* * * * * *
* *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زن زيادی من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بان ؟اصل ديگر توی آن خانه که... بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.هي پريروز اين اتفاق افتاد .ولی من مگر توانستم اين دوشبه ،يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصل خواب به چشم هاي آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خواب غلت زدم و هی فکر کردم .انگار نه انگار که رخت خواب هيشگی ام بود.نه!درست مثل قب بود .جان به سر شده بودم.تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم .هزار خيال بد از کله ام گذشت .هزار خيال بد .رخت خواب هان رخت خوابی بود که سالا تويش خوابيده بودم.خانه هم هان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده بودم.هر بار توی باغچه هايش لله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيد و شي آب انبارش را اگر طرف راست بپيچانی ،آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود .اما من داشتم خفه می شدم.مثل اين که برای من هه چيز فرق کرده بود .اين دو ،روزه لب به يک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود ،هنر کرده است.پدرم باز هان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد بلند می شود ميودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصل لم تا کام ،نا با من و نه با زنش و نه بامادرم ،حرف نی زد .آخر چه طور مکن است آدم نفهمد که وجود خودش باعث اين هه عذاب هاست ؟چه طور مکن است آدم خودش را توی .يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور مکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تمل کنم .امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ،من هم چادر کردم و راه افتادم اصل نی دانستم کجا می خواهم بروم .هي طور سرگذاشتم به کوچه ها
از اين
دو روزه جهنمی فرار کردم .نی دانستم می خواهم چه کار کنم .از جلوی خانه .خاله ام رد شدم .سيد اساعيل هم سر راهم بود .ولی هيچ دل نی خواست تو بروم نه به خانه خاله و نه به سيد اساعيل .چه دردی دوا می شد.و هي طور انداختم توی بازار.شلوغی بازار حال را سرجا آورد و کمی فکر کردم .هرچه فکر کردم ديدم ديگر نيتوان به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!هينطور می رفتم و فکر می کردم .مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟ يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها .گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام
چه قدر گريه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد.آدم .اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ،دلش می ترکد ،چه طور می شود تملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر سر چهل روز ،آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حال که مردم اين حرف ها را می زنند ،چرا خودم نزن؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيی نداشتم .آخر من چه تقصيی داشتم؟حتی يک جفت جوراب بی قابليت هم نواستم که براي برد .خود از خدا بی خبش ،از هه چيزم خب داشت.می دانست چند سال است.يک بار هم سروروي را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلل است .از قضيه موی سرم هم با خب بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .يک آدم شل بدترکيب ريشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده توی صورتش .خدايآ تو هم اگر از او بگذری ،من نی گذرم.آخر من که کاغذ فدايت شوم ننوشته بودم .هه چيز راهم که خودش می دانست .پس چرا اين بل را سر من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر .خود لعنتی اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود .خدا لعنت کند باعث و بانی را .خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم شنيده بود .ديگر هه کارها را خودش کرد .روزهای جع ه پيش پدرم می آمد و بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند .خدايا خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ،تنم می لرزد.يادم است از پله ها که بال می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود .انگار سرعصايش را روی قلب من می گذاشت .وای نی دانيد چه حالی داشتم .آمد يک راست رفت توی .اتاق .توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود .برادرم چند دقيقه پلويش نشست بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيون رفت.من شربت درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه .برسم ،نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود .اما يک عمر طول کشيد پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايي ،پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در :اتاق ايستاده بود و هی آهسته می گفت »!برو ننه جان ! برو به اميد خدا« ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ،ديگر طاقتم تام شده بود.سينی از بس توی دستم لرزيده بود ،نصف ليوان شربت خالی شده بود .و من نی دانستم چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم
،يا هان طور تو بروم ؟بيخ موهاي عرق
کرده بود .تنم يخ کرده بود .قلبم داشت از جا کنده می شد .خدايا اگر خودش به صدا در نی آمد ،من چه کار می کردم؟هي« طور پابه پا می کرم که صدای
:خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت »خانوم!اگه شا خجالت می کشي ،مکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟« خدايا خودت شاهدی!حرفش که تام شد ،باز صدای پای چلقش را شنيدم که روی .قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد .و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو مچ دستم ،هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ،می سوزد .انگار دور مچم يک النگوی .آتشي گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ،روی ميز گذاشت مرا روی صندلی نشاند و خودش روبروي نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از سرم بردارد؟ ولی نه .ديگر اينقدر بی حيا نبود .خدا ازش نگذرد .چادرم را جع کردم.ولی سرو صورت و گل و گردن پيدا بود .صورت داغ شده بود و نی دان :چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت ».خانوم !خدا خودش اجازه داده« .و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين کار را می کند و بيش تر داغ شدم و نی دانستم چه بگوي.آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند گنگم.هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد .آخر برای يک دخت مثل من ،که سی و چار سال توی خانه پدر ،جز برادرش کسی رانديده و از هه مردهای ،ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ،آن هم توی حام يآ بازار حرف زده چه طور مکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ،دست و پايش را گم نکند؟ من که از اين دختهای مدرسه رفته قرشال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است .راستی لل شده بودم .و هرچه خودم را خوردم ،چيزی نداشتم که بگوي.اما يک مرتبه خدا خودش به دادم رسيد .هان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ،به ياد :شربت افتادم .هول هولکی گفتم »!شربت گرم ميشه آقا« .ولی آقا را نتوانستم درست بگوي .آب بيخ گلوي جست و حرفم را نيمه تام گذاشتم :ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم »آقا سيگار ميل دارين؟« و از اتاق پريدم بيون .وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مبور !می شدم برايش سيگار هم ببم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است اگر او را هم نداشتم ،چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايي می :روم ،گفت »خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه هه مردم شوهر نی کنن؟« و خودش رفت بال و برای او سيگار برد .و ديگر کار تام بود.اين اولي مرتبه بود که او را می ديدم و او مرا می ديد.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ،هه اش
دل می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کله گيس می گذارم .اما مگر می توانستم حرف بزن ؟هان ي :کلمه را هم که گفتم ،جان به لبم آمد.بعد که حال به جا ،آمد :مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت ».چيزی نيست ننه.برادرت درست می کنه« آخر من می دانستم که اگر از هان اول مطلب را حالی اش نکنيم ،فايده ندارد.آخر زن او می شدم و او چه طور مکن بود نفهمد که کله گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ،چرا ،از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حال چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور .آن مطلب را می زدم .خدايا ،اگر توهم از او بگذری من نی گذرم آخر من چه کرده بودم؟چه کلهی سرش گذاشته بودم
که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر
.شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم ولی نکرد .می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلنی سر چهل روز دوباره به خانه پدرش برگشت .اگر يک سال در خانه اش می ماندم ،باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد .دل برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .ولی آخر مکن بود تولی برايش راه بيندازم .و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نورم.ديگر خسته شده بودم .سی و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی هان خانه خوابيدن !آن هم چه خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خب تازه ای ،هيچ رفت و آمدی ،هيچ عروسی زبان لل ،هيچ عزايی ،در آن نشده بود.بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی .برپا شد ،تنها خب تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود و هي هم تازه ماهی يک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نی زد.نی دانيد من چه می گوي .نی خواهم بگوي خانه پدرم بد بود ،ها ،نه.بی چاره پدرم .اما من ديگر خسته شده بودم .چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر .می خواستم مثل خان خانه خودم باشم .خانه خانه!اما مادر و خواهر او خان خانه بودند.راضی بودم کلفتی هه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد .ولی نکرد.من حال می فهمم چرا نصف بيشت مهر را نقد داد.هه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که پانصد تومانش را نقد داد.و ما هه اش را اسباب اثاثيه خريدي و مادرکم چهار تا تکه جهاز راه انداخت .و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد ،خواهم داد.من حال می فهمم چه قدر خر بودم!خيال می کنيد اصل حرفمان شد !يا دعوايی کردي؟ يا من بد و بی راهی گفتم که او اين بل را سر من
درآورد؟حاشا و لله!در اين چهل روز ،حتی يک بار
صدامان از در اتاق بيون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته
.بدترکيبش!اما من از هان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم ته دل لرزيد می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند.می ديدم که جنجال به پا خواهد شد و از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم يک سکه سياه .با يک کلفت اين رفتار نی کردند .سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احتام زندگی کرده .بودم و حال شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .باز هم راضی بودم .اصل به عروسيمان هم نيامدند .مادرو خواهرش را می گوي دعوتشان کردي .و نيامدند .و هي کار را خراب کرد .هي که شوهرم خودش هه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند .ولی دروغ می گفت .مگر می شود؟ مادر شيه جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست .آخر هم خدا خودش شاهد است .هي مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند عروسی مان خيلی متصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبل اسباب و جهازم .را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دان هه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ،شام که خوردي ،ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هيچ دل نی خواهد آن شب را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد .تام شد ،آمد روي را ببوسد و من توی آينه ،صورت عينک دارش را نگاه می کردم :در گوشم گفت »!واسه زير لفظيت ،يک کله گيس قشنگ سفارش دادم ،جان« و من نی دانيد چه حالی شدم .حتما بايد خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود هه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل ،اين بود که با تماق توی مغزم کوبيدند .دل می خواست دست بکنم و از زير عينک چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته
بدترکيب ،وقت قحط بود که
سر عقد مرا به ياد اين بدبتی ام می انداخت ؟الی خي از عمرش نبيند!اصل يک لقمه ،شام از گلوي پايي نرفت و خون خون را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم آن حرف را نزده بود ،معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصل حال دست خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به :خانه اش می رفتيم ،وسط راه ،در گوشم گفت »نی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟« و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.هه بغض و کينه ای که در دل عقده شده بود ،آب شد.مثل اين که مبتش با هي يک کلمه حرف در دل جا گرفت.مرده شورش را ببد.حال ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش .را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از هان جا هم بود که شست من خبدار شد
ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ،آدم چه طور می تواند به دلش بد بياوردد؟من اهيتی ندادم .ولی از هان فردا صبح شروع شد .هان شبانه به .دست بوس مادرش رفتم .خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است من هم دست مادرش را که بوسيدم ،گله ام را کردم .واه ،واه ،روز بد نبينيد.هيچ خجالت :نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت .هيچ دل نی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ،ببينم« » .می فهمي؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيی بياری تو اتاق من ،درست هي جور.الی سرتته مرده شور خانه بيفتد .می بينيد ؟از هان شب اول کارم خراب بود .پيسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد که هه اين ها را از دل درآورد.آن شب هرجوری بود ،گذشت .اصل شب ها هرجوری بود می گذشت .مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها می ماندم .شوهرم توی مضر کار می کرد.روزها ،تا ظهر که برمی گشت ،و .عصرها تا غروب که به خانه می آمد ،من جهنمی داشتم.اصل طرف اتاقشان هم نی رفتم تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيون نی رفتم .دو تا اتاق .خودمان را مرتب می کردم.هه حياط را جارو می زدم .ظرف ها را می شستم خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احق هم رضايت داده بودم.اما يک هفته که گذشت ،از بس اصار کردم ،راضی شد ،دو هفته يکبار شب های جعه به خانه پدرم بروي .بروي شام بوري و برای خوابيدن برگردي.و بعد هم دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار .اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه بيون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حام که ديگر واجب بود .صبح ها خودش هرچه لزم بود ،می خريد و می داد و می رفت .خرجان سوا بود .برای .خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد می داد در خانه و می رفت .و من تا ظهر دل به اين خوش بود که دست خالی از در تو نی آيد .شب که می آ»د ،سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی .می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود
يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد
بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که مرا مبور کردند ظرف های آنا را هم بشوي.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا از ديوار بلند شد ،از من هم بلند شد .ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟ وقتی شوهرم نبود ،هزار ايراد می گرفتند ،هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کله گيس داردم و صورت آبله است.و چهل سال است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و هي قضيه کله گيس آخرش کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنا می شد آن را مفی کرد؟از ترسم که مبادا بففهمند ،باز هم به حام مله خودمان می رفتم.ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلک
حام ما پرسيده بود .آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای شوهرم دل سوزانده بود که زن پي ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند اين دلک ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده بود و داستان کله گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود .خدايا از شان نگذر .مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بتی نکبت گرفته من و اين شوهر بی ريت يکه نصيبم شده بود ،کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود .روز ديگر هه اين ها را آبگي حام برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کله گيسم را برمی دارم .و سرزانوي می گذارم و صابون می زن و شانه می کشم.من البته ديگر به آن حان نرفتم ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود ،و آن چه را که نبايد بفهمند ،فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد .شوهرم ،دو سه شب ،وقتی برمی گشت ،توی اتاق آن ها زيادتر می ماند.يک شب هم هان جا شام خورد و برگشت و من باز هم صداي درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصل مثل اين که گناه کرده بودم.مثل اينکه گناه کار من بودم.مثل اين که سرقضيه کله گيس ،او را گول زده بودم!اصل درنيامدم يک کلمه حرف به او بزن.تازه هه اين ها چيزی نبود.بعد هم مبورم کرد خرجان را يکی کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بوري .و ديگر غذا از گلوی من پايي نی رفت .خدايا من چه قدر خر بودم!هه اين بلها را سر من آوردند و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ،ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که هي .طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم .هه اش تقصي خودم بود سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حام را ياد گرفتم.آخر چرا نکردم در اين سی و چهارسال ،هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز .پس انداز کنم و مثل بتول خان عمه قزی ،ي :چرخ زنگل قسطی برم و برای خودم خياطی کنم دختهای هسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ،خودشان چرخ جوراب بافی خريدند و نانشان را که درمی آوردند هيچ ،جهاز عروسی شان هم خودشان درست کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که سواد يادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!هه اش تقصي خودم بود.حال می فهمم.اين دو روزه هه اش اين فکرها را می کردم که آن هه خيال بد به .کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کله گيسم را گرفتم عزای بدترکيبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر هه زن ها پنجه آفتاب اند؟ مگر اين هه مردم که کله گيس می گذارند ،چه عيبی دارند؟مگر تنها من آبله رو بودم ؟ هه اش تقصي خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش
.را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود ،تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد :ديگر لباس هايش را نکند و هان دم در اتاق ايستاد و گفت »دلت نی خاد بري خونه پدرت؟« و من يکهو دل ريت تو.دو شب پيش ،شب جعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودي :و شام هم آنا بودي و من يکهو فهميدم چه خب است.شستم خبدار شد.گفتم »!ميل خودتونه « .و ديگر چيزی نگفتم .هي طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم :باز پرسيد و من باز هان جواب را دادم .آخر گفت ».بلند شو بري جان.پاشو بري احوالی بپرسيم« من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبها نباشد.دست بغچه را جع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزدي ،نه من چيزی گفتم و نه او.شام نورده بودي.ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو .اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردي.ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتادي دل من شوری می زد که نگو.مثل اينکه می دانستم چه بليی بر سرم می خواهد بياورد.ولی باز به روی خودم نی آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتی رسيدي-من در که می زدم-درست هان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق .مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم سرتا پا می لرزيدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من هچه که چشمم به برادرم .افتاد مثل اينکه هه غم دنيا را فراموش کردم.اصل يادم رفت که چه خبها شده است برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلم و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از دالن هم گذشتيم .و توی حياط که رسيدي ،زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره اتاق بال سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که :رسيدي ،نکبتی بلند بلند رو به هه گفت ».اين فاطمه خانتون.دستتون سپرده .ديگه نگذارين برگرده« :و من تا آمدم فرياد بزن ».آخه چرا ؟من نی مون.هي جوری ولت نی کنم« .که با هان پای افليجش پريد توی دالن و در کوچه را پشت سر خودش بست :و من هان طور فرياد می زدم ».نی مون.ولت نی کنم« گريه را سردادم و حال گريه نکن کی گريه کن.مادرک بی چاره ام خودش را :هولکی رساند به من و مرا برد بال و هی می پرسيد »مگر چه شده؟«
و من چه طور می توانستم برايش بگوي که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ،نه حرف و سخنی ،نه بگو و بشنوی.گريه ام که آرام شد ،گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و هه اش دروغ!چه طور می توانستم بگوي هيچ خبی نشده و اين پدر سوخته نکبتی ،به هان آسانی که مرا گرفته ،برم داشته آورده ،در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلق ،داده و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب و اثاثيه فاطمه خان را جع کند و ببد .می بينيد؟مادرم هم می دانست که هه قضايا زير سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم بان؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کردم ،درست مثل اينکه توی زندان بودم.کاش توی زندان بودم .آن جا اقلا آدم از ديدن مادر و پدرش آب نی شود.و توی زمي فرو نی رود .از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت نی کشد.ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ،انگار روی قلبم گذاشته بودند .انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه يک استکان آب لب زدم و نه يک لقمه غذا از گلوي پايي رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ،هنر ،کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد و نه کار ديگری از دستش برمی آيد.آخر اين مردکه بدقواره ،خودش توی ّب زيرش را بگيد .مضر کار می کند و هه راه و چاه ها را بلد است.جايی نوابيده بود که آ از کجا که سرهزار تا بدبت ديگر ،عي هي بل را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه ای از من پپه تر و بدبت تر نيست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که !خانه فلنی و فلنی برای پسرشان خواستگاری رفته اند ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را روی سرم خراب کردند؟