از :نظری آریانا
باران ،باران!... درهيچ تابستاني مردم چنين گرماي طاقتسوزي نديده بودند .از آسمان آتش مي باريد و زمين به تابۀ داغي ميمانست كه مي پخت و برشته ميكرد .چند روز مي شد كه آفتاب برافروخته بود؛ آسمان گرفته و غبارآلود بود؛ باد گرمي كه هُرم نفس زهرآگين اژدها را داشت بر گُل و گياه و خشكاند. آد م و حيوان مي وزيد و خون و خونابه را در رگ رگ هر جانداري مي ُ در آغاز ،مرد م و جانوران به پناه سايه ها مي خزيدند؛ آه مي كشيدند ،اُوه مي كشيدند و تاب مي آوردند ،ولي ديري نپاييد و بيتابي همه را كلفه كرد -اول بچه ها و بيماران را ،سپس پيران، افتاده گان و ناتوانان را ،و بعد از آن نفس همه را بريد .گُلبته ها ،باغچه ها و باغها را پژمرده كرد و شيرۀ جان كشتزارها را مكيد .آب در چاهساران و كاريزها رو به كاهش رفت و پوست زمين تركيد. مدهشي را به ياد نداشت .مي مي گفتند خشك سالي است و هيچ كس چنين خشك سالي ُ گفتند قهر الهي است و هرچه پيش مي آيد از شومي شوم و در اثر گناهان نابخشودني ماست ! مرد و توبه مي كردند؛ زاري و استغفار مي كردند و هر زنده جاني را كه از تشنه گي و بيماري مي ُ جل مي زد و مي كُشت ،زود زود مي بردند و به گورستان مي رسانيدند تا بوي هر آدمي را كه َ نگيرد و عفونتش هواي سنگين و طاقت سوز را سنگينتر و طاقت سوزتر نكند .بازهم توبه و لبه مي كردند؛ جبهه بر خاك مي ساييدند و مي گريستند ،اگرچه سرشكي در كاسۀ چشم شان نمانده بود؛ و دعاي باران را مي خواندند -باران رحمت و مرحمت ،قطره هاي زلل آب حياتي كه زمين و جانوران و آدمي را سيراب مي كرد و جان مي بخشيد؛ قطره هايي كه چون سرانگشتان نرم و پر مهري مي توانستند صورتهاي سوخته و زمين تفتيده را بنوازند ،دل هاي فگار را مرهم نهند و چشمه هاي خشكيده و كور اميد و آرزو را شادابي و فوران بخشند. از بام تا شام آواي مرد و زن ،خورد و كلن از دشت و در شنيده مي شد كه فرياد مي زدند: باران ،باران !... و صداهاي گوناگون كاسه ها ،ديگ ها و چمچه ها ،چلوصاف ها ،تشت ها و پياله هاي مسي، برنجي و چودني با آهنگ هاي ناهمگون و نا موزون ،با هم و تنها از هر سو به گوش مي رسيد و همراه با آن صداي خسته ،نوميد ،گلوگير و غم انگيز هاي باران ،باران ! ...هاي باران ،باران !... به هر طرف پخش مي شد و از بام ها و بام بتي ها ،از كوچه ها و پس كوچه ها ،از باغ ها و راغ هاي به خاكستر نشسته و فرومرده مي گذشت و با باد مسموم و خفقان آور به دورها و دوردست ها ،به آن سوي آبادي ،به كوه ها و دشت ها سر مي كشيد و به اوج آسمان مي رفت و در همان جا گور و گم مي شد. كسي از حال و روز آبادي خبري نداشت و اگر داشت ،نمي آمد و نمي ديد و نمي پرسيد ،و از قضا هركس كه پاي و دل و دماغ رفتن داشت و خري يا اسبي ،يابويي و توشه و تواني برميخاست و مي رفت .كسي گليم خود به در مي برد و كسي د ست زن و فرزند هم مي گرفت، و كسي ديگر افتاده يي را نيز سربار خود مي كرد و مي رفت و دياري نبود كه برگردد و نگاهي پشت سر خويش بيندازد .هركس كه مي رفت خودش را به جاي مصون و آرامي مي رساند ،به محلي كه آب بود و آباداني و گلبانگ مسلماني.
تنها بينوايان و درمانده گان بودند كه نرفته بودند -نتوانسته بودند كه بروند -و كمي هم از كساني كه چيزي در بساط شان بود و نخ آبي از بركت مسيحا نفسي به خانه و زمين شان مي رسيد و دل به دار و درخت پژمرده و باغ و زمين فروسوخته و اسب و الغ و گاو و گوسفند نيمه جان شان بسته بودند و رفتن و فرو گذاشتن داشته ها و نداشته ها را ننگ مي دانستند و عار مي شمردند. مرد م هر روز به دشت و دَمن مي برآمد ند و درود و دعاي باران بر مي خواندند؛ دست بر آسمان مي افراشتند و طلب آب رحمت مي كردند .حتي سنگ قبر شهيد را بردند و در جويچه گذاشتند و آب روان به سختي توانست آن را زير بگيرد .بازهم اميد مردم زنده ماند و پايداري كردند. روزها و شبها به هرگونه كه بود سپري شدند و دل هاي بسياري در اين راه شكستند و ديده ها از خاك انباشته شدند ،اما آن روز بالخره فرارسيد. َ از بامدادان كه مرد و زن و كودك و بزرگ با ظرف هاي تهي ،چهره هاي به گرد نشسته و افسرده و اندام هاي از توش و توان افتاده راهي صحرا شدند پاره ابر شيري رنگي را در دامنۀ آسمان خاور ديدند كه شناور بود و به سوي آنان ره مي سپرد؛ ولي با تأني مي آمد و گاهي چنان مي نمود كه بر سقف آسمان ميخكوب شده است و نمي جنبد .اين پاره ابر بالخره در هواي د م كرده و سنگين ،بزرگ و بزرگتر شد و پاغنده هاي عظيم و تيره رنگي هم بر آن افزودند .ابر به هر جانب بال و پركشيد و گُسترد و پراگند و كوهي شد و ديوي شد و تنوره كشيد و در برابر خورشيد سينه سپر كرد .مردم فرياد برآوردند: ابر رحمت ،ابر رحمت! ...خدايا شكر! ...خدايا شكر! خون در رگهاي همه دويدن گرفت؛ رنگ به رخساره ها بازگشت و بچه ها از فرط شاد ماني به پايكوبي و دست افشاني به دور تك درخت پير و خشكيده يي پرداختند كه پدران شان پشت در پشت بدان باورمند بودند و آن را نظركرده و تأثيرناك مي دانستند .بينوايان خوش بودند ،برزيگران شادي مي كردند و سالخورده گان آزموده سر در گريبان انديشه و تأمل فروبرده بودند و هرگاه چشم بر آسمان مي دوختند و گذشته هاي دورادور را به ياد مي آوردند چنين ابري را با چنان هيبت و صولتي هيچگاه نديده بودند .و دم به د م كه آسمان به كام غول آساي نهنگي چنين سهمگين فرومي رفت بر حيرت و هراس شان مي افزود. ابر كه در چند ساعت برسراسرآسمان چيره شده توفان گرد و غبار را در پي خود بر زمين كشيده بود ،مي غريد .هزاران هزار شير و پلنگ و خرس و ببر و كفتار زخمي و برآشفته ،چنگال به هم افگنده همنوا شده بودند و نعره هاي هول انگيزشان كوه و كمر و دشت و آبادي را مي لرزاند و چنان بيمي بر تن و جان يكايك باشنده گان نشانده بود كه هركس به سوي لنه و كاشانه و پناهگاهي مي گريخت .سياهي شب فرودآمده نفس همه را بريده بود .هياهو و توفان و مويه و زاري اجزاي طبيعت و رعد و برق چندان بود كه هول رستاخيز را بر دل ها ساري و در رگ ها جاري كرده بود. نخستين قطره هاي باران كه فرودآمدند و برخ را در گريزشان به پناه ديوار و پوششي در ربودند ،بسيار خوشايند و نوازشگر بودند و بچه ها را به سرمستي و بازيگوشي واميداشتند .كم كم آب از سر و روي شان به گريبانها و زير پيراهنهاي فرسوده و پينه پاره راه يافت و تن خسته و سوخته و تشنۀ آنان را نوازش كرد .همه در شور و مستي بيخود شده دم گرفته بودند و باراني مي خواندند: ببار ،ببار كه يخ شه
جو و گند م درخ( ت) شه ! .... ترانۀ باران از هر سو شنيده مي شد و در همه جا بازمي تابيد: باران رحمت است ببار ،ببار كه يخ شه جو و گند م درخ( ت) شه ! .... اما بارش لحظه به لحظه شد ت مي يافت .باد و باران به هر سو شلق ميكوبيد و غوغاي عجيب و د لهره انگيزي برپا شده بود .بچه ها كه بيتاب شده بودند و به هر سو فرار كرده تنها تنها يا باهم به خانه ها ،كلبه ها و مخفيگاه هاي نزديك خزيده بودند پچ پچ مي كردند .باران با چنان تنديي مي باريد كه گمان ميرفت آسمان سوراخ شده است و از ميليون ها ميليون سوراخ و منفذ، آب مانند ناوه و جويبار فرو مي ريزد .گپ از فرونشستن تشنه گي و سيرابي ديگر گذشته بود. همسايه يي درمانده بر همسايه اش صدا مي كرد: واويل ! اين چي حال است ،مي بيني ؟ ! او به سختي مي شنيد و با آوازي لرزان و وحشت آلود ،در حالي كه فرياد مي كشيد تا نا شنيده نماند مي گفت: مي بينم برادر ،خدا به دادمان برسد .نشنيده اي كه گفته اند :شبنم در خانۀ مور توفان است ! اين د يگر توفان نيست ،بلست ،بل ؛ خدا نجات بدهد ! و او پاسخ ميداد: پناه بر خدا ،پناه بر خدا ! باران ،ساعت ها سيل آسا مي باريد .هياهوي ديوانه كننده يي همه چيز را به كام خود خشك شكستن و فروغلتيدن به گوش مي رسيد و آميخته به كشيده بود .از اين جا و آن جا صداي ُ آن بع بع گوسفندان هراسان و سرگردان و نعره هاي رقت انگيز چارپايان پراكنده در كشتزاران و كوچه باغ ها. شامگاهان بود و هوا قيرگون بود و گاهي كه رعد مي غريد و آذرخش مي تابيد و ابرها در خطي دراز و شكسته مي شگافتند ،سيماي پر تشنج آبادي از پرده بيرون مي افتاد و در پوششي اسرارآميز و شوم فرومي رفت. آدم ها ديده نمي شدند و معلوم نبود كه به كجاها خزيده اند و چه بر سرشان آمده است؛ و هنگامي كه درلبه لي غلغلۀ گوش خراش ،زوزۀ گرگان آوارۀ بيابان هم شنيده شد ،صدايي كه ازترس مرگ و ستوه ،خفه ومسخ شده بود گوش اهالي پنهان ودرمانده را به شد ت آزرد: سيل ! ...سيل ! ...سيل ! ...كمك كنيد ،سيل ! .... { { ف صاف بود؛ كف توفان كه فرونشست ،سيل گذشت و شب به پايان رسيد ،آسمان صا ِ دستي ابر هم در آن ديده نمي شد .نه غباري ،نه دمه يي ،نه گردبادي .هوا كامل ً آرام و تازه بود. جانوراني كه توانسته بودند به د شت برسند و تاب بياورند ،مي گشتند ،مي چريدند و گاهي سرشان را بال مي گرفتند و با پرسش گنگي در نگاه هاي رميدۀ شان به ويرانه ها خيره ميشدند .از آبادي كمتر اثري بر جاي مانده بود .تك و توك آدم هايي هم كه به سختي جان به در برده بودند و افتان و خيزان از زير خاك و گِل و پناهگاه هاي تصادفي شان بيرون مي شدند ،بيشتر به مرده گاني همانند بودند كه زنده شده سر از ديار خاموشان برآورده باشند .همه لل و حيرتزده و سرگردان بودند وبه دور خود مي چرخيدند ،مثل اين كه چيزي را گم كرده باشند.
هوا مليم و نوازشگر بود .چشم خورشيد از پشت كوه بال مي رفت و با بي اعتنايي به جايي كه در گذشته آبادي بود مي نگريست. كابل 1372