اصل ‪-‬‬ ‫بابام آخر عمری رعايت ظاهر را هم نی کرد ‪ .‬به جای اين که مثل ديگران سال به سال برود و‬ ‫يک چيزی از اموالش را با يک مل ‪ ،‬دست گردان کند و صدای اين ميزان الشريعه را بواباند ؛‬ ‫خودم بودم که در حضور يکی شان درآمد ‪ ،‬گفت ‪«:‬آدم تا خودش را شناخت ‪ ،‬خدا شد ‪ .‬چرا که‬ ‫خدايی به خود آيی است ‪ » .‬سر هي حرف قرار بود حتی تکفيش هم بکنند ‪ .‬آن وقت ديگر کار‬ ‫بدتر می شد ‪ .‬می دانی که تکيه ی دباغ خانه را هم فقط برای کمک به اهل حق راه انداخته‬ ‫بود ‪ .‬خدابيامرز سرش را در راه ايانش داد ‪ .‬درست است که از ما چنان رشادت ها نی آيد ؛‬ ‫اما برای رسيدن به حق ‪ ،‬به عدد خليق مردم ‪ ،‬راه هست ‪ .‬بعد چند دقيقه ای سکوت کردند که‬ ‫‪ :‬در آن ميزا اسدال پابه پا شد ‪ ،‬بعد گفت‬ ‫خوب حسن آقا ! تکليف من روشن شد ‪ .‬من به اين راه و رسم تازه ی شا اعتقادی ندارم ‪- .‬‬ ‫اما با هان راه و رسم های قديی می دان تکليفم چيست ‪ .‬برای ايان داشتم ‪ ،‬حتما لزم نيست‬ ‫آدم دنبال راه و رسم تازه بگردد ‪ .‬ايان هرچه کهنه تر بت ‪ .‬به هرصورت من صاحب اختيار خط‬

‫و امضای خودم که هستم ‪ .‬ميزا عبدالزکی را اگر توانستم راضی می کنم ‪ ،‬اگر هم راضی نشد‬ ‫‪ .‬که بدا به حال خودش‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫برايت گفتم که چون پای زور در کار است ‪ ،‬ما هه مان از اين مال چشم پوشيده اي ‪ .‬تو را ‪-‬‬ ‫هم هي پای زور به اين جا فرستاده ؛ مواظب باش برای خودت دردسر نتاشی ‪ .‬خب داري که‬ ‫‪ ....‬حکومت برای اهل اين طريقه خيال های بد دارد ‪ .‬زن و بچه های تو که گناهی نکرده اند‬ ‫‪ :‬ميزااسدال حرف دوست زمان کودکيش را بريد و گفت‬ ‫حسن آقای عزيز ! زن و بچه های آدم نی توانند عذر هه ی گناه های آدم باشند ‪ .‬اگر پای ‪-‬‬ ‫درد دل ميغضب ها هم بنشينی از اين مقوله آن قدر دلت را می سوزانند که خيال می کنی به‬ ‫خاطر زن و بچه شان با ميغضبی حج اکب می کنند ‪ ،‬يا جهاد ‪ ، ،‬که بچه هام گرسنگی سرشان نی‬ ‫شود که خدا خودش می داند توی دل من چه خبهااست ‪ .‬و از اين بانه ها ‪...‬غافل از اين که‬ ‫اگر از راه ميغضبی بچه هايت را نان بدهی ‪ ،‬ديگر تعجبی ندارد اگر هرکدام شان يک قاتل‬ ‫خونی بار بيايند ‪ .‬چون با هر لقمه نانی يک جرعه از خون مردم را سرکشيده اند ‪ .‬و ريت‬ ‫خون مردم را لزمه ی زندگی می دانند ‪ .‬لقمه ی حرام که قدما می گفتند ‪ ،‬يعنی هي ‪ .‬برای‬ ‫‪ .‬دو تا الف بچه ی ما خدا بزرگ است ‪ .‬فعل هم پاشو برو بگذار کمی بواب‬ ‫اما بعد از رفت حسن آقا ‪ ،‬ميزا اسدال اصل نتوانست بوابد ‪ .‬هان طور که دراز کشيده بود ‪.‬‬ ‫هی به خودش پيچيد و هی فکر کرد ‪ .‬تا ديگران از خواب بيدار شدند ؛ و دهاتی های خدمتکار‬ ‫عصرانه آوردند ؛ در ممعه های بزرگ ‪ ،‬با نان لواش تازه و پني و گردو ‪ ،‬و بعد هگی سواره‬ ‫‪ .‬بيون رفتند تا هم هوايی بورند و هم سری به املک حاجی مرحوم بزنند‬ ‫خستگی چهارپاها در رفته بود و سرحال بودند و آفتاب عصر می چسبيد و تفنگ دارها خودشان‬ ‫را آماده می کردند تا شکاری بزنند ‪ .‬از آبادی که دور شدند ‪ ،‬ميزااسدال خودش را به‬ ‫‪ :‬هکارش رساند و سعی کرد تا از ديگران عقب بانند و بعد اين طور شروع کرد‬ ‫‪ .‬ای وال اولد پيغمب ! فکر نی کردم دست هکارت راتوی هچه خنسی بگذاری ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی براق شد و تعجب کنان گفت‬ ‫چه خنسی جان ؟ مگر چه خب شده ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫خودت را به نفهمی نزن آقا سيد ! می خواهند اموال اين بيچاره ها را مصادره کنند و آن ‪-‬‬ ‫وقت تو می خواهی من پای سندش را امضا کنم ؟ بعد از يک عمر رفاقت ‪ ،‬حال من بياي بشوم‬ ‫زينت الالس سند مصادره ی اموال اين بندگان خدا ؟ فقط هي کارم مانده ؟‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی با اوقات تلخی گفت‬ ‫جان ! تو هم که هه اش پسه ی اين يک قلم امضای خودت را تو سر ما می زنی ‪ .‬خيال کرده ای‪-‬‬ ‫نوبرش را آورده ای ؟ ما خواستيم خي کرده باشيم ‪ ،‬گفتيم اين نان از گلوی بچه های تو‬ ‫برود پايي ‪ .‬مردم برای اين جور کارها سرمی شکنند جان ! ديگر اين پرت و پلها کدام است ؟‬

‫هر روز خواب تازه می بينی ؟ اصل با آن يک وجب ميز تريرت هوا برت داشته ؟ خيال کرده ای‬ ‫‪ ...‬چه کاره ای جان ؟ هرچه احتام‬ ‫‪ :‬ميزااسدال با عصبانيت کلمش را بريد که‬ ‫قباحت دارد سيد ! من نه خودم هيچ وقت کاره ای بوده ام ‪ ،‬نه هيچ کدام از اجدادم هوس ‪-‬‬ ‫ضبط املک مردم را به سرداشته اند ‪ ،‬تا آن جايی که من يادم است ماها پدر در پدر از راه‬ ‫قلم نان خورده اي ‪ .‬اما هيچ وقت ‪ ،‬هيچ کدام مان قلم توی خون و مال مردم نزده اي ‪ .‬حال‬ ‫تو پسر ناخلف پيغمب ‪ ،‬ما را برداشته ای آورده ای که يک امضا بدهيم و يک دانگ و اموال‬ ‫حاجی را صاحب بشوي ؟ آقا سيد ! تو اگر مبوری برای بست در دهن زنت يا برای بست پاهاش به‬ ‫‪ ...‬اين رذالت ها تن در بدهی ‪ ،‬زن و بچه ی من به نان و پني عادت کرده اند‬ ‫‪ :‬که ميزاعبدالزکی ‪ ،‬ديوانه وار ‪ ،‬فرياد کشيد‬ ‫مگر عقلت کم شده جان ؟ ‪-‬‬ ‫و چنان فريادی که پيشکار کلنت و بچه های حاجی از يک ميدان جلوتر برگشتند که ببينند چه‬ ‫خب شده است ‪ .‬ميزا بنويس های ما که ديدند بدجوری شده است آرام گرفتند و مدتی ساکت الغ‬ ‫راندند تا از ديگران فاصله ی بيش تر ی گرفتند و اين بار ميزاعبدالزکی به حرف آمد و با‬ ‫‪ :‬صدايی لرزان گفت‬ ‫به سر جدم قسم ‪ ،‬من الن اين حرف ها را از دهان تو می شنوم ‪ .‬هرگز هچه حرف ها نبوده ‪- ،‬‬ ‫جان ‪ .‬که سهم ما چه باشد و چه نباشد ‪ .‬يک سوم اموال وقف ‪ ،‬بقيه مصاله ميان بچه ها ‪ .‬به‬ ‫من و تو هم اگر دل شان خواست چيزی می دهند ‪ ،‬جان ‪ .‬طاقشالی ‪ ،‬پولی يا اسب و استی ‪.‬‬ ‫‪ :‬وگرنه هيچ چی ‪ .‬ميزا اسدال ريشخندکنان پرسيد‬ ‫پس اين معامله ی نان و آب داری که دهنت را آب انداخته ‪ ،‬هي بود ؟ و برای اين کار اصل ‪-‬‬ ‫چه حاجت به اين هه مامور تفنگ به کول ؟ و چه حاجتی به دخالت شخص کلنت ؟‬ ‫ميزا عبدالزکی گفت ‪ :‬جان من ! آخر چند بار بايد گفت که بچه های حاجی دعوا دارند ‪ .‬مگر‬ ‫نديده ای ‪ ،‬جان ! که به خاطر مال دنيا ‪ ،‬برادر چشم برادر را درمی آورد ؟ کلنت هم برای‬ ‫اين دخالت کرد که مال وقف ‪ ،‬مال مردم است ‪ .‬ديگر اين حرف ها را از کجا درآورده ای ‪،‬‬ ‫جان ؟‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫دعوا ندارد آقا سيد ! بگو ببينم اگر هان متنی را جلوت بگذارند که من گفتم ‪ ،‬امضا می ‪-‬‬ ‫کنی يا نه ؟‬ ‫‪ :‬هکارش پرسيد‬ ‫نی فهمم جان ‪ .‬چه متنی را ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫اين که يک سوم اموال وقف ‪ ،‬يک سوم ديگر ‪ ،‬يعنی دو دانگش مال خواجه نورالدين‬

‫‪،‬و يک ‪-‬‬

‫سوم نصفش مال کلنت و نصفش مال ما دو نفر ‪ .‬اين مت را امضا می کنی يا نه ؟‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی دهنه ی الغش را کشيد و ايستاد و بربر به هکارش نگاه کرد و گفت‬ ‫نه جان ! اصل هچه قراری نبوده ‪ .‬من هان چيزی را امضا می کنم که با ميزان الشريعه ‪-‬‬ ‫‪ .‬گفتم و شنيدم‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫خوب ‪ .‬حال آمدي و ميزان الشريعه تو را خام کرده باشد ؛ آن وقت چه می کنی ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫جان ! نی دان بااين ميزان الشريعه چه پدر کشتگی ای داری که اين طور بش مظنونی ‪ .‬نی ‪-‬‬ ‫! فهمم ‪ .‬جان‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫صحبت از ظن نيست آقا سيد!صحبت از يقي است‪.‬و اين وردست کلنت هم با تام قراول هاش برای ‪-‬‬ ‫اين هراه ما نيامده اند که باد سر دل ما را بزنند ‪ .‬و اصل دعوايی هم ميان بچه های حاجی‬ ‫نيست ‪ .‬ميزان الشريعه نوشته داده دست اين پيشکار کلنت و موبه مو حاليش کرده چه بکند‬ ‫‪...‬و بعد آن چه را که پسر بزرگ حاجی گفته عينا برای هکارش تعريف کرد ‪.‬و هي طور که ميزا‬ ‫اسدال تعريف می کرد ‪ ،‬ميزا عبدالزکی رنگ می گذشت و رنگ برمی داشت تا شد مثل گچ ديوار ‪.‬‬ ‫حرف ميزااسدال که تام شد ‪ ،‬چيزی نانده بود که ميزاعبدالزکی از الغ بيفتد زمي ‪ .‬چنان‬ ‫‪ :‬حالی شده بود که نگو‪.‬ميزااسدال که اين حالت را ديد از سر دلسوزی گفت‬ ‫چت شده آقا سيد ؟! ميزان الشريعه خامت کرده ‪ ،‬هان ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫قضيه از خام کردن گذشته ‪ ،‬جان ! ياد اين افتادم که وقتی می خواستم از پيشش بياي بيون ‪-‬‬ ‫‪ ،‬هان دم در گفت ‪«:‬البته شا خودتان وارد هستيد ‪ .‬اما برای اين که مبادا خدای نکرده حقی‬ ‫ناحق بشود ‪ ،‬من يک يادداشت داده ام دست کلنت که اگر اشکالی پيدا کرديد نگاهی بش بکنيد‬ ‫‪ ».‬و حال می فهمم که غرض از يادداشت چه بوده ‪ ،‬جان ! خوب نقشه کشيده و دست ما را بسته‬ ‫‪ .‬بدبتی اين جاست جان ‪ ،‬که در چنان روزهايی که از دست اين زنکه آن جور به عذاب آمده‬ ‫‪ .‬بودم ‪ ،‬بايد اين پدرسگ بفرستد دنبال من‬ ‫‪:‬ميزا اسدال گفت‬ ‫وحشت ندارد آقا سيد ! تکليف من روشن است ‪ .‬زير هچه سندهايی را امضا نی کنم ‪ .‬تو خود ‪-‬‬ ‫دانی ‪ .‬فکرهايت را بکن و تصميم بگي ‪ .‬بی من هم می توانی کارت را بکنی ‪ .‬آن يادداشت هم‬ ‫لبد حال دست پيشکار کلنت است ‪ .‬می گوييم درش بياورد و هي امشب خيالش را راحت می کنيم ‪،‬‬ ‫‪ .‬به هر صورت تو خود دانی‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫چه می گويی ‪ ،‬جان ؟ تو خود دانی کدام است ؟ من اگر تنها اين کاره بودم چرا پای تو را ‪-‬‬ ‫می کشيدم وسط‪ ،‬جان ؟‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫من از اول بت گفتم که وقتی پای ميزان الشريعه و کلنت در کاری هست ‪ ،‬پيداست که قضيه ‪-‬‬ ‫آب برمی دارد ‪ .‬لبد ميزان الشريعه به تو اطمينان داشته که فرستادتت دنبال اين کار ‪.‬‬ ‫مرا که نفرستاده ‪ .‬من هم اگر دخالتی کرده ام به خاطر تو بوده ‪ .‬تا حال رفيق و هکار‬ ‫‪ .‬بودي ‪ -‬بعد هم هستيم ‪ -‬اما توقع اين جور کارها را ‪ ،‬ديگر از من نداشته باش‬ ‫‪ :‬هکارش گفت‬ ‫کليات نباف ‪ ،‬جان ! حال ديگر دوربرداشته ! بگذار ‪ ،‬جان ‪ ،‬ببينم چه غلطی بايد کرد ‪- .‬‬ ‫خيال می کنی اگر ما اين کار را نکنيم ‪ ،‬دنيا امرش لنگ می ماند ؟ قول بت می دهم ديگران‬ ‫با سربيايند ‪ ،‬جان ‪ .‬در اين صورت آدم خودش را به دردسر بيندازد ؟‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫اگر هم دردسری داشته باشد ‪ ،‬برای من بيش تر است ‪ ،‬با آن برو بچه ها ‪ .‬اما خدا زنده ‪-‬‬ ‫اش بگذارد ‪ .‬خان داييم هست ‪ .‬بعد هم آن يک وجب ميزترير ‪ ،‬به قول تو ‪ ،‬چندان چنگی به دل‬ ‫‪ .‬نی زند ‪ .‬به هر صورت دردسر تو کم تر است‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫از کجا‪ ،‬جان ؟ که گفته ؟ دردسر که کم و زياد ندارد ‪ ،‬جان ! درست است که من پابند بچه ‪-‬‬ ‫نيستم ‪ ،‬اما غي از بچه خيلی چيزهای ديگر دارم ‪ .‬بعد هم ببينم ‪ ،‬جان ‪ ،‬مالک اين آبادی‬ ‫ها چه ورثه ی حاجی باشند ‪ ،‬چه يک نفر ديگر ‪ ،‬برای اين دهاتی ها چه فرق می کند ؟ حال که‬ ‫قضيه از اصل خراب است ‪ ،‬جان ‪ ،‬چرا من و تو خودمان را به دردسر بيندازي ؟ مدعی اصلی اين‬ ‫‪ .‬دهاتی ها هستند که می بينی حرفی ندارند ‪ ،‬جان‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫نشينيدی ديروز که وارد می شدي از پشت در چه فحشی بمان دادند ؟ مردم دست شان کوتاه ‪-‬‬ ‫است ‪ ،‬وگرنه خيال می کنی ما را راه می دادند ؟ بعد هم درست است که کار از اصل خراب است‬ ‫و از دست من و تو شايد کاری ساخته نباشد ؛ اما اين وضع را که من و تو نگذاشته اي ‪.‬‬ ‫بگذار هان ديگران خراب ترش کنند ‪ .‬من کاری ندارم به اين که وقتی مالک يک آبادی کسانی‬ ‫مثل بچه های حاجی باشند ‪ ،‬خلق خدا راحت ترند ‪ ،‬تا مالک شان آدمی باشد که سهم اربابی اش‬ ‫را به زور تفنگ دار حکومتی و دول پنا از مردم در بياورد ‪ ،‬از اين هم بگذري که صحبت‬ ‫«الزرع للزرع » مال خيلی سال ها پيش از اين است ؛ اما از هه ی اين ها گذشته ‪ ،‬اين را‬ ‫از من داشته باش که وقتی از دستت کاری برای مردم برنی آيد ‪ ،‬بت است دست کم نابت خودت‬ ‫را حفظ کنی ‪ .‬تکليف ما اين است که در اين مظلمه شرکت نکنيم ‪ .‬اما اين که چه ما اين کار‬ ‫را بکنيم ‪ ،‬چه نکنيم ‪ ،‬اين جورکارها هيچ وقت لنگ نی ماند ‪ ،‬درست به کار ميغضب ها می‬ ‫ماند ‪ .‬حق مطلب اين است که با اين جور حکومت ها هيشه احتياج به ميغضب هست ‪ ،‬درست ؟ اما‬ ‫‪ :‬درست است که هر آدمی با هي استدلل برود و ميغضبی را قبول کند ؟ و به خودش بگويد‬ ‫فلن بابا که خون کرده و عاقبت بايد کشته شود ‪ ،‬چه فرقی می کند که من حکم را اجرا کنم«‬ ‫‪ .‬يا ديگری ؟» با اين حرف و سخن ها فقط حرص را می شود راضی کرد نه عقل را‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬به اين جا حرف و سخن دو ميزا بنويس ما تام شد ‪ ،‬و رکاب زدند تا‬ ‫به ديگران برسند و در ظاهر به عنوان تيه ی فهرست مزرعه ها و مقدار بذرافشان املک و‬ ‫آبگي قنات ها‬

‫‪ ،‬قلمی روی کاغذ بياورند ‪ .‬در هي مدت تي و ترقه ی قراول ها مدام شنيده‬

‫می شد که وقتی برگشتند ‪ ،‬دو سه تايی خرگوش زده بودند که خودشان نی خوردند و لشه ی سفيد‬ ‫آن ها را با گوش های دراز و لس ‪ ،‬جلوی سگ های ده انداختند ؛ و ده پانزده تايی هم کبوتر‬ ‫چاهی زده بودند که برای شام شان کباب کردند ‪ .‬آن شب حرف وسخنی پيش نيامد ‪ .‬چون هنوز‬ ‫يکی دوتا از آبادی ها که با ده اصلی فاصله داشت ‪ ،‬مانده بود ؛ و بايد روز بعد زرع و‬ ‫پيمانش می کردند ‪ .‬ناچار روز بعد را هم به اين کار گذراندند ‪ .‬ودر اين مدت ‪ ،‬ميزا‬ ‫بنويس های ما حسابی از کم و کيف کار سر درآوردند و گاهی در گوشی ‪ ،‬و مفی از چشم پيشکار‬ ‫و قراول هايش ‪ ،‬با بچه های حاجی حرف و سخنی زدند و به آن ها حالی کردند که اهل اين کار‬ ‫نيستند ؛ و زمينه سازی ها و مشورت ها ‪ ،‬برای اين که چه جوری اهل ده را از شر اين قراول‬ ‫ها خلص کنند ؛ و قراول ها در هي مدت يک بز چاق سنگي را که از گله عقب مانده بود ‪ ،‬به‬ ‫عنوان شکار زدند و بعد که معلوم شد مصوصا عوضی گرفته بودند ‪ ،‬هيچ کس بشان حرفی نزد ‪ ،‬و‬ ‫باز در هي مدت ميزااسدال هه اش در فکر قلندرها بود وايان جاندار و تازه ای که در دل‬ ‫حاجی و پسرهايش بيدار کرده بودند ؛ و نيز در هي مدت ميزاعبدالزکی تنها که می ماند مثل‬ ‫برج زهر مار بود و نی دانست چرا دلش می خواهد کاسه کوزه ی تام اين قضايا را سرزنش‬ ‫بشکند ‪ ،‬اما نه رويش می شد با ميزااسدال از اين مقوله حرفی بزند و نه کس ديگری را در‬ ‫ده می شناخت ‪ .‬و حتی به فکرش رسيد که ‪ «:‬آخرش اينه که دست از سر زنک ور می دارم و جان‬ ‫را می خرم ‪ ».‬اما هي طور ساکت بود و آن چه را که در دل داشت با هيچ کس در ميان نگذاشت‬ ‫‪ .‬و اول غروب يک قاصد مفی از شهر رسيد که فوری رفت سراغ حسن آقا و خبهايی به او داد که‬ ‫‪ .‬به زودی می فهميم‬ ‫شب ‪ ،‬شام که خورده شد و سفره را جع کردند ‪ ،‬پيشکار کلنت بی خب از آن چه ميان ميزابنويس‬ ‫‪ :‬های ما و بچه های حاجی گذشته بودو بی خب از وقايع شهر ‪ ،‬سر حرف را باز کرد و گفت‬ ‫خوب ‪ ،‬مثل اين که کار ما ديگر تام شده است ‪ .‬در ثانی بيش از اين هم نبايد سربار ‪-‬‬ ‫‪ .‬آقازاده های حاجی مرحوم شد که ان شاءال نور از قبش ببارد‬ ‫بعد دونفر از قراول ها را صدا کرد و در گوش يکی شان چيزی گفت که رفت بيون و ديگری را‬ ‫‪ :‬گفت هان دم در پنجدری بنشيند وبعد حرفش را اين جور دنبال کرد‬ ‫بله ‪ ،‬عرض می کردم که هرچه زودتر بايد رفع زحت کرد ‪ ،‬در ثانی ‪ ،‬جناب کلنت هم در شهر ‪-‬‬ ‫منتظرند ‪ ،‬بايد هرچه زودتر برگردي ‪ .‬در ثالث ‪ ،‬تا آقايان سند را تنظيم کنند ‪ ،‬فرستادم‬ ‫کدخدا و ريش سفيد های مل را خب کنند که بيايند زير ورقه ها را امضا بگذارند ‪ .‬چه طور‬ ‫است ؟‬ ‫بعد دست کرد توی جيبش و کاغذ تاشده ای را درآورد و گذاشت جلوی روی ميزاعبدالزکی ‪ .‬ميزا‬ ‫در حالی که رنگ به صورتش نبود ‪ ،‬کاغذ را برداشت و باز کرد و خواند ؛ بعد آن را داد به‬

‫دست ميزااسدال که او هم در حالی که سرتکان می داد ‪ ،‬خواند و داد به دست پسر بزرگ حاجی‬ ‫‪ . :‬حسن آقا پس از خواندن کاغذ دو سه دفعه دستش را به هم ماليد و گفت‬ ‫خوب ! بله ديگر ‪ .‬ريش و قيچی دست خود آقايان است ‪.‬بنده چه کاره ام ؟ و ساکت شد ‪ .‬بعد ‪-‬‬ ‫‪ :‬از او ميزااسدال به حرف آمد و گفت‬ ‫روزی که اين آقا سيد فرستاد دنبال من و در اين کار کمک خواست ‪ ،‬صحبت از اين بود که‪-‬‬ ‫ورثه ی مرحوم حاجی به پا در ميانی جناب ميزان الشريعه تصميم به مصاله گرفته اند و می‬ ‫خواهند برای اين که نام نيکی از پدرشان باند ‪ ،‬يک سوم اموالش را وقف کنند ‪ .‬اما اين‬ ‫طور که در اين کاغذ نوشته ‪ ،‬غي از وقف ثلث اموال صحبت از مصاله ی باقی املک است به‬ ‫‪ .‬اشخاص ديگر ‪ .‬ما هچه قراری نداشته اي‬ ‫‪ :‬پيشکار کلنت که انتظار کوچک ترين اما را نداشت ‪ ،‬گفت‬ ‫بر فرض که فرمايش سرکار درست باشد ‪ ،‬اين دست خط جناب ميزان الشريعه است ‪ ،‬و فرمايش ‪-‬‬ ‫سرکار اجتهاد در مقابل نص است ‪ .‬در ثانی ‪ ،‬ورثه ی مرحوم حاجی اين جا حی و حاضرند ‪.‬‬ ‫‪ .‬وکيل و وصی هم نی خواهند‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫اگر برادر مرا به عنوان گروگان حبس کرده بودند ‪ ،‬چاره ای جز اين نداشتم که گردن به ‪-‬‬ ‫‪ .‬هر حرف زوری بگذارم‬ ‫‪ :‬و ميزاعبدالزکی دنبال کرد که‬ ‫جان ! تام ورثه ی حاجی که حاضر نيستند ‪ .‬يکی شان حبس است جان ‪ ،‬و چهارتا دخت هم دارد ‪-‬‬ ‫‪ .‬و مادرشان هم زنده است و سهم می برد ‪ .‬از تام اين ورثه ‪ ،‬فقط اين دونفر حاضرند جان‬ ‫‪ :‬بعد روکرد به حسن آقا و پرسيد‬ ‫ببينم ‪ ،‬جان ‪ ،‬شايد شا وکالت نامه ای از ديگران داشته باشيد ‪ .‬در اين صورت البته ‪-‬‬ ‫‪ .‬قضيه فرق می کند جان‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪ .‬ما نی دانستيم که ازمان چه می خواهند ‪ ،‬وگرنه تيه کردن يک وکالت نامه کاری نداشت ‪-‬‬ ‫پيشکار کلنت که مات و مبهوت به اين مکاله گوش می کرد و می ديد که اوضاع بدجوری دارد‬ ‫‪ :‬عوض می شود ‪ ،‬دخالت کرد و گفت‬ ‫ميزا مگر يادت نيست ميزان الشريعه دم در به تو چی گفت ؟ در ثانی ‪ ،‬نکند خيال کرده ای ‪-‬‬ ‫چانه بزنی تا سهم خودت را بيش تر کنی ؟ اگر ورثه ی حاجی هم رضايت داده باشند ‪ ،‬من نی‬ ‫گذارم ‪ .‬در ثالث ‪ ،‬مگر تو نی دانستی که برای امضای صلح نامه ‪ ،‬وجود هه ی اين ها که حال‬ ‫می شاری لزم است که وقتی شهر بودي صدايت در نيامد ؟ تازه حال هم عزا ندارد ‪ ،‬شا سند را‬ ‫بنويسيد ‪ ،‬هه حضار امضا می کنيم ‪ ،‬و امضای اشخاص غايب را هم ‪ ،‬به شهر که برگشتيم به‬ ‫‪ .‬راحتی می گيي‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی برافروخته و عصبانی گفت‬

‫‪ .‬ما هم چه سندی را نه می نويسيم ‪ ،‬جان ‪ ،‬نه امضا می کنيم ‪-‬‬ ‫‪ :‬پيشکار گفت‬ ‫عجب ! آقا سيد چه طور اين دفعه جوشی شدی ؟ در ثانی ‪ ،‬نکند شوخی می کنی ؟ يا شايد کاسه‪-‬‬ ‫ی داغ تر شده ای ؟‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫! هيچ کدام ‪ ،‬جان ‪-‬‬ ‫‪ :‬پيشکار کلنت که هنوز باورش نی شد وضع عوض شده ‪ ،‬رو کرد به بچه های حاجی و گفت‬ ‫شا چه می گوييد ؟ در ثانی ‪ ،‬شايد شا هم در اين بند و بست شرکت داريد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬اين بار ميزااسدال به حرف آمد که‬ ‫درثانی ‪ ،‬در ثانی کدام است ؟ چرا برای مردم پاپوش می دوزی ؟ اين بيچاره ها مگر جرات ‪-‬‬ ‫دارند حرف بزنند ؟‬ ‫‪ :‬و ميزا عبدالزکی دنبال کرد که‬ ‫جان ! حضرت پيشکار ! گفتم که اين دو نفر تنها نيستند ‪ .‬من قول می دهم که اگر سند ‪-‬‬ ‫نوشته و حاضر را ‪ ،‬جان ‪ ،‬جلوی اين ها بگذاری فورا امضا بکنند ‪ .‬البته حسن آقا خط و‬ ‫ربطش از ما هم بت است ‪ .‬جان ‪ .‬اما چون از طرف دعواست ‪ ،‬نوشته اش قبول نيست ‪ .‬فردا خدای‬ ‫نکرده باعث دردسر خود سرکار می شود ‪ ،‬جان ‪ .‬و می گويند به زور ازشان سند گرفته ای ‪.‬‬ ‫صلح خود شا نيست جان ‪ ،‬که در اين کار عجله بشود ‪ .‬بگذاري و کالت نامه از ديگران بيايد‬ ‫يا هه حضور داشته باشند ‪ ،‬جان ‪ ،‬آن وقت اگر ما را بگويی باز برای مان سهمی قايل شده‬ ‫اند ‪ ،‬جان ‪ ،‬اما سرکار که هيچ کلهی از اين ند نداريد ‪ ،‬چرا کاسه ی از آش داغ تر‬ ‫بشويد ؟ به ‪ ،‬جان ؟‬ ‫‪ :‬پيشکار گفت‬ ‫عجب ! حال ديگر برای من هم تکليف معي می کنيد ؟ در ثانی ‪ ،‬نکند هه تان دست به يکی ‪-‬‬ ‫کرده باشيد ؟‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫‪ .‬هرچه هست هي است ‪ .‬از دست ما دو نفر کاری برنی آيد ‪-‬‬ ‫‪ :‬پيشکار که ديگر حوصله اش سرآمده بود ‪ ،‬گفت‬ ‫ببي آميزاعبدالزکی ‪ ،‬تکليف اين ميزااسدال معلوم است ‪ ،‬چندان سابقه ی خوشی هم نداشته ‪-.‬‬ ‫اما تو چرا خام شده ای ؟ در ثانی می دانی به ريسمان اين مرد از کجا سردرآوردی ‪...‬؟‬ ‫در هي وقت ‪ ،‬هفت نفر از پيمردها و ريش سفيد های ده با کدخدا از در وارد شدند و سلم و‬ ‫عليک کردند و هرکدام و هرکدام گوشه ای از ملس جا گرفتند ‪ .‬پيشکار کلنت که از شنيدن‬ ‫صدای پای قراول ها توی حياط دلش قرص شده بود ‪ ،‬رو کرد به پيمردها و انگار نه انگار که‬ ‫‪ :‬اتفاقی افتاده است ‪ ،‬گفت‬ ‫لبد خب داريد که لطف الی شامل حال اهالی اين آبادی ها شده و قرار است به زودی جزو ‪-‬‬

‫ابواب جعی مردان نيکی امثال حضرت وزيراعظم و شخص شخيص کلنت بشويد و ان شاءال روزگاری‬ ‫بتی در پيش داشته باشيد ‪ .‬در ثانی ‪ ،‬اين آقايان مررها به نايندگی از طرف شخص کلنت ‪،‬‬ ‫آمده اند تا سند تويل اين املک را بنويسند ‪ .‬در ثالث ‪ ،‬گفتم شا ريش سفيدهای مل حاضر و‬ ‫‪ .‬ناظر باشيد و شهادت بدهيد که کسی قلمی يا قدمی به خلف حق برنداشته‬ ‫حرف پيشکار کلنت که تام شد ‪ ،‬هيچ کس چيزی نگفت ‪ .‬و هم چنان که ملس ساکت و آرام مانده‬ ‫بود ‪ ،‬ميزااسدال بلند شد رفت دم يکی از درها و دو تا کلوخ پادری را برداشت و برگشت‬ ‫سرجايش نشست ‪ .‬و هه به دقت شاهد بودند که انگشتش را از انگشت درآورد و يک مهر هم از‬ ‫توی قلم دانش کشيد بيون و هريک از آن دو را گذاشت روی يکی از کلوخ ها و با کلوخ ديگر‬ ‫کوبيد و نگي هارا خرد کرد و حلقه ی نقره ی هرکدام را ‪ ،‬که به صورت قراضه ای درآمده بود‬ ‫‪ ،‬پيش روی قراولی انداخت که دم در اتاق نشسته بود ‪ .‬پيشکار کلنت که می ديد کار بدجوری‬ ‫پيش می رود ‪ ،‬وحشتش گرفته بود که الن هه ی اهل ده خبدار شده اند و مکن است هي شبانه‬ ‫بريزند و کلک او را با هفت تا قراولش بکنند ‪ .‬چه بکند ؟ چه نکند ؟ که يکی از پيمردها ‪،‬‬ ‫‪ :‬انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ‪ ،‬خيلی شرده و با طمطراق به حرف آمد‬ ‫عرض کنم به حضور پيشکار باشی که مارعيتيم ‪ .‬نه صاحب ماليم نه مدعی کسی ‪ .‬هيچ کدام مان‪-‬‬ ‫هم از بت بد خط و ربطی نداري‬

‫‪،‬که امضا بدهيم ‪ .‬عرض می شود که تا به حال مالک اين‬

‫آبادی ها ‪ ،‬حاجی آقای مرحوم بود ‪ ،‬که خدا بيامرزدش ‪ .‬بعد از اين هم ‪ ،‬عرض کنم ‪ .‬مالک‬ ‫هرکه باشد ما هان رعايای فرمانبداري ‪ ،‬و خدا هم به شا طول عمر بدهد که ما را قابل‬ ‫‪ .‬دانسته ايد که در چني ملسی حاضر و ناظر باشيم‬ ‫و باز سکوت برقرار شد ‪ .‬چنان سکوتی که انگار هيچ کس در ملس نيست ‪ .‬ميزابنويس های ما‬ ‫ديگر چيزی نداشتند ‪ ،‬بگويند ‪ .‬پيمردها و ريش سفيدهای ده هم که از ديروز می دانستند‬ ‫قضايا از چه قرار خواهد شد ‪ .‬بچه های حاجی هم که جای خود داشتند ‪ .‬فقط می ماند پيشکار‬ ‫کلنت که حسابی به تله افتاده بود ‪ .‬در اين ده کوره با هفت تا قراول ‪ ،‬که تازه هه شان‬ ‫تفنگ نداشتند ‪.‬در مقابل سی صد خانوار جعيت چه می توانست بکند ؟ اين بود که پس از مدتی‬ ‫سکوت ‪ ،‬بلند شد و به بانه ی قضای حاجت از اتاق بيون رفت ‪ .‬در اين موقع ميزا اسدال به‬ ‫‪ :‬حرف آمد که‬ ‫به هرحال اين را می توانيد شهادت بدهيد که يک ميزااسدال نامی بود و در حضور ما ‪-‬‬ ‫‪ .‬مهرهايش را شکست و تصميم گرفت ديگر از راه اين قلم و کاغذ نان نورد‬ ‫و حرفش داشت تام می شد که پيشکار کلنت برگشت ‪ .‬رفته بود و قراول ها را ديده بود و‬ ‫اطمينان پيدا کرده بود که تفنگ هاشان پر است و آن هايی هم که تفنگ ندارند ‪ ،‬سرنيزه و‬ ‫تيکمانی دارند ؛ و دستورهای تازه بشان داده بود و با هان اهن و تلپ اول ‪ ،‬به ملس‬ ‫برگشته بود ‪ .‬هه ياال گويان جلوی پايش برخاستند و نشستند و انگار نه انگار که خبی‬ ‫شده ‪ ،‬باز سکوت کردند ‪ .‬پيشکار که آن هه عزت و احتام خيالش را راحت تر کرده بود ‪،‬‬ ‫‪:‬درآمد گفت‬

‫اين طور که برمی آيد در کار تنظيم سند مشکلتی پيش آمده ‪ .‬در ثانی ‪ ،‬شا هم خسته ايد ‪- ،‬‬ ‫‪ .‬بت است برويد خانه هاتان و بوابيد ؛ تا ببينم فردا چه پيش می آيد‬ ‫به اين حرف ‪ ،‬پيمردها و ريش سفيدها برخاستند و خداحافظی کردند ورفتند ؛ و ميزابنويس‬ ‫های ما با پيشکار کلنت ‪ ،‬بی اين که ديگر حرفی بزنند ‪ ،‬گرفتند خوابيدند ‪ .‬اما آن شب تا‬ ‫صبح هر دو ساعت به دو ساعت ‪ ،‬سه تا از قراول ها يکی سرپشت بام و يکی پشت در خانه و يکی‬ ‫توی حياط کشيک دادند و پيشکار کلنت هم اصل خواب به چشمش نيامد و بارها به صدای پای‬ ‫‪ .‬گربه ای ‪ ،‬يازوزه ای دوردست شغالی ‪ ،‬ياناله ای مرغی در انبار از خواب پريد‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬سپيده نزده ‪ ،‬قراول ها راه افتادند و به عجله کت و کول ميزابنويس‬ ‫های مارا بستند و سوار الغ کردند که هرچه زودتر برگردند به طرف شهر ‪ .‬و با اين که در‬ ‫تاريکی آخر شب چشم و چارشان درست جايی را نی ديد ؛ سعی کردند کوچک ترين صدايی نکنند ‪.‬‬ ‫هر کدام دهنه ی اسب های خود را گرفتند و پاورچي پاورچي از توی خانه ی اربابی ‪ ،‬خودشان‬ ‫را تا پشت دروازه ی بسته ی ده رساندند و هان طور که مشغول باز کردن قفل چوبی کلون‬ ‫بودند و پيشکار کلنت بی صبی می کرد ‪ ،‬يک مرتبه از سر ديوار های اطراف ‪ ،‬بيست مرد قلدر‬ ‫چاق به دست مثل هوار آمدند پايي و پيش از آن که قراول ها فرصت کنند و دست به تفنگ ها‬ ‫ببند ‪ ،‬ضربه ی چاق ها کار خودش را کرد و هرکدام از قراول ها گوشه ای درازکش افتادند ‪.‬‬ ‫دهاتی ها اول تفنگ ها را جع کردند و سلح های ديگر را ؛ بعد دست و پای هر هشت مامور‬ ‫حکومتی را طناب پيچ کردند و کشان کشان بردند توی اولي طويله ای که سر راه شان بود ‪،‬‬ ‫تپاندند و درش را بستند و دو نفر از خودشان را تفنگ به دست به مافظت طويله گماشتند و‬ ‫بعد برگشتند و خندان و نفس زنان کت و کول ميزابنويس های مارا که هان طور روی الغ هاشان‬ ‫مانده بودند ؛ باز کردند و به عزت و احتام رفتند به طرف خانه ی کدخدا ‪ .‬و حال ديگر هه‬ ‫ی اهل ده بيدار بودند و پيه سوز به دست از اين خانه به آن خانه می رفتند و خب می دادند‬ ‫‪.‬‬ ‫ميزابنويس های ما تام راه را ساکت ماندند و گوش دادند به رجزهايی که هريک از دهاتی ها‬ ‫برای ديگران می خواند و به شادی و سروری که دهاتی ها را گرفته بود ؛ تا رسيدند به خانه‬ ‫ی کدخدا که هه ی ريش سفيدها و پيمردهای آبادی های اطراف در آن جع بودند و ملی ده هم‬ ‫‪ :‬بود و پسرهای حاجی هم بودند ‪ .‬ميزااسدال ار راه که رسيد ؛ پس از سلم ‪ ،‬درآمد که‬ ‫‪ .‬حسن آقا ! چرا ما را خب نکرديد ؟ شايد از دست ما هم کاری ساخته بود‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫نه داداش ‪ .‬آن جور کارها از دست شا برنی آيد‪ .‬تازه مگر شا که می آمديد اين جا ‪ ،‬قبل‪-‬‬ ‫ما را خب کرديد ؟‬ ‫‪ :‬و کدخدا دنبال کرد که‬ ‫کاری که از دست آقايان برمی آيد ‪ ،‬حال هم حاضر و آماده است ‪ .‬اول بفرماييد لقمه نانی ‪-‬‬ ‫‪ .‬ميل کنيد تا بعد‬ ‫بعد ميزا بنويس ها را نشاندند و صبحانه آوردند و هه با هم ناشتا کردند و ملی ده هسايه‬

‫توضيح داد که پسرهای حاجی به وکالت از طرف هه ی ورثه ی آن مرحوم با اهالی آبادی های‬ ‫ملکی خودشان موافقت کرده اند که تام مايلک حاجی را مصاله کنند به اهل مل و به هرکس ‪،‬‬ ‫هان قدر زمي را که تا کنون می کاشته بدهند و برای خودشان فقط آسياب ها را نگه دارند و‬ ‫خانه ی اربابی را ‪ .‬و صبحانه که تام شد ‪ .‬ميزااسدال سند را نوشت و هه را امضا کرد ‪.‬‬ ‫بعد پيشکار کلنت را هم از طويله درآوردند و از او شهادت گرفتند که مصاله نامه دور از‬ ‫هر اجبار و اضطراری نوشته شده است و قرار را بر اين گذاشتند که پيشکار و قراول هايش يک‬ ‫هفته توی هان طويله ‪ ،‬مهمان اهل ده باشند و بعد از اسب و سلح شان که به درد دشتبان ها‬ ‫می خورد ‪ ،‬چشم بپوشند و شت ديدی ‪ ،‬نديدی ‪ .‬هرکدام با يک سفره نان و يک کوزه آب به هر‬ ‫کجا که دل شان خواست بروند ‪ .‬و آفتاب که زد ميزابنويس های ما هراه دو تا پسرحاجی سوار‬ ‫شدند و در ميان هلهله ی شادی تام دهاتی ها که تا يک ميدان به بدرقه آمده بودند ‪ ،‬به‬ ‫‪ .‬طرف شهر راه افتادند‬

‫‪7‬‬ ‫ملس ششم‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬حال از آن طرف بشنويد که در شهر چه خبها بود ‪ .‬يک هفته پس از بار‬ ‫عام عالی قاپو يک روز صبح کله ی سحر ‪ ،‬توی شهر چو افتاد که قبله ی عال با تام وزرا و‬ ‫قشون و حشم و حرمسرا ‪ ،‬شبانه در رفته و به زودی قلندرها می آيند سرکار ؛ وشهر را می‬ ‫چاپند و هه ی مردم را از دم ششي می گذرانند و خون بچه ها را تو شيشه می کنند ‪ .‬تک و‬ ‫توک مردهايی که از حام يا مسجد برمی گشتند يا آدم های کنجکاو که هان کله ی سحری راه‬ ‫افتاده بودند و دم در خانه ی عمه و خاله ودوست و آشنا دنبال خب تازه می گشتند ‪ ،‬وقتی‬ ‫به هم می رسيدند ‪ ،‬حدس و تمي هاشان دنبال خب تازه می گشتند ‪ ،‬وقتی به هم می رسيدند ‪،‬‬ ‫حدس و تمي هاشان را به عنوان آن چه به چشم خودشان ديده بودند ‪ .‬و هرکدام ترس و وحشتی‬ ‫را که نسبت به آينده داشتند يا آرزويی را که در دل می پرورند ‪ ،‬به صورت خبهای خوب و بد‬ ‫و موافق و مالف در می آوردند و به گوش ديگران می رساندند ‪ .‬اما آن هايی که خانه شان‬ ‫نزديک درواره های شهر بود به چشم خودشان کالسکه ی قبله ی عال را ديده بودند که قبل از‬ ‫خروس خوان با يساول و قراول به سرعت از دروازه بيون رفته بود بعد هم چاروادارهايی که‬ ‫اول صبح از دهات اطراف سبزی و تره بار پاييزه را به ميدان شهر می آوردند ‪ ،‬اردوی قبله‬ ‫‪ .‬ی عال را ديده بودند که از پشت کوه پايي دست شهر ‪ ،‬چهار نعل می تاخته‬ ‫کم کم که روز بلند شد و مردم تک و توک و با هزار ترس و لرز و احتياط از خانه هاشان‬ ‫درآمدند ؛ ديدند که درهای ارگ حکومتی بسته و توی تام شهر برای نونه هم شده‪ ،‬يک گشتی و‬ ‫قراول پيدا نی شود و بازارها بسته است ؛ اما دور و برتکيه ها و پاتوق قلندرها برو‬ ‫بيايی است که نگو‪.‬و بعد که ديدند خبی از بکش بکش نيست ‪ ،‬عده ی بيش تری جرات پيدا کردند‬ ‫و از خانه هاشان درآمدند و جعيت بی کاره ی متاط که نگو ‪ .‬و بعد که ديدند خبی از بکش‬

‫بکش نيست ‪ ،‬عده بيش تری جرات پيدا کردند و ازخانه هاشان درآمدند و جعيت بی کاره ی متاط‬ ‫که هه شان هه «حيدر ‪ ،‬حيدر!» و «صفدر ‪ ،‬صفدر!» می گفتند و به طرف تکيه های قلندرها رو‬ ‫آورده بودند ‪ ،‬تو کوچه ها دم به ساعت بيش تر شد و شد و شد تا يک مرتبه فرياد «ال‪ ،‬ال !‬ ‫» از تام شهر به آسان رفت و مردم افتادند دنبال قلندرها‪...‬و آفتاب تازه سرزده بود که‬ ‫قلندرها به جلو و مردم به دنبال ‪ ،‬هه ی قراول خانه ها را گرفتند ‪ .‬اما توی هيچ کدام از‬ ‫قراول خانه ها بيش از سه چهار تا قراول پيمردنی غافلگي نشدند ؛ که آن ها هم يا هيچ وقت‬ ‫آزارشان به کسی نرسيده بود يا اگر رسيده بود ‪ ،‬کسی يادش نانده بود تا حال تقاص بکشد‪.‬‬ ‫اين بود که هه ی قراول ها را يکتا پياهن مرخص کردند ‪ .‬توی هرکدام از قراول خانه ها ‪،‬‬ ‫يک دسته از قلندرها ساخلو کردند و توی هي بگي و ببند بود که سه تا از مامورهای خفيه ی‬ ‫حکومتی که آن هفت تا بازاری را سر به نيست کرده بودند ‪ ،‬گرفتار شدند که درست يا نادرست‬ ‫‪ ،‬هرسه تاشان را مثله کردند و پشت و روسوار بر خرهای حنا بسته با زرنا و دف و نقاره‬ ‫‪ .‬دور کوچه و بازار گرداندند‬ ‫کار قراول خانه ها که تام شد ‪ ،‬مردم باز به دنبال قلندرها راه افتادند توی شهر ‪ ،‬به‬ ‫چاپيدن اسلحه فروشی ها ‪ .‬در دکان ها را شکستند و هرچه تفنگ و تي و کمان و گرز و سپر گي‬ ‫آوردند ‪ ،‬غارت کردند ‪ ،‬و بعد رفتند سراغ دروازه ها و پای هر کدام از هفت دروازه ی‬ ‫شهر ‪ ،‬يک دسته از قلندرهای قلچماق را مامور گذاشتند که رفت و آمد به شهر زير نظر‬ ‫خودشان باشد و حسابی و کتابی داشته باشد ‪ .‬و آفتاب تازه بال آمده بود که معلوم نشد چرا‬ ‫بازار علف ها آتش گرفت و اول کسی که هستی و نيستی اش سوخت ‪ ،‬مشهدی رمضان علف خودمان‬ ‫بود ؛ که با سرو لباس سوخته رفته توی تکيه ی زنبور کچی ها و بست نشست‪.‬و بعد چو افتاد‬ ‫که مامورهای خفيه ی حکومت بازار را آتش زده اند ‪.‬چون می خواسته اند توی شهر قحطی‬ ‫بيندازند و از مردم انتقام بکشند ‪ .‬و هنوز آتش بازار علف ها حسابی زبانه نکشيده بود که‬ ‫در آن سر شهر ‪ ،‬انبارهای حکومتی غارت شد و هرچه برنج و روغن و گندم و جو به دست مردم‬ ‫‪ .‬رسيد ‪ ،‬به يغما رفت‬ ‫از اين به بعد ‪ ،‬ترس از قحطی و گرسنگی و ناامنی هه ی مردم را جری کرده و مردم يک پارچه‬ ‫از خانه هاشان ريتند بيون ‪ ،‬به جست و جوی خبی يا شرکت در واقعه ای يا تيه ی آزوقه ای ‪.‬‬ ‫و در هي حي بود که عده ای ريتند در‬

‫دوستاق خانه ی حکومتی را شکستند و زندانی های ابد‬

‫را از توی سياه چال ها کشيدند بيون و آزاد کردند ‪ .‬و هنوز ظهر نشده بود که جارچی ها‬ ‫راه افتادند توی شهر و از طرف تراب ترکش دوز ‪ ،‬مردم را به آرامش دعوت کردند و رسا خب‬ ‫دادند که قبله ی عال با قشون و حشم به اسم قشلق ‪ ،‬در رفته ؛ و شهر در اختيار قلندرها‬ ‫است و از اين به بعد هرکسی به دين و مذهب خودش آزاد است ‪ ،‬و هيچ کس حق تعدی به کسی را‬ ‫ندارد و هرکه دزدی و هيزی بکند يا در خانه و دکان کسی را بشکند ‪ ،‬آنا گردش را می زنند‬ ‫و دوست و دشن تامي جانی دارند ؛ به شرط آن که هر کسی تفنگ يا هونگ برنی توی خانه اش‬ ‫هست تا غروب هان روز تويل تکيه ی زنبور کچی ها بدهد و قيمتش را بستاند ؛ و در غي اين‬

‫صورت ‪ ،‬قلندرها حق دارند از فردا صبح توی‬

‫هر خانه ای اين دو قلم جنس را پيدا کردند ‪،‬‬

‫ضبط کنند و صاحبش را ببند دوستاق خانه ‪ ،‬و سرظهر از پای هفت دروازه ی شهر توپ خانه ی‬ ‫قلندرها به صدا درآمد و خب فتح شهر را به گوش اهل دهات اطراف رساند و بعد ‪ ،‬يک ساعت‬ ‫‪ .‬تام نقاره خانه ها از سرهفت تا دروازه کوبيدند‬ ‫از ظهر به بعد اوضاع شهر آرام تر شد ‪ .‬سفره ها که پن شد ‪ ،‬مردم هرجا که بودند وارفتند‬ ‫وبعد چانه هاشان گرم شد و بعد هم چرت شان گرفت ‪ .‬آتش بازار علف ها هم خاموش شد و‬ ‫قلندرهای شوشکه بسته و تفنگ به کول از بعدازظهر توی کوچه ها پيداشان شد ؛ و کاسب کارها‬ ‫که خيال شان کم کم راحت شده بود ‪ ،‬تک وتوک راه افتادند که بروند دکان هاشان را بازکنند‬ ‫و جارچی ها هرکدام دوتا قلندر شوشکه بسته ‪ ،‬هي جور توشهر می گشتند و وعده ی امن و امان‬ ‫می دادند تا خيال اهالی دورافتاده ترين پس کوچه ها را هم راحت کرده باشند ‪ .‬عي بيماری‬ ‫که مرض از تنش بيون برود ‪ ،‬چه طور اول حسابی عرق می کند ‪ ،‬بعد بی حال می شود و خوابش‬ ‫می برد ؟ شهر عي هان بيمار بعد از يک تب تند ‪ ،‬اول عرق کرد ؛ بعد آرام شد تا فردا به‬ ‫‪ .‬سلمت از جايش بلند بشود‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هان بعدازظهر ‪ ،‬ترسوترين اهالی شهر هم که خيالش راحت شد و هه از‬ ‫توی پستوهايی که قاي شده بودند ‪ ،‬در آمدند ؛ يک نفر آدم نوکرباب ‪ ،‬ترسان و لرزان خودش‬ ‫را رساند دم در تکيه ی زنبور کچی ها و به هرکه می رسيد سراغ رييس قلندرها را می گرفت ‪.‬‬ ‫اما توی آن شلوغی اطراف تکيه‪ ،‬کسی گوشش بدهکار نبود ‪ .‬تا عاقبت يکی از قلندرها از‬ ‫حرکات آهسته ی او زمزمه ای که در گوش اين و آن می کرد شک برش داشت و آمد جلو که ببيند‬ ‫‪ :‬چه کاره است و چه می خواهد ‪ .‬وقتی فهميد با که کار دارد ‪ ،‬پرسيد‬ ‫اگر تو تنبانت خرابی نی کنی ‪ ،‬بگو ببينم چه کار داری؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬يارو در جواب گفت‬ ‫‪ .‬آره داداش تو حق داری ‪ .‬در که هيشه به يک پاشنه نی گردد‪-‬‬ ‫‪ :‬قلندر گفت‬ ‫فلسفه نباف ‪ .‬گفتم با شخص واحد چه کار داری ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬يارو گفت‬ ‫‪ .‬من با شخص واحد کار ندارم ‪ .‬با سرکرده ی شاها کار دارم‪-‬‬ ‫‪ :‬قلندر گفت‬ ‫سرکرده ی ما هان است ديگر ‪ .‬جانت درآيد ‪ ،‬بگو ببينم چه کار داری؟‪-‬‬ ‫‪ :‬يارو گفت‬ ‫‪ .‬چه بذربان ! پيغام مهمی برايش دارم‪-‬‬ ‫‪ :‬قلندر گفت‬ ‫‪ .‬نکند پيش خود قبله ی عال آمده باشی‪-‬‬ ‫‪ :‬يارو گفت‬

‫‪ .‬نه برادر ‪ .‬ما را چه به قبله ی عال ؟ از پيش ميزان الشريعه آمده ام و خانلرخان‪-‬‬ ‫‪ :‬قلندر گفت‬ ‫‪ .‬آهاه ! جانت درآيد ‪ .‬پس راه بيفت بيا دنبال من‪-‬‬ ‫و هردو رفتند توی تکيه ‪ .‬يک گوشه ی تکيه تلنباری بود از هونگ برنی ‪ ،‬و گوشه ی ديگر کپه‬ ‫ی بزرگی از هيزم ‪ ،‬و خور خور دم آهنگری از پس يکی از ديوارها گوش را کر می کرد ‪ .‬و از‬ ‫سر دودکش ‪ ،‬دودی به آسان می رفت که نگو ‪ ،‬و قلندرها هرکدام به کاری مشغول بودند ‪.‬عده‬ ‫ای هيزم می بردند توی زيرزمي و عده ای آب می کشيدند و عده ای حساب هونگ ها را می‬ ‫پرسيدند و هرکدام را بسته به جنس برنج شان دسته بندی می کردند قلندر راهنما به جلو ‪ ،‬و‬ ‫مرد پيغام آور به دنبالش ‪ ،‬از پلکان رفتند بال و تپيدند توی يکی از حجره های بالخانه‬ ‫که با حصي فرش شده بود و اطرافش سه چهارتا پوست تت افتاده بود و سه نفر قلندر پي و هم‬ ‫سن و سال ‪ ،‬روی آن ها نشسته بودند و نقشه ای جلو روی شان پن بود و داشتند حرف می زدند‬ ‫‪.‬مرد پيغام آور سلمی و تعظيمی کرد و دست به سينه هان دم در ايستاد‪ ،‬اما قلندر راهنما‬ ‫گفت ‪«:‬ال ‪ ،‬ال» و رفت کنار يکی از آن سه نفر ‪ ،‬که تراب ترکش دوز باشد ‪ ،‬دول شد و شانه‬ ‫‪ :‬اش را بوسيد و در گوشش چيزی گفت که تراب ترکش دوز برگشت و گفت‬ ‫عجب ! گمان نی کردم اين حضرات چني دل و جراتی داشته باشند ‪ .‬چرا قبله ی عال نرفتند‪-‬‬ ‫قشلق ؟ بگو ببينم چه فرمايشی داريد ؟‬ ‫‪ :‬مرد پيغام آور گفت‬ ‫! قربان ! فرمودند که اگر امان می دهيد خدمت برسند ‪ ،‬قربان ‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب گفت‬ ‫‪ .‬عجب ! جارچی ها که ظهر تا حال دارند امن و امان را تو بوق و کرنا می زنند‪-‬‬ ‫‪ :‬مرد پيغام آور گفت‬ ‫! نه قربان ! امان نامه ی کتبی خواسته اند ‪ ،‬قربان ‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب گفت‬ ‫اين ديگر بستگی دارد به کاری که از دست شان برمی آيد ‪ .‬می خواهند بيايند اين جا چه‪-‬‬ ‫بگويند ؟‬ ‫‪ :‬پيغام آور گفت‬ ‫‪ .‬چه عرض کنم قربان ! به گمان راجع به ارگ باشد قربان ‪-‬‬ ‫تراب ترکش دوز لظه ای به فکر فرورفت ‪ ،‬بعد رو کرد به يکی از دو نفر قلندر هم ملس و گفت‬ ‫‪:‬‬ ‫‪ .‬مولنا! تو چه می گويی ؟ عجب است که اين خانلر خان هم مانده‪-‬‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬ ‫گمان نی کنم عيبی داشته باشد ‪ .‬می شود امان نامه ی مشروط به دست شان داد ‪ .‬خانلرخان‪-‬‬ ‫‪ .‬هم لبد مانده که در غياب حکومتی خدمتی بکند ليق منصب ملک الشعرايی آينده اش‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز رو کرد به نفر بعدی و پرسيد‬

‫سيد! عقيده ی تو چيست ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬ ‫به عقيده ی من به ميزان الشريعه امام می دهيم ؛ به شرط اين که اقتدا کند به امام جعه‬ ‫ای که ما معي می کنيم ‪ .‬و دست از تکفي بازی بردارد و موقوفات مدارس و دارالشفای شهر را‬ ‫هم تويل بدهد ‪ .‬و با عزت و احتام خانه نشي بشود ‪ .‬خانلرخان هم شاعر است و شرط نی خواهد‬ ‫‪ . .‬ازش پنج هزار سکه ی طل مطالبه می کنيم‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬ ‫‪ .‬عجب ! خوب گفتی ‪ .‬پس بردار و بنويس‪-‬‬ ‫امان نامه ها را نوشتند و دادند به دست هان قلندر راهنما که با مرد پيغام آور رفت ؛ و‬ ‫‪ .‬قلندرها دوباره پرداختند به بث خودشان‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬ ‫‪ .‬گمان نی کنم شرايط تسليم ارگ را با خودشان بياورند‪-‬‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬ ‫احتياجی به شرايط تسليم نيست ‪ .‬يک تکان ديگر ‪ ،‬و کار تام است ‪ .‬دو تا گلوله تو سينه ی‪-‬‬ ‫‪ .‬دروازه ی ارگ و خلص‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬ ‫عجب ! خيال کرده ای ارگ حکومتی دوستاق خانه است که بشود اين جوری درش را باز کرد ؟‪-‬‬ ‫سيد جان ! هر حکومتی ‪ ،‬اگر حکومت مدينه ی فاضله هم باشد ‪ ،‬احتياج به خفيه بازی و حفظ‬ ‫اسرار دارد تا بتواند ابت خودش را تو دل مردم جا کند ‪ .‬بايد دست نگه داشت تا شب بشود؛‬ ‫و بی سر و صدا ارگ را گرفت ‪ ،‬نه با توپ و تفنگ ‪ .‬به هرصورت بت است دست نگه داري تا اين‬ ‫‪ .‬حضرات پيداشان بشود‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬ ‫آمدي و تا وقتی که اين حضرات پيداشان بشود ‪ ،‬باقی مانده ی اردوی حکومت از داخل ارگ‪-‬‬ ‫درآمد و هرچه را ما رشته اي ‪ ،‬پنبه کرد ‪ .‬مگر ما می دانيم توی ارگ چه خب هاست؟‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬ ‫الن توی ارگ فقط يک قسمت از حرمسرا باقی مانده که فقط باعث دردسر است و موجب تريک های‪-‬‬ ‫بعدی ‪ .‬بعد هم دوسه تا انبار باروت و آزوقه هست ‪ ،‬که خيلی به درد ما می خورد ‪ .‬می‬ ‫دانيد که ما هنوز برای باروت ساخت لنگيم ‪ .‬تام ارگ حکومتی برای ما يعنی هي انبارهای‬ ‫‪ .‬باروت و آزوقه‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬ ‫‪ .‬من از اين قضيه خب نداشتم ‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب گفت‬ ‫عجب ! شا که خب داريد جلد دربار از اهل حق است ‪ .‬موبه موی مذاکرات آخرين بار عام را ‪-‬‬

‫که برای تان گفتم از قول او گفتم ‪ .‬بعد از آن ملس هم پخت و پزهايی شده که باز خبش را‬ ‫برامان آورد ‪ .‬با اين تهيدی که زده اند و با اين عجله دررفت به قشلق ‪ ،‬مثل برای ما تله‬ ‫گذاشته اند ‪ .‬دام پن کرده اند و رفته اند قاي شده اند که مرغ‬ ‫‪ .‬درآيند و‬

‫ها به هوای دانه از لنه‬

‫بعد آن ها سربرسند و طناب را بکشند‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬

‫در اين صورت اصل صلح بوده که ما خودمان را آفتابی کنيم ؟ حال مگر می شود جلوی مردم ‪-‬‬ ‫را گرفت ؟‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬ ‫يعنی می گويی ما دست روی دست می گذاشتيم و می نشستيم تاشا می کردي ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬ ‫می دانيد که اگر ما دست بال نی کردي قضايا به چه صورت درمی آمد ؟ اگر ما می نشستيم ‪-‬‬ ‫به تاشا ‪ ،‬آن وقت خود مردم دست از آستي درمی آوردند ‪ .‬در قفس را که باز کردی ‪ ،‬مرغ‬ ‫بايد بپرد ‪ .‬اگر نپريد وای به حالش ‪ .‬قرار بوده اگر ما دست از پا خطا نکنيم ‪ ،‬به تريک‬ ‫هي ميزان الشريعه و با پول اوقاف و به کمک مامورهای خفيه ای که هنوز مانده اند ‪ ،‬مردم‬ ‫‪ .‬را بشورانند و به دست خود ‪ ،‬مردم شهرکلک ما را بکنند‬ ‫‪ .‬مثل می خواسته اند دو دوز بازی کنند‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬ ‫خوب ! خوب ! ديگر چه ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب گفت‬ ‫باقی خبها از اين قرار است که در اين مهلت ‪ ،‬اردوی حکومت خودش را به سرحد برساند و با‪-‬‬ ‫دولت هسايه قرار امضا کند و در مقابل يک چيزی که لبد می دهد ‪ ،‬ازشان توپ و توپچی بگيد‬ ‫‪ ...‬برای سرکوبی ما‬ ‫اين جای بث بودند که در باز شد و حسن آقا ‪ ،‬پسر بزرگ حاجی مرضا ‪ ،‬گرد گرفته و از سفر‬ ‫رسيده ‪ ،‬وارد شد ‪ .‬ال اللهی گفت‬

‫و آمد جلو ‪ .‬شانه ی تراب ترکش دوز را بوسيد و نشست ‪.‬‬

‫تراب در مرگ پدر به او سر سلمتی داد و ازما وقع پرسيد ‪ .‬حسن آقا آن چه را که در ده پيش‬ ‫آمده بود ‪ ،‬و کمک هايی را که دو ميزای ما به او کرده بودند ‪ ،‬و خب شهر که چه به موقع‬ ‫به ده رسيده بود ‪ ،‬و بگي و ببند پيشکار کلنت و قراول ها و تقسيم زمي ‪ ،‬هه را به اختصار‬ ‫‪ :‬گزارش داد و بعد برخاست که‬ ‫‪ .‬اگر اجازه بدهيد مرخص بشوم ‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب او را پلوی دست خودش نشاند و گفت‬ ‫بله ‪ ،‬حکومت برای ما اين جوری تله گذاشته ‪ .‬حال ما بايد اين تله را بدل کنيم به ‪-‬‬ ‫پناهگاه ‪ .‬در ملس عالی قاپو صحبت از تربيع نسي سه روزه بوده و پيش مرگ کردن ما ‪ .‬اما‬ ‫تا اردوی حکومت به سرحد برسد و مراسم تقدي هديه و تف تام بشود و مذاکرات با دولت هسايه‬

‫سربگيد ‪ ،‬دست کم يک ماه وقت لزم است ‪ ،‬اگر ما بتوانيم در اين مدت هر روز يک توپ بريزي‬ ‫و هرچه بيشت تفنگ تيه کنيم ‪ ،‬بازی را برده اي ‪ .‬در هي مهلت اگر بشود بايد شورش را به‬ ‫وليات کشاند و آبادی های سر راه اردوی حکومت را از آذوقه خالی نگه داشت ‪ .‬در اين صورت‬ ‫‪ .‬اگر حکومت با هزار تا توپ قلعه کوب هم برگردد ‪ ،‬ديگر حريف ما نيست‬ ‫و بعد رو کرد به حسن آقا و از او در باب جزييات زندگی ميزابنويس ها پرسيد ‪ .‬حسن آقا آن‬ ‫‪ :‬چه را که می دانست ‪ ،‬تعريف کرد ‪ .‬بعد تراب ترکش دوز گفت‬ ‫عجب ! پس می شود اميدوار بود که ما را دست تنها نگذارند ‪ .‬اين ديگر با تو ‪ .‬بعد ‪- ،‬‬ ‫نان و گوشت شهر را هم گذاشته ام به عهده ی خودت ‪ .‬بايد دنبال کار مرحوم حاجی را بگيی ‪.‬‬ ‫گفته ام دويست فدايی مسلح در اختيارت بگذارند هرجوری که صلح می دانی آزوقه ی اهالی را‬ ‫برسان ‪ .‬می گويی عوارض را از دم دروازه ها بردارند و قيمت ها را ارزان می کنی ‪ .‬آزوقه‬ ‫را هم تا می توانی از دهات سرراه اردو می خری ‪ .‬به دوبرابر و سه برابر ‪ .‬دست کم آزوقه‬ ‫ی سه ماه شهر ‪ ،‬بايد توی انبارها حاضر باشد ‪ .‬حال پاشو برو دنبال اين دو تا ميزای‬ ‫‪ .‬دوستت‬ ‫‪ :‬حسن آقا رفت و حضار ملس دوباره پرداختند به بثی که در پيش داشتند ‪ .‬سيد گفت‬ ‫هيچ فکر کرده ايد کاری بکنيم ‪ ،‬شايد اين قرار صلح سرنگيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬ ‫من منتظر اشاره ی جلد دربارم که به اردو رفته ‪ .‬می شود يک دسته از حرمسرا را وقتی ‪-‬‬ ‫لزم شد با سلم و صلوات فرستاد به بدرقه ی اردو يا پيشبازش ‪ .‬فردا هم سيد را با هفت نفر‬ ‫ايلچی می فرستيم به طرف سرحد ‪ .‬معامله با دولت هسايه را ما هم می توانيم بکنيم ‪ .‬بگذار‬ ‫اول خيابان مان از اين ارگ راحت بشود ‪ .‬سيد ‪ ،‬بايد حالی شان کنی که اين توپ و توپچی‬ ‫‪ ...‬اسا برای سرکوبی ما است و رسا برای مقابله با خوشان‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬حضار ملس در اين جای بث بودند که صدای هن و هون خانلرخان مقرب‬ ‫ديوان و ترق و توروق عصای ميزان الشريعه از توی پلکان بلند شد ؛ و بعد در حجره باز شد‬ ‫و ميزان الشريعه از پيش و خانلرخان از دنبال‬

‫‪،‬وارد حجره باز شد و ميزان الشريعه از‬

‫پيش و خانلرخان از دنبال ‪ ،‬وارد حجره شدند ‪ .‬پس از آن ها قلندر راهنما آمد تو و کيسه ی‬ ‫پول و کاغذ لوله شده ی تعهدنامه را گذاشت جلوی تراب ترکش دوز و رفت ‪.‬حضار ملس که جلوی‬ ‫پای تازه واردها بلند شده بودند ‪ ،‬سری به آن ها جنباندند و آن دو را صدر ملس ‪ ،‬روی‬ ‫پوست تت ها نشاندند ‪ .‬ميزان الشريعه ‪ ،‬بغ کرده و تسبيح گردان ‪ ،‬از هان دم که وارد شد‬ ‫به جای اين که سلم کند يا جواب سلمی را بدهد يا تعارفی بکند ‪ ،‬مدام چيزی زير لب زمزمه‬ ‫می کرد و تسبيح می گرداند ‪ .‬وقتی هه نشستند و ملس ساکت شد ‪ ،‬تراب ترکش دوز از خانلرخان‬ ‫‪ :‬پرسيد‬ ‫حضرت آقا چه زمزمه می کنند ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫‪ .‬لبد «و ان يکاد‪ »...‬می خوانند‪-‬‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬ ‫‪ .‬نه ‪ .‬بايد «هذه جهنم التی کنتم به توعدون » باشد‪-‬‬ ‫به اين شوخی هه خنديدند و غبار کدورت که از ملس برخاست ‪ ،‬هه راحت تر نشستند و تراب‬ ‫‪ :‬ترکش دوز به حرف آمد که‬ ‫‪ .‬از ديدار آقايان بسيار خوشحال ‪ ،‬اميدوارم اهل حق اياد زحتی برای آقايان نکرده باشند‪-‬‬ ‫‪ :‬خانلرخان گفت‬ ‫گمان نی کنم صلح اهل حق در چني مزاحت هايی باشد ‪ .‬و به ارتال يک شعر مناسب خواند ‪- .‬‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز دنبال کرد که‬ ‫با اين امان نامه ای که دست آقايان است ‪ ،‬اگر آزارشان هم به اهل حق برسد باز ‪-‬‬ ‫درامانند ‪ .‬ولی آقايان بت می دانند که وقتی مردم بر سرکاری به هيجان آمدند به زحت می‬ ‫شود جلوشان را گرفت ‪ .‬حضور آقايان به صحت و سلمت در ميان ما ‪ ،‬هم به صلح حکومت است که‬ ‫لبد به علتی شا را هراه نبده ‪ ،‬و هم به صلح ما است که ثابت کنيم وحشی های خون خوار‬ ‫‪ .‬نيستيم ‪ .‬آقايان‬

‫حال که مانده ايد مبور به هکار با ما هستيد‬ ‫‪:‬بعد سيد پرسيد‬

‫حال بفرماييد ببينم علت اين اظهار التفات آقايان چه بوده ؟ ‪-‬‬ ‫خانلرخان که از بس سنگي بود به سختی می توانست تکان بورد ‪ ،‬به زحت پای راستش را از زير‬ ‫‪ :‬تن بيون کشيد و پای چپ را به جايش گذاشت و بعد گفت‬ ‫در مدت غيبت قبله ی عال ‪ ،‬طبق فرمان هايونی حضرت امام جعه و اين بنده ی ضعيف ‪ ،‬عهده‪-‬‬ ‫دار کفالت امور ارگ و اندرون هايونی شده اي ‪ ،‬اما از آن جا که در اين ايام وانفسا از‬ ‫اين دو تن ضعيف تعهد چني امر خطيی برآمده نيست ‪ ،‬اين است که به استعداد آمده اي ‪ .‬و يک‬ ‫بار ديگر به ارتال شعری خواند و طومار فرمان را از توی آستي قبای خود درآورد و باز کرد‬ ‫‪ .‬و گذاشت جلوی روی تراب ترکش دوز‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬ ‫شا بت از ما می دانيد که تا حال هيچ دستی به ست ارگ دراز نشده ‪ .‬اما چرا آقايان با‪-‬‬ ‫اردو نرفتند ؟‬ ‫ميزان الشريعه که تا به حال ساکت مانده بود و تسبيح می انداختند ‪ ،‬با چهره ای‬ ‫‪ :‬برافروخته گفت‬ ‫لاله ال ال ! علی ای حال اين داعی تکليف خودش را که می داند ‪ .‬يک عمر تکليف شرعی مردم‪-‬‬ ‫به دست اين داعی بوده ‪ .‬علی ای حال شصت سال است که داعی به رزق اهل اين شهر گذران کرده‬ ‫‪ .‬آن وقت در اين وانفسا ‪ ،‬داعی بلند می شد کجا می رفت ؟‬ ‫و از سر عصبانيت ل اله ال ال ديگری گفت و ساکت شد ‪ .‬بعد خانلرخان سرفه ای کرد و به حرف‬ ‫‪ :‬آمد که‬

‫بعد هم تا روز قيامت که نی شود درهای ارگ را بسته نگه داشت ‪ .‬مدرات و عورات هم چشم و‪-‬‬ ‫‪ .‬گوش دارند و خدا عال است که تا به حال چندتاشان از ترس دق نکرده باشند‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬ ‫‪.‬پس در حقيقت ما با دو حاکم معزول شهر طرفيم ‪ .‬بله ؟ حاکم شرع و حاکم عرف‪-‬‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬ ‫و اصل چرا مدرات حرمسرا هراه اردو نرفتند ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب گفت‬ ‫به گمان رسم قلندری دراين مورد به مذاق قبله ی عال خوش آمده ‪ ،‬بله ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزان الشريعه گفت‬ ‫خدا عال است ‪ .‬کسی چه می دانست چه پيش خواهد آمد ؟ علی ای حال اين کليد ارگ ‪ .‬داعی ‪-‬‬ ‫‪ .‬از اين به بعد هر وظيفه ای را شرعا و عرفا از عهده ی خودش ساقط می کند‬ ‫و به اين حرف يک کليد بزرگ و قلم زده ی نقره را از زير عبا درآورد و گذاشت جلو روی‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز ‪ .‬سيد گفت‬ ‫حال می فرماييد ما با اين حرمسرا چه بکنيم ؟ مگر نان زيادی داري ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬خانلر خان به حرف آمد که‬ ‫مگر ارگ به اين بزرگی را فقط به خاطر يک حرمسرا ساخته اند ؟ اگر آقايان متعهد بشوند‪-‬‬ ‫که در قبال ضبط ارگ حکومتی از حرمسرای هايون نگه داری کنند ‪ ،‬وظيفه ی ما انام شده است‬ ‫‪.‬‬ ‫‪ :‬مولنا گفت‬ ‫چه طور است ا زخود خانلرخان بواهيم به جای ملک الشعرايی ‪ ،‬فعل به منصب خواجه باشی ‪-‬‬ ‫حرمسرا اکتفا کنند ؟‬ ‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬ ‫بد نگفتی ‪ .‬چه طور است حضرت آقا ؟ در حضور خود آقايان امشب در ارگ را باز می کنيم و‪-‬‬ ‫برای اين که خيال آقايان راحت باشد از شخص خانلرخان می خواهيم با اهل و عيال خودشان هم‬ ‫امشب به حرمسرا نقل مکان کنند و مدرات را زير بال بگيند ‪ .‬بعد هم می دهيم امان نامه ی‬ ‫آقايان را توی شهر جار بزنند و منصب جديد خانلرخان را به گوش هه می رسانيم ‪ .‬از حضرت‬ ‫امام جعه هم انتظار داري ناز مغرب امروز را به امام جعه ی جديد اقتدا کنند تا خيال‬ ‫مردم راحت بشود ‪ .‬بعد هم دستور بدهيد موذن ها ‪ ،‬کما فی السابق کارشان را بکنند ‪ .‬ايان‬ ‫‪ .‬مردم را يک روزه و به ضرب دگنگ نی شود عوض کرد‬ ‫و به اين حرف ملس تام شد ‪ .‬قلندرها هان شب بساط شان را از توی تکيه ها جع کردند و‬ ‫بردند به ارگ حکومتی و تکيه ها را گذاشتند برای رتق و فتق امور مردم ‪ .‬در يکی ديوان‬ ‫شرع و قضا به پا شد‬

‫‪ ،‬دومی برای رسيدگی به حساب آزوقه ‪ ،‬سومی برای مستوفی و چهارمی‬

‫برای تويل و تول هونگ ها و هي جور‪...‬و از فردای آن روز شهر ساکت و آرام شد و مردم‬ ‫رفتند دنبال کار و کاسبی هر روزه شان ‪ .‬نرخ نان و گوشت منی يک شاهی ارزان شد ؛ عوارض و‬

‫عشريه و ديگر حق البوق های حکومتی را لغو کردند و قلندرهای دفت و دستک به بغل ‪ ،‬راه‬ ‫افتادند به تقوي اموال هه ی آن هايی که در وقايع روز پيش ‪ ،‬دکان و زندگی شان سوخته بود‬ ‫‪ ،‬يا چپو شده بود ‪ .‬و گاری های قلندرها سر هر کوچه و گذر ايستاد پر از هونگ های سنگی ‪،‬‬ ‫و قلندرها در يکی يکی خانه ها را می زدند و هونگ برنی ها را جع می کردند و به جايش‬ ‫هونگ سنگی می دادند ‪ .‬از آن طرف هفت تا از توپ های قلندرساز را سوار کرده بودند و روی‬ ‫عراده های سنگي ‪ ،‬که هرکدام را دو تا قاطر گوش دم بريده ی قباق مدام توی شهر می گرداند‬ ‫؛ و مردم توپ نديده برای تاشای آن ها از سر و کول هم بال می رفتند ‪ .‬و روی هر کدام از‬ ‫توپ ها يک جارچی بلند قامت و خوش صدا ايستاده بود و مردم را تشويق می کرد به عوض کردن‬ ‫هونگ ها و گاهی هم شعری می خواند در مسنات توپی که زير پايش بود و گلوله اش چني و چنان‬ ‫‪ .‬از تي شهاب پيشی می گرفت و ضربه اش چني و چنان هول در دل کافر می انگيخت‬ ‫اما از آن طرف بشنويد از اهالی شهر ‪ ،‬که بيش ترشان نی دانستند ته و توی اوضاع از چه‬ ‫قرار است ‪ .‬ولی هي قدر که فهميده بودند قبله ی عال سايه اش را برداشته و رفته ‪ ،‬و هي‬ ‫قدر که نان و گوشت شان ارزان شده بود و دم به دم هم ‪ ،‬تنه شان به تنه ی قراول و گشتی‬ ‫حکومت نی خورد و مهم تر از هه ‪ ،‬هي قدر که می ديدند از آدم کشی و خون تو شيشه کردن و‬ ‫بچاب بچاب قلندرها خبی نيست ؛ خوش و خوشحال بودند و بادل راحت می دويدند به تاشای توپ‬ ‫های قلندرساز ؛ و مثل اين که يک چيزی را از روی گرده شان برداشته باشند ‪ ،‬راحت تر نفس‬ ‫می کشيدند ‪ ،‬و آزادتر شوخی می کردند و مفصل تر از پيش در معامله شان چانه می زدند ‪.‬‬ ‫اما هه ی اين ها به جای خود ‪ ،‬يک ناراحتی کوچک هم داشتند ‪ .‬و آن اين بود که چرا بايد‬ ‫مبور باشند هونگ برنی هاشان را که تا به حال يک گوشه ی مطبخ افتاده بود ‪ ،‬بدهند و هونگ‬ ‫های سنگی زمت قلندر ساز را جايش بگذارند آن هم هونگ هايی را که اغلب پدر در پدر ارث‬ ‫برده بودند ‪ ،‬و حال که جايش خالی مانده بود ‪ ،‬می فهميدند چه خاطراتی از آن داشته اند و‬ ‫چه بدجوری به زنگ صدايش خالی مانده بود ‪ ،‬می فهميدند چه خاطراتی از آن داشته اند و چه‬ ‫بدجوری به زنگ صدايش عادت کرده بوده اند ‪ .‬اين بود که فردای سرکار آمدن قلندرها ‪ ،‬کم‬ ‫کم تو شهر هو پيچيد که خانه را از هونگ برنی خالی کردن شگون ندارد ‪ .‬چرا که هر هونگی‬ ‫برکت را با خودش از خانه می برد ‪ .‬حتی کار به جايی کشيد که بعضی از خانه ها ‪ ،‬راضی به‬ ‫عوض کردن هونگ هاشان نشدند و قلندرها را راه ندادند ‪ .‬و قلندرها با اين که هه شان‬ ‫دستور مدارا ف و خوش رفتاری با مردم را داشتند ‪ ،‬مبور شدند چندين بار به زور در خانه‬ ‫ها را بشکنند و بروند تو و هونگ های برنی را با اخم و تم و بد و بی راه توقيف کنند و‬ ‫سر و صدا راه بيندازند ‪ .‬و اين سر و صدا آن قدر تکرار شد و شد و شد تا نزديک های ظهر‬ ‫هان روز ‪ ،‬سه نفر از اهل مله ی ساغری دوزها راه افتادند و رفتند سراغ ميزااسدال که هان‬ ‫دم در مسجد جامع شهر پشت بساط هيشگی اش نشسته بود و يک منقل آتش بغل دستش گذاشته بود و‬ ‫داشت يک جنگ شعر می نوشت ‪ .‬از آن سه نفر ‪ ،‬يکيش زن بود و دوتای ديگر مردهای ميانه‬ ‫سال ‪ ،‬با ريش جو گندمی ‪ .‬هر سه نفر سلم کردند و کنار بساط ميزا نشستند و يکی از دو نفر‬

‫‪ :‬مرد اين طور شروع کرد‬ ‫ميزا ! می خواستيم ببينيم عريضه ی شکايت را حال به که بايد نوشت ؟ ميزا جنگ شعر را ‪-‬‬ ‫بست و گذاشت کنار و در دوات های رنگ و وارنگش که کنار آتش منقل چيده بود ‪ ،‬پوشاند و‬ ‫‪ :‬گفت‬ ‫‪ .‬وال درست نی دان ‪ .‬تا حال داروغه بود و کلنت و دوستاق خانه ‪-‬‬ ‫مرا بگو که خيال می کردم ديگر دکان عريضه نويسی تته شده ! به نظرم حال بايد برای شخص‬ ‫‪ .‬واحد عريضه نوشت‬ ‫زنی که به شکايت آمده بود و از زير سربندش يک دسته موی سياه تو پيشانيش افتاده بود ‪،‬‬ ‫‪ :‬پيف پيفی کرد و گفت‬ ‫واه ! واه ! چه اسم ها ! مگر آدم کتاب حساب است ؟ انگار اسم قحط بود ‪ .‬مردها خنديدند ‪-‬‬ ‫‪ :‬و ميزا اسدال پرسيد‬ ‫حال موضوع شکايت چيست ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬که باز هان زن به هان زن به حرف آمد و گفت‬ ‫هيچ چی ‪ .‬پدرسوخته ها هم امروز صبح آمده اند هونگ مرا به زور برداشته اند وبرده اند ‪-‬‬ ‫‪ .‬هونگ برنی نازنينم را که يک تکه جواهر بود ‪ .‬اگر شوهرم زنده بود ‪ ،‬حالی شان می کرد‬ ‫دنيا دست کيست ‪ .‬خرد می کرد قلم پايی را که بواهد به زور بيايد تو‪ .‬اما حيف که من لچک‬ ‫‪ .‬به سر ‪ ،‬حريف سه تا قلندر لندهور نبودم و ساکت شد‬ ‫‪ :‬ميزا پرسيد‬ ‫حال پولش را داده اند يا نه ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬زن گفت‬ ‫مرده شو! سرشان را بورد ‪ .‬اين هونگ نازنيت تنها يادگار مادرم بود ‪ .‬مادربزرگم به دست ‪-‬‬ ‫خودش گذاشته بود تو طبق جهازی مادرم و او هم گذاشته بودش برای من ‪ .‬من يک چيزی می‬ ‫گوي ‪ ،‬شا يک چيزی می شنويد ‪ .‬می خواهم برداری برای شان بنويسی مگر مردم صاحب اختيار‬ ‫مال شان نيستند ؟ پدرسوخته ها ‪ ،‬دست شان به خر نی رسد پالن را می کوبند ! می خواهم يک‬ ‫‪ .‬عريضه بنويسی که از پدرشان هم نشنيده باشند‬ ‫‪ :‬بعد مرد دومی به حرف آمد ‪ ،‬که تا کنون ساکت مانده بود و گفت‬ ‫می دانی ميزا ‪ ،‬ما هر سه تا يک شکايت داري ‪ .‬سرهي قضيه ی هونگ ‪ .‬شايد به نظر کوچک ‪-‬‬ ‫بيايد ‪ .‬اما ظلم هيشه از چيزهای کوچک شروع می شود ‪ .‬هونگ من ارث و مياث بابايی نبود ‪.‬‬ ‫بش هم دل نبسته بودم ‪ .‬آن قدرها هم ارزش نداشت‪ .‬اما می دانی ميزا ‪ ،‬راستش من خوش ندارم‬ ‫ديگر ‪ .‬آبله ؟ آخر می دانی ميزا ‪ ،‬اين گلوله ی گرمی که می گويند از توی توپ درمی آيد ‪،‬‬ ‫خوردنی نيست ‪ .‬هان ؟ می گويند آدم می کشد ‪ .‬درست ؟ آخر ميزا من هيچ وقت آزارم به کسی‬ ‫نرسيده ‪ .‬درست است که قبله ی عال با حکومتش خيلی ظلم ها کردند ؛ درست است که قلندرها‬ ‫خيلی وعده و وعيد می دهند ؛ اما من تو اين دعوا چه کاره ام ؟ و می دانی ميزا ‪ ،‬اين‬

‫‪ .‬قضيه ی هونگ علمت خوشی نيست ‪ .‬اول ظلم است ‪ .‬اول ظلم ‪ ،‬آن هم از گوشه ی مطبخ‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال حرف ها را که شنيد ‪ ،‬گفت‬ ‫چه طور است برای هر سه تايی تان يک عريضه بنويسم ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬مردی که اول سر حرف را باز کرده بود ‪ ،‬گفت‬ ‫نه ميزا ‪ .‬قبول دارم که موضوع شکايت ما هر سه نفر يکی است ‪ ،‬اما هونگ خانه ی من وقفی ‪-‬‬ ‫بود ‪ .‬يک گوساله را درسته می شد توش کوبيد ‪ .‬دورش يک کتيبه بود به پنای کف دست ‪ .‬تاريخ‬ ‫داشت ‪ .‬مال چهارصد سال پيش بود ‪ .‬سه نفری چه جانی کندند تا به زور از زمي بلندش‬ ‫کردند ! گوشه ی حياط نيم ذرع تو زمي فرو رفته بود ‪ .‬اين ها که دين و مذهب ندارند ؛ اما‬ ‫تو بگو ‪ ،‬خدا را خوش می آيد مال وقف را اين جوری ببند و پولش را هم ندهند ؟‬ ‫‪ :‬ميزا لبخندی زد و گفت‬ ‫شايد بگويی فضولی به من نيامده ‪ .‬اما من بايد بدان چه می نويسم ‪.‬بگو ببينم مال وقف ‪-‬‬ ‫تو خانه ی سرکار چه می کرد ؟‬ ‫‪ :‬هان مرد در جواب گفت‬ ‫ده ‪ ،‬بديش هي بود که اولد ذکور بود ! وگرنه تا حال صدبار آبش کرده بودي ‪ .‬جد بزرگ ‪-‬‬ ‫مان وقفش کرده بود برای حسينيه پنج نسل تو هي هونگ خيات و مبات کرده بودي ‪ .‬بعد پدرها‬ ‫که مردند هيچ چی ‪ ،‬حسينيه هم خراب شد و افتاد تو ارگ ‪ .‬نی دان يادت هست يا نه ؛ ده سال‬ ‫پيش طويله ی ارگ را بزرگ کردند ‪ .‬از هان سربند حسينيه ی خانوادگی ما کلنگی شد ‪ .‬و دريغ‬ ‫از يک پاپاسی ! آن وقت از هه ی آن دم ودستگاه هي يک هونگ ماند ‪ .‬مثل در مسجد ‪ ،‬هيچ‬ ‫کاريش نی شد ‪ .‬کرد ‪ .‬گذاشته بوديش گوشه ی حياط و سالی يک بار ‪ ،‬شب شام غريبان صدايش را‬ ‫درمی آوردي ‪ .‬يک نشست يک ری گوشت توش می کوبيدي و کوفته ريزه می کردي و می گذاشتيم لی‬ ‫پلو و می دادي به خلق ال ‪ .‬حال آمده اند برش داشته اند برده اند ‪ .‬با هي يک هونگ ‪ ،‬دو‬ ‫توپ می شود ريت ‪ .‬آن وقت درآمده اند می گويند چند ؟ می گوي مگر می شود برای مال وقف‬ ‫قيمت معي کرد ؟ آن وقت سه تا هونگ سنگی جاش گذاشته اند ‪ ،‬هرکدام اندازه ی يک کف دست ‪،‬‬ ‫‪ .‬و رفته اند‬ ‫‪ :‬شکايت شاکی ها که تام شد ‪ ،‬ميزا اسدال گفت‬ ‫با اين هه می شود يک عريضه نوشت ‪ .‬بت هم هست که اين طور باشد ‪ .‬شکايت ‪ ،‬دسته جعی که ‪-‬‬ ‫‪ .‬شد به هر گوش کری می رسد ‪ .‬بعد هم شايد اين هونگ وقفی و پناه هونگ های ديگر بشود‬ ‫‪ :‬و شروع کرد به نوشت عريضه ‪ .‬و به سطر دوم نرسيده بود که زن شاکی درآمد گفت‬ ‫‪ .‬راستی ميزا يادت نرود ‪ .‬نشانی هونگ نازني من اين بود که لبش کنگره داشت ‪-‬‬ ‫ميزا عريضه را تام کرد و داشت برای شاکی ها می خواند که حسن آقا ‪ ،‬پسر حاجی مرضا از‬ ‫پيش دو نفر قلندر تفنگ به دوش از پس ‪ ،‬سر رسيدند ‪ .‬سلم و احوال پرسی ‪ ،‬قلندرها رفتند‬ ‫‪ .‬توی مسجد و حسن آقا نشست‬ ‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫خوب وقتی رسيدی حسن آقا ‪ .‬تو هم گوش کن شايد دو کلمه ای به عنوان سفارش پای اين ‪-‬‬ ‫عريضه بنويسی و کار بندگان خدا راه بيفتد ‪ .‬و عريضه را از سر تا ته به صدای بلند خواند‬ ‫‪ .‬زن شاکی هم چنان که گوش می داد ‪ ،‬هی می گفت «جانی ! بنازم به اين دست خط ‪ ».‬و آن دو‬ ‫مرد شاکی مرتب به ريش شان دست می کشيدند و سرتکان می دادند ؛ و حسن آقا به فکر فرو‬ ‫رفته بود ‪ .‬خواندن عريضه که تام شد ‪ ،‬ميزا آن را دست به دست حسن آقا که به رسم قلندران‬ ‫زيرش نوشت «استعي بی و اما السئوول ‪ :‬عتت واحد را در گرو سه هاون نادن ‪ :‬حی علی‬ ‫خيالعمل حسن ‪ ».‬و داد به دست يکی از مردهای شاکی و بعد يکی از قلندرها رااز توی حياط‬ ‫مسجد صدا کرد و دستور داد هراه شاکی ها برود و ببيند هونگ شان را کدام دسته از قلندرها‬ ‫ضبط کرده اند و هونگ ها که پيدا شد ‪ ،‬برساند در خانه ی صاحبانش و رسيدش را بگيد ‪ .‬و‬ ‫بيارود برای ميزا ‪ .‬بعد شاکی ها بلند شدند و تا زنک از گوشه ی چارقدش پول دربياورد ؛‬ ‫يکی از مردها دست کرد و مزد عريضه را روی ميز کوچک ميزااسدال گذاشت و خدحافظی کردند و‬ ‫‪ .‬هراه قلندر تفنگ به دوش رفتند‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬ميزااسدال و حسن آقا که تنها شدند از نو خوش و بشی کردند و بعد‬ ‫‪ :‬حسن آقا درآمد که‬ ‫خستگی راه از تنت در رفت ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫راه خستگی نداشت ‪ .‬اما دست چپم آزارم می دهد ‪ .‬به نظرم قراول ها بدجوری بسته بودندش ‪-‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫اگر تا شهر به هان حال می آورندت چه می کردی؟ حال پاشو يک توک پا بروي سراغ هکارت ‪- .‬‬ ‫‪ .‬من با هردوتان حرف دارم ‪ .‬اين جا هم سرد است و هم نی شود جلو روی مردم حرف زد‬ ‫و هر دو برخاستند ‪.‬ميزا اسدال پوست تت را کشيد روی بساط و به بقال رو به رو سفارش کرد‬ ‫و گفت کجا می رود ؛ و با حسن آقا انداختند توی مسجد ‪ .‬نزديک ظهر بود ؛ اما از غلغله ی‬ ‫هر روزه ی مردم در اطراف حوض خبی نبود و لوله هنگ دار باشی که سر جای هيشگی اش بی کار‬ ‫‪ .‬نشسته بود سرش را انداخت پايي تا ميزا را نبيند‬ ‫ميزا عبدالزکی گوشه ی حجره تنها بود و روی منقل آتش ‪ ،‬قوز کرده بود ‪ .‬سلم کردند و‬ ‫نشستند و حال و احوالی پرسيدند و يادی از اتفاقات ده کردند و بعد ميزاعبدالزکی از‬ ‫کسادی بازار شکايت کرد و بعد مثل اين که يک مرتبه به صرافت افتاده باشد ‪ ،‬رو کرد به‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال که‬ ‫جان ‪ ،‬تو چرا زودتر مرا به اين فکر نينداختی ؟ هان ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال پرسيد‬ ‫به کدام فکر آقا سيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫‪:‬جان حاشيه ی قاليچه تام شد ‪ ...‬و رو به حسن آقا افزود ‪-‬‬

‫جان ‪ ،‬اين ميزا خيلی می داند ‪ .‬دست و پای عيال ما را تو چنان پوست گردويی گذاشته که ‪-‬‬ ‫ديگر حوصله ی سرخاراندن ندارد جان ‪ .‬و بعد ماجرا را برای حسن آقا تعريف کرد و هر سه‬ ‫‪ :‬خنديدند و بعد حسن آقا گفت‬ ‫بی مقدمه بگوي ‪ .‬ما به وجود شا دو نفر احتياج داري ‪ .‬تراب کوی حق ‪ ،‬رسا از شا دعوت ‪-‬‬ ‫کرده ‪ .‬ديروز عصر به لفظ‬

‫مبارک فرمودند «پس می شود اميدوار بود که ما را دست تنها‬ ‫»‪ .‬نگذارند‬

‫‪ :‬ميزا اسدال ساکت ماند و ميزاعبدالزکی خوشحال و خندان پرسيد‬ ‫جان ‪ ،‬چه کاری از دست ما برمی آيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ثبت و ضبط اين هه سلح و آزوقه يک ايل منشی می خواهد ‪ .‬اهل ديوان که يا با اردو رفته ‪-‬‬ ‫اند يا هرکدام يک سوراخ گي آورده اند و قاي شده اند ‪ .‬من پيش خودم گفتم اين کار ‪ ،‬کار‬ ‫ميزا عبدالزکی است که بيايد عده ای را به کمک بگيد و دفت دستک ها را مرتب کند ‪ .‬بعد هم‬ ‫کار ديوان قضا هست که از خود ما برنی آيد ‪ .‬کار کسی است که مورد اعتماد اهالی باشد ‪.‬‬ ‫‪ .‬گفتم شايد ميزا اسدال قبول کند‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی خاکست را از روی آتش منقل کنار زد و پابه پا شد و گفت‬ ‫‪.‬من حرفی ندارم ‪ ،‬جان ‪ .‬اما بگذار ببينم ميزااسدال چه می گويد ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫‪ .‬اين جور کارها از سر من زياد است ‪ .‬مرا خلق کرده اند برای ميزا بنويسی در مسجد ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪ .‬تعارف را کنار بگذار کنار ‪ .‬اين روزها جای از کار در رفت نيست ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی دنبال کرد که‬ ‫جان ‪ ،‬چرا شکسته نفسی می کنی ؟ قبايی است به قامت تو دوخته ‪ .‬چه کسی صال تر از تو می ‪-‬‬ ‫شود پيدا کرد ‪ ،‬جان ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫من نه شکسته نفسی می کنی ‪ ،‬نه آدم از زير کار دورويی هستم ‪ .‬اما شا هردوتان می دانيد ‪-‬‬ ‫که من از آن هايی نيستم که هرکاری پيش دست شان آمد ‪ ،‬می کنند ‪ .‬برای من مبنای هر عملی‬ ‫ايان است ‪ .‬اصول است ‪ .‬اول اعتقاد ‪ ،‬بعد عمل ‪ .‬قصد قربت را که لبد شنيده ايد ؟ اگر‬ ‫ديگران فقط آداب مذهبی را با قصد قربت به جا می آورند من در هرکاری بايد قصدم قربت‬ ‫باشد ‪ .‬در حالی که من اصل نی دان شاها چه به سر داريد ‪ .‬البته تکفيتان نی کنم ‪ ،‬اما‬ ‫بتان مومن هم نيستم ‪ .‬در چني وضعی از دست من چه کاری ساخته است؟‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪ .‬تو چه طور نی دانی ما چه به سر داري ؟ ما زير پای حکومت را روفته اي ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫شا نروفته ايد ‪ .‬جان ‪ .‬قبله ی عال تشريف برده اند قشلق ‪ .‬شا هم ميدان را خالی ديده ‪-‬‬ ‫‪ .‬ايد و حال داريد می تازيد ‪ .‬ما که بيل نيستيم ‪ ،‬جان‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫‪ .‬حتی مردم می گويند حکومت برای شا تله گذاشته ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫جان ‪ ،‬پس نکند می ترسی ؟ هان ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫آقا سيد ! من سرجای خودم نشسته ام ‪ .‬لزم هم ندارم سرم را هی به در و ديوار بکوب و هر ‪-‬‬ ‫‪ .‬روز يک کلک تازه بزن‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫جان ‪ ،‬چه احتياجی به نيش و کنايه هست ؟ درست است که من اهل ماجرا هستم ‪ ،‬اما برای ‪-‬‬ ‫‪ .‬چنان ماجرايی که در ده گذشت ‪ ،‬گمان می کنم سر تو بيش تر از من درد می کند‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ببي ميزا اسدال ‪ ،‬درست است که حکومت برای ما تله گذاشته ؛ ولی ما اين تله را بدل می ‪-‬‬ ‫کنيم به پناهگاه ؛ برای هه ی آدم هايی که با ظلم درافتاده اند ‪ .‬و وقتی هه ی مظلوم ها‬ ‫را جع کردی ‪ ،‬به راحتی می شود بيخ ظلم را کند ‪ .‬ببينم ‪ ،‬نکند از اين قضيه ی هونگ دل‬ ‫چرکي شده ای ‪ ،‬هان ؟ گذشت آن زمانی که صدای هونگ مقدس بود ‪ .‬حال سرنوشت عال قدس به‬ ‫صدای توپ بسته است ‪ .‬و تازه تو می دانی که امر ما حق است ‪ .‬ما از اين کشتار شيعه و سنی‬ ‫‪ .‬به جان آمده اي ‪ .‬ما به خدمت مردم کمر بسته اي‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫‪ .‬حکومت هم از اين حرفهای دهن پرکن می زد ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ولی تو می دانی که ما لقلقه ی زبان نداري ‪ .‬هنوز کفن بابای من خشک نشده ‪ .‬ما به جان ‪-‬‬ ‫‪ .‬می زنيم ‪ .‬سرمان گذاشته اي ‪ .‬حتم داري که برد با ماست‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫جان هم امروز صبح خانلر خان مقرب ديوان فرستاده بود سراغ من که مسوده ی هه ی اشعار ‪-‬‬ ‫‪ .‬را بدهم ببند ‪ .‬پيداست جان ‪ ،‬که هوا پس است‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫من در هي يکی ترديد دارم ‪ .‬گيم که شا يک شهر را نات بدهيد ‪ .‬يا دوتای ديگر را ‪ .‬ولی ‪-‬‬ ‫می دانيد که چرخ اصلی دارد می گردد ‪ .‬حکومت با هه ی خدم و حشم و قورخانه اش حی و حاضر‬ ‫است ‪ .‬آن وقت شا خيال کرده ايد که آب را از آسياب انداخته ايد با اين خانه خانی که ما‬ ‫‪ .‬گرفتار شيم ‪ .‬اول بايد پروانه ی اصلی زير آب را از کار انداخت‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬پس در اصل مطلب حرف نداری ‪ .‬در امکان موفقيت ما حرف داری ‪ .‬ناچار حق داری بتسی ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫آخر وقتی تو مرا به کاری دعوت می کنی که کم و کيفش براي روشن نيست ‪ ،‬می خواهی ‪-‬‬ ‫دورانديشی هم نکنم ؟ فرض کنيم که من ترسو ؛ اما چه غرض از کاری که موفقيتش مشکوک است ؟‬ ‫جز يک خونريزی تازه ؟ از هه ی اين ها گذشته ‪ ،‬گفتم که من مبنای‬

‫ايان شا را ندارم و تو‬

‫‪ .‬بت از من می دانی که فقط در راه يک ايان می شود چشم بسته قدم گذاشت‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫جان ‪ ،‬اصل اين هه دور انديشی برای چه ؟ مگر از عمر ما هه اش چه قدر باقی مانده ؟ جان ‪-‬‬ ‫‪ ،‬من هرچه فکر می کنم که اين باقی مانده ی عمر را بايد تو هي حجره سر کنم با اين مشتی‬ ‫ها و اين خرت و خورت ها که هه شان بوی مرده شور خانه می دهند ‪ ،‬دل به هم می خورد ‪ .‬آخر‬ ‫‪ ...‬حرکتی ‪ ،‬جان ؛ تکانی ‪ ،‬تغييی ‪ ،‬تنوعی‬ ‫بقيه ی کلم ميزاعبدالزکی در هياهوی پنج شش نفر زن و مرد گم شد که مردی پف کرده را به‬ ‫دوش می کشيدند و می خواستند هه با هم از در حجره ی ميزا عبدالزکی بيايند تو ‪ .‬زنی مرتب‬ ‫‪ :‬می گفت‬ ‫‪ ! ...‬آی آقاجان ‪ ،‬امان ! به دادم برس ‪ .‬شوهرم از دست رفت ‪ .‬آی آقاجان امان ‪-‬‬ ‫‪ :‬مردی می گفت‬ ‫‪...‬هی گفتم امشب که می خوابيد ورد شجا شجا ‪-‬‬ ‫‪ :‬ديگری گفت‬ ‫‪ .‬يواش بابا ‪ ،‬پاش را شکستی ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی که ديد الن در حجره را از پاشنه درمی آورند بلند شد و رفت جلو ‪ ،‬پرسيد‬ ‫چه خب است جان ؟ چه شده ؟مگر زخم ششي خورده ؟‬ ‫‪ :‬يکی از زن ها گفت‬ ‫‪ :‬مار آقاجان ! مار ! جای نيشش بدتر از زخم ششي دهن وا کرده ‪ .‬ميزا عبدالزکی پرسيد ‪-‬‬ ‫جان ! صبح تا حال کجا بوديد ؟‪-‬‬ ‫‪ :‬هان زن گفت‬ ‫ای آقا ! دستم به دامانت ‪ .‬از آن سر شهر تا اين جا آمده اي ‪ .‬هه ی دعانويس ها بساط ‪-‬‬ ‫‪ .‬را ورچيده اند و رفته اند قلندر شده اند‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫آخر جان حال کار مرا خراب کرديد ‪ .‬به هزار زحت ‪ ،‬تازه روح بابای اين بندگان خدا را ‪-‬‬ ‫حاضر کرده بودم ‪ .‬حال دوباره از کجا گيش بياورم ‪ ،‬جان ؟‬ ‫‪ :‬يکی از مردها گفت‬ ‫به ! برادر من دارد از دستم می رود ‪ ،‬تو غم روح بابای ديگران را می خوری ؟ آخر‪-‬‬ ‫دوايی ‪ ،‬وردی ‪ ،‬تعويذی ‪ ،‬پس اين دکان را برای چه وا کرده ای ؟‬

‫که ميزا اسدال برخاست و تکه کاغذی را که چيزی رويش نوشته بود ‪ ،‬به ست آن ها دراز کرد و‬ ‫‪ :‬گفت‬ ‫عصبانی نشو برادر ‪ .‬اين آقا حواسش جع نيست ‪ .‬حضور روح ‪ ،‬گيجش کرده ‪ .‬اين سفارش را ‪-‬‬ ‫‪ .‬بگي و مريضت را بب پيش حکيم باشی مل ‪ .‬تا مکمه اش راهی نيست ‪ .‬خان دايی من است‬ ‫و از حجره رفت بيون و نشانی مکمه ی خان دايی را به آن ها داد و روانه شان کرد و برگشت‬ ‫‪ . :‬وقتی از نو تنها ماندند ‪ ،‬حسن آقا پا به پا شد و گفت‬ ‫ميزا ! من می فهمم که تو اهل اصولی ‪ .‬اما آخر اين اصول برای که وضع شده ؟ جز برای ‪-‬‬ ‫آدمی زاد ؟ درست ؟ بنای کار تو هم برايان اصول ‪ .‬اين هم درست ‪ .‬اما آن ايانی که کشتار‬ ‫آدمی زاد را روا بداند ‪ ،‬حق نيست ‪ .‬باطل است ‪ .‬حال می فهمی که ما چه به سر داري ؟ حفظ‬ ‫نفوس مردم ‪ .‬حتی به قيمت از دست دادن ايان و اصول ‪ .‬و تو بت از من می دانی که در روز‬ ‫اول مبنای هر ايانی هي بوده ‪ .‬منتها زمانه که برگشت ‪ ،‬ايان و اصول هم برمی گردد‪ .‬تغيي‬ ‫‪ .‬می کند‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫اگر اصول واقعا اصول باشد ‪ ،‬نبايد با گردش زمانه بگردد ‪ .‬اصل يعنی آن چه هيشه اصالت ‪-‬‬ ‫دارد ‪ .‬البته من هم به اين کشتاری که شا باهاش می جنگيد ‪ ،‬نظر نی دهم ‪ .‬اما با هان‬ ‫‪ .‬معتقدات قديی خودم بلدم اصول را حفظ کنم‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬ ‫نی فهمم جان ‪ ،‬پس اختلف شا در چيست ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫دراين که هر مذهب و مسلک تازه ای دعواهای حيدر نعمتی را کيش می دهد و بانه ی تازه ای ‪-‬‬ ‫می شود برای تکفي ‪ .‬بعد هم خون ريزی و تصفيه ی حساب خلق ال و اين نقض اصولی است که هر‬ ‫‪ .‬دو بش معتقدي ‪ .‬ديگر گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تول بودند‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫پس می گويی در مقابل چني مظالی بايد دست روی دست گذاشت و نشست به تاشا ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫من نی دان چه کار بايد کرد ‪ .‬نه رهب قومم ‪ ،‬نه مدعی امامت ‪ ،‬و نه مذهب تازه ای آورده ‪-‬‬ ‫ام ‪ .‬اما اين را می دان که از دست من يکی کاری ساخته نيست و شا هم بی خود سنگ به شکم‬ ‫‪ .‬می زنيد ‪ .‬شا داريد زمينه ی يک خون ريزی تازه را می گذاريد‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫تا وقتی تو خيال می کنی کاری از دستت ساخته نيست ‪ ،‬البته ما هم بی خود سنگ به شکم می ‪-‬‬ ‫‪ .‬زنيم‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫آخر جان ‪ ،‬من و تو که تنها نيستيم ‪ .‬مگر يادت رفته هان مقاومت جزيی ما در ده ‪ ،‬چه ‪-‬‬

‫سرمشقی شد ؟‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫می دان ‪ .‬اين را هم می دان که اگر قرار باشد ميان اين حضرات و حکومت يکی را انتخاب ‪-‬‬ ‫کرد ‪ ،‬من اين حضرات را انتخاب می کنم و تازه نه به علت مذهب تازه شان ‪ .‬بلکه به علت‬ ‫رشادت شان ‪ .‬اما کار يک ملکت که کار يک ده نيست ‪ .‬و اگر ما در ده موفق شدي از کجا‬ ‫‪ .‬معلوم که در يک ملکت موفق بشوي‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫اين ديگر بسته است به کمکی که تو و امثال تو بکنند ‪.‬اگر در ده کمک شا دو نفر کافی ‪-‬‬ ‫بود ؛ در يک شهر دويست نفر يا دو هزار نفر امثال شا لزم است ‪ .‬و اصل خيالت را راحت کنم‬ ‫ميزا ! برای من ‪ ،‬گرچه من کدام سگی است ؟ برای ما ‪ ،‬مهم اين نيست که ببي يا نه ‪ .‬چون‬ ‫حق ‪ ،‬عاقبت می برد ‪ .‬از زردشت بگي و بيا تا امروز ‪ ،‬هه ی اوليا به اين اميد زندگی کرده‬ ‫اند و با اين اميد مرده اند ‪ .‬از حساب هزاره ها حتما خب داری ؟ سر هر هزاره ای حق ‪ ،‬يک‬ ‫بار ديگر ظاهر می شود ‪ .‬و تا ساعت ظهور ولی جديد نزديک بشود ‪ ،‬مهم برای ما اين است که‬ ‫هسته ی مقاومت را زنده نگه داري ‪ .‬هسته ی نابت بشری را ‪ .‬در من ‪ ،‬در تو ‪ ،‬در اين‬ ‫مارگزيده ‪ ،‬در زن ميزا عبدالزکی ‪ ،‬می دانی ميزا ‪ ،‬فقط مردم بازارند که بايد در فکر‬ ‫‪ .‬عاقبت کار باشند و در فکر استفاده ای که بايد برد ‪ .‬من و تو که اهل بازار نيستيم‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫جان ‪ ،‬من مثل شاها نی توان وارد معقولت بشوم ‪ .‬اما هي قدر می دان که قبله ی عال يا ‪-‬‬ ‫هه ی خدم و حشم بی خودی فرار نکرده ‪ ،‬جان ‪ .‬حتما يک اتفاق افتاده ‪ ،‬يک ترسی پيش آمده‬ ‫جان که خانلرخان فرستاده دنبال مسوده ی اشعارش که مبادا دست کسی ‪ .‬بيفتد ‪ .‬اين جور‬ ‫اتفاقات را باباهای ما نديده اند ‪ .‬جان ‪ .‬هر پنج شش نسل يک بار آن هم به زور ‪ ،‬اگر چني‬ ‫پيش آمدهايی بکند ‪ .‬جان ‪ ،‬راستش من اين روزها برای خودم خيلی اهيت قايلم ‪ .‬به خصوص‬ ‫برای چشمم که شاهد جاخالی کردن يک دربار بوده با هه ی بيا و بروش ‪ .‬جان ‪ ،‬کدام يکی از‬ ‫باباهای ما چني اتفاقی را ديده اند ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫احساساتی نشو آقا سيد ! گيم که اين حضرات بردند و به حکومت هم رسيدند ‪ ،‬تازه به نظر ‪-‬‬ ‫من هيچ اتفاق جدی نيفتاده ‪ .‬رقيبی رفته و رقيب ديگر جايش نشسته ‪ .‬می دانيد ‪ ،‬من در اصل‬ ‫با هر حکومتی مالفم ‪ .‬چون لزمه ی هر حکومتی ‪ ،‬شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و‬ ‫جلد و حبس و تبعيد ‪ .‬دوهزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خيال بافته ‪ .‬غافل از‬ ‫اين که حکيم نی تواند حکومت بکند ‪ ،‬سهل است ‪ ،‬حتی نی تواند به سادگی حکم و قضاوت بکند‬ ‫‪ .‬حکومت از روز ازل کار آدم های بی کله بوده ‪ .‬کار اراذل بوده که دور علم يک ماجراجو‬ ‫جع شده اند و سينه زده اند تا لفت و ليس کنند ‪ .‬کار آدم هايی که می توانند وجدان و تيل‬ ‫را بگذارند لی دفت شعر ‪ ،‬و به ملک غرايز حيوانی حکم کنند ‪ ،‬قصاص کنند‬

‫‪ ،‬السن بالسن ‪،‬‬

‫تلفی ‪ ،‬کيفر ‪ ،‬خون ريزی و حکومت ‪ .‬در حالی که کار اصلی دنيا در غياب حکومت ها می گذرد‬ ‫‪ .‬در حضور حکومت ‪ ،‬کار دنيا معوق می ماند ‪ .‬هر مشکلی از مشکلت بشری ‪ ،‬اگر به کدخدا‬ ‫‪ .‬منشی حل نشد و به پادرميانی حکومت کشيد ‪ ،‬زمينه ی کينه می شود برای نسل های بعدی‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫جان ‪ ،‬هيچ می دانی که داری با منطق آدم های وامانده حرف می زنی ؟ با منطق آدم هايی ‪-‬‬ ‫که هيچ وقت راه به حکومت نداشته اند ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫پس می خواستی با منطق آنايی حرف بزن که به حکومت راه داشته اند ؟ تاريخ پر از منطق ‪-‬‬ ‫آن هاست ‪ .‬مقوله ی اول در کشتار ‪ ،‬مقوله ی دوم در کشتار و مقوله ی آخر هم در کشتار ‪.‬‬ ‫ديده اي که با آن صفحات زرنگارشان چه گندی به عال بشريت زده اند ! من اين منطق را قبول‬ ‫‪ .‬ندارم‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫معلوم است ‪ ،‬جان ‪ .‬هي است که حرف هايت بوی ناگرفته ‪ .‬جان ‪ ،‬اصل حرف هايت بوی وازدگی ‪-‬‬ ‫‪ .‬می دهد‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫بت از اين است که بوی دنيازدگی بدهد و بوی خون ‪ .‬و اصل آن چه را تو واماندگی می دانی ‪-‬‬ ‫‪ ، .‬من نابت می دان‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫هان نابتی که هه ی پيزن های وامانده دارند ؟ خوب البته جان ‪ ،‬وقتی از جايت تکان نوری ‪-‬‬ ‫‪ ، .‬کم ترين نتيجه اش اين است که نيب می مانی ‪ .‬عي پيزن ها‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫نه آقا سيد ‪ ،‬نابت واماندگی از دو مقوله ی متلف است‪ .‬آدم وامانده قدرت عمل ندارد ‪- .‬‬ ‫‪ .‬اما نيب کسی است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس کند‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫خوب چه ربطی به کار ما دارد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫اين جوری ربط دارد که اين آقا سيد خيال کرده برای شرکت در حکومت آدمی مثل من درمانده ‪-‬‬ ‫است ‪ .‬و بايد جالينوس دوران بود يا قدرت جابه جا کردن کوه احد را داشت ‪ .‬تا ليق شرکت‬ ‫در حکومت شد ‪ .‬و اشتباهش هي جا است‪ .‬آقا سيد ! برای اين که روی آب بيابی فقط بايد سبک‬ ‫باشی ‪ .‬اما مرواريد هيشه ته آب می ماند ‪ .‬مگر غواص دنبالش بفرستی ‪ .‬برای شرکت در حکومت‬ ‫کمی کافی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام ست است ‪ .‬بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی‬ ‫‪ ،‬البته اوايل کار چون بد عادت می شود و حتی چشم باز وجدان هم چيزی را نی بيند ‪ .‬کاری‬ ‫‪.‬که مرد می خواهد ‪ ،‬پشت کردن به اين خوان يغما است‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫آخر ارسطو هم در جهان گشايی اسکندر شرکت داشت ‪ ،‬نظام اللک هم وزارت کرد ‪ ،‬بيونی هم ‪-‬‬ ‫دنبال ممود رفت هند ‪ ،‬و خليفه ی بغداد را به دستور خواجه نصي لی ند ماليدند ‪ .‬راجع به‬ ‫‪ .‬اين ها چه می گويی ؟ و هزاران نفر ديگر که خودت بت از من می شناسی‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫هرکدام از اين حکما که شردی با هه ی حکمت شان ‪ ،‬آدمی بوده اند مثل هه ی آدم ها‪- .‬‬ ‫معصوم نبوده اند ‪ .‬هه شان گناهی کرده اند و کفاره ای داده اند ‪ ،‬ارسطو منطق را گذاشت‬ ‫تا جانشينان شاگردش ‪ ،‬فصيح و بليغ ‪ ،‬عذر گناهان او را بواهند ‪ .‬بيونی به آب «ماللهند»‬ ‫خون آن هه‬

‫هندو را که ممود کشت ‪ ،‬از دست های خودش شست ‪ .‬و خواجه نصي خيلی سعی کرد که‬

‫در کتاب اخلق خودش غسل بکند ‪ ،‬و نظام اللک که اصل يکی بود مثل هي خانلرخان حی و حاضر ‪،‬‬ ‫که چون هوا را پس ديده ‪ ،‬فرستاه دنبال مسوده ی اشعارش ‪ .‬بت قول می دهم که اگر اوضاع به‬ ‫صورت اول برگشت و تاريخ را هان هايی نوشتند که تا به حال نوشته اند ‪ ،‬دويست سال ديگر‬ ‫هي مسوده های خانلرخان بشود يک ديوان شعر پر سر و صدا ‪ ،‬و شايد به آب طل هم نوشته شود‬ ‫‪ .‬هه ی اين ها که شردی در نظر من طفيلی های قدرت اند ‪ .‬کنه هايی زير دم قاطر چوش قدرت‬ ‫چسبيده ‪ .‬آن هم قدرتی که بناش زير ظلم است ‪ ،‬نه قدرت حق ‪ .‬قدرت حق در کلم شهداست ‪ .‬به‬ ‫هي دليل من تاريخ را از دريچه ی چشم شهدا می بينم ‪ .‬از دريچه ی چشم مسيح و علی‬

‫و حلج‬

‫و سهوردی ‪ .‬نه از روی نوشته ی زرنگار حکمای رسيده که انوشيوان آدمی را عادل نوشته اند‬ ‫‪ .‬با آن هه سرب داغ که به گلوی مزدکی ها ريت‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫پس تو دنبال معصوم می گردی ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫‪ .‬چه می شود کرد ‪ .‬هرکسی دنبال چيزی می گردد که ندارد ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪ .‬آخر آن هايی هم که منتظر امام زمانند ‪ ،‬هي را می گويند ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫می دانی حسن آقا ! عصمت يک امر نسبی است ‪ .‬و برای رسيدن بش يا برای انتخابش ‪ ،‬آدم هر ‪-‬‬ ‫لظه ای سر يک دوراهی است ‪ .‬دوراهی حق و باطل ‪ .‬ديگر لزم نيست سال های سال انتظارش را‬ ‫بکشی ‪ .‬اما آن کسی که منتظر ظهور امام زمان است ‪ ،‬دست کم اين جور حکومت ها را حکومت‬ ‫‪« .‬ظلمه» می داند ‪ .‬يعنی قبول شان ندارد‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫اما می بينی که اين جور حکومت ها هستند ‪ .‬سر و مرو گنده هم هستند ‪ .‬و به قول خودت هه ‪-‬‬ ‫‪ .‬شان هم با تکيه به قدرت ظلم‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫‪ .‬و به هي دليل هم است که من از دريچه ی چشم شهدا به دنيا نگاه می کنم ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫و به هي دليل هم است که هر کس منتظر امام زمان است ‪ ،‬دست روی دست می گذارد و در ‪-‬‬ ‫مقابل هيچ ظلمی از جا نی جنبد ‪ .‬دل هه ی اين جور آدم ها به هان حرف های تو خوش است ‪.‬‬ ‫به نابت ‪ ،‬به عصمت ‪ ،‬به در انتظار معصوم ماندن ‪ .‬و می بينی که طلسم اين دور و تسلسل را‬ ‫آخر يک جايی بايد شکست ‪ .‬بعد هم مگر تونی گويی گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تول‬ ‫بودند ؟ و مگر نی دانی که خارج از ميط مذاهب ‪ ،‬شهادت معنی خودش را از دست می دهد ؟‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫‪ .‬نه ؛ از دست نی دهد ‪ .‬و اصل من قبول ندارم که شهادت ‪ ،‬متص قلمرو مذاهب باشد ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫شاها ‪ ،‬جان داريد از حد عقل من بالتر می رويد ‪ .‬اصل آميزا ‪ ،‬من هم اعتقادی به حرف و ‪-‬‬ ‫سخن اين قلندرها ندارم ؛ جان ‪ .‬اما وقتی کارد به استخوان رسيد و روزگار خراب شد و ديگر‬ ‫بويی از خوشبختی نيامد ؛ آخر جان هرکسی حق دارد به خودش بگويد که شايد خوشبختی در اين‬ ‫راه تازه باشد ! و شايد تا حال ما نی فهميدي ‪ .‬پس بروي زير بال شان را بگيي ‪ .‬شايد‬ ‫‪ .‬زندگی راحت تر بشود‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫زندگی برای آدم بی فکر هيشه راحت است ‪ .‬خورد و خواب است ‪ ،‬و رفتار باي ‪ .‬اما وقتی ‪-‬‬ ‫پای فکر به ميان آمد ‪ ،‬تو بشت هم که باشی آسوده نيستی ‪ .‬مگر چرا آدم ابوالبشر از بشت‬ ‫گريت ؟ برای اين که عقل به کله اش آمد و چون و چرايش شروع شد ‪ .‬خيال می کنيد بار‬ ‫امانتی که کوه از تملش گريت و آدم قبولش کرد چه بود ؟ آدم زندگی چارپايی را توی بشت‬ ‫گذاشت و رفت به دنيای پر از چون و چرای عقل و وظيفه ‪ ،‬به دنيای پر از هول و هراس بشريت‬ ‫‪.‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫از اول خلقت تا حال اين هه از ابوالبشر حرف زده اي ‪ ،‬بس نيست ؟ آخر چرا از آدم ‪-‬‬ ‫گرفتار امروزی حرف نزنيم ؟ می دانيم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد ‪ ،‬اما تکليف اين‬ ‫نبيه ی درمانده او چيست ؟ اين که بشنيد و تاشاچی رذالت ها باشد ؟ اگر آدم از بشتی گريت‬ ‫که زير سلطه ی غرايز حيوانی بود ‪ ،‬ما در دوزخی گرفتاري که زير سلطه ی شهوات و رذالت‬ ‫هاست ‪ .‬هان حق و وظيفه ای که تو می گويی ‪ ،‬به من حکم می کند که مثل ديگر آدمی زادها‬ ‫حرکت می کنم ‪ ،‬عمل می کنم ‪ ،‬اميدوار باشم ‪ ،‬مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم ‪ .‬و شهيد‬ ‫بشوم تا دست کم تو از دريچه ی چشم من به دنيا نگاه کنی ‪ .‬و اصل چه احتياجی به شهادت من‬ ‫؟ مگر نقطه ی اولی شهيد نشد ؟‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬ ‫جان ‪ ،‬ميزا کوچک جفردان را می گويی ؟ او که خودش را به خره ی تيزاب انداخت ‪ ،‬حسن آقا ‪-‬‬ ‫!‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫آقا سيد ! تو چرا حرف های ميزان الشريعه ای می زنی ؟ خره ی تيزاب کدام است ؟ نشنيده ‪-‬‬ ‫ای می گويند وقتی امام زمان نباشد ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫خيالت راحت باشد که برای من فرقی نی کند ‪ .‬من نيستم از آن هايی که به انتظار‬

‫امام ‪-‬‬

‫زمانند برای من هرکسی امام زمان خودش است ‪ .‬مهم اين است که هر آدمی به وظيفه ی امامت‬ ‫‪ .‬زمان خودش عمل کند ‪ .‬بار امانت پعنی هي‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬ ‫پس جان آخر می گويی چه بايست کرد ؟ با حکومت که مالفی ؟ به اين حرف و سخن تازه هم که ‪-‬‬ ‫کمک نی دهی ‪ ،‬منتظر امام زمان هم که نيستی ‪ .‬پس جان هر مقاومتی را رها کرده ای ‪ ،‬آخر‬ ‫مگر می شود اين تن را داد دم سيل ؟ به قول خودت حتی آن هايی که به انتظار امام‬

‫زمان‬

‫دست به روی دست می گذارند و می نشينند بر تو رجحان دارند ‪ ،‬جان ‪ .‬چون دست کم مقاومت را‬ ‫‪ .‬به صورت انتظار زنده نگه داشته اند‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ببي ميزا ‪ ،‬الن غي عادی است ‪ .‬هيچ کدام ما زندگی هر روزه مان را نی کنيم ‪ .‬چرا؟ چون ‪-‬‬ ‫يک اتفاق افتاده ‪ .‬چون چيزی در قبال ظلم قد علم کرده ‪ .‬اين چيز نبيه های هان آدم‬ ‫ابوالبشرند به اضافه ی يک ايان تازه ‪ ،‬و تو فقط اين ايان را نداری ‪ .‬اما به اصول خودت‬ ‫که ايان داری ‪ .‬و بنا بر اصول و معتقدات قديی تو هم ‪ ،‬اين وضع قابل تمل نيست ‪.‬پس چرا‬ ‫معطلی ؟ مگر نی بينی که سرنوشت اين ترازو را حتی يک نفر می تواند عوض کند ؟ به اين طرف‬ ‫‪ .‬يا آن طرف ‪ ،‬به اين ور سکه يا آن ور‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬ ‫من ‪ ،‬جان ‪ ،‬می خواهم بدان تو که هر فردی را امام زمان خودش می دانی ‪ ،‬در اين وسط چه ‪-‬‬ ‫کاره ای ؟ چه وظيفه ای برای خودت قايلی ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫آقا سيد ! اين وضع را من نساخته ام ‪ .‬کسی هم که ساخته به ميل من نساخته ‪ .‬من از اصل ‪-‬‬ ‫اين دنيا را با اين وضع تشری قبول ندارم ‪ ،‬نه اين ور سکه اش را ‪ ،‬نه آن ورش را ‪ .‬دنيای‬ ‫من آن قدر پست نيست که پشت و روی يک سکه جا بگيد ‪ .‬دنيای من تا به حال ‪ ،‬فقط در عال‬ ‫خيال ‪ ،‬واقعيت پيدا کرده ‪ .‬اين است که زندان و دوزخ و بشت براي فرقی نی کند ‪ .‬من هرجا‬ ‫‪ .‬باشم ‪ .‬و در هر حال ‪ ،‬فقط به خيال خودم زنده ام‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫جان باز حرف هايت بوی وازدگی گرفت ؛ نکند می خواهی بگويی «چني قفس نه سزای چون من ‪-‬‬ ‫خوش الانی است »؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫‪ .‬اگر قرار بود حرف های بزرگ را فقط آدم های بزرگ بزنند که حق شيوع پيدا نی کرد ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا پرسيد‬ ‫نگفتی ميزا که عاقبت می نشينی و دست روی دست می گذاری و تاشا می کنی ‪ ،‬تا به تعداد ‪-‬‬ ‫شهدا افزوده بشود يا می جنبی و زير بال ما را می گيی ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫ببي حسن آقا ! وقتی کسی قيام می کند ‪ ،‬حتما هدفی دارد ‪ .‬علقه ای‬

‫به چيزی ‪ ،‬يا نفرتی ‪-‬‬

‫از چيز ديگر ‪ ،‬يا ايانی ‪ .‬من نه آن ايان را به کار شا دارم که بايست ‪ ،‬و نه به هيچ چيز‬ ‫‪ ...‬اين دنيا علقه ای دارم‬ ‫‪ :‬حسن آقا پرسيد‬ ‫دست کم نفرت که داری ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫نفرت دارم ‪ .‬بدجوری هم دارم ‪.‬من نفس نفرت ‪ .‬نفس نفی وضع موجودم ‪ .‬و ناچار بايست نفس ‪-‬‬ ‫‪...‬قيام هم باشم ‪.‬اما‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی حرفش را بريد و گفت‬ ‫يادت هست جان ‪ ،‬ده که بودي می گفتی وقتی کاری از دستت برآمده نيست ‪ ،‬بت است نابت ‪-‬‬ ‫خودت را حفظ کنی ؟ و يادت هست که من حرفت را قبول کردم ؟ خوب آمدي و از دست ما کاری‬ ‫ساخته بود ‪ ،‬جان در اين صورت نابت را چه جوری بايد حفظ کرد ؟ هان ؟ فقط با نفی هه‬ ‫چيز ؟ و بار امانت يعنی هي ؟‬ ‫ميزا اسدال مدتی ساکت ماند و سر به زير انداخت ‪ .‬بعد سربرداشت و لظه ای هر دو دوست خود‬ ‫‪ :‬را که به انتظار او نشسته بودند ‪ ،‬برانداز کرد و بعد سری تکان داد و گفت‬ ‫‪ .‬حيف ! حيف که اين تن بدهکار است ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫! خوب ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫هيچ چی ‪ .‬فکر می کردم اگر اطن تن بدهکار نبود ‪ ،‬بدهکار اين هه نعمتی که حرام می کند ‪-‬‬ ‫‪ ،‬چه راحت می شد کنار نشست وتاشاچی بود و خيال بافت و به شعر و عرفان پناه برد ‪ .‬اما‬ ‫حيف که جبان اين هه نعمت به سکون مکن نيست ‪ .‬اين هوا ‪ ،‬اين دوستی ‪ ،‬اين دم ‪ ،‬پسرم‬ ‫حيد ‪ ،‬و قاليچه ای که حاشيه اش بافته شده ؛ جبان هرکدام از اين نعمات را بايد به عمل‬ ‫کرد ‪ .‬نه به سکون ‪ .‬سکون و سکوت ‪ ،‬جبان هيچ چيز را نی کند ‪ .‬تو آقا سيد ‪ ،‬طبعا اهل‬ ‫عملی و به دنبال ماجرا ‪ .‬خوشا به حالت ! و تو حسن آقا ايان داری ‪ .‬و چه بت ازاين ! اما‬ ‫‪ ...‬من در حالی بايد عمل کنم که‬ ‫که ميزا عبدالزکی پريد و پيشانی ميزا اسدال را بوسيد و حسن آقا هم چنان که داشت با‬ ‫‪ :‬خودش کلنجار می رفت تا مبادا اشکش راه بيفتد ‪ ،‬شنيد که ميزا اسدال گفت‬

‫بسيار خوب آقا سيد ! بسيار خوب ‪ .‬با علم به اين که هيچ دردی از دردهای روزگار را دوا ‪-‬‬ ‫‪ .‬نی کنيم‬

‫‪8‬‬ ‫ملس هفتم‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬ميزابنويس های ما تا يک هفته بعد از آن روز ‪ ،‬دکان و دستگاه‬ ‫خودشان را تعطيل کردند و رفتند دنبال کار و کاسبی جديد ‪ .‬ميزا عبدالزکی بيد زدنی های‬ ‫حجره اش را کافور زد و بست و يک قفل گنده هم زد در حجره ‪ ،‬و از آن به بعد هر روز يک‬ ‫پايش تو تکيه ی نانواها بود و پای ديگرش توی ارگ ‪ .‬و سرکشی می کرد به کار ميزابنويس‬ ‫های ديوانی و غيديوانی که از اين ور و آن ور جع کرده بود و هرکدام را به کاری گماشته‬ ‫بود ‪ .‬برای نگه داشت حساب هونگ ها و توپ و تفنگ ها و سلح های ديگر ‪ ،‬ميزا عبدالزکی از‬ ‫خود قلندرها ‪ ،‬ميزا بنويس انتخاب کرده بود و دستور داده بود دفت دستک هاشان را به رمز‬ ‫نگه دارند و به رسم خودشان اعداد و ارقام را با نقطه و حرف بنويسند تا غريبه سر از‬ ‫کارشان درنياورد ‪.‬و اصل بعضی از راويان اخبار معتقدند که حساب سياق از هي سربند متداول‬ ‫شد و خود ميزا عبدالزکی بود که در اشکال حروف تغيياتی داد و دفت مرز مانندی درست کرد و‬ ‫به نظر تراب ترکش دوز هم رساند و تس کرد ميان حساب دارها ‪ .‬اما برای نگه داشت حساب‬ ‫آزوقه ی شهر از قوم و خويش ها و دوست و آشناها و هکارهای قديی کمک گرفت ‪ .‬به خصوص‬ ‫فرستاد دنبال هرچه دعانويس و رمال و مارگي و جام انداز که تو شهر سراغ داشت ‪ .‬و هر ده‬ ‫نفرشان را سپرد دست يک ميزا بنويس ديوانی که طرز کار با دفت رمز و آداب نگه داشت دفت‬ ‫دستک ها را يادشان بدهد و به کارشان رسيدگی کند ‪ .‬درست است که عده ی زيادی از اين صنف‬ ‫حال ديگر بساط خال کوبی واکرده بودند و هرکدام برای خودشان روزی بيست سی تا مشتی‬ ‫داشتند و به هي مناسبت برای ميزا عبدالزکی بانه آورده بودند که نی خواهند انگشت تو رزق‬ ‫مردم شهر بزنند ‪ .‬اما خيلی هاشان هم بودند که به علت کسادی بازار دعانويسی ‪ ،‬با رضا و‬ ‫‪ .‬رغبت به کمک ميزا رفته بودند‬ ‫ميزا عبدالزکی از صبح تا ظهر کارش سرکشی به انبارهای آزوقه بود و از بعد از ظهر تا‬ ‫غروب تو يکی از اتاق های ارگ حکومتی رسيدگی به حساب سلح ها می کرد ‪ .‬به پول خودش هم از‬ ‫ميدان مال بندها ‪ ،‬هان الغی را که باهاش رفته بود سراملک حاج مرضا ‪ ،‬با زين و يراق‬ ‫خريده بود و بی اين که معطل قلندرهای شوشکه بسته بشود ‪ ،‬هر وقت که لزم بود از اين شهر‬ ‫تا آن سر شهر ‪ ،‬مثل قرقی می رفت ‪ .‬و از اين انبار به آن انبار ‪ .‬طوری کرده بود که‬ ‫سرظهر هر روز می دانست هرکدام از انبارها چه قدر ذخيه دارند ؛ ديروز چند خروار گندم و‬ ‫جو و بنشن از کجا وارد انبارها شده ؛ يا چند خروار به نانواها داده اند يا ميان بقال‬ ‫ها و رزازها پخش کرده اند ‪ .‬و عي هي ترتيب را برای کار سلح ها داده بود و به کمک هفت‬

‫قلندر ميزابنويس که تو هان اتاق ارگ می نشستند ؛ غروب به غروب زير هر جور سلحی را داشت‬ ‫‪ .‬زنش ‪ ،‬درخشنده خان ‪ ،‬هم که سخت مشغول قالی بافی بود ‪ .‬و ديگر از آن بابت ها ‪ ،‬نه خود‬ ‫ش‪ ،‬نه زنش ناراحتی خيالی نداشتند ‪ .‬درست است که درخشنده خان هنوز از حاشيه خوانی به مت‬ ‫نرسيده بود ‪ ،‬امابا کمک زرين تاج خان حال ديگر سه تار دار قالی تو خانه ی خودش برپا‬ ‫کرده بود و پانزده تا قالی باف مزدبگي داشت ‪ .‬سه تا مرد ‪ ،‬که نقشه می خواندند و باقی ‪،‬‬ ‫دختهای هسايه و دوست و آشناها که از خانه ماندن به عذاب آمده بودند و اگر هم مزد بشان‬ ‫نی دادی ‪ ،‬حرفی نداشتند ‪ .‬زرين تاج خان صبح به صبح حيد را که می فرستاد مکتب ‪ ،‬دست‬ ‫حيده را می گرفت و می رفت خانه ی درخشنده خان ‪ ،‬و چادرش را می زد پر کمرش و تا غروب يک‬ ‫لنگه پا کار می کرد ‪ .‬استاد کار هه شان بود ‪ .‬دو تايی کارشان چنان گرفته بود و چنان جی‬ ‫‪ .‬جی باجی هم ديگر شده بودند که نگو‬ ‫از آن طرف بشنويد از ميزا اسدال که حال ديگر به جای نوشت شکايت مردم ‪ ،‬صبح تا غروب‬ ‫کارش رسيدگی به شکايت مردم بود ‪ .‬مل کارش تکيه ی پالن دوزها بود ؛ و داده بود شبستان‬ ‫تکيه را آب و جارو کرده بودند و حصي انداخته بودند و هان بساط ميزا بنويسی خودش را‬ ‫آورده بود و گذاشته بود بغل در شبستان ‪ ،‬و به کمک ده نفر منشی که دور تا دور می نشستند‬ ‫و هرکدام هم چو بساطی داشتند کار مردم را می رسيد ‪ .‬بيست نفر قلندر شوشکه بسته هم عمله‬ ‫اکره ی دستگاهش بودند ‪ .‬که داي تو حياط هشتی تکيه می پلکيدند و اگر لزم می شد ‪ ،‬می‬ ‫رفتند پی کسانی که بايد به ديوان قضا احضار بشوند ‪ .‬درست است که ميزا اسدال رسا منشی‬ ‫ديوان قضا بود ‪ ،‬اما نه رييسی به عنوان قاضی بال سرش بود و نه احتياجی بود که خودش بر‬ ‫ديگران رياست کند ‪ .‬ترتيب کار را جوری داده بود که هه ی کارها کدخدا منشانه و با مشورت‬ ‫و بی توپ و تشر حل می شد ‪ .‬چون کارها را تقسيم کرده بود ‪ .‬هرکه را دعوای ملکی داشت می‬ ‫فرستاد سراغ هکار بغل دستی اش ‪ ،‬هر که را دعوای ازدواج و طلق داشت ‪ ،‬سراغ هکار دومی و‬ ‫هرکه را دعوای ناموسی داشت ‪ ،‬سراغ سومی و هي جور ‪ ...‬سه نفر از هکارانش ‪ ،‬که هه از‬ ‫ميزابنويس های معتب شهر بودند‬

‫‪ ،‬اصل آخوند بودند و اگر مساله ای شرعی در ميان بود ‪،‬‬

‫يا عقد و طلقی لزم می شد ‪ ،‬فی اللس کار را تام می کردند ‪ .‬به هر صورت کم تر احتياج‬ ‫پيدا می شد که قلندرهای شوشکه بسته را دنبال کسی بفرستند و احضار کنند يا حکم به حبس و‬ ‫‪ .‬جريه و غرامتی بدهند‬ ‫جان برای شا بگويد ‪ ،‬از قضای کردگار اغلب شکايت های مردم و آن روزهای حکومت قلندرها‬ ‫ترک نفقه بود ‪ .‬بعد از فروکش کردن قضيه ی هونگ ‪ ،‬اغلب شاکی ها زن هايی بودند که شوهرها‬ ‫ول شان کرده بودند و رفته بودند تو لباس قلندری و خانه و زندگی واهل و عيال را به خدا‬ ‫سپرده بودند ‪ .‬و هان روزهای اول کار و کاسبی جديد ميزا اسدال بود که يک روز چهل نفر زن‬ ‫قد و نيم قد ‪ ،‬از بيست ساله تا شصت ساله ريتند توی تکيه ی پالن دوزها و جيجي و داد و‬ ‫بيداد شان تام شبستان تکيه را پر کرد ‪ .‬ميزا که بدجوری گي کرده بود ‪ ،‬دادی سرشان زد که‬ ‫‪:‬‬ ‫اهه ! اين هه جي جي که فايده ندارد ‪ .‬بزرگ ترتان را بگوييد بيايد بنشيند و مثل آدم ‪-‬‬

‫‪ .‬حرف هايش را بزند‬ ‫که هه ساکت شدند و يک زن دراز و باريک از وسط شان درآمد و رفت توی شبستان جلوی ميزا‬ ‫‪ :‬اسدال نشست و گفت‬ ‫شوهر بی غيت من ‪ ،‬هان مشهدی رمضان علف است که خدا ديوانش را بکند ‪ .‬بی غيت هفت سر ‪-‬‬ ‫عايله را ول کرده رفته ‪ .‬نی دان مگر اين قلندرها مرده شور کم داشته اند ؟‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫خوب حال چه می گويی خواهر ؟ چه می خواهی ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬زن مشهدی رمضان گفت‬ ‫معلوم است ديگر ميزا ‪ .‬يا چشم اين بی غيت ها کور ‪ ،‬بيايند به زندگی شان برسند ؛ يا ‪-‬‬ ‫به ما هم اجازه بدهند بروي قلندر بشوي ‪ ،‬تا نشان بدهيم که از اين مردهای بی رگ هيچ چی‬ ‫‪ .‬کم نداري‬ ‫و ميزا اسدال که ديد در مقابل چني حرفی هيچ چی نی شود گفت ؛ با مشورت هکارهاش از زن ها‬ ‫يک روز مهلت خواست وتکيه را خلوت کرد و تا ظهر هان روز جعی ليه ای نوشتند ‪ ،‬و دادند‬ ‫دست حسن آقا که به عرض تراب ترکش دوز برساند ‪ ،‬و هنوز غروب نشده به صورت لوح جديد برای‬ ‫هه ی قلندرها و اهالی شهر جار زدند که «قلندری ترک شهوات است ‪ .‬اما ترک تعهد عيال در‬ ‫مروت قلندری نيست ‪ » .‬و فردا صبح که هان زن ها آمدند ‪ ،‬فرستاد يکی يکی شوهرهاشان را‬ ‫احضار کرد و از هرکدام شان التزام گرفت که دست کم هفته ای يک شب بروند پيش اهل و عيال‬ ‫شان ‪ .‬درست است که اين قضيه خودش يک هفته طول کشيد و عاقبت سر و صدای مردها را‬ ‫‪ :‬درآورد ؛ و يکی شان دست آخر پريد به ميزا اسدال و گفت‬ ‫اگر قلندری اين حسن را هم نداشته باشد ‪ ،‬پس چه فايده ؟ ‪-‬‬ ‫اما کسی گوش به حرفش نداد و ميزا اسدال گفت تقيق کنند که هر کدام شان از عهده ی خرج‬ ‫خانه و زندگی شان برنی آيند ‪ ،‬جيه ی قلندری براشان معي کنند و کار به خي و خوشی تام شد‬ ‫‪.‬‬ ‫خوشبختی ميزااسدال اين بود که ديگر از دعواهای قديی که صبح تا شام وقت ميزا ‪ ،‬به نوشت‬ ‫شان می گذشت خبی نبود ‪ .‬نه اسب و قاطر کسی را بيگاری می بردند و نه داروغه و کلنتی‬ ‫وجود داشت تا چشم به مال کسی بدوزد و نه ديگر ترسی از ميزان الشريعه در کار بود ‪.‬‬ ‫البته دزدی و هيزی اتفاق می افتاد ‪.‬چون اگر يادتان باشد ‪ ،‬روز اول حکومت قلندرها ‪،‬‬ ‫مردم در دوستاق خانه را شکستند و هه ی حبسی ها ول شدند تو شهر ‪ .‬گاهی هم عربده کشی و‬ ‫قداره بندی پيش می آمد‬

‫و يکهو فلن بازارچه قرق می شد ‪ .‬چون از وقتی قلندرها آمده‬

‫بودند سرکار ‪ ،‬منع و تري می خواری ورافتاده بود و شيک خانه ها و می خانه های شهر داير‬ ‫شده بود و قيمت حشيش آمده بود پايي ‪ .‬اما ميزا اسدال می دانست شت را کجا بواباند ‪.‬‬ ‫هرکه دزدی کرده بود ‪ ،‬مال دزدی را تاوانش را ازش می گرفتند و اگر نی داد يک خال درشت‬ ‫روی پيشانی اش می کوبيدند و از شهر درش می آوردند ؛ و اگر پای نفر سومی در کار بود زن‬ ‫را متار می کردند ‪ ،‬به انتخاب يکی از دومرد ؛ و غرامت آن يکی را هم ازش می گرفتند و هي‬

‫جور ‪ ...‬اما يک گرفتاری تازه هم برای شهر پيش آمده بود که قلندرها خواسته بودند ‪،‬‬ ‫ميزااسدال بش رسيدگی بکند ‪ .‬و آن گرفتاری نظافت شهر و امور آخرت اهالی بود ‪ .‬يعنی از‬ ‫وقتی ايشک آقاسی باشی با اردوی حکومت از شهر فرار کرده بود ‪ ،‬ديگر صاحب جعی نظافت شهر‬ ‫و امور مرده شور خانه بی صاحب مانده بود و بيست روزی کثافت از در و ديوار شهر بال می‬ ‫رفت ‪ .‬اما چون هوا رو به سردی بود ‪ ،‬قضه زياد به چشم نيامد ؛ بعد هم ميزا اسدال فرستاد‬ ‫پی حسي کمانچه ای که آن وقت ها خيلی پای ملسش نشسته بود و از شور و ماهورش کيف ها برده‬ ‫بود ‪ .‬و با خواهش و تنا و گرو گذاشت تار سبيل اين دو تا کار را به عهده اش گذاشت‪ .‬و‬ ‫گرچه ايشک آقاسی باشی اين کار يدک را به سالی دوهزار سکه ی طل از قبله ی عال مقاطعه‬ ‫گرفته بود ؛ حسي کمانچه ای تعهد کرد ماهی دو هزار سکه هم به خزانه ی قلندرها بدهد ‪.‬‬ ‫چون هم فروش خاکروبه ی شهر درآمد داشت و هم لباس و زر و زيور مردها ‪ .‬و به علت هي کار‬ ‫بود که خود تراب ترکش دوز يک لوح تقدير برای ميزا اسدال فرستاد ‪ .‬چون راستش از وقتی به‬ ‫دستور ميزان الشريعه ‪ ،‬حاکم شرع ‪ ،‬دست راست اين حسي کمانچه ای را زده بودند تا ديگر‬ ‫نتواند کمانچه بکشد ‪ .‬و اين قضيه مال پنج سال پيش بود ‪ ،‬حسي کمانچه ای شده بود يک پا‬ ‫قداره بند ‪ .‬و عال و آدم از هان يک دست باقی مانده اش به عذاب بود ‪ .‬از آن سردمدارها‬ ‫شده بود که تو دعواهای حيدر نعمتی ‪ ،‬هه ی شهر را به هم می ريت و سی روزه ی ماه ‪ ،‬چهل‬ ‫روزش تو دوستاق خانه بود ‪ .‬و البته لزم بود که قلندرها يک جوری داشته باشندش ‪ .‬چون از‬ ‫روزی که مردم ريتند دوستاق خانه را خراب کردند و حسي کمانچه ای هم مثل آن های ديگر‬ ‫آزاد شد تا روزی که اين فکر به کله ی ميزا اسدال بيفتد که دستش را اين جوری به کار بند‬ ‫کند ؛ پنج شش دفعه قداره کشيده بود و بدجوری باعث دردسر شده بود ‪ .‬اين قضيه هم که به‬ ‫خي و خوشی تام شد ‪ ،‬ديگر دردسر تازه ای نبود ‪ .‬و هي جورها بود که در آخر ماه اول حکومت‬ ‫قلندرها از تام اهل شهر فقط سه نفر تو دوستاق خانه بودند ‪ ،‬دو تا آدم کش و يک متکر ‪.‬‬ ‫‪ .‬که نه می شد ول شان کرد و نه ميزا اسدال حاضر بود حکم به قتل شان بدهد‬ ‫حال از آن طرف بشنويد از حسن آقا که هفتاد نفر قلندر فدايی را انتخاب کرده بود که مدام‬ ‫روی زين اسب بودند و ازاين ده به آن ده می رفتند و آزوقه می خريدند و گاو و گوسفند تيه‬ ‫می کردند و بار شت يا بار گاری های بزرگ قلندرساز ‪ ،‬می رساندند به شهر و تويل انبارها‬ ‫يا سلخ خانه می دادند ‪ .‬حسن آقا هرکدام از دو تا برادرش را کرده بود مامور يک طرف ‪.‬‬ ‫برادر کوچکه را فرستاده بود به طرف املک سابق پدری و به کمک اهالی آن آبادی ها که حال‬ ‫ديگر هرکدامشان يک پا اهل حق بودند تا ده فرسخ اطراف ‪ ،‬هرچه آزوقه و حشم اضافی سراغ می‬ ‫کردند ‪ ،‬می خريدند ومی فرستادند شهر ‪ .‬و برادر بزرگته را فرستاده بود به آبادی های سر‬ ‫راه اردوی حکومت ‪ .‬خوبی کار حسن آقا اين بود که تا چهل فرسخی اطراف شهر هرکدام از‬ ‫آبادی ها را که در تيول يکی از اعيان حکومت بود ‪ ،‬که فرار کرده بود تا برگشت تيول دار‬ ‫اصلی ‪ ،‬به صورت امانی سپرده بود ‪،‬و به ريش سفيدهای هان آبادی و به جای سه کوت و چهار‬ ‫کوت حق مالک ‪ ،‬نصفش را ازشان حشم و آزوقه می گرفت ‪ .‬اهالی آبادی ها هم که خدا می‬

‫خواستند ‪ .‬و برای اين که زبان هه بسته باشد ‪ ،‬يک فتوای بلند بال هم از ميزان الشريعه‬ ‫گرفته بود که «‪ ...‬و اما بعد ‪ ،‬عوايد آن چه را که قبله ی عال در تيول کسی گذاشته در‬ ‫غياب آن کس می توان به مصارف عام النفعه رساند‪ ».‬و اين فتوا را داده بود در شهر و هه ی‬ ‫آبادی های اطراف جار زده بودند و به گوش هه رسانده بودند ‪ .‬البته برای گرفت چني فتوايی‬ ‫لزم بود از املک خود ميزان الشريعه و هه ی اوقافی که نظارتش با او بود ‪ ،‬چشم پوشی کرد‬ ‫‪ .‬و حسن آقا هم اين کار را کرده بود ‪ .‬و هي جورها شد که خب کار قلندرها کم کم در قسمت‬ ‫بزرگی از ملکت پيچيد و عده ی زيادی از دهات ‪ ،‬مالک ها را بيون کردند و هر روز از يک‬ ‫‪ .‬گوشه ی ملکت خبهای تازه می رسيد درباره ی سربلند کردن قلندرها‬ ‫جان دل که شا باشيد ؛ ديگر از آدم های ما ‪ ،‬مشهدی رمضان علف بود که ديدي زنش از دستش‬ ‫آمده بود شکايت ‪ .‬چون از هان سربند آتش گرفت بازار علف ها ‪ ،‬نه تنها رفت بست نشست بلکه‬ ‫يک سره به لباس قلندری درآمد و داد پشت دستش نقش ترزين کوبيدند و شد مامور رساندن زغال‬ ‫و هيزم به کوره های تازه و نوساز ارگ که قلندرها هونگ ها را در آن ها آب می کردند و‬ ‫توی قالب های بزرگ ماسه ای توپ می ريتند ‪ .‬ديگر از آدم های قصه مان حکيم باشی بود که‬ ‫گرچه وضع زندگيش هيچ فرقی نکرده بود و هان مکمه باشی بود کر گرچه وضع زندگيش هيچ فرقی‬ ‫نکرده بود و هان مکمه ی سابق را داشت و هان جور روزی سی چهل تا مريض را می ديد ‪ ،‬هفته‬ ‫ای يک بار هم می رفت به اندرون ارگ و هرکدام از زن های حرم سرای قبله ی عال را که مريض‬ ‫بودند ‪ ،‬معاينه می کرد و نسخه می داد ‪ .‬يعنی هان اول کار به پا درميانی ميزا‬ ‫عبدالزکی ‪ ،‬خانلرخان فرستاده بود سراغ خان دايی و ازش خواسته بود که اين کار را در‬ ‫غياب حکيم باشی دربار ‪ ،‬که با اردو رفته بود ؛ به عهده بگيد ‪ .‬او هم قبول کرده بود ‪ .‬و‬ ‫زندگی شهر هي جورها می گشت و قلندرها بی سرو صدا خودشان را برای مقابله با اردوی حکومت‬ ‫آماده می کردند و می کردند و می کردند تا آخر ماه دوم حکومت شان سی تا توپ دورزن‬ ‫داشتند ؛ و سه هزار و پانصد قبضه تفنگ ؛ و تي و کمان و نيزه و ششي هم تا دلت بواهد ‪ .‬و‬ ‫در هي روزها بود که از اردوی حکومتی خب رسيد که در يکی از شهرهای گرم سرحدی اطراق کرده‬ ‫و قبله ی عال هان جا را پايتخت مالک مروسه اعلم کرده و سکه ی تازه زده و امام جعه برای‬ ‫‪ .‬شهر معي کرده و حال حالها خيال برگشت ندارد‬ ‫ماه سوم حکومت قلندرها درست برخورد به ماه قوس ‪ ،‬سرمای زمستان گذاشت پشتش و تا اهل‬ ‫آمدند بنبند ‪ ،‬سه تا برف سنگي افتاد و بوران و يخ بندان شهر را که از سر و صدا انداخت‬ ‫هيچ چی ‪ ،‬راه ها را هم بست ‪ .‬و ديگر نه خبی از اردوی حکومت رسيد و نه آزوقه ای به شهر‬ ‫آمد ‪ .‬درست است که خيال موافق و مالف ‪ ،‬تت شد که حال حالها خب از اردوی حکومت نی شود ‪،‬‬ ‫و ناچار سوسه و تريک مامورهای خفيه ی حکومت فروکش کرد ‪ ،‬اما درست اواخر ماه سوم بود که‬ ‫ظهر يک روز تو شهر چو افتاد که ده تا از توپ های قلندرساز ترکيده و سی تا قلندر توپچی‬ ‫را درب و داغون کرده و پنجاه تاشان شل و پل شده اند ‪ .‬حال نگو فقط دو تا از توپ ها‬ ‫‪ .‬ترکيده و سه تا از قلندرها را کشته‬

‫جان برای شا بگويد ؛ رسم قلندرها اين بود که هر توپی را می ساختند ؛ می گذاشتند روی‬ ‫عراده و می بستند به دوتا قاطر قيان و از کوچه بازارهای شهر با بوق و کرنا و دهل می‬ ‫بردندش بيون و کنار چاله ی خرکشی بزرگی که آن ور خندق بود امتحانش می کردند ‪ .‬وا ين‬ ‫خودش برای اهل شهر تاشايی بود‪ .‬به خصوص برای بچه ها که جز قاپ بازی و جفتک چارکش ‪،‬‬ ‫سرگرمی ديگری نداشتند ‪ .‬اين بود که زن و مرد و بچه دنبال قافله ی توپچی ها راه می‬ ‫‪ :‬افتادند و دست زنان و شادی کنان می خواندند‬ ‫قربون برم خدارو‬ ‫توپ قلندرا رو‬ ‫توپ قلندرونه‬ ‫‪ .‬خونه ی شا ويرونه‬ ‫و آن روزی که اين اتفاق افتاد ‪ ،‬قضيه از اين قرار بود که قلندرها پنج تا توپ را با هم‬ ‫برده بودند امتحان ‪ ،‬و هان جور که بچه ها آوازشان را دم می دادند و توپچی ها دهن توپ‬ ‫ها را با باروت پر کرده بودند و فتيله را آتش زده بودند ‪ ،‬تا بيايند خودشان را بکشند‬ ‫کنار که صدای عجيبی بلند شده بود و آواز بچه ها را خفه کرده بود و گرد و خاک به هوا‬ ‫رفته بود ‪ .‬و تا مردم بيايند بفهمند چه شد ‪ ،‬که قلندرهای شوشکه بسته ‪ ،‬ريته بودند به‬ ‫طرف شان و شلق زنان هه را تار و مار کرده بودند ‪ .‬اما ناله و فرياد قلندرهای توپچی ‪،‬‬ ‫که مروح شده بودند ‪ ،‬تا دم دروازه ی شهر می آمد ‪ .‬تاشاچی ها که می تپيدند و تو شهر ‪،‬‬ ‫‪ :‬هرکدام شان به اولي نفری که رسيدند ‪ ،‬وحشت زده گفتند‬ ‫!می دانی چه طور شد؟ به چشم خودم ديدم که ده تاشان شل و پل شدند ‪-‬‬ ‫! نی دانی ‪ ،‬نی دانی ‪ ،‬هرکدام از توپ ها صد تکه شد ‪-‬‬ ‫‪ .‬زکی ! ما را باش که دل مان را به چه خوش کرده بودي ‪-‬‬ ‫!اما عجب صدايی ! روز بد نبينی ! نی دانی چه خونی می آمد ‪-‬‬ ‫‪ .‬دست يکی شان داشت رو هوا مثل مرغ پرواز می کرد ‪-‬‬ ‫و خب که شايع شد ‪ ،‬ديگر مال هه شد و چون هرکسی درش حقی داشت ‪،‬دستی در آن برد و کم و‬ ‫زيادش کرد و از اين دهان به آن گوش و از آن زن به اين مرد‪ ...‬به هر صورت خب ترکيدن توپ‬ ‫ها که تو شهر پيچيد ‪ ،‬مردم هول برشان داشت ‪ .‬تا حال دل شان را به ارزانی و فراوانی خوش‬ ‫کرده بودند و به رفع زحت داروغه و کلنت و قراول و شبگرد ‪ ،‬و بعد هم هرکدام شان روزی‬ ‫چند بار توپ ها را می ديدند و دل شان قرص بود و به هان نسبت که برنج هونگ های خانه‬ ‫هاشان را در تن توپ ها احساس می کردند ؛ به هان نسبت هم يک جوری خودشان را صاحب آن ها‬ ‫می دانستند ‪ .‬و به هان نسبت که به توپ ها احساس مالکيت می کردند ‪ ،‬دل و جرات شان بيش‬ ‫تر بود ‪ .‬عينا هان جور که هر که پول طلی بيش تری نه کيسه ای داشت ‪ ،‬دل و جرات بيش تری‬ ‫داشت ‪ .‬اما حال يکهو تق و توپ ها درآمده بود ‪ .‬و هرکسی حق داشت به توپ های سال از‬ ‫امتحان درآمده هم شک کند ‪ .‬ناچار هرکسی به اين فکر افتاد که که اگر اردوی حکومت برگردد‬

‫‪ ،‬نکند خود او را مقصر بداند و بيخ خرش را بچسبند ؟ اين بود که باز مردم ساکت شدند و‬ ‫تو فکر رفتند و اشتهاشان را از دست دادند‪ .‬عده ای ديگر گفتند مامورهای خفيه ی حکومت تو‬ ‫دستگاه قلندرها پا باز کرده اند ‪ .‬اما امر اين بود که زنبور کچی ها هونگ را سبک سنگي‬ ‫نکرده ‪ ،‬و عيار مس هر کدام را معي نکرده ‪ ،‬درهم و برهم آب شان می کردند و هول هول‬ ‫‪ .‬باهاشان توپ می ريتند‬ ‫باری ‪ ،‬اولي نتيجه هول و هراس اهل شهر اين شد که از فردا دم در دکان های نانوايی شلوغ‬ ‫شد ‪ .‬عي زمان قحطی ‪ .‬ترازودارها که تا روز پيش به هزار زحت با هر پنج تا نان تازه يک‬ ‫نان بيات شب مانده هم به مشتی ها می دادند ‪ ،‬حال ديگر فرصت سرخاراندن نداشتند ‪ .‬و‬ ‫ترازوداری و نان کشمينی که ور افتاد هيچ ‪ ،‬هنوز بار تغارها ور نيامده ‪ ،‬شاطرها خي چونه‬ ‫می کردند و می زدند سينه ی تنور ؛ و هنوز پخته و برشته نشده ‪ ،‬درش می آوردند و می‬ ‫دادند دست مردمی که در دکان دو پشته ايستاده بودند و از سر و کول هم بال می رفتند ‪ .‬عي‬ ‫هي بلبشو و و جنجال در دکان بقال ها و علف ها و رزازها هم بود ‪ .‬و دو روز بعد از‬ ‫ترکيدن توپ ها ‪ ،‬ديگر هيچ بقال وچقالی نه بنشن داشت ‪ ،‬نه آزوقه ‪ .‬البته يک هفته که‬ ‫گذشت حرص و ولع مردم خوابيد و دوباره نانوايی ها خلوت شد و بقال ها جنس تازه از انبار‬ ‫های شهر تويل گرفتند و نان رو منب نانوايی ها ماند و بيات شد ‪ .‬اما ناراحتی مردم به‬ ‫جای خودش بود و عمله اکره ی حکومت هم تازه جاپا پيدا کرده بودند ‪ .‬اين بود که يک هفته‬ ‫بعد از ترکيدن توپ ها ‪ ،‬عصر يک روز برفی يک دسته ی پانصد نفری از زن های مله ی در کوشک‬ ‫که بيش ترشان اهل و عيال سربازها و قراول هايی بودند که با اردو از شهر رفته بودند ‪،‬‬ ‫راه افتادند و قرآن به سر آمدند دم در ارگ تا قلندرها را برای حفظ جان و ناموس حرمسرای‬ ‫قبله ی عال قسم بدهند ‪ .‬به تراب ترکش دوز که نی شد خب داد ‪ ،‬چون از سربند ترکيدن توپ‬ ‫ها ‪ ،‬چله نشسته بود و جز يکی دو نفر از مارم کسی نی توانست برود سراغش ‪ .‬ناچار قلندرها‬ ‫دست به دامن آميزا عبدالزکی شدند که عصرها تو ارگ می پلکيد ‪ .‬ميزا هم رفت خانلرخان را‬ ‫با من بيم تو بيی از توی اندرون کشيد بيون که يک ساعت تام برای زن ها منب رفت و آخر سر‬ ‫هم روزهای دوشنبه ی هر هفته را برای ملقات زن های شهر با قوم و خويش های خودشان که توی‬ ‫حرمسرا داشتند ‪ ،‬قرار گذاشت و سر و صدا خوابيد ‪ .‬اما چه خوابيدنی که سه تا بچه ی شي‬ ‫خواره ی هان روز زير دست و پا له شدند و فرداش هم بيست تا از مردها زن های خودشان را‬ ‫سه طلقه کردند ‪ .‬و ميزااسدال و هکارهاش هنوز از شر اين طلق و طلق کشی خلص نشده بودند‬ ‫که صبح يک روز ابری ‪ ،‬دويست نفر از طلب مدارس شهر با تت النک های آويزان و سينه های‬ ‫چاک «وامصيبتا» و «واعلما» کشان ريتند توی تکيه ی پالن دوزها ‪ .‬خدايا باز ديگر چه خب‬ ‫شده ؟ که قلندرها به زحت ساکت شان کردند و پنج نفر از ريش سفيدها و سردمدارهاشان را‬ ‫دست چي کردند و بردند توی شبستان‪ .‬پيترين آن ها که عمامه ی سياه داشت و ريش سفيد ‪،‬‬ ‫‪ :‬هنوز ننشسته فرياد کشيد‬ ‫با اين زنديق ها که نی شود حرف زد ‪ ،‬آقا جان ! اما شا که هر کدام تان يک عمر نان علم ‪-‬‬

‫را خورده ايد لبد می دانيد «فسيعلم الذين ظلموا‪ »...‬يعنی چه ؟ بله آقاجان ؟‬ ‫ميزااسدال نگاهی به هکارش کرد که هه سرهاشان را انداخته بودند پايي ‪ ،‬و انگار نه انگار‬ ‫‪ :‬که اتفاقی افتاده ‪ ،‬گفت‬ ‫معنی ظاهر آيه را با متصری صرف و نو می شود دانست ‪ .‬تفسي هم کار بنده نيست ‪ .‬اما اگر ‪-‬‬ ‫‪ .‬تديد می فرماييد ‪ ،‬ما طرف شا نيستيم‬ ‫‪ :‬بعد يکی از هکارهای ميزااسدال جراتی پيدا کرده بود ‪ ،‬گفت‬ ‫‪ .‬درين مضر تا کنون خيانتی به جان و مال وناموس و معتقدات اهل شهر نشده ‪-‬‬ ‫‪ :‬بعد يکی از طلب درآمد که‬ ‫چه فايده ؟ که به حرف آدم گوش می کند ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫‪ .‬اگر دعوای شعری يا عرفی است ما هه در خدمت حاضري ‪-‬‬ ‫‪ :‬هان پيمرد اولی گفت‬ ‫آقا جان جيه ی طلب مدارس را يک هفته است بريده اند ‪ .‬به متولی وقف رجوع کرده اي ‪ ،‬می ‪-‬‬ ‫گويد از من خلع يد کرده اند ‪ .‬اين حضرات هم که از کلمه ی حق خب ندارند ‪ ،‬آقا جان ! شا‬ ‫که حافظ بيضه ی اسلميد و برجای حاکم شرع نشسته ايد ‪ ،‬بايد تکليف ما را معي کنيد ‪.‬‬ ‫‪ .‬دارند حوزه ی اسلم را ضعيف می کنند‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال رو کرد به يکی از سه نفر هکارش که در لباس طلب بود و پرسيد‬ ‫می دانيد متولی اوقاف مدارس علميه کيست ؟ ‪-‬‬ ‫‪.‬ميزان الشريعه ‪-‬‬ ‫‪ :‬اين اسم در آن واحد از دهان دو سه نفر درآمد ‪ .‬ميزا اسدال سری تکان داد و گفت‬ ‫‪ .‬کی و چه جور از ايشان خلع يد کرده اند ؟ تا آن جا که من می دان خلع يد نشده ‪-‬‬ ‫‪ :‬يکی از طلب گفت‬ ‫به هر صورت اين را شا بت بايد بدانيد آميزا ‪ .‬آن چه ما می دانيم اين است که جيه ی ‪-‬‬ ‫‪ .‬طلب بريده شده‬ ‫‪ :‬ميزااسدال فکری کرد و گفت‬ ‫من که گمان نی کنم اين طور باشد ‪ .‬بايد تقيق کنم و تا نتيجه ی تقيق معلوم بشود ما به ‪-‬‬ ‫‪ .‬عهده می گيي که جيه ی آقايان را از خزانه ی ارگ بدهند‬ ‫‪ :‬يکی از طلب گفت‬ ‫اگر خزانه ای وجود داشته باشد ‪ .‬که حتما غصبی است ‪ .‬حتما در تصرف عدوانی اين حضرات ‪-‬‬ ‫‪ .‬است‬ ‫‪ :‬يکی ديگر از هکارهای ميزا اسدال در جواب گفت‬ ‫شا که هر کدام چهل پنجاه سال است داريد نان اسلم را می خوريد ‪ ،‬حال ديگر لبد بلديد ‪-‬‬ ‫که مال غصببی را حلل کنيد ‪ .‬و تازه مگر از اکل ميته بدتر است ؟‬

‫‪ :‬يکی ديگر از هکارهای ميزااسدال که لباس مليی نداشت ‪ ،‬گفت‬ ‫راستی تا کی می خواهيد طلبه باشيد ؟ ماشاءال هرکدام پدر ما هستند ‪ .‬چرا نی رويد به ‪-‬‬ ‫داد مردم برسيد ؟‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫شا واقعا معتقديد که آن چه اين حضرات در اختيار دارند ‪ ،‬مشکوک تر از اموالی است که در‬ ‫اختيار حکومت بود ؟ در تام اين مدت يک عباسی به زور از کسی گرفته نشده ‪ .‬و يک چارپا به‬ ‫‪ :‬بيگاری نرفته ‪ .‬هان سيد پيمرد اولی با صدای لرزان گفت‬ ‫بسيار خوب آقا جان ! پذيرفته اي ‪ .‬اما مساله ی اساسی اين جاست که با اين تکيه ها و ‪-‬‬ ‫مافل مفی و قلندربازی ها ‪ ،‬الن سه چهار ماه است از سر هيچ منبی کلمه ی حق به گوش مردم‬ ‫‪ :‬نرسيد ه ‪ .‬نی گذارند مردم به حرف ما گوش بدهند ‪ .‬يکی از طلب دنبال کرد که‬ ‫تام مساجد شده بيغوله ‪ .‬هه ی منبها خالی مانده ‪ .‬فردا جواب پيغمب را چه می دهيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫اين ديگر از عهده ی ما خارج است ‪ .‬بعد هم تا وقتی شا به گوشه ی مدرسه قناعت کرده ايد ‪-‬‬ ‫‪ ،‬چه انتظاری داريد که مردم بيايند به حرف تان گوش بدهند ؟ ما آن قدرش را می دانيم که‬ ‫‪ ...‬حرف حق را که لزم نيست تو بوق و کرنا زد‬ ‫‪ :‬که يکی طلب پريد وسط حرف ميزا و گفت‬ ‫‪ .‬البته به خصوص وقتی که هه ی بوق و کرناها در اختيار عمله ی شيطان است ‪-‬‬ ‫‪ :‬هان هکار ميزا اسدال که لباس آخوندها را داشت ‪ ،‬گفت‬ ‫‪ .‬ببينم ‪ ،‬يعنی ما اين جا عمله ی شيطانيم ‪-‬‬ ‫‪ .‬بلکه بدتر ‪ ،‬عمله ی بی مزد و منت شيطان ‪-‬‬ ‫اين را معلوم نشد کدام يک از طلب گفت که به شنيدنش سر و صدای هکارهای ميزا اسدال درآمد‬ ‫و هه خون به صورت آورده ‪ ،‬اعتاض کردند و نايندگان طلب که هوا را پس ديدند ‪ ،‬به هان چه‬ ‫گي آورده بودند ‪ ،‬قناعت کردند و بلند شدند و هه ی جاعت را از توی تکيه با خودشان بردند‬ ‫‪.‬‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬وضع شهر هي جورها بود و مامورهای خفيه ی حکومت هر روز دردسر تازه‬ ‫ای می تراشيدند و مردم هر که از سربند ترکيدن توپ ها توی دل شان خالی شده بود با شنيدن‬ ‫خب هرکدام ازين دردسرهای تازه ‪ ،‬که تا به گوش کسی برسد يک کلغ و چهل کلغ می شد ؛ بيش‬ ‫تر می ترسيدند ‪ .‬و به هر صورت چهله ی بزرگ داشت تام می شد و آخر ماه چهارم حکومت‬ ‫قلندرها بود که يک روز جعه حسن آقا ‪ ،‬پسر حاج مرضا ‪ ،‬ميزا بنويس های ما را با اهل و‬ ‫عيال شان به ناهار دعوت کرد ‪ .‬در هان خانه ای که نزديک راسته ی علف ها بود و ما يک بار‬ ‫ميزااسدال را برای سر و گوش آب دادن تا پشت در بسته اش بردي و برگرداندي ‪ .‬ميزابنويس‬ ‫های ما که ديگر جعه و شنبه سرشان نی شد و مدام مشغول کار بودند و به اين زوديها‬ ‫پيداشان نی شد ‪ .‬اما نزديکی‬

‫های ظهر بود که درخشنده خان و زرين تاج خان با حيد و حيده‬ ‫‪ .‬سر رسيدند‬

‫خانه ی درندشتی بود و درش باز بود و از هشتی و از هشتی که به طويله راه داشت ‪ ،‬گذاشتند‬ ‫و بعد حياط بيونی بود که زن ها باهاش کاری نداشتند و رفتند توی اندرونی که تازه برای‬ ‫خودش آبدارخانه ی عليحده داشت و حام عليحده و حتی زورخانه ‪ .‬و از هر اتاقی زن ها می‬ ‫آمدند بيون و می رفتند تو ‪ .‬و بچه های قد و نيم قد گلوله ی برف بازی شان را ول کرده‬ ‫بودند و ايستاده بودند به تاشای تازه واردها ‪ .‬مهمان ها هان‬

‫جور که سلنه سلنه می‬

‫‪ :‬آمدند و نی دانستند تو کدام اتاق بروند ‪.‬درخشنده خان گفت‬ ‫ماشاءال خواهر ‪ .‬اين هه زن و بچه توی اين خانه چه کار می کنند ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان که دوش به دوش درخشنده خان می آمد ‪ ،‬گفت‬ ‫کجاش را ديده ای خواهر ؟ خانه ی حاج مرضای مرحوم خانه که نبود ؛ خانقاه بود ‪ .‬يک ‪-‬‬ ‫کاروان سرا آدم داشت ‪ .‬هر جور آدمی می آمد توش ‪ ،‬هفته به هفته و ماه به ماه لنگر می‬ ‫‪ .‬انداخت‬ ‫‪ :‬درخشنده‬

‫خان گفت‬

‫از کجا نان شان را می داد ؟ حتی خانلرخان هم هچه بروبيايی نداشت ‪ .‬تو خانه ی هيچ ‪-‬‬ ‫‪ .‬کدام از اعيان اين خبها نبود‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬ ‫ای خواهر ! اعيان جاعت ‪ ،‬جانش به نانش بسته ‪ .‬حاج مرضا بی خودی که حاج مرضا نشد ‪- .‬‬ ‫تازه اين رفت و آمد ر که می بينی نصف شده ‪ .‬از وقتی کار قلندرها سکه کرده ‪ ،‬يک قلم هه‬ ‫‪ ...‬ی مردها رفته اند توی ارگ و قراول خانه ها‬ ‫اين جای صحبت بودند که مادر و خواهر حسن آقا رسيدند و سلم و احوال پرسی کردند و بچه ها‬ ‫را فرستادند گلوله برف بازی و خان ها رفتند توی پنجدری بزرگ که پرده های ممل و ماهوت‬ ‫پشت درهاش آويزان بود و يک کرسی بزرگ بالی اتاق گذاشته بودند با روکرسی ترمه و مده های‬ ‫طاق و جفت ‪ .‬مهمان ها چادرشان را که عوض کردند و نشستند ‪ ،‬درخشنده خان رو کرد به مادر‬ ‫‪ :‬حسن آقا که چارقد سفيدی بسته بود و زير گلوش يک سنجاق زمرد بزرگ زده بود ؛ و گفت‬ ‫خدا ان شاء ال سايه ی آقايان را از سر شا کم نکند ‪ .‬هرچه هم خاک آن مرحوم است عمر شا ‪-‬‬ ‫‪...‬باشد ‪ .‬اما اين در خانه ی باز و اين روزگار وانفسا؟‬ ‫و بقيه ی حرفش را خورد ‪ .‬چون مادر حسن آقا از آن پيزن ها بود که وقتی توی چشم آدم نگاه‬ ‫می کنند ‪ ،‬زبان آدم بند می آيد ‪ .‬مادر حسن آقا برای اين که به روی خودش نياورده باشد ‪،‬‬ ‫‪ :‬گفت‬ ‫خدا سايه ی شخص واحد را از سر هه ی ما کم نکند ‪ .‬آن خدا بيامرز جانش را در اين راه ‪-‬‬ ‫‪ .‬گذاشت ‪ .‬جان من که قابلی ندارد ‪ .‬گفتم بگذار مالش را درين راه خرج کنم‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان پادرميانی کرد و گفت‬ ‫ان شاءال که نور از قبش ببارد ‪ .‬اما می دانيد خان جان ! راستش درخشنده خان بدش ‪-‬‬ ‫نيامده ‪ ،‬اگر اجازه بدهيد بيايد دو سه تا دار قالی تو اين خانه بزند و اين هه زن و بچه‬

‫را بنشاند هنری ياد بگيند ‪ .‬آخر خان جان‬ ‫دارد ‪ ،‬هم هنری ياد می گيند‬

‫! زندگی که هه اش خور و خواب نيست ‪ .‬هم ثواب‬

‫و دعاش را می کنند به جان شا و آقازاده ها ‪ .‬شا که‬

‫ماشاءال خودتان صدتا مرد را استاديد و می دانيد که هر سرمايه ای را اگر از اصلش بوری ‪،‬‬ ‫آخرش ته می کشد ‪ .‬درست است که خانه ی آن خدابيامرز هيشه يک خانقاه بود ‪ ،‬اما چه عجب‬ ‫‪ ...‬دارد که مردم حال از قبل اين خانقاه هم نان بورند ‪ ،‬هم هنری ياد بگيند‬ ‫و خان های مهمان و ميزبان اين جوری داشتند با هم قرار و مدار می گذاشتند که ميزابنويس‬ ‫های ما با حسن آقا ‪ .‬خسته و هلک از کار روزانه برگشتند و تپيدند زير کرسی و مثل اين که‬ ‫‪ :‬دنباله ی حرف توی راه خودشان را گرفته باشند ‪ ،‬حسن آقا گفت‬ ‫نه ‪ .‬گناه فقط از سرما و يخ بندان نيست ‪ .‬به شخص واحد خب رسيده که سر و کله ی ‪-‬‬ ‫مباشرها کم کم دارد پيدا می شود ‪ .‬دارند به اهل آبادی ها وعده وعيد می دهند که بزنند‬ ‫‪ :‬زير قول و قرارشان ‪ .‬هه ی اين قحطی‬

‫مصنوعی از اين جاست ‪ .‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫بايد هم اين طور باشد ‪ ،‬جان ‪ .‬من از آن روز اول ‪ ،‬بتان گفتم جان ‪ ،‬که از هرآبادی ‪-‬‬ ‫‪ .‬هرچه می توانيد يکهو بار کنيد و بياوريد ‪ .‬آدم بايد برش داشته باشد ‪ ،‬جان‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫خودت می دانی که نی توانستيم ‪ .‬اسب و است که نداشتيم ‪ .‬نی خواستيم هم چارپای مردم را ‪-‬‬ ‫بيگاری ببي ‪ .‬آن وقت فرق ما و حکومت چه بود ؟‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫‪ .‬ده هي جاناز آب کشيدن هاست جان ‪ ،‬که کار را خراب می کند ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫نه ‪ ،‬آقا سيد ! تو يک هم چو بلبشويی تو اگر خودت هم مامور بودی بيش تر از اين ها ‪-‬‬ ‫‪ .‬چيزی گي نی آوردی ‪ .‬مردم حق داشتند آن روزها وحشت زده باشند و هه چيز را قاي کنند‬ ‫‪:‬حسن آقا گفت‬ ‫خوب آقا ! حال خيال می کنی آزوقه ی تام انبارهای شهر برای چه مدت کافی است ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫تقريبا برای دو ماه‪ .‬تا اوايل بار ‪ ،‬جان ‪ .‬آن وقت هم کشت بار سبز کرده و مردم وحشت شان‬ ‫‪ .‬ريته ديگر جان‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫اما حال که نريته ‪ .‬آدم وحشت زده ناچار هول می زند ‪ .‬پدرم ‪ ،‬خدا بيامرز ‪ .‬می گفت ترس ‪-‬‬ ‫عي مرض است ‪ .‬منتها مرضی که نه می کشد ‪ ،‬نه لغر می کند بلکه حرص می آورد ‪ .‬آخر پدرم سه‬ ‫تا قحطی ديده بود ‪ .‬و می گفت آدمی که از قحطی وحشت دارد دو برابر روزهای فراوانی دست و‬ ‫پا می کند ‪ .‬و حتی دوبرابر می خورد ‪ .‬فکر اين چيزها را کرده ای ‪ ،‬آقا سيد ؟‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫ببينم جان ‪ ،‬کدام تان اين اوضاع را پيش بينی می کرديد ؟ اصل از وقتی که املک ميزان ‪-‬‬

‫الشريعه را معاف کرديد و موقوفات مسجد جامع را بشيديد ‪ ،‬کار خراب شد ‪ ،‬جان ‪ .‬حال ديگر‬ ‫خب به هه ی دهات رسيد ه و ديگر کسی زير بار نی رود ‪ .‬قبض رسيد و پته مان را هم ديگر‬ ‫قبول نی کنند ‪ ،‬جان ‪ .‬پول نقد می خواهند ‪ .‬داريد ؟‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫شايد تيه کنيم ‪ .‬اما غافلی که هان يک فتوای ميزان الشريعه چه قدر به دردمان خورد ؟ ‪-‬‬ ‫غي از اين هم چه می کردي ؟ تبعيدش می کردي ؟ که بدتر بود‪ .‬می رفت و تريک را از بيون‬ ‫‪ .‬شروع می کرد ‪ .‬حال دست کم زير نظر خودمان است‬ ‫‪:‬ميزا اسدال گفت‬ ‫يعنی حال ساکت نشسته ؟ من حتم دارم قضيه ی طلب ‪ ،‬آخرين دسته گلش نيست ‪ .‬لبد فردا ‪-‬‬ ‫‪.‬پيزن ها و يتيم های شهر را راه می اندازد‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ترتيبش را داده اي ‪ ،‬اگر باز هم از اين کلک ها زد ‪ ،‬هان پيزن ها و يتيم ها را راه می ‪-‬‬ ‫اندازي و می فرستيم سراغ انبارهای مفی خودش و آبرويش را می ريزي ‪.‬آخر تا يک حدی می شود‬ ‫‪ .‬از خشونت خودداری کرد‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫خيال می کنيد اين تديدها به خرجش می رود ؟ يک شبه موجودی هه ی انبارهايش را پخش می ‪-‬‬ ‫‪ .‬کند ‪ .‬ميان بازاری هايی که شريک احتکارش هستند‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪.‬فايده ندارد ‪ .‬بيش تر حال های شهر ‪ ،‬اهل حق اند ‪ .‬فوری خبدار می شوي ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫جان ‪ ،‬من اصل نی فهمم ‪ .‬اين هه حرف و سخن برای چه ؟ اگر برای پيش بينی آزوقه ی شهر ‪-‬‬ ‫است که الن تام انبارها پر است ‪ .‬اصل توی مردم بی خودی چو افتاده ‪ ،‬جان ‪ .‬آخر در هان‬ ‫‪ .‬حدودی که اردوی حکومت از شهر رفته اهل حق به شهر پناه آورده اند‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫‪ .‬ببي آقا سيد ‪ .‬کار آزوقه ی يک شهر را نی شود به حدس و تمي واگذاشت ‪-‬‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫به هر صورت دستم به دامنت آقا ‪ .‬من که ديگر جرات ندارم با شخص واحد از اين قضيه حرف ‪-‬‬ ‫‪ .‬بزن ‪ .‬از سربند ترکيدن توپ ها ‪ ،‬چله نشسته و هيچ کس را به خودش راه نی دهد‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫اين که نشد ‪ .‬چله نشست چه دردی را دوا می کند ؟ بايد فرستاد دنبال چهار تا مسگر قابل ‪-‬‬ ‫و ديد حساب کار از کجا خراب است ‪ .‬از صدر تا ذيل ملکت گي چله نشينی و فال گيی اند ‪ .‬چه‬ ‫آن ها ‪ ،‬چه شا‪ .‬چه طور است آقا سيد تو هم برای تامي آزوقه ی شهر يک چله بگيی ‪ ،‬هان ؟‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬شوخی را بگذار کنار ميزا ‪ .‬هيچ حوصله ندارم ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫آن ها هم ساعت ديدند و چله نشستند و رصد کردند ‪ ،‬شا هم چله می نشينيد ‪ .‬آن ها هم ‪-‬‬ ‫ميدان را خالی کردند و رفتند و حال به انتظار نشسته اند تا قضايا خود به خود به کام‬ ‫شان بگردد و برگردند ‪ .‬شا هم آن قدر نشستيد و انتظار کشيديد تا اردوی حکومت از شهر رفت‬ ‫و آن وقت دست برآورديد ‪ .‬و حال هم باز به انتظار نشسته ايد که ايلچی سنی ها از راه‬ ‫برسد و به جای حکومت با شا معامله کند ‪ .‬هيچ وقت نشد که کسی صاف تو سينه ی وقايع‬ ‫‪ .‬بايستد ‪ .‬حتی شا که اين هه دعوی داريد ‪ ،‬فرصت طلبيد‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫پس جان ‪ ،‬به عقيده ی تو چه بايد کرد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال از سرکلفگی گفت‬ ‫هی از من نپرسيد پس حال چه بايد کرد ؟ من چه می دان ‪ ،‬چرا نی رويد از رهبان قوم ‪-‬‬ ‫بپرسيد که تا خبی می شود ‪ ،‬فرار می کنند يا می روند چله می نشينند ؟ هربچه ای می داند‬ ‫که هر کاری راهی دارد ‪ .‬مثل هي قضيه ی آزوقه ‪ .‬از فردا هه ی اهل حق را راه بيندازيد‬ ‫توی شهر و سرشاری کنيد ‪ .‬از هه ی انبارهای آزوقه صورت برداريد ‪ .‬حتی روی کاغذ بياوريد‬ ‫‪ :‬که چند تا متکر هست ‪ .‬اين که ديگر عزا ندارد ‪ .‬حسن آقا گفت‬ ‫آن وقت تو حاضری پای مصادره ی اموال متکرها را امضا کنی ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫يعنی چه ؟ می خواهی مرا وادار کنی حکم بدهم ؟ ديگر احتياجی به حکم من نيست ‪ .‬خودت که ‪-‬‬ ‫‪ .‬بلدی مردم را بريزی در انبار فلن متکر‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪ .‬خواستم حاليت بشود که حکومت کار ساده ای نيست ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫اين را من روز اول می گفتم ‪ .‬هي جوری هوس حکومت به سرتان زده و حال توش درمانده ايد ‪-‬‬ ‫‪ .‬بی هيچ نقشه ‪ .‬و هي است که من فرقی ميان اين حکومت و آن حکومت نی بينم ‪ .‬ما اصل‬ ‫زندگی بشری نی کنيم ‪ .‬زندگی ما ‪ ،‬زندگی نباتی است ‪ .‬درست مثل يک درخت ‪ .‬زمستان که آمد‬ ‫و برگ و بارش ريت ‪ ،‬می نشيند به انتظار بار ‪ ،‬تا برگ دربياورد‪ .‬بعد به انتظار‬ ‫تابستان ‪ ،‬تا ميوه بدهد ‪ .‬بعد به انتظار باران ‪ ،‬بعد به انتظار کود ‪ ،‬و هي جور ‪ ...‬هه‬ ‫اش به انتظار تولت طبيعی ‪ ،‬تولت از خارج ‪ .‬آن ها اين جور بودند ‪ .‬شا هم اين جوريد ‪.‬‬ ‫غافل از اين که اگر هه اش به انتظار تولت خارجی بانی ‪ ،‬يک دفعه سيل می آيد ‪ .‬يا يکهو‬ ‫‪ ...‬باد گرم می گيد ‪ ،‬با يک مرتبه خشک سالی می شود‬ ‫‪ :‬ميزا عبدالزکی حرف ميزا اسدال را بريد و گفت‬ ‫جان ‪ ،‬باز دور برداشته ای ! پس اين هه توپ که می ريزند ‪ ،‬آمادگی نيست؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫چرا هست ‪ ،‬اما آمادگی برای کشتار است ‪ .‬يعنی برای مرگ ‪ ،‬نه برای زندگی ‪ .‬و اين حضرات ‪-‬‬ ‫قرار بود امکان بيش تری برای زندگی به مردم بدهند ‪ .‬و حال که درمانده اند ‪ ،‬سرکرده شان‬ ‫رفته چله نشسته ‪ .‬چرا ؟ چون انتظار اين تريکات را نداشته اند يعنی آماده ی برخورد با‬ ‫تولت خارجی نبوده اند ‪ .‬عي درخت ‪ .‬اين چله نشينی کار آن هايی است که خيال می کنند تولت‬ ‫‪ .‬خارجی يا رحت الی است يا بلی آسانی ‪ .‬و اين درست رسم ابتدای خلقت است‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪.‬ميزا ! تو فقط بلدی کنار بشنينی ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫اين کنار گود است ؟ من که از حکم کردن وحشت داشتم و از قضاوت کردن ؛ حال مبورم روزی‬ ‫‪ .‬صدبار قضاوت کنم ‪ .‬و تازه تو می خواهی حکم به مصادره ی اموال مردم هم بدهم‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫پس می گويی هه ی مردم شهر گرسنگی بيند تا متکرها کارشان را بکنند ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫اگر هه ی مردم شهر بيند تا متکر نی تواند آزوقه اش را دولپنا بفروشد ‪ .‬بث در اين است ‪-‬‬ ‫که چه کنيم تا هم مردم راحت باشند ‪ ،‬هم کسی احتياجی به احتکار پيدا نکنند ‪ .‬و اين کاری‬ ‫است که نقشه می خواهد ‪ .‬هه ی آن هايی که حکومت را به خون مردم آلودند ‪ ،‬عي هي گرفتاری‬ ‫ها را داشتند ‪ .‬يعنی فلن ککس يا فلن واقعه براشان مالف يا ناجور از آب در می آمد ‪ ،‬آن‬ ‫وقت مثل شا وحشت شان می گرفت ‪ .‬بعد چه کنيم ‪ ،‬چه نکنيم ؟ مثل هر آدم ترسيده ای مقالبه‬ ‫کنيم ‪ .‬و چه جوری ؟ فلن مال را مصادره کنيم ‪ ،‬فلن کس را سر به نيست کنيم ‪ ،‬و فلن واقعه‬ ‫را بکوبيم ‪ .‬غافل از اين که ريشه هنوز در آب است ‪ .‬و احتکار را که کوبيدی ‪ ،‬يک دردسر‬ ‫تازه پيدا می شود ‪ .‬بايد ديد اصل فلنی چرا احتکار می کند ؟‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫ببينم ‪ ،‬فرصت اين کارها بود ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬ ‫من که از اول گفتم داريد سنگ بی خودی به شکم می زنيد ‪ ،‬می دانستم که اگر حاکم شدی ‪-‬‬ ‫ديگر نی توانی جاناز آب بکشی ‪ .‬می دانستم که ناچاری چشمت را ببندی و حکم کنی و خون‬ ‫بريزی و وحشت در دل ها اياد کنی و بتسانی تا خودت نتسی ‪ .‬من که از اول با هر نوع‬ ‫حکومتی مالف بودم ‪ .‬من که گفتم هرکاری از کارهای دنيا اگر کدخدا منشانه حل شد ‪ ،‬شده ‪.‬‬ ‫وگرنه تا روز قيامت هم حل نی شود ‪ .‬اين است که نطفه ی هر حکومتی در دوره ی حکومت قبلی‬ ‫‪...‬بسته می شود‬ ‫و ميزا اسدال داشت هي جور داد سخن می داد که ناهار آوردند ‪ .‬دم پختکی که در هر کف گيش‬ ‫يک تکه قرمه ی سياه چغر گم شده بود ‪ .‬با نان زمت و مغز گردوی کوبيده و پني خيکی ‪.‬‬

‫ناچار بث تام شد و حسن آقا عذر خواست که گوش گي نياورده اند و ميزااسدال گفت که اين‬ ‫روزها ‪ ،‬روز عذرخواهی نيست و بعد قرار را بر سرشاری شهر گذاشتند و از فردا ميزا‬ ‫عبدالزکی با تام ميزا بنويس هايی که در اختيار داشت ‪ ،‬راه افتاد به سرشاری و جيه بندی‬ ‫شهر ‪ .‬اول از هه برای حرمسرای ارگ جيه معي کردند که چه سر و صدايی راه افتاد و چه شيون‬ ‫و وايليی ! بعد برای طلب مدارس ؛ و بعد برای خود قلندرها که مدتی بود به ناز و نعمت‬ ‫‪ .‬رسيده بودند و بدجوری بريز و بپاش می کردند‬ ‫روز دوم سرشاری ميان مردم چو افتاد که اين سرشاری ظاهر سازی است و قلندرها دارند زير‬ ‫جلکی خودشان را آماده ی سربازی می کنند ‪ .‬و با اين حساب که کسی از احتياط ضرر نديده ‪،‬‬ ‫ا هل شهر جوان هاشان را مفی کردند و اصل اسم شان را صورت ندادند و باهزار قسم و آيه‬ ‫‪ .‬گفتند که مدت ها پيش با اردو رفته اند يا مرده اند‬ ‫و ميزا عبدالزکی و هکارهايش هي جور يکی تو سرخودشان می زدند و دو تا سردفت دستک ها ‪،‬‬ ‫که شايد با حدس و تمي عده ی واقعی اهالی را پيش بينی کنند که علوه بر قحطی گوشت ‪ ،‬قحط‬ ‫زغال و هيزم و علوفه شد ‪ .‬وسط سرمای زمستان و برف تا پشت در خانه ها ‪ ،‬و فصل سياه گوشت‬ ‫‪ ،‬آن وقت نه هيچ کدام از علف ها يک مثقال زغال و هيزم و علوفه داشتند و نه هيچ کدام از‬ ‫قصاب ها جرات می کردند در دکان شان را باز کنند ‪ .‬هرچه هيزم و زغال می رسيد ‪ ،‬يک سر می‬ ‫رفت پای کوره های ارگ ‪ .‬اهالی دهات هم که از مدت ها پيش در معامله ی با قلندرها دودل‬ ‫شده بودند ‪ .‬ناچار هر کسی خری يا اسبی داشت ‪ ،‬سربريد و تو خانه قرمه اش کرد و تپاند‬ ‫توی خيک ‪ .‬چون مردمی که برای نان و گوشت خودشان درمانده بودند ‪ ،‬ديگر حوصله نداشتند‬ ‫فکر علوفه ی خر لنگ خانواده باشند ‪ .‬اين شد که بيش تر طويله های سرخانه خالی شد و اصل‬ ‫راويان اخبار معتقدند که از هان سربند ‪ ،‬طويله نگه داشت سرخانه از رسم افتاد و خانه ها‬ ‫‪ .‬جادارتر شد‬ ‫جان دل که شا باشيد ؛ هي جور پشت سر هم اتفاقات بد افتاد و افتاد و افتاد و مردم هر‬ ‫روز کمرشان را تنگ تر بستند و بعد نوميد تر و کلفه تر شدند و شدند و شدند تا اواخر ماه‬ ‫پنجم حکومت قلندرها ‪ ،‬باز يک روز صبح هه ی اهالی ‪ ،‬زن و مرد ‪ ،‬از خانه هاشان ريتند‬ ‫بيون ‪ .‬عي مورچه هايی که آب تو لنه شان افتاده باشد و خطر را احساس کرده باشند ‪.‬‬ ‫هراسان و وحشت زده ‪ ،‬اول تک تک ‪ ،‬بعد دسته دسته و مله به مله ‪ ،‬از خانه ها درآمدند و‬ ‫افتادند دنبال هم ‪ .‬بعد چه کنيم و چه نکنيم ؟ دست شان به جايی که نی رسيد ؛ از قلندرها‬ ‫هم که هنوز بدی نديده بودند ؛ ناچار هجوم بردند به ست توتستان های وقفی اطراف شهر‪ .‬و‬ ‫درخت های بی برگ و بار را که تا کمرشان توی برف مانده بود به ضرب تي و اره و کلنگ‬ ‫کندند و تکه تکه کردند و آوردند به خانه هاشان ‪ .‬اما بدی کار اين بود که ‪ ،‬باز هم به‬ ‫تريک مامورهای خفيه ی حکومت که روز به روز بيش تر و پرو بال درمی آوردند ‪ ،‬تو هان هي و‬ ‫وير ‪ ،‬دو تا از قلندرها کشته شدند ‪ .‬چرا که نواسته بودند با مردم هراهی کنند يا تبزين‬ ‫هاشان را به کسی قرض بدهند ‪ .‬يا متلکی به کسی گفته بودند يا جلوگيی از کاری کرده بودند‬

‫‪ .‬و به مض اين که خب به ارگ و تکيه رسيد ‪ ،‬قلندرها هه مسلح و عصبانی ريتند تو شهر و‬ ‫باز اوضاع برگشت به صورت اول ‪ .‬يک طرف مردم و يک طرف قلندرها ‪ .‬عي قراول ها و گشتی ها‬ ‫‪ .‬و شبگردهای حکومت که مردم ازشان واهه می کردند و خودشان را کنار می کشيدند‬ ‫واز اين به بعد ديگر هيچ کس جرات نی کرد تنها و بی سلح از خانه دربيايد ‪ .‬نه مردم ف نه‬ ‫قلندرها ‪ .‬که تا حال شدت عملی از خود نشان نداده بودند ‪ ،‬کم کم دست برآوردند ‪ .‬اول به‬ ‫کتک زدن مردمی که جلوی در دکان های نانوايی شلوغ می کردند ‪ ،‬بعد با پس گردنی زدن به‬ ‫آنايی که به ديوان قضا احضار می شدند ‪ .‬تا کار رسيد به آنا که سه تا از متکرهای شهر را‬ ‫بی اجازه ی ميزااسدال و هکاريش ‪ ،‬صبح يک روز آفتابی و سوزدار ‪ ،‬جلوی در انبارهای مفی‬ ‫‪ .‬شان دار زدند‬ ‫جان دل که شا باشيد‬

‫؛ هچه که خب دارزدن آن سه نفر بازاری تو شهر پيچيد ‪ ،‬بازار بسته‬

‫شد و چو افتاد که ديگر هيچ کدام از تار اجناس قلندرساز را نی خرند و هيچ صرافی پته و‬ ‫حواله و برات شان ‪ ،‬را قبول نی کند ‪ .‬درست است که روز بعد روسای بازار رفتند به ارگ و‬ ‫قول دادند به شرطی که جنازه ها فوری از بالی دار بيايد پايي و دفن بشود بازار را باز‬ ‫کنند ؛ و هي کار را هم کردند و جنازه های يخ کرده و چوب شده را از قلندرها گرفتند و با‬ ‫سلم و صلواتی که داد و هوار مامورهای خفيه ی حکومت صدبرابرش می کرد ‪ ،‬رساندند به‬ ‫قبستان ‪ ،‬اما ديگر کار از کار گذشته بود و اهل شهر و قلندرها تو روی هم ايستاده بودند‬ ‫‪ .‬که ايستاده بودند‬ ‫بدی کار اين بود که درست وقتی جنازه ها را با علم و کتل و عماری به طرف قبستان می برند‬ ‫‪ ،‬ايلچی سنی ها با قراول و يساول رسيد پشت دروازه و قلندرها هرچه خواستند سر و ته کار‬ ‫را به هم بياورند ‪ ،‬نتوانستند ‪ .‬صف دراز تشييع کننده ها چنان کند حرکت می کرد ؛ و صدای‬ ‫لاله ال ال و ال خدای کري ‪ ،‬چنان به فلک می رفت ‪ ،‬و سوز سرما پشت دروازه ی شهر به قدری‬ ‫بود که هيچ چاره نداشت ‪ ،‬و ايلچی سنی ها سينه سينه ی جعيت تشييع کننده شد که داشت از‬ ‫‪ .‬شهر می رفت بيون به ست قبستان‬ ‫درست است که با دارزدن آن سه نفر بازاری ‪ ،‬متکرهای ديگر حساب کار خودشان را کردند ؛ و‬ ‫دست کم آن قدر بود که در سه تا انبار بزرگ آزوقه ‪ ،‬رو به مردم باز شد و اهل شهر به‬ ‫نوايی رسيدند و وحشت از قحطی کم تر شد ؛ اما آب رفته ديگر به جو باز نی گشت ‪ .‬قلندرها‬ ‫و مردم شهر ديگر توروی هم ايستاده بودند ‪ .‬و مامورهای خفيه هم به اين اختلف دامن می‬ ‫زدند ‪ .‬و درست است که راويان اخبار توی آن شلوغی و جنجال ‪ ،‬فرصت سرخاراندن نداشتند و‬ ‫اصل نتوانستند از حرف و سخن ايلچی سنی ها با تراب ترکش دوز سردربياورند ‪ ،‬اما از مظنه‬ ‫ی دهن حسن آقا که فردای هان روز ميزا اسدال رفت سراغش به گله گذاری ‪ ،‬می شود حدس زد که‬ ‫‪ .‬ايلچی سنی ها و تراب ترکش دوز زياد هم گل نگفته اند و گل نشنفته اند‬ ‫اما گله گذاری ميزا اسدال ازين قرار بود که فردای دارزدن متکرها ‪ ،‬به هزار زحت حسن آقا‬ ‫‪ :‬را پيدا کرد و بردش گوشه ی يکی از تکيه ها ‪ ،‬و هان جوری سرپا بش گفت‬

‫‪ .‬ديدی رفيق ! عاقبت دست تان به خون هم آلوده شد ‪-‬‬ ‫‪ :‬و حسن آقا عصبانی و از جا دررفته ‪ ،‬درآمد که‬ ‫تو هم سرزنش می کنی ؟ ما از بيش تر اصول مان گذشتيم تا خون نکنيم ‪ .‬يادت هست قضيه ی ‪-‬‬ ‫زن ها؟ يا قضيه ی طلب مدارس ؟ يا معاف کردن املک ميزان الشريعه ؟ اما هنوز آن دو تا‬ ‫‪ .‬قلندر خشک نشده‬ ‫‪ :‬و ميزا اسدال گفت‬ ‫پس انتقام گرفتند ‪ ،‬هان ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬و حسن آقا گفت‬ ‫‪ .‬هچه حساب کن ‪.‬شخص واحد دستورش را که داد ‪ ،‬غش کرد ‪-‬‬ ‫‪ :‬و ميزااسدال‬

‫گفت‬

‫و لبد ايلچی سنی ها کاهگل گرفت زير دماغش ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬و حسن آقا که ديگر از کوره دررفته بود ‪ ،‬گفت‬ ‫ببي ميزا ! وقتی تو به اين لن صحبت می کنی ‪ ،‬ديگر از ايلچی سنی ها چه انتظاری داری ؟ ‪-‬‬ ‫ميزان الشريعه و خانلرخان و تام مامورهای خفيه شهر دست به کارند و دم به دم مردم را‬ ‫‪ .‬تريک می کنند ‪ .‬تو هم که اين جور حرف می زنی ‪ .‬ديگر گور پدر ايلچی هم کرده‬ ‫و هي جوری بود که راويان اخبار فهميدند که از ايلچی سنی ها هم آبی گرم نشده ‪ .‬چون هان‬ ‫روزها چو افتاد که قبله ی عال با خود دولت سنی ها کنار آمده و يک تکه از ملکت را داده‬ ‫‪ .‬و چهارصد تا توپ دورزن گرفته و سرما که شکست به طرف شهر حرکت می کند‬ ‫باری ‪ ،‬ايلچی که برگشت هيچ چی ‪ ،‬بازار شهر هم باز شد ؛ اما صراف ها انگار شدند ‪ ،‬يک‬ ‫تکه نان و از گلوی سگ های ولگرد شهر رفتند پايي ‪ .‬نه تنها دکان هاشان باز نشد ‪ ،‬بلکه‬ ‫خودشان هم غيب شان زد ‪ .‬البته خوبی کار قلندرها اين بود که زياد هم به پول احتياجی‬ ‫نداشتند ‪ .‬و جز در اوايل کار ‪ ،‬آن هم برای خريد هونگ برنی ها پولی لزم نبود بدهند‪ .‬نه‬ ‫مزدی به قلندرها می دادند و نه برای خريد از بازار ‪ ،‬متاج پول بودند و هي که جنس به‬ ‫جنس با بازار معامله می کردند ‪ ،‬کافی بود ‪ .‬اما از وقتی دهاتی ها برات و حواله ی‬ ‫قلندرها را تکول کردند و در مقابلش گندم و جو و حشم ندادند ‪ ،‬کار سخت شد ؛ و حال که‬ ‫ديگر صراف ها هم سر به نيست شده بودند ‪ .‬چه کنيم ‪ ،‬چه نکنيم ؟ دو روز و سه روز و يک‬ ‫هفته ‪ ،‬تا پانزده روز صب کردند ‪ .‬باز هم خبی از صراف ها نشد ‪ .‬از آن طرف انبارهای شهر‬ ‫يکی يکی دارد خالی می شود و بايد فکری کرد و سراغ هر کدام از صراف ها هم که می رفتی يا‬ ‫سينه پلو کرده بود و زمي گي شده بود يا سفر رفته بود ‪ .‬عاقبت سر روز شانزدهم ‪،‬‬ ‫قلندرهای تفنگ به کول ريتند ‪ .‬در دکان يکی يکی صراف ها را شکستند و صندوق ها و مری‬ ‫هاشان را خرد کردند و چون چيزی گي نياوردند ريتند به خانه هاشان و هفتادنفرشان را کت‬ ‫وکول بسته ‪ ،‬تويل دوستاق خانه دادند ‪ .‬و برای هرکدام شان دوهزار سکه ی طل غرامت معي‬ ‫کردند ‪ .‬اقبال قلندرها بلند بود که خود بازاری ها هم دل خوشی از هيچ کدام از اين صراف‬

‫ها نداشتند ‪ .‬چرا که هرکدام شان از راه نزول خواری به آلف و الوف رسيده بودند و اصل‬ ‫طرف بغض و حسد بازاری ها هم بودند ‪ .‬و درست است که اين جوری سرو صدايی از بازار‬ ‫درنيامد و اوضاع شهر مدتی آرام بود ‪ ،‬اما حيف که قلندرها مبور بودند از نو درو پيکر‬ ‫دوستاق خانه ی شهر را مرمت کنند ‪ ،‬يعنی هان در و ديوارهايی که خودشان خراب کرده‬ ‫بودند ‪ ،‬و قدم به قدم در راهی بروند که برای حکومت به يک هم جو شهری بايد رفت ‪ .‬يعنی‬ ‫از فردا به دروازه ها عوارض بستند ‪ .‬رفت و آمد مردم را زير نظر گرفتند ‪ ،‬بردرآمد می‬ ‫خانه ها و شيک خانه ها ماليات گذاشتند ‪ ،‬جيه ی طلب مدارس و اندرون ارگ را نصف کردند و‬ ‫هي طور جيه ی جذامی خانه و ديوار خانه ی شهر را ‪ .‬و کار به اين جا کشيد باز مامورهای‬ ‫خفيه افتادند وسط مردم وچو انداختند که «مردم ! چه نشسته ايد ‪ ،‬قلندرها برای صرفه جويی‬ ‫در آزوقه می خواهند هه ی جذامی ها و ديوانه ها را بيون کنند و بريزند تو شهر ‪ » .‬و‬ ‫مردم که ديگر به کوچ ترين خبی تريک می شدند ‪ ،‬يک روز غروب به سرکردگی مامورهای خفيه‬ ‫باز ريتند بيون و باهای و هوی تام و چه کنيم و چه نکنيم ؟ که تو آن شلوغی معلوم نشد از‬ ‫دهن کدام شان دررفت که « بري جذامی خانه را آتش بزنيم !» که مردم هردودکشان کج کردند ‪،‬‬ ‫به طرف جذامی خانه ‪ .‬و هي جور داشتند تو کوچه ها دنبال مشعل می گشتند و می رفتند ‪،‬‬ ‫حکيم باشی ‪ ،‬خان دايی‬

‫ميزااسدال عصازنان و عرق ريزان رسيد به تکيه ی پالن دوزها ‪ .‬چون‬

‫قضيه مربوط به کار او بود ‪ ،‬زودتر از هه خبدار شده بود و مکمه اش را تعطيل کرده بود و‬ ‫‪ .‬راه افتاده بود‬ ‫ميزااسدال و هکارهاش هنوز گرفتار جيغ و داد ورثه ی آن سه متکری بودند که بالی دار مرده‬ ‫‪ .‬بودند ‪ ،‬که خان دايی وارد شبستان شد‬ ‫پسره ی احق ! اوباش شهر دارند می روند جذامی خانه را آتش بزنند و تو هي جور سرگرم ‪-‬‬ ‫ارث و مياثی ؟ ده ! به گور پدر هر چه وارث و موروث است ! يا نی رفتی زير بال اين ها را‬ ‫‪ .‬بگيی يا حال که به گردن شان حق داری ‪ ،‬راه بيفت بروي فکری برای اين بيچاره ها بکنيم‬ ‫که ميزااسدال به عجله راه افتاد و تام قلندرهای مامور ديوان قضا به دنبالش ‪ .‬و هرجور‬ ‫بود الغی برای خان دايی گي آوردند و از پس کوچه های ميان بر ‪ ،‬خودشان را زودتر از‬ ‫اوباش شهر ‪ ،‬جلوی جذامی خانه رساندند ‪ .‬قلندرها صف بستند و تفنگ ها را چاشنی گذاشتند و‬ ‫سرکنده ی زانو نشسته ‪ ،‬آماده ی تياندازی شده بودند ‪ ،‬که جاعت اوباش مشعل به دست و‬ ‫‪ .‬هردوکشان رسيد‬ ‫جاعت هي جور می آمد که خود ميزااسدال فرمان اولي تي را داد ‪ .‬به مض شنيدن فرمان ‪ ،‬پنج‬ ‫تا از قلندرها چاشنی ها را چکاندند و گرمب صدايی برخاست و پنج تي رو به هوا در رفت و‬ ‫جاعت درصد قدمی ايستاد ‪ .‬درست مثل گله ای که يک مرتبه کنار پرتگاهی برسد ‪ .‬در هي هيو‬ ‫وير ‪ ،‬يک دسته ی صدنفری از قلندرها که به کمک ميزااسدال و دارو دسته اش آمده بودند ‪،‬‬ ‫بدو خودشان را از کوچه های اطراف رساندند و جاعت اوباش را در ميان گرفتند ‪ .‬سرتان را‬ ‫درد نياورم ‪ .‬تيها دررفت و سنگ ها پرتاب شد و پيشانی خان دايی شکست و خرش هم گرفتار‬

‫شدند تا اوضاع آرام شد و جذامی ها از سوخت در آتش خلص شدند و ميزا اسدال تازه خان دايی‬ ‫را به خانه اش رسانده بود و خسته و هلک به خانه ی خودش برگشته بود که در خانه صدا کرد‬ ‫‪ .‬و حسن آقا آمد تو‬ ‫ميزا چه طوری ؟ شنيده ام فرمان را خودت دادی ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫آخر می دانی ‪ ،‬پيمرد ديگر نا نداشت رو خربند بشود ‪ .‬بعد هم داشتند می ريتند جذامی ‪-‬‬ ‫‪ .‬خانه را آتش بزنند ‪ .‬قضيه خيلی جدی بود‬ ‫‪ :‬حسن آقا گفت‬ ‫‪.‬آره ميزا ‪ ،‬هيشه هي طوری می شود که چون و چرا ياد آدم می رود ‪-‬‬ ‫بعد دومي لوح تقدير تراب ترکش دوز را به او داد و گفت که جيه ی دارالشفا را دوبرابر‬ ‫کرده اند ‪ ،‬و رفت ‪ .‬ميزااسدال شام که نورد هيچ چی‪ ،‬آن شب تا صبح بيدار ماند و فکر کرد‬ ‫‪ .‬آن قدر فکر کرد که روغن پيه سوزش تام شد و او هان طور که پای کرسی نشسته بود از حال‬ ‫‪ .‬و هوش رفت‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬تربيع نسي سه روزه هي جورها کشيد تا شش ماه ‪ .‬زمي تازه نفس کشيده‬ ‫بود و يخ حوض ها داشت آب می شد که يک روز صبح ‪ ،‬تو شهر چو افتاد که اردوی حکومت حرکت‬ ‫کرده ‪ ،‬و چهاراسبه دارد می آيد ‪ .‬حال ديگر راجع به ساخت و پاخت قبله ی عال و دولت سنی‬ ‫هسايه چه خبها سرزبان ها بود ‪ .‬باشد ‪ .‬چهارصد تا توپ شده بود چهارهزارتا ‪ ،‬و يک وليت‬ ‫ملکت شده بود نصف ملکت و هه ی توپچی های اردو سنی شده بودند و داشتند می آمدند تا به‬ ‫تقاص خون هه ی سنی هايی که در آن سال ها کشته شده بودند ‪ ،‬شيعه ها را بگذارند دم توپ ‪.‬‬ ‫و درست هان جور که بوی بار توی پستوترين پستو های شهر پيچيد ‪ ،‬خب حرکت اردوی حکومت‬ ‫پيچيد ‪ .‬حتی عده ای درآورده بودند که بله ! خود قلندرها از حکومت خسته شده اند و عريضه‬ ‫ی فدايت شوم نوشته اند به قبله ی عال که ال و لل برگرد و گوساله ای را که زاييده ای ‪،‬‬ ‫بزرگ کن ‪ .‬البته اين قسمت آخر شوخی بود ‪ .‬اما اولي نتيجه ی خب حرکت اردو اين شد که در‬ ‫دکان خان کوب ها غلغله شد ‪ .‬عي در دکان نانوايی ! هر که پشت دستش نقش تبزين داشت ‪ ،‬می‬ ‫آمد و حاضر بود سرش را بدهد و خال پشت دستش نقش تبزين را پاک کند ‪ .‬آن روزها خيلی ها‬ ‫از اهل شهر ‪ ،‬پشت دستشان را تيغ زدند يا سوزن زدند يا جوهر سرکه ماليدند يا تيزاب کاری‬ ‫کردند يا زرنيخ خالص ضماد انداختند ؛ و خلصه هرکاری که بگويی کردند تا خال پشت دست شان‬ ‫پاک بشود ‪ .‬کار به جايی کشيد که حتی مردهايی که نقش بيژن و منيژه روی سينه يا پشت شان‬ ‫داشتند يا پلوان هايی که رستم را با ريش دوشقه و کله ی ديو سفيد روی بازوشان کوبيده‬ ‫بودند ‪ ،‬و حتی پيزن های کولی که نقش مار و عقرب و افعی زير گلوشان بود ‪ ،‬هه ريتند در‬ ‫دکان خال کوب ها به پاک کردن نقش خال ها ؛ و ديگر قحطی و بی نان و آبی فراموش شد که شد‬ ‫‪ .‬درست است که شبدر تازه توی توتستان های مروبه ی اطراف شهر تازه سرزده بود و بوی بار‬ ‫هم مردم را لس کرده بود و حرص شان را فرو نشانده بود ‪ ،‬اما مهم اين است که آدمی زاد‬

‫وقتی کله اش مشغول شد ‪ ،‬ديگر فکر شکم و زير شکم نيست‪ .‬و کله ی مردم آن شهر و زمانه هم‬ ‫در آن روزها واقعا مشغول بود ‪ .‬چون هرکدام شان درمانده بودند که وقتی اردوی حکومت رسيد‬ ‫‪ ،‬چه طور ثابت کنند که با قلندرها رفت و آمدی و علقه ای نداشتند و چه کار کنند تا هان‬ ‫‪ .‬دکه و ناندانی و آب باريکه ی خودشان را از خطر نات بدهند‬ ‫از آن طرف بشنويد از قلندرها که وقتی خب رسيد ‪ ،‬ريتند بيون و يک روزه هه ی سوراخ سبه‬ ‫های خندق دور شهر را گرفتند و غي از دو تا از خاکريزهايش که به دروازه های جنوبی و‬ ‫شرقی شهر شهر پل می داد ؛ باقی را خراب کردند و خندق را يک سره کردند و هرزاب باره را‬ ‫بستند به گودال خندق ‪ ،‬که تا صبح فردا لبيز باشد‪ .‬و خيال شان از اين بابت که تت شد ‪،‬‬ ‫تام توپ هايی را که ساخته بودند با سلم و صلوات آوردند بيون برج و باروی شهر ‪ ،‬و دورتا‬ ‫دور شهر ‪ ،‬نيم ميدان ‪ ،‬دو تا از توپ ها را پشت يک جان پناه سوار کردند روی زمي و پای‬ ‫هر توپی پنج نفر قلندر توپچی گذاشتند ‪ ،‬و اسب و استهای عراده کش را بردند توی توتستان‬ ‫ها ول کردند به چرا ‪ .‬و پنج تا از توپ های قديی شان را هم فرستادند به طرف کوه پايي‬ ‫‪ .‬دست شهر و سرگردنه ای را که اردوی حکومت بايد ازش می گذشت تا به شهر برسد ‪ ،‬گرفتند‬ ‫از آن طرف ‪ ،‬ميزابنويس های ما چنان سرشان به کار خودشان گرم بود که اصل فرصت‬ ‫نداشتند ‪ ،‬فکر کنند که مکن است اوضاع برگردد‪ .‬اما غروب هان روزی که خب حرکت اردوی‬ ‫حکومت تو شهر پيچيد ‪ ،‬خانلرخان ‪ ،‬خواجه باشی حرمسرا ‪ ،‬فرستاد سراغ ميزا عبدالزکی که يک‬ ‫توک پا برود اندرون ‪ .‬پيش از اين ديديد که از اين اتفاق ها می افتاد ‪ .‬و ميزاعبدالزکی‬ ‫هم به گمان اين که مشکل تازه ای برای اندروه پيدا شده ‪ ،‬رفت به اندرون ‪ .‬سلم و عليک‬ ‫‪ :‬کردند و نشستند و خانلرخان بی مقدمه درآمد گفت‬ ‫اگر اردوی حکومت برسد چه می کنی ‪ ،‬آقا سيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫! هان کاری که هه ی اهل حق می کنند ‪ ،‬جان ‪-‬‬ ‫‪ :‬خانلرخان گفت‬ ‫اگر هه شان را تو ديگ آب جوش بيندازند چه طور ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫! خون من از ديگران که رنگي تر نيست ‪ ،‬جان ‪-‬‬ ‫‪ :‬خانلرخان گفت‬ ‫‪ .‬پس واقعا سرسپرده ای آقا سيد ؟ از تو برنی آمد ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫‪ .‬سرسپردگی در کار نيست ‪ .‬اما هر خار و خسی عاقبت يک روز به درد می خورد ‪-‬‬ ‫‪ :‬خانلرخان گفت‬ ‫پس باورت هم شده ؟ خوب حال نی خواهد مرا تبليغ کنی ‪ .‬می خواستم برايت بگوي که قبله ی ‪-‬‬ ‫‪ .‬عال برای خودش يک حرمسرای تازه دست و پا کرده‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬ ‫! خوب جان ‪ ،‬سرشا سلمت ‪-‬‬ ‫‪ :‬خانلرخان گفت‬ ‫‪ .‬چرا نی فهمی آقا سيد ؟ يعنی ديگر به اين حرمسرا علقه ای ندارد ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫‪ .‬اين که جان ‪ ،‬از اول معلوم بود ‪ .‬وگرنه برشان می داشت با خودش می برد ‪-‬‬ ‫‪ :‬خانلرخان گفت‬ ‫ببي آقا سيد !خودت را به کوچه ی علی چپ نزن ‪ .‬می دانی که اردو می آيد و شهر را می ‪-‬‬ ‫گيد ‪ .‬حساب اهل حق سرکار هم پاک است ‪ .‬هيچ آدمی هم دلش نی خواهد خودش را فدای هيچ و‬ ‫پوچ کند ‪ .‬حال حاضری فکر کنی و از روی فکر معامله کنی ؟‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫‪ ...‬معامله ؟ جان ‪ ،‬چه معامله ای ؟ من که چيزی ندارم تا باهاش ‪-‬‬ ‫و حرفش نيمه تام ماند ‪ .‬تازه فهميده بود که خانلرخان چه می خواهد ‪ .‬اين بود که بربر به‬ ‫‪ :‬خانلرخان چشم دوخت و ساکت ماند ‪ .‬خانلرخان که موقع را مناسب گي آورده بود ‪ ،‬گفت‬ ‫ببي آقا سيد ‪ ،‬قبل از من و تو هم خيلی ها به خاطر يک زن تو روی هم ايستاده اند ‪ .‬اما ‪-‬‬ ‫هيچ کدام به اين آرامش و صفا قضيه را حل نکرده اند ‪ .‬می فهمی چه می خواهم بگوي ؟ می‬ ‫دان که جان خودت برايت عزيز است ‪.‬اما گفتم شايد علقه داشته باشی عده ای از اهل حق را‬ ‫‪ .‬هم نات بدهی ‪ .‬درست ؟ اگر اين طور است طلق بده وبرو‪ .‬من جان بيش ترتان را می خرم‬ ‫ميزا عبدالزکی باز مدت درازی به خانلرخان بربر نگاه کرد ‪ ،‬بعد خواست چيزی بگويد ؛ اما‬ ‫ديد ديگر نی تواند تمل کند ‪ .‬زير لب غرشی کرد و بلند شد و بی خداحافظی آمد بيون ‪ .‬مدتی‬ ‫توی حياط ارگ قدم زد ‪ ،‬چه کند ؟ چه نکند ؟ که پريد روی الغ بندری خودش و در تاريکی شب‬ ‫راه افتاد به طرف خانه ی ميزا اسدال ‪ .‬تادرباز شود ‪ ،‬افسار خر را بست به حلقه ی در و‬ ‫تپيد تو ‪ .‬ميزااسدال پای منقل نشسته بود که ميزاعبدالزکی حيان وپريشان وارد شد ‪.‬‬ ‫زمستان آن سال اهل شهر کرسی هاشان را زودتر برداشته بودند ‪ .‬اما هر که دستش به دهنش می‬ ‫رسيد ‪ ،‬شب ها منقلی آتش می کرد و توی اتاق می گذاشت ‪ .‬ميزااسدال ‪ ،‬زرين تاج خان را با‬ ‫‪ :‬بچه ها فرستاد اتاق ديگر و گفت‬ ‫باز چه خب شده آقا سيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی هان دم در وا رفت و گفت‬ ‫بدجوری است ‪ ،‬جان ‪ .‬خيلی بدجوری است ‪ .‬بايد يک فکری کرد ‪ .‬دارم ديوانه می شوم ‪- ،‬‬ ‫‪ .‬جان ‪ ،‬ديوانه‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫حال چرا نی آيی دم آتش ؟ بگو ببينم چه خب شده ؟ ‪-‬‬ ‫ميزاعبدالزکی خودش را کشيد کنار منقل ‪ ،‬روبه روی ميزااسدال نشست و آن چه را که از‬

‫‪ :‬خانلرخان شنيده بود ‪ ،‬خيلی يواش و خيلی متصر برايش تعريف کرد و بعد گفت‬ ‫می بينی ‪ ،‬جان ؟ باز برگشته اي سر روز اول ‪ .‬حال ديگر صاف توروي می ايستد و حرفش را ‪-‬‬ ‫می زند ‪ .‬تف به اين زندگی! دل می خواست يکی از اين تفنگ ها دم دستم بود ‪ ،‬جان ‪ .‬و بلد‬ ‫! بودم در می کردم به شکم گنده اش‪ .‬پدرسوخته‬ ‫‪ :‬ميزااسدال که پس از شنيدن ماجرا هاج و واج مانده بود ‪ ،‬پس از چند دقيقه سکوت گفت‬ ‫پس اردو برمی گردد ! آخر نپرسيدی چه جور‪...‬؟ که باقی حرف خودش را خورد و ميزا ‪-‬‬ ‫‪ :‬عبدالزکی فرياد کشيد که‬ ‫!ديوانه شده ای جان ؟ اگر می خواستند با ناموس تو معامله کنند‪ .‬می آمدی بپرسی چه جور ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫ببخش آقا سيد ! نی فهمم چه می گوي ‪ .‬راستی بدجوری شده ‪ .‬چه طور است بروي سراغ حسن ‪-‬‬ ‫آقا ؟ راستش را بواهی از من و تو خيلی مهم تر است ‪ .‬اين خوک دارد اين جوری راه جلو پای‬ ‫اهل حق می گذارد ‪ .‬تنها با تو نيست که می خواهد معامله کند ‪ .‬پاشو ‪ ،‬ببينم می توانيم‬ ‫‪ .‬هم امشب بزرگ قوم را گي بياوري يا نه‬ ‫و راه افتادند و رفتند سراغ حسن آقا و پس از يکی دو ساعت جست و جو ‪ ،‬عاقبت ترکش دوز را‬ ‫در حال سرکشی به توپچی های دور شهر پيدا کردند ‪ .‬هان در تاريکی شب ‪ ،‬کنار خندق ‪ ،‬و قدم‬ ‫زنان مطلب را با او در ميان گذاشتند ‪ .‬تراب ترکش دوز ماوقع را که شنيد ‪ ،‬ايستاد و گفت‬ ‫‪:‬‬ ‫عجب رذلی ! خيال کرده بازی را به هي سادگی می برند ؟ و مثل اين که با خودش حرف می ‪-‬‬ ‫‪ :‬زند ‪ ،‬افزود‬ ‫پس عاقبت وجود اين حرمسرا به درد خورد ! و بلند گفت ‪ - :‬ولی اگر مطمئن بودند می ‪-‬‬ ‫‪ .‬بردند ‪ ،‬اين جوری پا پيش نی گذاشتند‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی درآمد که‬ ‫جان حال آمدي و بردند ‪ .‬بايد فکر اهل حق بود يا نه ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬تراب گفت‬ ‫البته بايد بود اما چرا بايداين قرعه به نام تو دربيايد ؟ هان ؟ حتما خيلی به زنت ‪-‬‬ ‫! علقه داری ؟ سيد جان‬ ‫‪ :‬به جای ميزاعبدالزکی که ماطب بود ‪ ،‬ميزااسدال به حرف درآمد که‬ ‫‪ .‬مگر سربه بيابان بگذارد ‪-‬‬ ‫در هي لظه هرچهارنفر به کنار يکی از جان پناه های دور شهر رسيدند ‪ .‬آتش کوچکی روشن بود‬ ‫که سايه ی لرزان توپ را دراز و بلند و هيول ‪ ،‬روی ديوار شهر می انداختند و پنج نفر‬ ‫قلندر توپچی ‪ ،‬ميان قبل منقل متصر خود به عجله بلند شدند و ال اللهی گفتند و بعد‬ ‫سرهاشان را پايي انداختند ‪ .‬تراب ترکش دوز با آن ها خوش و بشی کرد و دستی به تن توپ‬ ‫‪ :‬ماليد و گفت‬ ‫فعل که سرنوشت هه ی ما بسته به دهانه ی اين توپ ها است ‪ .‬ما اگر اهل معامله بودي ‪- ،‬‬

‫سيد جان ! توپ نی ريتيم ‪ .‬فعل برويد راحت کنيد که دو سه روز ديگر فرصت خوابيدن هم نی‬ ‫‪ .‬کنيد‬ ‫در راه برگشت ‪ ،‬ميزابنويس های ما و حسن آقا مدتی ساکت بودند و بعد ميزاعبدالزکی ‪ ،‬مثل‬ ‫‪ :‬اين که با خودش حرف می زند ‪ ،‬گفت‬ ‫‪.‬نه ‪ ،‬جان ‪ ،‬حال ديگر فرق می کند ‪ .‬و باز ساکت شد ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫چه چيز فرق می کند ‪ ،‬آقا سيد ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫جان ‪ ،‬هه چيز ‪ .‬من ‪ ،‬درخشنده ‪ ،‬تو و اهل حق ‪ .‬حال ديگر تنها من طرف خانلرخان نيستم ‪- .‬‬ ‫‪ .‬درخشنده هم چيزی نانده که خودش را لی تار و پود قالی گره بزند ‪ ،‬آره جان‬ ‫وباز ساکت شدند و خيلی دير به خانه رسيدند و هرکدام تا صبح بيدار ماندند و فکر کردند ‪.‬‬ ‫فردا صبح زرين تاج خان به عادت هرروز راه افتاد و رفت سراغ کارش ‪ .‬از سربند مهمانی‬ ‫خانه ی حسن آقا به کمک درخشنده خان پنج تا دار قالی تو خانه ی حاج مرضا زده بود و حال‬ ‫ديگر صبح ها فقط سری به قالی باف های خانه ميزا عبدالزکی می زد که به عنوان استاد برای‬ ‫خودشان درخشنده خان را داشتند و بعد می رفت خانه ی حاج مرضا و بقيه ی روز را آن جا می‬ ‫گذراند ‪ .‬زرين تاج خان از راه که رسيد ‪ ،‬درخشنده خان را صدا کرد و برد يک گوشه ی خلوت‬ ‫‪ :‬خانه و گفت‬ ‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬ ‫‪ .‬ای خواهر ! به من و تو چه ‪ ،‬قالی هيشه قالی است ‪ .‬هيشه هم خريدار دارد ‪-‬‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬ ‫آخر خواهر اگر دردسری برای شوهرمان درست کنند ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬ ‫چه دردسری ؟ مگر کدام اسب و استی گيشان آمده ؟ چه خيی از اين قلندربازی ديده اند ؟ ‪-‬‬ ‫واصل مگر به کله ی اين آقا سيد فرو می رود ! هر چه بش می گوي بابا اين قلندربازی را ول‬ ‫کن ‪ .‬مگر به خرجش می رود ؟ حال يعنی چه طور مکن است بشود ؟‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬ ‫هيچ چی خواهر ‪ .‬برای احتياط می گوي ‪ .‬مکن است اردوی حکومت دوباره برگردد‪ .‬وقتی هم ‪-‬‬ ‫اردو برگشت ‪ ،‬ديگر نگاه نی کنند ببينند که اسب و استی برده ‪ .‬هرچه باشد خواهر ‪ ،‬هم‬ ‫ميزای ما و هم آقای شا رفته اند زير بال اين ها را گرفته اند ‪ .‬اين را که نی شود پنهان‬ ‫‪ .‬کرد‬ ‫خودشان هم که فکر خودشان نيستند ‪ .‬می گويند اردو چهارصد تا توپ دارد ‪ .‬شنيده ای ؟‬ ‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬ ‫ای خواهر ! از توپ های قلندرساز غافلی ؟‪...‬اما راست می گويی ها ‪ .‬يادت رفته آن توپ ‪-‬‬

‫هايی که ترکيد ؟‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان حرفش را بريد و گفت‬ ‫نه خواهر ؛ اين طورها هم نيست ‪ .‬اما قلندرها هه اش صد و بيست تا توپ دارند ‪ .‬به هر ‪-‬‬ ‫‪ .‬جهت بايد فکر روز مبادا بود‬ ‫‪ :‬درخشنده خان فکری کرد و گفت‬ ‫می دانی خواهر ! ديشب آقا آمد و قضيه ی خانلرخان را براي گفت ‪ .‬لبد ميزا هم برای تو ‪-‬‬ ‫گفته ‪ .‬من هه ی فکرهاي را کرده ام ‪ .‬بنده ی خدا تا صبح نوابيد ‪ .‬هه ی حرف هامان را با‬ ‫هم زدي ‪ .‬می دانی خواهر ! اگر زن های ديگر مبورند نه ماه تام بارشان را روی دل بکشند ‪،‬‬ ‫من اختيارم دست خودم است ‪ .‬بارم را گل دار قالی آويزان می کنم ‪ .‬و هرچند وقتی که دل‬ ‫خواست ‪ .‬بعد حرف هامان را با هم زدي ‪ .‬می دانی خواهر ! اگر زن های ديگر مبورند نه ماه‬ ‫تام بارشان را روی دل بکشند ‪ ،‬من اختيارم دست خودم است ‪ .‬بارم را گل دار قالی آويزان‬ ‫می کنم ‪ .‬و هرچند وقتی که دل خواست ‪ .‬بعد می آورمش پايي ‪.‬درست است که هه ی قالی های‬ ‫روزگار به يک موی گنديده ی حيده نی ارزد ‪ ،‬اما هرکسی قسمتی دارد ‪ .‬خدا به تو و ميزا خي‬ ‫بدهد که چشم مرا باز کرديد ‪ .‬به آقا گفتم خيالش راحت باشد ‪ .‬حاضر نيستم تو روی اين خيک‬ ‫باد کرده حتی تف بيندازم ‪ .‬اما حاضرم خرش کنم ‪ .‬نشانش می دهم که از يک زن دست و پا‬ ‫‪ .‬چلفتی هم کار برمی آيد‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان پريد صورت درخشنده خان را ماچ و گفت‬ ‫می دانستم خواهر ‪ .‬پای ددری ‪ ،‬زير تن کاری بند نی شود ‪ .‬خوب ! راستی ببينم آن دخته ‪-‬‬ ‫که دستش را با پشم بريده بود ‪ ،‬امروز آمده ؟‬ ‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬ ‫نه ‪ ،‬خواهر ‪ ،‬می ترسم کاری دست خودش داده باشد ‪ .‬سر راه يک قدم بگذار خانه ی حکيم ‪-‬‬ ‫باشی ‪ .‬بگو اگر زحتی نيست يک توک پا برود سری بش بزند ‪ .‬نی دان چرا امروز اصل نصف قالی‬ ‫‪ .‬باف ها نيامده اند‬ ‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬ ‫مگر نی دانی ! مردم دارند از اين شهر فرار می کنند ‪.‬خيلی سرت به کار خودت گرم است ‪- ،‬‬ ‫! خواهر‬ ‫‪:‬درخشنده خان گفت‬ ‫پس قضيه جدی است ‪ .‬هان؟ خوب ‪ ،‬تا توسرکشی ات را بکنی ‪ ،‬من چادرم را بيندازم سرم ‪- ،‬‬ ‫‪ .‬بروم سری به اين خيک باد کرده بزن‬ ‫و به اين جا حرف و سخن شان تام شد و با هم از در خانه درآمدند بيون ‪ .‬درخشنده خان رفت‬ ‫به طرف ارگ و زرين خان به ست خانه ی حاج مرضای مرحوم ‪ .‬کوچه ها چنان شلوغ بود که نگو ‪.‬‬ ‫مردم پيش تر پياده و کم تر سواره ‪ ،‬هرچه داشتند به کول گرفته بودند يا گذاشته بودند‬ ‫روی گاری های دستی و زن و مرد و بچه می رفتند به طرف دروازه ها ‪ .‬جنگی که به زودی در‬

‫می گرفت و قحطی که هه را به امان آورده بود ‪ ،‬مردم را از هيشه وحشت زده تر کرده بود و‬ ‫اين بود که هر کس دستش می رسيد زندگی اش را جع و جور می کرد و در خانه اش را می بست و‬ ‫می سپرد به خدا ‪ ،‬دست زن و بچه اش را می گرفت و راه می افتاد‪ .‬قلندرها هم که از خدا می‬ ‫خواستند ‪ ،‬هرچه جعيت شهر کم تر می شد ‪ ،‬آزوقه ی کم تری لزم بود ‪ .‬گذشته از آن که گلوله‬ ‫های اردوی حکومت کشتار کم تری می کرد ‪ ،‬بعد هم دست و بال خودشان بازتر بود ‪ .‬اين بود‬ ‫که از روز پيش توی شهر جار زدند که بچه ها معاف ‪ ،‬اما هر مرد و زن بالغی ‪ ،‬دونفری يک‬ ‫سکه طل عوارض دروازه بدهند و بروند به امان خدا ‪ .‬و هي جوری بود که شهر دوروزه سوت و‬ ‫کور شد ‪ .‬و جز يک عده فقي فقرا يا خود قلندرها يا مامورهای خفيه ی حکومت کسی باقی ناند‬ ‫‪.‬‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬شب چهارشنبه سوری ‪ ،‬آفتاب هنوز پن بود و تک و توک اهالی شهر حال‬ ‫حالها برای تيه بته وقت داشتند که از ست جنوب شهر صدای خفه ی توپ ها بلند شد ‪ ،‬که مردم‬ ‫هه چيز را فراموش کردند و ريتند روی بلندترين پشت بامی که در هسايگی سراغ می کردند ‪ .‬و‬ ‫هنوز غروب نشده بود که از ته جاده گردو خاکی بلند شد و بيست سی نفر سوار پيدا شدند و‬ ‫هنوز سوارها پشت دروازه نرسيده بودند که يک مرتبه توی شهر چو افتاد که ساخلوی قلندرها‬ ‫سرگردنه ی پايي دست شهر ‪ ،‬با تام توپ هاش تار و مار شده و اردوی حکومت هم امشب می رسد‬ ‫و شهر را قتل عام می کند ‪ .‬اين بود که باز مردم وحشت شان گرفت و هان ها که مانده بودند‬ ‫از خانه هاشان ريتند بيون‬

‫‪.‬باز چه کنيم ‪ ،‬و چه نکنيم ؟ که يک مرتبه هجوم بردند به ست‬

‫مسجدهايی که شش ماه آزگار از درشان هم عبور نکرده بودند ‪ .‬و به جای آتش بازی و پريدن‬ ‫از روی بته ‪ ،‬تا صبح قرآن سرگرفتند و «امن ييب » خواندند ‪ .‬و شايد به هي علت بود که‬ ‫هيچ کدام شان متوجه نشدند که هان شبانه ‪ ،‬يک دسته ی صدنفری از قلندرها ‪ ،‬سبک و قباق و‬ ‫هه سواره ‪ ،‬شبيخون زدند به اردوی حکومتی که هان پای کوه جنوب شهر اطراق کرده بود و‬ ‫قسمتی از خيمه و خرگاه را به آتش کشيدند و دويست و پنجاه تا از اسب های اردو را به‬ ‫غنيمت گرفتند و برگشتند ‪ .‬فقط فردا صبح که قلندرها اسب های غنيمتی اردوی حکومت را لت‬ ‫دور شهر گرداندند و داغ های روی کپل هاشان را به رخ مردم کشيدند ‪ ،‬وحشت مردم يک خرده‬ ‫‪ .‬فروکش کرد و رفتند سراغ کار و کاسبی شان‬ ‫البته آن روز از اردوی حکومت خبی نشد ‪ .‬اما نزديکی های غروب باز تو جاده ی پايي دست‬ ‫شهر ‪ ،‬گردو خاک شد و پيش قراول های اردو به چشم دطده شدند و شب که اردوی حکومت اطراق‬ ‫کرد ‪ ،‬آتش اجاق های اردو تا يک فرسخی پيدا بود و اين بود که باز مردم وحشت شان گرفت و‬ ‫تپيدند توی مساجد و باز تا صبح به درگاه خدا استغاثه کردند ‪ .‬از آن طرف بشنويد که‬ ‫البته ديگر نی شد شبيخون زد ‪ .‬اما قلندرها حساب کار دست شان بود ‪ .‬و دو ساعت پيش از‬ ‫آفتاب فردا‬

‫هه ی اهل شهر به صدای کر کننده ی توپخانه ی قلندرها از خواب پريدند و باز‬

‫رفتند روی بلندترين بام ها و ديدند که اردوی حکومت بدجوری غافلگي شده و دارد خودش را‬ ‫پس می کشد ‪ .‬نگو قضيه ازين قرار بوده که قلندرها برای گول زدن اردو ‪ ،‬کوچک ترين و کم‬ ‫بردترين توپ های خودشان را فرستاده بودند سرگردنه ی پايي دست شهر ‪ .‬و اردو که خيال‬

‫کرده بود برد هه ی توپ های قلندرساز در هي حدود است با جرات زياد آمده بود و به فاصله‬ ‫ی يکی دو ميدان پشت ديوارهای شهر اطراق کرده بود ‪ .‬غافل ازين که قلندرها وقتی کارشان‬ ‫گرفت و هونگ برنی فراوان در اختيار داشتند ‪ ،‬لوله ی توپا را کلفت تر و بلندتر کردند و‬ ‫باتوپ های حجديدشان تا دو ميدان را به راحتی می زدند ‪ .‬لين بود که اردوی حکومت ‪ ،‬يک‬ ‫بار ديگر صدمه ديد و عقب کشيد و تو هي عقب نشينی پنجاه تا گاری آزوقه جاماند که‬ ‫قلندرها به کمک مردم کشيدند تو شهر و تس کردند ميان مردم قحطی زده و باز ترس و وحشت‬ ‫‪ .‬مردم ريت‬ ‫البته خود قلندرها هم می دانستند که اگر قرار باشد تن به ماصره شدن بدهند ‪ ،‬يک ماهه از‬ ‫پادرمی آيند ‪ ،‬اما اميدوار بودند که هرچند شب يک بار حرکتی بکنند و دستبدی به اردو‬ ‫بزنند و هردفعه اردو را يک کمی عقب تر بنشانند و مزارع وسيع تری از اطراف شهر را آزاد‬ ‫کنند ‪.‬اين بود که روز سوم ماصره ی شهر ‪ ،‬توپ هاشان را دو قسمت کردند ‪ ،‬يک قسمت را‬ ‫بردند جلوی دروازه ها و قسمت ديگر را در يک ميدانی شهر ‪ ،‬روبه اردوی حکومت سوار‬ ‫کردند ‪ ،‬برای دستبدهای بعدی ‪ .‬اما اردوی حکومت که از هان دفعه درس خودش را روان شده‬ ‫بود ‪ ،‬پراکنده شده بود دورتادور شهر ‪ ،‬و هر صنف و رسته و لشکری يک گوشه ی بيابان اطراق‬ ‫کرده بود ؛ و حال ديگر فاصله ی هيچ کدام از قسمت های اردو تا شهر از يک فرسخ کم تر‬ ‫نبود ‪ .‬اين بود که ديگر زدو خورد فاطده نداشت و هردو طرف نشستند به انتظار ‪ .‬و هي‬ ‫طورها يک هفته گذشت و درين ميان هيچ کس متوجه نشد که عمو نوروز آمد و رفت ؛ و اهالی‬ ‫باقی مانده ی شهر به جای عيدگرفت و سبزه سبز کردن وخانه تکانی ؛ هر شب جع می شدند تو‬ ‫‪ .‬مسجدها به قرآن سرگرفت و ذکر «امن ييب » خواندن‬ ‫از آن طرف بشنويد از مامورهای خفيه ی حکومت که وقتی ديدند اردو جرات حله ندارد و‬ ‫قلندرها حال حالها پيشند ‪ ،‬به دست و پا افتادند ‪ .‬چون هه شان می دانستند که اگر ماصره‬ ‫طول بکشد و قبله ی عال خسته بشود ‪ ،‬مکن است باز منجم باشی زيج بنشيند و اردو را زا‬ ‫گرفت شهر منصرف کند و هه ی زحات خودشان به هدر برود ‪ .‬يا تازه اگر از سر اوقات تلخی‬ ‫دستور قتل عام بدهد يا هوس کله منار ساخت و آسياب با خون گرداندن بکند و به صغي و کبي‬ ‫رحم نکند ‪ .‬اين بود که نه يک روز و دو روز و سه روز ‪ ،‬بلکه يک هفته ی تام مفيانه جلسه‬ ‫کردند و خالنرخان و ميزان الشريعه را درخفا ديدند و شور و مشورت کردند که چه بکنند و‬ ‫چه نکنند ‪ ،‬تا عاقبت به راهنمايی خانلرخان قرار شد شبانه بروند راه آب مفی ارگ را باز‬ ‫کنند و هرجور شده آب خندق را بيندازند تو انبار باروت ‪ .‬خوبی کار اين بود که فصل بار‬ ‫بود و به علت فراوانی آب مياب ها می رفتند مرخصی و قلندر ها هم که توپ خانه شان را از‬ ‫پشت خندق دور برده بودند و کسی متوجه قضيه نی شد ‪ .‬اين بود که يک شب صدنفر از مامورهای‬ ‫خفيه با بيل و کلنگ راه افتادند و يواش يواش خودشان را رساندند به بند بزرگ ترين نر‬ ‫شهر ‪ ،‬که به ارگ سرباز می کرد ؛ و قلندرها هان اول ماصره جلويش را بسته بودند ‪ .‬دو‬ ‫ساعت طول کشيد تا بند را باز کردند و آب را يواش و بی صدا انداختند به راه آب مفی‬

‫ارگ ‪ ،‬و يکی دو تا از ديوارها را سوراخ کردند و به آب راه دادند و دادند و دادند تا دم‬ ‫دم های سحر ‪ ،‬آب افتاد به انبار باروت ‪ .‬قضيه وقتی آفتابی شد که زن های حرمسرا سر و‬ ‫‪ .‬پابرهنه از اتاق هاشان ريتند بيون که سيل آمده و چه سيلی ! مثل قي سياه‬ ‫خب به گوش تراب ترکش دوز که رسيد ‪ ،‬فهميد که کار از کار گذشته ‪ .‬دستور داد فوری رفت و‬ ‫آمد به ارگ را قدغن کردند و دروازه های شهر را بستند و حتی از پرواز کبوترها جلوگيی‬ ‫کردند ‪.‬و بعد فرستاد پی خانلرخان که با پس گردنی آوردندش و چيزی نانده بود که قلندرها‬ ‫زير مشت و لگد لش کنند که ترکش دوز ياد آن شب افتاد و مطالبی که ميزاعبدالزکی به نقل‬ ‫ازو گفته بود ‪ .‬اين بود که گفت قلندرها دست نگه داشتند و با خانلرخان خلوت کرد و بعد‬ ‫از يک ساعت درآمد و دستور داد که فوری سران قلندرها حاضر بشوند و باهاشان نشست به‬ ‫مشورت ‪ .‬سی نفری از رجال قلندری ها حاضر بودند که ملس شور افتتاح شد ‪ .‬اول هرکدام خبها‬ ‫‪ :‬را به ديگران دادند ‪ ،‬بعد تراب ترکش دوز به حرف آمد که‬ ‫هم امشب اردوی حکومت از قضيه ی آب افتادن به انبار باروت خبدار می شود ‪ .‬حداکثر تا ‪-‬‬ ‫فردا ‪ .‬و آن وقت ديگر دست ما بسته است ‪ .‬و تا بياييم باروت تيه کنيم ‪ ،‬کار از کار می‬ ‫گذرد ‪ .‬ديديد که از ايلچی سنی ها هم آبی گرم نشد حکومت برای آن ها طرف معامله ی با‬ ‫صرفه تری بود ‪ .‬در حالی که ما جز تعهد به منع سنی کشی چيزی در اختيار نداشتيم ‪ ،‬خود‬ ‫خواجه نورالدين رفته هفت شهر سرحدی را داده و در مقابلش چهارصد توپ ازشان گرفته ؛ يعنی‬ ‫کرايه کرده ‪ .‬شش ماهه ‪ .‬اگر می توانستيم دين مدت مقاومت کنيم باز حرفی بود ‪ .‬زمستان به‬ ‫آن سختی را گذراندي و حيف که هيچ کدام مان فکر مافظت انبار باروت نبودي ‪ .‬از آن طرف‬ ‫هوا که گرم بشود ‪ ،‬مورچه ها از لنه می ريزند بيون‪ .‬با اين شهرتی که ما در ضبط و تقسيم‬ ‫املک داري ‪ ،‬فرداست که هرکدام از خواني و تيول دارها رابيفتند و بيايند به کمک حکومت ‪.‬‬ ‫درين صورت تنها فايده ای که ماندن ما دارد اين است که می شوي وجه الصاله ی هه ی عداوت‬ ‫ها و کينه های قديی خان ها و گردنه بندها ‪ .‬اما اگر جان مان را در ببي ‪ ،‬دست کم نطفه ی‬ ‫حق را سال نگه می داري ‪ .‬از روی که ما دست به کار شدي تا حال فقط سی بار خون کرده اي ‪.‬‬ ‫تازه ده نفر ازين عده هم از خود ما بوده اند که کشته شده اند ‪ .‬درست است که برای‬ ‫جلوگيی کشتار ‪ ،‬گاهی تن به کشت و کشته شدن هم بايد داد ؛ ولی ما فعل در وضعی نيستيم که‬ ‫احتياجی به چني خودکشی دسته جعی باشد ‪ .‬و ماندن ما يعنی خودکشی دسته جعی ‪ .‬پس بايد شهر‬ ‫‪ .‬را گذاشت و رفت‬ ‫‪ :‬مولنا که پيش ازين او را شناخته اي ‪ .‬گفت‬ ‫کجا؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬سيد گفت‬ ‫اين مساله بعدی است ‪ .‬اول بايد ديد رفت صلح هست يا نه ‪ .‬و به عقيده ی من هست ‪ .‬و چون ‪-‬‬ ‫‪ :‬هه به اين مطلب رضايت دادند ‪ ،‬تراب ترکش دوز دنبال کرد‬ ‫وقتی از ايلچی سنی ها نوميد شدي ‪ ،‬سيد را فرستادي به دربار هند ؛ می دانيد که آن جا ‪-‬‬

‫صلح کل را تبليغ می کنند ‪ .‬سيد هفته ی پيش از هند برگشت و با خودش يک دعوت نامه آورد ‪.‬‬ ‫گمان می کنم اگر خيال مان از بابت مزاحت های ميان راه راحت بشود ‪ ،‬صلح درين است که اين‬ ‫دعوت را قبول کنيم ‪ .‬و اما اين که چه طور می شود به سلمت راه به اين درازی را رفت ؟‬ ‫خانلرخان آمده و پيشنهاد معامله می کند ‪ .‬می گويد به شرط اين که زن های حرمسرا را با‬ ‫خودمان ببي ‪ ،‬علوه بر اين که کسی کاری به کارمان ندارد ‪ ،‬پای هرکدام از زنا هم پانصد‬ ‫سکه ی طل نشسته ‪ .‬طلق نامه هاشان هم حاضر است ‪ .‬عده ی هه شان هم می دانيد که سر آمده ‪،‬‬ ‫گويا سی صد و خرده ای نفرند ‪ .‬من گمان می کنم چني حرمسرايی دست کم هديه ی مناسبی است‬ ‫‪ ...‬برای دربار هند‬ ‫‪ :‬مولنا حرف تراب را بريد و غرغرکنان گفت‬ ‫‪ :‬که عده ای خنديدند و عده ای به فکر فرورفتند و تراب ترکش دوز لبخند زنان دنبال کرد ‪-‬‬ ‫می خواهی هه شان را عقد کنيم مولنا؟ به هر صورت از نواحی گرمسي ‪ ،‬حرمسرای حشری تازه ‪-‬‬ ‫ای برای دربار دست و پا کرده اند و حل ديگر حرمسرای قديی موی دماغ شده است ‪ .‬صلح ما‬ ‫درين است که دست چي کنيم و جوان ترين و زيباترين آن ها را با خودمان ببي که هم تمل چني‬ ‫سفر دور و درازی داشته باشند و هم چيز دندان گيی برای هندی ها باشد ‪ .‬من به خانلرخان‬ ‫گفته ام به شرطی اين معامله مکن است سربگيد که خودش هم به عنوان گروگان تا سرحد با ما‬ ‫‪ .‬باشد ‪ .‬حال تا نظرتان را بگوييد ‪ ،‬سيد مت دعوت نامه ی دربار هند را می خواند‬ ‫وسيد مت دعوت نامه را خواند و پس از آن ‪ ،‬يک ساعت شور کردند که از کدام راه‬

‫بروند و‬

‫چه ها با خودشان ببند و چه تضمي ها بگيند و عاقبت تصميم گرفتند که شب شد ‪ ،‬حرکت کنند ‪.‬‬ ‫‪ .‬بعد پرداختند به تقسيم کار‬ ‫يک دسته از قلندرها مامور شدند که در تام روز سر اردوی حکومت را به چنگ و گريز گرم نگه‬ ‫دارند و خسته شان کنند تا شب خواب شان سنگي تر از هيشه باشد و وقتی هم که شب شد آتش‬ ‫اجاق پای توپ ها را بيش تر از هر شب بتابند و خودشان را سر ساعت برسانند ‪ ،‬و يک دسته‬ ‫مامور بست بار و بنه شدند که هرچه باروت و آزوقه دارند تو خورجي و هيان بکنند ‪ ،‬و يک‬ ‫دسته مامور گشاد کردن سوراخ چاشنی توپ ها شدند ؛ و کارها که تقسيم شد ‪ ،‬با هم قرار‬ ‫‪ .‬گذاشتند که سه ساعت از شب گذشته دم دروازه ی شرقی شهر حاضر باشند‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬حسن آقا که يکی از حضار ملس شور بود ‪ ،‬پس از ختم ملس ‪ ،‬اولي کاری‬ ‫که کرد رفت و هان توی ارگ‬

‫‪،‬ميزاعبدالزکی را گي آورد و قضايا را بش حالی کرد که برود و‬

‫ميزااسدال را هم راهی کند ‪.‬اين بود که ميزاعبدالزکی به تاخت ‪ ،‬خودش را رساند به تکيه ی‬ ‫پالن دوزها که به قلندرهای تفنگ به کول مثل هر روز تو دالن و حياطش پلس بودند و نه از‬ ‫هکارهای ميزااسدال خبی بود ‪ .‬فقط خود ميزا تک و تنها پشت بساطش نشسته بود و داشت يک‬ ‫کتاب شعر را رونويس می کرد ‪ .‬پيدا بود که بوی الرحان اوضاع بلند شده ‪ .‬سلم و عليک‬ ‫کردند و بعد ميزاعبدالزکی خلصه ی وقايع را با ماحصل مذاکره ی قلندرها نقل کرد و دست‬ ‫‪ :‬آخر گفت‬

‫‪ .‬به هرصورت جان ‪ ،‬اهل حق امشب می روند ‪ .‬و باز جان از فردا هان آش است و هان کاسه ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫لبد تو هم باهاشان می روی ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫البته جان ! جان را از سر راه که نياورده ام ‪ .‬ديگر عهد ليلی و منون که نيست تا من ‪-‬‬ ‫پای يک زن ‪ ،‬هم آبروي را بگذارم ‪ ،‬هم جان را ‪ .‬هه ی حرف ها را هم با درخشنده خان زده‬ ‫‪ .‬ام ‪ .‬المدال متاج من نيست ‪ .‬اصل جان ‪ ،‬تو هم بايد راه بيفتی‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫‪ .‬چرا ؟ مگر چه خب شده ؟ تبی بود و عرق کرد ‪-‬‬ ‫جان خيال می کنی با فرشته ها طرفی ؟ اولي کسی که بيايد سراغت ‪ ،‬هان پيشکار کلنت است ‪-‬‬ ‫‪ .‬جان ‪ ،‬يادت رفته ده که بودي چه بليی سرش آوردي ؟ من و تو رفته اي زير بال اين ها را‬ ‫گرفته اي جان ‪ ،‬يعنی شريک جرم شان شده اي ‪ .‬مگر نی دانی که بنای اين حکومت بر کينه است‬ ‫؟‬ ‫‪ .‬می دان آقا سيد ! اما من جرمی نکرده ام ‪-‬‬ ‫نی فهمم جان ‪ .‬اگر اردو بيايد ‪ ،‬اولي نفری که بگيند تويی ‪ .‬با آن سوابق و با اين ‪-‬‬ ‫کارهای ديوان قضا ‪ .‬جان خيال می کنی می آيند تاج افتخار به سرت می زنند ؟‬ ‫خوب ‪ ،‬بعد ؟ ‪-‬‬ ‫بعد ندارد جان ‪ ،‬می خواهی خودت را فدا کنی ؟ می خواهی شهيد شوی ؟ راستی که کار اين ‪-‬‬ ‫‪ .‬شهيد پرستی تو هم ديگر به شهيد نايی کشيده ‪ ،‬جان‬ ‫دهن من بچاد آقا سيد ‪ .‬اما من حال می فهمم که چرا کسی تن به شهادت می دهد ‪ .‬چون بازی ‪-‬‬ ‫را می بازد ‪ .‬و فرار هم نی تواند بکند ‪ .‬اين است که می ماند تا عواقب باخت را تمل کند‬ ‫‪ .‬وقتی کسی از چيزی يا جايی فرار می کند ‪ ،‬يعنی ديگر تمل وضع آن چيز يا آن جا را ندارد‬ ‫‪ . .‬و من می خواهم داشته باشم ‪ .‬برای من تازه اول امتحان است‬ ‫می بينی که داری ادای شهدا را درمی آوری ‪ ،‬جان ‪ .‬آخر اين هه که در مرگ شهدا عزا ‪-‬‬ ‫گرفتيم ‪ ،‬بس نبود ؟ امکان عمل را می گذاري برای ديگران وخودمان به شهيد نايی قناعت می‬ ‫کنيم ‪ ،‬جان ‪ ،‬هي است که کارمان هيشه لنگ است ‪ .‬يادت رفته می گفتی بايد از پيش نقشه‬ ‫داشت ؟ خوب جان ‪ ،‬اين فرار هم يک نقشه است ‪ .‬آمادگی برای بعد است ‪ .‬جان ‪ ،‬يک نوع‬ ‫‪ .‬مقاومت است‬ ‫نه فرار مقاومت نيست ‪ .‬خالی کردن ميدان است کسی که فرار کرده از خودش سلب حيثيت می ‪-‬‬ ‫کند ‪ .‬حتی در يک بازی يا بايد برد يا بايد باخت ‪ .‬صورت سوم ندارد ‪ .‬معامله ی بازار که‬ ‫ُيد ‪ .‬معامله ی حق و باطل است‬ ‫‪ .‬نيست تا دلل وسطش را بگ‬ ‫‪ .‬جان بدجوری داری حرف شهدا را می زنی ‪ .‬باورت شده ‪-‬‬ ‫پس تو خيال می کردی بازی می کنيم ؟ يآدت است چه عجله ای داشتی و من چه تاملی می کردم ‪-‬‬

‫؟ و تازه به کجا فرار می کنيد ؟ خيال می کنی آسان هند چه رنگ است ؟ اين صدايی که از‬ ‫‪ .‬دور می رسد ‪ ،‬صدای طبل است‬ ‫‪ .‬جان ‪ ،‬گفتم که می روي خودمان را آماده ی مقاومت بعدی بکنيم ‪-‬‬ ‫نه ديگر ‪ ،‬کار شا تام است ‪ .‬برای شا ماجرايی بود و گذشت ‪ .‬اما برای من تازه شروع شده ‪-‬‬ ‫‪ .‬برای من موثرترين نوع مقاومت در مقابل ظلم ‪ ،‬شهادت است ‪ .‬گرچه من لياقتش را ندارم ‪.‬‬ ‫تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری برنی آيد ف حق را فقط در خاطره ی شهدا می‬ ‫‪ .‬شود زنده نگه داشت‬ ‫می بينی جان ‪ .‬عاقبت مقر آمدی ‪ .‬آخر اين هه خاطره ی حق که با تن اين هه شهيد دفن ‪-‬‬ ‫شد ‪ ،‬کی به برافتادن ظلم کمک کرد جان ‪ ،‬که تو حال می خواهی ادای شهدا را دربياوری؟‬ ‫هي که من و تو به اميدی حرکت کردي ‪ ،‬شهدا را پيش چشم داشتيم ‪ .‬می خواستيم مياث آن ها ‪-‬‬ ‫را حفظ کنيم ‪ .‬می دانی آقا سيد ! درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم‬ ‫کوتاه نی کند ‪ ،‬اما سلطه ی ظلم را از روح مردم می گيی ‪ .‬مسلط به روح مردم خاطره ی شهدا‬ ‫است ‪ ،‬و هي است بار امانت ‪ .‬مردم به سلطه ی ظلم تن می دهند ‪ ،‬اما روح نی دهند ‪ .‬مياث‬ ‫‪ .‬بشريت هي است ‪ .‬آن چه بيون از دفت گنديده ی تاريخ به نسل های بعدی می رسد ‪ ،‬هي است‬ ‫آخر جان ‪ ،‬اگر فقط مقاومت در قبال ظلم هدف بود باز حرفی ‪ .‬اما جان ‪ ،‬مقاومت که هدف ‪-‬‬ ‫‪ .‬نيست ‪ .‬برانداخت ظلم هدف است‬ ‫‪ .‬می بينی که نشد ‪ .‬با اين توپ هم داشتيم ‪-‬‬ ‫جان ‪ ،‬هزار کار دارم ‪ .‬عاقبت راه می افتی يا نه ؟ ‪-‬‬ ‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬ ‫‪ .‬نه ‪ ،‬فقط از فردا می روم دم در مسجد جامع ‪-‬‬ ‫پس جان تصميم گرفته ای خودت را فدای هيچ و پوچ کنی ؟ هان ؟ ‪-‬‬ ‫‪ .‬نه ‪ .‬می خواهم زندگيم را جبان کنم ‪-‬‬ ‫‪ .‬تو که جان ‪ ،‬با ماندنت داری زندگيت را از دست می دهی ‪-‬‬ ‫‪ .‬نه می خواهم يک بار ديگر خودم را امتحان کنم ‪ .‬می مان و به زندگيم معنی می دهم ‪-‬‬ ‫‪ .‬معنی زندگی تو بچه هات هستند ‪-‬‬ ‫نه ‪ .‬اگر به جبان اين هه نعمتی که حرام کرده ام توانستم چيزی بدهم ‪ ،‬زندگی ام را ‪-‬‬ ‫معنی کرده ام ‪ .‬اين بچه ها دوام طبيعی زندگی اند ‪ .‬دوام طبيعی من اند ‪ .‬نه معنای بشری‬ ‫زندگی ‪ .‬تم که از درخت افتاد ‪ .‬بايد سبز کند ‪ .‬اما من که درخت نبوده ام ‪ .‬من که زندگی‬ ‫نباتی نکرده ام ‪ .‬به جای من هر کسی ديگر می توانسته پدر باشد ‪ .‬پدر اين بچه ها يا هر‬ ‫بچه ی ديگر ‪ .‬اما هيچ کس ديگر نی تواند ‪ ،‬يعنی نتوانسته به جای من ميزااسدال کاغذنويس‬ ‫در مسجد بشود ‪ .‬اين بار فقط من به دوش داشته ام ‪ .‬نی توان وسط ميدان بگذارمش و فرار‬ ‫‪ .‬کنم ‪ .‬بايد به منزل برسانش‬ ‫جان ! من يک عمر به دست تو نگاه کردم ‪ .‬يک عمر حسرتت را خوردم ‪ .‬اما درين قدم آخر نی ‪-‬‬

‫‪ .‬توان پا جای پای تو بگذارم‪ .‬بدجوری کله خری می کنی ‪ ،‬جان‬ ‫در عوض راحت می شوی آقا سيد ! با خودت تنها می مانی ‪ .‬آخر منی گفته اند و تويی !از ‪-‬‬ ‫زنت هم که خيالت راحت است ‪ .‬فقط بش بسپر کار قالی بافی را ول نکند ‪ .‬شايد زرين تاج هم‬ ‫بتواند بچه ها را زير پر و بال قالی بزرگ کند ‪ .‬بعد هم سری بزن به مشهدی رمضان علف و‬ ‫‪ .‬حسن کمانچه ای ‪ .‬ازشان بواه ‪ .‬شايد باهاتان بيايند‬ ‫و به اين جا حرف و سخن شان تام شد ‪ .‬ميزاعبدالزکی تابه خانه برسد ‪ ،‬هي جور نان و آزوقه‬ ‫و خال روی دست هاشان مشغول بود ‪ ،‬قلندرها در خفا بارهاشان را بستند و باروت های باقی‬ ‫مانده را بار کردند و توپ هارا از کار انداختند و اسب و است ها را تيمار کردند و بتين‬ ‫تفنگ ها را انتخاب کردند و باقی را شکستند و يا سوزاندند و وقتی شهر از پا افتاد ‪.‬‬ ‫خانلرخان را به عزت و حتام تام سوار اسب کردند با صدو بيست نفر از زن های جوان‬ ‫حرمسرا ‪ ،‬که به کجاوه نشانده بودند ‪ ،‬و از دروازه ی شرقی شهر بی سرو صدا به ست هند‬ ‫‪ .‬گريتند ‪ .‬اما آتش اجاق هاشان پای توپ های از کار افتاده تا نصف شب می سوخت‬ ‫صبح فردا اهل شهر به سرکردگی ميزان الشريعه و مامورهای خفيه ی شهر ‪ ،‬هه سرو پای برهنه‬ ‫و قرآن به سر و نان و نک در سينی گذاشته ‪ ،‬از دروازه ها آمدند بيون و رفتند به استقبال‬ ‫اردوی حکومت ‪ .‬قبله ی عال هنوز خواب بيدار شد ‪.‬ميزان الشريعه و هفت نفر از بازارهايی‬ ‫که هان روز صبح از دوستاق خانه آزاد شده بودند ‪ ،‬به حضور پذيرفته شدند و ميزان الشريعه‬ ‫تبيک گفت و دعا کرد و به حال خانلر خان دل سوزاند ‪ ،‬و قبله ی عال چاشت نکرده ‪ ،‬سوار شد‬ ‫و با کبکبه و دبدبه وارد شد ‪ .‬درست است که قلندرها هه فرار کرده بودند ‪ ،‬اما بيا و ببي‬ ‫که چه بگي بگيی شد! دويست تا از خانه های شهر غارت شد ‪ ،‬و بيش تر خانه ی آن هايی که‬ ‫قبل از ماصره از شهر فرار کرده بودند ؛ و هفت نفر از بی باعث و بانی ها را به عنوان‬ ‫سرکردگان قلندرها ‪ ،‬هان جلو موکب قبله ی عال قربانی کردند و هزار نفر را گرفتند و‬ ‫بردند دوستاق خانه ‪ .‬و فردا هفت نفر از حبسی ها را جلوی دروازه ارگ دار زدند و هفتاد‬ ‫نفرشان را شع آجي کردند ؛ يا توی پوس گاو دار زدند و هفتاد نفرشان را شع آجي کردند ؛‬ ‫يا توی پوس گاو تپاندند و درش را دوختند ؛ يا شيشه ی مذاب تو چشم هاشان ريتند ‪ ،‬يا توی‬ ‫ديگ آب جوش فروشان کردند ‪ .‬هفت صد نفر را هم قرار شد تبعيد کنند و از باقی هر که‬ ‫توانست باجی بدهد ‪ ،‬آزاد شد و هرکه نتوانست سيل کسی را چرب کند ‪ ،‬ماندگار گوشه ی‬ ‫‪ .‬دوستاق خانه شد‬ ‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬از آدم های قصه ی ما ميزاعبدالزکی و حسن آقا و برادرهاش که‬ ‫باقلندرها رفتند ‪ .‬مشهدی رمضان علف که از زندگی سي شده بود و حاضر نبود با قلندرها‬ ‫برود ‪ ،‬گرفتار شد و روز بعد شع آجينش کردند ‪ .‬حسي کمانچه ای هم که يک عمر ميان داری‬ ‫مالس بزم و رزم را کرده بود ‪ ،‬ماند و گرفتار شد که دست باقی مانده اش مالس بزم و رزم‬ ‫را کرده بود ‪ ،‬ماند و گرفتار شد که دست باقی مانده اش را از درازا نصف کردند و از پا‬ ‫دارش زدند ‪ .‬اما خان دايی دار و ندار خوش را يک روزه خرج کرد تا به کمک ريش سفيدهای‬

‫شهر و ديدن دم ميزان الشريعه و کلنت و داروغه و پيشکار ‪ ،‬اسم ميزااسدال را توی صورت‬ ‫تبيعيدی ها جا داد ‪ .‬ديگر برای تان بگوي درخشنده خان به حرمسرای خانلرخان نرفت که هيچ‬ ‫چی ‪ ،‬به اسم قالی بافی ‪ ،‬خانه ی حاج مرضای مرحوم را هم از غارت شدن نات داد و کارش کم‬ ‫کم به جايی کشيد که قالی های دست بافتش تا پتل پورت و چي و ماچي رفت ؛ و زرين تاج خان‬ ‫و بچه ها اسباب کشی کردند و رفتند خانه ی خان دايی ‪ .‬و هنوز جنازه ها بالی دار بود و‬ ‫گلل های شقايق تو يونه زار زير توتستان های بريده ی اطراف شهر ‪ ،‬تازه سر زده بود که يک‬ ‫روز صبح ‪ ،‬خان دايی با حيده راه افتادند ‪ ،‬و کپنک و چاروخ و عصای گره گوله دار‬ ‫‪ .‬ميزااسدال را بردند دم در دوستاق خانه که ميزا پوشيد و سرگذاشت به بيابان‬

‫‪9‬‬ ‫پس دستک‬ ‫‪ .‬حال برگردي سرقصه ی آقا چوپان خودمان که آن جوری وزير شد و آن جوری مرد‪...‬‬ ‫جان دل که شا باشيد ؛ ديديد که پسرهاش برگشتند ‪ ،‬به شهر و چون کار ديگری از دست شان‬ ‫برنی آمد ‪ ،‬به شراکت هم ‪ ،‬شدند مکتب دار ‪ .‬اما از آن جا که اگر شريک خوب بود ‪ ،‬خدا‬ ‫برای خودش می گرفت ‪ ،‬دوتا برادری با هم نساختند ‪ .‬به خصوص که مکتب داری در آن دور و‬ ‫زمانه چندان رونقی نداشت و به زحت می شد نان دو تا خانواده را ازش درآورد ‪ .‬اين بود که‬ ‫يکی از برادرها سهمش را فروخت به يک غريبه و رفت سراغ بازی ها يا آشنا روشناهايی که در‬ ‫زمان حيات باباش ‪ ،‬توی دريا و ديوان پيدا کرده بود ‪ .‬هرچه را از فروش سهم مکتب خانه گي‬ ‫آورده بود ‪ ،‬خرج کرد و به اين و آن باج سبيل داد تا عاقبت شد يک ميزابنويس ديوانی ‪ .‬و‬ ‫پس از طی مراحل و مدارج ‪ .‬عاقبت رسيد به منصب ملک الشعرايی دربار ‪ .‬اما آن يکی برادر‬ ‫که پوست کلفت تر بود در مکتب داری دوام آورد و آورد و آورد تا سهم آن آدم غريبه را هم‬ ‫خريد و برای خودش شد يک مکتب دار بنام شهر ‪ .‬و از قضای کردگار راويان اخبار چني روايت‬ ‫کرده اند که قصه ی ما را هم هي برادر مکتب دار نوشت و از خودش به يادگار گذاشت ‪ .‬اما‬ ‫ناقلن آثار دو دسته شدند ‪ .‬يک دسته گفتند قصه ی ما را ميزاعبدالزکی نوشت که هراه‬ ‫قلندرها رفت به دربار هند که گب و جهود و مسلمان و نصاری با هم دور يک سفره می نشستند‬ ‫و در آن بکش بکش شيعه و سنی ‪ ،‬ادعای صلح کلی می کردند ‪ .‬و يک دسته ی ديگر از هي ناقلن‬ ‫آثار گفتند که نه ‪ .‬قصه ی ما را خود ميزااسدال پس از بيست سال قلندری و سي و سياحت‬ ‫‪ :‬نوشت ؛ چرا که در آخر يکی از نسخه بدل های قصه آمده که‬ ‫جان پسر ! اگر يادت باشد ‪ ،‬يک روزی با هم از ارث و مياث حرف می زدي و من چيزهايی «‬ ‫برات گفتم که گمان نی کنم فهميده باشی ‪ .‬به هر صورت ‪ ،‬اين قصه ارث من برای تو ‪ .‬اين را‬ ‫هم بدان که بابای من يک ارث ديگر هم براي گذاشته بود که حيف ! نتواسنتم بگذارمش برای‬ ‫تو ‪ .‬به دردت هم نی خورد ‪ .‬يادت هست آن کپنک پاره و چاروخ و عصايی که مادرتان از دست‬

‫‪ .‬شان ذله شده بود ؟ آره باباجان ‪ .‬آن ها هم ارث بابای من بود ‪ .‬و حال به درد خود خورد‬ ‫»‬ ‫اما برای ما که نه از راويان اخباري و نه از ناقلن آثار ‪ ،‬چه فرقی می کند که قصه را که‬ ‫نوشته باشد ؟ اين است که قصه ی خودمان را تام می کنيم تا کمی هم به حال کلغه دل‬ ‫‪ .‬بسوزانيم که بازهم به خانه نرسيد‬

Related Documents

Noon Valghlam
November 2019 0
High Noon
May 2020 7
Harvest Noon
June 2020 4
Noon Va Ghalam
November 2019 6