Stranger By The River

  • November 2019
  • PDF

This document was uploaded by user and they confirmed that they have the permission to share it. If you are author or own the copyright of this book, please report to us by using this DMCA report form. Report DMCA


Overview

Download & View Stranger By The River as PDF for free.

More details

  • Words: 29,975
  • Pages: 47
‫بیگانه‌ای بر لب رودخانه‬ ‫نوشته‪ :‬پال توئیچل‬ ‫ترجمه‪ :‬هوشنگ اهرپور‬

‫‪-1‬رودخاننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه‬ ‫رودخانه آنجابود ‪.‬‬ ‫رودخاننه هميشنه آنجنا بود‪ ،‬فصنلهاي بيشماري از پيرامون زمان سنر برآوردنند و ره بدر‬ ‫بردند اما‪....‬‬ ‫رودخانه هميشه آنجا بود‪ ،‬در سكوت به نرمي به پيش‪ ،‬بسوي دريا جاري‪...‬‬ ‫از هيمالياي كبير مي آمد‪ .‬آنجا كه خاكش از گرد راه رهروان پيشين است‪.‬‬ ‫رودخاننه بنه ماننند رودخاننه خدا بود‪ ،‬هميشنه جاري بنه پينش و بنه بيرون‪ ،‬همواره ينك‬ ‫مظهنر بود‪ ،‬در حركنت هميشگني بنه پينش تنا بنا آب رودهاي ديگنر در هنم آميزد و باز بنه‬ ‫پيش تا به آبهاي درخشان اقيانوس برسد‪.‬‬ ‫جوينده به كرانه هاي اين رودخانه عظيم رسيده بود و عزم كرده بود آنجا مقيم شود‪.‬‬ ‫جزر و منند جهان بشريننت ديگننر او را بننه بازيننش راه نمنني داد و ديگننر چون تختننه هاي‬ ‫شكسته بر صحنه طوفان رقصان نبود‪.‬‬ ‫باز هنم نظري بنه رودخاننه انداخنت‪ .‬اينجنا سنرزميني بود بنس زيبنا كنه رودخاننه هنا و‬ ‫جويبارها بر آن نقش هاي دلربا پراكنده بودند‪.‬‬ ‫پيننش از رسننيدن بننه لنگرگاه سننري نگار‪ ،‬رودخانننه بننا آب هاي تميننز رودخانننه ديگري‬ ‫همبسنتر مني شود‪ .‬طول قابنل ملحضنه اي از مسنير اينن رودخاننه را جزيره اي از هنم‬ ‫جدا مي كند‪ ،‬كه گهگاه ساحل دور دست آنسوي ديگر را مخفي ميكند‪.‬‬ ‫او بر لب رودخانننه‪ ،‬زيننر سننايه هاي خواب آلوده بيدهاي مجنون نشسننته بود و گردش‬ ‫آهسته گردابهاي كوچكي را نظاره مي كرد كه بر لب جويبار سرگردان بودند‪ ،‬به فرزند‬ ‫خوينش مي انديشيند‪ .‬او بنه خاننه باز گشتنه بود‪ .‬مانند فرزنند ناخلف كه بنه توبه نزد پدر‬ ‫بازگشتنننه بود‪ ،‬امنننا پدر آنجنننا نبود كنننه او را خوش آمننند گويننند‪ .‬از غنننم آكنده شننند‪.‬‬ ‫آنگاه سننر برگرفننت‪ ،‬نگاهننش بننه پيكري ملكوتنني افتاد كننه كننه محجوب در خرقننه اي‬ ‫شرابي رنگ آنجا ايستاده بود‪ .‬لبخندي بر لبانش بود‪ ،‬و دردي عظيم از عشق همنوع در‬ ‫آن چشمان سنياه مني درخشيند‪ .‬صنورت سنوخته اش تنا نيمنه در رينش كوتاه و سنياهي‬ ‫پنهان بود‪.‬‬ ‫موجي از شور در دل جوينده برخاست‪.‬‬ ‫جسنتجويش بنه پايان رسنيده بود‪ .‬ربازارتارز آنجنا بود‪ ،‬آن سنات گورو‪ ،‬بخشنده نور آنجنا‬ ‫بود تا او را به خانه خوش آمد گويد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-2‬جوينده‬ ‫او جوينده بود‪.‬‬ ‫او به آدميان ديگر مي مانست‪ ،‬مي توانست “ تو “ باشد‪.‬‬ ‫در جهان بيرون‪ ،‬زندگننني اش‪ ،‬تفاوت زيادي بنننا مردم ديگنننر نداشننت _ كاركردن هننا‪،‬‬ ‫كشمكنش هنا و زحمنت هنا _ امنا هنوز تلش او در يافتنن زندگني عمينق تنر و تينز نظراننه‬ ‫تر‪ ،‬دردش عظيم تر‪ ،‬رنجش تحمل ناپذير تر و حواسش حساس تر بود‪.‬‬ ‫ديگنر چيزي نبود كنه روحنش را پرواز دهند‪ ،‬مسنئوليتها و موفقيتهائي كنه ديگنر آدميان‬ ‫داشتننند او را نمنني شورانينند‪ .‬او‪ ،‬يننك طرد شده بود‪ ،‬تنهننا و دلشكسننته‪ ،‬زيرا عشننق از‬ ‫كنارش گذر كرده بود‪ ،‬گوئي هينچ چينز در زندگني اش نبود كنه عشنق بتوانند بر آن لنگنر‬ ‫بياندازد‪.‬‬ ‫لكنن او هميشنه يك جوينده بود‪ .‬در جسنتجوي آنني كنه همواره فراتنر از دسنترسش بود‪.‬‬ ‫مشتاقانننه‪ ،‬آن گمشده نامعلوم را گاه در قلب گننل سننرخي جسننتجو منني كرد‪ ،‬گاه در‬ ‫چهره كودكي يا لطافت زني‪ .‬او آن عشق را كه عمرش را در جستجويش پرداخته بود‬ ‫نمني يافنت‪ .‬اينن عشنق او را از آنسنوي جهان بدينن جنا بازگردانيده بود‪ ،‬سنرگردان بنه‬ ‫كرانه رودخانه بازگشته بود با اين سوال كه آيا پاسخي مي توانست يافت؟ تا روزي كه‬ ‫آن اهنننننننننننننننننل تبنننننننننننننننننت آمننننننننننننننننند و در كنارش نشسنننننننننننننننننت‪.‬‬ ‫آنگاه او نور را ديند كنه از ماوراء مني آمند‪ .‬نوري كنه حلقنه هاي شعاعنش تنا بنه ابدينت‬ ‫گسترده مي شد‪ ،‬و آن زن باريك و بلند قامت‪ ،‬با چشماني سياه كه بر كرانه آن درياي‬ ‫نور ايستاده بود‪.‬‬ ‫و او دانسنت كنه تفاوت نمني كنند آن چنه باشند‪ ،‬كنه در عمنق درون او جهانهائيسنت امنا‬ ‫بديده نمني آيند و تمام آنچنه او مني جسنت جنز عشنق نبود‪ .‬او دريافنت كنه اينن شكلهنا‬ ‫ابزاري بينننش نيسنننتند كنننه بواسنننطه آنهنننا عشنننق راهننني بنننه جهان بيرون بيابننند‪.‬‬ ‫ربازارتارز دسنتي بر چاننه پرهيبتنش كشيند و گفنت‪ “ ،‬تنو جوينده اي‪ ،‬امنا جنز تنو هنم‬ ‫بسيارند‪ ،‬پيش تر از تو‪ ،‬پشت سر تو و در كنار تو ميليونهاي بيشمارند‪ .‬جواب‪ ،‬خداست‬ ‫_ و خدا دروننت پنهان‪ ،‬هنم چنانكنه عيسني در آن روز و بر آن كوه گفنت‪ ،‬اقلينم بهشنت‬ ‫درون تو است"‬ ‫جوينده بنه آبهاي گنل آلود آن رودخاننه اي كنه در قالب آن سنرزمين جاري بود نگاهني‬ ‫انداخننننننننننننننننننننننننننننت‪ ،‬و در شگفننننننننننننننننننننننننننننت شنننننننننننننننننننننننننننند‪.‬‬ ‫همه جهان به نور بدل شد‪ ،‬صوتي عجيب‪ ،‬همهمه كنان به درون قلبش راه يافت و به‬ ‫او آرام داد‪ .‬تمامني حكمنت‪ ،‬فهنم و عشنق در زمزمنه ملينم آن آب‪ ،‬كنه جاوداننه بسنوي‬ ‫دريننننننننننننننا روان بود‪ ،‬داشننننننننننننننت بروي مكشوف منننننننننننننني شنننننننننننننند‪.‬‬ ‫رو به آن اهل تبت كرد و گفت “ آه‪ ،‬كه اين رودخانه همانند زندگي است! اي استاد!‬ ‫من حكمت و شكوه الهي را از تو تمنا مي كنم"‪.‬‬ ‫آن اهل تبت دهان گشود و زبان به سخن باز كرد‪.‬‬ ‫‪-3‬نور خدا‬ ‫“ چون من بنشين‪ ،‬ساقهاي پاهايت از يكديگر گذشته و بزير كشيده‪ ،‬با مهر و ملحت‬ ‫درون چشم معنويت كه در ميان دو ابروي توست خير شو"‬ ‫پنس جوينده بنه فضاي ميان دو ابرو خيره شده‪ ،‬دقيقتنر و دقيقتنر‪ .‬همنه چينز تارينك بود‪،‬‬ ‫آنگاه نور فرا رسيد‪ ،‬سطحي بود از نوري سپيد‪.‬‬ ‫نور از درون او مني آمند‪ ،‬آفتابني سنهمگين كنه انوار تابناك و شفاف خود را چون گوئي‬ ‫در اطراف او مي پراكند‪ .‬تابناكي او از ده هزار آفتاب فراتر بود‪.‬‬ ‫نور بيشتر و بيشتر شد تا آنجا كه موجب آزار چشم معنوي او مي گشت‪ .‬هنگامي كه‬ ‫به مركز نور نگاه مي كرد از فرط روشنائي مي بايست چشمانش را بر هم گذارد‪.‬‬ ‫ناگاه دريافنت كنه نور از درون خودش مني آمند‪ .‬نور در دوائر متحدالمركزي گسنترده و‬ ‫گسنترده تنر مني شند تنا شعاعنش بنه دورترينن سنرحدات كائنات مني رسنيد _ از مركزي‬ ‫درون و جودش بنننه بيرون جاري بود‪ .‬هنننم چون چراغ دريائي مننني سنننوخت و تمام‬

‫‪2‬‬

‫وجودش بنا ريتنم ضربانهاي امواج غلطان نور مني كوفنت‪ ،‬هماننند موجهاي پياپني كنه بني‬ ‫پروا خود را به شنهاي ساحل مي كوبند‪.‬‬ ‫صداي غرشي در گوشهايش بلندتنر و بلندتر مي شد تا جائيكنه ديگر ياري شنيدنش را‬ ‫نداشنت‪ ،‬آنگاه بر صنحنه درون پيكنر اسنتاد نمايان شند‪ ،‬در خرقنه اي شرابني رننگ كنه‬ ‫بسنننننننوي او گام بر ميداشنننننننت‪ .‬او شكنننننننل نورانننننننني گورو را شناخنننننننت‪.‬‬ ‫تصنوير اسنتاد سنخن آغاز كرد" منن نورم‪ .‬نوري كنه درون تنو تابيدن گرفنت‪ .‬نوري كنه‬ ‫جهان را انباشته كرده‪ .‬همه چيزها‪ ،‬همه وجودها و همه كائنات از من مي رويند‪.‬‬ ‫“ من آن صوت ام‪ ،‬آن كلم درون تنو‪ .‬آن صنوت همنه جهانها را انباشتنه و همنه كيهانها‬ ‫را برپا مي دارد‪.‬‬ ‫درون كالبد هستي من نه زماني هست‪ ،‬نه مكاني‪ .‬من خداي در قيد حياتم‪ ،‬دانشي كه‬ ‫تو در جستجوي آني‪ ،‬خرد‪ ،‬فهم و عشق‪.‬‬ ‫“ من جاودانه ام‪ ،‬چون هرگز زماني نبوده كه من نباشم‪ ،‬همينطور در كل مكان هرگز‬ ‫چيزي نبوده است كه من آن نباشم‪ .‬و اكنون نيز پاره اي از آنم‪.‬‬ ‫“ كيهانهاي بيكران‪ ،‬كالبد من است‪ ،‬عنصر هستي خون من است‪ ،‬جهانها استخوانهاي‬ ‫من و خورشيدها قلب من اند‪ .‬آن هنگام كه از هستي من سربر آوردي‪ ،‬بگونه اي كه‬ ‫طفلي از رحننم مادر‪ ،‬آمدي تننا عشننق را بننه تجلي برسنناني‪ .‬همان سننان كننه ديگننر‬ ‫فرستادگانم‪ ،‬عيسي‪ ،‬يائوبل ساكابي‪ ،‬كريشنا‪ ،‬راما‪ ،‬ميلرپا‪ ،‬و بودا‪ .‬زيرا عشق هستي‬ ‫و حيات منن اسنت‪ .‬بني عشنق ننه تنو و ننه منن مني توانينم كنه هسنتي داشتنه باشينم‪ .‬بني‬ ‫عشق مطلقا ً هيچ چيز نمي بود‪ .‬مي تواني تصور كني خلءاي مطلق را كه همه فضائي‬ ‫باشد خالي از حيات؟‬ ‫“ عشنق منن نگاهدارنده جهانهنا و كهكشانهاسنت‪ .‬براي تنو فصنل هاي برداشنت را بنه‬ ‫ارمغان مني آورد‪ .‬عشنق منن همنه چينز را بنه هنم پيونند ميدهند؛ معدنيات و زمينن يكني‬ ‫هسنتند‪ ،‬همانگوننه كنه گنل و گياه؛ زنبور و عسنل‪ ،‬هيچكدام نمني توانند بني ديگري وجود‬ ‫داشته باشد‪ .‬من در همه چيز حاضرم و همه چيز در من‪.‬‬ ‫“ مرد با ريسمان عشق من است كه به زن پيوند محبت يافته‪ ،‬همانگونه كه فرزند به‬ ‫مادر‪ ،‬و اين چرخه كامل است‪ ،‬چون همه چيز را عشق بهم بسته‪ .‬همچنين كل اشياء‬ ‫با عشق است كه با من وحدت يافته‪ ،‬چون تنها به اتكاء عشق من است كه حيات مي‬ ‫تواند بر اين سياره و ساير جهانها‪ ،‬كيهانها و فضا هستي داشته باشد‪.‬‬ ‫“ عشق همه چيز است‪ .‬جز آن هيچ نيست‪ ،‬من عشق ام و عشق خويش من است‪.‬‬ ‫عشنق حيات اسنت و حيات عشنق‪ .‬بنه منن عشنق بورز و زندگني كنن‪ ،‬لكنن اگنر نفرت‬ ‫پيشه كني مرگ بر تو باد‪ ،‬چون مرگي استوار تر از مرگ با نفرت نيست‪.‬‬ ‫“ تنو بايند مرا آرزو كنني‪ ،‬بينش از هنر چينز ديگنر بنه منن عشنق ورزي‪ ،‬مرا بينش از روح‬ ‫خود دوسنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننت بدار‪.‬‬ ‫“ عشنق تنهنا چيزيسنت كنه منن مني تواننم بنه تنو عطنا كننم‪ ،‬و تمام آنچنه براي عرضنه‬ ‫كردن دارم عشق است‪ .‬از درون كالبد من است كه حيات سرچشمه مي گيرد‪ ،‬چون‬ ‫من عاشق حياتم‪ .‬به من عشق ورزيدن يعني آزاد بودن‪ ،‬زيرا آنكه به من عشق ورزد‬ ‫مرا خواهنند دينند‪ ،‬و تمامنني خرد كننه از آن مننن اسننت بننه او عرضننه خواهنند شنند‪.‬‬ ‫“ من آنم كه تو بعنوان پروردگار ميشناسي‪ ،‬من نور روح ام؛ موسيقي مراتب هستي‬ ‫ام‪ .‬من آنم كه هستم‪ ،‬نور جهانها؛ من خدايم‪ ،‬عشق زنده و جاودانه “ ‪.‬‬ ‫جوينده چشمان خود را گشود و بننه اطراف نگاه كرد‪ ،‬جائي كننه آب آهسننته و زمزمننه‬ ‫كنان از كنار بيدهاي سبز روان بود‪ .‬ديد چشمانش دفعتا ً بر چهره اهل تبت نشست‪.‬‬ ‫ربازارتارز پرسيد “ چه ديدي؟ “‬ ‫جوينده پاسخ داد‪ “ ،‬تو را"‬ ‫آن اهل تبت لبخند زنان سرش را تكان داد‪.‬‬ ‫‪-4‬نداي روح‬

‫‪3‬‬

‫بيدهاي مجنون دسنتهاي سنبز و پربرگ خود را در آبهاي رودخاننه غسنل مني دادنند‪ .‬تار‬ ‫عنكبوتهننا مانننند وصنله هاي سنفيدي‪ ،‬بر روي شاخننه هاي باريننك و طويلش خيمننه هاي‬ ‫نمناك زده بودند؛ و آن رودخانه‪ ،‬هميشه آن رودخانه كه در زير پاهايش جاري بود‪.‬‬ ‫او به آن خيره شد و انديشيد كه اين همان رودخانه ارجمند است‪ ،‬با آن صداي سوت‬ ‫هنا و جل جنل چرخهاي لننج هنا كنه در درون او بيان حال احسناسي دلچسنب مني كرد‪.‬‬ ‫ربازارتارز انگشت قهوه اي رنگش را در آب گل آلود فرو كرد‪ ،‬و به جوينده نگاه كرد‪.‬‬ ‫او گفنت “ مني توانني تصنورش را بكنني كنه زندگني بينش از اينن نيسنت كنه در اينن‬ ‫لحظنه؟ هنگامني كنه الگوي هاي عشنق و لذت بدورن جهاننت مني شتابنند تنا آنرا تهني‬ ‫بيابند؟‬ ‫“ من در مسير قرنها در كنار تو بوده ام‪ .‬لحظاتي بوده اند كه تو زندگي را اين چنين‬ ‫خالي يافتننه اي‪ .‬در نيمننه هاي عميننق شننب برخاسننته اي تننا صننداي آواز باران را در‬ ‫ناودانهاي بام گوش كننني‪ ،‬و بننه صننداي نجواي باد در لبلي شاخننه هاي درختان‪ .‬گوش‬ ‫فرادهي‪ ،‬اما ذهنت از پندار خدا‪ ،‬خدائي هنوز تنها‪ ،‬لبريز‪.‬‬ ‫“ تو هميشه مي دانستي كه اينجا‪ ،‬در اين جهان سات گوروئي هست براي تو‪ ،‬شايد‬ ‫گدائي‪ ،‬راهنبي‪ ،‬مردي دولتمنند ينا پنا برلب گور‪ ،‬ينا زنني كنه بنا افسنون كلم عشنق ترا‬ ‫تسخير و وادار مي كرد تا از هر چيز دست بشوئي و ندائي را جان نهي كه از فراسوي‬ ‫آتنش‪ ،‬از پنس ديوار سننگي‪ ،‬از آنسنوي كوههنا‪ ،‬دشتهنا‪ ،‬فلتهنا و درياهنا تنو را بسنوي منن‬ ‫فرا مي خواند؛ به سوي استاد‪.‬‬ ‫“ آيا اين افكار تو بود يا خيالي كه تو را بر آن مي داشت هميشه گوش به اين نغمه‬ ‫زيبنا بسنپاري؟ برخني مني گوينند كنه آن نداي روح اسنت‪ ،‬و در آن زمان تنو حاضنر شدي‬ ‫دست برداري و فديه را تقديم كني‪.‬‬ ‫“ تا به حال تو آنكس را نيافته بودي كه بتواني با اشتياق از كلمش در آويزي‪ ،‬يا آنكه‬ ‫بتنو احسناس شعفني را عرضنه كنند كنه حنس كنني‪ ،‬نفنس بعدي‪ ،‬دم آخنر اسنت‪ .‬و آرزو‬ ‫كنننننننننني بنننننننننا تجربنننننننننه اي از بركنننننننننت محنننننننننض مرگ را بجان بخري‪.‬‬ ‫“ آنگاه بسوي من عزم كردي‪ ،‬و من به تو اين را خواهم گفتن‪ .‬من خويش تو هستم‪.‬‬ ‫نداي منن آن نسنيم لطينف و گزنده ايسنت كنه از كوهسنارها مني آيند‪ .‬در آن هنگام كنه‬ ‫محبوب تو از تو روي برگرفته‪ ،‬و تو در كشمكشي تا آن لحظه گرانقدر را بازيابي‪ ،‬من‬ ‫آن دردي ام كنه در دل تنو اسنت‪ .‬منن ناله آن كودكنم كنه در تنهائي شنب مادش را مني‬ ‫خواند‪ ،‬من بي كسي سالخورگانم‪.‬‬ ‫“ نداي من آن آرزوست دريافتن خداوند‪ .‬لكن هنگاميكه قرين حقيقي ات را بيابي‪ ،‬كه‬ ‫بخنش متمنم خوينش منن اسنت‪ ،‬خوينش مقدس‪ ،‬آرزو برآورده شده‪ ،‬چون از آن هنگام‬ ‫سنننننننننننننننفر دور و درازت بنننننننننننننننه ارتفاعات خدائي آغاز مننننننننننننننني شود‪.‬‬ ‫“ تنو داري بزرگترينن چشنم داشنت هنر روحني را بر مني آوري كنه در كالبدي در اينن‬ ‫جهان متجلي مي شود‪ ،‬و آن را به طريق عشق به جا مي آوري‪ .‬چون عشق تنها نيرو‬ ‫و اصيل ترين نيرو در تمام كائنات است‪ .‬اينن چنين تو چون گل كوزه گري ميشوي در‬ ‫دستان من‪ ،‬و اين را تسليم گويند‪ ،‬چون من امور هستي تو را در تمام طبقات بدست‬ ‫مي گيرم‪ ،‬اين حقيقتا ً دستان من هستند‪.‬‬ ‫“ ابتدا بايند اشتياقني سنهمناك وجودت را برانگيزد كنه خوينش را بنه قدرت منن تسنليم‬ ‫كنني‪ .‬اينن مني بايند آنچنان آرزوئي بزرگ باشند كنه از بهرش خواب و خوراك نداشتنه‬ ‫باشني‪ .‬چون آرزوي گرسننه اي براي خوراك‪ ،‬ينا تشننه اي براي آب‪ .‬آنطور كنه شخصني‬ ‫كه در حال خفگي است‪ ،‬نفسي را آرزو مي كند‪ ،‬بايد كه جز آن اشتياق فكر ديگري در‬ ‫سر نباشد‪.‬‬ ‫“ تنو را چنه هراس از اينكنه تننت در جامنه اي مندرس پوشيده ينا معده ات از خوراك‬ ‫خالي باشد‪ ،‬اگر من عهده دار تو‪ ،‬ذهن تو و جسم تو باشم؟ تو بايد از همه چيز خالي‬ ‫شوي تا عشق خويش را به من عرضه كني‪ ،‬و من به تو زندگي خواهم بخشيد‪.‬‬ ‫“ تو سر به ديوار كوفته اي؛ تمام شبهاي دراز بي وقفه فرياد بركشيده اي؛ تمنا كرده‬ ‫اي كه خدا بيايد‪ ،‬اما اين همه مرا بسوي تو نياورد‪ .‬چون فقط به تسليم است كه من‬ ‫مي توانم عهده دار تو شوم‪.‬‬ ‫“ زيرا من خداوندم‪ ،‬روح تو و ذهن تو"!‬

‫‪4‬‬

‫جوينده به حيرت گوش فراداد‪.‬‬ ‫‪-5‬سؤالي در باب خدا‬ ‫“ باد‪ ،‬شاخنه هاي بيند هاي مجنون را ژوليده مني كرد و كنف بر سنر آب رودخاننه پديند‬ ‫مي آورد‪ .‬اهل تبت به آرامي در كنار رودخانه مي خراميد تللوي نور آفتاب را بر سطح‬ ‫آب نظاره مي كرد‪ ،‬و جوينده در تماشاي يكايك حركت آن پيكر شكوهمند‪ ،‬محجوب در‬ ‫خرقه شرابي رنگ بود و در پي او روان‪.‬‬ ‫جوينده لب بنه سنخن باز كرد‪ ”.‬مولي منن در باره خدا براينم بگنو‪ .‬او چيسنت؟ آينا اينن‬ ‫حقيقت دارد كه هر آنكس كه از تو پيروي كند خدا مي شود؟‬ ‫سنرشانه اش بنه نشان تاييند تكان خورد‪ ،‬و آن چشمان عمينق و پنر خرد از فراز پهننه‬ ‫آب‪ ،‬بسنوي سنواحل پنر درخنت و تپنه ماهورهنا دوختنه شده بود‪ .‬صنداي عميقنش در هوا‬ ‫غلطيد‪ ”،‬اين تقدير هر روح است كه مال ً خدا شود‪ .‬خدا غير شئي {هيچ چيز}است‪.‬‬ ‫امنا تنو باور نمني توانني كرد كنه خدا هينچ باشند‪ .‬در خيالت ايده آلهنا ينا بنت هائي مني‬ ‫آفريني و باور داري كه آن ها خدا باشند‪.‬‬ ‫“ خير! آنها خدا نيستند‪.‬‬ ‫“ آنهنا تنهنا نشانهاي خدا هسنتند‪ ،‬چون يكبار كنه بنه ماوراء زمان و مكان‪ ،‬بنه فراسنوي‬ ‫تمامي خلقت صعود كني‪ ،‬با {كمال} رودررو مي شوي‪.‬‬ ‫“ عاقبت در خواهي يافت كه تكامل يا كمال هيچ است و اينكه هيچ كمال است‪ .‬اين‬ ‫سننننننننننننننننننننننننننننوگماد اسننننننننننننننننننننننننننننت‪ ،‬خداسننننننننننننننننننننننننننننت!‬ ‫“ پس جز خدا هيچ مجوي‪ ،‬آنگاه داري هيچ را ميجوئي‪ ،‬آيا من به زبان معما سخن مي‬ ‫گويم؟‬ ‫“ آري! من اين چنين سخن مي گويم‪ ،‬در جستجوي خدا بودن‪ ،‬يعني رفتن به ماوراء‬ ‫پنج جهان و بدرون ناحيه اي كه { آن مقام} سر مي كند‪ ،‬پدر مطلق همه!‬ ‫“ فلسنفه اي والتنر از آن اك وجود ندارد‪ .‬چون بنا وحدت بنا خداسنت كنه روح بنه او باز‬ ‫مي گردد‪ .‬اين وارد شدن است به اقليم خدا‪ .‬سرور جوان‪ ،‬تو يقينا هنوز اقليم حقيقي‬ ‫را نمي شناسي‪.‬‬ ‫“ پس من بتو مي گويم‪ .‬اقليم حقيقي آن جهاني است كه فراسوي همه جهانهاست‪،‬‬ ‫اقيانوس عشنق و رحمنت‪ ،‬واقعينت مطلق‪ .‬آنقدر ماوراء همنه نوع بشنر كنه ذات فكنر‬ ‫حتني از تصور آنچه آن مي توانند باشند عاجنز است‪ .‬جز اقليم حقيقي مجوي‪ ،‬چون آن‬ ‫همان خلء است كه كّل را در بر گرفته‪ .‬قلمرو خدا‪.‬‬ ‫“ اي رهرو‪ ،‬خدا مدارج معنوي بيشماري دارد كنه تنو مني توانني حاصنل كنني‪ ،‬لكنن خود‬ ‫را تنهنا براي عزيمنت بنه خاننه حقيقني آماده كنن‪ .‬از ديدن خدا نهراس‪ ،‬چون بنا آرزوي‬ ‫خدا‪ ،‬آرزويت حقيقي است!‬ ‫“ حيات آنچنان سناده اسنت كنه بشنر را وا مني دارد از حقيقنت حقيقتهنا غافنل بمانند‪.‬‬ ‫مريد حقيقي خدا آنست كه خدا را دارد‪ .‬انساني ساده است‪ .‬اگر تو خدا را داري‪ ،‬پس‬ ‫اينن حقيقنت اسنت كنه تنو طنبيعت سناده اي داري‪ .‬خدا را سنتايش كنن‪ ،‬و بنه همنوعنت‬ ‫عشنق بورز‪ .‬هنر آنچنه مني كنني بنام سنوگماد بجنا آور‪ ،‬بدون اينكنه بنه پاداشني چشنم‬ ‫داشتننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه باشنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننني‪.‬‬ ‫“ استاد حقيقي از آن مرتبه در گذشته كه نگران رستگاري خويش باشد‪ .‬او خويش را‬ ‫وقنف خيرات ابدي همنه زندگان كرده‪ ،‬و تنا روزي كنه همنه را بنه خاننه حقيقني بازگشنت‬ ‫ندهد‪ ،‬از پا نمي نشيند‪.‬‬ ‫“ پس از كسب روشنگري‪ ،‬استاد از جانب خدا فرمان داده شده كه به بالترين اقاليم‬ ‫وارد نشود‪ ،‬بلكنه در اينن دنينا چون ديگنر فانيان بسنر برد و مهارت معنوي خود را وقنف‬ ‫كند به مساعدت همه ارواح‪.‬‬ ‫“ اكنون او اين وظيفنه را بر دوش ميكشد كنه روحهنا را فراهم آورد تا آنها را بنه خاننه‬ ‫حقيقني بازگردانند؛ او در وحدتني عاشقاننه بنا همنه موجودات‪ ،‬خلقنت و جهانهاي خدا كار‬ ‫ميكند‪.‬‬

‫‪5‬‬

‫“ شعف‪ ،‬ذهن متعادل‪ ،‬سعادت و شادي پاداش آنهاست‪ .‬او در ميان خدايان بسر مي‬ ‫برد حال اينكه پاي بر زمين دارد‪ .‬هم چون نيلوفر آبي كه در آب گل آلود مي رويد‪ ،‬اما‬ ‫از گل و لي مبري است؛ او نيز اين چنين است‪ ،‬گرچه در اين در اين دنيا تولد يافته‪،‬‬ ‫اما به چيزها و آرزوهاي اين دنيا آلوده نيست‪.‬‬ ‫“ پاسنخ در اينن اسنت‪ .‬قانون خدا بشنر را بنه راهني مني رانند كنه بنه ديدن {او} مني‬ ‫انجامد‪ ،‬بايد اين را بداني كه حتي اگر تو هرگز به جستجوي خدا نپردازي‪{ ،‬او} تو را‬ ‫مننننننني جويننننننند و بر آننننننننت مننننننني دارد كنننننننه بنننننننه او ملحنننننننق شوي‪.‬‬ ‫“ پنس اينن را بتنو مني گوينم‪ ...‬هنر آنچنه تنو را مني گوينم بعمنل آور‪ ،‬آنگاه بنا خدا وحدت‬ ‫حاصنننننننننننننننل مننننننننننننننني كنننننننننننننننني! مننننننننننننننني فهمننننننننننننننني؟ “‬ ‫ربازاتارز بپنا خواسنت و بنا لبخندي برلب چشنم بنه صنورت جوينده دوختنه بود‪ .‬باد تيزي‬ ‫برپهنه آب مي وزيد و شاخهاي بيد را به بيداري مي خواند‪.‬‬ ‫اهل تبت خنده مليمي سرداد‪ ،‬و جوينده با او خنديدن آغاز كرد‪.‬‬ ‫‪-6‬رودخانه خدا‬ ‫توده هاي ابر‪ ،‬آبسنتن صناعقه در آسنمان آبني‪ ،‬برفراز كوههاي دوردسنت حلقنه زدنند و‬ ‫دمنش ناگهانني باد برگهاي درختانني را كنه برروي رودخاننه خميده بودنند پشنت بنه رو‬ ‫كرد‪ .‬رعنند‪ ،‬غرش آغاز كرد و برق صنناعقه از ميان ابرهاي سننفيد بال قله هاي پننر برف‬ ‫ريشه دوانيد‪.‬‬ ‫جوينده در پناه درخنت بلوط بزرگني بنه نظاره رودخاننه نشسنته بود _ رودخاننه اي كنه‬ ‫هميشه از پيش ميرفت تا دريا شود‪ .‬آبهاي گل آلودش بر لب ساحل هاي شني بوسه‬ ‫ميزد و صدائي را نجوا مي كرد‪.‬‬ ‫با دلي پر اميد گفت‪ ”،‬اين به رودخانه خدا مي ماند‪ ،‬آيا هرگز خواهم ديد آن رودخانه‬ ‫را كننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه د الهامات يوحنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننا آمده؟ “‬ ‫ربازارتارز پاسنخ داد‪ “ :‬تنو رودخاننه پرشكوه خدا را خواهني ديند و خواهني شناخنت آن‬ ‫مطلق را‪ .‬من تو را بدانجا خواهم برد تا خدا را در ملكوت شاهانه اش نظاره كني"!‬ ‫جوينده با هيجان در خواست كرد‪‌ ”،‬مرا ببر؟ بكجا مي رويم؟ “‬ ‫“ بنه ماوراء جهانهاي فضاهاي فلكني خدا‪ .‬بنه درون اقصني نقاط آن نواحني معنوي كنه‬ ‫پاي هيچ بشري نرسيده‪ ،‬و به جائيكه فقط روح مي تواند سفركند‪ .‬به جائي ميرويم كه‬ ‫زمان‪ ،‬مكان‪ ،‬تصنور و نينت هنا هيچينك وجود ندارد‪ .‬آنجنا جائي خواهند بند كنه تنو رودخاننه‬ ‫خدا را خواهي ديد كه از درون سرير الهي به بيرون جاريست"!‬ ‫جوينده با اشتياق سوال كرد‪ ”،‬چگونه خواهيم رفت؟ “‬ ‫“ فقط چشمهايت را رويهم بگذار و بدرون چشم معنويت خيره شو‪ .‬منتظر من باش‬ ‫تابيايم‪ .‬آنگاه تو را به درون چشم انداز باشكوه رودخانه مقدس خدا خواهم برد"‪.‬‬ ‫جوينده چشمانننش را بسنت و بننه دقنت بنه درون چشنم معنوي اش‪ ،‬در ميان دو ابرو‪،‬‬ ‫نگاه كرد‪ .‬اندك اندك از درون تاريكنني باران رقصنناني از نور مننه آلودي بننه رنننگ زرد‬ ‫پديدار شند‪ ،‬و او را چون ابر چرخانني دربرگرفنت‪ .‬بهمراه آن صنداي همهنم اي بلنند شند‬ ‫بمانند هزاران زنبور عسل كه گوئي درون كاسه سرش بال مي زدند‪.‬‬ ‫نور ناگهان چرخنش خشمناكني كرد و باز ايسنتاد‪ ،‬او احسناس عجينبي داشنت از اينكنه‬ ‫اتفاقي براي جسمش در حال وقوع است‪ .‬صداي مكش و پس از آن احساس حركتي‬ ‫در بالي سننرش واقننع شنند‪ ،‬آنگاه صنندائي شننبيه باز كردن سننر بطري آمنند و سننپس‬ ‫احسناسي كه گويي از جا كنده شد و در گردبادي عظيم و ناگهانني به بال كشيده شد‪.‬‬ ‫متبحر و مبهوت‪ ،‬ناگهان خود را يافت كه آنجا ايستاده بود و به جسنمي كه روي زمين‬ ‫نشسته بود نگاه مي كرد‪ .‬با تعجب گفت” آن من است “ ‪.‬‬ ‫آنگاه نگاهي به خويش انداخت و جسمي را كه هميشه بتن ميكرد ديد كه چون غلفي‬ ‫سنفيد رننگ آنجنا رهنا شده بود‪ .‬آن اهنل تبنت هنم در فاصنله چنند قدمني او و در همان‬ ‫آرايش ايستاده بود‪.‬‬ ‫“ روح “ اسنتاد توضينح داد‪ “ ،‬جامنه روح اينن چنينن اسنت‪ .‬حال تنو كالبدهاي جسنماني‪،‬‬ ‫اثيري و ذهنني ات را فرو انداختنه اي‪ .‬منا برفراز سنه جهان ايسنتاده اينم و آماده اينم تنا‬

‫‪6‬‬

‫پروازمان بسنوي بالترينن اقلينم را شروع كنينم‪ .‬تنو هينچ چينز نخواهني فهميند و هينچ‬ ‫نخواهي ديد تا آنگاه كه من تو را بدانجا بخوانم‪.‬‬ ‫“ دست مرا بگير‪ .‬بمن اعتماد كن‪ .‬من رودخانه خدا را به تو نشان خواهم داد"‪.‬‬ ‫جوينده چشمانش را بست و دست استاد را محكم در دست گرفت‪ ،‬و بنظرش آمد كه‬ ‫در حال پرواز در فضا هستند‪.‬‬ ‫پس از چند لحظه كوتاه صداي همراهش را شنيد كه به او گفت چشمانش را بگشايد‪.‬‬ ‫از حيرت خشكننش زده بود‪ .‬گوئي بر فراز فلت مرتفننع و وسننيعي ايسننتاده بودننند كننه‬ ‫مشرف بود بر درهاي طويل در جهاني‬ ‫انباشتننه از نورهاي درخشان سننفيد رنننگ‪ .‬در دور دسننتها قوس دوار و سننفيدي ديده‬ ‫ميشند كنه بنا درخششني حيرت آور مني تافنت و نوري را مني پراكنند بنا شعاع صندها‬ ‫فرسنگ يا شايد هزاران فرسنگ‪ ،‬اما او نمي توانست حدس بزند‪ .‬از ميان آن جويباري‬ ‫از نور سفيد و برهنه بيرون مي ريخت‪ ،‬آنچنان تابناك كه او بسختي مي توانست به آن‬ ‫نگاه كنند‪ .‬و اينن نور گسنترده ميشند‪ .‬و چون باران بر فراز سنرزمينهاي افلك خدا فرو‬ ‫مي ريخت‪.‬‬ ‫اهل تبت در حاليكه اشاره بدان قوس سفيد مي كرد گفت‪ “ ،‬خدا آنجاست‪ .‬از درون‬ ‫خداسنت كنه اينن رودخاننه نور جاري اسنت؛ بنبين كنه چگوننه بسنوي اقيانوس عشنق و‬ ‫رحمت سيلن دارد‪ .‬تو نميتواني از اين نزديك تر بروي وگرنه جان خود را از دست مي‬ ‫دهي‪ ،‬چون خدا مقرر كرد چيزي كه ناكامل است بدو وارد نشود‪.‬‬ ‫“ همانطور كننه رودخانننه از قطرات آب فراهننم آمده‪ ،‬رودخانننه خدا نيننز از اتننم هاي‬ ‫خالص بنننا شده كننه در اسننرار جهانهاي خدا بننه گردش مشغولننند و تننا فراز سننه جهان‬ ‫پائين به زير مي رود و آنگاه به سوي خدا باز مي گردد‪ ،‬هنوز به شكل خالص‪.‬‬ ‫“ باري‪ ،‬پائين تر از بام سه جهان فيزيكي نيز اين نور جاريست اما به صورت ناخالص‬ ‫و دفعتا ً در ميان قوسي فراهم مي آيد كه از طريق آفريدگار جهانهاي پائين به گردش‬ ‫در مني آيند كنه برفراز سنه جهان سنكني دارد‪ .‬هنر چنند اينن سنيلن نور ناخالص نينز بنه‬ ‫وقنت خوينش بنه سنوي مركنز همان قوس دوار باز مني گردد‪ ،‬تنا آن هنگام كنه دوباره‬ ‫خالص و تصفيه گردد‪.‬‬ ‫“ آن روح كه به دست مقدس خدا برچيده شده و از طريق گوروي خويش پرورده‪ ،‬از‬ ‫نور بنه منظور روشنن كردن راه و احتراز ا سنقوط در دام چالهنا سنود مني جويند‪ ،‬و از‬ ‫صنوت بنه مثابنه جريانني از امواج كنه بر افراز آن راكنب شود و بنه خاننه حقيقني خود‬ ‫بازگردد‪.‬‬ ‫“ آن نوريست كه تو در مراقبت هايت ميبيني‪.‬‬ ‫“ اكنون تو آن را ديده اي و مي بايد بازگردي “ ‪.‬‬ ‫چشمهاي جوينده بار ديگننر بسننته شدننند‪ .‬هنگام گشودن آنهننا‪ ،‬او اسننتاد و خويننش را‬ ‫بازيافنت كنه در كنار رودخاننه زينر ننم ننم باران نشسنته بودنند‪ .‬اسنتاد خود را بنه زينر‬ ‫درختنننننني رسننننننانيد و دسننننننتهايش را بننننننه نشاننننننني آشنننننننا حركننننننت داد‪.‬‬ ‫با صدائي پر از عطوفت گفت؟” مي بيني؟ من مي توانم هر تجربه اي را كه تو آرزو‬ ‫كنننننننننننننننننننننني براينننننننننننننننننننننت ممكنننننننننننننننننننننن سنننننننننننننننننننننازم"‪.‬‬ ‫جوينده سنر تكان داد‪ ،‬در حاليكنه بنه توده هاي سنياه ابرهاي رعدزا چشنم دوختنه بود كنه‬ ‫از دامان تپه به بال مي خزيدند‪ .‬كف هاي سفيد رنگ بر سطح رودخانه مي رقصيدند‪.‬‬ ‫او به آن اهل تبت لبخندي زد در پاسخ لبخند او‪...‬‬ ‫كل‬ ‫‪-7‬فلسفه َ‬ ‫ربازارتارز صننندلهايش را از پننا برگرفننت و در كنار خويننش بر لبننه رودخانننه جاي داد‪.‬‬ ‫لبخندزنان‪ ،‬از فراز آبهاي پهناور بنه انتهاي تارينك و روشنن رودخاننه چشنم دوختنه بود‪،‬‬ ‫جائي كنه پرنده اي بزرگ بنه ماهيگيري مشغول بود‪ .‬جوينده نگاه او را دنبال مني كرد و‬ ‫همنه زيبائي تابسنتان رودخاننه را و تپنه هاي دور دسنت كشمينر را بنه درون مني كشيند‪.‬‬ ‫مسنافر گفنت‪ “ ،‬اي جوينده! روح تنو باري گران را تحمنل مني كنند‪ .‬وجدان تنو عميقا ً در‬ ‫عذاب است‪ .‬فقط من مي توانم تو را رهائي دهم‪ .‬بيا بگذار بارت را بردارم!‬

‫‪7‬‬

‫“ جهانها به نور من برقرارند و به موسيقي من در رقص‪ .‬آدمي به رحمت كلمه خدا‬ ‫زنده اسنت‪ .‬آفريننش هينچ نوري جنز در كالبند خدا هسنتي نمني يابند‪ .‬تنهنا خدا مني توانند‬ ‫حيات بخشد‪.‬‬ ‫“ سنفير روح چون درختني پنر شاخ و برگ اسنت‪ .‬تننه درخنت همان سنفير روح اسنت و‬ ‫شاخ و برگش مريدان او‪ ،‬آيا بي تنه شاخ و برگي را امكان وجود هست؟‬ ‫“ من نمني تواننم عشقم را بنه آنانني عرضنه كننم كه ذهنن حقيري دارند‪ .‬وقتني فرد در‬ ‫حضور آنهائي كننه صنناحب روحيات تحتاننني هسننتند واقننع منني شود‪ ،‬اسننير قوانيننن و‬ ‫عرفيات زمينن مني شود‪ ،‬كنه رابطنه اي بنا خدا ندارنند‪ .‬حقينر ذهنان در باب خداونند در‬ ‫قالب واژه هائي صنميمانه سنخن مني گوينند‪ .‬لكنن صنداي زننگ ناهنجار آن خلوص كاذب‬ ‫بوضوح شنيده منني شود‪ .‬او آرزومننند اسننت كننه خدا را در جهننت مقاصنند خودپرسننتانه‬ ‫خوينش بكار گيرد‪ ،‬امنا افسنوس‪ ،‬كنه اينن رويائي پوچ بينش نيسنت‪ .‬او را از اينجنا بنبر _‬ ‫چون ما چيزي نداريم كه با او سهيم شويم!‬ ‫“ اكنون اين را بدان‪ .‬همه چيز خداست‪ .‬تو سخت باور مي كني كه همه چيز اوست‪.‬‬ ‫در خيالت مطلوبهنا و بنت هنا داري و مني آفرينني‪ ،‬آنگاه باور مني كنني كنه آن خداسنت‪.‬‬ ‫آنهنا تنهنا نشانهاي خدائي هسنتند؛ چون آنهنگام كنه برفراز زمان و مكان و ماوراء همنه‬ ‫آفريننش پرواز كنني‪ ،‬بنه كمال مني رسني و در پايان درمني يابني كنه جنز كمال نسنت و‬ ‫همه چيز در كمال خلصه مي شود‪.‬‬ ‫“ اين خداست‪.‬‬ ‫“ اهريمنن ديگران را برخود مگينر‪ .‬اگنر خاموش و آرام بنشينني‪ ،‬آرامنش و سنكوت تنو‬ ‫بينش از خشنم ديگري در او كار كارگنر مني افتند _ آنچنانكنه راز مقاومنت حقيقني در‬ ‫تظاهر رضايت نهفته است و خرسندي‪.‬‬ ‫“ هنر آنكنس كنه خدا را نچشيده باشند‪ ،‬شيرينن ترينن شهند رحمات آسنماني را نمني‬ ‫شناسد‪.‬‬ ‫“ چنه كسني مني توانند بگويند كنه چنه نسنبتي از حقيقينت امنر چنه در گذشتنه و چنه در‬ ‫آينده _ در خيال نهفته است؟ اما‬ ‫خيال چيست؟ سايه اي از حقيقت قابل لمس‪ .‬آن فكر روح است‪.‬‬ ‫“ هان اي بشنر بنه سنرنوشت خوينش بنگنر‪ .‬تنو چون شعله اي در بادي كنه بنه نخسنتين‬ ‫خينز تندبادي خاموش شود‪ .‬بارهنا پنس از بارهنا تنو هنم چنان زندگني مني كنني‪ ،‬آنگاه‬ ‫بخواب فرو مني روي تنا دوباره تولد يابني‪ .‬يقينا ً تنو هنم چنان بيدار شده و مكررا ً زندگني‬ ‫مي كني‪ ،‬باز هم دوره هائي از زمان را در خواب بسر خواهي برد تا جهان‪ ،‬همه برايت‬ ‫بميرد و جهانهاي فراسوي‪ ،‬خانه ات شوند‪.‬‬ ‫و دسننت آخننر بننه منزلگاه حقيقنني ات در قالب روح قدم بگذاري و براي ابديننت در آن‬ ‫بسر بري‪.‬‬ ‫“ اگر تو نيكوئي خويش را به بردگي بگيري‪ ،‬به تو مي گويم كه پس در خاطر مقدس‬ ‫مننن جايگاهنني نداري‪ ،‬و از درخننت كهننن عشننق ميوه اي بر نتواننني گرفننت‪ .‬چننه منني‬ ‫پنداري؟ اي بشر‪ ،‬تو چگونه مي تواني عشق را از آنكس در ربايي كه طي اعصار بتو‬ ‫عشق ورزيده و تو را ستوده؟‬ ‫“ ماداميكنه جذب نفنس خوينش باشني و غرق در تضادهائي كنه از درون تراوش مني‬ ‫كند‪ ،‬راهي براي پيروزي بر درد يا رهايي از تلخي كرخ كننده نقصان معنوي نداري‪ .‬مي‬ ‫تواني تدريجا ً به فراموشي تن دردهي‪ ،‬همانگونه كه بسيار مردم‪ ،‬اما آن همان پذيرفتن‬ ‫كرخي است يا بلهت خو گرفتن به واقعيت‪.‬‬ ‫“ لكنن اگنر بعوض آن بتوانني بنا درد و غنم آنانيكنه رننج مني برنند‪ ،‬همانطور كنه خوينش‬ ‫رننج كشيده بودي‪ ،‬احسناس همدردي كنني‪ ،‬تنو آنگاه از غنم خوينش رهيده اي و از تضاد‬ ‫درونت‪ ،‬و اين همه با احساس وحدتي دلسوزانه با هر آنچه در قيد حياتست حاصل مي‬ ‫آيد‪ .‬با اين احساس وحدت‪ ،‬صورت پايداري از صلح و شعفي ذاتي به ظهور مي رسد‬ ‫كه فراتر از كشاكش درون توست‪.‬‬ ‫اينها كيفياتي برترند‪ ،‬زيرا حاصل شانه خالي كردن از زير بار علت‪ ،‬يا تدبير قهرمانانه‬ ‫ذهنن در مقابنل ضربنت نيسنت‪ ،‬بلكنه درنتيجنه اسنتيل بر اهريمنن خوينش اسنت آنهنم بنه‬ ‫روش عشقننننننننننننننننني عمينننننننننننننننننق و اغننننننننننننننننننا كننده براي ديگران‪“ .‬‬

‫‪8‬‬

‫آن اهل تبت اينگونه به سخنان خويش پايان داد و در زير نور آفتابي نشست كه دامن‬ ‫زرين اش را بر فراز رودخانه گسترده بود‪.‬‬ ‫صندلهايش را برداشت و به پا كرد‪ ،‬سپس از زمين برخاست و بسوي رودخانه رفت تا‬ ‫با مشتانش جرعه اي آب برگيرد و بنوشد‪.‬‬ ‫جسنتجوگر در سنكوت غرق در تماشنا بود و در شگفنت از خردي عظينم كنه اينن مسنافر‬ ‫ملكوتي با خود مي آورد‪.‬‬ ‫‪-8‬عشق‬ ‫بادي سننرد برگهاي بيدهاي مجنون را آشفتننه منني كرد‪ .‬تكننه هاي ابر درپهنننه آسننمان‬ ‫مسابقه مي دادند‪ .‬ماه همچون قايقي در درياي شب از ساحل تكه ابري مي گريخت‬ ‫و در لنگنر گاه تكننه اي ديگننر پهلو منني گرفنت و نور نقره اي رنگنش را بر سننطح آب‬ ‫رودخانه و زمينهاي حاصلخيزش مي پراكند‪.‬‬ ‫جوينده‪ ،‬رخت بر خويش بركشيد و به آن اهل تبت چشم دوخت كه بي هدف در طول‬ ‫رودخانه اي كه با امواجش‬ ‫نغماتي موزون بر ساحل مي نواخت راه مي پيمود‪.‬‬ ‫او گفنت‪ “ ،‬اي خداوندگار منن‪ ،‬چگوننه تنو را در لطافنت شنب دوسنت مني دارم‪ ،‬بنه ماه‬ ‫نظر مي اندازم و صورت تو را آنجا‬ ‫در خواب مي بينم‪ .‬تو در معشوق مني‪ ،‬و تو در قلب مني‪ ،‬هرگز از نزدم مرو‪ ،‬هرگز‪.‬‬ ‫”‬ ‫ربازارتارز گفنت‪ “ ،‬بنه منن نظنر داشتنه باش‪ ،‬بنه راهنماينت و از او عشنق را طلب كنن‪،‬‬ ‫من مي توانم بتو آرامش و آسودگي روح را عطا كنم! “‬ ‫“ پس اي پير من‪ ،‬بمن عشق بورز و مرا آسايش ده"!‬ ‫مسافر به آرامي لبخندي زد و گفت‪ ”،‬صبر داشته باش پسرم‪ .‬اگر چه دنيا همه از تو‬ ‫مني آويزد تنا خوينت را بهنم آميزد امنا صنبر داشتنه باش‪ .‬آه كنه تنو خوب مني دانني كنه‬ ‫شادي والترين چيز در زندگي توست‪ .‬اما من بتو مي گويم كه تمامي نزاعهاي بين تو‬ ‫و دوسنتان تنو حاصنل بني صنبري و ناشكيبايني توسنت‪ .‬اگنر بردبار باشني‪ ،‬آنگاه زندگني‬ ‫برايت بيشتر آموزش در بر دارد"‪.‬‬ ‫“ اي استاد! با من از عشق بگو"‪.‬‬ ‫ربازارتارز لبخندي زد و گفت‪ ”،‬عشق آرزوست و آرزو يك احساس است‪ .‬بنابراين هر‬ ‫آنگاه كه احساسي عميق بر تو مستولي مي شود‪ ،‬تو چيزي را آرزو مي كني!‬ ‫“ عشنق در حقيقنت مطلق اسنت‪ ،‬امنا مفهوم آن در ارتباط بنا آگاهني فرد تفاوت مني‬ ‫كند‪ .‬هيچ كس شايستگي ندارد كه ادعا كند روح به درجه اي از كمال رسيده كه ديگر‬ ‫جاي شگفتي برايش نمانده باشد‪.‬‬ ‫“ عشنق از مجراي عقيده ظهور نمني كنند‪ .‬از مجراي عمنل ظاهنر مني شود‪ .‬مرجعينت‬ ‫و مقام نمي شناسد‪ ،‬بلكه موضوع دريافت است و فعاليت‪.‬‬ ‫“ شرط رشنند كردن ايجاب منني كننند كننه تمام وجودت را در راه عشننق هننر آنچننه بننا‬ ‫روحنت سنازگار اسنت فداكنني‪ .‬بالترينن درجنه شادي از طرينق درك كردن و همكاري‬ ‫آگاهانه با قانون الهي اكتساب مي شود‪.‬‬ ‫“ اينن عشنق اسنت كنه سنر زندگني را براي اذهان منا بنه ارمغان مني آورد و منا را قادر‬ ‫مي سازد تا شكوفا شويم‪ .‬قانون عشق همه آنچه را كه براي رشد كردن و رسيدن به‬ ‫بلوغ معنوي نياز داري بتو عرضه مي كند‪.‬‬ ‫“ حال اگنر آرزوي عشنق داري‪ ،‬پنس تلش كنن اينن را درك كنني كنه تنهنا راه كسنب‬ ‫عشنق از طرينق دادن عشنق اسنت‪ .‬هنر چنه بيشتنر بدهني‪ ،‬بيشتنر مني گيري؛ و تنهنا راه‬ ‫دادن عشق اين است كه آنقدر خود را از آن پر كني تا از تو لبريز شود و به مغناطيس‬ ‫بدل شوي‪.‬‬ ‫“ هدف از عشق خدا بالترين شكل آفرينش است و تو بايد بداني كه عشق فرد نيز‬ ‫براي هميشنه در تقلي نمايان كردن بالترينن شكنل خلقنت اسنت تنا بدان وسنيله عالي‬ ‫تريننننننننن آرايننننننننش نظام اكتسنننننننناب معنوي را براي روح فراهننننننننم كننننننننند‪.‬‬ ‫“ اي بشنر‪ ،‬چشماننت را باز كنن‪ ،‬و همواره در جسنتجوي عشنق باش‪ .‬آنگاه اسنرار را‬

‫‪9‬‬

‫منني آموزي ‪ ،‬همانگونننه كننه مننن آموختننم؛ فرشتننه تابناك خانننه حقيقننت در خرقننه اي‬ ‫شكوهمنند در مقابلت مني ايسنتد‪ .‬او اسنرار عشنق را آنطور بر تنو نثار مني كنند كنه هينچ‬ ‫كنس قبل ً نكرده‪ .‬امنا اي فرزنند كنجكاو منن؛ احتياط كنن‪ ،‬چون جسنتجوي فرشتنه عشنق‬ ‫كاريسنت بنس خطرناك مگنر اينن كنه خودت را از ارادت و خلوص انباشتنه كرده باشني‪.‬‬ ‫او مي تواند هم تو را نابينا كند‪ ،‬هم بتو عظمت ببخشد‪.‬‬ ‫“ اگر قادر باشي عشق را در تماميتش ببيني‪ ،‬همه چيز را خواهي دانست‪ .‬وگرنه‪ ،‬تا‬ ‫ابد در اين جهان تاريكي و بل زنجير خواهي شد!‬ ‫“ هنگاميكنه از كنارت ميروم اي برگزيده منن‪ ،‬آنگاه كنه در تاريكني شنب دسنت مني‬ ‫اندازي و منن را نمني يابني‪ ،‬آنگاه اسنت كنه بايند بنه آن سنربلنديهائي بيانديشني كنه همنه‬ ‫مي توانست از آن تو باشد‪ .‬چون من تو را به معناي حقيقي دوست مي دارم اگر چه‬ ‫تو هنوز شايسته نيستي كه پاي مرا بشوئي؛ اما من اهل ديار فروتنانم و در مقابل تو‬ ‫تعظيم مي كنم و پايت را مي شويم‪.‬‬ ‫“ پس بيا عشق بورزيم و آنچه را كه از آن تو است بردار و شاد باش‪ .‬امشب اكنون‬ ‫است‪ ،‬و لحظه اكنون است‪ ،‬چون ابديت در همين لحظه فراهم آمده‪.‬‬ ‫“ بوسننه اي از پروردگار بننه نگارسننتان زندگنني نازل منني شود‪ .‬بوسننه هاي او اغلب‬ ‫خراشي بر جاي نمي گذارند مگر بر قلب‪ .‬اما اگر تو گوشه خرقه او را نبوسي‪ ،‬پس او‬ ‫چگونه بوسه هايت را بتو باز گرداند؟‬ ‫“ بنا اطمينان كامنل بتنو مني گوينم كنه اگنر اينن چنينن نكنني مجبور خواهني شند از براي‬ ‫عشق پروردگارت قلب خود را ببلعي و بميري‪.‬‬ ‫“ اينن عشنق اسنت اي فرزندم! عشقني كنه همنه چينز را زيبنا مني كنند‪ .‬آري! و نَفَنس‬ ‫تقدس را بنه خاكني كنه بر آن قدم مني گذاري ميدمند‪ .‬بنا عشنق زندگني پنر از شكوه و‬ ‫سنربلندي بسنوي ابدينت غلطان اسنت؛ صنداي نغمنه اي پنر از عظمنت كنه قدرت اينن را‬ ‫دارد كنه قلب شنونده را بر بالهاي عقابهاي بلنند پرواز اوج دهند‪ ،‬آنجنا كنه بر فراز اينن‬ ‫جهان خاكي است"‪.‬‬ ‫او سنخنانش را تمام كرد و بسنوي بيدهاي لطينف رواننه شند كنه در تاريكني در مقابنل‬ ‫بادهاي سرد تاب مي خورند‪ .‬جوينده برخاست و از پي او روان شد‪.‬‬ ‫‪-9‬معشوق‬ ‫جوينده در تاريكني نشسنته بود‪ ،‬در حاليكنه باد در اطراف او و معشوقنش مني وزيند‪ ،‬و‬ ‫رودخانه نغمه سران راه خويش را بسوي دشتهاي هند ادامه مي داد‪.‬‬ ‫با خود فكر مي كرد‪ ،‬آيا اين خداست كه او و اين زن را كنار هم نهاده تا به سكوت در‬ ‫كنار هنم نشيننند‪ .‬امنا او مني دانسنت كنه اينن چنه خواسنت خدا باشند چنه نباشند‪ ،‬او بنه‬ ‫زودي آنجا را ترك مي كرد‪.‬‬ ‫ً‬ ‫بنا خوينش مني انديشيند كنه آن اهنل تبنت اكنون كجنا مني توانند باشند؟ احتمال در تاريكني‬ ‫شب سرگردان و ذهنش در گير وظائفي كيهاني‪.‬‬ ‫افكار جوينده به دختر بازگشتند‪ ،‬دوباره و دوباره اين فكر بر ذهن او مسلط شد كه‪”،‬‬ ‫ما يكي هستيم‪ .‬چيزي نمي توانم بگويم يا بكنم كه از اين دختر پنهان بماند “ ‪.‬‬ ‫دسنتش دراز شند و موهاي دختنر را لمنس كرد‪ ،‬و ناگهان چشمنش بنه روي او افتاد كنه‬ ‫نور سننتاره در چشمانننش منني درخشينند‪ .‬آنگاه‪ ،‬همانگونننه كننه افكارش در لحظننه اي‬ ‫شروع شده بودنننننننننند ناگاه ايسنننننننننتادند‪ ،‬و جهان در سنننننننننكون فروشننننننننند‪.‬‬ ‫قدمني بنه عقنب برداشنت و بنه بال نگاه كرد‪ .‬ربازارتارز را ديند كنه نزديكشان ايسنتاده‬ ‫بود‪ ،‬دسنت راسنتش بنه علمنت بركنت بال بود‪ .‬او گفنت‪ “ ،‬مني خواهني زندگني باشند ينا‬ ‫مني خواهني مرگ باشند؟ اگنر چنه مرگ جنز شنب زندگني نيسنت‪ ،‬و از درون شنب اسنت‬ ‫كه صبح فرا مي رسد‪ .‬فقط آنهنگام كه روز و شب و زندگي يكي مي شوند‪ ،‬و بدرون‬ ‫همان شكلي كنه در ابتدا از آن صنادر شدنند مكيده مني شونند‪ ،‬هنر دوي شمنا در وحدت‬ ‫بنننننننننننننننننا خدا و بنننننننننننننننننا خويشتنننننننننننننننننن خود خواهيننننننننننننننننند بود"‪.‬‬ ‫جوينده گفنت‪ “ ،‬بسني از براي تنو انتظار كشيدينم اي سنرور منن‪ ،‬امنا عشقمان از براي‬ ‫تنو كاهنش نيافنت‪ .‬بسني انتظار كشيدينم و اكنون پاداش در دسنتمان اسنت‪ .‬يكبار در آن‬ ‫دور دستها تو را طلب كرديم‪ ،‬و تو ما را در خلوت تنها گذاردي‪ ،‬اكنون در طي ساعات‬

‫‪10‬‬

‫شب تقل كرديم تا بتو دست يابيم و دوباره تو را در كنار خود يافتيم‪ .‬پس شادماني مي‬ ‫كنيم چون اين شب با ماست ‪،‬و صوت از آن ماست چون تو در مقابل مائي‪“ .‬‬ ‫سنفير گفنت‪ ”،‬اي محبوبان منن مرا بجوئيند‪ .‬از فراز خلينج زمان در جسنتجوي منن بر‬ ‫آئيد‪ .‬دستهايتان را در دست من بگذاريد تا شما را به خدا رهنمون شوم؛ به پدر مطلق‬ ‫كنننننننه حاضنننننننر مطلق اسنننننننت و قادر مطلق و بر همنننننننه چينننننننز واقنننننننف"!‬ ‫دسنتهاي هنر دوي آنهنا را در دسنت گرفنت‪ ،‬بنه زمينن نشسنت و گفنت‪ “ ،‬شاهينن را در‬ ‫آسنمان بنگريند‪ .‬او آسنمان را مني نوردد‪ ،‬بر فراز باد اوج مني گيرد و چشمنش بدنبال‬ ‫قرباني خويش است‪ .‬آيا تو در مقابل پنجه هاي شاهين فناناپذير هستي؟ و ليكن‪ ،‬تو به‬ ‫نان پرقوٌت زمين زنده اي‪ .‬نه‪ ،‬تو مي بايد كه به پروردگار روي كني و از او طلب قوت‬ ‫و غذا كني تا حيات را در تو دوام دهد‪.‬‬ ‫“ اي مرد‪ ،‬تنو بنه زننت بني حرمتني كرده اي‪ .‬مرا ببخنش اي خدا‪ ،‬امنا مرد تنهنا زن را‬ ‫توسنط گرفتار كردن قلب وي و آنگاه ترك عشق او شكسته است‪ .‬آه و افسنوس‪ ،‬اما‬ ‫بگذار تننا مننن درون قلب زن را نظاره كنننم و بننبينم آن عشقنني را كننه او براي مرد‪،‬‬ ‫شوهر‪ ،‬فرزند و عاشقش دارد‪ .‬اي خدا‪ ،‬اين فقط باز تاب عشق تو است‪.‬‬ ‫“ اي زن‪ ،‬چراغ تنو بني روغنن نمني سنوزد؛ و مرد نمني توانند بدون زن زندگني كنند‪.‬‬ ‫هيچيك از شما نمي تواند بدون ديگري زندگي كند و هيچيك بي خدا نتواند زيستن! تنها‬ ‫اوست كه در واقع روح بزرگي است كه به روشنائي معنوي‬ ‫تابناك است!‬ ‫“ نيرو‪ ،‬زيبائي‪ ،‬قدرت و هر آنچه براي بشر عزيز است چيزي نيست به جز حبابي از‬ ‫كنف‪ .‬آينا بجنز اينن اسنت كنه بلنند همتني نردبانني بني پايان اسنت كنه توسنط آن بنه هينچ‬ ‫ارتفاعي دست نمي يابي تا روزيكه آخرين پله هاي آنرا نصب كني؟ ارتفاعات به جز به‬ ‫ارتفاعات بالتر نمي انجامد‪ ،‬و بر پلكان اين نردبان محل توقف و تنفسي نيست‪ ،‬چون‬ ‫عدد آنهنا بنه شمار نمني آيند‪ .‬زندگني تيره مني شود و ديگنر ننه بنه كار سناختن سناعات‬ ‫خوشي و استغناي لذت مي آيد و نه مي تواند لحظه اي آرامش خاطر حاصل كند‪.‬‬ ‫“ اي فرزندان منن! آينا پايانني براي خرد وجود دارد تنا اميدوار باشيند كنه بدان دسنت‬ ‫يابيد؟ آيا خرد چيزي است به جز آرزوئي بي پايان كه روز بعد از روز‪ ،‬به آگاهي ات در‬ ‫مني آويزد تنا تنو را بدان وادارد كنه پني دانشني پوچ باشني كنه فقنط باعنث ارضاي ذهنن‬ ‫مي شود؟ پس آيا بهتر نيست كه به خدمت پروردگارت در آئيم تا لقمه اي از سفره او‬ ‫برگيرينم؟ اينن چنينن بشنر مني توانند نظري بنه روي پروردگار بياندازد تنا اينكنه از آن‬ ‫محروم باشند‪ .‬امنا هيهات اي فرزنداننم‪ ،‬افسنوس كنه وقنت آن فرارسنيده كنه بشنر در‬ ‫شكار خدا برآيد؛ او همه جا بدنبال خدا مي گردد مگر آنجائيكه من واقعا ً هستم!‬ ‫“ اي بشر؛ من واقعا ً كجا هستم؟ پس بتو مي گويم كه من در قلب معشوق تو جاي‬ ‫دارم‪ .‬آنجا بدنبال من بگرد اي پسر!‬ ‫“ پس اي فرزندان من بگذاريد تا اين اصل عظيم را بر شما فاش كنم‪ .‬عشق انساني‬ ‫آنست كه از نفس مي گويد؛ عشقي خودخواهانه كه در عوض آنچه نثار مي كند چشم‬ ‫داشت دارد‪.‬‬ ‫“ و عشنق الهني آنسنت كنه هينچ پاداشني باز نمني طلبند‪ .‬آنهنگام كنه هنر دوي از عشنق‬ ‫ديگران سنرشار شويند‪ ،‬عشقني كنه براينش مهنم نيسنت چنه اتفاقني براي خودت مني‬ ‫افتد‪ ،‬آنگاه شما صاحب عشق الهي هستيد‪.‬‬ ‫“ آنهنگام كه يكديگر را آنچنان دوست داشته باشيد كه فرقي نكند آن ديگري چه مي‬ ‫كند‪ .‬آنگاه به عشق بلشرط دست يافته ايد‪ ،‬و آن عشق فراتر از طبقات جهان خاكي‬ ‫است‪.‬‬ ‫“ آنگاه در مي يابي چگونه به من عشق بورزي‪ ،‬به خداي خودت و پروردگارت"‪.‬‬ ‫گورو از سخن با ايستاد‪ ،‬دستان آنها را رها كرد و بر خواست‪ ،‬در حاليكه چشمانش به‬ ‫تاريكنني هننا خيره شده بود‪ .‬چشمان عظيننم و سننياهش چون گلوله هائي از آتننش در‬ ‫تاريكي مي درخشيدند‪ .‬سپس او چرخي زد و بسوي رودخانه پر همهمه قدم برداشت‪،‬‬ ‫با پيكري خدا گونه در شبي پرباد‪.‬‬

‫‪11‬‬

‫‪ -10‬زندگننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننني‬ ‫نقنش هاي زائيده از نور از ميان برگهاي درخنت عظينم بلوط بنه روي جوينده مني باريند‬ ‫كه زير پوشش اين درخت نشسته بود و چشم بنه دختر دوخته بود كه پا در آبهاي كم‬ ‫عمق كنار رودخانه قدم مي زد‪ .‬در نزديكي شان آن مسافر روح به نظاره مشغول بود‬ ‫لحظه هائي در زندگي او وجود داشتند كه جوينده خويش را در اوج خلسه مي يافت‪.‬‬ ‫نشانننه اي آشنننا عاطفننه اش را مهميننز كرد‪ .‬نور آفتاب بننه شيريننني در بسننتر مرغزار‬ ‫آرميده بود‪ ،‬و چشننم انداز رودخانننه و قله هاي پننر برف كوههننا جهاننني گاه تهنني‪ ،‬گاه‬ ‫مسكون‪...‬‬ ‫او در آرامش بود و از درون از شوق آكنده‪ ،‬چون اين خدا بود‪ ،‬خداي زيبا!!!‬ ‫او گفت‪ ”،‬اي سرور من‪ ،‬همانا بودن‪ ،‬داشتن‪ ،‬و جستجو كردن پاسخ آنست كه من در‬ ‫طلبنش هسنتم‪ .‬آينا تنو حاضري از همنه چينز چشنم پوشني تنا آنرا كسنب كنني؟ آينا آن‬ ‫خداسنت؟ چگوننه مني تواننم بداننم؟ تمام آنچنه مني تواننم بگوينم اينن اسنت كنه اشتياقني‬ ‫دروني است از براي داشتن‪ .‬از براي بودن"‪.‬‬ ‫آن اهل تبت پاسخ داد‪ “ ،‬تو در طلب آني كه قانون باشي برخويشتن‪ .‬تو آرزومند آني‬ ‫كه جز در مقابل خدا مسئول نباشي‪ .‬آنهنگام كه بدان برسي _ چون با خدا يكي شدي‬ ‫آنگاه تو فقط در تبعيت از قانون درون زيست مي كني‪“ .‬‬ ‫“ سنرور منن شبهنا را در جسنتجوي تنو بنه صنبح رسنانيده ام‪ .‬منن در چهره كودكان در‬ ‫سنرزمينهاي بيگاننه تنو را جوينا شده ام و بنا واعظينن جهانهاي ناشناختنه سنخن گفتنه ام‪.‬‬ ‫تنو را در غروب آفتاب اقيانوس آرام جسنتجو كرده ام و در تبنت‪ ،‬آنجنا كنه ينخ و برف بر‬ ‫سرزمين هايش حكم مي راند‪.‬‬ ‫“ من از تمام جهان سؤال كردم‪ ،‬اي سرور من؛ و در سرزمين تبت تو را جويا شدم‪.‬‬ ‫به تو التماس كردم كه مرا با خود ببر‪ .‬من در رنج زيسته ام‪ .‬آيا اين اراده توست كه‬ ‫در اينن طبقنه پژمرده شوم و فرسنوده؟ آينا هرگنز بنه منن نخواهني گفنت كنه حقيقنت‬ ‫چيست؟ و جهان نور؟ “‬ ‫دختنر چشنم بنه آنهنا دوختنه بود بنا نگاهني پنر از شوق و شدت‪ .‬بنه محنض اشاره اسنتاد‬ ‫تبتني‪ ،‬او هنم چون آهويني بنه جلو پريند و پينش آمند و در كنار او در سنكوت ايسنتاد و‬ ‫چشمانش را به زير دوخت‪.‬‬ ‫“ با شما اين چنين مي گويم‪ .‬به زبان معما سخن مي گويم‪.‬‬ ‫“ پلنگ گرسنه است‪ ،‬اما او نمي تواند غذايش را به چنگ آورد چون آهو از او تيزتر و‬ ‫چابك تر است‪ .‬پس هم اين چنين است اي استاد من! كه آدمي هست كه عمق روح‬ ‫خود گرسنه و تشنه كلم من است‪ ،‬آنكه غرشهاي مغرورانه اش نمي تواند مرا بسوي‬ ‫اش بكشاند‪.‬‬ ‫“ نه انسان و نه پلنگ به انتظار مي نشيند تا روح را بدست آرد‪ .‬هيهات‪ ،‬تو هيچ نمي‬ ‫تواني كردن‪.‬‬ ‫“ گفته اند كه پلنگ ارباب جنگل است‪ .‬آيا او پادشاه جهان وحش است؟ پس به من‬ ‫بگو كه آيا او مي تواند بر فيل پيروز شود؟ مي تواند از زيركي روباه سبقت گيرد؟ يا‬ ‫از دويدن غزال؟ هرگز‪ ،‬پس او سلطان جنگل نيست‪ .‬چون او با ترس حكم مي راند‪.‬‬ ‫“ پس هر آنكس بي عشق حكومت مي كند محكوم به نيستي است‪ .‬و بتو مي گويم‪،‬‬ ‫كننه تمامني غرورت و خودسنتايي ات بيهوده اسنت‪ .‬تننو بايند تناسننخ پنس از تناسنخ در‬ ‫جستجوي من باشي‪ ،‬تا روزي كه انسان شوي و پس از آن يك استاد‪.‬‬ ‫“ اكنون‪ ،‬اي اسنتاد منن‪ ،‬شمنا هنم چون آن پلننگ آكنده ايند از اعتماد بنفنس‪ .‬و چنه درد‬ ‫عظيمني برايتان منظور شده؟ نفنس حقيرتان را از خود بتكان‪ ،‬هنم چون سنگي كنه آب‬ ‫را از پوسنتش و بنه او بگنو كنه از تنو دور شود‪ .‬حال بنه منن گوش كنيند‪ .‬آن مناعنت طبنع‬ ‫چيزي جنز نفنس نحينف تنو نيسنت كنه پشنت انبوه شاخنه هاي خود پرسنتي و ناشكيبائي‬ ‫پنهان شده‪ .‬خوشحال باش تا آنرا با يكديگر از تو دور كنيم‪.‬‬ ‫“ سوگماد كانون تمامي چيزهاست‪ ،‬و ذهن تو در تمام دقيقه ها و ثانيه ها بايد در آن‬ ‫بسنر برد؛ تنو بايند بنه منن ايمان داشتنه باشني‪ ،‬بنه اسنتاد‪ .‬اينن چنينن منن آنچنه را كنه سنه‬ ‫نكاي رومي گفت تكرار مي كنم‪ “ ،‬والترين انسانها آنست كه با عزمي شكست ناپذير‬ ‫انتخاب درست كند"‪.‬‬

‫‪12‬‬

‫“ قلب بايند كنه مشتاق و آرزومنند خدمنت بنه خدا باشند؛ از طرينق عشنق‪ ،‬و در همنه‬ ‫جهانهاي خدائي همانگونه شناخته شده باشد؛ چون هيچكس قادر نيست عشق را از او‬ ‫منع كند‪.‬‬ ‫“ چهره بننه آسننمان دوختننه خاك شخننم زده كار پروردگار اسننت‪ .‬او آنجننا درون پسننت‬ ‫ترين كرمهاست‪ ،‬و خويش تو نيز مانند آن مخلوق نحيف است‪ .‬پس مفتخر نباش و بر‬ ‫اينن اعتقاد باش كنه تنهنا خوينش دروننت اسنت كنه خداسنت‪ .‬اينن چنينن‪ ،‬منن در دو روي‬ ‫سكه سخن مي رانم _ تو خدا نيستي‪ ،‬كرم خاكي هم نيستي‪ ،‬هيچ نيستي‪.‬‬ ‫“ آه اما اين چنين سردرگم مباش‪ ،‬چون اين تنها بازي ماياست با كلمات‪ .‬خدا قدرت‬ ‫اسننت‪ .‬هوشيار مطلق _ حاضننر مطلق‪ .‬ايننن هننا نشانهاي خدا هسننتند‪ ،‬امننا خود خدا‬ ‫نيستند‪ ،‬او نيستند‪ .‬واقعيت حقيقي منشاء الهي است‪ .‬بنابراين‪ ،‬براي يكي شدن با خدا‬ ‫بايد جزئي بشوي از سرچشمه حقيقت‪ ،‬نه قدرت‪.‬‬ ‫“ بنابراين‪ ،‬وحدت تو با خدا اينست كه ابزار قدرت او باشي‪ ،‬و نه خود خدا‪ .‬براي يكي‬ ‫شدن با خدا‪ ،‬تو بايد كه به خانه حقيقي ات بازگردي‪ ،‬در شكل روح‪ .‬اين زندگي است!‬ ‫مي بيني؟ “‬ ‫لبخننند زنان‪ ،‬تبتنني دو انگشتان خود را بننه علمننت پيروزي بال گرفننت و بسننوي سنناحل‬ ‫شني رودخانه پر زمزمه روان شد‪.‬‬ ‫جسننتجو گننر رو بسننوي دختننر كرد كننه كنارش ايسننتاده بود و عشننق او را دينند كننه در‬ ‫چشمانش مي درخشيد‪.‬‬ ‫‪-11‬اصل جاويدان‬ ‫رودخاننه جلجنل كنان و زمزمنه كنان از كنار سناحل بنه پينش مني تاخنت‪ .‬درختني بسنان‬ ‫شبحني تارينك در آسنمان شنب بر روي رودخاننه خنم بود‪ .‬از ميان شاخهاينش روزننه اي‬ ‫بسننوي آسننمان گشود تننا سننتاره اي درخشان را از ميان انبوه برگهايننش بر جوينده‬ ‫بنمايد‪.‬‬ ‫جوهنر آنچنه مشاهده مني كرد‪ ،‬آتشني بر افكارش انداخنت و لحظنه اي بعند چشنم انداز‬ ‫درون بصنورت نوري تابناك و سنفيد بر او باز شند تنا بنه او جهانهاي بيشمار را يكني پنس‬ ‫از ديگري پس از ديگري نشان دهد‪.‬‬ ‫شوقي عجيب در روح او برخواست و خونش به شرابي بدل شد كه رقصان و چشمك‬ ‫زنان از ميان شريانهايش مي گذشت‪.‬‬ ‫نگاهي به سوي ديگر انداخت و آن اهل تبت را ديد كه در تاريكي بسويش مي آمد تا‬ ‫در كنارش در آينننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننند‪.‬‬ ‫جوينده گفت‪ ”،‬سرورم‪ ،‬تو آن كه من هميشه در جستجويش بودم تو جوهر و ضمير‬ ‫شادي من هستي “ ‪.‬‬ ‫مسنافر پاسنخ داد‪ ”،‬اي جوان‪ ،‬جهانهاي درون تنو در گردشنند‪ .‬تنو عالمني صنغيري در‬ ‫مدار عالمي كبير‪ .‬تنها خدا را بجوي‪ ،‬و نه هيچ چيز ديگر “ ‪.‬‬ ‫“ سروم! من از عشق تو آغشته ام “ ‪.‬‬ ‫ربازارتارز لبخندي زد‪ “ ،‬كلمات مظهر معناهاي پهنانند‪.‬‬ ‫“ قدرت الهي‪ ،‬معنائي پنهان است‪ .‬كه در برگيرنده نيروهائي است كه زندگي روزانه‬ ‫بشر را شكل مي دهند‪ .‬تو بمانند‬ ‫ماهي هائي هستي كه در دريا بسر مي برند‪ .‬يا از خدا اطاعت كن يا رنج بكش"!‬ ‫جوينده التماس كرد‪ “ ،‬اي سنرورم! بنا منن سنخن بگنو و خرد خوينش را بر منن ارزانني‬ ‫دار"‪.‬‬ ‫“ از سوي تو فراست و آرامش الهي بر جهان مي تابد‪ ،‬زيرا كه تو مظهر منفرد شدن‬ ‫خدائي‪ .‬كتب آسماني از تولد مسيح‬ ‫سنخن مني گوينند كنه در كالبند طفلي از باكره اي زاده مني شود‪ .‬هنر نينت الهني كنه از‬ ‫روح يا ذهن بر مي خيزد از پهنه اقيانوس عشق و رحمت خدائي زاده مي شود‪ ،‬و اين‬ ‫چنينننننن اسننننت كنننننه نيتنننني اسننننت از جانننننب خدا جهنننننت خينننننر نوع بشنننننر‪.‬‬ ‫“ خدا‪ ،‬حيات اسنت‪ ،‬بنابراينن خدا هسنتي اسنت‪ ،‬و خدا آگاهني اسنت‪ .‬اينهنا نشاننه هاي‬ ‫خدايند‪ ،‬هستي واقعيتي ليزال است كه آفرينش در درونش نقش مي گيرد‪.‬‬

‫‪13‬‬

‫“ عشق خدا را تو به ارتفاعات شكوهمندي صعود مي دهد كه از آنجا بر همه چيز اين‬ ‫جهان تسلط مي يابي‪ .‬او به اين منظور هستي دارد كه واقعيت در آن به هست برسد‪.‬‬ ‫“ پنس بنا تنو مني گوينم‪ ،‬اينن پسنرم‪ ،‬كنه راز شادي حقيقني از آن اوسنت كنه چشنم بنه‬ ‫پاداش ندوختنه باشند‪ .‬از خود گذشتگني كامنل‪ ،‬فردي مني سنازد كنه شكوه خوينش را در‬ ‫خدا مي يابد‪ .‬تمام آنچه را كه داري به ايثار بگذار و خواهي ديد كه چگونه بسويت باز‬ ‫مني گردد‪ .‬همنه مصنالحي كنه جهنت بننا كردن خاننه ات در اينن جهان و بهنم چنينن در‬ ‫جهانهاي ملكوتي درون نياز داري از درونت صادر مي شود‪ ،‬از مركز خدائي درون قلب‬ ‫تو‪.‬‬ ‫“ بنابر اينن‪ ،‬بنا مهربانني‪ ،‬هنم صندائي و بخشايندگني عشنق بورز‪ ،‬و در وحدت روح بنا‬ ‫خدا‪.‬‬ ‫“ تجربه خرسندي و حظ اشتياق در آرامش است كه حاصل مي شود‪ .‬اين خرسندي‬ ‫در برگيرنده نوعنني هشياري اسننت از رهاينني جسننتن از پريشاننني و تقل‪ .‬هنگاميكننه‬ ‫تغييرات پايان مني پذيرنند منا از اندوه تهني بودن رننج مني برينم و بنه اقدامني تازه روي‬ ‫مي كنيم‪ .‬اين همان انگيزه روح است در جستجوي خدا‪ .‬اين چنين‪ ،‬با تو مي گويم‪ ،‬ما‬ ‫از هدف باز نمني ايسنتيم‪ ،‬بلكنه نگاهمان بنه جلو‪ ،‬در جسنتجو فهنم بيشتنر خدا بنا عمقني‬ ‫سهمناكتر و نفوذ عميقتر ذهن‪ ،‬قلب و روح پيش مي تازيم‪.‬‬ ‫“ پنس بتنو اينن را گوشزد مني كننم كنه سنه اصنل جاويدان اكنكار روش درسنت فهنم‬ ‫خداست‪ ،‬دانشي است از خدا و دانشي است از آفرينش خدا‪.‬‬ ‫“ اين اصل ار فهم كن و آنگاه تو در چشم پدر مقدس حقيقي بزرگ مي شوي‪.‬‬ ‫“ اينن را منن بنه تنو قول مني دهنم‪ .‬اگنر در جسنتجوي خدا درون خوينش بگردي‪ ،‬نيتهاي‬ ‫تنو محقق خواهنند شد‪ .‬اينن تنها به خود تو بسنته است‪ ،‬چون هنر آدمي راهني اسنت بر‬ ‫خوينش‪ .‬عيسني خطاب بنه مريداننش گفنت‪ ،‬منن راهنم و حقيقنت “ ‪ .‬لكنن او از جاننب‬ ‫آگاهي مسيحا اين را اداء مي كرد نه از جانب عيساي آدم وش‪.‬‬ ‫“ بهم چنين من با تو‪ ،‬اي پسرم‪ ،‬از بالترين طبقه خدائي سخن مي گويم نه از مرتبه‬ ‫يك فرد‪ .‬خدا اينجاست‪ ،‬باين منظور كه تو طلبش كني‪ .‬تو به هيچ بشري نياز نداري كه‬ ‫تنو را نشان دهند‪ ،‬مگنر بنه اسنتاد‪ .‬در درجنه اول تنو خوينش را نياز داري تنا آنرا براينت‬ ‫واقعيت سازد‪.‬‬ ‫“ هرچه بيشتر از حضور مركز خدائي درونت آگاه مي شوي‪ ،‬بيشتر مي فهمي كه اين‬ ‫خويش تو است كه نور است و كالبد جز گسترشي از خود تو نيست كه به اين منظور‬ ‫سنننننننننننناخته شده تننننننننننننا تننننننننننننو را در ايننننننننننننن جهان متجلي كننننننننننننند‪.‬‬ ‫“ هرچه بيشتر اين آگاهي افزايش مي يابد بيشتر به وجودي بدل مي شوي ملكوتي‪،‬‬ ‫و همانقدر بيشتنر مني دانني‪ .‬هنگاميكنه آگاهني كامنل از وجود متعال حاصنل كنني كنه در‬ ‫خويننننننش تننننننو اسننننننت‪ ،‬بيشتننننننر بننننننه آن هسننننننت متعال بدل منننننني شوي‪.‬‬ ‫“ تا همين جا تو را بس “ ‪.‬‬ ‫او به سخن پايان داد و به رودخانه تاريك و نجواگر خيره شد‪ .‬انعكاس آسمان در سطح‬ ‫آب بمانند نوري بود كه ذرات زرين و درخشان در آن افتاده باشند‪.‬‬ ‫آن اهل تبت بدرود گفت و دور شد‪.‬‬ ‫جوينده در تاريكني زينر درخنت پاسنخي را نجوا مني كرد‪ .‬روح او گويني ناگهان آزاد شده‬ ‫بود‪ ،‬و در حال تجربه آرامشي عميق بود كه از درون تاريكي به نور در مي آمد‪.‬‬ ‫ناگاه احسنناس كرد در روح آزاد شده‪ ،‬در دامان شننب نشسننت و بننه زمزمننه رودخانننه‬ ‫گوش سپرد‪.‬‬ ‫‪-12‬قانون خويشتن‬ ‫جوينده در طول رودخاننه قدم مني زد‪ ،‬در شگفنت از حالتني كنه بر ذهننش غالب شده‬ ‫بود‪ .‬جريان سننهمگين آب‪ ،‬در حاليكننه نغمات زيبايننش را نجوا منني كرد از كنارش منني‬ ‫گذشننننننننننننت و سننننننننننننينه سنننننننننننناحل را شسننننننننننننتشو منننننننننننني داد‪.‬‬ ‫قايقها در گستره وسيع آب در حركت بودند‪ ،‬در حاليكه آفتاب تابناك برفراز آبي كه از‬ ‫چرخشهايشان تراوش مني كرد مني درخشيند‪ .‬صنداي پرطنينن سنوتها در ميان تپنه هنا ي‬ ‫بلنند مني پيچيند و در آنسنوي سناحل دوردسنت‪ ،‬چشمنش بنه لنگنر گاهني افتاد كنه در آن‬

‫‪14‬‬

‫قايقهاي سننفيد و برازنده اي پهلو گرفتننه و مردماننني مشغول بار كردن آنهننا بودننند‪.‬‬ ‫رو به گورو كرد گفت‪ ”،‬مي تواني فكر كني كه زندگي بيش از اين لحظه اي نيست‬ ‫كه در آنيم؟ آنگاه كه انگار عشق و شعف به اين جهان مي شتابد تا آنرا تهي يابد؟‬ ‫“ در شب معشوقم را در خواب يافتم در كنارم كه روياي جهاني را داشت كه به لمس‬ ‫عشنق در آمده بود‪ .‬آرام دسنت مرا حنس كرد كنه او را نوازش ميداد‪ .‬آن را بگرفنت و‬ ‫بر خوينش فشرد‪ .‬اي اسنتاد‪ ،‬آينا زندگني مني توانند جنز اينن نباشند؟ مرا بگنو اي معلم‬ ‫بزرگ من"!‬ ‫“ رودخانه عظينم با صنداهايش و سيلن آبنش و اصنوات خواب آلودش و سنتوهايش بنه‬ ‫درون ذهنن او جاري شند‪ ،‬گوئي همنه بخشني از خود او بود‪ .‬او زمينن را ديند كنه آنجنا‬ ‫گسترده به شده بود‪ ،‬با آن افق آبي رنگش كه در مهي دلربا در دامان كوهها و ساحل‬ ‫خودنمايي مي كرد‪.‬‬ ‫آن اهنل تبنت گفنت‪ ”،‬آري تنو در جسنتجوي خوينش برتري از مجراي اك‪ .‬آرزوي منفرد‬ ‫تنو تعيينن كنده ترينن عامنل در تجربنه تنو اسنت‪ .‬علت نخسنتين همنه تفكرات آفريننده و‬ ‫جستجو گر خدا‪ ،‬اولين انتخاب فكر است‪ .‬اولين انتخاب فكر موقعيتها و شرايطي خدا‬ ‫گوننه مني آفرينند‪ .‬تجربيات تنو چيزي نيسنتند كمتنر ينا بيشتنر از انتخاب فكرهاينت كنه بنه‬ ‫مرحله ظهور مي رسند‪ .‬نظام خلقت هميشه بدينگونه از طبقات معنوي به ذهني و از‬ ‫آنجا به موقعيتها و شرايط منجر مي شوند “ ‪.‬‬ ‫“ آري‪ ،‬سنرورم‪ ،‬امنا امروز منن توانسنتم ينك نظنر از آن ابر روح عظينم را در ابدينت‬ ‫بننبينم‪ .‬مننن تلشهاي نوع بشننر را ديدم و عنان تقديننر زميننني شان را كننه دردسننت‬ ‫اشخاصننني اسنننت كنننه كنترل زندگننني آنهنننا را و جريان قدرتهنننا را بدسنننت دارنننند"‪.‬‬ ‫اهنل تبنت تبسنم كنان پاسنخ داد‪ “ ،‬الهام تنو ينك حقيقنت را بنه غفلت واگذاشنت‪ ،‬اينكنه‬ ‫روح پرهيبت تر از فضاست‪ ،‬نيرومندتر از زمان است‪ ،‬عميق تر از درياهاست و بلندتر‬ ‫از ستاره ها‪.‬‬ ‫“ كلم خدا براي زحمتكشان نان و شراب است‪ .‬هيچ بشري نمي تواند همنوع خويش‬ ‫را همواره در يوغ خويش حقير خود نگاهدارد‪ ،‬زيرا روزي فراخواهد رسيد كه پروردگار‬ ‫ظاهنننر ميشود و آنگاه آرزوهاي نحينننف و اراده بقدرتهاي خوينننش حقيرش چون چاله‬ ‫آبهائي در مقابل آفتاب سوزان خشك مي شوند‪ .‬آنانكه از راه خدا باز نگهداشته شده‬ ‫بودنند‪ ،‬بسنوي او مني رونند و روحني كنه عنان ديگري بدسنت گرفتنه بود مني بايند كنه‬ ‫درسي بياموزد‪.‬‬ ‫“ اينن چنينن منن در اينن جهان بر بشنر بيگاننه ام‪ ،‬او چشنم بنه منن ندار بلكنه بنه طلب‬ ‫قدرت چشننننننننننننننننننننننننننننم دوختننننننننننننننننننننننننننننه اسننننننننننننننننننننننننننننت‪.‬‬ ‫“ معهذا من به اين عشق مي ورزم‪ .‬پس از تو مي پرسم اي پسرم‪ .‬چه توشه معنوي‬ ‫براي خود اندوخته اي كه در راه سفرت پس از ترك اين جهان بكار آيد؟‬ ‫“ باز با تو به زبان معما سخن مي گويم‪ .‬لكن به گوش آنكس كه ياراي شنيدن حقيقت‬ ‫را دارد هيچكدام از سنخنان منن معمنا نمني مانند‪ .‬كلمات حقيقنت انند و فناناپذينر‪ .‬در‬ ‫خصنوص كلم خدا هينچ چينز معمول و متعارف و جود ندارد و براي جسنتجوگر خدا منن‬ ‫به كلم خدا سخن مي گويم ‪.‬بنابراين‪ ،‬مي گويم كه هر كلمي كه بنام خدا اداء شود‪،‬‬ ‫پيام علت الهي را بازگو مي كند‪ .‬پس گوش فراده و فهم كن “ ‪.‬‬ ‫“ خرسننند باش و بگذار ذهنننت چون رودي كننه در مقابننل ديدگانننت اسننت روان باشنند‪،‬‬ ‫همواره روي به پيش‪ ،‬بسوي اقيانوس و در عين حال از هيچ چيز متاثر نيست‪.‬‬ ‫“ زندگني هنم چون رودخاننه اسنت_ ينك تداوم‪ ،‬تولد بعند از تولد و مرگ پنس از مرگ‪.‬‬ ‫تنهنا بني تفاوتني اسنت كنه بعنوان ابزار جداسنازي بكار مني آيند‪ .‬ننه عشنق بورز و ننه‬ ‫نفرت‪ ،‬بلكه خويشتن دار باقي بمان‪ ،‬در درونت زندگي كن و از براي خدا‪.‬‬ ‫“ تو خودت مشكل خويش هستي‪ .‬بايد بفهمي كه ابتدا بايد به اين عمل كني كه راز‬ ‫خوينش كوچكنت را كشنف كنني‪ ،‬پينش از اينكنه بتوانني راز خدا را دريابني‪ .‬اينن قانون‬ ‫خويشتن است‪ ،‬قانون خدا‪ .‬بنابراين‪ ،‬بتو مي گويم‪ ،‬تا روزي كه خويش كوچك درونت‬ ‫را فتح نكردي و معمايش را حل نكردي‪ ،‬در جستجوي خدا بر نخيز ‪.‬‬ ‫“ ادعاي رسنتگاري نكنن تنا روزي كنه شايعنه هنا هنوز مني تواننند تنو را جلب كننند؛ تنا‬ ‫روزيكنه تقصنيرات ديگران بينش از آن خودت موجنب نگرانني ات مني شونند‪ ،‬هنوز بر‬

‫‪15‬‬

‫مشكننننننننننننننننننننننل خويننننننننننننننننننننننش كوچكننننننننننننننننننننننت فائق نيامدهاي"‪.‬‬ ‫ربازارتارز ادامننه داد‪ “ ،‬مننن شخصنني از گذشتننه هاي توام‪ ،‬كننه اكنون در وجودت جاي‬ ‫گرفتننه ام‪ .‬هراسننان مباش حكمننت مننن فراسننوي درك حواس فناپذيننر اسننت‪ .‬اك را‬ ‫فراگير‪ ،‬آن راه حقيقي است‪ .‬خردمند باش و طريق اك را پيروي كن"‪.‬‬ ‫سننكوت در اطرافشان نشسننته بود و آب رودخانننه بننه نرمنني بننه شنهاي سنناحل منني‬ ‫نواخت زمزمه اي مي كرد كه به درون روح جوينده نفوذ مي كرد و عميق تر به مركز‬ ‫عرفان قلب او مي شد‪.‬‬ ‫‪-13‬موعظه اي بر لب رودخانه‬ ‫مردي به كنار رودخانه آمد و در مقابل ربازارتارز نشست‪ ،‬مردي ديگر از پي او آمد و‬ ‫بعنند مردي ديگننر و مردي ديگننر‪ ...‬تننا جمعيتنني شدننند كننه تعظيننم كردننند و بننه احترام‬ ‫نشستند‪.‬‬ ‫و جوينده نگاهي به آن انداخت‪ ،‬به آن اهل تبت روي كرد و گفت‪ ”،‬اينها از حكمت تو‬ ‫آگاه شدند و آمدند تا به سخنانت گوش دهند"‪.‬‬ ‫پيرمردي لغر و ژنده پوش برخاست و گفت‪ “ ،‬آري‪ ،‬با ما سخن بگو‪ ،‬اي روح عظيم‪.‬‬ ‫به ما ذره اي از خرد آن صاحب كرامت را كه ما در پي اش هستيم عطا كن"‪.‬‬ ‫گورو لبخندي زد پاسنخ داد‪ “ ،‬بشنر هميشنه در جسنتجو اسنت و چينز نمني يابند‪ ،‬چون‬ ‫زندگني ننه بنا تولد آغاز مني شود و ننه بنا مرگ بنه پايان مني رسند‪ .‬بشنر گرسننه كمال‬ ‫است‪ ،‬او در جستجوي خداست‪ .‬اما او چگونه مي تواند بدون ياري يك خدا مرد خدا را‬ ‫بيابد‪ ،‬آنهم در يك فرصت بيست ساله‪ ،‬صد ساله يا هزار ساله؟ اگر مرده باشي او تو‬ ‫را باز مني آورد تنا در جسنتجويش درآيني‪ .‬مكررا ً او موجنب مرگ تنو مني شود‪ ،‬و باز هنم‬ ‫تو را باز مي گرداند‪ .‬لكن دست آخر‪ ،‬او همه روحها را جهت مردن جمع مي كند و آنها‬ ‫را سنوي اقلينم بهشنت رهنمون مني شود‪ .‬مرد ژنده پوش گفنت‪ “ ،‬اي روح بزرگ‪ ،‬منن‬ ‫تنو را در خواب ديده ام‪ .‬اينن رؤينا چنه بود كنه در شنب هنگام كنه روي بنه آسنمان دوختنه‬ ‫بودم بر من ظاهر شد؟ از خدا پرسيدم كه كجاست پسر تو؛ و اكنون تو را مي يابم “ ‪.‬‬ ‫ربازارتارز بنا لبخنند بر لب گفنت‪ “ ،‬همنه منا پينش از اينن يكديگنر را ملقات كرده اينم‪.‬‬ ‫قرنهنا پينش زينر درخنت انجينر هندي‪ ،‬همگني شمنا نشسنتيد و بنه سنخنان منن گوش فرا‬ ‫داديند‪ .‬در سنرزمينهاي بيشمار‪ ،‬اينجنا در اينن سنياره خاكني و آنجنا در ماوراء منا بنا هنم‬ ‫بوده ايم‪ ،‬و هميشه با هم خواهيم بود در راه رسيدن به هدف نهائي‪ ،‬خدا‪.‬‬ ‫“ زندگني جنز سنلسله هميشگني تسناوي حسنابها نيسنت‪ .‬آدمني مني ميرد در حاليكنه‬ ‫بسياري از حسابهايش را تسويه نكرده‪ .‬بعضي دين اند و بعضي اعتبار؛ بشر با زشتي‬ ‫مديون مني شود و بنا نيكني معتنبر‪ .‬بنابراينن‪ ،‬او بايند بنه اينن جهان بازگردد تنا بسنتاند و‬ ‫پرداخنت كنند‪ .‬و هنم چنان مني آيند و مني رود تنا روزيكنه اسنتاد حنق ظاهنر شود و او را‬ ‫فراهم آورد تا بسوي خدا بازگشت كند‪.‬‬ ‫“ ارزش حقيقني زندگني در اينن اسنت كنه در مقابنل همنه مخلوقات خدا فروتنن باشني‪.‬‬ ‫عظمنت خدا و نياز بنه فروتنني مني توانند بنه ينك زندگني خالص و صنادقانه منجنر شود‪،‬‬ ‫چون زندگني بنا اخلقيات‪ ،‬تنهنا ينك پله از نردبان معنوي اسنت‪ .‬آينا معلم معظنم شمنا‪،‬‬ ‫عيسني نگفنت كنه “ تنا روزيكنه بسنان كودكان خردسنال نشويند‪ ،‬اجازه ورود بنه اقلينم‬ ‫الهي را نخواهيد داشت؟ “‬ ‫“ عشنق تنو از براي همنه مخلوقات بنه مثابنه فرزندان خدا‪ ،‬موجنب مني شود بنا خودت‬ ‫صنادق باشني‪ .‬بلكنه بنا هنم روسنتائيان خوينش بهنم چنينن‪ ،‬و در مقياسني بزرگتنر بر همنه‬ ‫نژاد بشنر در سنطح اينن سنياره‪ ،‬بر تابعينن هفنت طبقنه بهشتني‪ ،‬اينن عشنق موجنب‬ ‫گسننترش روح منني شود‪ ،‬و تننو همكار آگاه خدا منني شوي و زندگنني را از دريچننه اي‬ ‫كهكشاني نظاره مي كني‪.‬‬ ‫“ حقيقنت جاويدان هفنت گنبند‪ .‬بهشتني اينن اسنت كنه در پهننه كهكشانهاي هسنتي‪ ،‬خدا‬ ‫يكي است‪ .‬آنچه ما اين اقليم الهي را خطاب مي كنيم‪ ،‬تنها نام است و لقب‪ .‬وليكن‬ ‫همننه نژادهننا و كشورهننا او را بنامهاي متفاوت خطاب منني كنننند‪ .‬و حتنني خردمندان و‬ ‫ريشني هنا هنر ينك‪ ،‬او را بنه نام دلخواه خوينش مني خواننند‪ .‬و بنه همينن منوال اسنت در‬ ‫خصوص زبانهاي متفاوت‪ .‬فقط آنكس كه اين واقعيت را در خدا تجربه كرده باشد مي‬

‫‪16‬‬

‫توانند بنا يقينن بيان كنند كنه آن چيسنت كنه گوننه گونني جنبنه هاي حقيقتنش در كتاب هنر‬ ‫مكتننننننب معنائي در تضاد بننننننا نظرات مكتننننننبي ديگننننننر بر خاسننننننته اسننننننت‪.‬‬ ‫“ عشنق را معلم خوينش بدار‪ ،‬چون عشنق همان خداسنت‪ ،‬و آنكنه بنه خدا عشنق مني‬ ‫ورزد‪ ،‬آنرا دوسنت مني دارد كنه عشنق اسنت‪ .‬عشنق اسنت كنه تنو را بنه خدا مني بندد و‬ ‫عشق است كه تو را از اهريمن جدا مي كند و پايت را بر راه درستي مي نهد‪ .‬عشق‬ ‫مطلق است و قانوني است برخود‪.‬‬ ‫“ براي حصول آزادي‪ ،‬تو بايد در طلب خدا باشي‪ ،‬چون اين تنها اوست كه مي تواند‬ ‫بنه تنو آن چيزي را بدهند كنه تنو را از زنجينر اينن دنينا رهايني دهند و روح را بنه اقلينم‬ ‫حقيقت صعود بخشد‪ .‬آزادي حيطه اي است كه در آن روح در خلسه بسر مي برد‪ ،‬در‬ ‫ابديتنننني كننننه خويننننش تننننو بننننه خويننننش بنننني پايان و عالمگيننننر بدل منننني شود‪.‬‬ ‫“ تو و خدا از يك روح هستيد‪ .‬روحي كه در آنهنگام كه زمين خالي از شكل و تهي بود‬ ‫و تاريكني بر صنورت اعماق نقنش بسنته بود بروي سنطح آب مني رفنت‪ .‬از آن منشاء‬ ‫است كه شعف حاصل مي شود‪ .‬در آن دم كه خدا درونت به جنبش در مي آيد‪ .‬آيا تو‬ ‫با خود زمين يكي نيستي و با روح ساير همنوعانت؟‬ ‫درون خويش بجوئيد و ببينيد كه چگونه خدا شما را در عالم ابدي خويش فلكي خود در‬ ‫آورده تو به ماوراء زمان و مكان‪ .‬تعلق داري و به جهان آن بي نام كه تو آنرا خدا مي‬ ‫نامي‪.‬‬ ‫“ زير هفت گنبد ملكوتي خدا خطي نيست كه تو را از غير جدا كند‪ .‬اگر همنوع تو رنج‬ ‫مي برد‪ ،‬تو نيز بايد با او رنج بكشي و بهم چنين در شاديش سهيم باشي‪.‬‬ ‫“ اي اهل رودخانه‪ ،‬امروز به شما بركت عطا شد‪ ،‬زيرا كليد آن اقليم را امروز بدست‬ ‫شما دادند‪“ .‬‬ ‫بنا اينن كلم سنر پنر هيبتنش بنه زينر افتاد و چاننه اش روي سنينه راحنت گرفنت‪ .‬چشمان‬ ‫آن تبتني بسنته بود گوئي در نيايشني عمينق بنا خدا‪ .‬در كنار او‪ ،‬جوينده تركينب ملكوتني‬ ‫آن صورت را با احترام و تقدس نظاره مي كرد‪.‬‬ ‫بنه آرامي و در سكوت‪ ،‬يك يك جمع مردم برخاستند و در غار خاكستري رننگ مه كنار‬ ‫رودخاننه از نظرهنا دور شدنند كنه داشنت بصنورت صنفحه اي از بخار سننگين و چرخان‬ ‫رخت از بستر رودخانه بر ميكند‪.‬‬ ‫‪-14‬آئينه خدا‬ ‫مهي غليظ و خاكستري رنگ شهر را در بر گرفته بود‪ ،‬و مردمي كه از كنار ربازارتارز‬ ‫و چلي او مي گذشتند‪ ،‬هم چون اشباحي بودند كه از ميان حلقه هاي بخار آلوده ابري‬ ‫بر زمينن نشسنته سنر بر مني آوردنند‪ .‬جوينده همراه گوروي خود بسنوي رودخاننه كنه در‬ ‫فاصله اي دوردست بود قدم مي زد‪.‬‬ ‫طنينن مداوم سنوت كشتني هاي بخاري بر پرده اي از غبار منه آلود انعكاس مني يافنت‬ ‫كنه طلوع آفتاب صنبح را پشنت خود پنهان مني كرد‪ .‬همنه اصنوات ديگنر در منه سننگين‬ ‫خفه مي شد‪.‬‬ ‫بالخره بنه كنار رودخاننه رسنيدند و جوينده بسنته غذاينش را روي علفهاي زينر درخنت‬ ‫عظينم بلوط انداخنت و در جسنتجوي هيزم بر آمند تنا آتشني بپنا كنند‪ .‬چيزي نگذشتنه بود‬ ‫كنه زباننه هاي شادمان آتنش از ميان ذرات قطران منه مني درخشيند‪ .‬هنگام باز كردن‬ ‫بسته غذايش گفت‪ “ ،‬گمان مي كنم‪ .‬خدا هم چون يك آينه است‪ .‬من آن را آئينه خدا‬ ‫خطاب مني كننم و هنر آنچنه كنه در مقابلش باشند در آن منعكنس مني شود بدون اينكنه‬ ‫براي آئيننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه دليلي مطرح باشننننننننننننننننننننننننننننننننننننند “ ‪.‬‬ ‫آن اهنل تبنت بنا لبخندي پاسنخ داد‪ “ ،‬درسنت اسنت‪ .‬امنا تنو داري از كالبند كيهانني خدا‬ ‫سنخن مني گوئي‪ ،‬ننه از خود خدا‪ .‬هنر چيزي چنه زيبنا‪ ،‬چنه زشنت‪ ،‬غنني ينا فقينر‪ ،‬خوب ينا‬ ‫بند‪ ،‬همنه و همنه در آن آئيننه انعكاس مني يابنند‪ .‬آن نسنبت بنه هنر چيزي كنه در مقابلش‬ ‫واقنع شود بني طرف و بني غرض اسنت _ و تمامني جهانهاي مكان و زمان از اينن آئيننه‬ ‫تاثير مي گيرند‪ .‬مانند مه اي كه صداي سوت كشتي هاي بخاري را منعكس مي كند‪،‬‬ ‫چون آن صنننننننننننندا نمنننننننننننني تواننننننننننننند درون مننننننننننننه نفوذ كننننننننننننند‪.".‬‬

‫‪17‬‬

‫“ فكنر مني كننم مني تواننم فهنم كننم كنه آئيننه چيسنت‪ ،‬وليكنن چگوننه آن همنه موقعيتهنا‪،‬‬ ‫حالت و افعال را انعكاس مي دهد؟ “‬ ‫اهل تبت در حاليكه به شعله هاي آتش خيره شده بود گفت‪ “ ،‬تو داري از كارما سخن‬ ‫مني گوئي‪ ،‬پسنرم‪ .‬هنر چينز عليحده اي در كالبند خدا انعكاس مني يابند _ آن بخنش از‬ ‫كالبد او كه ذهن و ماده است‪ .‬همه آنچه در سه جهان پائين هست جزئي از قانون خدا‬ ‫است به نام كارما‪ .‬اين آئينه همه اعمال و افعال را منعكس مي كند‪ ،‬اين در اين بخش‬ ‫از تقسنيمات الهني بنه انجام مني رسند‪ ،‬بدون هينچ تنر ديدي و بدون هينچ دليلي‪ .‬جوينده‬ ‫براي لحظه اي افكارش را زير و رو كرد و گفت‪ ”،‬تو گفته بودي كه همه موانعي كه‬ ‫بر سنر راه ينك مريند قرار مني گيرنند و همنه دامهائي كنه براي او گذارده مني شونند‬ ‫حاصل از قدرت ذهن كيهان است"‪.‬‬ ‫اسنتاد لبخندي زد‪ “ ،‬آري‪ ،‬حقيقنت دارد‪ .‬هنر دامني و هنر مانعني كنه توسنط ذهنن و ماده‬ ‫ايجاد مني شود كنه باعنث توقننف و تداخننل در پيشرفنت ينك مرينند در راه رسنيدن بننه‬ ‫بالترينننن منزلگاه خدا اسنننت بنننا اعلن اسنننامي مقدس الهننني ناپديننند مننني شونننند‪.‬‬ ‫“ آري‪ ،‬و بگذار بگويم كه هر آنكس كه با شيطان مي جنگد بايد بسيار مراقب باشد و‬ ‫گرننه خودش اهريمنن مني شود‪ .‬چون اگنر مدت زيادي در آئيننه نگاه كنني‪ ،‬بنا چشمانني‬ ‫كنه فقنط زشتني و اهريمنن را مني بيننند‪ ،‬آنگاه انعكاس آئيننه همان اهريمنن مني شود و‬ ‫خويش تو از آن اهريمن پر مي شود‪.‬‬ ‫“ تمامنني زندگاننني يكنني اسننت‪ ،‬پننس نمنني تواننند اينطور باشنند كننه خدا و انسننان يننا‬ ‫كهكشانها‪ .‬همه چيز در خداست و از خداست و راهي ندارد جز اينكه به خدا بازگشت‬ ‫كنند و اوسنت كنه در همنه چينز عمنل مني كنند‪ .‬او آفريننده اسنت و آفريده‪ .‬اينن چنينن‬ ‫است كه همه چيز جز خدا نيست و خدا همه چيز است‪ .‬پس به تو مي گويم كه اعتقاد‬ ‫نورز بلكه بفهم‪ ،‬پرستش نكن بلكه عمل كن‪ .‬حس مي كني؟‬ ‫“ پس به تو مي گويم كه هر آنكس كه در آئينه خدا نگاه مي كند‪ ،‬همانند دقيق خويش‬ ‫را مني بينند چنه خوب و چنه بند‪ .‬و آن تنا زمانني اسنت كنه او در سنه جهان پائينن باقني‬ ‫است‪ .‬و ليكن هنگامي كه او به فراسوي اين سه جهان دست يابد‪ ،‬از طريق اكنكار به‬ ‫ماوراء خوب و بند دسنت مني يابند _ ماوراء نسنبيت‪ ،‬جائي كنه روح ننه كيفنر مني بينند ننه‬ ‫پاداش دريافت مي كند‪.‬‬ ‫“ بنابراينن‪ ،‬كارما اصنل ا ساسي مسئوليت شخصي اسنت‪ .‬همنه اعمال و عكس العمنل‬ ‫ها با هم مساويند‪ ،‬لكن از نظر طبيعت در دو سوي متضادند‪ .‬اين قدرت حاكمه اقليم‬ ‫ذهن و ماده است‪.‬‬ ‫“ روح خالص بر جهانهاي بالتنر حكمرانسنت‪ .‬آنجنا كنه كارمائي و جود ندارد زيرا قانون‬ ‫برتر _ قانون عشق در آنجا بر هر قانون ديگر حاكميت دارد‪.‬‬ ‫“ اكنون بايد فهم كني هر بشري كه در جستجوي مقابل شدن با قانون خداست‪ ،‬بايد‬ ‫ابتدا خدمتي را بجا آورد كه بهاي آن چيزي است كه مي خواهد بدست آورد‪ .‬اين قانون‬ ‫اين جهان است و هرگز نبايد نقض شود‪.‬‬ ‫براي اينكه چشم انداز درستي را در آئينه ببيني‪ ،‬بايد قلبي پاك داشته باشي‪ .‬آنگاه مي‬ ‫تواني خدا را نظاره كني‪ ،‬چون خدا خود تو است و خويش تو خداست‪.‬‬ ‫“ پس بخاطر بسپار كه زندگي غوطه ور در شعف همانگونه كه ماهي در آب‪ ،‬بالترين‬ ‫نشانهاي الهي در اين جهان است‪ .‬آنگاه است كه تو انعكاس حقيقي خويش را در آئينه‬ ‫خدا مي بيني"!‬ ‫جوينده غرق در افكار عمينق بنه زبانهاي آتنش خيره شده بود‪ .‬پرده اي از منه برخاسنت‬ ‫و ناگهان شعاعهاي نور آفتاب بر ميان پاهاي گورو تابيدن گرفت‪.‬‬ ‫‪-15‬دل عاشق‬ ‫گزش تننز سننرد شننب جوينده را واداشننت كننه جامننه برخود برپيچنند‪ .‬آسننمان آنچنان از‬ ‫اختران آكنده بود كنننه بسنننان رگباري از نور مهتاب بر آب رودخاننننه فرو مننني باريننند‪.‬‬ ‫برگهاي طلئي ارغوانننننني درختان بننننني وقفنننننه بنننننه فراشننننني خاك مشغول بود‪.‬‬ ‫جوينده همراه دختر در كنارش به آرامي در مسير رودخانه قدم مي زدند و اين جهان‬ ‫هميشنه در تغيينر را مني آزمودنند‪ ،‬و رودخاننه را تماشنا مني كردنند كنه همواره در رفتنن‬

‫‪18‬‬

‫بود‪ ،‬تنا ابند بسنوي درينا روان‪ .‬او دختنر كوچنك اندام را مني نگريسنت كنه جلوتنر از او در‬ ‫مسير گردشگاه مي خراميد و فكر مي كرد كه آهنگ قدم زدن او متفاوتست از ديگر‬ ‫زنان‪.‬‬ ‫هنگاميكه چشم به او مي دوخت‪ ،‬قلبش به رقص مي آمد‪ ،‬زيرا كه او زيبا بود با خدا‪،‬‬ ‫صنداي او همان نجواي رودخاننه بود‪ ،‬زمزمنه باد بود و آهننگ برگ ريزان پائيزي كنه ينك‬ ‫يننننننننننك بر بسننننننننننتر سننننننننننرزمين كهنسننننننننننال منننننننننني نشسننننننننننتند‪.‬‬ ‫دختنر گفنت‪ “ ،‬اشتياق براي خدا پرده اي را كنه اسنرار خدا را مني پوشانند بنه كنار مني‬ ‫زند‪ ،‬و از تكه هاي خرد كه فهم را مي سازند‪ ،‬مادر مي يابيم كه هيچ چيز و هيچ دركي‬ ‫نمي تواند فراتر از آن چيز رود كه درون قلب و روح ما است‪“ .‬‬ ‫جوينده گفت‪ “ ،‬آيا مي تواند اين چنين باشد كه جستجوي خدا همان جستجوي دو روح‬ ‫مقدس باشند در طلب يكديگنر؟ ينا اينن چنينن اسنت كنه اتحاد دو وجود بنا عشقني آنچنان‬ ‫سهمناك كه خلوص اش فرشتگان را به سرور انگيزد؟ آيا ما صاحب حلقه اي زرين در‬ ‫سننلسله زنجيننر ناديدننني آن عشننق هسننتيم كننه از ازل تننا ابنند را بهننم پيوسننته؟ “‬ ‫او پاسخ داد‪ “ ،‬من نمي دانم"‪.‬‬ ‫آنگاه آن دو پيكنر محجوب در خرقنه اي شرابني رننگ مسنافر را در ميان درختان ديدنند‪.‬‬ ‫او به نزد آنا آمد و سخن آغاز كرد‪.‬‬ ‫“ آه اي دوستان من مي بايد با شما سخن بگويم‪ .‬اين شبي است كه در آن از عاشق‬ ‫برايتان خواهم گفت‪.‬‬ ‫“ مي دانيد كه والترين صفت خدا عشق است‪ .‬زيرا كه عشق عظيم ترين و ماورائي‬ ‫ترين نيرو در همه كيهانهاي هستي است‪ .‬از مجراي عشق‪ ،‬صفات الهي خدا هم چون‬ ‫آفتاب صبح مي درخشند‪.‬‬ ‫“ اي عزيزان! مننن ايننن راز را در گوش شمننا نجوا خواهننم كرد‪ .‬بگذاري گوشهايتان از‬ ‫حكمت و دلهايتان از درك آكنده شود _ و اما اين راز‪ ...‬هر آنچه در عالم هستي است‬ ‫بسوي تو جذب مي شود اگر تو عشق را بي مصالحه به قلب خويش راه دهي‪.‬‬ ‫“ بننا اطاعننت از ايننن فرمان خدا‪ ،‬تننو الهام و مظهننر زيبائي منني شوي كننه همنوعانننت‬ ‫پيروي اش كنند‪ ،‬اگر چه بعضي ممكن است ديگر از تو هيچ نشنوند‪ .‬پس به شما مي‬ ‫گويم كه در خدمت عشق بودن و عشق را ستودن به مثابه يك مطلوب‪ ،‬همانقدر يقين‬ ‫است كه رايحه گلهاي پائيزي برفراز رودخانه‪.‬‬ ‫“ پس‪ ،‬اين فرمان پروردگار متعال است‪ ،‬كه به درون قلب خويش نگاه كن و ببين كه‬ ‫آينا خلوص در آن بر مني برد‪ .‬اگنر اينن را حقيقنت يافتني‪ ،‬آنگاه پروردگار تنا ابند بنا تنو‬ ‫است‪.‬‬ ‫“ عشنق قلب را الهام مني بخشند‪ ،‬ابتدا در قالب عشنق انسناني‪ .‬اينن عشقني اسنت كنه‬ ‫در طلب خدمنت كردن بنه معشوق همسنر‪ ،‬فرزندان و بسنتگان و دوسنتان و ايده آلهاي‬ ‫انسناني اسنت‪ ،‬و چيزي اسنت در تعلق بنه اينن جهان‪ ،‬و در طول اقامنت شمنا در اينن‬ ‫حيات‪.‬‬ ‫“ آنگاه قلب با از خود گذشتن تصفيه مي شود و عشق آنرا تصاحب مي كند “ ‪.‬‬ ‫سنيل شوق‪ ،‬جوينده را آكنده كرد‪ ،‬هنم چون انفجار آب در آبشار‪ ،‬و خلسنه چون نور پنر‬ ‫هيبتي درون او تابيد و شكوفا شد‪.‬‬ ‫او‪ ،‬نفس حبس در سينه‪ ،‬چشمانش بسته و در حال نظاره پديده اي بود كه درونش به‬ ‫ظهور مي رسيد‪.‬‬ ‫‪-16‬فراسوي خرد‬ ‫جوينده در سنكوت بر لب رودخاننه نشسنت‪ .‬تاريكني اطرافنش در جريان بود هنم چون‬ ‫باد و برگهاي پائيزي با نجوائي دلربا خاطره تابستان را به خاك پائيز مي سپردند‪.‬‬ ‫او حركنت افكار را در ذهننش نظاره مني گرد‪ .‬آنهنا بنا حركتني عجينب مني آمدنند و مني‬ ‫رفتنند‪ ،‬و چون امواج اقيانوس گسنترده و گسنترده تنر مني شدنند‪ ،‬بسنوي ناشناختنه هنا‬ ‫پيننننش منننني تاختننننند‪ ،‬بننننه درون فضننننا و زماننننني كننننه فراسننننوي ذهننننن او بود‪.‬‬ ‫آنهنا بصنورت امواجني غرش كنان باز مني گشتنند و سناحل ذهنن او را تازياننه مني زدنند‪،‬‬ ‫همانند اقيانوسي كه از فرط طوفان زخم برداشته‪ ،‬و غير مترقبه بودن آنها او را بهت‬

‫‪19‬‬

‫زده كرده بود‪ .‬لكن هنوز‪ ،‬شيفته بود‪ .‬او خويش مادي نبود‪ ،‬بلكه وجودي عميق بود كه‬ ‫ابزار كالبدي اش را نظاره مي كرد‪.‬‬ ‫او مي دانست كه اين موجهاي ذهن‪ ،‬تنها از يك مكان درون او سر چشمه مي گيرند‪.‬‬ ‫مركزي در عمنق آگاهني اش جائي كنه هرگنز سنياحت نكرده بود‪ .‬ناگهان دريافنت كنه‬ ‫اينجا منزلگاه روح او بود‪ .‬اين به مانند كشف جهاني ديگر بود‪ ،‬كه نظيرش قبل ً شناخته‬ ‫نشده بود‪.‬‬ ‫چشمهايش را باز كرد و به رودخانه تاريك و نغمه سرا نگاه كرد‪ ،‬آنگاه آن اهل تبت را‬ ‫يافنت كنه بر لب رودخاننه نشسنته بود‪ .‬از شادي اينكنه آن روح بزرگ بنا وي بود‪ ،‬موجني‬ ‫از شعنف از عمنق درون او برخاسنت و چيزي را درون ربازار لمنس كرد و بنه سنويش‬ ‫بازگشت‪ .‬بازگشت آن بود كه ناگهان به او بركتي به نهايت بخشيد‪.‬‬ ‫او با لبخند گفت‪ “ ،‬تو در حال تجربه اك مي باشي “ ‪.‬‬ ‫جوينده در حاليكنه سنر تكان مني داد پاسنخ داد‪ “ ،‬منن چيزي را درك مني كننم و ليكنن‬ ‫اينكه آن چيست‪ ،‬نمي دانم! “‬ ‫سات گورو باز لبخندي زد و گفت‪ “ ،‬تو روح را درونت تجربه كرده اي‪ .‬ماداميكه بشر‬ ‫در موضوعننت عاطفنني غوطننه ور اسننت‪ ،‬تننا هنگاميكننه در زنجيننر آفرينننش سننامسارا‬ ‫محبوس باشد‪ ،‬انرژيهاي برتر خدائي او در عوض آنكه به درونش جاري شود‪ ،‬به جهان‬ ‫خارج جريان مني يابنند‪ .‬و تنا آن هنگام كنه آدمني اسنير اينن شراينط باشند‪ ،‬از آنجنا كنه‬ ‫هست بالتر نخواهد رفت و با خويش برتر خود آشنا نمي شود‪.‬‬ ‫“ بنابراينن‪ ،‬پينش از آنكنه تنو بتوانني بنه اقلينم بهشتني وارد شوي بر تنو لزم اسنت كنه‬ ‫ترازوي توازن و همسنازي را درون خود بنه تعادل برسناني‪ .‬اينن چنينن اسنت كنه وقتني‬ ‫روح به آخرين سدي مي رسد كه بين او و مرتبه خدائي و جود دارد‪ ،‬مي بايد ذهن را‬ ‫از خود جدا كند‪.‬‬ ‫“ تنا روزيكنه ذهنن تنو بنه روال فعلي ات ادامنه دهند‪ ،‬حتني در عشنق بنه زيبائي‪ ،‬هنوز در‬ ‫حال جاري كردن انرژيهاي خدائي بنه جهان بيرونسنت‪ ،‬و بنه ايننن ترتينب تعادل نيروهنا‬ ‫روح را بر هنم مني زنند‪ .‬پنس بتنو مني گوينم كنه انرژيهاينت را بنه درون راهنبري كنن و‬ ‫بركت خدائي را دريافت كن"‪.‬‬ ‫براي مدت كوتاهنني جوينده بننه صننداي زمزمننه آب گوش فرا داد كننه در كنارش جاري‬ ‫بود‪ ،‬آنگاه سنخن گفنت‪ “ ،‬بمنن بگنو اي سنرور منن‪ ،‬چگوننه فرد مني توانند بنه وضعيتني‬ ‫فراسوي خرد خويشتن دست يابد؟ “‬ ‫تبتني دسنتهايش را باز كرد و گفنت‪ “ ،‬آن وضعيتني اسنت فراسنوي خرد و فراسنوي هنر‬ ‫چينز مگنر عشنق‪ .‬اينن را بتنو م گوينم‪ ،‬كنه هنگامني كنه خرد را كسنب كرده و فراسنوي‬ ‫توهننم دسننت يافتننه باشنني‪ ،‬آنگاه از شكوه خدا منني درخشنني‪ ،‬همانگونننه كننه آفتاب بر‬ ‫زمين‪.‬‬ ‫“ باينند جسننم و ذهنننت را رهننا كننني‪ ،‬و بننه اقليننم بهشتنني وارد شوي‪ ،‬در كالبنند خالص‬ ‫خودت‪ .‬هيچ راهي به خدا نيست مگر طريق اكنكار‪ ،‬و اين قابل انكار نيست‪.‬‬ ‫“ درون منزلگاه بهشتي حقيقي چيزي نيست جز كمال رحمت خدائي‪ .‬كلمي نمي يابم‬ ‫كه روشنگر شكوه اين وضعيت ملكوتي باشد‪.‬‬ ‫از براي آن روحي كه در آنجا بسر مي برد‪ ،‬همه شكوه است و پر از صلح و صفا‪ ،‬و از‬ ‫آن پس ديگر ميلي در تو نمي باشد كه به اين جهان خاكي باز گردي‪ ،‬كه تو ديگر ذوق‬ ‫رحمت الهي را چشيده اي‪ .‬پس مي بايد كه تنها همين را بجوئي؛ و مكرر مي گويم كه‬ ‫حتني آن را مجوي‪ ،‬چون پروردگار تنو را بنه خاطنر اعمالت پاداشني نخواهند داد‪ .‬زيرا در‬ ‫اين سرزمين نه پاداشي هست و نه نيكي و نه زشتي‪ .‬تو بايد خرج راهت را به بهشت‬ ‫به بهاي فرو ريختن همه پيوندهاي دنيوي حاصل كني"‪.‬‬ ‫“ هينچ چينز بنا نور خالص او نمني توانند كنه برابري كنند و حاصنل رو درروئي بنا اينن نور‬ ‫اينن اسنت كنه همنه پيوندهنا كارمنا شكسنته مني شونند و درون او پناه مني جوئي كنه در‬ ‫بهشت بهشتها جاي دارد‪.‬‬ ‫“ درد و رننج فقنط در ذهنن و كالبند آدمني وجود دارنند و تنا زمانني بنا او هسنتند كنه او بنه‬ ‫حضور مطلق الهني دسنت يابند‪ .‬تنا روزيكنه بشنر چنينن عزم نكنند‪ ،‬حيات او در دوگانگني‬

‫‪20‬‬

‫اينن جهان هنم چنان ادامنه دارد و نمني توانند جذب خوينش درون خود شود‪ ،‬جائي كنه‬ ‫درك همه چيز و هفت گنبد آسماني در اختيار اوست‪.‬‬ ‫“ بنابراين‪ ،‬بتو مي گويم كه تو مي بايد هر آنچه را كه هست‪ ،‬بيازمائي‪ ،‬تفتيش كني و‬ ‫آنگاه از آن در وضعيت تعادل جدا شوي‪ ،‬نه به راست گرايي نه به چپ‪ ،‬نه بسوي بال‬ ‫ننه پائينن‪ .‬آنگاه پنس از اينن كنه آموختني چگوننه در كانون روح خود بسنر بري‪ ،‬در كمال‬ ‫رحمت الهي سهيم خواهي شد‪.‬‬ ‫“ لكن تا روزي كه بياموزي چگونه حواس خود را تحت استيل داشته باشي‪ ،‬زيستن در‬ ‫روح‪ ،‬خويش مقدس درون‪ ،‬ممكن نمي باشد “ ‪.‬‬ ‫جوينده با ديدن لبخندي عظيم بر لبان آن اهل تبت احساس كرد كه شعف در روحش‬ ‫بر مني خيزد‪ .‬سنرش را بال كرد و بلنند قهقهنه اي از شادي سنر داد‪ ،‬چون ناگهان همنه‬ ‫چيز در اين جهان در امواج خلسه اي معنوي به تپش در آمده بود‪.‬‬ ‫ربازارتارز بننه او ملحننق شنند‪ ،‬و صننداي قهقهننه آنهننا بر سننطح پهناور آب طنيننن افكننند‪.‬‬ ‫پرندگان در لننه هنا بنه جنبنش در آمدنند و آواي خواب آلود سنردادند‪ ،‬و حتني ماهيان در‬ ‫عمق رودخانه ايستادند و با سروري شگفت آسا گوش فرا دادند‪.‬‬ ‫‪-17‬زبان خدا‬ ‫جوينده در مسننير كهنسننال سنناحل كننه مشرف بر رودخانننه بود‪ ،‬از ميان گياهان بلننند‬ ‫قامت مردابي كنار رودخانه مي گذشت‪ .‬آبهاي فريبنده و گربه خو‪ ،‬پائين ساحل شني‬ ‫را لينس مني زدنند و آن اهنل تبنت آنجنا نشسنته بود و پاهاينش در آبهاي رودخاننه غوطنه‬ ‫ور‪ .‬جهان همه آبي و طلئي بود‪ ،‬آكنده از جشن بهاري گلها و سبزه زاران‪.‬‬ ‫ايسنتاد و افكارش را بنه سنخن اداء كرد‪ “ .‬ديگنر بر تنو لزم نيسنت كنه كتاب بخوانني‪ .‬بنا‬ ‫اينن عمنل منن تنهنا نينت هاي دگران را بجنا مني آورم‪ .‬تمام آنچنه اكنون بر منن واجنب‬ ‫اسننت ايننن اسننت كنه ذهننن خود را همواره روي خدانگاهدارم‪ .‬اكنون ايننن درك بر منن‬ ‫نازل شده كه بايد با خدا باشم‪ ،‬و هيچ نكنم مگر بسر بردن درون خدا‪ ،‬و سپري كردن‬ ‫ساعاتي بيشمار در دامان خدا “ ‪.‬‬ ‫ربازارتارز در حال نظاره حركات يننك جيرجيرك بود كننه از تيننغ علفنني بال منني رفننت و‬ ‫پاسخ داد‪ ”،‬آري‪ ،‬تو حقيقت را مي گوئي‪ ،‬تمدن اين دنيا بشر را نرم و فربه كرده و او‬ ‫ديگر قادر نيست براي خويش بيانديشد‪ .‬او مجبور است بگذارد ديگران برايش انديشه‬ ‫كنند و به او بگويند كه چه بايد بكند‪ .‬او در اين محيط محافظش ضعيف و چاق شده"‪.‬‬ ‫جوينده گفننت‪ ”،‬فكننر منني كنننم بشننر آنچنان در زندگنني و رفاه دنيوي غرق شده كننه‬ ‫سنلمتي و نشاط خوينش را قربانني كرده اسنت‪ .‬اگنر او قدرت مقابله مردمان بدوي را‬ ‫داشت‪ ،‬تاثير قابل ملحظه اي بر روحيه اش مشهود مي بود‪ ،‬همانگونه كه بر جسمش‬ ‫”‬ ‫سننات گورو لبخندي زد و گفننت‪ ”،‬آدمنني باينند دوباره در جسننتجوي آن روح ماجراجوي‬ ‫خويش برآيد‪ ،‬آنگاه ميل زندگي معنوي در او ظاهر مي شود‪ ،‬يك زندگي پر از شهامت‬ ‫و مخاطره‪.‬‬ ‫“ به اين ترتيب او اسير موج امنيت نخواهد شد‪ .‬امنيت؟ اين امنيت چيست كه او مي‬ ‫جويد؟ آيا بدون خداوند امنيتي وجود دارد؟ آيا توانمندي روح بالترين امنيتها نيست؟‬ ‫اين همه به اين علت است كه بشر زبان جهان ملكوتي را فراموش كرده‪ .‬خدا با همه‬ ‫سخن مي گويد‪ ،‬و ليكن چند نفر صداي او را مي شنوند؟ از درون بشر ندا مي يد و به‬ ‫مي گويد كه چه جلل و جبروتي فراسوي اين دنيا هست‪ ،‬هم چنين در تن باد مي آيد‪،‬‬ ‫در طنينن آبهاي اينن رودخاننه و از مجراي همنه اصنوات طنبيعت پژواك مني كنند‪ ،‬و از‬ ‫درون بشر‪.‬‬ ‫“ آدمني آنچنان غرق در بازيچننه هاي ايننن معاش خود شده كنه در درون خوينش را بنه‬ ‫روي خدا بسنته اسنت‪ .‬بنابر اينن‪ ،‬روح بدسنت فراموشني سنپرده شده و هنر آنچنه از او‬ ‫نشات مي گيرد آنچنان محو و غبار آلوده شده كه زندگي بشر تنها خلصه شده است‬ ‫در نوسننان بيننن دو قطننب درد و لذت‪ .‬بننا وجود ايننن همننه‪ ،‬معدودي كننه بننه درك وجود‬ ‫خويننش در نور خدا نائل آمده اننند و آناننني كننه عمرشان در مشيننت و رهننبري الهنني او‬ ‫تدبيننر شده‪ ،‬الحننق نام راسننتين پيام رسننانان خدا را خود گرفتننه اننند و فرزندان متعال‬

‫‪21‬‬

‫لقنب يافتنه انند و حقيقنت را بنه گوش بشنر مني رسنانند‪ .‬آنهنا خدا مردانني هسنتند كنه بر‬ ‫خاك زمين گام بر مي دارند‪.‬‬ ‫“ پنس بنه تنو مني گوينم كنه بشنر را تحقينر نكنن بنه اينن دلينل كنه او نمني توانند خوينش‬ ‫حقيقي اش را ببيند‪ ،‬بلكه با او از در همدردي و شفقت در آي‪ .‬او نابينا شده و بايد در‬ ‫اينن وضعينت باقني بمانند تنا روزيكنه خداونند بنه او ترحنم كنند و قديسني را بسنويش‬ ‫بفرستد كه به او نور عطا كند‪.‬‬ ‫“ آدمني نمني توانند زبان آسنمان را فهنم كنند‪ .‬او درباره خدا از روز ازل بسني سنخن‬ ‫رانده اسنت‪ ،‬از روزي كنه هننر نوشتنن را فراگرفتنه‪ ،‬بسني در وصنف خدا نگارش كرده‬ ‫است‪ ،‬كوشش كرده تا جنبه اي يا نشاني از خدا را در ترانه هايش‪ ،‬نغماتش‪ ،‬در هنر و‬ ‫مجسنمه سنازيهايش بنه چننگ بياورد‪ ،‬او از آغاز اينن جهان بنه اينن حرفنه مشغول بوده‬ ‫اسننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننت‪.‬‬ ‫“ لكن خدا هم از ديد چشمان ظاهر پنهان باقي است‪ ،‬باشكوه تر از آنست كه بشود‬ ‫در قالب كلم بنه بنه چنگنش انداخنت‪ ،‬بينش از حند والگهنر كنه در تراننه اي درآيند ينا در‬ ‫نغمه اي‪ ،‬و بي نهايت پهناور و بي شكل تا بتوان در قالب تصوير و جسم به بيانش در‬ ‫آورد‪ .‬چرا؟ آري‪ ،‬منن دليلش را بنه تنو مني گوينم‪ .‬اينن بنه آن دلينل اسنت كنه بشنر هنوز‬ ‫زبان آسماني خدا را فرانگرفته است‪ ،‬و هيچ تلشي نكرده تا معناي حقيقي آنرا دريابد‪.‬‬ ‫معدودي كنه اينن چنينن كرده انند‪ ،‬از قلم افتاده و بنه دسنت فراموشني سنپرده انند‪ ،‬زيرا‬ ‫بشر‪ ،‬بعنوان آدمي نمي تواند فهم كند‪ “ .‬پس با تو مي گويم كه از بهر دست يابي به‬ ‫حكمت غائي مي بايد كه طبيعت خدا را درك كني‪ .‬و يكبار كه اين راز بر روح مكشوف‬ ‫شد‪ ،‬ديگر دست و زبان نخواهد توانست آن را بيان دارند‪ ،‬تصوير و مجسمه(پيكره) هم‬ ‫به كاري نمي آيند‪.‬‬ ‫“ پس جوهر زبان حقيقي خدا چيست؟ سكوت رمز كليدي در درك اين راز نياز عجيب‬ ‫و مقدسني اسنت كنه مني توانند آدمني را در بازگشنت بسنوي اقلينم بهشتني هداينت كنند‪.‬‬ ‫پننس در زبان آدمنني‪ ،‬نزديكتريننن راه براي رسننيدن بننه آن تكرار اسننامي مقدس الهنني‬ ‫است در درونت‪.‬‬ ‫“ ديگر چه مي تواني به خويش درونت بگوئي؟‬ ‫“ آيا تو مي تواني حقيقت را اداء كني‪ ،‬پيش از آنكه حقيقت در روح تو ادا شود؟ آيا در‬ ‫ذهنت از حقيقت اطاعت مي كني؟ اگر چنين باشد‪ ،‬پس تو مي بايد كه قادر نباشي جز‬ ‫حقيقت اداء كني‪ ،‬و آنگاه تو را واجب نمي آيد كه حقيقت را موعظه كني‪ ،‬بلكه آنرا در‬ ‫همنه جنبنه هاي زندگني ات بنه نماينش در مني آوري‪ .‬همانگوننه كنه عيسني گفنت‪ ”،‬چراغ‬ ‫تو پيش رويت مي درخشد"‪.‬‬ ‫“ روحي كه آزاد شده باشد حقيقت خدا را رد قالب زبان عجيبي از نمايش آسماني از‬ ‫خود منتشنر مي كند‪ .‬آنچنه تو خطا مي نامي‪ ،‬نمي تواني كه اين چنين باشد‪ .‬زيرا كه‬ ‫خداونند همنه چينز را از خوينش سناخته‪ ،‬پنس همنه چينز بالتنر اسنت از ناحقيقنت‪ .‬فقنط‬ ‫سننكوت خالص اسننت كننه منجننر بننه آزادي روح و شكوه بنني پايان خدا منني شود‪.‬‬ ‫“ هنگاميكه شكوه خدائي را نظاره كني‪ ،‬زبانت از سخن باز مي ايستد‪ .‬ديگر از زمين‬ ‫در نمني آويزي‪ ،‬بلكنه براي هميشنه در فردوس بسنر مني بري‪ .‬اگنر سنخني بر تنو لزم‬ ‫بيايند‪ ،‬آن سنخن در زبان شاهوار آسنماني سنوگماد جاي خواهند گرفنت و در مقام پدر‬ ‫متعال"!‬ ‫آن اهننل تبننت‪ ،‬پاهاي خويننش از آب بيرون كشينند و بننا گوشننه خرقننه اش بننه خشننك‬ ‫كردنشان مشغول شند‪ .‬جيرجيرك بنه پائينن ترينن نقطنه تينغ علفني كنه در دسنتش بود‬ ‫خزيده بود‪ ،‬گوئي كنجكاو بود تنا ببينند آن دسنتهاي پنر هيبنت بنه چنه كاري بودنند‪ .‬آنگاه‬ ‫دوباره آواز داد و جوينده در بهنت شده آنهمنه را مني نگريسنت و نمني دانسنت آينا آن‬ ‫حشره درك ميكرد‪.‬‬ ‫‪-18‬كلم آسماني‬ ‫امشب‪ ،‬همه چيز براي جستجوگر به خوبي پيش مي رفت تا اينكه باد وزيدن گرفت‪.‬‬ ‫او مراقبنه خوينش را بنه پايان برده و بنا اسنتاد سنخن گفتنه بود‪ .‬زندگني چون هميشنه در‬ ‫نظننننننننننننم و ترتيننننننننننننب بود‪ ،‬تننننننننننننا اينكننننننننننننه باد وزيدن گرفننننننننننننت‪.‬‬

‫‪22‬‬

‫آري همنه چينز بخوبني پينش مني رفنت تنا اينكنه امشنب‪ ،‬او در تاريكني برلبنه رودخاننه‬ ‫ايستاده‪ ،‬رودخانه اي كه به جهاني سرازير بود كه در آن ستاره اي سوزان بر فراز تپه‬ ‫هنا و دره هنا درخشيند و زيبائي اش بر سنطح سنطح آب بازتافنت‪ .‬آنگاه بود كنه از ميان‬ ‫تاريكني هاي سنواحل آنسنوي ديگنر او براي نخسنتين بار صنداي باد را شنيند‪ .‬صندائي بنم‬ ‫بود‪ ،‬عميق و همهمه كنان و گويي جزئي از تاريكي بود‪.‬‬ ‫سربلند كرد و بگوش ايستاد‪ .‬او همه چيز را رها كرد و به گوش فرادادن ايستاد‪ ،‬تا به‬ ‫زودي هرچينز ديگنر از سنويش رفنت‪ ،‬افكارش‪ ،‬زندگني اش‪ ،‬جهان پنر سنتاره اش‪ ،‬همنه‬ ‫از او گريختند و گم گشتند همه آنچه برجاي مانده بود تاريكي بود و آن صوت ‪.‬‬ ‫رو بنه سنوي ربازارتارز كرد كنه زينر درختني نشسنته بود و پرسنيد( اينن صنداي عجينب‬ ‫چيست كه بسان صداي باد مي ماند؟ آن چه مي تواند باشد‪.‬‬ ‫سات گورو بدانسو اشاره كرد و گفت ‪ “ ،‬آنچه تو مي شنوي خويش حقيقي تو است‪،‬‬ ‫پسرم! بادي در بين نيست‪ .‬به آنسو نظر بيانداز‪ ،‬به رودخانه‪ ،‬ببين كه در سطح آبش‬ ‫تلطمي نيست”‪.‬‬ ‫جستجوگر سر خويش را جنباند “ عجيب است‪ ،‬اما من عقيده دارم كه اين صداي باد‬ ‫اسنت‪ .‬لكنن آن نغمنه مسنحور كننده اسنت كنه از جهانهاي ماوراء مني آيند‪ ،‬صنوتي بني‬ ‫شكل كه به هيچ نغمه اي شباهت ندارد‪ .‬در من آرزوي خدا را برمي انگيزد‪”.‬‬ ‫استاد لبخندي زد‪“ ،‬از احساس خويش بيشتر برايم بگو‪ ،‬چه مي شنوي؟”‬ ‫“مطمئن نيسنتم كنه چنه مني شنوم‪ .‬گوش فرا مني دهنم و بادي همهمنه مني كنند و اينن‬ ‫همهمنه چون چيزي از تنن خودم مني مانند و از مغزم‪ .‬امنا آنگاه عوض مني شود‪ .‬بيرون‬ ‫از من است‪ .‬به درون من جاري مي شود‪ ،‬گوئي از درون شبي برفراز شهنر مني آيند‪،‬‬ ‫شبي بر فراز قاره ها‪ ،‬آنسوي درياها و قاره ها‪”...‬‬ ‫آن تبتني خنده اي سنرداد و گفنت‪“ ،‬آري‪ ،‬و از سنرزمينهاي ماوراء‪ .‬آنچنه تنو مني شنوي‬ ‫نداي خداسننت_ كلم آسننماني اسننت‪ ،‬همان جريان سننهمناكي كننه همواره از سننرير‬ ‫پروردگار جاريسنننننننت و تمامننننننني خلقنننننننت افلك را بپنننننننا نگاه مننننننني دارد‪.‬‬ ‫“هر بشري مي تواند آنرا بشنود‪ ،‬اگر فقط براي شنيدن باز ايستد‪ .‬فقط بعضي روشن‬ ‫تر از ديگران مي شنوند‪ .‬براي اين است كه تو امشب آنرا مي شنوي_ چون گوشهاي‬ ‫معنويت باز شده اند‪ .‬اين چنين است كه تو آنجا ايستاده اي و به نداي پروردگار گوش‬ ‫فرا مي دهي كه از سرير عظيم خويش در آسمانهاي فراسوي با تو سخن مي گويد‪.‬‬ ‫او روح تنو را فرا مني خوانند تنا بنه خاننه حقيقني اش باز گردد‪ .‬روح تنو آن ندا را شنيند و‬ ‫اشتياق رفتننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن او را تسننننننننننننننننننننننننننننننننننننننخير كرد‪.‬‬ ‫“صنداي خدا آن جريان صنوتي اسنت كنه درون كالبند فلكني پروردگار جاريسنت‪ ،‬بهنم‬ ‫چنين درون كالبد خودت‪ ،‬گاهي آن را نغمات پنجگانه مي نامند‪ ،‬يا به نامهاي گوناگوني‬ ‫كنه در مذاهنب متفاوت هسنت‪ .‬يوحناي قدينس در انجينل مقدس از همان سنخن مني‬ ‫راند‪.‬‬ ‫“صداي خدا‪ ،‬پيوند الهي انسان است با سوگماد متعال‪ .‬بشر تا روزيكه در نيابد كه اين‬ ‫نغمه بي وقفه درون شاهراهي است كه بواسطه آن سفر بازگشت به خانه ابدي اش‬ ‫بنننننننننه انجام مننننننننني رسننننننننند‪ ،‬هرچنننننننننه تلش كنننننننننند بيهوده اسنننننننننت‪.‬‬ ‫“اينن جريان روح حقيقني اسنت كنه چون رودي عظينم از آن ماوراء مني آيند‪ ،‬چون اگنر‬ ‫سعي كني آنرا بسوئي منحرف كني‪ ،‬از سوي ديگر جاري مي شود‪ .‬اگر جلوي آنرا سد‬ ‫كنني‪ ،‬سناحل هنا را در خود غرق خواهند كرد‪ .‬پنس بهتنر اسنت كنه گوشهاي روحنت را‬ ‫بازكني و به آن موسيقي هفت آسماني كه از درونت مي گذرد گوش فرا دهي‪ .‬خودت‬ ‫را‪ ،‬قلبت را و روحت را بي پروا بروي آن باز كن و سرخوش باش”‪.‬‬ ‫“پنس بنه تنو مني گوينم كنه لزم اسنت هنم نور و هنم صنوت در زندگني معنوي خوينش‬ ‫داشتنه باشني‪ .‬نور براي اينن اسنت كنه روح در طول سفرش‪ ،‬دامهنا و موانعني را كنه بر‬ ‫سننر راه خداسنت ببيننند‪ ،‬و صننوت براي ايننن اسنت كننه روح رد آنرا بدسنت گيرد و راه‬ ‫خويش را بسوي سرير شاه شاهان بيابد‪ .‬پس تو مي بايد كه با هر دوي اين جنبه هاي‬ ‫درون در تماس باشني كنه اينن كلمنه درون تنو بنه رحمنت خدا فراهنم آمده و راهنت بنه‬ ‫همنت خدا مرد در مقابلت شكفتنه مني شود تنا روح از اينن شاهراه صنوتي قدم بنه قدم‬ ‫به سرزمين خالص رحمت ابدي نائل آيد‪.‬‬

‫‪23‬‬

‫“آنگاه كه بطريق اك با اين پيوند الهي تماس برقرار كني‪ ،‬با كلمه خدا‪ ،‬روح تو بمعناي‬ ‫حقيقنني از درون معبنند خاكنني اش بننه بال مكيده منني شود‪ .‬بسننوي بهشننت بهشتهننا‪،‬‬ ‫همانجائي كه از آنجا آمده است‪ ،‬آنهم با چنان نيروئي كه در مقابلش جهاني كه اكنون‬ ‫در آن بسر مي بري‪ ،‬غير واقعي و بي جذبه مي نمايد‪.‬‬ ‫چشمان جوينده در تاريكني هنا خيره شده بود‪ ،‬خيره بنه آن سنتاره درخشان‪ ،‬بنه تاريكني‬ ‫ماوراء آن ستاره‪ .‬ستاره سفيد‪ ،‬خالص و هميشگي بود‪ ،‬چون چراغي تابناك در شبانگاه‬ ‫مي سوخت‪.‬‬ ‫او برلب رودخانه خم شد‪ .‬آن صداي تسخير كننده هم چنان بروي مي كوفت و او را از‬ ‫خويش به در مي كرد‪ .‬بنظرش آمد كه ديگر بر خاك نايستاده‪ ،‬بلكه در فضا غوطه ور‬ ‫است‪ .‬دستهايش را به آنسوي آبها دراز كرد_ فراسوي تپه ها و بسوي ستاره سوزان‪.‬‬ ‫صداي سفير آمد كه “اگر ايمان داشته باشي‪ ،‬اگر قلبت آماده باشد‪ ،‬آنگاه مي تواني‬ ‫صداي خدا را دنبال كني و به خانه حقيقي ات بازگردي‪ ،‬تو مي تواني از طريق اكنكار‬ ‫مجددا ً باز گردي!”‬ ‫مغنز جسنتجو گنر بنه چرخنش در آمند‪ ،‬شنب‪ ،‬سنتاره و جهان دور او مني چرخيند‪ .‬شروع‬ ‫كرد بنه فرو افتادن بنه درون خليجني عمينق و تارينك‪ ،‬جايني كنه تاريكني اش سنياه تنر و‬ ‫عمينق تنر بود‪ ،‬او هنم چنان فرو مني رفنت‪ ،‬دسنت مني انداخنت‪ ،‬تنا دسنتي آنرا بگيرد‪ ،‬بنه‬ ‫گورو متوسنل شند‪ .‬سنتاره سنوزان در مقابلش بود‪ ..‬صنداي غرش در سنرش‪ ،‬و او مني‬ ‫دانست كه آن صداي خدا بود! اين اكنكار بود‪.‬‬ ‫‪-19‬درخت عظيم حيات‬ ‫جسنتجوگر در سنايه درخنت بلوط نشسنته و مشغول نظاره زيبايني آن رودخاننه پهناور‬ ‫زرد رننگ بود‪ .‬نگاه رقصنانش بر شهري فرود آمند كنه در آن نزديكني قرار داشنت‪ ،‬بنا‬ ‫مرغابي ها‪ ،‬بالكن ها و مردم مشغولش‪.‬‬ ‫او مني توانسنت خاك كهننه و عرق كرده اينن جهان را حنس كنند و رننگ هنا و رايحنه هاي‬ ‫آنرا فرو كشند‪ .‬همنه در طيفني دلنشينن بود‪ ،‬بهمان فريبندگني كنه اينن رودخاننه پرهيبنت‬ ‫كه همچنان آرام و در متانت پيش مي رفت تا به دريا سر برآورد‪ .‬بالي سرش‪ ،‬نسيم‬ ‫خنك بهاري در ميان شاخهاي تنومند درخت بلوط نجوا مي كرد‪.‬‬ ‫با صدائ نيمه بلند آواز داد‪“ ،‬درخت بلوط را در تمام شكوهش نظاره كن آن به مانند‬ ‫خداسننت كننه در زميننن ريشننه كرده‪ ،‬در حاليكننه از آنسننوي دسننت بننه آسننمان گشوده‬ ‫است‪”.‬‬ ‫آن تبتي دست به چانه اش كشيد و گفت‪“ ،‬آري‪ ،‬تو درست مي گوئي‪ ،‬بشر بيشتر از‬ ‫پرنده اي نيست كه لنه اش را در ميان شاخه هاي بلوط بنا مي كند و در مقابل آفتاب‬ ‫و باد پناه منني جوينند‪ .‬براي درخننت بلوط‪ ،‬هيچيننك از ايننن هننا مشكننل نيسننت‪ .‬آن چون‬ ‫قانوني است بر خويشتن”‪.‬‬ ‫جسننتجوگر گفننت‪“ ،‬بلوط از آن نظننر بننا بشننر همسننان اسننت مگننر در اينكننه‪ ،‬آن در‬ ‫مطابقت با خود زندگي مي كند و نمي تواند هماهنگ و هم راي خدا باشد!”‬ ‫ربازارتارز گفننت‪“ ،‬زيبائي چون درخننت بلوط اسننت و عبارت اسننت از هماهنگنني ميان‬ ‫شادي و دردي كنه در كالبند آدمني آغاز مني شود و در فراسنوي پهننه ذهنن بشنر خاتمنه‬ ‫منننننني يابنننننند‪ .‬جننننننز امتحان نيسننننننت براي جسننننننم و موهبتنننننني براي روح‪.‬‬ ‫“اينن قدرتني اسنت كنه قلب مرد را بنه سنوي زن مني كشانند‪ ،‬و همانسنت كنه در روي‬ ‫زمينن سرير خدا ست‪ .‬و عشق‪ ،‬آن معجون مقدسي است كه خدا آنرا از عصاره قلب‬ ‫خوينش فراهنم كرده و در قلب عاشنق مني ريزد‪ ،‬از براي معشوق‪ .‬هنر آنكنس كنه اينن‬ ‫اكسنير را نوشيده اسنت‪ ،‬قلبنش از همنه چينز عاري شده مگنر عشنق خالص‪ ،‬اينن چنينن‬ ‫اسننت كننه منني گويننم آن عاشقنني كننه قلبننش از عشننق سننرشار شده‪ ،‬مسننت وجود‬ ‫خداست‪.‬‬ ‫“فرزندم‪ ،‬لحظنه هاينت را زندگني كنن و تمامني عشنق و تمامني درد را از آن برگيننر‪.‬‬ ‫بگذار تا اين فهم تو از اكنكار باشد‪ .‬جام خويش را با معشوقت سهيم شو و هرگز از‬ ‫مسناعدت نزديكانت‪ ،‬چنه در رننج و چه در درد‪ ،‬غافل مشنو‪ .‬اينن بايند قانون تو باشد بر‬ ‫خويشتن!‬

‫‪24‬‬

‫“با تو چنين مي گويم كه بگذار دلت براي آن برادرت بسوزد كه تنها با چشمانش مي‬ ‫بينند و ننه بيشتنر از نور آفتابني كنه مني پندارد همنه زشتني هاينش را روشنن مني كنند‪ .‬او‬ ‫كور اسنت‪ ،‬اگنر چنه ممكنن اسنت صناحب چشمان تيزي باشند‪ .‬بگذار دلت براي آنكنس‬ ‫بسنوزد كنه جنز صنداي غيبنت همسنايگان نمني شنود‪ .‬گرچنه او بتوانند صنداي شننا كردن‬ ‫ماهيان در زير آب را بشنود اما او ناشنوا است‪.‬‬ ‫“بر آنكنس افسنوس بران كنه دهاننش جنز بلعيدن و پنر كردن معده اش بنه كاري نمني‬ ‫آيند‪ ،‬چون اگنر چنه او از غذاهاي خوب تقدينر مني كنند‪ ،‬امنا او فاقند اينن داننش اسنت كنه‬ ‫نان به تنهايي براي كالبد آدمي كافي نيست‪.‬‬ ‫“و افسوس بدار بر آنكس كه زبانش جز به زشتگوئي از همسايه اش نمي جنبد‪ ،‬چون‬ ‫اگر چه او صاحب شيوه سخن حقيقي است و زبان سيمين براي سخن گفتن دارد‪ ،‬اما‬ ‫از بركت خدائي برخوردار نيست‪.‬‬ ‫“و بالخره‪ ،‬افسوس بدار بر آنكس كه دستهايش به كار زخم زدن به مخلوقات خدا در‬ ‫مني آيند‪ ،‬چون اگنر چنه دسنتهايش پنر محبنت باشنند‪ ،‬امنا در دلش نيكوئي نيسنت و نمني‬ ‫توانند رحمنت الهني را دريافنت كنند تنا روزي كنه بياموزد همنه آفريننش‪ ،‬آفريننش خدا‬ ‫است‪.‬‬ ‫“اي فرزند‪ ،‬همانا همه زندگي عريان است‪ .‬پس مي بايد مراقب باشي و خود را فقط‬ ‫در خالصي ها محجوب كني‪ ،‬همانا خرقه اي كه مظهر حقيقي خداست‪ ،‬آنكه به تو در‬ ‫مقابنل همنه مخلوقات فروتنني مني بخشند و در مقابنل خداي عظينم خودت‪ ،‬سنوگماد‪.‬‬ ‫بنابراين‪ ،‬اگر درد همان تذهيب كننده پنهاني است كه تو را پاك مي كند‪ ،‬پس چه ترس‬ ‫از خدا داري كه او آنرا از تو در مي ربايد كه زشتي درون توست‪.‬‬ ‫“ماننند آن درختني شنو كنه زينر سنايه شاخهاينش نشسنته اي‪ .‬و سنر و قلب خوينش را‬ ‫بسننوي خدا بلننند كننن‪ ،‬امننا ريشننه هايننت را در خاكهايننش خوب اسننتوار كننن‪ ،‬و از ايننن‬ ‫سنرزمين بنوش و بگذار مرگ و خوشحالي از همراهاننت باشنند‪ .‬خدا را دوسنت بدار‪ ،‬و‬ ‫بنه او آن را تقدينم بدار كنه از خلوص قلبنت مني آيند‪ ،‬و بنه واسنطه رننج پاك شده اسنت‪.‬‬ ‫بر شيدايي ات براي او‬ ‫بيافزاي و او را بزرگ بدار‪ ،‬بنا اشتياقني مقدس_ هينچ عملي در زندگني ات نكنن مگرد‬ ‫آنكه ابتدا آنرا بدعا در برابر خدا قرار دهي‪.‬‬ ‫“جلل نهائي بشنر چون سنر شاخنه درخنت اسنت‪ ،‬كنه از ريشنه هاينش در زمينن بود كنه‬ ‫بسنوي آسنمان الهني عزم كرد‪ ،‬بالتنر از ديگنر درختان فرا آمند‪ ،‬و سنر بسنوي ماوراء‬ ‫دوگانگي جهان خاكي تا آنكه به فضاي حقيقي برسد كه از نور است و نفس‪.‬‬ ‫“حقيقت تنها منشا دانش است‪ ،‬و انسان آئينه حقيقت است‪ .‬با وجود اين او نمي تواند‬ ‫بيش از آنكه روح مي تواند در خود نگاهدارد دريافت كند‪ .‬آدمي باز تابنده آن است كه‬ ‫درون اوست‪ ،‬و تو مي بايد كه آينه اي صاف باشي تا حقيقيت را بازتابي‪.‬‬ ‫سفير از سخن باز ايستاده چشمانش را بست و به خواب رفت‪.‬‬ ‫جسنتجوگر بر روي آنچنه آن تبتني گفتنه بود بنه مراقبنه نشسنت‪ .‬سنايه شيرينن درختان‬ ‫بلوط پشت سر ربازارتارز تاب مي خورد و نور پس از تابيدن بر روي پوست قهوه اي‬ ‫رنگ پاهايش سوسو كنان باز مي تافت‪.‬‬ ‫‪-20‬خلوص‬ ‫جوينده در تماشاي كلنگنني بود كننه در كنار بيدهاي خواب آلوده جزيره اي در ميان آب‬ ‫بنه صنيد ماهني مشغول بود و گردابهاي كوچنك بنه آرامني مني چرخيدنند و مني گذشتنند‪.‬‬ ‫پرسيد‪“ ،‬اي سرور من‪ ،‬خلوص چيست؟”‬ ‫ربازارتارز قدم زنان بنه كنار او آمند و پاسنخ داد‪“ ،‬خلوص حقيقنت روحني اسنت كنه در‬ ‫وجود خدا بنه سنر مينبرد‪ .‬آري اي فرزنند‪ ،‬آنگاه كنه بشنر بنه تزكينه آگاهني اش مبادرت‬ ‫كند‪ ،‬در شاهراه اك واقع شده و آغاز مي كند به گام برداشتن‪ ،‬مستقيما ً به جانب خدا‪.‬‬ ‫اگر در جستجوي چيزهاي اين جهان برآئي‪ ،‬در تاريكي باقي خواهد ماند‪ ،‬اگر چه ممكن‬ ‫است چيزهاي مادي بسياري كسب كني‪.‬‬ ‫“لكنن چنه منفعتني اسنت براي بشنر كنه مالكينت تمام اينن دنينا را بنه چننگ آورد امنا در‬ ‫عوض روح خوينننننننننننننننننننننننننش را گنننننننننننننننننننننننننم كنننننننننننننننننننننننننند؟”‬

‫‪25‬‬

‫جوينده سنر تكان داد و گفنت‪“ ،‬منن اسنرار ماوراء را نمني داننم اي سنرورم‪ .‬لطفا ً آنرا‬ ‫بمن بياموز‪”.‬‬ ‫اهنل تبنت لبخندي زد و ادامنه داد‪“ ،‬خداونند دوباره و دوباره فرزنند متعال خوينش را بنه‬ ‫دنينا مني فرسنتد تنا دوباره {پاراويند}(بنه معناي داننش خدائي) فراموش شده را تجديند‬ ‫حيات كننننننننننننند و اهميننننننننننننت آنرا براي بشننننننننننننر تاكينننننننننننند كننننننننننننند‪.‬‬ ‫“وليكنن بشنر خدا را فراموش مني كنند‪ .‬او اينن را درك نمني كنند‪ .‬كنه اينن موضوع عام‬ ‫اسنت در داننش مشترك و تجربنه همگانني كنه نور از نور مني آيند و زندگني از زندگني‪.‬‬ ‫خدا هنم نور است‪ ،‬هنم زندگني‪ .‬او منشاء هنر دو اسنت‪ ،‬و همنه موجودات زنده درون او‬ ‫حيات دارند و نور همه از نو او مي آيد‪.‬‬ ‫“پنس بنا تنو مني گوينم كنه اگنر نور را در اينن جهان بجوئي‪ ،‬آنگاه اينن جهان بر تنو نور‬ ‫خواهد شد‪ ،‬و همه تاريكي زمين خاكي و توهماتش ناپديد مي شوند‪ .‬سپس صداي خدا‬ ‫بنا تنو سنخن مني گويند‪ ،‬هنر كلمنه اش از حكمنت آكنده و از فهنم‪ ،‬و تنو بنه فراسنوي همنه‬ ‫چيز اين دنيا راه مي يابي‪.‬‬ ‫“خدا نور را تنهنا بدان كنس مني توانند عطاكنند كنه قلبني خالص داشتنه باشند‪ .‬تنا روزيكنه‬ ‫ديوار نفنس خوينش از ميان بر نداري‪ ،‬نور بنه تنو نخواهند رسنيد‪ .‬هينچ پيامني بنه تنو نمني‬ ‫توانند داده شود و براي اسنتاد تلش براي آن جنز اتلف وقنت نخواهند بود‪ .‬حقيقنت هنم‬ ‫چون نيزه اي است كه آنان كه آمادگي براي حقيقت ندارند‪ ،‬ممكن است با نوك تيزش‬ ‫زخم بر تن خويش بزنند‪.‬‬ ‫“بنابراين با تو مي گويم كه اگر خلوص نيافته اي نمي تواني با خويش صادق باشي و‬ ‫قادر نيسنتي كنه حقيقنت را بنه ديگران عرضنه كنني‪ .‬پنس هنر آنكنس كنه عزم كرده تنا‬ ‫حقيقت را عرضه كند يا براي خدا كار كند‪ ،‬ابتدا مي بايد كه به خويش الهي كه درون‬ ‫اوست وفا كند‪.‬‬ ‫“خلوص‪ ،‬بالترينن را در بشنر طلب ميكنند‪ .‬تنو مجاز نيسنتي از كسني بدبگوئي و زشتني‬ ‫ديگران را ببيني‪ .‬اگر در آنان كه اطراف تواند در جستجوي نيكي مي باشي‪ ،‬پس نيكي‬ ‫را در آنان ترغيب كن و همسايه ات را وادار كن تا كيفيات نيكو را در خويشتن بظهور‬ ‫رساند‪ .‬انگشت بر خوبيهاي همسايه ات بگذار‪ ،‬بنه اين ترتيب نيكي را درون او سپاس‬ ‫مني گذاري‪ ،‬و نيكني درون خوينش را بظهور مني رسناني‪ .‬كيفيات خوب تنو نمني تواننند‬ ‫بظهور برسند‪ ،‬پيش از آنكه تو آنها را در جهان اطرافت ببيني‪.‬‬ ‫“بنه آنكنس كه زشتني را موعظنه مي كند يا خود زشتي مي كند گوش فرامده‪ ،‬وگرنه‬ ‫باعنث انهدام خويننش مني شوي‪ ،‬چون تقصننير خود توسننت كنه بننه آن معلم گوش فرا‬ ‫دادي‪ .‬خودت را براي دريافنت اهريمنن باز كنن و بآن وسنيله بنا آنكنس كنه اهريمنن را‬ ‫موعظنه مني كنند يكني مني شوي‪ .‬آري‪ ،‬منن بتنو مني گوينم‪ ،‬كنه حتني در ميان نظامهاي‬ ‫معنوي ظاهر فريباني هستند‪ .‬لكن تقصير از خودت خواهد بود اگر لطف آنان را طالب‬ ‫شوي‪ .‬قوه تبعيض خود را بكار بگير و با آنان همنشيني كن كه از نيكانند‪ .‬آنگاه خويش‬ ‫خود را تزكيه مي كني!‬ ‫“پنس آنچنه را كنه بر خود نمني پسنندي بر ديگران مپسنند‪ ،‬چون اگنر چنينن كنني آنرا بنه‬ ‫خود جلب كرده اي كننه جزئي از روح نيسننت و بنابرايننن نمنني توان از آنچننه جزئي از‬ ‫خوينش تنو است چيزي ايثاركنني‪ .‬راه مياننبر را بسنوي خدا برگزينن‪ ،‬از خود بر همنه نثار‬ ‫كن‪.‬‬ ‫“پس براي خالص شدن‪ ،‬نزد خدا فروتن و با همسايه ات مهربان باش‪ .‬كيفيات نيكو را‬ ‫در همنوعانت ترغيب كن و خود به مقام والئي دست مي يابي‪ ،‬چون خدا فقط بدانها‬ ‫ارزانننننننني مننننننني دارد كنننننننه از براي همنوع خوينننننننش زندگننننننني ميكننننننننند‪.‬‬ ‫“براي خالص شدن لزم اسننت سننه شرط را بجاي آوري‪ :‬اول اينكننه زمزمننه اسننامي‬ ‫مقدس خدا لبهايت را ترك نگويد‪ ،‬دوم اينكه هر كاري را بنام سوگماد انجام دهي‪ ،‬بنام‬ ‫پدر و سوم اينكه سوگماد را با تمام اشتياقت دوست بدار و بهم چنين همسايه ات را‪.‬‬ ‫فرزندم‪ ،‬همين سه تمرين معنوي تو را به خلوص مي رساند‪.‬‬ ‫“اگر از اين سه حقيقت معنوي آگاه باشي‪ ،‬لكن آنها را بكار نبندي‪ ،‬مانند اين است كه‬ ‫چراغ در دست داشته باشي اما چشمهايت را بروي نورش ببندي‪ .‬من با تو مي گويم‬ ‫كه تو نوري‪ ،‬پس اگر حقايق معنوي را بياموزي و آنرا عمل نكرده در گوشه ذهنت رها‬

‫‪26‬‬

‫سازي‪ ،‬نه اين حقايقي را كه در اينجا به تو مي گويم مي تواني بظهور برساني و نه بر‬ ‫اساس آنها قدم برداري‪ .‬به اين دليل است كه فكر كردن در خصوص حقايق معنوي تو‬ ‫را خلوص مني بخشنند‪ ،‬حيات تنو را تبدينل مني كننند‪ ،‬مشروط بر آنكنه آن كنني كنه بنه تنو‬ ‫مي گويم‪.‬‬ ‫“پنس بنه منن گوش فراده‪ .‬نور خالص آگاهني معنوي‪ ،‬نور حقيقني خداسنت‪ .‬اينن نوري‬ ‫است كه از جانب خدا به بشر داده شده است‪ .‬خدامردان‪ ،‬فرزندان حقيقي پروردگار‬ ‫تعالي‪ ،‬سعادتمنداني هستند كه مي توانند همواره در آن نور بسر برند‪.‬‬ ‫همدلي مابين خدا و فرزندان حقيقي اش هميشگي است‪ .‬حال درك مي كني؟”‬ ‫آن اهنل تبنت‪ ،‬زينر درخنت بلوط نشسنت و چشماننش را بسنت‪ .‬جوينده كلننگ را نظاره‬ ‫مي كرد كه در گوشه جزيره به شكار مشغول بود و بنه تعمنق روي سخنان استاد فرو‬ ‫شد‪.‬‬ ‫‪-21‬موعظه اي در ميدان بازار‬ ‫ربازارتارز شاهاننه مني خراميند و ميان بازار سنري ناگار قدم بر مني داشنت‪ ،‬در حاليكنه‬ ‫جوينده در پننني او روان بود‪ .‬نور صنننبحگاهي هنوز آغشتنننه بود بنننه مهننني غبار آلود و‬ ‫خاكستري رنگ كه از فراز تپه هاي كشمير‪ ،‬آنسوي رودخانه بر مي خواست‪ .‬زنان بلند‬ ‫قامننت سنناري پوش حجره هاي رفننت و روب شده خود را از گلهاي خانگنني‪ ،‬برنننج و‬ ‫سبزيجات پركرده بودند‪.‬‬ ‫مردانني خاموش و مهنر بر لب در كنار حجره هنا ايسنتاده بودنند كنه بنه چشنم سنتايش و‬ ‫تمجيد آن تبتي سيه چشم را نظاره مي كردند‪ .‬از ميان گروهي از اين مردان خاموش‬ ‫عبور كرد تا يكي از آنان گره از خويش گشود و از آن خدا مرد تقاضاي توقف كرد‪.‬‬ ‫او گفت‪“ ،‬اگر تو يك روح عظيمي‪ ،‬پس حقيقت خدا را بر ما عرضه كن”‪.‬‬ ‫استاد لبخندي زد و با خوشحالي گفت‪“ ،‬آه ‪ ...‬حقيقت خدا‪ ،‬پس تو مي خواهي حقيقت‬ ‫را بداني؟ اما كيست كه بتواند شكوه خدا را در قالب كلم در آورد؟”‬ ‫آن مرد با حالتي مدافعانه اظهار داشت‪ “ ،‬ما رنج بسيار كشيده ايم‪ .‬هيچكس نيامد تا‬ ‫پيش از تو به ما آموزش دهد‪ .‬همه مي گويند حقيقت ماوراء بيان لفظي است‪ .‬اگر تو‬ ‫حتي بتواني جزئي از آن را به ما بنمائي‪ ،‬ما به درك مقصود تو عزم مي كنيم و شايد‬ ‫به كسب درك كامل نائل شويم”‪.‬‬ ‫ربازارتارز بازواننش را گشود و گفنت‪“ ،‬آنچنه تنو مني گويني حقيقنت دارد‪ ،‬لكنن حقيقنت‬ ‫هميشه بوده است‪ .‬نه متولد مي شود و نه منهدم‪ .‬حقيقت از هيچ طبيعتي نيست مگر‬ ‫اراده پروردگار‪ ،‬و به هيچ نوع دسته بندي چه موجود و چه غير موجود تن در نمي دهد‪.‬‬ ‫شكل و ظاهري هم ندارد‪.‬‬ ‫“بنابراينن‪ ،‬منن مني گوينم‪ ،‬در فلسنفه حقيقنت خدا سنه ضرينب مؤثنر هسنتند‪ .‬اول اينكنه‪،‬‬ ‫محرك نخستين‪ ،‬حيات دهنده {روح خدا يا كلمه} است يا همان {جريان صوتي}‪ ،‬دوم‬ ‫ذهنن قرار دارد‪ ،‬و سنوم‪ ،‬ماده كنه از آن جسنم‪ ،‬حواس و ابزار فعالينت منا سناخته شده‬ ‫است‪.‬‬ ‫“اين چنين‪ ،‬تمامي خلقت زير دومين بخش اعظم از دو جزء تشكيل يافته‪ ،‬يكي روح‬ ‫الهني‪ ،‬كنه نفنس نيكني و خلوص اسنت و ديگري ماده كنه هميشنه وجنه منفني آن روح‬ ‫است‪.‬‬ ‫“دوسنتان منن‪ ،‬شمنا بايند اينن را بدانيند كنه هرينك قطره اي هسنتند از اقيانوس عشنق و‬ ‫رحمنت خدا‪ ،‬و بشمنا اينن را مني گوينم كنه آن خود وجود متعال اسنت‪ .‬آري‪ ،‬مشتنق از‬ ‫لطافنت روح خالص‪ ،‬شمنا در اختلط بنا ماده اسنير شده ايند و بايند خوينش را از آن رهنا‬ ‫سنازيد‪ .‬مگنر بنا طلب اسنتمداد از ينك فرزنند متعال بتوانيند از سنست شدن در مقابنل‬ ‫وسوسه ها و فرو رفتن در منجلب ماديت بر حذر بمانيد‪.‬‬ ‫ماده براي حيات روح در جهانهاي اقلينم تحتانني ضروري اسنت‪ .‬لكنن در مقابنل {ماده}‬ ‫خدا واقنع شده كنه همنه هسنت و نيسنت در او رخ مني نمايند‪ .‬پينش از آفريننش‪ ،‬همنه‬ ‫روحهنا در پاي تخنت پروردگار بصنورت تودههاي متجلي نشده زيسنت مني كردنند‪ .‬اينن‬ ‫روحهنا نمني توانسنتند شكلي منفرد‪ ،‬فردينت مسنتقل و هسنتي منفنك از يكديگنر داشتنه‬ ‫باشنند مگنر در اختلط ماده و بنه آن صنورت نمني توانسنتند از خوينش خود درون خدا‪،‬‬

‫‪27‬‬

‫آگاهنني يابننند‪ .‬همانطور كننه آتننش براي بننه شعله كشيدن هيزم لزم اسننت‪ ،‬روح براي‬ ‫زندگي دادن به ماده ضرورت دارد‪ .‬هنگام مرگ هر مخلوقي‪ ،‬روح صرفا ً پوشش مادي‬ ‫خويش را عوض مي كند‪ ،‬يا به عبارتي ديگر‪ ،‬مسكن خويش را در كالبد مخلوق ديگري‬ ‫مي يابد‪.‬‬ ‫“بنابراين‪ ،‬بشما مي گويم‪ ،‬كه آن مريدي كه به وجود متعال ملحق مي شود بمانند اين‬ ‫روح هاي خلصني يافتنه مني باشند‪ ،‬و مني توانند فردينت و اسنتقلل خوينش را در هنر‬ ‫شكلي كه اراده كند بازيابد‪.‬‬ ‫“روح ماننند فنجانني اسنت كنه واروننه شده و ديگنر نمني توانند باران رحمنت آسنماني را‬ ‫دريافنت كنند‪ .‬سنفير روح از راه مني رسند و اينن فنجان را دوباره بسنوي آسنمان مني‬ ‫گرداند تا بتواند پرشود و روح درون جريان صوتي الهي غسل كند و مقدس گردد‪.‬‬ ‫“جريان صنوتي الهني از پننج ماينه نغمات معينني نشات مني گيرد‪ ،‬و خنط ارتباطني بينن‬ ‫روح اسنت بنا خالق‪ .‬هنم چون نردبانني اسنت كنه روح بنه سنوي بال مني پيمايند تنا بنه‬ ‫{اقليم بهشتي} برسد‪.‬‬ ‫“شمنا اي جويندگان‪ ،‬اگنر عزم خدا شدن كرده ايند‪ ،‬نيازي نداريند كنه چيزي از طنبيعت‬ ‫دنيوي بياموزيد‪ ،‬يا از چيزي در آويزيد‪ .‬اگر هيچ نمي جوئي مگر خدا‪ ،‬پس به جز خدا به‬ ‫هيچ چيز نيازي هم نداري‪ ،‬چون او همه چيز لزم را در اختيارت مي گذارد‪.‬‬ ‫“و آنگاه كننه از ايننن جهان زميننني عبور كرده و بننه اقلينم آسنمان وارد شوي‪ ،‬خداونند‪،‬‬ ‫فرشتگاننني را گسننيل منني دارد تننا از تننو مواظبنت كنننند و تنو را ياري دهنند تنا از شنر‬ ‫محموله هالي غيننننننننننننر ضروري كننننننننننننه بننننننننننننا خود آورده اي خلص شوي‪.‬‬ ‫“پنس از شمنا مني خواهنم‪ ،‬اي دوسنتان خوب منن‪ ،‬كنه در جسنتجوي خدا درون خوينش‬ ‫باشيد‪ ،‬و دعا كنيد كه {او} جام شما را آنقدر پركند تا لبريز شويد!”‬ ‫آن اهنل تبنت قدم پينش گذاشنت و از جمنع مردم دور شند‪ .‬و جوينده در پني او روان‪،‬‬ ‫مشعوف از اينكنه بازارچه چگوننه بنه وجند در آمده بود‪ .‬در شگفنت شد كنه نوري كه در‬ ‫ربازار مي تابيد از كجا آمده بود‪ ،‬چون آفتاب هنوز طلوع نكرده بود‪.‬‬ ‫‪-22‬آزادي ‪freedom‬‬

‫جوينده در علفزارهاي كنار رودخاننه ايسنتاده بوده و مدتني دراز بنا مهنر دختنر را نظاره‬ ‫مي كرد‪ ،‬و نور تابناك آفتاب‪ ،‬جهان را از رنگهاي زرد و سبز سرشار كرده بود‪.‬‬ ‫خنده دختنر شادمان بود و باد طنينن آنرا برفراز نسنيم فرحبخنش بنه رقنص مني آورد‪ .‬و‬ ‫چشمهايش اين چنين لطيف‪ ،‬گاه دور مي نمود‪ ،‬گاه نرم و پرمهر‪ .‬او در درون خويش‬ ‫بنننننا روح بود و بيرون بنننننا لمنننننس دسنننننتان دختنننننر بر روي شاننننننه هاينننننش‪.‬‬ ‫جهان چرخيند و واژگون شند و در افنق گسنترد‪ ،‬همانجنا كنه تكنه ابرهاي سنفيد آويزان‬ ‫بودند‪ .‬او هيچ نمي ديد جز چشمان آن زن و عشقي كه در چهره اش مي درخشيد‪.‬‬ ‫صداي استاد با آنان سخن گفتن آغاز كرد‪ .‬برگشتند و او را ديدند كه به آرامي در ميان‬ ‫علفهاي بلنند ايسنتاده‪“ .‬اگنر بدنبال عشنق مني گردي‪ ،‬حقيقتا ً آنرا در قلب ينك زن مني‬ ‫توان يافت”‪ .‬او گفت‪“ ،‬آري! اما در ميان بوسه هايش نيست كه تو والترين عشق را‬ ‫مي يابي‪ ،‬بلكه درون قلب اوست‪ .‬بوسه هاي او تنها نشانه هائي هستند از آنچه خدا از‬ ‫طريننق قلبننش برايننت فرو فرسننتاده‪ .‬چون ايننن حقيقننت دارد كننه زن برتريننن ابزار‬ ‫خداست‪.‬‬ ‫“پنس بتنو مني گوينم كنه فقنط بالترينن را در معشوقنت جسنتجو كنن‪ .‬و آنگاه كنه عشنق‬ ‫حقيقي او را بيابي‪ .‬آزادي را يافته اي‪ ،‬و پس از يافتن اين نشان‪ ،‬فروتني را مي يابي‪.‬‬ ‫چون ارزشمندترين آزادي روح در فروتني است‪.‬‬ ‫“اگر زنت را به خاطر استيلي مردانه دوست مي داري‪ ،‬پس تو هرگز نه عشق را مي‬ ‫يابي و نه آزادي از وابستگي را‪.‬‬ ‫آنگاه همنه شاديهنا را گنم خواهني كرد و بنه چيزهايني باور مني آوري كنه هسنتي حقيقني‬ ‫ندارند و هيچگونه رهايي برايت وجود نخواهد داشت‪ ،‬چون تو در حقيقت همواره‪ ،‬بدون‬ ‫اينكننه حواسننت از آن آگاه باشننند‪ ،‬بدنبال راهنني گشتننه اي براي شكسننتن زنجيرهاي‬ ‫وابستگي‪.‬‬

‫‪28‬‬

‫“عشنق حقيقني هرگنز نصنيب نمني شود تنا روزي كنه عاشنق دسنت كنم اينن دو كيفينت‬ ‫الهي را كسب كرده باشد _ حق شناسي و خلوص _ و اگر آنها را نداشته باشد‪ ،‬تنها در‬ ‫ايننننننننن امننننننننر موفننننننننق اسننننننننت كننننننننه براي خويننننننننش اندوه ببار آورد‪.‬‬ ‫“درجنه و طنبيعت عشنق بشنر براي خدا‪ ،‬از طرينق زن مني توانند تنا بالترينن ارتفاعات‬ ‫معنوي صعود كند‪ .‬اگر او دريافتن طبيعت زن كه ماوراء اين جهان است موفق نشود‪،‬‬ ‫پنس او در جسنتجوي خدا شكسنت خورده اسنت‪ ،‬چون زن‪ ،‬اگنر خود طنبيعت خوينش را‬ ‫بشناسند‪ ،‬مني توانند مرد را بسنوي خدا راهنبر شود‪ .‬اينن وظيفنه و مسنؤليت اوسنت در‬ ‫ايننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن جهان‪.‬‬ ‫“رهايي و استقلل از كالبد‪ ،‬ذهن و روح كيفياتي هستند كه ينك زن مي بايست برخود‬ ‫برگيرد تنا بنه معشوق خوينش براي پيشنبرد مسناعدت كنند‪ .‬عشنق و پاكني دو كيفينت‬ ‫هستند كه مرد مي بايد در زن پرورش دهد‪ .‬اگر اين كيفيات در هر دوي آنها به ظهور‬ ‫برسند‪ ،‬و توسط يكديگر محترم داشته شوند‪ ،‬آنها به فراسوي اين جهان عروج خواهند‬ ‫كرد‪ ،‬با يكديگر به سوي اقليم بهشت‪.‬‬ ‫عشنق زن بايند بننه مرد عشننق بزرگتري از براي خدا را بننه ارمغان بياورد‪ ،‬و بننا بظهور‬ ‫رسنناندن عشقنني برتننر از براي خدا‪ ،‬نفننس مرد تجزيننه منني شود و خويننش حقيننر و‬ ‫محدودش در اسننننتيل در منننني آينننند و او بننننه جننننبروت پروردگار نائل منننني آينننند‪.‬‬ ‫“پس به هر دوي شما مي گويم‪ ،‬كه هر روز چشم به طلوع آفتاب داشته باشيد‪ ،‬چون‬ ‫هنر آنچنه در گذشتنه بوده بايند فراموش شود و هنر روز بايند آغازي نوينن باشند در راه‬ ‫خدا‪ .‬بخاطنر بياوريند كنه بنه زن لوت هشدار داده شند كنه بنه پشنت سنر نگاه نكنند‪ ،‬و‬ ‫بخوبي دانسته شده كه خود لوت نيز تا حدي در مسخ او مقصر بود و او هم رنج برد‪.‬‬ ‫چشمهايتان را به افق آينده بدوزيد تا ابديت‪ ،‬و خطاهاي گذشته را پشت سر بگذاريد تا‬ ‫فراموش شوند‪.‬‬ ‫“اي دوستان من‪ ،‬چيزي نيست كه بشود به شما آموخت و هم اكنون در دانش بالقوه‬ ‫شكفتگيهاي روح شمننا پنهان نباشنند‪ .‬تمامنني كمال خويننش بيروننني عبارتسننت از درك‬ ‫كمال ابدي روحي كه درونتان است‪.‬‬ ‫“براي اينكه مرد به خدا مرد تبديل شود كه همان هدف غائي است‪ ،‬زن مي بايد او را‬ ‫ترغيب كند و كمك كند در فراموش كردن آنچه هميشه او مي پندارد مي خواهد باشد‪.‬‬ ‫براي اينكه او خويش را بيابد بايد از خويش قدم برون نهد‪ ،‬و براي زيستن بايد بياموزد‬ ‫چگونه بميرد‪ .‬و اين به زن هم بهمين منوال اطلق مي شود‪.‬‬ ‫“عشنق شعله كوچنك و سنوزاني اسنت كنه در مركنز قلب آغاز مني شود و آرام آرام بنه‬ ‫اطراف رخنه مي كند و هر آنچه را كه در سر راهش باشد مي سوزاند‪ .‬هيچ چيز نمي‬ ‫تواند عشق را مانع شود‪ ،‬و حتي آنگاه كه بنظر مي رسد اطفاء شده باشد‪ ،‬از گوشه‬ ‫اي ديگر سربر مي آورد‪ .‬و هم چنين است در خصوص آزادي!‬ ‫“عشنق ابتدا بر قلب مني نشينند‪ ،‬و بنا ظهور هرچنه بيشتنر عشنق تنو از آزادي بهره منند‬ ‫مني شوي؛ و آنگاه بنا آزاديسنت كنه فرد بنه همنه حقيقنت دسنت مني يابند‪ ،‬چون از همنه‬ ‫چيز كه بگذريم‪ ،‬حقيقت شامل همه چيز است‪ ،‬لكن بشر در وضعيت اين جهانش فقط‬ ‫مي تواند يك به يك اين كيفيات را بظهور برساند‪ .‬بنابراين‪ ،‬بهتر از همه اين است كه‬ ‫با فضيلت عشق آغاز كنيم‪.‬‬ ‫“اگر خدا تو را براي هرچيز بخواهد‪ ،‬نمي تواني جز آن كاري كني‪ .‬او تو را چه به اين‬ ‫طريق و چه بآن طريق‪ ،‬بي اينكه خود بداني بسوي خويش مي كشاند‪ ،‬مي خواهد از‬ ‫طريق قلب يك زن باشد يا يك كودك‪ .‬براي {او} علي السويه است‪.‬‬ ‫“اين را بشما مي گويم كه هيچ چيز ديگر اهميت ندارد‪ .‬به يكديگر عشق بورزيد‪ ،‬اما‬ ‫آنرا درون خويش دوست بدار كه خداي تو است‪ ،‬آنگاه عشق ليزال در كف داري”‪.‬‬ ‫با اين گفتار‪ ،‬سات گورو برگشت و از ميان علفزار بسوي رودخانه روانه شد‪ ،‬جوينده‬ ‫و دختر او را نظاره كردند‪ .‬چهره هاي آنان از درخششي الهي پرنور شده بود‪.‬‬ ‫‪ -23‬لرزش يك ستاره‬ ‫جوينده و دختننر زيننر درختنني در كنار رودخانننه نشسننته و بننه ميليونهننا سننتاره كننه چون‬ ‫جواهرات درخشان زير گنبد تاريك آسمان آويزان بودند‪ ،‬نگاه مي كرد‪ .‬چهره دختنر در‬

‫‪29‬‬

‫نور ستارگان درخشش خيره كننده اي داشت‪ .‬در مزرعه مجاور رايحه گلهاي بهاري بر‬ ‫مركب نسيم سوار و به اين سو و آن سو مي رفت‪ ،‬نسيمي كه چين و چروكي مليم‬ ‫در سطح آب مي افكند و موجهاي كوچك مكررا ً بر لب ساحل بوسه مي زدند‪.‬‬ ‫دختر به آرامي نجوا كرد‪“ ،‬نگاه كن‪ ،‬آن ستاره را بنگر!” او سر بلند كرد و نگاه كرد تا‬ ‫چشمش بدان ستاره تابناك افتاد كه بر فراز بيدهاي مجنون بطرزي مسحور كننده مي‬ ‫درخشيند‪ .‬او فكنر كرد كنه آن سنتاره اي اسنت كنه بنه آنان تعلق دارد‪ ،‬لكنن ياراي سنخن‬ ‫گفتننن نداشننت‪ ،‬زيرا در لبهاي دختننر وعده هاي بيشتري منني دينند تننا سننخنان خودش‪.‬‬ ‫رو به سوي ديگر كرد و از ربازارتارز سوال كرد‪“ ،‬سرورم‪ ،‬آن ستاره چيست؟” دست‬ ‫از شانه دختر بركشيد و گفت‪“ ،‬آن جرم تابناكي كه در آسمان مي لرزد و از فراسوي‬ ‫تپه ها آويزان‪ .‬آن چيست؟”‬ ‫آن اهننل تبننت رو بسننوي آنان كرد در حاليكننه چشمان شعله ورش در تاريكنني منني‬ ‫درخشيد گفت‪“ ،‬ستاره خدا‪ ،‬آن ستاره مقدس به افسانه ايستر (‪ )easter‬تعلق دارد‪ ،‬كه‬ ‫روزش ظرف چند ساعت ديگر طلوع خواهد كرد‪ .‬اين ستاره اي بود كه در صبح آنروز‬ ‫شگفنت انگينز كنه عيسني بنه بهشنت رسنتاخيز كرد بنه تابناكني در پهننه آسنمان درخشيند‪.‬‬ ‫اينن بشارت دهنده اينن بود كنه جهانيان بداننند مرگ بنه تسنخير در آمده‪ .‬همانگوننه كنه‬ ‫ستاره بيت اللحم نشاني بود بر تولد ناجي نوع بشر‪ ،‬خداوند ستاره ديگري در ملكوت‬ ‫آويخننننت بننننه نشان رسننننتاخيز پسننننر خدا كننننه بدسننننت بشننننر مصننننلوب شنننند‪.‬‬ ‫“بتو مي گويم كه اين همان ستاره است كه صبحگاهان زير گنبد ملكوتي به باد بركت‬ ‫و رحمننت منني لرزد‪ ،‬بننه يادگار آن روز بننا شكوه كننه عيسنني بننه مردم جهان نشان داد‬ ‫چگونه مي توان بر مرگ غلبه كرد‪.‬‬ ‫“امنا بشنر اينن همنه را نمني دان‪ .‬منا حقيقنت را بنه خورد ناباوران نمني دهينم‪ ،‬زيرا اگنر‬ ‫اين چنين كني‪ ،‬بشر در صدد صدمه زدن به آن كس بر مي آيد كه كلم خدا را اشاعه‬ ‫مي دهد‪ .‬هر يك از ما وظيفه اي دارد كه در اين جهان از براي خدا بجا آورد‪‌ ،‬و آنان كه‬ ‫موفنق مني شونند گوشنه اي از آنرا حمنل كننند‪ ،‬چنه بخنش بزرگني از آن را و چنه اندك‪،‬‬ ‫حقيقتا ً بركت داده شده اند‪.‬‬ ‫“ پس مي بيني كه بزرگترين جنگ بشر در مقابل كوتاهي خودش است در تلش جهت‬ ‫اجتناب از جهل يا پيروزي بر جهل‪ ،‬كه همانا تاريكي اين جهان است‪ ،‬و پيروز شدن بر‬ ‫آن خرد را ايجاب مي كند‪ .‬بهترين راه كسب خرد‪ ،‬تلش بي امان است‪ .‬تو نمي تواني‬ ‫آنرا با هيچ طريق ديگر بدست بياور مگر از طريق مراقبت‪.‬‬ ‫“سنتاره درخشانني كنه صنبح امروز در آسنمان مني درخشيند‪ ،‬سنمبلي اسنت باسنتاني از‬ ‫تجلي تمامني كيهان هسنتي‪ .‬چون آن هنگام كنه پروردگار فرزنند مقدس خوينش را بنه‬ ‫اينن جهان فرسنتاد‪ ‌،‬بدينن منظور بود كنه بنه بشنر ثابنت كنند كنه مني توانند بر مرگ فائق‬ ‫آيد‪ ،‬همانگونه كه عيسي كرد؛ و هنگامي كه پسر مقدس او روند مرگ را طي مي كند‪،‬‬ ‫همانطور كه همه ما با تمرين اك آنرا پيشه مي كنيم‪ ،‬تمامي كهكشان روند اضمحلل‬ ‫در پينش مني گيرد‪ .‬هرآنچنه كنه روح بزرگني ماننند عيسني بجنا مني آورد‪ ،‬بر همگني نوع‬ ‫بشننننر در طول همننننه اعصننننار زندگنننني در روي زميننننن مؤثننننر واقننننع منننني شود‪.‬‬ ‫“اينن سنتاره مظهر مجراي الهني اسنت كه توسط آن پروردگار شعاع هاي عشنق را در‬ ‫اينن جهان منتشنر مني كنند و آن ارتعاشات مقدس تمامني مخلوقات خدا را لمنس مني‬ ‫كنند و چشنم آنان را بنه روي تقديرشان دوباره باز مني كنند‪ ،‬كنه البتنه بنه نوبنه خود‪ ،‬در‬ ‫مطابقنت بنا طرح نظام هسنتي اسنت كنه بنه آرزوي بشنر در بيدار شدن و كشنف تقدينر‬ ‫حقيقي اش در ابديت تحقق مي بخشد‪.‬‬ ‫“بنابر اين‪ ،‬من مي گويم كه هريك از فرزندان متعال كه به اين طبقه مي ايد‪ ،‬به اراده‬ ‫خود و به انتخاب آزاد براي كمك به همنوعانش دست به اين كار مي زند‪ .‬بر او واجب‬ ‫نيسنت كنه بنا جسنم فانني خود تعيينن هوينت كنند و رننج بنبرد‪ ،‬زيرا كنه اينن حقيقتا ً باو‬ ‫ارزانني شده اسنت كنه در پاي تخنت خدا جاي گيرد‪ ،‬آنهنم تنا ابدينت‪ .‬باري اينن مني توانند‬ ‫مقصنود آنان را در اينن دنينا بر آورده كنند‪ ،‬براي تجربنه هاي عظينم تنر براي خدمنت بنه‬ ‫خدا‪ ،‬بدون چشم داشت هيچ پاداشي‪ ،‬معهذا پاداش او فراسوي فهم ذهن مي باشد‪.‬‬ ‫“مي پرسي كه خدا مرد چيست؟‬

‫‪30‬‬

‫“بشمنا مني گوينم كنه ينك مرد خدا آنسنت كنه از جذر و مدي كنه در اطرافنش مني گذرد‬ ‫متاثر نمي شود‪ .‬او بلتغيير باقي مي ماند‪ ،‬چه طوفان برپا باشد‪ ،‬چه آتش‪ ،‬كسي كه‬ ‫تعادل خويش را همواره حفظ مي كند و ارزشهايش به اقبال وقايع عوض نمي شوند‪.‬‬ ‫پنس بشمنا مني گوينم‪ ،‬مادامني كنه در زندگني نياز بنه تولد هسنت‪ ،‬رسنتاخيز نينز ضروري‬ ‫است‪.‬‬ ‫“هنگامي كه روح تا به اين سطح متحول شود‪ ،‬ديگر از چرخ زندگي خلص مي شود‪ ،‬و‬ ‫ديگنر نيازي ندارد در اينن جهان تناسنخ پيدا كنند‪ ،‬و ضرورت تولد و مرگ ديگنر در طرح‬ ‫زندگينش جائي ندارد‪ .‬پنس والترينن دانشهنا‪ ،‬خداشناسني اسنت‪ ،‬و بنا يكني شدن بنا خدا‬ ‫است كه شما از چرخ زندگي رها مي شويد‪.‬‬ ‫“سنتاره خدا امشنب بنه اينن منظور در آسنمان تابيدن گرفتنه اسنت كنه هردوي شمنا در‬ ‫اقليم بهشتي تولد دوباره يافته ايد‪ .‬شما خويش را در جهاني يافته ايد فراسوي اقليم‬ ‫جهان هاي هستي‪.‬‬ ‫“اگنر در مسنير مياننه قدم برداري بنه پايان چرخ مرگ و زندگني دنيوي دسنت مني يابني‪،‬‬ ‫همانند ستاره اي مي شوي كه صبحگاه امروز در آسمان مي لرزد‪ ،‬و همانند رودخانه‬ ‫اي مي شوي كه فارغ از همه بسوي دريا مي رود تا خالي شود‪”.‬‬ ‫جوينده دوباره بنه سنتاره لرزان نظنر انداخنت و در شگفنت شند‪ .‬او دسنتهاي دختنر را‬ ‫حس كرد كه دستهاي او را مي فشرد و تن او را با شانه هايش لمس كرد‪ .‬او داشت‬ ‫بنه اينن فكنر مني كرد كنه اينن جهان زندگني او بود و ديگنر چيزي براينش مهنم نبود مگنر‬ ‫سه نفر آنها _‌ و ليكن بزودي مسافر آنانرا به دنيا روانه مي كرد تا ماموريتشان را به‬ ‫جا آورند‪.‬‬ ‫‪-24‬عشق برتر‬ ‫گرماي شديد در ميان قطارهائي از صليب هاي سفيد در گورستان بالتر از شهر غوغا‬ ‫مي كرد‪ ،‬و جوينده رايحه شكوفه هاي آلو را كه اطراف تپه كليساي كوچك پيچيده بود‬ ‫حس مي كرد‪ .‬او استاد را نظاره مي كرد كه در ميان رديف گورها قدم بر مي داشت‬ ‫و نوشته هاي روي سنگ قبرها را مطالعه مي كرد‪.‬‬ ‫آورينل در اينن گورسنتان كهنسنال هميشنه وصله اي از غم و موجني از ماليخولينا بنا خود‬ ‫همراه داشننت و بننا زيبائي اش كننه در قالب واقعيتهننا ظهور پيدا منني كرد براي جوينده‬ ‫بسني خاطره انگينز بود‪ .‬او بنه آبهاي رودخاننه نگاه كرد كنه در مقابنل شعاع آفتاب هنم‬ ‫چون طاقنه زرينن آيننه دوزي شده مني درخشيند‪ .‬در افنق دوردسنت قله هاي پنر برف‪،‬‬ ‫توده اي از رنگهائي به چشم مي خورد كه به صحنه كارناوالهاي پر نشاط مي ماند كه‬ ‫بخشنننننننننننننننني از آن در مننننننننننننننننه آبنننننننننننننننني رنگنننننننننننننننني پنهان بود‪.‬‬ ‫او قدم زنان بنه كنار اسنتاد آمند‪ ،‬آن روح بزرگ را ديند كنه در حال خواندن سننگ قنبري‬ ‫بود كنه نوشتنه بود‪“ ،‬براي آدمني عشقني فراتنر از اينن نيسنت كنه جان خوينش را براي‬ ‫ديگري فدا كنند‪ ”.‬جوينده توضينح داد كنه آن گور ينك هندي از طبقات پائينن بود كنه جان‬ ‫خود را در راه نجات دادن يننك پسننر بچننه سننفيد پوسننت از غرق شدن در رودخانننه از‬ ‫دست داده بود‪.‬‬ ‫آن اهل تبت گفت‪“ ،‬اين حقيقت دارد كه آنكس كه جان خود را در راه نجات ديگري از‬ ‫دست دهد‪ ،‬رستگار مي شود‪.‬‬ ‫“آن روح قدرتني ناديدنني را لمنس كرد كنه منا بنام اقيانوس زندگني مني شناسنيم‪ .‬اينن‬ ‫چنين او رحمت و فيض خداوند را از آن خويش كرد!”‬ ‫“براي مننن عجيننب اسننت كننه زيبائي زندگنني بصننرف روحيات و نظريات قابننل تخميننن‬ ‫نيست‪ ”.‬جوينده اين را گفت در حاليكه به صداي آواز جيرجيركها در ميان علفها گوش‬ ‫مي كرد‪“ ،‬چون عشق عظيم ترين چيزيست كه آدمي تا بحال جويا شده‪”.‬‬ ‫ربازارتارز پاسخ داد‪“ ،‬عشق خداست‪ ،‬هنگاميكه آرزو مي كني آب رودخانه بر تن زني‬ ‫بنه كنار سناحل مني روي و در نقطنه اي نچندان گود خوينش را بنه آب مني سنپاري‪ .‬هنم‬ ‫چنيننن براي عشننق ورزيدن و دريافننت واقعنني نعمات عشننق الهنني‪ ،‬مننا باينند دسننت از‬ ‫خويننش كوچننك خود برداريننم‪ ،‬و اعمالي را بجننا بياوريننم كننه در جهننت منافننع همنوعان‬

‫‪31‬‬

‫باشد‪ .‬بهمين دليل است كه اين روح در افتخاري آرميده كه از همنوعش حاصل كرده‪،‬‬ ‫و از رحمت و بركت خدا در بهشت بهره ور شده است‪ .‬او بيدرنگ ايثار كرد‪.‬‬ ‫“عشق جوهر و روح زندگي است در همه چيز و همه كس در جهان هستي و خود بي‬ ‫تغيير و ليزال است عشق والترين كالهاست‪ ،‬و ريشه در خانه خدا دارد‪ .‬عشق در هر‬ ‫دلي كننه غنچننه كرد‪ ،‬آن روح بننه بالتريننن جايگاه سننوگماد متعال برده منني شود‪ .‬همننه‬ ‫فضيلتهاي نيكنو و نيكني هنا كنم كنم راه خوينش را بنه خاننه حقيقني‪ ،‬در قلبني كنه منزلگاه‬ ‫عشق است پيدا خواهد كرده و همه خصلتهاي ديگر پژمرده شده و مي ميرند‪.‬‬ ‫“پنس بنا تنو مني گوينم كنه جائي كنه عشنق خالص باشند‪ ،‬پيوندي بنا روح حنق شكنل مني‬ ‫گيرد كنه از منشاء اصنلي سنرچشمه الهني بصنورت سنيلني از عشنق بنه او وصنل مني‬ ‫شود‪.‬‬ ‫“اگر عشقي صميمانه از براي خدا داشته باشي به فيض او به اينجا رهبري ميشوي‪ ،‬و‬ ‫رحمت و نور مقدس او تدريجا ً خويش تو را منور مي كند‪ ،‬آنگاه همه آرزوهاي بيروني‬ ‫كم كم ناپديد مي شوند‪.‬‬ ‫“مني گوينم كنه عشنق مرزي ندارد‪ ،‬حدي نمني شناسند‪ ،‬و بنا هينچ شرطني محدود نمني‬ ‫شود؛ و هماننند منشاء خود‪ ،‬خدا حاضنر مطلق اسنت‪ ،‬قادر مطلق و عالم مطلق اسنت‬ ‫با همه نتايج منفعت بارش‪.‬‬ ‫“بنا هنر موجني از عشنق كنه در دل عاشنق بر ميخيزد بنا خود خنبرهاي خوش و شعنف از‬ ‫جاننب معشوق بنه ارمغان مني آورد و هنر فكري كنه بر چنينن قلبني خطور كنند نشانني‬ ‫اسنننننننت از ينننننننك عمنننننننل نيكنننننننو و خدمنننننننت بنننننننه خاطنننننننر معشوق‪.‬‬ ‫“خدا عشننق منني ورزد و از آنهائي كننه بننا تمام قلب و روح بننه وي عشننق منني ورزننند‬ ‫مواظبنت مني كنند‪ ،‬و اندك اندك آنانرا بنه سنوي خود جذب مني كنند‪ ،‬بسنوي مركنز نور‬ ‫خالص‪ .‬عشق در جوهر‪ ،‬خالص و مقدس است‪ ،‬و آدمي بايد همواره خويش را در اين‬ ‫نور نگاهدارد‪.‬‬ ‫“اگنر بر ماينا ينا توهنم پيروز شوي‪ ،‬آنگاه ارباب زندگني و مرگ خود مني شوي و در اينن‬ ‫جهان نوري خواهي بود بر همه‪ ،‬آزاد سازي كه همه مي جويند‪ ،‬و ديگر تفاوتي نخواهد‬ ‫بود بيننننننننن خويننننننننش تننننننننو و خدا‪ ،‬همننننننننه يكجننننننننا در اقليننننننننم درون‪.‬‬ ‫“براي رسيدن به منشاء عشق‪ ،‬تو مي بايد ابتدا جريان روح آن را بجوئي و سپس آنرا‬ ‫دنبال كنني تنا بنه سنرچشمه الهني بازگردي‪ .‬شاهراه ملكوتني خدا درون كالبند خود تنو‬ ‫نهفته است‪.‬‬ ‫“فلسفه حقيقي آنست كه جوينده را به نواحي متعالي عشق رهنمون مي شود و راه‬ ‫بسوي وراء آن نواحي را نشان مي دهد كه در آنان تزوير‪ ،‬غير حقيقت و نيمه درست‬ ‫شايع است‪ ،‬و بسوي رسيدن به خانه متعالي خدا‪”.‬‬ ‫“پس با تو مي گويم كه كسب دانش و كاربرد عشق در بالترين گنبد بهشتي به معناي‬ ‫رستگاري كامل و حقيقي است‪”.‬‬ ‫سنت گورو از ميان ردينف هاي صنليبها راه خوينش را بسنوي كليسناي كوچنك در پينش‬ ‫گرفنت‪ ،‬در حاليكنه جوينده از پني او روان بود‪ .‬و در شگفنت از اينكنه اينن كلم كنه درون‬ ‫او رعدي برپا كرده بود چه بود‪.‬‬ ‫‪-25‬مرگ‬ ‫جوينده بر لب رودخاننه ايسنتاده بود و مشغول نظاره آفتاب بود كنه چهره زرينن خود را‬ ‫از قله هاي هيمالينا بنه جهان مني نمود و شعاعهاي تابناكنش را بر سنطح پهناور آبني نثار‬ ‫مي كرد كه بسوي دريا روان بود‪.‬‬ ‫احساس عجيبي در او بيدار شد‪ .‬گوئي در حال رستاخيز از مرگ بود و در آستانه جهان‬ ‫ناشناخته اي ايستاده كه هنوز مي بايد مكاشفه مي كرد‪ .‬او داشت از ميان تاريكي به‬ ‫زينر نور در مني آمند‪ .‬روينش را بسنوئي گردانيند و بنه اهنل تبنت گفنت‪“ ،‬منن‪ ،‬روح‪ ،‬در‬ ‫تاريكي تو را مي جويم اي سرورم‪ ،‬تو را در نور آفتاب صبحگاهان مي جويم‪ ،‬اما نمي‬ ‫يابم‪”.‬‬ ‫ربازارتارز پاسنخ گفنت‪“ ،‬اينن چون مرگ اسنت كنه كالبند تنو را پوشانيده و تنو دوباره در‬ ‫پننننننننننننننننننننننننني نوري بالخره آن را مننننننننننننننننننننننننني يابننننننننننننننننننننننننني‪.‬‬

‫‪32‬‬

‫مرگ فقنط گذري اسنت براي روح از پرده ماينا بنه سنوي نور تابناك تنر‪ .‬تنو مرگ را در‬ ‫همنننننننننننننننننننننننننننننه طبقات مننننننننننننننننننننننننننننني يابننننننننننننننننننننننننننننني‪”.‬‬ ‫جوينده بنا اشتياق گفنت‪“ ،‬سنرورم‪ ،‬مرا چون از آن خوينش برگينر و آبديده كنن‪ .‬مرا هنم‬ ‫چون فولد نعل آن اسب زرين بپرور‪ .‬شكوه بركتهاي خود را به من عطا كن و رحمتها‬ ‫و دانشت را‪”.‬‬ ‫“با تو از مرگ مي گويم‪ ،‬با اين كلم آن اهل تبت سخن آغاز كرد‪ .‬من حقيقت خدا را‬ ‫به تو عطا خواهم كرد‪ .‬بگذار تا تو را نورافشان كنم‪.‬‬ ‫“فلسفه حقيقي آنست كه جوينده حقيقي را به ناحيه حقيقت راهبر شود‪ .‬پس من به‬ ‫تو حقيقت را مي دهم و پايت را در طريق اك بسوي خدا مي نهم‪ .‬دانش‪ ،‬بي عشق‬ ‫خدا‪ ،‬بيهوده است و به تاريكي مي انجامد‪ .‬عشق همه چيز را بسوي خدا باز ميگرداند‪،‬‬ ‫و حتي بر مرگ پيروز ميشود‪.‬‬ ‫“پس با تو مي گويم كه مرگ معبد جسماني چيزي نيست جز آغاز زندگي براي تو‪ ،‬كه‬ ‫در اشتياق شناخنت خدا هسنتي‪ .‬اينن چنينن‪ ،‬اگنر از آنچنه بنه تنو مني گوينم پيروي كنني‪،‬‬ ‫ديگر هراسي از مرگ نخواهي داشت‪ ،‬و با اين ترتيب در زمره قديسين در مي آئي‪ .‬تو‬ ‫در خواهني يافنت كنه تنهنا شادي حقيقني در نجات از خوينش كوچنك خودت اسنت‪ .‬تنا‬ ‫روزيكنه خدا را بنا تمام قلب و روحنت دوسنت بداري‪ ،‬اينن جهان از تضادهنا آكنده خواهند‬ ‫بود‪.‬‬ ‫“خود را از نور پر كن‪ ،‬آنگاه مرگ تو را نمي تواند كه لمس كند‪ .‬از خدا صوت و نور را‬ ‫طلب كننن تننا در آرامننش بسننر بري‪ .‬فروتننن باش و اطمينان حاصننل كننن كننه روح از‬ ‫سادگي عشق سرشار باشد‪ .‬آنگاه خويش حقيقي ات‪ ،‬آن جرقه الهي‪ ،‬كه توي حقيقي‬ ‫اسنت‪ ،‬بنه تنهائي مني تازد و باقني وجودت از تنو مني ريزد تنا خوينش واقعني دروننت‬ ‫آشكار شود كه طبيعت حقيقي تو مي باشد‪.‬‬ ‫“بنه سنخنان منن گوش فراده اي جوينده‪ ،‬زيرا كنه منن جنز از حقيقنت نمني گوينم‪ .‬آنگاه‬ ‫كنه خدا را درون خوينش مني يابني از نور آكنده مني شوي‪ ،‬و آنگاه اسنت كنه خدا را بر‬ ‫حواسنت آشكار مني كنند‪ .‬تنو كنه راه را نميدانني نمني توانني بنه اقلينم او وارد شوي‪.‬‬ ‫بهمينن جهنت بايند توكنل كنني بنه آنكنه بركنت داده شده اسنت‪ ،‬چون او فرزنند خوينش را‬ ‫بسويت گسيل مي دارد تا تو را به خانه بازگرداند‪.‬‬ ‫“اگر بداني كه مرگ جز توهم نيست‪ ،‬آنگاه ديگر دليلي برايت نيست كه هراس داشته‬ ‫باشي‪ .‬حقيقت تو را پشتيبان است و اين معبد خاكي پس از فرسودن تن به تجزيه و‬ ‫زوال مني گرايند؛ امنا روح كنه منشاء‪ ،‬حيات و رشدش را بنه خدا مديون اسنت‪ ،‬همواره‬ ‫در والترين منزلگاههاي پروردگار باقي مي ماند‪.‬‬ ‫“نخستين و اصيل ترين شكل كمال كه بواسطه جريان معنوي آفريده شد همانست كه‬ ‫بشر در راه رسيدن به سرمنزل مقصود مي جويد‪ .‬اما اين شكل كامل‪ ،‬درون خودت‬ ‫جاي دارد؛ تنو نيازي نداري كنه مرگ داشتنه باشني تنا بتوانني از طريقنش آنرا بنبيني و‬ ‫بشناسنني‪ .‬آن سنناخته پروردگار هرگننز نمنني ميرد و همواره نور خويننش بر جهان منني‬ ‫تاباننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننند‪.‬‬ ‫“خدا اقيانوس بنني پاياننني اسننت از روح و عشننق‪ ،‬و آدمنني كننه قطره ايسننت از ايننن‬ ‫اقيانوس بني پايان‪ ،‬چگوننه مني توانند بميرد؟ هرگنز! او بماننند ماهيان كنه در آب ماوي‬ ‫دارننننند‪ ،‬همواره در ايننننن اقيانوس شناور اسننننت‪ ،‬در اقيانوس رحمننننت و عشننننق‪.‬‬ ‫“پنس بنا تنو مني گوينم كنه عشنق خالص آنسنت كنه هينچ چينز را بنه خاطنر عشقنش درينغ‬ ‫نمني كنند‪ ،‬و هنم چنينن از براي منفعنت هنم نوعنش‪ ،‬بني آنكنه چشنم بنه پاداشني داشتنه‬ ‫باشند‪ .‬پنس اگنر آدمني صناحب خلوص باشند‪ ،‬همنه را از چشنم پروردگار مني بينند و از‬ ‫چشم حكمت وي‪ .‬او در زندگي به بيش از آن نيازي ندارند‪.‬‬ ‫پنس براي كسنب كردن حيات‪ ،‬ابتدا بايند مردن را بياموزي‪ ،‬و بنا مردن در تنن جسنماني‪،‬‬ ‫بنه زيسنتن در حيات الهني مني رسني‪ ،‬اگنر نمني توانني در اينن معبند خاكني بميري پنس‬ ‫آنگوننه كنه سننت پال در شرعنت – كني – سنوگماد مني گويند‪ ،‬نخواهني توانسنت هنر روز‬ ‫بميري‪ .‬و بنا مردن هنر روز اسنت كنه ميتوانني بنا خدا يكني شوي و خوينش حقيقني ات‬ ‫باشني؛ زيرا كنه رمنز هوينت تنو در عشنق و رحمنت پدر حقيقني‪ ،‬پروردگار متعال حاكنم‬ ‫مطلق همنننننننننننننننننننننننه كهكشانهاي هسنننننننننننننننننننننننتي اسنننننننننننننننننننننننت‪.‬‬

‫‪33‬‬

‫“بنابراين‪ ،‬در پايان اين بحث كوتاه مي گويم كه عاشق حقيقي خدا اين جسم خويش‬ ‫را يك بار‪ ،‬بل يك ميليون بار نثار ميكند‪ ،‬كه براي او چه تفاوتي ميكند چند بار به تناسخ‬ ‫در آيند؟ اينن چنينن او آگاهسنت از اينكنه مورد فهنم واقنع شدن جدال انگيزتنر اسنت تنا‬ ‫مورد سنوءتفاهم قرار گرفتنن‪ .‬اينن بدان دلينل اسنت كنه او مني دانند آنهنا كنه ميفهمنند بنا‬ ‫خويش در درون روبرو مي شوند و ترديدي بخرج نمي دهند‪”.‬‬ ‫اسنتاد دسنتهايش را پشنت خود بهنم بسنت و بنا قدمهائي بلنند و برازنده راه خوينش در‬ ‫كنار رودخانه در پيش گرفت‪ ،‬در حاليكه جوينده در سكوت به تماشا مشغول بود‪ .‬او از‬ ‫نور و صوتي اسرار آميز آكنده شده بود‪.‬‬

‫‪ -26‬ذكر پيشه كردن‬ ‫جوينده و اسنتاد از ميان لنگرگاههائي قدم زنان مني گذشتنند‪ .‬قايقهاي كوچنك مشغول‬ ‫پارو زدن محموله هائي بودنند براي سنفر بنه شمال تنا كوهپاينه هاي هيمالينا‪ .‬جوينده رو‬ ‫بنه آن اهنل تبنت پرسنيد‪“ ،‬تنو داشتني درباره ذكنر سنخن مني گفتني‪ ،‬ذكنر چيسنت؟ لطفاً‬ ‫مرا روشن كن‪”.‬‬ ‫اسنتاد تبتني در كنار قطارهاي بزرگ مواد غذائي كنه در كنار ديوار انباشتنه شده بودنند‬ ‫ايستاد و پاسخ گفت‪“ ،‬آري‪ ،‬ذكر هنر تماس حاصل كردن است با بستر جريان صوتي‬ ‫حيات در درون خود كنه بنا زمزمنه درونني كلمنه اي سنري ممكنن مني شود‪ .‬البتنه‪ ،‬اينن‬ ‫تماما ً در مطابقت با آموزش هاي خدا مرد صورت مي گيرد!‬ ‫دانش آگاهانه امتياز ويژه نوع بشر است‪ ،‬و اين هنگامي به امتيازي ويژه بدل مي شود‬ ‫كننه در جسننتجوي خدا حاصننل شود‪ ،‬و بننه خاطننر خود خدا آنهننم بطريننق تمريننن هاي‬ ‫روحاننننننننني اك‪ .‬نتيجننننننننه عمده پيشننننننننه كردن ذكننننننننر هميننننننننن اسننننننننت‪.‬‬ ‫“طريق بسوي خدا به روش اك يك روش عملي است و نمي تواند از كتابها فرا گرفته‬ ‫شود‪ ،‬ينا از آنانكنه كتابهنا را مني داننند‪ .‬فقنط مني شود آنرا از ينك خدا مرد فرا گرفنت‪.‬‬ ‫كسني كنه بتنو نشان مني دهند چگوننه از مشكلتني كنه در مسنير بنا آنهنا روبرو مني شوي‬ ‫احتراز كننني و تننو را از درون بننه تجربننه عملي دروننني نور و صننوت نائل منني آورد در‬ ‫صورتي كه تو براي تمرين روحاني بمراقبت بنشيني‪.‬‬ ‫“اين تجربه بايد به طريق تمرين هاي روزانه توسعه پيدا كند‪ .‬توجه در نقطه اي مابين‬ ‫ابروان متمركز مي شود‪ ،‬مركزي كه به تيسراتيل يا چشم سوم شهرت دارد‪.‬‬ ‫“و اگر آگاهانه در تلش اين باشي كه به يك خدا مرد بدل شوي‪ ،‬خدا را گم مي كني‪.‬‬ ‫بنا عمد به اينكنه بنا نور هماهننگ شوي‪ ،‬به فورينت از آن محروم مي شوي‪ .‬بخاطر مني‬ ‫آوري عيسني گفنت‪ ،‬هنر آنكنس كنه سنخت بكوشند تنا زندگني اش را نجات دهند‪ ،‬آنرا از‬ ‫دست خواهد داد؟”‬ ‫“تمامني درك بايند آنگاه حاصنل شود كنه تنو از همنه بالقوه هاي ذهنني و جسنماني ات‬ ‫مطلع باشني‪ .‬لحظنه اي كنه تنو بنه توسنط اك از كالبند رهنا مني شوي‪ ،‬آنرا بنه صنورت‬ ‫پوسته اي خواهي ديد كه در خرقه اي ژنده پوشيده شده و خود را جدا ناشدني از روح‬ ‫ابدي خداوند مي يابي‪.‬‬ ‫“بايد در سكوت بنشيني و نامهاي سوگماد را زمزمه كني‪ .‬اين تمرين سلحي است در‬ ‫مقابل همه خطرات‪ .‬ذكر كلمه رمزيست براي وارد شدن به طبقات معنوي‪ ،‬به ذهن و‬ ‫كالبند قوت و بقاء مني بخشند و آنرا در هنگام مشكلت و مصنيبتها حفنظ مني كنند‪ ،‬روح‬ ‫را به خدا نزديك مي كند‪ ،‬و شادي بدست مي دهد در حاليكه هنوز در اين طبقه بسر‬ ‫مي بري‪.‬‬ ‫ً‬ ‫“همينقدر توجه هم بايد به نور و صوت معطوف شود‪ .‬معمول نور ابتدا ظاهر مي شود‬ ‫و بعند صنوت و پنس از آن كالبند نورانني اسنتاد‪ .‬هنگامني كنه او پديدار مني شود همنه‬ ‫توجهمان را بايد به او جذب كنيم‪.‬‬ ‫“صننوت از ميان طبقات منني گذرد و رسنناتر منني شود‪ .‬هننر طبقننه اي صننوت مختننص‬ ‫خودش را دارد‪ ،‬اگر چه همه آنها از يك منشاء صادر مي شوند – تفاوت در اثنر تراكم‬

‫‪34‬‬

‫ماده و نسبت اختلط روح با آن ايجاد مي شود و در هر طبقه اين نسبت متفاوت مي‬ ‫باشد‪.‬‬ ‫“اينن را بتنو مني گوينم كنه اگنر درون خود جسنتجو كنني خدا را در آنجنا بيابني‪ ،‬مقصنودت‬ ‫اجابنت شده‪ .‬اينن بتنو بسنتگي دارد‪ ،‬چون هنر آدمني براي خود راه اسنت و تنهنا حقيقنت‪.‬‬ ‫عيسي خطاب به حواريون خود گفت‪“ ،‬من راهم و حقيقت‪ ”.‬لكن او از آگاهي مسيحا‬ ‫سخن مي گفت‪ ،‬نه از قول عيسي كه انساني بيش نبود‪.‬‬ ‫“اين چنين‪ ،‬من از طبقه خدائي با تو مي گويم نه از ديد يك بشر‪ .‬منشاء الهي عشق‬ ‫مني توانند از آن تنو باشند تنا از براي خود برگيري‪ .‬تنو جنز خود را براي توشنه راه نياز‬ ‫نداري‪ ،‬و خدامرد را كنه بنه تنو اميند بخشند و روحنت را بال برد تنا بنه راه بهشنت دسنت‬ ‫يابي‪.‬‬ ‫“خدا آن نيروي فعال و انگيزاننده اسنت‪ .‬در خود روح حنق را داراسنت‪ ،‬و در خصنوص‬ ‫واژه روح حق بايد بگويم كه آنقدرها كه بنظر مي آيد اسرارآميز نيست‪ .‬روح حق آن‬ ‫جنبه از خداست‪ ،‬يا در واقع جوهر وجودي اوست كه برپا كننده جهانهاي واقعي است‪.‬‬ ‫روح حننق واژه ايسننت كننه اغلب بننه معناي قدرت الهنني بكار منني رود‪ ،‬ولي در واقننع‬ ‫مشتقي است از واژه اي يوناني به معناي پيچيده‪.‬‬ ‫“خدا روح است‪ ،‬درون قلب منن‪ ،‬كوچكتنر از ناچيزترينن مخلوقات يا حشراتني كه روي‬ ‫برگهاي زير پايمان مي خزند‪ .‬خدا خويش است درون هر قلبي‪ ،‬از آسمانها بزرگتر‪ ،‬از‬ ‫همه عظيم تر‪ ،‬در ميان اقليم مخلوق‪ ،‬چون او خالق همه خلقت است‪.‬‬ ‫“پس با تو مي گويم‪ ،‬اي فرزند‪ ،‬كه براي روبرو شدن با خدا بايد از طريق اك مبادرت‬ ‫كنني‪ ،‬و نور و صنوت را بدسنت آوري و رد آنرا بگيري تنا تنو را بنه منشاء حقيقنت همنه‬ ‫حقيقتهنا راهنبر شود‪ .‬آن شاهراهني كنه راه رسنيدن بنه خاننه معنوي خدا است درون هنر‬ ‫فرد تعنبيه شده‪ .‬منا بايند بنه درون كالبند و از ميان روح بنه خدا‪ ،‬آن روح متعال دسنت‬ ‫يابينننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننم‪.‬‬ ‫“منشاء حقيقي خدا همان خويش است كه هست‪ ،‬و آنجا روح تو تا به ابد در آرامش‬ ‫خواهند زيسنت‪ .‬اينن تنهنا چيزي اسنت كنه تنو بايند در زندگني ات طلب كنني‪ ،‬در تمام‬ ‫جهانهاي خدا‪”.‬‬ ‫جوينده آن روح مقدس را تماشنننا مننني كرد كنننه بنننا كنجكاوي بنظاره قايقهاي كوچنننك‬ ‫مشغول بود كننه در طول ديواري پهلو گرفتننه بودننند‪ ،‬گوئي در شگفننت بود آنهننا چننه‬ ‫هستند‪ ،‬اما درونش همه چيز را مي دانست‪.‬‬ ‫آنهنگام كه آنها قدم زنان در زير ساختمان اسكله بيرون مي رفتند‪ ،‬قلب او در اوج بود‬ ‫و نور پاك آفتاب مي درخشيد‪.‬‬ ‫‪-27‬تسليم حقيقي‬ ‫“تسليم‪ ،‬راه رسيدن به خداست‪ ”.‬با اين كلمات ربازارتارز سخن آغاز كرد‪ .‬در حاليكه‬ ‫بر لب رودخاننه زينر شعاعهاي تابناك خورشيند نشسنته بود‪“ .‬نفنس بايند كنه از همنه چينز‬ ‫دسنت بركشند تنا روح بتوانند فراسنوي غلفهاينش در جهان پايينن اوج گرفتنه و بسنوي‬ ‫آزادي كامل رهايي يابد‪”.‬‬ ‫جوينده در حال نظاره مسنافر روح گفنت‪“ ،‬اينن تنو هسنتي كنه بنا نور پنر شكوه دانشنت‬ ‫تاريكي ها را ريشه كن مي كني‪ ،‬و همين نور است كه درون من به شكوه فزاينده اي‬ ‫بدل مننننني شود كنننننه اسنننننرار خوينننننش درون را بر منننننن فاش مننننني كنننننند‪”.‬‬ ‫ربازارتارز بنا لبخندي گشاده پاسنخ داد‪“ ،‬ننه اينن منني كنه تنو در شكنل خاكني مني بينني‪،‬‬ ‫بلكنه آنني كنه اسنتاد حقيقني اسنت‪ ،‬اينن بدن نيسنت‪ ،‬بلكنه قدرت الهني اك اسنت كنه از‬ ‫طريق كالبد عمل مي كند و از آن سود مي جويد تا به تو آموزش دهد‪ ،‬كه اين خطير‬ ‫وظيفه ايست كه او به خاطر خدا پيشه كرده است‪.‬‬ ‫“يك قانون وجود دارد‪ ،‬كه البته اگر بخواهي آنرا قانون بشماري‪ ،‬من مي گويم كه آن‬ ‫جنبه اي از خداست كه معكوس خودش عمل مي كند‪ .‬هر چه شخصي بيشتر آگاهانه‬ ‫تلش كند كه كاري را انجام دهد‪ ،‬موفقيت او بعيدتر است‪ .‬كارائي و نتايج زبردستي در‬ ‫كسنني مشهود منني شود كننه هنننر پننر تضاد در عيننن حال كاركردن و كار نكردن را فرا‬

‫‪35‬‬

‫گرفتنه باشند‪ ،‬هننر تلفينق اسنتراحت و كار را‪ .‬يعنني اينكنه چگوننه از جاننب شخنص خود‬ ‫واگذار كردن تا اينكه خدا اسكان را بدست گيرد‪.‬‬ ‫“درك هنگامني حاصل مني شود كنه تو از تمام حدود بالقوه هاي ذهنني و جسماني خود‬ ‫واقنف شده باشي‪ .‬پس بنه تنو مني گوينم كنه اگر تو آگاهاننه و هوشياراننه در طلب يكي‬ ‫شد با خدا برآئي‪ ،‬بي شك هر آنچه را تحصيل كرده اي از دست خواهي داد‪ .‬با عمد به‬ ‫اينكه با نور هماهنگ شوي‪ ،‬به فوريت از آن محروم خواهي شد‪ .‬آيا عيسي نگفت كه‬ ‫هر آنكس كه زياد تلش كند تا زندگي خويش را نجات دهد‪ ،‬آنرا از دست خواهد داد؟‬ ‫“پنس منن اينن را مني گوينم كنه هوشياراننه در جسنتجوي نور بر آمدن همان و از دسنت‬ ‫دادننش همان؛ صنحبت كردن از خدا و گرينز زدن از جنبنه هاينش درينغ كردن اوسنت از‬ ‫خويش؛ و جستجوكردن او به آن معني است كه او همواره از دستت مي گريزد‪.‬‬ ‫“مي پرسي‪ ،‬پس چگونه آدمي خدا را مي يابد؟‬ ‫“مني تواننم اينن چنينن بگوينم؛ راه رسنيدن بنه خدا تسنليم شدن بنه خداسنت‪ ،‬بنا روحنت‪،‬‬ ‫تمام و كمال‪ ،‬و اينكه هيچ چيز بين تو و خدا واقع نشود‪ .‬تسليم تنها راه است‪ .‬مطمئن‬ ‫ترين راه بسوي او اين است كه بگذاري عنان روح تو را بدست گيرد؛ دائما ً خويش را‬ ‫برويش باز كن‪ ،‬به سوي خودش و عشقش‪ ،‬به هر آنچه مي كند اعتماد كن‪.‬‬ ‫“آنگاه كنه هننر تسنليم حقيقني را فراگيري‪ ،‬روح بنه معناي واقعني كلمنه از معبند خاكني‬ ‫اش بيرون كشيده مي شود و پيش بسوي طبقات بال‪ ،‬از همانجا كه قبل ً آمده بود‪ ،‬اوج‬ ‫مني گيرد‪ .‬يكبار كنه زندگني درون را درك كنني‪ ،‬زندگني بيرون غينر واقعني مني نمايند و‬ ‫ناچيز‪ ،‬بسي ناچيز‪.‬‬ ‫“تنو بنه سنعادت حقيقني پروردگار دسنت مني يابني هنگامني كنه روح بنه قطنبيت خوينش‬ ‫ليزال و ابدي در مي آيد‪ ،‬و در وجود آن روح عظيم و پر هيبت حل مي شود‪ ،‬آنگاه كه‬ ‫دائما ً در همنه چينز و همنه وجودهنا هسنتي الهني را مشاهده كنني و هنم چنينن در همنه‬ ‫واقعه ها مقصود او را‪ .‬قلب تو مي سوزد آنگاه كه عواطف در عشق به او خلصه مي‬ ‫شونند‪ .‬عشنق بنه آن هسنتي الهني در خودش و براي خودش؛ امنا عشنق او را هنم چنينن‬ ‫نظاره كنن كنه در همنه وجودهنا‪ ،‬همنه قدرتهنا‪ ،‬همنه شخصنيتها‪ ،‬و همنه شكلهائي كنه در‬ ‫سراسر پهنه آسمان گسترده شده‪.‬‬ ‫“هنگامي كه نفس كوچكت به واسطه عشق خالص الهي معزول مي شود‪ ،‬آنگاه روح‬ ‫در شكوه تابناك خوينش جلوه مني كنند‪ ،‬آنگاه تنو بنه او تسنليم مني شوي‪ .‬و همواره در‬ ‫تطابنق بنا اراده كامنل او حركنت مني كنني‪ .‬آنگاه و فقنط آنگاه از خدا و اسنتفاده معنوي‬ ‫كامل و اجابت او برخوردار مي شوي‪.‬‬ ‫“امنا بايند بگوينم كنه تنهنا بنا تقدس و ترك نفنس خود راه خوينش تسنليمي را بنه آن ابر‬ ‫روح عظيم همه آسمانهاي ملكوتي خواهي يافت‪.‬‬ ‫“ماوراء زنگي‪ ،‬خدا نهفته است‪ .‬بشر بايد خويش را فراسوي تفكر تبديلي و سطحي و‬ ‫انساني‪ ،‬ديدن و شنيدن و احساس كردن بكشاند و به عمق آگاهي معنوي خويش وارد‬ ‫شود‪ .‬به آن خويش الهي همه گيري كه در عمق درون اوست و اقليم بهشتي نام دارد‪.‬‬ ‫“منشاء سنعادت ابدي در ديدن خوينش اسنت در همنه‪ .‬تنهنا بنه بركنت عشنق و رحمنت‬ ‫ليزال خداست كه بشر مي تواند بياموزد چگونه درس هاي خود را در زمينن فراگيرد؛‬ ‫و اينكه كاشته در ذات وي منشاء آن بركت بي پايان نهفته است‪ ،‬در حاليكه همه درد و‬ ‫رنج بشر در راه مكشوف كردن همين هستي الهي درون خويش است‪.‬‬ ‫“شادي تنها در خانه ابدي يافت مي شود‪ ،‬جائيكه روح تو بايد روزي بازگردد؛ و تا روزي‬ ‫كنه خوينش حقيقني تنو در جسنتجوي چيزي جنز خدا باشند‪ ،‬سنفر بسنوي اقلينم خدا را در‬ ‫پيش نخواهد گرفت‪ ،‬بلكه در زنجير اين دنيا خاكي محبوس خواهد ماند‪.‬‬ ‫“تو چه مي خواهي؟ زندگي كردن در آزادي و با خدا يا صرف وقت در زندان زمين؟”‬ ‫بنا اينن كلم آن اهنل تبنت از سنخن باز ايسنتاد‪ ،‬بنه زمينن نشسنت و بنا لبخندي بنه مريند‬ ‫خويش نگاه مي كرد‪ .‬جوينده خنده آرامي كرد و سرش را تكان داد‪ ،‬او مي دانست كه‬ ‫اين روح الهي كه در كنار اوست بر تمام راز قلب وي آگاه است‪.‬‬ ‫‪-28‬درك خدا‬

‫‪36‬‬

‫مسنافر چهار زاننو زينر شاخ و برگهاي پهناور درخنت بلوط نشسنته و مني گفنت‪“ ،‬تنو‬ ‫سعي بر اين داري كه خدا را در دستهاي خويش نگاهداري‪ .‬تو هرگز نخواهي توانست‬ ‫خدا را بدانگوننه بنه چننگ آوري كنه تماما ً از آن تنو گردد‪ .‬آينا تنو مني توانني بنبيني كنه‬ ‫واقعينت بزرگ چگوننه از دسنتت مني گريزد؟ تنو نمني توانني آنرا در دسنتهايت بگيري‪،‬‬ ‫حتي براي اركان درونت نيز بنظر واقعيت محض نمي آيد‪ .‬آيا اين چنين نيست؟”‬ ‫جوينده كنجكاوانه گفت‪“ ،‬آري‪ ،‬سرور من‪ .‬اين حقيقت دارد‪ .‬بنظرم مي آيد كه هرچه‬ ‫بيشتنر خدا را مني جوينم كمتنر از او نصنيبم مني شود‪ .‬چرا اينگوننه اسنت؟”ربازارتارز‬ ‫دسنت قهوه اي رنگنش را بنه موهاينش كشيند و بنه نرمني پاسنخ داد‪“ ،‬پاسنخ سنوال تنو‬ ‫براي ذهنن ينك معمنا مني نمايند‪ ،‬پسنرم‪ ،‬زيرا كنه نظام زندگني درون تنو از نوع خدائي‬ ‫اسنت‪ .‬حصنول آن وحدت اسنرار آمينز بنا خالق خودت بنه طرينق روشنگري انجام مني‬ ‫پذيرد‪ ،‬توسننط جريان صننوتي‪ ،‬و توسننط اسننتادت‪ .‬بنيان زندگنني تغييننر ناپذيننر اسننت و‬ ‫انعكاس هيننننچ چيننننز از بيرون نمنننني تواننننند آنرا آشفتننننه كننننند و بر هننننم بزننننند‪.‬‬ ‫“اينن را مني گوينم‪ ...‬خدا در تصناويري كنه تنو را در اينجنا احاطنه كرده انند انعكاس نمني‬ ‫يابد‪ ،‬بلكه حقيقت راستين آنست كه پيش از آنكه اين كيهانها پا بعرصه وجود گذارند‪،‬‬ ‫بوده است‪ ،‬و پيش از آنكه تو در كالبد مستقر شوي او بوده است و پس از اينكه آنرا‬ ‫ترك گوئي هم چنان باقي خواهد بود‪ .‬مي فهمي؟‪.‬‬ ‫“هنگامي كه به جستجوي خدا مي آئي‪ ،‬حواس تو عصيان مي كنند‪ .‬چون از آنجائي كه‬ ‫اين حواس طي نسلها در خدمت تو بوده اند‪ ،‬نقشي از زندگي كه تو ساخته اي موجب‬ ‫منني شود وجودي در درونننت شكننل گيرد‪ ،‬و ايننن خويننش كوچكننت بننا تكيننه بر حواس‬ ‫بيرونني تنو رشند مني كنند _ تنهنا هدف او ارضاء خودش اسنت و اينكنه هسنتي اش دوام‬ ‫يابند؛ هينچ چينز ديگنر براينش مهم نيست _ براي وجود كالبند فيزيكني هنم چندان اهميتني‬ ‫قائل نيست‪ ،‬به مراتب كمتر از آنچه روح به كالبد اهميت مي دهد‪.‬‬ ‫بنابرايننن ايننن روح كوچننك سننعي برايننن دارد كننه حاكميننت و فرمانروائي خويننش را بر‬ ‫كالبدهاي تو حفظ كند _ حتي تا سه جهان فراسوي‪.‬‬ ‫“پس اگر تو به خاطر خدا در جستجوي خدائي بايد بخاطر بسپاري كه اين خويش مي‬ ‫بايننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننند كنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه كامل ً از ميان برود‪.‬‬ ‫بسياري از قديسين مسيحي درباره تلش خود در مقابل اين نيرو و اينكه چگونه بر آن‬ ‫پيروز شدند تا به خدا برسند چيزها نوشته اند؛ معذالك بايد به تو بگويم كه تلش لزم‬ ‫نيسننننننننننننننننت‪ .‬راه آسننننننننننننننننانتري بسننننننننننننننننوي خدا هسننننننننننننننننت‪.‬‬ ‫“راه رسنيدن بنه خدا براي كسناني كنه در مقابل خويش كوچك بنه تقل بر مني خيزند‪ ،‬و‬ ‫آنانني كنه در جننگ بنا مواننع هسنتند بسنيار دشوار مني نمايند‪ .‬تفاوت بينن بهشنت و زمينن‬ ‫بيش از تار موئي نيست‪.‬‬ ‫“اين را بدين سان برايت بنمايش در مي آورم كه داستان قديسي را برايت مي گويم‬ ‫كنه براي خدا تلش بسنياري كرد‪ ،‬بنا شدت و در تنهائي و سنكوت گوشنه خرقنه آن روح‬ ‫متعال را بدسنت گرفنت و بنا انگشتانني كنه التماس مني كردنند از آن آويخنت و اسنتدعا‬ ‫كرد كه از چنگش نگريزد‪ .‬آنگاه بيدار شد و دريافت كه اين جامه خودش بود‪ .‬كه بدان‬ ‫در آويخته بود‪ .‬مي بيني؟‬ ‫“پنس بنا تنو اينن چنينن مني گوينم‪ .‬اگنر مني خواهني كنه خدا بنا وضوح كامنل در مقابنل تنو‬ ‫بايسنتد راهنش اينسنت‪ .‬هرگنز ننه بنه طرفداري از چيزي بپاخيزي ننه در مخالفنت بنا آن‪،‬‬ ‫چون اين بزرگترين تقلي ذهن است‪ .‬اين طبيعت خداست كه همواره در تعادل باشد‪،‬‬ ‫نه بيش از حد زياد و نه بيش از حد اندك‪.‬‬ ‫“تمامي مايا (توهم) بايد از ذهن بيرون رانده شود‪ ،‬و تو بايد ببيني كه خدا هست! آنرا‬ ‫تنهنا بنه خاطنر شيرينني خاطنر خودش جسنتجو كنن‪ ،‬و از هنر حركتني دسنت بشوي تنا در‬ ‫بازوان معشوق آرام گيري؟ آنگاه اسنت كنه درون خوينش شيرينن خودت آسنايش مني‬ ‫يابي‪ ،‬و همه جنبش ها باز مي ايستند‪.‬‬ ‫“تو بايد روح را هم قطب كني با روح استاد‪ ،‬آنگاه صلح و آرامش بر تو مستولي مي‬ ‫شود‪ ،‬و در مقابنل شكوه حضور خدا تلش براي رسنيدن بنه او معناي خود را از دسنت‬ ‫مني دهند‪ .‬آنگاه كنه در عمنق وجود خدا غرق مني شوي‪ ،‬آن را مني يابني‪ ،‬و ديگنر از آن‬ ‫تقلي ديوانه وار براي چنگ انداختن به گوشه خرقه خدا خبري نيست و تو در سكوت‬

‫‪37‬‬

‫و آرامنش آن را در دسنتهاي خوينش مني گيري _ ينا بعبارت بهتنر آن تنو را بنا آرامني در‬ ‫دست خويش نگاه مي دارد‪.‬‬ ‫“آيننا ديده اي طفلي را كننه در آغوش مادر تقل منني كننند‪ ،‬چون چيزي دل كوچكننش را‬ ‫آزرده است؟ و هر آنچه مادر مي كند تا او را آرامش دهد بيهوده است‪ ،‬زيرا كه تقلي‬ ‫او عظيم تر از آنست كه بگذارد او درك كند؟ اما لحظه اي هم فرا مي رسد كه عشق‬ ‫مادر بنه وجود بيرونني اينن طفنل كوچنك نفوذ مني كنند و بنه قلب كودك وارد مني شود‪،‬‬ ‫اينننك تقلي او پايان منني گيرد‪ .‬آنگاه او منني گذارد تننا عشننق گرم و لطيننف مادر بننه‬ ‫درونش راه يابد‪.‬‬ ‫پس با تو مي گويم كه در آغوش گرفتن خدا به معني دست برداشتن از نظريات كاذب‬ ‫و همه را به چشم عشق ديدن است‪ .‬هرگز جبه نگير و دست آويز ها را فراموش كن‪،‬‬ ‫فقنط بنه طريقني اعتماد كنن كنه اسنتاد پاينت را در آن محكنم كرده اسنت‪ .‬دنبال كردن‬ ‫نور و صوت به معني گم كردن آنهاست؛ پس بايد كه همه كار را با كوشش بي تقل بجا‬ ‫آوري و بگذاري آن خوينش حقيقني كنه درون تنو اسنت آنرا بدسنت گيرد‪ .‬در جسنتجوي‬ ‫خويش همواره در آرامش باش _ با توكل!‬ ‫“خدا چيزي جز همه نيست و همه چيزي جز خدا نيست‪ .‬تو بايد خويش را به شيريني‬ ‫به خدا تسليم كني و از او اطاعت كني‪ ،‬پس بگذار او همه آن چيزي باشد كه در قلب‬ ‫تو است‪”.‬‬ ‫اسنتاد از سنخن باز ايسنتاد‪ .‬بپنا خواسنت و بنه جوينده اشاره كرد كنه راه بيافتنند‪ .‬هنگام‬ ‫قدم زدن در شهر كوچكي كه در فاصله كمي از رودخانه بود‪ ،‬ربازارتارز سبد توشه اي‬ ‫خريد كه در دست قهوه اي رنگش به اين سو و آنسو تاب مي داد‪.‬‬ ‫‪ -29‬موعظه اي براي ماهيان‬ ‫ربازارتارز بر كناره شنني رودخاننه ايسنتاده بود‪ ،‬او پيكري ملكوتني داشنت و بنه پائينن بنه‬ ‫آب صاف نگاه مي كرد‪ .‬صدها ماهي در صف هائي مرتب در نوسان‪ ،‬چشمان خويش‬ ‫بننننننننننننننننننه بال و بسننننننننننننننننننوي وي نگاه منننننننننننننننننني كردننننننننننننننننننند‪.‬‬ ‫دستش را به درون سبد توشه فرو كرد و اندكي برنج بو داده برگرفت و براي ماهيان‬ ‫بر سنطح شفاف آب پراكنند‪ ،‬امنا ماهيان كوچنك بني حركنت گذاشتنند تنا ذرات غذا بنه‬ ‫بستر شني رودخانه بنشيند‪.‬‬ ‫مسافر با صدائي شگفت انگيز گفت‪“ ،‬مي بيني؟ مخلوقات كوچك آب به غذاي معنوي‬ ‫بيشتر علقه دارند تا نان براي تن‪ .‬پس آيا اين حقيقت ندارد كه آنها صداي خدا را مي‬ ‫شناسند؟”‬ ‫جسنتجوگر بنا كنجكاوي اظهار داشنت‪“ ،‬فكنر مني كننم هنم اينن چنينن باشند‪ ،‬سنرور منن‪.‬‬ ‫كلمات تننو همننه قلبهننا را لمننس منني كنننند‪ ،‬منني خواهنند حقيرتريننن مخلوقات باشنند يننا‬ ‫ارتفاعات رفيع خانه ابدي‪ ،‬جائي كه آفرينش متعالي سكني دارد‪ .‬كلمات تو باالطبيعت‬ ‫تمامني احسناس يگانگني همنه موجودات را ينك جنا خلصنه مني كنند‪ .‬و اينن احسناس بر‬ ‫تمايل به جدائي و چندگانگي غلبه مي كند و بر تمامي قلبها حكم مي راند‪ .‬آنگاه شادي‬ ‫بر همنننننننننننننننننننه جنننننننننننننننننننا حكمفرمنننننننننننننننننننا مننننننننننننننننننني شود‪”.‬‬ ‫ربازارتارز در حاليكه توجهش را بسوي پيكرهاي سايه مانند ماهيان در آب مي گردانيد‬ ‫پاسنخ داد‪“ .‬آري‪ ،‬درسنت اسنت‪ .‬اي برادران و خواهران كوچنك‪ ،‬منن بنه شمنا مني گوينم‬ ‫كنه بنه يكديگنر عشنق بورزيند‪ .‬و بالتنر از همنه بنه خدا عشنق بورزيند‪ ،‬بعند بنه همسنايگان‬ ‫خود‪.‬‬ ‫“عشق ورزيدن به خدا راه درست عشق ورزيدن به همنوع خويش است‪ .‬اگر ديگران‬ ‫را همانقدر دوست داشته باشيد كه عزيزان خود را‪ ،‬آنگاه خدا را دوست مي داريد‪.‬‬ ‫“اگنر از رننج همنوعان خود رننج مني بريند و در شادي ديگران بنا آنهنا سنهيم مني شويند‪،‬‬ ‫پس خدا را دوست مي داريد و همينطور ديگر موجودات را‪.‬‬ ‫“حال كنه شمنا ماهيانني در آب هسنتيد‪ ،‬بايند بنا صنبر و خشنودي آنچنه را كنه مقدر اسنت‬ ‫تحمنل كنيند‪ ،‬بپذيريند آنچنه را كنه اراده پروردگار اسنت‪ ،‬چون اينن همان دوسنت داشتنن‬ ‫خداست‪.‬‬

‫‪38‬‬

‫“شما بايد بدانيد و بفهميد و احساس كنيد كه بزرگترين درجات وقف نيايش پروردگار‬ ‫در اينن اسنت كنه بنه هيچينك از مخلوقاتنش آزار نرسناني‪ ،‬اگنر اينن را پيشنه كردي‪ ،‬پنس‬ ‫خدا را دوست مي داري‪.‬‬ ‫“بايند بدانيند كنه در تمام آفريننش او هينچ چينز براي آموختنن نيسنت مگنر اينكنه خدا را‬ ‫آنطور كنه مني بايند دوسنت داشتنه باشيند‪ .‬از براي او زندگني كنيند و از براي او بميريند‪.‬‬ ‫بايند اينن را بدانيند كنه در زندگني هدفني بزرگتنر از اينن وجود ندارد كنه خدا را دوسنت‬ ‫داشته باشي و او را درون خويش بيابي‪ ،‬كه خود توست‪.‬‬ ‫“شادي در ميان اينن همنه خصنومتها تنهنا هنگامني درك مني شود كنه مركنز روح تنو را‬ ‫لمس كند‪ ،‬آنگاه تو خدا را در زندگي خواهي داشت‪ ،‬و آنگاه خدا را دوست مي داري‪.‬‬ ‫“اگر آدمي از روي غفلت تو را با طعمه اي بر قلب فريب مي دهد و آنگاه تو به دام‬ ‫او افتاده‪ ،‬خورده و هضنم مني شوي‪ ،‬بدان كنه تنو مرده نيسنتي‪ ،‬زيرا كنه آن خوينش كنه‬ ‫درون تنو اسنت نمني توانند كنه بميرد‪ ،‬و اينن هماننا دوسنت داشتنن خداسنت‪ .‬بيائيند و‬ ‫بگذاريد كه عشق و حقيقت راهبر شما باشد‪ .‬اين طريق ساده ايست كه تو را بسوي‬ ‫خدا رهبري مي كند‪ .‬با پايه گذاردن عشق خود در يكديگر‪ ،‬كه همانا حقيقتي است بل‬ ‫تغيينر‪ ،‬مني توانيند اميند داشتنه باشيند كنه در صنلحي پايدار مسنتقر باشيند‪ ،‬و اينن دوسنت‬ ‫داشتن خداست‪.‬‬ ‫“اگنر بدانيند كنه خدا همواره در سنكوت كار مني كنند‪ ،‬بني آنكنه نظاره شود و بني آنكنه‬ ‫شنيده شود مگنر توسنط آنانني كنه براي تجربنه سنكوت بني پاياننش پرورش يافتنه انند‪،‬‬ ‫خواهيد دانست كه جايگاه شما به مثابه ماهيان رودخاننه بر حق است در هماهنگي با‬ ‫همه آفرينش عظيم او‪ .‬و با دانستن اين شما خدا را دوست مي داريد‪.‬‬ ‫“اين حقيقت را درك كنيد كه شما نمونه نيكي براي يكديگريد‪ ،‬و بفهميد كه شما نمونه‬ ‫اي از مخلوق خدائيد براي ساير مخلوقاتش و با اين فهم است كه خدا را دوست مي‬ ‫داريد‪.‬‬ ‫“خوشحال باشيند كنه مني توانيند در شكنل كوچنك خود بنه خدا خدمنت كنيند‪ ،‬در شكنل‬ ‫ماهياني كوچك‪ ،‬زيرا خدا حيات را در اين شكل متجلي شده بشما عطاء كرده تا شما‬ ‫بتوانيند ينك ينك مراتنب را طني كنيند و بنه بلنديهاي رفينع او دسنت يابيند‪ .‬بنا دانسنتن اينن‬ ‫حقيقت وال‪ ،‬شما خدا را دوست مي داريد‪.‬‬ ‫“پنس بدانيند كنه در جهان هاي حقيقني خدا‪ ،‬زمان جائي ندارد‪ ،‬و براي او چندان تفاوتني‬ ‫نمي كند كه مخلوقاتش ماهياني كوچك باشند يا آدميان‪ .‬زيرا تا آنجائي كه مخلوقاتش‬ ‫او را دوست بدارند‪ ،‬پس در طي طريق بسوي وحدت با او هستند‪ .‬تو با فهميدن اين‬ ‫خدا را دوست مي داري‪.‬‬ ‫“اي برادران كوچك‪ ،‬آنچه را كه با شما گفتم از قلب خدا آمد‪ ،‬بايد در عشق ورزيدن و‬ ‫فهميدن خويشتان لغزشني راه ندهيند‪ ،‬زيرا خدا شمنا را بسنيار دوسنت مني دارد‪ .‬شمنا‬ ‫اعضاء برادري جهان آب هستيد‪ ،‬كه بر مبناي وحدت خداوند واقعيت يافته‪.‬‬ ‫“خدا بنه منا عشنق الهني‪ ،‬رحمنت و بركنت عطاء كرده اسنت‪ .‬باشند كنه بركات همواره‬ ‫برقرار باشند‪”.‬‬ ‫يك ماهي بزرگتر سرش را از آب بيرون كرد و در سكوت آرواره هايش را بحركت در‬ ‫آورد‪ ،‬و آن اهل تبت از عمق وجود تعظيم كرد‪ ،‬آنگاه كاسه اي برنج از سبد برگرفته و‬ ‫محتواي آنرا بر سطح آب افشانيد‪.‬‬ ‫جستجوگر‪ ،‬بهت زده مي نگريست كه چگونه ماهيان از ساحل جدا شدند و به خوردن‬ ‫برنج ها مشغول گشتند‪.‬‬ ‫‪-30‬نگاه استاد‬ ‫جوينده نگاهش را به آفتابي كه در دامان كوههاي آبي رنگ دور دستها مي تابيد دوخته‬ ‫بود و افكارش بر روي مسننافر روح دور منني زد‪ .‬او درباره نگاه اسننتاد چيزهاي بسننيار‬ ‫شنيده بود‪ ،‬وليكنن از آنجنا كنه هنوز آنرا تجربنه نكرده بود‪ ،‬بنه اينكنه آن چنه مني توانند‬ ‫باشد مشكوك بود‪.‬‬ ‫آنگاه نگاهش را برگردانيد‪ ،‬شعاع ديدش از فراز رودخانه عبور كرد‪ ،‬غازهاي وحشي را‬ ‫ديد كه در كنار ساحل شني جمع شده بودند‪ ،‬و رودخانه پهناور و زردرنگ را بسوي دريا‬

‫‪39‬‬

‫رواننه بود؛ آنگاه چشمنش بنه اسنتاد افتاد كنه از ميان بيدهاي كنار رودخاننه بيرون مني‬ ‫آمد‪.‬‬ ‫بنه بال نگرسنت و نگاه اسنتاد را ديند كنه بر او دوختنه بود‪ ،‬آنگاه همنه ناخوشيهنا از دلش‬ ‫رفنت‪ .‬طوفانني از عشنق از چشمان ربازار بنه بيرون جاري بود‪ ،‬هماننند جريانني از برق‬ ‫او را در خود غرق كرد‪ .‬سنننحرش او را تسنننخير كرد و آن چهره گشاده و عظينننم بنننه‬ ‫قرصني تابناك بدل شند‪ .‬آن چشمان دو درياچنه عمينق و تارينك بودنند كنه از ميانشان‬ ‫آتنش عشنق فوران مني كرد‪ .‬ضربنت آن بقدري شديند بود كنه او در مقابنل نگاه اسنتاد‬ ‫تاب نمنني آورد‪ .‬همننه حصننارهاي روحننش را از جننا بركننند‪ .‬روبننه سننوي ديگننر كرد‪ ،‬در‬ ‫شگفت از اينكه بر وي چه مي گذشت _ مي دانست و احساس مي كرد كه شايستگي‬ ‫نگاه استاد را ندارد‪.‬‬ ‫آن اهنل تبنت بنا صندائي نرم گفنت‪“ ،‬اگنر در آيننه بنگري چشماننت بنا تصنويري ديدار مني‬ ‫كننند‪ ،‬بهنم چنينن اگنر در چشمان خدا بنگري تصنويري حقيقني از روح خوينش مني يابني‪.‬‬ ‫اگر احساس عدم شايستگي مي كني بدين علت است كه هنوز خويش حقيقي ات را‬ ‫نمني شناسني‪ .‬شناختنن خود كاريسنت بنس خطينر‪ ،‬لكنن شناختنن خوينش حقيقني ات‬ ‫بسيار خطيرتر از هر دانشي است‪.‬‬ ‫“اينكنه مني گوينند خرد موجند خرد اسنت حقيقنت دارد‪ ،‬امنا در اقلينم معنوي خدا اينن را‬ ‫هم مي دانند كه عشق موجد همه چيز است‪ .‬عشق داشته باش‪ ،‬آنگاه همه چيز داري‪،‬‬ ‫حتي خدا را‪ .‬تو را به خدا بمن بگو كه از عشق خدا بيشتر چيست كه آدمي مي طلبد؟‬ ‫اگر چه تو بي چشم داشت براي پاداشي عشق مي ورزي‪ ،‬معهذا عشق خدا نصيب تو‬ ‫مي شود‪ ،‬اگر خدا را بسيار دوست بداري‪.‬‬ ‫“قانون عشنق در هفنت گنبند بهشتني طنبيعتي دارد پنر از ضند و نقينض‪ ،‬زيرا كنه آن تنهنا‬ ‫كيفيت حقيقي خداست‪ ،‬و تنها كيفيتي كه از طبيعت خود خداست‪.‬‬ ‫“بگذار بگوينم كنه ذهنن از طنبيعتي دوگاننه اسنت؛ چون مني توانند از خوب بنه منفني‬ ‫نوسنان كنند‪ ،‬و از منفني بنه خوب و اينن همنه در جزئي از ثانينه رخ مني دهند‪ .‬عشنق‬ ‫هميشگي است‪ .‬هميشه در وجود و بر همه آگاه‪ ،‬و همه جا حاضر‪ .‬اين قدرت عظيم و‬ ‫ملكوتي خداست كه از آسمانهاي بهشتي به جهانهاي پائين فرو ميريزد تا آدمي را براي‬ ‫رسيدن به خانه حقيقي و ابدي خويش ياري دهد‪.‬‬ ‫“عشنق گرم و همنه گينر خداونند بر روي آفريننش خوينش مني پاشند‪ ،‬هميشنه زيبنا و پنر‬ ‫جلل نيسنت‪ ،‬بلكنه بنه آنكنس كنه چشمنش بنه تازگني بر روي جهانهاي بهشتني باز شده‬ ‫است‪ ،‬منظره اي بس وحشت زا مي نمايد‪ .‬معهذا اينها همه بازي مايا است كه باعث‬ ‫تيرگنننني و سننننردرگمي حواس آدمنننني شده و در قلب او تخننننم هراس منننني كارد‪.‬‬ ‫“كليند حنل همنه مشكلت تنهنا در عشنق اسنت‪ .‬عشنق در عمنل فعال اسنت و تاثينر ‪،‬‬ ‫مسري‪ .‬پس عشق خالص در برتري بي نظير است‪ ،‬هيچ قدرتي در موازاتش نيست و‬ ‫جائي كه آن باشد تاريكي وجود ندارد‪ ،‬و هيچ تاريكي نيست كه در مقابل قدرت عشق‬ ‫تاب تحمنل آورد‪ .‬منن مني گوينم كنه عشنق شعله ايسنت كنه زندگني را رو شنن نگاه مني‬ ‫دارد‪ ،‬و رسنتگاري ابدي بشنر بنه عشنق او بسنتگي دارد براي خدا و هنم چنينن بنه عشنق‬ ‫خدا بر همننننننننننننننننننننننننه موجودات در همننننننننننننننننننننننننه جهانهاي آفريدگارش‪.‬‬ ‫“پنس آنگاه كنه مني بينني عشنق از چشمان اسنتاد بر روي مريدش جاري مني شود بايند‬ ‫كنه دريابني همنه چينز جنز عشنق نيسنت‪ ،‬و جائي كنه عشنق باشند يگانگني هسنت‪ ،‬و در‬ ‫يگانگي كامل است كه خدا شناخته مي شود‪ ،‬در همه زمانها و همه طبقات آفرينش‪.‬‬ ‫“بنابراينن اسنتاد عشنق خوينش را بر روي مريدش جاري مني كنند تنا آن روح بنه جايگاه‬ ‫بالتري در مسنير خدا سنوق دهند‪ .‬عيسني بهمينن اشاره داشنت وقتني مني گفنت كنه‬ ‫آنهائي كننننننننننه بسننننننننننويش بيايننننننننننند صننننننننننعود خواهننننننننننند يافننننننننننت‪.‬‬ ‫“بنه كلمات منن گوش فرا ده‪ .‬عشنق را اندازه اي نيسنت‪ ،‬و اينن را بخاطنر داشتنه باش‬ ‫كه روح عشق در فداكاري خلصه شده است؛ نه آنگونه فداكاري كه شما در اين زمين‬ ‫منني شناسننيد‪ ،‬بلكننه در اعماليسننت كننه براي اسننتاد انجام منني شود‪ ،‬يننا براي خدا‪ ،‬بننا‬ ‫عشقي پر از صميميت‪ ،‬بطوريكه همه چيز را در راهش فدا كني‪.‬‬

‫‪40‬‬

‫“اگنر قادر باشني چيزي را بخاطنر معشوق انجام دهني از بركات الهني برخوردار مني‬ ‫شوي‪ .‬آنگاه مني دانني كنه بخاطنر خدا بركاتنش صند چندان اسنت‪ ،‬چون بنا انجام كاري‬ ‫براي معشوق از سر عشق‪ ،‬در حقيقت آن را از براي خدا انجام مي دهي‪.‬‬ ‫“بايننن ترتينب تنو از براي يكنني در بسننياران كار منني كننني‪ ،‬و آنگاه يگانگنني و آزادي را‬ ‫خواهي يافت‪”.‬‬ ‫با اين كلم‪ ،‬تبتي روي باز گرفت و با گامهائي شاهانه دور شد‪ ،‬در حاليكه جوينده او را‬ ‫نظاره مي كرد‪ .‬حال او مي دانست نگاه استاد چيست‪ ،‬و جريان عظيم عشقي كه از‬ ‫مجراي آن فرو مني ريزد‪ .‬و امنا عظينم تنر از آن اثري بود كنه دروننش نهاده شده بود و‬ ‫بر روحش‪ ،‬چون زندگي اش ديگر در دستهاي خودش نبود‪.‬‬ ‫‪-31‬قانون حيات‬ ‫ربازارتارز در حاليكنه كفشهاينش را بر مني داشت گفنت‪“ ،‬اكنون بنه تنو مني گوينم كنه تنا‬ ‫زمانني كنه پنر از عقايند‪ ،‬نظرات و انديشنه هنا باشني خدا خوينش را از تنو باز مني كشند‪.‬‬ ‫چگوننه مني تواننم خدا را بتنو نشان دهنم پينش از اينكنه تنو خوينش را از متعلقات زمينني‬ ‫خلص كني؟”‬ ‫جوينده در اضطراب زينر درخنت عظينم بلوط بنه اينن طرف و آنطرف مني رفنت‪ ،‬آنگاه‬ ‫نگاه بنه مسنافر كرد كنه در حال پوشيدن صنندلهايش بود و گفنت‪“ ،‬اي سنرورم‪ ،‬منن در‬ ‫جسنتجوي آن حضور ابدي مني باشنم‪ .‬لكنن از دسنتم مني گريزد‪ ،‬بمنن نشان ده چگوننه‬ ‫مي توانم آن را در چنگ نگاهدارم‪”.‬‬ ‫“بسننيار خوب‪ ،‬حال داري طننبيعت درونننت را نشان منني دهنني‪ .‬در عوض اشتياق براي‬ ‫افزودن چيزي بنه طنبيعت خود‪ ،‬دسنت از عقايند‪ ،‬نظرات‪ ،‬پينش داوري هنا‪ ،‬افتخارات و‬ ‫صدها چيز ديگر كه هيچ ضرورتي ندارد مگر براي بازداشتن و در بند كشيدن تو‪ ،‬بردار‪.‬‬ ‫حتنني آرزوي خدا هننم براي تننو مانننع منني باشنند كننه باينند برداشتننه شود‪ .‬تنهننا بهمراه‬ ‫شكفتگني معنوينت پينش برو قدم بنه قدم‪ ،‬بدون هينچ تفكري در خصنوص خوب و بند‪،‬‬ ‫شكسنت ينا موفقينت _ ننه آنجنا كنه خدا هسنت درننگ كنن ننه آنجنا كنه خدا نيسنت‪ ،‬بلكنه‬ ‫عبور كن و پيش برو بسوي آنجا كه او هست‪.‬‬ ‫“خدا كجاست؟ در ناحيه اي بي نام‪ ،‬آنجا كه او در قالب اقيانوس غول آسا از عشق و‬ ‫رحمنت بسنر مني برد‪ .‬خوينش خودت آيننه ايسنت كنه تسنويه ذهنن و طنبيعت دروننت را‬ ‫انعكاس مي دهد‪ .‬پس با تو مي گويم كه براي آزادي كار نكن بلكه بگذار آزادي نتيجه‬ ‫هر لحظه از كارت باشد‪.‬‬ ‫“پنس قانون حيات اينن اسنت كنه هينچ در دسنترس نيسنت مگنر اينكنه ابتدا از طرينق‬ ‫گنجينه ها كه درون روحت فراهم شده‪ ،‬خرد را كسب كني‪ .‬بنوبه خود اينها مي توانند‬ ‫بننننننننننا ديگران سننننننننننهيم شده‪ ،‬برايشان شادي بننننننننننه ارمغان بياورننننننننننند‪.‬‬ ‫“آدمي مي بايد كوشش كند ارباب ذهن و جسم خويش باشد‪ ،‬محيطش را با آرامش‬ ‫تحننت حكننم خويننش داشتننه باشنند و زندگنني وارسننته و خالصنني را بنننا كننند‪ ،‬و بننا همننه‬ ‫همنوعان خويش مهربان و مساعدباشد‪ .‬اينها مهمترين وظايف روزانه آدمي هستند در‬ ‫روي اينن كره خاكني‪ .‬بنابراينن‪ ،‬تنو ابزار خدا هسنتي و بنا ابزار خدا بودن‪ ،‬بايند مطابقنت‬ ‫داشته باشي و با واسطه تعليمات او‪ ،‬يا بهتر بگويم واسطه اك باشي‪.‬‬ ‫“و از آنجنا بايند دريابني كنه واسنطه تابنع ابزار اسنت‪ ،‬چون ابزار بنه مثابنه نقطنه دريافنت‬ ‫ارتعاشات الهني مني بايند كنه در وضعينت مناسنبي قرار گيرد تنا بتوانند پيام خدا را از هنر‬ ‫كجنا منتشنر شود دريافنت كنند‪ .‬اينن بدان معناسنت كنه واسنطه اك محدود نمني شود بنه‬ ‫ترك دنيا در كوهستانهاي دور‪ ،‬يا صحراها‪ ،‬زيرا كه اك فراسوي همه آئين ها‪ ،‬همه فرقه‬ ‫ها‪ ،‬همه زندگي ها‪ ،‬همه مكانها و همه زمانهاست‪ ،‬و همانقدر در شهر يافت مي شود‬ ‫كننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه در روسننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننتا و در بيابان‪.‬‬ ‫“بنابراين‪ ،‬باز هم مي گويم كه يك واسطه اك ممكنن است ينك گورو‪ ،‬معلم‪ ،‬استاد يا‬ ‫حتني ينك شخنص نباشند‪ .‬مني توانند چيزي باشند فراسنوي همنه اينهنا‪ .‬مني توانند خوينش‬ ‫درون خود تو باشد‪ ،‬يا نداي خدا‪ ،‬و شايد هم خود طبيعت كه بتو تعليم مي دهد‪.‬‬ ‫“حقيقنت درون خوينش كامنل اسنت و تمام‪ .‬چينز تازه كشنف شده اي نيسنت‪ ،‬زيرا كنه‬ ‫هميشه بوده است‪ .‬پس با تو مي گويم كه حقيقت هرگز دور از تو نيست‪ .‬هميشه نزد‬

‫‪41‬‬

‫تو است‪ .‬باز هم مي گويم‪ ،‬بسوي آن شتاب نكن‪ ،‬حتي با آن سخن مگو‪ ،‬زيرا چه بسا‬ ‫كه هر قدمي كه بسوي حقيقت برداري‪ ،‬تو را از آن دورتر كند‪.‬‬ ‫“مگذار افكار ديگران‪ ،‬و حتي من كه شامل اوامر معلم تو است‪ ،‬تو را بي انگيزند‪ ،‬و‬ ‫از افكار آنان پيروي نكن‪ .‬در عوض بياموز كه به نداي درون خويش گوش فرادهي‪ .‬به‬ ‫زودي خواهني آموخنت كنه جسنم و ذهننت در متنن يگانگني بنا هنم مني آميزنند و آنگاه‬ ‫وحدت بنا تمامني حيات را درك مني كنني‪ .‬اينجنا منن فرصنت را بنه غنيمنت مني گيرم و‬ ‫اشاره مني كننم كنه حتني كوچكترينن جنبنش افكار دوگاننه ات تنو را از وارد شدن بنه‬ ‫دروازه هاي بهشت باز مي دارد‪.‬‬ ‫“آنهايني كنه درباره اك متعال زياد سنخن مني راننند و درباره شناخنت‪ ،‬معمول ً كسناني‬ ‫هستند كه در ذهن هاي خودشان سرگردانند‪ ،‬و در تقل دست و پا مي زنند‪ .‬اگر لحظه‬ ‫اي بايسنتي و انديشنه كنني درباره اينن واقعينت‪ ،‬كنه قابلينت مراقبنت بنه آسناني بدسنت‬ ‫نمني آيند‪ ،‬در مني يابني كنه بسنيار بنه اميند يافتنن آن هسنتند بعنوان طريقني آسنان براي‬ ‫رسنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننيدن بنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه خدا‪.‬‬ ‫“بسنياري از قديسنين سنالها در سنكوت گذرانيده انند تنا بتواننند خود را بنه هننر اك عاد‬ ‫دهنند‪ ،‬و قابلينت ترك كالبند بنه اراده خوينش را فراگيرنند‪ .‬گفتنه انند كنه سننت پال هشنت‬ ‫سنال در صنحراي عربسنتان هننر سنكوت را آموخنت پينش از اينكنه بتوانند بگويند كنه او‬ ‫“روزانننه مني ميرد”‪ .‬پنس بنا تنو مني گوينم اگنر آرزو داري ينك قدينس بشوي‪ ،‬هرگنز‬ ‫نخواهننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننني شننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننند‪.‬‬ ‫“قانون حيات‪ ،‬ينا بعبارت سناده تنر قانون درك حقيقنت ايجاب مني كنند كنه اصنلي درون‬ ‫آدمي باشد كه هر آنگاه او براي شناختن خدا كوشش كند خود را معكوس مي كند‪ .‬تو‬ ‫بايد به ترتيبي خدا را بجوئي كه در واقع جستجو نيست‪ ،‬با بازكردن خويش بر روي او‬ ‫و اينكه بگذاري آن مقام متعال زندگي ات را همانگونه كه خويش آرزو مي كند رهبري‬ ‫و هدايت كند‪ .‬اين يك هوشياري دروني است كه از طريق اعطاء رحمت و درك نصيب‬ ‫تو مي شود‪.‬‬ ‫“پس با تو مي گويم كه اگر ديدن خدا را در شكلهايش جستجو كني و شنيدنش را در‬ ‫صنداهايش‪ ،‬هرگنز بنه آن دسنت نخواهني يافنت‪ ،‬و براي ابند بنه رحمنت الهني اش بيگاننه‬ ‫خواهي ماند‪”.‬‬ ‫جسننتجوگر بننه آن اهننل تبننت خيره شده بود كننه از جاي خويننش برخاسننت و بننه كنار‬ ‫رودخانه رفت تا قورباغه سبز و خيسي را نظاره كند كه نيمي از رانهايش در آب فرو‬ ‫رفته بودند‪ .‬قورباغه با صدائي گرفته پاسخ داد و با جهشي به درون آب شيرجه رفت‪.‬‬ ‫ربازار لبخند فراخي زد‪.‬‬ ‫‪ -32‬سفر الهي‬ ‫تبتي در حال آب تني در ساحل كم عمق رودخانه بود و آفتاب زرين بر پوست قهوه اي‬ ‫رنگش بازي مي كرد‪ .‬لب برگشود و گفت‪“ ،‬سفر الهي هم اكنون آغاز مي شود‪ .‬آغاز‬ ‫سفر الهي به روح بسته است‪ .‬زيرا كه اين تنها روح است كه بايد آگاهانه تلش كند كه‬ ‫بر اينن راه قدم بگذارد‪ .‬سنات گورو همواره منتظنر اسنت‪ ،‬و او هرگنز بنه هينچ ترتينبي‬ ‫كوشش نمي كند مريد را بر آن دارد كه اين قدم را بر دارد‪”.‬‬ ‫جوينده در آب صاف و درخشان رودخانه شنا كرد‪ ،‬آنگاه خويش را بسوي ساحل شني‬ ‫كشانيد و بر پشت دراز كشيد‪ .‬بدن او با هزاران شراره درخشان مي لرزيد‪.‬‬ ‫در حاليكه قامت شگفت انگيز مسافر را كه در ساحل رودخانه گسترده شده بود مي‬ ‫نگريست گفت‪“ ،‬مقصود از سفر الهي چيست؟ آدمي به كجا مي رود و چگونه بر فراز‬ ‫مسير بسوي خدا سفر مي كند؟”‬ ‫ربازارتارز از جنا بلنند شند و بنه مار آبني كوچكني خيره شند كنه بنا برازندگني در آب شننا‬ ‫مني كرد و بطرف سناحل مني آمند‪ .‬بطرف پاهاي مسنافر خزيند و در كنارشان چمنبره‬ ‫زد‪ .‬او بجلو خننم شنند و بننا دسننتي پننر محبننت سننر كوچننك او را نوازش كرد و گفننت‪،‬‬ ‫“استنباطات و تعبيرات خطا گونه در ذهن بشر ريشه دارند‪ .‬اين مخلوق كوچك را ببين‬ ‫كه هميشه در آدمي وحشت بوجود مي آورد‪ .‬اين هم ر راه سفر بازگشت بسوي خانه‬

‫‪42‬‬

‫خداسنت‪ ،‬امنا هنوز خود آنرا نمني دانند‪ .‬او بنه عشنق الهني كنه بنه او نثار مني شود پاسنخ‬ ‫مي دهد و تا وقتي كه من كيفيت متضاد عشق را نيانگيزم او مرا نيش نخواهد زد‪.‬‬ ‫“سنفر الهني در والترينن آفريننش خدا آغاز مني شود؛ ينا بنه عبارتني ديگنر‪ ،‬از توده هاي‬ ‫ناآگاه اتنم و فرشتگانني آغاز مني شود كنه در پاي تخنت خداونند در خاننه حقيقني اش‬ ‫سكني دارند‪.‬‬ ‫“براي برخورداري از همزيسنتي هماهننگ در بالترينن جهانهنا‪ ،‬خداونند همنه آنهنا را بنه‬ ‫اقاليم خود مي فرستد‪ ،‬حتي به پائين ترين آنها‪ ،‬تا به اين ترتيب آنها از تمام تجربه هاي‬ ‫معنوي كنه ممكنن اسنت‪ ،‬برخوردار شونند‪ .‬بنه اينن ترتينب‪ ،‬تنو بنه مثابنه ينك اتنم بنه كمال‬ ‫رسننيده درون‪ ،‬آنقدرهننا در چشننم پروردگار گرانقدر نيسننتي تننا روزي كننه بننه شناختننن‬ ‫الوهيت درون خود نائل آيي‪.‬‬ ‫“ابتدا مني بايند خوينش را بشناسني‪ ،‬و بعند خدا را‪ .‬و اينن در تمام طبقات آفريننش او‬ ‫حقيقت دارد‪.‬‬ ‫“پس تو از بهشتها شروع مي كني‪ ،‬هنگامي كه خدا هر روحي را بسوي اين جهانهاي‬ ‫طبقات خاكني رواننه مني كنند‪ ،‬و تنو روي اينن زمينن در قالب كوچكترينن ذرات چون‬ ‫آميبي درخشيدن آغاز مي كني‪ ،‬آنگاه بازگشت به خانه حقيقي ات شروع مي شود‪.‬‬ ‫“تنو راهنت را از طرينق ميليونهنا اشكال گوناگون كنه خدا در اينن زمينن متجلي كرده بنه‬ ‫بال و بسنوي انسنان طني مني كنني‪ ،‬آنگاه رننج بردن واقعني ات آغاز مني شود‪ ،‬چون‬ ‫خويش واقعي اين را مي داند كه بايد به نقطه اوج آفرينش خدا دست يابد‪ ،‬حتي بالتر‬ ‫از فرشتگان و ملئكني كنه در جوار سنرير پروردگار سنكني دارنند‪ .‬امنا آدمني خوينش را‬ ‫نمي شناسد و كشمكش تنازع را در چرخ هشتاد و چهار آغاز مي كند‪.‬‬ ‫“تناسخ درون زندگي بشر تاسيس شده است‪ ،‬و تقل در منجلب و مردابهائي كه او را‬ ‫احاطنه كرده انند سنر مني گيرد‪ .‬ذهنن او توسنط ابرهاي خود آفرينن بزرگ انگاري اش‬ ‫كور مني شود‪ ،‬و او چنينن مني پندارد كنه همنه چينز در ذهنن شروع مني شود و در ذهنن‬ ‫پايان مي گيرد‪ .‬اين پديده خارق العاده اي نيست‪ ،‬زيرا ارزشهاي دروغين مي آفريند و‬ ‫خود را معيار بزرگي و عظمت آدمي قلمداد مي كند‪.‬‬ ‫“و بگذار بگويم‪ ،‬اي دوست من‪ ،‬كه ذهن قدرتي عظيم دارد و توهماتي مي آفريند كه‬ ‫آدمنني را بر آن دارد كننه پندارد آن خداسننت و آنرا بننه عنوان خدا پرسننتش كننند‪ .‬ذهننن‬ ‫پيكري كاذب درون تنو خلق مي كند كه تو آنرا بنه عنوان نفنس مني شناسني‪ ،‬و بشر با‬ ‫شناخت اين نفس مي پندارد كه آن روح است‪.‬‬ ‫“اينن روح كاذب از كرده هاي خوينش سنربلند و مغرور اسنت و بخاطنر بقاء خودش كار‬ ‫مي كند‪ ،‬و با خويش حقيقي مي جنگند كه تنها اشتياقش براي يك نيت غائي است‪ ،‬و‬ ‫آنهم بازگشت به خداست براي هميشه _ كه تجربياتش را در اين جهان به پايان رساند‬ ‫و به خانه بازگردد‪.‬‬ ‫“آنگاه كننه آرزوي روح براي بازگشننت آنچنان منني جوشنند كننه در جائي و در زماننني‬ ‫بترتيبي گوروي اك او را مي يابد و خويش به كمال رسيده اش را كه در پشت خويش‬ ‫كاذب پنهان گشته مي بيند‪ ،‬و با شناختن او پاي آن روح را به روي راه بازگشت‪ ،‬يا راه‬ ‫سفر الهي بسوي خانه مستقر مي كند‪.‬‬ ‫“اسنتاد تنهنا سنه فريضنه را براي مريند واجنب مني دارد؛ آنهنا عبارتنند از‪ :‬داشتنن خلوص‬ ‫روح‪ ،‬داشتنن معلم حقيقني و پيروي كردن از دسنتورالعملهاي اسنتاد حقيقني‪ ،‬كنه بنه تنو‬ ‫راز نور و صوت را عطا مي كند‪.‬‬ ‫“نور براي روشن ساختن راه است براي مريد‪ ،‬و صوت آنست كه روح دنبال مي كند‬ ‫تا به منشاء حقيقي خويش باز رسد‪ ،‬همانگونه كه گوسفندان گله به صداي ني چوپان‬ ‫مني رونند‪ .‬اينن تنهنا راز اسنت و جنز آن وجود ندارد‪ .‬تنا روزي كنه ننبيني و نگاه نكنني‪،‬‬ ‫چيزي در چشماننت وضوح نمني يابند‪ ،‬و نخواهني توانسنت در سنفر الهني خوينش پينش‬ ‫روي!”‬ ‫مار كوچك سوتي كشيد و خود را نزديكتر كشانيد و در زير پاي معلم با پاسخ به نواش‬

‫‪43‬‬

‫روي سننر كوچكننش‪ ،‬آرام گرفننت‪ .‬ربازارتارز لبخننند زد و نگاهننش را بسننوي جوينده‬ ‫انداخت و در اين لحظه قدرت خدا ناگهان در وجودش فوران كرد‪.‬‬ ‫‪-33‬گوهر حكمت‬ ‫جوينده و اسنتاد در ميان مزارع جزيره اي كنه از ينك رودخاننه تنا رودخاننه ديگنر كشيده‬ ‫شده بود در حال قدم زدن بودند‪ .‬تبتي تيغ علفي را از ميان برچيد و شيريني تازه اش‬ ‫را زيننر دندان جوينند‪ .‬جوينده رو بسننوي اسننتاد كرد و گفننت‪ “ ،‬اي سننرورم‪ ،‬بننا مننن از‬ ‫حكمت بگو‪ ،‬من آرزومندم درباره حكمت بدانم‪”.‬‬ ‫مسافر در پاسخ گفت‪ “ ،‬ابتدا فهم را از براي خويش تحصيل كن‪ ،‬اي پسرم‪ ،‬آنگاه مي‬ ‫توانني خرد را تصناحب كنني‪ .‬از براي تحصنيل فهنم مني بايند كنه از هوشياري تمام در‬ ‫خوينننننننننننش دروننننننننننننت در تمام اوقات برخورداري حاصنننننننننننل كنننننننننننني‪.‬‬ ‫جوينده پرسيد‪“ ،‬پس بگو چگونه بايد هوشياري كامل كسب كنم‪”.‬‬ ‫آن اهل تبت بي هيچ دلواپسي پاسخ داد‪“ ،‬با ثابت نگاهداشتن ذهنت بر روي خدا‪”.‬‬ ‫“نگاه جوينده رقصنيد و بر روي قله هاي دور دسنت نشسنت‪ ،‬آفتاب را در ميان آسنمان‬ ‫ديند كنه نور بنا شكوهنش را بر روي رودخاننه مني افشانند‪ .‬آنسنوي آبهاي رودخاننه شهنر‬ ‫كوچكني دامنن گسنترده بود‪ .‬چون مادري در مراقبنت اطفالش‪ ،‬بني دغدغنه اي از براي‬ ‫هيچ چيز‪ ،‬و در عين حال مواظب كه هيچيك از نظرش درو نشوند‪.‬‬ ‫او گفت‪“ ،‬چگونه فرد مي تواند ذهنش را بر روي خدا ثابت نگاهدارد؟”‬ ‫ربازار پاسنخ داد‪“ ،‬بنا تكرار كردن نامهاي مقدس پروردگار‪ ،‬و بنا سنردادن آواي شكوه و‬ ‫جلل او‪ ،‬و ديدار با مريدان او و قديسين‪ .‬ذهن نمي تواند با فكر پروردگار بسر برد اگر‬ ‫شبانه روز در امور دنيا غرقه باشد و نگران وظائف دنيوي و مسئوليتها؛ لزم است كه‬ ‫هرچنند گاهني يكبار بنشينني و بنه خدا فكنر كنني‪ .‬تمركنز دادن ذهنن روي خدا در ابتدا‬ ‫كاري مشكل است‪ ،‬مگر اينكه از تمرين هاي روحاني اك در خلوت استفاده كني‪.‬‬ ‫“اين را با تو مي گويم‪ ،‬سه نوع تمرين وجود دارد كه شخص مي تواند انجام دهد‪)1 :‬‬ ‫هنگام انجام وظايف به خدا فكر كن‪ )2 ،‬در گوشه اي خلوت به مراقبت خدا بنشين‪)3 ،‬‬ ‫او را در بيشه ها مراقبت كن‪ .‬و همواره بايد تميز دهي بين واقعي و غير واقعي‪ .‬تنها‬ ‫خدا واقعني اسنت‪ ،‬قماش ابدي؛ جنز آن همنه غينر واقعني اسنت‪ ،‬يعنني همنه فانني و‬ ‫گذراست‪ .‬پس با قوه تميز‪ ،‬فرد مي بايد كه چيزهاي ناپايدار را از ذهن خويش بروبد‪.‬‬ ‫“براي زندگي كردن در دنيا بايد به همه وظايف خويش بپردازي‪ ،‬لكن ذهنت را بر روي‬ ‫خدا نگاهدار‪ .‬با همه زندگي كن؛ با معشوقت‪ ،‬با خانواده ات‪ ،‬و به همه خدمت كن‪ .‬با‬ ‫همه با احترامي ستايش آميز رفتار كن‪ ،‬و با عشقي عظيم‪ ،‬اما اين را بدان كه آنان به‬ ‫تنو تعلق ندارنند‪ .‬پنس‪ ،‬آن چنان كنن كنه مني گويمنت _ همنه وظاينف خود را بنه انجام‬ ‫برسان اما ذهنت را روي خدا نگاهدار‪.‬‬ ‫“اگر كوشش كني در اين جهان زندگي كني بي آنكه عشق خدائي را ترويج دهي‪ ،‬روز‬ ‫به روز عميق تر در مشكلت دنيوي فرو مي روي‪ ،‬خطرات اين دنيا بر تو مستولي مي‬ ‫شوند‪ ،‬هم چنين افسوس ها‪ ،‬رنج ها‪ ،‬و غم هايش‪ .‬هر چه بيشتر به چيزهاي اين دنيا‬ ‫فكنر كنني بيشتنر بدانهنا نيازمنند خواهني شند‪ .‬ابتدا اطمينان حاصنل كنن كنه چراغ عشنق‬ ‫الهي ات همواره روشن است‪ ،‬سپس به وظائف اين دنيا بپرداز‪.‬‬ ‫“پس با تو مي گويم كه با خدا نشستن در خلوت‪ ،‬ذهن تو را دانش و وقف مي آموزد‪.‬‬ ‫و همان ذهنن بنه قهقرا مني گرايند اگنر توسنط آنانني كنه قصند آزار تنو را در راهنت بنه‬ ‫سوي خدا دارند‪ ،‬آشفته شوي‪.‬‬ ‫“هميشه مي شود خدا را ديد‪ .‬اما بايد آنچنان كني كه مي گويمت؛ اسامي مقدس خدا‬ ‫را تكرار كنن و همنه كار را بنام آن “هسنت متعال” بنه انجام رسنان و بخاطنر آن‪ ،‬بني‬ ‫آنكه به پاداشي چشم داشته باشي‪ .‬آنگاه تو خدا را در كمال شكوهش خواهي ديد‪.‬‬ ‫“پيش از همه چيز تو بايد به قدرت خودت در رسيدن به خدا ايمان داشته باشي‪ ،‬بعد‬ ‫از آن گوروي خودت كننه خدا مرد اسننت؛ آنگاه بننه وجود متعال ايمان بورز كننه در اثننر‬ ‫ايمان همه آنچه گفتم حاصل مي شود‪ .‬ايمان يكي از لزمه هاي اساسي است در راه‬

‫‪44‬‬

‫رسنيدن و سنكني گرفتنن در جوار خدا‪ .‬يكني از حواريون عيسني گفنت‪“ ،‬بني ايمان هنر‬ ‫عملي مرده است‪”.‬‬ ‫“خدا ماوراء ويدينا و آويدينا اسنت‪ ،‬ماوراء علم و جهنل‪ .‬او ماوراء همنه توهمات دوگاننه‬ ‫ماياسننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننت‪.‬‬ ‫“فرد داننش خدا را در اك كسنب مني كنند و در عينن حال خدا را درك مني كنند (مني‬ ‫شناسد)‪ .‬در اين مرحله است كه بشر جستجوگر دست از استدلل بر مي دارد و زبان‬ ‫به سكوت بر مي گيرد‪ .‬او خويش را صاحب قدرتي نمي يابد تا طبيعت خدا را تشريح‬ ‫كند‪.‬‬ ‫“پس از اينكه هر فردي براي مدتي در سكوت درون با خدا بسر مي برد مي بايد كه‬ ‫دوباره به جهان خاكي بازگردد‪ .‬آنگاه او در مي يابد كه اين خداست كه در قالب خاك و‬ ‫موجودات بيشمارش در آمده است‪ .‬او حتي در مي يابد كه اين خداست خويش كاذب‬ ‫درون او گشتننه و درون همننه موجودات ديگننر؛ كننه او بننه خودي خود نمنني تواننند كذب‬ ‫بيافريند‪ ،‬بي آنكه خدا او را كمك كند‪.‬‬ ‫راه خرد (حكمت) به حقيقت ختم مي شود‪ ،‬بهمان ترتيب راهي كه دانش را با عشق‬ ‫پيوند مي دهد‪ .‬طريق عشق نيز به همين هدف مي انجامد‪ .‬طريق عشق بهتر است از‬ ‫طريق خرد و فهم‪ ،‬چون با عشق مي تواني همه آنها را بدست آوري‪ .‬همه طريقها مآلً‬ ‫بنه خدا ختنم مني شود‪ ،‬پنس مضطرب نباش از اينكنه ديگري خدا را نمني خواهند آنطور‬ ‫ببينند كنه تنو‪ ،‬ينا اگنر او سنات گورو را بهمان چشنم نمني نگرد كنه تنو ينا بدنينا بنه چشنم‬ ‫ديگري نگاه مي كند تا تو‪.‬‬ ‫“همه در راه سفر بسوي خدا هستند‪”.‬‬ ‫آن اهل تبت به سوي قايقي اشاره كرد كه به ساحل جزيره نزديك مي شد‪ .‬آنها پا در‬ ‫قاينق گذاشتنند و جوينده پاروهنا را بدسنت گرفتنه و مشغول راندن قاينق شند بسنوي‬ ‫نقطه اي در پائين رودخانه كه از پيش قرار گذاشته بودند‪.‬‬ ‫‪-34‬معماي خدا‬ ‫جوينده و معلمنش بر لب رودخاننه نزدينك درخنت كهنسنال بلوط ايسنتاده و بنه نظاره‬ ‫آبهاي قهوه اي رننگ و گلي رودخاننه مشغول بودنند كنه كماكان بسنوي درينا روان بود‪.‬‬ ‫آفتاب از پشنت تپنه هنا در حال طلوع بود و نيزه هائي از نور بنه دامان جنگلهنا و سناحل‬ ‫رودخانه پرتاب مي كرد‪.‬‬ ‫اشنك در چشمان جوينده مني درخشيند هنگامني كنه رو بسنوي اسنتاد كرد و درخواسنت‬ ‫كرد‪“ ،‬اي سرورم‪ ،‬من ميل دارم براي هميشه در كنار تو بمانم‪ .‬آيا لزمست كه بروم؟‬ ‫من درمانده و خسته ام و “به آسايش حضور تو نيازمندم‪”.‬‬ ‫ربازارتارز يك دستش را روي شانه جوينده گذاشت و بنرمي گفت‪“ ،‬من همواره با تو‬ ‫هسنتم‪ ،‬تنا پايان هسنتي‪ .‬تنو خود وظيفنه اي از براي خوينش داري كنه شاننه بنه شاننه‬ ‫معشوق خود مي بايد كه در اين دنيا بجا آوري‪ .‬تو بايد بروي و آنرا به انجام برساني‪”.‬‬ ‫او بسنخن ادامنه داد‪“ ،‬تنو بايند كلم خدا را بنه اينن جهان حمنل كنني‪ ،‬بني درننگ و بني‬ ‫توقف‪ .‬هرگز به خود نگراني راه مده‪ ،‬زيرا كه من همواره در كنار تو هستم و تو را در‬ ‫هركاري و بهر ترتيبي كه لزم باشد هدايت و مساعدت خواهم كرد‪.‬‬ ‫“با تو مي گويم كه بايد آنچنان باشي كه عيسي از حواريونش مي خواست كه‪“ ،‬هم‬ ‫چون مار هشيار باش و هنم چون بره نجينب‪ ”.‬همنه چينز بايند از گزنند تنو در امان باشند‪.‬‬ ‫اما هميشه درون قلبت آن عشقي را محفوظ بدار كه خدا براي هر يك از آفريدگانش‬ ‫دارد‪ ،‬آنگاه هيچ زياني به آنها نمي تواند عارض شود‪ .‬حرمت همنوعان خويش و ساير‬ ‫مخلوقات را نگهدار‪ ،‬از صنميم قلب‪ .‬از براي خرد‪ ،‬فهنم و هداينت فقنط چشنم بنه خدا‬ ‫داشتنه باش‪ .‬آن اسنت كنه در آن هنگام كنه دلت خسنته‪ ،‬زخنم برداشتنه و پريشان اسنت‬ ‫همه چيز را به تو عطا مي كند‪.‬‬ ‫“در راه خدا بار مسئوليتي نيست كه كمر شكن باشد‪ .‬آنچه را كه “آن” بتو مي دهد‪.‬‬ ‫فينض و رحمنت خدا همواره بر تنو مني بارد‪ ،‬در هنر لحظنه از روز و شنب‪“ .‬آن” تنو را‬ ‫همانگونه زير نظر دارد كه چوپان گوسفندانش را در تمام ساعات‪.‬‬

‫‪45‬‬

‫“فعل ً آموزشهاي من براي تو به پايان رسيده اند‪ ،‬و تنها در روح است كه من با تو در‬ ‫تماس بوده و هنگامي كه در اين جهان اداء وظيفه مي كني تو را هدايت خواهم كرد‪.‬‬ ‫“سنخن آخرم را براي تنو باز مني گوينم‪ .‬اينن همنه آنچنه بود كنه براي گفتنن بود و تنو بايند‬ ‫همواره آنرا در ذهنت حك كني‪ ،‬تا روزي كه ما دوباره ديدار كنيم؛ اما هيجان زده مشو‪،‬‬ ‫آري! ما يكسال ديگر در همين نقطه اي كه اكنون ايستاده ايم ملقات خواهم كرد‪.‬‬ ‫“مي خواهم معماي خدا را برايت اعلم كنم‪ .‬اين مهمترين چيزيست كه بايد به انجام‬ ‫برسد‪ .‬معماي خدا ز اين قرار است‪ .‬بدقت گوش فراده و فهم كن‪.‬‬ ‫“خدا آن چيزيست كه تو باور داشته باشي‪ .‬هيچ بشري در خصوص هستي خدا اشتباه‬ ‫نمي كند‪ ،‬و در عين حال هيچ بشري به درستي نمي داند شناختش از خدا چيست‪ .‬هيچ‬ ‫راز و رمزي درباره خدا وجود ندارد مگنر آنكنه او آن اسنت كنه هنر روحني باور دارد كنه‬ ‫باشند‪ .‬اينن معماي خداسنت‪ ،‬معهذا همنه در سنتيزند و مجادله درباره بزرگني و عظمنت‬ ‫خدا و درباره شناخت خود از “آن”‪.‬‬ ‫“با وجود اين هر بشري درباره شناخت خدا درست مي انديشد‪ .‬اما اين بدان معناست‬ ‫كنه ينك مسنت ليعقنل و ينك واعنظ كنه بالي مننبر خطبنه ايراد مني كنند بنه ينك نسنبت‬ ‫درست مي گويند؟ آري‪ ،‬من مي گويم كه آن مست همانقدر در راه خدا قدم برميدارد‬ ‫كنه آنكنس كنه بر بالي مننبر خطابنه مني كنند‪ .‬آه‪ ،‬كنه اينن تنهنا در افكار تنو قابنل توجينه‬ ‫اسننت‪ .‬هننر كننس در جاي خود و در تطابننق بننا فهننم خود قرار دارد‪ .‬آري‪ ،‬پاسننخ در‬ ‫اينجاست‪.‬‬ ‫“اگر آن مست خدا را درون باده اي مي جويد و بنظر اين چنين مي آيد كه صحبت از‬ ‫هر دوي آنها در يك نفس بي حرمتي است‪ ،‬پس بگذار چنين باشد‪ .‬زيرا من سعي دارم‬ ‫بگويننم كننه جسننتجوي شادي چننه در ايننن طبقننه مادي چننه در طبقات معنوي‪ ،‬همانننا‬ ‫جستجوي خداست‪ .‬اگر سرمنزل مقصود براي آن مست اينجاست كه او مست شود و‬ ‫از خود بني خود تنا همنه را فراموش كنند و درون خوينش در شادي بسنر برد‪ ،‬پنس ينك‬ ‫جوينده خدا هم آرزو دارد به آن نشه از خود بي خودي دست يابد كه همه را فراموش‬ ‫كنه و در وضعيت شعف دروني بسر برد‪.‬‬ ‫پس تفاوت اين دو كجاست؟‬ ‫“بتنو مني گوينم كنه هينچ! آري‪ ،‬زيرا آن مسنت ممكنن اسنت بنه خدا نزديكتنر باشند از آن‬ ‫جستجوگري كه با شدت افراطي ميلش براي رسيدن به سوگماد‪ ،‬در واقع “آن” را از‬ ‫خويننش منني راننند‪ .‬از طرف ديگننر چننه بسننا كننه آن مسننت در مسننتي خويننش خود را‬ ‫فراموش مني كنند و خودخواهني خود را و خوينش كاذب خود را و باينن ترتينب ممكنن‬ ‫است از فيض الهي برخوردار شود و در آني روشنگري نصيبش شود‪.‬‬ ‫“تنها دو چيز بايد هم در آن مست و هم در جستجوگر خدا مشترك باشد‪ .‬هر دو بايد به‬ ‫آنچه مي جويند علقه مند باشند‪ ،‬چه خدا باشد‪ ،‬چه منافع خودخواهانه‪ .‬و دوم اينكه هر‬ ‫دو بايد هست خود را روي جستجوي خويش تمركز بدهند‪ ،‬و آنهنگام كه آنرا يافتند آنرا‬ ‫باور بدارند‪.‬‬ ‫“معمول ً تنهنا تفاوت در خلوص خصنائص و ايده آلهنا اسنت‪ .‬امنا چنه كسني مني دانند كنه‬ ‫ديگري چننه در دل دارد مگننر اينكننه زبانننش يننا كردارش آنرا فاش كننند؟ و ايننن چگونننه‬ ‫معماي خداسنت‪ .‬خدا بر هرآنكنس كنه نيازمنند او باشند نازل مني شود‪ ،‬عليرغنم اينكنه‬ ‫وضعيت منش و آرمانهاي او چه باشد‪.‬‬ ‫“اين بود معماي خدا!‬ ‫“اكنون بدرود و بسنوي خاننه بشتاب و برو!” آن اهنل تبنت جوينده را در ميان بازواننش‬ ‫در آغوش كشيد و گفت‪“ ،‬من در انتظار ديدن تو هستم؛ در آن هنگام كه شكوفه هاي‬ ‫ارديبهشت در كنار اين رودخانه جهه لوم غنچه هاي تازه ببار مي آورند!”‬ ‫جوينده باز گشننت و قدم زنان دور شنند‪ ،‬در حاليكننه ربازارتارز او را نظاره منني كرد در‬ ‫پشنت تپنه اي از نظنر ناپديند شند‪ .‬آنگاه اسنتاد مشتني برننج برگرفنت و بر سنطح آب‬ ‫افكند‪ .‬هنگاميكه ماهيان شروع به نوك زدن به برنجها كردند‪ ،‬او به زير نگاه كرد و اين‬ ‫سخن گفت‪“ :‬و اين چنين است راه خدا‪ ،‬اي برادران كوچك‪ ،‬پس بگذاريد كه اين چنين‬ ‫باشند‪ .‬همنه چينز در جهانهاي او نيكوسنت؛ بنا خويشهاي كوچنك شمنا‪ ،‬برادران شمنا و‬ ‫من”‪.‬‬

‫‪46‬‬

‫ننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن‬

‫‪47‬‬

Related Documents

Stranger By The River
November 2019 41
The Stranger
June 2020 11
Stranger
May 2020 8
The Stranger The Wall
December 2019 84
Stranger
October 2019 23