به نام خدا داستان کمک روزی روزگاری مردی توی یکی از روستا های ایران زندگی می کرد که توی روستا به یارمحمد نیکوکار معروف بود.چون نماز و روزش به موقع و کامل بود و از اون گذشته به همه اهالی روستا کمک می کرد و هوای همه مردم روستا رو داشت .کارایی که توی شهر داشتن رو انجام می داد به فقیرای روستا کمک می کرد هر کسی مشکلی داشت می اومد سراغ اون و یارمحمد بدون اینکه از اونها چیزی بخواد مشکلش اونهارو حل می کرد.اون داشت زندگیشو می کرد تا اینکه یه روز از روستا رفت بیرون تا اطراف روستا قدم بزنه در حالی که داشت قدم می زد رسید به یه پرتگاه وقتی داشت از اون پرتگاه رد میشد پاش رفت روی یه تیکه سنگ و تعادلش بهم خورد و افتاد به پایین پرتگاه وقتی داشت لیز می خورد به سمت پایین می رفت دستشو گرفت به یه تخته سنگ و اونجا گیر کرد وقتی به خودش اومدو دید که هنوز نیوافتاده پایین شروع کرد به دادو فریاد و کمک خواستن.میگفت:کسی نیست به من کمک کنه ای مردم من دارم می افتم پایین به دادم برسید.کمی گذشت و خبری از کمک نشد و دست یارمحمد خسته شد و بازم لیز خرد و به سمت پایینتر رفت یه ذره دیگه که رفت پایین دست دیگش گیر کرد به یه ریشه درخت و بازم شروع کرد به درخواست کمک با این تفاوت که اینبار به یاد خدا افتادو گفت:خدایا به من کمکی بکن من که عمری بنده خوب تو بودم و به همه کمک کردم چ ...در حال حرف زدن بود که دستش ول شدو بازم به سمت پایین رفت و نهایتا رسید به ته پرتگاه و در جا فوت کرد.از پرت شدن یارمحمد چیزی نگذشته بود که چند نفر که داشتن از اونجا رد میشدن جسد یارمحمد رو پیدا کردن و اونو بردن به روستا.خانواده یارمحمد و اهالی روستا با دیدن پیکر بی جان یار محمد خیلی ناراحت شدن و همه زار زار گریه کردن و مراسم خطم بزرگی براش گرفتن.از روستا بگذریم حال بشنوید از اون دنیا یار محمد وقتی رسید به پل سراط از فرشته پرسید:چرا من که بنده خوب و نیکوکار خدا بودم و هنوز جوون بودم خدا به من کمک نکرد تا بتونم به زندگیم ادامه بدم.فرشته گفت:خدا قبل جواب این سوال تو رو به من داده بود خداوند گفت به تو بگم که اول از همه روی زمین بنده های خوب و نیکوکار زیادی هستن و بودن ولی این دلیل نمیشه که همه ی اونها تا آخر دنیا زندگی کنند مرگ ادامه زندگی شما در این دنیاست.واز این گذشته من به تو در همون فاصله کوتاه اوفتادنت به ته پرتگاه 2بار کمک کردم وقتی که دستت به اون تخته سنگ گیر کرد و اون وقتی که دستت به اون ریشه درخت گیر کرد ولی تو بجای اینکه تلشی برای نجات خودت بکنی فقط فریاد زدی و کمک خواستی بازم میگی من به تو کمک نکردم.بودن تو در اینجا بخاطر اینه که تو از فرصت هایی که بهت دادم استفاده نکردی.ولی فقط به خاطر کارهای نیکی که انجام دادی تورو به بهشت می فرستم.برو و در بهشت اسوده باش تا ابدیت. پایان