دیوان شمس تبریزی (غزلیات) -------------------------------------------------------1 ای رستخیز ناگهان ،وی رحمت بی منتها ها امروز خندان آمدی ،مفتاح زندان آمدی فضل خدا خورشید را حاجب تویی ،اومید را واجب تویی مبتدا در سینه ها برخاسته ،اندیشه را آراسته خویشتن کرده روا ای روح بخش بی بَدَل ،وی لذت علم و عمل وآن دوا ما زان دغل کژ بین شده ،با بی گنه در کین شده و شوربا این سُکر بین هل عقل را ،وین نقل بین هل نقل را ماجرا تدبیر صدرنگ افکنی ،بر روم و بر زنگ افکنی اصطناع ل یری میمال پنهان گوش جان ،مینه بهانه بر کسان لغست ای کیا خامش که بس مستعجلم ،رفتم سوی پای علم الصل 2 ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها ها در "ل احب الفلین" ،پاکی ز صورت ها یقین تمثال ها افلک از تو سرنگون ،خاک از تو چون دریای خون سال ها کوه از غمت بشکافته ،وآن غم به دل درتافته افضال ها
ای آتشی افروخته ،در بیشه ی اندیشه بر مستمندان آمدی ،چون بخشش و مطلب تویی طالب تویی ،هم منتها هم هم خویش حاجت خواسته ،هم باقی بهانه ست و دغل ،کاین علت آمد گه مست حورالعین شده ،گه مست نان کز بهر نان و بقل را ،چندین نشاید و اندر میان جنگ افکنی ،فی جان رب خلصنی زنان ،وال که کاغذ بنه بشکن قلم ،ساقی درآمد،
در حلقه سودای تو روحانیان را حال در دیده های غیب بین ،هر دم ز تو ماهت نخوانم ،ای فزون از ماه ها و یک قطره خونی یافته ،از فضلت این
ای سروران را تو سند ،بشمار ما را زان عدد ها سازی ز خاکی سیدی ،بر وی فرشته حاسدی ها آن کو تو باشی بال او ،ای رفعت و اجلل او دارد خال ها گیرم که خارم ،خار بَد ،خار از پی گـُل میزهد مثقال ها فکری بُدست افعال ها ،خاکی بُدست این مال ها این قال ها آغاز عالم غلغله ،پایان عالم زلزله ها توقیع شمس آمد شفق ،طغرای دولت عشق حق این فال ها از رحمة للعالمین ،اقبال درویشان ببین معطر شال ها عشق امر کل ،ما رقعه ای ،او قلزم و ما جرعه ای استدلل ها از عشق گردون مؤتلف ،بی عشق اختر منخسف الف چون دال ها آب حیات آمد سخن ،کاید ز علم من لدُن اعمال ها بر اهل معنی شد سخن ،اجمال ها ،تفصیل ها اجمال ها گر شعرها گفتند پُر ،پُر به بود دریا ز دُر ترحال ها 3 ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها چندین جفا زان سوی او چندان کرم زین سو خلف و بیش و کم چندین خطا زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد چشش چندان عطا
دانی سران را هم بود ،اندر تبع دنبال با نقد تو جان کاسدی ،پامال گشته مال آن کو چنین شد حال او ،بر روی صرافِ ـزرـ ـهمـ ـمینهد،ـ ـجوـ ـبرـ ـسر قالی بُدست این حال ها ،حالی بُدست عشقی و شکری با گله ،آرام با زلزال فال وصال آرد سبق ،کان عشق زد چون مه منور خرقه ها ،چون گل او صد دلیل آورده و ،ما کرده از عشق گشته دال الف ،بی عشق جان را از او خالی مکن ،تا بردهد بر اهل صورت شد سخن ،تفصیل ها، کز ذوق شعر آخر شتر ،خوش میکشد
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو زان سوی او چندان نعم زین سوی تو زان سوی او چندان کشش چندان
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود در اولیا از بد پشیمان می شوی ال گویان می شوی تو را از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شوی چرا گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او هوا گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن مصطفی این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان گرداب ها چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان صدا بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش سحرگاهش ندا گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت این دعا گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان بهر لقا گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم مرا جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو انوار بقا گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری بکا گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت خورم من از عمی ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن دوست را اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود ضیا چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد بهر ل
چندین کشش از بهر چه تا دررسی آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در گاهی نهد در جان تو نور خیال یا بگذرد یا بشکند کشتی در این کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید چون شد ز حد از آسمان آمد فردوس خواهی دادمت خامش رها کن گر هفت بحر آتش شود من درروم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر من سوختم زین رنگ و بو کو فر که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد هر جزو من چشمی شود کی غم تا کور گردد آن بصر کو نیست لیق یار یکی انبان خون یار یکی شمس ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی دغا گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو بنده خدا 4 ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما انگور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما دود ما ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما دستار ما در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل وای ما 5 آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا بدر اندر قبا از سرو گویم یا چمن از لله گویم یا سمن صبا ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده فتی در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من الضحی بر گرد ماهش می تنم بی لب سلمش می کنم گوید صل گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی اندر جفا آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو بیا گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین چشم ما
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای یا رب خرش را مرگ ده تا او شود
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام جوشی بنه در شور ما تا می شود آتش زدی در عود ما نظاره کن در پا وامکش از کار ما بستان گرو وز آتش سودای دل ای وای دل ای
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا ای فرخ پیروز من از روی آن شمس خود را زمین برمی زنم زان پیش کو هم درد و داغ عالمی چون پا نهی خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد و در مسا دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او ماجرا ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی دوا ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو نگردد آسیا دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوی و بس ربنا 6 بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما همرنگ ما از حمله های جند او وز زخم های تند او چنگ ما اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی ما زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو بر سنگ ما هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد ما بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند سرهنگ ما ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن جنگ ما گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر زنگ ما اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما گنگ ما 7 بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا برخیز اندرآ
خوابت که می بندد چنین اندر صباح وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین من دوش نام دیگرت کردم که درد بی گندم فرست ای جان که تا خیره بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا
زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در
باشد که بگشایی دری گویی که
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت خوبت دایما ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران بقا عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند و خل ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل شهسوار هل اتی امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو وال ز جا کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو ادا گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی بنمودی لقا ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم مست دلربا افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین روی و قفا آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو خواهم بل رنج و بلیی زین بتر کز تو بود جان بی خبر بالعمی جان ها چو سیلبی روان تا ساحل دریای جان سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره ل ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده باری عطا گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را پیش از حیا مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی نوا نی ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر تشا بد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این یابد بها
ای صد هزاران مرحمت بر روی عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلک خورشید را درکش به جل ای چون نام رویت می برم دل می رود کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ای کاشکی درخوابمی در خواب زیرا که سرمست و خوشم زان چشم خون جگر پیچیده بین بر گردن و سنگ و کلوخی باشد او او را چرا ای شاه و سلطان بشر ل تبل نفسا از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا الحمدل گوید آن وین آه و ل حول و بر بندگان خود را زده باری کرم وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد رقصان شده در نیستان یعنی تعز من دف گفت می زن بر رخم تا روی من
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن این دم قضا حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین ای خدا یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو ماجرا 8 جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما مرحبا رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم زودتر بیا از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری دایه را دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران واخر مرا گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی نانبا با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی هوا 9 من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان ساقیا نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را ساقیا ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان ساقیا اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه مستان ساقیا
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند وال نگویم بعد از این هشیار شرحت یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا صبر و قرارم برده ای ای میزبان گه شیرخواره می بری گه می کشانی من که کشم که کی کشم زین کاهدان من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا زان جا به سوی مه رود نی در دکان خاموش کن تا نشنود این قصه را باد
آن جام جان افزای را برریز بر جان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان چون مست گردد پیر ده رو سوی
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا افشان ساقیا برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا ساقیا 10 مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا با بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد از کجا بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چکد وال خطا گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان پنجه را آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد اژدها نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد شعله ها شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من باطن بل 11 ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا های جان فزا دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا آید گوا غم جمله را نالن کند تا مرد و زن افغان کند ظلم اژدها غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم خوش صدا ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن شیرین لقا چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی خدا
ور شرم داری یک قدح بر شرم تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر آخر چه گستاخی است این وال خطا تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن گر هست آتش ذره ای آن ذره دارد همچون جهان فانیم ظاهر خوش و
هین زهره را کالیوه کن زان نغمه با چهره ای چون زعفران با چشم تر که داد ده ما را ز غم کو گشت در تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای ارواح را فرهاد کن در عشق آن دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته کن جدا تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود سما این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین یک باد صبا تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود کهربا خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی اخوان صفا 12 ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما خندان باغ ها ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس کجا ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش مصطفی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی جان فزا ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش مه چاکر تو را 13 ای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما از گلشن جدا ای گل ز اصل شکری تو با شکر لیقتری دو شیرینتر وفا رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از کجا با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین تا لقا در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی خیزد نقش ها
هین از نسیم باد جان که را ز گندم تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر در گوش یک باران خوش موقوف پا بود اکنون سر شود که بود اکنون سری که نفکندست کس در گوش
ای از تو آبستن چمن و ای از تو ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی پیراهن یوسف بود یا خود روان بر سینه ها سیناستی بر جان هایی ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی شکر خوش و گل هم خوش و از هر در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این بر آسمان رو از زمین منزل به منزل بستان به بستان می روی آن جا که
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری بیا ای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ای لعلین قبا گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان سپارد در بل هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق جام سما ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما الصل از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما آهن ربا آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر بی شما هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن گویی مرا ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو شمس کی تابد ضیا 14 ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده عصا این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی سوی فنا
کامد پیامت زان سری پرها بنه بی پر زان جامه ها بدریده ای ای کربز کای هر که خواهد نردبان تا جان از شیشه گلبگر چون روح از آن بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم ای بود ما آهن صفت وی لطف حق ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را با کس نیارم گفت من آن ها که می بی حرف و صوت و رنگ و بو بی
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند مرغان آبی را چه غم تا غم خورد زان سان که ماهی را بود دریا و ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما امروز می در می دهد تا برکند از ما خوش خوش کشانم می بری آخر خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان کوه را یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود و کهربا ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او گشتیم از صدا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای انبان ما 15 ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود درویش را چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی درویش را درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان درویش را هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی درویش را تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود درویش را جان من و جانان من کفر من و ایمان من درویش را ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن درویش را امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولن کنم درویش را امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم درویش را تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی درویش را
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل ای که چه باد خورده ای ما مست گر برده ایم انگور تو تو برده ای
باخویش کن بی خویش را چیزی بده بر زهر زن تریاق را چیزی بده ما را تو کن همراه خود چیزی بده با ما چه همره می کنی چیزی بده نی دلق صدپاره کشان چیزی بده هم راز و هم محرم تویی چیزی بده خار از تو نسرین می شود چیزی بده سلطان سلطانان من چیزی بده منگر به تن بنگر به من چیزی بده بر عشق جان افشان کنم چیزی بده وین کار را یک سون کنم چیزی بده خود را بگو تو چیستی چیزی بده
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم درویش را 16 ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن جانا بیا تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو بیا ای تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح المین اقصی بیا 17 آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصل مرحبا سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا هل اتی ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما جان و جا
تو محتشم او محتشم چیزی بده
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا گاوی خدایی می کند از سینه سینا بیا در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا زان طره ای اندرهمت ای سر ارسلنا ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا دل داده ام دیر است من تا جان دهم اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد ل دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش کس نیست شاها محرمت در قرب او ای آب و ای آتش بیا ای در و ای تبریز چون عرش مکین از مسجد
جان گفت ای نادی خوش اهل و سهل یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر آخر کجا می خوانیم گفتا برون از
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران عل تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی شرط وفا آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده دغا این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله جوشد تو را بانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس گوش ما خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما ای گدا 18 ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما ای بحر پرمرجان من وال سبک شد جان من آسیا ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله بهر خدا نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو جان را نیست جا گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلک شد فنا از سر دل بیرون نه ای بنمای رو کایینه ای فتنه ها گویی مرا چون می روی گستاخ و افزون می روی نگویی تا کجا گفتم کز آتش های دل بر روی مفرش های دل ما یشا هر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشد خود بیا دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو اندر وفا 19
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر دل بر غریبی می نهی این کی بود آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از چون برنمی گردد سرت چون دل نمی ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ
انا فتحنا الصل بازآ ز بام از در درآ این جان سرگردان من از گردش این اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من از چون مگو بی چون برو زیرا که گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود چون عشق را سرفتنه ای پیش تو آید بنگر که در خون می روی آخر می غلط در سودای دل تا بحر یفعل بر دل خیالی می دود یعنی به اصل نعره زنان کان اصل کو جامه دران
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را مصطفی خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل در ضیا گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان پا چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی هین بیا بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را همچون دعا 20 چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را سما ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان ضیا خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر و غزا گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن آید قبا پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان رضا بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن دغا آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم بر خارها بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل او آن بدلقا بر خارپشت هر بل خود را مزن تو هم هل ضاق الفضا فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین صبرنا رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر سلمی نو ز ما
می شد روان بر آسمان همچون روان از تابش او آب و گل افزون ز آتش گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه بر آسمان پران شوی هر صبحدم
می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ بس برطپیدند و نشد درمان نبود ال سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن گر صبر کردی یک زمان رستی از ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ای همنشین صابران افرغ علینا مر صابران را می رسان هر دم
21 جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را چرا یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یشا این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم راه را هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو الضحی بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی حول و ل نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی دوا امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد پارسا در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی وفا سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد هل اتی ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل حیران الصل هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا زان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رود بقا هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند دعا هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف ربنا لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم آسیا هرگز نداند آسیا مقصود گردش های خود نانبا آبیش گردان می کند او نیز چرخی می زند ز جا
از زعفران روی من رو می بگردانی یا قوت صبرش بده در یفعل ال ما بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو کی ذره ها پیدا شود بی شعشعه شمس بی عصمت تو کی رود شیطان بل تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای در سنگ سقایی نهی در برق میرنده زان سیلشان کی واخرد جز مشتری وی کوفته هر سو دهل کای جان آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا آن کت دهد طال بقا او را سزد طال هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ز آب تو چرخی می زنم مانند چرخ کاستون قوت ماست او یا کسب و کار حق آب را بسته کند او هم نمی جنبد
خامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما قفا 22 چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها ها بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش فرسنگ ها بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی سنگ ها با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند ننگ ها گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان اختران آونگ ها چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند ها اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود زارت بنگ ها زین رو همی بینم کسان نالن چو نی وز دل تهی غم چون چنگ ها زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان گنگ ها اشکستگان را جان ها بستست بر اومید تو تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو جنگ ها تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر آهنگ ها وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود سرهنگ ها 23 چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها از جور و جفا گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون جوش را
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ در هر قدم می بگذرد زان سوی جان تا بر سر سنگین دلن از عرش بارد کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان آن سو هزاران جان ز مه چون تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زین رو دو صد سرو روان خم شد ز زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد پیدا شود در هر جگر در سلسله هر ذره انگیزنده ای هر موی چون
کز چشم من دریای خون جوشان شد ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما و سنا از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم سلیمان لبه را کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف جان ها گیا ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده ما ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت عما تو یاد کن الطاف خود در سابق ال الصمد سرا تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در سما آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا میمون لقا ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر حسن و بها ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش کبریا ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن صفا ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو شهنشاه بقا ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش در ول وانگه سلیمان زان ول لرزان ز مکر ابتل رشک ها ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت ملکش اقتضا چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد پادشا تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده نوا
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال شد حرف ها چون مور هم سوی در تو را جان ها صدف باغ تو را در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما دیدبان آن صفت با این همه عیب در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا کو خورده باشد باده ها زان خسرو آن را که دید او آن قمر در خوبی و در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز تو بازگرد از خویش و رو سوی گشته رهی صد آصفش واله سلیمان از ترس کو را آن عل کمتر شود از بربوده از وی مکرمت کرده به دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی
زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کردند از قضا زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه مجتبا از شه چو دید او مژده ای آورد در حین سجده ای هر دو سرا 24 چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را آن گلزار را خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم را ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون نگارین یار را چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل عیار را جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد منقار را عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس تار را کو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمی را دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی را تن را سلمت ها ز تو جان را قیامت ها ز تو وار را ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد خار را ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لیقی را شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را خوار را بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده او دیوار را
کو را ز عشق آن سری مشغول در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای تبریز را از وعده ای کارزد به این
خون بارد این چشمان که تا بینم من دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار کز وی بخیزد در درون رحمی کی داند آخر آب و گل دلخواه آن این دام و دانه کی کشد عنقای خوش ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار عیسی علمت ها ز تو وصل قیامت آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار صد که حمایل کاه را صد درد دردی وز شاه جان حاصل شده جان ها در
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون را جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند را مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او تکرار را عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین شد انوار را ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین اسرار را در پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشین صدمسمار را 25 من دی نگفتم مر تو را کای بی نظیر خوش لقا گشته دوتا امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی مصطفی امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری فنا امشب غنیمت دارمت باشم غلم و چاکرت بشکافد قبا ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری پیل پا باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش شمس الضحی تعلیم گیرد ذره ها زان آفتاب خوش لقا ابتدا 26 هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها باشی برآ هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود صفا
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار گاهی که گویی نام او لزم شمر پرنور چون عرش مکین کو رشک کان ناطق روح المین بگشاید آن در پرده منکر ببین آن پرده
ای قد مه از رشک تو چون آسمان هم یوسف کنعان شدی هم فر نور فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فردا ملک بی هش شود هم عرش زین پشگان پر کی زند چونک ندارد هر ذره ای خندان شود در فر آن صد ذرگی دلربا کان ها نبودش ز
کاخر چو دردی بر زمین تا چند می آنگه رود بالی خم کان درد او یابد
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود دوا جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر ضیا گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری آن سرا در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک گیرد هوا باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود باد صبا باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند آید فنا جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لمکان چرا ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر 27 آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا القضا جباروار و زفت او دامن کشان می رفت او عشق را بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی خدا بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر طال بقا از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پای او ژاژخا باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی گدا بدهد درم ها در کرم او نافریدست آن درم باشد سخا فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده اژدها
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید از نور تو روشن شود هم این سرا هم خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی وز بهر این صیقل سحر در می دمد گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده می آید از قبضه قضا بر پر او تیر بل مست خداوندی خود کشتی گرفتی با همیان او پرسیم و زر گوشش پر از وز لورکند شاعران وز دمدمه هر از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر از مال و ملک دیگری مردی کجا موری بده ماری شده وان مار گشته
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی موسی عصا بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین شد دوتا در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران غرغره مرگ و فنا رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده اصحاب عزا فرعون و نمرودی بده انی انا ال می زده ربنا او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او لقا تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان هما اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان را برگشا کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را ما یشا این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه بکا انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن النوی ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا جزا این از عنایت ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر انتها غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد غزا عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود ابتل عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال ها یوسف قفا بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش ابتدا
کو اژدها را می خورد چون افکند تیری زدش کز زخم او همچون کمانی خرخرکنان چون صرعیان در خویشان او نوحه کنان بر وی چو اشکسته گردن آمده در یارب و در جز غمزه غمازه ای شکرلبی شیرین او بی وفاتر یا جهان او محتجبتر یا از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها مخلص نباشد هوش را جز یفعل ال نالن ز عشق عایشه کابیض عینی من مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران دل ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد عشق مجازی را گذر بر عشق حقست تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در آن عشق با رحمان شود چون آخر آید شد آخر آن عشق خدا می کرد بر بدریده شد از جذب او برعکس حال
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من کبریا مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند قبله دعا باریک شد این جا سخن دم می نگنجد در دهن باشد دغا او می زند من کیستم من صورتم خاکیستم خطا این را رها کن خواجه را بنگر که می گوید مرا کردی چرا ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم برمل آخر چه گوید غره ای جز ز آفتابی ذره ای ماجرا چون قطره ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت شرا کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می دانیش بازگردد ز آسیا هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن بر هل هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی گر لوبیا رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر صل ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو و مبتل گفت الغیاث ای مسلمین دل ها نگهدارید هین بر شما من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش ناسزا ویل لکل همزه بهر زبان بد بود کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است اقربا در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن بر جفا
گفتا بسی زین ها کند تقلیب عشق ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم من مغلطه خواهم زدن این جا روا رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا عشق آتش اندر ریش زد ما را رها تا من در این آخرزمان حال تو گویم از بحر قلزم قطره ای زین بی نهایت ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر دانیش و دانی چون شود چون بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون آن جا همین خواهی بدن گر گندمی کو نیم کاره می کند تعجیل می گوید در خاک و خون افتاده ای بیچاره وار شد ریخته خود خون من تا این نباشد با سینه پرغل و غش بسیار گفتم هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه
28 ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما را توتیا ای مه ز اجللت خجل عشقت ز خون ما بحل جاء القضا ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو سوی بل گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند خدا جان را تو پیدا کرده ای مجنون و شیدا کرده ای ریا گه قصد تاج زر کند گه خاک ها بر سر کند چون گدا طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو گه دوا جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون شهد شفا گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند روبد بل روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود اقربا گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل زخم عصا گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان های خوش اشتری گم کرده جا گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو سوی عل تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد شمس الضحی چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن داند وبا زین رنگ ها مفرد شود در خنب عیسی دررود یشا
سرمه کش چشمان ما ای چشم جان چون دیدمت می گفت دل جاء القضا گه خوانیش سوی طرب گه رانیش گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون گه عاشق کنج خل گه عاشق رو و گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه باده های لعل گون گه شیر و گه گه فضل ها حاصل کند گه جمله را گه دشمن بدرگ شود گه والدین و گاهی دهلزن گه دهل تا می خورد این سوش کش آن سوش کش چون گه چون مسیح و کشت نو بالروان شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون بحرش بود گور و کفن جز بحر را در صبغه ال رو نهد تا یفعل ال ما
رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلن جا زیر آسیا انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم الرضا مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن 29 ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما بستان ما ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا ما تا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها نان ما ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل گرد جان ما شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها ما ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد زندان ما در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب نورافشان ما گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را سلطان ما کو دیده ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو برهان ما چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر ما آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل خارستان ما 30 ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما دلداران ما
رست از برو رست از بیا چون سنگ نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الول مما شکرتم ربکم و الشکر جرار باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا ما را چو تابستان ببر دل گرم تا تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان انگور گردد غوره ها تا پخته گردد آخر ببین کاین آب و گل چون بست تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان تا ره بری سوی احد جان را از این روزی غریب و بوالعجب ای صبح سلطان کنی بی بهره را شاباش ای کو گوش هوش آورد تو تا بشنود نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ریحان به ریحان گل به گل از حبس
چون اشک غمخواران ما در هجر
ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها رخساران ما این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما سبکساران ما بر خاک و دشت بی نوا گوهرفشان کرد آسمان طراران ما این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن افشاران ما یک قطره اش گوهر شود یک قطره اش عبهر شود کف خاران ما باغ و گلستان ملی اشکوفه می کردند دی خماران ما بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف ما 31 بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما بالی ما زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر سیمای ما ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت بسم ال امشب بر نوی سوی عروسی می روی شهرآرای ما خوش می روی در کوی ما خوش می خرامی سوی ما و ای جویای ما خوش می روی بر رای ما خوش می گشایی پای ما یوسف زیبای ما از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا پالی ما ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما عنقای ما رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان افزای ما
زیرا که داری رشک ها بر ماه کز لبه و گریه پدر رستند بیماران ما رطل گران هم حق دهد بهر زین بی نوایی می کشند از عشق بشکفته روی یوسفان از اشک وز مال و نعمت پر شود کف های زیرا که بر ریق از پگه خوردند تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران
سور و عروسی را خدا ببرید بر هر شب عروسیی دگر از شاه خوش ان الهموم اخرجت در دولت مولی ما داماد خوبان می شوی ای خوب خوش می جهی در جوی ما ای جوی خوش می بری کف های ما ای پای تصرف را بنه بر جان خون وین استخوان را هم بکش هدیه بر در دولت شاه جهان آن شاه جان
در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل کالی ما خاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد حمرای ما وال که این دم صوفیان بستند از شادی میان استسقای ما قومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنان چون اجزای ما خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی ما 32 دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی و بوالعل زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم الصل گفتا چیست این ای فلن گفتم که خون عاشقان عشق و ول گفتا چو تو نوشیده ای در دیگ جان جوشیده ای اسرار خدا آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من را جان فزا از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج دور از شما 33 می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا کجا پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را برگشا در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا یشا دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین دام بل
کامشب بود دف و دهل نیکوترین بگرفته ساغر می کشد حمرای ما در غیب پیش غیبدان از شوق قومی مبارز چون سنان خون خوار این نادره که می پزد حلوای ما حلوای
در خواب غفلت بی خبر زو بوالعلی در پیش او می داشتم گفتم که ای شاه جوشیده و صافی چو جان بر آتش از جان و دل نوشش کنم ای باغ اندرکشیدش همچو جان کان بود جان می کرد اشارت آسمان کای چشم بد
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از آن عیش بی روپوش را از بند هستی زان سان که اول آمدی ای یفعل ال ما در بی دلی دل بسته بین کاین دل بود
زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولیت سیر شد زوتر بیا بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن ز پا بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو بوالعل نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده خونبها امروز مهمان توام مست و پریشان توام عیش است الصل هر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خری جوید چرا می دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن مصطفی دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن کبریا از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری جمله خیالت جهان پیش خیال او دوان بد لعل ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر ذره ها عالم چو کوه طور شد هر ذره اش پرنور شد از لقا هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود اندر نما سرسبز و خوش هر تره ای نعره زنان هر ذره ای الرضا گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا طال بقا ذرات محتاجان شده اندر دعا نالن شده از دعا السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب صراف الول العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا مشا
مستش کن و بازش رهان زین گفتن پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم هر لحظه گرمی می کند با بوالعلی و ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را پر شد همه شهر این خبر کامروز در سبزه این گولخن همچون خران زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری دورم ز کبر و ما و من مست شراب ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش مانند موسی روح هم افتاد بی هوش خنبک زنان بر نیستی دستک زنان کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت و النار صراف الذهب و النور و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی
الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا راسنا یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم الرحا اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر اشتری الشمس خرت و القمر نسکا مع الحدی عشر الکری اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا النوی 34 ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا الصل ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان ما آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین باقی درآ ای هفت گردون مست تو ما مهره ای در دست تو هزاران مرحبا ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس زن ای صبا ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر وفا بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن خوش لقا خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور خدا 35 ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما دینار ما
و العشق من جلسنا من یدر ما فی کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا القلب من ارواحکم فی الدور تمثال یا یوسفینا فی البشر جودوا بما ال قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب
از آسمان آمد ندا کای ماه رویان بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی ای هست ما از هست تو در صد ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب ستار شو ستار شو خو گیر از حلم
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد
ما کاهلنیم و تویی صد حج و صد پیکار ما ما ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما معمار ما من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما دستار ما واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما کهسار ما من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما مختار ما 36 خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بیا روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون بیا ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا ای مه افروخته رو آب روان در دل جو بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان 37 یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا مرا نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرا قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما بس خرابیم و تویی هم از کرم سر درمکش منکر مشو تو برده ای چون هرچ گویی وادهد همچون صدا زیرا که که را اختیاری نبود ای
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا بار دگر رقص کنان بی دل و دستار ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا پخته شد انگور کنون غوره میفشار ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا چند زنی طبل بیان بی دم و گفتار بیا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا مرغ که طور تویی خسته به منقار قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی 38 رستم از این نفس و هوا زنده بل مرده بل خدا رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل قافیه و مغلطه را گو همه سیلب ببر شعرا ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی رجا بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلن خطا تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر آینه ام آینه ام مرد مقالت نه ام شما دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر چرخ سما عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم سحری وقت دعا دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود را از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم گدا من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو ز جا 39 آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش مرا
روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا آب تویی کوزه تویی آب ده این بار پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا پوست بود پوست بود درخور مغز کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا خشک چه داند چه بود ترللل ترللل دیده شود حال من ار چشم شود گوش چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چونک خوش و مست شوم هر و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو چشمه خورشید بود جرعه او را چو زانک تو داود دمی من چو کهم رفته
می نکند محرم جان محرم اسرار مرا پرسش همچون شکرش کرد گرفتار
گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم مرا هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود مرا ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را نیست کند هست کند بی دل و بی دست کند ای دل قلش مکن فتنه و پرخاش مکن مرا گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی مرا 40 طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را را مست و خوش و شاد توام حامله داد توام هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر را می کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی گله را آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان را شاد همی باش و ترش آب بگردان و خمش 41 شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما کجا سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو قبا دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم ل دوش همی گشتم من تا به سحر ناله کنان
رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار چند زیانست و گران خرقه و دستار هست به معنی چو بود یار وفادار مرا شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا باده دهد مست کند ساقی خمار مرا شهره مکن فاش مکن بر سر بازار بر طمع ساختن یار خریدار مرا اصل سبب را بطلب بس شد از آثار
لبه گری می کنمت راه تو زن قافله حامله گر بار نهد جرم منه حامله را هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله تازه کن اسلم دمی خواجه رها کن آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را جان تو سردفتر آن فهم کن این مساله باز کن از گردن خر مشغله زنگله را راست بگو شمع رخت دوش کجا بود دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد گشته بود همچو دلم مسجد ل حول و بدرک بالصبح بدا هیج نومی و نفی
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو جدا گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او لقا سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او آینه همدگر افتاد مسبب و سبب را 42 کار تو داری صنما قدر تو باری صنما دلبر بی کینه ما شمع دل سینه ما صنما ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو صنما هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم صنما هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا صنما نیست مرا کار و دکان هستم بی کار جهان خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر صنما روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو صنما باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی فلسفیک کور شود نور از او دور شود صنما فلسفی این هستی من عارف تو مستی من صنما 43 کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا مرا
نور کی دیدست که او باشد از سایه پهلوی او هست خدا محو در او هست تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا ل یتناهی و لن جات بضعف مددا بی سببی قد جعل ال لکل سببا هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه
ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما در دو جهان در دو سرا کار تو داری چاکر و یاری گر تو آه چه یاری گفت که دریا بخوری گفتم کآری آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما کیست خبر چیست خبر روزشماری از تو شبم روز شود همچو نهاری هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما زو ندمد سنبل دین چونک نکاری خوبی این زشتی آن هم تو نگاری
طوطی اندیشه او همچو شکر خورد
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم مرد مرا ای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را مرا تشنه و مستسقی تو گشته ام ای بحر چنانک مرا حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان مرا رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان مرا فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا مرا صبح دم سرد زند از پی خورشید زند مرا جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند مرا بنده آنم که مرا بی گنه آزرده کند مرا هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است مرا اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مکن گرد مرا 44 در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا خطا چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر صفا من ز سلم گرم او آب شدم ز شرم او زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل قضا
بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا گفت زبون یافت مگر ای سره این ای ملک آن تخت تو را تخته این نرد بحر محیط ار بخورم باشد درخورد فردی تو چون نکند از همگان فرد نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد شهره آفاق کند این دل شب گرد مرا بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد از پی خورشید تو است این نفس سرد جزو من از کل ببرد چون نبود درد چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد گر چه که خود سرمه جان آمد آن
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و وز سخنان نرم او آب شوند سنگ ها قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا در دو در رضای او هیچ ملرز از
سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد بوریا خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را ره نما از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند دل چو کبوتری اگر می بپرد ز بام تو بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس سقا دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو دعا می شنود دعای تو می دهدت جواب او برگشا گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم ریگ را باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه مشین ز پا 45 با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا اندرآ با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر مست شوند چشم ها از سکرات چشم او صبا بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت و ما گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع سرا چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان دوتا بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی از ضیا چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین بیا
ای که تو خوار گشته ای زیر قدم چو چونک تو رهن صورتی صورتتست بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا هست خیال بام تو قبله جانش در هوا آب حیات جان تویی صورت ها همه نعره مزن که زیر لب می شنود ز تو کای کر من کری بهل گوش تمام آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما شب همه شب مثال مه تا به سحر
خاصه که در گشاید و گوید خواجه بر قد مرد می برد درزی عشق او قبا رقص کنان درخت ها پیش لطافت این دم در میان بنه نیست کسی تویی جهد نمای تا بری رخت توی از این ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش تا که ز روی او شود روی زمین پر گفت من آب کوثرم کفش برون کن و
هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم مرحبا جوهریی و لعل کان جان مکان و لمکان بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف الصل دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری صلی کیمیا آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی شوربا بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب 46 دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را را هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من بین که چه داد می کند بین چه گشاد می کند را داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد عاجز و بی کسم مبین اشک چو اطلسم مبین را هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب رهیده را چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او را وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود را کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند را جام می الست خود خویش دهد به سمت خود را
جانب دولت آمدی صدر تراست نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا کارگه وفا شود از تو جهان بی وفا جانب بزم می کشی جان مرا که مس چه شود چو بشنود بانگ و گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا کرد اشارت از کرم گفت بلی کل کما تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه هم به زبانه زبان گوید قصه با شما داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده جوش نمود نوش را نور فزود دیده را من نفروشم از کرم بنده خودخریده را یوسف یاد می کند عاشق کف بریده بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده صد طربست در طرب جان ز خود چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده پر کند از خمار خود دیده خون چکیده سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده طبل زند به دست خود باز دل پریده
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش قصیده را مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن 47 ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا کبریا جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو خدا سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت ماجرا آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو میا خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان ها چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی ها هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی هبا زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی گفت چگونه ای از این عارضه گران بگو خفا گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن جزا 48 ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما ما خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب ما جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او شکر باکرانه را شکر بی کرانه گفت جواب ما روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو شراب ما
چون که عصیده می رسد کوته کن در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را در رخ مه کجا بود این کر و فر و ناله کنان ز درد تو لبه کنان که ای چونک کند جمال تو با مه و مهر غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده از دی این فراق شد حاصل او همه کی برسد بهار تو تا بنماییش نما کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا کز تنکی ز دیده ها رفت تن تو در صحت یافت این دلم یا رب تش دهی
تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب آب مده به تشنگان عشق بس است آب جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما غره شدی به ذوق خود بشنو این از پی امتحان بخور یک قدح از
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا ما از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان 49 با تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا خلق بر این بساط ها بر کف تو چو مهره ای بردنا گفت دمم چه می دهی دم به تو من سپرده ام پیش به سجده می شدم پست خمیده چون شتر بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا خوردنا 50 ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا چرا چرا بر دل من که جای تست کارگه وفای تست چرا گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری چرا چرا چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری چرا مهر تو جان نهان بود مهر تو بی نشان بود چرا گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن چرا ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل چرا 51 گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا بوی سلم یار من لخلخه بهار من صبا مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی الصل
چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما زانک تو آفتابی و بی تو بود فسردنا هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره من ز تو بی خبر نیم در دم دم سپردنا خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا گردن دراز کرده ای پنبه بخواهی
بر من خسته کرده ای روی گران هر نفسی همی زنی زخم سنان چرا جان و جهان همی بری جان و جهان ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا ای بنموده روی تو صورت جان چرا بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا
تا که بهار جان ها تازه کند دل تو را باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان ملک و درازدستیی نعره زنان که
پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن مرا زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم چرا جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود ژاژخا دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من از این سرا جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما است ای خدا هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو تو بیا مست رود نگار من در بر و در کنار من آمد جان جان من کوری دشمنان من
پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم تا سوی گولخن رود طبع خسیس سخت خوش است این وطن می نروم ساغر جان به دست ما سخت خوش روز شدشت گو بشو بی شب و روز هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا رونق گلستان من زینت روضه رضا
52 چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما ما چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم ما نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای جای نفس ما عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل ما هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد نفس ما دوزخ جای کافران جنت جای مومنان ما اصل حقیقت وفا سر خلصه رضا نفس ما در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما
53 عشق تو آورد قدح پر ز بلها داد می معرفتش آن شکرستان
گفتم می می نخورم پیش تو شاها مست شدم برد مرا تا به کجاها
کفر شدست لجرم ترک هوای نفس غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس چون به خم دو زلف تست مسکن و پرس که از برای که آن ز برای نفس جز به جمال تو نبود جوشش و رای عشق برای عاشقان محو سزای نفس خواجه روح شمس دین بود صفای
از طرفی روح امین آمد پنهان گفتم ای سر خدا روی نهان کن گفتم خود آن نشود عاشق پنهان عشق چو خون خواره شود وای از او وای شاد دمی کان شه من آید خندان گوید افسرده شدی بی نظر ما گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم گویم ای داده دوا هر دو جهان را میوه هر شاخ و شجر هست گوایش گواها 54 از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دل تنها شکر می خا به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل تصورهای روحانی خوشی بی پشیمانی اخفی ملحت های هر چهره از آن دریاست یک قطره هست استسقا دل زین تنگ زندان ها رهی داری به میدان ها نداری پا چه روزی هاست پنهانی جز این روزی که می جویی صنعت نانبا تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو تو در بگشا از این سو می کشانندت و زان سو می کشانندت رو بال هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه سیما ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می نوشد او پیدا ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی خرما
پیش دویدم که ببین کار و کیاها شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها چیست که آن پرده شود پیش صفاها کوه احد پاره شود خاصه چو ماها باز گشاید به کرم بند قباها پیشتر آ تا بزند بر تو هواها بنده خود را بنما بندگشاها تازه تر از نرگس و گل وقت صباها نیست مرا جز لب تو جان دواها روی چو زر و اشک مرا هست
دمی می نوش باده جان و یک لحظه دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او به قطره سیر کی گردد کسی کش مگر خفته ست پای تو تو پنداری چه نان ها پخته اند ای جان برون از زند خورشید بر چشمت که اینک من مرو ای ناب با دردی بپر زین درد نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد برد بینا ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو رسوا نظر در نامه می دارد ولی با لب نمی خواند زایدش فردا وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را جا 55 شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت ها ظلمت ها مگر تقویم یزدانی که طالع ها در او باشد زلت ها مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند خلعت ها عجب تو بیت معموری که طوافانش املکند شربت ها و یا آن روح بی چونی کز این ها جمله بیرونی فکرت ها ولی برتافت بر چون ها مشارق های بی چونی عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه ها چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد حیرت ها چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد عبرت ها 56 عطارد مشتری باید متاع آسمانی را جهانی را چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن را
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را همی داند کز این حامل چه صورت اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما فسانه دیگران دانی حواله می کنی هر
مه بدرست روح تو کز او بشکافت مگر دریای غفرانی کز او شویند و یا گنجینه رحمت کز او پوشند عجب تو رق منشوری کز او نوشند که در وی سرنگون آمد تامل ها و بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت ها از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز خمش که بس شکسته شد عبارت ها و
مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن ببیند بی قرینه او قرینان نهانی را دو چشم معنوی باید عروسان معانی
یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته باغبانی را چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو را به صف ها رایت نصرت به شب ها حارس امت را شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را بانی را زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری عوانی را الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا را توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد را ال ساقی به جان تو به اقبال جوان تو را بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی را بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر امتحانی را برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان قلتبانی را جواب آنک می گوید به زر نخریده ای جان را 57 مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را خاری را مکان ها بی مکان گردد زمین ها جمله کان گردد دیاری را خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری ناری را چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد بهاری را
چو نرگس خواب او رفته برای قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی که هر خس از بنا داند به استدلل کسی دزدد چنین دری که بگذارد لقینا الدر مجانا فل نبغی الدنانی را صحبت اللیث احیانا فل اخشی السنانی ره فرعون باید زد رها کن این شبانی به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی برهنه کن به یک ساغر حریف که ره نبود در این بستان دغا و که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را که صد فردوس می سازد جمالش نیم چو عشق او دهد تشریف یک لحظه که آب زندگی سازد ز روی لطف چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد نگاری را جمال گل گواه آمد که بخشش ها ز شاه آمد را اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو سپاری را ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی ذوالفقاری را 58 رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان قربان را بدم بی عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی سلطان را گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست جان را هل یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد شیطان را بجه از جا چه می پایی چرا بی دست و بی پایی سلیمان را بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت مرغان را سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده پریشان را 59 تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها شکایت ها تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید این ولیت ها خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر نهایت ها
ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را چرا باید سپردن جان نگاری جان که عشقی هست در دستم که ماند
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر بدم کوهی شدم کاهی برای اسب چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر سلیمانی به تخت آمد برای عزل نمی دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان خود همی داند زبان جمله ولیکن اوش فرماید که گرد آور
مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن بده آن عشق و بستان تو چو فرعون پی اومید آن بختی که هست اندر
دهان پرپست می خواهی مزن سرنای دولت را ها ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد کفایت ها دل منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی غایت ها اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین کفایت ها سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم وقایت ها تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان رایت ها چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد حکایت ها تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش حمایت ها 60 ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را بینا را منم ای برق رام تو برای صید و دام تو صحرا را چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره زلیخا را گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش صنعتی یارا چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم یارا اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد و پا را یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم شکرخا را خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را بال را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت به باغ جان هر خلقی کند آن جو به اول بنگر و آخر که جمع آیند رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و که لف عشق حق دارد و او داند که هست اندر قفای او ز شاه عشق که از جانش همی تابد به هر زخمی که از عشقش صفا یابی و از لطفش
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته چه داند یوسف مصری غم و درد که من دامم تو صیادی چه پنهان سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر یکی گوشم که من وقفم شهنشاه که جانش مستعد باشد کشاکش های
61 هل ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را را منم ناکام کام تو برای صید و دام تو صحرا را چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره غوغا را گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش صنعتی یارا چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم یارا اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد و پا را یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم شکرخا را خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را بال را 62 بهار آمد بهار آمد سلم آورد مستان را را زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت مستان را ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل مستان را ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی مستان را سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند را درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزد را درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی را چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر مستان را
تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته چه داند یوسف مصری نتیجه شور و که من دامم تو صیادی چه پنهان سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر یکی گوشم که من وقفم شهنشاه که جانش مستعد باشد کشاکش های
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان شنید آن سرو از سوسن قیام آورد چو دید از لله کوهی که جام آورد چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان که سرمای فراق او زکام آورد مستان ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان که ساقی هر چه درباید تمام آورد
که جان ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد مستان را ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت مستان را 63 چه چیزست آنک عکس او حلوت داد صورت را صورت را چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم صورت را اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست صورت را وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن صورت را چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش صورت را زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری صورت را جهانی را کشان کرده بدن هاشان چو جان کرده صورت را چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم صورت را 64 تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا از این دریا تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد از عذرا بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی از اسما تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می خواهی مانده ام تنها ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر چنین بال
ببین کز جمله دولت ها کدام آورد به جام خاص سلطانی مدام آورد
چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد بسی جانی که چون آتش دهد بر باد که مکر عقل بد در تن کند بنیاد همان لطف و همان دانش کند استاد چنین پیدا و مستوری کند منقاد برای امتحان کرده ز عشق استاد از آن سری کز او دیدم همه ایجاد
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد بکن رحمت بکن شاهی که از تو دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند رعنا عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو و بل بر ما خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی اقصی هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد رضوان پر از حورا تعالی ال تعالی ال درون چرخ چندین مه دیده اعمی زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق عنقا زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی غربی و نی در جا 65 ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا می زنند این جا ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلیق را و آن طغرا چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد ال چو بی گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته مگو بال که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی هم برجا اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم اگر فردا ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد کف دریا چه سودا می پزد این دل چه صفرا می کند این جان عقل کارافزا زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی غوغا
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل به جان تو که جان بی تو شکنجه ست چنانک آید سلیمانی درون مسجد بهشت و حوض کوثر شد پر از پر از حورست این خرگه نهان از به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز که او شمسیست نی شرقی و نی
ببین این بحر و کشتی ها که بر هم ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه ز قلزم آتشی برشد در او هم ل و هم مزن لف و مشو خسته مگو زیر و چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل که اینت واجبست ای عم اگر امروز چه جان و عقل و دل باشد که نبود او چه سرگردان همی دارد تو را این زهی امن و شکرریزی میان عالم
66 فرومگذار در مجلس چنین اشگرف تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را جامی را مهل ساقی خاصت را برای خاص و ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلصت را عامی را مشو سخره حللی را مخوان باده بکش جام جللی را فدا کن نفس و مالی را حرامی را تو را چون پخته شد جانی مگیر ای غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی پخته خامی را چو آن مرغی که می بافد به گرد کسی کز نام می لفد بهل کز غصه بشکافد خویش دامی را مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه بامی را تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی مگو القاب جان حی یکی نقش و کلمی را چو بی صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را چنان سرمست شو این دم که نشناسی بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم مقامی را از این مجنون پرسودا ببر آن جا برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا سلمی را به خود در ساغرم ریزی نفرمایی بگو ای شمس تبریزی از آن می های پاییزی غلمی را 67 از آن مایی ای مول اگر امروز اگر فردا زهی زیبا تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت چه بابال چو ابرو را چنین کردی چه صورت های چین کردی و بر آن حورا مرا گویی چه عشقست این که نی بال نه پستست این موج این دریا ایا معشوق هر قدسی چو می دانی چه می پرسی ظاهر شود پیدا
شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا نمایی صورتی هر دم چه باحسن و مرا بی عقل و دین کردی بر آن نقش چه صیدی بی ز شستست این درون که سر عرش و صد کرسی ز تو
زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش شود صد تا فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را صهبا بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین 68 چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را پرستش را به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما گفت رستش را ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد نجستش را چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست را برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت شصتش را خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت را چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته شکستش را چو عشقش دید جانم را به بالی یست از این هستی اگر چه شیرگیری تو دل می ترس از آن آهو مستش را چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن دستش را در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق 69 چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا خوش سیما درآید جان فزای من گشاید دست و پای من پابرجا
که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا که از مزج و تلقی را ندانم جامش از به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا به شست عشق دست آورد جان بت بکرد این دل هزاران جان نثار آن نشستست این دل و جانم همی پاید بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش تراشید و ابد بنوشت بر طومار نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش درستی های بی پایان ببخشید آن بلندی داد از اقبال او بال و پستش را که شیرانند بیچاره مر آن آهوی فروآمد ز اسپ اقبال و می بوسید بده تبریز از اول بلی گویان الستش را ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه که دستم بست و پایم هم کف هجران
بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان کند صهبا وگر از ناز او گوید برو از من چه می خواهی من سودا برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن بزن عمدا تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را کاخرج الموتی مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی اعدا تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری رها کن این سخن ها را بزن مطرب یکی پرده را سرنا 70 برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را را عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را را بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را را چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد را همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد را درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی رفاتی را شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی بیاتی را شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد سماتی را
نه شادم می کند عشرت نه مستم می ز سودای تو می ترسم که پیوندد به که از من دردسر داری مرا گردن مرا مردن به از هجران به یزدان همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی قبول آمد قبول آمد مناجات صلتی را ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را که حشر آمد که حشر آمد شهیدان تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق که بیخم نیست پوسیده ببین وصل
زبان صدق و برق رو برات مومنان آمد ثباتی را 71 اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را ما را بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود ما را نوازش های عشق او لطافت های مهر او ما را زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او تعب ما را عنایت های ربانی ز بهر خدمت آن شه را بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان عجب ما را زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر طلب ما را گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی لب ما را عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر بوالعجب ما را در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی ها از طرب ما را به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست کنب ما را 72 به خانه خانه می آرد چو بیذق شاه جان ما را ما را همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو زان ما را ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی جهان ما را
که جانم واصل وصلست و هشته بی
فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب رهانید و فراغت داد از رنج و نصب که عین ذوق و راحت شد همه رنج و برویانید و هستی داد از عین ادب ما شقایق ها و ریحان ها و گل های که مطلوب همه جان ها کند از جان چو جام جان لبالب شد از آن می های ز معشوق لطیف اوصاف خوب گران قدر و سبک دل شد دل و جان کشاند دل بدان جانب به عشق چون
عجب بردست یا ماتست زیر امتحان تراشیدست عالم را و معجون کرده چو اشتر می کشاند او به گرد این
چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او که چون کنجد همی کوبد به زیر آسمان ما را همیشه مست می دارد میان اشتران ما خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد را 73 آمد بت میخانه تا خانه برد ما را بگشاد نشان خود بربست میان خود صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد ما را رو سایه سروش شو پیش و پس او می دو را گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد می آید و می آید آن کس که همی باید شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد ما را 74 گر زان که نه ای طالب جوینده شوی با ما شوی با ما گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس ما یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند ما پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید با ما در ژنده درآ یک دم تا زنده دلن بینی ما چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید ما
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را پر کرد کمان خود تا راه زند ما را صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد گر چه چو درخت نو از بن بکند ما کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد
ور زان که نه ای مطرب گوینده ور زان که خداوندی هم بنده شوی با گر مرده ای ور زنده هم زنده شوی با تا تو همه تن چون گل در خنده شوی اطلس به دراندازی در ژنده شوی با این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما چون باز شود چشمت بیننده شوی با
75 ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را قامت را ای شیخ نمی بینی این گوهر شیخی را ای میر نمی بینی این مملکت جان را سعادت را این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من ای ماه که در گردش هرگز نشوی لغر چون آب روان دیدی بگذار تیمم را را گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی را خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان ها 76 آخر بشنید آن مه آه سحر ما را چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم کو رستم دستان تا دستان بنماییمش تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد را چون بی نمکی نتوان خوردن جگر بریان را بی پای طواف آریم بی سر به سجود آییم ما را بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد فرمود که نور من ماننده مصباح است ما را خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این ما را
این یوسف خوبی را این خوش قد و این شعشعه نو را این جاه و جللت را این روضه دولت را این تخت و درکش قدحی با من بگذار ملمت را انوار جلل تو بدریده ضللت را چون عید وصال آمد بگذار ریاضت در بارکشی یابی آن حسن و ملحت درسوز عبارت را بگذار اشارت را از تابش تو یابد این شمس حرارت را تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را ای دور قمر بنگر دور قمر ما را کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را لقمه نتوان کردن کان شکر ما را زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما می زن به نمک هر دم بریان جگر ما چون بی سر و پا کرد او این پا و سر کو مست الست آمد بشکست در ما را صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را نوری که ملک سازد جسم بشر ما را زیرا که همی داند ضعف نظر ما را مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر خود کیست که دریابد او خیر و شر
77 آب حیوان باید مر روح فزایی را ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد صد چشم شود حیران در تابش این دولت عصایی را گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی دلتنگ همی دانند کان جای که انصافست دل نیست کم از آهن آهن نه که می داند عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی خورشید حقایق ها شمس الحق تبریز است را 78 ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو را گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را بفزای شراب ما بربند تو خواب ما را همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش هشیار کجا داند بی هوشی مستان را استاد خدا آمد بی واسطه صوفی را چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر را 79 ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را قامت را دیوار و در خانه شوریده و دیوانه ماهیست که در گردش لغر نشود هرگز
ماهی همه جان باید دریای خدایی را این عرصه کجا شاید پرواز همایی را تو گوش مکش این سو هر کور آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را صد دل به فدا باید آن جان بقایی را آن سنگ که پیدا شد پولدربایی را عقلی بنمی باید بی عهد و وفایی را دل روی زمین بوسد آن جان سمایی
درده می ربانی دل های کبابی را جز آب نمی سازد مر مردم آبی را آراسته دار ای جان زین گنج خرابی دربار کند موجت این جسم سحابی را از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی باده ز فلک آید مردان ثوابی را در خم تقی یابی آن باده نابی را بوجهل کجا داند احوال صحابی را استاد کتاب آمد صابی و کتابی را بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را بنده ره او سازد آن گفت نیابی را ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را کز غیب خطاب آید جان های خطابی
ای خواجه نمی بینی این خوش قد و من بر سر دیوارم از بهر علمت را خورشید جمال او بدریده ظلمت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من پیش تو از بسی شیدا می جست کرامت ها را 80 امروز گزافی ده آن باده نابی را را گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ را گر زان که نمی خواهی تا جلوه شود گلشن ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان سحابی را هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی را ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش 81 ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد را آن باده انگوری مر امت عیسی را را خم ها است از آن باده خم ها است از این باده را آن باده بجز یک دم دل را نکند بی غم یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد را
درکش قدحی با من بگذار ملمت را چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت
برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی از بهر چه بگشادی دکان گلبی را در آب فکن زوتر بط زاده آبی را لب خشک و به جان جویان باران لحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را این جان محدث را وان عقل خطابی شیر شتر گرگین جانست عرابی را آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را آن راه زن دل را آن راه بر دین را مخمور کند جوشش مر چشم خدابین و این باده منصوری مر امت یاسین تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را جانم به فدا باشد این ساغر زرین را آن را که براندازد او بستر و بالین را تا نشکنی از سستی مر عهد سلطین
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می جو نسرین را
رستم چه کند در صف دسته گل و
82 معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه بادا زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد از دولت محزونان وز همت مجنونان عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل بادا درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد بر روح برافزودی تا بود چنین بودی قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا با نای در افغان شد تا باد چنین بادا نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا این بود همه آن شد تا باد چنین بادا اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
83 ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا سودی همگی سودی بر جمله برافزودی صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه
آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا کان زهره به میزان شد تا باد چنین
در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی پا میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد پا ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر پا مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده پا این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو پا در بحر چو کشتیبان آن پیل همی جنبان ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی پا دف از کف دست آید نی از دم مست آید پا چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا 84 چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها ای مشعله آورده دل را به سحر برده تنها از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل تنها شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن تنها چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب تنها 85 از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا جانا چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر
دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از ما را تو بری از سر تا روز مشین از چون شمع فروزنده تا روز مشین از ای استن این خیمه تا روز مشین از پا زیر و زبرند از تو تا روز مشین از تا منزل آباقان تا روز مشین از پا چون با همه برنایی تا روز مشین از با نی همه پست آید تا روز مشین از تو باش زبان ما تا روز مشین از پا زیرا که منم بی من با شاه جهان تنها جان را برسان در دل دل را مستان آن را مگذار این جا وین را بمخوان تا کی بود ای سلطان این با تو و آن صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان
هر جا که روی ما را با خویش ببر تا جامه نیالیی از خون جگر جانا ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا
گفتی که سلم علیک بگرفت همه عالم چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی 86 ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا ما ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده دریای جمال تو چون موج زند ناگه هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید بادا وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی حلوا گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش حمرا یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده را
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا پرگنج شود پستی فردوس شود بال هر جا که روی آیی فرشت همه زر می گو که جفای تو حلواست همه کز مشعله ننگستش وز رنگ گل فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما
87 جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را دریا را خورشید پناه آرد در سایه اقبالت مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری را یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو را افروخته نوری انگیخته شوری
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را
88 شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی
تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ
ای سرو روان بنما آن قامت بال را خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را در جوش و خروش آور از زلزله آری چه توان کردن آن سایه عنقا را سودای بپوسیده پوسیده سودا را درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را تو سرده اسراری هم بی سر و بی پا در کار درآری تو سنگ و که خارا
بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما فریاد آ ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو فرهاد آ
از منت هر دادو وز غصه هر دادا ای دف تو بنال از دل وی نای به ور خسرو شیرینی در عشق چو
89 یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا آتش به من اندرزن آتش چه زند با من غوغا گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی
90 ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو تو جان سلیمانی آرامگه جانی ای بیخودی جان ها در طلعت خوب تو در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا ای روشنی دل ها اندر دم تو جانا از حسن جمالت پرخرم تو جانا زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
91 در آب فکن ساقی بط زاده آبی را ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می را ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر را بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ احسنت زهی یار او شاخ گل بی خار او صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا را مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان را گر آن قدح روشن جانست نهان از تن ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا کاندر فلک افکندم صد آتش و صد
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی پر کن ز می احمر سغراق و شرابی بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را شاباش زهی دارو دل های کبابی را کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی صد کوه چو که غلطان سیلب حبابی پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را تشنه شده و جویان باران سحابی را
چون رعد نه ای خامش چون پرده تست این هش خطابی را 92 زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بال زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی لیل علم های الهی ز پس کوه برآمد وال چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را چو بی واسطه جبار بپرورد جهان را سهل گر اجزای زمینی وگر روح امینی گر افلک نباشد به خدا باک نباشد فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش 93 میندیش میندیش که اندیشه گری ها خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت جنونست شجاعت میندیش و درانداز غری ها که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی 94 زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا زیباست خدایا از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم خدایا یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
وز صبر و فنا می کش طوطی
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی زهی گوهر منثور زهی پشت و تول زهی پر و زهی بال بر افلک تجلی چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه بزن گردن آن را که بگوید که تسل چه ناقوس چه ناموس چه اهل و چه چو آن حال ببینی بگو جل جلل دل غمناک نباشد مکن بانگ و علل تویی باده مدهوش یکی لحظه بپال بپال و بیفشار ولی دست میال مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مول چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها که تا جمله نیستان نماید شکری ها چو شیران و چو مردان گذر کن ز چرا باید حیلت پی لقمه بری ها وگر حرص بنالد بگیریم کری ها چه نغزست و چه خوبست چه نه از کف و نه از نای نه دف هاست که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش خدایا تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی خدایا نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو غوغاست خدایا نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان سوداست خدایا ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی حلواست خدایا از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت خدایا ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار خدایا چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده 95 زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا زیباست خدایا چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید خدایا زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه زهی شور زهی شور که انگیخته عالم خدایا فروریخت فروریخت شهنشاه سواران خدایا فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم خدایا چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل ها
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست که شب و روز در این ناله و دم ناییست که بیننده و داناست خدایا چه نورست و چه شورست چه چه لوتست و چه قوتست و چه که از دخل زمین نیست ز بالست به هر سو مه و خورشید و ثریاست که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا مگر هر در دریای تو گویاست خدایا نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا سراسیمه و آشفته سوداست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست که جان را و جهان را بیاراست خدایا زهی کار زهی بار که آن جاست زهی گرد زهی گرد که برخاست ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا دگربار دگربار چه سوداست خدایا چه بندست چه زنجیر که برپاست غریبست غریبست ز بالست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
96 لب را تو به هر بوسه و هر لوت میال تا از لب تو بوی لب غیر نیاید آن لب که بود کون خری بوسه گه او می دانک حدث باشد جز نور قدیمی آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی زان دست مسیح آمد داروی جهانی از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی هین چشم فروبند که آن چشم غیورست سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک بنمای از این حرف تصاویر حقایق
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا کی یابد آن لب شکربوس مسیحا بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا رست از حدثی و شود او چاشنی افزا رو از حدثی سوی تبارک و تعالی کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا دریای کرم داد مر او را ید بیضا پرگوهر و روتلخ همی باش چو دریا هین معده تهی دار که لوتیست مهیا کز آتش جوعست تک و گام تقاضا کو صوفی چالک که آید سوی حلوا یا من قسم القهوه و الکاس علینا
97 رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست از بهر زبردستی و دولت دهی آمد شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی آثار رساند دل و جان را به موثر اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا جان های چو عیسی به سوی چرخ برانند هر چیز گمان بردم در عالم و این نی سوز دل شاهانه خورشید بباید ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم را خورشید همه روز بدان تیغ گزارد بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را در بر کی کشیدست سهیل و قمری را بخرید به گوهر کرمش بی گهری را کز چشمه جان تازه کند او جگری را نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را حمال دل و جان کند آن شه اثری را هر لحظه زر سرخ کند او حجری را غم نیست اگر ره نبود لشه خری را کاین جاه و جللست خدایی نظری را تا سرمه کشد چشم عروس سحری را کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را کان روی چو خورشید تو نبود دگری تا زخم زند هر طرفی بی سپری را در خانه کشد روح چنان رهگذی را رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو ای پاک دلن با جز او عشق مبازید را خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
کو راست کند چشم کژ کژنگری را نتوان دل و جان دادن هر مختصری تا چند کشی دامن هر بی هنری را
98 ای از نظرت مست شده اسم و مسما شکرخا ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم هم دایه جان هایی و هم جوی می و شیر جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی زهرا هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی برخیز بخیلنه در خانه فروبند صحرا این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست تماشا تا شید برآرد وی و آید به سر کوی نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست هر داد و گرفتی که ز بالست لطیفست
فریاد برآرد که تمنیت تمنا شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بال گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا
99 دلرام نهان گشته ز غوغا برآور بنده را از غرقه خون کنار خویش دریا کردم از اشک چو تو در آینه دیدی رخ خود غلط کردم در آیینه نگنجی رهید آن آینه از رنج صیقل تو پنهانی چو عقل و جمله از تست هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
همه رفتند و خلوت شد برون آ فرح ده روی زردم را ز صفرا تماشا چون نیایی سوی دریا از آن خوشتر کجا باشد تماشا ز نورت می شود ل کل اشیاء ز رویت می شود پاک و مصفا خرابی ها عمارت ها به هر جا به پیشش پست شد بام ثریا
ای یوسف جان گشته ز لب های هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا گویید خسیسان که محالست و علل تا چرخ به رقص آید و صد زهره می غرد و می برد از آن جای دل ما کان جا که تویی خانه شود گلشن و این نور خداییست تبارک و تعالی اول غم و سودا و به آخر ید بیضا یا رب خبرش ده تو از این عیش و
چه باشد حال تن کز جان جدا شد چه یاری یابد از یاران همدل به از صبحی تو خلقان را به هر روز تو را در جان بدیدم بازرستم چو در عالم زدی تو آتش عشق همه حسن از تو باید ماه و خورشید بدان شد شب شفا و راحت خلق چو پروانه ست خلق و روز چون شمع هر آن پروانه که شمع تو را دید همی پرد به گرد شمع حسنت نمی یارم بیان کردن از این بیش بگو باقی تو شمس الدین تبریز
چه عذر آورد کسی کز تست عذرا کسی کز جان شیرین گشت تنها به از خوابی ضعیفان را به شب ها چو گمراهان نگویم زیر و بال جهان گشتست همچون دیگ حلوا همه مغز از تو باید جدی و جوزا که سودای توش بخشید سودا که از زیب خودش کردی تو زیبا شبش خوشتر ز روز آمد به سیما به روز و شب ندارد هیچ پروا بگفتم این قدر باقی تو فرما که به گوید حدیث قاف عنقا
100 بیا ای جان نو داده جهان را چو تیرم تا نپرانی نپرم ز عشقت باز طشت از بام افتاد مرا گویند بامش از چه سویست از آن سویی که هر شب جان روانست از آن سو که بهار آید زمین را از آن سو که عصایی اژدها شد از آن سو که تو را این جست و جو خاست تو آن مردی که او بر خر نشسته است خمش کن کو نمی خواهد ز غیرت
ببر از کار عقل کاردان را بیا بار دگر پر کن کمان را فرست از بام باز آن نردبان را از آن سویی که آوردند جان را به وقت صبح بازآرد روان را چراغ نو دهد صبح آسمان را به دوزخ برد او فرعونیان را نشان خود اوست می جوید نشان را همی پرسد ز خر این را و آن را که در دریا درآرد همگنان را
101 بسوزانیم سودا و جنون را حریف دوزخ آشامان مستیم چه خواهد کرد شمع لیزالی فروبریم دست دزد غم را شراب صرف سلطانی بریزیم چو گردد مست حد بر وی برانیم اگر چه زوبع و استاد جمله ست چنانش بیخود و سرمست سازیم چنان پیر و چنان عالم فنا به
درآشامیم هر دم موج خون را که بشکافند سقف سبزگون را فلک را وین دو شمع سرنگون را که دزدیدست عقل صد زبون را بخوابانیم عقل ذوفنون را که از حد برد تزویر و فسون را چه داند حیله ریب المنون را که چون آید نداند راه چون را که تا عبرت شود لیعلمون را
کنون عالم شود کز عشق جان داد درون خانه دل او ببیند که سرگردان بدین سرهاست گر نه تن باسر نداند سر کن را یکی لحظه بنه سر ای برادر یکی دم رام کن از بهر سلطان تو دوزخ دان خودآگاهی عالم چنان اندر صفات حق فرورو چه جویی ذوق این آب سیه را خمش کردم نیارم شرح کردن نما ای شمس تبریزی کمالی
کنون واقف شود علم درون را ستون این جهان بی ستون را سکون بودی جهان بی سکون را تن بی سر شناسد کاف و نون را چه باشد از برای آزمون را چنین سگ را چنین اسب حرون را فنا شو کم طلب این سرفزون را که برنایی نبینی این برون را چه بویی سبزه این بام تون را ز رشک و غیرت هر خام دون را که تا نقصی نباشد کاف و نون را
102 سلیمانا بیار انگشتری را برآر آواز ردوها علی برآوردن ز مغرب آفتابی بدین سان مهتری یابد هر آن کس بنه بر خوان جفان کالجوابی به کاسی کاسه سر را طرب ده ز صورت های غیبی پرده بردار ز چاه و آب چه رنجور گشتیم دل در بزم شاهنشاه دررو زر و زن را به جان مپرست زیرا جهاد نفس کن زیرا که اجری دل سیمین بری کز عشق رویش بدان دریادلی کز جوش و نوشش که باقی غزل را تو بگویی خمش کردم که پایم گل فرورفت
مطیع و بنده کن دیو و پری را منور کن سرای شش دری را مسلم شد ضمیر آن سری را که بهر حق گذارد مهتری را مکرم کن نیاز مشتری را تو کن مخمور چشم عبهری را کسادی ده نقوش آزری را روان کن چشمه های کوثری را پذیرا شو شراب احمری را بر این دو دوخت یزدان کافری را برای این دهد شه لشکری را ز حیرت گم کند زر هم زری را به دست آورد گوهر گوهری را به رشک آری تو سحر سامری را تو بگشا پر نطق جعفری را
103 دل و جان را در این حضرت بپال اگر خواهی که ز آب صاف نوشی از این سیلب درد او پاک ماند نپرد عقل جزوی زین عقیله نلرزد دست وقت زر شمردن
چو صافی شد رود صافی به بال لب خود را به هر دردی میال که جانبازست و چست و بی مبال چو نبود عقل کل بر جزو لل چو بازرگان بداند قدر کال
چه گرگینست وگر خارست این حرص چو شد ناسور بر گرگین چنین گر اگر خواهی که این در باز گردد رها کن صدر و ناموس و تکبر کله رفعت و تاج سلیمان خمش کردم سخن کوتاه خوشتر جواب آن غزل که گفت شاعر
کسی خود را بر این گرگین ممال طلی سازش به ذکر حق تعال سوی این در روان و بی ملل آ میان جان بجو صدر معل به هر کل کی رسد حاشا و کل که این ساعت نمی گنجد علل بقایی شاء لیس هم ارتحال
104 خبر کن ای ستاره یار ما را خبر کن آن طبیب عاشقان را بگو شکرفروش شکرین را اگر در سر بگردانی دل خود پس اندر عشق دشمن کام گردم اگر چه دشمن ما جان ندارد اگر گل بر سرستت تا نشویی بیا ای شمس تبریزی نیر
که دریابد دل خون خوار ما را که تا شربت دهد بیمار ما را که تا رونق دهد بازار ما را نه دشمن بشنود اسرار ما را که دشمن می نپرسد کار ما را بسوزان جان دشمن دار ما را بیار و بشکفان گلزار ما را بدان رخ نور ده دیدار ما را
105 چو او باشد دل دلسوز ما را که خورشید ار فروشد ار برآمد تو مادرمرده را شیون میاموز مدوزان خرقه ما را مدران همه کس بر عدو پیروز خواهد همه کس بخت گنج اندوز جوید
چه باشد شب چه باشد روز ما را بس است این جان جان افروز ما را که استادست عشق آموز ما را نشاید شیخ خرقه دوز ما را جمال آن عدو پیروز ما را ولیکن عشق رنج اندوز ما را
106 مرا حلوا هوس کردست حلوا دل و جانم بدان حلواست پیوست زهی حلوای گرم و چرب و شیرین دهانی بسته حلوا خور چو انجیر از آن دستست این حلوا از آن دست دمی با مصطفا و کاسه باشیم خرما از آن خرما که مریم را ندا کرد
میفکن وعده حلوا به فردا که صوفی را صفا آرد نه صفرا که هر دم می رسد بویش ز بال ز دل خور هیچ دست و لب میال بخور زان دست ای بی دست و بی پا که او می خورد از آن جا شیر و کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آنک زاده عقل کلیم همی خواند که فرزندان بیایید
ندایش می رسد کای جان بابا که خوان آراسته ست و یار تنها
107 امیر حسن خندان کن چشم را سیاهی می نماید لشکر غم به حسن خود تو شادی را بکن شاد کرم را شادمان کن از جمالت تو کارم زان بر سیمین چو زر کن دل چون طالب بیشی عشقی بنه آن سر به پیش شمس تبریز
وجودی بخش مر مشتی عدم را ظفر ده شادی صاحب علم را غم و اندوه ده اندوه و غم را که حسن تو دهد صد جان کرم را تو لعلین کن رخ همچون زرم را تو کم اندیش در دل بیش و کم را که ایمانست سجده آن صنم را
108 به برج دل رسیدی بیست این جا بسی این رخت خود را هر نواحی بشد عمری و از خوبی آن مه ببین آن حسن را کز دیدن او به سینه تو که آن پستان شیرست
چو آن مه را بدیدی بیست این جا ز نادانی کشیدی بیست این جا به هر نوعی شنیدی بیست این جا بدید و نابدیدی بیست این جا که از شیرش چشیدی بیست این جا
109 بکت عینی غداه البین دمعا فعاقبت التی بخلت علینا چه مرد آن عتابم خیز یارا نرنجم ز آنچ مردم می برنجند اگر چه پوستینی بازگونه تو را در پوستین من می شناسم بدرم پوست را تو هم بدران یکی جانیم در اجسام مفرق چراغک هاست کآتش را جدا کرد یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی در این تقریر برهان هاست در دل غلط خود تو بگویی با تو آن را
و اخری بالبکا بخلت علینا بان غمضتها یوم التقینا بده آن جام مالمال صهبا که پیشم جمله جان ها هست یکتا بپوشیدست این اجسام بر ما همان جان منی در پوست جانا چرا سازیم با خود جنگ و هیجا اگر خردیم اگر پیریم و برنا یکی اصلست ایشان را و منش که سرهاشان نباشد غیر پاها به سر با تو بگویم یا به اخفا چه تو بر توست بنگر این تماشا
110 تو بشکن چنگ ما را ای معل
هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم رباب و چنگ عالم گر بسوزد ترنگ و تنتنش رفته به گردون چراغ و شمع عالم گر بمیرد به روی بحر خاشاکست اغانی ولیکن لطف خاشاک از گهر دان اغانی جمله فرع شوق وصلیست دهان بربند و بگشا روزن دل
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا بسی چنگی پنهانیست یارا اگر چه ناید آن در گوش صما چو غم چون سنگ و آهن هست برجا نیاید گوهری بر روی دریا که عکس عکس برق اوست بر ما برابر نیست فرع و اصل اصل از آن ره باش با ارواح گویا
111 برای تو فدا کردیم جان ها شنیده طعنه های همچو آتش اگر دل را برون آریم پیشت اگر دشمن تو را از من بدی گفت بیا ای آفتاب جمله خوبان که بی تو سود ما جمله زیانست گمان او بسستش زهر قاتل
کشیده بهر تو زخم زبان ها رسیده تیر کاری زان کمان ها ببخشایی بر آن پرخون نشان ها مها دشمن چه گوید جز چنان ها که در لطف تو خندد لعل کان ها که گردد سود با بودت زیان ها که در قند تو دارد بدگمان ها
112 ز روی تست عید آثار ما را تو جان عید و از روی تو جانا چو ما در نیستی سر درکشیدیم چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم شما را اطلس و شعر خیالی کتاب مکر و عیاری شما را شما را عید در سالی دو بارست شما را سیم و زر بادا فراوان شما را اسب تازی باد بی حد اگر عالم همه عیدست و عشرت بیا ای عید اکبر شمس تبریز چو خاموشانه عشقت قوی شد
بیا ای عید و عیدی آر ما را هزاران عید در اسرار ما را نگیرد غصه دستار ما را نباشد غصه اغیار ما را خیال خوب آن دلدار ما را عتاب دلبر عیار ما را دو صد عیدست هر دم کار ما را جمال خالق جبار ما را براق احمد مختار ما را برو عالم شما را یار ما را به دست این و آن مگذار ما را سخن کوتاه شد این بار ما را
113 ای مطرب دل برای یاری را رو در چمن و به روی گل بنگر
در پرده زیر گوی زاری را همدم شو بلبل بهاری را
دانی چه حیات ها و مستی هاست چون دولت بی شمار را دیدی ای روح شکار دلبری گشتی ای ساقی دل ز کار واماندم آراسته کن مرا و مجلس را بزمیست نهان چنین حریفان را
در مجلس عشق جان سپاری را بسپار بدو دم شماری را کو زنده کند ابد شکاری را وقتست بده شراب کاری را کآراسته ای شرابداری را جا نیست دگر شرابخواری را
114 اندر دل ما تویی نگارا هر عاشق شاهدی گزیدست گر غیر تو ماه باشد ای جان ای خلق حدیث او مگویید بر نقش فنا چه عشق بازد بر غیر خدا حسد نیارد گر رشک و حسد بری برو بر چون رفت بر آسمان چارم بوبکر و عمر به جان گزیدند شمس تبریز جو روان کن
غیر تو کلوخ و سنگ خارا ما جز تو ندیده ایم یارا بر غیر تو نیست رشک ما را باقی همه شاهدان شما را آن کس که بدید کبریا را آن کس که گمان برد خدا را کین رشک بدست انبیا را عیسی چه کند کلیسیا را عثمان و علی مرتضا را گردان کن سنگ آسیا را
115 ای جان و قوام جمله جان ها با تو ز زیان چه باک داریم فریاد ز تیرهای غمزه در لعل بتان شکر نهادی ای داده به دست ما کلیدی گر زانک نه در میان مایی ور نیست شراب بی نشانیت ور تو ز گمان ما برونی ور تو ز جهان ما نهانی بگذار فسانه های دنیا جانی که فتاد در شکرریز آن کو قدم تو را زمین شد بربند زبان ما به عصمت
پر بخش و روان کن روان ها ای سودکن همه زیان ها وز ابروهای چون کمان ها بگشاده به طمع آن دهان ها بگشاده بدان در جهان ها برجسته چراست این میان ها پس شاهد چیست این نشان ها پس زنده ز کیست این گمان ها پیدا ز کی می شود نهان ها بیزار شدیم ما از آن ها کی گنجد در دلش چنان ها کی یاد کند ز آسمان ها ما را مفکن در این زبان ها
116
ای سخت گرفته جادوی را از سحر تو احولست دیده بنموده ای از ترنج آلو سحر تو نمود بره را گرگ منشور بقا نموده سحرت پر باد هدایتست ریشش سوفسطاییم کرد سحرت چون پشه نموده وقت پیکار تا جنگ کنند و راست آرند سوفسطایی مشو خمش کن
شیری بنموده آهوی را در دیده نهاده ای دوی را کی یافت ترنج آلوی را بنموده ز گندمی جوی را طومار خیال منطوی را از سحر تو جاهل غوی را ای ترک نموده هندوی را پیلن تهمتن قوی را تقدیر و قضای مستوی را بگشای زبان معنوی را
117 از دور بدیده شمس دین را آن چشم و چراغ آسمان را ای گشته چنان و آن چنانتر گفتا که که را کشم به زاری این گفتن بود و ناگهانی آتش درزد به هست بنده بی دل سیهی لله زان می در دامن اوست عین مقصود شاهی که چو رخ نمود مه را بنشین کژ و راست گو که نبود وال که از او خبر نباشد حالی چه زند به قال آورد چون چشم دگر در او گشادیم آوه که بکرد بازگونه ای مطرب عشق شمس دینم چون می نرسم به دستبوسش
فخر تبریز و رشک چین را آن زنده کننده زمین را هر جان که بدیده او چنین را گفتمش که بنده کمین را از غیب گشاد او کمین را وز بیخ بکند کبر و کین را سرمست بکرد یاسمین را بر ما بفشاند آستین را بر اسب فلک نهاد زین را همتا شه روح راستین را جبریل مقدس امین را او چرخ بلند هفتمین را یک جو نخریم ما یقین را آن دولت وصل پوستین را جان تو که بازگو همین را بر خاک همی زنم جبین را
118 بنمود وفا از این جا این جا مدد حیات جانست این جاست که پا به گل فرورفت این جا به خدا که دل نهادیم این جاست که مرگ ره ندارد
هرگز نرویم ما از این جا ذوقست دو چشم را از این جا چون برگیریم پا از این جا کس را مبر ای خدا از این جا مرگست بدن جدا از این جا
زین جای برآمدی چو خورشید جان خرم و شاد و تازه گردد یک بار دگر حجاب بردار این جاست شراب لیزالی این چشمه آب زندگانیست این جا پر و بال یافت دل ها
روشن کردی مرا از این جا زین جا یابد بقا از این جا یک بار دگر برآ از این جا درریز تو ساقیا از این جا مشکی پر کن سقا از این جا بگرفت خرد هوا از این جا
119 برخیز و صبوح را بیارا پیش آر شراب رنگ آمیز از من پرسید کو چه ساقیست آن ساغر پرعقار برریز آن می که چو صعوه زو بنوشد زان پیش که دررسد گرانی می گرد و چو ماه نور می ده ما را همه مست و کف زنان کن در گردش و شیوه های مستان در گردن این فکنده آن دست او نیز ببرده روی چون گل این کیسه گشاده از سخاوت دستار و قبا فکنده آن نیز صد مادر و صد پدر ندارد این می آمد اصول خویشی آن عربده در شراب دنیاست نی شورش و نی قیست و نی جنگ خاموش که ز سکر نفس کافر
پرلخلخه کن کنار ما را ای ساقی خوب خوب سیما قندست و هزار رطل حلوا بر وسوسه محال پیما آهنگ کند به صید عنقا برجه سبک و میان ما آ حمرا می ده بدان حمیرا وان گاه نظاره کن تماشا در عربده های در علل کان شاه من و حبیب و مول می بوسد یار را کف پا که خرج کنید بی محابا کاین را به گرو نهید فردا آن مهر که می بجوشد آن جا کز سکر چنین شدند اعدا در بزم خدا نباشد آن ها ساقیست و شراب مجلس آرا می گوید ل اله ال
120 تا چند تو پس روی به پیش آ در نیش تو نوش بین به نیش آ هر چند به صورت از زمینی بر مخزن نور حق امینی خود را چو به بیخودی ببستی وز بند هزار دام جستی از پشت خلیفه ای بزادی
در کفر مرو به سوی کیش آ آخر تو به اصل اصل خویش آ پس رشته گوهر یقینی آخر تو به اصل اصل خویش آ می دانک تو از خودی برستی آخر تو به اصل اصل خویش آ چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی هر چند طلسم این جهانی بگشای دو دیده نهانی چون زاده پرتو جللی از هر عدمی تو چند نالی لعلی به میان سنگ خارا در چشم تو ظاهرست یارا چون از بر یار سرکش آیی با چشم خوش و پرآتش آیی در پیش تو داشت جام باقی سبحان ال زهی رواقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ در باطن خویشتن تو کانی آخر تو به اصل اصل خویش آ وز طالع سعد نیک فالی آخر تو به اصل اصل خویش آ تا چند غلط دهی تو ما را آخر تو به اصل اصل خویش آ سرمست و لطیف و دلکش آیی آخر تو به اصل اصل خویش آ شمس تبریز شاه و ساقی آخر تو به اصل اصل خویش آ
121 چون خانه روی ز خانه ما با رستم زال تا نگویی زیرا جز صادقان ندانند اندر دل هیچ کس نگنجیم هر جا پر تیر او ببینی از عشق بگو که عشق دامست با خاطر خویش تا نگویی گر تو به چنینه ای بگویی اندر تبریز بد فلنی
با آتش و با زبانه ما از رخش و ز تازیانه ما مکر و دغل و بهانه ما چون در سر اوست شانه ما آن جاست یقین نشانه ما زنهار مگو ز دانه ما ای محرم دل فسانه ما وال که تویی چنانه ما اقبال دل فلنه ما
122 دیدم رخ خوب گلشنی را آن قبله و سجده گاه جان را دل گفت که جان سپارم آن جا جان هم به سماع اندرآمد عقل آمد و گفت من چه گویم این بوی گلی که کرد چون سرو در عشق بدل شود همه چیز ای جان تو به جان جان رسیدی یاقوت زکات دوست ما راست آن مریم دردمند یابد تا دیده غیر برنیفتد
آن چشم و چراغ روشنی را آن عشرت و جای ایمنی را بگذارم هستی و منی را آغاز نهاد کف زنی را این بخت و سعادت سنی را هر پشت دوتای منحنی را ترکی سازند ارمنی را وی تن بگذاشتی تنی را درویش خورد زر غنی را تازه رطب تر جنی را منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امنست عزلت گه چیست خانه دل در خانه دل همی رسانند خامش کن و فن خامشی گیر زیرا که دلست جای ایمان
در عزلت جوی ایمنی را در دل خو گیر ساکنی را آن ساغر باقی هنی را بگذار تو لف پرفنی را در دل می دار مومنی را
123 دیدم شه خوب خوش لقا را آن مونس و غمگسار دل را آن کس که خرد دهد خرد را آن سجده گه مه و فلک را هر پاره من جدا همی گفت موسی چو بدید ناگهانی گفتا که ز جست و جوی رستم گفت ای موسی سفر رها کن آن دم موسی ز دل برون کرد اخلع نعلیک این بود این در خانه دل جز او نگنجد گفت ای موسی به کف چه داری گفتا که عصا ز کف بیفکن افکند و عصاش اژدها شد گفتا که بگیر تا منش باز سازم ز عدوت دست یاری تا از جز فضل من ندانی دست و پایت چو مار گردد ای دست مگیر غیر ما را مگریز ز رنج ما که هر جا نگریخت کسی ز رنج ال از دانه گریز بیم آن جاست شمس تبریز لطف فرمود
آن چشم و چراغ سینه ها را آن جان و جهان جان فزا را آن کس که صفا دهد صفا را آن قبله جان اولیا را کای شکر و سپاس مر خدا را از سوی درخت آن ضیا را چون یافتم این چنین عطا را وز دست بیفکن آن عصا را همسایه و خویش و آشنا را کز هر دو جهان ببر ول را دل داند رشک انبیا را گفتا که عصاست راه ما را بنگر تو عجایب سما را بگریخت چو دید اژدها را چوبی سازم پی شما را سازم دشمنت متکا را یاران لطیف باوفا را چون درد دهیم دست و پا را ای پا مطلب جز انتها را رنجیست رهی بود دوا را آمد بترش پی جزا را بگذار به عقل بیم جا را چون رفت ببرد لطف ها را
124 ساقی تو شراب لمکان را بفزا که فزایش روانی یک بار دگر بیا درآموز
آن نام و نشان بی نشان را سرمست و روانه کن روان را ساقی گشتن تو ساقیان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ عشرت ده عاشقان می را نان معماریست حبس تن را بستم سر سفره زمین را بربند دو چشم عیب بین را تا مسجد و بتکده نماند
بشکن تو سبوی جسم و جان را حسرت ده طالبان نان را می بارانیست باغ جان را بگشا سر خم آسمان را بگشای دو چشم غیب دان را تا نشناسیم این و آن را
خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را
125 گفتی که گزیده ای تو بر ما حاجت بنگر مگیر حجت بگذار مرا که خوش بخسپم ای عشق تو در دلم سرشته وی صورت تو درون چشمم داری سر ما سری بجنبان آن وعده که کرده ای مرا دوش گر دست نمی رسد به خورشید خورشید و هزار همچو خورشید
هرگز نبدست این مفرما بر نقد بزن مگو که فردا در سایه ات ای درخت خرما چون قند و شکر درون حلوا مانند گهر میان دریا تو نیز بگو زهی تماشا کو زهره که تا کنم تقاضا از دور همی کنم تمنا در حسرت تست ای معل
126 گستاخ مکن تو ناکسان را درزی دزدی چو یافت فرصت ایشان را دار حلقه بر در پیشت به فسون و سخره آیند ایشان چو ز خویش پرغمانند جز خلوت عشق نیست درمان یا دیدن دوست یا هوایش تا دیدن دوست در خیالش پیشش چو چراغپایه می ایست وامانده از این زمانه باشی چون گشت گذار از مکان چشم جان خوردی تن چو قازغانی تا جوش ببینی ز اندرونت نظاره نقد حال خویشی
در چشم میار این خسان را کم آرد جامه رسان را هم نیز نیند لیق آن را از طمع مپوش این عیان را چون دور کنند ز تو غمان را رنج باریک اندهان را دیگر چه کند کسی جهان را می دار تو در سجود جان را چون فرصت هاست مر مهان را کی بینی اصل این زمان را زو بیند جان آن مکان را بر آتش نه تو قازغان را زان پس نخری تو داستان را نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریقست چون صد منزل از این گذشتند
با گم شدگان دهم نشان را این چون گویم مران کسان را
مقصود از این بگو و رستی مخدومم شمس حق و دین را تبریز از او چو آسمان شد
یعنی که چراغ آسمان را کوهست پناه انس و جان را دل گم مکناد نردبان را
127 کو مطرب عشق چست دانا مردم به امید و این ندیدم ای یار عزیز اگر تو دیدی ور پنهانست او خضروار ای باد سلم ما بدو بر دانم که سلم های سوزان عشقیست دوار چرخ نه از آب در ذکر به گردش اندرآید ذکرست کمند وصل محبوب
کز عشق زند نه از تقاضا در گور شدم بدین تمنا طوبی لک یا حبیب طوبی تنها به کناره های دریا کاندر دل ما از اوست غوغا آرد به حبیب عاشقان را عشقیست مسیر ماه نه از پا با آب دو دیده چرخ جان ها خاموش که جوش کرد سودا
128 ما را سفری فتاد بی ما آن مه که ز ما نهان همی شد چون در غم دوست جان بدادیم ماییم همیشه مست بی می ما را مکنید یاد هرگز بی ما شده ایم شاد گوییم درها همه بسته بود بر ما با ما دل کیقباد بنده ست ماییم ز نیک و بد رهیده
آن جا دل ما گشاد بی ما رخ بر رخ ما نهاد بی ما ما را غم او بزاد بی ما ماییم همیشه شاد بی ما ما خود هستیم یاد بی ما ای ما که همیشه باد بی ما بگشود چو راه داد بی ما بنده ست چو کیقباد بی ما از طاعت و از فساد بی ما
129 مشکن دل مرد مشتری را رحم آر مها که در شریعت مخمور توام به دست من ده پندی بده و به صلح آور فرمای به هندوان جادو
بگذار ره ستمگری را قربان نکنند لغری را آن جام شراب گوهری را آن چشم خمار عبهری را کز حد نبرند ساحری را
در شش دره ای فتاد عاشق یک لحظه معزمانه پیش آ سر می نهد این خمار از بن صد جا چو قلم میان ببسته ای عشق برادرانه پیش آ ای ساقی روح از در حق ای نوح زمانه هین روان کن ای نایب مصطفی بگردان پیغام ز نفخ صور داری ای سرخ صباغت علمدار پرلله کن و پر از گل سرخ اسپید نمی کنم دگر من
بشکن در حبس شش دری را جمع آور حلقه پری را هر لحظه شراب آن سری را تنگ شکر معسکری را بگذار سلم سرسری را مگذار حق برادری را این کشتی طبع لنگری را آن ساغر زفت کوثری را بگشای لب پیمبری را بگشا پر و بال جعفری را این صحن رخ مزعفری را درریز رحیق احمری را
130 بیدار کنید مستیان را ای ساقی باده بقایی بر راه گلو گذر ندارد جان را تو چو مشک ساز ساقی پس جانب آن صبوحیان کش وز ساغرهای چشم مستت از دیده به دیده باده ای ده زیرا ساقی چنان گذارد بشتاب که چشم ذره ذره آن نافه مشک را به دست آر زیرا غلبات بوی آن مشک چون نامه رسید سجده ای کن
از بهر نبیذ همچو جان را از خم قدیم گیر آن را لیکن بگشاید او زبان را آن جان شریف غیب دان را آن مشک سبک دل گران را درده تو فلن بن فلن را تا خود نشود خبر دهان را اندر مجلس می نهان را جویا گشتست آن عیان را بشکاف تو ناف آسمان را صبری بنهشت یوسفان را شمس تبریز درفشان را
131 من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری خوش لقا کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او ضیا ساقیان سیمبر را جام زرین ها به کف سلطان ما
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا دلربایی جان فزایی بس لطیف و چون بهشت جاودانی گشته از فر و رویشان چون ماه تابان پیش آن
روی های زعفران را از جمالش تاب ها توتیا از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود سما در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر مطرب آن جا پرده ها بر هم زند خود نور او هوا جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل روا چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود شد هبا لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود آمد مرا تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لجرم جفا گفتم ای مه توبه کردم توبه ها را رد مکن را صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده ام نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن صدرالعل 132 در میان پرده خون عشق را گلزارها کارها عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست بارها عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق عاشقان دردکش را در درونه ذوق ها عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست خارها هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چشم های محرمان را از غبارش وز هوای وصل او در چرخ دایم شد پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا کی گذارد در دو عالم پرده ای را در جمع اضداد از کمال عشق او گشته محو گشت آن جا خیال جمله شان و هست محو و محو هست آن جا بدید ذره ها اندر هوایش از وفا و از صفا هر زمان زنار می ببریدم از جور و گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه چون حجاج گمشده اندر مغیلن فنا این یکی رمزی بود از شاه ما
عاشقان را با جمال عشق بی چون عشق گوید راه هست و رفته ام من عشق دیده زان سوی بازار او بازارها ترک منبرها بگفته برشده بر دارها عاقلن تیره دل را در درون انکارها عشق گوید عقل را کاندر توست آن تا ببینی در درون خویشتن گلزارها چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
133 غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را تاج را اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر را در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال را زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت حلج را گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی بلمه ای هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد را همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه را ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی را عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل را بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می زند 134 ساقیا در نوش آور شیره عنقود را آلود را یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را را سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات فرسود را بلبلن را مست گردان مطربان را شیرگیر بادپیما بادپیمایان خود را آب ده پیمود را هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد موجود را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را از رخ عاشق فروخوان قصه معراج زان همی بینی درآویزان دو صد بنده احبار بخارا خواجه نساج را هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج آنک تلقین می کند شطرنج مر لجلج بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج عشق دایم می کند این غارت و تاراج پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را در صبوح آور سبک مستان خواب اندر آتش امتحان کن چوب را و عود چون گل نسرین بخندان خار غم تا که درسازند با هم نغمه داوود را کوری آن حرص افزون جوی کم هم بخور با صوفیان پالوده بی دود را آنک جوشش در وجود آورد هر
زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل را هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را محمود را شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی را 135 ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را لف را آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ را آن میی کز ظلم و جور و کافری های خوشش را عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان اوصاف را جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق اسب حاجت های مشتاقان بدو اندررساد الحاف را شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود 136 پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما ما یوسفان را مست کرد و پرده هاشان بردرید جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد خوار ما
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود کز کرم بر می فشانی باده موعود را تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را چون ایازی دیده در خود هستی همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود
محو کن هست و عدم را بردران این برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را در زمان بیرون کند جوله هستی باف شرم آید عدل و داد و دین باانصاف زان می خورشیدوش تو محو کن تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را ای خدا ضایع مکن این سیر و این گر خبر گردد ز سر سر او اسلف را آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار غمزه خونی مست آن شه خمار ما آفرین ها صد هزاران بر سگ خون
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی ما دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست ما آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت دیوار ما چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب کردار ما عاشقان عشق را بسیار یاری ها دهیم یار ما 137 با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا چرا می کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی چرا دیده ات را چون نظر از دیده باقی رسید آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت چرا تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست چرا او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود دانی چرا چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست چرا شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش 138 سکه رخسار ما جز زر مبادا بی شما شاخه های باغ شادی کان قوی تازه ست و تر این همای دل که خو کردست در سایه شما دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی شما
صد هزاران بلبلن اندر گل و گلزار لجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ذره وار آمد به رقص از وی در و رقص باشد همچو ذره روز و شب چونک شمس الدین تبریزی کنون شد
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چون نه مرداری تو بلک باز جانانی دیده ات شرمین شود از دیده فانی چرا این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی تو بر او از غیب جان ریزی و می دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا از برای خشم فرعی اصل را رانی ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا در تک دریای دل گوهر مبادا بی شما خشک بادا بی شما و تر مبادا بی شما جز میان شعله آذر مبادا بی شما هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی
روز من تابید جان و در خیالش بنگرید شما چون شما و جمله خلقان نقش های آزرند جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می دهیم شما صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست شما هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت شما چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست بی شما بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد شما 139 رنج تن دور از تو ای تو راحت جان های ما ما صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد ما رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت ما 140 درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما شما سینه های عاشقان جز از شما روشن مباد بشنو از ایمان که می گوید به آواز بلند شما عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او بی شما عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی نقش های آزر و آزر مبادا بی شما کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی عقل گوید کان می ام در سر مبادا بی در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی ای که هر دو چشم را یک پر مبادا خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی شما دست های گل بجز خنجر مبادا بی
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما کم مبادا سایه لطف تو از بالی ما کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی گلبن جان های ما خندان مبادا بی شما با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما
جان های مرده را ای چون دم عیسی شما شما چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم شما 141 جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا جان چرا چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می زنند چرا با خیالت جزو جزوم می شود خندان لبی چرا بی خط و بی خال تو این عقل امی می بود خوان چرا تن همی گوید به جان پرهیز کن از عشق او چرا روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست چرا کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست چرا هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست چرا بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان گیرم این خربندگان خود بار سرگین می کشند چرا هر ترانه اولی دارد دل و آخری چرا 142 دولتی همسایه شد همسایگان را الصل بوالعل عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب و در مل
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی
آسمان با جملگان جسمست و با تو چون تو رفتی جمله افتادند در افغان می شود با دشمن تو مو به مو دندان چون ببیند آن خطت را می شود خط جانش می گوید حذر از چشمه حیوان جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا گنج حق را می نجویی در دل ویران جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا این سواران باز می مانند از میدان بس کن آخر این ترانه نیستش پایان
زین سپس باخود نماند بوالعلی و آن که جان می جست او را در خلء
آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود الصل پروانه جانان قصد آن آتش کنید چون سمندر در میان آتشش باشد مقام شوق و ول 143 دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را پاره را سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر خاره را سینه خود باز کردم زخم ها بنمودمش خواره را سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود را طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان بیچاره را شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار 144 عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا سما جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق اندر صدا پر در پر بافته رشک احد گرد رخش واشوقنا غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون به ما از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته مرحبا سجده تبریز را خم درشده سرو سهی 145
همچنان که آتش موسی برای ابتل چون بلی گفتید اول درروید اندر بل هر که دارد در دل و جان این چنین
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه کو به تابش زر کند مر سنگ های گفتمش از من خبر ده دلبر خون طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره ای تو چاره کرده هر دم صد چو من چند داری در غریبی این دل آواره را ساقی عشاق گردان نرگس خماره را لوح محفوظت شناسد یا ملیک بر چرخ شاید جای تو یا سدره ها یا منتها کز خداوند شمس دین افتد به طور جان احمد نعره زن از شوق او گر سر مویی ز حسنش بی حجاب آید نعره ها در جان فتاده مرحبا شه غاشیه تبریز را برداشته جان سها
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال ها ها شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب چون همی رفتی به سکته حیرتی حیران بدم اقبال ها ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان ها بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو مال ها تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال ها تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق احوال ها قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان دال ها چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید مثقال ها از برای جان پاک نورپاش مه وشت ها از مقال گوهرین بحر بی پایان تو ها حال های کاملنی کان ورای قال هاست ها ذره های خاک هامون گر بیابد بوی او بال ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را اعمال ها خود همان بخشش که کردی بی خبر اندر نهان ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد هم تو بنویس ای حسام الدین و می خوان مدح او گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست خلخال ها 146
ای به زودی بار کرده بر شتر احمال درفتاده در شب تاریک بس زلزال ها چشم باز و من خموش و می شد آن چهره خون آلود کردی بردریدی شال در زمان قربان بکردی خود چه باشد تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال ها سنگ خون گرید اگر زان بشنود اشک خون آلود گشت و جمله دل ها در صف نقصان نشست است از حیا ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال لعل گشته سنگ ها و ملک گشته حال شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال ها گرد خرگاه تو گردد واله اجمال ها کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال ها خود چه پا دارد در آن دم رونق می کند پنهان پنهان جمله افعال ها تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال ها تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال ها دست شمس الدین دهد مر پات را
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما ننگ ما باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد ما بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق فرسنگ ما وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک ما ساقیا تو تیزتر رو این نمی بینی که بس ما در طرب اندیشه ها خرسنگ باشد جان گداز در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن ما 147 آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دل دل از ورای پرده ها تو گشته ای چون می از او از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند خمیدستی دل ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی دل باز جانی شسته ای بر ساعد خسرو به ناز دل ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست دل پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک دل تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام 148
محومان کن تا رهد هر دو جهان از در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ تا چو یک گامی بود بر ما دو صد خون چکید از بینی و چشم دل آونگ می دود اندر عقب اندیشه های لنگ از میان راه برگیرید این خرسنگ ما مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ
صد هزاران سر سر جان شنیدستی پرده خوبان مه رو را دریدستی دل همچو چنگ از بهر سرو تر همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی پای بندت با ویست ار چه پریدستی از چنان آرام جان ها دررمیدستی دل در هوای عشق آن شه آرمیدستی دل تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دل گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی در رکاب صدر شمس الدین دویدستی کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دل
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما ما کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال ما جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد هر چه می بارید اکنون دیده گریان ما شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود سان ما زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ ما هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه ای ما دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان جان سودا نعره زن ها این بتان سیمبر ما خاک تبریزست اندر رغبت لطف و صفا حیوان ما 149 خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه ساقیا جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم مارت ساقیا کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام ساقیا تا تو باشی در عزیزی ها به بند خود دری ساقیا چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش چارت ساقیا عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار تو شوی از دست بینی عیش خود را بر کنار ساقیا
از پی آن آفتابست اشک چون باران چونک هستی ها نماند از پی طوفان رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما پس بروید جمله عالم لله و ریحان ما سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما خار و خس پیدا نباشد در گل یک چنگ عشرت می نوازد از پی خاقان جام می را می دهد در دست بادستان تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما دل گود احسنت عیش خوب بی پایان چون صفای کوثر و چون چشمه
باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا تا بگردد جمله گل این خارخارت تا چو طاووسی شود این زهر و تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت می کند ای سخت جان خاکی خوارت تا ز چشمه می شود هر چشم و تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا چون بگیرد در بر سیمین کنارت
گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی ساقیا از می تبریز گردان کن پیاپی رطل ها 150 درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما آن خیال جان فزای بخت ساز بی نظیر در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان آسان ما صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود ما خوش خوش اندر بحر بی پایان او غوطی خورد شکر ایزد را که جمله چشمه حیوان ها شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار ما دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می چکد ما در دهان عقل ریزد خون او را بردوام ما تا بشاید خدمت مخدوم جان ها شمس دین تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد ما 151 سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را از عنایت های آن شاه حیات انگیز ما ما چون عنایت های ابراهیم باشد دستگیر را طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه آن طاق را غلبه جان ها در آن جا پشت پا بر پشت پا اذواق را
چونک بیخودتر شدی گیرد کنارت تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا بی سر و سامان عشقش بود سامان ما هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما گشته در مستی جان هم سهل و هم کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما پیش چشم مست مخمور خوش جانان ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران تا رهاند روح را از دام و از دستان آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما تا ببیند حال اولیان و آخریان ما کز زمینش می بروید نرگس و ریحان
از صبوحی های شاه آگاه کن فساق را جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق سر بریدن کی زیان دارد دل اسحاق نقش ها می رست و می شد در نهان رنگ رخ ها بی زبان می گفت آن
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع را چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان مشتاق را شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک پاره های آن در بشکسته سبز و تازه شد را جامه جانی که از آب دهانش شسته شد را آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی را شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین را ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب معلق را ور نه از تشنیع و زاری ها جهانی پر کنم پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد مخراق را 152 دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا صفا جام می می ریخت ره ره زانک مست مست بود می کوفت پا صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر جیب ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق کهربا عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم هبا هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس ثنا و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز من جفاگر بی وفا جستم که هم جامم شود
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلق وان در از شکلی که نومیدی دهد چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلق را کآنچ دست شه برآمد نیست مر احراق تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق مست آن باشد نخواهد وعده اطلق را زود از لذت شود شایسته مر اعلق کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق همچو گربه می نگر آن گوشت بر از فراق خدمت آن شاه من آفاق را خرق عادت بود اندر لطف این
مست آمد با یکی جامی پر از صرف خاک ره می گشت مست و پیش او ناله می کردند کی پیدای پنهان تا کجا عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا دل سبک مانند کاه و روی ها چون وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر پیش او صف ها کشیده بی دعا و بی چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همی کردند دوش سزا گه به پای همدگر چون مجرمان معترف فدا باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک روی ما یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک بیا ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را کفرست،ها آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان های حور شمس الضحی ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر و نا شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن ل نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان 153 شمع دیدم گرد او پروانه ها چون جمع ها شمع ها شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان ها چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره ها ناامیدانی که از ایام ها بفسرده اند طمع ها گر نه لطف او بدی بودی ز جان های غیور شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق صنع ها چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد ها تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ می فتادندی به زاری جان سپار و تن هر دو در رو می فتادند پیش آن مه وز نهان با یک قدح می گفت هندو را بر رخ هندو نهاده داغ کاین وین مقامر در خراباتی نهاده رخت ها جام در کف سکر در سر روی چون می کش و زنار بسته صوفیان پارسا می شکستند خم ها و می فکندند چنگ جمله را سیلب برده می کشاند سوی ایها العشاق قوموا و استعدوا للصل شمع کی دیدم که گردد گرد نورش او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع از برای استماعش واگشاده سمع ها گرمی جانش برانگیزد ز جانشان مر مرا از ذکر نام شکرینش منع ها کز جمال جان او بازیب و فر شد جان صدیقان گریبان را درید از شنع یک نظر بادا از او بر ما برای ینع ها
سایه جسم لطیفش جان ما را جان هاست ها 154 دیده حاصل کن دل آنگه ببین تبریز را تبریز را هر چه بر افلک روحانیست از بهر شرف را پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی درنگ را روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر گر بدان افلک کاین افلک گردانست از آن را گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال را چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند را چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو تبریز را 155 از فراق شمس دین افتاده ام در تنگنا گر چه درد عشق او خود راحت جان منست خونبها عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد اندرآ گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست های ل گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار اجتبا عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی لفتی
یا رب آن سایه به ما واده برای طبع
بی بصیرت کی توان دیدن چنین می نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز با همین دیده دل بینی همین تبریز را از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را وافروشی هست بر جانت غبین تبریز جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز پس چه گویم با تو جان جان این
او مسیح روزگار و درد چشمم بی دوا خون جانم گر بریزد او بود صد من بگفتم کیست بر در باز کن در می بسوزد هر دو عالم را ز آتش تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز تا چو شیر حق باشی در شجاعت
روح مطلق کامکار و شهسوار هل
تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند اتی جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید مرتضی آن عدم نامی که هستی موج ها دارد از او آسیا اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این مامضی از میان شمع بینی برفروزد شمع تو مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا لیک از آسیب جانت وز صفای سینه ات نما در جهان محو باشی هست مطلق کامران دیده های کون در رویت نیارد بنگرید کبریا ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا ماورا شعله های نور بینی از میان گردها زو فروآ تو ز تخت و سجده ای کن زانک هست ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر طغی تا نیارد سجده ای بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
156 ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو شه صلح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
157 ای هوس های دلم باری بیا رویی نما مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما
گشته در هستی شهید و در عدم او کز نهیب و موج او گردان شد صد تو بگویی صوفیم صوفی بخواند نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا دررباید جانت را او از سزا و ناسزا بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا تا که نجهد دیده اش از شعشعه آن که تو را وهمی نبوده زان طریق محو گردد نور تو از پرتو آن شعله ها آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد
از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو شه صلح الدین که تو هم حاضری هم غایبی 158 امتزاج روح ها در وقت صلح و جنگ ها صفا چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی جدا چون بخواهد دل سلم آن یکی همچون عروس را باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او از نظرها امتزاج و از سخن ها امتزاج همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع دعا بر تفاوت این تمازج ها ز میل و نیم میل حیا آن رکوع باتانی وان ثنای نرم نرم مجتبا این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی گوید مرحبا آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین وفا با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار رضا هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلم ناسزا وانگهی تخییل ها خوشتر از این قوم رذیل پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم بقا
ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما در میان آن گلم باری بیا رویی نما از جمالت غافلم باری بیا رویی نما غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما با کسی باید که روحش هست صافی آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند مر زفاف صحبت داماد دشمن روی میل دارد سوی داماد لطیف دلربا وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و وز سر کره و کراهت وز پی ترس و هم مراتب در معانی در صورها کش سما سجده اش برد وان عرش کو رهاند مر شما را زین خیال بی این همه تاثیر خشم اوست تا وقت لجرم در نیستی می ساز با قید هوا گه به تسبیع کلم و گه به تسبیع لقا گه خیال بد بود همچون که خواب اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما این عدم ها بر مراتب بود همچون که
تا نیاید ظل میمون خداوندی او دل 159 ای ز مقدارت هزاران فخر بی مقدار را ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند تار را گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها را محو می گردد دلم در پرتو دلدار من دایما فخرست جان را از هوای او چنان را هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف غار را گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد مار را ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو نار را 160 مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را زنان را چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را سنان را چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر میان را زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور جان را منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره جهان را سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی عیان را
هیچ بندی از تو نگشاید یقین می دان
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را در سجودافتادگان و منتظر مر بار را چونک طنبوری ز عشقت برنوازد کس ندیدی خالی از گل سال ها گلزار می نتانم فرق کردن از دلم دلدار را کو ز مستی می نداند فخر را و عار کرده رهبان مبارک پر ز نور این نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را ای وصال موسی وش اندرربا این رشک نور باقی ست صد آفرین این
که سزا نیست سلح ها بجز از تیغ چه کند عورت مسکین سپر و گرز و که وی از سنگ کشیدن بشکستست ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته تو ز مردان خدا جو صفت جان و که در آن چشم بیابی گهر عین و
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر امان را گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر را به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن زمان را بپران تیر نظر را به موثر ده اثر را چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد گمان را سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی زیان را هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا را من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو را 161 چو فرستاد عنایت به زمین مشعله ها را را تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری مشعله ها را خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی را بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را را تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی تو صلح دل و دین را چو بدان چشم ببینی را 162 تو مرا جان و جهانی ،چه کنم جان و جهان را ؟ زیان را ؟ نفسی یار شرابم ،نفسی یار کبابم زمان را ؟
که بدان جاست مجاری همگی امن و که به شب باید جستن وطن یار نهان سوی آن دور سفر کن چه کنی دور تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را چو یقین صید تو گردد بدران دام چو چنان سود بیابی چه کنی سود و که گشادست به دعوت مه جاوید دهان که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان
که بدر پرده تن را و ببین مشعله ها وگر از اصل تو دوری چه از این تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله ها که به مردی بگشادند کمین مشعله ها تو بدانی و ببینی به یقین مشعله ها را به خدا روح امینی و امین مشعله ها
تو مرا گنج روانی ،چه کنم سود و چو در این دور خرابم ،چه کنم دور
ز همه خلق رمیدم ،ز همه باز رهیدم مکان را ؟ ز وصال تو خمارم ،سر مخلوق ندارم و کمان را ؟ چو من اندر تک جویم ،چه روم؟ آب چه جویم؟ جوی روان را چو نهادم سر هستی ،چه کشم بار کهی را ؟ شبان را ؟ چه خوشی عشق چه مستی؟ چو قدح بر کف دستی دیده ی جان را ز تو هر ذره جهانی ،ز تو هر قطره چو جانی نشان را ؟ جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق دوان را ؟ به سلح احد تو ،ره ما را بزدی تو ستان را ؟ ز شعاع مه تابان ،ز خم طُـرّه پیچان رطل گران را منگر رنج و بل را ،بنگر عشق و ول را نگران را غم را لطف لقب کن ،ز غم و درد طرب کن و امان را بطلب امن و امان را ،بگزین گوشه گران را 163 بروید ای حریفان ،بکشید یار ما را به ترانه های شیرین ،به بهانه های زرین را اگر او به وعده گوید که :دمی دگر بیایم را دم سخت گرم دارد که به جادوئی و افسون به مبارکی و شادی چو نگار من درآید چو جمال او بتابد ،چه بود جمال خوبان ؟ برو ای دل سبک رو ،به یمن به دلبر من بها را
نه نهانم نه پدیدم ،چه کنم کون و چو تو را صید و شکارم ،چه کنم تیر چه توان گفت؟ چه گویم؟ صفت این چو مرا گرگ شبان شد ،چه کشم ناز خنک آن جا که نشستی ،خنک آن چو ز تو یافت نشانی ،چه کند نام و چو به سر باید رفتن ،چه کنم پای همه رختم ستدی تو ،چه دهم باج دل من شد سبک ای جان ،بده آن منگر جور و جفا را ،بنگر صد هم از این خوب طلب کن ،فرج و امن بشنو راه دهان را ،مگشا راه دهان را به من آورید آخر ،صنم گریزپا را بکشید سوی خانه ،مه خوب خوش لقا همه وعده مکر باشد ،بفریبد او شما بزند کره بر آب او و ،ببندد او هوا را بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را که رخ چو آفتابش ،بکشد چراغ ها را برسان سلم و خدمت ،تو عقیق بی
164 چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بال به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد همه کس خلص جوید ،ز بل و حبس ،من نی یار اینجا که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او نظری به سوی خویشان ،نظری برو پریشان چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد یوسف ما بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت دریا خبرش ز رشک جان ها نرسد به ماه و اختر خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم سقا 165 اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول غم و مصلحت نماند همه را فرود راند تماشا تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی خارا بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی محابا قدحی گران به من ده به غلم خویشتن ده بال نگران شدم بدان سو که تو کرده ای مرا خو دریا 166 چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا بادا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها که فکند در دماغم هوسش هزار سودا چه روم چه روی آرم؟ به برون و، که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا نظری بدان تمنا ،نظری بدین تماشا به میان حبس بُستان و که خاصه ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت که چو ماه او برآید بگدازد آسمان ها چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک
بستان ز من شرابی که قیامتست حقا دومش نعوذبال چه کنم صفت سوم را پس از آن خدای داند که کجا کشد بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ چو چنان شوم بگویم سخن تو بی بنگر که از خمارت نگران شدم به که روانه باد آن جو که روانه شد ز
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار
ز بگاه میر خوبان به شکار می خرامد به دو چشم من ز چشمش چه پیام هاست هر دم پرخمار بادا در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین بادا نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری بادا تن ما به ماه ماند که ز عشق می گدازد بادا به گداز ماه منگر به گسستگی زهره بادا چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش بادا به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد عذار بادا تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان بادا که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد 167 کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را دست خود بر سر رنجور بنه که چونی مخا آنک خورشید بل بر سر او تیغ زدست رضا این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست سزا آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی جفا تا تو برداشته ای دل ز من و مسکن من بل تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات دوا
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا که دو چشم از پیامش خوش و که برو که روزگارت همه بی قرار که به خون ماست تشنه که خداش یار دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار تو حلوت غمش بین که یکش هزار چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار به عذار جان نگر که خوش و خوش که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار که قوام بندگانت بجز این چهار بادا ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا از گناهش بمیندیش و به کین دست گستران بر سر او سایه احسان و لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست مچشانش پس از آن هر نفسی زهر بند بشکست و درآمد سوی من سیل سپه رنج گریزند و نمایند قفا از همان جا که رسد درد همان جاست
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه جدا ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان سو بگشا جز از این چند سخن در دل رنجور بماند 168 ای بروییده به ناخواست به مانند گیا خواه بیا هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت ریا برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن 169 رو ترش کن که همه روترشانند این جا عصا لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند پا زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی تا که هشیاری و با خویش مدارا می کن بادا ساغری چند بخور از کف ساقی وصال رقص درآ گرد آن نقطه چو پرگار همی زن چرخی دایره را بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد سلم ال علیک ای همه ایام تو خوش چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده ایم ماه بشنود دعای من و کف ها برداشت مه و خورشید و فلک ها و معانی و عقول غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش 170
کی شود زنده تنی که سر او گشت جوی ما خشک شده ست آب از این تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا چون تو را نیست نمک خواه برو خدمت او به حقیقت همه زرقست و باده عشق بیا زود که جانت بزیا کور شو تا نخوری از کف هر کور لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا ور نه بدنام کنی آینه را ای مول چونک سرمست شدی هر چه که بادا چونک بر کار شدی برجه و در این چنین چرخ فریضه ست چنین سلم ال علیک ای مه و مه پاره ما سلم ال علیک ای دم یحیی الموتی هیچ سودش نکند چاره و ل حول و ل ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا پیش ماه تو و می گفت مرا نیز مها سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا
تا به شب ای عارف شیرین نوا تا به شب امروز ما را عشرتست درخرام ای جان جان هر سماع در میان شکران گل ریز کن عمر را نبود وفا ال تو عمر بس غریبی بس غریبی بس غریب با که می باشی و همراز تو کیست ای گزیده نقش از نقاش خود با همه بیگانه ای و با غمش جزو جزو تو فکنده در فلک دل شکسته هین چرایی برشکن آخر ای جان اول هر چیز را یوسفا در چاه شاهی تو ولیک چاه را چون قصر قیصر کرده ای یک ولی کی خوانمت که صد هزار حشرگاه هر حسینی گر کنون مشک را بربند ای جان گر چه تو
آن مایی آن مایی آن ما الصل ای پاکبازان الصل مه لقایی مه لقایی مه لقا مرحبا ای کان شکر مرحبا باوفایی باوفایی باوفا از کجایی از کجایی از کجا با خدایی با خدایی با خدا کی جدایی کی جدایی کی جدا آشنایی آشنایی آشنایی آشنا ربنا و ربنا و ربنا قلب ها و قلب ها و قلب ها منتهایی منتهایی منتها بی لوایی بی لوایی بی لوا کیمیایی کیمیایی کیمیا اولیایی اولیایی اولیا کربلیی کربلیی کربل خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا
171 چون نمایی آن رخ گلرنگ را بار دیگر سر برون کن از حجاب تا که دانش گم کند مر راه را تا که آب از عکس تو گوهر شود من نخواهم ماه را با حسن تو من نگویم آینه با روی تو دردمیدی و آفریدی باز تو در هوای چشم چون مریخ او
از طرب در چرخ آری سنگ را از برای عاشقان دنگ را تا که عاقل بشکند فرهنگ را تا که آتش واهلد مر جنگ را وان دو سه قندیلک آونگ را آسمان کهنه پرزنگ را شکل دیگر این جهان تنگ را ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
172 در میان عاشقان عاقل مبا دور بادا عاقلن از عاشقان گر درآید عاقلی گو راه نیست مجلس ایثار و عقل سخت گیر ننگ آید عشق را از نور عقل خانه بازآ عاشقا تو زوترک
خاصه اندر عشق این لعلین قبا دور بادا بوی گلخن از صبا ور درآید عاشقی صد مرحبا صرفه اندر عاشقی باشد وبا بد بود پیری در ایام صبا عمر خود بی عاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
173 از یکی آتش برآوردم تو را از دل من زاده ای همچون سخن با منی وز من نمی داری خبر تا نیفتد بر جمالت چشم بد دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
در دگر آتش بگستردم تو را چون سخن آخر فروخوردم تو را جادوم من جادوی کردم تو را گوش مالیدم بیازردم تو را این کف دست جوامردم تو را
174 ز آتش شهوت برآوردم تو را از دل من زاده ای همچون سخن با منی وز من نمی دانی خبر تا نیازارد تو را هر چشم بد رو جوامردی کن و رحمت فشان
و اندر آتش بازگستردم تو را چون سخن من هم فروخوردم تو را چشم بستم جادوی کردم تو را از برای آن بیازردم تو را من به رحمت بس جوامردم تو را
175 از ورای سر دل بین شیوه ها عاشقان را دین و کیش دیگرست دل سخن چینست از چین ضمیر جان شده بی عقل و دین از بس که دید از دغا و مکر گوناگون او پرده دار روح ما را قصه کرد شیوه ها از جسم باشد یا ز جان مرد خودبین غرقه شیوه خودست شمس تبریزی جوانم کرد باز
شکل مجنون عاشقان زین شیوه ها اصل و فرع و سر آن دین شیوه ها وحی جویان اندر آن چین شیوه ها زان پری تازه آیین شیوه ها شیوه ها گم کرده مسکین شیوه ها زان صنم بی کبر و بی کین شیوه ها این عجب بی آن و بی این شیوه ها خود نبیند جان خودبین شیوه ها تا ببینم بعد ستین شیوه ها
176 روح زیتونیست عاشق نار را روح زیتونی بیفزا ای چراغ جان شهوانی که از شهوت زهد پس به علت دوست دارد دوست را چون شکستی جان ناری را ببین گر نبودی جان اخوان پس جهود جان شهوت جان اخوان دان از آنک
نار می جوید چو عاشق یار را ای معطل کرده دست افزار را دل ندارد دیدن دلدار را بر امید خلد و خوف نار را در پی او جان پرانوار را کی جدا کردی دو نیکوکار را نار بیند نور موسی وار را
جان شهوانی ست از بی حکمتی گشت بیمار و زبان تو گرفت قبله شمس الدین تبریزی بود
یاوه کرده نطق طوطی وار را روی سوی قبله کن بیمار را نور دیده مر دل و دیدار را
177 ای بگفته در دلم اسرارها ای خیالت غمگسار سینه ها ای عطای دست شادی بخش تو ای کف چون بحر گوهرداد تو ای ببخشیده بسی سرها عوض خود چه باشد هر دو عالم پیش تو آفتاب فضل عالم پرورت چاره ای نبود جز از بیچارگی نورهای شمس تبریزی چو تافت
وی برای بنده پخته کارها ای جمالت رونق گلزارها دست این مسکین گرفته بارها از کف پایم بکنده خارها چون دهند از بهر تو دستارها دانه افتاده از انبارها کرده بر هر ذره ای ایثارها گر چه حیله می کنیم و چاره ها ایمنیم از دوزخ و از نارها
178 می شدی غافل ز اسرار قضا این چه کار افتاد آخر ناگهان هیچ گل دیدی که خندد در جهان هیچ بختی در جهان رونق گرفت هیچ کس دزدیده روی عیش دید هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد این قضا را دوستان خدمت کنند گر چه صورت مرد جان باقی بماند جوز بشکست و بمانده مغز روح آنک سوی نار شد بی مغز بود آنک سوی یار شد مسعود بود
زخم خوردی از سلحدار قضا این چنین باشد چنین کار قضا کو نشد گرینده از خار قضا کو نشد محبوس و بیمار قضا کو نشد آونگ بر دار قضا پیش بازی های مکار قضا جان کنند از صدق ایثار قضا در عنایت های بسیار قضا رفت در حلوا ز انبار قضا مغز او پوسید از انکار قضا مغز جان بگزید و شد یار قضا
179 گر تو عودی سوی این مجمر بیا یوسفی از چاه و زندان چاره نیست گفتنت ال اکبر رسمی است چون می احمر سگان هم می خورند زر چه جویی مس خود را زر بساز اغنیا خشک و فقیران چشم تر
ور برانندت ز بام از در بیا سوی زهر قهر چون شکر بیا گر تو آن اکبری اکبر بیا گر تو شیری چون می احمر بیا گر نباشد زر تو سیمین بر بیا عاشقا بی شکل خشک و تر بیا
گر صفت های ملک را محرمی ور صفات دل گرفتی در سفر چون لب لعلش صلیی می دهد چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
چون ملک بی ماده و بی نر بیا همچو دل بی پا بیا بی سر بیا گر نه ای چون خاره و مرمر بیا سوی تبریز آ دل بر سر بیا
180 ای تو آب زندگانی فاسقنا ما سبوهای طلب آورده ایم ماهیان جان ما زنهارخواه از ره هجر آمده و آورده ما داستان خسروان بشنیده ایم در گمان و وسوسه افتاده عقل نیم عاقل چه زند با عشق تو کعبه عالم ز تو تبریز شد
ای تو دریای معانی فاسقنا سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا از تو ای دریای جانی فاسقنا عجز خود را ارمغانی فاسقنا تو فزون از داستانی فاسقنا زانک تو فوق گمانی فاسقنا تو جنون عاقلنی فاسقنا شمس حق رکن یمانی فاسقنا
181 دل چو دانه ما مثال آسیا تن چو سنگ و آب او اندیشه ها آب گوید آسیابان را بپرس آسیابان گویدت کای نان خوار ماجرا بسیار خواهد شد خمش
آسیا کی داند این گردش چرا سنگ گوید آب داند ماجرا کو فکند اندر نشیب این آب را گر نگردد این که باشد نانبا از خدا واپرس تا گوید تو را
182 در میان عاشقان عاقل مبا دور بادا عاقلن از عاشقان گر درآید عاقلی گو راه نیست عقل تا تدبیر و اندیشه کند عقل تا جوید شتر از بهر حج عشق آمد این دهانم را گرفت
خاصه در عشق چنین شیرین لقا دور بادا بوی گلخن از صبا ور درآید عاشقی صد مرحبا رفته باشد عشق تا هفتم سما رفته باشد عشق بر کوه صفا که گذر از شعر و بر شعرا برآ
183 ای دل رفته ز جا بازمیا روح را عالم ارواح به است اندر آبی که بدو زنده شد آب آخر عشق به از اول اوست
به فنا ساز و در این ساز میا قالب از روح بپرداز میا خویش را آب درانداز میا تو ز آخر سوی آغاز میا
تا فسرده نشوی همچو جماد بشنو آواز روان ها ز عدم راز کآواز دهد راز نماند
هم در آن آتش بگداز میا چو عدم هیچ به آواز میا مده آواز تو ای راز میا
184 من رسیدم به لب جوی وفا سپه او همه خورشیدپرست بشنو از آیت قرآن مجید قد وجدت امراه تملکهم چونک خورشید نمودی رخ خود من چو هدهد بپریدم به هوا
دیدم آن جا صنمی روح فزا همچو خورشید همه بی سر و پا گر تو باور نکنی قول مرا اوتیت من کل شی ء و لها سجده دادیش چو سایه همه را تا رسیدم به در شهر سبا
185 از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بال سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته تعالی اشکوفه ها شکفته وز چشم بد نهفته ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی کال ابرت نبات بارد جورت حیات آرد ای عشق با توستم وز باده تو مستم ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد اصل خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی ل گویند جمله یاران باطل شدند و مردند این خنده های خلقان برقیست دم بریده اعل آب حیات حقست وان کو گریخت در حق لل 186 ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
هر ذره خاک ما را آورد در علل چون شیشه صاف گشته از جام حق غیرت مرا بگفته می خور دهان میال چون مشتری تو بودی قیمت گرفت درد تو خوش گوارد تو درد را مپال وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی سروت اگر بخوانم آن راستست ال جز اصل اصل جان ها اصلی ندارد گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو باطل نگردد آن کو بر حق کند تول جز خنده ای که باشد در جان ز رب هم روح شد غلمش هم روح قدس
تا چشم ها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است را هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند کودکان را اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد استخوان را بر پرده های دنیا بسیار رقص کردیم را جان ها چو می برقصد با کندهای قالب پس ز اول ولدت بودیم پای کوبان را پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده رایگان را این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست شایگان را چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست را ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم را در کاسه های شاهان جز کاسه شست ما نی از کاسه های نعمت تا کاسه ملوث میزبان را وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده را 187 از سینه پاک کردم افکار فلسفی را نادر جمال باید کاندر زبان نیاید طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری را خورشید چون برآید هر ذره رو نماید اصل وجودها او دریای جودها او این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها را
زان مردمک چو دریا کردست دیدگان کاندر شکم ز لطفت رقص است کاندر لحد ز نورت رقص است چابک شوید یاران مر رقص آن جهان خاصه چو بسکلند این کنده گران را در ظلمت رحم ها از بهر شکر جان رقصان و شکرگویان این لوت خود چیست جان صوفی این گنج از خوان حق چه گویم زهره بود زبان پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان هر خام درنیابد این کاسه را و نان را پیش مگس چه فرق است آن ننگ گه می گزد زبان را گه می زند دهان
در دیده جای کردم اشکال یوسفی را تا سجده راست آید مر آدم صفی را هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی نوری دگر بباید ذرات مختفی را چون صید می کند او اشیاء منتفی را بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان
188 بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست مجری وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور مرعی هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی محابا تقدیر می فریبد تدبیر را که برجه ما مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین دانا دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر فردا 189 آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ رقص آ ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر رقص آ چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی رقص آ تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی رقص آ از عشق تاجداران در چرخ او چو باران رقص آ ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته در دست جام باده آمد بتم پیاده رقص آ پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد رقص آ
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه هم پنج چشمه می دان پویان به سوی صورت به تو نمایند اندر زمان اجل کاین گونه شهره پریان تندند و بی مکرش گلیم برده از صد هزار چون دل های نوحه گر بین زان مکرساز تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به ای شیرجوش دررو جان پدر به از پا و سر بریدی بی پا و سر به گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ گر نیستی تو ماده زان شاه نر به یوسف ز چاه آمد ای بی هنر به
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد رقص آ کی باشد آن زمانی گوید مرا فلنی رقص آ طاووس ما درآید وان رنگ ها برآید رقص آ کور و کران عالم دید از مسیح مرهم رقص آ مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است رقص آ 190 با آن که می رسانی آن باده بقا را مطرب قدح رها کن زین گونه ناله ها کن آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی را از شمس دین چون مه تبریز هست آگه را 191 بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را را خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن را ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم را جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم جام چو نار درده بی رحم وار درده را
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به کای بی خبر فنا شو ای باخبر به با مرغ جان سراید بی بال و پر به گفته مسیح مریم کای کور و کر به اندر بهار حسنش شاخ و شجر به
بی تو نمی گوارد این جام باده ما را جانا یکی بها کن آن جنس بی بها را آن چاه بابلت را وان کان سحرها را از سر بگیر از سر آن عادت وفا را طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را من دم به دم بدیده انوار مصطفا را شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد کز چهره می نمودی لم یتخذ ولد را بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد
این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن را
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد
درده میی ز بال در ل اله ال از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش نمد را
تا روح اله بیند ویران کند جسد را چندانک خواهی اکنون می زن تو این
192 بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان ها ها بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها ها ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن ور جادویی نماید بندد زبان مردم زبان ها عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر بیان ها 193 جانا قبول گردان این جست و جوی ما را بی ساغر و پیاله درده میی چو لله مخمور و مست گردان امروز چشم ما را را ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم را ای آب زندگانی ما را ربود سیلت گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو ما را گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن ما را نک جوق جوق مستان در می رسند بستان را ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان مگذار کان مزور پیدا کند نشان ها تو چون عصای موسی بگشا برو چون آینه ست خوشتر در خامشی
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را تا گل سجود آرد سیمای روی ما را رشک بهشت گردان امروز کوی ما از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما اکنون حلل بادت بشکن سبوی ما را همخوی خویش کردست آن باده خوی زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما گر بشنود عطارد این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان ما را بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا 194 خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را دیوار گوش دارد آهسته تر سخن گو اعدا که در کمینند در غصه همینند گر ذره ها نهانند خصمان و دشمنانند سحر را ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد خشک و تر را زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته 195 شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را را زیرا جماع مرده تن را کند فسرده میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا را 196 در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را را خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر میان را لطف تو مطربانه از کمترین ترانه باد بهار پویان آید ترانه گویان را
زخمه به چنگ آور می زن سه توی گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را دامی نهاده ام خوش آن قبله نظر را ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را چون بشنوند چیزی گویند همدگر را در قعر چه سخن گو خلوت گزین در خانه دلم شد از بهر رهگذر را می خواند یک به یک را می گفت پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را بی زخم های میتین پیدا نکرد زر را یعنی خبر ندارم کی دیده ام گهر را چون با زنی برانی سستی دهد میان بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را زان آشیان جانی اینست ارغوان را کز شومی زبانت می پوشد او دهان
در رقص اندرآور جان های صوفیان ما در میان رقصیم رقصان کن آن در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را خندان کند جهان را خیزان کند خزان
بس مار یار گردد گل جفت خار گردد هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی در سر خود روان شد بستان و با تو گوید روان را تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید مرغان و عندلیبان بر شاخه ها نشسته این برگ چون زبان ها وین میوه ها چو دل ها را 197 ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم جان را من آفریدم و دردیش داده ام قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو باغی که برگ و شاخش گویا و زنده اند ای زنده زاده چونی از گند مردگان تو را هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش جان ها شمار ذره معلق همی زنند ایشان چو ما ز اول خفاش بوده اند عطا
وقت نثار گردد مر شاه بوستان را یعنی که الصل زن امروز دوستان را در سر خود روان شو تا جان رسد لله بشارت آرد مر بید و ارغوان را معراجیان نهاده در باغ نردبان را چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را دل ها چو رو نماید قیمت دهد زبان
بشنو ز آسمان ها حی علی الصل در خارزار چند دوی ای برهنه پا آن کس که درد داده همو سازدش دوا کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا خود تاسه می نگیرد از این مردگان با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما هر یک چو آفتاب در افلک کبریا خفاش شمس گشت از آن بخشش و
198 ای صوفیان عشق بدرید خرقه ها صبا کز یار دور ماند و گرفتار خار شد از غیب رو نمود صلیی زد و برفت من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست زان حال ها بگو که هنوز آن نیامده ست
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا از من سلم و خدمت ریحان و لله را ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
199 ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا روز از سفر به فاقه و شب ها قرار نی
شاد آمدیت از سفر خانه خدا در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
صد جامه ضرب کرد گل از لذت
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق چونید و چون بدیت در این راه باخطر در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت اکنون که هفت بار طوافت قبول شد وانگه برآ به مروه و مانند این بکن تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن ها از ما سلم بادا بر رکن و بر حطیم صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما 200 نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا ما زاده قضا و قضا مادر همه ست قضا ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم خدا در شهر و در بیابان همراه آن مهیم آن جاست شهر کان شه ارواح می کشد بیا کوته شود بیابان چون قبله او بود کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد همچون حریر نرم شود سنگلخ راه ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست تیزپا دل مصر می رود که به کشتیش وهم نیست
در خانه خدا شده قد کان آمنسا ایمن کند خدای در این راه جمله را تا عرش نعره ها و غریوست از صدا ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما تا مشعرالحرام و تا منزل منا جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتل باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا اندر مقام دو رکعت کن قدوم را تا هفت بار و باز به خانه طواف ها وانگه به جانب عرفات آی در صل پس بامداد بار دگر بیست هم به جا تا هفت بار می زن و می گیر سنگ ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا چون کودکان دوان شده ایم از پی گر شرق و غرب تازد ور جانب سما در حفظ و در حمایت و در عصمت ای جان غلم و بنده آن ماه خوش لقا آن جاست خان و مان که بگوید خدا پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا کای قاصدان معدن اجلل مرحبا چون او بود قلوز آن راه و پیشوا ای دوستان همدل و همراه الصل زیرا که دل سبک بود و چست و دل مکه می رود که نجوید مهاره را
از لنگی تنست و ز چالکی دلست وفا اما کجاست آن تن همرنگ جان شده ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید این در گمان نبود در او طعن می زدیم ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب ها پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست ما را ز شهر روح چنین جذب ها کشید باز از جهان روح رسولن همی رسند یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی ای خواجه این مللت تو ز آه اقرباست خاموش کن که همت ایشان پی توست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن آب و گلی شده ست بر ارواح پادشا از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا تا خاک های تشنه ز ما بر دهد گیا زین رو دوان دوان رود آن آب جوی طفل نبات را طلبد دایه جا به جا در صد هزار منزل تا عالم فنا پنهان و آشکار بازآ به اقربا ما بی تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما با هر کی جفت گردی آنت کند جدا تاثیر همت ست تصاریف ابتل
201 شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما وال ز دور آدم تا روز رستخیز اما چنین نماید کاینک تمام شد اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی چون راه رفتنی ست توقف هلکت ست صاحب مروتی ست که جانش دریغ نیست بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن کان جا در آتش است سه نعل از برای تو اقربا نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش گر در عسل نشینی تلخت کنند زود خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا
202 هر روز بامداد سلم علیکما دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
ناچار گفتنی ست تمامی ماجرا کوته نگشت و هم نشود این درازنا چون ترک گوید اشپو مرد رونده را تا گرمی و جلدت و قوت دهد تو را چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتل مستیز همچو هندو بشتاب همرها وان جا به گوش تست دل خویش و
برگ تمام یابد از او باغ عشرتی در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن و آن فنا زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق سوی مدرس خرد آیند در سوال مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق از بحر لمکان همه جان های گوهری خاصان خاص و پردگیان سرای عشق سرا چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند می خواست سینه اش که سنایی دهد به چرخ هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک گه خاک در لباس گیا رفت از هوس از راه روغناس شده آب آتشی ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی ای بی خبر برو که تو را آب روشنی ست زیرا که طالب صفت صفوت ست آب ز آدم اگر بگردی او بی خدای نیست آری خدای نیست ولیکن خدای را چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی بی ریا هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن مجموع چون نباشم در راه پس ز من دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز بیا مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم عل 203 آمد بهار خرم آمد نگار ما ما آمد مهی که مجلس جان زو منورست شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا جان خود خراب و مست در آن محو قاضی عقل مست در آن مسند قضا کاین فتنه عظیم در اسلم شد چرا کاین دم قیامت ست روا کو و ناروا با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا کرده نثار گوهر و مرجان جان ها صف صف نشسته در هوسش بر در بس نعره های عشق برآید که مرحبا سینای سینه اش بنگنجید در سما نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا گه آب خود هوا شد از بهر این ول آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا این سنتی ست رفته در اسرار کبریا یک سجده ای به امر حق از صدق کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را مجموع چون شوند رفیقان باوفا آن گاه اهل خانه در او جمع شد دل پس سیم جمع چون شود از وی یکی شمس الحقی که او شد سرجمع هر
چون صد هزار تنگ شکر در کنار تا بشکند ز باده گلگون خمار ما ای سرو گلستان چمن و لله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش دریا به جوش از تو که بی مثل گوهری در روز بزم ساقی دریاعطای ما چونی در این غریبی و چونی در این سفر ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست سوی پری رخی که بر آن چشم ها نشست شد ماه در گدازش سوداش همچو ما ای رونق صباح و صبوح ظریف ما هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر ما جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد 204 سر بر گریبان درست صوفی اسرار را می که به خم حقست راز دلش مطلق ست را آب چو خاکی بده باد در آتش شده عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان حلقه این در مزن لف قلندر مزن حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن را پیش ز نفی وجود خانه خمار بود مست شود نیک مست از می جام الست داد خداوند دین شمس حق ست این ببین 205 چند گریزی ز ما چند روی جا به جا عصا چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف روز دو سه ای زحیر گرد جهان گشته گیر نوا مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
در بیشه جهان ز برای شکار ما کهسار در خروش که ای یار غار ما در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما برخیز تا رویم به سوی دیار ما ما را کشان کنید سوی جویبار ما آرام عقل مست و دل بی قرار ما شد آفتاب از رخ او یادگار ما وی دولت پیاپی بیش از شمار ما کارزد به هر چه گویی خمر و خمار درکش به روی چون قمر شهریار ما کار او کند که هست خداوندگار ما تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را لیک بر او هم دق ست عاشق بیدار عشق به هم برزده خیمه این چار را بر فلک بی نشان نور دهد نار را مرغ نه ای پر مزن قیر مگو قار را بیخود و بی هوش کن خاطر هشیار قبله خود ساز زود آن در و دیوار را پر کن از می پرست خانه خمار را ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را جان تو در دست ماست همچو گلوی زین رمه پر ز لف هیچ تو دیدی وفا همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا چند کشی در کنار صورت گرمابه را باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن روا جغد نه ای بلبلی از چه در این منزلی صبا 206 ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید را مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده هر طرفی ام بجو هر چه بخواهی بگو گرم شود روی آب از تپش آفتاب بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب 207 ای که به هنگام درد راحت جانی مرا آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم از کرمت من به ناز می نگرم در بقا نغمت آن کس که او مژده تو آورد در رکعات نماز هست خیال تو شه در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست گر کرم لیزال عرضه کند ملک ها سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک عمر ابد پیش من هست زمان وصال عمر اوانی ست و وصل شربت صافی در آن بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم مرا رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات
من به سما می روم نیست زر آن جا باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا وز کف تو بی خبر با همه برگ و نوا نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا ابر حریف گیاه صبر حریف صبا لیک در این میکده پای ندارند پا ره نبری تار مو تا ننمایم هدی باز همش آفتاب برکشد اندر عل صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا لیک فلک جمله شب می زندت الصل وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا کی بفریبد شها دولت فانی مرا گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا واجب و لزم چنانک سبع مثانی مرا مهتری و سروری سنگ دلنی مرا پیش نهد جمله ای کنز نهانی مرا گویم از این ها همه عشق فلنی مرا زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا گوید سلطان غیب لست ترانی مرا اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را 208 از جهت ره زدن راه درآرد مرا آنک زند هر دمی راه دو صد قافله من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم او ره خوش می زند رقص بر آن می کنم گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین مرا ز اول امروزم او می بپراند چو باز مرا همت من همچو رعد نکته من همچو ابر ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا 209 ای در ما را زده شمع سرایی درآ خانه ز تو تافته ست روشنیی یافته ست درآ ای صنم خانگی مایه دیوانگی درآ 210 گر نه تهی باشدی بیشترین جوی ها ها خم که در او باده نیست هست خم از باد پر هست تهی خارها نیست در او بوی گل با طلب آتشین روی چو آتش ببین ها در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی ها بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او از غلط عاشقان از تبش روی او ها
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا تا به کف رهزنان بازسپارد مرا من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا هر دم بازی نو عشق برآرد مرا چونک نشینم به کنج خود به درآرد تا که چه گیرد به من بر کی گمارد قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا در کف صد گون نبات بازگذارد مرا خانه دل آن توست خانه خدایی درآ ای دل و جان جای تو ای تو کجایی ای همه خوبی تو را پس تو کرایی
خواجه چرا می دود تشنه در این کوی خم پر از باد کی سرخ کند روی ها کور بجوید ز خار لطف گل و بوی ها بر پی دودش برو زود در این سوی آنک خدایش بشست دور ز روشوی گاه چو چوگان شود گاه شود گوی ها صورت او می شود بر سر آن موی
هی که بسی جان ها موی به مو بسته اند ها باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست خوی ها آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر ها مفخر تبریزیان شمس حق بی زیان توی ها
چون مگسان شسته اند بر سر چربوی حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم راست شود روح چون کژ کند ابروی توی به تو عشق توست باز کن این
211 باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت سنبله با یاسمین گفت سلم علیک یافته معروفیی هر طرفی صوفیی چون صبا غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان یار در این کوی ما آب در این جوی ما رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را تو را گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده ای فاخته با کو و کو آمد کان یار کو غیر بهار جهان هست بهاری نهان یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی چند سخن ماند لیک بی گه و دیرست نیک
گفت عزبخانه ام خلوت توست الصل گفت من از چشم بد می نشوم خودنما کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا نور مصابیحه یغلب شمس الضحی هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا
212 اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را ربوده اند کله هزار خسرو را به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
بریز خون دل آن خونیان صهبا را قبای لعل ببخشیده چهره ما را گشاده چون دل عشاق پر رعنا را قیاس کن که چگونه کنند دل ها را هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
باز گل لعل پوش می بدراند قبا مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما وز سر که رخ نمود لله شیرین لقا گفت علیک السلم در چمن آی ای فتا دست زنان چون چنار رقص کنان باد کشد چادرش کای سره رو برگشا زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان
چه جای پیر که آب حیات خلقند را شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده ست زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف صل زدند همه عاشقان طالب را اگر خزینه قارون به ما فروریزند بیار ساقی باقی که جان جان هایی دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری زهی شراب که عشقش به دست خود پخته ست ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش را تو مانده ای و شراب و همه فنا گشتیم را ولیک غیرت للست حاضر و ناظر به نفی ل ل گوید به هر دمی لل بده به لل جامی از آنک می دانی و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر به آب ده تو غبار غم و کدورت را را خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم بماند نیم غزل در دهان و ناگفته برآ بتاب بر افلک شمس تبریزی 213 اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا بدتنک سد عظیم است در روش ناموس به صفا هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون گهی قباش درید و گهی به کوه دوید چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید ندیده ای تو دواوین ویسه و رامین تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود دریا طریق عشق همه مستی آمد و پستی
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء سخن شناس کند طوطی شکرخا را چنین رفیق بباید طریق بال را روان شوید به میدان پی تماشا را ز مغز ما نتوانند برد سودا را بریز بر سر سودا شراب حمرا را بر او گمار دمی آن شراب گیرا را زهی گهر که نبوده ست هیچ دریا را رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا ز خویشتن چه نهان می کنی تو سیما هزار عاشق کشتی برای لل را بزن تو گردن ل را بیار ال را که علم و عقل رباید هزار دانا را که غمزه تو حیاتی ست ثانی احیا را به خواب درکن آن جنگ را و غوغا که نیست لیق پیچش ملک تعالی را ولی دریغ که گم کرده ام سر و پا را به مغز نغز بیارای برج جوزا را بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا حدیث بی غرض است این قبول کن هزار شید برآورد آن گزین شیدا گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا ببین چه صید کند دام ربی العلی چگونه باشد اسری به عبده لیل نخوانده ای تو حکایات وامق و عذرا هزار غوطه تو را خوردنی ست در که سیل پست رود کی رود سوی بال
میان حلقه عشاق چون نگین باشی چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک اعضا بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند اجزا دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق حورا چه اضطراب که بال و زیر عالم راست چو آفتاب برآمد کجا بماند شب خموش کردم ای جان جان جان تو بگو 214 درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر حلوا ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر نگر به موسی عمران که از بر مادر نگر به عیسی مریم که از دوام سفر الموتی نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت چو بر براق سفر کرد در شب معراج اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را خلق خدا 215 من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا چرا به عالم اصلی خویش وانروم چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مول چنانک حلقه به گوش است روح را چه لطف ها که نکرده ست عقل با علم بزن چو دلیران میانه صحرا هزار غلغله در جو گنبد خضرا توهای و هوی ملک بین و حیرت ز عشق کوست منزه ز زیر و از بال رسید جیش عنایت کجا بماند عنا که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا نه رنج اره کشیدی نه زخم های جفا اگر مقیم بدندی چو صخره صما اگر مقیم بدندی به جای چون دریا ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا خلص یافت ز تلخی و گشت چون نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا به مدین آمد و زان راه گشت او مول چو آب چشمه حیوان ست یحیی کشید لشکر و بر مکه گشت او وال بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا ز خوی خویش سفر کن به خوی و
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا من از کجا غم پالن و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری کسی تو را و تو کس را به بز نمی گیری هزار نعره ز بالی آسمان آمد کجا چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت دل دل به سررشته شو مثل بشنو کجا شراب خام بیار و به پختگان درده شرابخانه درآ و در از درون دربند طمع مدار که عمر تو را کران باشد کجا اجل قفص شکند مرغ را نیازارد خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید ز کجا 216 روم به حجره خیاط عاشقان فردا ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید عذرا بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران دل ست تخته پرخاک او مهندس دل تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین دریا به جبر جمله اضداد را مقابله کرد ها 217 چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را که برگشاید درها مفتح البواب که دانه را بشکافد ندا کند به درخت که دردمید در آن نی که بود زیر زمین
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا تو تن زنی و نجویی که این فغان ز میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا که آسمان ز کجایست و ریسمان ز من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا صفات حقی و حق را حد و کران ز اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا که این دهل ز چه بام ست و این بیان
من درازقبا با هزار گز سودا بدین یکی کندت جفت و زان دگر زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا به زخم نادره مقراض اهبطوا منها به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما ز ضرب خود چه نتیجه همی کند پیدا که قطره ای را چون بخش کرد در خمش که فکر دراشکست زین عجایب
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا که سر برآر به بال و می فشان خرما که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان ادنی هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود صل چنین بلند چرا می پرد همای ضمیر گل شکفته بگویم که از چه می خندد چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی ست چو اوست معنی عالم به اتفاق همه شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف کلیم را بشناسد به معرفت هارون چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش چو نور گفت خداوند خویشتن را نام از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست یوسف ما چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست خموش باش که تا شرح این همو گوید 218 ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود دهان پر است جهان خموش را از راز به بوسه های پیاپی ره دهان بستند گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار را به زخم بوسه سخن را چه خوش همی شکنند چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند چو موج پست شود کوه ها و بحر شود چو سنگ آب شود آب سنگ پس می دان چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می بین بپوش روی که روپوش کار خوبان ست حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش طمع نگر که منت پند می دهم که مکن
کی کرد در صدفی آب را جواهرها ز قاب و قوس گذشتی به جذب او به سوی قامت سروی ز دست لله شنید بانگ صفیری ز ربی العلی که مستجاب شد او را از آن بهار دعا دهان گشاد به خنده که های یا بشرا به فر عدل شهنشه نترسم از یغما تو برگ من بربایی کجا بری و کجا بجز به خدمت معنی کجا روند اسما وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا که آفتاب و مه از نور او کنند سخا غلم چشم شو ایرا ز نور کرد چرا که می خرامد از آن پرده مست که ساقی ست دلرام و باده اش گیرا که آب و تاب همان به که آید از بال ببافت جامع کل پرده های اجزا را چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را چه مانع ست فصیحان حرف پیما را شکرلبان حقایق دهان گویا را مجال نیست سخن را نه رمز و ایما به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را چه چیز بند کند مست بی محابا را که بیم آب کند سنگ های خارا را احاطت ملک کامکار بینا را صناعت کف آن کردگار دانا را زبون و دستخوش و رام یافتی ما را مکن مبند به کلی ره مواسا را چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا اکنت صاعقه یا حبیب او نارا بک الفخار ولکن بهیت من سکر متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی یقول عقلی ل تبدلن هدی بردی 219 چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا خدا چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش خدا گریزپای رهش را کشان کشان ببرند بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم خدا چو جان زار بلدیده با خدا گوید خدا جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این خدا شب وصال بیاید شبم چو روز شود به خدا چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش بیابم آن شکرستان بی نهایت را به خدا امانتی که به نه چرخ در نمی گنجد خدا خراب و مست شوم در کمال بی خویشی خدا به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم خدا 220 ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا به یاد آر دل تا چه خواب دیدی دوش مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت فتاده دیدم دل را خراب در راهش
چنان که راه ببندد حشیش دریا را فما ترکت لنا منزل و ل دارا فلست افهم لی مفخرا و ل عارا متی اجار اذا العشق صار لی جارا اما قضیت به فی هلک اوطارا چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به که ای عزیز شکارم چه خوش بود به بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا چو بشکنند خمارم چه خوش بود به که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به که روز و شب نشمارم چه خوش بود رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا که برد صبر و قرارم چه خوش بود به مستحق بسپارم چه خوش بود به نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به سر حدیث نخارم چه خوش بود به
که بامداد عنایت خجسته باد مرا که بامداد سعادت دری گشاد مرا ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بوده ست اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت همی رسد ز توام بوسه و نمی بینم مرا مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام 221 مرا تو گوش گرفتی همی کشی به کجا تو را چه دیگ پخته ای از بهر من عزیزا دوش چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش غلم پیر شود خواجه اش کند آزاد نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی دعا 222 رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا سخا بدان که صحبت جان را همی کند همرنگ نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل ست عذرا چو دست متصل توست بس هنر دارد کجاست آن هنر تو نه که همان دستی پس ال ال زنهار ناز یار بکش فراق را بندیدی خدات منما یاد ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید مثال دست بریده ز کار خویش بماند ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند دست قضا امید وصل بود تا رگیش می جنبد جدا
که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا همی بدان به حقیقت که عشق زاد مرا به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا ز پرده های طبیعت که این کی داد فغان برآورم آن جا که داد داد مرا خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا بگو که در دل تو چیست چیست عزم خدای داند تا چیست عشق را سودا کجا روند همان جا که گفته ای که بیا که می زنم ز بن هر دو گوش طال بقا چو پیر گشتم از آغاز بنده کرد مرا قیامت تو سیه موی کرد پیران را خموش کردم و مشغول می شوم به
که داد اوست جواهر که خوی اوست ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما چه می شود تن مسکین چو شد ز جان چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا نه این زمان فراق ست و آن زمان لقا که ناز یار بود صد هزار من حلوا که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا به اهبطوا و فرود آمد از چنان بال که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بل که گربه می کشدش سو به سو ز که یافت دولت وصلت هزار دست
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند شه جهانی و هم پاره دوز استادی چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود بل کنیم ولیکن بلی اول کو صدا چو نای ما بشکستی شکسته را بربند که نای پاره ما پاره می دهد صد جان
که پاره پاره دود از کفش شدست سما بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما ز الست زخمه همی زن همی پذیر بل که آن چو نعره روحست وین ز کوه نیاز این نی ما را ببین بدان دم ها که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا
223 کجاست مطرب جان تا ز نعره های صل بگفته ام که نگویم ولیک خواهم گفت اگر زمین به سراسر بروید از توبه گیا از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست بازآ مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق حلوتیست در آن آب بحر زخارت خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد وگر دوا بود این را تو خود روا داری کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا ز ذره ذره شنیدم که نعم مولنا که شد از او جگر آب را هم استسقا چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا به کاه گل که بیندوده است بام سما چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا میان زهرگیاهی چرا چرند چرا
دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
224 چه خیره می نگری در رخ من ای برنا مگر که بر رخ من داغ عشق می بینی هزار مشک همی خواهم و هزار شکم استسقا وفا چه می طلبی از کسی که بی دل شد به حق این دل ویران و حسن معمورت ما غریو و ناله جان ها ز سوی بی سویی
درافکند دم او در هزار سر سودا من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا به یک دم آن همه را عشق بدرود چو علو موج چو کهسار و غره دریا که نیست لیق آن روی خوب از آن
مگر که در رخمست آیتی از آن سودا میان داغ نبشته که نحن نزلنا که آب خضر لذیذست و من در چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا خوش است گنج خیالت در این خرابه مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال ناله کنان قرار نیست زمانی تو را برادر من مثال گویی اندر میان صد چوگان کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی صل ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم 225 بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین پیاپی از سوی مطبخ رسول می آید به آبریز برد چونک خورد حلوا تن حلوا به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر حلوا دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه خموش باش که گر حق نگویدش که بده حلوا 226 برفت یار من و یادگار ماند مرا دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم چرا رخم نکند زرگری چو متصلست بها چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست جدا ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست چرا الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی بل درست و بلدر تو را کند زیرک دریا منم کبوتر او گر براندم سر نی
ز ناله گوش پرست از جمالش آن عینا ببین که می کشدت هر طرف تقاضاها دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا کجاست قامت یار و کجاست بانگ بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا که پخته اند ملیک بر آسمان حلوا به سوی عرش برد چونک خورد جان که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا چه جای نان ندهد هم به صد سنان
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا فرات و کوثر آب حیات جان افزا به گنج بی حد و کان جمال و حسن و ز یوسف کش مه روی خویش گشته رسد چو می زندش آفتاب طال بقا کجاست زهره و یارا که گویمش که گواه گفت بلی هست صد هزار بل خصوص در یتیمی که هست از آن کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر هما بس است دعوت دعوت بهل دعا می گو 227 به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا بیا چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر ز دور آدم تا دور اعور دجال را تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین ملمتم مکنید ار دراز می گویم که آتشیست که دیگ مرا همی جوشد سما اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او روان شدست یکی جوی خون ز هستی من به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم به حق آن لب شیرین که می دمی در من خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه 228 بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا به هر شبی چو محمد به جانب معراج به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را کشدا شراب عشق ابد را که ساقیش روح است برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی کشدا رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید خیال دوست تو را مژده وصال دهد در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن به روز وصل اگر عقل ماندت گوید کشدا بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر کشدا
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل مسیح رفت به چارم سما به پر دعا که صبر نیست مرا بی تو ای عزیز ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا چو جان بنده نبودست جان سپرده تو وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا بود که کشف شود حال بنده پیش شما کز او شکاف کند گر رسد به سقف خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا که اختیار ندارد به ناله این سرنا نمی شکیبی می نال پیش او تنها فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا براق عشق ابد را به زیر زین کشدا به خلق و خوی و صفت های همنشین نگیرد و نکشد ور کشد چنین کشدا که آن تو را به سوی نور شمع دین که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا رسن تو را به فلک های برترین کشدا نگفتمت که چنان کن که آن به این گرفتمش همه کان است کان به کین
به راستی برسد جان بر آستان وصال بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی کشدا بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست دهان ببند و امین باش در سخن داری 229 شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا تو را شراب آن گل است و خمار حصه خار شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد تو را چو نوحه گری داد نوحه ای می کن شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار اگر بدست ترش شکری تو از من نیز وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی مرا بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن هوا
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا به سبزه و گل و ریحان و یاسمین که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا که شه کلید خزینه بر امین کشدا چو قسمتست چه جنگست مر مرا و شناسد او همه را و سزا دهد به سزا که هست جا و مقام شکر دل حلوا مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا بگریم و بکنم نوحه ای چو آن گل ها ز بهر شعر و از آن هم خلص داد که فارغست معانی ز حرف و باد و
230 ز سوز شوق دل من همی زند علل صل دلست همچو حسین و فراق همچو یزید و بل شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم غل اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
چرا شکوفه وصلش شکفته است مل که نفس ناطق کلی بگویدت افل
231 سبکتری تو از آن دم که می رسد ز صبا ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی
که بوک دررسدش از جناب وصل شهید گشته دو صد ره به دشت کرب اسیر در نظر خصم و خسروی به خل رهیده از تک زندان جوع و رخص و
دهان گور شود باز و لقمه ایش کند دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد مباد روزی کاندر جهان تو درندمی فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا که یک گیاه نروید ز جمله صحرا چو بسکلد ز لب این باد آن بود برجا
232 چو عشق را تو ندانی بپرس از شب ها چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد میان صد کس عاشق چنان بدید بود خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق خضردلی که ز آب حیات عشق چشید به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور ها نه از نبیذ لذیذش شکوفه ها و خمار ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند ها چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان فراز نخل جهان پخته ای نمی یابم به پر عشق بپر در هوا و بر گردون نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها مرکب ها عنایتش بگزیدست از پی جان ها وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست ها سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
کذبت حاشا لکن ملحه و بها و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها فزونترست جمالش ز جمله دب ها
233 کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را چنو امیر بباید سپاه سودا را
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب ها ز عقل و روح حکایت کنند قالب ها که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب ها که بر فلک مه تابان میان کوکب ها اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب ها کساد شد بر آن کس زلل مشرب ها دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب ها عقول خیره در آن چهره ها و غبغب نه از حلوت حلواش دمل و تب ها به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب ها که کند شد همه دندانم از مذنب ها چو آفتاب منزه ز جمله مرکب ها نه خوف قطع و جداییست چون مسببش بخریدست از مسبب ها که تا دلش برمد از قضا و از گب ها هزار شور درافکند در مرتب ها که عشق چون زر کانست و آن مذهب
روان شود ز ره سینه صد هزار پری کجاست شیر شکاری و حمله های خوشش ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد چنان ببندد چشمت که ذره را بینی ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند نخوانده ای ختم ال خدای مهر نهد دو چشم بسته تو در خواب نقش ها بینی عجب مدار اگر جان حجاب جانانست عجبتر اینک خلیق مثال پروانه چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را را خموش باش که تا وحی های حق شنوی
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را ز آدمست در و نسل و بچه حوا را که چشم های روان داده است خارا را که چشم بند کند سحرهاش بینا را میان روز و نبینی تو شمس کبری را میان بحر و نبینی تو موج دریا را چنانک جنبش مردم به روز اعمی را همو گشاید مهر و برد غطاها را دو چشم باز شود پرده آن تماشا را ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را همی پرند و نبینی تو شمع دل ها را بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را سزاست مشی علی الراس آن تقاضا که صد هزار حیاتست وحی گویا را
234 ز جام ساقی باقی چو خورده ای تو دل مگر ز زهره شنیدی دل به وقت صبوح صل بل درست بلیش بنوش و در می بار پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست زهی پیاله که در چشم سر همی ناید
چه می گریزی آخر گریز توست بل میان خلق نشستست در خلست خل ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هل
235 مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل میان ابروی خود چون گره زند از خشم زهی تعلق جان با گشاد و خنده او جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا که خاطرش بگرفتست این غبار چرا چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا دمید از دل مسکین هزار خار چرا در آن لبست همیشه گشاد کار چرا گره گره شود از غم دل فکار چرا یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا
که لحظه لحظه برآری ز عربده علل که بزم خاص نهادم صلی عیش
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم برون صورت اگر لطف محض دادی روی
وگر نه خوبی او گشت بی کنار چرا پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا
236 مبارکی که بود در همه عروسی ها مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید مبارکی ملقات یوسف و یعقوب مبارکی دگر کان به گفت درناید به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد
در این عروسی ما باد ای خدا تنها مبارکی ملقات آدم و حوا مبارکی تماشای جنه الماوی نثار شادی اولد شیخ و مهتر ما به اختلط و وفا همچو شکر و حلوا بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا
237 یار ما دلدار ما عالم اسرار ما بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما کاهلنیم و تویی حج ما پیکار ما خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما ما پس جوابم داد او کز توست این کار ما ما گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما گفت بشنو اول شمه ای ز اسرار ما گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما هستی تو فخر ما هستی ما عار ما ما می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما منقار ما چون بخسپد در لحد قالب مردار ما ما خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما گر به بستان بی توایم خار شد گلزار ما ما گر در آتش با توایم نور گردد نار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما سر مکش منکر مشو برده ای دستار هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار زانک که را اختیار نبود ای مختار ما هر ستوری لغری کی کشاند بار ما بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما احمد و صدیق بین در دل چون غار خور ز دست شه خورد مرغ خوش رسته گردد زین قفص طوطی طیار بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما ور به زندان با توایم گل بروید خار ور به جنت بی توایم نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما ما
بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار
238 هله ای کیا نفسی بیا این فلن چه شد آن فلن چه شد نهلد کسی سر زلف او نکند کسی ز خوشی سفر بهل این همه بده آن قدح قدحی که آن پر دل شود خمش این نفس دم دل مزن
در عیش را سره برگشا نبود مرا سر ماجرا نرهد دلی ز چنین لقا نرود کسی ز چنین سرا که شنیده ام کرم شما بپرد دلم به سوی سما که فدای تو دل و جان ما
239 کرانی ندارد بیابان ما جهان در جهان نقش و صورت گرفت چو در ره ببینی بریده سری از او پرس از او پرس اسرار ما چه بودی که یک گوش پیدا شدی چه بودی که یک مرغ پران شدی چه گویم چه دانم که این داستان چگونه زنم دم که هر دم به دم چه کبکان و بازان ستان می پرند میان هوایی که هفتم هواست از این داستان بگذر از من مپرس صلح الحق و دین نماید تو را
قراری ندارد دل و جان ما کدامست از این نقش ها آن ما که غلطان رود سوی میدان ما کز او بشنوی سر پنهان ما حریف زبان های مرغان ما برو طوق سر سلیمان ما فزونست از حد و امکان ما پریشانترست این پریشان ما میان هوای کهستان ما که بر اوج آنست ایوان ما که درهم شکستست دستان ما جمال شهنشاه و سلطان ما
240 تو جان و جهانی کریما مرا که جان خود چه باشد بر عاشقان نه بر پشت گاویست جمله زمین در آن کاروانی که کل زمین در انبار فضل تو بس دانه هاست تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم تو را عالمی غیر هجده هزار یکی بیت دیگر بر این قافیه
چه جان و جهان از کجا تا کجا جهان خود چه باشد بر اولیا که در مرغزار تو دارد چرا یکی گاوبارست و تو ره نما که آن نشکند زیر هفت آسیا زهی چشم بند و زهی سیمیا زهی کیمیا و زهی کبریا بگویم بلی وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر غنی از بخیلی غنی مانده ست
که فقرست دریای در وفا فقیر از سخاوت فقیر از سخا
241 نرد کف تو بردست مرا گشتم چو خلیل اندر غم تو در خاک فنا ای دل بمران می ران فرسی در گلشن جان در شادی ما وهمی نرسد صد رخ ز درون سرخ ست مرا ای احول ده این هر دو جهان در رهبریت ای مرد طلب خاموش و مجو تو شهرت خود
شیر غم تو خوردست مرا آتشکده ها سردست مرا کز راندن تو گردست مرا کز گلشن جان وردست مرا کاین خنده گری پرده ست مرا یک رخ ز برون زردست مرا کز راحت تو دردست مرا بر هر سر ره مردست مرا کز راحت تو دردست مرا
242 خیک دل ما مشک تن ما از چشمه جان پر کرد شکم سقا پنهان وان مشک عیان گر رقص کند آن شیر علم
خوش نازکنان بر پشت سقا کای تشنه بیا ای تشنه بیا لیکن نبود از مشک جدا رقصش نبود جز رقص هوا
دورم ز نظر فعلم بنگر از بوی تو جان قانع نشود
تا بوی بود بر عود گوا ای چشمه جان ای چشم رضا
243 بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی شما وفا سخنم بسته می شود تو یکی زلف برگشا الول انا فی العشق آیه فاقرونی علی المل دیدمش مست می گذشت گفتم ای ماه تا کجا بیا در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا را انا منذ رایتهم انا صرت بل انا السما
به حق چشم مست تو که تویی چشمه انا و الشمس و الضحی تلف الحب و امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم در پی گام تیز او چه محل باد و برق صوره فی زجاجه نور الرض و
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا تو را به ثنا لبه کردمش گفتم ای جان جان فزا در ثنا تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا ان علینا بیانه تو میا در میان ما ها نی که هر شب روان تو ز تنت می شود جدا که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا صفا بازآمد و تا ویست بنده بنده ست خدا خدا جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا جان جدا گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی نوا مرتضی نیست بودی تو قرن ها بر تو خواندند هل اتی مخوان خطا الفی ل شود و تو ز الف لم گشت ل الصل چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی درزن در این ابا 244 چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا اندر این بکا ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان از آن لقا ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی را چو بر این خلق می تنم مثل آب و روغنم ز هوس ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی دهد دوا که طبیبان اگر دمی بچشندی از این غمی
کل من رام نوره استضا مثله استضا تو بیا بی تو پیش من که تو نامحرمی گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامه به میان روان تو صفتی هست ناسزا شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا تا تن از جان جدا شدن مشو از جان رو پی شیر و شیر گیر که علیی و خط حقست نقش دل خط حق را هله دست و دهان بشو که لبش گفت چو که بی دست و دل شدی دست
همه روز اندر آن جنون همه شب که دو صد نور می رسد به دو دیده که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب ها
هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر زلوبیا
که شوی محو آن شکر چو لبن در
245 از برای صلح مجنون را از برای علج بی خبری چون نداری خلص بی چون شو دل پرخون ببین تو ای ساقی زانک عقل از برای مادونی باده خواران به نیم جو نخرند نخوت عشق را ز مجنون پرس گمرهی های عشق بردرد ای صبا تو برو بگو از من گر چه از خشم گفته ای نکنم شمس تبریز موسی عهدی
بازخوان ای حکیم افسون را درج کن در نبیذ افیون را تا ببینی جمال بی چون را درده آن جام لعل چون خون را سجده آرد ز حرص هر دون را این دو قرص درست گردون را تا که در سر چهاست مجنون را صد هزاران طریق و قانون را از کرم بحر در مکنون را روح بخش این حماء مسنون را در فراقت مدارهارون را
246 صد دهل می زنند در دل ما پنبه در گوش و موی در چشمست آتش عشق زن در این پنبه آتش و پنبه را چه می داری چون ملقات عشق نزدیکست مرگ ما شادی و ملقاتست چونک زندان ماست این دنیا آنک زندان او چنین خوش بود تو وفا را مجو در این زندان
بانگ آن بشنویم ما فردا غم فردا و وسوسه سودا همچو حلج و همچو اهل صفا این دو ضدند و ضد نکرد بقا خوش لقا شو برای روز لقا گر تو را ماتمست رو زین جا عیش باشد خراب زندان ها چون بود مجلس جهان آرا که در این جا وفا نکرد وفا
247 بانگ تسبیح بشنو از بال گل و سنبل چرد دلت چون یافت یعلم الجهر نقش این آهوست نفس آهوان او چو رسید تشنه را کی بود فراموشی
پس تو هم سبح اسمه العلی مرغزاری که اخرج المرعی ناف مشکین او و مایخفی روح را سوی مرغزار هدی چون سنقرئک فل تنسی
248
گوش من منتظر پیام تو را در دلم خون شوق می جوشد ای ز شیرینی و دلویزی کرده شاهان نثار تاج و کمر ز اول عشق من گمان بردم سلسله ام کن به پای اشتر بند آنک شیری ز لطف تو خوردست به حق آن زبان کاشف غیب به حق آن سرای دولت بخش گر سر از سجده تو سود کند شمس تبریز این دل آشفته
جان به جان جسته یک سلم تو را منتظر بوی جوش جام تو را دانه حاجت نبوده دام تو را مر قبای کمین غلم تو را که تصور کنم ختام تو را من طمع کی کنم سنام تو را مرگ بیند یقین فطام تو را که به گوشم رسان پیام تو را بنمایم ز دور بام تو را چه زیانست لطف عام تو را بر جگر بسته است نام تو را
249 دل بر ما شدست دلبر ما ما همیشه میان گلشکریم زهره دارد حوادث طبعی ما به پر می پریم سوی فلک ساکنان فلک بخور کنند همه نسرین و ارغوان و گلست نه بخندد نه بشکفد عالم ذره های هوا پذیرد روح گوش ها گشته اند محرم غیب شمس تبریز ابرسوز شدست
گل ما بی حدست و شکر ما زان دل ما قویست در بر ما که بگردد بگرد لشکر ما زانک عرشیست اصل جوهر ما از صفات خوش معنبر ما بر زمین شاهراه کشور ما بی نسیم دم منور ما از دم عشق روح پرور ما از زبان و دل سخنور ما سایه اش کم مباد از سر ما
250 هین که منم بر در در برگشا در دل هر ذره تو را درگهیست فالق اصباحی و رب الفلق نی که منم بر در بلک توی آمد کبریت بر آتشی صورت من صورت تو نیست لیک صورت و معنی تو شوم چون رسی آتش گفتش که برون آمدم هین بستان از من تبلیغ کن کوه اگر هست چو کاهش بکش
بستن در نیست نشان رضا تا نگشایی بود آن در خفا باز کنی صد در و گویی درآ راه بده در بگشا خویش را گفت برون آ بر من دلبرا جمله توام صورت من چون غطا محو شود صورت من در لقا از خود خود روی بپوشم چرا بر همه اصحاب و همه اقربا داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که می کشد در دل تو جمله منم سر به سر دلبرم و دل برم ایرا که هست نقل کنم ور نکنم سایه را لیک ز جایش ببرم تا شود تا که بداند که او فرع ماست رو بر ساقی و شنو باقیش
نه از عدم آوردم کوه حرا سوی دل خویش بیا مرحبا جوهر دل زاده ز دریای ما سایه من کی بود از من جدا وصلت او ظاهر وقت جل تا که جدا گردد او از عدا تات بگوید به زبان بقا
251 پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا پیشتر آ درگذر از ما و من کبر و تکبر بگذار و بگیر گفت الست و تو بگفتی بلی سر بلی چیست که یعنی منم هم برو از جا و هم از جا مرو پاک شو از خویش و همه خاک شو ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز ور شوی از سوز چو خاکستری بنگر در غیب چه سان کیمیاست از کف دریا بنگارد زمین لقمه نان را مدد جان کند پیش چنین کار و کیا جان بده جان پر از علت او را دهی بس کنم این گفتن و خامش کنم
از من و ما بگذر و زوتر بیا پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما در عوض کبر چنین کبریا شکر بلی چیست کشیدن بل حلقه زن درگه فقر و فنا جا ز کجا حضرت بی جا کجا تا که ز خاک تو بروید گیا تا که ز سوز تو فروزد ضیا باشد خاکستر تو کیمیا کو ز کف خاک بسازد تو را دود سیه را بنگارد سما باد نفس را دهد این علم ها فقر به جان داند جود و سخا جان بستانی خوش و بی منتها در خمشی به سخن جان فزا
252 نذر کند یار که امشب تو را حفظ دماغ آن مدمغ بود هست دماغ تو چو زیت چراغ گر دبه پرزیت بود سود نیست دعوت خورشید به از زیت تو چشم خوشش را ابدا خواب نیست جمله بخسپند و تبسم کند پس لمن الملک برآید به چرخ کو امرا کو وزرا کو مهان
خواب نباشد ز طمع برتر آ چونک سهر باید یار مرا هست چراغ تن ما بی وفا صبح شود گشت چراغت فنا چند چراغ ارزد آن یک صل مست کند چشم همه خلق را چشم خوشش بر خلل چشم ها کو ملکان خوش زرین قبا بهر بلدال حافظ کجا
اهل علم چون شد و اهل قلم خانه و تنشان شده تاریک و تنگ گرد که بادش برود چون شود چون بجهند از حجب خواب خویش اه چه فراموش گرند این گروه زود فراموش شود سوز شمع بازبیاید به پر نیم سوز نذر تو کن حکم تو کن حاکمی
دیو نیابی تو به دیوان سرا چونک ببردیم یکی دم ضیا افتد بر خاک سیه بی نوا بازبمالند سبال جفا دانششان هیچ ندارد بقا بر دل پروانه ز جهل و عما بازبسوزد چو دل ناسزا بر شب و بر روز و سحر ای خدا
253 چند نهان داری آن خنده را بنده کند روی تو صد شاه را خنده بیاموز گل سرخ را بسته بدانست در آسمان دیده قطار شترهای مست زلف برافشان و در آن حلقه کش روز وصالست و صنم حاضرست عاشق زخمست دف سخت رو بر رخ دف چند طپانچه بزن ور به طمع ناله برآرد رباب عیب مکن گر غزل ابتر بماند
آن مه تابنده فرخنده را شاه کند خنده تو بنده را جلوه کن آن دولت پاینده را تا بکشد چون تو گشاینده را منتظرانند کشاننده را حلق دو صد حلقه رباینده را هیچ مپا مدت آینده را میل لبست آن نی نالنده را دم ده آن نای سگالنده را خوش بگشا آن کف بخشنده را نیست وفا خاطر پرنده را
254 باده ده آن یار قدح باره را منگر آن سوی بدین سو گشا دست تو می مالد بیچاره وار خیره و سرگشته و بی کار کن ای کرمت شاه هزاران کرم طفل دوروزه چو ز تو بو برد ترک کند دایه و صد شیر را خوب کلیدی در بربسته را کار تو این باشد ای آفتاب منتظرش باش و چو مه نور گیر رحمت تو مهره دهد مار را یاد دهد کار فراموش را
یار ترش روی شکرپاره را غمزه غمازه خون خواره را نه به کفش چاره بیچاره را این خرد پیر همه کاره را چشمه فرستی جگر خاره را می کشد او سوی تو گهواره را ای بدل روغن کنجاره را خوب کمندی دل آواره را نور فرستی مه و استاره را ترک کن این گنگل و نظاره را خانه دهد عقرب جراره را باد دهد خاطر سیاره را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد خامش کن گفت از این عالم است
تا چه دمست آن بت سحاره را ترک کن این عالم غداره را
255 خیز صبوحی کن و درده صل کوزه پر از می کن و در کاسه ریز دور بگردان و مرا ده نخست خیز که از هر طرفی بانگ چنگ تنتن تنتن شنو و تن مزن در سرم افکن می و پابند کن
خیز که صبح آمد و وقت دعا خیز مزن خنبک و خم برگشا جان مرا تازه کن ای جان فزا در فلک انداخت ندا و صدا وقت تو خوش ای قمر خوش لقا تا نروم بیهده از جا به جا
زان کف دریاصفت درنثار پاره چوبی بدم و از کفت عازر وقتم به دمت ای مسیح یا چو درختم که به امر رسول هم تو بده هم تو بگو زین سپس خسرو تبریز تویی شمس دین
آب درانداز چو کشتی مرا گشته ام ای موسی جان اژدها حشر شدم از تک گور فنا بیخ کشان آمدم اندر فل ای دهن و کف تو گنج بقا سرور شاهان جهان عل
256 داد دهی ساغر و پیمانه را مست کنی نرگس مخمور را جز ز خداوندی تو کی رسد تیغ برآور هله ای آفتاب قاف تویی مسکن سیمرغ را چشمه حیوان بگشا هر طرف مست کن ای ساقی و در کار کش گر نکند رام چنین دیو را نیم دلی را به چه آرد که او از پگه امروز چه خوش مجلسیست بشکند آن چشم تو صد عهد را یک نفسی بام برآ ای صنم شرح فتحنا و اشارات آن شاه بگوید شنود پیش من
مایه دهی مجلس و میخانه را پیش کشی آن بت دردانه را صبر و قرار این دل دیوانه را نور ده این گوشه ویرانه را شمع تویی جان چو پروانه را نقل کن آن قصه و افسانه را این بدن کافر بیگانه را پس چه شد آن ساغر مردانه را پست کند صد دل فرزانه را آن صنم و فتنه فتانه را مست کند زلف تو صد شانه را رقص درآر استن حنانه را قفل بگوید سر دندانه را ترک کنم گفت غلمانه را
257
لعل لبش داد کنون مر مرا گلبن خندان به دل و جان بگفت گر نخریدست جهان را ز غم در بن خانه ست جهان تنگ و منگ صورت اقبال شکرریز گفت ساغر بر دست خرامان رسید جام مباح آمد هین نوش کن ساغر اول چو دود بر سرت فاش مکن فاش تو اسرار عرش
آنچ تو را لعل کند مر مرا برگ منت هست به گلشن برآ مژده چرا داد خدا کاشتری زود برآیید به بام سرا شکر چو کم نیست شکایت چرا فخر من و فخر همه ماورا با زره از غابر و از ماجرا سجده کند عقل جنون تو را در سخنی زاده ز تحت الثری
258 گر بنخسبی شبی ای مه لقا گرم شوی شب تو به خورشید غیب امشب استیزه کن و سر منه جلوه گه جمله بتان در شبست موسی عمران نه به شب دید نور رفت به شب بیش ز ده ساله راه نی که به شب احمد معراج رفت روز پی کسب و شب از بهر عشق خلق بخفتند ولی عاشقان گفت به داوود خدای کریم چون همه شب خفت بود آن دروغ زان که بود عاشق خلوت طلب تشنه نخسپید مگر اندکی چونک بخسپید به خواب آب دید جمله شب می رسد از حق خطاب ور نه پس مرگ تو حسرت خوری جفت ببردند و زمین ماند خام من شدم از دست تو باقی بخوان شمس حق مفخر تبریزیان
رو به تو بنماید گنج بقا چشم تو را باز کند توتیا تا که ببینی ز سعادت عطا نشنود آن کس که بخفت الصل سوی درختی که بگفتش بیا دید درختی همه غرق ضیا برد براقیش به سوی سما چشم بدی تا که نبیند تو را جمله شب قصه کنان با خدا هر کی کند دعوی سودای ما خواب کجا آید مر عشق را تا غم دل گوید با دلربا تشنه کجا خواب گران از کجا یا لب جو یا که سبو یا سقا خیز غنیمت شمر ای بی نوا چونک شود جان تو از تن جدا هیچ ندارد جز خار و گیا مست شدم سر نشناسم ز پا بستم لب را تو بیا برگشا
259 پیش کش آن شاه شکرخانه را آن شه فرخ رخ بی مثل را روح دهد مرده پوسیده را
آن گهر روشن دردانه را آن مه دریادل جانانه را مهر دهد سینه بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند در خرد طفل دوروزه نهد طفل کی باشد تو مگر منکری مست شوی و شه مستان شوی
عقل دهد کله دیوانه را آنچ نباشد دل فرزانه را عربده استن حنانه را چونک بگرداند پیمانه را
بیخودم و مست و پراکنده مغز با همه بشنو که بباید شنود بشکند آن روی دل ماه را قصه آن چشم کی یارد گزارد بیند چشمش که چه خواهد شدن
ور نه نکو گویم افسانه را قصه شیرین غریبانه را بشکند آن زلف دو صد شانه را ساحر ساحرکش فتانه را تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجه علیانه را
260 چرخ فلک با همه کار و کیا گرد چنین کعبه کن ای جان طواف بر مثل گوی به میدانش گرد اسب و رخت راست بر این شه طواف خاتم شاهیت در انگشت کرد هر که به گرد دل آرد طواف همره پروانه شود دلشده زانک تنش خاکی و دل آتشی ست گرد فلک گردد هر اختری گرد فنا گردد جان فقیر زانک وجودست فنا پیش او مست همی کرد وضو از کمیز گفت نخستین تو حدث را بدان زانک کلیدست و چو کژ شد کلید خامش کردم همگان برجهید خسرو تبریز شهم شمس دین
گرد خدا گردد چون آسیا گرد چنین مایده گرد ای گدا چونک شدی سرخوش بی دست و پا گر چه بر این نطع روی جا به جا تا که شوی حاکم و فرمانروا جان جهانی شود و دلربا گردد بر گرد سر شمع ها میل سوی جنس بود جنس را زانک بود جنس صفا با صفا بر مثل آهن و آهن ربا شسته نظر از حول و از خطا کز حدثم بازرهان ربنا کژمژ و مقلوب نباید دعا وا شدن قفل نیابی عطا قامت چون سرو بتم زد صل بستم لب را تو بیا برگشا
261 هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدستی چو من من بکا
یا صاحبی اننی مستهلک لو لکما اصفر خدی من جوی و ابیض عینی
از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفی الول صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفان الفرا اسباب عشرت راست شد هر چه دلم می خواست شد مضی جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان الهوی گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود العرش استوی گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا کردیم جمله حیله ها ای حیله آموز نهی یری خاموش و باقی را بجو از ناطق اکرام خو 262 فیما تری فیما تری یا من یری و ل یری ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرا من می روم توکلی در این ره و در این سرا را خود کی رود کشتی در او که او تهی بیرون رود مشترا کیل گهر همی رسد قرص قمر همی رسد خوش اندرآ در انجمن جز بر شکر لگد مزن جان فزا 263 به شکرخنده اگر می ببرد جان مرا جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند مغز هر ذره چو از روزن او مست شود چونک از خوردن باده همگی باده شوم هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
تجری دموعی بالول من مقلتی عین الصید جل او صغر فالکل فی جوف فالوقت سیف قاطع ل تفتکر فیما اذهب و ربک قاتل انا قعودها هنا قولوا لصحاب الحجی رفقا بارباب من فضل رب محسن عدل علی الزمه و اعلم ان ذا من غیره ل یرتجی ماذا تری فیما تری یا من یری ما ل فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا یا نور ضو ناظرا یا خاطرا مخاطرا فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا اگر نواله ای رسد نیمی مرا نیمی تو کیل گهر همی رسد بر مشتری و نور بصر همی رسد اندکترین چیزها جز بر قرابی ها مزن جر بر بتان
متع ال فوادی بحبیبی ابدا انما یوم اجزای اذا اسکرها سبحت راقصه عز حبیبی و عل انا نقل و مدام فاشربانی و کل یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر چون بخسپد خم باده پی آن می جوشد می منم خود که نمی گنجم در خم جهان می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی انما القهوه تغلی لشرور و دما برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا انا زق ملت فیه شراب و سقا فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
264 لی حبیب حبه یشوی الحشا روز آن باشد که روزیم او بود آن چه باشد کو کند کان نیست خوش خار او سرمایه گل ها بود هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود کی به قشر پوست ها قانع شود من خمش کردم غمش خامش نکرد
لو یشا یمشی علی عینی مشا ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا قد رضینا یفعل ال ما یشا انه المنان فی کشف الغشا لیس لب العشق سرا قد فشا ذو لباب فی التجلی قد نشا عافنا من شر واش قد وشا
265 راح بفیها و الروح فیها این راز یارست این ناز یارست ادرکت ثاری قبلت جاری لب بوسه بر شد جفت شکر شد ال واقی و السعد ساقی هر چند یارم گیرد کنارم ساقی مواسی یسخوا بکاسی در گوش من باد خوش مژده ای داد کاسا اداری عقل السکاری می گفت من خوش وی گفت می چش
کم اشتهیها قم فاسقنیها آواز یارست قم فاسقنیها فازداد ناری قم فاسقنیها خود تشنه تر شد قم فاسقنیها نعم التلقی قم فاسقنیها من بی قرارم قم فاسقنیها یحلف براسی قم فاسقنیها زان سرو آزاد قم فاسقنیها منهم تواری قم فاسقنیها ما در کشاکش قم فاسقنیها
266 هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی اذا حدا طیبنی و ان بدا غیبنی اکرم بحبی سامیا اضحی لصید رامیا یا قمر الطوارق تاجا علی المفارق لح مفاز حسن یفتح عنها الوسن
اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا یا قمرا الفاظه اورثن قلبی شرفا افقرنی اشکرنی صاحب جود و عل و ان نای شیبنی ل زال یوم الملتقی حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا لح من المشارق بدل لیلتی ضحی یا ثقتی ل تهنوا و اعتجلوا مغتنما
یا نظری صل لما غمضت عنه النظرا کن دنفا مقتربا ممتثل مضطربا یا من یری و ل یری زال عن العین الکری 267 قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی من کان له عشق فالمجلس مثواه من ضاق به دار او اعطشه نار من لیس له عین یستبصر عن غیب یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز طوبی لک یا مهدی قد ذبت من الجهد معنانا من کان له هم یفنیه و یردیه
اغضبه فاستترا عاد الی ما ل یری منتقل مغتربا مثل شهاب فی السما قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا البدر غدا ساقی و الکاس ثریانا و المشجر ندمانی و الورد محیانا من کان له عقل ایاه و ایانا تهدیه الی عین یسترجع ریانا فلیات علی شوق فی خدمه مولنا هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا اعرضت عن الصوره کی تدرک فلیشرب و لیسکر من قهوه مولنا
268 فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری و انشرت امواتا و احییتهم بها فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم ولکن بریق القرب افنی عقولهم اسری سلم علی قوم تنادی قلوبهم فطوبی لمن ادلی من الجد دلوه یطالع فی شعشاع و جنه یوسف تجلی علیه الغیب و اندک عقله الصخرا فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
269 تعالوا بنا نصفوا نخلی التدلل نعود الی صفو الرحیق بمجلس رحیقا رقیقا صافیا متللا شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها خوابی الحمیرا افتحوها لعشره یتابع سکر الراح سکر لقائکم
و من لحظکم نجلی الفواد من الجل تدور بنا الکاسات تتلو علی الول فنخلوا بها یوما و یوما علی المل تحن الیها الوحش من جانب الفل بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غل فیسکر من یهوی و یفنی من قل
تفسرها سرا و تکنی به جهرا فدیتک ما ادریک بالمر ما ادری و ما طعموا ثما و ل شربوا خمرا فسبحان من ارسی و سبحان من بالسنه السرار شکرا له شکرا و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشری حقائق اسرار یحیط بها خبرا کما اندک ذاک الطور و استهدم
انا شدکم بال تعفون اننی لمول تری فی حسنه و جماله سقی ال ارضا شمس دین یدوسها
لقد ذبت بالشواق و الحب و الول امانا من الفات و الموت و البل کل ال تبریزا باحسن ما کل
270 افدی قمرا لح علینا و تلل قد حل بروحی فتضاعفت حیاه ادعوه سرارا و انادیه جهارا لو قطعنی دهری ل زلت انادی ل مل من العشق و لو مر قرون العاشق حوت و هوی العشق کنجر
ما احسنه رب تبارک و تعالی و الیوم نای عنی عزا و جلل ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیال کی تخترق الجب و یروین وصال حاشاه ملل بی حاشای ملل هل مل اذا ما سکن الحوت زلل
271 تعالوا کلنا ذا الیوم سکری سقانا ربنا کاسا دهاقا تعالوا ان هذا یوم عید طوارق زرننا و اللیل ساجی ز کف هر یکی دریای بخشش
باقداح تخامرنا و تتری فشکرا ثم شکرا ثم شکرا تجلی فیه ما ترجون جهرا فما ابقین فی التضییق صدرا نثرن جواهرا جما و وفرا
272 حداء الحادی صباحا بهواکم فاتینا و تلقینا ملحا فی فناکم خفرات عذل العاذل یوما عن هواکم ناصحیا و رایناکم بدورا فی سماوات المعالی بدرنا مثل خطیب امنا فی یوم عید فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا فبل فم شربنا و بل روح سکرنا فبل انف شممنا و بل عقل فهمنا نور ال زمانا حازنا الوصل امانا و شربنا من مدام سکر ذات قوام فهززنا غصن مجد فنثرنا تمر وجد
صدنا عنکم ظباء حسدونا فابینا فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا ان یخافوا عن هواکم فسمعنا و عصینا فاستترنا کنجوم بضیاکم و اهتدینا فاصطفینا حول بدر فی صلوه اقتدینا فاذا کاسات راح کدماء بیدینا فبل راس فخرنا و بل رجل سرینا و بل شدق ضحکنا و بل عین بکینا و سقی ال مکانا بحبیب التقینا فی قعود و قیام فظهرنا و اختفینا فاذا نحن سکاری فطفقنا و اجتبینا
273 طال ما بتنا بلکم یا کرامی و شتنا حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا
یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا 274 ایه یا اهل الفرادیس اقروا منشورنا ناقورنا حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره جاء بدر کامل قد کدر الشمس الضحی الف بدر حول بدری سجدا خروا له قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم 275 ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه صار روحی فی هواه غارقا حتی دری فی الهوی من لیس فی الکونین بدر مثله امثالها لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت عین روحی قد اصابتها فاردتها بها افلحت من بعد هلک ان اعوان الهوی آه روحی من هوی صدر کبیر فائق ییاس النفس اللقاء من وصال فائت حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره مثله ان اثقل الیوم المخاض حره غیر ان سیدا جادت لها الطافه سیدا مولی عزیزا کامل فی امره صادف المولی بروحی و هی فی ذاک الردی جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله 276
ما لنا مول سواکم طال ما فتشتنا یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا کم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا فی قیان خادمات و استقروا دورنا طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها لو تلقاه ضریر تائه احوالها ان روحی فی الهوی من ل تری رامت الموال کی تنثر له اموالها فی بحار العز و القبال یوما یالها حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها اعتنوا فی امرها ان خففوا حمالها کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها ناولتها شربه صفی لها احوالها ثم ل تبصر مضی اذ تفکر استقبالها ان روحی اثقلت من دره قد شالها اوقعتها فی ردی لم تغنها احجالها ان روحی ربوه و استنزلت اطللها شمس دین مالک اوفت لها آمالها من زمان اکرمته ما رات اذللها اکتست روحی صباحا انزعت سربالها ثم غارت بعد حین من مقال نالها
انت شمس الحق تخفی بین شعشاع
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی الضحی کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه لیتنی یوما اخر میتا فی فیه فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی غیر ان السیر و النقلن فی ذاک الهوی نوره یهدی الی قصر رفیع آمن ابشری یا عین من اشراق نور شامل اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه ل نبالی من لیال شیبتنا برهه ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله الفضا یا لها من سو حظ معرض عن فضله معرض عن عین هدل مستدیم للبقا عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
منکر مستکبر حیران فی وادی الردی طالب للماء فی وسواس یوم للکری ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری
277 سبق الجد الینا نزل الحب علینا زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه فسقانا و سبانا و کلنا و رعانا فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا صدق العشق مقال کرم الغیب توالی ملء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا فراینا خفرات و مغان حسنات فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا خطر العشق سلمه ففتنا و فنینا و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا و من السکر عبرنا کفت العبره زینا و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا
278 انا ل اقسم ال برجال صدقونا فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب لحق الفضل و ال لهتکنا و هلکنا
انا ل اعشق ال بملح عشقونا لهم الفضل علینا لم مما سبقونا و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا فسقی ال و سقیا لعیون رمقونا ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
غیره منه علی ذاک الکمال المنتهی ان فی موتی هناک دوله ل ترتجی فی عیون فضله الوافی زلل للظما مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما ل ابالی من ضلل فیه لی هذا الهدی ما علیک من ضریر سرمدی ل یری ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصل طال ما بتنا مریضا نبتغی هذا الشفا بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما اشربوا اخواننا من کاسه طوبی لنا سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو
انا لولی احاذر سخط ال لقلت فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا و سقونا بکووس رزقونا رزقونا
279 مولنا مولنا اغنانا اغنانا ل تاسی ل تنسی ل تخشی طغیانا شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا من کان ارضیا ما جاء مرضیا من کان علویا قد جاء حلویا و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
امسینا عطشانا اصبحنا ریانا اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا یا بارق یا طارق عانقنا عریانا فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا نرویهم معنانا الوانا الوانا یا محسن یا محسن احسانا احسانا
280 یا منیر الخد یا روح البقا انت روح ال فی اوصافه تقتل العشاق عدل کامل صائد البطال من عین الظبا قوم عیسی لو راو احیائه این موسی لو رای تبیانه لیت ابونا آدم یدری به هجره نار هوینا قعره خده نار یطفی نارنا
یا مجیر البدر فی کبد السما انت کشاف الغطا بحر العطا ثم تحییهم بغمزات الرضا مالک الملک فی رق الهوی عالم الحس انکروا عیسی اذا لم یواس الخضر یوما کامل اذنای من جنه لما بکا یا شفیعا قل لنا این الردا یطفی النیران نار من رآی
281 یا ساقی المدامه حی علی الصل جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی ما فاز عاشق بمحیاک ساعه الموت فی لقائک یا بدر طیب لما تل هواک صفاتا لمهجتی اسقیتنی المدامه من طرفک البهی
امل زجاجنا بحمیا فقد خل یا کامل الملحه و اللطف و العل ال و فی الصدود تلشی من البل حاشاک بل لقاوک امن من البل فیها حمائم یتلقین ما تل حتی جل فوادی من احسن الجل
282 یا من لواء عشقک ل زال عالیا نادی نسیم عشقک فی انفس الوری الحب و الغرام اصول حیاتکم فی وجنه المحب سطور رقیمه
قد خاب من یکون من العشق خالیا احیاکم جللی جل جللیا قد خاب من یظلل من الحب سالیا طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا
یا عابسا تفرق فی الهم حاله یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی یا مهمل معیشته فی محبه
بال تستمع لمقالی و حالیا من ذله النفوس سریعا معالیا اسکت کفی ال له معینا وکالیا
283 جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا من رام مغنما و تصدی جواهرا
جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا فلیلزم الجواری وسط بحارنا
284 اخی رایت جمال سبا القلوب سبا الست من یتمنی الخلود فی طرب یقر عینک بدر و فی جبینته و سکره لفوادی من شمائله عجائب ظهرت بین صفو غرته
و هل اتیک حدیث جل العقول جل ال انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی سعاده و مرام و عزه و سنا کانها ملت کاسنا و اسقانا تللت لسناه بمهجتی و صفا
285 اتاک عید وصال فل تذق حزنا و زال عنک فراق امر من صبر فهز غصن سعود و کل جنا شجر فطب تجوت من اصحاب قریه ظلمت
و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا و محنه فتنتنا و خاب من فتنا فقر عینک منه و نعم ذاک جنا و نال قلبک منهم شقاوه و عنا
286 یا من بنا قصر الکمال مشیدا هز القلوب و ردها بصدوده یا ساکنین محال العشق فی قلق ل و الذی حاز الملحه و البها و ذلک شمس الدین مول و سیدا
ل زال سعدا بالسعود مویدا فغدا دماء العاشقین مبددا تظنون ان العشق یترککم سدا و لم یبق للعشاق حیل و ل یدا و تبریز منه کالفرادیس قد غدا
287 ورد البشیر مبشرا ببشاره فکان ارضا نورت بربیعها یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی
احیی الفواد عشیه بورودها فکان شمسا اشرقت بخدودها انظر الی نار الهوی و وقودها
288 یا کالمینا یا حاکمینا یا ذا الفضائل زهر الشمائل یا نعم ساقی حلو التلقی فی القلب بارق مثل الطوارق نادی المنادی فی کل وادی افدیک روحی عند الصبوح هذا فوادی فی العشق بادی اسمع کلمی نومی جرامی عشقی حصانی نحو المعانی العشق حال ملک و مال
یا مالکینا ل تظلمونا سیف الدلئل ل تظلمونا مر الفراق ل تظلمونا بین المشارق ل تظلمونا ل بالعناد ل تظلمونا یا ذا الفتوح ل تظلمونا فی الحب عادی ل تظلمونا عند الکرام ل تظلمونا هذا کفانی ل تظلمونا نومی محال ل تظلمونا
289 یا مخجل البدر اشرقنا بلل ل تبخلن و اوفر راحنا مددا دعنا ینافس فی الصهباء من سکر خوابی الغیب قد املتها مددا
یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا حتی تنادم فی اخذ و اعطا بالسکر یذهل عن وصف و اسما راحا یطهر عن شح و شحنا
290 بی یار مهل ما را بی یار مخسب امشب امشب امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم امشب ای طوق هوای تو اندر همه گردن ها امشب صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم امشب ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را امشب 291 ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس امشب
زنهار مخور با ما زنهار مخسب این بار ببین چونیم این بار مخسب ما را همه شب تنها مگذار مخسب ما را تو به دست غم مسپار مخسب این ماه پرستان را مازار مخسب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب ای خواب در این مجلس تا درنپری
امشب به جمال او پرورده شود دیده امشب و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا امشب گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدال امشب با ماه که همخویم تا روز سخن گویم امشب شد ماه گواه من استاره سپاه من 292 زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب مخسب امشب زان نور همه عالم هر شیوه همی نالم امشب گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی مخسب امشب یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری مخسب امشب بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو امشب از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم امشب 293 مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب امشب روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد امشب ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان امشب ای باغ خوش خندان بی تو دو جهان زندان امشب 294
ای چشم ز بی خوابی تا غم نخوری تا از دل بیداران صد تحفه بری گر دوش نمی خفتی امشب بتری کای مونس مشتاقان صاحب نظری وز ناوک استاره ای مه سپری امشب جان مست شد و قالب ای دوست تا بشنود احوالم ای دوست مخسب زین عیش همی مانی ای دوست از ما چه خبر داری ای دوست قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب ای شاه همه خوبان زنهار مخسب بردی دل و جان بستان زنهار مخسب آنی تو و صد چندان زنهار مخسب
بریده شد از این جوی جهان آب از آن آبی که چشمه خضر و الیاس زهی سرچشمه ای کز فر جوشش چو باشد آب ها نان ها برویند برای لقمه ای نان چون گدایان سراسر جمله عالم نیم لقمه ست زمین و آسمان دلو و سبویند تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود رهد ماهی جان تو از این حوض در آن بحری که خضرانند ماهی از آن دیدار آمد نور دیده از آن باغ ست این گل های رخسار از آن نخل ست خرماهای مریم روان و جانت آنگه شاد گردد مزن چوبک دگر چون پاسبانان
بهارا بازگرد و وارسان آب ندیدست و نبیند آن چنان آب بجوشد هر دمی از عین جان آب ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب مریز از روی فقر ای میهمان آب ز حرص نیم لقمه شد نهان آب برون ست از زمین و آسمان آب که تا بینی روان از لمکان آب بیاشامد ز بحر بی کران آب در او جاوید ماهی جاودان آب از آن بام ست اندر ناودان آب از آن دولب یابد گلستان آب نه ز اسباب ست و زین ابواب آن آب کز این جا سوی تو آید روان آب که هست این ماهیان را پاسبان آب
295 ال ای روی تو صد ماه و مهتاب مرا در سایه ات ای کعبه جان غلط گفتم که اندر مسجد ما از این هفت آسیا ما نان نجوییم مسبب اوست اسباب جهان را ز مستی در هزاران چه فتادیم چه رونق دارد از مجلس جان بخندد باغ دل زان سرو مقبل فتوح اندر فتوح اندر فتوحی ز نفط انداز عشق آتشینت بر مستانش آید می به دعوی خمش کن ختم کن ای دل چو دیدی
مگو شب گشت و بی گه گشت بشتاب به هر مسجد ز خورشیدست محراب برون در بود خورشید بواب ننوشیم آب ما زین سبز دولب چه باشد تار و پود لف اسباب برون مان می کشد عشقش به قلب زهی چشم و چراغ جان اصحاب بجوشد خون ما زین شاخ عناب توی مفتاح و حق مفتاح ابواب زمین و آسمان لرزان چو سیماب خلق گردد برانندش به مضراب که آن خوبی نمی گنجد در القاب
296 مخسب ای یار مهمان دار امشب برون کن خواب را از چشم اسرار اگر تو مشترییی گرد مه گرد شکار نسر طایر را به گردون
که تو روحی و ما بیمار امشب که تا پیدا شود اسرار امشب بگرد گنبد دوار امشب چو جان جعفری طیار امشب
تو را حق داد صیقل تا زدایی بحمدال که خلقان جمله خفتند زهی کر و فر و اقبال بیدار اگر چشمم بخسبد تا سحرگه اگر بازار خالی شد تو بنگر شب ما روز آن استارگان ست اسد بر ثور برتازد به جمله زحل پنهان بکارد تخم فتنه خمش کردم زبان بستم ولیکن
ز هجر ازرق زنگار امشب و من بر خالقم بر کار امشب که حق بیدار و ما بیدار امشب ز چشم خود شوم بیزار امشب به راه کهکشان بازار امشب که درتابید در دیدار امشب عطارد برنهد دستار امشب بریزد مشتری دینار امشب منم گویای بی گفتار امشب
297 ای در غم تو به سوز و یارب گر چرخ بگرید و بخندد از بس که بریخت اشک بر خاک از گریه آسمان درآمد من بودم و چرخ دوش گریان از گریه آسمان چه روید وز گریه عاشقان چه روید آن چشم به گریه می فشارد این گریه ابر و خنده خاک وین گریه ما و خنده ما خاموش کن و نظاره می کن
بگریسته آسمان همه شب آن جذبه خاک باشد اغلب شد خاک ز اشک او مطیب صد باغ به خنده مذهب او را و مرا یکی ست مذهب گل ها و بنفشه مرطب صد مهر درون آن شکرلب تا بفشارد نگار غبغب از بهر من و تو شد مرکب از بهر نتیجه شد مرتب اندر طلب جهان و مطلب
298 آه از این زشتان که مه رو می نمایند از نقاب ماهتاب چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون در خطاب عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل خلب چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد چندین شتاب در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان جان را بیاب
از درون سو کاه تاب و از برون سو دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر سگ نه ای شیری چه باشد بهر نان جان کجا رنگ از کجا جان را بجو
تو سوال و حاجتی دلبر جواب هر سوال جواب از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب اندر شراب او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ صواب گر خزان غارتی مر باغ را بی برگ کرد برگ ها چون نامه ها بر وی نبشته خط سبز الکتاب 299 یا وصال یار باید یا حریفان را شراب جوی آب آن حریفان چو جان و باقیان جاودان چون سحاب همرهان آب حیوان خضریان آسمان خراب آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف احتساب آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود اضطراب عرق جنسیت برادر جون قیامت می کند بالصواب 300 کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب شب گر چه از شمع تو می سوخت چو پروانه دلم شب شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می بست شب جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می لیسد شب سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود شب
چون جواب آید فنا گردد سوال اندر وز شرابش نیست گشتی همچو آب تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب شرح آن خط ها بجو از عنده ام
چونک دریا دست ندهد پای نه در در لطافت همچو آب و در سخاوت زندگی هر عمارت گنج های هر هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز نور بر دیوار هم آغاز گیرد خود تو بنگر من خموشم و هوا علم
وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه من چو مه چادر شب می بدریدم همه من چو طفلن سر انگشت گزیدم همه کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه
دام شب آمد جان های خلیق بربود شب آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ویند
چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب
301 هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب فانصب چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست مذهب نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید لب سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی ارغب چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم قالب ز سلم خوش سلمان بکشم ز کبر دامان مطیب ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی مودب ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی مرکب صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت مقرب دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم مرتب به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
302 در هوایت بی قرارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم جان و دل از عاشقان می خواستند تا نیابم آن چه در مغز منست تا که عشقت مطربی آغاز کرد می زنی تو زخمه و بر می رود
سر ز پایت برندارم روز و شب روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل را می سپارم روز و شب یک زمانی سر نخارم روز و شب گاه چنگم گاه تارم روز و شب تا به گردون زیر و زارم روز و شب
که براق بر در آمد فاذا فرغت تو برآ بر آسمان ها بگشا طریق و چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع که شدست از سلمت دل و جان ما عجب ست اگر بماند به جهان دلی به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب که نماند روح صافی چو شد او به گل که به قرب کل گردد همه جزوها سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان
زان خمیر اندر خمارم روز و شب در میان این قطارم روز و شب همچو اشتر زیر بارم روز و شب تا قیامت روزه دارم روز و شب عید باشد روزگارم روز و شب انتظارم انتظارم روز و شب با مه تو عیدوارم روز و شب روز و شب را می شمارم روز و
ساقیی کردی بشر را چل صبوح ای مهار عاشقان در دست تو می کشم مستانه بارت بی خبر تا بنگشایی به قندت روزه ام چون ز خوان فضل روزه بشکنم جان روز و جان شب ای جان تو تا به سالی نیستم موقوف عید زان شبی که وعده کردی روز بعد شب بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
303 مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب این ننالد تا نکوبی بر رگش مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر تا نسوزی بوی ندهد آن بخور نیر اعظم بدان شد آفتاب ماه از آن پیک و محاسب می شود عود خلقانند این پیغامبران گر به بو قانع نه ای تو هم بسوز چون بسوزی پر شود چرخ از بخور حد ندارد این سخن کوتاه کن صاحب العودین ل تهملهما من یلج بین السکاری ل یفق اغتنم بالراح عجل و استعد این تنجو ان سلطان الهوی
عود را درسوز و بربط را بکوب وان دگر در نفی و در سوزست خوب خیز ای فراش فرش جان بروب تا نکوبی نفع ندهد این حبوب کو در آتش خانه دارد بی لغوب کو نیاساید ز سیران و رکوب تا رسدشان بوی علم الغیوب تا که معدن گردی ای کان عیوب چون بسوزد دل رسد وحی القلوب گر چه جان گلستان آمد جنوب حرقن ذا حرکن ذا للکروب من یذق من راح روح ل یتوب من خمار دونه شق الجیوب جاذب العشاق جبار طلوب
304 هیچ می دانی چه می گوید رباب پوستی ام دور مانده من ز گوشت چوب هم گوید بدم من شاخ سبز ما غریبان فراقیم ای شهان هم ز حق رستیم اول در جهان بانگ ما همچون جرس در کاروان ای مسافر دل منه بر منزلی
ز اشک چشم و از جگرهای کباب چون ننالم در فراق و در عذاب زین من بشکست و بدرید آن رکاب بشنوید از ما الی ال الماب هم بدو وا می رویم از انقلب یا چو رعدی وقت سیران سحاب که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته ای سهل گیرش تا به سهلی وارهی سخت او را گیر کو سختت گرفت خوش کمانچه می کشد کان تیر او ترک و رومی و عرب گر عاشق است باد می نالد همی خواند تو را آب بودم باد گشتم آمدم نطق آن بادست کآبی بوده است از برون شش جهت این بانگ خاست عاشقا کمتر ز پروانه نه ای شاه در شهرست بهر جغد من گر خری دیوانه شد نک کیر گاو گر دلش جویم خسیش افزون شود 305 آواز داد اختر بس روشنست امشب بررو به بام بال از بهر الصل را امشب تا روز دلبر ما اندر برست چون دل امشب تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست تا روز ساغر می در گردش است و بخشش امشب امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم داوودوار ما را آهن چو موم گردد بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد بر روی چون زر من ای بخت بوسه می ده آن کو به مکر و دانش می بست راه ما را شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین امشب خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش امشب خاموش کن که طامع الکن بود همیشه امشب
تو ز نطفه تا به هنگام شباب هم دهی آسان و هم یابی ثواب اول او و آخر او او را بیاب در دل عشاق دارد اضطراب همزبان اوست این بانگ صواب که بیا اندر پیم تا جوی آب تا رهانم تشنگان را زین سراب آب گردد چون بیندازد نقاب کز جهت بگریز و رو از ما متاب کی کند پروانه ز آتش اجتناب کی گذارم شهر و کی گیرم خراب بر سرش چندان بزن کآید لباب کافران را گفت حق ضرب الرقاب گفتم ستارگان را مه با منست امشب گل چیدنست امشب می خوردنست دستش به مهر ما را در گردنست تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب تا روز گل به خلوت با سوسنست شادی آنک ماهت بر روزنست امشب کآهن رباست دلبر دل آهنست امشب کان زار ترس دیده در مامنست امشب کاین زر گازدیده در معدنست امشب پالن خر بر او نه کو کودنست امشب وان نیزه درازش چون سوزنست برگستوان و خودش چون روغنست با او چه بحث داری کو الکنست
306 رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب آن روز پرعجایب وان محشر قیامت چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم صاحب در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان مراقب عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش کاذب ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران نیست غایب جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو نک نقد شد قیامت اینک یکی علمت درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را غالب تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی کو بلبل چمن ها تا گفتمی سخن ها کاتب نه از نقش های صورت نه از صاف و نه از کدورت از مراتب عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما 307 کار همه محبان همچون زرست امشب امشب دریای حسن ایزد چون موج می خرامد امشب دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان امشب مخسب ای دل می ران به سوی منزل پهلو منه که یاری پهلوی تست آری سرست امشب چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی امشب
بنشین میان مستان اینک مه و کواکب گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب این شکر از کی گویم از شاه یا ز سر کرده در گریبان چون صوفیان عشق تو صبح صادق اندیشه صبح چون وصل گوش داری زان کس که ای قبله حوایج معشوقه مطالب طالع شد آفتابت از جانب مغارب زان جذبه های جانی ای جذبه تو دام طلب دریده مطلوب گشته طالب نقش و حسد چه باشد آیینه معایب نگذشت بر دهان ها یا دست هیچ نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه ای از درت نرفته کس ناامید و غایب جان همه حسودان کور و کرست خاک ره از قدومش چون عنبرست ما دیگریم امشب او دیگرست امشب کان ناظر نهانی بر منظرست امشب برگیر سر که این سر خوش زان رقصی که شاخ دولت سبز و ترست
وال که خواب امشب بر من حرام باشد امشب 308 خوابم ببسته ای بگشا ای قمر نقاب دامان تو گرفتم و دستم بتافتی گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز از خاک بیشتر دل و جان های آتشین بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او وقتی که او سبک شود آن باد پای اوست تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را خطاب با ساقیان ابر بگوید که برجهید گیرم که من نگویم آخر نمی رسد پس ساقیان ابر همان دم روان شوند خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق 309 واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب از پای درفتاده ام از شرم این کرم بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی نقاب از نور آن نقاب چو سوزید عالمی بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم عقاب برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا عذاب آن را که لقمه های بلها گوار نیست زین اعتماد نوش کنند انبیا بل 310 بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب بنگر به خانه تن و بنگر به جان من خراب
کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست
تا سجده های شکر کند پیشت آفتاب هین دست درکشیدم روی از وفا متاب دیو او بود که می نکند سوی تو شتاب چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلب لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب و اندر شفاعت آید آن رعد خوش کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب اندر مشام رحمت بوی دل کباب با جره و قنینه و با مشک پرشراب کاین گنج در بهار برویید از خراب کاندر خرابه دل من آید آفتاب کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب گفتم که چهره دیدم و آن بود خود یا رب چگونه باشد آن شاه بی حجاب واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون در بحر عذب رفتم و وارستم از زانست کو ندید گوارش از این شراب زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب از جام عشق او شده این مست و آن
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف کباب چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد دریای عشق را دل من دید ناگهان خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین سحاب 311 زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت و چوب هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد بکوب چونک نخواهی رهید از دم هر گول گیر قلوب 312 به جان تو که مرو از میان کار مخسب مخسب هزار شب تو برای هوای خود خفتی مخسب برای یار لطیفی که شب نمی خسبد بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز مخسب شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید مخسب از آن زلزل هیبت که سنگ آب شود مخسب اگر چه زنگی شب سخت ساقی چستست مخسب خدای گفت که شب دوستان نمی خسبند مخسب بترس از آن شب سخت عظیم بی زنهار شنیده ای که مهان کام ها به شب یابند
خونم شراب گشت ز عشق و دلم احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب اندر پیش دوان شده دل های چون
دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک پای بزن بر سرش هین سر و پایش خاک کسی شو کز او چاره ندارد
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار یکی شبی چه شود از برای یار موافقت کن و دل را بدو سپار مخسب فغان و یارب و یارب کنی به زار به حق تلخی آن شب که ره سپار اگر تو سنگ نه ای آن به یاد آر مگیر جام وی و ترس از آن خمار اگر خجل شده ای زین و شرمسار ذخیره ساز شبی را و زینهار مخسب برای عشق شهنشاه کامیار مخسب
چو مغز خشک شود تازه مغزیت بخشد مخسب هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست مخسب 313 رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب چنانک ابر سقای گل و گلستانست در آتشی بدمی شعله ها برافزود رباب دعوت بازست سوی شه بازآ گشایش گره مشکلت عشاقست جواب جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا حجاب به بانگ او همه دل ها به یک مهم آیند ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را عقاب 314 تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب بخسب ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم بخسب به جست و جوی وصالش چو آب می پویم بخسب طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد بخسب صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش بخسب ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم بخسب
که جمله مغز شوی ای امیدوار یکی بیار و عوض گیر صد هزار
که ابر را عربان نام کرده اند رباب رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب چو مشکلیش نباشد چه درخورست که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب که این گشاد ندادش مفتح البواب برای ملک وصال و برای رفع ندای رب برهاند ز تفرقه ارباب وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و
برو که عشق و غم او نصیب ماست تو را که این هوس اندر جگر نخاست تو را که غصه آن نیست کو کجاست چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست تو را که رغبت لوت و غم عشاست تو را که بستر و همخوابه کیمیاست
چو مست هر طرفی می فتی و می خیزی بخسب قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو قضاست بخسب به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند راست بخسب منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری بخسب من از دماغ بریدم امید و از سر نیز بخسب لباس حرف دریدم سخن رها کردم بخسب
که شب گذشت کنون نوبت دعاست که خواب فوت شدت خواب را چو تو به دست خودی رو به دست چو لوت را به یقین خواب اقتضاست تو را دماغ تر و تازه مرتجاست تو که برهنه نه ای مر تو را قباست
315 چشم ها وا نمی شود از خواب بنگر آخر که بی قرار شدست گشت شب دیر و خلق افتادند هم سیاهی و هم سپیدی چشم جمله اندیشه ها چو برگ بریخت عقل شد گوشه ای و می گوید بنگی شب نگر که چون دادست چشم در عین و غین افتادست آن سواران تیزاندیشه
چشم بگشا و جمع را دریاب چشم در چشم خانه چون سیماب چون ستاره میانه مهتاب از می خواب هر دو گشت خراب گرد بنشست بر همه اسباب عقل اگر آن تست هین دریاب جمله خلق را از این بنگاب کار بگذشت از سوال و جواب همه ماندند چون خران به خلب
316 چونک درآییم به غوغای شب خواب نخواهد بگریزد ز خواب بس دل پرنور و بسی جان پاک شب تتق شاهد غیبی بود پیش تو شب هست چو دیگ سیاه دست مرا بست شب از کسب و کار راه درازست برانیم تیز روز اگر مکسب و سوداگریست مفخر تبریز توی شمس دین
گرد برآریم ز دریای شب آنک بدیدست تماشای شب مشتغل و بنده و مولی شب روز کجا باشد همتای شب چون نچشیدی تو ز حلوای شب تا به سحر دست من و پای شب ما به درازا و به پهنای شب ذوق دگر دارد سودای شب حسرت روزی و تمنای شب
317 یار آمد به صلح ای اصحاب نوبت هجر و انتظار گذشت آفتاب جمال سینه گشاد ادب عشق جمله بی ادبیست باده عشق ننگ و نام شکست لذت عشق با دماغ آمیخت دختران ضمیر سرمستند گر شما محرم ضمیر نه اید شمس تبریز جام عشق از تو
ما لکم قاعدین عند الباب فادخلوا الدار یا اولی اللباب فاخلعوا فی شعاعه الثواب امه العشق عشقهم آداب ل راسا تری و ل اذناب کامتزاج العبید بالرباب وسط روض القلوب و الدولب فاسالوهن من وراء حجاب و خذ الکبد للشراب کباب
318 علونا سماء الود من غیر سلم ایعلرا ظلم الکون نور و دادنا فان فارق الیام بین جسومنا فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی علیکم سلمی من صمیم سریرتی و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم حواب لمن قد قال عابد بعله جواب نصیرالدین لیث فضائل
و هل یهتدی نحو السماء النوائب و قد جاوز الکونین هذا عجائب فوال ان القلب ما هو غائب و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب فانی کقلبی او سلمی لئب فقلبی مدا عما خلکم لنائب اری البعل قد بالت علیه الثعالب اری الود قد بالت علیه الرانب
319 امسی و اصبح بالجوی اتعذب ان کنت تهجرنی تهذبنی به ما بال قلبک قد قسی فالی متی مما احب بان اقول فدیتکم و اشرتم بالصبر لی متسلیا ما عشت فی هذا الفراق سویعه انی اتوب مناجیا و منادیا تبریز جل به شمس دین سیدی
قلبی علی نار الهوی یتقلب انت النهی و بلک ل اتهذب ابکی و مما قد جری اتعتب احیی بکم و قتیلکم اتلقب ما هکذی عشقوا به ل تحسبوا لو ل لقاوک کل یوم ارقب فانا المسی بسیدی و المذنب ابکی دما مما جنیت و اشرب
320 ابشروا یا قوم هذا فتح باب افرحوا قد جاء میقات الرضا قال ل تاسوا علی ما فاتکم
قد نجوتم من شتاب الغتراب من حبیب عنده ام الکتاب اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا ان فی عتب الهوی الف الوفا قد سکتنا فافهموا سر السکوت 321 آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده ست می زده ست چرخ و زمین گریان شده وز ناله اش نالن شده آتشکده ست بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب ست چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او قاعده ست صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی صد عربده ست نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش هم والده ست گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی کس را بستده ست آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان بیهدست این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو معبده ست تو عشق را چون دیده ای از عاشقان نشنیده ای نی شعبده ست ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا جامدست 322 آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت نشانمت آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل فشانمت آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا رسانمت
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب ان فی صمت الول لطف الخطاب یا کرام ال اعلم بالصواب تا روز بر دیوار ما بی خویشتن سر دم های او سوزان شده گویی که در چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده دستم بهل دل را ببین رنجم برون زین واقعه در شهر ما هر گوشه ای کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و نی خون کس را ریخته ست نی مال کاندر بلی عاشقان دارو و درمان کان جا که افتادست او نی مفسقه نی خاموش کن افسون مخوان نی جادوی کاین روح باکار و کیا بی تابش تو
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان تا که کنار گیرمت خوش خوش و می همچو دعای عاشقان فوق فلک
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای واستانمت گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی بدانمت جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی بخوانمت صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو بردرانمت زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی خمانمت از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست نمانمت هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را پرانمت نی که تو شیرزاده ای در تن آهوی نهان بگذرانمت گوی منی و می دوی در چوگان حکم من دوانمت 323 آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت آیدت آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای آیدت آن نفسی که باخودی یار کناره می کند آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای آیدت جمله بی قراریت از طلب قرار تست جمله ناگوارشت از طلب گوارش است جمله بی مرادیت از طلب مراد تست عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
بازبده به خوشدلی خواجه که گر دگری نداندت چون تو منی فاتحه شو تو یک سری تا که به دل جانب دام بازرو ور نروی برانمت در پی من چه می دوی تیز که گوش به غیر زه مده تا چو کمان شهر به شهر بردمت بر سر ره نیک بجوش و صبر کن زانک همی من ز حجاب آهوی یک رهه در پی تو همی دوم گر چه که می
وان نفسی که بیخودی یار چه کار وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت وان نفسی که بیخودی مه به کنار وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت وان نفسی که بیخودی دی چو بهار طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت از مه و از ستاره ها وال عار آیدت
324 درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت ساعت صل زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را همین ساعت کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی همین ساعت چو بر می آید این آتش فغان می خیزد از عالم ساعت جهان از ترس می درد و جان از عشق می پرد همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین که یک جان دارم و خواهم که دربازم که وقت آمد که من جان را سپر سازم امانم ده امانم ده که بگدازم همین که مرغان را به رشک آرم ز پروازم
325 که آن جا کم رسد عاشق و معشوق که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست فراوانست که تا دل ها خنک گردد که دل ها که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا سخت بریانست که در وی عدل و انصافست و نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری معشوق مسلمانست وان معشوق نادرتر کز او آتش که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می سوزد فروزانست مگیر آشفته می گویم که دل بی تو خداوندا به احسانت به حق نور تابانت پریشانست خنک آن را که می گیری که جانم تو مستان را نمی گیری پریشان را نمی گیری مست ایشانست که عاشق چون گیا این جا بیابان در اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری بیابانست نگارا بوی خون آید اگر مریخ بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی ترسی خندانست هزاران جان همی بخشد چه شد گر دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم خصم یک جانست که جانان طالب جانست و جان جویای منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند جانانست که جان قطره ست و او عمان که جان ذره ست و او کیوان که جان میوه ست و او بستان که جان حبه ست و او کانست
نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن
سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیبست امکانست خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست 326 حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی حالت آلت صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون حاجت انگشتری حاجت مهریست سلیمانی صحبت بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی ساعت ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی از نیست برآوردی ما را جگری تشنه خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند در غوره ببین می را در نیست ببین شی ء را ملکت خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید سبلت کف می زن و زین می دان تو منشاء هر بانگی بی وصلت خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد دعوت 327 از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده ست مانده ست بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر مانده ست
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی فریادکنان پیشت کای معطی بی رهنست به پیش تو از دست مده کو بشکند و سوزد صد توبه به یک وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت چرنده و پرنده لنگند در این حضرت هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت بردوخته ای ما را بر چشمه این دولت هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت در جزو ببین کل را این باشد اهلیت ای یوسف در چه بین شاهنشهی و خاکی ز کجا یابد بی روح سر و کاین بانگ دو کف نبود بی فرقت و از غیب برون جسته خوبان جهت
کز غیرت لطف آن جان در قلقی از خجلت آن حرفش مه در عرقی
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان مانده ست نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی ست پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی مانده ست 328 بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری آلت مرغان هوایی را بازان خدایی را حیلت خود از کف دست من مرغان عجب رویند حالت آن دانه آدم را کز سنبل او باشد 329 بیایید بیایید که گلزار دمیده ست بیارید به یک بار همه جان و جهان را کشیده ست بر آن زشت بخندید که او ناز نماید همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت بکوبید دهل ها و دگر هیچ مگویید رمیده ست 330 بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت یافت پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس یافت گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد یافت
نی خوف ز تحویلی نی جای دقی اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده شمس الحق تبریزی روشن حدقی
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت صد رطل درآشامم بی ساغر و بی از غیب به دست آرم بی صنعت و بی می از لب من جوشد در مستی آن بفروشم جنت را بر جان نهم جنت بیایید بیایید که دلدار رسیده ست به خورشید سپارید که خوش تیغ بر آن یار بگریید که از یار بریده ست که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده ست مگر نامه اعمال ز آفاق پریده ست چه جای دل و عقلست که جان نیز
سرمست همی گشت به بازار مرا بگریختم از خانه خمار مرا یافت پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا آن کس که در انبوهی اسرار مرا
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست دستار ربود از سر مستان به گروگان من از کف پا خار همی کردم بیرون یافت از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله از خون من آثار به هر راه چکیدست چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان آن کس که به گردون رود و گیرد آهو در کام من این شست و من اندر تک دریا جامی که برد از دلم آزار به من داد این جان گران جان سبکی یافت و بپرید یافت امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار یافت 331 زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست از دور ببینی تو مرا شخص رونده نیست پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست نیست من بی من و تو بی تو درآییم در این جو ستم نیست این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد نیست 332 این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ست خانه ست این صورت بت چیست اگر خانه کعبه ست ست گنجی ست در این خانه که در کون نگنجد بهانه ست
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت دستار برو گوشه دستار مرا یافت آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت امروز مه اندر بن انبار مرا یافت اندر پی من بود به آثار مرا یافت آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت صاید به سررشته جرار مرا یافت آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت کان رطل گران سنگ سبکسار مرا کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست آن شخص خیالست ولی غیر عدم اما نه چنین جان که بجز غصه و غم زیرا که در این خشک بجز ظلم و کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم
از خواجه بپرسید که این خانه چه وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه این خانه و این خواجه همه فعل و
بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست ست خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک ست ست فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن سوگند به جان تو که جز دیدن رویت ست حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه ست دانه ست این خواجه چرخست که چون زهره و ماه ست کرانه ست چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته ست ست در حضرت یوسف که زنان دست بریدند ست مستند همه خانه کسی را خبری نیست ست شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود مستان خدا گر چه هزارند یکی اند گانه ست در بیشه شیران رو وز زخم میندیش کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل ست 333 اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست نیست ای خشک درختی که در آن باغ نرستست شجر نیست بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی پدر نیست در مذهب عشاق به بیماری مرگست بتر نیست
با خواجه مگویید که او مست شبانه بانگ در این خانه همه بیت و ترانه سلطان زمینست و سلیمان زمانه ست کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه ست گر ملک زمینست فسونست و فسانه واله شده مرغان که چه دامست و چه وین خانه عشق است که بی حد و دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه ای جان تو به من آی که جان آن میانه از هر کی درآید که فلنست و فلنه تاریک کند آنک ورا جاش ستانه ست مستان هوا جمله دوگانه ست و سه کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه ست لیکن پس در وهم تو ماننده فانه ست درکش تو زبان را که زبان تو زبانه
تو ابر در او کش که بجز خصم قمر وی خوار عزیزی که در این ظل زیرا که جز این عشق تو را خویش و هر جان که به هر روز از این رنج
در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی نیست هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق نیست شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت نیست 334 از اول امروز حریفان خرابات امروز چه روزست بگو روز سعادت هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست صد زهره ز اسرار به آواز درآمد ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل خرابات 335 همه خوف آدمی را از درونست برون را می نوازد همچو یوسف خونست بدرد زهره او گر نبیند بدان زشتی به یک حمله بمیرد الف گشت ست نون می بایدش ساخت اگر نه خود عنایات خداوند نه عالم بد نه آدم بد نه روحی که او را بود حکم و پادشاهی نمی گویم که در تقدیر شه بود خداوندی شمس الدین تبریز به زیر ران او تقدیر رامست چو عقل کل بویی برد از وی که پیش همت او عقل دیده ست کدامین سوی جویم خدمتش را هر آن مشکل که شیران حل نکردند نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
می دان تو به تحقیق که از جنس بشر تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر منگر به چپ و راست که امکان حذر
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات این قبله دل کیست بگو جان خرابات کو مست خرابست به فرمان خرابات کز ابر برآ ای مه تابان خرابات چون زنده شدیم از بت خندان خرابات کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات او کافر خویش است و مسلمان
ولیکن هوش او دایم برونست درون گرگی ست کو در قصد درون را کو به زشتی شکل چونست ولیکن آدمی او را زبونست که تا گردد الف چیزی که نونست بدیدستی چه امکان سکون ست که صافی و لطیف و آبگون ست نپنداری که این کار از کنونست حقیقت بود و صد چندین فزونست ورای هفت چرخ نیلگونست اگر چه نیک تندست و حرونست شب و روز از هوس اندر جنونست که همت های عالی جمله دونست که منزلگاه او بالی سونست بر او جمله بازی و فسونست ز عین حال او این ها شجونست
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب ها فنونست
336 بده یک جام ای پیر خرابات به جای باده درده خون فرعون شراب ما ز خون خصم باشد چه پرخونست پوز و پنجه شیر نگیرم گور و نی هم خون انگور چو بازم گرد صید زنده گردم بیا ای زاغ و بازی شو به همت بیفشان وصف های باز را هم نه خاکست این زمین طشتیست پرخون خروسا چند گویی صبح آمد
مگو فردا که فی التاخیر آفات که آمد موسی جانم به میقات که شیران را ز صیادیست لذات ز خون ما گرفتست این علمات که من از نفی مستم نی ز اثبات نگردم همچو زاغان گرد اموات مصفا شو ز زاغی پیش مصفات مجردتر شو اندر خویش چون ذات ز خون عاشقان و زخم شهمات نماید صبح را خود نور مشکات
337 ببستی چشم یعنی وقت خوابست تو می دانی که ما چندان نپاییم جفا می کن جفاات جمله لطف ست تو چشم آتشین در خواب می کن بسی سرها ربوده چشم ساقی
نه خوابست آن حریفان را جوانست ولیکن چشم مستت را شتاب ست خطا می کن خطای تو صواب ست که ما را چشم و دل باری کبابست به شمشیری که آن یک قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقیست می و ساقی چه باشد نیست جز حق
یکی گوید که این فعل شرابست خدا داند که این عشق از چه بابست
338 سماع از بهر جان بی قرارست مشین این جا تو با اندیشه خویش مگو باشد که او ما را نخواهد که پروانه نیندیشد ز آتش چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید شنیدی طبل برکش زود شمشیر بزن شمشیر و ملک عشق بستان حسین کربلیی آب بگذار
سبک برجه چه جای انتظارست اگر مردی برو آن جا که یارست که مرد تشنه را با این چه کارست که جان عشق را اندیشه عارست در آن ساعت هزار اندر هزارست که جان تو غلف ذوالفقارست که ملک عشق ملک پایدارست که آب امروز تیغ آبدارست
339
سماع آرام جان زندگانیست کسی خواهد که او بیدار گردد ولیک آن کو به زندان خفته باشد سماع آن جا بکن کان جا عروسیست کسی کو جوهر خود را ندیدهست چنین کس را سماع و دف چه باید کسانی را که روشان سوی قبله ست خصوصا حلقه ای کاندر سماعند اگر کان شکر خواهی همان جاست
کسی داند که او را جان جانست که او خفته میان بوستان ست اگر بیدار گردد در زیان ست نه در ماتم که آن جای فغانست کسی کان ماه از چشمش نهانست سماع از بهر وصل دلستان ست سماع این جهان و آن جهانست همی گردند و کعبه در میانست ور انگشت شکر خود رایگانست
340 دگربار این دلم آتش گرفتست بسوز ای دل در این برق و مزن دم دگربار این دلم خوابی بدیدست چو سایه کل فنا گردم ازیرا دلم هر شب به دزدی و خیانت کجا پنهان شود دزدی دزدی بسی جان که همی پرد ز قالب ز ذوق زخم تیرش این دل من
رها کن تا بگیرد خوش گرفتست که عقلم ابر سوداوش گرفتست که خون دل همه مفرش گرفتست جهان خورشید لشکرکش گرفتست ز لعل بار سلطان وش گرفتست که مال خصم زیر کش گرفتست ولی پایش حریف کش گرفتست به دندان گوشه ترکش گرفتست
341 بیا کامروز ما را روز عیدست مزیدست بزن دستی بگو کامروز شادی ست چو یار ما در این عالم کی باشد زمین و آسمان ها پرشکر شد رسید آن بانگ موج گوهرافشان محمد باز از معراج آمد هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست زهی مجلس که ساقی بخت باشد خماری داشتم من در ارادت کنون من خفتم و پاها کشیدم
که روز خوش هم از اول پدیدست چنین عیدی به صد دوران کی دیدست به هر سویی شکرها بردمیدست جهان پرموج و دریا ناپدیدست ز چارم چرخ عیسی دررسیدست میی کز جام جان نبود پلیدست حریفانش جنید و بایزیدست ندانستم که حق ما را مریدست چو دانستم که بختم می کشیدست
342 مرا چون تا قیامت یار اینست
خراب و مست باشم کار اینست
از این پس عیش و عشرت بر
ز کار و کسب ماندم کسبم اینست نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل گل صدبرگ دید آن روی خوبش چو خوبان سایه های طیر غیبند مکرر بنگر آن سو چشم می مال چو لب بگشاد جان ها جمله گفتند چو یک ساغر ز دست عشق خوردند گرو کردی به می دستار و جبه خبر آمد که یوسف شد به بازار فسونی خواند و پنهان کرد خود را ز ملک و مال عالم چاره دارم میان گر پیش غیر عشق بندم به گرد حوض گشتم درفتادم دل چون درفتادی در چنین حوض رخ شه جسته ای شهمات اینست مشین با خود نشین با هر که خواهی خمش کن خواجه لغ پار کم گو خمش باش و در این حیرت فرورو
رخا زر زن تو را دینار اینست چه چاره فعل آن دیدار اینست به بلبل گفت گل گلزار اینست به سوی غیب آ طیار این ست که جان را مدرسه و تکرار اینست شفای جان هر بیمار اینست یقینشان شد که خود خمار اینست سزای جبه و دستار اینست هل کو یوسف ار بازار اینست کمینه لعب آن طرار اینست مرا دین و دل و ناچار اینست مسیحی باشم و زنار اینست جزای آن چنان کردار اینست تو را غسل قیامت وار اینست چو دزدی کردی ای دل دار اینست ز نفس خود ببر اغیار اینست دلم پاره ست و لغ پار اینست بهل اسرار را کاسرار اینست
343 ز همراهان جدایی مصلحت نیست چو ملک و پادشاهی دیده باشی شما را بی شما می خواند آن یار چو خوان آسمان آمد به دنیا در این مطبخ که قربانست جان ها بگو آن حرص و آز راه زن را چو پا داری برو دستی بجنبان چو پای تو نماند پر دهندت چو پر یابی به سوی دام حق پر همای قاف قربی ای برادر جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی خمش باش و فنای بحر حق شو
سفر بی روشنایی مصلحت نیست پس شاهی گدایی مصلحت نیست شما را این شمایی مصلحت نیست از این پس بی نوایی مصلحت نیست چو دونان نان ربایی مصلحت نیست که مکر و بدنمایی مصلحت نیست تو را بی دست و پایی مصلحت نیست که بی پر در هوایی مصلحت نیست که از دامش رهایی مصلحت نیست هما را جز همایی مصلحت نیست در این جو آشنایی مصلحت نیست به هنبازی خدایی مصلحت نیست
344 به جان تو که سوگند عظیمست
که جانم بی تو دربند عظیمست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست سخن ها دارم از تو با تو بسیار هر آن کز بیم تو خاموش باشد هر آن کس کو هنر را ترک گوید فکندم خویش را چون سایه پیشت که بغداد تو را داد بزرگست حریصم کرد طمع داد قندت بریدستی مرا از خویش و پیوند خمش کن همچو عشق ای زاده عشق رکاب شمس تبریزی گرفتم 345 بگو ای یار همراز این چه شیوه ست ست عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست ست دگربار این چه دامست و چه دانه ست ست دریدی پرده ما این چه پرده ست منم آن کهنه عشقی که دگربار ست بدان آواز جان دادن حللست مسلمانان شما این شور بینید ست شراب و عشق و رنگم هر سه غماز ست
به لعلت آرزومند عظیمست ولی خاموشیم پند عظیمست اگر چه خر خردمند عظیمست ز بهر تو هنرمند عظیمست فکندن پیشت افکند عظیمست سمرقند تو را قند عظیمست اگر چه بنده خرسند عظیمست که دل را با تو پیوند عظیمست اگر چه گفت فرزند عظیمست که زین شمس زرکند عظیمست دگرگون گشته ای باز این چه شیوه عجب ای چشم غماز این چه شیوه که ما را کشتی از ناز این چه شیوه یکی پرده برانداز این چه شیوه ست گرفتم عشق از آغاز این چه شیوه زهی آواز دمساز این چه شیوه ست که مثلش نیست هنباز این چه شیوه یکی پنهان سه غماز این چه شیوه
346 شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت چه گویم من مکافات تو ای جان ولیکن جان این کمتر دعاگو
برای بنده خود لطف ها گفت که نیکی تو را جانا خدا گفت همه شب روی ماهت را دعا گفت
347 قرار زندگانی آن نگارست مرا سودای تو دامن گرفته ست
کز او آن بی قراری برقرارست که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتش های نو نو همی نالد درون از بی قراری چو از یاری تو را جان خسته گردد تو در جویی و خارت می خراشد گریزان شو از آن خار و به گل رو
مرا با یارکان اکنون چه کارست بدان ماند که آن جان نگارست نمی داند که اندر جانش خارست نمی دانی که خاری در سرا رست که شمس الدین تبریزی بهارست
348 صدایی کز کمان آید نذیریست موثر را نگر در آب آثار پس ل تبصرونت تبصرونی ست تو هر چه داری نه جویانش بودی چنان کن که طلب ها بیش گردد مشو نومید از ظلمی که کردی گناهت را کند تسبیح و طاعات شکسته باش و خاکی باش این جا کرم دامن پر از زر کرد و آورد عزیزی بخشد آن کس را که خواری ست که هستی نیستی جوید همیشه ازیرا مظهر چیزیست ضدش تو بر تخته سیاهی گر نویسی بود فرقی ز تری تا ترست خط ضمیریست خمش کن گر چه شرحش بی شمارست
طبیعت ها عدو هر کثیریست
349 مبر رنج ای برادر خواجه سختست اگر چه باغ را نیمی گرفته ست گشاده ابروست و بسته کیسه دو دستش را به تخته دوختستند وجودش گر چه یک پاره ست چون کوه
به وقت داد و بخشش شوربختست ولیکن سخت بی میوه درختست مشو غره که او را سیم و رختست چه سود ار خواجه بر بالی تختست سخااش مرده است و لخت لختست
350 ز بعد وقت نومیدی امیدیست نبینی نور چون دانی تو کوری قرین صد هزاران نقش و معنی
به زیر کوری اندر سینه دیدیست سیه نادیده کی داند سپیدیست نهان تصریف سلطان وحیدیست
که اغلب با صدایش زخم تیریست کاثر جستن عصای هر ضریریست بصر جستن ز الهام بصیریست طلب ها گوش گیری و بشیریست کثیرالزرع را طمع وفیریست که دریای کرم توبه پذیریست که در توبه پذیری بی نظیریست که می جوید کرم هر جا فقیریست که تا وا می خرد هر جا اسیریست بزرگی بخشد آن را که حقیریست زکات آن جا نیاید که امیریست از این دو ضد را ضد خود ظهیریست نهان گردد که هر دو همچو قیریست چو گردد خشک پنهان چون
که جنباننده این نقش و معنی ست مشو نومید از دشنام دلدار که یبقی الحب ما بقی العتاب رها کن گفت به از گفت یابی
چو بادی رقص های شاخ بیدیست که بعد رنج روزه روز عیدیست که هر نقصی کشاننده مزیدیست یقین هر حادثی را خود ندیدیست
351 طبیب درد بی درمان کدامست اگر عقلست پس دیوانگی چیست چراغ عالم افروز مخلد پر از درست بحر لیزالی غلمانه است اشیاء را قباها یکی جزو جهان خود بی مرض نیست خرد عاجز شد اندر فکر عاجز بت موزون به بتخانه بسی جست چه قبله کرده ای این گفت و گو را
رفیق راه بی پایان کدامست وگر جانست پس جانان کدامست که نی کفرست و نی ایمان کدامست درونش گوهر انسان کدامست میان بندگان سلطان کدامست طبیب عشق را دکان کدامست که سرکش کیست سرگردان کدامست که موزونات را میزان کدامست طلب کن درس خاموشان کدامست
352 چو با ما یار ما امروز جفتست همه مستند این جا محرمانند خزان خفت و بهاران گشت بیدار اگر یک روز باقی باشد از دی هل در خواب کن اوباش تن را خمش کن زردهی زان در نیابی
بگویم آنچ هرگز کس نگفته ست میندیش از کسی غماز خفته ست نمی بینی درخت و گل شکفته ست زمین لب بسته است و گل نهفته ست که گوهرهای جانی جمله سفته ست وگر محرم شوی بستان که مفتست
353 زهی می کاندر آن دستست هیهات بر آن بال برد دل را که آن جا هر آن کو گشت بی خویش اندر این بزم چو عنقا برپرد بر ذروه قاف عجایب بین که شیشه ناشکسته مرا گویی که صبر آهسته تر ران بده آن پیر را جامی و بنشان خصوصا جان پیری ها که عقل ست هیهات از آن باغ و ریاض بی نهایت
که عقل کل بدو مستست هیهات سر نیزه زحل پستست هیهات ز خویش و اقربا رسته ست هیهات که پیشش که کمربسته ست هیهات هزاران دست و پا خسته ست هیهات چه جای صبر و آهسته ست هیهات که این جا پیر بایسته ست هیهات که خوش مغزست و شایسته ست همه عالم چو گلدسته ست هیهات
چو گلدسته ست پوسیده شود زود میی درکش به نام دلربایی ز بس خون ها که او دارد به گردن شکن هایی که دارد طره او خمش کردم خموشانه به من ده
به دشتی رو کز او رسته ست هیهات که بس زیبا و برجسته ست هیهات خرد را طوق بسکسته ست هیهات بهای مشک بشکسته ست هیهات که دل را گفت پیوسته ست هیهات
354 ز میخانه دگربار این چه بویست گویست جهان بگرفت ارواح مجرد بیا ای عشق این می از چه خمست چه می گویم اشارت چیست کاین جا نیاید در نظر آن سر یک تو چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم ز رسوایی به بحر دل رود باز جویست خزینه دار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه تن جامه شویست
355 در این خانه کژی ای دل گهی راست چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد تو خواهی که مرا مستور داری تو میرابی که بر جو حکم داری تو پر و بال داری مرغ واری نجس در جوی ما آب زللست صل ای آفتاب لمکانی بحمدال به عشق او بجستیم دهل برگیر و در بازار می رو دریدم پرده ناموس و سالوس
برون رو هی که خانه خانه ماست رو آن جا که نه گرما و نه سرماست منم روز و همیشه روز رسواست به جو اندرنگنجد جان که دریاست به پر و بال مردان را چه پرواست مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست که ذره ذره از تابش ثریاست از این تنگی که محراب و چلیپاست ندا می کن که یوسف خوب سیماست که جان من ز جان خویش برخاست
356 تو را در دلبری دستی تمامست بجز با روی خوبت عشقبازی همه فانی و خوان وحدت تو چو چشم خود بمالم خود جز تو
مرا در بی دلی درد و سقامست حرامست و حرامست و حرامست مدامست و مدامست و مدامست کدامست و کدامست و کدامست
دگربار این چه شور و گفت و زمین و آسمان پرهای و هوی ست اشارت کن خرابات از چه سوی ست نگنجد فکرتی کان همچو مویست که در فکر آنچ آید چارتویست که خانه کنده و رسوای کویست که دل بحرست و گفتن ها چو
جهان بر روی تو از بهر روپوش به هر دم از زبان عشق بر ما ز هر ذره به گفت بی زبانی غم و شادی ما در پیش تختت اگر چه اشتر غم هست گرگین پس آن اشتر شادی پرشیر تو را در بینی این هر دو اشتر نه آن شیری که آخر طفل جان را از آن شیری که جوی خلد از وی خمش کردم که غیرت بر دهانم
لثامست و لثامست و لثامست سلمست و سلمست و سلمست پیامست و پیامست و پیامست غلمست و غلمست و غلمست امامست و امامست و امامست ختامست و ختامست و ختامست زمامست و زمامست و زمامست فطامست و فطامست و فطامست نظامست و نظامست و نظامست لگامست و لگامست و لگامست
357 چو آن کان کرم ما را شکارست که ما را نردبان زرین و سیمین بلدری ست در عالم نهانی به پیش ما خزینه سیم مشمر ز پروانه اگر این افترا بود
به هر دم هدیه ما را ده هزارست نهد چون قصد ما بر بام یارست که بر ما گنج و بر بیگانه مارست که ما را زر و سیم بی شمارست دو صد چندین ز دست شهریارست
358 نگار خوب شکربار چونست عجب آن غمزه غماز چونست عجب آن شهره بازار خوبی دلم از مهر در ماتم نشسته ست ز لطف خویش یارم خواند آن یار به ظاهر بندگان را می نوازد چو اول دیدمش جانیم بخشید اگر دوباره کردی آن کرم را عجب آن شعر اطلس پوش جعدش طبیب عاشقان را بازپرسید عجب آن نافه تاتار چونست عجب بر دایره خط محقق من زارم اسیر ناله زیر دلم دزد نظر او دزد این دزد تو را ای دوست چون من یار غارم که تا بینم تو را جان برفشانم
چراغ دیده و دیدار چونست عجب آن طره طرار چونست عجب آن رونق گلزار چونست عجب در مهر دل دلدار چونست عجب آن یار بی این یار چونست عجب با بنده در اسرار چونست بدانستم که در ایثار چونست یقین گشتی که در تکرار چونست بگرد اطلس رخسار چونست که تا آن نرگس بیمار چونست عجب آن طره بلغار چونست که بشکسته ست صد پرگار چونست نپرسد روزکی کان زار چونست عجب آن دزد دزدافشار چونست سری در غار کن کاین غار چونست نمایم خلق را نظار چونست
نهایت نیست گفتم را ولیکن
نمودم شکل آن گفتار چونست
359 در این جو دل چو دولب خرابست وگر تو پشت سوی آب داری چگونه جان برد سایه ز خورشید اگر سایه کند گردن درازی زهی خورشید کاین خورشید پیشش چو سیماب ست مه بر کف مفلوج به هر سی شب دو شب جمع ست و لغر اگر چه زار گردد تازه روی ست زید خندان بمیرد نیز خندان خمش کن زانک آفات بصیرت
که هر سویی که گردد پیشش آبست به پیش روت آب اندر شتابست که جان او به دست آفتابست رخ خورشید آن دم در نقابست چو سیماب از خطر در اضطرابست بجز یک شب دگر در انسکابست دگر فرقت کشد فرقت عذابست ضحوکی عاشقان را خوی و دابست که سوی بخت خندانش ایابست همیشه از سوال ست و جوابست
360 ایا ساقی توی قاضی حاجات چنان گشتم ز مستی و خرابی پدر بر خم خمرم وقف کردست دو گوشم بست یزدان تا رهیدم دگرگون است کوی اهل تمییز در این کو کدخدا شاهی است باقی
شرابی ده که آرد در مراعات که نشناسم اشارات از عبارات سبیلم کرد مادر بر خرابات ز حال دی و فردا و خرافات که آن جا رسم طاعاتست و زلت فرو روبیده این کو را ز آفات
361 اگر حوا بدانستی ز رنگت سیاهی جانت ار محسوس گشتی تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است اگر دریا درافتی ای منافق مرا گویی که از معنی نظر کن چه گویم با تو ای نقش مزور هوای شمس تبریزی چو قدس است
سترون ساختی خود را ز ننگت همه عالم شدی زنگی ز زنگت سرت را کس نکوبد جز به سنگت ز زشتی کی خورد مار و نهنگت رها کن صورت نقش و پلنگت چه معنی گنجد اندر جان تنگت تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت
362 دو چشم آهوانش شیرگیرست کمان ابروان و تیر مژگان چو زلف درهمش درهم از آنم
کز او بر من روان باران تیرست گواهانند کو بر جان امیرست که بوی او به از مشک و عبیرست
در آن زلفین از آن می پیچد این جان مگو آن سرو ما را تو نظیری بیندازم من این سر را به پیشش خیال روی شه را سجده می کن
که دل زنجیر زلفش را اسیرست که ماه ما به خوبی بی نظیرست اگر چه سر به پیش او حقیرست خیال شه حقیقت را وزیرست
363 چنان کاین دل از آن دلدار مستست خمارش نشکنم ال به خونم شفق وارم به هر صبحی به خون در مستست مده پند و مبر خونم به گردن چرا این خاک همچون طشت خون ست
که چشم دلبر کین دار مستست که چشم ساقی اسرار مستست
364 تا نقش خیال دوست با ماست آن جا که وصال دوستانست وان جا که مراد دل برآید چون بر سر کوی یار خسبیم چون در سر زلف یار پیچیم چون عکس جمال او بتابد از باد چو بوی او بپرسیم بر خاک چو نام او نویسیم بر آتش از او فسون بخوانیم قصه چه کنم که بر عدم نیز آن نکته که عشق او در آن جاست وان لحظه که عشق روی بنمود خامش که تمام ختم گشته ست
ما را همه عمر خود تماشاست وال که میان خانه صحراست یک خار به از هزار خرماست بالین و لحاف ما ثریاست اندر شب قدر قدر ما راست کهسار و زمین حریر و دیباست در باد صدای چنگ و سرناست هر پاره خاک حور و حوراست زو آتش تیزاب سیماست نامش چو بریم هستی افزاست پرمغزتر از هزار جوزاست این ها همه از میانه برخاست کلی مراد حق تعالست
365 می دان که زمانه نقش سوداست زیرا قفصی ست این زمانه جویی ست جهان و ما برونیم این جا سر نکته ای ست مشکل جز در رخ جان مخند ای دل آن دل نبود که باشد او تنگ
بیرون ز زمانه صورت ماست بیرون همه کوه قاف و عنقاست بر جوی فتاده سایه ماست این جا نبود ولیکن این جاست بی او همه خنده گریه افزاست زان روی که دل فراخ پهناست
ز خوف صاف ما آن یار مستست از این شادی دل غمخوار مستست که در هر صبح آن خون خوار
دل غم نخورد غذاش غم نیست مانند درخت سر قدم ساز شاخ ار چه نظر به بیخ دارد
طوطی ست دل و عجب شکرخاست زیرا که ره تو زیر و بالست کان قوت مغز او هم از پاست
366 دود دل ما نشان سوداست هر موج که می زند دل از خون بیگانه شدند آشنایان هر سوی که عشق رخت بنهاد ما نگریزیم از این ملمت در عشق حسد برند شاهان پا بر سر چرخ هفتمین نه هشیار مباش زان که هشیار میری مطلب که میر مجلس این عشق هنوز زیر چادر هر چند که زیر هفت پرده ست شب خیز کنید ای حریفان
وان دود که از دلست پیداست آن دل نبود مگر که دریاست دل نیز به دشمنی چه برخاست هر جا که ملمت ست آن جاست زیرا که قدیم خانه ماست زان روی که عشق شمع دل هاست کاین عشق به حجره های بالست در مجلس عشق سخت رسواست گر چشم ببسته ست بیناست این گرد سیاه بین که برخاست پیداست که سخت خوب و زیباست شمعست و شراب و یار تنهاست
367 دل آمد و دی به گوش جان گفت درنده آنک گفت پیدا چه عذر و بهانه دارد ای جان گل داند و بلبل معربد آن کس نه که از طریق تحصیل صیادی تیر غمزه ها را صد گونه زبان زمین برآورد ای عاشق آسمان قرین شو زان شاهد خانگی نشان کو کو شعشعه های قرص خورشید با این همه گوش و هوش مستست چون یافت زبان دو سه قراضه وز ننگ قراضه جان عاشق در گوشم گفت عشق بس کن
ای نام تو این که می نتان گفت سوزنده آنک در نهان گفت آن کس که ز بی نشان نشان گفت رازی که میان گلستان گفت آموخت ز بانگ بلبلن گفت آن ابروهای چون کمان گفت در پاسخ آن چه آسمان گفت با او که حدیث نردبان گفت هر کس سخنی ز خاندان گفت هر سایه نشین ز سایه بان گفت زان چند سخن که این زبان گفت مشغول شد و به ترک کان گفت ترک بازار و این دکان گفت خاموش کنم چو او چنان گفت
368
گویم سخن شکرنباتت رخ بر رخ من نهی بگویم در خرمنت آتشی درانداخت سرسبز کند چو تره زارت در آتش عشق چون خلیلی عقلت شب قدر دید و صد عید سوگند به سایه لطیفت در ذات تو کی رسند جان ها چون جوی روان و ساجدت کرد از هر جهتی تو را بل داد گفتی که خمش کنم نکردی
یا قصه چشمه حیاتت کز بهر چه شاه کرد ماتت کز خرمن خود دهد زکاتت تا بازخرد ز ترهاتت خوش باش که می دهد نجاتت کز عشق دریده شد براتت سوگند نمی خورم به ذاتت چون غرقه شدند در صفاتت تا پاک کند ز سیااتت تا بازکشد به بی جهاتت می خندد عشق بر ثباتت
369 در شهر شما یکی نگاریست هر نفسی را از او نصیبیست در هر کویی از او فغانیست در هر گوشی از او سماعیست در کار شوید ای حریفان پنهان یاری به گوش من گفت او بد که به این طریق می گفت او بود رسول خویش و مرسل نوحست و امان غرقگانست گرد ترشان مگرد زین پس گرد شکران طبع کم گرد این جا شکریست بی نهایت خاموش کن ای دل و مپندار
کز وی دل و عقل بی قراریست هر باغی را از او بهاریست در هر راهی از او غباریست هر چشم از او در اعتباریست کاین جا ما را عظیم کاریست کاین جا پنهان لطیف یاریست کز تعبیه هاش دل نزاریست کان لهجه از آن شهریاریست روحست و نهان و آشکاریست چون پهلوی تو شکرنثاریست کان شهوت نیز برگذاریست این جا سر وقت پایداریست کو را حدیست یا کناریست
370 آمد رمضان و عید با ماست بربست دهان و دیده بگشاد آمد رمضان به خدمت دل در روزه اگر پدید شد رنج کردیم ز روزه جان و دل پاک روزه به زبان حال گوید چون هست صلح دین در این جمع
قفل آمد و آن کلید با ماست وان نور که دیده دید با ماست وان کش که دل آفرید با ماست گنج دل ناپدید با ماست هر چند تن پلید با ماست کم شو که همه مرید با ماست منصور و ابایزید با ماست
371 گر جام سپهر زهرپیماست زین واقعه گر ز جای رفتی مگریز ز سوز عشق زیرا دودت نپزد کند سیاهت پروانه که گرد دود گردد از خانه و مان به یاد ناید از شهر مگو که در بیابان صحبت چه کنی که در سقیمی دلتنگ خوشم که در فراخی چون خانه دل ز غم شود تنگ دل تنگ بود جز او نگنجد دندان عدو ز ترس کندست خاموش که بحر اگر ترش روست
آن در لب عاشقان چو حلواست از جای برو که جای این جاست جز آتش عشق دود و سوداست در پختنت آتشست کاستاست دودآلودست و خام و رسواست آن را که چنین سفر مهیاست موسیست رفیق من و سلواست هر لحظه طبیب تو مسیحاست هر مسخره را رهست و گنجاست در وی شه دلنواز تنهاست تنگی دلم امان و غوغاست پس روترشی رهایی ماست هم معدن گوهرست و دریاست
372 من سر نخورم که سر گران ست بریان نخورم که هم زیان ست من سر نخوهم که باکلهند من خر نخوهم که بند کاهند بال نپرم نه لک لکم من لنگی نکنم نه بدتکم من ترشی نکنم نه سرکه ام من سرکش نشوم نه عکه ام من دستار مرا گرو نهادی انصاف بده عوان نژادی سالر دهی و خواجه ده ور دفع دهی تو و برون جه من عشق خورم که خوشگوارست خوردم ز ثرید و پاچه یک چند زین پس سر پاچه نیست ما را
پاچه نخورم که استخوان ست من نور خورم که قوت جان ست من زر نخوهم که بازخواهند من کبک خورم که صید شاهند کس را نگزم که نی سگم من که عاشق روی ایبکم من پرنم نشوم نه برکه ام من قانع بزیم که مکه ام من یک کوزه مثلثم ندادی ما را کم نیست هیچ شادی آن باده که گفته ای به من ده در کس زنان خویشتن نه ذوق دهنست و نشو جان ست از پاچه سر مرا زیانست ما را و کسی که اهل خوانست
373 گر می نکند لبم بیانت
سر می گوید به گوش جانت
گر لب ز سلم تو خموش است تن از تو همی کند کرانه صورت اگرت چو تیر انداخت هرچ از تو نهان کند بگوید این دم اگر از میان برونی در باطن کرده خاص خاصت خامش که چو در تو این غم انداخت
بس هم سخن است با نهایت جان بگرفته است در میانت جانش بکشید چون کمانت در گوش ضمیر رازدانت بازآرد دل کمرکشانت در ظاهر کرده امتحانت بس باشد این کشش نشانت
374 پرسید کسی که ره کدامست ای عاشق شاه دان که راهت چون کام و مراد دوست جویی
گفتم کاین راه ترک کامست در جست رضای آن همامست پس جست مراد خود حرامست
شد جمله روح عشق محبوب کم از سر کوه نیست عشقش غاری که در اوست یار عشقست هر چت که صفا دهد صوابست خامش کن و پیر عشق را باش
کاین عشق صوامع کرامست ما را سر کوه این تمامست جان را ز جمال او نظامست تعیین بنمی کنم کدامست کاندر دو جهان تو را امامست
375 مر عاشق را ز ره چه بیمست از رفتن جان چه خوف باشد اندر سفرست لیک چون مه کی منتظر نسیم باشد عشق و عاشق یکی ست ای جان چون گشت درست عشق عاشق او در طلب چنین درستی چون رفت در این طلب به دریا ای دیده کرم ز شمس تبریز
چون همره عاشق آن قدیمست او را که خدای جان ندیمست در طلعت خوب خود مقیمست آن کس که سبکتر از نسیمست تا ظن نبری که آن دو نیمست هم منعم خویش و هم نعیمست در پیش سهیل چون ادیمست دری ست اگر چه او یتیمست مر حاتم را مگو کریمست
376 امروز جنون نو رسیده ست امروز ز کندهای ابلوج باز آن بدوی به هجده ای قلب جان ها همه شب به عز و اقبال
زنجیر هزار دل کشیده ست پهلوی جوال ها دریده ست آن یوسف حسن را خریده ست در نرگس و یاسمن چریده ست
تا لجرم از بگاه هر جان امروز بنفشه زار و لله بشکفت درخت در زمستان گویی که خدای عالمی نو ای عارف عاشق این غزل گو بر چهره چون زر تو گازیست شاید که نوازد آن دلی را خاموش و تفرج چمن کن
چالک و لطیف و برجهیده ست از سنگ و کلوخ بردمیده ست در بهمن میوه ها پزیده ست در عالم کهنه آفریده ست کت عشق ز عاشقان گزیده ست آن سیمبرت مگر گزیده ست کاندر غم او بسی طپیده ست کامروز نیابت دو دیده ست
377 آن را که در آخرش خری هست بازار جهان به کسب برپاست تا خارششان همی کشاند در یم صدفی قرار گیرد اما صدفی که در ندارد گه در یم و گاه سوی ساحل خاموش و طمع مکن سکینه
او را به طواف رهبری هست زین در همه خارش وگری هست هر جای که شور یا شری هست کو را به درونه گوهری هست در جستن درش معبری هست در جستن قطره اش سری هست آن راست سکون که مخبری هست
378 ای گشته ز شاه عشق شهمات در باغ فنا درآ و بنگر چون پیشترک روی تو از خود سلطان حقایق و معانی چون گشت عیان مجو کرامت تا ساحل بحر سیل پیداست ما مات تویم شمس تبریز
در خشم مباش و در مکافات در جان بقای خویش جنات بینی ز ورای این سماوات وز نور قدیم چتر و رایات کز بهر نشان بود کرامات چون غرقه شود کجاست هیهات صد خدمت و صد سلم از مات
379 ای کرده میان سینه غارت جز کشتن عاشقان چه شغلت می کش که درست باد دستت بس کشته زنده را که دیدم بس ساکن بی قرار دیدم یک مرده به خاک درنماند جان بوسد خاک تو به هر دم
ای جان و هزار جان شکارت جز کشتن خلق چیست کارت ای جان جهانیان نثارت از غمزه چشم پرخمارت در آتش عشق بی قرارت گر رنجه شوی کنی زیارت بر بوی کنار بی کنارت
380 آن خواجه اگر چه تیزگوش است من غره به سست خنده او هش دار که آب زیر کاه است هر جا که روی هش است مفتاح در روی تو بنگرد بخندد هر دل که به چنگ او درافتاد با این همه روح ها چه زنبور شیری است که غم ز هیبت او شمس تبریز روز نقد است
استیزه کن و گران فروش است ایمن گشتم که او خموش است بحری است که زیر که به جوش است این جا چه کنی که قفل هوش است مغرور مشو که روی پوش است چون چنگ همیشه در خروش است طواف ویند زانک نوش است در گور مقیم همچو موش است عالم به چه در حدیث دوش است
381 آن ره که بیامدم کدامست یک لحظه ز کوی یار دوری اندر همه ده اگر کسی هست صعوه ز کجا رهد که سیمرغ آواره دل میا بدین سو آن نقل گزین که جان فزایست باقی همه بو و نقش و رنگست خاموش کن و ز پای بنشین
تا بازروم که کار خامست در مذهب عاشقان حرامست وال که اشارتی تمامست پابسته این شگرف دامست آن جا بنشین که خوش مقامست وان باده طلب که باقوامست باقی همه جنگ و ننگ و نامست چون مستی و این کنار بامست
382 ای از کرم تو کار ما راست عاشق به جهان چه غصه دارد هر باد چغانه ای گرفته هر آب چو پرده دار گشته هر بلبل مست بر نهالی بسیار مگو که وقت آش است
هر جای که خرمی ست ما راست تا جام شراب وصل برجاست کو منتظر اشارت ماست اندر پس پرده طرفه بت هاست ماننده راح روح افزاست چون گرسنگی قوم شش تاست
383 هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت آفتابت یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی فتح بابت
هین که بس تاریک رویی ای گرفته چون کلیدش را شکستی از کی باشد
در غم شیرین نجوشی لجرم سرکه فروشی آبت بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می نمودی جوابت مهتر تجار بودی خویش قارون می نمودی رفت خوابت بس زدی تو لف زفتی عاقبت در دوغ رفتی خمر نابت مخلص و معنی این ها گر چه دانی هم نهان کن 384 عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست دیگرست سینه های روشنان بس غیب ها دانند لیک بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد دیگرست یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق دیگرست شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند دیگرست دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند دیگرست ای زبان ها برگشاده بر دل بربوده ای شمس تبریزی چو جمع و شمع ها پروانه اش دیگرست 385 خلق های خوب تو پیشت دود بعد از وفات صفات آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند زکات چون طلق تن بدادی حور بینی صف زده بی عدد پیش جنازه می دود خوهای تو الناشطات
آب حیوان را ببستی لجرم رفتست نک محک عشق آمد کو سوالت کو خواب بود و آن فنا شد چونک از سر می خور اکنون آنچ داری دوغ آمد اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست زانک مر اسرار او را ترجمانی تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست لیک حق را در حقیقت نردبانی لیک آن جان را از آن سو پاسبانی وحیشان آمد که دل را دلستانی لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست زانک اندر عین دل او را عیانی
همچو خاتونان مه رو می خرامند این وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد مسلمات مومنات قانتات تائبات صبر تو و النازعات و شکر تو و
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا بنات حله ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت جهات هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو ثقات 386 چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات در جهات حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز نجات هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان نبات جان کهنه می فشان و جان تازه می ستان ایشان زکات شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی بنات روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله قدر و برات چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل برد و مات عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین ثبات جان جمله پیشه ها عشقست اما آنک او من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر رفات رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش 387 خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست گردنست
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بسط جانت عرصه گردد از برون این زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال
چون نبینی بی جهت را نور او بین مسلمات مومنات قانتات تائبات هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح هر یکی شکرستان و هر یکی کان در فقیری می خرام و می ستان ز تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از ای که هر روزت چو عید و هر شبت عقل مسکین گشت مات و جان میان کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در تره زار دل نبیند درفتد در ترهات پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم چند گویی فاعلتن فاعلتن فاعلت نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست گفت آری من قصابم گردران با
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل کردنست چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من منست رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت دیدنست ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش کردنست اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده ست سوسنست زیر پاشان گنج ها و سوی بال باغ ها گفتنست من اگر پیدا نگویم بی صفت پیداست آن گردنست شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو الکنست 388 خدمت بی دوستی را قدر و قیمت هست نیست دست نیست دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است پیوست نیست ور تو مستی می نمایی در محبت چون نه ای او مست نیست پست و بال چند یازد از تکلف در هوا پست نیست همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور شست نیست 389 چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست سود نیست چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود نیست
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا در دو عالم می نگنجد آنچ در چشم آنچ دل را جان جان و دیدگان را می زند پهلو که وقت عقد و کابین غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا بشنو از بال نه وقت زیر و بال ذوق آن اندر سرست و طوق آن در صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت
خدمت اندر دست هست و دوستی در هیچ خدمت جز محبت در جهان عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد چند خود را پست دارد آن کسی کو وانگهان پنداشته خود را که اندر
گر چه با من می نشینی چون چنینی در میان جو درآیی آب بینی سود
چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست سینی سود نیست گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان نیست تا ز آتش می گریزی ترش و خامی چون پنیر سود نیست 390 ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست اغیار مست باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد و خار مست آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین نار مست حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس مست اسرار مست رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند مست بیخ های آن درختان می نهانی می خورند مست گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج هموار مست ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده انکار مست باد را افزون بده تا برگشاید این گره مست بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده ها مست روی های زرد بین و باده گلگون بده رخسار مست باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف خروار مست شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست مست
چون نباشد نان و نعمت صحن و چون نباشد آدمی را راه بینی سود گر هزاران یار و دلبر می گزینی
میر مست و خواجه مست و یار مست باغ مست و راغ مست و غنچه مست آب مست و باد مست و خاک مست و روح مست و عقل مست و خاک ذره ذره خاک را از خالق جبار مست مدتی پنهان شدست از دیده مکار روزکی دو صبر می کن تا شود بیدار با چنان ساقی و مطرب کی رود دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار زانک از این گلگون ندارد بر رخ و زان اگر خواهد بنوشد روز صد کافر و مومن خراب و زاهد و خمار
391 مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش آمدست آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند آمدست می فریبم مست خود را او تبسم می کند آمدست آن کسی را می فریبی کز کمینه حرف او آمدست گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من مست آمدست گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او آمدست عشق بی چون بین که جان را چون قدح پر می کند آمدست یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید مست آمدست 392 گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست چیست گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت آباد چیست جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته اند چیست گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد چیست ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند چیست گر نه آتش می زند آتش رخی در جان نهان چیست گر نه آتش رنگ گشتی جان ها در لمکان چیست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست کو بدین شیوه بر ما بارها مست ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست برجهم از گور خود کان خوش لقا با خدا باقی بود آن کز خدا مست روی ساقی بین که خندان از بقا مست کز الست این عشق بی ما و شما
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد پس هزاران صومعه در محو جان جان بااقبال ما با عشق او همزاد پس به دیوان سرای عاشقان بیداد پس درون گنبد دل غلغله و فریاد پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد صد هزاران مشعله همچون شب میلد
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او چیست گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان ها است منقاد چیست 393 جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست نیست روی بستان را نبیند راه بستان گم کند نیست ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل آب نیست ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن مهتاب نیست بی خبر بادا دل من از مکان و کان او سیماب نیست 394 چشمه ای خواهم که از وی جمله را افزایش است آسایش است بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است بخشایش است باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب است صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی پالیش است بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی خبر است شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را اندایش است 395 عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست عشاق نیست
لطف نقد اولین و وعده و میعاد صد هزاران جان قدسی هر دمش
هر حریفی کو بخسبد وال از اصحاب هر که او گردان و نالن شیوه دولب می دوانی سوی آن جو کاندر آن جو تا نگوید شب روی کامشب شب گر دلم لرزان ز عشقش چون دل
دلبری خواهم که از وی مرده را سنگ و گوهر هر دو را از فضل او زاغ را خالی ندارد گر چه بی آرایش عاشق اندر ذوق باشد گر چه در گر چه اندر قالب او در خانه آلیش صحن را افروزش است و بام را
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد ساق نیست عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم اخلق نیست تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است مشتاق نیست مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است استغراق نیست شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی نیست 396 در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست نیست گر تو نازی می کنی یعنی که من فرخنده ام نیست گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو نیست گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو انوار نیست گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش اسرار نیست راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه نیست شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان رهوار نیست مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان نیست گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما نیست خاک پاشی می کنی تو ای صنم در راه ما نیست صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است نیست
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و کاین جللت لیق این عقل و این چون شدی معشوق از آن پس هستیی چونک تخته و مرد فانی شد جز زانک بود تو سراسر جز سر خلق
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار زانک ما را زین صفت پروای آن زانک این اسرار ما را خوی آن زان که این میدان ما جولنگه مکار جز به سوی راه تبریز اسب ما زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار حد ما خود ای برادر لیق پرگار خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را نیست 397 آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست رقصان شدست مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور میدان شدست هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار پنهان شدست بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش شدست ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر سر شدست 398 از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست مست این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب مست تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان مست چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین مست از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران مست او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده ایم مست یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب کردار مست شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد دیوار مست 399
زانک ما را اشتهای جنت و ابرار
در شعاعش همچو ذره جان من یار چوگان زلف مه رو میر این هش که دارد عقل دارد عقل خود خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک
وز جمال لیزالی هفت و پنج و چار خم و کوزه حوض کوثر از می جبار در بهشت عشق تجری تحتها النهار ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار در شفاعت مو به موی احمد مختار از شراب آن سری گردد سر و دستار شهر پرآشوب بین و جمله بازار مست عرش و کرسی آسمان ها این همه از شراب عشق گشتست این در و
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست شدست تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک شدست گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم چیزی شدست زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق تیزی شدست جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر چیزی شدست چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لجرم شدست 400 چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست گلست از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود مشکلست وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست منزلست لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی زایلست چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن حاصلست پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک کاهلست پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود حاملست فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی خاملست گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود چون مایلست لیک طبع از اصل رنج و غصه ها بررسته ست طایلست
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی زانک جمله چیزها چیزی ز بی زانک از لطف تو ز آتش تندی و گفتم آخر جان جان زین سان ز بی شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و مشکل این ترک هوا و کاشف هر چون بشد علت ز تو پس نقل منزل ور نه علت باقی و درمانت محو و صد هزاران حاصل جان از درونت هر دمی رویی نماید روی آن کو آن امانت چونک شد محمول جان را شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست کاین حجاب و حائل ست آن سوی آن در پی رنج و بلها عاشق بی
در تواضع های طبعت سر نخوت را نگر شاکلست هر حدیث طبع را تو پرورش هایی بدش حائلست هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست شاغلست ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها آجلست هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو حاصلست تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر سلسله ست تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک باطلست از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا پلپلست 401 اندرآ ای مه که بی تو ماه را استاره نیست نیست چون خیالت بر که آید چشمه ها گردد روان خاره نیست آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر نیست بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف باره نیست ابر رحمت هر سحر گر می ببارد آن ز تست نیست همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد پاره نیست آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد نیست 402
و اندر آن کبرش تواضع های بی حد شرح و تاویلی بکن وادانک این بی با موید این طریقت ره روان را از خدا می خواه شیرینی اجل کان جز به سوی بی سوی ها کان دگر بی غصه ماران ببینی زانک این چون وان گهت او متهم دارد که این هم آن مزاجش گرم باید کاین نه کار
تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره مرده را تو زنده کردی بارها یک وین دل گریان من جز کودک گهواره لیک اندر دست من زان پاره ها یک تا جهد استاره ای کز ابر یک استاره
نقش بند جان که جان ها جانب او مایلست دلست آنک باشد بر زبان ها ل احب الفلین حاصلست دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین مشکلست دل مثال ابر آمد سینه ها چون بام ها جا نازلست آب از دل پاک آمد تا به بام سینه ها باطلست این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد آنک برد از ناودان دیگران او سارقست هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست عاملست گر چه کف های ترازو شد برابر وقت وزن مایلست هر کی پوشیده ست بر وی حال و رنگ جان او سائلست گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد عادلست پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود منزلست در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش هایلست هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر ست هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران شاملست پنبه ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته ای قابلست هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست بسملست این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی رفیق غافل ست
عاقلن را بر زبان و عاشقان را در باقیات الصالحات است آنک در دل از زمین تا آسمان ها منزل بس وین زبان چون ناودان باران از این سینه چون آلوده باشد این سخن ها بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست هر که نرگس ها بچیند دسته بند چون زبانه ش راست نبود آن ترازو هر جوابی که بگوید او به معنی گر چه ظالم می نماید نیست ظالم دل ز راه ذوق داند کاین کدامین دل مترسان ای برادر گر چه منزل زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل زانک این خو و طبیعت جملگان را زانک روح ساده تو زنگ ها را می خور از انفاس روح او که روحش مرد را تنها بگوید هین که مردک
وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند معنی واصل ست گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد عاقلست نکته ها را یاد می گیری جواب هر سوال گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال کاملست 403 گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست هست نیست ور تو گویی چرخ می گردد به کار نیک و بد هست نیست سال ها شد که بیرون درت چون حلقه ایم نیست بر در اندیشه ترسان گشته ایم از هر خیال هست نیست ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من هست نیست 404 هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت گوشت می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر هوشت چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی فروشت چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی خروشت بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر دهد آن کان ملحت قدحی وقت صباحت شب دوشت تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی جوشت چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی
وصل از آن کس خواه باری کو به خود مذاق می چه داند آنک مرد تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست شمس تبریزی کنون اندر کمالت
ور تو پنداری مرا بی تو قراری چرخ را جز خدمت خاک تو کاری بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست خواجه را این جا خیالی هست آری جز صلح الدین ز دل ها هوشیاری
هله پیش آ که بگویم سخن راز به که به یک جرعه بپرد همه طراری و دهدت صد هش دیگر کرم باده به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت به از آن صد قدح می که بخوردی همه اموات و جمادات بجوشند ز هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن وحوشت تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی خموشت 405 به خدا کت نگذارم که روی راه سلمت قیامت حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد دل و جان فانی ل کن تن خود همچو قبا کن علمت چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه غرامت ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر بامت چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم زعامت هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی کرامت نکند رحمت مطلق به بل جان تو ویران نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی اقامت چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده شهامت همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی امامت 406 چند گویی که چه چاره ست و مرا درمان چیست آن چیست
برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت به خموشیت میسر شود این صید کشش و جذب ندیمان نگذارند
که سر و پا و سلمت نبود روز هله ای یار قلندر بشنو طبل ملمت نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه هله ای سرده مستم برهانم به تمامت هله برپر هله برپر چو من از شکر و هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و برو ای ظالم سرکش که فتادی ز همه دیدار کریمست در این عشق نکند والده ما را ز پی کینه حجامت نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سآمت بنه ارزید خوشی هاش به تلخی ندامت که تکش آب حیاتست و لبش جای به مزن دستک و پایک تو به چستی و نرسد هیچ کسی را بجز این عشق
چاره جوینده که کرده ست تو را خود
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم چیست بوی نانی که رسیده ست بر آن بوی برو نان چیست گر تو عاشق شده ای عشق تو برهان تو بس چیست این قدر عقل نداری که ببینی آخر چیست گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست چیست چونک از دور دلت همچو زنان می لرزد مردان چیست آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت چیست شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم چیست
خود نباشد هوس آنک بدانی جان تا همان بوی دهد شرح تو را کاین ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان در کف روح چنین مشعله تابان تو چه دانی که در آن جنگ دل تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چشمه شهد از او در بن هر دندان
407 چشم پرنور که مست نظر جانانست لرزانست خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو جانست دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او مردانست دست بردار ز سینه چه نگه می داری آنست جمله را آب درانداز و در آن آتش شو سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کآتش چهره او چشمه گه حیوانست کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست
408 آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست صافیست و مثل درد به پستی بنشست
ماه از او چشم گرفتست و فلک سجده گاه ملک و قبله هر انسانست بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست او کم از دیو بود زانک تن بی گر تو مردی که رخش قبله گه جان در آن لحظه بده شاد که مقصود
لذت فقر چو باده ست که پستی جوید سرمست تا بدانی که تکبر همه از بی مزگیست است گریه شمع همه شب نه که از درد سرست گریه برست کف هستی ز سر خم مدمغ برود دست ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو بحر می غرد و می گوید کای امت آب هست دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت خار بخست هله خامش به خموشیت اسیران برهند بجست لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار ببست 409 تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش ترست گربزانند که از عقل و خبر می دزدند خبرست خود خود را تو چنین کاسد و بی خصم مدان زرست که رسول حق الناس معادن گفته ست پرگهرست گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج گذرست خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی حذرست سحر ار چند که تاریست حساب روزست سحرست روح ها مست شود از دم صبح از پی آنک حریف نظرست
که همه عاشق سجده ست و تواضع پس سزای متکبر سر بی ذوق بس چون ز سر رست همه نور شد از چون بگیرد قدح باده جان بر کف طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست راست گویید بر این مایده کس را گله در خطابات و مجابات بلی اند و الست نی در آن باغ و چمن پای کس از ز خموشانه تو ناطق و خاموش دست شمشیرزنان را به چه تدبیر
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست خود چه دارند کسی را که ز خود بی که جهان طالب زر و خود تو کان معدن نقره و زرست و یقین خویش دریاب که این گنج ز تو بر که یکی دزد سبک دست در این ره هر که را روی سوی شمس بود چون صبح را روی به شمس است و
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی برست مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش سقرست یک شب از بهر خدا بی خور و بی خواب بزی خواب و خورست از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو الکبرست 410 دوش آمد بر من آنک شب افروز منست آنک سرسبزی خاک ست و گهربخش فلک وطنست در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی لگنست تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست شکنست گوهر آینه جان همه در ساده دلی ست است زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو است خیره گشته است صفت ها همه کان چه صفت است شمن است چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ سمنست روش عشق روش بخش بود بی پا را زمنست در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود همه دل ها چو کبوتر گرو آن برجند بدنست
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست که همه سیم و زر و مال تو مار صد شب از بهر هوا نفس تو بی آه و فریاد همی آید گوش تو کرست توشه راه تو خون دل و آه سحرست که دل پاک تو آیینه خورشید فرست شمس تبریز شهنشاه که احدی
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست چاشنی بخش وطن هاست اگر بی تا در من که شفاخانه هر ممتحن است این لگن گر نبود شمع تو را صد گفت و گو جمله کلوخ ست و یقین دل میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن کان صفت ها چو بتان و صفت او پیش او یاسمن است آن گل تر یا خوش روانش کند ار خود زمن صد فتنه ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست زانک جانی است که او زنده کن هر
بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی سخنست 411 عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست زدست او ز هر نیک و بد خلق چرا می لنگد است دف دریدست طرب را به خدا بی دف او شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر بلدست خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند 412 آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست کجاست و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم کجاست و آنک جان ها به سحر نعره زنانند از او ست کجاست جان جان ست وگر جای ندارد چه عجب کجاست غمزه چشم بهانه ست و زان سو هوسی ست خست کجاست پرده روشن دل بست و خیالت نمود کجاست عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد رست کجاست 413 من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست ننشست هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
عشق را چند بیان ها است که فوق
هله چون می نزند ره ره او را کی بد و نیک همه را نعره مطرب مدد مجلس یارکده بی دم او بارکدست دست غلبیرزنش سخره صاحب این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست و آنک بیرون کند از جان و دلم دست و آنک سوگند من و توبه ام اشکست و آنک ما را غمش از جای ببرده این که جا می طلبد در تن ما هست و آنک او در پس غمزه ست دل و آنک در پرده چنین پرده دل بست و آنک او مست شد از چون و چرا
همه رفتند و نشستند و دمی جان کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید ننشست ترشی های تو صفرای رهی را ننشاند هر که را بوی گلستان وصال تو رسید ننشست 414 روز و شب خدمت تو بی سر و بی پا چه خوشست خوشست بر سر غنچه بسته که نهان می خندد خوشست زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش خوشست بانک سرنای چه گر مونس غمگینان ست خوشست گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب خوشست بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل خوشست چون تجلی بود از رحمت حق موسی را خوشست که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست خوشست 415 تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست شدست ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی شدست چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را شدست چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است شدست
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست خواب از او رفت و خیال لب خندان وز علج سر سودای فراوان ننشست همچنین رقص کنان تا به گلستان
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه سایه سرو خوش نادره بال چه بلبلن را به چمن با گل رعنا چه از دم روح نفخنا دل سرنا چه در رخ شمس ضحی دیده بینا چه تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه زان شکرریز لقا سینه سینا چه گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب در ارس بی خبر از آب چو دولب کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست دل آن گول از این ترس چو سیماب جان محجوب از او مفخر حجاب
ای بسا سنگ دل که حجرش لعل شدست شدست این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او چند عثمان پر از شرم که از مستی او شدست طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید 416 مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است است تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون خوش است ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق است بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن خوش است پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است است دیدن روی دلرام عیان سلطانی است است این سعادت ندهد دست همیشه اما است عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش است بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است است 417 من پری زاده ام و خواب ندانم که کجا است نوبت ما است چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب سزا است خرج بی دخل خدایی است ز دنیا مطلب که را است
ای بسا غوره در این معصره دوشاب زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست چون عمر شرم شکن گشته و خطاب من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست نبود بسته بود رسته و روییده خوش گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش این جهان در هوسش درهم و شوریده سر او را کف معشوق بمالیده خوش هم خیال صنم نادره در دیده خوش دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش
چونک شب گشت نخسپند که شب دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر هر که را هست زهی بخت ندانم که
418 سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است است عدد ذره در این جو هوا عشاقند است همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است تو است هر که را همت عالی بود و فکر بلند است فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ است ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر تو است ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا حجت تو است هم خمار از می آید هم از او دفع خمار عشرت تو است بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است تو است 419 بوسه ای داد مرا دلبر عیار و برفت و هفت هر لبی را که ببوسید نشان ها دارد یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات نفت یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل به تفت تنگ و لغر گردد به مثال لب دوست زفت 420 ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت گذشت
بستان جام و درآشام که آن شربت تو طرب و حالت ایشان مدد حالت تو جرس و طبل رحیل از جهت رحلت دانک آن همت عالی اثر همت تو نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو هم از او جوی دوا را که ولی نعمت هم از او شبهه تو است و هم از او هم از او عسرت تو است و هم از او نه همه خلق خدا را صفت و فطرت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت هر زمانی بزند عشق هزار آتش و می دود در پی آن بوسه به تعجیل و چه عجب لغری از آتش معشوقه
گفت بس چند بود گفتمش از چند
چون چنین است صنم پند مده عاشق را گذشت تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت گذشت آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند گذشت آن کف بحر گهربخش وراء النهر است گذشت خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند گذشت ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد گذشت گر در بسته کند منع ز هفتاد بل هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید گذشت مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند گذشت 421 ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست ست خم پیشین بگشا و سر این خم بربند کشته ست بند این جام جفا جام وفا را برگیر درده آن باده اول که مبارک باده ست ست صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست بسرشته ست بر در خانه دل این لگد سخت مزن خشته ست باده ای ده که بدان باده بل واگردد کشته ست تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم بنوشته ست
آهن سرد چه کوبی که وی از پند منزل عشق از آن حال که پرسند ترک تاز غم سودای وی از چند روضه خوی وی از سغد سمرقند چون نسیم کرمش بر دل خرسند لطف خار غم او را گل خوش خند تا که این سیل بل آمد و از بند گذشت بند هستی بشکست او و ز پیوند خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت کاین مقالت خوش از فهم خردمند
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته که چو زهرست نشاط همگان را تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته ست مگسل آن رشته اول که مبارک رشته تا چه عشق ست که اندر دل ما هان که ویران شود این خانه دل یک مجلسی ده پر از آن گل که خدایش پیش نقشی که خدایش به خودی
422 ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست شادست نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست کار او دارد کآموخته کار توست آسمان را و زمین را خبرست و معلوم منقادست روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند فرهادست می نهد بر لب خود دست دل من که خموش فریادست 423 مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است است مگر از چهره او باد صبا پرده ربود است هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست شده است ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است است آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت است عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد شده است مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است است تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا خوان شده است بر درخت تن اگر باد خوشش می نوزد لرزان شده است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم غیر پیمودن باد هوس تو بادست زانک کار تو یقین کارگه ایجادست کآسمان همچو زمین امر تو را نه که امروز خماران تو را میعادست شرقیانند که او در صفشان آحادست هر که شیرین تو را دلشده چون این چه وقت سخن ست و چه گه
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده که هزاران قمر غیب درخشان شده گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده که هزاران دل از او لعل بدخشان شده بر کسی کز لطفش تن همگی جان که از آن دیدنش امروز بدین سان شده شیشه بر دست گرفته است و پری پس دو صد برگ دو صد شاخ چه
بهر هر کشته او جان ابد گر نبود است از حیات و خبرش باخبران بی خبرند است گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید شده است شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد دربان شده است
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده که حیات و خبرش پرده ایشان شده هر سر موی چو سرنای چه نالن سوی دل پس ز چه جان هاش چو
424 دلبری و بی دلی اسرار ماست نوبت کهنه فروشان درگذشت نوبهاری کو جهان را نو کند عقل اگر سلطان این اقلیم شد آنک افلطون و جالینوس ماست گاو و ماهی ثری قربان ماست هر چه اول زهر بد تریاق شد ماست دعوی شیری کند هر شیرگیر ترک خویش و ترک خویشان می کنیم خودپرستی نامبارک حالتی ست هر غزل کان بی من آید خوش بود شمس تبریزی به نور ذوالجلل
شیرگیر و شیر او کفتار ماست هر چه خویش ما کنون اغیار ماست کاندر او ایمان ما انکار ماست کاین نوا بی فر ز چنگ و تار ماست در دو عالم مایه اقرار ماست
425 عاشقان را جست و جو از خویش نیست این جهان و آن جهان یک گوهر است ای دمت عیسی دم از دوری مزن گر بگویی پس روم نی پس مرو دست بگشا دامن خود را بگیر جزو درویشند جمله نیک و بد هر که از جا رفت جای او دل ست
در جهان جوینده جز او بیش نیست در حقیقت کفر و دین و کیش نیست من غلم آن که دوراندیش نیست ور بگویی پیش نی ره پیش نیست مرهم این ریش جز این ریش نیست هر کی نبود او چنین درویش نیست همچو دل اندر جهان جاییش نیست
426 غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
کار کار ماست چون او یار ماست نوفروشانیم و این بازار ماست جان گلزارست اما زار ماست همچو دزد آویخته بر دار ماست پرفنا و علت و بیمار ماست شیر گردونی به زیر بار ماست هر چه آن غم بد کنون غمخوار
آن چنان جستن که می خواهی بگو بعد از این بر آسمان جوییم یار چون خیال ماه تو ای بی خیال بهتر آن باشد که محو این شویم صاف های جمله عالم خورده گیر خاتم ملک سلیمان جستنیست صورتی کاندر نگین او بدست آن چنان صورت که شرحش می کنم اندر آن صورت یقین حاصل شود جای آن هست ار گمان بد بریم
کان چنان را این چنین جستیم نیست زانک یاری در زمین جستیم نیست تا به چرخ هفتمین جستیم نیست کز دو عالم به از این جستیم نیست همچو درد درد دین جستیم نیست حلقه ها هست و نگین جستیم نیست در بتان روم و چین جستیم نیست جز که صورت آفرین جستیم نیست کز ورای آن یقین جستیم نیست ز آنک بی مکری امین جستیم نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان زین بیان نوری که پیدا می شود
زانک راهی بی کمین جستیم نیست در بیان و در مبین جستیم نیست
427 در دل و جان خانه کردی عاقبت آمدی کآتش در این عالم زنی ای ز عشقت عالمی ویران شده من تو را مشغول می کردم دل عشق را بی خویش بردی در حرم یا رسول ال ستون صبر را شمع عالم بود لطف چاره گر یک سرم این سوست یک سر سوی تو دانه ای بیچاره بودم زیر خاک دانه را باغ و بستان ساختی ای دل مجنون و از مجنون بتر کاسه سر از تو پر از تو تهی جان جانداران سرکش را به علم شمس تبریزی که مر هر ذره را
هر دو را دیوانه کردی عاقبت وانگشتی تا نکردی عاقبت قصد این ویرانه کردی عاقبت یاد آن افسانه کردی عاقبت عقل را بیگانه کردی عاقبت استن حنانه کردی عاقبت شمع را پروانه کردی عاقبت دوسرم چون شانه کردی عاقبت دانه را دردانه کردی عاقبت خاک را کاشانه کردی عاقبت مردی و مردانه کردی عاقبت کاسه را پیمانه کردی عاقبت عاشق جانانه کردی عاقبت روشن و فرزانه کردی عاقبت
428 این چنین پابند جان میدان کیست عشق گردان کرد ساغرهای خاص جان حیاتی داد کوه و دشت را این چه باغست این که جنت مست اوست
ما شدیم از دست این دستان کیست عشق می داند که او گردان کیست ای خدایا ای خدایا جان کیست وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست
سرو رقصان گشته کاین بستان کیست کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست بیخودم من می ندانم کان کیست ای عجب اندر خم چوگان کیست فربه و لغر شده حیران کیست سر پرآتش عجب گریان کیست روز و شب سرمست و سرگردان
شاخ گل از بلبلن گویاترست یاسمن گفتا نگویی با سمن چون بگفتم یاسمن خندید و گفت می دود چون گوی زرین آفتاب ماه همچون عاشقان اندر پیش ابر غمگین در غم و اندیشه است چرخ ازرق پوش روشن دل عجب کیست درد هم از درد او پرسان شده شمس تبریزی گشاده ست این گره
کای عجب این درد بی درمان کیست ای عجب این قدرت و امکان کیست
429 عاشقی و بی وفایی کار ماست قصد جان جمله خویشان کنیم عقل اگر سلطان این اقلیم شد خویش و بی خویشی به یک جا کی بود خودپرستی نامبارک حالتیست آنک افلطون و جالینوس توست نوبهاری کو نوی خود بدید این منی خاکست زر در وی بجو خاک بی آتش بننماید گهر طالبا بشنو که بانگ آتشست طالبا بگذر از این اسرار خود نور و نار توست ذوق و رنج تو گاه گویی شیرم و گه شیرگیر طالب ره طالب شه کی بود شهر از عاقل تهی خواهد شدن عاشق و مفلس کند این شهر را مدرسه عشق و مدرس ذوالجلل شمس تبریزی که شاه دلبری ست
کار کار ماست چون او یار ماست هر چه خویش ما کنون اغیار ماست همچو دزد آویخته بر دار ماست هر گلی کز ما بروید خار ماست کاندر او ایمان ما انکار ماست از منی پرعلت و بیمار ماست جان گلزارست اما زار ماست کاندر او گنجور یار غار ماست عشق و هجران ابر آتشبار ماست تا نپنداری که این گفتار ماست سر طالب پرده اسرار ماست رو بدان جایی که نور و نار ماست شیرگیر و شیر تو کفتار ماست گر چه دل دارد مگو دلدار ماست این چنین ساقی که این خمار ماست این چنین چابک که این طرار ماست ما چو طالب علم و این تکرار ماست با همه شاهنشهی جاندار ماست
430 گم شدن در گم شدن دین منست تا پیاده می روم در کوی دوست چون به یک دم صد جهان واپس کنم
نیستی در هست آیین منست سبز خنگ چرخ در زین منست بنگرم گام نخستین منست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست شمس تبریزی که فخر اولیاست
در میان جان شیرین منست سین دندان هاش یاسین منست
431 عشوه دشمن بخوردی عاقبت بازگردی زان خسان زن صفت سیر گردی زان همه جفتان تو زود چون گل زردی ز عشق لله ای چونک خاک شمس تبریزی شدی
سوی هجران عزم کردی عاقبت سوی این مردان چو مردی عاقبت چونک فرد فرد فردی عاقبت لله گردی گر چه زردی عاقبت نور سقفی لجوردی عاقبت
432 این چنین پابند جان میدان کیست می دود چون گوی زرین آفتاب آفتابا راه زن راهت نزد سیب را بو کرد موسی جان بداد چشم یعقوبی از این بو باز شد خاک بودیم این چنین موزون شدیم بر زر ما هر زمان مهر نوست جمله حیرانند و سرگردان عشق جمله مهمانند در عالم ولیک نرگس چشم بتان ره می زند جسم ها شب خالی از ما روز پر هر کسی دستک زنان کای جان من شمس تبریزی که نور اولیاست
ما شدیم از دست این دستان کیست ای عجب اندر خم چوگان کیست چون زند داند که این ره آن کیست بازجو آن بو ز سیبستان کیست ای خدا این بوی از کنعان کیست خاک ما زر گشت در میزان کیست تا بداند زر که او از کان کیست ای عجب این عشق سرگردان کیست کم کسی داند که او مهمان کیست آب این نرگس ز نرگسدان کیست ما و من چون گربه در انبان کیست و آنک دستک زن کند او جان کیست با چنان عز و شرف سلطان کیست
433 اندر این جمع شررها ز کجاست من سر رشته خود گم کردم گر نه دل های شما مختلفند گر چو زنجیر به هم پیوستیم گر نه صد مرغ مخالف این جاست ساقیا باده به پیش آر که می تو اگر جرعه نریزی بر خاک
دود سودای هنرها ز کجاست کاین مخالف شده سرها ز کجاست در من از جنگ اثرها ز کجاست این فروبستن درها ز کجاست جنگ و برکندن پرها ز کجاست خود بگوید که دگرها ز کجاست خاک را از تو خبرها ز کجاست
434 هم به بر این بت زیبا خوشکست مطرب و یار من و شمع و شراب من و تو هیچ از این جا نرویم خجل است از رخ یارم گل تر هر صباحی ز جمالش مستیم بجهم حلقه زلفش گیرم شمس تبریز که نور دل ها است
من نشستم که همین جا خوشکست این چنین عیش مهیا خوشکست پهلوی شکر و حلوا خوشکست با چنین چهره و سیما خوشکست خاصه امروز که با ما خوشکست که در آن حلقه تماشا خوشکست دایما با گل رعنا خوشکست
435 هر کی بالست مر او را چه غمست غمست که از این سو همه جان ست و حیات
که از این سو همه لطف و کرمست
خود از این سو که نه سویست و نه جا این عدم خود چه مبارک جایست همه دل ها نگران سوی عدم این همه لشکر اندیشه دل ز تو تا غیب هزاران سال ست
قدم اندر قدم اندر قدم ست که مددهای وجود از عدمست این عدم نیست که باغ ارمست ز سپاهان عدم یک علمست چو روی از ره دل یک قدمست
436 گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلمت گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم شهامت گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه جانت گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری عامت گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر کرامت گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن ملمت
هر کی آن جاست مر او را چه
گفتا چه کار داری گفتم مها سلمت گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت کز عشق یاوه کردم من ملکت و گفتم گواه اشکم زردی رخ علمت گفتم به فر عدلت عدلند و بی غرامت گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد گفتا که کیست رهزن گفتم که این
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت خامش که گر بگویم من نکته های او را 437 هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت تمامت ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید سلمت هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند کرامت گه جام مست گردد از لذت می تو معنی به سجده آید چون صورت تو بیند کلمت عاشق چو مستتر شد بر وی ملمت آید 438 هر دم سلم آرد کاین نامه از فلنست گرانست زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه هر جا که سیمبر بد می دانک سیم بر بد جهانست بتراش زر به ناخن از کان و چاره ای کن نهانست گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی نشانست ور زانک نازنینی بی سیم و زر ببینی این یار زر نگیرد جانی بیار زرین سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید زبانست 439 بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت خیربادت
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلمت گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت جرم تو را و خود را بر خود نهم تن را بود چو خلعت جان را بود عشق تو شد نصیبم احسنت ای گه می به جوش آید از چاشنی جامت هر حرف رقص آرد چون بشنود زیرا که نقل این می نبود بجز ملمت گویی سلم و کاغذ در شهر ما بینی دراز کردن آیین نر خرانست جان و جهان مگویش کان جان ز تو پنهان مدار زر را بی زر صنم در گوش حلقه زر بر طمع او چونک عنایت آمد اقبال رایگانست زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست مغرور زر پخته خام است و قلتبانست کمتر ز زر نباشی معشوق بی
افغان که گشت بی گه ترسم ز
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش عاشق به شب بمردی وال که جان نبردی در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی یادت راز تو را بخوردم شب را گواه کردم 440 امروز شهر ما را صد رونق ست و جانست میانست حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد زمانست آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد بر چرخ سبزپوشان پر می زنند یعنی چنانست ای جان جان جانان از ما سلم برخوان امانست چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری چون کوفت او در دل ناآمده به منزل مهربانست آن کو کشید دستت او آفریده ستت قرانست او ماه بی خسوف ست خورشید بی کسوفست زیانست آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم رایگانست چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه پهلوانست دلله چون صبا شد از خار گل جدا شد بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی قلتبانست خامش که تا بگوید بی حرف و بی زبان او زبانست 441 بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت ال خیال خوبت شب می کند عیادت منکر مشو مگو کی دانم که هست شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت زیرا که شاه خوبان امروز در شهری که در میانش آن صارم آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست سلطان و خسرو ما آن ست و صد رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست دانست جان ز بویش کان یار وان کو قرین جان شد او صاحب او خمر بی خمارست او سود بی شمع و شراب و شاهد امروز پهلو شکست کان را زان کس که باران نبات ها را در باغ امتحانست هر کس که کرد وال خام ست و خود چیست این زبان ها گر آن زبان
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست آرزوست در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا یعقوب وار وااسفاها همی زنم وال که شهر بی تو مرا حبس می شود زین همرهان سست عناصر دلم گرفت جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر گفتند یافت می نشود جسته ایم ما آرزوست هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز آرزوست گوشم شنید قصه ایمان و مست شد یک دست جام باده و یک دست جعد یار می گوید آن رباب که مردم ز انتظار آرزوست من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست آرزوست باقی این غزل را ای مطرب ظریف آرزوست بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق 442 بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست بجوی دوست خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها گوی دوست
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست وان ناز و باز و تندی دربانم آن معدن ملحت و آن کانم آرزوست من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست شیر خدا و رستم دستانم آرزوست آن نور روی موسی عمرانم آرزوست آن های هوی و نعره مستانم آرزوست مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفت آنک یافت می نشود آنم کان عقیق نادر ارزانم آرزوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست از کان و از مکان پی ارکانم کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست رقصی چنین میانه میدانم آرزوست دست و کنار و زخمه عثمانم وان لطف های زخمه رحمانم زین سان همی شمار که زین سانم من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست بر روی و سر چو سیل دوان تا ای گفت و گوی ما همگی گفت و
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم دوست گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر دوست بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست دوست بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف دوست با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو دوست تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک دوست خاموش باش تا صفت خویش خود کند دوست 443 از دل به دل برادر گویند روزنیست سوزنیست هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر زان روزنه نظر کن در خانه جلیس روشنیست گر روشن است و بر تو زند برق روشنش معدنیست پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان سوسنی است در گردنش درآر دو دست و کنار گیر گردنیست رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر خواهم که شرح گویم می لرزد این دلم منیست آن جا که او نباشد این جان و این بدن خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست آهن شکافتن بر داوود عشق چیست تهمتنیست
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی کفگیر می زند که چنینست خوی تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست من در جهان ندیدم یک جان عدوی ندهی به هر دو عالم یکتای موی کو کو همی زنیم ز مستی به کوی از طبع سست باشد و این نیست سوی کو های های سرد تو کو های هوی
روزن مگیر گیر که سوراخ گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست بنگر که ظلمت است در او یا که می دان که کان لعل و عقیق است و گل در رهش بکار که سروی و برخور از آن کنار که مرفوع کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست زیرا غریب و نادر و بی ما و بی از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست خامش که شاه عشق عجایب
444 ساقی بیار باده که ایام بس خوشست ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف وشست بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست است امروز غیر توبه نبینی شکسته ای است هفتاد بار توبه کند شب رسول حق است آن صورت نهان که جهان در هوای او است است امروز جان بیابد هر جا که مرده ای است است شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است است در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است مکرمش است بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر است در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است است ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت شکرچش است خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست شش است 445 این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست نیست عالم شکارگاه و خلیق همه شکار هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
امروز روز باده و خرگاه و آتش است مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه درکش شراب لعل که غم در کشاکش امروز زلف دوست بود کان مشوش توبه شکن حق است که توبه مخمش بر آب و گل به قدرت یزدان منقش چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش از تیر غم ندارد سغری که ترکش منگر بدانک زرد و ضعیف و بس دانه زیر خاک درختش منعش دلتنگ کی بود که دلرام در کش زیرا که بی دهان دل و جانم ذات تو را مقام نه پنج است و نی
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست معنی چه دست گیرد چون آشکار غیر نشانه ای ز امیر شکار نیست وان سو که بارگاه امیرست بار نیست
ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش نیست هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست نیست تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست نیست ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت نیست سیلت چو دررباید دانی که در رهش در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم ما خار این گلیم برادر گواه باش نیست 446 گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده ست ست مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند بده ست کوهست نیست که که به بادی ز جا رود ست گر قاعده است این که ملمت بود ز عشق ست ویرانی دو کون در این ره عمارتست عیسی ز چرخ چارم می گوید الصل ست رو محو یار شو به خرابات نیستی ست در بارگاه دیو درآیی که داد داد ست گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر ست چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو ست گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری ست
کاین ها همه بجز کف و نقش و نگار کآتش همیشه بی تف و دود و بخار در گرد مرد جوی که با گرد کار جوینده ای که رحمت وی را شمار هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست اما گلی که دید که پهلویش خار نیست این جنس خار بودن فخرست عار
از عشق برنگردد آن کس که دلشده مه را چه جرم خاصیت سگ چنین آن گله پشه ست که بادیش ره زده کری گوش عشق از آن نیز قاعده ترک همه فواید در عشق فایده ست دست و دهان بشوی که هنگام مایده هر جا دو مست باشد ناچار عربده داد از خدای خواه که این جا همه دده این نفس ما زن ست اگر چه که زاهده آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده آن سو که جعفرست خرافات فاسده
447 ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست نازکست در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است دل را ز غم بروب که خانه خیال او است روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست نازکست اندر خیال مفخر تبریز شمس دین نازکست 448 امروز روز نوبت دیدار دلبرست دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک پرورست از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن هر کس که دید چهره او نشد خراب هر مومنی که ز آتش او باخبر بود ای آنک باده های لبش را تو منکری ساغرست زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو برست ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن زرست گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق 449 جانا جمال روح بسی خوب و بافرست دیگرست
رخ بر رخش مدار که آن یار کو سر دل بداند و دلدار نازکست بسیار هم مکوش که بسیار نازکست گر نی به وقت آی که اسرار نازکست زیرا خیال آن بت عیار نازک است بر دوست کار کرد که این کار منگر تو خوار کان شه خون خوار
امروز روز طالع خورشید اکبرست امروز لطف مطلق و بیچاره کان ها به او نماند او چیز دیگرست او آدمی نباشد او سنگ مرمرست در چشم صادقان ره عشق کافرست در چشم من نگر که پر از می چو آواز داد او که کمین بنده بر درست گفتا کجا است عشق بگفت اندر این کاین چشم من پر از در و رخسار از دستیم بر در تو و دستیم بر سرست رو رو که این متاع بر ما محقرست کاین قصه پرآتش از حرف برترست لیکن جمال و حسن تو خود چیز
ای آنک سال ها صفت روح می کنی برابرست در دیده می فزاید نور از خیال او ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال دل یافت دیده ای که مقیم هوای توست پرورست از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن چاکرنوازیست که کردست عشق تو درخورست هر دل که او نخفت شبی در هوای تو منورست هر کس که بی مراد شد او چون مرید توست هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد پایم نمی رسد به زمین از امید وصل غمگین مشو دل تو از این ظلم دشمنان از روی زعفران من ار شاد شد عدو احمرست چون برترست خوبی معشوقم از صفت لغرست آری چو قاعده ست که رنجور زار را همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین اقمرست 450 از بامداد روی تو دیدن حیات ماست دلرباست امروز در جمال تو خود لطف دیگرست سزاست امروز آن کسی که مرا دی بداد پند بخواست صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم که راست در پیش بود دولت امروز لجرم روزهاست
بنمای یک صفت که به ذاتش با این همه به پیش وصالش مکدرست هر لحظه بر زبان و دل ال اکبرست آوه که آن هوا چه دل و دیده کان ها به او نماند او چیز دیگرست ور نی کجا دلی که بدان عشق چون روز روشنست و هوا زو بی صورت مراد مرادش میسرست در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست هر چند از فراق توم دست بر سرست اندیشه کن در این که دلرام داورست نی روی زعفران من از ورد دردم چه فربه ست و مدیحم چه هر چند رنج بیش بود ناله کمترست نی خود قمر چه باشد کان روی
امروز روی خوب تو یا رب چه امروز هر چه عاشق شیدا کند چون روی تو بدید ز من عذرها این وام از کی خواهم و آن چشم خود می جست و می طپید دل بنده
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر خداست ابروم می جهید و دل بنده می طپید قفاست رقاصتر درخت در این باغ ها منم صباست چون باشد آن درخت که برگش تو داده ای هماست در ظل آفتاب تو چرخی همی زنیم جداست جان نعره می زند که زهی عشق آتشین چون بگذرد خیال تو در کوی سینه ها کجاست روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو سماست در روزن دلم نظری کن چو آفتاب قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ در دل خیال خطه تبریز نقش بست 451 پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش مبارکست ای صد هزار جان مقدس فدای او مبارکست سودایییم از تو و بطال و کو به کو ای بستگان تن به تماشای جان روید هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم چون برگ و چون درخت بگفتند بی زبان ای جان چار عنصر عالم جمال تو یعنی که هر چه کاری آن گم نمی شود سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست می آیدم به چشم همین لحظه نقش تو نقشی که رنگ بست از این خاک بی وفاست
می ترسم از خدای که گویم که این این می نمود رو که چنین بخت در زیرا درخت بختم و اندر سرم چون باشد آن غریب که همسایه کوری آنک گوید ظل از شجر کآب حیات دارد با تو نشست و خاست پای برهنه دل به در آید که جان گویی هزار زهره و خورشید بر تا آسمان نگوید کان ماه بی وفاست با عشق همچو تیرم اینک نشان راست کان خانه اجابت و دل خانه دعاست نظاره تو بر همه جان ها مبارکست دانسته ای که سایه عنقا مبارکست بر باغ و راغ و گلشن و صحرا کآید به کوی عشق که آن جا ما را چنین بطالت و سودا مبارکست کآخر رسول گفت تماشا مبارکست یعنی که کشت های مصفا مبارکست بی گوش بشنوید که این ها مبارکست بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست کس تخم دین نکارد ال مبارکست پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست وال خجسته آمد و حقا مبارکست نقشی که رنگ بست ز بال مبارکست
بر خاکیان جمال بهاران خجسته ست آن آفتاب کز دل در سینه ها بتافت مبارکست دل را مجال نیست که از ذوق دم زند هر دل که با هوای تو امشب شود حریف بفزا شراب خامش و ما را خموش کن 452 ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست هندوی طره ات چه رسن باز لولییست اندر دلم ز غمزه غماز فتنه هاست زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش ست زان شمع بی نظیر که در لمکان بتافت گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت بعد از چهار سال نشستیم دو به دو آرزوست انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق آرزوست رانیم بالش شه و رانی به زخم مار آرزوست تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری آرزوست باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست عارست ای خفاش تو را ناز آفتاب آرزوست با داردار وعده وصلت رسید صبر آرزوست هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست آرزوست زان طره های زلف کمرساز بنده را موسی جان بدید درختی ز نور نار آرزوست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست بر عرش و فرش و گنبد خضرا جان سجده می کند که خدایا مبارکست او را یقین بدان تو که فردا مبارکست کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست لولی گری طره طرارم آرزوست فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست پروانه وار سوخته هموارم آرزوست مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست یک ره به کوی وصل تو دوچارم انکار سود نیست چو این کارم با مصطفای حسن در آن غارم زان مشک های آهوی تاتارم ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست صد سجده من بکرده بر آن عارم هجران دو چشم بسته و بر دارم و اندر سپاه عشق تو سالرم آرزوست لبد فسون عیسی و تیمارم آرزوست از مکر توبه کردم مکارم آرزوست از گلشن وصال تو یک خارم کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست آن شعله درخت و از آن نارم
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین 453 بد دوش بی تو تیره شب و روشنی نداشت نداشت شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود نداشت ای آنک ایمنست جهان در پناه تو کبر و منی خلق حجاب تو می شود نداشت دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو 454 جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت نرفت جان چست شد که تا بپرد وین تن گران نرفت جان میزبان تن شد در خانه گلین نرفت در وحشتی بماند که تن را گمان نبود نرفت پایان فراق بین که جهان آمد این جهان نرفت مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی در هر دهان که آب از آزادیم گشاد 455 آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست در عشق باش که مست عشقست هر چه هست نیست گویند عشق چیست بگو ترک اختیار عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد نیست تا کی کنار گیری معشوق مرده را
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست شمع و سماع و مجلس ما چاشنی در حبس بود این دل و دل دادنی مه نیز بی لقای تو شب ایمنی نداشت در سایه بود از تو کسی کو منی سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت وان سو که تیر رفت حقیقت کمان هم در زمین فروشد و بر آسمان تن خانه دوست بود که با میزبان جان رفت جانبی که بدان جا گمان اندر جهان کی دید کسی کز جهان گویی رسول نامد وین را بیان نرفت در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت نابوده به که بودن او غیر عار نیست بی کار و بار عشق بر دوست بار هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست دل بر جز این منه که بجز مستعار جان را کنار گیر که او را کنار نیست
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان آن گل که از بهار بود خار یار اوست نیست نظاره گو مباش در این راه و منتظر نیست بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی نیست بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام نیست چون ساده شد ز نقش همه نقش ها در اوست نیست از عیب ساده خواهی خود را در او نگر نیست چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است 456 ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست بی حد و بی کناری نایی تو در کنار نیست زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان نیست جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست تا کار و بار عشق هوای تو دیده ام یک میر وانما که تو را او اسیر نیست نیست مرغان جسته ایم ز صد دام مردوار نیست آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح نیست گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست وان می که از عصیر بود بی خمار وال که هیچ مرگ بتر ز انتظار این نکته گوش کن اگرت گوشوار پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست چون روی آینه که به نقش و نگار آن ساده رو ز روی کسی شرمسار کو را ز راست گویی شرم و حذار تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست تا دلستان نگوید کو رازدار نیست عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست ای بحر بی امان که تو را زینهار چون چرخ بی قرار کسی را قرار جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست ما را تحیریست که با کار کار نیست یک شیر وانما که تو را او شکار دامیست دام تو که از این سو مطار با جام باده ای که مر آن را خمار گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست هنگام مردنست زمان عقار نیست زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش نیست 457 ای چنگ پرده های سپاهانم آرزوست در پرده حجاز بگو خوش ترانه ای از پرده عراق به عشاق تحفه بر آرزوست آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت آرزوست در خواب کرده ای ز رهاوی مرا کنون این علم موسقی بر من چون شهادتست ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن ای باد خوش که از چمن عشق می رسی در نور یار صورت خوبان همی نمود 458 امروز چرخ را ز مه ما تحیریست صبح وجود را بجز این آفتاب نیست اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است لشکریست اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان برادریست این دست خود همی برد از عشق روی او منکریست آن پرده از نمد نبود از حسد بود منظریست دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست آن مار زشت را تو کنون شیر می دهی خوریست
سوی مقربان وصالت گذار نیست جز ماه عشق هر چه بود جز غبار
وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست چون راست و بوسلیک خوش الحانم کان زیر خرد و زیر بزرگانم بیدار کن به زنگله ام کانم آرزوست چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست ای عشق نکته های پریشانم آرزوست بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست خورشید را ز غیرت رویش تغیریست بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست اشکال نو نماید گویی که دیگریست اندر مناقضات خلفی مستریست در تو چو جنگ نبود دانی که نمرود قهر بود بر او آب آذریست پنهان شد آنک خوب و شکرلب وان قصد جانش کرده که بس زشت و زان پرده دوست را منگر زشت تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست نک اژدها شود که به طبع آدمی
ای برق اژدهاکش از آسمان فضل مضطریست بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست دریست 459 ای مرده ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست شوی نیست ماننده خزانی هر روز سردتر نیست هرگز خزان بهار شود این مجو محال نیست روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم نیست گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت نیست عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی نیست از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق نیست اول بدان که عشق نه اول نه آخرست سوی نیست گر طالب خری تو در این آخرجهان جوی نیست یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل نیست با خر میا به میدان زیرا که خرسوار نیست هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر آن عشق می فروش قیامت همی کند نیست زان می زبان بیابد آن کس که الکنست نیست بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری
برتاب و برکشش که از او روح کز گفت این زبانت چو خواهنده بر
رو رو که عشق زنده دلن مرده در تو ز سوز عشق یکی تای موی حاشا بهار همچو خزان زشتخوی گفتم که این به دمدمه و های هوی شرمت کجا شدست تو را هیچ روی عاشق چو گنج ها و تو را یک تسوی گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی هر سو نظر مکن که از آن سوی خر می طلب مسیح از این سوی دل چون شکمبه پرحدث و توی توی از فارسان حمله و چوگان و گوی تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست زان باده ای که درخور خم و سبوی زان می گلو گشاید آن کش گلوی باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست
460 عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست ماست از قد و بالی اوست عشق که بال گرفت ماست هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست صفرای ماست هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست ماست از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت ماست نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده ای ماست زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود ماست اول و پایان راه از اثر پای ماست گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست ماست گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش ماست رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین 461 شاه گشادست رو دیده شه بین که راست راست شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد راست پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد ساغرها می شمرد وی بشده از شمار راست از اثر روی شه هر نفسی شاهدی راست
سایه زلفین تو در دو جهان جای و آنک بشد غرق عشق قامت و بالی هر گل زردی که رست رسته ز عاشق و مسکین آن بی ضد و همتای توی به تو دود شب ز آتش سودای تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست خه که نهانی چنین شهره و پیدای و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست در هوس آن سری اوست که هم پای بر سر منشور عشق جسم چو طغرای بازبیاریم زود کان همه کالی ماست باده گلگون شه بر گل و نسرین که بر سر زانوی شه تکیه و بالین که در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست گر بنشد از شمار ساغر پیشین که سر کشد از لمکان گوید کابین که
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق هین که براقان عشق در چمنش می چرند راست سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل راست خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان که راست 462 یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست نخواست سرو بلندم تو را راست نشانی دهم هست گواه قمر چستی و خوبی و فر ای گل و گلزارها کیست گواه شما چشم هاست عقل اگر قاضیست کو خط و منشور او وفاست عشق اگر محرم است چیست نشان حرم فناست عالم دون روسپیست چیست نشانی آن قفاست چونک به راهش کند آن به برش درکشد عطاست چیست نشانی آنک هست جهانی دگر روز نو و شام نو باغ نو و دام نو نوغناست نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک کجاست خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش ماست شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان مصطفاست 463
سینه صیاد کو دیده شاهین که راست تنگ درآمد وصال لیقشان زین که چهره زر لیق آن بر سیمین که در دو جهان همچو او شاه خوش آیین
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان راستتر از سروقد نیست نشانی راست شعشعه اختران خط و گواه سماست بوی که در مغزهاست رنگ که در دیدن پایان کار صبر و وقار و آنک بجز روی دوست در نظر او آنک حریفیش پیش و آن دگرش در بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از نو شدن حال ها رفتن این کهنه هاست هر نفس اندیشه نو نوخوشی و گر نه ورای نظر عالم بی منتهاست می رود و می رسد نو نو این از اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه آنک در اسرار عشق همنفس
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست راست ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم ماست خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم کبریاست گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا جاست بخت جوان یار ما دادن جان کار ما از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت گداست بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست والضحاست در دل ما درنگر هر دم شق قمر چراست خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان خاست بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم چراست آمد موج الست کشتی قالب ببست لقاست 464 نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست صفاست درج عطا شد پدید غره دریا رسید خداست صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست هاست چاره روپوش ها هست چنین جوش ها شماست در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر از سماست ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک پاست
ما به فلک می رویم عزم تماشا که باز همان جا رویم جمله که آن شهر زین دو چرا نگذریم منزل ما بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه قافله سالر ما فخر جهان مصطفاست ماه چنان بخت یافت او که کمینه شعشعه این خیال زان رخ چون کز نظر آن نظر چشم تو آن سو کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر ور نه ز دریای دل موج پیاپی باز چو کشتی شکست نوبت وصل و
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صبح سعادت دمید صبح چه نور این خرد پیر کیست این همه روپوش چشمه این نوش ها در سر و چشم این سر خاک از زمین وان سر پاک تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به
آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان مشک ببند ای سقا می نبرد خنب ما از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش جداست 465 کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد دیوارم اوست دست به دست جز او می نسپارد دلم بر رخ هر کس که نیست داغ غلمی او ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی انبارم اوست شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه اوست گفت خمش چند چند لف تو و گفت تو اوست 466 باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست اوست اوست گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود خوست نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند روست پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار پوست
دانک پس این جهان عالم بی منتهاست کوزه ادراک ها تنگ از این تنگناست نور تو هم متصل با همه و هم
لف زنم لف لف چونک خریدارم بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم سر به فلک برزنم چون سر و دستارم قافله ام ایمنست قافله سالرم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست زانک به روز و به شب بر در و زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست صله ز من خواه زانک مخزن و منکر او چون شوم چون همه اقرارم من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم
گر چه غلط می دهد نیست غلط تعبیه های عجب یار مرا خوست پشت ندارد چو شمع او همگی روست مغز نداری مگر تا کی از این پوست
هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست جوست جوست از هوس عشق او باغ پر از بلبل ست بوست مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود موست 467 آنک چنان می رود ای عجب او جان کیست کیست حلقه آن جعد او سلسله پای کیست در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست کیست دیدم آن شاه را آن شه آگاه را کیست چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش پریشان کیست عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو کیست دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر عرصه دل بی کران گم شده در وی جهان غم چه کند با کسی داند غم از کجاست ای زده لف کرم گفته که من محسنم کیست آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند کیست نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو کیست 468 با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست بریست آه که چه بی بهره اند باخبران زانک هست آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی
هر کی چو سیل روان در طلب وز گل رخسار او مغز پر از بوست کز غم عشق این تنم بر مثل موست
سخت روان می رود سرو خرامان زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست وین همه بوهای خوش از سوی بستان گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان کاین همه درد از کجاست حال دل همه در جست و جو یا رب جویان بنده آن شو که او داند مهمان کیست این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست مرگ تو گوید تو را کاین همه احسان پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کای زر کامل عیار نقد تو از کان
آنک از او آگهست از همه عالم چهره او آفتاب طره او عنبریست گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور چشم خلیق از او بسته شد از چشم بند اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او زرگریست پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر چون رخ گلزار او هست چراگاه روح پروریست مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت سرسریست 469 ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست نیست غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست نیست ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی نیست در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست نیست ای که تو بی غم نه ای می کن دفع غمش نیست ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او 470 ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست گر چه تو خون خواره ای رهزن و عیاره ای کان شکرهاست او مستی سرهاست او نیست هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست گل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار نیست جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست زرگر عشق ورا بر رخ من کآتش از لطف او روضه نیلوفریست روح از آن لله زار آه که چون آن گهری را که بحر در نظرش
پر شکرست این مقام هیچ تو را کار غم همه آن جا رود کان بت عیار بندم لب گویمت خواجه شکرخوار ور سفری در دلست جز بر دلدار شاد شو از بوی یار کت نظر یار بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست در شکرینه یقین سرکه انکار نیست قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست تا چه کند صیرفی هر کش دینار نار نماید در او جز گل و گلزار نیست رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست نقل بخیلنه ات طعمه خمار نیست
دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن 471 پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست واجبست هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب دلبر چون ماه را هر چه کند می رسد طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار واجبست عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست واجبست غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست عاشق عیسی نه ای بی خور و خر کی زیی مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض نزل دل بارکش هست ملقات خوش لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند 472 کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست کجاست آنک به رقص آورد پرده دل بردرد جداست جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل هواست دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت باده عشق ای غلم نیست حلل و حرام راست ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلم راست سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار هاست
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست عشرت پروانه را شمع و لگن هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست مردمک دیده را چاه ذقن واجبست عاشق درگاه را خلق حسن واجبست هر که در این چه فتاد داد رسن حفظ چنین شهر را برج و بدن روشنی دیده را خوب ختن واجبست کالبد مرده را گور و کفن واجبست منقطع درد را نزل وطن واجبست ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست اشتر سرمست را بند دهن واجبست آنک به رقص آورد کاهل ما را این همه بویش کند دیدن او خود رقص هوا از فلک رقص درخت از شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که جمله خوبان غلم جمله خوبی تو دادن جان در سجود جان همه سجده
473 هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست راست نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید لقاست ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران ماست طبل وفا کوفتند راه سما روفتند روم برآورد دست زنگی شب را شکست ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو جان رنگ هاست ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل کیمیاست 474 ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات خیال تو چو درآید به سینه عاشق دود به پیش خیالت خیال های دگر به گرد سنبل تو جان ها چو مور و ملخ زکات به مرده ای نگری صد هزار زنده شود برات زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت کدام صبح که عشقت پیاله ای آرد گویدهات فرودود ز فلک مه به بوی این باده طرب که از تو نباشد بیات می گردد به پیش دیده من باش تا تو را بینم ندانم از سرمستیست شمس تبریزی پات 475 بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست میان روز شتر بر سر مناره رود
ما به چمن می رویم عزم تماشا که صبح سعادت دمید وقت وصال و مرکب دولت بران نوبت وصل آن عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست عالم بال و پست پرلمعان و صفاست زانک جز این رنگ و بو در دل و گر چه در این آب و گل دستگه
بیا که از تو شود سیااتهم حسنات درون خانه تن پر شود چراغ حیات چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات که تا ز خرمن لطفت برند جمله خنک کسی که از آن یک نظر بیافت به خانه خانه دوند از گریزخانه مات ز خواب برجهد این بخت خفته بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات که سیر می نشود دیده من از آیات که بر لبت زده ام بوسه ها و یا بر
بدانک مست تجلی به ماه راه نماست هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست
بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود کجاست بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم گویاست کسی که عاشق روی پری من باشد عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید پاست سر بریده نگر در میان خون غلطان او آفتاب و چو ماهست آن سر بی تن علست بر این بساط خرد را اگر خرد بودی کارافزاست کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد صلست در این چمن نظری کن به زعفران رویان سیماست خموش باش مگو راز اگر خرد داری که برد مفخر تبریز شمس تبریزی رباست 476 بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست راست فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر پاست پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت نخاست برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان کجاست چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند ماست پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت صباست جفات نیز شکروار چاشنی دارد وفاست
مرا دو چشم ببندی بگویمت که که از دهان و لب من پری رخی نزاده است ز آدم نه مادرش حواست چو آفتاب در آتش چو چرخ بی سر و دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست که روز و شب متقلب در این نشیب و بیامدی و بگفتی که این چه کسی که قامت جان یافت اوست کاهل که روی زرد و دل درد داغ آن ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه
که بنده قد و ابروی تست هر کژ و که آدمی و پری در ره تو بی سر و تو را ندید به گلشن دمی نشست و که جویبار سعادت که اصل جاست ز جمله نعره برآمد که مست دلبر بده ز شرق نشان ها که این دمت چو زهی جفا که در او صد هزار گنج
قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی قفاست 477 ز آفتاب سعادت مرا شراباتست صلی چهره خورشید ما که فردوسست به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود مراعاتست ز هست و نیست برون ست تختگاه ملک هزار در ز صفا اندرون دل بازست حیات های حیات آفرین بود آن جا ز نردبان درون هر نفس به معراجند در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست سماواتست 478 وجود من به کف یار جز که ساغر نیست نیست چو ساغرم دل پرخون من و تن لغر نیست به غیر خون مسلمان نمی خورد این عشق نیست هزار صورت زاید چو آدم و حوا نیست صلح ذره صحرا و قطره دریا به هر دمی دل ما را گشاید و بندد نیست خر از گشادن و بستن به دست خربنده نیست چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند ز دست او علف و آب های خوش خوردست خور نیست هزار بار ببستت به درد و ناله زدی مضطر نیست
بگو مرا تو که خورشید را چه رو و
که ذره های تنم حلقه خراباتست صلی سایه زلفین او که جناتست که آسمان و زمین مست آن هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست شتاب کن که ز تاخیرها بس آفاتست از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست پیاله های پر از خون نگر که آیاتست نه لف چرخه چرخ ست و نی
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور به دست عشق که زرد و نزار و لغر بیا به گوش تو گویم عجب که کافر جهان پرست ز نقش وی او مصور بداند و مدد آرد که علم او کر نیست چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر شدست عارف و داند که اوست دیگر ندای او بشناسد که او منکر نیست عجب عجب ز خدا مر تو را چنان چه منکری که خدا در خلص
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بل نیست هزار صورت جان در هوا همی پرد ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند نیست سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون نیست شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش نیست نه هیزمست که آتش شدست در سوزش نیست برای گوش کسانی که بعد ما آیند که گوششان بگرفتست عشق و می آرد بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب نیست خلیق اختر و خورشید شمس تبریزی 479 ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست از آن لب شکرینت بهانه های دروغ وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را و دینست اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی دروغینست ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا رویینست هزار وعده ده آنگه خلف کن همه را اینست زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است سیمینست جواب همچو شکر او دهد که محتاج است جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست گمان برد ز نژندی که خود مرا پر سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر هزار منظر بینی و ره به منظر نیست چو نیک درنگری جمله جز که آذر بدانک هیزم نورست اگر چه انور بگویم و بنهم عمر ما ماخر نیست ز راه های نهانی که عقل رهبر نیست مخسب گنج زرست این سخن اگر زر کدام اختر کز شمس او منور نیست بهانه کن که بتان را بهانه آیینست به جای فاتحه و کاف ها و یاسینست طبیعت است و سرشت است و عادت به قاصد است و به مکر است و آن به جان پاک عزیزان که گرز که آن سراب که ارزد صد آب خوش چرا دهد زر و سیم آن پری که جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست بقای گنج تو بادا که آن برونینست که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست
برون در همه را چون سگان کو بنشان سینینست خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند امام فاتحه خواند ملک کند آمین هر آن فریب کز اندیشه تو می زاید چنانک مدرسه فقه را برون شوها است خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه تلقینست 480 به حق آن که در این دل بجز ولی تو نیست مباد جانم بی غم اگر فدای تو نیست وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است نیست رضا مده که دلم کام دشمنان گردد نیست قضا نتانم کردن دمی که بی تو گذشت نیست دل بباز تو جان را بر او چه می لرزی نیست ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند نیست 481 چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست تو نیست سزای آنک زید بی رخ تو زین بترست نیست نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان تو نیست مبارکست هوای تو بر همه مرغان نیست میان موج حوادث هر آنک استادست بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
که در شرف سر کوی تو طور جفای عشق کشیدن فن سلطین است مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست هزار گوهر و لعلش بها و کابینست بدانک مدرسه عشق را قوانینست که زنده شخص جهان زان گزیده
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست خراب باد وجودم اگر برای تو نیست کدام شاه و امیری که او گدای تو ببین که کام دل من بجز رضای تو ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو به جان تو که تو را دشمنی ورای تو
جهان چه دارد در کف که آن عطای سزای بنده مده گر چه او سزای تو که خاک بر سر جانی که خاک پای چه نامبارک مرغی که در هوای تو به آشنا نرهد چونک آشنای تو نیست فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخست رخی کو شهیت را ماتست تو نیست ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود دلی که نیست نشد روی در مکان دارد نیست کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را نظیر آنک نظامی به نظم می گوید نیست 482 برات عاشق نو کن رسید روز برات برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال حسرات به باغ های حقایق برات دوست رسید نجات چو طوطیان خبر قند دوست آوردند دو شادیست عروسان باغ را امروز بیا که نور سماوات خاک را آراست مشکات جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست حیات ز لمکان برسیدست حور سوی ملک جهات طیور نعره ارنی همی زنند چرا به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان موات اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار صلت 483 هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست هاست به چنگ و تنتن این تن نهاده ای گوشی هواست هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
چه خوش لقا بود آن کس که بی لقای دلی که سوخته آتش بلی تو نیست ز لمکانش برانی که رو که جای تو کدام ذره که سرگشته ثنای تو نیست جفا مکن که مرا طاقت جفای تو
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات چو این و آن نبود هست نوبت ز تخته بند زمستان شکوفه یافت ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات وفات در بگشاد و خریف یافت وفات شکوفه نور حقست و درخت چون که جوش کرد ز خاک و درخت آب ز بی جهت برسیدست خلد سوی که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات که رعد نفخه صور آمد و نشور خموش کن که سخن شرط نیست وقت
بدانک خصم دلست و مراقب تن تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین عناست در آن زمان که در این دوغ می فتی چو مگس کجاست به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی نکباست بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب عماست چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی احیاست به جای دارو او خاک می زند در چشم خاک و دواست چو ل تعاف من الکافرین دیارا همیشه کشتی احمق غریق طوفان ست رسواست اگر چه بحر کرم موج می زند هر سو راست قفا همی خور و اندرمکش کل گردن قفاست گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران برخاست بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین سزاست بیا بخور خر مرده سگ شکار نه ای پیداست سگ محله و بازار صید کی گیرد صحراست رها کن این همه را نام یار و دلبر گو زیباست که کیمیاست پناه وی و تعلق او نهان کند دو جهان را درون یک ذره نابیناست بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست سراست
که زامقلو تو را درد و زانقلوه عجب که توبه و عقل و رایت تو که عهد تو چو چراغی رهین هر که بی ز پیرهن نصرت تو حبس چو مرده ای ست ضریر و عقیله بدان گمان که مگر سرمه است و دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست که زشت صنعت و مبغوض گوهر و به حکم عدل خبیثات مر خبیثین چنان گلو که تو داری سزای صفع و که کیر خر نرهد زو چو پیش او شکمبه و دهن سگ بلی سزا به ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود مقام صید سر کوه و بیشه و که زشت ها که بدو دررسد همه مصرف همه ذرات اسفل و اعلست که از تصرف او عقل گول و اگر به علم فلطون بود برون
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل سر و پاست هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد وغاست رود درونه سم الخیاط رشته عشق یکتاست قلوزی کندش سوزن و روان کندش جداست حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست بیضاست حدیث قصه آن بحر خوشدلی ها گو دریاست چو کاسه بر سر بحری و بی خبر از بحر گردشهاست 484 هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست نکوست بدست چو مغز خام بود در درون پوست نکوست پوست بدست درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت بدست به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس بدست فراق دوست اگر اندک ست اندک نیست در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت جوست بدست غزل رها کن از این پس صلح دین را بین بدست 485 سه روز شد که نگارین من دگرگونست چونست به چشمه ای که در او آب زندگانی بود
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی حریف بیم نباشد هر آنک شیر که سر ندارد و بی سر مجرد و که تا وصال ببخشد به پاره ها که حدیث موسی جان کن که با ید که قطره قطره او مایه دو صد ببین ز موج تو را هر نفس چه
به هر چه روی نهی بی وی ار چو پخته گشت از این پس بدانک بدانک بیضه از این پس حجاب اوست چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست درون چشم اگر نیم تای موست بدست به وقت مرگ اگر نیز جست و از آنک خلعت نو را غزل رفوست
شکر ترش نبود آن شکر ترش سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست
به روضه ای که در او صد هزار گل می رست هامونست فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم افسونست پری من به فسون ها زبون شیشه نشد میان ابروی او خشم های دیرینه ست بیا بیا که مرا بی تو زندگانی نیست جیحونست به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن افزونست به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست ندا همی رسدم از نقیب حکم ازل زان کونست خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد موزونست بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون ز عین خار ببینی شکوفه های عجیب که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید 486 به حق چشم خمار لطیف تابانت بدان حلوت بی مر و تنگ های شکر به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست جویانت به حق غنچه و گل های لعل روحانی به آب حسن و به تاب جمال جان پرور بدان جمال الهی که قبله دل هاست جانت تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست برهانت چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو سبحانت
به جای میوه و گل خار و سنگ و از آنک کار پری خوان همیشه که کار او ز فسون و فسانه بیرونست گره در ابروی لیلی هلک مجنونست ببین ببین که مرا بی تو چشم اگر چه جرم من از جمله خلق از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست که گرد خویش مجو کاین سبب نه که کار او نه به میزان عقل بهشت در بگشاید که غیر ممنونست ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست نهان میانه کاف و سفینه نونست به حلقه حلقه آن طره پریشانت که تعبیه ست در آن لعل شکرافشانت که گشت از آن مه و خورشید و ذره که دام بلبل عقل ست در گلستانت کز آن گشاد دهان را انار خندانت که دم به دم ز طرب سجده می برد ولی بس ست خود آن روی خوب خدای عز و جل کی دهد بدیشانت برای دیدنت از جا بدی به بستانت کجا دهد شه سردان به دست سردانت که غرقه کرد چو خورشید نور
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل تو را که در دو جهان می نگنجی از عظمت به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی 487 چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات برات هلل وار ز راه دراز می آیند به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست پی گشادن درهای بسته می آیند به دست هر جان زنبیل زفت می آید بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار نبات ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد صلوات 488 در این سلم مرا با تو دار و گیر جداست خداست ز چنگ سخت عجیب ست آن ترنگ ترنگ هاست چه هاست شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی ست غطاست 489 اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست گواست پدید باشد مستی میان صد هشیار چپ و راست
برآید از دل پاک و نماید احسانت ز ابلهی و خری می کشد به زندانت نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت ابوهریره گمان چون برد در انبانت دلم ز پرده ستاید هزار چندانت ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت که تو غریب مهی و غریب ارکانت به هر که قدر تو دانست می دهند برای کارگزاری ز قاضی الحاجات ز مخزن زر سلطان همی کشند زکات گرفته زیر بغل ها کلیدهای نجات شنیده بانگ تعالو لتاخذوا الصدقات به طور موسی عمران و غلغل میقات دریده قوصره هاشان ز بار قند و خمش کن و بنشین دور و می شنو
دمی عظیم نهان ست و در حجاب چه هاست نعره برآورده کان چه خمش که وقت جنون و نه وقت کشف
برون شیشه ز حال درون شیشه ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از
علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند لطف خداست خم شراب میان هزار خم دگر پیداست چو جوش دیدی می دان که آتش ست ز جان سوداست بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت بهاست بهای باده من المومنین انفسهم شراست هوای نفس رها کردی و عوض نرسید خطاست کسی که شب به خرابات قاب قوسینست طهارتی ست ز غم باده شراب طهور کجاست ابیت عند ربی نام آن خراباتست 490 مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند ز پیش آب و گل من بدید روح تو را توست سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد ره توست چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق توست 491 جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست به باد و بود محمد نگر که چون باقیست ز باد بولهب و جنس او نمی بینی یادست چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
که جوش و نوش و قوامش ز خم به کف و تف و به جوش و به غلغله خروش دیدی می دانک شعله که جرعه اش را صد من شکر به نقد هوای نفس بمان گر هوات بیع و مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ درون دیده پرنور او خمار لقاست در آن دماغ که باده ست باد غم ز نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست همیشه سجده گهم آستان خرگه توست نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست خرد بگفت که سجده کنش که او شه نهاده روی بر آن خاک خوش که او به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست تو کهربای دلی دل به عاشقی که
چرا ز باد مکافات داد و بیدادست ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست که از برای فضیحت فسانه شان در این ثبات که قاف کمتر آحادست عنایت ازلی بد که نورست ادست
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست ز بیم باد جهان همچو برگ می لرزد کهی بود که بجز باد در جهان نشناخت فرهادست تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند 492 ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست شدست فسرده چند نشینی میان هستی خویش بگرد آتش عشقش ز دور می گردی شدست ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی شدست اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید شدست شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو شدست درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه ای شدست در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست چه شدست نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی شدست 493 تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست زیست هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی خفیست رهی که جمله جان ها به هر شبی بپرند تهیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست درون باد ندانی که تیغ پولدست کهی کهی نکند ز آنک که نه که از درون دلم موج های فریادست یقین شود که نه بادست ملک آبادست به بام چند برآیی و خانه را چه تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست اگر تو نقره صافی میانه را چه جمال یار و شراب مغانه را چه به ره کنش به بهانه بهانه را چه زمانه بی تو خوشست و زمانه را چه یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه مگو فلن چه کس است و فلنه را ببین ز دولت عشقش نشانه را چه
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست و زان طرف به کدامین ره آمدی که که شهر شهر قفص ها به شب ز مرغ
چو مرغ پای ببسته ست دور می نپرد عجمیست علقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد خموش باش که پرست عالم خمشی تهیست
به چرخ می نرسد وز دوار او حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست مکوب طبل مقالت که گفت طبل
494 به شاه نهانی رسیدی که نوشت نگار ختن را حیات چمن را ایا جان دلبر ایا جمله شکر نوشت ز مستان سلمت ز رندان پیامت چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی دل خوش گزیدی غم شمس تبریز
که قفل طرب را کلیدی که نوشت که در سر شرابی پزیدی که نوشت گزیده کسی را گزیدی که نوشت
495 اگر مر تو را صلح آهنگ نیست تو در جنگ آیی روم من به صلح جهانیست جنگ و جهانیست صلح هم آب و هم آتش برادر بدند که بی این دو عالم ندارد نظام مرا عقل صد بار پیغام داد
مرا با تو ای جان سر جنگ نیست خدای جهان را جهان تنگ نیست جهان معانی به فرسنگ نیست ببین اصل هر دو بجز سنگ نیست اگر روم خوبست بی زنگ نیست خمش کن که فخرست آن ننگ نیست
496 طرب ای بحر اصل آب حیات اه چه گفتم کجاست تا به کجا هر که در عشق روت غوطی خورد شرق تا غرب شکرین گردد جان من جام عشق دلبر دید جان بنوشید و از سرش تا پای مست شد جان چنان که نشناسد بانگ آمد ز عرش مژده تو را مژده از بخششی که نتوان یافت که به هر قطره از پیاله او گرش از عشق دوست بو بودی
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات کو یکی وصف لیق چو تو ذات ریش خندی زند به هست و فوات گر نماید بدو شکرت نبات لعل چون خون خویش گفت که هات آتشی برفروخت از شررات خویشتن را ز می جز از طاعات که ز من درگذشت نور عطات به دو صد سال خون چشم و عنات مرده زنده شود عجوز فتات کی نگوسار گشتی هرگز لت
می آسمانی چشیدی که نوشت میان گلستان کشیدی که نوشت چه ماهی چه شاهی چه عیدی که
چون شدی مست او کجا دانی چونک بیخود شدی ز پرتو عشق چو بمردی به پای شمس الدین داد مخدوم از خداوندیش
تو رکوع و سجود در صلوات جسم آن شاه ماست جان صلت زنده گشتی تو ایمنی ز ممات بهر ملک ابد مثال و برات
497 صوفیان آمدند از چپ و راست در صوفی دل ست و کویش جان سر خم را گشاد ساقی و گفت این چنین باده و چنین مستی توبه بشکن که در چنین مجلس چون شکستی تو زاهدان را نیز مردمت گر ز چشم خویش انداخت گر برفت آب روی کمتر غم آشنایان اگر ز ما گشتند
در به در کو به کو که باده کجاست باده صوفیان ز خم خداست الصل هر کسی که عاشق ماست در همه مذهبی حلل و رواست از خطا توبه صد هزار خطاست الصل زن که روز روز صلست مردم چشم عاشقانت جاست جای عاشق برون آب و هواست غرقه را آشنا در آن دریاست
498 فعل نیکان محرض نیکیست بهر تحریض بندگان یزدان نکر فرعون و شکر موسی کرد جنس فرعون هر کی در منیست از پی غم یقین همه شادیست خاک باشی گزید احمد از آن خاک باشی بروید از تو نبات ما همه چون یکیم بی من و تو
همچو مطرب که باعث سیکیست از بد و نیک شاکر و شاکیست به بهانه ز حال ما حاکیست جنس موسی هر آنک در پاکیست و از پی شادی تو غمناکیست شاه معراج و پیک افلکیست گنج دل یافت آنک او خاکیست پس خمش باش این سخن با کیست
499 عشق جز دولت و عنایت نیست عشق را بوحنیفه درس نکرد لیجوز و یجوز تا اجل ست عاشقان غرقه اند در شکراب جان مخمور چون نگوید شکر هر که را پرغم و ترش دیدی گر نه هر غنچه پرده باغی ست مبتدی باشد اندر این ره عشق
جز گشاد دل و هدایت نیست شافعی را در او روایت نیست علم عشاق را نهایت نیست از شکر مصر را شکایت نیست باده ای را که حد و غایت نیست نیست عاشق و زان ولیت نیست غیرت و رشک را سرایت نیست آنک او واقف از بدایت نیست
نیست شو نیست از خودی زیرا هیچ راعی مشو رعیت شو بس بدی بنده را کفی بال گوید این مشکل و کنایاتست پای کوری به کوزه ای برزد کوزه و کاسه چیست بر سر ره کوزه ها را ز راه برگیرید گفت ای کور کوزه بر ره نیست ره رها کرده ای سوی کوزه خواجه جز مستی تو در ره دین آیتی تو و طالب آیت بی رهی ور نه در ره کوشش چونک مثقال ذره یره است ذره خیر بی گشادی نیست هر نباتی نشانی آب است بس کن این آب را نشانی هاست
بتر از هستیت جنایت نیست راعیی جز سد رعایت نیست لیکش این دانش و کفایت نیست این صریح است این کنایت نیست گفت فراش را وقایت نیست راه را زین خزف نقایت نیست یا که فراش در سعایت نیست لیک بر ره تو را درایت نیست می روی آن بجز غوایت نیست آیتی ز ابتدا و غایت نیست به ز آیت طلب خود آیت نیست هیچ کوشنده بی جرایت نیست ذره زله بی نکایت نیست چشم بگشا اگر عمایت نیست چیست کان را از او جبایت نیست تشنه را حاجت وصایت نیست
500 قبله امروز جز شهنشه نیست عذر گو وز بهانه آگه باش نگذارد نه کوته و نه دراز در چه طبع تو خیالتست چون که گندم رسید مغز آکند پاره پاره کند یکایک را گه گهی می کشند گوش تو را شمس تبریز شاه ترکانست
هر که آید به در بگو ره نیست همه خفتند و یک کس آگه نیست آتشی کو دراز و کوته نیست یوسفی بی خیال در چه نیست همره ماست و همره که نیست عشق آن یک که پاره ده نیست سوی آن عالمی که گه گه نیست رو به صحرا که شه به خرگه نیست
501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت خواب دل را خراب دید و یباب خواب مسکین به زیر پنجه عشق عشق همچون نهنگ لب بگشاد خواب چون دید خصم بی زنهار ماه ما شب برآمد و این خواب خواب چون دید دولت بیدار
دید دل را چنین خراب گریخت بی نمک بود از این کباب گریخت زخم ها خورد وز اضطراب گریخت خواب چون ماهی اندر آب گریخت مول مولی بزد شتاب گریخت همچو سایه ز آفتاب گریخت همچو گنجشک از عقاب گریخت
شکرل همای بازآمد عشق از خواب یک سوالی کرد خواب می بست شش جهت را در شمس تبریز از خیالت خواب
چونک باز آمد این غراب گریخت چون فروماند از جواب گریخت چون خدا کرد فتح باب گریخت چون خطاییست کز صواب گریخت
502 اندرآ عیش بی تو شادان نیست ای تو در جان چو جان ما در تن دست بر هر کجا نهی جانست جان که صافی شدست در قالب جمع شد آفتاب و مه این دم
کیست کو بنده تو از جان نیست سخت پنهان ولیک پنهان نیست دست بر جان نهادن آسان نیست جز که آیینه دار جانان نیست وقت افسانه پریشان نیست
مستی افزون شدست و می ترسم دست نه بر دهان من تا من
کاین سخن را مجال جولن نیست آن نگویم چو گفت را آن نیست
503 بر شکرت جمع مگس ها چراست هر نظری بر رخ او راست نیست اسب خسان را به رخی پی بزن عشوه و عیاری و جور و دغل از تو اگر سنگ رسد گوهرست تیره نظر چونک ببیند دو نقش چونک هر اندیشه خیالی گزید کعبه چو از سنگ پرستان پرست آنک از این قبله گدایی کند جز که به تبریز بر شمس دین
نکته لحول مگسران کجاست جز نظری کو ز ازل بود راست عشوه ده ای شاه که این روی ماست تو نکنی ور کنی از تو رواست گر تو کنی جور به از صد وفاست جامه درد نعره زند کاین صفاست مجلس عشاق خیالش جداست روی به ما آر که قبله خداست در نظرش سنجر و سلطان گداست روح نیاسود و نخفت و نخاست
504 خیز که امروز جهان آن ماست در دل و در دیده دیو و پری رستم دستان و هزاران چو او بس نبود مصر مرا این شرف خیز که فرمان ده جان و جهان زهره و مه دف زن شادی ماست کاسه ارزاق پیاپی شده ست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست دبدبه فر سلیمان ماست بنده و بازیچه دستان ماست این که شهش یوسف کنعان ماست از کرم امروز به فرمان ماست بلبل جان مست گلستان ماست کیسه اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش طرب ساز ماست آن ملک مفخر چوگان و گوی آن ملک مملکت جان و دل کیست در آن گوشه دل تن زده خازن رضوان که مه جنت ست شور درافکنده و پنهان شده گوشه گرفتست و جهان مست اوست چون نمک دیگ و چو جان در بدن نیست نماینده و خود جمله اوست بیش مگو حجت و برهان که عشق
یار پری روی پری خوان ماست شکر که امروز به میدان ماست در دل و در جان پریشان ماست پیش کشش کو شکرستان ماست مست رضای دل رضوان ماست او نمک عمر و نمکدان ماست او خضر و چشمه حیوان ماست از همه ظاهرتر و پنهان ماست خود همه ماییم چو او آن ماست در خمشی حجت و برهان ماست
505 پیشتر آ روی تو جز نور نیست نی غلطم در طلب جان جان طلعت خورشید کجا برنتافت پرده اندیشه جز اندیشه نیست ای شکری دور ز وهم مگس هر که خورد غصه و غم بعد از این هر دل بی عشق اگر پادشاست تابش اندیشه هر منکری پیر و جوان کو خورد آب حیات پرده حق خواست شدن ماه و خور مفخر تبریز تویی شمس دین
کیست که از عشق تو مخمور نیست پیش میا پس به مرو دور نیست ماه بر کیست که مشهور نیست ترک کن اندیشه که مستور نیست وی عسلی کز تن زنبور نیست با رخ چون ماه تو معذور نیست جز کفن اطلس و جز گور نیست مقت خدا بیند اگر کور نیست مرگ بر او نافذ و میسور نیست عشق شناسید که او حور نیست گفتن اسرار تو دستور نیست
506 کار من اینست که کاریم نیست تا که مرا شیر غمت صید کرد در تک این بحر چه خوش گوهری بر لب بحر تو مقیمم مقیم وقف کنم اشکم خود بر میت می رسدم باده تو ز آسمان باده ات از کوه سکونت برد ملک جهان گیرم چون آفتاب می کشم از مصر شکر سوی روم گر چه ندارم به جهان سروری
عاشقم از عشق تو عاریم نیست جز که همین شیر شکاریم نیست که مثل موج قراریم نیست مست لبم گر چه کناریم نیست کز می تو هیچ خماریم نیست منت هر شیره فشاریم نیست عیب مکن زان که وقاریم نیست گر چه سپاهی و سواریم نیست گر چه شتربان و قطاریم نیست دردسر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر همچو شکر با گلت آمیختم قطب جهانی همه را رو به توست خویش من آنست که از عشق زاد چیست فزون از دو جهان شهر عشق گر ننگارم سخنی بعد از این
کز سر کوی تو گذاریم نیست نیست عجب گر سر خاریم نیست جز که به گرد تو دواریم نیست خوشتر از این خویش و تباریم نیست بهتر از این شهر و دیاریم نیست نیست از آن رو که نگاریم نیست
507 کیست که او بنده رای تو نیست غصه کشی کو که ز خوف تو نیست بخل کفی کو که ز قبض تو نیست لعل لبی کو که ز کان تو نیست متصل اوصاف تو با جان ها هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان چشم کی دیدست در این باغ کون غافل ناله کند از جور خلق جنبش این جمله عصاها ز توست زخم معلم زند آن چوب کیست همچو سگان چوب تو را می گزند دفع بلی تن و آزار خلق بشکنی این چوب نه چوبش کمست صاحب حوت از غم امت گریخت بس کن وز محنت یونس بترس
کیست که او مست لقای تو نیست یا طربی کان ز رجای تو نیست یا کرمی کان ز عطای تو نیست محتشمی کو که گدای تو نیست یک رگ بی بند و گشای تو نیست کف چه دهد کان ز سخای تو نیست رقص گلی کان ز هوای تو نیست خلق بجز شبه عصای تو نیست هر یک جز درد و دوای تو نیست کیست که او بند قضای تو نیست در سرشان فهم جزای تو نیست جز به مناجات و ثنای تو نیست دفع دو سه چوب رهای تو نیست جان به کجا برد که جای تو نیست با قدر استیزه به پای تو نیست
508 شیر خدا بند گسستن گرفت دزد دلم گشت گرفتار یار دوش چه شب بود که در نیم شب عشق تو آورد شراب و کباب ساغر می قهقهه آغاز کرد در دل خم باده چو انداخت تیر پیر خرد دید که سرده توی طفل دلم را به کرم شیر ده جان من از شیر تو شد شیرگیر ساقی باقی چو به جان باده داد
ساقی جان شیشه شکستن گرفت دزد مرا دست ببستن گرفت برق ز رخسار تو جستن گرفت عقل به یک گوشه نشستن گرفت خابیه خونابه گرستن گرفت بال و پر غصه گسستن گرفت دست ز مستان تو شستن گرفت چون سر پستان تو جستن گرفت وز سگی نفس برستن گرفت عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
509 مرغ دلم باز پریدن گرفت اشتر دیوانه سرمست من جرعه آن باده بی زینهار شیر نظر با سگ اصحاب کهف باز در این جوی روان گشت آب باد صبا باز وزان شد به باغ عشق فروشید به عیبی مرا راند مرا رحمتش آمد بخواند دشمن من دید که با دوستم دل برهید از دغل روزگار ابروی غماز اشارت کنان عشق چو دل را به سوی خویش خواند خلق عصااند عصا را فکند خلق چو شیرند رها کرد شیر روح چو بازیست که پران شود بس کن زیرا که حجاب سخن
طوطی جان قند چریدن گرفت سلسله عقل دریدن گرفت بر سر و بر دیده دویدن گرفت خون مرا باز خوریدن گرفت بر لب جو سبزه دمیدن گرفت بر گل و گلزار وزیدن گرفت سوخت دلش بازخریدن گرفت جانب ما خوش نگریدن گرفت او ز حسد دست گزیدن گرفت در بغل عشق خزیدن گرفت جانب آن چشم خمیدن گرفت دل ز همه خلق رمیدن گرفت قبضه هر کور که دیدن گرفت طفل که او لوت کشیدن گرفت کز سوی شه طبل شنیدن گرفت پرده به گرد تو تنیدن گرفت
510 باز به بط گفت که صحرا خوشست سر بنهم من که مرا سر خوشست گر چه که تاریک بود مسکنم دوست چو در چاه بود چه خوشست در بن دریا به تک آب تلخ بلبل نالنده به گلشن به دشت
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست راه تو پیما که سرت ناخوشست در نظر یوسف زیبا خوشست دوست چو بالست به بال خوشست در طلب گوهر رعنا خوشست طوطی گوینده شکرخا خوشست
تابش تسبیح فرشته ست و روح چونک خدا روفت دلت را ز حرص از تو چو انداخت خدا رنج کار گفت تماشای جهان عکس ماست عکس در آیینه اگر چه نکوست زردی رو عکس رخ احمرست نور خدایی ست که ذرات را
کاین فلک نادره مینا خوشست رو به دل آور دل یکتا خوشست رو به تماشا که تماشا خوشست هم بر ما باش که با ما خوشست لیک خود آن صورت احیا خوشست بگذر از این عکس که حمرا خوشست رقص کنان بی سر و بی پا خوشست
رقص در این نور خرد کن کز او ذره شدی بازمرو که مشو بس کن چون دیده ببین و مگو مفخر تبریز شهم شمس دین
تحت ثری تا به ثریا خوشست صبر و وفا کن که وفاها خوشست دیده مجو دیده بینا خوشست با همه فرخنده و تنها خوشست
511 همچو گل سرخ برو دست دست بازوی تو قوس خدا یافت یافت غیرت تو گفت برو راه نیست لطف تو دریاست و منم ماهیش مرهم تو طالب مجروح هاست ای که تو نزدیکتر از دم به من گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود مست همه گرد در این شهر ما
همچو میی خلق ز تو مست مست تیر تو از چرخ برون جست جست رحمت تو گفت بیا هست هست غیرت تو ساخت مرا شست شست نیست غم ار شست توام خست خست دم نزنم پیش تو جز پست پست از دم یعقوب کرم رست رست دزد و عسس را شه ما بست بست
512 صبر مرا آینه بیماریست درد نباشد ننماید صبور آینه جویی ست نشان جمال ور کلفی باشد عاریتیست آینه رنج ز فرعون دور چند هزاران سر طفلن برید من در آن خوف ببندم تمام گفت قضا بر سر و سبلت مخند کور شو امروز که موسی رسید حلق بکش پیش وی و سر مپیچ سبط که سرشان بشکستی به ظلم خار زدی در دل و در دیدشان خلق مرا زهر خورانیده ای از تو کشیدند خمار دراز هیزم دیک فقرا ظالمست دم نزدم زان که دم من سکست خامش کن که تا بگوید حبیب
آینه عاشق غمخواریست که دل او روشن یا تاریست که رخم از عیب و کلف عاریست قابل داروست و تب افشاریست کان رخ او رنگی و زنگاریست کم ز قضا دردسری ساریست چون که مرا حکم و شهی جاریست کاین قلمی رفته ز جباریست در کف او خنجر قهاریست کاین نه زمان فن و مکاریست بعد توشان دولت و پاداریست این دمشان نوبت گلزاریست از منشان داد شکرباریست تا به ابدشان می و خماریست پخته بدو گردد کو ناریست نوبت خاموشی و ستاریست آن سخنان کز همه متواریست
513
کیست در این دور کز این دست
کیست در این شهر که او مست نیست نیست کیست که از دمدمه روح قدس کیست که هر ساعت پنجاه بار چیست در آن مجلس بالی چرخ می نهلد می که خرد دم زند جان بر او بسته شد و لنگ ماند بوالعجب بوالعجبان را نگر برپرد آن دل که پرش شه شکست نیست شو و واره از این گفت و گوی
حامله چون مریم آبست نیست بسته آن طره چون شست نیست از می و شاهد که در این پست نیست تا بنگویند که پیوست نیست زانک از این جاش برون جست نیست هیچ تو دیدی که کسی هست نیست بر سر این چرخ کش اشکست نیست کیست کز این ناطقه وارست نیست
514 قصد سرم داری خنجر به مشت برگ گل از لطف تو نرمی بیافت تیغ زدی بر سرم ای آفتاب تیغ حجابست رها کن حجاب وصف طلق زن همسایه کرد گفت چرا هشت جوابش بداد بهر طلقست امل کو چو مار آتش در مال زن و در حطام بس کن و کم گوی سخن کم نویس
خوشتر از این نیز توانیم کشت بر مثل خار چرایی درشت تا شدم از تیغ تو من گرم پشت بر رخ من گرم بزن یک دو مشت گفت به خاری زن خود هشت هشت در عوض زشت بدان قحبه رشت حبس حطامست و کند خشت خشت تا برهی ز آتش وز زاردشت بس بودت دفتر جان سر نوشت
515 خانه دل باز کبوتر گرفت غلغل مستان چو به گردون رسید بوطربون گشت مه و مشتری خالق ارواح ز آب و ز گل ز آینه صد نقش شد و هر یکی هر که دلی داشت به پایش فتاد خرمن ارواح نهایت نداشت گر ز تو پر گشت جهان همچو برف نیست شو ای برف و همه خاک شو خاک به تدریج بدان جا رسید بس که زبان این دم معزول شد
مشغله و بقر بقو درگرفت کرکس زرین فلک پر گرفت زهره مطرب طرب از سر گرفت آینه ای کرد و برابر گرفت آنچ مر او راست میسر گرفت هر که سر او سر منبر گرفت مورچه ای چیز محقر گرفت نیست شوی چون تف خود درگرفت بنگر کاین خاک چه زیور گرفت کز فر او هر دو جهان فر گرفت بس که جهان جان سخنور گرفت
516 بازرسیدیم ز میخانه مست جمله مستان خوش و رقصان شدند ماهی و دریا همه مستی کنند زیر و زبر گشت خرابات ما پیر خرابات چو آن شور دید جوش برآورد یکی می کز او شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت آن که سر از پای نداند کجاست باده پرستان همه در عشرتند
بازرهیدیم ز بال و پست دست زنید ای صنمان دست دست چونک سر زلف تو افتاده شست خنب نگون گشت و قرابه شکست بر سر بام آمد و از بام جست هست شود نیست شود نیست هست چند کف پای حریفان که خست مست فتادست به کوی الست تنتن تنتن شنو ای تن پرست
517 ای ز بگه خاسته سر مست مست عشق رسانید تو را همچو جام بازوی تو قوس خدا یافت یافت هر گهری کان ز خزینه خداست فاش شد این عشق تو بی قصد ما فاش شد آن راز که در نیم شب کرم خورد چوب و بروید ز چوب
مست شرابی و شراب الست از بر ما تا بر خود دست دست تیر تو از چرخ برون جست جست در دو لب لعل تو آن هست هست بند بدرید ز دل جست جست زیر زبان گفته بدم پست پست عشق ز من رست و مرا خست خست
518 نفسی بهوی الحبیب فارت مدت یدها الی رحیق لما شربته نفس و ترا لقت قمرا اذا تجلی جادت بالروح حین لقت
لما رات الکوس دارت و النفس بنوره استنارت خفت و تصاعدت و طارت الشمس من الحیا توارت ل التفتت و ل استشارت
519 ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرج الفرج چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان مفتاح الفرج خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح کرسی و عرش اعظمش کالصبر ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن مفتاح الفرج گر سینه آیینه کنی بی کبر و بی کینه کنی الفرج چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی الفرج هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی الفرج اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را الفرج دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو الفرج دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی الفرج خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن الفرج
تا عشق شد خال و عمش کالصبر در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح چون می زند اندرهمش کالصبر مفتاح
520 ای مبارک ز تو صبوح و صباح ای شراب طهور از کف حور ای گشاده هزار در بر ما وانمودی هر آنچ می گویند هرچ دادی عوض نمی خواهی
ای مظفر فر از تو قلب و جناح بر حریفان مجلس تو مباح وی بداده به دست ما مفتاح موذنان صبح فالق الصباح گر چه گفتند السماح رباح
521 یا راهبا انظر الی مصباح انظر الی راح تناهی لطفه فالراح نسخ للعقول بنوره الجد یسجد راحنا متخاضعا اهل المزاح و اهل راح هالک العقل مساح الزمان و اهله الراح اجنحه لسکری انها ذا الراح ل شرقیه غربیه نسخ الهموم و لیس ذاک لغفله فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
متشعشعا و استغن عن اصباح و سبی النهی یا لطف ها من راح کالشمس عزل للنجوم و ماح و اعوذ من راح یزید مزاحی ل خیر فیهم مسکرا او صاحی فتجانبوا من عاقل مساح یجتازهم بحرا بل ملح من دنه مسکیه نفاح زاد العقول و مدها بلقاح سکروا به فاذا هم بملح
صاروا سکاری نحو باب ملیکنا ملک البصیره شمس دین سیدی هاتوا من التبریز من صهبائهم
ملک الملوک و روحهم کریاح ظلنا به ذی عزه مرتاح من مازح متروق وشاح
522 ماه دیدم شد مرا سودای چرخ تو ز چرخی با تو می گویم ز چرخ زهره را دیدم همی زد چنگ دوش جان من با اختران آسمان در فراق آفتاب جان ببین سر فروکن یک دمی از بام چرخ سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل ماه خود بر آسمان دیگرست
آن مهی نی کو بود بالی چرخ ور نه این خورشید را چه جای چرخ ای همه چون دوش ما شب های چرخ رقص رقصان گشته در پهنای چرخ از شفق پرخون شده سیمای چرخ تا زنم من چرخ ها در پای چرخ چشم از خورشید شد بینای چرخ عکس آن ماهست در دریای چرخ
523 ای بی وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد نشد چون کرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر عاشق نشد جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد نشد من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری عاشق نشد ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد عاشق نشد بسته بود راه اجل نبود خلصش معتجل عاشق نشد 524 بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان خرگاه شد گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی ماه شد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نقشی بدید آخر که او بر نقش ها آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق خانه ش بده بادا که او بر شهر ما ای وای آن مسی که او بر کیمیا هم عیش را لیق نبد هم مرگ را
خورشید جان عاشقان در خلوت ال شب ترک تازی ها بکن کان ترک در کز شب روی و بندگی زهره حریف
ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان شد ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته شاه شد ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد دلخواه شد آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل شد چون غرق دریا می شود دریاش بر سر می نهد جاه شد گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می شود درگاه شد یک سان نماید کشت ها تا وقت خرمن دررسد شد 525 بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد ماه شد ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو خواه شد اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی گمراه شد جان های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان خرگاه شد باشد ز بازی های خوش بی ذوق رود فرزین شود شد شب روح ها واصل شود مقصودها حاصل شود شب آگاه شد ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر شد شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه شد در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن جاه شد
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه رخ ها چو شمع افروخته کان بیذق ما ای کر و فر آن دلی کو سوی آن کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه چون یوسف چاهی که او از چاه سوی کی خاک گردد آن کسی کو خاک این نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ای جان بی آرام رو کان یار خلوت عقلی که راه آموختی در نیم شب هندوی شب نعره زنان کان ترک در در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه چون روز روشن دل شود هر کو ز یا چون درخت موسیی کو مظهر ال بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی
در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا اشباه شد خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب خلوتگاه شد ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی شد 526 ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد مجنون خانه شد می گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو ترنانه شد ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو افسانه شد زین حلقه نجهد گوش ها کو عقل برد از هوش ها شد بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین چون شانه شد غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد شد من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بدریده ام بیگانه شد این قطره های هوش ها مغلوب بحر هوش شد جانانه شد خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم پروانه شد 527 گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند برهم زند عالم همه دریا شود دریا ز هیبت ل شود دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان ماتم زند
کان شه ز معراج شبی بی مثل و بی زیرا که بانگ و عربده تشویش لشرقی و لغربیی اکنون سخن کوتاه
طشتش فتاد از بام ما نک سوی چون خشک نانه ناگهان در حوض ما مشنو تو این افسون که او ز افسون ما تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه سرها ز عشق جعد او بس سرنگون کاستون عالم بود او نالنتر از حنانه زان رو شدم که عقل من با جان من ذرات این جان ریزه ها مستهلک شمعی که اندر نور او خورشید و مه
وین عالم بی اصل را چون ذره ها آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند شوری درافتد در جهان ،وین سور بر
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد زند خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی کم زند مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح مرهم زند نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند نم زند نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا بم زند اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود زند برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل زند حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته زند خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او 528 آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند شیرین کند اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر نکوآیین کند دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند کند تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند بالین کند بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن کند روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان تحسین کند جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند کند
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و جان ربی العلی گود دل ربی العلم تا نقش های بی بدل بر کسوه معلم آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین شهی کاین تلخ را در دم وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین بر بنده او احسان کند هم بند را در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین
گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا کند آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد چون تین کند ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد مسکین کند با ذوق مسکین رستمی بی ذوق رستم پرغمی باتمکین کند دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره الدین کند 529 خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد خر بز خورد ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد گربز خورد آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس هرمز خورد چون خدمت قیصر کند او راتبه قیصر خورد خورد آن کو به غصب و دزدیی آهنگ پالیزی کند غز خورد ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود قنسز خورد وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد قندز خورد صفراییی کز طبع بد از نار شیرین می رمد خورد خامش نخواهد خورد خود این راح های روح را ماش و رز خورد 530 امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می رسد رسد
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین او را برون و اندرون شیرین و خوش کاین ذوق زور رستمان جفت تن گر ذوق نبود یار جان جان را چه تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس
دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان زان میوه های نادره زیرک دل و وان کس که در مشرق بود او نعمت چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز از داد و داور عاقبت اشکنجه های ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر از پوست ها فارغ شود کی غصه نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز آن کس که از جوع البقر ده مرده
سلطان سلطانان ما از سوی میدان می
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم می رسد مست و خرامان می روم پوشیده چون جان می روم سلطان می رسد اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده می رسد فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر می رسد پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان می رسد هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر رسد بازآمدی کف می زنی تا خانه ها ویران کنی رخشان می رسد ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو می رسد گه خونی و خون خواره ای گه خستگان را چاره ای ایشان می رسد امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو می رسد 531 صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی کار شد بیدار شد خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد خمار شد گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد ناچار شد ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس اسرار شد ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها بلغار شد لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته شد
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان پرسان و جویان می روم آن سو که افتان شده خیزان شده کز بزم مستان نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می زیرا که در ویرانه ها خورشید کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان خاصه که این بیچاره را کز سوی زیرا ز مستی های او حرفم پریشان
مستی اگر در خواب شد مستی دگر چشم خوشت مخمور شد چشم دگر چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی کس نشنود افسون کس چون واقف ای شاهدان ارزان بها چون غارت جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار
هر بار عذری می نهی وز دست مستی می جهی بسیار شد ای کرده دل چون خاره ای امشب نداری چاره ای یار شد ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق روان را کار شد گر زحمت از تو برده ام پنداشتی من مرده ام دردی خوار شد از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو عیار شد نی تب بدم نی درد سر سر می زدم دیوار بر بیمار شد 532 مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند تواند کرد بند ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی هوشمند بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند می خورند خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می کند کلند مجنون ز حلقه عاقلن از عشق لیلی می رمد ریش خند افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش زین لورکند این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما چند چند عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می دمد چون قند قند می بین که چون در می دمد در هر گلی در هر دلی از گزند دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو برتانست کند
ای جان چه دفعم می دهی این دفع تو تو ماه و ما استاره ای استاره با مه چون شب جهان را شد تتق پنهان تو صافی و من درده ام بی صاف در عشق مکرآموز تو بس ساده دل کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم
نی آن چنان سیلیست این کش کس حال دل بی هوش را هرگز نداند زان باده ها که عاشقان در مجلس دل فرهاد هم از بهر او بر کوه می کوبد بر سبلت هر سرکشی کردست وامق ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم هر ناله ای دارد یقین زان دو لب حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد بی جان کسی که دل از او یک لحظه
من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو آواز بلند
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به
533 مستی ز جامت می کنند مستان رندان سلمت می کنند جان را غلمت می کنند سلمت می کنند وز دلبران خوش باشتر مستان سلمت در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلشتر می کنند خورشید ربانی نگر مستان سلمت غوغای روحانی نگر سیلب طوفانی نگر می کنند بی پا چو من پوید کسی مستان افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی سلمت می کنند من کس نمی دانم جز او مستان ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو سلمت می کنند وی شاه طراران بیا مستان سلمت ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا می کنند نقد ابد را سنج کن مستان سلمت می حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پرگنج کن کنند وی از تو دل صاحب نظر مستان شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر سلمت می کنند وان شاه خوش خو را بگو مستان آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو سلمت می کنند وان سرو خضرا را بگو مستان آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو سلمت می کنند آن جا طریق و کیش نیست آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست مستان سلمت می کنند وان در مکنون را بگو مستان سلمت آن جان بی چون را بگو وان دام مجنون را بگو می کنند وان یار و همدم را بگو مستان آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو سلمت می کنند وان طور سینا را بگو مستان سلمت آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو می کنند وان نور روزم را بگو مستان سلمت آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو می کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو سلمت می کنند ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا می کنند 534 رو آن ربابی را بگو مستان سلمت می کنند می کنند وان میر ساقی را بگو مستان سلمت می کنند می کنند وان میر غوغا را بگو مستان سلمت می کنند سلمت می کنند ای مه ز رخسارت خجل مستان سلمت می کنند می کنند ای جان جان ای جان جان مستان سلمت می کنند سلمت می کنند ای آرزوی آرزو مستان سلمت می کنند می کنند 535 سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می رود می رود عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا می رود بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم جانان می رود هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته می رود از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی سبحان می رود جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان پریشان می رود در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر می رود
وان فخر رضوان را بگو مستان ای از تو جان ها آشنا مستان سلمت
وان مرغ آبی را بگو مستان سلمت وان عمر باقی را بگو مستان سلمت وان شور و سودا را بگو مستان وی راحت و آرام دل مستان سلمت یک مست این جا بیش نیست مستان آن پرده را بردار زو مستان سلمت
آب حیات از عشق تو در جوی جویان مرغ دلم بر می پرد چون ذکر مرغان جان چون نخندد چون ز تن در لطف چون من قفص پرداخته سوی سلیمان مست و خراب و فانیی تا عرش زین رو سخن چون بیخودان هر دم در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو میدان می رود مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته غلطان می رود این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته رود چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود رخشان می رود 536 آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود شود هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود جان شود گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد رخشان شود دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان شود ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد خندان شود زان صد هزاران قطره ها یک قطره ناید بر زمین ویران شود جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه ای طوفان شود طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان جهت جنبان شود ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور نخلستان شود از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند آبستان شود وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود شود چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست از او حیران شود
ای هر که لنگست اسب او لنگان ز خورشید هم جان باخته چون گوی در نور تو دربافته بیرون ایوان می یا رب چه باتمکین بود یا رب چه
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله اما دل اندر ابر تن چون برق ها زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان یا رب خجسته حالتی کان برق ها ور زانک آید بر زمین جمله جهان با نوح هم کشتی شود پس محرم زان موج بیرون از جهت این شش کان دانه ها زیر زمین یک روز شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آن این نباشد این شود این آن نباشد آن هر چه تو زان حیران شوی آن چیز
537 کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود نیک و بد هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه ای نام زد هر روز همچون ذره ها رقصان به پیش آن ضیا خد کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی فروشد یا خرد سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند صمد مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان مشفق بر ولد ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو دیگر دهد هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین در نمد می گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش البلد چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم عدد 538 گر آتش دل برزند بر مومن و کافر زند معنی پر زند عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود زند پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان زند گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود ای خنجر زند هر جان که اللهی شود در لمکان پیدا شود کوثر زند
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از در پیشه ای بی پیشگی کردست ما را هر شب مثال اختران طواف یار ماه اندر سری کاین می رود او کی باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا مستی سغراق احد با تو درآید در لحد وان ساقیان چون دایگان شیرین و تو دیگران را مست کن تا او تو را هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش می خوان تو لاقسم نهان تا حبذا هذا لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در
صورت همه پران شود گر مرغ آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر جان خصم نیک و بد شود هر لحظه ماری بود ماهی شود از خاک بر
از جا سوی بی جا شود در لمکان پیدا شود بر عنبر زند در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند سنجر زند از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل سر زند تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی زرگر زند دل بیخود از باده ازل می گفت خوش خوش این غزل خوشتر زند 539 مستی سلمت می کند پنهان پیامت می کند غلمت می کند ای نیست کرده هست را بشنو سلم مست را می کند ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان می کند ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی کند آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند می کند یک لحظه ات پر می دهد یک لحظه لنگر می دهد شامت می کند یک لحظه می لرزاندت یک لحظه می خنداندت جامت می کند چون مهره ای در دست او گه باده و گه مست او می کند گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود می کند تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی کند خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین می کند
هر سو که افتد بعد از این بر مشک و خاک درش خاقان بود حلقه درش تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان گر می فروگیرد دمش این دم از این
آن کو دلش را برده ای جان هم مستی که هر دو دست را پابند دامت حسنت میان عاشقان نک دوستکامت مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت یک لحظه صحبت می کند یک لحظه یک لحظه مستت می کند یک لحظه این مهره ات را بشکند وال تمامت لیکن بدین تلوین ها مقبول و رامت ماننده کشتی کنون بی پا و گامت می پخته سخن مردی ولی گفتار خامت
540 مستی سلمت می کند پنهان پیامت می کند غلمت می کند ای نیست کرده هست را بشنو سلم مست را می کند ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان می کند ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی کند ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی رامت می کند آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند می کند بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان کند از لب سلمت ای احد چون برگ بیرون می جهد می کند ماه از غمت دو نیم شد رخساره ها چون سیم شد می کند در عشق زاری ها نگر وین اشک باری ها نگر خامت می کند ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او می کند پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم می کند بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو می کند 541 صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود خداخویی بود خود عاقبت اندر ول نی بخل ماند نی سخا جویی بود هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت پویی بود
آن کو دلش را برده ای جان هم مستی که هر دو دست را پابند دامت حسنت میان عاشقان نک دوستکامت مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می با این دماغ و سرکشی چون عشق ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت گر نیم مست ناقصی مست تمامت می اندازه لب نیست این این لطف عامت قد الف چون جیم شد وین جیم جامت وان پخته کاری ها نگر کان رطل بر جان حللت می کند بر تن حرامت ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت کان حیله ساز و حیله جو بدو کلمت
در پاکبازان ای پسر فیض و اندر سخا هم بی شکی پنهان عوض در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره
حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی جادویی بود یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن سویی بود خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر یک تویی بود ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود آهویی بود خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی گویی بود 542 بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان خرگاه شد گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی ماه شد گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان شد ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته شاه شد بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین تا چند از این استور تن کو کاه و جو خواهد ز من شد استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه اشباه شد تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر گمراه شد معنی همی گوید مکن ما را در این دلق کهن شد من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ شد بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری خلوت خواه شد
عین و عرض در پیش او اشکال زیرا بقا و خرمی زان سوی شش بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و کی شیر را همدم شوی تا در تو ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان
خورشید جان عاشقان در خلوت ال هین ترک تازیی بکن کان ترک در کز شب روی و بندگی زهره حریف زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه رخ ها چو گل افروخته کان بیذق ما کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه اقبال آن جانی که او بی مثل و بی این نادره ایمان نگر کایمان در او دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه تا خرقه ها و کهنه ها از فر جان دیباه کان روح از کروبیان هم سیر و
543 یار مرا می نهلد تا که بخارم سر خود خود گاه چو قطار شتر می کشدم از پی خود خود گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند خود گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن خود گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد کندش منظر خود من به شهادت نشدم مومن آن شاهد جان هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش خود همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا خود حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان خود چند صفت می کنیش چونک نگنجد به صفت شر خود 544 ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود بیچاره شود چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود خاره شود نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود شود عزم سفر دارد جان می نهیش بند گران چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود شود
هیکل یارم که مرا می فشرد در بر گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود خلق کشد عقل کند فاش کند محشر گاه به صد لبه مرا خواند تا محضر گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود گاه مرا خار کند در ره بداختر خود تا چه خوش است این دل من کو مومنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر در تک دریای گهر فارغم از گوهر بس کن تا من بروم بر سر شور و
چه عجب ار مشت گلی عاشق و چونک به قهرش نگری موم تو خود کار کنی کار کنی جان تو این کاره برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود چون برود صبر و خرد نفس تو اماره
عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او شود شه بچه ای باید کو مشتری لعل بود شود بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی شود گردش این سایه من سخره خورشید حق است شود 545 بی تو به سر می نشود با دگری می نشود نشود اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری نشود یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان نشود میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست نشود چیست حشر از خود خود رفتن جان ها به سفر می نشود بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من نشود دانه دل کاشته ای زیر چنین آب و گلی نشود در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر می نشود 546 هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود شود خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد هر کی شدت حلقه در زود برد حقه زر شود
لیک چو بر تن بزند زردی رخساره نادره ای باید کو بهر تو غمخواره گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره نی چو منجم که دلش سخره استاره
هر چه کنم عشق بیان بی جگری می هیچ کسی را ز دلم خود خبری می آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می بی ره و رای تو شها رهگذری می مرغ چو در بیضه خود بال و پری تا تو قدم درننهی خود سحری می تا به بهارت نرسد او شجری می زانک از این بحث بجز شور و شری
وارهد از حد جهان بی حد و اندازه یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود خاصه که در باز کنی محرم دروازه
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود شود روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود 547 سجده کنم پیشکش آن قد و بال چه شود باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد باده او همدل من بام فلک منزل من شود دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود چه شود 548 چشم تو ناز می کند ناز جهان تو را رسد را رسد چشم تو ناز می کند لعل تو داد می دهد رسد چشم کشید خنجری لعل نمود شکری رسد سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری عطا رسد نطق عطاردانه ام مستی بی کرانه ام چرخ سجود می کند خرقه کبود می کند صل رسد جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما سما رسد دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر رسد سر مکش از چنین سری کآید تاج از آن سرش رسد نقد الست می رسد دست به دست می رسد من که خریده ویم پرده دریده ویم رسد
خاک چه دانست که او غمزه غمازه بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که کشتن و حشر بندگان لجرم از خدا بو که میان کش مکش هدیه به آشنا و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو سجده کند ملک تو را چون ملک از پرورش این چنین بود کز بر شاه ما کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا زود بکن بلی بلی ور نکنی بل رسد رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی لقا رسد 549 آب زنید راه را هین که نگار می رسد راه دهید یار را آن مه ده چهار را چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان رسد رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد رسد تیر روانه می رود سوی نشانه می رود رسد باغ سلم می کند سرو قیام می کند رسد خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند می رسد چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما غبار می رسد 550 پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می رسد نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می زند رسد جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو می رسد رحمت اوست کآب و گل طالب دل همی شود می رسد در ظلمات ابتل صبر کن و مکن ابا رسد 551 جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود بود چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو کجا بود
گفت تمام چون شکر زان مه خوش
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد عنبر و مشک می دمد سنجق یار می غم به کناره می رود مه به کنار می ما چه نشسته ایم پس شه ز شکار می سبزه پیاده می رود غنچه سوار می روح خراب و مست شد عقل خمار زان که ز گفت و گوی ما گرد و
آب سیاه درمرو کآب حیات می رسد بهر روان عاشقان صد صلوات می زانک ز شه فقیر را عشر و زکات جذبه اوست کز بشر صوم و صلت کآب حیات خضر را در ظلمات می
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا چون همه رو گرفته ای روی دگر
آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد بود با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد بود هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش اژدها بود هر که رخش چنین بود شاه غلم او شود هوا بود این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد بود 552 چیست صلی چاشتگه خواجه به گور می رود رود در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش می رود زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس می رود صاف صفا نمی رود راه وفا نمی رود رود ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد می رود چند برید جامه ها بست بسی عمامه ها عور می رود آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود می رود آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد می رود آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد رود
گنج که در زمین بود ماه که در سما تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا عشق تو چون زمردی گر چه که گر چه که بنده ای بود خاصه که در گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود جز تبریز و شمس دین جمله وجود ل
دیر به خانه وارسد منزل دور می وز تتق بریشمین سوی قبور می رود سخت شکست گردنش سخت صبور پخته شود از این سپس چون به تنور مست خدا نمی رود مست غرور می موسی وقت خویش شد جانب طور چون که نداشت ستر حق ناکس و وان که ز غور زاده بد هم سوی غور وان که ز نور زاده بد هم سوی نور هیچ گمان مبر که او در بر حور می
بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده می رود طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او می رود بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری رود 553 بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود شود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو نمی شود جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند نمی شود خمر من و خمار من باغ من و بهار من نمی شود جاه و جلل من تویی ملکت و مال من تویی شود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی شود دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی سر نمی شود بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی شود گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم شود خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای نمی شود گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من نمی شود بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم نمی شود هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد نمی شود
وان دل خام بی نمک در شر و شور شیر چو گربه می شود میر چو مور همچو خیال نیکوان سوی صدور می
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی گوش طرب به دست تو بی تو به سر عقل خروش می کند بی تو به سر خواب من و قرار من بی تو به سر آب زلل من تویی بی تو به سر نمی آن منی کجا روی بی تو به سر نمی این همه خود تو می کنی بی تو به باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی وز همه ام گسسته ای بی تو به سر مونس و غمگسار من بی تو به سر سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر
554 این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می شود می شود دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی می شود هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد می شود آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او می شود عشق تو صاف و ساده ای بحر صفت گشاده ای چه می شود از تبریز شمس دین دست دراز می کند می شود 555 چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند چنین کند بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند چونک ستاره دلم با مه تو قران کند زمین کند باده به دست ساقیت گرد جهان همی رود گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند کند از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند کند جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان کمین کند دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من همنشین کند سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق 556 جور و جفا و دوریی کان کنکار می کند می کند
بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه در سر کوی شب روان از عسسی چه کاین دل من ز آتش عشق کسی چه از سر لطف و نازکی از مگسی چه چونک در آن همی فتد خار و خسی سوی دل و دل من از دسترسی چه
نیست عجب که از جنون صد چو مرا بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند اه که فلک چه لطف ها از تو بر این آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این چون دل همچو آب را عشق تو آهنین چرخ از این ز کین من هر طرفی زانک مرا به هر نفس لطف تو در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند بر دل و جان عاشقان چون کنه کار
هم تک یار یار کو راحت مطلقست او کند یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود کند از صفتی فرشته را دیو و بلیس می کند کند می زده را معالجه هم به می از چه می کند کند از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده کند هست شد آن عدم که او دولت هست ها بود کند عشرت خشک لب شده آمد و تر همی زند ساقی جان بیا که دل بی تو شدست مشتغل کند جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل کند مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن کند یاد نگار می کند قصد کنار می کند تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان کند دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی کند ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین کند 557 دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود گزان بود تن برود به پیش دل کاین همه را چه می کنی بود
یار ز حکم و داوری با تو چه یار می یک صفتی خریف را فصل بهار می وز تبشی شب مرا رشک بهار می اشتر مست را ز می باز چه بار می دور ز حد گذشت کو آن که شمار می مست شد آن خرد که او یاد خمار می آن تریی که اندر او آب غبار می کند تا که نبیند او تو را با کی قرار می جذبه خارخار بین کان دل خار می کاین دل مست از به گه یاد نگار می روح نثار می کند شیر شکار می کند کز بن بامداد او ناله زار می کند تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می کند جسم جهار می کند روح سرار می کو بحراک دست او دور سوار می لیک خمش سخن مگو گفت غبار می
جان ز لبت چو می کشد خیره و لب گوید دل که از مهی کز نظرت نهان
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن بود شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید بود دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او بود راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود گران بود 558 یار مرا چو اشتران باز مهار می کشد می کشد جان و تنم بخست او شیشه من شکست او کشد شست ویم چو ماهیان جانب خشک می برد آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران کشد رعد همی زند دهل زنده شدست جزو و کل کشد آنک ضمیر دانه را علت میوه می کند کشد لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را می کشد 559 زهره عشق هر سحر بر در ما چه می کند کند هر که بدید از او نظر باخبرست و بی خبر کند زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده می کند ای بت شنگ پرده ای گر تو نه فتنه کرده ای کند گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی می کند
زانک به نور دل همه شعله آن جهان آن که گرفت دست تو خاصبک زمان شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان دور ز گوش و جان او کز سخنت
اشتر مست خویش را در چه قطار گردن من به بست او تا به چه کار می دام دلم به جانب میر شکار می کشد ساقی دشت می کند برکه و غار می در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می راز دل درخت را بر سر دار می گر چه جفای دی کنون سوی خمار
دشمن جان صد قمر بر در ما چه می او ملکست یا بشر بر در ما چه می سنگ از او گهر شده بر در ما چه هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می روز به روز و ره گذر بر در ما چه
ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او می کند گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم می کند از تبریز شمس دین سوی که رای می کند می کند 560 عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود بود این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود بود درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد بود لذت بی کرانه ایست عشق شدست نام او بود از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند آن ترشی روی او ابرصفت همی شود بود 561 طوطی جان مست من از شکری چه می شود شود بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت شود باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم می شود جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم شود دل شده پاره پاره ها در نظر و نظاره ها چه می شود از غلبات عشق او عقل چه شور می کند شود من همگی چو شیشه ام شیشه گریست پیشه ام شود
پس به نشانه این کمر بر در ما چه این همه گرد شور و شر بر در ما چه بحر چه موج زد گهر بر در ما چه
چونک جمال این بود رسم وفا چرا این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا آن ترشی روی او روح فزا چرا بود ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا
زهره می پرست من از قمری چه می خیره بمانده ام که او از گهری چه می نرگس تازه خیره شد کز شجری چه این دل آفتاب من هر سحری چه می کاین همه کون هر زمان از نظری وز لمعان جان او جانوری چه می آه که شیشه دلم از حجری چه می
باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان می شود از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر می شود
بی خبرند از این کز او بی خبری چه آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه
562 که نفی ذات من در وی همی اثبات خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد من گردد شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او من گردد که عالم را فروگیرد رز و جنات من اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید گردد رخش سرعشر من خواند لبش آیات وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم من گردد ولیکن این کسی داند که بر جهان طورست و من موسی که من بی هوش و او رقصان میقات من گردد که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان گردد در این هیهای من پیچد بر این هیهات خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم من گردد 563 دل نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد تر دارد در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران دارد ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس دارد تو را بر در نشاند او به طراری که می آید در دارد به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین چیزی دگر دارد نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد گهر دارد بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
به زیر آن درختی رو که او گل های به دکان کسی بنشین که در دکان شکر یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو که هر دیگی که می جوشد درون نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن سر دارد چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار شر دارد چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی دارد چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی دارد 564 همی بینیم ساقی را که گرد جام می گردد گردد دگر دل دل نمی باشد دگر جان می نیارامد می گردد چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند می گردد دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد می گردد ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره گردد شهی که کان و دریاها زکات از وی همی خواهند گردد از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی گردد شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم گردد به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن می گردد گشا خنب حقایق را بده بی صرفه عاشق را گردد بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش صمصام می گردد اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر می گردد
اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که از این باد و هوا بگذر هوایش شور و حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر که میوه نو دهد دایم درون دل سفر
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می که آن ماه دل و جان ها به گرد بام چو پخته کرد جان ها را به گرد خام به دست اوست آن دانه چه گرد دام برای حاجت ما دان که چون ایام می به گرد کوی هر مفلس برای وام می ز انعامت که این عالم بر آن انعام می چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می خراب و می پرستش کن که بی آرام می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می ازیرا آفتابی که همه بر عام می گردد چه نقصان قهرمانت را که چون چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام
دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی می گردد 565 اگر صد همچو من گردد هلک او را چه غم دارد کم دارد مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد که نم دارد چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او دارد اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم علم دارد مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم دارد غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری دارد چو خورشیدست یار من نمی گردد بجز تنها دارد مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یک صبرم قدم دارد ز درد او دهان تلخست هر دریا که می بینی دارد به دوران ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق پشت خم دارد خنک جانی که از خوابش به مالش ها برانگیزد دارد طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش دارد اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری دارد خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا امساک دم دارد 566
حدیث خفته ای چه بود که بر احلم
که نی عاشق نمی یابد که نی دلخسته بدان در پیش خورشیدش همی دارم خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم مثال مریم زیبا که عیسی در شکم سپه سالر مه باشد کز استاره حشم چه دانی تو که درد او چه دستان و ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم بپرس از پیر گردونی که چون من بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم طبیبان را نمی شاید که عاقل متهم کسی برخورد از استا که او را محترم که غواص آن کسی باشد که او
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد بردوزد شما دل ها نگه دارید مسلمانان که من باری نیامیزد نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم اندرآویزد ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست بگریزد سر زلفش همی گوید صل زوتر رسن بازی سوزد برای این رسن بازی دلور باش و چنبر شو برافروزد چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش نینگیزد 567 نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی روا باشد نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم وفا باشد بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من جدا باشد دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین باشد فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم باشد خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست خدا باشد خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد خریدی خانه دل را دل آن توست می دانی باشد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ چنان آمیختم با او که دل با من چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ قرارش از کجا باشد کسی کز سایه رخ شمعش همی گوید کجا پروانه تا درافکن خویش در آتش چو شمع او اگر آب حیات آید تو را ز آتش
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد تو خود این را روا داری وانگه این ببین در رنگ رخسارم بیندیش این دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا بپرس از شاه کشمیرم کسی را کآشنا بیندیش این چه سلطانست مگر نور سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه باشد مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم تو را باشد که دریا را شکافیدن بود چالکی موسی باشد برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد باشد زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران باشد خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر باشد 568 چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد پاسبان باشد برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش نهان باشد دل بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه باشد از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش کاروان باشد بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلیق را امان باشد هر آن آتش که می زاید غم و اندیشه را سوزد گلستان باشد یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری رایگان باشد یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی جاودان باشد اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه دستک زنان باشد دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را باشد
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه ل
چو دیدی روز روشن را چه جای تو لطف آفتابی بین که در شب ها به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان همیشه این چنین صبحی هلک هزاران مست عاشق را صبوحی و به هر جایی که گل کاری نهالش ظریفی ماه رخساری به صد جان یکی مستی خوش آمیزی که وصلش همان دم نقش گیرد جان چو من شبی استاره ما را به ماه او قران باشد هوای سست بی آن دم مثال نردبان
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد باشد چو چشم چپ همی پرد نشان شادی دل دان نشان باشد بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر نهان باشد بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه باشد بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد جوان باشد بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت باشد کسی کو خواب می بیند که با ماهست بر گردون باشد معاذال که مرغ جان قفص را آهنین خواهد آشیان باشد دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری جاودان باشد 569 بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد آمد صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان آمد سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد آمد ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد عذار آمد کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد آمد دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان چو چشم دل همی پرد عجب آن چه مبین چادر تو آن بنگر که در چادر بسی پالنیی لنگی که در برگستوان چه غم داری تو از پیری چو اقبالت ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان چه غم گر این تن خفته میان کاهدان معاذال که سیمرغی در این تنگ سخن با گوش و هوشی گو که او هم
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار وصال آمد وصال آمد وصال پایدار شقایق ها و ریحان ها و لله خوش مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار
کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او آمد ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد غار آمد کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید شمار آمد 570 بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد زار آمد ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد نگار آمد گل از نسرین همی پرسد که چون بودی در این غربت دیار آمد سمن با سرو می گوید که مستانه همی رقصی بردبار آمد بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد عمر پایدار آمد همی زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی آمد صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق آمد ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو آمد ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر کار آمد 571 بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می ماند ماند به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره ماند سقای روح یک باده ز جام غیب درداده ماند
ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار و او در خواب و بیداری قرین و یار رها کن حرف بشمرده که حرف بی
خوش و سرسبز شد عالم اوان لله به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و همی گوید خوشم زیرا خوشی ها زان به گوشش سرو می گوید که یار که زردی رفت و خشکی رفت و بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار به هندستان آب و گل به امر شهریار که ای یاران آن کاره صل که وقت
جمال ماه نورافشان بدان رخسار می که از سوز دل ایشان خرد از کار می ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می
و من گر هم نمی نالم دلم بیمار می
به شب نالن و بیداران نیابی جز که بیماران ماند نهنگ شب در این دریا به مردم خوار در این دریای بی مونس دل می نال چون یونس می ماند نه دکان و نه سودا و نه این بازار می بدان سان می خورد ما را ز خاص و عام اندر شب ماند ببین جز مبدع جان ها اگر دیار می چه شد ناصر عبادال چه شد حافظ بلدال ماند شب ما روز ایشانست که بی اغیار فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است می ماند ولیک از غیرت آن بازار در جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری اسرار می ماند 572 ورای پرده جانت دل خلقان پنهانند جانند تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی خویش خویشانند چه دریاها که می نوشند چو دریاها همی جوشند دانند در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان رانند ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین رندانند ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی خویشان سلطانند ز گنج عشق زر ریزند غلم شمس تبریزند ارکانند 573 برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید برگوید به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن این سمر گوید
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی درآ در دین بی خویشی که بس بی اگر چه خود که خاموشند دانااند و می ورای گنبد گردان براق جان همی میان بزم مردان شین که ایشان جمله اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و و کان لعل و یاقوتند و در کان جان
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار میان بندد به خدمت روز و شب ها
همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی گوید درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه نظر گوید هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه گوید که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید خبر گوید حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید جگر گوید 574 مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد برانگیزد دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد نگریزد ملک ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید بستیزد چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد درریزد 575 ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد ال ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر باشد تو گویی خانه خاقان بود دل های مشتاقان باشد بود مه سایه را دایه به مه چون می رسد سایه باشد نشان ماه می دیدم به صد خانه بگردیدم باشد 576
ولیکن عقل استادست او مشروحتر ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر که را ماند خبر از خود در آن دم کو حدیث سکر سر گوید حدیث خون
قیامت های پرآتش ز هر سویی دو صد دریا بشوراند ز موج بحر چراغ لیزالی را چو قندیلی درآویزد بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد از آن دریا چه گوهرها کنار خاک
ال ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا بگو ای مه نمی دانم تو را خانه کجا از این تفتیش برهانم تو را خانه کجا
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد خانه پر باشد ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب مر باشد غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن شتر باشد سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو عر باشد صلح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش باشد 577 چو برقی می جهد چیزی عجب آن دلستان باشد کان باشد چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر باشد عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد بی کران باشد گر از وی درفشان گردی ز نورش بی نشان گردی باشد ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر هر چه آن باشد چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد میان باشد نماید ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن باشد چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او باشد نه آن باشد نه این باشد صلح الحق و دین باشد باشد 578 مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد من باشد
کنون من هم نمی گنجم کز او این عجب دارم که می گوید حدیث حق برآرد از خود و خاید که عاق چون مسلم نیست عریانی مر آن کس را که غلم او کسی باشد که از دو کون حر
از آن گوشه چه می تابد عجب آن لعل که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان عجب آن شمع جان باشد که نورش نگه دار این نشانی را میان ما نشان بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی ازیرا بیضه مقبل به زیر ماکیان باشد چو ما از خود کران گیریم او اندر نماید در مکان لیکن حقیقت بی مکان بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان اگر همدم امین باشد بگویم کان فلن
مرا قولیست با جانان که جانان جان
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان من باشد اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم من باشد چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد من باشد نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش باشد بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره باشد بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را باشد چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم باشد منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم من باشد زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر باشد یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت باشد سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم خوان من باشد سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی جنبان من باشد 579 دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد سرود آمد سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند آمد دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل بود آمد ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند سود آمد
که تا تختست و تا بختست او سلطان وگر من دست خود خستم همو درمان کی قصد ملک من دارد چو او خاقان بمیرد پیش من رستم چو از دستان من برم از آسمان مهره چو او کیوان من وگر خواهند تاوانم همو تاوان من امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان زهی الزام هر منکر چو او برهان من بپوشد صورت انسان ولی انسان من مرا هر دم سر مه شد چو مه بر تو خامش تا زبان ها خود چو دل
مگر آن مطرب جان ها ز پرده در وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود امین غیب پیدا شد که جان را زاد و همه خاکیش پاکی شد زیان ها جمله
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابه دیده و کبود آمد نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت آمد بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو عود آمد همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد زود آمد ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست خود آمد 580 صل یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد کنار آمد بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را آمد قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین آمد چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد قرار آمد درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره شکار آمد چو کار جان به جان آمد ندای المان آمد حصار آمد رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش شرمسار آمد نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر چو نار آمد اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد چهار آمد 581 مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد زار آمد
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق
میان بندید عشرت را که یار اندر که بزم روح گستردند و باده بی خمار کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار چو او باشد قرار جان چرا جان بی که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر که لشکرهای عشق او به دروازه که هرک از عشق برگردد به آخر که عاشق همچو نی آمد و عشق او ز باد و آب و خاک و نار جان هر
زمین سرسبز و خرم شد زمان لله
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان قرار آمد سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر کردگار آمد بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد اعتبار آمد چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد و پایدار آمد قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف هاشان آمد هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر آمد چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو آمد بفرمودند گل ها را که بنمایید دل ها را غار آمد به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر رازدار آمد جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو زینهار آمد چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن آمد منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت چنان آمد برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ مسکین چه زار آمد رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو بردبار آمد چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی آمد کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود می خندد خسرو نثار آمد کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد آمد
صبا برخواند افسونی که گلشن بی چمن را گفت اشکوفه که فضل چو نرگس چشمکش می زد که وقت چه دید آن سرو خوش قامت که رفت که تصویرات زیباشان جمال شاخسار ثنا و حمد می خواند که وقت انتشار بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار که گر چه صد زبان دارد صبور و که این عشقی که من دارم چو تو بی جوابش داد کاین سجده مرا بی اختیار مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر بر او بخشود و گل گفت اه که این به گل گفت او نمی داند که دلبر برای امتحان آن ز هر سو سنگسار چرا شیرین نخندد خوش کش از جفای دوستان با هم نه از بهر نفار
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف سرار آمد خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم منصوروار آمد که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان کنار آمد هل ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه شمار آمد 582 اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند لگد بیند ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او بد بیند خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی گنجد رصد بیند شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او بیند خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب عدد بیند برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم قد و خد بیند شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش مسد بیند ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری گفت ابد بیند 583 رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد کلید آید یکی لوحیست دل لیح در آن دریای خون سایح آید غلم موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم
پی تجمیش و بازی دان که کشاف که این تشریف آویزش مرا مرا دور از لب زشتان چنین بوس و درون سینه زن پنهان دمی که بی
به جای مفرش و بالی همه مشت و که معلوم ست تعبیرش اگر او نیک و دو چشم عقل پایان بین که صدساله شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد شود همچون سحر خندان عطای بی که حیفست آن که بیگانه در این شب که تا در گردن او فردا ز غم حبل که هرک از گفت خامش شد عوض
بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید غلم ماهیم که او ز دریا مستفید آید
هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد آید درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی پایان دید آید خطر دارند کشتی ها ز اوج و موج هر دریا آید چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی 584 یکی گولی همی خواهم که در دلبر نظر دارد دارد دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر دارد ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته دارد 585 مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد او میرد یکی پیمانه ای دارم که بر دریا همی خندد خداوندا تو می دانی که جانم از تو نشکیبد نگزیرد زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم همی زیبد هل بس کن هل بس کن که این عشقی که بگزیدی بی رد 586 سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد سر باشد مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد جگر باشد ز بدحالی نمی نالد دو چشم از غم نمی مالد بتر باشد
یقین می دان که نام او جنید و بایزید که از یک قطره غسلت هزاران داد و امان یابند از موجی کز این بحر سعید نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید نمی خواهم هنرمندی که دیده در هنر دل سنگین نمی خواهم که پندار گهر ز مالش های غم غافل به مالنده عبر
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش دل دیوانه ای دارم که بند و پند نپذیرد ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب تو را هستی همی زیبد مرا مستی نشاطی می دهد بی غم قبولی می کند
ندارد پای عشق او کسی کش عشق دو چشم عشق پرآتش که در خون که او خواهد که هر لحظه ز حال بد
نه روز بخت می خواهد نه شب آرام می جوید سحر باشد دو کاشانه ست در عالم یکی دولت یکی محنت دو به درباشد ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او همچو زر باشد دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید کمر باشد اگر عالم هما گیرد نجوید سایه اش عاشق باشد اگر عالم شکر گیرد دلش نالن چو نی باشد شکر باشد ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می گویم باشد 587 صل جان های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد کوب آمد از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد و چوب آمد هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد غروب آمد بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه روب آمد تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد چون حبوب آمد ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی رسوب آمد تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی القلوب آمد صلح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان الغیوب آمد 588
میان روز و شب پنهان دلش همچون به ذات حق که آن عاشق از این هر از این کان نیست روی او اگر چه قبا کی جوید آن جانی که کشته آن که او سرمست عشق آن همای نام ور وگر معشوق نی گوید گدازان چون خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب برو جاروب ل بستان که ل بس خانه هوس ها چون ملخ ها شد نفس ها چه خوردی تو که قاروره پر از خلط حکایت می کند رنگت که جاسوس که او خورشید اسرارست و علم
صل رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد آمد ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره آمد بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم اختیار آمد چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم نثار آمد پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی آمد اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم آمد تویی شاها و دیرینه مقام تست این سینه نزار آمد شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم آمد مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد دیار آمد 589 شکایت ها همی کردی که بهمن برگ ریز آمد گریز آمد ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی پرجهیز آمد بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین مشک بیز آمد بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من کمیز آمد زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم حجیز آمد سپاه گلشن و ریحان بحمدال مظفر شد تیز آمد چو حلواهای بی آتش رسید از دیگ چوبین خوش آمد
اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار میان بندد دگرباره که اینک وقت کار به جان تو که تا هستم مرا عشق چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو ولیک این بار دانستم که یار من عیار ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار نمی گویی کجا بودی که جان بی تو نمی دانی که صبر من غلف ذوالفقار برید از من صلح الدین به سوی آن
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر عروسی دارد این عالم که بستان که یاغی رفت و از نصرت نسیم به رغم هر خری کاهل که مشک او به یک دم از عدم لشکر به اقلیم که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچلیز
به گوش غنچه نیلوفر همی گوید که یا عبهر آمد مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن سست و حیز آمد خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت خیز آمد 590 سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود چه بود نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید سفر چه بود مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی شکر چه بود بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو چه بود ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادست چه بود جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی چه بود دو سه سطرست که می خوانی ز سر تا پا و پا تا سر چه بود چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل چه بود 591 چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می آید می آید شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی می آید چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این می آید سبوی می چه می جویی دهانش را چه می بویی می آید
باستیز عدو می خور که هنگام ستیز مکن با او تو همراهی که او بس که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز
چو جان بهر نظر باشد روان بی نظر سفر از خویشتن باید چو با خویشی کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر سقر بودست اصل تو نداند جز سقر در آن دریای خون آشام عقل مختصر دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر به غیر خانه وسواس جای کور و کر
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار و یا یوسف بدین زودی از آن بازار مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار تو پنداری که او چون تو از این خمار
چه نقصان حشمت مه را که بی
چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره دستار می آید چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل از آن میخانه چون مستان چه ناهموار می آید که او در حلقه مستان چنین بسیار می مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش آید قیامت می شود ظاهر چو در اظهار گلستان می شود عالم چو سروش می کند سیران می آید که نور نقش بند ما بر این دیوار می همه چون نقش دیواریم و جنبان می شویم آن دم آید گهی بر شکل بیماران به حیلت زار گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد می آید ز شرم آن پری چهره به استغفار می خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من آید 592 اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند بگرداند اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری بنشاند مترسان دل مترسان دل ز سختی های این منزل رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا شکسته بسته تازی ها برای عشقبازی ها بستاند چو من خود را نمی یابم سخن را از کجا یابم بگیراند 593 برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید دلدار می آید
بگرداند مرا آن کس که گردون را به امر شاه لشکرها از آن بال فروآید بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند کف موسی یکایک را به جای خویش که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم فل تستیاسوا منان فان العیش احیاکم بگویم هر چه من گویم شهی دارم که همان شمعی که داد این را همو شمعم
تو هم ای دل ز من گم شو که آن
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او می آید مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید می آید برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد می آید روید ای جمله صورت ها که صورت های نو آمد می آید در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی می آید 594 امروز جمال تو سیمای دگر دارد امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست امروز خود آن ماهت در چرخ نمی گنجد دارد امروز نمی دانم فتنه ز چه پهلو خاست آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش دارد رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا دارد گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد دریای دو چشم او را می جست و تهی می شد در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم دارد امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق گر شاه صلح الدین پنهانست عجب نبود 595 آن را که درون دل عشق و طلبی باشد رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی جانی که جدا گردد جویای خدا گردد آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد باشد
مرا از فرط عشق او ز شادی عار که کفر از شرم یار من مسلمان وار نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار علم هاتان نگون گردد که آن بسیار که اندر در نمی گنجد پس از دیوار
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد امروز قد سروت بالی دگر دارد وان سکه چون چرخت پهنای دگر دانم که از او عالم غوغای دگر دارد کو از دو جهان بیرون صحرای دگر کو برتر از این سودا سودای دگر ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد آگاه نبد کان در دریای دگر دارد این جاش چه می جستی کو جای دگر امروز دلم در دل فردای دگر دارد کز غیرت حق هر دم للی دگر دارد چون دل نگشاید در آن را سببی باشد وقت سحری آید یا نیم شبی باشد او نادره ای باشد او بوالعجبی باشد صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد در ساعت جان دادن او را طربی
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید چون تاج ملوکاتش در چشم نمی آید خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا باشد 596 آن مه که ز پیدایی در چشم نمی آید زاید عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش خاید هر صبح ز سیرانش می باشم حیرانش هر چیز که می بینی در بی خبری بینی دم همدم او نبود جان محرم او نبود تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه بنفزاید در زیر درخت او می ناز به بخت او از شاه صلح الدین چون دیده شود حق بین برباید 597 امروز جمال تو بر دیده مبارک باد گل ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد مبارک باد خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم باد بی گفت زبان تو بی حرف و بیان تو 598 یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد یابد آن بخت که را باشد کآید به لب جویی یابد یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد او بی پدر و مادر عالی نسبی باشد در جمع سبک روحان هم بولهبی
جان از مزه عشقش بی گشن همی هم خیره همی خندد هم دست همی تا جان نشود حیران او روی ننماید تا باخبری وال او پرده بنگشاید و اندیشه که این داند او نیز نمی شاید با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید در چالش و در کوشش جز گرد تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید دل رو به صلح آرد جان مشعله
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد ای پرگل و صد چون گل خندیده دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد نوروز و چنین باران باریده مبارک از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر تا آب خورد از جو خود عکس قمر او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد
یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی یا موسی آتش جو کآرد به درختی رو در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید یابد یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران ها ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی 599 امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد یابد ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق در خدمت شه باشد شب همره مه باشد بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی یابد آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو بالش چو نمی یابد از اطلس روی تو زان نعل تو در آتش کردند در این سودا امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش 600 جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد دارد گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم جامست تن خاکی جانست می پاکی ساقی وفاداری کز مهر کله دارد شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد تا صید کند آهو خود صید دگر یابد تا قطره به خود گیرد در خویش گهر ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد از نور الم نشرح بی شرح تو دریابد گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد تا از ملء اعل چون مه سپهی یابد آموخت که یوسف را در قعر چهی می گردد در خرمن تا مشت کهی یابد باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد تا هر دل اللهی ز ال ولهی یابد تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد در جمع چنین مستان جامی چه محل جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد ساقی که قبای او از حلم تگل دارد تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد خاک در او گردد گر علم و عمل دارد کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد
از آب حیات او آن کس که کشد گردن دارد خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص 601 آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد دارد گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد دارد گر مانده ای در گل روی آر به صاحب دل ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته دارد آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه دارد این عشق همی گوید کان کس که مرا جوید قدم دارد من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم دارد القاب صلح الدین بر لوح چو پیدا شد 602 آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد دارد از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو حشم دارد ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها دارد بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن دارد تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
در عین حیات خود صد مرگ و اجل اما کر و فر خود در برج حمل دارد نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد از غایت بی مثلی صد گونه مثل دارد بشنو که چه می گوید بنگر که چه دم هر چند که صد لشکر در کتم عدم کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد بازآی به خورشیدی کز سینه کرم آن سینه که اندر خود صد باغ ارم شرطیست که همچون زر در کوره بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم هر چند که جور تو بس تند قدم دارد ای آنک دو صد چون مه شاگرد و آخر حشم حسنش صد طبل و علم در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد گفتا به صدف مانی کو در به شکم آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد 603 گویند به بل ساقون ترکی دو کمان دارد زیان دارد ای در غم بیهوده از بوده و نابوده خوان دارد در شام اگر میری زینی به کسی بخشد جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم دارد چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم دارد گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من دارد ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه دارد تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده دارد تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد سیران دارد 604 هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد دارد غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد دارد صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد گر صورت شمع او اندر لگن غیرست دارد گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
وال که بسی منت بر لوح و قلم دارد ور زان دو یکی کم شد ما را چه کاین کیسه زر دارد وان کاسه و جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد وال که نیندیشد هر زنده که جان دارد دیوانه من از اصلم ای آنک عیان تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان آن را که تویی طاعت از خوف امان کوزه چه کند آن کس کو جوی روان من وقف کسی باشم کو جان و جهان زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد کان چرخ چه چرخست آن کان جا
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد گر راستیی خواهی آن سرو چمن با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد بر سقف زند نورش گر شمع لگن ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل شکن دارد شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست 605 ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد سازد بگذار شکرها را بگذار قمرها را در بحر عجایب ها باشد بجز از گوهر سازد جز آب دگر آبی از نادره دولبی سازد بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه سازد بی علم نمی تانی کز پیه کشی روغن سازد جان ها است برآشفته ناخورده و ناخفته سازد ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی می خندد این گردون بر سبلت آن مفتون سازد آن خر به مثال جو در زر فکند خود را سازد بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم سازد 606 با تلخی معزولی میری بنمی ارزد لرزد خربندگی و آنگه از بهر خر مرده زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند خیزد ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت درآمیزد
گر خرد شدست این دل زان زلف در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر او چیز دگر داند او چیز دگر سازد اما نه چو سلطانی کو بحر و درر بی شبهه و بی خوابی او قوت جگر چون باشد آن علمی کو عقل و خبر بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر از بهر عجب بزمی کو وقت سحر بر گرد میان من دو دست کمر سازد خود را پی دو سه خر آن مسخره خر غافل بود از شاهی کز سنگ گهر خود گوید جانانی کز گوش بصر
یک روز همی خندد صد سال همی بهر گل پژمرده با خار همی سازد زیرا که همه خنده زین خنده همی تا او شکری شیرین در سرکه
ای خسته افتاده بنگر که که افکندت برانگیزد گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش بگریزد 607 ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد ارزد چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی در عشق چنان چوگان می باش به سر گردان ارزد بی پا شد و بی سر شد تا مرد قلندر شد چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه ارزد تا دل به قمر دادم از گردش او شادم ارزد 608 ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو پس باشد شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بال باشد 609 در خانه غم بودن از همت دون باشد باشد بر هر چه همی لرزی می دان که همان ارزی باشد
چون درنگری او را هم اوت شیر از حذر آن سگ بگدازد و
بی سر شو و بی سامان یعنی بنمی برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد چون گوی در این میدان یعنی بنمی شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد آن وصل بدین هجران یعنی بنمی چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی تا جز من پابرجا خود دست مرس
و اندر دل دون همت اسرار تو چون زین روی دل عاشق از عرش فزون
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد فسون باشد آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد باشد سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد باشد بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری باشد جام می موسی کش شمس الحق تبریزی باشد 610 نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز شد آن را که منم منصب معزول کجا گردد شد آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز نخواهد شد از اشک شود ساقی این دیده من لیکن شد بیمار شود عاشق اما بنمی میرد شد خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر شد
وان را که وفا خوانی آن مکر و هر عقل کجا پرد آن جا که جنون پرواز چنین مرغی از کون برون آن دل که چنین گردد او را چه سکون تا آب شود پیشت هر نیل که خون
آواره عشق ما آواره نخواهد شد وان را که منم چاره بیچاره نخواهد آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد وان مصحف خاموشان سی پاره بی نرگس مخمورش خماره نخواهد ماه ار چه که لغر شد استاره نخواهد آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد
611 ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد بنگر به سوی روزن بگشای در توبه از جرم و جفاجویی چون دست نمی شویی زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد بر روی بزن آبی میقات صل آمد سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد
612 بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد آمد شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد آمد جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت آمد از لذت جام تو دل ماند به دام تو بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته آمد باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم 613 ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد آمد روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد آمد آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد آمد زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم آمد آن کو مثل هدهد بی تاج نبد هرگز در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ آمد باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو 614 آن بنده آواره بازآمد و بازآمد آمد چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد نک زهره غزل گویان در برج قمر گردون به نثار او با دامن زر آمد جان همچو عصا آمد تن همچو حجر عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد در جستن او گردون بس زیر و زبر چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد کز کرسی و از عرشش منشور ظفر زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد چون شمع به پیش تو در سوز و گداز در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن آمد ای دل چو در این جویی پس آب چه می جویی 615 خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه از گردش گردون شد روز و شب این عالم گر چشم سرش خسپد بی سر همه چشمست او دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی ماند شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری دیوانه دگر سانست او حامله جانست ماند زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی 616 چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو این پرده نیلی را بادیست که جنباند خرقه غم و شادی را دانی که که می دوزد داند اندر دل آیینه دانی که چه می تابد داند شقه علم عالم هر چند که می رقصد وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد 617 چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند بیند سر از پی آن باید تا مست بتی باشد عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد
پس در ره جان جانم وال به مجاز آمد کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز تا چند صل گویی هنگام نماز آمد دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند آن چیز که او دارد او داند او داند دیوانه آن جا را گردون بنگر داند کز دیده جان خود لوح ازلی خواند با خواب چو همراهی آن با تو کجا تا باز شود کاری زان طره که بفشاند چشمش چو به جانانست حملش نه بدو تبریز همه عالم زو نور نو افشاند جز پادشه بی چون قدر تو کجا داند حق تو زمین داند یا چرخ سما داند این باد هوایی نی بادی که خدا داند وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند چه خیالست آن آن کس که صفا چشم تو علم بیند جان تو هوا داند جز حضرت الال باقی همه ل داند بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند جان از پی آن باید تا عیش و طرب پا از پی آن باید کز یار تعب بیند عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند
بیرون سبب باشد اسرار و عجایب ها بیند عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو بیند ارزد که برای حج در ریگ و بیابان ها بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر بیند 618 چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید آید چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک آید بگشای به امیدی تو دیده جاویدی چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن آید 619 آن صبح سعادت ها چون نورفشان آید آید خور نور درخشاند پس نور برافشاند مسکین دل آواره آن گمشده یک باره کنان آید جان به قدم رفته در کتم عدم رفته دل مریم آبستن یک شیوه کند با من دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد آید شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم باشد 620 از سرو مرا بوی بالی تو می آید هر نی کمر خدمت در پیش تو می بندد
محجوب بود چشمی کو جمله سبب چون نوبت وصل آید صد نام و لقب با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند کز لعل لب یاری او لذت لب بیند کان کس که طلب دارد او کان ذهب
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید چون بشنود این چاره خوش رقص با قد به خم رفته در حین به میان آید عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید این رقص کنان باشد آن دست زنان آن جا و مکان در دم بی جان و مکان
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می آید شکر به غلمی حلوای تو می آید
هر نور که آید او از نور تو زاید او گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم آید چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی آید اندر دل آوازی پرشورش و غمازی روزست شبم از تو خشکست لبم از تو آید زیر فلک اطلس هشیار نماند کس آید از جور تو اندیشم جور آید در پیشم شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش آید 621 در تابش خورشیدش رقصم به چه می باید آید شد حامله هر ذره از تابش روی او در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی ساید گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا شاید در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن خاید چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی ناید ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی جز تا به چه بابل او را نبود منزل تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین 622 جان پیش تو هر ساعت می ریزد و می روید سخن گوید
می مژده دهد یعنی فردای تو می آید زیرا که از آن خنده رعنای تو می آید اندر سرم از شش سو سودای تو می در گوش من آن جا هم هیهای تو می آن ناله چنین دانم کز نای تو می آید غم نیست اگر خشکست دریای تو می زیرا که ز بیش و پس می های تو می بینم که چنان تلخی از رای تو می آید جان تازه کند زیرا صحرای تو می
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد هر ذره از آن لذت صد ذره همی زاید تا ذره شود خود را می کوبد و می زیرا که در این حضرت جز ذره نمی کز دست گران جانی انگشت همی چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی عمری برود در خون موییش نیالید تا جان نشود جادو جایی بنیاساید هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید از بهر یکی جان کس چون با تو
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر شوید روزی که بپرد جان از لذت بوی تو می بوید یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر موید من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی پوید 623 عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد باد از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد در خانقه سینه غوغاست فقیران را این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد ای جان پسندیده جوییده و کوشیده خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی 624 هر ذره که بر بال می نوشد و پا کوبد آن را که بخنداند خوش دست برافشاند مستست از آن باده با قامت خم داده کوبد این عشق که مست آمد در باغ الست آمد گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی تو پای همی کوبی و انگور نمی بینی کوبد گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم کوبد همخرقه ایوبی زان پای همی کوبی از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا جان داند و جان داند کز دوست چه صد نوحه برآرد سر هر موی همی می کاهم تا عشقت افزاید و افزوید بی پای چو کشتی ها در بحر همی
از جا و مکان رستی آن جات مبارک تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد ای زاهد فردایی فردات مبارک باد حلوا شده کلی حلوات مبارک باد ای سینه بی کینه غوغات مبارک باد دریاش همی گوید دریات مبارک باد ای طالب بالیی بالت مبارک باد پرهات بروییده پرهات مبارک باد کالی عجب بردی کالت مبارک باد خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد وان را که بترساند دندان به دعا کوبد این چرخ بر این بال ناقوس صل کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد در باغ چرا آید انگور چرا کوبد کاین صوفی جان تو در معصره ها چون باغ تو را باشد انگور که را هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان کوبد پا کوفت خلیل ال در آتش نمرودی پا کوفته روح ال در بحر چو مرغابی خاموش کن و بی لب خوش طال بقا می زن
تا حلق ذبیح ال بر تیغ بل کوبد با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد می ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
625 گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو آن مه چو گریزانه آید سپس خانه غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد
626 هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد دارد نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد دارد جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده دارد آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین دارد گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد دارد کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه می خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو دارد چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش چون مست نعم گشتی بی غصه و غم گشتی دارد گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش 627
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد باشد که دمی باران بر برگ و گیا
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن ور راستیی خواهی آن سرو چمن در ساده جان بنگر کان ساده چه تن هر دم بت نو سازد گویی که شمن ماننده آن مردی کز حرص دو زن کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد خاییدن بی لقمه تصدیق ذقن دارد گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد پس مست کجا داند کاین چرخ سخن لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد
عاشق به سوی عاشق زنجیر همی درد تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق تا حال جوان چه بود کان آتش بی علت صد پرده در پرده گر باشد در چشمی مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید این عالم چون قیرست پای همه بگرفته شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست 628 ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش سازد ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی سازد بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق سازد شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را 629 عاشق چو منی باید می سوزد و می سازد مه رو چو تویی باید ای ماه غلم تو نازد عاشق چو منی باید کز مستی و بی خویشی فارس چو تویی باید ای شاه سوار من می تازد عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن دراندازد چون شاخ زرست این جان می کش به خودش می دان یازد باری دل و جان من مستست در آن معدن آغازد
دیوانه همی گردد تدبیر همی درد کز آتش عشق او تقصیر همی درد دراعه تقوا را بر پیر همی درد ابروی کمان شکلش از تیر همی درد از چنگل تعجیلش تاخیر همی درد چون آتش عشق آید این قیر همی درد پیراهن هر صبری زان میر همی درد خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر چیزیست که از آتش بر عشق کمر گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد وان عشق عجایب را هم چیز دگر در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد ور نی مثل کودک تا کعب همی بازد تا بر همه مه رویان می چربد و می با خلق نپیوندد با خویش نپردازد کز وهم و گمان زان سو می راند و ای شاه که او خود را در عشق چندان که کشش بیند سوی تو همی هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او بنوازد
در بر کشدت شیرین بی واسطه
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد
630 گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت باشد وان غصه که می گویی آن چاره نکردم دی خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا باشد آن چاره همی کردم آن مات نمی آمد از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو باشد 631 نومید مشو جانا کاومید پدید آمد نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت آمد نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان آمد یعقوب برون آمد از پرده مستوری ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد ای روزه گرفته تو از مایده بال آمد خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن 632 عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان آمد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد بر شکل عصا آید وان مار دوسر هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد اندر پی صد چون آن صد دام دگر آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد تا او تو شوی تو او این حصن و مفر
اومید همه جان ها از غیب رسید آمد کان نور که عیسی را بر چرخ کشید کان شاه که یوسف را از حبس خرید یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد برگیر و دهل می زن کان ماه پدید آمد کان معتمد سدره از عرش مجید آمد کان قیصر مه رویان زان قصر مشید
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی آمد زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش آمد عید آمد و ما بی او عیدیم بیا تا ما آمد زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو غم هاش همه شادی بندش همه آزادی من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن آمد 633 شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد مستی سرم آمد نور نظرم آمد آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد امروز به از دینه ای مونس دیرینه آن کس که همی جستم دی من به چراغ او را دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین گلشکرم آمد از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد امروز سلیمانم کانگشتریم دادی از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم آمد وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم وقتست که درتابم چون صبح در این عالم بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا آمد 634 نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند گر سجده کنان آید در امن و امان آید
کان خوبی و زیبایی بی مثل و ندید تا موم کند دستش گر سنگ و حدید بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید
وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد وان هضم و گوارش بین چون وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد یا رب چه سعادت ها که زین سفرم وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد جایی که جهان آن جا بس مختصرم
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند ور بی ادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان بیند گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید بیند گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران آمد شعبان عمدا از بهر برات ما بیند ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد آمد قدح روزه بشکست قدح ها را بیند سغراق معانی را بر معده خالی زن با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت بیند نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید 635 مستان می ما را هم ساقی ما باید با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم زاید فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را پروانه چو بی جان شد جانیش دهد نسیه بفرماید رطلی ز می باقی کز غایت راواقی بنماید ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی 636 بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید پذیرید بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب ور دل ندهد دل را ویران چو حلب جان خضری باید تا جان سبب بیند تا روزی و بی روزی از بخشش رب زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند تا منکر این عشرت بی باده طرب معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب تا برف وجود تو خورشید عرب بیند کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید وال که کله از شه بستاند و برباید تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می تا باد نپیماید تا باده بپیماید نی غم خورد از ماتم نی دست بیالید چون جعد براندازد چون چهره بیاراید وان جان چو آتش را زان رطل هر نقش که اندیشی در دل به تو چندانک بیفزایی این باده بیفزاید در این عشق چو مردید همه روح کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید اسیرید یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید خموشید خموشید خموشی دم مرگست نفیرید 637 برانید برانید که تا بازنمانید بتازید بتازید که چالک سوارید چه دارید چه دارید که آن یار ندارد پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد شرابیست شرابیست خدا را پنهانی دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد گشادست گشادست سر خابیه امروز صل گفت صل گفت کنون فالق اصباح گرانید رسیدند رسیدند رسولن نهانی دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست مکانید سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست زنانید خموشید خموشید خموشانه بنوشید به دیدار نهانید به آثار عیانید جانید چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز روانید در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد دهان بست دهان بست از این شرح دل من 638
که این نفس چو بندست و شما همچو چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید هم از زندگیست اینک ز خاموش
بدانید بدانید که در عین عیانید بنازید بنازید که خوبان جهانید بیارید بیارید در این گوش بخوانید بگویید بگویید اگر مست شبانید که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید سبک روح کند راح اگر سست و درآرید درآرید برونشان منشانید که ایشان همه کانند و شما بند مکانید که ایشان همه جانند و شما سخره نانید نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید در آن دست و در آن شست و شما تیر عروسی همه آن جاست شما طبل بپوشید بپوشید شما گنج نهانید پدید و نه پدیدیت که چون جوهر پراکنده به هر خانه چو خورشید مترسید مترسید گریبان مدرانید که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید
ملولن همه رفتند در خانه ببندید به معراج برآیید چو از آل رسولید چو او ماه شکافید شما ابر چرایید هلپندید ملولن به چه رفتید که مردانه در این راه چو مه روی نباشید ز مه روی متابید چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید پسندید چو در کان نباتید ترش روی چرایید نژندید چنین برمستیزید ز دولت مگریزید گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید همان یار بیاید در دولت بگشاید خموشید که گفتار فروخورد شما را قندید 639 آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی آن یار همانست اگر جامه دگر شد آن باده همانست اگر شیشه بدل شد ای قوم گمان برده که آن مشعله ها مرد این نیست تناسخ سخن وحدت محضست یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد گفتار رها کن بنگر آینه عین شمس الحق تبریز رسیدست مگویید 640
بر آن عقل ملولنه همه جمع بخندید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید چو او چست و ظریفست شما چون چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید چو رنجور نباشید سر خویش مبندید مدانید که چونید مدانید که چندید چو آن خویش بدیدیت چرا خویش چو در آب حیاتید چرا خشک و چه امکان گریزست که در دام کمندید مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید که آن یار کلیدست شما جمله کلندید خریدار چو طوطیست شما شکر و
امسال در این خرقه زنگار برآمد آنست که امسال عرب وار برآمد آن جامه به در کرد و دگربار برآمد بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد آن مشعله زین روزن اسرار برآمد کز جوشش آن قلزم زخار برآمد کآدم ز تک صلصل فخار برآمد امروز در این لشکر جرار برآمد از برج دگر آن مه انوار برآمد کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد
تا باد سعادت ز محمد خبر افکند افکند از حال گدا نیست عجب گر شود او پست روزی پسر ادهم اندر پی آهو دادیش یکی شربت کز لذت و بویش درافکند گفتند همه کس به سر کوی تحیر از نام تو بود آنک سلیمان به یکی مرغ از یاد تو بود آنک محمد به اشارت 641 در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید افتاد مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت 642 در خانه نشسته بت عیار کی دارد بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند گفتی به خرابات دگر کار ندارم دارد زندان صبوحی همه مخمور خمارند ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق یک غمزه دیدار به از دامن دینار جان ها چو از آن شیر ره صید بدیدند دارد چون عین عیانست ز اقرار کی لفد ای در رخ تو زلزله روز قیامت با غمزه غمازه آن یار وفادار گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده
زان مردی و زان حمله شقاوت سپر تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند مانند فلک مرکب شبدیز برافکند مستیش به سر برشد و از اسب مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد تا قصه خوبان که بنامند برافتاد بس باده کز آن نادره در چشم و سر بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد در غارت شکر همه ما را حشر افتاد بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد گفتیم کز آن نور به ما این نظر افتاد معشوق قمرروی شکربار کی دارد بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد خود کار تو داری و دگر کار کی ای زهره کلید در خمار کی دارد آن کان شکرهای به قنطار کی دارد دیدار چو باشد غم دینار کی دارد اکنون چو سگان میل به مردار کی اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد در جنت حسن تو غم نار کی دارد اندیشه این عالم غدار کی دارد با مخبر خوبت سر اخبار کی دارد
ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف دارد بازار بتان از تو خرابست و کسادست امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا 643 در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد من در پی آن دلبر عیار برفتم کرد من در عجب افتادم از آن قطب یگانه کرد ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد کرد آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم کرد سلطان عرفناک بدش محرم اسرار شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق کرد 644 تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد آن فکر و خیالت چو یاجوج و چو ماجوج چین شد آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند بال همه باغ آمد و پستی همگی گنج چنین شد زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست بسیار زمین ها که به تفصیل فلک شد گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد گر چاه بل بود که بد محبس یوسف هر جزو چو جندال محکوم خداییست
یاری ده و برگو که چنین یار کی بازار چه باشد دل بازار کی دارد دستار کی دارد سر دستار کی دارد از پار کی گوید غم پیرار کی دارد آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کز تابش حسنش مه و خورشید فغان بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد سرگشته و سودایی و رسوای جهان تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد جبریل امین را ز پی خویش دوان
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد هر یک چو رخ حوری و چون لعبت گر باس قرین بود کنون نعم قرین شد آخر تو چه چیزی که جهان از تو خاری که ورا جست گلستان یقین شد وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد بسیار یسار از کف اقبال یمین شد ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد از بهر برون آمدنش حبل متین شد بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد
خاموش که گفتار تو ماننده نیلست شد خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست
بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد
645 بار دگر آن آب به دولب درآمد بار دگر آن جان پر از آتش و از آب درآمد بار دگر آن صورت پنهانی عالم خورشید که می درد از او مشرق و مغرب بار دگر آن صبح بخندید و بتابید بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد بار دگر از قبله روان گشت رسالت چون رفت محمد به در خیبر ناسوت از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد آری لقبش بود سعادت بک عالم بگشاد محمد در خمخانه غیبی از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون خاموش کن امروز که این روز سخن نیست
از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد از لطف بود گر به سطرلب درآمد تا خفته صدساله هم از خواب درآمد خیزید که آن فاتح ابواب درآمد در گوش محمد چو به محراب درآمد نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد وز بیم مسبب همه اسباب درآمد زان پیش که اشخاص به القاب درآمد بسیار کسادی به می ناب درآمد آن جام می لعل چو عناب درآمد زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد
646 بار دگر آن مست به بازار درآمد سرهای درختان همه پربار چرا شد یک حمله دیگر همه در رقص درآییم یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم یک حمله دیگر برسان باده که مستی یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست اکنون بزند گردن غم های جهان را دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد بربند لب اکنون که سخن گستر بی لب
وان سرده مخمور به خمار درآمد کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد مستانه و یارانه که آن یار درآمد کز بهر نثار آن شه دربار درآمد کز مصر چنین قند به خروار درآمد زیرا که چنین دولت بیدار درآمد کان لولی شب دزد به اقرار درآمد در عربده ویران شده دستار درآمد کان هدهد پرخون شده منقار درآمد از دست مسیحی که به بیمار درآمد کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد کان شادی و آن مستی بسیار درآمد بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد در لرزه چو خورشید و چو سیماب
647 تدبیر کند بنده و تقدیر نداند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند گامی دو چنان آید کو راست نهادست استیزه مکن مملکت عشق طلب کن شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری 648 ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار گر صورت بی صورت معشوق ببینید شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید آن خانه لطیفست نشان هاش بگفتید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت با این همه آن رنج شما گنج شما باد
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند حیلت بکند لیک خدایی بنداند وان گاه که داند که کجاهاش کشاند کاین مملکتت از ملک الموت رهاند کاشکار تو را باز اجل بازستاند کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند معشوق همین جاست بیایید بیایید در بادیه سرگشته شما در چه هوایید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه یک بار از این خانه بر این بام برآیید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
649 بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد چون باز که برباید مرغی به گه صید در خود چو نظر کردم خود را بندیدم جان شد در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد شد آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت شد بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز
نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد
650 آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
امسال در این خرقه زنگار برآمد آنست که امسال عرب وار برآمد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد زیرا که در آن مه تنم از لطف چو تا سر تجلی ازل جمله بیان شد کشتی وجودم همه در بحر نهان شد و آوازه درافکند چنین گشت و چنان نقشی ز فلن آمد و جسمی ز فلن شد در حال گذارید و در آن بحر روان
آن یار همانست اگر جامه دگر شد آن باده همانست اگر شیشه بدل شد شب رفت حریفان صبوحی به کجایید رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید شمس الحق تبریز رسیدست بگویید
آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد کان مشعله از روزن اسرار برآمد امروز در این لشکر جرار برآمد کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد
651 مهتاب برآمد کلک از گور برآمد آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور در هاون اقبال عنایت گهری کوفت از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک از بحر عسل هاش چه دید آن دل زنبور در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت بی دیده و بی گوش صدف رزق کجا یافت برآمد نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت در دولت و در عزت آن شاه نکوکار یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش برآمد چون حور برآمد ز دل سیب بخندید این هستی و این مستی و این جنبش مستان شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از خنده او حاجت رنجور برآمد زان باده مدان کز دل انگور برآمد از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
652 تدبیر کند بنده و تقدیر نداند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند گامی دو چنان آید کو راست نهادست استیزه مکن مملکت عشق طلب کن باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری چون باز شهی رو به سوی طبله بازش از شاه وفادارتر امروز کسی نیست زندانی مرگند همه خلق یقین دان
تدبیر به تقدیر خداوند نماند حیله بکند لیک خدایی نتواند وان گاه که داند که کجاهاش کشاند کاین مملکتت از ملک الموت رهاند کاین کام تو را زود به ناکام رساند کاشکار تو را باز اجل بازستاند کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند خر جانب او ران که تو را هیچ نراند محبوس تو را از تک زندان نرهاند
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد از نفخه او دمدمه صور برآمد صد دیده حق بین ز دل کور برآمد کز خاک سیه قافله مور برآمد با مشک عسل گله زنبور برآمد کز وی خز و ابریشم موفور برآمد تا حاصل در گشت و چو گنجور کز آهن و سنگی علم نور برآمد وز سرمه چون قیر چه کافور برآمد کافروخته از پرده مستور برآمد این لشگر بشکسته چه منصور برآمد هر سیب که بشکافت از او حور
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
تا هر که مخنث بود آتش برماند که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
653 چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید خواهم که ز زنار دو صد خرقه نماید اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار شاهیست دل اندر تن ماننده گاوی وان دانه که افتاد در این هاون عشاق از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر آیینه که شمس الحق تبریز بسازد
بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید هر سوی جهد لیک به ناچار بساید هر جا که رود عاقبت کار بیاید زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید
654 هر نکته که از زهر اجل تلختر آید در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت آید از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید 655 از بهر خدا عشق دگر یار مدارید یار دگر و کار دگر کفر و محالست در مجلس جان فکر چنانست که گفتار گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید آن حارس دل مشرف جان سخت غیورست هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد العزه ل جمیعا چو شنیدیت چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه در مشهد اعظم به تشهد بنشینید انکار بسوزد چو شهادت بفروزد یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار مدارید آن نفس فریبنده که غرست و غرورست گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید زان پیش که جان را ز تو وقت سفر لبیک زنم نفخه خون جگر آید در مجلس جان فکر دگر کار مدارید در مجلس دین مذهب کفار مدارید پنهان چو نمی ماند اضمار مدارید در دل نظر فاحشه آثار مدارید با غیرت او رو سوی اغیار مدارید هر گمشده را سرور و سالر مدارید خود را گرو نفس علف خوار مدارید خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید خود را تبع گردش پرگار مدارید هش را به سوی گنبد دوار مدارید با شاهد حق نکرت انکار مدارید هین چشم چو کرکس سوی مردار هین عشق بر آن غره غرار مدارید گلگونه او را بجز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد او باده بریزد عوضش سرکه فروشد ما حلقه مستان خوش ساقی خویشیم گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک چون روح برآمد به سر منبر تذکیر
آن ده دله را محرم اسرار مدارید آن حامضه را ساقی و خمار مدارید ما را سقط و بارد و هشیار مدارید آن ناف ورا نافه تاتار مدارید خود را سپس پرده گفتار مدارید
656 مرغان که کنون از قفص خویش جدایید کشتی شما ماند بر این آب شکسته یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست امروز شما هیزم آن آتش خویشید آن باد وبا گشت شما را فسرانید در هر سخن از جان شما هست جوابی در هاون ایام چه درها که شکستید ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز
رخ باز نمایید و بگویید کجایید ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید یا دام بشد از کف و از صید جدایید یا آتشتان مرد شما نور خدایید یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید هر چند دهان را به جوابی نگشایید آن سرمه دیدست بسایید بسایید این زادن ثانیست بزایید بزایید پیدا شود آن روز که روبند گشایید وال که شما خاصبک روز سزایید
657 گر یک سر موی از رخ تو روی نماید آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا در خواب کنی سوختگان را ز می عشق
بر روی زمین خرقه و زنار نماند آن سوخته را جز غم تو کار نماند از چهره خورشید و مه آثار نماند تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
658 بگو دل را که گرد غم نگردد نبات آب و گل جمله غم آمد مگرد ای مرغ دل پیرامن غم دل اندر بی غمی پری بیابد دل این تن عدو کهنه تست دل سر سخت کن کم کن ملولی چو ماهی باش در دریای معنی مللی نیست ماهی را ز دریا یکی دریاست در عالم نهانی ز حیوان تا که مردم وانبرد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد که سور او بجز ماتم نگردد که در غم پر و پا محکم نگردد که دیگر گرد این عالم نگردد عدو کهنه خال و عم نگردد ملول اسرار را محرم نگردد که جز با آب خوش همدم نگردد که بی دریا خود او خرم نگردد که در وی جز بنی آدم نگردد درون آب حیوان هم نگردد
خموش از حرف زیرا مرد معنی
بگرد حرف ل و لم نگردد
659 دلم امروز خوی یار دارد که طاووس آن طرف پر می فشاند صدای نای آن جا نکته گوید بگه برخیز فردا سوی او رو چو بگشاید رخان تو دل نگهدار ولیکن عقل کو آن لحظه دل را ز ما کاری مجو چون داده ای می دلم افتان و خیزان دوش آمد دویدم پیش و گفتم باده خوردی چو بو کردم دهانش را بدیدم خداوندی شمس الدین تبریز ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست
هوای روی چون گلنار دارد که بلبل آن طرف تکرار دارد نوای چنگ بس اسرار دارد که او عاشق چو من بسیار دارد که بس آتش در آن رخسار دارد که دل ها را لبش خمار دارد که می مر مرد را بی کار دارد که می مستی او اظهار دارد نمی ترسی که عقل انکار دارد که بوی آن پری دیدار دارد که بوی خالق جبار دارد و او بی حد و بی مقدار دارد
660 نثرنا فی ربیع الوصل بالورد ز رویت باغ و عبهر می توان کرد ز روی زرد همچون زعفرانم به یک دانه ز خرمنگاه ماهت تو آن خضری که از آب حیاتت در آن حالی که حالم بازجویی نخاف العین ترمینا بسو به خود واگرد ای دل زانک از دل جهان شش جهت را گر دری نیست درآ در دل که منظرگاه حقست چو دردی ماند جان ما در این زیر ز گولی در جوال نفس رفتی ال یا ساقیا هات الحمیا دل سنگین عشق ار نرم گردد بیار آن باده حمرا و درده از آن باده که پر و بال عیش است از آن جرعه که از دریای فضل است چو تیرانداز گردد باده در خم
حنانینا فنعم الزوج و الفرد ز زلفت مشک و عنبر می توان کرد جهانی را مزعفر می توان کرد فلک ها را مسخر می توان کرد گدایان را سکندر می توان کرد محالی را میسر می توان کرد فیا داود قدر حلقه السرد ره پنهان به دلبر می توان کرد چو در دل آمدی در می توان کرد وگر هم نیست منظر می توان کرد اگر زیرست از بر می توان کرد وگر نی ترک این خر می توان کرد لتکفینا عناء الحر و البرد دل ار سنگست جوهر می توان کرد کز احمر عالم اخضر می توان کرد ز هر جزوم کبوتر می توان کرد بهشت و حور و کوثر می توان کرد ز تیر باده اسپر می توان کرد
و اسکرنا به کاسات عظام چو باده در من آتش زد بدیدم بیا ای مادر عشرت به خانه وگر در راه تو نامحرمانند چو گشتی شیرگیر و شیرآشام بزن گردن امل ها را به باده سقاهم ربهم برخوان و می نوش وگر ساغر نداری می بیاور و اعتقنا به خمر من هموم
فان السکر دفع الهم و الحرد که از هر آب آذر می توان کرد که جان را فرش مادر می توان کرد تو را از جام چادر می توان کرد سزای شیر صفدر می توان کرد کز آن هر قطره خنجر می توان کرد که هر دم عیش دیگر می توان کرد دهان را همچو ساغر می توان کرد و جازی همنا بالدفع و الطرد
661 بیا ای زیرک و بر گول می خند چو در سلطان بی علت رسیدی اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر چو مرده مرده ای را کرد معزول مثال محتلم پندار عزلش یکی در خواب حاصل کرد ملکی سوالی گفت کوری پیش کری وگر گوید فروشستم فلن را چو نقدت دست داد از نقل بس کن
بیا ای راه دان بر غول می خند هل بر علت و معلول می خند برو بر خاذل و مخذول می خند تو خوش بر عازل و معزول می خند تو هم بر فاعل و مفعول می خند برو بر حاصل و محصول می خند دل بر سائل و مساول می خند هل بر غاسل و مغسول می خند خمش بر ناقل و منقول می خند
662 اگر عالم همه پرخار باشد وگر بی کار گردد چرخ گردون همه غمگین شوند و جان عاشق به عاشق ده تو هر جا شمع مرده ست وگر تنهاست عاشق نیست تنها شراب عاشقان از سینه جوشد به صد وعده نباشد عشق خرسند وگر بیمار بینی عاشقی را سوار عشق شو وز ره میندیش به یک حمله تو را منزل رساند علف خواری نداند جان عاشق ز شمس الدین تبریزی بیابی
دل عاشق همه گلزار باشد جهان عاشقان بر کار باشد لطیف و خرم و عیار باشد که او را صد هزار انوار باشد که با معشوق پنهان یار باشد حریف عشق در اسرار باشد که مکر دلبران بسیار باشد نه شاهد بر سر بیمار باشد که اسب عشق بس رهوار باشد اگر چه راه ناهموار باشد که جان عاشقان خمار باشد دلی کو مست و بس هشیار باشد
663 تویی نقشی که جان ها برنتابد جهان گر چه که صد رو در تو دارد روان گشتند جان ها سوی عشقت درون دل نهان نقشیست از تو چو خلوتگاه جان آیی خمش کن بدو نیک ار ببینی نیک نبود بگو تو نام شمس الدین تبریز
که قند تو دهان ها برنتابد جمالت را جهان ها برنتابد که با عشقت روان ها برنتابد که لطفش را نهان ها برنتابد که آن خلوت زبان ها برنتابد از آن بگذر کز آن ها برنتابد که نامش را نشان ها برنتابد
664 دلی دارم که گرد غم نگردد دلی دارم که خوی عشق دارد خطی بستانم از میر سعادت چو خاص و عام آب خضر نوشند اگر فاسق بود زاهد کنندش چو یابد نردبان بر چرخ شادی چو خرمشاه عشق از دل برون جست ز سایه طره های درهم او بکن توبه ز گفتار ار چه توبه
میی دارم که هرگز کم نگردد که جز با عاشقان همدم نگردد که دیگر غم در این عالم نگردد دگر کس سخره ماتم نگردد وگر زاهد بود بلعم نگردد ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد که باشد که خوش و خرم نگردد ز هر همسایه ای درهم نگردد از آن توبه شکن محکم نگردد
665 خنک جانی که او یاری پسندد تو باشی خنده و یار تو شادی تو باشی سجده و یار تو تعظیم تو باشی چون صدا و یار غارت تو آدینه بوی او وقت خطبه نگر آخر دمی در نحن اقرب خیالی خوش دهد دل زان بنازد بر او مسخره آمد دل و جان مزن سیلی چنانک گیج گردم خمش تا درس گوید آن زبانی اگر گویی تو نی را هی خمش کن
کز او دوریش خود صورت نبندد که بی شادی دهان کس نخندد که بی تعظیم هرگز سر نخنبد چو آوازی به نزد کوه و گنبد نه ز آدینه جدا چون روز شنبد نظر را تا نجنباند نجنبد خیالی زشت آرد دل بتندد گه از صله گه از سیلیش رندد ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند که ل باشد به پیشش صد مهند بگوید با لبش گو ای موید
666 چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
چه بی ذوقست آن کش عشق نبود به غیر قوت تن قوتی ننوشد هر آنک ترک خر گوید ز مستی ز خر رست و روان شد پابرهنه چه غم دارد که خر رفت و رسن برد مشو غره به ازرق پوش گردون درافکن فتنه دیگر در این شهر بدران پرده ها را زانک عاشق بزن آتش در این گفت و در آن کس
چه مرده ست آن که او یاری ندارد بجز دنیا سمن زاری ندارد غم پالن و افساری ندارد به گلزاری که آن خاری ندارد بر او خر چو مقداری ندارد که اندر زیر ایزاری ندارد که دور عشق هنجاری ندارد ز بی شرمی غم و عاری ندارد که در گفت تو اقراری ندارد
667 سماع صوفیان می درنگیرد یقین می دانک جسمانیست آفت بیابد خلوت عشرت مسیحا چرا در بزم خلوت بی گرانان نه اصل این بنا باشد کلوخی که چشم حقد یوسف را نداند ز هر آهو نه صحرا مشک یابد ز هر نی ناله مشتاق ناید چه داند لطف زهره زهره رفته می جان را بجز جانی ننوشد نه هر ابری حریف ماه گردد اگر دلدار گیرد در جهان کس خداوند شمس دین آن نور تبریز
که آتش هیزمی را تر نگیرد مکوپ این دست تا پا برنگیرد اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد دل ما عیش را از سر نگیرد کلوخی لطف آن دلبر نگیرد که بانگ چنگ گوش کر نگیرد ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد و هر مرغی ز نی شکر نگیرد که او را گوشه چادر نگیرد که جسمانی می انور نگیرد که اختر را بجز اختر نگیرد از این دلدار ما خوشتر نگیرد که هر کس را چو من چاکر نگیرد
668 رجب بیرون شد و شعبان درآمد دم جهل و دم غفلت برون شد بروید دل گل و نسرین و ریحان دهان جمله غمگینان بخندد چو خورشید آدمی زربفت پوشد بزن دست و بگو ای مطرب عشق اگر دی رفت باقی باد امروز همه عمر گذشته بازآید چو در کشتی نوحی مست خفته
برون شد جان ز تن جانان درآمد دم عشق و دم غفران درآمد چو از ابر کرم باران درآمد بدین قندی که در دندان درآمد چو آن مه روی زرافشان درآمد که آن سرفتنه پاکوبان درآمد وگر عمر بشد عثمان درآمد چو این اقبال جاویدان درآمد چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین در آن میدان درآمد
669 چو شب شد جملگان در خواب رفتند دو چشم عاشقان بیدار تا روز چو ایشان را حریف از اندرونست همه در غصه و در تاب و عشاق همه اندر غم اسباب و ایشان کی یابد گرد ایشان را که ایشان تو چون دلوی بر بن دولب می گرد ببین آن ها که بند سیم بودند ببین آن ها که سیمین بر گزیدند
همه چون ماهیان در آب رفتند همه شب سوی آن محراب رفتند چه غم دارند اگر اصحاب رفتند به سوی طره پرتاب رفتند قلنداروار بی اسباب رفتند چو برق و باد سخت اشتاب رفتند که ایشان برتر از دولب رفتند درون خاک چون سیماب رفتند به روی سرخ چون عناب رفتند
670 پریر آن چهره یارم چه خوش بود به یادم نیست هیچ آن ماجراها در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش اگر چه مست جام عشق بودم
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود میان باغ و گلزارم چه خوش بود رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
671 دلم را ناله سرنای باید به جان خواهم نوای عاشقانه همی نالم که از غم بار دارم بگو ای نای حال عاشقان را
که از سرنای بوی یار آید کز آن ناله جمال جان نماید عجب این جان نالن تا چه زاید که آواز تو جان می آزماید
ببین ای جان من کز بانگ طاسی بخوان بر سینه دل این عزیمت چو ناله مونس رنجور گردد
مه بگرفته چون وا می گشاید که تا فریاد از پریان برآید گرش گویی خمش کن هم نشاید
672 بگویم خفیه تا خواجه نرنجد ز مستی من ترازو را شکستم بتان را جمله زو بدرید سربند هم از جمله سیه روییست آن نیز قراضه کیست پیش شمس تبریز
که آن دلبر همی در بر نگنجد ترازو کان گوهر را نسنجد که ماده گرگ با یوسف نغنجد که پیش رومیی زنجی بزنجد که گنج زر بیارد یا بگنجد
673 کسی کز غمزه ای صد عقل بندد اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید دل می جوش همچون موج دریا چو خورشیدی و از خود پاک گشتی شکرشیرینی گفتن رها کن
گر او بر ما نخندد پس که خندد بود انصاف و انصاف آن پسندد که گر دریا بیارامد بگندد ز تو چنگ اجل جز غم نرندد ولیکن کان قندی چون نقندد
674 چنان کز غم دل دانا گریزد مگر ما شحنه ایم و غم چو دزدست بغرد شیر عشق و گله غم ز نابینا برهنه غم ندارد مرا سوداست تا غم را ببینم همه عالم به دست غم زبونند اگر بال روم پستی گریزد خمش باشم بود کاین غم درافتد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد چو ما را دید جا از جا گریزد چو صید از شیر در صحرا گریزد ز پیش دیده بینا گریزد ولیکن غم از این سودا گریزد چو او بیند مرا تنها گریزد وگر پستی روم بال گریزد غلط خود غم ز ناگویا گریزد
675 هر آن دل ها که بی تو شاد باشد چو مرغ خانگی کز اوج پرد چه ماند صورتی کز خود تراشی چه ماند هیبت شمشیر چوبین تو عهدی کرده چون روح بودی اگر منکر شوی من صبر دارم
چو خاشاکی میان باد باشد چو شاگردی که بی استاد باشد بدان شاهی که حوری زاد باشد به شمشیری که از پولد باشد ولیکن کی تو را آن یاد باشد بدان روزی که روز داد باشد
676 سگ ار چه بی فغان و شر نباشد شنو از مصطفی کو گفت دیوم سگ اصحاب کهف و نفس پاکان سگ اصحاب را خوی سگی نیست که موسی را درخت آن شب چو اختر
سگ ما چون سگ دیگر نباشد مسلمان شد دگر کافر نباشد اگر بر در بود بر در نباشد گر این سر سگ نمود آن سر نباشد نمود آذر ولیک آذر نباشد
677 عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بال کجا شد
میان ما چو شمعی نور می داد دلم چون برگ می لرزد همه روز برو بر ره بپرس از رهگذریان برو در باغ پرس از باغبانان برو بر بام پرس از پاسبانان چو دیوانه همی گردم به صحرا دو چشم من چو جیحون شد ز گریه ز ماه و زهره می پرسم همه شب چو آن ماست چون با دیگرانست دل و جانش چو با ال پیوست بگو روشن که شمس الدین تبریز
کجا شد ای عجب بی ما کجا شد که دلبر نیم شب تنها کجا شد که آن همراه جان افزا کجا شد که آن شاخ گل رعنا کجا شد که آن سلطان بی همتا کجا شد که آن آهو در این صحرا کجا شد که آن گوهر در این دریا کجا شد که آن مه رو بر این بال کجا شد چو این جا نیست او آن جا کجا شد اگر زین آب و گل شد لکجا شد چو گفت الشمس ل یخفی کجا شد
678 به صورت یار من چون خشمگین شد به صد وادی فرورفتم به سودا به سوی آسمان رفتم چو دیوان مرا گفتند راه راست برگیر مرا هم راه و همراهست یارم به زیر گلبنش هر کس که بنشست
دلم گفت اه مگر با من به کین شد که چه چاره که چاره گر چنین شد از این درد آسمان من زمین شد چه ره گیرم که یار راستین شد که روی او مرا ایمان و دین شد سعادت با نشستش همنشین شد
در این گفتارم آن معنی طلب کن ازیرا اسم ها عین مسماست اگر خواهی که عین جمع باشی مخوان این گنج نامه دیگر ای جان به کهگل چون بپوشم آفتابی اگر تو زین ملولی وای بر تو زره بر آب می دان این سخن را ز خود محجوبشان کردم به گفتن خمش باشم لب از گفتن ببندم
نفس های خوشم او را کمین شد ز عین اسم آدم عین بین شد همین شد چاره و درمان همین شد که این گنج از پی حکمت دفین شد جهانی کی درون آستین شد که تو پیرار مردی این یقین شد همان آبست ال شکل چین شد به پیش حاسدان واجب چنین شد که مشتی بیس با پیری قرین شد
679 چو دیوم عاشق آن یک پری شد چو ناگاهان بدیدش همچو برقی در انگشت پری مهر سلیمان چو سر چاکری عشق دریافت
ز دیو خویشتن یک سر بری شد برون پرید عقلش را سری شد چو دید آن جان و دل در چاکری شد فراز هفت چرخ مهتری شد
چو لب تر کرد او از جام عشقش چو شد او مشتری عشق جنی چو گاوی بود بی جان و زبان دیو همه جور و جفا و محنت عشق مگر درد فراق و جور هجران ز دست هجر او تا پیش مخدوم چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید از آن مستی به تبریز است گردان
بدان خشکی لب او از تری شد کمینه بندگانش مشتری شد بداد جان و عشقش سامری شد بر او شیرین چو مهر مادری شد که تاب آن نبودش زان بری شد که شمس الدینست بهر داوری شد از آتش با ملیک همپری شد که از جانش هوای کافری شد
680 نگارا مردگان از جان چه دانند بر بیگانگان تا چند باشی بپوشان قد خوبت را از ایشان خرامان جانب میدان خویش آ بزن چوگان خود را بر در ما بهل ویرانه بر جغدان منکر چه دانند ملک دل را تن پرستان یکی مشتی از این بی دست و بی پا
کلغان قدر تابستان چه دانند بیا جان قدر تو ایشان چه دانند که کوران سرو در بستان چه دانند مباش آن جا خران میدان چه دانند که خامان لطف آن چوگان چه دانند که جغدان شهر آبادان چه دانند گدایان طبع سلطانان چه دانند حدیث رستم دستان چه دانند
681 کسی که غیر این سوداش نبود مثال گوی در میدان حیرت وجودی که نرست از سایه خوش نماید آینه سیمای هر کس به روزی صد هزاران عیب و خوبی ندارد آینه با زشت بغضی دهانی زین شکر مجروح گردد به پرهای عجب دل برپریدی برو چون مه پی خورشید می کاه
ز ذوق ماش یاد ماش نبود دوان باشد اگر چه پاش نبود پناه سایه عنقاش نبود ازیرا صورت و سیماش نبود بگوید آینه غوغاش نبود هوای چهره زیباش نبود که دندان های شکرخاش نبود ولیک از دام او پرواش نبود که بی کاهش جمال افزاش نبود
682 یکی لحظه از او دوری نباید تو می گویی که بازآیم چه باشد بسی این کار را آسان گرفتند چرا آسان نماید کار دشوار
کز آن دوری خرابی ها فزاید تو بازآیی اگر دل در گشاید بسی دشوارها آسان نماید که تقدیر از کمین عقلت رباید
به هر حالی که باشی پیش او باش اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز چنانک تن بساید بر تن یار چو پا واپس کشد یک روز از دوست جدایی را چرا می آزمایی گیاهی باش سبز از آب شوقش سرک بر آستان نه همچو مسمار
که از نزدیک بودن مهر زاید که پاکی ها ز نزدیکی فزاید به دیدن جان او بر جان بساید خطر باشد که عمری دست خاید کسی مر زهر را چون آزماید میندیش از خری کو ژاژ خاید که گردون این چنین سر را نساید
683 ز خاک من اگر گندم برآید خمیر و نانبا دیوانه گردد اگر بر گور من آیی زیارت میا بی دف به گور من ای برادر زنخ بربسته و در گور خفته بدری زان کفن بر سینه بندی ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان مرا حق از می عشق آفریدست منم مستی و اصل من می عشق به برج روح شمس الدین تبریز
از آن گر نان پزی مستی فزاید تنورش بیت مستانه سراید تو را خرپشته ام رقصان نماید که در بزم خدا غمگین نشاید دهان افیون و نقل یار خاید خراباتی ز جانت درگشاید ز هر کاری به لبد کار زاید همان عشقم اگر مرگم بساید بگو از می بجز مستی چه آید بپرد روح من یک دم نپاید
684 ز رویت دسته گل می توان کرد ز قد پرخم من در ره عشق ز اشک خون همچون اطلس من ز هر حلقه از آن زلفین پربند تو دریایی و من یک قطره ای جان دلم صدپاره شد هر پاره نالن تو قاف قندی و من لم لب تلخ مرا همشیره است اندیشه تو رهی دورست و جان من پیاده خمش کن زان که بی گفت زبانی
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد بر آب چشم من پل می توان کرد براق عشق را جل می توان کرد پر گردن کشان غل می توان کرد ولیکن جزو را کل می توان کرد که از هر پاره بلبل می توان کرد ز قاف و لم ما قل می توان کرد از این شیره بسی مل می توان کرد ولی دل را چو دلدل می توان کرد جهان پربانگ و غلغل می توان کرد
685 دل با دل دوست در حنین باشد گویم سخن و زبان نجنبانم
گویای خموش همچنین باشد چون گوش حسود در کمین باشد
دانم که زبان و گوش غمازند صد شعله ی آتش است در دیده خود طرفه تر این که در دل آتش زان آتش باغ سبزتر گردد ای روح مقیم مرغزاری تو آن سوی که کفر و دین نمی گنجد
با دل گویم که دل امین باشد از نکته دل که آتشین باشد چندین گل و سرو و یاسمین باشد تا آتش و آب همنشین باشد کان جا دل و عقل دانه چین باشد کی ما و من فلن دین باشد
686 ای مطرب جان چو دف به دست آمد چون چهره نمود آن بت زیبا ذرات جهان به عشق آن خورشید غمگین ز چیی مگر تو را غولی زان غول ببر بگیر سغراقی این پرده بزن که مشتری از چرخ در حلقه این شکستگان گردید این عشرت و عیش چون نماز آمد خامش کن و در خمش تماشا کن
این پرده بزن که یار مست آمد ماه از سوی چرخ بت پرست آمد رقصان ز عدم به سوی هست آمد از راه ببرد و همنشست آمد کان بر کف عشق از الست آمد از بهر شکستگان به پست آمد کان دولت و بخت در شکست آمد وین دردی درد آبدست آمد بلبل از گفت پای بست آمد
687 کی باشد کاین قفص چمن گردد این زهر کشنده انگبین بخشد آن ماه دو هفته در کنار آید آن یوسف مصر الصل گوید بر ما خورشید سایه اندازد آن چنگ نشاط ساز نو یابد در خرمن ماه سنبله کوبیم خم های شراب عشق برجوشد سیمرغ هوای ما ز قاف آید هر ذره مثال آفتاب آید هر بره ز گرگ شیر آشامد ز انبوهی دلبران و مه رویان هر عاشق بی مراد سرگشته چون قالب مرده جان نو یابد آن عقل فضول در جنون آید جان و دل صد هزار دیوانه
و اندرخور گام و کام من گردد وین خار خلنده یاسمن گردد وز غصه حسود ممتحن گردد یعقوب قرین پیرهن گردد وان شمع مقیم این لگن گردد وین گوش حریف تن تنن گردد چون نور سهیل در یمن گردد هنگام کباب و بابزن گردد دام شبلی و بوالحسن گردد هر قطره به موهبت عدن گردد هر پیل انیس کرگدن گردد هر گوشه شهر ما ختن گردد مستغرق عشق باختن گردد فارغ ز لفافه و کفن گردد هوش از بن گوش مرتهن گردد از بوسه یار خوش دهن گردد
آن روز که جان جمله مخموران وان کس که سبال می زدی بر عشق در چاه فراق هر کی افتاده ست باقیش مگو درون دل می دار
ساقی هزار انجمن گردد در عشق شهیر مرد و زن گردد ره یابد و همره رسن گردد آن به که سخن در آن وطن گردد
688 روی تو به رنگریز کان ماند گر سایه برگ گل فتد بر تو روزی گذرد ز هجر تو سالی دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم در چشم من آی تا تو هم بینی
زلف تو به نقش بند جان ماند بر عارض نازکت نشان ماند مسکین عاشق چنان جوان ماند کآخر دل من بدان دهان ماند یک تن که به صد هزار جان ماند
689 دوش از بت من جهان چه می شد در پیش رخش چه رقص می کرد چشم از نظرش چه مست می گشت از تیر مژه چه صید می کرد می شد که به لله رنگ بخشد آن لحظه به سبزه گل چه می گفت جز از پی نور بخش کردن گر زانک نه لطف بی کران داشت بنمود ز لمکان جمالی بگشاد نقاب بی نشانی شب رفت و بماند روز مطلق از دیده غیب شمس تبریز
وز ماه من آسمان چه می شد وز آتش عشق جان چه می شد وز قند لبش دهان چه می شد وان ابروی چون کمان چه می شد ور نی سوی گلستان چه می شد وز نرگسش ارغوان چه می شد بر چرخ دوان دوان چه می شد آن ماه در این میان چه می شد یا رب که از او مکان چه می شد وین عالم بانشان چه می شد وین عقل چو پاسبان چه می شد این دیده غیب دان چه می شد
690 ای عشق که جمله از تو شادند تو پادشهی و جمله عشاق هر کس که سری و دیده ای داشت خورشید تویی و ذره از توست چون بوی عنایت تو باشد چون از بر تو مدد نباشد ای دل برجه که ماه رویان مستند و طریق خانه دانند
وز نور تو عاشقان بزادند همرنگ تو پادشه نژادند دیدند تو را سری نهادند وان نور به نور بازدادند زالن همه رستم جهادند گر حمزه و رستمند بادند از پرده غیب رو گشادند زیرا که نه مست از فسادند
تا عشق زید زیند ایشان
تا یاد بود همه به یادند
691 هر چند که بلبلن گزینند خود گیر که خرمنی ندارند از حلقه برون نه ایم ما نیز گر ولوله مرا نخواهند شیرین و ترش مراد شاهست بایست بود ترش به مطبخ هر حالت ما غذای قومیست مرغان ضمیر از آسمانند زانشان ز فلک گسیل کردند تا قدر وصال حق بدانند بر خاک قراضه گر بریزند شمس تبریز کم سخن بود
مرغان دگر خمش نشینند نه از خرمن فقر دانه چینند هر چند که آن شهان نگینند از بهر چه کارم آفرینند دو دیگ نهاده بهر اینند چون مخموران بدان رهینند زین اغذیه غیبیان سمینند روزی دو سه بسته زمینند هر چند ستارگان دینند تا درد فراق حق بینند آن را نهلند و برگزینند شاهان همه صابر و امینند
692 رفتیم بقیه را بقا باد پنگان فلک ندید هرگز چندین مدوید کاندر این خاک ای خوب مناز کاندر آن گور آخر چه وفا کند بنایی گر بد بودیم بد ببردیم گر اوحد دهر خویش باشی تنها ماندن اگر نخواهی آن رشته نور غیب باقیست آن جوهر عشق کان خلصه ست این ریگ روان چو بی قرارست چون کشتی نوحم اندر این خشک زان خانه نوح کشتیی بود خفتیم میانه خموشان
لبد برود هر آنک او زاد طشتی که ز بام درنیفتاد شاگرد همان شدست کاستاد بس شیرینست ل چو فرهاد کاستون ویست پاره ای باد ور نیک بدیم یادتان باد امروز روان شوی چو آحاد از طاعت و خیر ساز اولد کانست لباب روح اوتاد آن باقی ماند تا به آباد شکل دگر افکنند بنیاد کان طوفانست ختم میعاد کز غیب بدید موج مرصاد کز حد بردیم بانگ و فریاد
693 جانی که ز نور مصطفی زاد هرگز ماهی سباحت آموخت
با او تو مگو ز داد و بیداد آزادی جست سرو آزاد
خاری که ز گلبن طرب رست دورست رواق های شادی زین چار بسیط چون چلیپا زان سو فلکیست نیک روشن کمتر بخشش دو چشم بخشد با دیده جان چو واپس آیی بینی تو و دیگران نبینند در هر ابری هزار خورشید تختی بنهی به قصر مردان بویی ببری ز شمس تبریز
گلزار به روی او شود شاد از آتش و آب و خاک و از باد ترکیب موحدان برون باد زان سو ملکیست بسته مرصاد بینا و حکیم و تیز و استاد در عالم آب و گل به ارشاد هر سو نوری به رسم میلد در هر ویران بهشت آباد هم خیمه زنی به بام اوتاد کو را است ملک مطیع و منقاد
694 آن کز دهن تو رنگ دارد وان کس که جدل ببست با تو ماهی که بیافت آب حیوان در آینه عکس قیصر روم در قدس دلت چو خوک دیدی ما را باری نگار خوش قول زان زخمه او همیشه این چنگ هر ذره که پای کوفت با ما هر جان که در این روش بلنگد زیرا کاین بحر بس کریمست سگ طبع کسی که با چنین شیر سنگین جانی که با چنین لعل خامش کن و جاه گفت کم جوی
انصاف که رزق تنگ دارد با عمر عزیز جنگ دارد بر خشک چرا درنگ دارد گر نیست بدانک زنگ دارد ملک قدست فرنگ دارد اندر بر خود چو چنگ دارد پس تن تن و بس ترنگ دارد از مشرق چرخ ننگ دارد جان تو که عذر لنگ دارد آن نیست که او نهنگ دارد او سرکشی پلنگ دارد سودای کلوخ و سنگ دارد کاین جاه مزاج بنگ دارد
695 این قافله بار ما ندارد هر چند درخت های سبزند جان تو چو گلشنست لیکن بحریست دل تو در حقایق هر چند که کوه برقرارست جانی که به هر صبوح مستست آن مطرب آسمان که زهره ست از شیر خدای پرس ما را
از آتش یار ما ندارد بویی ز بهار ما ندارد دلخسته به خار ما ندارد کو جوش کنار ما ندارد وال که قرار ما ندارد بویی ز خمار ما ندارد هم طاقت کار ما ندارد هر شیر قفار ما ندارد
منمای تو نقد شمس تبریز
آن را که عیار ما ندارد
696 بیچاره کسی که زر ندارد بیچاره دلی که ماند بی تو دارد هنر و هزار دولت می گوید دست جام بخشش بر وی ریزییم آب حیوان بی برگان را دهیم برگی آن ها که ز ما خبر ندارند نزدیک آمد که دیده بخشیم خاموش که مشکلت جان را
وز معدن زر خبر ندارد طوطیست ولی شکر ندارد افسوس که آن دگر ندارد ما بدهیمش اگر ندارد گر آب بر آن جگر ندارد زان برگ که شاخ تر ندارد گویند دعا اثر ندارد آن را که به ما نظر ندارد جز دست خدای برندارد
697 دل بی لطف تو جان ندارد عقل ار چه شگرف کدخداییست خورشید چو دید خاک کویت گلنار چو دید گلشن جان در دولت تو سیه گلیمی بی ماه تو شب سیه گلیمست دارد ز ستاره ها هزاران بی گفت تو گوش نیست جان را وان جان غریب در تظلم لیکن رخ زرد او گواهست غماز شوم بود دم سرد اصل دم سرد مهر جانست چون دل سبکش کند بهارت آن عشق جوان چو نوبهارت تا چند نشان دهی خمش کن بگذار نشان چو شمس تبریز
جان بی تو سر جهان ندارد بی خوان تو آب و نان ندارد هرگز سر آسمان ندارد زین پس سر بوستان ندارد گر سود کند زیان ندارد این دارد و آن و آن ندارد بی ماه چراغدان ندارد بی گوش تو جان زبان ندارد می نالد و ترجمان ندارد و اشکی که غمش نهان ندارد آن دم که دم خران ندارد کان را مه مهر جان ندارد صد گونه غمش گران ندارد جز پیران را جوان ندارد کان اصل نشان نشان ندارد آن شمس که او کران ندارد
698 آن کس که ز تو نشان ندارد ما بر در و بام عشق حیران دل چون چنگست و عشق زخمه
گر خورشیدست آن ندارد آن بام که نردبان ندارد پس دل به چه دل فغان ندارد
امروز فغان عاشقان را هر ذره پر از فغان و ناله ست رقص است زبان ذره زیرا هر سو نگران تست دل ها این عالم را کرانه ای هست مانند خیال تو ندیدم ماننده غمزه ات ندیدم دادی کمری که بر میان بند گفتی که به سوی ما روان شو
بشنو که تو را زیان ندارد اما چه کند زیان ندارد جز رقص دگر بیان ندارد وان سو که تویی گمان ندارد عشق من و تو کران ندارد بوسه دهد و دهان ندارد تیر اندازد کمان ندارد طفل دل من میان ندارد بی لطف تو جان روان ندارد
699 بیچاره کسی که می ندارد بیچاره زمین که شوره باشد باری دل من صبوح مستست گفتم به صبوح خفتگان را امروز گریخت شرم از من ساقیست گرفته گوشم امروز جام چو عصاش اژدها شد خاموش و ببین که خم مستان
غوره به سلف همی فشارد وین ابر کرم بر او نبارد وام شب دوش می گزارد پامزد ویم که سر برآرد او بر کف مست کی نگارد یک لحظه مرا نمی گذارد بر قبطی عقل می گمارد چون جام شریف می سپارد
700 آن خواجه خوش لقا چه دارد هان تا نروی تو در جوالش اندر سخنش کشان و بو گیر در گلشن ذوق او فرورو هر چند کز انبیا بلفید گر چه صلوات می فرستند یا سایه خود بر او مینداز در ساقی خویش چنگ درزن عمری پی زید و عمرو بردی از سرمجموع اصل مگذر این کاه سخن دگر مپیما
آیینه اش از صفا چه دارد رختش بطلب که تا چه دارد کز بوی می بقا چه دارد کز نرگس و لله ها چه دارد از گوهر انبیا چه دارد از صفوت مصطفی چه دارد کو خود چه کس است یا چه دارد مندیش که آن سه تا چه دارد زین پس بنگر خدا چه دارد کاین اصل جدا جدا چه دارد بندیش که کهربا چه دارد
701 آن خواجه خوش لقا چه دارد
بازار مرا بها چه دارد
او عشوه دهد از او تو مشنو نقدش برکش ببین که چندست گر دست و ترازوی نداری اندر سخنش کشان و بو گیر شاد آن که بجست جان خود را در خویش ز اولیا چه بیند گفتم به قلندری که بنگر گفتا که فراغتیست ما را مستم ز خدا و سخت مستم از رحمت شمس دین تبریز
رختش بطلب که تا چه دارد در نقد دگر دغا چه دارد تا برکشی کز صفا چه دارد کز بوی می بقا چه دارد کز حالت مرتضا چه دارد وز لذت انبیا چه دارد کان چرخ که شد دوتا چه دارد کو خود چه کس است یا چه دارد سبحان ال خدا چه دارد هر سینه جدا جدا چه دارد
702 پرکندگی از نفاق خیزد تو ناز کنی و یار تو ناز ور زان که نیاز پیش آری از ناز شود ولیتی تنگ تو خون تکبر ار نریزی رو دردی ناز را بپال یار آن طلبد که ذوق یابد یارست نه چوب مشکن او را این بانگ طراق چوب ما را
پیروزی از اتفاق خیزد چون ناز دو شد طلق خیزد صد وصلت و صد عناق خیزد در دل سفر عراق خیزد خون جوش کند خناق خیزد زیرا طرب از رواق خیزد زیرا طلب از مذاق خیزد چون برشکنی طراق خیزد دانیم که از فراق خیزد
703 آن کس که ز جان خود نترسد وان کس که بدید حسن یوسف آن کس که هوای شاه دارد آخر حیوان ز ذوق صحبت آن کس که سعادت ازل دید چون کوه احد دلی بباید مرغی که ز دام نفس خود رست هر جای که هست گنج گنجست هر جانوری کز اصل آبست هر تن که سرشته بهشتست وان را که مدد از اندرونست از ابلهیست نی شجاعت
از کشتن نیک و بد نترسد از حاسد و از حسد نترسد از لشکر بی عدد نترسد از جفته و از لگد نترسد از عاقبت ابد نترسد تا او ز جز احد نترسد هر جای که برپرد نترسد کشته احد از لحد نترسد گر غرقه شود عمد نترسد بر دوزخ برزند نترسد زین عالم بی مدد نترسد گر جاهل از خرد نترسد
خود سر نبدست آن خسی را این مایه لعنتست کابله هم پرده خویش می درد کو پازهر چو نیستش چرا او در حضرت آن چنان رقیبی زنهار به سر برو بدان ره صراف کمین درست و آن دزد آن جا گرگان همه شبانند آن جا من و تو و او نباشد هرگز دل تو ز تو نرنجد گلشن ز بهار و باغ سوسن چون گل بشکفت و روی خود دید بس کن هر چند تا قیامت
کز عشق تو پا کشد نترسد دل های شهان خلد نترسد پرده من و تو درد نترسد زهر دنیا خورد نترسد در شاهد بنگرد نترسد کان جا دلت از رصد نترسد از کیسه درم برد نترسد آن جا مردی ز صد نترسد چون وام ز خود ستد نترسد هرگز ذقنت ز خد نترسد وز سرو لطیف قد نترسد زان پس ز قبول و رد نترسد این بحر گهر دهد نترسد
704 آن جا که چو تو نگار باشد سالوس و حیل کنار گیرد بوسی به دغا ربودم از تو امروز وفا کن آن سوم را من جوی و تو آب و بوسه آب از بوسه آب بر لب جوی از سبزه چه کم شود که سبزه موسی ز عصا چرا گریزد بر فرعونان که نیل خون گشت هرگز نرمد خلیل ز آتش یعقوب کجا رمد ز یوسف آن باد بهار جان باغست زان باغ درخت برگ یابد احمد چو تو راست پس ز بوجهل این را بر دست و آن بدین مات آن کس که ز بخت خود گریزد هین دام منه به صید خرگوش ای دل ز عبیر عشق کم گوی
سالوس و حفاظ عار باشد چون رحمت بی کنار باشد ای دوست دغا سه بار باشد امروز یکی هزار باشد هم بر لب جویبار باشد اشکوفه و سبزه زار باشد در دیده خیره خار باشد گر بر فرعون مار باشد بر مومن خوشگوار باشد گر بر نمرود نار باشد گر بر پسرانش بار باشد بر شوره اگر غبار باشد اشکوفه بر او سوار باشد عشقا سزدت که عار باشد کار دنیا قمار باشد بگریخته شرمسار باشد تا شیر تو را شکار باشد خود بو برد آن که یار باشد
705
ای کز تو همه جفا وفا شد با روی تو سور شد عزاها شد بی قدمت سرا خرابه از دعوت تو فنا شود هست ای کشته مرا به جرم آنک آن تخم عطای تست در جان اعنات مهیجست جان را گر عاشق داد نیست جودت زد پرتو ساقییت بر ابر زد عکس صبوری تو بر کوه زد عکس بلندی تو بر چرخ از حسن تو خاک هم خبر یافت از گفت بدار چنگ کز وی
آن عهد و وفای تو کجا شد بی روی تو سورها عزا شد باز از تو خرابه ها سرا شد وز هجر تو هست ها فنا شد از من راضی به جان چرا شد کو را کف دست باسخا شد ور نی ز چه روی جان گدا شد پس جان ز چه عاشق دعا شد کز عکس تو ابرها سقا شد تسکین زمین و متکا شد معنی تو صورت سما شد شد یوسف خوب و دلربا شد بی گفت تو فهم بانوا شد
706 روزم به عیادت شب آمد از بس که شنید یاربم چرخ یار آمد و جام باده بر کف هر بار ز جرعه مست بودم عالم به خمار اوست معجب بر هر فلکی که ماه او تافت گویی مه نو سواره دیدش این بس نبود شرف جهان را شاد آن دل روشنی که بیند از پرتو دل جهان پرگل هر میوه به وقت خویش سر کرد بس کن که به پیش ناطق کل بس کن که عروس جان ز جلوه من بس نکنم که بی دلن را من بس نکنم به کوری آنک خامش که به گفت حاجتی نیست خود گفتن بنده جذب حقست
جانم به زیارت لب آمد از یارب من به یارب آمد زان می که خلف مذهب آمد این بار قدح لبالب آمد پس وی چه عجب که معجب آمد خورشید کمینه کوکب آمد کز عشق چو نعل مرکب آمد کو روح و جهان چو قالب آمد دل را که چه سان مقرب آمد زیبا و خوش و مودب آمد هر فصل چه سان مرتب آمد گویای خمش مهذب آمد با نامحرم معذب آمد این کلبشکر مجرب آمد اندر ره دین مذبذب آمد چون جذب فرغت فانصب آمد کز بنده به بنده اقرب آمد
707 آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت ای کار تو مرده زنده کردن شیری که به صید شیر گیرد دی رفت و پریر نقد بستان این شهر امروز چون بهشتست می زن دهلی که روز عیدست ماهی از غیب سر برون کرد از خوبی آن قرار جان ها هین دامن عشق برگشایید ای مرغ غریب پربریده هان ای دل بسته سینه بگشا ای پای بیا و پای می کوب از پیر مگو که او جوان شد گفتی با شه چه عذر گویم گفتی که کجا رهم ز دستش ناری دیدی و نور آمد آن کس که ز بخت خود گریزد خامش کن و لطف هاش مشمر
بر موکب نوبهار آمد برخیز که روز کار آمد سرمست به مرغزار آمد کان نقد خوش عیار آمد می گوید شهریار آمد می کن طربی که یار آمد کاین مه بر او غبار آمد عالم همه بی قرار آمد کز چرخ نهم نثار آمد بر جای دو پر چهار آمد کان گمشده در کنار آمد کان سرده نامدار آمد وز پار مگو که پار آمد خود شاه به اعتذار آمد دستش همه دستیار آمد خونی دیدی عقار آمد بگریخته شرمسار آمد لطفیست که بی شمار آمد
708 برخیز که ساقی اندرآمد آمد می ناب وز پی نقل آن جان و جهان رسید و از وی مشک آمد پیش طره او زد حلقه مشک فام و می گفت از تابش لعل او چه گویم زان سنبل ابروش حیاتم درده می خام و بین که ما را آن رایت سرخ کز نهیبش هر کار که بسته گشت و مشکل می ده که سر سخن ندارم
وان جان هزار دلبر آمد بادام و نبات و شکر آمد صد جان جهان مصور آمد کان طره ز حسن بر سر آمد بگشای که بنده عنبر آمد کز لعل و عقیق برتر آمد با برگ و لطیف و اخضر آمد در مجلس خام دیگر آمد اسپاه فرج مظفر آمد آن کار بدو میسر آمد زیرا که سخن چو لنگر آمد
709 جان از سفر دراز آمد در نقد وجود هر چه زر بود
بر خاک در تو بازآمد از گنج عدم به گاز آمد
بی مهر تو هر که آسمان رفت بی آبی خویش جمله دیدند جان رفت که بی تو کار سازد اندر سفرش بشد حقیقت از گرد ره آمدست امروز سر را ز دریچه ای برون کن تا نعره عاشقان برآید از پیش تو رفت باز جانم ای اهل رباط وارهیدیت آن چنگ طرب که بی نوا بود از سلسله نیاز رستید ترک خر کالبد بگویید نور رخ شمس حق تبریز
درهای فلک فرازآمد هرک از تو نه سرفراز آمد سوزید و نه کارساز آمد کو بی تو همه مجاز آمد رحم آر که پرنیاز آمد تا بیند کان طراز آمد کان قبله هر نماز آمد طبل تو شنید و بازآمد کز خط خوشش جواز آمد رقصی که کنون به ساز آمد کان بند هزار ناز آمد کان شاه براق تاز آمد عالم بگرفت و راز آمد
710 آن شعله نور می خرامد شب جامه سپید کرد زیرا مستان شبانه را بشارت جان را به مثال عود سوزیم آن فتنه نگر که بار دیگر آن دشمن صبرهای عاشق جانم به فدای آن سلیمان جز چهره عاشقان مبینید در قالب خلق شمس تبریز
وان فتنه حور می خرامد کان ماه ز دور می خرامد ساقی به سحور می خرامد کان کان بلور می خرامد با صد شر و شور می خرامد در خون صبور می خرامد کو جانب مور می خرامد کان شاه غیور می خرامد چون نفخه صور می خرامد
711 امروز نگار ما نیامد آن گل که میان باغ جانست صحرا گیریم همچو آهو ای رونق مطربان همین گو آرام مده تو نای و دف را آن ساقی جان نگشت پیدا شمس تبریز شرح فرما
آن دلبر و یار ما نیامد امشب به کنار ما نیامد چون مشک تتار ما نیامد کان رونق کار ما نیامد کآرام و قرار ما نیامد درمان خمار ما نیامد چون فصل بهار ما نیامد
712
خوش باش که هر که راز داند شیرین چو شکر تو باش شاکر شکر از شکرست آستین پر تلخش چو بنوشی و بخندی گویی که چگونه ام خوشم من گوید که نهان مکن ولیکن در گوش تو حلقه وفا نیست
داند که خوشی خوشی کشاند شاکر هر دم شکر ستاند تا بر سر شاکران فشاند در ذات تو تلخیی نماند گویم ترشم دلت بماند در گوشم گو که کس نداند گوش تو به گوش ها رساند
713 ساقی زان می که می چریدند مهمان بفزود می بیفزا زان می که ز بوش جمله ابدال ای ساقی خوب شکرل ای آتش رخت سوز عشاق ای پرده فروکشیده بنگر
بفزای که یارکان رسیدند زان خنب که اولیا چشیدند در خلق پدید و ناپدیدند کان روی نکوت را بدیدند در عشق تو رخت ها کشیدند کز عشق چه پرده ها دریدند
714 اول نظر ار چه سرسری بود گر عشق وبال و کافری بود آن جام شراب ارغوانی وان دیده بخت جاودانی جمعیت جان های خرم در مجلس و بزم شاه اعظم از رنگ تو گشته ایم بی رنگ آن دم که بماند جان ما دنگ در عشق پدید شد سپاهی افتاده دلم میان راهی همچون مه نو ز غم خمیدن از عالم دل ندا شنیدن آن مه که بسوخت مشتری را گر دل بگزید کافری را گر هجده هزار عالم ای جان وان شعله نور حالم ای جان گر داد طریق عشق دادیم ور دیده نو در او گشادیم
سرمایه و اصل دلبری بود آخر نه به روی آن پری بود وان آب حیات زندگانی آخر نه به روی آن پری بود در سایه آن دو زلف درهم آخر نه به روی آن پری بود زان سوی جهان هزار فرسنگ آخر نه به روی آن پری بود در سایه چتر پادشاهی آخر نه به روی آن پری بود چون سایه به رو و سر دویدن آخر نه به روی آن پری بود بشکست بتان آزری را آخر نه به روی آن پری بود پر گشت ز قال و قال ای جان آخر نه به روی آن پری بود ور زان مه و آفتاب شادیم آخر نه به روی آن پری بود
آن دم که ز ننگ خویش رستیم وان ساغرها که درشکستیم باغی که حیات گشت وصلش شمس تبریز اصل اصلش
وان می که ز بوش بود مستیم آخر نه به روی آن پری بود خوشتر ز بهار و چار فصلش آخر نه به روی آن پری بود
715 اول نظر ار چه سرسری بود گر عشق وبال و کافری بود زان رنگ تو گشته ایم بی رنگ گر روم گزید جان اگر زنگ رو کرده به چتر پادشاهی گر یاوه شد او ز شاهراهی همچون مه بی پری پریدن چون سرو ز بادها خمیدن زان مه که نواخت مشتری را گر سهو فتاد سامری را گر هجده هزار عالم ای جان گر حالم وگر محالم ای جان چون ماه نزارگشته شادیم ور هم به خسوف درفتادیم ناموس شکسته ایم و مستیم ور دست و ترنج را بخستیم زان جام شراب ارغوانی گر داد فضولیی نشانی فصلی بجز این چهار فصلش گر لف زدیم ما ز وصلش خاموش که گفتنی نتان گفت ور مست شد این دل و نشان گفت
سرمایه و اصل دلبری بود آخر نه به روی آن پری بود زان سوی خرد هزار فرسنگ آخر نه به روی آن پری بود وز نور مشارقش سپاهی آخر نه به روی آن پری بود چون سایه به رو و سر دویدن آخر نه به روی آن پری بود جان داد بتان آزری را آخر نه به روی آن پری بود پر گشت ز قال و قالم ای جان آخر نه به روی آن پری بود کاندر پی آفتاب رادیم آخر نه به روی آن پری بود صد توبه و عهد را شکستیم آخر نه به روی آن پری بود زان چشمه آب زندگانی آخر نه به روی آن پری بود نی فصل ربیع و اصل اصلش آخر نه به روی آن پری بود رازش باید ز راه جان گفت آخر نه به روی آن پری بود
716 دیر آمده ای سفر مکن زود ای ز آتش عزم رفتن تو هر عود تلف شود ز آتش اومید تو هر دمی بگوید اما تو مگو که جهد و کوشش
ای مایه هر مراد و هر سود از بینی ها برآمده دود در آتش توست عید هر عود دستت گیرم به فضل خود زود سودم نکند که بودنی بود
معزول مکن تو قدرتم را هر لحظه بکاهمت چو خواهم بربند دهان ز گفت و سر نه
من بسته نیم چو تار در پود وز فضل توانمت بیفزود در سجده دوست کوست مسجود
717 آن کس که به بندگیت آید ای روی تو خوب و خوی تو خوش روی تو و خوی تو لطیفست آن شخص که مردنیست فردا چیزی که به خود نمی پسندد از خشم مخای هیچ کس را برخیز ز قصد خون خلقان آن گاه قضا ز تو بگردد ای گفته که مردم این چه مردیست
با او تو چنین کنی نشاید چون تو گهری فلک نزاید سر دل تو لطیف باید امروز چرا جفا نماید آن بر دگری چه آزماید تا خشم خدا تو را نخاید تا بر سر تو فرونیاید کان وسوسه در دلت نیاید کابلیس تو را چنین بگاید
718 آخر گهر وفا ببارید ما خاک شما شدیم در خاک بر مظلومان راه هجران ای زهره ییان به بام این مه یا نیز شما ز درد دوری محروم نماند کس از این در آن درد که کوه از او چو ذرست ای قوم که شیرگیر بودیت زان نرگس مست شیرگیرش زان دلبر گلعذار اکنون با این همه گنج نیست بی رنج مردانه و مردرنگ باشید چون عاشق را هزار جانست جان کم ناید ز جان مترسید عشقست حریف حیله آموز در عشق حلل گشت حیله حقست اگر ز عشق آن سرو حقست اگر ز عشق موسی جان را سپر بلش سازید
آخر سر عاشقان بخارید تخم ستم و جفا مکارید این ظلم دگر روا مدارید بر پرده زیر و بم بزارید همچون من خسته دلفکارید ما را به کسی نمی شمارید بر ذرگکی چه می گمارید آن آهو را کنون شکارید بی خمر وصال در خمارید بس بی دل و زعفران عذارید بر صبر و وفا قدم فشارید گر در ره عشق مرد کارید بی صرفه و ترس جان سپارید کاندر پی جان کامکارید گرد از دغل و حیل برآرید در عشق رهین صد قمارید با جمله گلرخان چو خارید بر فرعونان نفس مارید کاندر کف عشق ذوالفقارید
در صبر و ثبات کوه قافید چون بحر نهان به مظهر آید هنگام نثار و درفشانی در تیر شهیت اگر شهیدیت پاینده و تازه همچو سروید ز آسیب درخت او چو سیبید گر سنگ دلن زنندتان سنگ چون دامن در پیش دوانید چون همسفرید با مه خویش هم عشق شما و هم شما عشق گر نقب زنست نفس و دزدست از عشق خورید باده و نقل دیدیت که تان همی نگارد اوتان به خود اختیار کردست محکوم یک اختیار باشید خاموش کنم اگر چه با من
چون کوه حلیم و باوقارید ماننده موج بی قرارید چون ابر به وقت نوبهارید در پیش مهیت اگر غبارید چون شاخ بلند میوه دارید چون سیب درخت سنگسارید با گوهر خویش یار غارید گر همچو سجاف بر کنارید پیوسته چو چرخ در دوارید با اشتر عشق هم مهارید آخر نه در این حصین حصارید گر مقبل وگر حلل خوارید دیگر چه خیال می نگارید چه در پی جبر و اختیارید گر عاشق و اهل اعتبارید در نطق و سکوت سازوارید
719 ای اهل صبوح در چه کارید ماننده آفتاب رخشان ای شب شمران اگر شمارست زخمی که زدست وانمایید در خواب شوید ای ملولن می آید آن نگار امشب زان روی که شمس دین تبریز
شب می گذرد روا مدارید از جام صبوح سر برآرید باری شب زلف او شمارید گر پنجه شیر را شکارید وین خلوت را به ما سپارید چون منتظران آن نگارید داند که شما در انتظارید
720 از بهر چه در غم و زحیرید خیزید روان شوید یاران پران باشید در پی صید اندر حرکت نهانست روزی در اول روز تازه ز آنید
وقت سفرست خر بگیرید تا همچو روان صفا پذیرید آخر نه کم از کمان و تیرید گر محتشمید وگر فقیرید که شب سوی غیب در مسیرید
721 هر سینه که سیمبر ندارد
شخصی باشد که سر ندارد
وان کس که ز دام عشق دورست او را چه خبر بود ز عالم او صید شود به تیر غمزه آن را که دلیر نیست در راه در راه فکنده است دری آن کس که نگشت گرد آن در وقت سحرست هین بخسبید
مرغی باشد که پر ندارد کز باخبران خبر ندارد کز عشق سر سپر ندارد خود پنداری جگر ندارد جز او که فکند برندارد بس بی گهرست و فر ندارد زیرا شب ما سحر ندارد
722 ما مست شدیم و دل جدا شد چون دید که بند عقل بگسست او جای دگر نرفته باشد در خانه مجو که او هواییست او باز سپید پادشاهست
از ما بگریخت تا کجا شد در حال دلم گریزپا شد او جانب خلوت خدا شد او مرغ هواست و در هوا شد پرید به سوی پادشا شد
723 ساقی برخیز کان مه آمد ترکانه بتاز وقت تنگست در وهم نبود این سعادت
بشتاب که سخت بی گه آمد کان ترک ختا به خرگه آمد اقبال نگر که ناگه آمد
عاشق چو پیاله پر ز خون بود با چون تو مه آنک وقت دریافت از خرمن عشق هر کی بگریخت بی گه شد و هر کی اوست مقبل اندر تبریزهای و هوییست
چون ساغر می به قهقه آمد تعجیل نکرد ابله آمد کاهست به خرمن که آمد بگریخت ز خود به درگه آمد آن را که ز هجر با ره آمد
724 گرمابه دهر جان فزا بود مر پریان را ز حیرت او عقلست چراغ ماجراها در صرصر عشق عقل پشه ست از احمد پا کشید جبریل گفتا که بسوزم ار بیایم تعظیم و مواصلت دو ضدند آن جا لیلی شدست مجنون
زیرا که در او پری ما بود هر گوشه مقال و ماجرا بود آن جا هش و عقل از کجا بود آن جا چه مجال عقل ها بود از سدره سفر چو ماورا بود کان سو همه عشق بد ول بود در فسحت وصل آن هبا بود زیرا که جنون هزار تا بود
آن جا حسنی نقاب بگشود یوسف در عشق بد زلیخا وان نافخ صور مانده بی روح در بحر گریخت این مقالت
پیراهن حسن ها قبا بود نی زهره و چنگ و نی نوا بود کان جا جز روح دوست ل بود زیرا هنگام آشنا بود
725 کس با چو تو یار راز گوید عاقل کردست با تو کوتاه از عشق تو در سجود افتد از ناز همه دروغ گویی من همچو ایازم و تو محمود پیش تو کسی حدیث من گفت چون زر سخنان من شنیدی
یا قصه خویش بازگوید لیکن عاشق دراز گوید سودای تو در نماز گوید آنچ این دلم از نیاز گوید بشنو سخنی کایاز گوید گفتی تو که او مجاز گوید گفتی به طریق گاز گوید
726 شب رفت حریفکان کجایید از لعل لبش شراب نوشید چون روز شود به هوشیاران در جیب شما چو دردمیدند بی هشت بهشت و هفت دوزخ یک موی ز هفت و هشت گر هست مویی در چشم نیست اندک چون چشم ز موی پاک گردد در عشق خدیو شمس تبریز
شب تا برود شما بیایید وز خنده او شکر بخایید زین باده نشانه وانمایید عیسی زایید اگر بزایید همچون مه چهارده برآیید این خلوت خاص را نشایید زنهار که سرمه ای بسایید در عشق چو چشم پیشوایید انصاف که بی شما شمایید
727 از دلبر ما نشان کی دارد بی دیده جمال او کی بیند آن تیر که جان شکار آنست در هر طرفی یکی نگاریست این صورت خلق جمله نقش اند این جمله گدا و خوشه چین اند قلب شدند جمله عالم شادست زمان به شمس تبریز
در خانه مهی نهان کی دارد بیرون ز جهان جهان کی دارد بنمای که آن کمان کی دارد صوفی تو نگر که آن کی دارد هم جان داند که جان کی دارد آن دست گهرفشان کی دارد آخر خبری ز کان کی دارد آخر بنگر زمان کی دارد
728 دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد کشد زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم می کشد خویش فربه می نماییم از پی قربان عید می کشد آن بلیس بی تبش مهلت همی خواهد از او کشد همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه کشد نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان کشد کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون می کشد از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین کشد روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد کشد آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان کشد هر یکی عاشق چو منصورند خود را می کشند کشد صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل کشد بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان صفرا می کشد شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب کشد 729 اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند حیران کند اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح کند
غرق دریاییم و ما را موج دریا می کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا مهلتی دادش که او را بعد فردا می درمدزد از وی گلو گر می کشد تا می عاشقان عشق را هم عشق و سودا می خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا کو تو را بر آسمان بر می کشد یا می باز جان را می رهاند جغد غم را می کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می غیر عاشق وانما که خویش عمدا می عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می گر چه منکر خویش را از خشم و شمع های اختران را بی محابا می
اینک آن رویی که ماه و زهره را هر یکی گو را به وحدت سالک میدان
اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست کند هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک کند نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی تابستان کند خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار بستان کند هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود کند من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من برهان کند چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود کند گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد گوهر آیینه کلست با او دم مزن کند دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود پنهان کند کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست ایمان کند هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود کند دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق کند هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب کند گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان کند 730 اینک آن مرغان که ایشان بیضه ها زرین کنند
هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان بر من این دم را کند دی بر تو بر یکی کس خار و بر دیگر کسی هر که در آتش شود از بهر او ریحان گر همه شبهه ست او آن شبهه را آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان علت آن فلسفی را از کرم درمان کند کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان گر تو با او دم زنی او روی خود سر مکش از وی که چشمش غارت ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان صورت عین الیقین را علم القرآن کند داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند تا جهان را آب بخشد جسم ها را جان هر که او ماهی بود کی فکرت پایان شمس تبریزی تو را همصحبت مردان
کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست کنند دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز کنند از لطافت کوه ها را در هوا رقصان کنند شیرین کنند جسم ها را جان کنند و جان جاویدان کنند کنند از همه پیداترند و از همه پنهان ترند تعیین کنند گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز کنند گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش نسرین کنند گر مجال گفت بودی گفتنی ها گفتمی تحسین کنند 731 پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود ما به بغداد جهان جان اناالحق می زدیم منصور بود پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد بود جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب نور بود ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن بود جان فدای ساقیی کز راه جان در می رسد بود ما دهان ها باز مانده پیش آن ساقی کز او بود یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد گنجور بود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین وز حلوت بحرها را چون شکر سنگ ها را کان لعل و کفرها را دین گر عیان خواهی به پیش چشم تو زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین تا همه خار تو را همچون گل و تا که ارواح و ملیک ز آسمان
از شراب لیزالی جان ما مخمور بود پیش از آن کاین دار و گیر و نکته در خرابات حقایق عیش ما معمور از شراب جان جهان تا گردن اندر تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور خمرهای بی خمار و شهد بی زنبور آنچ در هفتم زمین چون گنج ها
شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را مشهور بود 732 دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما بود در شکار بی دلن صد دیده جان دام بود بود آهوی می تاخت آن جا بر مثال اژدها بود دیدم آن جا پیرمردی طرفه ای روحانیی چون شیر بود دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت بود کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست بود روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش 733 ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد باد ذره ها بر آفتابت هر زمان بر می زنند برخوردار باد هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می نهد در بیابان غم از دوری دارالملک وصل بود خار مسکینی که هر دم طعنه گل می کشد باد گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار باد چونک غمخواری نباشد سخت دشوارست غم خوار باد
آن زمان کی شمس دین بی شمس دین
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر چشم او چون طشت خون و موی او چرخ ها از هم جدا شد گوییا تزویر چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بیخودم من می ندانم فتنه آن پیر بود بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود مو به موی ما بدان سر جعفر طیار هر که این بر خورد از تو از تو تار ما را پود باد و پود ما را تار باد چند غم بردار بودستم که غم بر دار خواجه گلزار باد و از حسد گل زار این چمن بی مار باد و دشمنش بیمار همنشین غمخوار باد و بعد از این غم
734 مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد بر باد داد مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره زنست نیست شاد می زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست نزاد ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه چندین گشاد این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام اوفتاد هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ مراد آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را نژاد قدحه و الموریاتش نیست ال سوز صبر های راد برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد جنگ و جهاد گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم باشد سداد من پیاده رفته ام در راستی تا منتها داد رخ بدو گوید که منزل هات ما را منزلیست معاد تن به صد منزل رود دل می رود یک تک به حج همچون فواد شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود عاد اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا می نهاد
خاصه این رهزن که ما را این چنین زانک از شاگرد آید شیوه های اوستاد زانک هستی خایفست و هیچ خایف کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز در وجود این جمله بند و در عدم ذوق دریا کی شناسد هر که در دام دانک روزی می دوید از ابلهی سوی آتش اندر هست زن و اندر تن هستی ضبحه و العادیاتش نیست جز جان ور نه این شطرنج عالم چیست با چیست فرزین گشته ام گر کژ روم تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست خط و تین ماست این جمله منازل تا ره روی باشد چو جسم و ره روی گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد خانه ها ویرانه ها گردد چو شهر قوم تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات مات باد 735 دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد بامداد دوش ساغرهای ساقی جمله مالمال بود دوش باد باده ها در جوش از او و عقل ها بی هوش از او خوبش باد شاد بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود باد در فلک افتاده ز ایشان صد هزاران غلغله کیقباد روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود بزاد موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان نهاد هر چه ناسوتی ز ظلمت راه ها را بسته بود گشاد کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار مراد عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار داد یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت بر سداد جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست آن عنایت شه صلح الدین بود کو یوسفیست مزاد 736 گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد چه شد گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک چه شد
زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر
پرده شب می درید او از جنون تا ای که تا روز قیامت عمر ما چون جزو و کل و خار و گل از روی بر کف ما باده بود و در سر ما بود در سجود افتاده آن جا صد هزاران شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می نور لهوتی ز رحمت بسته ها را می چون بماند برقرار آن کس که یابد این نیستان را هست کرد و عاشقان را داد زان که هر جا کوست ساقی کس نماند طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد هم عزیز مصر باید مشتریش اندر
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری ور ز طراری ربودم رخت طراری
ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست شد ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو چه شد گوییم از سر او ناگفتنی ها گفته ای شد گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت باری چه شد از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود شد گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند چه شد شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو چه شد 737 نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد خنده شد یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود شد جمله آب زندگانی زیر تختش می رود پاینده شد یک شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد شد زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست شد آهوان را بوی مشک از طره اش بر ناف زد بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت پرنده شد ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت شد 738 مطربم سرمست شد انگشت بر رق می زند زند
ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چند گویی چند گویی گفته ام آری چه تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری برشکستم عاشقان را کار و بازاری
گریه های جمله عالم در وصالش حسن های جمله عالم حسن او را بنده هر کی خورد از آب جویش تا ابد لجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده تا مشام شیر صید مرج ها غرنده شد همچو خورشید و قمر بی بال و پر برگذشت از نه فلک بر لمکان باشنده
پرده عشاق را از دل به رونق می
رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش می زند عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش زند جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او زند احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا زند لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می خورند می زند شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان زند رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او زند کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان زند هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد می زند ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق می زند منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد می زند 739 قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند کند ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت کند پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند کند از میان دل صبوحی کآفتابت تیغ زد تمکین کند
ایستاده بر فراز عرش سنجق می زند یحیی و داوود و یوسف خوش معلق جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می در هوای عشق او صدیق صدق می خسرو و شیرین به عشرت جام راوق تیر زهرآلود را بر جان احمق می او چو حیدر گردن هشام و اربق می شمس تبریزی که ماه بدر را شق می روح او مقبول حضرت شد اناالحق گر چه منکر در هوای عشق او دق از حسد همچون سگان از دور بق بق
هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین سنگ ها را لعل سازد میوه را رنگین تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند زانک دریا آن کند زیرا که گوهر این گردن جان را بزن گر چرخ را
چشم تو در چشم ها ریزد شرابی کز صفا کند گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو الدین کند 740 مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند بو کند کافر و مومن گر از خوی خوشش واقف شوند او کند آفتابی ناگهان از روی او تابان شود کند چنگ تن ها را به دست روح ها زان داد حق تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می زند رو کند شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش کند اوستاد چنگ ها آن چنگ باشد در جهان پهلو کند باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش کند نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست 741 پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند را بو کند چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد سو کند شیر آهو می دراند شیر ما بس نادرست باطنت را لله سازد ظاهرت را ارغوان صارو کند موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود کند
زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین لطف هایی را که با ما شه صلح
بوی خود را واهلد در حال و زلفش خوی را خود واکند در حین و خو با پردها را بردرد وین کار را یک سو تا بیان سر حق لیزالی او کند تا ز هر یک بانگ دیگر در حوادث بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو وای آن چنگی که با آن چنگ حق کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند خون بدان شد دل که طالب خون دل کس نداند حالت من ناله من او کند آنک در شش سو نگنجد کار او یک نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند یک دمت سازد قزلبک یک دمت آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو
خوش قمررویی کز این غم می گذارد چون هلل خو کند آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق کند دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم کند لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می گداز مو کند 742 عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند کند کآنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را شو کند چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند همزانو کند زانک خلقش چون براند خو ز خلقان واکند خو کند جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد سو کند چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند عنبر بو کند مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ هر دو کند گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را کند چونک از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش کند تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستیی کند 743
خوش شکرخویی که با آن شکرستان خاک را عنبر کند او سنگ را لولو گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو فاخته محجوب باشد لجرم کوکو کند خرم آن کاندر غم آن روی تن چون
چونک رد خلق کردش عشق رو با او زانک جان روسپی باشد که او صد شاه عشقش بعد از آن با خویش باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر وانگهی عاشق در این دم مشک و تا که عاشق از ضرورت ترک این نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو از ورای هر دو عالم کان تو را بی تو
آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود مستور بود شادی شب های ما کز مشک و عنبر پرده داشت بود از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می رسید پرنور بود هر طرف از حسن از بدلیلیی کاسد شده بود دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید منصور بود شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندرآر دور بود ساقیی با رطل آمد مر مرا از کار برد بود نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق مسطور بود 744 رو ترش کردی مگر دی باده ات گیرا نبود یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد نبود چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود نبود هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن در دل مردان شیرین جمله تلخی های عشق نبود این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست نبود یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن سرما نبود هین خمش کن در خموشی نعره می زن روح وار گویا نبود 745
چون رسیدش چشم بد کز چشم ها شادی آن صبح ها کز یار پرکافور تا به پشت گاو و ماهی از رخش ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور جان در آویزان ز زلفش شیوه کوری آن کس که او از عشرت ما تا ز مستی من ندانستم که رشک حور کاین به دفترهای عشق اندر ازل
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا اندر آن دریای بی پایان بجز دریا جز به فرمان حق این گرما و این تو کی دیدی زین خموشان کو به جان
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود خود آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت خود آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من خود خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر خود زانک بی صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود تیمار خود من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون خوار خود درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک خود این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است خود ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش زیرکسار خود ای خمش چونی از این اندیشه های آتشین خود وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت خود تو مگر مردم نمی یابی که خامش کرده ای خود تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع 746 برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید عید اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار مزید چون در آن دور مبارک برج ها را می گذشت در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات ندید
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود نیک خود را بد شمارم از پی دلدار چشمه های سلسبیل از مهر آن عیار مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار بی تو نتوان رست هرگز از غم و گفت خون آلود دارم در دل خون تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار گویم ار مستم کنی از نرگس خمار چون چنین حیران شدی از عقل می رسد اندیشه ها با لشکر جرار کس نگوید راز دل را با در و دیوار هیچ کس را می نبینی محرم گفتار با سگان طبع کآلودند از مردار خود همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز هر یکی از نور روی او مزید اندر سوی برج آتشین عاشقان خود رسید مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد می کشید گفت نزدیکان خود را کان فلن غایت چراست آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع شنید آنک آتش های عالم ز آتش او کاغ کرد می دمید آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم دوید آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما ره شهید آنک حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک برید 747 ای طربناکان ز مطرب التماس می کنید نی کنید شهسوار اسب شادی ها شوید ای مقبلن کنید زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان ء کنید نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن کنید کشتگان خواهید دیدن سربریده جوق جوق سوی چینست آن بت چینی که طالب گشته اید راه ری کنید در خرابات بقا اندر سماع گوش جان کنید از شراب صرف باقی کاسه سر پر کنید کنید از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان کنید 748
هم نظر می کرد هر سو هم عنان را آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید آنک هر صبحی که آمد ناله های او تا فسون می خواند عشق و بر دل او همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می گشت او صد بار زنده کشته شد صد ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی
سوی عشرت ها روید و میل بانگ اسب غم را در قدم های طرب ها پی عقل و هوش و عاقبت بینی همه لشی ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی ایها العشاق مرتدید اگر هی هی کنید این چه عقلست این که هر دم قصد ترک تکرار حروف ابجد و حطی فرش عقل و عاقلی از بهر ل طی خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد باد ای ز نوشانوش بزمت هوش ها بی هوش باد دستار باد چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد باد ساقیا از دست تو بس دست ها از دست شد برخوردار باد مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد باد شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما باد سرکشیم و سرخوشیم و یک دگر را می کشیم 749 مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد داد دی دل من می جهید و هر دو چشمم می پرید بامداد بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان شاد من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست باد عشق از او آبستن ست و این چهار از عشق او از عشق زاد 750 شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد نهاد چون حدیث بی دلن بشنید جان خوشدلم نهاد برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف نهاد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی یوسف مصری همیشه شورش بازار مست تو از دست تو پیوسته باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار جان دولت یار ما و بخت و دولت یار این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و این جهان زین چار زاد و این چهار
ساده دل مردی که دل بر وعده مستان جان بداد و این سخن را در میان جان کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان
من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم نهاد همچو گربه عطسه شیری بدم از ابتدا نهاد گفت ار تو زاده شیری نه ای گربه برآ نهاد من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا بهتان نهاد شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ 751 هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد اندرکشد همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی برکشد کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته ام سر کشد همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد کشد گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش خوشتر کشد آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست چادر کشد دوست را دشمن نماید آب را آتش کند سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست چنبر کشد بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست 752 هم دلم ره می نماید هم دلم ره می زند زند هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده می زند
خاک پای خویشتن را او لقب سلطان بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان بردر انبان شیر در انبان درون نتوان چون تویی را هر که گربه دید او لجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد گر بخواهم ور نخواهم او مرا همچو مرغ کشته آن دم پرم از من حاش ل کان رقم بر طایفه دیگر کشد گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر خوشترم آنست کان سلطان مرا زین سبب ها ساخت تا بر دیده ها مومنی را ناگهان در حلقه کافر کشد سرکشان را موکشان آن عشق در آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد هم دلم قلب و هم دل سکه شه می هم دل من راه عیاران ابله می زند هم دل من همچو دزدان نیم شب ره
گه چو حکم حق دل من قصد سرها می کند 753 هم لبان می فروشت باده را ارزان کند گردان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود کند چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او کند آنک از حاجت نظر دارد به کاسه هر کسی کند 754 می خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید مه کنید مردگان کهنه را رویش دو صد جان می دهد از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او خه کنید جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند کنید نک نشان روشنی در خیمه ها تابان شدست خرگه کنید آستان خرگهش شد کهربای عاشقان کنید در خمار چشم مستش چشم ها روشن کنید شاه جان ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست کنید 755 شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود درویش بود شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد خویش بود
گه چو مرغ سربریده ال ال می زند هم دو چشم شوخ مستت رطل را زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند هر که را از جان برآرد عرقه جانان چرخ را برهم دراند عرش را لرزان لطف او برگیرد و همکاسه سلطان
روی ها را از جمال خوب او چون عاشقان رفته را از روی او آگه کنید هر زمانی می خورید و هر زمانی قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه گوش اسبان را به سوی خیمه و عاشقان لغر تن خود را چو برگ که وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه
زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم جان ما بی خویش شد زیرا که شه بی
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود بود صاف او بی درد بود و راحتش بی درد بود بود یک صفت از لطف شه آن جا که پرده برگرفت میش بود جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت بدکیش بود نیست می گفتیم اندر هست گفت آری بیا آریش بود 756 علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود شود بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه شود هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی شود ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار شود از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود خد شود وانگه آن حسن و جمالن خرج گردد صد هزار شود نیکبختان در جهان بسیار آیند و روند شود هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق شود از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا 757 وصف آن مخدوم می کن گر چه می رنجد حسود چرخ کبود گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار چه سود
جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش گلشن بی خار بود و نوش او بی نیش آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه گشت قربان رهش آن کس که او هست شد عالم از او موقوف یک
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد هر درخت تلخ و شیرین آنچ می ارزد هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد کز خمیرش صورت حسن و جمال و تا یکی را خود از آن ها دولتی باشد لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود کاین حسودی کم نخواهد گشت از چون پی مست از خمار غمزه مستش
مست آن می گر نه ای می دو پی دستار و دل ربود گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو وجود نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او خود چه بود چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را سجود گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست برگشود کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو دود از برای آنک خوبان را نجویی در شکست درفزود می شمرد از شه نشان ها لیک نامش می نگفت شنود آنگهان زیر زبان می گفت یارم نام او بوتر ز عود زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر ای ودود سخت می آید مرا نام خوشش پیش کسی جحود ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا بی ورود بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن ای عنود زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو دل نمی یارست نامش گفتن و در بسته ماند نمود با هزاران لبه هاتف همین تبریز گفت تار و پود چون شدم بی هوش آنگه نقش شد بر روی او دریای جود 758
چونک دستار و دلت را غمزه های او زانک شاید نیست گشتن از برای آن گرد خانه جستم این دل را که او را در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر دیدمش کاندر پی زاری زبان را این نهانم آتش است و آشکارم آه و صد هزاران جوی ها در جوی خوبی در درون ظلمت شب اندر آن گفت و می نگویم گر چه نامش هست خوش کو در این شب گوش می دارد حدیثم کو به عزت نشنود آن نام او را از اندر این عاجز شدست او بی طریق و غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش زود نام او بگو تا در گشاید زود زود تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو گشت بی هوش و فتاد این دل شکستن نام آن مخدوم شمس الدین در آن
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد دارد چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را دارد به خدا دیو ملمت برهد روز قیامت دارد به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی تو دارد ز بلهای معظم نخورد غم نخورد غم دارد چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی دارد تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی دارد طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن دارد نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد تو دارد چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید دارد خمش ای بلبل جان ها که غبارست زبان ها دارد بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق دارد 759 دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد دارد سر من مست جمالت دل من دام خیالت ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد نه چنان ساختمت من که کس اسرار دل منصور حلجی که سر دار تو تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد تو مپندار که روزی همه بازار تو نه کلید در روزی دل طرار تو دارد همه وسواس و عقیله دل بیمار تو که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو نه هر آن دست که خارد گل بی خار که سر و سینه پاکان می از آثار تو که دل و جان سخن ها نظر یار تو که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو گهر دیده نثار کف دریای تو دارد که خیال شکرینت فر و سیمای تو
غلطم گر چه خیالت به خیالت نماند دارد گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت دارد سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر دارد جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان دارد دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا دارد هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی تو دارد اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم دارد به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم دارد خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون دارد سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل دارد 760 خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد شد مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد شد چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش شد به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد شد دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب چرا شد خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق شد سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
همه خوبی و ملحت ز عطاهای تو که گمان برد که او هم رخ رعنای تو که خطا کرد و گمان برد که بالی تو همه چون ماه گدازان که تمنای تو اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو خنک آن بی خبری کو خبر از جای که زهی جان لطیفی که تماشای تو چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو که جهان ذره به ذره غم غوغای تو چو خیالش به تو آید که تقاضای تو
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا نظر عشق گزیدش همه حاجات روا به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا وگر آن نیست به هر شب به چراگاه خنک آن دم که جنایات عنایات خدا ز درون قوت نورش مدد نور سما شد
761 چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد برآمد ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش برآمد ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان برآمد غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل برآمد ز پس ظلم رسیده همه امید بریده تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد چو صلح دل و دین را همه دیدیت بگویید برآمد 762 بدرد مرده کفن را به سر گور برآید چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی ز ملمت نگریزم که ملمت ز تو آید آید بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره دگر آید بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش آید مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد آید تو مراقب شو و آگه گه و بی گاه که ناگه چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی تو سخن گفتن بی لب هله خو کن چو ترازو آید 763
چه بسی نعره مستان که ز گلزار همه را بخت فزون شد همه را کار دو هزاران گل خندان ز دل خار به کف شحنه وصلش به سر دار مثل دولت تابان دل بیدار برآمد همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد که چه خورشید عجایب که ز اسرار
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر که تو بر جوی روانی چو بخوردی همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر بگه آید وی و بی گه نه همه در سحر مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید همه گویا همه جویا همگی جانور آید که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد وفا شد ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد شد مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد شد چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش شد به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد شد چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد شد 764 مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند کف او خار نشاند کف او گل شکفاند تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی بداند چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی 765 هله نومید نباشی که تو را یار براند بخواند در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش کی ماند هله خاموش که بی گفت از این می همگان را
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا نظر عشق گزیدش همه حاجات روا به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا بشری بود ملک شد مگسی بود هما
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند که همه شیوه می را دل خمار بداند همه گل های نهانی ز دل خار بداند تو برو چاکر او شو که به یک بار تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند گرت امروز براند نه که فردات ز پس صبر تو را او به سر صدر ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند به بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
766 خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد چو نظر کنی به بال سوی آسمان اعل گردد چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم گردد چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد گردد چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد گردد کف تست کیمیایی لب بحر کبریایی گردد دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده گردد همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد گردد همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند گردد در وصل چون ببستی و به لمکان نشستی گردد خمش و سخن رها کن جز اله را تو ل کن گردد 767 صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد ندارد ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم ندارد به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت ندارد هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در ندارد همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز همه جرم های ایشان چله و نماز دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز چو صلی وصل آید گه ترک تاز غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز که به گرد شیر آهو به صد احتراز ز کجا رسد گشایش چو دری فراز به فنا چو ساز گیری همه کارساز
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد ز غمت کنون دل من خبر از صبا به زر او ربوده شد که چو تو دلربا تو بگو به هر کی آید که سر شما به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی ندارد برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب ندارد به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر به چه چشم های کودن شود از نگار روشن هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت ندارد 768 چمنی که جمله گل ها به پناه او گریزد نریزد شجری خوش و خرامان به میانه بیابان خیزد فلکی چو آسمان ها که بدوست قصد جان ها برستیزد گهری لطیف کانی به مکان لمکانی بیزد 769 چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد شد ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی مر شد نه ز لمکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی شد همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی کشان شد تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی 770 همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد نیامد سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم نیامد
چه غمست عاشقان را که جهان بقا چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد چه کند کسی که در کف بجز از دعا
که در او خزان نباشد که در او گلی که کسی به سایه او چو بخفت مست که زحل نیارد آن جا که به زهره بویست اشارت دل چو دو دیده اشک
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان پی روز همچو سایه به طریق آسمان دل تو چرا نداند به خوشی به لمکان سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم چو شراب سرکش تو به لب و سرم
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد نیامد ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم دو سه روز شاهیت را چو شدم غلم و چاکر نیامد خردم گفت برپر ز مسافران گردون چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان 771 هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید نماند نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست نماند عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان نماند تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده ست نماند دل تو مثال بامست و حواس ناودان ها نماند تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش نماند 772 صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد برآمد به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت آمد به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو آمد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد به جهان نماند شاهی که چو چاکرم چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان جز عشق هر چه بینی همه جاودان سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند پر عشق چون قوی شد غم نردبان چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان تو ز بام آب می خور که چو ناودان منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند چو برفت تیر و ترکش عمل کمان
بگذر بدین حوالی که جهان به هم به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر
به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن آمد چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان آمد به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب ز حجاب گل دل تو به جهان نظاره ای کن دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر آمد 773 سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم بگشاد این دماغم پر و بال بی نهایت به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم آمد 774 به میان دل خیال مه دلگشا درآمد درآمد بت و بت پرست و مومن همه در سجود رفتند درآمد دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش درآمد به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد همه نقش ها برون شد همه بحر آبگون شد همه خانه ها که آمد در آن به سوی دریا درآمد همه خانه ها یکی شد دو مبین به آب بنگر همه کوزه ها بیارید همه خنب ها بشویید 775
که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر که غبار از سواری حسن و منور آمد که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد که هزار موج باده به دماغ من برآمد که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا نه که آینه شود خوش چو در او صفا ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد چو فزود موج دریا همه خانه ها که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند آرند سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست بیمارند صورتی اند ولی دشمن صورت هااند همچو شیران بدرانند و به لب می خندند خرفروشانه یکی با دگری در جنگند همچو خورشید همه روز نظر می بخشند گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود کارند دلبرانند که دل بر ندهد بی برشان شکرانند که در معده نگردند ترش مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو خوارند بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست اغیارند 776 عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند بردارند همه از کار از آن روی معطل شده اند کارند گر چه بی دست و دهانند درختان چمن خوارند صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند نورهاشان به هم اندرشده بی حد و قیاس چشم هاشان همه وامانده در بحر محیط دارند ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
که به تدبیر کله از سر مه بردارند که فلک را به یکی عربده در چرخ ساقیانند که انگور نمی افشارند همچو چشم خوش او خیره کش و در جهانند ولی از دو جهان بیزارند دشمن همدگرند و به حقیقت یارند لیک چون وانگری متفق یک کارند مثل ماه و ستاره همه شب سیارند روز گندم دروند ار چه به شب جو سرورانند که بیرون ز سر و دستارند شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند زانک این مردم دیگر همه مردم زانک این حرف و دم و قافیه هم
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان چو از آن سر نگری موی به مو در لیک سرسبز و فزاینده و دردی شمع ها یک صفتند ار به عدد بسیارند چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند لب فروبسته از آن موج که در سر که به لشکرگهشان مور نمی آزارند کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند تاجداران فلک تخت به تو نگذارند
شمس تبریز اگر تاج بقا می بخشد بیدارند 777 ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند گیرند جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود ترک این شرب بگویند در این روزی چند چون ستاره شب تاریک پی مه گردند گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک چون ببینند که تن لقمه گورست یقین بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این 778 از دلم صورت آن خوب ختن می نرود بال ار شور کنم هر نفسی عیب مکن نرود بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع همه مرغان چمن هر طرفی می پرند مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند نرود جان منصور چو در عشق توش دار زدند نرود جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن چون خیال شکن زلف تو در دل دارم نرود گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند نرود حیله ها دانم و تلبیسک و کژبازی ها نرود 779
دل و جان را تو بشارت ده اگر
هر مرادی که بودشان همه در بر جان باقی خوش شاد معطر گیرند پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند چو مه چارده رخسار منور گیرند پدر و مادر روحانی دیگر گیرند جان و دل زفت کنند و تن لغر گیرند تا سخن ها همه از جان مطهر گیرند چاشنی شکر او ز دهن می نرود گر برفت از دل تو از دل من می بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود بلبل از واسطه گل ز چمن می نرود وز امید نظر دوست ز تن می نرود مرد چون روی تو بیند سوی زن می در رسن کرد سر خود ز رسن می از پی تربیت تو ز یمن می نرود این شکسته دلم از عشق شکن می جان عاشق به سوی گور و کفن می جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد شمرد خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید بمرد چه شود گر ز ملقات دوایی سازی سپرد نه به یک بار نشاید در احسان بستن درد همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد راست نبرد گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین آستینم ز گهرهای نهانی پر دار سترد شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار بفشرد دل آواره اگر از کرمت بازآید کرد این جمادات ز آغاز نه آبی بودند بفسرد خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است ارد مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار جانب برد 780 بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد آزمودم دل خود را به هزاران شیوه نکرد آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید نکرد گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد خود نکرد
همه شب دیده من بر فلک استاره خواب من زهر فراق تو بنوشید و خسته ای را که دل و دیده به دست تو صافی ار می ندهی کم ز یکی جرعه هیچ کس بی تو در آن حجره ره آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد آستینی که بسی اشک از این دیده ماهت اندر بر سیمینش به رحمت قصه شب بود و قرص مه و اشتر و سرد سیرست جهان آمد و یک یک چون برون آید از جای ببینش همه تا وی اطلس بود آن سوی و در این
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود و آنچ در آتش کرد این دل من عود گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد زانک جز زلف خوشت را زره و
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک نکرد 781 در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد برخیزد من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم برخیزد چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار پشت افلک خمیدست از این بار گران من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران برخیزد رمه خفتست و همی گردد گرگ از چپ و راست هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت برخیزد 782 خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد شد خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت شد خبرت هست که جان مست شد از جام بهار سلطان شد خبرت هست که لله رخ پرخون آمد شد خبرت هست ز دزدی دی دیوانه بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان شد
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد وصف آن گنج جز این روی زراندود
همچو سرو این تن من بی دل و جان چون عیان جلوه کند چهره گمان ظلم کوته شود و کوچ و قلن برخیزد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد ز سبک روحی تو بار گران برخیزد خوش پرد تیر زمانی که کمان سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد بر سر کوی تو عقل از سر جان
خبرت هست که دی گم شد و تابستان زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد در سماع آمد و استاد همه مرغان شد مژده نو بشنید از گل و دست افشان سرخوش و رقص کنان در حرم خبرت هست که گل خاصبک دیوان شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد تا زمین سبز شد و باسر و باسامان
شاهدان چمن ار پار قیامت کردند شد گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده اند ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده خوان شد بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت نقش ها بود پس پرده دل پنهانی آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند شد باقیان در لحدند و همه جنبان شده اند گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام 783 ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد این همه عربده و تندی و ناسازی چیست ساقیا دست من و دامن تو مخمورم من عمارت نپذیرم که خرابم کردی بنیادند ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست دختران دارم چون ماه پس پرده دل دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند چون همه باز نظر از جز شه دوخته اند همه لب بر لب معشوق چو نی نالنند دلشادند گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست تن زدم لیک دلم نعره زنان می گوید شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود
هر یک امسال به زیبایی صد چندان کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد غنچه طفل چو عیسی فطن و خط باز آن باد صبا باده ده بستان شد باغ ها آینه سر دل ایشان شد آینه نقش شود لیک نتاند جان شد کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان زانک زنده نتواند گرو زندان شد من دهان بستم کو آمد و پایندان شد گر خلصه ز شما در کنف کتمان شد باده عشق عمل کرد و همه افتادند کله از سر بنهادند و کمر بگشادند نه همه همره و هم قافله و هم زادند تو بده داد دل من دگران بیدادند ای خراب از می تو هر کی در این به صفات تو که در کشتن من استادند بنده آن نفرم کز خود خود آزادند ماه رویان سماوات مرا دامادند خسروان فلک اندر پیشان فرهادند گرد مردار نگردند نه ایشان خادند دل ندارند و عجب این که همه این فقیران تراشنده همه خرادند دگران حیله گر و ظالم و بی فریادند عاشقانند تو را منتظر میعادند باده عشق تو خواهم که دگرها بادند همه در عشق تو موم اند اگر پولدند
784 عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست صدقات شه ما حصه درویشانست شدند ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم شدند تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست شدند جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود دار شدند همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند شدند 785 ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم گیرند ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد هر کی او گرم شد این جا نشود غره کس در فروبند و بده باده که آن وقت رسید به یکی دست می خالص ایمان نوشند آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی پس این پرده ازرق صنمی مه روییست گیرند ز احتراقات و ز تربیع و نحوست برهند تو دورای و دودلی و دل صاف آن ها راست خمش ای عقل عطارد که در این مجلس عشق 786
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند فقها سوی مدارس پی تکرار شدند همه از نرگس مخمور تو خمار شدند پر گشادند و همه جعفر طیار شدند عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار سایه جویان چو زنان در پس دیوار ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار جان کنون شد که چو منصور سوی مست گشتند صبوحی سوی گفتار
و نه زان مفلسکان که بز لغر گیرند آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند از ضیا شب صفتان جمله ره در چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند مگر او را به گلیم از بر ما برگیرند اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند زردرویان تو را که می احمر گیرند به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند که ز نور رخش انجم همه زیور اگر او را سحری گوشه چادر گیرند که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند
آنک عکس رخ او راه ثریا بزند آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل عمری باید تا دیو از او بگریزد در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم کف حاجت بگشا جام الهی بستان رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم بگریز از من و از طالع شیرافکن من هین خمش باش که نور تو چو بر دل ها زد بزند 787 آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند نکند هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست دل ویران که در و گنج هوای ابدیست نکند من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق گر چه با خاک برابر کند او قالب ما نکند 788 آه کان طوطی دل بی شکرستان چه کند کند آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید کند
گر ره قافله عقل زند تا بزند رسدش گر به نظر گردن فردا بزند خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند احمدی باید تا راه چلیپا بزند نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند که کف شق قمر بر مه بال بزند عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند نور محسوس شود بر سر و بر پا
و آنچ عشق تو کند شورش محشر هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند که کسی را هوس ملکت سنجر نکند جز که آهنگ دل خسته لغر نکند رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر که دلرام به یک غمزه میسر نکند هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند خاک ما را به دو صد روح برابر
آه کان بلبل جان بی گل و بستان چه چو گه عرض بود بر سر میزان چه
آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد کند با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست کند دست و پا و پر و بال دل من منتظرند چه کند آنک او دست ندارد چه برد روز نثار کند آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد کند آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد کند آنک او لقمه حرص است به طمع خامی بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو کند شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی 789 از دلم صورت آن خوب ختن می نرود بال ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر نرود همه مرغان ز چمن هر طرفی می پرند جان پروانه مسکین که مقیم لگنست بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو رسن دوست چو در حلق دلم افتادست مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست 790 واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود نبود جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدست اندر این صورت و آن صورت بس فکرت تیز
چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند در تماشاگه جان صورت بی جان چه دل تشنه لب من در شب هجران چه تا که عشقش چه کند عشق جز احسان و آنک او پای ندارد گه خیزان چه پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند سرد و افسرده میان صف مستان چه چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند او حدیث چو در موسی عمران چه او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند چاشنی شکر او ز دهن می نرود گر برفت از دل تو از دل من می بلبل بی دل یک دم ز چمن می نرود تن او تا به نسوزد ز لگن می نرود بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود لجرم چنبر دل جز به رسن می نرود وز امید نظر دوست ز تن می نرود فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود
فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست فزود فکر محدود بد و جامع و فارق بی حد محو سکرست پس محو بود صحو یقین ممدود این از آنست که یطوی به زبان لیحکی این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی مردود نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلص سرود تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد قعود جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام این یگانه نه دوگانه ست که از وی برهی نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود بگشود مگس روح درافتاد در این دوغ ابد جهود هله می گو که سخن پر زدن آن مگس است پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود 791 این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید شنید آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول بپرد جانب بال چو چنان بال بیافت چه کمندست که پر می کشد این جان ها را کشید رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ طپید لیک در خانه بی در تو چو مرغی بی پر افتید بی قراریش گشاید در رحمت آخر کلید
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق آنچ محدود بد آن محو شد از نامحدود شمس عاقب بود ار چند بود ظل زانک اثبات چنین نکته بود نفی وجود کشف چیزی به حجابش نبود جز بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه جان از این قاعده نجهد به قیام و به جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود به سلم و به تشهد نرهد جان ز شهود نه به تکبیره ببست و نه سلمش نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود چون صفیری و ندایی ز سوی غیب که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید چه ره است آن ره پنهان که از آن راه که در آن تنگ قفص جان تو بسیار این کند مرغ هوا چونک به چستی بر در و سقف همی کوب پر اینست
تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن هر چه بال رود ار کهنه بود نو گردد هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر مزید هله خاموش برو جانب ساقی وجود 792 هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند باد چونک سرزیر شود توبه کند بازآید باد نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد باد آن خیال خوش او مشعله دل ها باد باد کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید هر نوی کآید این جا شود از دهر قدید فی امان ال کان جا همه سودست و که می پاک ویت داد در این جام پلید هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان سایه دولت او بر همگان تابان باد مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان دل چون شیشه ما هم قدح ایشان باد نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
793 هست مستی که مرا جانب میخانه برد هست مستی که کشد گوش مرا یارانه نعل آنست که بوسه گه او خاک بود جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم برد شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش
تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد
794 هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است دل چو طوطی بود و جور دلرام شکر پشه باشد که به هر باد مخالف برود هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد
جانب ساقی گلچهره دردانه برد از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد لعل آنست که سوی می و پیمانه برد پیشتر زانک خردمان سوی افسانه
چون قضا گفت فلنی به سفر خواهد مرد بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار بگریزد 795 وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد به برهنه شده عشق قبایی بدهند این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک بره و خوشه گردون ز برای خورش است عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن مه پرستان که ستاره همه شب می شمرند برسد رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا آنک دانست یقین مادر گل ها خارست برسد خضری گرد جهان لف زد از آب حیات گر ز یاران گل آلود بریدی مگری برسد دل خود زین دودلن سرد کن و پاک بشوی برسد ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست یار چون سنگ دلن خانه ما را بشکست دوش در خواب بدیدم صلح الدین را 796 وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود نرسد سخن عشق چو بی درد بود بر ندهد نرسد مریم دل نشود حامل انوار مسیح حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد که خیال شب و شب هم ز سحر
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد بهر آنست که یک روز صلیی برسد تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد آخر این کوشش و اومید به جایی از وفا رست جفا هم به وفایی برسد همچو گل خندد چون خار جفایی تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد چون ز گل دور شود آب صفایی دل خم شسته شود چون به سقایی ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد گسترد سایه دولت چو همایی برسد مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد همچو زر خرج شود هیچ به کانی جز به گوش هوس و جز به زبانی تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد از غم آنک ورا تره به نانی نرسد
این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی نرسد هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد تیره صبحی که مرا از تو سلمی نرسد 797 ز اول روز که مخموری مستان باشد باشد پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست ای صلح دل و دین تو ز برون جهتی باشد بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود باشد تو رضای دل او جو اگرت دل باید ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی 798 ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است نبود عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل ساحل نفس رها کن به تک دریا رو نبود صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق کار روبه نبود عشق که هر روبه را 799 سفره کهنه کجا درخور نان تو بود بود در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست
پیش از آن دم که زمانی به زمانی آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
شیخ را ساغر جان در کف دستان این چنین عادت خورشیدپرستان باشد تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد تا چنین شش جهت از نور تو رخشان چون صلح دل و دین آتش سوزان دل او چون طلبد آنک گران جان باشد ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد با دل مرده دلن حاجت جنگی نبود چاشنی و مزه را صورت و رنگی جای دریا و گهر سینه تنگی نبود کاندر این بحر تو را خوف نهنگی بنماید چو که بر آینه زنگی نبود حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو کو زبانی که مجابات زبان تو بود
گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست بود ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست دل اگر بی ادبی کرد بر این صبر مگیر بود سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند هین صبوحست بده می که همه مخموریم بود در قدح درنگری زود فرح بخش شود بود همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند بود سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود هله درویش بخور نک قدح زفت رسید بود هله امروز نشستیم به عشرت تا شب بود خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر بود می او خور همه او شو سر شش گوش مباش بود 800 گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود شود ور به یاری و کریمی شبکی روز آری ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت شود آب حیوان که نهفته ست و در آن تاریکیست شود ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو چه شود
چه غمست از سیهی چونک از آن تو تا همه روح بود فر و نشان تو بود در مقامی که عطاها و امان تو بود چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود طعمش بد که در این جنگ عوان تو شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود تا که جان یک نفسی مست ضمان تو گرگ چون دید سگ کهف شبان تو نظری کن سوی خم ها که نهان تو برسد چون نرسد چونک رسان تو بود سست بودن چه بود چونک اوان تو چه کم آید می و مطرب چو بیان تو چو بر این خاک نشستی همه آن تو مطلب که دو سه خر گوش کشان تو
ور نکوبی به درشتی در هجران چه از برای دل پرآتش یاران چه شود کوری دیده ناشسته شیطان چه شود همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه پر شود شهر و کهستان و بیابان چه این غلمان و ضعیفان ز تو سلطان
ور سواره تو برانی سوی میدان آیی شود دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع شود به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید شود بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور شود 801 عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید انبارید با چنین لله رخان روح چرا نفزایید افشارید دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود چون ره خانه ندانید که زاده وصلید بازارید فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت ساقیان باده به کف گوش شما می پیچند همه صیاد هنر گشته پی بی عیبی هشیارید شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند 802 می رسد یوسف مصری همه اقرار دهید دهید جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید دهید جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود گر خر نفس شود لیق جولن چه گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود جمع شو گر نبود حرف پریشان چه
دولتی هست حریفان سر دولت خارید که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید که امیران دو صد خرمن و صد در چنین معصره ای غوره چرا نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید مه خوبان مرا از چه چنین پندارید چون سره و قلب ندانید کز این چو لب نوش وفا جمله شکر می کارید گر چه امروز گدایانه چنین می زارید گرد خمخانه برآیید اگر خمارید همه عیبید چو در مجلس جان دیده روح طلب را به رخش بسپارید می خرامد چو دو صد تنگ شکر بار وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار گروی ها بستانید و به بازار دهید
تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری اول این سوختگان را به قدح دریابید در کمینست خرد می نگرد از چپ و راست هر کی جنس است بر این آتش عشاق نهید کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید دهید آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس جان ها را بگذارید و در آن حلقه روید می فروشیست سیه کار و همه عور شدیم حاش ل که به تن جامه طمع کرده بود طالب جان صفا جامه چرا می خواهد دهید عنکبوتیست ز شهوت که تو را پرده کشد دهید تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی 803 بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار برخیزد پشت افلک خمیدست از این بار گران برخیزد من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا برخیزد رمه خفتست همی گردد گرگ از چپ و راست من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم برخیزد هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت برخیزد 804 صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این قدح را ز می شرع به کفار دهید و آخرالمر بدان خواجه هشیار دهید قدح زفت بدان پیرک طرار دهید هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید خویش را زود به یک بار بدین کار سر و دستار به یک ریشه دستار دهید جامه ها را بفروشید و به خمار دهید پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید آن بهانه ست دل پاک به دلدار دهید و آنک برده ست تن و جامه به ایثار جامه و تن زر و سر جمله به یک بار شمس تبریز کز او دیده به دیدار دهید خوشتر از جان چه بود از سر آن از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد تا ز گلزار و چمن رسم خزان ای سبک روح ز تو بار گران خوش پرد تیر زمانی که کمان سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد چون عیان جلوه کند چهره گمان آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد بر سر کوی تو عقل از سر جان
این دل خسته مجروح مرا جان آرند
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما آرند صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند شمه ای گر ز تو در عالم علوی برسد گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی آرند جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی آرند 805 یا رب این بوی که امروز به ما می آید بوستان را کرمش خلعت نو می پوشد در نمازند درختان و به تسبیح طیور هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست مست او گشت از آن رو همگان مست ویند نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست آنک سرمست نباشد برمد از مردم بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری 806 یا رب این بوی خوش از روضه جان می آید یا رب این آب حیات از چه وطن می جوشد می آید عجب این غلغله از جوق ملک می خیزد چه سماعست که جان رقص کنان می گردد چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست چه شکارست که این تیر قضا پرانست آید
ای بسا سیل که از دیده گریان آرند ساقیان دست تو گیرند و به مهمان عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند شکری زان لب چون لعل بدخشان آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند باش تا قوت تو از روضه رضوان
ز سراپرده اسرار خدا می آید خستگان را ز دواخانه دوا می آید در رکوعست بنفشه که دوتا می آید که ز مستی نشناسد که کجا می آید اصل خود دید ز ارواح جدا می آید بوی او یافت کز او بوی وفا می آید خوش لقا گشت کز آن ماه لقا می آید که شکر رشک برد ز آنچ مرا می آید زان کریمست که از گنج عطا می آید تا نگویند کز او بوی صبا می آید که ز سنبوسه تو را بوی گیا می آید یا نسیمیست کز آن سوی جهان می آید یا رب این نور صفات از چه مکان عجب این قهقهه از حور جنان می آید چه صفیرست که دل بال زنان می آید ماه با این طبق زر به نشان می آید ور چنین نیست چرا بانگ کمان می
مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست از حصار فلکی بانگ امان می خیزد چشم اقبال به اقبال شما مخمورست برهیدیت از این عالم قحطی که در او خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار می آید هر کسی در عجبی و عجب من اینست آید بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم
کانک از دست بشد دست زنان می آید وز سوی بحر چنین موج گمان می آید این دلیلست که از عین عیان می آید از برای دو سه نان زخم سنان می آید غم رفتن چه خوری چون به از آن کو نگنجد به میان چون به میان می خود بیان را چه کنیم جان بیان می آید
807 لحظه ای قصه کنان قصه تبریز کنید کنید در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع بس زبان کز صفت آن لب او کند شود ای بسا شب که ز نور مه او روز شود وقت شمشیر بود واسطه ها برگیرید شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست
زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید زلف او گر بفشانید عبربیز کنید چون سنان نظر از دولت او تیز کنید گر چه مه در طلبش شیوه شبخیز کنید صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید
808 عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست اهل دینار کجا امت دیدار کجا
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند پر گشادند و همه جعفر طیار شدند گر چه دینار بشد لیق دیدار شدند
809 طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید اندرآید نقش های فسرده بی خبروار مرده آید گوش هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان آید پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان
لحظه ای قصه آن غمزه خون ریز
نقش گرمابه یک یک در سجود ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر چشم هاشان ز چشمش قابل منظر آید چون معاشر که گه گه در می احمر کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید
نقش ها یک دگر را جانب خویش خوانند دیگر آید لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد فر آید جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم محضر آید باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد کم کند از لقاشان بفسرد نقش هاشان آید باز چون رو نماید چشم ها برگشاید رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا آید
نقش از آن گوشه خندان سوی این گر چه صورت ز جستن در کر و در ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید دامن هر فقیری از کفش پرزر آید تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید چونک آن ماه یک دم مست در چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید گم شود چشم هاشان گوش هاشان کر باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید در پی این عبارت جان بدان معبر آید کلک آن کی نویسد گر چه در محبر
810 باز شیری با شکر آمیختند روز و شب را از میان برداشتند رنگ معشوقان و رنگ عاشقان چون بهار سرمدی حق رسید رافضی انگشت در دندان گرفت بر یکی تختند این دم هر دو شاه هم شب قدر آشکارا شد چو عید هم زبان همدگر آموختند نفس کل و هر چه زاد از نفس کل خیر و شر و خشک و تر زان هست شد من دهان بستم تو باقی را بدان بهر نور شمس تبریزی تنم
عاشقان با همدگر آمیختند آفتابی با قمر آمیختند جمله همچون سیم و زر آمیختند شاخ خشک و شاخ تر آمیختند هم علی و هم عمر آمیختند بلک خود در یک کمر آمیختند هم فرشته با بشر آمیختند بی نفور این دو نفر آمیختند همچو طفلن با پدر آمیختند کز طبیعت خیر و شر آمیختند کاین نظر با آن نظر آمیختند شمع وارش با شرر آمیختند
811 آن شکرپاسخ نباتم می دهد آن که در دریای خونم غرقه کرد در صفات او صفاتم نیست شد
و آنک کشتستم حیاتم می دهد یونس وقتم نجاتم می دهد هم صفا و هم صفاتم می دهد
رخت را برد و مرا درویش کرد اسب من بستد پیاده مانده ام کوه طور از شاهماتش پاره شد ماه عید روز وصلش خواستم چون برون از شش جهت بد گنج عشق
نک ز یاقوتش زکاتم می دهد وز دو رخ آن شاه ماتم می دهد من کم از کاهم ثباتم می دهد از شب هجران براتم می دهد زان جهت بی این جهاتم می دهد
812 خنب های لیزالی جوش باد تیزچشمان صفا را تا ابد دوش گفتم ساقیش را هوش دار ای خدا از ساقیان بزم غیب عقل کل کو راز پوشاند همی هر سحر همچون سحرگه بی حجاب شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
باده نوشان ازل را نوش باد حلقه های عشق تو در گوش باد ساقیش گفتا مرا بی هوش باد در دو عالم بانگ نوشانوش باد مست باد و راز بی روپوش باد آفتاب حسن در آغوش باد صد هزاران آفرین بر روش باد
813 موشکی صندوق را سوراخ کرد اندر آتش افکنیم آن موش را گربه را و موش را آتش زنیم
خواب گربه موش را گستاخ کرد همچنان کان مردک طباخ کرد در تنوری کآتشش صد شاخ کرد
814 بار دیگر یار ما هنباز کرد مکرهای دشمنان در گوش کرد هر دم از جورش دل آرد نو خبر رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت ای دریغا راز ما با همدگر ای دل از سر صبر را آغاز کن عقل گوید کاین بداندیشی مکن می دهد چون مه صلح الدین ضیا
اندک اندک خوی از ما بازکرد چشم خود بر یار دیگر باز کرد غم دل ترسنده را غماز کرد یک بهانه جست و دست انکاز کرد کو دگر کس را چنین همراز کرد زانک دلبر جور را آغاز کرد او از آن ماست بر ما ناز کرد کارغنون را زهره جان ساز کرد
815 شهر پر شد لولیان عقل دزد هر که بتواند نگه دارد خرد گرد من می گشت یک لولی پریر کرد لولی دست خود در خون من
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد من نتانستم مرا باری ببرد همچنینم برد کلی کرد و مرد خون من در دست آن لولی فسرد
تا که می شد خون من انگوروار کرد دیدم کو کند دزدی ولیک کی گمان دارد که او دزدی کند دزد خونی بین که هر کس را که کشت رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت دردها و دردها را صاف کرد این جهان چشمست و او چون مردمک باز رشک حق دهانم قفل کرد
سال ها انگور دل را می فشرد کرد ما را بین که او دزدید کرد خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد سیم برد و دامن پرزر شمرد پیش او آرید هر جا هست درد تنگ می آید جهان زین مرد خرد شد کلید و قفل را جایی سپرد
816 خلق می جنبند مانا روز شد چند شب گشتیم ما و چند روز در جهان بس شهرها کان جا شبست در شب غفلت جهانی خفته اند هر که عاشق نیست او را روز نیست صبح را در کنج این خانه مجوی بر تو گر خارست بر ما گل شکفت گر تو از طفلی ز روز آگه نه ای روز را منکر مشو ل ل مگو آفتاب آمد که انشق القمر پاسبانا بس دگر چوبک مزن
روز را جان بخش جانا روز شد در غم و شادی تو تا روز شد اندر این ساعت که این جا روز شد ز آفتاب عشق ما را روز شد هر که را عشقست و سودا روز شد رو به بال کن به بال روز شد بر تو گر شامست بر ما روز شد خیز با ما جان بابا روز شد چند ل ل جان لل روز شد بشنو این فرمان اعل روز شد پاسبان و حارس ما روز شد
817 چون مرا جمعی خریدار آمدند از ستیزه ریش را صابون زدند همچو نغزان روز شیوه می کنند شکر کز آواز من این خفتگان کاش بیداری برای حق بدی چون شود بیمار از ایشان سرخ رو خلق را پس چون رهانند از حسد در دل خلقند چون دیده منیر همچو هفت استاره یک نور آمدند تا نگردی ریش گاو مردمی اهل دل خورشید و اهل گل غبار غم مخور ای میر عالم زین گروه
کهنه دوزان جمله در کار آمدند وز حسد ناشسته رخسار آمدند همچو چغزان شب به تکرار آمدند خواب را هشتند و بیدار آمدند اینک بهر سیم و زر زار آمدند چون به زردی همچو دینار آمدند کز حسد این قوم بیمار آمدند آن شهان کز بهر دیدار آمدند همچو پنج انگشت یک کار آمدند سر به سر خود ریش و دستار آمدند اهل دل گل اهل گل خار آمدند کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند
818 ساقیان سرمست در کار آمدند حلقه حلقه عاشقان و بی دلن بلبلن مست و مستان الست هین که مخموران در این دم جوق جوق یک ندا آمد عجب از کوی دل از خوشی بوی او در کوی او بی محابا ده تو ای ساقی مدام عارفان از خویش بی خویش آمدند ساقیا تو جمله را یک رنگ کن
مستیان در کوی خمار آمدند بر امید بوی دلدار آمدند بر امید گل به گلزار آمدند بر در ساقی به زنهار آمدند بی دل و بی پا به یک بار آمدند بیخود و بی کفش و دستار آمدند هین که جان ها مست اسرار آمدند زاهدان در کار هشیار آمدند باده ده گر یار و اغیار آمدند
819 اندک اندک جمع مستان می رسند دلنوازان نازنازان در ره اند اندک اندک زین جهان هست و نیست جمله دامن های پرزر همچو کان لغران خسته از مرعای عشق جان پاکان چون شعاع آفتاب خرم آن باغی که بهر مریمان اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
اندک اندک می پرستان می رسند گلعذاران از گلستان می رسند نیستان رفتند و هستان می رسند از برای تنگدستان می رسند فربهان و تندرستان می رسند از چنان بال به پستان می رسند میوه های نو زمستان می رسند هم ز بستان سوی بستان می رسند
820 هر چه آن خسرو کند شیرین کند هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد با دم او می رود عین الحیات مرغ جان ها با قفص ها برپرند عالمی بخشد به هر بنده جدا گر به قعر چاه نام او بری من بر آنم که شکرریزی کنم کافری گر لف عشق او زند خار عالم در ره عاشق نهاد تو نمی دانی که هر که مرغ اوست بس کنم زین پس نهان گویم دعا
چون درخت تین که جمله تین کند همچو شیر و شهدشان کابین کند مرده جان یابد چو او تلقین کند چونک بنده پروری آیین کند کیست کو اندر دو عالم این کند قعر چه را صدر علیین کند از شکر گر قسم من تعیین کند کفر او را جمله نور دین کند تا که جمله خار را نسرین کند از سعادت بیضه ها زرین کند کی نهان ماند چو شه آمین کند
821 خنده از لطفت حکایت می کند این دو پیغام مخالف در جهان غافلی را لطف بفریبد چنان وان یکی را قهر نومیدی دهد عشق مانند شفیعی مشفقی شکرها داریم زین عشق ای خدا هر چه ما در شکر تقصیری کنیم کوثر است این عشق یا آب حیات در میان مجرم و حق چون رسول بس کن آیت آیت این را برمخوان
ناله از قهرت شکایت می کند از یکی دلبر روایت می کند قهر نندیشد جنایت می کند یاس کلی را رعایت می کند این دو گمره را حمایت می کند لطف های بی نهایت می کند عشق کفران را کفایت می کند عمر را بی حد و غایت می کند بس دوادو بس سعایت می کند عشق خود تفسیر آیت می کند
822 عشق اکنون مهربانی می کند در شعاع آفتاب معرفت کیمیای کیمیاسازست عشق گاه درها می گشاید بر فلک گه چو صهبا بزم شادی می نهد گه چو روح ال طبیبی می شود اعتمادی دارد او بر عشق دوست اندر این طوفان که خونست آب او بانگ انانستعین ما شنید چون قرین شد عشق او با جان ها ارمغان های غریب آورده است هر که می بندد ره عشاق را سرنگون اندررود در آب شور تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن
جان جان امروز جانی می کند ذره ذره غیب دانی می کند خاک را گنج معانی می کند گه خرد را نردبانی می کند گه چو دریا درفشانی می کند گه خلیلش میزبانی می کند گر سماع لن ترانی می کند لطف خود را نوح ثانی می کند لطف و داد و مستعانی می کند مو به مو صاحب قرانی می کند قسمت آن ارمغانی می کند جاهلی و قلتبانی می کند هر که چون لنگر گرانی می کند اقتضای بی زبانی می کند
823 عمر بر اومید فردا می رود روزگار خویش را امروز دان گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت مرگ یک یک می برد وز هیبتش مرگ در ره ایستاده منتظر مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
غافلنه سوی غوغا می رود بنگرش تا در چه سودا می رود هر نفس از کیسه ما می رود عاقلن را رنگ و سیما می رود خواجه بر عزم تماشا می رود خاطر غافل کجاها می رود
تن مپرور زانک قربانیست تن چرب و شیرین کم ده این مردار را چرب و شیرین ده ز حکمت روح را حکمتت از شه صلح الدین رسد
دل بپرور دل به بال می رود زانک تن پرورد رسوا می رود تا قوی گردد که آن جا می رود آنک چون خورشید یکتا می رود
824 عاشقان پیدا و دلبر ناپدید نارسیده یک لبی بر نقش جان قاب قوسین از علی تیری فکند ناکشیده دامن معشوق غیب ناگزیده او لب شیرین لبی ناچریده از لبش شاخ شکر ناشکفته از گلستانش گلی گر چه جان از وی ندید ال جفا آن الم را بر کرم ها فضل داد خار او از جمله گل ها دست برد جور او از دور دولت گوی برد رد او به از قبول دیگران این سعادت های دنیا هیچ نیست این زیادت های این عالم کمیست آن زیادت دست شش انگشت تست آن سناجو کش سنایی شرح کرد چرب و شیرین می نماید پاک و خوش چرب و شیرین از غذای عشق خور آخر اندر غار در طفلی خلیل آن رها کن آن جنین اندر شکم قد و بالیی که چرخش کرد راست قد و بالیی که عشقش برفراشت نی خمش کن عالم السر حاضرست
در همه عالم چنین عشقی که دید صد هزاران جان ها تا لب رسید تا سپرهای فلک ها را درید دل هزاران محنت و ضربت کشید چند پشت دست در هجران گزید دل هزاران عشوه او را چرید صد هزاران خار در سینه خلید از وفاها بر امید او رمید وان جفا را از وفاها برگزید قفل او دلکشترست از صد کلید قندها از زهر قهرش بردمید لعل و مروارید سنگش را مرید آن سعادت جو که دارد بوسعید آن زیادت جو که دارد بایزید قیمت او کم به ظاهر مستزید یافت فردیت ز عطار آن فرید یک شبی بگذشت با تو شد پلید تا پرت برروید و دانی پرید از سر انگشت شیری می مکید آب حیوانی ز خونی می مزید عاقبت چون چرخ کژقامت خمید برگذشت آن قدش از عرش مجید نحن اقرب گفت من حبل الورید
825 برنشین ای عزم و منشین ای امید دود و بویی می رسد از عرش غیب هر چه غفلت کور و پنهان می کند ما ز گردون سوی مادون آمدیم
کز رسولنش پیاپی شد نوید ای نهانان سوی بوی آن پرید دود بویش می کند آن را سپید باز ما را سوی گردون برکشید
همچو مریم سوی خرمابن رویم بس کن و از حرف در معنی گریز این مزیدن طفل بی دندان کند
زانک خرمایی ندارد شاخ بید چند معنی را ز حرفی می مزید گر شما مردید نان را خود گزید
826 ای خدا از عاشقان خشنود باد عاشقان را از جمالت عید باد دست کردی دلبرا در خون ما هر که گوید که خلصش ده ز عشق مه کم آید مدتی در راه عشق دیگران از مرگ مهلت خواستند آسمان از دود عاشق ساخته ست
عاشقان را عاقبت محمود باد جانشان در آتشت چون عود باد جان ما زین دست خون آلود باد آن دعا از آسمان مردود باد آن کمی عشق جمله سود باد عاشقان گویند نی نی زود باد آفرین بر صاحب این دود باد
827 نه فلک مر عاشقان را بنده باد بوستان عاشقان سرسبز باد تا قیامت ساقی باقی عشق بلبل دل تا ابد سرمست باد تا ابد پستان جان پرشیر باد شیوه عاشق فریبی های یار از پی لعلش گهربارست چشم چشم ما بگشاد چشم مست او دل ز ما بربود حسن دلربا مرغ جانم گر نپرد سوی عشق عشق گریان بیندم خندان شود سنگ ها از شرم لعلش آب شد من خموشم میوه نطق مرا
دولت این عاشقان پاینده باد آفتاب عاشقان تابنده باد جام بر کف سوی ما آینده باد طوطی جان هم شکرخاینده باد مادر دولت طرب زاینده باد کم مباد و هر دم افزاینده باد این گهر را لعلش استاینده باد طالبان را چشم بگشاینده باد چابک و صیاد و برباینده باد پر و بال مرغ جان برکنده باد ای جهان از خنده اش پرخنده باد شرم ها از شرم او شرمنده باد می بپالید که پالینده باد
828 هر که را اسرار عشق اظهار شد شمع افروزان بنه در آفتاب نیست نور شمع هست آن نور شمع همچنان در نور روح این نار تن جوی جویانست و پویان سوی بحر
رفت یاری زانک محو یار شد بنگرش چون محو آن انوار شد هم نشد آثار و هم آثار شد هم نشد این نار و هم این نار شد گم شود چون غرق دریابار شد
تا طلب جنبان بود مطلوب نیست پس طلب تا هست ناقص بد طلب هر تن بی عشق کو جوید کله تا ببیند ناگهانی گلرخی همچو من شد در هوای شمس دین
مطلب آمد آن طلب بی کار شد چون نماند آگهی سالر شد سر ندارد جملگی دستار شد بر وی آن دستار و سر چون خار شد آنک او را در سر این اسرار شد
829 هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود نقش هایی که نگارد آن نگار شربتی را کو به مست خود دهد کشتی شش گوشه ست این شش جهت نرگس چشمی کز این بحر آب یافت چون گشادی یافت چشمی در رضا هین خموش و از خمول حق بترس
هر چه کشت افزاست آتش چون بود عقل آن را جز که مفرش چون بود جز لطیف و پاک و دلکش چون بود بحر بی پایان در این شش چون بود در شناس بحر اعمش چون بود از سخط هر لحظه اخفش چون بود مومن اقبال مرعش چون بود
830 صاف جان ها سوی گردون می رود چشم دل بگشا و در جان ها نگر جامه برکش چونک در راهی روی لله خون آلود می روید ز خاک جان چو شد در زیر خاکم جا کنید جان عرشی سوی عیسی می رود سوی آن دل جان من پر می زند زانک آن جان دون حق چیزی نخواست
درد جان ها سوی هامون می رود چون بیامد چون شد و چون می رود چون همه ره خاک با خون می رود گر چه با دامان گلگون می رود خاک در خانه چو خاتون می رود جان فرعونی به قارون می رود کو لطیف و شاد و موزون می رود وین دگر جان سوی مادون می رود
831 هر زمان لطفت همی در پی رسد مست عشقم دار دایم بی خمار ما نیستانیم و عشقش آتشیست این نیستان آب ز آتش می خورد تا ابد از دوست سبز و تازه ایم ل شویم از کل شیی هالک هر کی او ناچیز شد او چیز شد
ور نه کس را این تقاضا کی رسد من نخواهم مستیی کز می رسد منتظر کان آتش اندر نی رسد تازه گردد ز آتشی کز وی رسد او بهاری نیست کو را دی رسد چون هلک و آفت اندر شی ء رسد هر کی مرد از کبر او در حی رسد
832
شب شد و هنگام خلوتگاه شد مه پرستان ماه خندیدن گرفت خواب آمد ما و من ها ل شدند مغزها آمیخته با کاه تن هندوان خرگاه تن را روفتند گفت و گوهای جهان را آب برد شمس تبریزی چو آمد در میان
قبله عشاق روی ماه شد شب روان خیزید وقت راه شد وقت آن بی خواب الال شد تن بخفت و دانه ها بی کاه شد ترک خلوت دید و در خرگاه شد وقت گفتن های شاهنشاه شد اهل معنی را سخن کوتاه شد
833 مرگ ما هست عروسی ابد شمس تفریق شد از روزنه ها آن عددها که در انگور بود هر کی زنده ست به نورال بد مگو نیک مگو ایشان را دیده در حق نه و نادیده مگو دیده دیده بود آن دیده نظرش چونک به نورال است نورها گر چه همه نور حقند نور باقیست که آن نور خدا است نور ناریست در این دیده خلق نار او نور شد از بهر خلیل ای خدایی که عطایت دیدست قطب این که فلک افلکست یا ز دیدار تو دید آر او را دیده تر دار تو جان را هر دم دیده در خواب ز تو بیداری لیک در خواب نیابد تعبیر ور نه می کوشد و بر می جوشد
سر آن چیست هو ال احد بسته شد روزنه ها رفت عدد نیست در شیره کز انگور چکد مرگ این روح مر او راست مدد که گذشتند ز نیکو و ز بد تا که در دیده دگر دیده نهد هیچ غیبی و سری زو نجهد بر چنان نور چه پوشیده شود تو مخوان آن همه را نور صمد نور فانی صفت جسم و جسد مگر آن را که حقش سرمه کشد چشم خر شد به صفت چشم خرد مرغ دیده به هوای تو پرد در پی جستن تو بست رصد یا بدین عیب مکن او را رد نگهش دار ز دام قد و خد این چنین خواب کمالست و رشد تو ز خوابش به جهان رغم حسد ز آتش عشق احد تا به لحد
834 از دل رفته نشان می آید نعره و غلغله آن مستان گوهر از هر طرفی می تابد از در مشعله داران فلک جان پروانه میان می بندد
بوی آن جان و جهان می آید آشکارا و نهان می آید پای کوبان سوی جان می آید آتش دل به دهان می آید شمع روشن به میان می آید
آفتابی که ز ما پنهان بود تیر از غیب اگر پران نیست
سوی ما نورفشان می آید پس چرا بانگ کمان می آید
835 گل خندان که نخندد چه کند نار خندان که دهان بگشادست مه تابان بجز از خوبی و ناز آفتاب ار ندهد تابش و نور سایه چون طلعت خورشید بدید عاشق از بوی خوش پیرهنت تن مرده که بر او برگذری دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ شیر حق شاه صلح الدینست
علم از مشک نبندد چه کند چونک در پوست نگنجد چه کند چه نماید چه پسندد چه کند پس بدین نادره گنبد چه کند نکند سجده نخنبد چه کند پیرهن را ندراند چه کند نشود زنده نجنبد چه کند نخروشد نترنگد چه کند نکند صید و نغرد چه کند
836 گر نخسپی شبکی جان چه شود ور بیاری شبکی روز آری ور دو دیده ز تو روشن گردد ور بگیرد ز گل افشانی تو آب حیوان که در آن تاریکیست ور خضروار قلووز شوی ور ز خوان کرم و نعمت تو ور ز دلداری و جان بخشی تو ور سواره سوی میدان آیی روی چون ماهت اگر بنمایی ور بریزی قدحی مالمال ور بپوشیم یکی خلعت نو ور چو موسی تو بگیری چوبی ور برآری ز تک دریا گرد ور سلیمان بر موران آید بس کن و جمع کن و خامش باش
ور نکوبی در هجران چه شود از برای دل یاران چه شود کوری دیده شیطان چه شود همه عالم گل و ریحان چه شود پر شود شهر و بیابان چه شود تا لب چشمه حیوان چه شود زنده گردد دو سه مهمان چه شود جان بیابد دو سه بی جان چه شود تا شود سینه چو میدان چه شود تا رود زهره به میزان چه شود بر سر وقت خماران چه شود ما غلمان ز تو سلطان چه شود تا شود چوب چو ثعبان چه شود چو کف موسی عمران چه شود تا شود مور سلیمان چه شود گر نگویی تو پریشان چه شود
837 هر کجا بوی خدا می آید زانک جان ها همه تشنه ست به وی
خلق بین بی سر و پا می آید تشنه را بانگ سقا می آید
شیرخوار کرمند و نگران در فراقند و همه منتظرند از مسلمان و جهود و ترسا خنک آن هوش که در گوش دلش گوش خود را ز جفا پاک کنید گوش آلوده ننوشد آن بانگ چشم آلوده مکن از خد و خال ور شد آلوده به اشکش می شوی کاروان شکر از مصر رسید هین خمش کز پی باقی غزل
تا که مادر ز کجا می آید کز کجا وصل و لقا می آید هر سحر بانگ دعا می آید ز آسمان بانگ صل می آید زانک بانگی ز سما می آید هر سزایی به سزا می آید کان شهنشاه بقا می آید زانک از آن اشک دوا می آید شرفه گام و درا می آید شاه گوینده ما می آید
838 گر نخسپی شبکی جان چه شود ور بیاری شبکی روز آری ور دو دیده به تو روشن گردد گر برآری ز دل بحر غبار ور سلیمان بر موران آید ور چو الیاس قلووز شوی ور بروید ز گل افشانی تو آب حیوان که در آن تاریکیست ور ز خوان کرم و نعمت تو ور ز دلداری و جان بخشی تو ور سواره سوی میدان آیی روی چون ماهت اگر بنمایی آستین کرم ار افشانی ور بریزی قدحی مالمال ور بپوشیم یکی خلعت نو ور چو موسی بپذیری چوبی رو به لطف آر و ز دشمن مشنو بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
ور نکوبی در هجران چه شود از برای دل یاران چه شود کوری دیده شیطان چه شود چون کف موسی عمران چه شود تا شود مور سلیمان چه شود تا لب چشمه حیوان چه شود همه عالم گل و ریحان چه شود پر شود شهر و بیابان چه شود زنده گردد دو سه مهمان چه شود جان بیابد دو سه بی جان چه شود تا شود سینه چو میدان چه شود تا رود زهره به میزان چه شود تا ندریم گریبان چه شود بر سر وقت خماران چه شود ما غلمان ز تو سلطان چه شود تا شود چوب تو ثعبان چه شود گر بجویی دل ایشان چه شود گر نگویی تو پریشان چه شود
839 خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی باشد ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت باشد پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد چون موی ابروی را وهمش هلل بیند آن کس که از تکبر مالد سبال خود را عرضه گری رها کن ای خواجه خویش ل کن جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت بربند پنج حس را زین سیل های تیره باشد بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری خاموش اگر توانی بی حرف گو معانی 840 بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد منکر مباش بنگر اندر عصای موسی اژدها شد چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب شد یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا سما شد الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی واشد گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب شد گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد هوا شد وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان شد تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد پیش جللت تو خوار و حقیر باشد بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد از نور کبریایی چون مستنیر باشد تا ذره وجودت شمس منیر باشد تا با پر خدایی جان مستطیر باشد تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر صد سال گرم داری نانش فطیر باشد در قوس او درآید کو همچو تیر باشد تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد یک لحظه آن عصا بد یک لحظه کو خورد عالمی را وانگه همان عصا کف کرد و کف زمین شد وز دود او هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد رو در نشانه جویش گر از کمان رها در بحر جوید او را غواص کآشنا شد وانگه از آن دو قطره یک خیمه در عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد
گویی چگونه باشد آمدشد معانی 841 باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد آمد باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره آمد ندای بی چون نی از درون نه بیرون برابر آمد گویی که آن چه سویست آن سو که جست و جویست آمد آن سو که میوه ها را این پختگی رسیدست آمد آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده آمد این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد آمد دستور نیست جان را تا گوید این بیان را آمد کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو آمد با درد باش تا درد آن سوت ره نماید مضطر آمد آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم 842 آن ماه کو ز خوبی بر جمله می دواند سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری را بخواند نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان
اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد باز آرزوی جان ها از راه جان درآمد هر روح تا به گردن در حوض کوثر باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد از لمکان شنیده خیزید محشر آمد نی چپ نی راست نی پس نی از گویی کجا کنم رو آن سو که این سر آن سو که سنگ ها را اوصاف گوهر آن سو که دست موسی چون ماه انور وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر این سو چو درد بیند آن سوش باور آن سو که بیند آن کس کز درد پوشید دلق آدم امروز بر در آمد ای عاشقان شما را پیغام می رساند خط خوان کیست این جا کاین سطر هر حرف آتشی نو در دل همی نشاند لیک او گرفته حلقی ما را همی کشاند چوگان زلف ما را این سو همی دواند
چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد داند هر سو که هست مستم چوگان او پرستم براند گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز ماند 843 در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید زاید گرمی شیر غران تیزی تیغ بران در راه رهزنانند وین همرهان زنانند طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب نپاید هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد ساید هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو خاید در عشق جوی ما را در ما بجوی او را تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی دررباید 844 گر ساعتی ببری ز اندیشه ها چه باشد چه باشد ز اندیشه ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی باشد آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم باشد
سوی خودم کشاند این سر بگو کی در عین نیست هستم تا حکم خود زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند وال که در دو عالم نی درد و درد
دانی که کیست زنده آن کو ز عشق نری جمله نران با عشق کند آید پای نگارکرده این راه را نشاید کو رستم سرآمد تا دست برگشاید چون برق بجهد از تن یک لحظه ای کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش غم های عالم او را شادی دل فزاید عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید منکر در این چراخور بسیار ژاژ گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید دریای ما و من را چون قطره
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما نوری شوی مقدس از جان و جا چه زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد یک بار پاس داری آن عهد را چه
تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته باشد از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی ای اولیای حق را از حق جدا شمرده جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده باشد بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت باشد بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو 845 مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد از باده گزافی شد صاف صاف صافی آمد جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل آمد در عالم طراوت او یافت بس حلوت آمد زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم ال اکبر تو خوش نیست با سر تو هر جان بامللت دورست از این جللت ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه ملک پدر بجویی ای بی نوا چه باشد گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد گر زین سپس نباشی از ما جدا چه آنگه سری برآری از کبریا چه باشد در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد بشکست دام ها را بر لمکان برآمد وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر وز وصف لله رویان رویش مزعفر در نقش دین بماند وال که کافر آمد زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد این سر چو گشت قربان ال اکبر آمد چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد
846 بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند نداند هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند
847 پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند در عشق بی قرارش بنمودنست کارش
از پاک می پذیرد در خاک می رساند از عرش می ستاند بر فرش می فشاند
هر سنگ دل در این ره قلب از گهر
باری نبود آگه زین سو که می رساند ستاند خاک از نثار جان ها تابان شده چو کان ها تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه چراند این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد رهاند آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو دواند چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه 848 از چشم پرخمارت دل را قرار ماند ماند چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد ماند یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید ماند ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری ماند می خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز 849 ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند ای یوسف امانت آخر برادرانت کردند آن ها که این جهان را بس بی وفا بدیدند بسیار خصم داری پنهان و می نبینی کردند شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند کردند
ای کاش آگهستی زان سو که می کو خاک را زبان ها تا نکته ای جهاند کان بیشه جان ما را پنهان چه می ای آه را پناه او ما را که می کشاند شیری که خویش ما را از خویش می ما را به این فریب او تا بیشه می گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند وز روی همچو ماهت در مه شمار مر زهره فلک را کی کسب و کار آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند گل ها به عقل باشد یا خار خار ماند جز عشق هیچ کس را در سینه یار جانت کنار گیرد تن برکنار ماند دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار در غار دل بتابد با یار غار ماند دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند بفروختندت ارزان و اندک بهات راه اختیار کردند ترک حیات کردند کاین جمله حیله کردی ویشانت مات از مهر و از عنایت جمله دعات
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه آن ها نهفتگانند وین ها که اهل رازند کردند اندیشه کن از آن ها کاندیشه هات دانند کردند 850 یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان جان های جمله مستان دل های دل پرستان برپریدند مستان سبو شکستند بر خنب ها نشستند چشیدند من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم کشیدند آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند دیدند یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد دریدند 851 ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد ای غم تو جمع می شو کاینک سپاه شادی ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم درآید 852 جز لطف و جز حلوت خود از شکر چه آید آید جز رنگ های دلکش از گلستان چه خیزد چه آید
مانند طفل دینه بی دست و پات کردند از رنگ همچو چنگی باری دوتات کم جو وفا از این ها چون بی وفات
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند ناگه قفص شکستند چون مرغ یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل من خویش را کشیدم ایشان مرا او را دگر کی بیند جز دیده ها که می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن
در خانه خیالت شاید که غم درآید شاید که با وجودت در ما عدم درآید تا کیقباد شادان با صد علم درآید آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید وان مطرب معانی اکنون به دم درآید اندر درم درافتی چون او درم درآید زان کس که جان فزایی او را سلم
جز نور بخش کردن خود از قمر چه جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد از دیدن جمالی کو حسن آفریند ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی آید مستی و مستتر شو بی زیر و بی زبر شو چه آید چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی چون گل رویم بیرون با جامه های گلگون چه آید ای شه صلح دین تو بیرون مشو ز صورت 853 مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره با این همه فراغت گر بحر را به ماهی وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند باشد گر خارهای عالم الطاف او ببینند باشد جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش 854 گفتم مکن چنین ها ای جان چنین نباشد نباشد غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد نباشد غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
جز نقدهای روشن از کان زر چه آید وز آب زندگانی اندر جگر چه آید بال یکی نظر کن کاندر نظر چه آید زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه بی خویش و بی خبر شو خود از خبر درده می رواقی زین مختصر چه آید مجنون شویم مجنون از خواب و خور بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد ال که رای ماهی آن را مشیر باشد وان بحر بی نهایت او را وزیر باشد هر قطره ای به قهرش مانند تیر باشد روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد کز وی زمین تبریز مشک و عبیر در نرمی و لطافت همچون حریر وز مستی جمالش از خود خبیر باشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این چون خرده اش بسوزم گر خرده بین صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند نباشد چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد نباشد ای دست تو منور چون موسی پیمبر نباشد زیرا گل سعادت بی روی تو نروید 855 عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد پیشش آمد دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش آمد خاک از فروغ نفخش قبله فرشته آمد جان و دل فرشته جفت هوای حق شد آمد نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان منقش آمد آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی آمد ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی آمد 856 برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری کودن آمد رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته آمد
در خدمت مطیعان جز چون زمین کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد آن را خدای داند هر کس امین نباشد هر جنس جنس خود را چون همنشین خواهم که دست موسی در آستین ایاک نعبد ای جان بی نستعین نباشد هر مرده ای ز گوری برجست و جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد مه در میان خرمن زان ترک مه وش کآب از جوار آتش همطبع آتش آمد گردون فرشتگان را زان روی مفرش بی نقش و بی جهات این شش سو بر جیب پاک جیبان نورش مر شش ز استون رحمت او دولت منعش آمد وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد کان آسمان برون این پنج و این شش
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد ترسم که عشق گوید کاین خواجه کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن
857 گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند ماند گر خمر خلد نوشم با جام های زرین در کارگاه عشقت بی تو هر آنچ بافم تو جوی بی کرانی پیشت جهان چو پولی عالم چهار فصلست فصلی خلف فصلی پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی
جمله صداع گردد جمله خمار ماند وال نه پود ماند وال نه تار ماند حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند تا فصل ها بسوزد جمله بهار ماند
858 وقتی خوشست ما را لبد نبید باید ما را نبید و باده از خم غیب آید هر جا فقیر بینی با وی نشست باید بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد اما چو قلب و نیکو ماننده اند با هم بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش سالی دو عید کردن کار عوام باشد جان گفت من مریدم زاینده جدیدم ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه ای آمده چو سردان اندر سماع مردان گر زانک چوب خشکی جز ز آتشی نخنبی آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید ما را مقام و مجلس عرش مجید باید هر جا زحیر بینی از وی برید باید ما را فقیر معنی چون بایزید باید و آنک از حدث بزاید او را پلید باید پیش چراغ یزدان آن را گزید باید از بهر فتح این در در غم طپید باید اصحاب خانه ها را فتح کلید باید ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید زایندگان نو را رزق جدید باید آن را که تازه نبود او را قدید باید زنده ز شخص مرده آخر بدید باید ور زانک شاخ سبزی آخر خمید باید بنهاد در دهانت آخر مکید باید در روضه خموشان چندی چرید باید روزی دو در خموشی دم درکشید باید
859 نی دیده هر دلی را دیدار می نماید نماید ال حقیر ما را ال خسیس ما را دود سیاه ما را در نور می کشاند هرگز غلم خود را نفروشد و نبخشد شیریست پور آدم صندوق عالم اندر روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری که بی تو گیرم وال که زار
نی هر خسیس را شه رخسار می کز خار می رهاند گلزار می نماید زهد قدیم ما را خمار می نماید تا چیست اینک او را بازار می نماید صندوق درشدست او بیمار می نماید کاری نماید اکنون بی کار می نماید
صدیق با محمد بر هفت آسمانست یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست نماید آب حیات آمد وین بانگ سیلبست سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم شمس الحقی که نورش بر آینه ست تابان هر طبله که گشایم زان قند بی کرانست 860 ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد مه می دود چو آیی در ظل آفتابی در دل مقام سازد همچون خیال آن کس کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن گیرد گر در برم کشد او از ساحری و شیوه گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه چه جای آفتابی کز پرتو جمالش گیرد شویان اولینش بنگر که در چه حالند ای صد هزار عاقل او در جوال کرده خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران خال گیرد از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو 861 لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد نکرد تشنیع می زنی که جفا کرد آن نگار نکرد عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد بنمای خانه ای که از او نیست پرچراغ نکرد
هر چند کو به ظاهر در غار می نماید وین احولن خس را دوچار می نماید نور از درخت موسی چون نار می گفتار نیست لیکن گفتار می نماید دل آینه ست و رو را ناچار می نماید در جنبش این و آن را دیوار می نماید کان را به نوع دیگر عطار می نماید مرغت شکار گردد صید حلل گیرد بدری شود اگر چه شکل هلل گیرد کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد مر چشم روشنان را از وی ملل اندر برش دل من کی پر و بال گیرد بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد مانند آفتابی نور جلل گیرد صد آفتاب و مه را بر چرخ حال آن کاین دلیل داند نی آن دلل گیرد کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد کز خط سیه تر است او کاین خط و تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد ما را چه جرم اگر کرمش با شما خوبی که دید در دو جهان کو جفا حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد بنمای صفه ای که رخش پرصفا
این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی نکرد چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت هر یک از این مثال بیانست و مغلطه است نکرد خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین 862 قومی که بر براق بصیرت سفر کنند در دانه های شهوتی آتش زنند زود کنند از خارخار این گر طبع آن طرف روند بر پای لولیان طبیعت نهند بند درکنند پای خرد ببسته و اوباش نفس را کنند اجزای ما بمرده در این گورهای تن برکنند مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق انصاف ده که با نفس گرم عشق او چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده در ظل میرآب حیات شکرمزاج از رشک نورها است که عقل کمال را جز حق اگر به دیدن او غمزه ای کند فخر جهان و دیده تبریز شمس دین کنند اندر فضای روح نیابند مثل او خالی مباد از سر خورشید سایه اش 863 آتش پریر گفت نهانی به گوش دود است عود قدر من او شناسد و شکر من او کند سر تا به پای عود گره بود بند بند
چون آن به هم رسید کسیشان جدا نظاره جمال خدا جز خدا نکرد حق جز ز رشک نام رخش والضحی بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد بی ابر و بی غبار در آن مه نظر کنند وز دامگاه صعب به یک تک عبر بزم و سرای گلشن جای دگر کنند شاهان روح زو سر از این کوی دستی چنین گشاده که تا شور و شر کو صور عشق تا سر از این گور از نور عشق مس وجود تو زر کنند سردا جماعتی که حدیث هنر کنند آیند و زله های گران مایه جز کنند تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند شاید که آتشان طبیعت شرر کنند از غیرت ملحت او کور و کر کنند آن دیده را به مهر ابد بی خبر کنند کاجزای خاک از گذرش زیب و فر گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند تا روز را به دور حوادث سپر کنند کز من نمی شکیبد و با من خوش کاندر فنای خویش بدیدست عود سود اندر گشایش عدم آن عقدها گشود
ای یار شعله خوار من اهل و مرحبا بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند کبود هر جان که می گریزد از فقر و نیستی بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا رکود تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش حسود سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا نقود خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست عمری بیازمودی هستی خویش را طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست گر نیست عشق را سر ما و هوای ما ربود عشق آمدست و گوش کشانمان همی کشد از چشم مومن آب ندم می کند روان تو خفته ای و آب خضر بر تو می زند باقیش عشق گوید با تو نهان ز من رقود 864 بلبل نگر که جانب گلزار می رود میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه آن لله ای چو راهب دل سوخته بدرد نه ماه خار کرد فغان در وفای گل ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ آب حیات گشته روان در بن درخت هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک اندر بهار وحی خدا درس عام گفت این طالبان علم که تحصیل کرده اند رود
ای فانی و شهید من و مفخر شهود اندر عدم گریز از این کور و زان نحسی بود گریزان از دولت و سعود صلحی فکن میان من و محو ای ودود نی در فزایش آمد و نی رست از نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود آن گاه عقل و جان شود و حسرت نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در اندر نماز قامه بود آنگهی قعود یک بار نیستی را هم باید آزمود هر جا که دود آمد بی آتشی نبود چون از گزافه او دل و دستار ما هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود تا سینه را بشوید از کینه و جحود کز خواب برجه و بستان ساغر خلود ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و
گلگونه بین که بر رخ گلنار می رود منصوروار خوش به سر دار می رود کاندر بهار شاه به ایثار می رود در خون دیده غرق به کهسار می رود گل آن وفا چو دید سوی خار می رود کاین جا حدیث دیده و دیدار می رود چون آتشی که در دل احرار می رود بر عشق گرمدار به بازار می رود بنوشت باغ و مرغ به تکرار می رود هر یک گرفته خلعت و ادرار می
گویی بهار گفت که ال مشتریست گل از درون دل دم رحمان فزون شنید رود دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار رود ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری نی نی حدیث زر به خروار کی کنند این نفس مطمانه خموشی غذای اوست 865 جانا بیار باده که ایام می رود جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست با جام آتشین چو تو از در درآمدی رود گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن آن چیز را بجوش که او هوش می برد زان باده داده ای تو به خورشید و ماه و چرخ وال که ذره نیز از آن جام بیخودست آرام بخش جان را زان می که از تفش چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد سوی کشنده آید کشته چنانک زود چون کعبه که رود به در خانه ولی تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست رود تا باخودست راز نهان دارد از ادب می رود خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام 866 چندان حلوت و مزه و مستی و گشاد نهاد چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم وان جمله چشم ها شده حیران چشم او داد
گل جندره زده به خریدار می رود زودتر ز جمله بی دل و دستار می یاد آورد ز وصل و سوی یار می آن جا حدیث زر به خروار می رود کان جا حدیث جان به انبار می رود وین نفس ناطقه سوی گفتار می رود تلخی غم به لذت آن جام می رود نی نفس کوردل که سوی دام می رود وسواس و غم چو دود سوی بام می بر آب و گل بساز که هنگام می رود وان خام را بپز که سخن خام می رود هر یک بدان نشاط چنین رام می رود از کرم مست گشته به اکرام می رود صبر و قرار و توبه و آرام می رود آن مادر رحیم بر ایتام می رود خورشیدوار جام کرم عام می رود خون از بدن به شیشه حجام می رود این رحمت خدای به ارحام می رود در بیخودی به کعبه به یک گام می چون مست شد چه چاره که خودکام چون خاطرش به باده بدنام می رود در چشم های مست تو نقاش چون زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد کان چشمشان بصارت نو از چه راه
گفتم به آسمان که چنین ماه دیده ای یاد اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا 867 چندان حلوت و مزه و مستی و گشاد نهاد چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم وان جمله چشم ها شده حیران چشم تو بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو داد گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید یاد 868 به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد آن را که بود آهن آهن ربا کشید قانون لنگری به ثری گشت منجذب هر حس معنوی را در غیب درکشید از غارت فنا و اجل ایمنست و دور ببرد آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد ببرد ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم این ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش 869 خیاط روزگار به بالی هیچ مرد بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان گل های رنگ رنگ که پیش تو نقل هاست زرد ای مرده را کنار گرفته که جان من خود با خدای کن که از این نقش های دیو فرد
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد در چشم های مست تو نقاش چون زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد که صد هزار رحمت بر چشم هات باد هر جان که دید چشم تو را گفت داد سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ
یک یک برد شما را آنک مرا ببرد وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد عیسی مهتری را جذب سما ببرد هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد آن کس که رخت خویش سوی انبیا کو شمع حسن را ز ملء در خلء کآنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد دامان زر دهند و خرند از بلیس درد تو می خوری از آن و رخت می کنند آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد خواهی شدن به وقت اجل بی مراد
پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک نورد مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار نرد منگر به گرد تن بنگر در سوار روح رخسارها چون گل لبد ز گلشنیست سیب زنخ چو دیدی می دان درخت سیب همت بلند دار که با همت خسیس خاموش کن ز حرف و سخن بی حروف گوی
کاین بستریست عاریه می ترس از پرهیز از آن حریف که هست اوستاد می جو سوار را به نظر در میان گرد گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد چاوش پادشاه براند تو را که برد چون ناطقه ملیکه بر سقف لجورد
870 چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد این هدهد از سپاه سلیمان همی پرد جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی رسد آن گوش انتظار خبر نوش می کند آن دل که پاره پاره شد و پاره هاش خون قد چو چنگ را که دلش تار تار شد آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد رسد آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود نک طوطیان عشق گشادند پر و بال شهر ایمنست جمله دزدان گریختند چندین هزار جعفر طرار شب گریخت فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد در خامشیست تابش خورشید بی حجاب
اینک سپاه وصل به زنهار می رسد کز سوی مصر قند به قنطار می رسد از بیم آنک شحنه قهار می رسد کآمد خبر که جعفر طیار می رسد زیرا صفات خالق جبار می رسد سلطان نوبهار به ایثار می رسد خاموش کاین حجاب ز گفتار می رسد
871 آمد بهار خرم و رحمت نثار شد اجزای خاک حامله بودند از آسمان گلنار پرگره شد و جوبار پرزره اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید آن خار می گریست که ای عیب پوش خلق
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد نه ماه گشت حامله زان بی قرار شد صحرا پر از بنفشه و که لله زار شد بگشاد سر و دست که وقت کنار شد در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد شد مستجاب دعوت او گلعذار شد
دل می جهد نشانه که دلدار می رسد وین بلبل از نواحی گلزار می رسد بفروش خویش را که خریدار می وان چشم اشکبار به دیدار می رسد آن پاره پاره رفته به یک بار می رسد نک زخمه نشاط به هر تار می رسد گل های خوش عذار سوی خار می
شاه بهار بست کمر را به معذرت شد هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت شد زنده شدند بار دگر کشتگان دی اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند شد ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت شد آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح مه چون هلل بود سفر کرد آن طرف این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان بربند این دهان و مپیمای باد بیش
هر شاخ و هر درخت از او تاجدار گر در دو دست موسی یک چوب مار تا منکر قیامت بی اعتبار شد چون لطف روح بخش خدا یار غار آن سو که وقت خواب روان را مطار آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد بدری منور آمد و شمع دیار شد لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد کز باد گفت راه نظر پرغبار شد
872 این عشق جمله عاقل و بیدار می کشد مهمان او شدیم که مهمان همی خورد چون یوسفی بدید چو گرگان همی درد ما دل نهاده ایم که دلداریی کند کشد نی نی که کشته را دم او جان همی دهد هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست کشد همت بلند دار که آن عشق همتی ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
شاهان برگزیده و احرار می کشد شب را به تیغ صبح گهردار می کشد شحنه صبوح آمد و طرار می کشد رومی روزشان به یکی بار می کشد چون بلبلم جدایی گلزار می کشد
873 خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود خندید و گفت روبه آخر به زیرکی مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود از دست شیر صید کجا سهل درربود ال مگر که ابر نماید به خویش جود فضل خدای بخشد معدوم را وجود داد سلم نبود ال که در قعود
بی تیغ می برد سر و بی دار می کشد یار کسی شدیم که او یار می کشد چون مومنی بدید چو کفار می کشد یا گر کشد به رحم و به هنجار می گر چه به غمزه عاشق بسیار می کشد تلخی مکن که دوست عسل وار می
بر آتش آب چیره بود از فروتنی چون لب خموش باشد دل صدزبان شود 874 امروز مرده بین که چه سان زنده می شود شود پوسیده استخوان و کفن های مرده بین شود آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد شود آن جان به شیشه ای که ز سوزن همی گریخت بسیار دیده ای که بجوشد ز سنگ آب شود امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج امروز غوره بین که شکر بست از نشاط شود می خند ای زمین که بزادی خلیفه ای شود غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد شود آن گلشنی شکفت که از فر بوی او شود پاینده گشت خضر که آب حیات دید پاینده عمر باد روان لطیف ما شود خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان 875 گر عید وصل تست منم خود غلم عید تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم ای شاد آن زمان که درآید وصال تو تا آفتاب چهره زیبات دررسید عید در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
کآتش قیام دارد و آبست در سجود خاموش چند چند بخواهیش آزمود آزاد سرو بین که چه سان بنده می کز روح و علم و عشق چه آکنده می چون عندلیب مست چه گوینده می جان را به تیغ عشق فروشنده می شود از شهد شیر بین که چه جوشنده می کز وی هزار قافله فرخنده می شود امروز شوره بین که چه روینده می کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می هر جا که گریه ایست کنون خنده می بی داس و تیش خار تو برکنده می پاینده گشت و دید که پاینده می شود جان را بقاست تن چو قبا ژنده می زیرا شکر به گفت پراکنده می شود هم نیشکر ز لطف خروشنده می شود بهر تست خدمت و سجده و سلم عید از غایت حلوت نام تو نام عید تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید صبحی شود ز صبح جمال تو شام ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجده ها به پیش درت واجبات عید جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود اندر رکاب تو چو روان ها روا شوند عید آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد دانست کز خدیو اجل شمس دین بود عید لیکن کجاست فر و جمال تو بی نظیر تبریز با شراب چنان صدر نامدار 876 تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید امید پیش آر جام آتش اندیشه سوز را امید کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من امید در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز امید بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را امید ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست در عین آتشم چو خلیلم فرست آب کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو در آفتاب روی خودم دار زانک من 877 امسال بلبلن چه خبرها همی دهند دهند در باغ ها درآی تو امسال و درنگر دهند مقراض در میان نه و خلعت همی برند بی منت کسی همه بر نقره می زنند
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید تا کام جان روا شود از جام و کام عید در وی کجا رسد به دو صد سال گام جانم دوید پیش و گرفته لگام عید این فرو این جللت و این لطف عام خود کی شوند دلشدگان تو رام عید بر تو حرام باشد بی شبهه تو جام عید درده شراب و واخرام از بیم و از کاندیشه هاست در سرم از بیم و از بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید رخسارزرد چون زرم از بیم و از کآخر چو حلقه بر درم از بیم و از کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید کآزر مثال بتگرم از بیم و از امید کز چشم ها نهانترم از بیم و از امید مانند این غزل ترم از بیم و از امید یا رب به طوطیان چه شکرها همی کان شاخه های خشک چه برها همی وان را که تاج رفت کمرها همی دهند بی زحمت مصادره زرها همی دهند
هر دل که تشنه ست به دریا همی برند دهند این تحفه دیده اند که عشاق روزگار این نور دیده اند که دیوانگان راه 878 صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد دهد خورشید دیگریست که فرمان و حکم او بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود دهد بنگر به طوطیان که پر و بال می زنند هر کس شکرلبی بگزیده ست در جهان ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست دهد همت بلند دار اگر شاه زاده ای برکن تو جامه ها و در آب حیات رو بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب کی آب شور نوشد با مرغ های کور خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش در دیده گدای تو آید نگار خاک خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل 879 صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت زین راه نابدید معما کی بو برد چشید حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد آفرید
وان را که گوهرست گهرها همی تا برشمار موی تو سرها همی دهند سودا همی خرند و هنرها همی دهند بستان خوشست لیک چو گلزار بر خورشید را برای مصالح سفر دهد او را نمی رسد که رود مال و زر سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد ما را شهنشهیست که ملک و ظفر قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد تا پاره های خاک تو لعل و گهر دهد کو دلبری نماید و خون جگر دهد نقاش جسم جان را غیبی صور دهد آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد گر ماه آن ببیند در حال سر دهد حاشا ز دیده ای که خدایش نظر دهد ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد وز آسمان سپیده کافور بردمید تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید از تخت ملک زنگی شب را فروکشید آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید آنک از شراب عشق ازل خورد یا حیران شدست روز که خوبش که
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه چرید نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ گوهر مزاد کرد که این را کی می خرد خرید امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم عید درده ز جام باده که یسقون من رحیق رندان تشنه دل چو به اسراف می خورند پهلوی خم وحدت بگرفته ای مقام بایزید خاموش کن که جان ز فرح بال می زند دوید 880 صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد شد آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود وان چشم کو چو برق همی سوخت خلق را وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود شد چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار 881 آه که بار دگر آتش در من فتاد نهاد آه که دریای عشق بار دگر موج زد برگشاد آه که جست آتشی خانه دل درگرفت آتش دل سهل نیست هیچ ملمت مکن
نیمی دگر چرنده شد و زان همی نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید کس را بها نبود همو خود ز خود هر شام قدر شد ز تو هر روز روز کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید خود را چو گم کنند بیابند آن کلید با نوح و لوط و کرخی و شبلی و تا آن شراب در سر و رگ های جان
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد صد بخت نیم خواب به کلی به خواب وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد در آتش خدای کنون او کباب شد او را از این سیاست شه فتح باب شد سودش نداشت سخره صد اضطراب زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد وین دل دیوانه باز روی به صحرا وز دل من هر طرف چشمه خون دود گرفت آسمان آتش من یافت باد یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد
لشکر اندیشه ها می رسد از بیشه ها شاد ای دل روشن ضمیر بر همه دل ها امیر مراد چشم همه خشک و تر مانده در همدگر باد دست تو دست خدا چشم تو مست خدا ناله خلق از شماست آن شما از کجاست چه زاد شمس حق دین تویی مالک ملک وجود 882 جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید روی زمین سبز شد جیب درید آسمان گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر دل چو سطرلب شد آیت هفت آسمان عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم چند کند زیر خاک صبر روان های پاک طبل قیامت زدند صور حشر می دمد بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور دوش در استارگان غلغله افتاده بود رسید رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست رسید قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می گریخت عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود رسید خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست رسید ساقی بی رنگ و لف ریخت شراب از گزاف رسید باز سلیمان روح گفت صلی صبوح رغم حسودان دین کوری دیو لعین
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد صبر گزیدی و یافت جان تو جمله چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو بر همه پاینده باد سایه رب العباد این همه از عشق زاد عشق عجب از ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید شرح دل احمدی هفت مجلد رسید گفت به اقبال تو نفس مقید رسید مژده همچون شکر در دل کاغد رسید هین ز لحد برجهید نصر موید رسید وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید آمد آواز صور روح به مقصد رسید کز سوی نیک اختران اختر اسعد در پی او زهره جست مست به فرقد گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید کودک هم کودکست گو چه به ابجد چون نظرش جان ماست عمر موبد رقص جمل کرد قاف عیش ممدد فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان 883 جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد همان یک مباد فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد گشت جدا موج ها گر چه بد اول یکی جام دوی درشکن باده مده باد را فساد روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت چراغی نهاد گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست عباد 884 پرده دل می زند زهره هم از بامداد بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش باد عشق همایون پیست خطبه به نام ویست روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار ز اول روز این خمار کرد مرا بی قرار دست دل از رنج رست گر چه دلرام مست گشاد می کشدم موکشان من ترش و سرگران عقل بر آن عقل ساز ناز همی کرد ناز اوفتاد پای به گل بوده ام زانک دودل بوده ام نهاد لف دل از آسمان لف تن از ریسمان دلبر روز الست چیز دگر گفت پست گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم گفتم تو کیستی گفت مراد همه مفتعلن فاعلت رفته بدم از صفات فتاد داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید این دو که هر دو یکیست جز که ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد از سبب باد بود آنک جدایی بزاد چون دو شود پادشاه شهر رود در هر طرفی شب ز عجز شمع و کی بود آن دم که رب ماند و فانی
مژده که آن بوطرب داد طرب ها بداد آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش از سر ما کم مباد سایه این کیقباد وان دگرش زینهار او هو رب العباد می کشدم ابروار عشق تو چون تندباد بست سر زلف بست خواجه ببین این رو که مراد جهان می کشدم بی مراد شکر کز آن گشت باز تا به مقام شکر که دودل نماند یک دله شد دل بگسلم این ریسمان بازروم در معاد هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد ساخته خویش را من ندهم در مزاد گفتم من کیستم گفت مراد مراد محو شده پیش ذات دل به سخن چون از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
885 بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما باد عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست درنهاد دولت بشتافته ست چون نظرت تافته ست مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان 886 از رسن زلف تو خلق به جان آمدند در دل هر لولیی عشق چو استاره ای در هوس این سماع از پس بستان عشق بین که چه ریسیده ایم دست که لیسیده ایم لولیکان قنق در کف گوشه تتق شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما آمدند شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک جانب تبریز در شمس حقم دیده اند آمدند 887 روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود کبود قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند ربود گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را هر نفس الهام حق حارس دل های ماست دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز درود
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد گشت جهان تازه روی چشم بدش دور عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد دل چو چنین خوان بدید پای به خون تا که بقا یافته ست عاشق کون و فساد عالم ای شاه جان بی رخ خوبت مباد بهر رسن بازیش لولیکان آمدند رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند سروقدان چون چنار دست زنان آمدند تا که چنین لقمه ها سوی دهان آمدند وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند سینه گشاده به ما بهر امان آمدند گر چه که از تیر غمز سخته کمان زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند ترک دکان خواندند چونک به کان
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود از دل ما کی برد میمنه دیو حسود در ره حق هر کی کاشت دانه جو جو
هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار زود غصه و ترس و بل هست کمند خدا یارب و یارب کنان روی سوی آسمان رود سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب گر سر فرعون را درد بدی و بل چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید نمود رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر عود بخیلست او بو نرساند به تو مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت فزود 888 زهره من بر فلک شکل دگر می رود رود چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او رود ابروی چون سنبله بی خبرست از مهش ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا رود آن زحل از ابلهی جست زبردستیی رود دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز می رود ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش رود نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
هر کی بترساندت روی به حق آر گوش کشان آردت رنج به درگاه جود آب ز دیده روان بر رخ زردت چو صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود لف خدایی کجا دردهدی آن عنود کفر شد ایمان و دید چونک بل رو تا تن فرعون وار پاک شود از جحود باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود رو ترش از توست عشق سرکه نشاید
در دل و در دیده ها همچو نظر می جان به سوی ناوکش همچو سپر می گر خبرستش چرا فوق قمر می رود چون سوی تو آفتاب جمله به سر می غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می زین شب و روز او نهان همچو سحر کرد ندا در جهان کی به سفر می رود این قدرش فهم نی کو به قدر می رود کابر چو مشک سقا بهر مطر می رود آخر ای بی یقین بهر بشر می رود کان صنم حله پوش سوی بصر می نقش جهان جانب نقش نگر می رود کاین نظر ناریت همچو شرر می رود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان می رود هر چه نهال ترست جانب بستان برند رود آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر رود بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین رود 889 روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید ندید من شده مهمان تو در چمن جان تو نچید ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت گزید با تو موافق شدم با تو منافق شدم 890 صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید واسطه ها را برید دید به خود خویش را شنید پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک پلید جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید مزید 891 دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید رسید زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شه سوی شه می رود خر سوی خر خشک چو هیزم شود زیر تبر می شکر که در باغ عشق جوی شکر می چونش بگویی مرو لنگ بتر می رود جان صدفست و سوی بحر گهر می
ای خنک آن را که او روی شما را پای پر از خار شد دست یکی گل خار تو ما را بکشت مار تو ما را بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید آنچ زبانی نگفت بی سر و گوشی لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید باز کند قفل را فقر مبارک کلید فقر زده خیمه ای زان سوی پاک و فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل ها مرید گفت حقش پر شدی گفت که هل من
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست آمد خورشید ما باز به برج حمل رسید طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را رسید بر مثل وام دار جمله به زندان بدند جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه ست و کشت رسید هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا وقت نشاط ست و جام خواب کنون شد حرام رسید جام من از اندرون باده من موج خون 892 آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست رسید لشکر والعادیات دست به یغما نهاد البقره راست بود موسی عمران نمود رسید روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست رسید صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او رسید نفس چو محتاج شد روح به معراج شد رسید پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید زود از این چاه تن دست بزن در رسن عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول رسید دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو رسید 893
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید معطی صاحب عمل سیم شماران همچو گل خوش کنار وقت کناران زرگر بخشایشش وام گزاران رسید خوف تتاران گذشت مشک تتاران آمد میر شکار صید شکاران رسید بلبل سرمست ما بهر خماران رسید اصل طرب ها بزاد شیره فشاران از ره جان ساقی خوب عذاران رسید دست بدار از طعام مایده جان رسید قلب ضللت شکست لشکر ایمان ز آتش والموریات نفس به افغان رسید مرده از او زنده شد چونک به قربان تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان زانک چنین ماه صبر بود که قرآن چون در زندان شکست جان بر جانان چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید دست بشو کز فلک مایده و خوان آن سخن و لقمه جو کان به خموشان
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان تو لحد خویش را پر کن از زر صدق حسد هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی رد قلب میاور بدانک غره کنی مشتری آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست 894 نعره آن بلبلن از سوی بستان رسید باد صبا می وزد از سر زلف نگار دید این دم عیسی به لطف عمر ابد می دهد مژده دولت رسید در حق هر عاشقی پزید نور الست آشکار بر همه عشاق زد ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی بشرهم نظره یتبعهم نضره لطف خداوند جان مفخر تبریزیان مزید 895 وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید این فلک آتشی چند کند سرکشی رسید چند مخنث نژاد دعوی مردی کند جادوکانی ز فن چند عصا و رسن رسید درد به پستی نشست صاف ز دردی برست رسید صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید محنت ایوب را فاقه یعقوب را
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد یابد او هستی باقی بیرون ز حد کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد پر مکنش از مس شهوت و حرص و چون بدهی تو همان دانک شود بر تو ترس ز ویل لکل جمع مالوعد گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد صورت بستان نهان بوی گلستان بدید فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید آتش دل می فروخت دیگ هوس می کز سر پستان عشق نور الستش مزید کل زمان لکم خلعه روح جدید من رشاء سید لیس له من ندید شمس حق و دین شده بر همه بختی
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید مار کنند از فریب موسی و ثعبان گردن گرگان شکست یوسف کنعان جان شد و جان بقا از بر جانان رسید چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر سلطان رسید صدق نگر بی نفاق وصل نگر بی فراق رسید مفتعلن فاعلت جان مرا کرد مات میوه دل می پزید روح از او می مزید 896 غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند قطره آب منی کز حیوان می زهد توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت تا نشود گردنی گردن کس غل ندید پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید قند برگ که رست از زمین تا که درختی نشد باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو نکند از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت نژند دل مثل اولیاست استن جسم جهان گزند قوت جسم پدید هست دل ناپدید چند 897 شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود دل شود چون جگر عاشقان می خورد این شب به ظلم عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلم لحد شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود سینه کبودی چرخ پرتو سینه منست فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
شحنه کی باشد بگو چون شه و طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید باد کرم بروزید حرف پریشان رسید زانک بلندت کند تا بتواند فکند لیق قربان نشد تا نشد آن گوسفند کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند تا نشود پا روان کس نشود پای بند زهر بدان کس دهند کوست معود به آتش نفروزد او شعله نگردد بلند از پی خرما بدانک خار ورا کس نقش درختان شگرف صورت میوه جسم به دل قایمست بی خلل و بی تا به کی انکار غیب غیب نگر چند
هر کی خورد خون خلق زشت و سیه دود سیاهی ظلم بر دل شب می دمد نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد ای که جهان فراخ بی تو چو گور و چونک بتابد ز تو پرتو نور احد جرعه خون دلم تا به شفق می رسد بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان کشد جانم اگر صافیست دردی لطف توست قافله عصمتت گشت خفیر ار نه خود عدد سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک چشم چپم می پرد بازو من می جهد جان مثل گلبنان حامله غنچه هاست زود دهانم ببند چون دهن غنچه ها می گزد 898 بانگ زدم من که دل مست کجا می رود گفتم تو با منی دم ز درون می زنی رود گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود گه مثل آفتاب گنج زمین می شود گاه ز پستان ابر شیر کرم می دهد رود بر اثر دل برو تا تو ببینی درون صورت بخش جهان ساده و بی صورتست رود هست صواب صواب گر چه خطایی کند دل مثل روزنست خانه بدو روشنست فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید با تو دل ابلهیست کیسه نگه داشتن گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست رود دایم دلدار را با دل و جان ماجراست می رود اسب سقاست این بانگ دراست این رود
جان پی غم هم دوان زانک غمش می لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد راه زن از ریگ ره بود فزون در بر سر غم می زند شادی تو صد لگد شاید اگر جان من دیگ هوس ها پزد جانب غنچه صبی باد صبا می وزد زانک چنین لقمه ای خورد و زبان
گفت شهنشه خموش جانب ما می رود پس دل من از برون خیره چرا می سوی خیال خطا بهر غزا می رود هیچ مگو هر طرف خواهد تا می رود گه چو دعا رسول سوی سما می رود گه به گلستان جان همچو صبا می سبزه و گل می دمد جوی وفا می رود آن سر و پای همه بی سر و پا می هست وفای وفا گر به جفا می رود تن به فنا می رود دل به بقا می رود با همه آمیخت دل گر چه جدا می رود کیسه جوزا برید همچو سها می رود کیسه شد و جان پی کیسه ربا می رود سحر اثر کی کند ذکر خدا می رود سحر خوشت هم تک حکم قضا می پوست بر او نیست اینک پیش شما بانگ کنان کز برون اسب سقا می
899 یار مرا عارض و عذار نه این بود عهدشکن گشته اند خاصه و عامه روح در این غار غوره وار ترش چیست سیل غم بی شمار بار و خرم برد از جهت من چه دیگ می پزد آن یار دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم در چمن عیش خار از چه شکفته ست شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم مهل ندادی که عذر خویش بگویم می رسدم بوی خون ز گفت درشتش نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود پیش شه افغان کنم ز خدعه قلب شاه چو دریا خزینه اش همه گوهر بس که گله ست این نثار و جمله شکایت 900 بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد بگریزد چه نقش ها که ببازد چه حیله ها که بسازد بگریزد بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد بگریزد ز لمکانش بخوانی نشان دهد به مکانت بگریزد نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمانست بگریزد از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش 901
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود قاعده اهل این دیار نه این بود پرورش و عهد یار غار نه این بود طمع من از یار بردبار نه این بود راتبه میر پخته کار نه این بود کینه نهان داشت و آشکار نه این بود شرط امینی و مستشار نه این بود منبت آن شهره نوبهار نه این بود سایسی و عدل شهریار نه این بود خوی چو تو کوه باوقار نه این بود رایحه ناف مشکبار نه این بود وان شتر مست خوش عیار نه این بود زر من آن نقد خوش عیار نه این بود لیک شهم را خزینه دار نه این بود شاه شکور مرا نثار نه این بود ولی مکش تو چو تیرش که از کمان به نقش حاضر باشد ز راه جان در آب چونک درآیی بر آسمان چو در مکانش بجویی به لمکان یقین بدان که یقین وار از گمان که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد که گفت نیز نتانی که آن فلن بگریزد ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد باشد وگر به پیش من آید خیال یار که چونی شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو باشد چو کاسه بر سر آبم ز بی قراری عشقش باشد کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد باشد بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم باشد من از قطار حریفان مهار عقل گسستم باشد اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم باشد دلم به خشم نظر می کند که کوته کن هین باشد چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق چه باشد انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک باشد خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد باشد چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید باشد 902 ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد همه رو شد دگر نشینم هرگز برای دل که برآید فروشد موکلن چو آتش ز عشق سوی من آیند او شد که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش کدو شد
گر این درخت بخندد از آن بهار چه حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد گرم به مهر بخواند که ای شکار چه اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه اگر به وصل گشاید دمی کنار چه ز بهر ماهی جان را هزار بار چه به پیش اشتر مستش یکی مهار چه یکی شتر کم گیری از این قطار چه اگر بجست یکی نکته از هزار چه دو نام بود و یکی جان دو یار غار چو شد یکی به فشردن دگر شمار چه الف چو شد ز میانه ببین خمار چه در آن نمایش موزون ز کار و بار چه
ز روی پشت و پناهی که پشت ها کجا برآید آن دل که کوی عشق به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از به دست ساقی نابش مگر سرم چو
به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او گلو شد سبو به دست دویدم به جویبار معانی سبو شد نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی فروشد سر از دریچه برون کرد چو شعله های منور او شد نهیم دست دهان بر که نازکست معانی همو شد 903 اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت برآرد ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان دارد عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان سپارد عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید بارد ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم سلم و خدمت کردم مرا بگفت که چونی چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور نفشارد 904 ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می شد شد دل از دیار خلیق بشد به شهر حقایق می شد ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان می شد هزار بلبل مست و هزار عاشق بی دل شد
چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق که آب گشت سبویم چو آب جان به چو دید بر در خویشم ز بام زود که بام و خانه و بنده به جملگی همه ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد که تا سعادت و دولت که را به تخت که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه عجب مدار ز تشنه که دل به آب و یا ز چشم اسیری که اشک غربت که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد چگونه می شود انگور گر کفش
درخت های حقایق از آن بهار چه می خدای داند کاین دل در آن دیار چه هوای نور صبوح و شراب نار چه در آن مقام تحیر ز روی یار چه می
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را می شد در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی خار چه می شد میان خلعت جانان قبول عشق خرامان شد به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد می شد چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی می شد 905 شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده برهاند دل مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی نرساند به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش بپزاند چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش دواند هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت میانه گیرد آهو میانه دل شیری چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد 906 گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد زشت فزون شد چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد شد چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی شد
ز بوسه های چو شکر در آن کنار چه عجب که گل چه چشید و عجب که به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می به نور یک نظر عشق هر چهار چه ز شعله های لطیفش درخت و بار چه
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند چو عقل بسته شد این جا بگو کیش که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند چو عشق با تو نباشد به روزنش ولیک کوشش می کن که کوششت ولی به هر سر کویی تو را چو کبک غلم خفتن اویم که هیچ خفته نماند هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند چو زشت بود به صورت به خوی چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه خون شد فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت شد منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را جنون شد مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود فیکون شد سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون وسوسه چون شد خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان شد
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه به آب و گل نشد آن شهر من به کن که آن چه کرد و کجا رفت و این ز همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون
907 مده به دست فراقت دل مرا که نشاید نشاید مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت نشاید مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را نشاید حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید نشاید بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی که نشاید غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون نشاید دلم ز عالم بی چون خیالت از دل از آن سو مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن نشاید دل بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد
مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید
908 چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
زبان تو به طبیبی بگرد او گردد
مکش تو کشته خود را مکن بتا که ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید برون مکن ز تن من چنین قبا که ز ما تو روی مگردان مده قفا که ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید مگوی تلخ سخن ها به روی ما که نهان مکن تو در این شب چراغ را غم آتشیست نه در جا مگو کجا که میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید مخور به رنج به تنها بگو صل که
یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب به قند لطف تو کاین لطف ها غلم ویند خوب خو گردد اگر حلوت لحول تو به دیو رسد عنایتت گنهی را نظر کند به رضا گردد پلید پاک شود مرده زنده مار عصا گردد رونده ای که سوی بی سوییش ره دادی تو جان جان جهانی و نام تو عشق است گردد خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد خموش باش که آن کس که بحر جانان دید 909 چه پادشاست که از خاک پادشا سازد باقرضواال کدیه کند چو مسکینان به مرده برگذرد مرده را حیات دهد چو باد را فسراند ز باد آب کند نظر مکن به جهان خوار کاین جهان فانیست ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را هزار قفل گر هست بر دلت مهراس کسی که بی قلم و آلتی به بتخانه هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت گر آهنست دل تو ز سختی اش مگری ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت درون گور تن خود تو این زمان بنگر چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ مثل شدست که انگور خور ز باغ مپرس سازد درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود
شکسته بند همه گرد آن کدو گردد همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد که زهر از او چو شکر خوب و فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد چو طاعت آن گنه از دل گناه شو چو خون که در تن آهوست مشک بو کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد هر آنک از تو پری یافت بر علو روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد نشاید و نتواند که گرد جو گردد ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد به درد درنگرد درد را دوا سازد چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد که او به عاقبتش عالم بقا سازد مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد هزار صورت زیبا برای ما سازد چه صورتست که بهر خدا خدا سازد که صیقل کرمش آینه صفا سازد ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد که دم به دم چه خیالت دلربا سازد که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا ز غیب سازد نه از پستی و عل سازد
ز بی چگونه و چون آمد این چگونه و چون سازد دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند سازد اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی 910 بر آستانه اسرار آسمان نرسد گمان عارف در معرفت چو سیر کند کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص نرسد علف مده حس خود را در این مکان ز بتان نرسد که آهوی متانس بماند از یاران نرسد به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی پیاز و سیر به بینی بری و می بویی خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت نرسد 911 به روز مرگ چو تابوت من روان باشد برای من مگری و مگو دریغ دریغ جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق مرا به گور سپاری مگو وداع وداع فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر باشد تو را غروب نماید ولی شروق بود کدام دانه فرورفت در زمین که نرست کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
که صد هزار بلی گو خود از او ل عجب مدار عصا را که اژدها سازد عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد چو خواجه را بکشد باز از او سرا ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد ز بلبلن ببرید و به گلستان نرسد به دانک بسته شود جان او به کان که حس چو گشت مکانی به لمکان به لله زار و به مرعای ارغوان برو محال مجو کت همین همان نرسد از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد که در ضمیر هدی دل رسد زبان
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد مرا وصال و ملقات آن زمان باشد که گور پرده جمعیت جنان باشد غروب شمس و قمر را چرا زبان لحد چو حبس نماید خلص جان باشد چرا به دانه انسانت این گمان باشد ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا 912 نگفتمت مرو آن جا که مبتلت کنند نگفتمت که بدان سوی دام در دامست نگفتمت به خرابات طرفه مستانند چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند کنند بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش هزار مرغ عجب از گل تو برسازند هات کنند برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست چو در کشاکش احکام راضیت یابند خموش باش که این کودنان پست سخن کنند
که های هوی تو در جو لمکان باشد که سخت دست درازند بسته پات کنند چو درفتادی در دام کی رهات کنند که عقل را هدف تیر ترهات کنند به هر پیاده شهی را به طرح مات کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند اگر روی چو جگربند شوربات کنند که کوه قاف شوی زود در هوات کنند چو ز آب و گل گذری تا دگر چه مثال شخص خیالیت بی جهات کنند ز رنج ها برهانند و مرتضات کنند حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات
913 بگو به گوش کسانی که نور چشم منند هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم چو یار مست خرابست و روز روز طرب کنند به گوش هوش بگفتم به آب روی برو بکنند ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش اند بگیر مطرب جانی قنینه کانی مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست به جان جمله جان ها که هر کش آن جان نیست
نواز تنتن تنتن که جمله بی تو تنند که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند همه تنند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست
خسان سیاه گلیمند اگر چه یاسمنند
914
که باز نوبت آن شد که توبه ها شکنند که غمزه های دلرام طبل حسن زنند به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه که این دم ار که قافی هم از بنت کنون به کوی خرابات جمله بوالحسن
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود شنوده ام که بسی خلق جان بداد و بمرد شها نوای تو برعکس بانگ داوودست موجود ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست دل تو راست بگو دوش می کجا خوردی سرود و بانگ تو زان رو گشاد می آرد فرود چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی ندرود یقین که بوی گل فقر از گلستانیست خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد گشود خنک کسی که از این بوی کرته یوسف ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل تو سود می طلبی سود می رسد از یار چه سود ستاره ایست خدا را که در زمین گردد کبود بسا سحر که درآید به صومعه مومن ستاره ام که من اندر زمینم و بر چرخ زمینیان را شمعم سماییان را نور اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم اگر چه قبله حاجات آسمان بوده ست جود ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او مسجود جواب گویدش آدم که این سجود او راست جحود ز گرد چون و چرا پرده ای فرود آورد ستاره گوید رو پرده تو افزون باد بسا سوال و جوابی که اندر این پرده ست چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار گرگ عنود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود کز آن بمرد و از این زنده می شود هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود که از پگاه تو امروز مولعی به سرود که آن ز روح معلست نی ز جسم که هر که تخم نکو کشت دخل بد مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود خنک کسی که گشادی بیافت چشم دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود خدای گفت که انسان لربه لکنود ولی چو پی نبری کز کجاست سود که در هوای ویست آفتاب و چرخ که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود به صد مقامم یابند چون خیال خدود فرشتگان را روحم ستارگان را بود اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود به آسمان منگر سوی من نگر بین بلیس وار که خود بس بود خدا تو احولی و دو می بینی از ضلل و میان اختر دولت میان چشم حسود ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود که دی چو جان بده اند این زمان چو
به سجده بام سموات و ارض می
چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده پیمود به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی چرا روم به چه حجت چه کرده ام چه سبب اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست مرا چه گمره کردی مراد تو این بود بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب خری که مات تو گردد ببرد از در ما ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم موقود هزار شکر خدا را که عقل کلی باز همه سپند بسوزیم بهر آمدنش عود چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی اسود خدای گربه بدان آفرید تا موشان خلود دم مسیح غلم دمت که پیش از تو همه کسان کس آنند کش کسی کرد او بخشود خموش باش که گفتار بی زبان داری پود چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
هزار کافر و مومن نهاد سر به سجود
915 بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
به گونه گونه مناجات مهر می افزود که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود حدیث می نشنود و حدث همی پالود بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود ضللت و ثنی و مسیحیان و یهود چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود نخواهمش که بود عابد چو ما معبود کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود سپند چه که بسوزیم خویش را چون به کوه طور چه آریم کاه دودآلود درون خاک مقیمان عالم محدود چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود چو گربه طالع خوانش شود جمله نهان شوند به خاک اندرون به حبس بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود همه جهانش ببخشید چون بر او که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد رسید هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او رسید هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید رسید چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر بده زبان و همه گوش شو در این حضرت
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره شکاف کرد و به طفلن گاهواره صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید گشاده هل سر خم را که دردخواه زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید
916 درخت و برگ برآید ز خاک این گوید روید تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار جوید بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین شوید زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست کسی که همره ساقیست چون بود هشیار کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
به سوی خانه نیاید گزاف می پوید وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید کسی که مرده ندارد بگو چرا موید که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
917 به یارکان صفا جز می صفا مدهید در این چنین قدح آمیختن حرام بود برهنگان ره از آفتاب جامه کنید چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق شراب آتش و ما زاده ایم از آتش
چو می دهید بدیشان جدا جدا مدهید به عاشقان خدا جز می خدا مدهید برهنگان ره عشق را قبا مدهید به جانشان خبر از وعده صبا مدهید بهانه را نپذیرم بهانه ها مدهید مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان که چیست قیمت مردم هر آنچ می که آب بهر وی آمد که دست و رو
برای زخم چنین غازیان بود مرهم چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
918 چو کارزار کند شاه روم با شمشاد جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ شما و هر چه مراد شماست در عالم
چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد میان هر دو فتاده ست کارزار و جهاد من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلف دو شمشیر نیست امن طریق ولیک ملک مقرر نصیبه خردست جماد چراغ عقل در این خانه نور می ندهد فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل گهی همی کشدش علم سوی علیین باد نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را منقاد چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی 919 ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد نخرد که عشق شیر سیاه ست تشنه و خون خوار به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد نگرد امیر دست درازست و شحنه بی باک هر آنک در کفش آید چو ابر می گرید فسرد هزار جام به هر لحظه خرد درشکند هزار چشم بگریاند و فروخندد شمرد به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون مخبط ست سخن های من از او گر نی نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
که اختلف مقرر ز شورش اضداد که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد میان دو به تنازغ بماند مردم زاد گهیش جهل به پستی که هر چه بادا که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد که عشق جان و خرد را به نیم جو به غیر خون دل عاشقان همی نچرد چو درفتادی از آن پس ز دور می شکنجه می کند و بی گناه می فشرد هر آنک دور شد از وی چو برف می هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد هزار کس بکشد زار زار و یک چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد نمودمی به تو آن راه ها که می سپرد نمودمی که چگونه شکار را شکرد
920 کسی که عاشق آن رونق چمن باشد باشد حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست چو عشق سلسله خویش را بجنباند به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست وگر به قعر چهی درروی برای گریز وگر چو موی شوی موی می شکافد عشق امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست 921 سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست جهان کفست و صفات خداست چون دریا کند همی شکاف تو کف را که تا به آب رسی ز نقش های زمین و ز آسمان مندیش کند برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف تو هر خیال که کشف حجاب پنداری کند نشان آیت حقست این جهان فنا کند ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود حجاب کند 922 چو عشق را هوس بوسه و کنار بود شکارگاه بخندد چو شه شکار رود هزار ساغر می نشکند خمار مرا گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی
عجب مدار که در بی دلی چو من در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد جنون عقل فلطون و بوالحسن باشد وگر درونه صد برج و صد بدن باشد وگر چه پیل شوی عشق کرکدن باشد چو دلو گردن از او بسته رسن باشد وگر کباب شوی عشق باب زن باشد وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند ز صاف بحر کف این جهان حجاب به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند که نقش های زمین و زمان حجاب که زلف ها ز جمال بتان حجاب کند بیفکنش که تو را خود همان حجاب ولی ز خوبی حق این نشان حجاب قراضه ایست که جان را ز کان
که را قرار بود جان که را قرار بود ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود نه ذره ذره من عاشق نگار بود بدانک ذره من اندر آن غبار بود
دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست عار بود ایا به خویش فرورفته در غم کاری چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد 923 رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود صلی باده جان و صلی رطل گران زودازود زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز سجود شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد کبود در این جهان که در او مرده می خورد مرده نغنود چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک گفت و شنود شراب را تو نبینی و مست را بینی دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید عود نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو بخند موسی عمران به کوری فرعون بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی خمش کنم که خمش به پیش هشیاران 924 به روح های مقدس ز من سلم برید به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید برید
اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود ولی نه از تو که صبر از تو سخت تو تا برون نروی از میان چه کار بود دگر مباف که پوسیده پود و تار بود به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود چو تو نبافی بافنده کردگار بود گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود که می دهد به خماران به گاه ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود بگویدش که برو در جهان کور و نخورد عاقل و ناسود و یک دمی زهی شراب و زهی جام و بزم و نبینی آتش دل را و خانه ها پردود دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود که خلق خیره شدند و خیالشان افزود به عاشقان مقدم ز من پیام برید از این دو حال مشوش بگو کدام برید ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام
سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش برید نشان دهم که شما آتش از کجا آرید ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد ز لوح عشق نبشتیم این غزل ها را برید 925 دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید چو هر دو سر به هم آورده اند در اسرار ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف عید ز عید باقی این عید آمده ست رسول عید به روز عید بگویم دهل چه می گوید قراضه دو که دادی برای حق بنگر وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد از این شکار سوی شاه بازپر چون باز تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن وگر نکردی قربان عنایت یزدان عید 926 حبیب کعبه جانست اگر نمی دانید که جان ویست به عالم اگر شما جسمید جانید ندا برآمد امشب که جان کیست فدا هزار نکته نبشتست عشق بر رویم چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی
به سوی خوان کرم دیگ های خام ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید حلل گردد آن جا اگر حرام برید مرا دو دست گرفته به آن مقام برید به شمس مفخر تبریز از این غلم
مه مصور یار و مه منور عید هزار وسوسه افکنده اند در سر عید ولیک همچو صدف بی خبر ز گوهر چو دل به عید سپاری تو را برد بر اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید می حلل سقا هم بکش ز ساغر عید که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید که تا بری به تبرک هلل لغر عید امید هست که ذبحش کند به خنجر
به هر طرف که بگردید رو بگردانید که جان جمله جان هاست اگر شما بجست جان من از جا که نقد بستانید ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید شما کشید چنین ساغری که مردانید هواش مرکب تازیست اگر فرومانید چو ماهیید چرا عاشق لب نانید به سنگ بربزنید و تمام برهانید ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید
927 به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید چو باد در سر بید افتد و شود رقصان چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من چو رازها طلبی در میان مستان رو که باده دختر کرمست و خاندان کرم خصوص باده عرشی ز ذوالجلل کریم ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود چو خون عقل خورد باده لابالی وار خموش باش که کس باورت نخواهد کرد خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق 928 هزار جان مقدس فدای روی تو باد و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر بگشاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت دلشاد به حکم تست بگریانی و بخندانی باد به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم مراد کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر شمشاد درخت را ز برون سوی باد گرداند
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید خدای داند کو با هوا چه ها گوید دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید که راز نرگس مخمور با شما گوید که راز را سر سرمست بی حیا گوید دهان کیسه گشادست و از سخا گوید سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید ز قعر خم تن او تو را صل گوید ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید کله و سر بنهد ترک این قبا گوید دهان گشاید و اسرار کبریا گوید که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید که در جهان چو تو خوبی کسی ندید که او به دام هوای چو تو شهی افتاد که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد ز سحر چشم خوشت آن همه گره ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد یکی خراب و یکی مست وان دگر همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون تو راست جمله ولیت تو راست جمله بهار را ز چمن پرس و سنبل و درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته ست کش و آزاد چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
929 ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبه اش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را بازگشاد در آرزوی صباح جمال تو عمری برادری بنمودی شهنشهی کردی نداد شنیده ایم که یوسف نخفت شب ده سال زاد که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد رسید چارده خلعت که هر چهارده تان چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را کنند کار کسی را تمام و برگذرند چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی دهند گنج روان و برند رنج روان بس است باقی این را بگویمت فردا سواد 930 سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد به جان رسید فلک از دعا و ناله من ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود پس دریچه دل صد در نهانی بود
خراب و مست و لطیف و خوش و
که عشق تو به جهان پر و بال جهان پیر همی خواند هر سحر اوراد چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو برادران را از حق بخواست آن شه وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد پیمبرید و رسولید و سرور عباد که خلق را برهانند از عذاب و فساد که جز خدای نداند زهی کریم و جواد برای گم شدگان می کنند استمداد دهند خلعت اطلس برون کنند لباد شب ار چه ماه بود نیست بی ظلم و
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد غلم چشمه عشقیم هر کجا بگشاد که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست الست گفت حق و جان ها بلی گفتند 931 مها به دل نظری کن که دل تو را دارد دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد دارد خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد مرا و صد چو مرا آن خیال بی صورت برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید تنی که تابش خورشید جان بر او آید بدانک موسی فرعون کش در این شهرست همی رسد به عنان های آسمان دستش غمش جفا نکند ور کند حللش باد دارد فزون از آن نبود کش کشد به استسقا دارد اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ شراب عشق چو خوردی شنو صلی کباب زمین ببسته دهان تاسه مه که می داند دارد بهار که بنماید زمین نیشکرت دارد چرا چو دال دعا در دعا نمی خمد چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست خموش کن خبر من صمت نجا بشنو 932 مها به دل نظری کن که دل تو را دارد دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد برای صدق بلی حق ره بل بگشاد به روز و شب به مراعاتت اقتضا دلی که چون تو دلرام خوش لقا دارد چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد ز دست و کیسه توست ار کفم سخا که صورتیست تن بنده دست و پا دارد ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد گمان مبر که سر سایه هما دارد عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد که اصبع دل او خاتم وفا دارد به هر چه آب کند تشنه صد رضا در آن زمان دل و جان عاشق سقا نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد که هر زمین به درون در نهان چه ها از آن زمین به درون ماش و لوبیا کسی که از کرمش قبله دعا دارد از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد که روز و شب به مراعاتت اقتضا که چون تو یار دلرام خوش لقا دارد
همی رسد به گریبان آسمان دستش به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد دارد تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف در آتش غم تو همچو عود عطاریست خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش 933 میان باغ گل سرخ های و هو دارد به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل دارد چو سال سال نشاطست و روز روز طرب دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل به باغ جمله شراب خدای می نوشند عجایبند درختانش بکر و آبستن دارد هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست دارد وجود ما و وجود چمن بدو زنده ست چراست خار سلحدار و ابر روی ترش دارد چو آینه ست و ترازو خموش و گویا یار دارد 934 میان باغ گل سرخ های و هو دارد به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل دارد چو سال سال نشاطست و روز روز طرب دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا بکن بکن که به کردار تو رضا دارد که او طراوت آب و دم صبا دارد دل شریف که او داغ انبیا دارد برون گفت سخن های جان فزا دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد که هر یکی به قدح خورد و او سبو خنک مرا و کسی را که عیش خو کسی که ساقی باقی ماه رو دارد در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد چو مریمی که نه معشوقه و نه شو چه عشق دارد با ما چه جست و جو زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد ز رشک آن که گل سرخ صد عدو ز من رمیده که او خوی گفت و گو
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد که هر یکی به قدح خورد و او سبو خنک مرا و کسی را که عیش خو کسی که ساقی باقی ماه رو دارد که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سوال کردم گل را که بر کی می خندی دارد هزار بار خزان کرد نوبهار تو را دارد پیاله ای به من آورد گل که باده خوری چه حاجتیست گلو باده خدایی را عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست دارد به طور موسی بنگر که از شراب گزاف به مستیان درختان نگر به فصل بهار دارد 935 مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش باشد وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر نه گوش تو سخن یار مهربان شنود نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح باشد گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن باشد 936 مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار کند چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود
جواب داد بر آن زشت کو دو شو چه عشق دارد با ما چه جست و جو خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد که ذره ذره همه نقل و می از او دارد ز رشک آنک گل و لله صد عدو دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد شکوفه کرده که در شرب می غلو
که بی عنایت جان باغ چون لحد باشد چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد که صلح را ز چنین جنگ ها مدد ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد شمار چون کنی آن را که بی عدد
مرا جمال تو باید قمر چه سود کند چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند مرا میان تو باید کمر چه سود کند چو رفت سایه سلطان حشر چه سود چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند
شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی کند شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند کند چو زور و زهره نباشد سلح و اسب چه سود چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست کند گذر کن از بشریت فرشته باش دل خبر چو محرم او نیست بی خبر شو و مست کند ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت 937 فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش فرزند که جان عاشق چون تیغ عشق برباید هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی قند سرک فروکش و کنج سلمتی بنشین برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر خرسند چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن چند درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست خوش می خند و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو شدند اگر به دیده من غیر آن جمال آید
دلم سحور تو خواهد سحر چه سود چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود وجود تیره او را دگر چه سود کند از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند چه خان و مان و سلمت چه اهل و یا هزار جان مقدس به شکر آن بنهند تو کیسه بسته و آن گاه عشق آن لب ز دست کوته ناید هوای سرو بلند نه عشق داری عقلیست این به خود نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چو جمله سوخته شد شاد شین و نبوده است چنو خود به حرمت پیوند گشای دیده دیگر و این دو را بربند به هر دو عالم دایم هلک و کور بکنده باد مرا هر دو دیده ها به کلند
بصیرت همه مردان مرد عاجز شد دریغ پرده هستی خدای برکندی که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او بزنند 938 سخن به نزد سخندان بزرگوار بود سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی سخن چو روی نماید خدای رشک برد ز عرش تا به ثری ذره ذره گویااند سخن ز علم خدا و عمل خدای کند چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند چو پشه سر شاهی برد که نمرودست چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
کجا رسد به جمال و جلل شاه لوند چنانک آن در خیبر علی حیدر کند هزار ساله از آن سو که گفته شد
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود که او صفات خداوند کردگار بود خنک کسی که به گفتار رازدار بود که داند آنک به ادراک عرش وار بود وگر ز ما طلبی کار کار کار بود به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود یقین شود که نهان در سلحدار بود سنان دیده احمد چه دلگذار بود دهم به دست تو گر دست دستیار بود
939 به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود بود اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد شراب لطف خداوند را کرانی نیست به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر بود تو جام هستی خود را برو قوامی ده هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست درون خانه بود نقش ها نه آن نقاش رسید مژده به شامست شمس تبریزی
که آن شراب قدیمست و باقوام بود بگفت باقی گفتم بهل که وام بود برای پختن هر عاشقی که خام بود سلمتی همه تاراج آن سلم بود به سوی بام نگر کان قمر به بام بود چه صبح ها که نماید اگر به شام بود
940 ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لحول و توبه دل نشنود
که جان تویی و دگر جمله نقش و نام چه زهره دارد کان چهره را غلم بود بدانک بی رخ معشوق ما حرام بود جداییست و ملقات بی نظام بود وگر کرانه نماید قصور جام بود اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان چم بود عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم وجود به هر کجا عدم آید وجود کم گردد افزود فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین کبود مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان ستایشت به حقیقت ستایش خویش است ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست آلود 941 ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب شود دمی همه یار و شود دمی همه غار پود به پیش خلق نشسته هزار نقش شود به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین مذللست قطوف بهشت بر احمد ربود که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت 942 اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد هزار عاشق داری تو را به جان جویان خواهد ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر کدام کوه که باد توش چو که نربود وگر کهم همه در آتش توم که دود ز عشق این عدم آمد جهان جان به زهی عدم که چو آمد از او وجود کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و مثال احمد مرسل میان گبر و جهود که آفتاب ستا چشم خویش را بستود روان مسافر دریا و عاقبت محمود مرا چه غم اگرم هست چشم خواب
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود که راه بند شکستن خدایشان بنمود کنیم همچو محمد غزای نفس جهود ز پشک باشد دود خبیث نی از عود شود دمی همه آتش شود دمی همه دود شود دمی همه تار و شود دمی همه ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود که کرد دست دراز و از آن بخواست شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد که تا سعادت و دولت ز ما که را که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد
عجب نباشد اگر مرده ای بجوید جان و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید همه دعا شده ام من ز بس دعا کردن ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست سلم و خدمت کردم بگفتیم چونی چنان برآید صورت که بست صورتگر ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی خواهد 943 نماز شام چو خورشید در غروب آید به پیش درکند ارواح را فرشته خواب به لمکان به سوی مرغزار روحانی هزار صورت و شخص عجب ببیند روح فروساید هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود ز بار و رخت که این جا بر آن همی لرزید
و یا گیاه بپژمرده ای صبا خواهد و یا گرسنه ده ساله ای نوا خواهد که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد که شمس گنبد خضرا از او عطا
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید به شیوه گله بانی که گله را پاید چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید چو خواب نقش جهان را از او نه یاد این کند و نی مللش افزاید دلش چنان برهد که غمیش نگزاید
944 به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد گوید ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند که پاره پاره به تدریج ذره که گردد
رها کند سر چشمه حدیث پا گوید فنا شود که اگر تند و بر ول گوید
کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او به حق گلشن اقبال کاندر او مستی
دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید
945 ندا رسید به جان ها که چند می پایید چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست ز آب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید بجهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید ز لله زار و ز نسرین و گل چرا
سفر کنید از این غربت و به خانه روید به دوغ گنده و آب چه و بیابان ها خدای پر شما را ز جهد ساخته است به کاهلی پر و بال امید می پوسد از این خلص ملولید و قعر این چه نی ندای فاعتبروا بشنوید اولوالبصار خود اعتبار چه باشد بجز ز جو جستن درون هاون شهوت چه آب می کوبید حطام خواند خدا این حشیش دنیا را خایید هل که باده بیامد ز خم برون آیید هل که شاهد جان آینه همی جوید نمی هلند که مخلص بگویم این ها را
از این فراق ملولیم عزم فرمایید حیات خویش به بیهوده چند فرسایید چو زنده اید بجنبید و جهد بنمایید چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید هل مبارک در قعر چاه می پایید نه کودکیت سر آستین چه می خایید هل ز جو بجهید آن طرف چو برنایید چو آبتان نبود باد لف پیمایید در این حشیش چو حیوان چه ژاژ می پی قطایف و پالوده تن بپالیید به صیقل آینه ها را ز زنگ بزدایید ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
946 میان باغ گل سرخ های و هو دارد پیاله ای به من آورد لله که بخوری گلو چه حاجت می نوش بی گلو و دهان چو سال سال نشاطست و روز روز طرب دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل به آفتاب جللت که ذره ذره عشق سوال کردم از گل که بر که می خندی غلم کور که او را دو خواجه می باید سوال کردم از خار کاین سلح تو چیست هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست دارد ز شمس مفخر تبریز پرس کاین از چیست
وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد
947 مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد به آسمان جهان هر شبی فرود آید خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی
که شب ببخشد آن بدر بدره بی حد برای هر متظلم سپاه فضل احد ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد رحیق غیب که طعم سقا همو دارد خنک مرا و کسی را که عیش خو کسی که ساقی باقی ماه رو دارد نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد جواب داد که گلزار صد عدو دارد چه عشق دارد با ما چه جست و جو
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون عدد شبست لیلی و روزست در پیش مجنون کشد بدانک آب حیات اندرون تاریکیست به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت مسند درون کعبه شب یک نماز صد باشد شکست جمله بتان را شب و بماند خدا احد خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد علم ازهد 948 کسی خراب خرابات و مست می باشد یکی وجود چو آتش بود نباشد آب منم خراب خرابات و مست طاعت حق عمارتیست خراباتیان شهر مرا باشد شکوفه هاست درختان زهد را ز شراب باشد چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی به سایه ها و به خورشید شمس تبریزی 949 مرا وصال تو باید صبا چه سود کند کند ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم دلم نماند و گدازید چون شکر در آب فلک ببست میان مرا ز فضل کمر هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست سقا و آب برای حرارت جگرست کند فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
شبست خلوت توحید و روز شرک و که نور عقل سحر را به جعد خویش چه ماهیی که ره آب بسته ای بر خود که اوست پشت مطیعان و اوستشان ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد که نیست در کرم او را قرین و کفو چه زاهدی تو در این علم و در تو
از او عمارت ایمان و خیر کی باشد محال باشد یک مه بهار و دی باشد درون شهر معظم ز نیک و بی باشد که خانه هاش نهان در زمین چو ری نه آن شراب که اشکوفه هاش قی بگفت دیدم معدوم را که شی ء باشد که بی مکان و زمان آفتاب و فی باشد چو من زمین تو گشتم سما چه سود مرا جمال و کمال شما چه سود کند جمال ماه رخ دلربا چه سود کند ولیک بی شه شهره قبا چه سود کند چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنین تو چه دانی بلدریست نهان چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست کند تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست هما و سایه اش آن جا چو ظلمتی باشد دل تو چند زنی لف از وفاداری صفای باقی باید که بر رخت تابد کند چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی برو به نزد خداوند شمس تبریزی 950 سپاس آن عدمی را که هست ما بربود وجود به هر کجا عدم آید وجود کم گردد فزود به سال ها بربودم من از عدم هستی بربود رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش بود که وجود چو کاهست پیش باد عدم وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود فرود 951 هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست مرید خواند خداوند دیو وسوسه را شود چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
خدای داند و بس کاین بل چه سود کند مگو که کشته شدم خونبها چه سود چو خاک باشی باید عل چه سود کند هزار سایه و ظل هما چه سود کند ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند برو به بحر وفا این وفا چه سود کند تو جندره زده گیر این صفا چه سود بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند فقیر او شو جانا غنا چه سود کند ز عشق آن عدم آمد جهان جان به زهی عدم که چو آمد از او وجود عدم به یک نظر آن جمله را ز من رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز کدام کوه که او را عدم چو که نربود شه ای عبارت از در برون ز بام
چو آب پاک که در تن رود پلید شود که بایزید از این شیردان یزید شود که هر که خورد دم او چو او مرید بدین قریب شود مرد زان بعید شود ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود هزار قفل گران را دلش کلید شود پدید آید چون خواجه ناپدید شود چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
خموش آینه منمای در ولیت زنگ
نما به قیصر رومش که تا مرید شود
952 ز شمس دین طرب نوبهار بازآید کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی کبوتر دل من در شکار باز پرید بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار چو ملک حسن بر وی مهم قرار گرفت چو خارخار دلم می نشیند از هوسش چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر ز مستی اش چه گمان بردمی که بعد از می از این خمار مرا نیست غم اگر روزی هزار چشمه حیوان چه در شمار آید سوال کردم رخ را که چند زر باشی مرا جواب چو زر داد من زرم دایم بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان من آن ندانم دانم که آه از تبریز
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید چو وصل او بگشاید کنار بازآید خنک زمانی کو از شکار بازآید ز طبل دعوت من گر نگار بازآید بود که سوی دلم زو قرار بازآید که گلشنش بر این خار خار بازآید دغای عشق چو خانه قمار بازآید ز هجر عربده کن آن خمار بازآید به دستم آن قدح پرشرار بازآید اگر از او لطف بی شمار بازآید که جان من ز زری تو زار بازآید مگر که سیمبر خوش عیار بازآید چه عذر آری چون آن عذار بازآید کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
953 سپیده دم بدمید و سپیده می ساید غلم روز دلم کو به جای صد سالست سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه بده عجوزه زراق را هزار طلق بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی
که ویس روز رخ خویش را بیاراید سپیده چهره دل را به کار می ناید که طاس چرخ حواشیش را نپیماید رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید دم عجوزه جوانیت را بفرساید وگر نه من خمشم عن قریب بنماید
954 افزود آتش من آب را خبر ببرید خدای داد شما را یکی نظر که مپرس خبرید طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود ز دیده موی برست از دقیقه بینی ها نگرید ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید کرید
اسیر می بردم غم ز کافرم بخرید اگر چه زان نظر این دم به سکر بی هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید چرا به موی و به روی خوشش نمی ز غورها همه پختید یا که کور و
در آشنا عجمی وار منگرید چنین هزار حاجب و جاندار منتظر دارید همی پرد به سوی آسمان روان شما همی چرد همه اجزای جان به روض صفات نچرید درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود هنرید هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه همه حیات در اینست کاذبحوا بقره هزار شیر تو را بنده اند چه بود گاو چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر کجا بلغت ماه و کجا خیال سپاه بیافت کوزه زرین و آب بی حد خورد ندرید 955 سلم بر تو که سین سلم بر تو رسید بگرد بام تو گردان کبوتران سلم چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر تو آب کوثری و سوخته به تو آید 956 ز جان سوخته ام خلق را حذار کنید که آتش رخشان خاصیت چنین دارد دلی که کاهل گردد نداش می آید مباش کاهل کاین قافله روانه شدست چهارپای طبایع نکوبد این ره را کنید غنیست چشم من از سرمه سپاهانی بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست 957
فرشته اید به معنی اگر به تن بشرید برای خدمتتان لیک در ره و سفرید اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید از آن ریاض که رستید چون از آن زبون مایه چرایید چونک شیر نرید کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید به مقنعه بمنازید چون کله ورید خموش باش که تا ز آب هم شکم
سلم گرد جهان گشت جز تو نپسندید که بی پناه تو کس را نشاید آرامید ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید بدان که از طمع خام سوی دام پرید برویدش سپس سوز پر و بال جدید که ال ال ز آتش رخان فرار کنید که هر قرار که دارید بی قرار کنید که زنده است سلیمان عشق کار کنید ز قافله بممانید و زود بار کنید به ترک خاک و هواها و آب و نار ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید وجودها پی این کبریا صغار کنید
هزار جان مقدس فدای روی تو باد و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت بنیاد دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر بگشاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت دلشاد به حکم تست بخندانی و بگریانی باد به باد زرد شویم و به باد سبز شویم مراد کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری شمشاد 958 کدام لب که از او بوی جان نمی آید مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید سگان طمع چپ و راست از چه می پویند چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند آید برون گوش دو صد نعره جان همی شنود در این جهان کهن جان نو چرا روید به دست خویش تو در چشم می فشانی خاک شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین آید دهان و دست به آب وفا کی می شوید دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد ورای عشق هزاران هزار ایوان هست به هر دمی ز درونت ستاره ای تابد دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید که او به دام هوای چو تو شهی افتاد که هر یکی ز یکی خوشترست زهی ز سحر چشم خوشت آن همه گره ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد یکی خراب و یکی مست وان دگر همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون تو راست جمله ولیت تو راست جمله بهار را ز چمن پرس و سنبل و
کدام دل که در او آن نشان نمی آید اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید اگر ز غیب به دل ها سنان نمی آید به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی تو هوش دار چنین گر چنان نمی آید چو هر دمی مددی زان جهان نمی آید نه آن که صورت نو نو عیان نمی آید قرین بسیست که صاحب قران نمی که دم دمش می جان در دهان نمی آید که صد سلمش از آن باغبان نمی آید ز عزت و عظمت در گمان نمی آید که هین مگو کاثری ز آسمان نمی آید به صورتی که تو را در زبان نمی آید
959 اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد اگر به آب ریاضت برآوری غسلی ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی درون بحر معانی ل نه آن گهری به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش ولیکن این صفت ره روان چالکست نه دست و پای اجل را فرو توانی بست کرد تو رستم دل و جانی و سرور مردان مگر که درد غم عشق سر زند در تو ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه ای کرد همای سایه دولت چو شمس تبریزیست 960 به حارسان نکوروی من خطاب کنید کنید گهی به خاطر بیگانگان سوال دهید و چون شدند همه سخره سوال و جواب دلی که نیست در اندیشه سوال و جواب زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست از آن که هر که جز این آب زندگی باشد چو زندگی ابد هست اندر آب حیات شاب کنید گداز عاشق در تاب عشق کی ماند چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد همه کدورت دل را صفا توانی کرد نزول در حرم کبریا توانی کرد که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد مقام خویش بر اوج عل توانی کرد گذشته های قضا را ادا توانی کرد تو نازنین جهانی کجا توانی کرد نه رنگ و بوی جهان را رها توانی اگر به نفس لیمت غزا توانی کرد به درد او غم دل را روا توانی کرد به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد ز جان تو میل به سوی هما توانی نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد که چشم بد را از یوسفان به خواب گهی دل همه را سخره جواب کنید شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید به ترک عمر به صد رنگ شیخ و به خدمتی که شما از پی ثواب کنید نشاید این که شما قصه سحاب کنید سپاه قیصر رومی شما حراب کنید چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید گروه بازصفت قصد آن جناب کنید
961 جهان را بدیدم وفایی ندارد در این قرص زرین بال تو منگر بس ابله شتابان شده سوی دامش بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان نموده جمالی ولی زیر چادر کسی سر نهد بر فسونش که چون مار کسی جان دهد در رهش کز شقاوت چه مردار مسی که مرد او ز مسی برای خیالی شده چون خیالی چرا جان نکارد به درگاه معشوق چه شاهان که از عشق صد ملک بردند چه تقصیر کردست این عشق با تو به یک دردسر زو تو پا را کشیدی خمش کن نثارست بر عاشقانش
جهان در جهان آشنایی ندارد که در اندرون بوریایی ندارد چو کوری که در کف عصایی ندارد زهی علتی کان دوایی ندارد عجوزی قبیحی لقایی ندارد ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد ز جانان ره جان فزایی ندارد که پنداشت کو کیمیایی ندارد بجز درد و رنج و عنایی ندارد عجب عشق خود اصطفایی ندارد که آن سلطنت منتهایی ندارد که منکر شدی کو عطایی ندارد چه ره دیده ای کان بلیی ندارد گهرها که هر یک بهایی ندارد
962 سحر این دل من ز سودا چه می شد از آن طلعت خوش و زان آب و آتش خدایا تو دانی که بر ما چه آمد ز ریحان و گل ها که روید ز دل ها شد ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد ز معشوق اعظم به هر جان خرم تعالی تقدس چو بنمود خود را چو می کرد بخشش نظر شمس تبریز
ز مه پرس باری که جوزا چه می شد به پستی چه آمد به بال چه می شد مقدس دلی از تعالی چه می شد به بینا چه بخشید و بینا چه می شد
963 دل من که باشد که تو را نباشد فلکش گرفتم چو مهش گرفتم به درون جنت به میان نعمت چو تو عذر خواهی گنه و جفا را چو خطا تو گیری به عتاب کردن دو هزار دفتر چو به درس گویم سمنی نخندد شجری نرقصد
تن من کی باشد که فنا نباشد چه زنند هر دو چو ضیا نباشد چه شکنجه باشد چو لقا نباشد چه کند جفاها که وفا نباشد چه کند دل و جان که خطا نباشد نه فسرده باشم چو صفا نباشد چمنی نبوید چو صبا نباشد
از آن برق رخسار و سیما چه می شد ز فرق سر بنده تا پا چه می شد خدایا تو دانی که ما را چه می شد سراسر همه دشت و صحرا چه می
تو به فقر اگر چه که برهنه گردی چه عجب که جاهل ز دلست غافل همه مجرمان را کرمش بخواند بگداز جان را مه آسمان را چه کنی سری را که فنا بکوبد همه روز گویی چو گلست یارم مگریز ای جان ز بلی جانان چه خوشست شب ها ز مهی که آن مه چه خوشست شاهی که غلم او شد تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
چه غمست مه را که قبا نباشد ملکی و شاهی همه را نباشد چو به توبه آیند و دغا نباشد به خدا که چیزی چو خدا نباشد چه کنی زری را که تو را نباشد چه کنی گلی را که بقا نباشد که تو خام مانی چو بل نباشد همه روی باشد که قفا نباشد چه خوشست یاری که جدا نباشد که حدیث دل را من و ما نباشد
964 گفتم که ای جان خود جان چه باشد خواهم که سازم صد جان و دل را ای نور رویت ای بوی کویت گفتی گزیدی بر ما دکانی اقبال پیشت سجده کنانست بگشای ای جان در بر ضعیفان فرمود صوفی که آن نداری با حسن رویت احسان کی جوید تو شیری و ما انبان حیله بردار پرده از پیش دیده بس خلق هستند کز دوست مستند
ای درد و درمان درمان چه باشد پیش تو قربان قربان چه باشد اسرار ایمان ایمان چه باشد بر بی گناهی بهتان چه باشد ای بخت خندان خندان چه باشد بر رغم دربان دربان چه باشد باری بپرسش که آن چه باشد خود پیش حسنت احسان چه باشد در پیش شیران انبان چه باشد کوری شیطان شیطان چه باشد هرگز ندانند که نان چه باشد
965 دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود شود چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود جهان شود فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک شود نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان نشان شود چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین لمکان شود
چو رسد تیر غمزه ات همه قدها کمان دل ما چون جهان شود همه دل ها چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان چو شفق بر سر افق همه گردون چه عجب باشد آن مکان چو مکان
ز خیال نگار من چو بخندد بهار من بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی زیان شود خوشم ار سر بداده ام چو درختان به باد من چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم شود چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی وفا شدم رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران چنان شود همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان شود به وصال بهار او چو بخندد دل چمن روان شود چو پرست از محبتش دل آن عالم خل زبان شود چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد عیان شود گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو ز تک خاک دانه ها سوی بال برآمده شود تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد شبان شود همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان شود مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد خوان شود ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب شود 966 دیده خون گشت و خون نمی خسبد مرغ و ماهی ز من شده خیره پیش از این در عجب همی بودم آسمان خود کنون ز من خیره است
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود به کرم گر نظر کنی چه شود چه که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود چو درختی که میوه اش بپزد سرگران که دل لله ها سیه ز غم ارغوان شود رخ او چون چنین بود رخ عاشق گل تو بهر بوسه اش همه شکل دهان ز غم هجر جوی ها چو سرشکم که درختش ز شکر دوست سراسر که تو هر چه نهان کنی همه روزی گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود که عنایت فتاده را به علی نردبان عجب این گرگ گرسنه رمه را چون چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان بنشین منتظر دمی که کنون وقت که رفیق سلح کش مدد کاروان شود جهت صدق طالبان خمشی ها بیان
دل من از جنون نمی خسبد کاین شب و روز چون نمی خسبد کآسمان نگون نمی خسبد که چرا این زبون نمی خسبد
عشق بر من فسون اعظم خواند این یقینم شدست پیش از مرگ هین خمش کن به اصل راجع شو
جان شنید آن فسون نمی خسبد کز بدن جان برون نمی خسبد دیده راجعون نمی خسبد
967 رسم نو بین که شهریار نهاد نقد عشاق را عیار نبود گل صدبرگ برگ عیش بساخت هر که را چون بنفشه دید دوتا بی دلن را چو دل گرفت به بر منتظر باش و چشم بر در دار غم او را کنار گیر که غم کس چه داند که گلشن رخ او از دل بی دلم قرار مجوی آهوان صید چشم او گشتند آن زره موی در کمان ز کمین خویشتن را چو در کنار گرفت رحمتش آه عاشقان بشنید در عنایات خویششان بکشید نور عشاق شمس تبریزی
قبله مان سوی شهر یار نهاد او ز کان کرم عیار نهاد روی سوی بنفشه زار نهاد کرد یکتا و در شمار نهاد سرکشان را چو سر خمار نهاد کو نظر را در انتظار نهاد روی بر روی غمگسار نهاد بر دل بی دلم چه خار نهاد کاندر او درد بی قرار نهاد چونک رو جانب شکار نهاد تیرهای زره گذار نهاد خلق را دور و برکنار نهاد آهشان را بس اعتبار نهاد جرمشان را به جای کار نهاد نور در دیده شمس وار نهاد
968 سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد چون جدا گشت عاشق از معشوق این دو رنگ مخالف از یک هجر رخ معشوق زرد لیق نیست چونک معشوق ناز آغازید انا کالشوک سیدی کالورد انه الشمس اننی کالظل ان جالوت بارز الطالوت دل ز تن زاد لیک شاه تنست باز در دل یکی دلیست نهان جنبش گرد از سوار بود نیست شطرنج تا تو فکر کنی شمس تبریز آفتاب دلست
از گل و زعفران حکایت کرد برد معشوق ناز و عاشق درد بر رخ هر دو عشق پیدا کرد سرخی و فربهی عاشق سرد ناز کش عاشقا مگیر نبرد فهما اثنان فی الحقیقه فرد منه حر البقا و منی البرد ان داوود قدروا فی السرد همچنانک بزاید از زن مرد چون سواری نهان شده در گرد اوست کاین گرد را به رقص آورد با توکل بریز مهره چو نرد میوه های دل آن تفش پرورد
969 سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد چون جدا گشت عاشق از معشوق سست پایی بمانده بر جایی دست می کوفت نیز می لفید صعوه پرشکسته ای دیدی باز شد خنده خانه این جا ناز تا کی کنند این زشتان جفت و طاق از چه روی می بازند بهل این تا بیار خویش رویم
زعفران لله را حکایت کرد نیمه ای خنده بود و نیمی درد پاک می کرد از رخ مه گرد کاین چنین صنعتی کسی ناورد بیضه چرخ زیر پر پرورد رو بجو یار خنده ای ای مرد بازگونه همی رود این نرد چون ندانند جفت را از فرد آنک رویش هزار لله و ورد
970 دیده ها شب فراز باید کرد ترک ما هر طرف که مرکب راند مطبخ جان به سوی بی سوییست چون چنین کان زر پدید آمد جامه عمر را ز آب حیات چون غیورست آن نبات حیات چون چنین نازنین به خانه ماست با گل و خار ساختن مردیست قبله روی او چو پیدا شد سجده هایی که آن سری باشد پیش آن عشق عاقبت محمود چون حقیقت نهفته در خمشیست
روز شد دیده باز باید کرد آن طرف ترک تاز باید کرد پوز آن سو دراز باید کرد خویش را جمله گاز باید کرد چون خضر خوش طراز باید کرد زین شکر احتراز باید کرد وقت نازست ناز باید کرد مرد را ساز ساز باید کرد کعبه ها را نماز باید کرد پیش آن سرفراز باید کرد خویشتن را ایاز باید کرد ترک گفت مجاز باید کرد
971 عشق تو مست و کف زنانم کرد غوره بودم کنون شدم انگور شکرینست یار حلوایی تا گشاد او دکان حلوایی خلق گوید چنان نمی باید اول خم شکست و سرکه بریخت صد خم می به جای آن یک خم در تنور بل و فتنه خویش
مستم و بیخودم چه دانم کرد خویشتن را ترش نتانم کرد مشت حلوا در این دهانم کرد خانه ام برد و بی دکانم کرد من نبودم چنین چنانم کرد نوحه کردم که او زیانم کرد درخورم داد و شادمانم کرد پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر می پریدم ز دست او چون تیر پر کنم شکر آسمان و زمین از ره کهکشان گذشت دلم نردبان ها و بام ها دیدم
کرد یوسف دعا جوانم کرد دست در من زد و کمانم کرد چون زمین بودم آسمانم کرد زان سوی کهکشان کشانم کرد فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من چون مرا نرم یافت همچو زبان چون زبان متصل به دل بودم چون زبانم گرفت خون ریزی بس کن ای دل که در بیان ناید
در جهان همچو جان نهانم کرد چون زبان زود ترجمانم کرد راز دل یک به یک بیانم کرد همچو شمشیر در میانم کرد آن چه آن یار مهربانم کرد
972 عاشقانی که باخبر میرند از الست آب زندگی خوردند چونک در عاشقی حشر کردند از فرشته گذشته اند به لطف تو گمان می بری که شیران نیز بدود شاه جان به استقبال همه روشن شوند چون خورشید عاشقانی که جان یک دگرند همه را آب عشق بر جگر است همه هستند همچو در یتیم عاشقان جانب فلک پرند عاشقان چشم غیب بگشایند و آنک شب ها نخفته اند ز بیم و آنک این جا علف پرست بدند و آنک امروز آن نظر جستند شاهشان بر کنار لطف نهد و انک اخلق مصطفی جویند دور از ایشان فنا و مرگ ولیک
پیش معشوق چون شکر میرند لجرم شیوه دگر میرند نی چو این مردم حشر میرند دور از ایشان که چون بشر میرند چون سگان از برون در میرند چونک عشاق در سفر میرند چونک در پای آن قمر میرند همه در عشق همدگر میرند همه آیند و در جگر میرند نه بر مادر و پدر میرند منکران در تک سقر میرند باقیان جمله کور و کر میرند جمله بی خوف و بی خطر میرند گاو بودند و همچو خر میرند شاد و خندان در آن نظر میرند نی چنین خوار و محتضر میرند چون ابوبکر و چون عمر میرند این به تقدیر گفتم ار میرند
973 صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمع ها می زنند خورشیدند باز هر ذره شد چو نفخه صور چرخ کهنه به گردشان گردد رغم آن حاسدان که می خواهند حاسدان را هم از حسد بخرند کیمیای سعادت همه اند کیمیایی کنند همه افلک وان هم از ماه غیب دزدیدند خنک آن دم که جمله اجزا را بس کن این و سر تنور ببند
تا که ظلمات را شهید کنند تا شهید تو را سعید کنند تا کهنه هاش را جدید کنند تا قریب تو را بعید کنند همه را طالب و مرید کنند در همه فعل خود بدید کنند لیک در مدتی مدید کنند که گهی پاک و گه پلید کنند بی ز ترکیب ها وحید کنند تا که نان هات را ثرید کنند
974 گر تو را بخت یار خواهد بود عمر بی عاشقی مدان به حساب هر زمانی که می رود بی عشق هر چه اندر وطن تو را سبکست بر تو این دم که در غم عشقی فقر کز وی تو ننگ می داری تلخی صبر اگر گلوگیر است چون رهد شیر روح از این صندوق چون از این لشه خر فرود آید دامن جهد و جد را بگشا تو نهان بودی و شدی پیدا هر کی خود را نکرد خوار امروز هر که چون گل ز آتش آب نشد چون شکار خدا نشد نمرود هر که از نقد وقت بست نظر هر که را اختیار کردش عشق هر که او پست و مست عشق نشد هر که را مهر و مهر این دم نیست در سر هر که چشم عبرت نیست بس کن ار چه سخن نشاند غبار شمس تبریز چون قرار گرفت
عشق را با تو کار خواهد بود کان برون از شمار خواهد بود پیش حق شرمسار خواهد بود ساعت کوچ بار خواهد بود چون پدر بردبار خواهد بود آن جهان افتخار خواهد بود عاقبت خوشگوار خواهد بود اندر آن مرغزار خواهد بود شاه دل شهسوار خواهد بود کز فلک زر نثار خواهد بود هر نهان آشکار خواهد بود همچو فرعون خوار خواهد بود اندر آتش چو خار خواهد بود پشه ای را شکار خواهد بود سخره ای انتظار خواهد بود مست و بی اختیار خواهد بود تا ابد در خمار خواهد بود اشتری بی مهار خواهد بود خوار و بی اعتبار خواهد بود آخر از وی غبار خواهد بود دل از او بی قرار خواهد بود
975
آتش افکند در جهان جمشید خنک او را که شد برهنه ز بود دل سپیدست و عشق را رو سرخ عشق ایمن ولیتیست چنانک هر حیاتی که یک دمش عمرست یک عروسیست بر فلک که مپرس زین عروسی خبر نداشت کسی شمس تبریز خسرو عهدست
از پس چار پرده چون خورشید وای آن را که جست سایه بید زان سپیدی که نیست سرخ و سپید ترس را نیست اندر او امید چون برآید ز عشق شد جاوید ور بپرسی بپرس از ناهید آمدند انبیا به رسم نوید خسروان را هله به جان بخرید
976 خسروانی که فتنه ای چینید هم شما هم شما که زیبایید همچو عنبر حمایلیم همه نشوم شاد اگر گمان دارم در صفای می نهان دیدیم شاهدان فنا شما جمله بل که بر اسب ذوق و شیرینی تبریزی شوید اگر در عشق
فتنه برخاست هیچ ننشینید هم شما هم شما که شیرینید بر بر سیمتان که مشکینید که گهی شاد و گاه غمگینید که شما چون کدوی رنگینید با لب لعل و جان سنگینید تا ابد خوش نشسته در زینید بنده شمس ملت و دینید
977 عید بر عاشقان مبارک باد عید ار بوی جان ما دارد بر تو ای ماه آسمان و زمین عید آمد به کف نشان وصال روزه مگشای جز به قند لبش عید بنوشت بر کنار لبش عید آمد که ای سبک روحان چند پنهان خوری صلح الدین گر نصیبی به من دهی گویم
عاشقان عیدتان مبارک باد در جهان همچو جان مبارک باد تا به هفت آسمان مبارک باد عاشقان این نشان مبارک باد قند او در دهان مبارک باد کاین می بی کران مبارک باد رطل های گران مبارک باد بوسه های نهان مبارک باد بر من و بر فلن مبارک باد
978 زندگانی صدر عالی باد هر چه نسیه ست مقبلن را عیش مجلس گرم پرحلوت او جان ها واگشاده پر در غیب
ایزدش پاسبان و کالی باد پیش او نقد وقت و حالی باد از حریف فسرده خالی باد بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت دو ولیت که جسم و جان خوانند بخت نقدست شمس تبریزی
هم جنوبی و هم شمالی باد بر سر هر دو شاه و والی باد او بسم غیر او مآلی باد
979 شاهدی بین که در زمانه بزاد شاهدانی که در جهان سمرند از رخ ماه او چو ابر گشود همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور تابشش چون بتافت بیشترک جان ها ذره ذره رقصان گشت همچو پرواز شمس تبریزی
بت و بتخانه را به باد بداد کس از ایشان دگر نیارد یاد هفت گردون ز همدگر بگشاد سوی هر روزنی درون افتاد جان ها را بخورد از بنیاد پیش خورشید جان ها دلشاد جمله پران که هر چه بادا باد
980 مادر عشق طفل عاشق را تا نشد بالغ و ز جان فارغ روبه عقل گر چه جهد کند جان فدا عشق را که او دل را عاشقان طالب نشان گشته خون چکیده ست ره ره این نه بس است هر کشان خون نه بوی مشک دهد دیده را کحل شمس تبریزی
پیش سلطان بی امان نبرد پیش آن جان جان جان نبرد ره بدان صارم الزمان نبرد جز به معراج آسمان نبرد عشقشان جز که بی نشان نبرد عاشقی جز که خون فشان نبرد تو یقین دان که بوی آن نبرد جز به معشوق لمکان نبرد
981 شعر من نان مصر را ماند آن زمانش بخور که تازه بود گرمسیر ضمیر جای ویست همچو ماهی دمی به خشک طپید ور خوری بر خیال تازگیش آنچ نوشی خیال تو باشد
شب بر او بگذرد نتانی خورد پیش از آنک بر او نشیند گرد می بمیرد در این جهان از برد ساعتی دیگرش ببینی سرد بس خیالت نقش باید کرد نبود گفتن کهن ای مرد
982 یوسف آخرزمان خرامان شد لعل عرشی تو چو رو بنمود تخته بند فراق تخت نشست
شکر و شهد مصر ارزان شد تن کی باشد که سنگ ها جان شد تاج بر سر که چیست خاقان شد
عشق مهمان بس شگرف آمد پر و بال از جلل حق رویید بادلن خیره گشته کاین دل کو پای می کوب و عیش از سر گیر زر چو درباخت خواجه صراف شمس تبریز نردبانی ساخت
خانه ها خرد بود ویران شد قفس و مرغ و بیضه پران شد بی دلن بی خبر که دل آن شد به سر من مگو که پایان شد صرفه او برد زانک در کان شد بام گردون برآ که آسان شد
983 هر کی در ذوق عشق دنگ آمد نشود بند گفت و گوی جهان شیشه عشق را فراغت ها است نام و ناموس کی شود مانع صد هزاران چو آسمان و زمین قیصر روم عشق غالب باد زهره بر چنگ این نوا می زد شمس تبریز هر کی بی تو نشست
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد شیرگیری که چون پلنگ آمد گر بر او صد هزار سنگ آمد چونک آن دلربای شنگ آمد پیش جولن عشق تنگ آمد گر کسل چون سپاه زنگ آمد کان قمر عاقبت به چنگ آمد عذر او پیش عشق لنگ آمد
984 هین که هنگام صابران آمد این چنین وقت عهدها شکنند عهد و سوگند سخت سست شود هله ای دل تو خویش سست مکن چون زر سرخ اندر آتش خند گرم خوش رو به پیش تیغ اجل با خدا باش و نصرت از وی خواه ای خدا آستین فضل فشان چون صدف ما دهان گشادستیم ای بسا خار خشک کز دل او من نشان کرده ام تو را که ز تو وقت رحمست و وقت عاطفت است ای ابابیل هین که بر کعبه عقل گوید مرا خمش کن بس من خمش کردم ای خدا لیکن ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
وقت سختی و امتحان آمد کارد چون سوی استخوان آمد مرد را کار چون به جان آمد دل قوی کن که وقت آن آمد تا بگویند زر کان آمد بانگ برزن که پهلوان آمد که مددها ز آسمان آمد چونک بنده بر آستان آمد کابر فضل تو درفشان آمد در پناه تو گلستان آمد دلخوشی های بی نشان آمد که مرا زخم بس گران آمد لشکر و پیل بی کران آمد که خداوند غیب دان آمد بی من از خان من فغان آمد تیر ناگه کز این کمان آمد
985 هر که بهر تو انتظار کند بهر باران چو کشت منتظر است بهر خورشید کان چو منتظر است انتظار ادیم بهر سهیل آهنی کانتظار صیقل کرد ز انتظار رسول تیغ علی انتظار جنین درون رحم انتظار حبوب زیر زمین آسیا آب را چو منتظر است انتظار قبول وحی خدا انتظار نثار بحر کرم شیره را انتظار در دل خم بی کنارست فضل منتظرش تا قیامت تمام هم نشود ز انتظارات شمس تبریزی
بخت و اقبال را شکار کند سینه را سبز و لله زار کند سنگ را لعل آبدار کند اندر او صد هزار کار کند روی را صاف و بی غبار کند در غزا خویش ذوالفقار کند نطفه را شاه خوش عذار کند هر یکی دانه را هزار کند سنگ را چست و بی قرار کند چشم را چشم اعتبار کند سینه را درج در چو نار کند بهر مغز شهان عقار کند رانده را لیق کنار کند شرح آن کانتظار یار کند شمس و ناهید و مه دوار کند
986 عشق را جان بی قرار بود سر و جان پیش او حقیر بود همه بر قلب می زند عاشق نکند جانب گریز نظر عشق خود مرغزار شیرانست عشق جان ها در آستین دارد نام و ناموس و شرم و اندیشه همه کس را شکار کرد بل مر بل را چنان به جان بخرند جان عشق است شه صلح الدین
یاد جان پیش عشق عار بود هر که را در سر این خمار بود اندر آن صف که کارزار بود گر چه شمشیر صد هزار بود کی سگی شیر مرغزار بود در ره عشق جان نثار بود پیش جاروبشان غبار بود عاشقان را بل شکار بود کان بل نیز شرمسار بود کو ز اسرار کردگار بود
987 هر که را ذوق دین پدید آید آن چنان عقل را چه خواهی کرد عقل بفروش و جمله حیرت خر نه از آن حالتیست ای عاقل نشود باز این چنین قفلی
شهد دنیاش کی لذیذ آید که نگوسار یک نبیذ آید که تو را سود از این خرید آید که در او عقل کس بدید آید گر همه عقل ها کلید آید
گر درآیند ذره ذره به بانگ چه شود بیش و کم از این دریا هر که رو آورد بدین دریا
آن همه بانگ ناشنید آید بنده گر پاک وگر پلید آید گر یزیدست بایزید آید
988 بوی دلدار ما نمی آید هر مقامی که رنگ آن گل نیست خوش برآییم دوست حاضر نیست همه اسباب عشق این جا هست مادر فتنه ها که می باشد هر شرابی که دوست ساقی نیست همه آفاق پرستاره شود بی اثرهای شمس تبریزی
طوطی این جا شکر نمی خاید بلبل جان ها بنسراید عشق هرگز چنین نفرماید لیک بی او طرب نمی شاید طربی بی رخش نمی زاید جز خمار و شکوفه نفزاید گازری را مراد برناید از جهان جز ملل ننماید
989 صبر با عشق بس نمی آید بیخودی خوش ولیتیست ولی کاروان حیات می گذرد بوی گلشن به گل همی خواند زانک در باطن تو خوش نفسیست بی خدای لطیف شیرین کار هر دمی تخم نیکوی می کار هیچ کردی به خیر اندیشه بس کن ایرا که شمع این گفتار
عقل فریادرس نمی آید زیر فرمان کس نمی آید هیچ بانگ جرس نمی آید خود تو را این هوس نمی آید از گزاف این نفس نمی آید عسلی از مگس نمی آید تا نکاری عدس نمی آید که جزا از سپس نمی آید جانب هر غلس نمی آید
990 من بسازم ولیک کی شاید هر یکی را ولیتست جدا گر چه طوطی خود از شکر زندست عشق در خویش بین کجا گنجد بگریز از کسی که عاشق نیست ور شوی کوفته به هاون عشق رو بکن تو خراب خانه از آنک
زاغ با طوطیان شکر خاید کژ با راست راست کی آید زاغ را می چمین خر باید ماده گرگ شیر نر زاید زان ز گرگین تو را گر افزاید دانک او سرمه ایت می ساید شمس تبریز مست می آید
991
عشق جانان مرا ز جان ببرید زانک جان محدثست و عشق قدیم عشق جانان چو سنگ مقناطیس باز جان را ز خویشتن گم کرد بعد از آن باز با خود آمد جان شربتی دادش از حقیقت عشق این نشان بدایت عشق است
جان به عشق اندرون ز خود برهید هرگز این در وجود آن نرسید جان ما را به قرب خویش کشید جان چو گم شد وجود خویش بدید دام عشق آمد و در او پیچید جمله اخلص ها از او برمید هیچ کس در نهایتش نرسید
992 خسروانی که فتنه ای چینید هم شما هم شما که زیبایید همچو عنبر حمایلیم همه لذتی هست با شما گفتن نشوم شاد اگر گمان دارم بل که بر اسب ذوق و شیرینی شاهدان فانی و شما جمله در صفای می شهان دیدیم در بهشتی که هر زمان بکریست تبریزی شوید اگر در عشق
فتنه برخاست هیچ ننشینید هم شما هم شما که شیرینید بر بر سیمتان که مشکینید هم شما داد جان مسکینید که گهی شاد و گاه غمگینید تا ابد خوش نشسته در زینید با لب لعل و جان سنگینید که شما چون کدوی رنگینید مرد آیید اگر نه عنینید بنده شمس ملت و دینید
993 زان ازلی نور که پرورده اند خوش بنگر در همه خورشیدوار سوی درختان نگر ای نوبهار لب بگشا هیکل عیسی بخوان بشکن امروز خمار همه درده تریاق حیات ابد همچو سحر پرده شب را بدر بس کن و خاموش مشو صدزبان
در تو زیادت نظری کرده اند تا بگذارند که افسرده اند کز دی دیوانه بپژمرده اند کز دم دجال جفا مرده اند کز می تو چاشنیی برده اند کاین همگان زهر فنا خورده اند کاین همه محجوب دو صد پرده اند چونک یکی گوش نیاورده اند
994 دوست همان به که بلکش بود جام جفا باشد دشوارخوار زهر بنوش از قدحی کان قدح عشق خلیلست درآ در میان
عود همان به که در آتش بود چون ز کف دوست بود خوش بود از کرم و لطف منقش بود غم مخور ار زیر تو آتش بود
سرد شود آتش پیش خلیل در خم چوگانش یکی گوی شو رقص کنان گوی اگر چه ز زخم سابق میدان بود او لجرم چونک تراشیده شده ست او تمام هر کی مشوش بود او ایمنست مفخر تبریز تو را شمس دین
بید و گل و سنبله کش بود تا که فلک زیر تو مفرش بود در غم و در کوب و کشاکش بود قبله هر فارس مه وش بود رست از آن غم که تراشش بود گر دو جهان جمله مشوش بود شرق نه در پنج و نه در شش بود
995 دیدن روی تو هم از بامداد در دل عشاق چه آتش فکند چون ز سر لطف مرا پیش خواند صافی آن باده چو ارواح خورد صافی آن باده ز ارواح جو در تبریزست تو را دام دل
درد مرا بین که چه آرام داد جانب اسرار چه پیغام داد جان مرا باده بی جام داد کاسه آلوده به اجسام داد زانک به اجسام همین نام داد رحمت پیوسته در آن دام داد
996 گفت کسی خواجه سنایی بمرد کاه نبود او که به بادی پرید شانه نبود او که به مویی شکست گنج زری بود در این خاکدان قالب خاکی سوی خاکی فکند جان دوم را که ندانند خلق صاف درآمیخت به دردی می در سفر افتند به هم ای عزیز خانه خود بازرود هر یکی خامش کن چون نقط ایرا ملک
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد آب نبود او که به سرما فسرد دانه نبود او که زمینش فشرد کو دو جهان را بجوی می شمرد جان خرد سوی سماوات برد مغلطه گوییم به جانان سپرد بر سر خم رفت جدا شد ز درد مرغزی و رازی و رومی و کرد اطلس کی باشد همتای برد نام تو از دفتر گفتن سترد
997 پیرهن یوسف و بو می رسد بوی می لعل بشارت دهد نفس اناالحق تو منصور گشت نیست زیان هیچ ز سنگ آب را آب حیاتست ورای ضمیر آب بزن بر حسد آتشین
در پی این هر دو خود او می رسد کز پی من جام و کدو می رسد نور حقش توی به تو می رسد سنگ بلها به سبو می رسد جوی بکن کآب به جو می رسد باد در این خاک از او می رسد
عشق و خرد خانه درون جنگیند هر چه دهد عاشق از رخت و بخت گر چه بسی برد ز شوهر عروس مایده ای خواستی از آسمان مژده ده ای عشق که از شمس دین
عربده هر لحظه به کو می رسد عاقبت آن جمله بدو می رسد او و جهازش نه به شو می رسد خیز ز خود دست بشو می رسد از تبریز آیت نو می رسد
998 آتش عشق تو قلووز شد چون به سخن داشت مرا دوش یار من چه زنم با دم و با مکر او این دل من ساده و بی مکر بود هر چه به عالم خوشی شهوتست آه که شب جمله در این وعده رفت یار برهنه به قبا میل کرد
دوش دلم سوی دل افروز شد چون به دم گرم جگرسوز شد کو به دغل بر همه پیروز شد دید دغل هاش بدآموز شد همچو پنیر آفت هر یوز شد بوسه دهم بوسه دهم روز شد عقل دگربار کمردوز شد
999 از سوی دل لشکر جان آمدند جامه صبر من از آن چاک شد چادر افکنده عروسان روح بر مثل سیل خوش از لمکان صورت دل صورت ها را شکست هر چه عیان بود نهان آمدند هر چه نشان داشت نشانش نماند
لشکر پیدا و نهان آمدند کز ره جان جامه دران آمدند در طلب شاه جهان آمدند رقص کنان سوی مکان آمدند پردگیان ملک ستان آمدند هر چه نهان بود عیان آمدند هر چه نشان نیست نشان آمدند
1000 آنچ گل سرخ قبا می کند بید پیاده که کشیدست صف سوسن با تیغ و سمن با سپر بلبل مسکین که چه ها می کشد گوید هر یک ز عروسان باغ گوید بلبل که گل آن شیوه ها دست برآورده به زاری چنار بر سر غنچه کی کله می نهد گر چه خزان کرد جفاها بسی فصل خزان آنچ به تاراج برد
دانم من کان ز کجا می کند آنچ گذشتست قضا می کند هر یک تکبیر غزا می کند آه از آن گل که چه ها می کند کان گل اشارت سوی ما می کند بهر من بی سر و پا می کند با تو بگویم چه دعا می کند پشت بنفشه کی دوتا می کند بین که بهاران چه وفا می کند فصل بهار آمد ادا می کند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ غیرت عشق است وگر نه زبان مفخر تبریز و جهان شمس دین
جمله بهانه ست چرا می کند شرح عنایات خدا می کند باز مراعات شما می کند
1001 آه در آن شمع منور چه بود ای زده اندر دل من آتشی صورت دل صورت مخلوق نیست جز شکرش نیست مرا چاره ای یاد کن آن را که یکی صبحدم جان من اول که بدیدم تو را چون دلم از چشمه تو آب خورد
کآتش زد در دل و دل را ربود سوختم ای دوست بیا زود زود کز رخ دل حسن خدا رو نمود جز لب او نیست مرا هیچ سود این دلم از زلف تو بندی گشود جان من از جان تو چیزی شنود غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
1002 چونک کمند تو دلم را کشید آنک چو یوسف به چهم درفکند چون رسن لطف در این چه فکند قیصر از آن قصر به چه میل کرد گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت هر که فسردست کنون گرم شد قیصر رومست که بر زنگ زد پرتو دل بود که زد بر سعیر دوزخ گفتش که مرا جان ببخش برگذر از آتش ای بحر لطف گفت که ای آتش قوم مرا جمله یکایک به کف او سپرد تافت ز تبریز رخ شمس دین
یوسفم از چاه به صحرا دوید باز به فریادم هم او رسید چنبره دل گل و نسرین دمید چه چو بهشتی شد و قصر مشید گفت که خورشید به من بنگرید جمره عشقت بگدازد جلید اوست که ترسابچه خواندش فرید پر شد و بشکافت که هل من مزید تا بخورم هرک ز یزدان برید ور نه بمردم تبشم بفسرید زود به من ده که خداشان گزید گفت که نار تو ز نورم رهید شمس بود نور جهان را کلید
1003 شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد باد چو جبریل و تو چون مریمی رقص شما هر دو کلید بقاست تختگه نسل شما شد دماغ میوه هر شاخ به معده رود نعمت ما چو ز مکون بود
هست حریف تو در این رقص باد عیسی گلروی از این هر دو زاد رحمت بسیار بر این رقص باد تخت بود جایگه کیقباد زانک برستست ز کون و فساد خلط نگردد بخور و ارتقاد
روزی هر قوم ز باغ دگر قسمت بختست برو بخت جو بس که نسیمی به دل اندردمید
خوان بزرگست تو را ای جواد بخت به از رخت بود المراد زان مدد نور که آرد ولد
1004 دوش دل عربده گر با کی بود آن دل پرخواره ز عشق شراب مست شد و بر سر کوی اوفتاد آن عسسی رفت قبایش ببرد آمد چنگی بنوازید تار دید قبا رفته خمارش نماند دیدش ساقی که در آتش فتاد بر غم او ریخت می دلگشا بخت بقا یافت قبا گو برو عالم ویرانه به جغدان حلل ما چو خرابیم و خراباتییم این قدح از لطف نیاید به چشم زان سوی گوش آمد این طبل عید بس کن و اندر تتق عشق رو
مشت کی کردست دو چشمش کبود هفت قدح از دگران برفزود دست زنان ناگه خوابش ربود وان دگری شد کمرش را گشود جست ز خواب آن دل بی تار و پود دید زیان کم شد سودای سود جام گرفت و سوی او شد چو دود صورت اقبال بدو رو نمود ذوق فنا دید چه جوید وجود باد دو صد شنبه از آن جهود خیز قدح پر کن و پیش آر زود جسم نداند می جان آزمود در دلش آتش بزن افغان عود دلبر خوبست و هزاران حسود
1005 هر که ز عشاق گریزان شود وال منت همه بر جان اوست هر که سبوی تو کشد عاقبت تنگ بود حوصله آدمی رو به دل اهل دلی جای گیر جنبش هر ذره به اصل خودست کافر صدساله چو بیند تو را جان و دل از جذبه میل و هوس خار که سرتیز ره عاشق است ناطقه را بند کن و جمع باش
بار دگر خواجه پشیمان شود هر که سوی چشمه حیوان شود در حرم عشرت سلطان شود از تو چو دریای و چو عمان شود قطره به دریا در و مرجان شود هر چه بود میل کسی آن شود سجده کند زود مسلمان شود همصفت دلبر و جانان شود عاقبت المر گلستان شود گر نه ضمیر تو پریشان شود
1006 عشق مرا بر همگان برگزید شکر کز آن کان زر جعفری
آمد و مستانه رخم را گزید روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست کرد مرا خشم مه و بر رخم باده فراوان و یکی جام نی ای شب کفر از مه تو روز دین گو سگ نفس این همه عالم بگیر قفل خداییش بسی خون که ریخت جان به سعادت بکشد نفس را هیچ شکاری نرهد زان صیاد ای خرف پیر جوان شو ز سر وی بدن مرده برون آ ز گور خامش و بشنو دهل خامشان
هم ز دم اوست که در من دمید گنبد نیلی سره نیلی کشید بوسه پیاپی شد و لب ناپدید گشته یزید از دم تو بایزید کی شود از سگ لب دریا پلید خونش بریزیم چو آمد کلید تا به هم افتند سعید و شهید کو ز سگی های سگ تن رهید تازه شد از یار هزاران قدید صور دمیدند ز عرش مجید ایدک ال به عیش جدید
1007 گفت کسی خواجه سنایی بمرد قالب خاکی به زمین بازداد ماه وجودش ز غباری برست پرتو خورشید جدا شد ز تن صافی انگور به میخانه رفت شد همگی جان مثل آفتاب مغز تو نغزست مگر پوست مرد پوست بهل دست در آن مغز زن کرد پی دزدی انبان ترک
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد روح طبیعی به فلک واسپرد آب حیاتش به درآمد ز درد هر چه ز خورشید جدا شد فسرد چونک اجل خوشه تن را فشرد جان شده را مرده نباید شمرد مغز نمیرد مگرش دوست برد یا بشنو قصه آن ترک و کرد خرقه بپوشید و سر و مو سترد
1008 یا من نعماه غیر معدود قد اکرمنا و قد دعانا ل یطلب حمدنا لفخر قد بشر باللقاء صدقه و الوعد من الحبیب حلو خاصا سعدی که او به هر دم
و السعی لدیه غیر مردود کی نعبده و نعم معبود بل یجعلنا بذاک محمود من حضرته الکریم مورود و السعی الی السعود مسعود صد دل به سعود خویش بربود
1009 طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا
ایقظوا من غفله ثم انشروا للجتهاد ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی رقاد پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست 1010 من رای درا تلل نوره وسط الفواد جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات التناد طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا رقاد پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست 1011 میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید بردمید با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید خوشتر از جان خود چه باشد جان فدای خاک تو کل ذی روح یفدی فی هواک روحه لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا این ملولی می کشد جان را که چیزی تو بگو کشید 1012 یا شبه الطیف لی انت قریب بعید نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید انت لطیف الفعال انت لذیذ المقال از پس دور قمر دولت بگشاد در رسید جاء اوان السرور زال زمان الفتور
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من ماه تو تابنده باد و دولت پاینده باد آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد بیننا و بینه قبل التجلی الف واد ایها الموات قوموا و ابصروا یوم ایقظوا من غفله ثم انشروا للجهتاد ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد در گل و گلزار و نسرین روح دیگر یا منیرا زاده نور علی نور مزید خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپدید کل بستان انیق من جناک مستفید کل من ابدی جمیل لیس یبعد ان یعید هیچ کس را کس گریبان از گزافه کی
جمله ارواحنا تغمس فیما ترید طبل قیامت زدند خیز که فرمان رسید انت جمال الکمال زدت فهل من مزید دلق برون کن ز سر خلعت سلطان لیس لدنیا غرور یا سندی ل تحید
دیو و پری داشت تخت ظلم از آن بود سخت هل طرب یا غلم فامل کاس المدام عشق چه خوش حاکمیست ظالم و بی قول نیست رسید
دیو رها کرد رخت چتر سلیمان رسید انت بدار السلم ساکن قصر مشید حاجت لحول نیست دیو مسلمان
یا لمع المشرق مثلک لم یخلق عاشق از دست شد نیست شد و هست شد پرده برانداخت حور جمله جهان همچو طور رسید هر چه خیال نکوست عشق هیولی اوست رسید هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار رسید اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح
خذ بیدی ارتقی نحوک انت المجید بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید زیر و زبر بست نور موسی عمران
1013 اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود بود فدیت سیدنا انه یری و یجود اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش چه بود معاد کل شرود طغی و منه نآی وگر تو با من هم خرقه ای و همرازی چه بود بامر حافظ ال المکان یعی اگر فقیری و ناگفته راز می شنوی ایا فواد فذب فی لظی محبته وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی بود ترید جبر جبیر الفواد فانکسرن از آنچ جامه و تن پاره پاره می کردیم بود برغم انفک ل تنکسر کما الحیوان وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر چه بود
صورت از رشک حق پرده گر جان چونک جدا گشت باد خاک به ماچان مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید میان این دل و آن یار می فروش چه الی البقاء یبلغ من الفناء یذود مرا بگو که در آن حلقه های گوش مثال ظلک ان طال هو الیک یعود بگو که صورت آن شیخ خرقه پوش بمس عاطفه ال الزمان ولود بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه ترید نحله تاج فل تنی به سجود بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه به نصف وجهک ل تسجدن شبیه یهود بگو که معنی آن بحر و موج و جوش
یقول لیت حبیبی یحبنی کرما وگر شناخته ای کاصل انس و جان ز کجاست چه بود ایا نضاره عیشی بما تهیجنی وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست بود لن سکرت بما قد سقیتنی یا دهر وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم بود 1014 حکم البین بموتی و عمد فتح الدهر عیون حسد یهرق العشق دماء حقنت لکن الموت حیاه لکم سافروا فی سبل العشق معی ل یهولنکم بعدکم فنسیم طرب اولهم 1015 ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر نور نظر کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده همچون سحر چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی دو در ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن من کفر ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می زده گهر 1016 انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر ماحضر
الیس حبک تاثیر حب ود ودود یکیست اصل پس این وحشت وحوش متی تقر عیونی و صاحبی مفقود گه تصور عشاق پشت و روش چه اکون مثلک لدا لربه لکنود هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه
رضی الصد بحینی و قصد فر آنی بفناکم و حسد لیس للعشق قریب و ولد لکن الفقر غناء و رغد ل تخافن ضلل و رصد دونکم وفد وصال و مدد یهب السالک حول و جلد تا سینه ها روشن شود افزون شود تا جسم گردد همچو جان تا شب شود زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب تشنیع های بیهده چون می زنی ای بی
انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم
شمشیرها جوشن شود ویرانه ها گلشن شود یک نظر ای قهر بی دندان شده وی لطف صد چندان شده ها را ظفر هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا هنر نگذاشت شیر بیشه ای از هست ما یک ریشه ای هجران شمر ای آفرین بر روی شه کز وی خجل شد روی مه گوش کر از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من جوع البقر ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش آن خوبی و فر آه از دعا بی سامعی جرم و گنه بی شافعی سیمبر کی باشد آن در سفته من الحمدل گفته من های آن شجر تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود جگر ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا مشتهر 1017 آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر همچون شکر یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله عفریت ای پسر درده می پیغامبری تا خر نماند در خری دو پر در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل خیر و شر ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده جگر
چشم جهان روشن شود چون از تو آید جان و جهان خندان شده چون داد جان بادا ورا شرم از خدا گر او بلفد از ال که نیم اندیشه ای در روز و شب کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش کی سیر گردد جان من در جان من وال روحی ما نفر وال روحی ما کفر او جان و من چون قالبش حیران از درد و الم بی نافعی رویم چو زر بی مستطرب و خوش خفته من در سایه که گویمش هجران خود بنمایمش خون مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و
برریز جامی بر سرش ای ساقی زیرا میان گلرخان خوش نیست خر را بروید در زمان از باده عیسی دانی که مستان را بود در حال مستی جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی
گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد آرد تبر تا در شراب آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام سپر خواهم یکی گوینده ای آب حیاتی زنده ای گوید تا سحر اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش ره سگ شمر قومی خراب و مست و خوش قومی غلم پنج و شش ها دگر ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام السکر هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن سوی ما نگر 1018 رو چشم جان را برگشا در بی دلن اندرنگر جان بی پا و سر بی کسب و بی کوشش همه چون دیگ در جوشش همه حکمش چون سپر از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر پاکتر چون ذره ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا برکرده سر در موج دریاهای خون بگذشته بر بالی خون ناگشته تر در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل ولیکن چو سحر باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان از خیر و شر بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر چیزی دگر 1019
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل اسپر سلمت نیستم در پیش تیغم چون کآتش به خواب اندرزند وین پرده چون شیرگیر حق نشد او را در این آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین شد وایدی شد وافمی هذا حفاظ ذی ما را چو خود بی هوش کن بی هوش
قومی چو دل زیر و زبر قومی چو بی پرده و پوشش همه دل پیش وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل وز موج وز غوغای خون دامانشان در آب و گل لیکن چو دل در شب مستی خوشی از راحشان فارغ شده شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر تر ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب بی خبر ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان زیر و زبر ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای چون سحر در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم داری نظر ما را که پیدا کرده ای نی از عدم آورده ای بگشاده در هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو بنهاده سر کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن بی خطر ای عشق چست معتمد مستی سلمت می کند همچون حجر چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای برگذر 1020 ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی این جگر طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین دگر آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو بشر جان و جهان چرا چنین عیب و ملمتم کنی حشر عشق بگوید الصل مایده دو صد بل خشک و تر چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را قمر
دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه آری درآ هر نیم شب بر جان مست ماندست اندر خرکمان چون عاشقان از فتنه روز و شبت پنهان شدستم گر در عدم غلطان شوم اندر عدم ای هر عدم صندوق تو ای در عدم هر دو طفیل هست تو بر حکم تو وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بشنو سلم مست خود دل را مکن بشکن خمار مست را بر کوی مستان
پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر تا که تهیست ساغرم خون چه پرست در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا گفت که های گم شدم این ملکست یا در دل من درآ ببین هر نفسی یکی خشک لبی و چشم تر مایده بین ز شهره یکی ستاره ای بنده او دو صد
فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین مشتهر 1021 گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر چراغ هر سحر هم طرب سرشته ای هم طلب فرشته ای نیشکر خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد خوش خبران غلم تو رطل گران سلم تو خیز که روز می رود فصل تموز می رود عمر ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان نر مست و خراب و شاد و خوش می گذری ز پنج و شش این سفر لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم قمر عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین چون نظر گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود دگر 1022 دی سحری بر گذری گفت مرا یار چهره من رشک گل و دیده خود را گفتم کی پیش قدت سرو نهالی گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت گفت منم جان و دلت خیره چه باشی گفتم کی از دل و جان برده قراری بار قطره دریای منی دم چه زنی بیش دار 1023
در تبریز همچو دین اوست نهان و
ای دل و جان هر طرف چشم و هم عرصات گشته ای پر ز نبات و با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر رفت و هنوز می رود دیو ز سایه پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر قافله را بکش بکش خوش سفریست نوبت تست ای صنم دور توست ای آن تبریز چون بصر شمس در اوست دیده نمی شود نظر جز به بصیرتی
شیفته و بی خبری چند از این کار کرده پر از خون جگر در طلب خار گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار دم مزن و باش بر سیمبرم زار نیست مرا تاب سکون گفت به یک غرقه شو و جان صدف پر ز گهر
اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور خور نمی شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی بال خور اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری بی جا خور اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین بگزیده صهبا خور گریزانست این ساقی از این مستان ناموسی پیدا خور حریفان گر همی خواهی چو بسطامی و چون کرخی معل خور برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین زلیخا خور کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد مشک سقا خور بگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی گردی حلوا خور در این بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون لل خور اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی صفرا خور 1024 مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر مضمر تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را کژتر ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می خواند سنجر چو ان ال یدعو را شنیدی کژ مکن رو را زهی رهبر پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان بنه منبر
ز دست یار آتشروی عالم سوز زیبا مثال کشت کوهستان همه شربت ز ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز وگر مخمور و مغموری از این اگر اوباش و قلشی مخور پنهان و مخور باده در این گلخن بر آن سقف چو بر یوسف نه ای مجنون غم نان چو نربودست سیلبت تو آب از برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر شراب صبر و تقوا را تو بی اکراه و
پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او زهی راعی زهی داعی زهی راه و ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع
چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق چون جعفر 1025 مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر ببرد از سر به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل ساغر مرا گوید نمی گویی که تا چند از گدارویی کنی هر در بدین زاری و خفریقی غلم دلق و ابریقی اندر از این ها کز تو می زاید شهان را ننگ می آید تسخر که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او هستی کر مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی از این معبر از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل و کر و فر اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم کافر چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو مضطر اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا از مرمر 1026 گر چه نه به دریاییم دانه گهریم آخر آخر گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی آخر ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
چو بال و پر او دیدی تویی طیار
بداد افیون شور و شر ببرد از سر بیاید آن مه کامل به دست او چنین چو هر عوری و ادباری گدایی می اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال ملک بودی چرا باید که باشی دیو را ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هر آن جانی که بشنودی برون جستی که ویران می شود سینه از آن جولن وگر با کافران گویم نماند در جهان مرا پرسید چونی تو بگفتم بی تو بس دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست
ور چه نه به میدانیم در کر و فریم از دادن و نادادن بس بی خبریم آخر گر رفت زر و کیسه در کان زریم باری ز شما خامان ما مستتریم آخر
لولی که زرش نبود مال پدرش نبود آخر ما لولی و شنگولی بی مکسب و مشغولی زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش می گوید جان با تن کای تن خمش و تن زن آخر 1027 یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی گاو سیه شب را قربان سحر کردند آورد برون گردون از زیر لگن شمعی خورشید گر از اول بیمارصفت باشد خوشتر ای چشم که پردردی در سایه او بنشین آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری نپوشاند شمس الحق تبریزی در آینه صافت 1028 ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر دیگر از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان دیگر مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا دیگر با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود ابلیس ز لطف تو اومید نمی برد دیگر
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر وان گفتن بی سیمان که سیمبریم آخر لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم
در قلعه بی خویشی بگریز هل زوتر شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر موذن پی این گوید کال هو الکبر کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر هم از دل خود گردد در هر نفسی زنهار در این حالت در چهره او بنگر بس نور که بفشاند او از سر این منبر زان پس که بر آرد سر کور وی گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر ای عشق تو را در جان هر دم عملی وز جعد تو در هر دل از مشک تلی مه زین خللی رسته از صد خللی ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر هر دم ز تو می تابد در وی املی
فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته دیگر خورشید وصال تو روزی به جمل آید اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری دیگر تا چند غزل ها را در صورت و حرف آری غزلی دیگر 1029 جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر زوتر از باده بسی ساغر فربه کن هر لغر زوتر ای بر در و بام تو از لذت جام تو زوتر سودای تو می آرد زان می که نه قی آرد زوتر 1030 نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر منگر هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را چنان انور نوری که نیارم گفت در پای تو می افتد در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو سر چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی تر ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین بین زر آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی مشمر 1031
بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر در زیر زمین تن را چون تخم اجلی بی صورت و حرف از جان بشنو
من نیک سبک گشتم آن رطل گران هر چند سبک دستی ای دست از آن جان ها به صبوح آیند من از همگان از سینه به چشم آید از نور عیان
بال که چنین منگر بال که چنان زان رو که چنین نوری زان رنگ معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز ای آنک تو هم غرقی در خون دل من ور سنگ محک داری اندر رخ من صیدی که نه روبه شد او را به سگی
جان من و جان تو بستست به همدیگر شر ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من خوشتر ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم سر همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی انور یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم زر از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم نیکوفر مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد 1032 تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر ماننده ابری تو هم مظلم و بی باران آخر این جمله فرمان ها از بهر قدر آمد با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش آخر با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی آخر 1033 ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی شکر در بسته به روی من یعنی که برو واپس سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد بگذر
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر ای شکر تنگ من از تنگ شکر من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک تا خانه یکی کردی ای خوش قمر تا جز تو فنا گردد کال هو الکبر زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد چون گشت دلش تابان زان آتش تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر من با تو نمی گویم ای مرده پار آخر تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار ای جبری غافل تو از لذت کار آخر با بسته کسی گوید کان جاست شکار یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر غوطی بخوری بینی حق را به نظار
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر بر حیرت من گاهی خندیده تو چون بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر من سجده کنان گشته یعنی که از این
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده و شر تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو اندر کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم زعفر ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد آزر ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست گفتم که ال ای مه از تابش روی تو کمتر آخر بنگر در من گفتا که نمی ترسی گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده مغفر گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده زر وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان گفتم که همی ترسم وز ترس همی میرم جوهر آن جوهر بی چونی کز حسن خیال تو گفتا که مترس آخر نی منت همی گویم آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی او بود خلصه کن او را تو سجودی کن 1034 مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار تو دریای الهی همه خلق چو ماهی ناچار مگو با دل شیدا دگر وعده فردا زنهار
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر وان گاه تو بخراشی رخساره چون فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر ای کشته به پیش تو صد مانی و صد تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در بگداخت همی نقشی بفسرده بدین آذر تا برف بود باقی غیبست گل احمر خورشید کند سجده چون بنده گک از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر اندر حجب غیرت پوشیده من این شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر گفتا که درخش جان در آتش دل چون در حال درخشانی وز تابش او برخور کز دیدن جان خود از من رود آن در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر پرنور از او عالم تبریز از او انور تا تو شنوی از خود کال هو الکبر رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار چو خشک آوری ای دوست بمیرند به که بر چرخ رسیدست ز فردای تو
چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای دستار عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی خمار سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش مللت نفزایید دلم را هوس دوست چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ گلزار ز سودای خیال تو شدستیم خیالی دیدار همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم هموار 1035 ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر بر بندیش از آن روز که دم های شماری خود را تو سپر کن به قبول همه احکام از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود بر ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده بر از کار جهان سیر شده خاطر عارف دیدست که گر نوش کند آب جهان را گیرم همه شب پاس نداری و نزاری بر آن ها که شب و صبحدم آرام ندیدند موسی همه شب نور همی جست و به آخر یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را بر مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و ولیکن گله کردیم برای دل اغیار چه خواهد سر مخمور به غیر در زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار چو خورشید تو درتافت بروید گل و کی داند چه شویم از تو چو باشد گه حریفان همه مستیم مزن جز ره
گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در تو می زنی و وهم زنت شوی دگر بر زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر بی حضرت تو آب ندارد به جگر بر خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر نوری عجبی دید به بالی شجر بر تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
او ز آل خلیلست و به آفل نکند میل جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت بر بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست بربستم لب را ز ره چشم بگویم نی نی بنگویم که عجب صید شگرفست 1036 ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش او می کشدت جانب صلح و طرف جنگ در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست سمر بر او می زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ بر هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت بر زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران 1037 گیرم که بود میر تو را زر به خروار از دلشده زار چو زاری بشنیدند هین جامه بکن زود در این حوض فرورو ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش امروز عجب نیست اگر فاش نگردد باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست خامش که اشارت ز شه عشق چنین است بیفشار
چون خار بود آفل او را به بصر بر ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر انکار تو پس چیست به عباد حجر بر ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر چیزی که رود مستی آن کله سر بر مرغ نظرست و ننشیند به خبر بر آخر نظری کن به نظربخش فکر بر بنگر به موثر تو چه چفسی به اثر بر گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر او با تو سخن گوی و تو را گوش عیسیست رفیق و هش خربنده به خر تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر پخته کندت مطبخیش نار سقر بر گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر رخساره چون زر ز کجا یابد زردار از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار تا بازرهی از سر و از غصه دستار گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار آن عالم مستور به دستوری ستار بدرید گریبان خود از عشق دگربار کز صبر گلوی دل و جان گیر و
1038 به حسن تو نباشد یار دیگر مرا غیر تماشای جمالت بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز چو خورشید جمالت روی بنمود زهی دریا که آگندی ز گوهر به یک خانه دو بیمارند و عاشق خدایا هر دو را تیمار کردی چه داند جان منکر این سخن را که منکر گفت سنایی خود همینست بدان خروار تو خروار منگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر مبادا در دو عالم کار دیگر اگر بودی چو تو عیار دیگر ز هر ذره شنو اقرار دیگر که هر قطره نمود انبار دیگر منم بیمار و دل بیمار دیگر ولیکن ماند آن تیمار دیگر که او را نیست آن دیدار دیگر سنایی گفت نی خروار دیگر گشا دو چشم عیسی وار دیگر
1039 بگرد فتنه می گردی دگربار کجا گردم دگر کو جای دیگر نگردد نقش جز بر کلک نقاش چو تو باشی دل و جان کم نیاید گرفتارست دل در قبضه حق ز منقارش فلک سوراخ سوراخ رها کن این سخن ها را ندا کن غم و اندیشه را گردن بریدند هل ای ساربان اشتر بخوابان چو مهمانان بدین دولت رسیدند شب مشتاق را روزی نیاید خمش کن تا خموش ما بگوید
لب بامست و مستی هوش می دار که ما فی الدار غیر ال دیار بگرد نقطه گردد پای پرگار چو سر باشد بیاید نیز دستار گرفته صعوه را بازی به منقار ز چنگالش گران جانان سبکبار به مخموران که آمد شاه خمار که آمد دور وصل و لطف و ایثار از این خوشتر کجا باشد علف زار بیا ای خازن و بگشای انبار چنین پنداشتی دیگر مپندار ویست اصل سخن سلطان گفتار
1040 جفا از سر گرفتی یاد می دار نگفتی تا قیامت با تو جفتم مرا بیدار در شب های تاریک به گوش خصم می گفتی سخن ها نگفتی خار باشم پیش دشمن گرفتم دامنت از من کشیدی همی گویم عتابی من به نرمی
نکردی آن چه گفتی یاد می دار کنون با جور جفتی یاد می دار رها کردی و خفتی یاد می دار مرا دیدی نهفتی یاد می دار چو گل با او شکفتی یاد می دار چنین کردی و رفتی یاد می دار تو می گویی به زفتی یاد می دار
فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد می دار
1041 مرا یارا چنین بی یار مگذار به زنهارت درآمد جان چاکر طبیبی بلک تو عیسی وقتی مرا گفتی که ما را یار غاری تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من مگذر مرا مگذار مگذار مرا در هجر بی زنهار مگذار مرو ما را چنین بیمار مگذار چنین تنها مرا در غار مگذار ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه دمم بگسست لیکن بار دیگر
که نبود آتش اندک خوار مگذار ز من بشنو مرا این بار مگذار
1042 منم از جان خود بیزار بیزار مرا خود جان و دل بهر تو باید ز آزار دلت گر چه نگویی بهار از من بگردد چون ندانم گناهم پیش لطفت سجده آرد گنه را لطف تو گوید که تا کی تن و جانی که خاک تو نباشد تو خورشیدی و مرغ روز خواهی چو برگیری تو رسم شب ز عالم به حق آن که لطف تو جهانست به چشم جان چه دریا و چه صحرا به تنگی درفتد هرک از تو ماند به قصد از شمس تبریزی نگردم
اگر باشد تو را از بنده آزار که قربان تو باشد ای نکوکار درون جان من پیداست آثار چو در دل جای گلشن پر شود خار که ای مسجود جان زنهار زنهار گنه گوید بدو کاین بار این بار تن او سله باشد جان او مار چو مرغ شب بیاید نبودش بار چه پرها برکند مرغ شب ای یار که آن جا گم شود این چرخ دوار در آن عالم چه اقرار و چه انکار فروکن دست و او را زود بردار چگونه زهر نوشد مرد هشیار
1043 مرا اقبال خندانید آخر زمانی مرغ دل بربسته پر بود زهی باغی که خندانید از فضل زهی نصرت که مر اسلم را داد به چوگان وفا یک گوی زرین کمر بگشاد مریخ و بینداخت بخندد آسمان زیرا زمین را
عنان این سو بگردانید آخر بدادش پر و پرانید آخر بدان ابری که گریانید آخر زهی ملکی که استانید آخر در این میدان بغلطانید آخر سلح ها را بدرانید آخر خدا از خوف برهانید آخر
1044 به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر
ایا ماهی جان در شست قالب بدان اصلی نگر کآغاز بودی بدان گلزار بی پایان نظر کن همایی بین که سایه بر تو افکند چو سرو و سنبله بالروش کن چو در جویت روان شد آب حیوان به هستی بخش و مستی بخش بگرو قناعت بین که نرست و سبک رو تو صافان بین که بر بال دویدند جهان پر بین ز صورت های قدسی به دام عشق مرغان شگرفند به از تو ناطقی اندر کمین هست
ببین صیاد را در شست منگر به فرعی کان کنون پیوست منگر بدین خاری که پایت خست منگر به زاغی کز کف تو جست منگر بنفشه وار سوی پست منگر به خم و کوزه گر اشکست منگر منال از نیست و اندر هست منگر به طمع ماده آبست منگر به دردی کان به بن بنشست منگر بدان صورت که راهت بست منگر به بومی که ز دامش رست منگر در آن کاین لحظه خاموشست منگر
1045 بگردان ساقیا آن جام دیگر به جان تو که امروزم ببینی اگر یک ذره رحمت هست بر من خلصم ده خلصم ده خلصی اگر امروز در بر من ببندی مرا در دست اندیشه بمسپار می خام ار نگردانی تو ساقی بگیر این دلق اگر چه وام دارم بنه نامم غلم دردنوشان
بده جان مرا آرام دیگر که صبرم نیست تا ایام دیگر مکن تاخیر تا هنگام دیگر که سخت افتاده ام در دام دیگر درافتم هر دمی از بام دیگر که اندیشه ست خون آشام دیگر مرا زحمت دهد صد خام دیگر گرو کن زود بستان وام دیگر نمی خواهم خدایا نام دیگر
1046 نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر همی بینم رضایت در غم ماست چه خون آشام و مستسقیست این دل سیر اگر سیری از این عالم بیا که چو دیدم اتفاق عاشقانت
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر چگونه گردد این بی دل ز غم سیر که چشمم می نگردد ز اشک و نم نگردد هیچ کس زان عالمم سیر شدستم از خلف و ل و لم سیر
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر شدم ای جان جان از جام جم سیر خسیس آن کو نگشت از بیش و کم
ولی دردم تو اسرافیل جان ها چو بوی جام جان بر مغز من زد چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه سیر چو دیدم کاس و طاس او شدستم خیال شمس تبریزی بیامد
از این طشت نگون خم به خم سیر ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
1047 در این سرما و باران یار خوشتر نگار اندر کنار و چون نگاری در این سرما به کوی او گریزیم در این برف آن لبان او ببوسیم مرا طاقت نماند از دست رفتم خیال او چو ناگه در دل آید
نگار اندر کنار و عشق در سر لطیف و خوب و چست و تازه و تر که مانندش نزاید کس ز مادر که دل را تازه دارد برف و شکر مرا بردند و آوردند دیگر دل از جا می رود ال اکبر
1048 خداوند خداوندان اسرار ز عشق حسن تو خوبان مه رو چو بنمایی ز خوبی دست بردی گشاده ز آتش او آب حیوان از آن آتش بروییدست گلزار از آن گل ها که هر دم تازه تر شد نتاند کرد عشقش را نهان کس یکی غاریست هجرانش پرآتش ز انکارت بروید پرده هایی چو گرگی می نمودی روی یوسف ز جان آدمی زاید حسدها غذای نفس تخم آن غرض هاست نداند گاو کردن بانگ بلبل نزاید گرگ لطف روی یوسف به طراری ربود این عمرها را همه عمرت هم امروزست لغیر کمر بگشا ز هستی و کمر بند نمازت کی روا باشد که رویت در آن صحرا بچر گر مشک خواهی
زهی خورشید در خورشید انوار به رقص اندر مثال چرخ دوار بماند دست و پای عقل از کار که آبش خوشترست ای دوست یا نار و زان گلزار عالم های دل زار نه زان گل ها که پژمردست پیرار اگر چه عشق او دارد ز ما عار عجب روزی برآرم سر از این غار مکن در کار آن دلبر تو انکار چون آن پرده غرض می گشت اظهار ملک باش و به آدم ملک بسپار چو کاریدی بروید آن به ناچار نداند ذوق مستی عقل هشیار و نی طاووس زاید بیضه مار به پس فردا و فردا نفس طرار تو مشنو وعده این طبع عیار به خدمت تا رهی زین نفس اغیار به هنگام نمازست سوی بلغار که می چرد در آن آهوی تاتار
نمی بینی تغیرها و تحویل کی داند جوهر خوبت بگردد چو تو خربنده باشی نفس خود را اگر خواهی عطای رایگانی چنان جامی که ویرانی هوش است خداوند خداوندان باقی ز لطف جان او رفته بکارت اگر نه پرده رشک الهی که سنگ و خاک و آب و باد و آتش به بازار بتان و عاشقان در دو ده دان هر دو کون دو جهان را که روح القدس پایش می ببوسید چه کم عقلی بود آن کس که این را به حق آنک آن شیر حقیقی که از تبریز پیغامی فرستی
در افلک و زمین و اندر آثار به خاکی کش ندارد سود غمخوار به حلقه نازنینان باشی بس خوار ز عالم های باقی ملک بسیار ز شمس حق و دین بستان و هش دار که نبودشان به مخدومیش انکار چو دیدندنش ز جنت حور ابکار بپوشیدیش از دار و ز دیار همه روحی شدندی مست و سیار ز نقش او بسوزد جمله بازار چه باشد ده که باشد اوش سالر ندا آمد که پایش را مه آزار برای جاه او گوید که مکثار چنین صید دلم کردست اشکار که اینست لبه ما اندر اسحار
1049 صد بار بگفتمت نگهدار بر چنگ وفا و مهربانی دانی تو یقین و چون ندانی می بخش و مخسب کاین نه نیکوست می گویم و می کنم نصیحت می خندد بر نصیحت من می گوید چشم او به تسخر از تو بترم اگر ننوشم استیزه گرست و لابالیست خامش کن و از دیش مترسان خاموش که بی بهار سبزست
در خشم و ستیزه پا میفشار گر زخمه زنی بزن به هنجار کز زخمه سخت بسکلد یار ما خفته خراب و فتنه بیدار من خشک دماغ و گفت و تکرار آن چشم خمار یار خمار خوش می گویی بگو دگربار پوشیده نصیحت تو طرار کی عشوه خورد حریف خون خوار کز باغ خداست این سمن زار بی سبلت مهر جان و آذار
1050 کی باشد اختری در اقطار آواره شده ز کفر و ایمان کس دید دلی که دل ندارد من دیدم اگر کسی ندیدست علم و عملم قبول او بس
در برج چنین مهی گرفتار اقرار به پیش او چو انکار با جان فنا به تیغ جان دار زیرا که مرا نمود دیدار ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه این وصل به از هزار خوابست از گریه خود چه داند آن طفل می گرید بی خبر ولیکن بگری تو اگر اثر ندانی امشب کر و فر شهریاریش نی خواب رها کند نه آرام
بخشید وصال و بخت بیدار از خواب مکن تو یاد زنهار کاندر دل ها چه دارد آثار صد چشمه شیر از او در اسرار کز گریه تست خلد و انهار اندر ده ماست شاه و سالر آن صبح صفا و شیر کرار
1051 شب گشت ولیک پیش اغیار گر عالم جمله خار گیرد گر گشت جهان خراب و معمور زیرا که خبر همه ملولیست
روزست شب من از رخ یار ماییم ز دوست غرق گلزار مستست دل و خراب دلدار این بی خبریست اصل اخبار
1052 نوریست میان شعر احمر خواهی خود را بدو بدوزی آن روح لطیف صورتی شد بنمود خدای بی چگونه آن صورت او فنای صورت هر گه که به خلق بنگریدی چون صورت مصطفی فنا شد
از دیده و وهم و روح برتر برخیز و حجاب نفس بردر با ابرو و چشم و رنگ اسمر بر صورت مصطفی پیمبر وان نرگس او چو روز محشر گشتی ز خدا گشاده صد در عالم بگرفت ال اکبر
1053 نزدیک توام مرا مبین دور آن کس که بعید شد ز معمار چشمی که ز چشم من طرب یافت هر دل که نسیم من بر او زد بی من اگرت دهند شهدی بی من اگرت امیر سازند می های جهان اگر بنوشی در برق چه نامه بر توان خواند خلقان برقند و یار خورشید خلقان مورند و ما سلیمان
پهلوی منی مباش مهجور کی گردد کارهاش معمور شد روشن و غیب بین و مخمور شد گلشن و گلستان پرنور یک شهد بود هزار زنبور باشی بتر از هزار مامور بی من نشود مزاج محرور آخر چه سپاه آید از مور بی گفت تو ظاهرست و مشهور خاموش صبور باش و مستور
1054 ای یار شگرف در همه کار تو روز قیامتی که از تو من زاری عاشقان چه گویم در روز اجل چو من بمیرم ور می خواهی که زنده گردیم آخر تو کجا و ما کجاییم از من رگ جان بریده بادا اندر ره تو دو صد کمین بود از گلشن روی تو شدم مست رفتم سوی دانه تو چون مرغ این طرفه که خوشترست زخمت ای بی تو حرام زندگانی خود بخت تویی و زندگی تو ای کرده ز دل مرا فراموش یک بار چو رفت آب در جوی خامش که ستیزه می فزاید
عیاره و عاشق تو عیار زیر و زبرست شهر و بازار ای معشوقان ز عشق تو زار در گور مکن مرا نگهدار ما را به نسیم وصل بسپار ای بی تو حیات و عیش بی کار گر بی تو رگیم هست هشیار نزدیک نمود راه و هموار بنهادم مست پای بر خار پرخون دیدم جناح و منقار از هر دانه که دارد انبار ای بی تو نگشته بخت بیدار باقی نامی و لف و آزار آخر چه شود مرا به یاد آر کی گردد چرخ طمع یک بار آن خواجه عشق را ز گفتار
1055 انجیرفروش را چه بهتر سرمست زییم مست میریم گر خاک شویم وگر بریزیم خاکش خوش باد کوست عاشق آن خاک شکوفه کرد یعنی مهتر چو خراب گشت و خوش شد خاکی گشتی چو مست گشتی خود لنگر ما گسست کلی از بند و ز غرقه بازرستند چون خوش نبود چنین خرابی
انجیرفروشی ای برادر هم مست دوان دوان به محشر ساقی با ماست بنده پرور خاکش ز شراب جان مخمر مستیم از این سر و از آن سر خاکست خرابتر ز مهتر ملح تو برکشید لنگر هر لوح جدا ز لوح دیگر هر تخته کشتی است رهبر بگشای دو چشم عقل و بنگر
1056 انجیرفروش را چه بهتر ماییم معاشران دولت ای ساقی ماه روی زیبا از روی تو تاب یافت خورشید
انجیرفروشی ای برادر هین بر کف ما نهید ساغر ای جمله مراد تو میسر وز بال تو برپرید جعفر
ماییم بلی دی چشیده بشنو ز بهار نو سقاهم لوح دل را ز غم فروشوی ای تو همه را ولی نعمت در سایه ات ای درخت طوبی بر عشق و جمال دوست وقفیم بر هر که گزید خدمت تو آن کس که بود مرید خورشید مخمور شدند قوم و تشنه جان را بده از مزوره خویش یک قوم همی رسند مهمان ما گاو و شتر کنیم قربان چه گاو که می سزد به قربان تو نیز شتردلی رها کن شکر گفتم قدح نگفتم ور این نکنی خموش گردم
چون باغ ز زخم دی مزعفر در جام کن آن شراب احمر ای شاه مطهر مطهر بر ما ز همه کسان فزونتر ما راست سعادت مکرر وز جمله کارها محرر شد منصب سلطنت مقرر چون نبود همچو مه منور درده می و زین حدیث بگذر تا نبود صحتش مزور امروز مقدم و ماخر از بهر قدوم هر برادر از بهر مبشر آن مبشر اشترواری فرست شکر در نقل بود نبیذ مضمر دانی چه کنم خموشی اندر
1057 دارد درویش نوش دیگر در وقت سماع صوفیان را تو صورت این سماع بشنو صد دیگ به جوش هست این جا همزانوی آنک تش نبینی درویش ز دوش باز مست است ماییم چو جان خموش و گویا
و اندر سر و چشم هوش دیگر از عرش رسد خروش دیگر کایشان دارند گوش دیگر دارد درویش جوش دیگر سرمست ز می فروش دیگر غیر شب و روز دوش دیگر حیران شده در خموش دیگر
1058 آخر کی شود از آن لقا سیر ای عدل تو کرده چرخ را سبز رو بنمایید ای ظریفان آن نقل هزارمن بریزید در بزم رضای تست نقلی کی گردد سیر ماهی از آب مشتاب مرو که کیمیایی خوانی دگرست غیر این خوان
آخر کی شود ز باغ ما سیر وی لطف تو کرده باغ را سیر کز جان خودیم بی شما سیر تا گردد هر کجا گدا سیر وز وی دل و چشم انبیا سیر کی گردد خلق از خدا سیر تا مس بچرد ز کیمیا سیر تا لوت خورند اولیا سیر
تا ذوق جفاش دید جانم کز ملکت سیر شد سلیمان چه مکر و چه نعل باژگونه ست خاموش کن و دغا رها کن
در عشق جفاست از وفا سیر و ایوب نگشت از بل سیر خود گرسنه نادرست یا سیر آخر نشدی از این دغا سیر
1059 گفتی که زیان کنی زیان گیر گفتی که تو روبهی نه ای شیر گفتی که ز دل خبر نداری
گفتی که تو ملحدی چنان گیر ما را سقط همه سگان گیر ای مونس دل مرا زبان گیر
1060 عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار نامدار وانگهان چون گازری از گازران درویشتر ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود بار گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر برقرار دسته دسته جامه های گازران از کار ماند هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل گویم آن گازر که باشد شمس تبریزی و بس 1061 عرض لشکر می دهد مر عاشقان را عشق یار سوار عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست گوش دار آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن می گزار جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست پرخمار چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش گوشوار گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود
گازری در خشم گشت از آفتاب وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار ابر پیش آورد اینک گازری باکار و تا دل او خوش نگردد من نباشم تا پدید آید که گازر اختیارست اختیار سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار کز برای او برآید آفتاب از هر کنار زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا زخم چشم و چشم زخم عاشقان را ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار وانگهان از یک نظر آن وام ها را باده جان از که گیری زان دو چشم گوش کر را سود نبود از هزاران بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد کار گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می نگر زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است 1062 چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر گیر ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش پرسیده گیر چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان باشیده گیر چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی گیر چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد باریده گیر چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو جوشیده گیر خضر بی من گر ببیند روی تو ای وای من گیر چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون بخشیده گیر در ازل جان های صدیقان نثار روی تو چیده گیر این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو گیر ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم بخروشیده گیر یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن گیر ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست گیر با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر چون نلفم شمس تبریز از سگان کوی تو
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده از کی پرسم وصف حسنت از همه در بهشت و حور و دولت تا ابد بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده صد هزاران در و گوهر بر سرم صد هزاران خم باده هر طرف ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده تخت و بخت و گنج و عالم را به من چونک رویت را نبینم خود نثاری هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده چون نجست از سنگ و آهن برق ور بژولند سر زلف تو را ژولیده صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر بر سر شیران عالم مر مرا لفیده گیر
1063 عزم رفتن کرده ای چون عمر شیرین یاد دار دار بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف دار کرده ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد دار قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی دار همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می کنم شیرین یاد دار بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق دار التماس آتشینم سوی گردون می رود دار شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو دار 1064 مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار شاهوار بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی نشان بی خمار دیده بینای مطلق در میان خلق و حق گزار همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز چار سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی نماز سبزه زار 1065 یا ربا این لطف ها را از لبش پاینده دار دار ای بسی حق ها که دارد بر شب تاریک ماه پاینده دار
کرده ای اسب جدایی رغم ما زین یاد لیک عهدی کرده ای با یار پیشین یاد لیک شب های مرا ای یار بی کین یاد آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد ای تو را خسرو غلم و صد چو پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد
برمدار اندر غزل جز پرده های خوان هاشان بی خمیر و باده هاشان از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و
او همه لطفست جمله یا ربش پاینده ای خدای روز و شب تو بر شبش
هست منزل های خوش مر روح را از مذهبش دار طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست دار لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست 1066 مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار این جهان و آن جهان هر دو غلم امر تو خواهی بدار تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب خوف نار وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان نگار قهرمانی را که خون صد هزاران ریخته ست آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او کار بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او آن شرار ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده ای و عار جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست 1067 سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر سپر این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت بودی جگر من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو دگر بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد خیر و شر گر بیاید غم بگویم آنک غم می خورد رفت بخر
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار گر نخواهی برهمش زن ور همی فارغ آور جملگان را از بهشت و در ره نقاش بشکن جمله این نقش و ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر بی وجود خود برآید محو فقر از عین چون زر سرخست خندان دل درون پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر رحم کردی عشق تو گر عشق را بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم گوشه ای سرمست خفتم فارغم از رو به بازار و ربابی از برای من
1068 نیشکر باید که بندد پیش آن لب ها کمر شکر بلک دریاییست عشق و موج رحمت می زند گهر صد سلم و بندگی ای جان از این مستان بخوان سیمبر پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت زبر زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ دوسر می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش چون شرر دی بدادی آنچ دادی جمع را ای میرداد بخشنده تر بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول پرشکر 1069 در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر قسمت حقست قومی در میان آفتاب قسمت حقست قومی در میان آب شور و شیر نوبت الفقر فخری تا قیامت می زنند روز ای فقیر فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلس سیر بانگ مرغان می رسد بر می فشانی پر و بال ز قیر عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان خمیر عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلن گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان باشد زحیر
خسروی باید که نوشم زان لب شیرین ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان جام زرین پیش آر و سیم بر ای آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و که نبودند اندر این سودا چو ساطوری محو کن اندیشه ها را زان شراب بخش امروزینه کو ای هر دمی می پر از باغی به باغی این چنین کن
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر پای کوبانند و قومی در میان زمهریر تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد تو که داری می خور و می ده شب و هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز لیک اگر خواهی بپری پای را برکش مغزها اندر خمار و دست ها اندر جاء نصرال آمد ابشروا جاء البشیر هر کی آن جا گرم باشد این طرف
گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی جا ناگزیر لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی حدست سعیر همچو مقناطیس می کش طالبان را بی زبان 1070 گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر سیر بس خطاها کرده ام دزدیده لیکن آرزوست سیر تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب سیر سیر ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند سیر در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن سیر 1071 معده را پر کرده ای دوش از خمیر و از فطیر جستی بگیر بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث سیر سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را پیش گیر ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش پذیر وقت روزه از میان دل برآید ناله زار زیر 1072 گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر گیر
چونک آن جا گرم بودی سردی این پیش این خورشید گرمی ذره ای باشد بس بود بسیار گفتی ای نذیر بی نظیر بی رقیبش دادمی من بوسه هایی سیر با لب ترک خطا روزی خطایی سیر عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر می زنم زان دست با او دست و پایی تا کشم او را برهنه بی قبایی سیر تا فزاید جان ها را جان فزایی سیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچ می یار بادنجان چه باشد سرکه باشد یا که گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در تا نماند چون سگان مردار هر لقمه بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده
سردهم این دم توی می بی محابا می خورم گیر گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده ای گیر جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش مرده گیر از خدا دریا همی خواهی و مار خشکیی آورده گیر غوره افشاری و گویی من ریاضت می کنم افشرده گیر صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند درده گیر هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت پژمرده گیر شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست بشمرده گیر 1073 خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار خوبت ای نگار بی تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب خوی بهار بی تو بی عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود رویت شرمسار آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن روی یار آب جان محبوس می بینم در این گرداب تن بحار شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی اومیدوار چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر کنار 1074 گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده صورتم امروز و فرداییست او را چون تو ماهی نیستی دریا به دست چونک میخواره نه ای رو شیره صوفیان را صاف می دارد تو بستان گر چه او تازه ست و خندان هم کنون چونک بی تو شب بود استاره ها
خوی من کی خوش شود بی روی با تو هستم چون گلستان خوی من من خجل از عقل و عقل از نور خوی بد را چیست درمان بازدیدن خاک را بر می کنم تا ره کنم سوی تا فغان در ناورد از حسرتش گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله الفرار از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن الفرار هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر الفرار چون یکی باشم که زلفم صد هزاران ظلمتست الفرار گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد الفرار زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون می کنم الفرار در درون این قفص تن در سر سودا گداخت الفرار بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم 1075 آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند چه کار بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد چه کار قوم رندانیم در کنج خرابات فنا چه کار صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته ایم چه کار با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه کار زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف کار رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند عاشقان را منبلن دان زخم خوار و زخم دوست کار
کیست بر در کیست بر در هم منم این هم منم بر در که حلقه می زنم این ور یکی ام پس هم آب و روغنم این چون دو باشم چونک ماه روشنم این بنگر این دزدی که شد بر روزنم این سوی وصلت پر خود را می کنم این وز قفص بیرون به هر دم گردنم این طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار مرغ خاکی را به موج و غره دریا مر خرش را ای مسلمانان بر آن بال خواجه ما را با جهاز و مخزن و کال چون تو افلطون عقلی رو تو را با ما تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار عاشقان عافیت را با چنین سودا چه
عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر چه کار وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین چه کار از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را کار 1076 لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار بار ساعتی بیرونیان را می ربود از عقل و دل و کار دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود قرار گاه از نوک قلم سوداش نقشی می کشید سنگسار چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت مدار چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند آن نگار مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان کنار چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود مای یار شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او اختیار 1077 از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار اندر کنار دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید جویبار هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر ذوالفقار
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا پس تو را با شمس دین باقی اعل چه
باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت ساعتی اهل حرم را می ببرد از هوش گردشی از گردش او در دل هر بی گاه از سرنای عشقش عقل مسکین تا دو صد پروانه جان را پدید آمد ما بماندیم و شب و شمع و شراب و مای ما با مای او گشته کنار اندر ما درآمد سایه وار و شد برون آن هر طرف نوری دهد آن را که هستش
چون نگیرم خویش را من هر شبی مهر او از دیده برزد تا روان شد رسته بود از خار هستی جسته بود از
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده برقرار ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما زد چنار رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش الفرار در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست پنج و چار صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش هم فشار صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد شهریار بی شمار حرف ها این نطق در دل بین که چیست کار شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او اختیار 1078 شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا بی خبر سایه شادیست غم غم در پی شادی دود همدگر در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم کردن حذر تا پی غم می دوی شادی پی تو می دود گذر یاد می کن آن نهنگی را که ما را درکشد خشک و تر همچو شمع نخل بندان کآتشش در خود کشد در 1079 بهر شهوت جان خود را می دهی همچون ستور به زور
لیک اندر چشم عامه بسته بود و تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم جان ز آتش های درهم پرفغان این وین عدد هست از ضرورت در جهان گر یکی خواهی که گردد جمله را در چون نماند پوست ماند باده های ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل شعر من صف ها زده چون بندگان
شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان ترک شادی کن که این دو نسکلد از چون بدیدی روز دان کز شب نتان چون پی شادی روی تو غم بود بر ره تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب
وز برای جان خود که می دهی وانگه
می ستانی از خسان تا وادهی ده چارده حضور آن سبدکش می کشد آن لقمه ها را تون به تون گور گور لقمه ات مردار آمد شاهدت هم مرده ای نفور چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا 1080 ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور دور دور گر چه پیر کهنه ای در حکمت و ذوق و صفا دور چونک بینایان نمی بینند رنگ جام را دور دور چون صریح و رمز قاضی می نداند جان او دور تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را دور تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو دور گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک دور دور تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق دور دور سقف مینا گر چه بس عالیست پیش چشم تو دور ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما دور مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا سرنا دور دور 1081 ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار قسطنطین بیار
در هوای شاهدی و لقمه ای ای بی می دواند مرده کش مر شاهدت را در میان این دو مرده چون نمی باشی آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور زان جمال و زان کمال و فر و سیما از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور عقل خود داند که باشد جان اعمی دور باشد از دل او رمز و ایما دور جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور چون در این بزم اندرآیی باشی این جا در حضور خضر بود آن طور سینا لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور یا مکن مانند خود از عیش ما را دور زانک هست از گوش کر این بانگ
عنبر و مشک ختن از چین به
گر سلمی از لب شیرین او داری بگو سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم نثار خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم الدین شعار ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می رویم میار ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده ایم تتار شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم عیار من نه تنها می سرایم شمس دین و شمس دین کوهسار حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین فخر کبار روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین و نهار شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم دین یوسف عذار از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان کنار شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان باغ و بهار شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب هم نور و نار نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم افتخار ای دلیل بی دلن و ای رسول عاشقان مدار 1082 عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر پسر عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب پسر
ور پیامی از دل سنگین او داری بیار نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او حسن شمس الدین دثار و عشق شمس ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک شمس دین در یتیم و شمس دین نقد می سراید عندلیب از باغ و کبک از عین انسان شمس دین و شمس دین گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل شمس دین عیسی دم است و شمس جان ما اندر میان و شمس دین اندر شمس دین سرو روان و شمس دین شمس دین خمر و خمار و شمس دین آن خمار شمس دین کز وی فزاید شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما
بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای راه از این جمله گرانی ها نهانست ای
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی ای پسر مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر پسر سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او پسر سینه ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد پسر گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار پسر هر طرف که کاروانی نازنازان می رود پسر سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین پسر عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس پسر ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست ای پسر عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست پسر هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد ای پسر این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت پسر بیت های این غزل گر شد دراز از وصل ها پسر هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف ای پسر 1083 هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر بر بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده قمر بر
این یقین و این عیان هم در گمانست عشق کان از جان نباشد آفسانست ای هین که تیر حکم او اندر کمانست ای بر جبین و چهره او صد نشانست ای عشق جانان سخت نیکونردبانست ای عشق را بنگر که قبله کاروانست ای عشق چون صیاد او بر آسمانست ای عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای در حقایق عشق خود را ترجمانست عشق کار پردلن و پهلوانست ای خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست کاین جهان بی وفا از تو جهانست ای پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای کاین زیانت در حقیقت خصم جانست
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر رخ چون زهره نهاده غلطی روی
هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا شرر بر اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی سحر بر هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به سفر بر سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن خضر بر دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی شجر بر به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو بر 1084 مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر دیگر بنشین نظاره می کن ز خورش کناره می کن حوض کوثر اگر آتش است روزه تو زلل بین نه کوزه آذر چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان لغر رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته چو بدید مست ما را بگزید دست ها را روز معشر ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی و شکر شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت مطهر هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب مظفر
بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به شب من روز شدستی زده رایت به قدم از خانه به در نه همگان را به ز فرات آب روان کن بزن آن آب چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دو هزار خشک لب بین به کنار تری دماغت آرد چو شراب همچو دل نور گشت فربه تن موم گشت منگر برون شیشه بنگر درون ساغر به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در سر خود چنین چنین کرد و بتافت که کی گوید اینک روزه شکند ز قند که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر به کدام دست کردت قلم قضا مصور شکران و ماه رویان همه همچو مه که ز صید بازآمد شه ما خوش و
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی مکدر 1085 همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر دیگر همه غوطه ها بخوردی همه کارها بکردی دیگر همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی دیگر تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی بیار دیگر نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس دیگر همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد دیگر که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند دیگر 1086 هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی خوتر در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق خوش بوتر عشق داوود شود آهن از او نرم شود هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی دلجوتر اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم خوشگوتر
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر که کلم تست صافی و حدیث من
سگ خویش را رها کن که کند شکار منشین ز پای یک دم که بماند کار بشنو از این محاسب عدد و شمار نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر بنماند هیچش ال هوس قمار دیگر نه چو روسبی که هر شب کشد او بودش زهر حریفی طرب و خمار هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار نبدست مرغ جان را جز او مطار
هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر همچو من بسته کمرها ز شکر خوش صورتش چون گل سرخ از گل تر شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر مرگ جان بخش شود بلک ز جان گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر تا بگوید خردی کوست ز ما
1087 بده آن باده به ما باده به ما اولیتر سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید تو عطا می ده و از چرخ ندا می آید لطف ها کرده ای امروز دو تا کن آن را چونک خورشید برآید بگریزد سرما اولیتر تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست صورت کون تویی آینه کون تویی خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست 1088 سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر شبه من غم تو روغن من مرهم تو شر از فراقت تلفم گشته خیالت علفم من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم شکر پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل بشر چون که در جان منی شسته به چشمان منی 1089 هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر دگر عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی دگر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر غنج های چو صبی را نه صبا اولیتر در کف کور ز قندیل عطا اولیتر که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر هر کی سردست از او پشت و قفا آن ستورست که در آب و گیا اولیتر بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر داد آینه به تصویر بقا اولیتر طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر طبله کالبد آورده ام آخر بنگر شانه ها و شبه ها و سره روغن ها تر شانه ام محرم آن زلف پر از فتنه و که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر ای مگس ها شده از ذوق شکرهات تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر در دو عالم نبود یار مرا یار دگر ماه و خورشید که دیدست در اعضای شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر هین که آمد به تماشای تو دل خون مگرش جای دهی بر سر گردون دگر تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد کو در این خانه یکی سوخته مفتونی از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم اکسون دگر 1090 صنما این چه گمانست فرودست حقیر مگیر کوه را که کند اندر نظر مرد قضا خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد خفیر حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم و شکیر ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان زئیر ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلن تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد بصیر رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم برستست زحیر بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست فطیر گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر کبیر گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد ضریر نیست را هست گمان برده ای از ظلمت چشم منیر هله ای شارح دل ها تو بگو شرح غزل 1091
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر که ندارد چو تو شاهنشه بی چون دگر که به شب ها شنود ناله مفتون دگر چاره ام نیست جز این اطلس و
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار کاه را کوه کند ذاک علی ال یسیر خنک آن قافله ای که بودش دوست جان پاک تو که جان از تو شکورست سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر جز تو جمله همه لست از آنیم فقیر ور کسی نشنود این را انما انت نذیر بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر عمر در کار عدم کی کند ای دوست گفت او را تو چه خوردی که گفت من سوخته نان خوردم از پست گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم چشمت از خاک در شاه شود خوب و من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر نه که همسایه آن سایه احسان توام مگیر شربت رحمت تو بر همگان گردانست نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست نه که هر مرغ به بال و پر تو می پرد به دو صد پر نتوان بی مددت پریدن خفتگان را نه تماشای نهان می بخشی مگیر نه که بوی جگر پخته ز من می آید نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت زار مگیر با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم مگیر چشم مست تو خرابی دل و عقل همه ست مگیر قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد این تصاویر همه خود صور عشق بود مگیر خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر میکده ست این سر من ساغر می گو بشکن خروار مگیر چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش مگیر کفر و اسلم کنون آمد و عشق از ازلست بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر مگیر بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست مگیر 1092 اختران را شب وصلست و نثارست و نثار و چار
نه که فلح توام سرور و سالر مگیر تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مدد اشک من و زردی رخسار مگیر از جنون خوش شد و می گفت خرد چون تو همخوابه شدی بستر هموار عارض چون قمر و رنگ چو گلنار نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر عشق بی صورت چون قلزم زخار تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر چون زرست این رخ من زر به چون سرم معصره شد خانه خمار کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر در گلستان نگر ای چشم و پی خار من خود اغیار خودم دامن اغیار
چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف بهار جدی را بین به کرشمه به اسد می نگرد غبار مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل بیار کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ آثار دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس عقرب وار اندر این عید برو گاو فلک قربان کن کژرفتار این فلک هست سطرلب و حقیقت عشقست دار شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی شب تار 1093 روستایی بچه ای هست درون بازار که از او محتسب و مهتر بازار بدرد چون بگویند چرا می کنی این ویرانی می دار او دو صد عهد کند گوید من بس کردم بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم باز در حین ببرد از بر همسایه گرو خمار خویشتن را به کناری فکند رنجوری نزار این هم از مکر که تا درفکند مسکینی پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است بسیار هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل حوت را بین که ز دریا چه برآورد که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده گشت جان بخش چو خورشید مشرف شود آن سنبله خشک از او گوهربار حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار شب روی پیشه گرفت از هوسش گر نه ای چون سرطان در وحلی هر چه گوییم از این گوش سوی معنی روز روشن شود از روی چو ماهت
دغلی لف زنی سخره کنی بس عیار در فغانند از او از فقعی تا عطار دست کوته کن و دم درکش و شرمی توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار بخورد بامی و چنگی همه با خمر و که به یک ساله تب تیز بود گشته که بر او رحم کند او به گمان و پندار پیش هر کس به فلن جای و نقدی بکند در عوض آن بکنم من صد بار به طریق گرو و وام به چار و ناچار
چون بداند برود خاک کند بر سر او زنهار چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست پرمار به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی قرار و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند کار تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند خیار روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را کبار چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس اشکم خوار محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست دیوار زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین روی نگار چو از او داد بخواهیم از این بیدادی آزار که اگر هیبت او دیو پری نشناسد وقار برهندی همه از ظلمت این نفس لیم خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است زوار 1094
جامه زد چاک به زنهار از این بی صوفیی گردد صافی صفت بی آزار چون به زخمش نگری باشد چاهی شکرابت دهد او از شکر آن گفتار که بجوشد دل تو وز تو رود جمله که بگویی تو که لقمان زمانست به سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو که بگویم که جنیدست و ز شیخان آفتی مزبله ای جمله شکم طبلی خوار پس از آن گشت به هر مصطبه او کرد از مکر چنین کس رخ خود در همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار وان دغل هست در او نفس پلید مکار جمله گفتند که سحرست فن این طرار برویم از کف او نزد خداوند کبار که از او گشت رخ روح چو صد او به یک لحظه رهاند همه را از هر یکی زاهد عصری شود و اهل گر از او یک نظری فضل بتابند بهار بس از او برخورد آن جان و روان
نیست در دین و دنیا همچو تو یار
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر دیگر کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی دیگر جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت دیگر در خرابات مردان جام جانست گردان همتی دار عالی کان شه لابالی پاره ای چون برانی اندر این ره بدانی پا به مردی فشردی سر سلمت ببردی دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه روز چون عذر آری شب سر خواب خاری دیگر جز که در عشق صانع عمر هرزه ست و ضایع دیگر بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت بازار دیگر گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان چون کمالت فانی هستشان این امانی پس کمالت آن را کو نگارد جهان را دیگر بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا دیگر هر کجا خوش نگاری روز و شب بی قراری هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی این نفس مست اویم روز دیگر بگویم بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر
1095 داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر هست منصور جان را هر طرف دار کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر نیست هر دم فلک را جز که پیکار نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر غیر این گلستان ها باغ و گلزار دیگر رفت دستار بستان شصت دستار دیگر من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر پای ما تا چه گردد هر دم از خار ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار کو جز این عشق و سودا سود و گفت نی من نبردم برد عیار دیگر دل بگوید نماند شک و انکار دیگر جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر چون تقاضا نباشد عشق و هنجار تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر هر سری پر ز سودا دارد اظهار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت کردم از حیرت سجودی پیش او آه بی ساجد سجودی چون بود گردنک را پیش کردم گفتمش تیغ تا او بیش زد سر بیش شد من چراغ و هر سرم همچون فتیل شمع ها می ورشد از سرهای من شرق و مغرب چیست اندر لمکان ای مزاجت سرد کو تاسه دلت برشو از گرمابه و گلخن مرو تا ببینی نقش های دلربا چون بدیدی سوی روزن درنگر شش جهت حمام و روزن لمکان خاک و آب از عکس او رنگین شده روز رفت و قصه ام کوته نشد شاه شمس الدین تبریزی مرا
گفت کز آتش تو جاروبی برآر گفت بی ساجد سجودی خوش بیار گفت بی چون باشد و بی خارخار ساجدی را سر ببر از ذوالفقار تا برست از گردنم سر صد هزار هر طرف اندر گرفته از شرار شرق تا مغرب گرفته از قطار گلخنی تاریک و حمامی به کار اندر این گرمابه تا کی این قرار جامه کن دربنگر آن نقش و نگار تا ببینی رنگ های لله زار کان نگار از عکس روزن شد نگار بر سر روزن جمال شهریار جان بباریده به ترک و زنگبار ای شب و روز از حدیثش شرمسار مست می دارد خمار اندر خمار
1096 گر ز سر عشق او داری خبر عشق دریاییست و موجش ناپدید گوهرش اسرار و هر سویی از او سر کشی از هر دو عالم همچو موی دوش مستی خفته بودم نیم شب دید روی زرد من در ماهتاب رحمش آمد شربت وصلم بداد گر چه مست افتاده بودم از شراب در رخ آن آفتاب هر دو کون
جان بده در عشق و در جانان نگر آب دریا آتش و موجش گهر سالکی را سوی معنی راه بر گر سر مویی از این یابی خبر کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر کرد روی زرد ما از اشک تر یافت یک یک موی من جانی دگر گشت یک یک موی بر من دیده ور مست لیعقل همی کردم نظر
1097 عقل بند ره روانست ای پسر عقل بند و دل فریب و جان حجاب چون ز عقل و جان و دل برخاستی مرد کو از خود نرفت او مرد نیست سینه خود را هدف کن پیش دوست سینه ای کز زخم تیرش خسته شد
بند بشکن ره عیانست ای پسر راه از این هر سه نهانست ای پسر این یقین هم در گمانست ای پسر عشق بی درد آفسانست ای پسر هین که تیرش در کمانست ای پسر در جبینش صد نشانست ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست هر کی او مر عاشقان را بنده شد عشق را از کس مپرس از عشق پرس ترجمانی منش محتاج نیست گر روی بر آسمان هفتمین هر کجا که کاروانی می رود این جهان از عشق تا نفریبدت هین دهان بربند و خامش چون صدف شمس تبریز آمد و جان شادمان
عشق کار پهلوانست ای پسر خسرو و صاحب قرانست ای پسر عشق ابر درفشانست ای پسر عشق خود را ترجمانست ای پسر عشق نیکونردبانست ای پسر عشق قبله کاروانست ای پسر کاین جهان از تو جهانست ای پسر کاین زبانت خصم جانست ای پسر چونک با شمسش قرانست ای پسر
1098 آمدم من بی دل و جان ای پسر نی غلط من نامدم تو آمدی همچو زر یک لحظه در آتش بخند در خرابات دلم اندیشه هاست پای دار و شور مستان گوش دار آمدم و آوردمت آیینه ای کفر من آیینه ایمان توست می زنم من نعره ها در خامشی
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر در وجود بنده پنهان ای پسر تا ببینی بخت خندان ای پسر در هم افتاده چو مستان ای پسر در شکست و جست دربان ای پسر روی بین و رو مگردان ای پسر بنگر اندر کفر ایمان ای پسر آمدم خاموش گویان ای پسر
1099 ای نهاده بر سر زانو تو سر پیش چشمت سرکش روپوش نیست بحر خونست ای صنم آن چشم نیست در مژه او گر چه دل را مژده هاست او به زیر کاه آب خفته ست خفته شکلی اصل هر بیدادیی پاره خواهم کرد من جامه ز تو سرکه آشامی و گویی شهد کو روح را عمریست صابون می زنی تا به کی صیقل زنی آیینه را سوی بحر شمس تبریزی گریز
وز درون جان جمله باخبر آفرین ها بر صفای آن بصر الحذر ای دل ز زخم آن نظر الحذر ای عاشقان از وی حذر پا منه گستاخ ور نی رفت سر تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر ای برادر پاره ای زین گرمتر دست تو در زهر و گویی کو شکر یا تو را خود جان نبودست ای مگر شرم بادت آخر از آیینه گر تا برآرد ز آینه جانت گهر
1100 بس که می انگیخت آن مه شور و شر
بس که می کرد او جهان زیر و زبر
مر زبان را طاقت شرحش نماند ای بسا سر همچنین جنبان شده در دو چشمش بین خیال یار ما من به سر گویم حدیثش بعد از این پیش او رو ای نسیم نرم رو تیز تیزش بنگر ای باد صبا ور ببینی یار ما را روترش مو نباشد عکس مو باشد در آب توبه کردم از سخن این باز چیست توبه شیشه عشق او چون گازرست بشکنم شیشه بریزم زیر پای شحنه یار ماست هر کو خسته شد شحنه را چاه زنخ زندان ماست بند و زندان خوش ای زنده دلن گر چه می کاهم چو ماه از عشق او بعد من صد سال دیگر این غزل زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک من چو داوودم شما مرغان پاک ای خدایا پر این مرغان مریز ای خدایا دست بر لب می نهم
خیره گشته همچنین می کرد سر با دهان خشک و با چشمان تر رقص رقصان در سواد آن بصر من زبان بستم ز گفتن ای پسر پیش او بنشین به رویش درنگر چشم و دل را پر کن از خوبی و فر پرده ای باشد ز غیرت در نظر صورتی باشد ترش اندر شکر توبه نبود عاشقانش را مگر پیش گازر چیست کار شیشه گر تا خلد در پای مرد بی خبر گو مرا بسته به پیش شحنه بر تا نهم زنجیر زلفش پای بر خوش مرا عیشیست آن جا معتبر گر چه می گردم چه گردون بر قمر چون جمال یوسفی باشد سمر این ز دل گفتم نگفتم از جگر وین غزل ها چون زبور مستطر چون به داوودند از جان یارگر تا نگویم زان چه گشتم مستتر
1101 نرم نرمک سوی رخسارش نگر چون بخندد آن عقیق قیمتی سر برآر از مستی و بیدار شو اندرآ در باغ بی پایان دل شاخه های سبز رقصانش ببین چند بینی صورت نقش جهان حرص بین در طبع حیوان و نبات حرص و سیری صنعت عشقست و بس گر ندیدی عشق رنگ آمیز را با چنین دشوار بازاری که اوست
چشم بگشا چشم خمارش نگر صد هزاران دل گرفتارش نگر کار و بار و بخت بیدارش نگر میوه شیرین بسیارش نگر لطف آن گل های بی خارش نگر بازگرد و سوی اسرارش نگر بعد از آن سیری و ایثارش نگر گر ندیدی عشق را کارش نگر رنگ روی عاشق زارش نگر با زر و بی زر خریدارش نگر
1102 عشق را با گفت و با ایما چه کار
روح را با صورت اسما چه کار
عاشقان گوی اند در چوگان یار هر کجا چوگانش راند می رود آینه ست و مظهر روی بتان سوسمار از آب خوردن فارغست آن خیالی که ضمیر اوطان اوست عیسیی که برگذشت او از اثیر ای رسایل کشته با نادی غیب
گوی را با دست و یا با پا چه کار گوی را با پست و با بال چه کار با نکوسیماش و بدسیما چه کار مر ورا با چشمه و سقا چه کار پاش را با مسکن و با جا چه کار با غم سرماش و یا گرما چه کار رو تو را با گفت و با غوغا چه کار
1103 رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار گفت بنگر گوش من در حلقه ایست زود بردم دست سوی حلقه اش اندر این حلقه تو آنگه ره بری حلقه زرین من وانگه شبه
چون مرا دیوانه کردی گوش دار بسته آن حلقه شو چون گوشوار دست بر من زد که دست از من بدار کز صفا دری شوی تو شاهوار کی رود بر چرخ عیسی با حمار
1104 باز شد در عاشقی بابی دگر مژده بیداران راه عشق را ساخته شد از برای طالبان ابرها گر می نبارد نقد شد یارکان سرکش شدند و حق بداد سبزه زار عشق را معمور کرد وین جگرهایی که بد پرزخم عشق عشق اگر بدنام گردد غم مخور کفشگر گر خشم گیرد چاره شد گر نداند حرف صوفی دان که هست از هوای شمس دین آموختم
بر جمال یوسفی تابی دگر آنک دیدم دوش من خوابی دگر غیر این اسباب اسبابی دگر از برای زندگی آبی دگر غیر این اصحاب اصحابی دگر عاشقان را دشت و دولبی دگر شد درآویزان به قلبی دگر عشق دارد نام و القابی دگر صوفیان را نعل و قبقابی دگر دردهای عشق را بابی دگر جانب تبریز آدابی دگر
1105 ای خیالت در دل من هر سحور نقش خوبت در میان جان ما آتشی کردی و گویی صبر کن یاد داری کآمدی تو دوش مست آن سخن هایی که گفتی چون شکر دست بر لب می زدی یعنی که تو
می خرامد همچو مه یک پاره نور آتش و شور افکند وانگه چه شور من ندانم صبر کردن در تنور ماه بودی یا پری یا جان حور وان اشارت ها که می کردی ز دور از برای این دل من برمشور
دست بر لب می نهی یعنی که صبر رو به بال می کنی یعنی خدا ای تو پاک از نقش ها وز روی تو
با لب لعلت کجا ماند صبور چشم بد را از جمالم دار دور هر زمانی یوسفی اندر صدور
1106 راز را اندر میان نه وامگیر تو نکو دانی که هر چیز از کجاست روستایی گر بوم آن توام چون مرا در عشق ست ا کرده ای تو مرا از ذوق می گیری گلو سوی بحرم کش که خاشاک توام از الست آمد صلح الدین تمام
بنده را هر لحظه از بال مگیر گر خطاها رفت آن از ما مگیر روستایی خویش را رستا مگیر خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر تا بنالم گویمت آن جا مگیر تو مرا خود لیق دریا مگیر تو ورا ز امروز و از فردا مگیر
1107 در چمن آیید و بربندید دید من زیان ها کرده ام من دیده ام چشم بد دیدیم ما کز زخم او دور باد از رزم شیران چشم سگ تیر پرانست از چشم بدان لیک چشم نیک و بد آمیخته ست زاهدانش آه ها پنهان کنند لیک این مستان به حکم خود نیند باد کم پران مزن لف خوشی
تا نیفتد بر جماعت هر نظر زخم ها از چشم هر بی پا و سر روسیه گردد عیان شمس و قمر دور باد از مهد عیسی کون خر خلوت آمد تیر ایشان را سپر قلب را هر کس بنشناسد ز زر خلوتی جویند در وقت سحر نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر باد آرد خاک و خس را در بصر
1108 ساقیا باده چون نار بیار باده ای را که ز دل می جوشد کافر عشق بیا باده ببین ساقیا دست همه مستان گیر پیش این شاهد ما خوبان را مومنان را همه عریان کردی شمس تبریز بگو دولت را
دفع غم را تو ز اسرار بیار زود ای ساقی دلدار بیار نیست شو در می و اقرار بیار همچنان جانب گلزار بیار گردن بسته ز بلغار بیار گروی نیز ز کفار بیار بپذیر اندک و بسیار بیار
1109 ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزمست نه روز رزمست ای ز تو دردکشان دردکشان من ز هر درد نمی گردم دنگ روز جامست نه نام و ناموس کیمیایی که کند سنگ عقیق صیقل آینه نه فلکست چشمه خضر تو را می خواند پس گردن ز چه رو می خاری حرف رنگست اگر خوش بویست کم کنی رنگ بیفزاید روح لب ببند از دغل و از حیلت
خنجر جنگ ببر چنگ بیار دردیی که کندم دنگ بیار دردی آن سره سرهنگ بیار نام از پیش ببر ننگ بیار آزمون کن بر او سنگ بیار ز امتحان آهن پرزنگ بیار که سبو کش دو سه فرسنگ بیار نک ظفر هست تو آهنگ بیار جان بی صورت و بی رنگ بیار بوی روح صنم شنگ بیار جان بی حیلت و فرهنگ بیار
1110 از لب یار شکر را چه خبر با دمش باد بهاری چه زند گر جهان زیر و زبر گشت از او چونک جان محرم اسرارش نیست گر چه نرگس نگرانست به باغ گفته هر قوم هم از مستی خویش گفت چونی و دل تو چونست با ملک تاج و کمر گر به همند کم کن این ناله که کس واقف نیست
وز رخش شمس و قمر را چه خبر وز قدش سرو و شجر را چه خبر عاشق زیر و زبر را چه خبر از رهش اهل خبر را چه خبر از چمن نرگس تر را چه خبر که ز ما قوم دگر را چه خبر از دل این خسته جگر را چه خبر از ملک تاج و کمر را چه خبر ز آه عشاق سحر را چه خبر
1111 روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر هر بسته ای که باشد امروز برگشاید هر بی دلی ز دلبر انصاف خود بیابد هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی عاشقان بر یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی ساغر 1112 بر منبرست این دم مذکر مذکر بر منبری بلندی دانای هوشمندی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر هر تشنه ای نشیند بر آب حوض کوثر کامروز بزم عامست این را به گویی همه شرابست خود نیست هیچ
چون چشمه روانه مطهر مطهر بر پای منبر او مکرر مکرر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی زین گونه درگشایی داده تو را رهایی بنهاده نردبانی از صنعت زبانی نور از درون هیزم بیرون کشید آتش آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن مر هر پیمبری را بودست معجز نو مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی این منبر و مذکر در نفس توست در سر 1113 ای جان جان جان ها جانی و چیز دیگر ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را ای مظهر الهی وی فر پادشاهی دیگر هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را دیگر زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون دیگر ای نور صدرها را اومید صبرها را ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را دیگر چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت دیگر ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا دیگر پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم دیگر 1114 ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر اسرار آسمان را و احوال این و آن را هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی دیگر
بگشاده در بیانی مقرر مقرر از حبس خاکدانی مکدر مکدر بر بام آسمانی مدور مدور آتش ز خود نیامد منور منور و اختر به امر زاید مدبر مدبر چون نیست معجزه او مشهر مشهر محکوم از اوست نفسی مزور مزور اما در این طلب تو مقصر مقصر وی کیمیای کان ها کانی و چیز دیگر وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر هر صنعتی که خواهی تانی و چیز هر غیب و غایبی را دانی و چیز ای از سنات گردون سانی و چیز بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر من غیر درگهت را شانی و چیز باشد در این جریمت زانی و چیز گشتم به دست سودا عانی و چیز چون هست غیر گوشت فانی و چیز
ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر آن را و صد چنان را دانی و چیز
لعلیست بی نهایت در روشنی به غایت حکمی که راند فرمان روز الست بر جان دیگر چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو آن چشم احول آمد در گام اول آمد هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز 1115 ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر دیگر اسرار آسمان را اندیشه و نهان را تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته از غیب حصه ها را بدهی به مستحقان دیگر 1116 هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار او را که داغ توست نیارد کسی خرید شکار ما را چو لطف روی تو بی خویشتن کند مدار چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس اختیار با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق تا چون به جنس خویش رود از خلف جنس کنار هرکه از تو می گریزد با دیگری خوشست او قرار و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر نوبهار گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ خمار آن نای و نوش یاد نمی آیدت که تو سنگسار
آن لعل بی بها را کانی و چیز دیگر آن جمله حکم ها را رانی و چیز آن چشم نیست وال زانی و چیز دیگر کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر او هست در حقایق فانی و چیز دیگر وی آنک در ضمیری آنی و چیز احوال این و آن را دانی و چیز دیگر خط های نانبشته خوانی و چیز دیگر وز سینه غصه ها را رانی و چیز
هر کس به لیق گهر خود گرفت یار آن کو شکار توست کسی چون کند ما را ز روی لطف تو بی خویشتن هر جنس جنس گوهر خود کرد مانند آب و روغن و مانند قیر و قار زین سوی تشنه تر شده باشد بدان و آنک از تو می رمد به کسی دارد خندان دلست پیش دگر کس چو وز جام و خمر روح مرا نیست جز خوش می خوری ز دست یکی دیو
صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی خوار این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ جنس خار رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر بدار گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان 1117 دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل یسار هر صبحدم که دام شب و روز بردریم هزار امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان پار بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل تار اندر هوای عشق تو از تابش حیات غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر زار از نغمه های طوطی شکرستان توست چنار از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق مستانه جان برون جهد از وحدت الست قرار جزوی چو تیر جسته ز قبضه کمان کل جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست جان های صادقان همه در وی زنند چنگ جان ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب تبریز رو دل و ز شمس حق این بپرس 1118
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار با جنس خویش چون گل و با غیر شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار جویای وصل این شده ای دست از آن احسنت ای ولیت و شاباش کار و بار جان مست گلستان تو آن گاه خار خار حوریست بر یمین و نگاریست بر از دوست بوسه ای و ز ما سجده صد گر نیست بازگشت در این عشق عمر کز چنگ های عشق تو جانست تار بگرفته بیخ های درخت و دهد ثمار این بحر و این گهر ز پی لعل توست در رقص شاخ بید و دو دستک زنان گیرند یک دگر را چون مستیان کنار چون سیل سوی بحر نه آرام و نه او را نشانه نیست بجز کل و نی گذار در چاربالش ابد او راست کار و بار تا بانوا شوند از آن جان نامدار بگرفته دامن ازل محض مردوار تا بر براق سر معانی شوی سوار
میر شکار من که مرا کرده ای شکار قرار دلدار من تویی سر بازار من تویی مدار ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق درده از آن شراب که اول بداده ای خمار از آسمان فرست شرابی کز آن شراب روزی هزار کار برآری به یک نظر 1119 کس بی کسی نماند می دان تو این قدر زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم میراث مانده است جهان از هزار قرن پدر تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه این جمله جور بر من مسکین روا من در جهان فکنده که ای یار یار یار زان چشم های مست تو بشکن مرا اندر زمین نماند یک عقل هوشیار آخر یکی نظر کن و این کار را برآر گر با یکی نسازی آید یکی دگر آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر چون شد به زیر خاک پدر شد پسر ور نی ندیدی تو در آفاق جانور بر جای آفتاب ستاره ست یا قمر مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر بی کارشان ندارد و بی یار و بی سفر
1120 مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه مستیست در سر از می و این تاب آفتاب سر ای مطرب هوای دل عاشقان روح تا جان ها ز خرقه تن ها برون شود از جام صاف باده تو خاشاک جسم را تا دیده ها گذاره شود از حجاب ها سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین
بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر تا بر سرین خرقه رود جان باخبر بردار تا نهیم به اقبال بر به بر تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در بیند هزار روضه و یابد هزار پر
1121 آمد بهار خرم و آمد رسول یار ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مستیم و عاشقیم و خماریم و بی قرار مگذار شاهدان چمن را در انتظار
زین پس مباش ماها در ابر و پرده در ما را صلی فتنه و شور و هزار شر در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر در سر بتافتست پس از دست رفت
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست عذار ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو جویبار غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی آشکار شاخی که میوه داشت همی نازد از نشاط شرمسار آخر چنین شوند درختان روح نیز لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ گویند سر بریم فلن را جو گندنا آری چو دررسد مدد نصرت خدا 1122 اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر اندیشه می کنی که رهی از زحیر و رنج ز اندیشه ها برون دان بازار صنع را آن کوی را نگر که پرد زو مصورات پیر گلگونه ای کز اوست رخ دلبران چو گل زریر خوش از عدم همی پرد این صد هزار مرغ تیر بی چون و بی چگونه برون از رسوم و فهم خمیر بی آتشی تنور دل و معده ها فروخت از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش شیر شیی ء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا بعیر
رو رو که قاعدست که القادم یزار خار از پی لقای تو گشتست خوش سر تا به سر زبان شد بر طرف از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار رازی که خاک داشت کنون گشت بیخی که آن نداشت خجل گشت و پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار آن را ببین معاینه در صنع کردگار نمرود را برآید از پشه ای دمار زیرا برهنه ای تو و اندیشه زمهریر اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر آثار را نظاره کن ای سخره اثیر وان جوی را کز او شد گردنده چرخ سرفتنه ای کز اوست رخ عاشقان از یک کمان همی جهد این صد هزار بی دست می سریشد در غیب صد نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر وز جوش خون ماده دهد صد هزار زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر از مطبخ خدای نیاید صله حقیر و آنک از شکاف کوه برون می کشد
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی اندر عدم نماید هر لحظه صورتی فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم امیر 1123 پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار آید خورشیدوار ذره شود بی قرار مدار خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست پرشرار خیز که رستیم ما بند شکستیم ما خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است آب حیات آمدست روز نجات آمدست بنده آن پرده ام گوش گران کرده ام مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید بی ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست و بار جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات خود زینهار 1124 تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت چنار از قدح جام وی مست شده کو و کی روح بشارت شنید پرده جان بردرید بانگ زده آن هما هر کی که هست از شما گفته دل من بدو کای صنم تندخو شکار عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن زار آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر قار منکر شه کور زاد بی خبر و کور باد
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر تا این خیالیان بشتابند در مسیر خود شرح این بگوید یک روز آن
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار کان رخ همچون بهار از پس پرده از جهت سوز ماست عشق چنین خیز که مستیم ما تا به ابد بی خمار دست زنان آمدست ای دل دستی برآر قند و نبات آمدست ای صنم قندبار تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار آمد و گوشم گزید گفت هل ای عیار سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار جنگ تو خوش چون نبات صلح تو
بر مثل ذره ها رقص کنان پیش یار رقص کنان هر درخت دست زنان هر گرم شده جام دی سرد شده جان نار رایت احمد رسید کفر بشد زار زار دور شو از عشق ما تا نشوی دلفکار چون برهد آن که او گشت به زخمت شد طرفی زعفران شد طرفی لله زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
1125 چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما عشق بود گلستان پرورش از وی ستان جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود خور طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز عشق برد جوبجو تا لب دریای هو ور هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست تن چو ز آب منیست آب به پستی رود غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری 1126 سست مکن زه که من تیر توام چارپر دوسر از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا مگر گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار شرر جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ سپر تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب کدر معدن صبرست تن معدن شکر است دل جگر بر سر من چون کله ساز شها تختگاه گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا صور نی پدر و مادرت یک دمه ای عشق باخت سر عشق که بی دست او دست تو را دست ساخت نظر
چونک ببردی دلی باز مرانش ز در زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر از شجره فقر شد باغ درون پرثمر خواب و خورم را ببر تا برسم نزد تازه و ترست عشق طالب او تازه تر کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده نحس قرین زحل شمس قرین قمر گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر اصل دل از آتشست او نرود جز زبر بی خبری زان گهر تا نشوی بی خبر روی مگردان که من یک دله ام نی یک سخنم چون قضا نی اگرم نی نی بگریزم چو باد نی بمرم چون از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون ظلمت شب ها ز چیست کوره خاک معدن خنده ست شش معدن رحمت در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر منبت هر دست و پا عشق بود در چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد بی سر و دستش مبین شکل دگر کن
رنگ همه روی ها آب همه جوی ها ور 1127 وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر اقسم بالعادیات احلف بالموریات کالمدر هر که بجز عاشقست در ترشی لیقست هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما مخر عشق بود دلستان پرورش دوستان شجر عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر خر عشق خران جو به جو تا لب دریای هو ور 1128 بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش زو مبر گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب زانک تو در سردسیر داشته ای رخت خشک خشک و تر برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست شور و شر از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب جانب تبریز تاز جانب شمع طراز فر 1129
مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده
روحک روح البقا حسنک نور البصر چند بپیماییش نیست فزون کم شمر غیرک یا ذا الصلت فی نظری لیق حلوا شکر لیق سرکا کبر کل کریم سواک فهو خداع غرر چونک ببردی دلی بازمرانش ز در زلف تو چون سر کشد عشوه هندو سبز و شکفته کند جان تو را چون شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر خشک لب و چشم تر بوده ای از نیک عجب گوهرست نیک پر از از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر شمس حق سرفراز تا شودت زیب و
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر پذیر هر که جز عاشقان ماهی بی آب دان وزیر عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت پیر هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ تیر سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی تنگ شکر خر بلش ور نخری سرکه باش جمله جان های پاک گشته اسیران خاک ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش شیر مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا 1130 آید هر دم رسول از طرف شهر یار دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل زار بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش شرمسار ای خرد دوربین ساقی چون حور بین بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست اختیار پرده گردون بدر نعمت جنت بخور هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال 1131 گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر از گهرم دام کن ور نبود وام کن زر آمده ای در قمار کیسه پرزر بیار ببر
آب حیاتست عشق در دل و جانش مرده و پژمرده است گر چه بود او برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ چون سپرش مه بود کی رسدش زخم جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر خاک سیه گشت زر خون سیه گشت تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر با فرح وصل دوست با قدح شهریار سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه نوح از این در خروش روح از این باده منصور بین جان و دلی بی قرار بخت صفا در صفاست تا تو توی آب بزن بر جگر حور بکش در کنار گردد آخر وصال چونک درآید نگار آه ندارم گهر گفت نداری بخر خانه غلط کرده ای عاشق بی سیم و ور نه برو از کنار غصه و زحمت
راه زنانیم ما جامه کنانیم ما خور دام همه ما دریم مال همه ما خوریم کر جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند سبلت فرعون تن موسی جان برکند در ره عشاق او روی معصفر شناس جگر قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار نظر بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم هر کی بزاد او بمرد جان به موکل سپرد گر تو از این رو نه ای همچو قفا پس نشین چون سپر بی خبر پیش درآ و ببین 1132 چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما مخر عشق بود دلستان پرورش دوستان شجر وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر عشق خران جو به جو تا لب دریای هو کمدور دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر اقسم بالعادیات احلف بالموریات هر که بجز عاشق است در ترشی لیقست هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر تر 1133 نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه از همه ما خوشتریم کوری هر کور و جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر تا همه تن جان شود هر سر مو جانور گوهر عشق اشک دان اطلس خون قیمت اشک چو در چیست بگو آن عالم ما برقرار عالمیان برگذر عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر از نظر زخم دوست باخبران بی خبر چونک ببردی دلی پرده او را مدر زلف تو چون سر کشد عشوه هندو سبز و شکفته کند باغ تو را چون روحک روح البقا حسنک نور البصر کهنه خران کو به کو اسکی ببج چند بپیماییش نیست فزون کم شمر غیرک یا ذالصلت فی نظری کالمدر لیق حلوا شکر لیق سرکا کبر کل کریم سواک فهو خداع غرر شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار به هیچ جای منه دل دل و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند نهار ز جهل توبه و سوگند می تند غافل برادرا سر و کار تو با کی افتادست برادرا تو کجا خفته ای نمی دانی چه خواب هاست که می بینی ای دل مغرور سلر هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر چنانش کرد که در شهرها نمی گنجید رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان جرار دوید در پی آب و نیافت غیر سراب قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی بینی در این دوار طبیبان همه گرفتارند به بر و بحر و به دشت و به کوه می کشدش ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر دل و جگر چو نیابد درونه تن او معمار چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق که بی دلست و جگرخون عاشقست یقین وگر درید به سهوش بدوزدش در حال حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست ضرار سخن رسید به عشق و همی جهد دل من چو قطب می نجهد از میان دور فلک خموش باش که این هم کشاکش قدرست اشعار 1134 چرا ز قافله یک کس نمی شود بیدار طرار چرا ز خواب و ز طرار می نیازاری
بگیر عبرت از این اختلف لیل و چه حیله دارد مقهور در کف قهار کز اوست بی سر و پا گشته گنبد دوار که بر سر تو نشستست افعی بیدار چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار که در کمین بنشستست بر رهش دوید در پی نور و نیافت ال نار چنین کشند به سوی جوال گوش حمار که گردن تو ببستست از برای دوار کز این دوار بود مست کله بیمار که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار هل دریدن او را چو دیگران مشمار همان کسی که دریدش همو شود به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار در او دمد دم جان و بگیردش به کنار که تا طمع نکند در فناش مردم خوار که زهر زهره ندارد که دم زند ز کجا جهد ز چنین زخم بی محابا تار کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار تو را به شعر و به اطلس مرا سوی
که رخت عمر ز کی باز می برد چرا از او که خبر می کند کنی آزار
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست قرار یکی همیشه همی گفت راز با خانه شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن فرار خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت جواب گفت مر او را فصیح آن خانه نهار بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکاف مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم خمار درد سرت از شراب مرگ شناس وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست السرار بخور شراب انابت بساز قرص ورع بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی به حق گریز که آب حیات او دارد اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست بود بی کار مرید چیست به تازی مرید خواهنده شکار اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا خونبار خزان مرید بهارست زرد و آه کنان چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان 1135
که نیست مهر جهان را چو نقش آب مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار که چاره سازم من با عیال خود به فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار که چند چند خبر کردمت به لیل و که قوتم برسیدست وقت شد هش دار شکاف ها همی بستی سراسر دیوار نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار هل تو کاه گل اندر شکاف می افشار طبیب آید و بندد بر او ره گفتار مده شراب بنفشه بهل شراب انار چه روی پوشی زان کوست عالم ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار بگو که خواست از او خاست چون مرید از آن مرادست و صید از آن که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار چراست این دل من خون و چشم من نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار مرید حق ز چه ماند میان ره مردار شکوفه لیق هر تخم پاک در اظهار زبان حال گشا و خموش باش ای یار
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار دست آر درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست هشیار بیار جام که جانم ز آرزومندی قرار بیار جام حیاتی که هم مزاج توست اسرار از آن شراب که گر جرعه ای از او بچکد گلزار شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش انوار زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی بیا که در دل من رازهای پنهانست مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن تبارک ال آن دم که پر شود مجلس هزار مست چو پروانه جانب آن شمع بیار ز مطربان خوش آواز و نعره مستان ببین به حال جوانان کهف کان خوردند غار چه باده بود که موسی به ساحران درریخت بیخودوار زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف نگار چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس هزار بارش کشتند و پیشتر می رفت هزار صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند غلط محمد ساقی نبود جامی بود کدام شربت نوشید پوره ادهم بیزار چه سکر بود که آواز داد سبحانی دار
ز هر کجا که دهد دست جام جان روا مبین چو تو ساقی و ما چنین ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و که مونس دل خسته ست و محرم ز خاک شوره بروید همان زمان میان چرخ و زمین پر شود از او که جان ها و روان ها نثار باد نثار شراب لعل بگردان و پرده ای مگذار که شیرگیر چگونست در میان شکار ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار نهاده جان به طبق بر که این بگیر و شراب در رگ خمار گم کند رفتار خراب سیصد و نه سال مست اندر که دست و پای بدادند مست و که شرحه شرحه بریدند ساعد چو که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار که مستم و خبرم نیست از یکی و خراب و مست بدند از محمد مختار پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار که مست وار شد از ملک و مملکت که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر
به بوی آن می شد آب روشن و صافی سوی بحار ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز رخسار وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش چه بی هشانه میی دارد این شب زنگی کار ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند خمار کجا شراب طهور و کجا می انگور دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت دلست خنب شراب خدا سرش بگشا چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی اگر درآیم کآثار آن فروشمرم چو عاجزیم بل احصیی فرود آریم بردار درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی 1136 نبشتست خدا گرد چهره دلدار البصار چو عشق مردم خوارست مردمی باید خوار تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی تو لقمه ای بشکن زانک آن دهان تنگست سه بار به پیش حرص تو خود پیل لقمه ای باشد تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز مار به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ
چو مست سجده کنان می رود به ز تف این می آتش فروخت خوش حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار که خلق را به یکی جام می برد از که بحر قدرت او را پدید نیست کنار چنانک اشتر سرمست در میان قطار ز مستی که کند روح و عقل را بیدار از آنک غیر خدا نیست جز صداع و طهور آب حیاتست و آن دگر مردار به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار برآید از سر خم بو و صد هزار آثار شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار چو گشت وقت فروداشت جام جان که آفتاب از آن شمس می برد انوار خطی که فاعتبروا منه یا اولی که خویش لقمه کند پیش عشق مردم ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار مگر که بر تو نهد پای خالق جبار
چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق خداست سیرکن چشم اولیا و خواص مردار نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت شیرسوار خموش اگر شمرم من عطا و بخشش هاش شمار بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق 1137 شدست نور محمد هزار شاخ هزار اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ تو را اگر سر کارست روزگار مبر تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم بار پریر یار مرا گفت کاین جهان بلست زنهار جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین کبار به سوزنی که دهان ها بدوخت در رمضان ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی خیار امت محتاج شمس تبریزند و خیار 1138 چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق هر آنک دشمن جان خودست بسم ال به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق خون خوار چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار که رسته اند ز خویش و ز حرص این نجوید او خر و اشتر که هست از آن شمار شود گیج و خیره روز کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار هزار راهب و قسیس بردرد زنار شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار ز دست رفتن این بار نیست چون هر بگفتمش که ولیکن نه چون تو بی که پات خار ندید و سرت نیافت خمار نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار که هر کسی بخورد بای خود ز خوان بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار شکافت خربزه زین غم چه جای خیر
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار هزار درد و دریغ و بل و نامش یار صلی دادن جان و صلی کشتن زار نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار به اهل خویش چو آب و به غیر او که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر جاندار به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست شکار را به دو صد ناز می برد این شیر شکار کشته به خون اندرون همی زارد دو چشم کشته به زنده بدان همی نگرد خمش خمش که اشارات عشق معکوسست 1139 مجوی شادی چون در غمست میل نگار شکار اگر چه دلبر ریزد گلبه بر سر تو تتار درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست غبار غبارهاست درون تو از حجاب منی به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن بیدار اگر به خواب گریزی به خواب دربینی تراش چوب نه بهر هلکت چوبست از این سبب همه شر طریق حق خیرست نگر به پوست که دباغ در پلیدی ها که تا برون رود از پوست علت پنهان تو شمس مفخر تبریز چاره ها داری اسرار 1140 بیامدیم دگربار چون نسیم بهار چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز هزار فاخته جویان ما که کو کوکو به ماهیان خبر ما رسید در دریا به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار شکار در هوس او دوان قطار قطار که از برای خدایم بکش تو دیگربار که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار نهان شوند معانی ز گفتن بسیار که در دو پنجه شیری تو ای عزیز قبول کن تو مر آن را به جای مشک بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار ولی غرض همه تا آن برون شود ز همی برون نشود آن غبار از یک بار رود ز چهره دل گه به خواب و گه جفای یار و سقط های آن نکوکردار برای مصلحتی راست در دل نجار که عاقبت بنماید صفاش آخر کار همی بمالد آن را هزار بار هزار اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار شتاب کن که تو را قدرتیست در
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار فکنده غلغل و شادی میانه گلزار هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار هزار موج برآورد جوش دریابار که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار که پنج نوبت ما می زنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر مفشار نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی 1141 ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار ز خواب برجهی و روی یار را بینی همو گشاید کار و همو بگوید شکر چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز بگو به موسی عمران که شد همه دیده برای مغلطه می دید و دیدنش می جست ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس برو مگوی جنون را ز کوره معقولت بار مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس کنار مرا مپرس عزیزا که چند می گردی غبار و گرد مینگیز در ره یاری منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی بسیار چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ در آن زمان که عسل های فقر می لیسیم چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها تیزشرار 1142 درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق مطر چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد گوهر نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان ظفر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار چنان بود که گلی رست بی قرینه خار زهی قیامت و جنات و تحتها النهار که نعره ارنی خیزد از دم دیدار زهی مقام تجلی و آفتاب مدار برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار چو عقل اندک داری برو مگو بسیار که صد دریغ که دیوانه گشته ای یک که باده جفت دماغست و یار جفت که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار که او به حسن ز دریا برآورید غبار کز این تو پی نبری گر فروروی چه دست درزده ای در کمرگه کهسار به چشم ما مگسی می شود سپه سالر چو نعل ماست در آتش ز عشق
نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر جهان چگونه منور شدی بگاه سحر کجا حیات گلستان شدی به سیل و مصادف صدف او گشت و شد یکی نه در سفر به سعادت رسید و ملک و
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه زر ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی 1143 تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست بدانک عشق جهانی است بی قرار در او چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن هزار دود مرکب که چیست این فلکست نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل نگر بیا به بحر ملحت به سوی کان وصال چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی 1144 ندا رسید به جان ها ز خسرو منصور دور چو آفتاب برآمد چه خفته اند این خلق نور درون چاه ز خورشید روح روشن شد بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست مهجور مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا منظور روان خفته اگر داندی که در خوابست رنجور چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب مغرور
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر که از چنین سفری گشت خاک معدن چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر شراب و شاهد و ساقی بی شمار نگر هزار عاشق بی جان و بی قرار نگر به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر نظر به حلقه مردان چه می کنید از نه روح عاشق روزست و چشم عاشق ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور از آنک خفته چو جنبید خواب شد نظر به صنع حجابست از چنان از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی به خواب دید که سلطان شدست و شد
بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست دستور چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری شهور میان غلغله و دار و گیر و بردابرد شور درآمد از در گلخن به خشم حمامی گور بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا غرور چه خفته ایم ولیکن ز خفته تا خفته شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل معذور چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست مگر که لطف کند باز شمس تبریزی مقصور 1145 به من نگر که منم مونس تو اندر گور عبور سلم من شنوی در لحد خبر شودت مستور منم چو عقل و خرد در درون پرده تو فتور شب غریب چو آواز آشنا شنوی مور خمار عشق درآرد به گور تو تحفه و بخور در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم ز های و هوی شود خیره خاک گورستان نشور کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم صور
هزار صف ز امیر و ز حاجب و در امر و نهی خداوند بد سنین و میان آن لمن الملک و عزت و شر و زدش به پای که برجه نه مرده ای در ولی خزینه حمام سرد دید و نفور تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور خسی که خفت ز ادبیر خود بود به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور نگر به دانش داوود و کوتهی زبور وگر نه ماند سخن در دهن چنین
در آن شبی که کنی از دکان و خانه که هیچ وقت نبودی ز چشم من به وقت لذت و شادی به گاه رنج و رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل چه های و هوی برآید ز مردگان قبور ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه
به هر طرف نگری صورت مرا بینی و شور ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی غیور چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید به جای لقمه و پول ار خدای را جستی به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی 1146 مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار لبم که نام تو گوید به باده اش خوش کن بخار بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم وگر خراب شوم من بود رگی باقی دیار چو لله زار کن این دشت را به باده لعل ز توست این شجره و خرقه اش تو دادستی اشجار مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر مرا چو وقف خرابات خویش کردستی بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن 1147 بکش بکش که چه خوش می کشی بیار بیار کنار بازگشادست عشق از مستی ز دست خویش از آن ساغری که می دانی قرار دولت او خواه و از قرار مپرس نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق نگار ایا کسی که درافتاده ای به چنگالش مدار تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی گذار
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر که چشم بد بود آن روز از جمالم دور که روح سخت لطیفست عشق سخت شعاع آینه جان علم زند به ظهور مراهقان ره عشق راست روز ظهور نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور دهان بسته تو غماز باش همچون نور که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار سرم خمار تو دارد به مستیش تو چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار چو جغد هل که بگردد در این خراب روا مدار که موقوف داریم به بهار که از شراب تو اشکوفه کرده اند به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار توام خراب کنی هم تو باشیم معمار نه لیقست که باشد غلم تو مکثار هزیمتان ره عشق را قطار قطار رسید دلشدگان را گه کنار کنار اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار که نیست از رخ او در دلم قرار قرار حلوتیست در آن رو که زد نگار ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار چو شیر خون نشود تو از این گذار
برو به باده مخدوم شمس دین آمیز 1148 کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر نگر عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند رنگ دگر بگویمت که چرا خواجه زیر و بال گفت زبر به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل شهد و شکر 1149 فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر فغان که کار سفر نیست سخره دستم ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد سفر بیامد وزان هجر عذرها می خواست سفر بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی دود به لب لب این جوی تا لب دریا سفر به روی آینه بنگر که از سفر آمد سفر سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست سفر همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد 1150 به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر شکر
که نیست باده تبریز را خمار خمار هنوز خواجه در اینست ریش خواجه که ریش خواجه سیه بود و گشت بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر ولیک هست چو بیمار دق واپستر ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر طریق دل همه دیده ست و ذوق و
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر که تاز گردششان سایه شد سوار سفر بدان زبان که شد این بنده شرمسار که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر روانه جانب دریا که شد مدار سفر دلی که خست در این راه ها ز خار صفا نگر تو به رویش از آن غبار تو بخت بخت سفر دان و کار کار چو سرو روح روانست در بهار سفر چه مملکت که بگسترد در دوار سفر که از لب شکرین بخش یک دو صاع
تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری لب تو است که شکر ز عین او روید شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت ببسته ای دو لب امروز زان همی ترسم
نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر که بر مذاق دهان ها بود مطاع شکر که از غم تو بماند ز انتفاع شکر
زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد دهان ببندم و بسته شکر همی خایم شکر
امیر جمله نباتات بی نزاع شکر که تا به جان برسد خوش به ابتلع
1151 قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف از دور که تا ز بحر تحیر برآورد دستش گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر از آن صفا که ملیک از او همی یابند حور وگر نباشد آن نور دیو را روزی به روز عیدی کو بخش کردن آغازد سور ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک مسرور که چون رسی به نهایت کران عالم غیب رنجور از آن پری که از او یافتی بکن پرواز بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن مهجور به آب چشم بگویش که از زمان فراق تو آن کسی که همه مجرمان عالم را مغفور چو چشم بینا در جان تو همی نرسد چنان بکن تو به لبه که خاک پایش را وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی شرور
خراب کار مرا شمس دین کند معمور که روح هاش به جان سجده می کنند هزار جان و روان های غرقه مغمور چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور اگر رسد به شیاطین شوند هر یک به پرده های کرم دیو را کند مستور به هر سویست عروسی به هر نواحی شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور که هر سحر من و تو گشته ایم از او از آن گذر کن و کاهل مباش چون هزارساله ره اندر پرت نباشد دور برای حال من خسته جان و دل شدست روز سیاه و شدست مو کافور به بحر رحمت غوطی دهی کنی کسی که چشم ندارد یقین بود معذور بدیده آری کاین درد می شود ناسور درافکنی به وجود و عدم شرار و
چو سرمه اش به من آری هزار رحمت نو 1152 ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر سیر ز زخم های نهانی که عاشقان دانند کاری سیر مقیم شد به خرابات و جمله رندان را سیر هزار جان مقدس سپرد هر نفسی شکاری سیر مثال نی ز لب یار کام پرشکرست سیر بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان سیر هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی سیر
به جانت بادا تا قرن های نامحصور اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری به خون درست و نگردد ز زخم خراب کرد و نشد از شراب باری در آن شکار و نشد جان از آن ولیک نیست چو نی از فغان و زاری ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر از آنک نیست دل از جام شهریاری که باغ می نشود از دم بهاری سیر که جان مباد از این شرم و شرمساری
1153 مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی هوای نفس مهارست و خلق چون شتران وجود جمله غبارست تابش از مه ماست بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست مگیر چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب مگیر به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر
1154 چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
رخش کنار ندارد از او کنار مگیر درآ چو شیر بجز شیر نر شکار مگیر به غیر آن شتر مست را مهار مگیر به ماه پشت میار و ره غبار مگیر تواش به حسن چو طاووس گیر و مار ز عشق بر کف سیماب شو قرار
چو روی انور او گشت دیده دیده فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان سر به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت صبر درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران ز قطره های دو دیده زمین شدی سرسبز جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند تو طالب خبری کم نشین به بی خبران مشمر که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند بتر به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری منگر چو همنشین شود انگور با خم سرکه کبر به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی شکر کدام بحر خداوند شمس دین به حق 1155 از آن مقام که نبود گشاد زود گذر زر درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان تو تیره گردی از شب چو آینه گردون شجر 1156 مطرب عاشقان بجنبان تار مصلحت نیست عشق را خمشی
مقام دیدن حق یافت دیده های بشر فلک سجودکنان پیش او به چشم و به که نفس می نگشاید به سوی شاه نظر از آن ببست از او اژدهای نفس به ز اره های فنا و ز زخمه های تبر ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر از این سبب مدد دیده ها بکرد مگر چو کدخدای بود از جمال شه مخبر گروه بی خبران را به هیچ سگ که شوی مرده بود خود ز مرده شوی سرک مپیچ بدان چشم و در خرش شراب او ترشی شد حریف اوست برون گریز و بو سوی بحر شهد و به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر برو به سوی خریدار خویش همچون نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر نه زردروی خزان گردی از هوا چو
بزن آتش به مومن و کفار پرده از روی مصلحت بردار
تا بنگریست طفل گهواره هر چه غیر خیال معشوقست مطربا چون رسی به شرح دلم پای آهسته نه که تا نجهد مطربا زخم های دل می بین مطربا نام بر ز معشوقی من چه گفتم کجا بماند دلی نام او گوی و نام من کم کن چون ز رفتار او سخن گویم شمس تبریز عیسی عهدی
کی دهد شیر مادر غمخوار خار عشقست اگر بود گلزار پای در خون نهاده ای هش دار چکره ای خون دل به هر دیوار تا ندانند خویشتن خوش دار کز دل ما ببرد صبر و قرار گر دلم کوه بود رفت از کار تا لقب گویمت نکوگفتار دل کجا می رود زهی رفتار هست در عهد تو چنین بیمار
1157 گر تو خواهی وطن پر از دلدار ور تو خواهی سماع را گیرا هر که او را سماع مست نکرد هر که اقرار کرد و باده شناخت به بهانه به ره کن آن ها را وز میان خویش را برون کن تیز سایه یار به که ذکر خدای تا نگویی که گل هم از خارست خار بیگانه را ز دل برکن موسی اندر درخت آتش دید شهوت و حرص مرد صاحب دل صورت شهوتست لیکن هست شمس تبریز را بشر بینند
خانه را رو تهی کن از اغیار دور دارش ز دیده انکار منکرش دان اگر چه کرد اقرار عاقلش نام نه مگو خمار تا شوی از سماع برخوردار تا بگیری تو خویش را به کنار این چنین گفتست صدر کبار زانک هر خار گل نیارد بار خار گل را به جان و دل می دار سبزتر می شد آن درخت از نار همچنین دان و همچنین پندار همچو نار خلیل پرانوار چون گشایند دیده ها کفار
1158 رحم بر یار کی کند هم یار اشک های بهار مشفق کو اکثروا ذکر هادم اللذات غار جنت شود چو هست در او ز آه عاشق فلک شکاف کند فلک از بهر عاشقان گردد نی برای خباز و آهنگر آسمان گرد عشق می گردد
آه بیمار کی شنود بیمار تا ز گل پر کنند دامن خار بشنوید از خزان بی زنهار ثانی اثنین اذ هما فی الغار ناله عاشقان نباشد خوار بهر عشقست گنبد دوار نی برای دروگر و عطار خیز تا ما کنیم نیز دوار
بین که لو لک ما خلقت چه گفت مدتی گرد عاشقی گردیم چشم کو تا که جان ها بیند در و دیوار نکته گویانند چون ترازو و چون گز و چو محک عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
کان عشق است احمد مختار چند گردیم گرد این مردار سر برون کرده از در و دیوار آتش و خاک و آب قصه گزار بی زبانند و قاضی بازار خامش از گفت و جملگی گفتار
1159 عشق جانست عشق تو جانتر کافری های زلف کافر تو جان سپردن به عشق آسانست همه مهمان خوان لطف تواند بی تو هستند جمله بی سامان عشق تو کان دولت ابدست تیغ هندی هجر برانست هر دلی چارپره در پی توست دیدن تو به صد چو جان ارزان گر چه این چرخ نیک گردانست همه ز افلک عشق در ترسند شمس تبریز همتی می دار
لطف درمان وز تو درمانتر گشته ز ایمان جمله ایمانتر وز پی عشق توست آسانتر لیک این بنده زاده مهمانتر لیک من بی طریق و سامانتر لیک وصل جمال تو کانتر لیک هندی عشق برانتر دل ما صدپرست و پرانتر عوض نیم جانم ارزانتر چرخ افلک عشق گردانتر وان فلک در غم تو ترسانتر تا شوم در تو من عجب دانتر
1160 روی بنما به ما مکن مستور ما یکی جمع عاشقان ز هوس ای که در عین جان خود داری سر فروکن ز بام و خوش بنگر ساقی صوفیان شرابی ده ز آن شرابی که بوی جوشش او
ای به هفت آسمان چو مه مشهور آمدیم از سفر ز راهی دور صد هزاران بهشت و حور و قصور جانب جمع عاشقی رنجور کان نه از خم بود نه از انگور مردگان را برون کشد از گور
1161 مطربا عیش و نوش از سر گیر ننگ بگذار و با حریف بساز لطف گل بین و جرم خار مبین فربه از توست آسمان و زمین داروی فربهی خلق تویی
یک دو ابریشمک فروتر گیر جنگ بگذار جام و ساغر گیر جعد بگشا و مشک و عنبر گیر این یک استاره را تو لغر گیر فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده بخت و اقبال خاک پای تواند چونک سعد و ظفر غلم تواند ای دل ار آب کوثرت باید گر غلمی قیصرت باید هر که را نبض عشق می نجهد هر سری کو ز عشق پر نبود هین مگو راز شمس تبریزی
شکری را ز مصر کمتر گیر هر چه می بایدت میسر گیر دشمنت را هزار لشکر گیر آتش عشق را تو کوثر گیر بنده اش را قباد و قیصر گیر گر فلطون بود تواش خر گیر آن سرش را ز دم ماخر گیر مکن اسپید و جام احمر گیر
1162 مطربا عشقبازی از سر گیر چونک در چرخ آردت باده ملک مستی و بیخودی داری مست شو مست کن حریفان را مستی آمد ز راه بام دماغ از ره خشک راه بسیارست پر برآوردم و بپریدم فارغم همچو مرغ از مرکب گر نروید ز خاک هیچ انگور شیشه گر گر دگر نسازد جام پاره روح را کند نقشی توبه کردم دگر نخواهم گفت عاشق و مست و آنگهی توبه
یک دو ابریشمک فروتر گیر خانه بر بام چرخ اخضر گیر ترک سودای ملک سنجر گیر بار گیر از کمیت احمر گیر برو اندیشه و ره در گیر کشتیی ساز وین ره تر گیر ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر مرکبم را تو لنگ و لغر گیر مستی عشق را مقرر گیر جام می عشق را میسر گیر گویدت دلبر مصور گیر توبه مست را مزور گیر ترک سالوس آن فسونگر گیر
1163 عار بادا جهانیان را عار شکلک زاهدان ولی ز درون به دو پول سیاه بتوان یافت
از دو سه ماده ابله طرار لیس فی الدار سیدی دیار زین چنین خربطان دو سه خروار
1164 خلق را زیر گنبد دوار جور او کش از آنک شورش دل بر دو دیده نهم غمت کاین درد باغ جان خوش ز سنگ بارانست شمس تبریز گوهر عشقست
چشم ها کور و دیدنی بسیار نور چشمست یا اولوالبصار داروی خاص خسرویست به بار ما نخواهیم قطره سنگ ببار گوهر عشق را تو خوار مدار
1165 میر خرابات تویی ای نگار جمله خرابات خراب تواند جان خراباتی و عمر عزیز جان و جهان جان مرا دست گیر خاک کفت چشم مرا توتیاست خمر کهن بر سر عشاق ریز ساغر بازیچه فانی ببر آتش می بر سر پرهیز ریز حق چو شراب ازلی دردهد پرورش جان به سقاهم بود
وز تو خرابات چنین بی قرار جمله اسرار ز توست آشکار هین که بشد عمر چنین هوشیار چشم جهان حرف مرا گوش دار وعده تو گوش مرا گوشوار صورت نو در دل مستان نگار ساغر مردانه ما را بیار وای بر آن زاهد پرهیزکار مرد خورد باده حق مردوار از می و از ساغر پروردگار
1166 چند از این راه نو روزگار آتش فرعون بکش ز آب بحر چرخ فلک را به خدایی مگیر شمس و شموسی که سرآخر شدست باد چو راکع شد و خود را شناخت چشم در آن باد نهادست خس خیره در آن آب بماندست سنگ گر بد و نیکیم تو از ما مگیر گاه یکی نغمه تر می نواز گر ننوازی دل این چنگ را نور علی نور چو بنوازیش در کف عشقست مهار همه گاه چو شیری متمثل شود گاه چو آبی متشکل شود
پرده آن یار قدیمی بیار مفرش نمرود به آتش سپار انجم و مه را مشناس اختیار چون خر لنگست در آن مستدار نیست در آخر چو خسان بی مدار کو کشدش جانب هر دشت و غار کوش بغلطاند در سیل بار ما همه چنگیم و دل ما چو تار گاه ز تر بگذر و رو خشک آر بس بود اینش که نهی برکنار باده خوش و خاصه به فصل بهار اشتر مستیم در این زیر بار تا برمد خلق از او چون شکار خلق رود تشنه بدو جان سپار
1167 مست توام نه از می و نه از کوکنار برجه مستانه کناری بگیر شاخ تر از باد کناری چو یافت این خبر افتاد به خوبان غیب لله رخ افروخته از که رسید
وقت کنارست بیا گو کنار چون شجر و باد به وقت بهار رقص درآمد چو من بی قرار تا برسیدند هزاران نگار سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر فندق و خشخاش به دست آمده جدول هر گونه حویجی جدا کرده دکان ها همه حلواییان میوه فروشان همه با طبل ها لیک ز گل گوی که همرنگ اوست بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ می زندم نرگس چشمک خموش
سبزه پیادست و گل تر سوار نعنع و حلبو به لب جویبار تا مددی یابد از یار یار پرشکر و فستق از بهر کار بر سر هر پشته فشانده ثمار جمله ز بو گو که پریست یار جانب باغ آمده قادم یزار خطبه مرغان چمن گوش دار
1168 جان خراباتی و عمر بهار جان و جهان جان مرا دست گیر صورت دل آمد و پیشم نشست دست مرا بر سر خود می نهاد درد سرم نیست ز صفرا و تب این همه شیوه ست مرادش توی جان من از ناله چو طنبور شد
هین که بشد عمر چنین هوشیار چشم جهان حرف مرا گوش دار بسته سر و خسته و بیماروار کای به غم دوست مرا دست یار از می عشقست سرم پرخمار ای شکرت کرده دلم را شکار حال دلم بشنو از آواز تار
1169 هست کسی صافی و زیبانظر هست کسی پاک از این آب و گل پا بنهد بر کمر کوه قاف تا که نظر مست شود ز آفتاب هست کسی را مدد از نور عشق آب هم از آب مصفا شود جمله نظر شو که به درگاه حق
تا بکند جانب بال نظر تا بکند جانب دریا نظر تا بزند بر پر عنقا نظر تا بشود بی سر و بی پا نظر تا فتدش جمله بدان جا نظر هم ز نظر یابد بینا نظر راه نیابد مگر ال نظر
1170 رحم کن ار زخم شوم سر به سر ور همه در زهر دهی غوطه ام بحر اگر تلخ بود همچو زهر ابر ترش رو که غم انگیز شد مادر اگر چه که همه رحمتست سرمه نو باید در چشم دل بود به بصره به یکی کو خراب
مرهم صبرم ده و رنجم ببر زهر مرا غوطه ده اندر شکر هست صدف عصمت جان گهر مژده تو دادیش ز رزق و مطر رحمت حق بین تو ز قهر پدر ور نه چه داند ره سرمه بصر خانه درویش به عهد عمر
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال هر یک مشهور بخواهندگی بود لحاف شبشان ماهتاب گر بکنم قصه ز ادبیرشان شاه کریمی برسید از شکار در بزد از تشنگی و آب خواست گفت که هست آب ولی کوزه نیست شاه در این بود که لشکر رسید گفت برای دل من هر یکی گنج شد آن خانه ز اقبال شاه ولوله و آوازه به شهر اوفتاد گفت یکی کاخر ای مفلسان حال شما دی همگان دیده اند ور بشود بخت ور آخر چنین گفت کریمی سوی بر ما گذشت قصه درازست و اشارت بس است
جمله آن خانه یک از یک بتر خلق ز بس کدیه شان بر حذر روز طواف همشان در به در درد دل افزاید با درد سر شد سوی آن خانه ز گرد سفر آمد از آن خانه یتیمی به در آب یتیمان بود از چشم تر همچو ستاره همه گرد قمر در حق این قوم ببخشید زر روشن و آراسته زیر و زبر شهر به نظاره پی یک دگر کشت به یک روز نیاید به بر کن فیکون کس نشود بخت ور کی شود او همچو فلک مشتهر کرد در این خانه به رحمت نظر دیده فزون دار و سخن مختصر
1171 در بگشا کآمد خامی دگر هین که رسیدیم به نزدیک ده هین هله چونی تو ز راه دراز غصه کجا دارد کان عسل بسته بدی تو در و بام سرا گر به سنام سر گردون روی ای ز تو صد کام دلم یافته ای رخ و رخسار تو رومی دگر سوی چنان روم و چنان شام رو لطف تو عام آمد چون آفتاب هر سحری سر نهدت آفتاب بر تو و برگرد تو هر کس که هست بی سخنی ره رو راه تو را این غم و شادی چو زمام دلند شاد زمانی که ببندم دهن رخت از این سوی بدان سو کشم عیش جهان گردد بر من حرام
پیشکشی کن دو سه جامی دگر همره ما شو دو سه گامی دگر هر قدمی غصه و دامی دگر ای که تو را سیصد نامی دگر آمدت آن حکم ز بامی دگر بر تو قضا راست سنامی دگر می طلبد دل ز تو کامی دگر ای سر زلفین تو شامی دگر تا ببری دولت را می دگر گیر مرا نیز تو عامی دگر گوید بپذیر غلمی دگر دم به دم از عرش سلمی دگر در غم و شادیست پیامی دگر ناقه حق راست زمانی دگر بشنوم از روح کلمی دگر بنگرم آن سوی نظامی دگر بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند توبه مکن زین که شدم ناتمام بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر 1172 جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر همچون شکر اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم خیر السیر یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله عفریت ای پسر و قایل یقول لی انا علمنا بره درده می بیغامبری تا خر نماند در خری دو پر السر فیک یا فتی ل تلتمس فیما اتی در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل خیر و شر انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی القمر ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده جگر یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن غرر جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی کمر یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه کدر گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد آرد تبر ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی الظفر ای خواجه من آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام سپر
یابد این باده قوامی دگر بعد شدن هست تمامی دگر یک دو سه میم و دو سه لمی دگر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر برریز جامی بر سرش ای ساقی و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا زیرا میان گلرخان خوش نیست فاحک لدینا سره ل تشتغل فیما اشتهر خر را بروید در زمان از باده عیسی من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر دانی که مستان را بود در حال مستی لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی منک الهدی منک الردی ما غیر ذا ال نشناسد از مستی خود او سرکله را از عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل و العشق قرن غالب فینا و سلطان اسپر سلمت نیستم در پیش تیغم چون
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه سحر خواهم یکی گوینده ای مستی خرابی زنده ای گوید تا سحر یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش سگ شمر یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم الخبر آن ها خراب و مست و خوش وین ها غلم پنج و شش ها دگر ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا الحضر گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد را با عمر اسکت و ل تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی وزر خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن انشق القمر ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا ضرر ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن خوش در ما نگر قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام سکر هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن سوی ما نگر العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم شکر 1173 بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر جاء الملک الکبر ما احسن ذا المنظر
شمس الضحی ل تختفی ال بسحار کآتش به خواب اندرزند وین پرده فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر چون شیرگیر او نشد او را در این ره کیف اهتدیتم فاخبروا ل تکتموا عنا آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب چون رافضی جنگ افکند هر دم علی الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کل ل آن مه که چون بر ماه زد از نورش فاکشف به لطف ضرنا قال النبی ل ما را چو خود بی هوش کن بی هوش نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من انعم به من مستقی اکرم به من مستقر ما را چو خود بی هوش کن بی هوش و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من
اندر صفت مومن المومن کالمزهر حتی ملء الدنیا بالعبهر و العنبر
چون بربط شد مومن در ناله و در زاری جاء الفرج العظم جاء الفرج الکبر خو کرد دل بربط نشکیبد از آن زخمه الدوله عیشیه و القهوه عرشیه اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین البتر الرب هو الساقی و العیش به باقی الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری خاموش شو و محرم می خور می جان هر دم ساغر
بربط ز کجا نالد بی زخمه زخم آور جاء الکرم الدوم جاء القمر القمر اندر قدم مطرب می مالد رو و سر و المجلس منثور باللوز مع السکر زان پیش که برخوانم که شانیک و السعد هو الراقی یا خایف ل تحذر و ازینت الدنیا بالخضر و الحمر در مجلس ربانی بی حلق و لب و
1174 مرا می گفت دوش آن یار عیار جهان پر شد مگر گوشت گرفتست قرین شاه باشد آن سگی کو خصوصا آن سگی کو را به همت ببوسد خاک پایش شیر گردون دمی می خور دمی می گو به نوبت نه آن مطرب که در مجلس نشیند ملولن باز جنبیدن گرفتند بجنبان گوشه زنجیر خود را ملول جمله عالم تازه گردد الفت السکر ادرکنی باسکار و ل تسق بکاسات صغار و قاتل فی سبیل الجود بخل فقل انا صببنا الماء صبا و سیمائی شهید لی بانی و طیبوا و اسکروا قومی فانی جنون فی جنون فی جنون
سگ عاشق به از شیران هشیار سگ اصحاب کهف و صاحب غار برای شاه جوید کبک و کفتار نباشد صید او جز شاه مختار بدان لب که نیالید به مردار مده خود را به گفت و گو به یک بار گهی نوشد گهی کوشد به مزمار همی جنگند و می لنگند ناچار رگ دیوانگیشان را بیفشار چو خندان اندرآید یار بی یار ایا جاری ایا جاری ایا جار فهذا یوم احسان و ایثار لیبقی منک منهاج و آثار و نحن الماء ل ماء و ل نار قضیت عندهم فی العشق اوطار کریم فی کروم العصر عصار تخفف عنک اثقال و اوزار
1175 انجیرفروش را چه بهتر یا ساقی عشقنا تذکر ما را سر صنعت و دکان نیست ل تترکنا سدی صحایا
انجیرفروشی ای برادر فالعیش بل نداک ابتر ای ساقی جان کجاست ساغر الخیر ینال ل یوخر
کم جوی وفا عتاب کم کن الحنطه حیث کان حنطه چون پیشه مرد زرگری شد ابرارک یشربون خمرا خود دل دهدت که برنهی بار من کاسک للثری نصیب بگذار که می چرد ضعیفی یا ساقی هات ل تقصر در سایه دوست چون بود جان طهر خطراتنا و طیب ما را بمران وگر برانی و الفجر لذی لیال عشر آمد عثمان شهاب دین هین 1176 انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر قلت القتل فی الهوی برکات بل ضرر ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر مزج النار بالهوی لیس یبقی و ل یذر بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر بی خبر دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر جان و سر بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر بشر گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر در برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر کیسه گر چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر ای پسر 1177
ای زنده کن هزار مضطر اذ کان کذاک یوم بیدر هر شهر که رفت کیست زرگر فی ظل سخایک المخیر بر مرکب پشت ریش لغر و الرض بذاک صار اخضر در روضه رحمتت محرر یا طول حیاتنا المقصر همچون ماهی میان کوثر من کاس مدامک المطهر هم بر تو تنیم چون کبوتر من نهر رحیقک المفرج واگو غزل مرا مکرر نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر نحن ابناء وقتنا رحم ال من غبر خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر چو خبر نیست محرمش بر او باش گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست گفت من چیز دیگرم بجز این صورت هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده بدر این کیسه های ما تو به کوری عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو
آفتابی برآمد از اسرار تن ما خرقه ایست پرتضریب خرقه پر ز بند روزی چند به سر توست شاه را سوگند چون رخ توست ماه را قبله تو بها کرده بودی ای نادان عشق ناگه جمال خود بنمود این جهان همچو موم رنگارنگ موم و آتش چو گشت همسایه گر بگویم دگر فنا گردی جنه الروح عشق خالقها منه تصفر خضره الوراق منه تحمر و جنه المعشوق منه تهتز صوره المسرور ان فی العشق فسحه الرواح ذبت فی العشق کی اعاینه ان الثار تعجب الثار کثره الحجب ل تحجبنی 1178 جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم السیر کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره اشتهر السر فیک یا فتی ل تلتمس ممن اتی انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی القمر یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن غرر یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه کدر ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی الظفر
جامه شویی کنیم صوفی وار جان ما صوفییست معنی دار جان و عشق است تا ابد بر کار با چنین سر چه می کنی دستار با چنین رخ چه می کنی گلزار گشته بودی ز عاشقی بیزار توبه سودت نکرد و استغفار عشق چون آتشی عظیم شرار نقش و رنگش فنا شود ناچار ور نگویم نمی گذارد یار منه تجری جمیعه النهار منه تخضر اغصن الشجار منه تصفر و جنه الحرار منه یبکی الکایب بالسحار ان فی ذاک عبره البصار ما کفی ان اراه بالثار ان السرار تستر السرار ان ذکراک تخرق الستار من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر فاجرک لدینا سره ل تشتغل فیما من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق منک الهدی منک الردی ما غیر ذا ال عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی و العشق قرن غالب فینا و سلطان
سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه سحر یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم الخبر ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا الحضر ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا ضرر قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم شکر اسکت فل تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی وزر 1179 غره وجه سلبت قلب جمیع البشر انی وجدت امراه اوصفه تملکهم داخله خارجه شارقه بارقه حین نات تنقصنی حین دنت ترقصنی قامتها عالیه قیمتها غالیه هدهدها من سباء اتحفنا من نب قلت لروح القدس ما هی قل لی عجبا
شمس الضحی ل تختفی ال بسحار فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر کیف اهتدیتم فاخبرو ال تکتموا عنا اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب فاکشف به لطف ضرنا قال النبی ل نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر انعم به من مستقی اکرم به من مستقر و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کل ل
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر صورتها کالبشر خلقتها من شرر کادسنا برقتها یذهب نور البصر غمزتها ساحره ریقتها من سکر مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر قال اما تعرفها تلک ل حدی الکبر
1180 سیدی انی کلیل انت فی زی النهار الفرار لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح ربنا اتمم لنا یوم التلقی نورنا انما اجسامنا حالت کسور بیننا ربنا فارفع جداراء قام فیما بیننا
لیلتی دار قرار دونها دار القرار ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار
1181 به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
اشتکی من طول لیلی الفرار این
چو کردی نیت نیکو مگردان اگر خواهی که روزافزون بود کار وگر تو فتنه انگیزی و خودکام نگون کن سرو را همچون بنفشه ز باد و بوی توست امروز در باغ چو شاخ لغری افزون کند رقص چو آمد خار گل را اسپری بخش بر عاشق بری چون سیم بگشا برآ ای شاه شمس الدین تبریز
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز نظر بر کار ما افزونتر انداز رها کن داد و رسمی دیگر انداز گناه غنچه بر نیلوفر انداز درختان جمله رقاص و سرانداز تو میوه سوی شاخ لغر انداز چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز سوی مفلس یکی مشتی زر انداز یکی نوری عجب بر اختر انداز
1182 تو چشم شیخ را دیدن میاموز تو کل را جمع این اجزا مپندار تو بگشا چشم تا مهتاب بینی تو عقل خویش را از می نگهدار تو باز عقل را صیادی آموز یتیمان فراقش را بخندان دل مظلوم را ایمن کن از ترس تو ظالم را مده رخصت به تاویل زبان را پردگی می دار چون دل تو در معنی گشا این چشم سر را
فلک را راست گردیدن میاموز تو گل را لطف و خندیدن میاموز تو مه را نور بخشیدن میاموز تو می را عقل دزدیدن میاموز چنین بیهوده پریدن میاموز یتیمان را تو نالیدن میاموز دل او را تو لرزیدن میاموز ستیزا را ستیزیدن میاموز زبان را پرده بدریدن میاموز چو گوشش حرف برچیدن میاموز
1183 اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز چپانی برک دت قر تن اکشدر اگر ططسن اگر رومین وگر ترک سر چوب تری آن گاه گرید چو اسماعیل قربان شو در این عشق خمش آن شیر شیران نور معنیست
اوزن یلداسنا بو در قلوز اشیت بندن قراقوزیم قراقوز زبان بی زبانان را بیاموز که یابد آن سوی دیگر تف و سوز که شب قربان شود پیوسته در روز پنیری شد به حرف از حاجت یوز
1184 بیا با تو مرا کارست امروز بیا دلدار من دلداریی کن دل من جامه ها را می دراند بخندان جان ما را از جمالی
مرا سودای گلزارست امروز که روز لطف و ایثارست امروز که روز وصل دلدارست امروز که بر گلبرگ و گلنارست امروز
چرا جان ها بر آن لب مست گشتند نوای طوطیان آفاق پر شد 1185 چنان مستم چنان مستم من امروز چنان چیزی که در خاطر نیابد به جان با آسمان عشق رفتم امروز گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل بشوی ای عقل دست خویش از من به دستم داد آن یوسف ترنجی چنانم کرد آن ابریق پرمی نمی دانم کجایم لیک فرخ بیامد بر درم اقبال نازان چو واگشت او پی او می دویدم چو نحن اقربم معلوم آمد مبند آن زلف شمس الدین تبریز امروز
که آن جا نقل بسیارست امروز که شکرها به خروارست امروز که از چنبر برون جستم من امروز چنانستم چنانستم من امروز به صورت گر در این پستم من برون رو کز تو وارستم من امروز که در مجنون بپیوستم من امروز که هر دو دست خود خستم من امروز که چندین خنب بشکستم من امروز مقامی کاندر و هستم من امروز ز مستی در بر او بستم من امروز دمی از پای ننشستم من امروز دگر خود را بنپرستم من امروز که چون ماهی در این شستم من
1186 چنان مستم چنان مستم من امروز به هر ره راهبر هشیار باید اگر زنده ست آن مجنون بیا گو اگر خواهی که تو دیوانه گردی خلیل آن روز با آتش همی گفت بدو می گفت آن آتش که ای شه بهشت و دوزخ آمد دو غلمت پیاپی می ستان از حق شرابی بده صحت به بیماران عالم چو ناگفته به پیش روح پیداست خمش کن از خصال شمس تبریز
که پیروزه نمی دانم ز پیروز در این ره نیست جز مجنون قلوز ز من مجنونی نادر بیاموز مثال نقش من بر جامه بردوز اگر مویی ز من باقیست درسوز به پیشت من بمیرم تو برافروز تو از غیر خدا محفوظ و محروز ندارد غیر عاشق اندر آن پوز که در صحت نه معلومی نه مهموز چو پوشیده شود بر روح مرموز همان بهتر که باشد گنج مکنوز
1187 در این سرما سر ما داری امروز میفکن نوبت عشرت به فردا
دل عیش و تماشا داری امروز چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود در این خمخانه ما را میهمان کن نقاب از روی سرخ او فروکش دراشکن کشتی اندیشه ها را سری از عین و شین و قاف برزن خمش باش و مدم در نای منطق
که خورشیدانه سیما داری امروز بدان همسایه کان جا داری امروز که در پرده حمیرا داری امروز که کفی همچو دریا داری امروز که صد اسم و مسما داری امروز که مصر و نیشکرها داری امروز
1188 ال ای شمع گریان گرم می سوز خلص شمع ها شمعی برآمد نهان شد ظلم و ظلمت ها ز خورشید شنو از شمس تاویلت و تعبیر چنین باشد بیان نور ناطق چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست پی خورشید بهر این دوانست چو دیدی پرده سوزی های خورشید خمش آن شیر شیران نور معنیست
خلص شمع نزدیکست شد روز که بر زنگی ظلمت هاست پیروز نهان گردد الف چون گشت مهموز چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز هزار اکسیر از خورشید آموز هلل و بدر صبح و شام چون یوز دهان از پرده دریدن فرودوز پنیری شد به حرف از حاجت یوز
1189 در این سرما سر ما داری امروز تویی خورشید و ما پیشت چو ذره به چارم آسمان پهلوی خورشید دل از سنگ صد چشمه روان کن تراشیدی ز رحمت نردبانی زهی دعوت زهی مهمانی زفت به پیش هر کسی ماهی بریان درون ماهی دریا کی دیدست
سر عیش و تماشا داری امروز که ما را بی سر و پا داری امروز تو ما را چون مسیحا داری امروز که احسان موفا داری امروز که عزم کوچ بال داری امروز که بر چرخ معل داری امروز در آن ماهی تو دریا داری امروز عجایب های زیبا داری امروز
1190 ای خفته به یاد یار برخیز زنهارده خلیق آمد جان بخش هزار عیسی آمد ای ساقی خوب بنده پرور وی داروی صد هزار خسته ای لطف تو دستگیر رنجور
می آید یار غار برخیز برخیز تو زینهار برخیز ای مرده به مرگ یار برخیز از بهر دو سه خمار برخیز نک خسته بی قرار برخیز پایم بخلید خار برخیز
ای حسن تو دام جان پاکان خون شد دل و خون به جوش آمد معذورم دار اگر بگفتم ای نرگس مست مست خفته زان چیز که بنده داند و تو زان پیش که دل شکسته گردد
درماند یکی شکار برخیز این جمله روا مدار برخیز در حالت اضطرار برخیز وی دلبر خوش عذار برخیز پر کن قدح و بیار برخیز ای دوست شکسته وار برخیز
1191 ماییم فداییان جانباز حیفست که جان پاک ما را ز آغاز همه به آخر آیند هین باز پرید جمله یاران شش سوی مپر بپر از آن سو هان ای دل خسته نقل ما را گر خواری وگر عزیزی این جا مگشای پر سخن کز آن سو پوست سخنست اینچ گفتم
گستاخ و دلیر و جسم پرداز باشد تن خاکسار انباز ز آخر برویم ما به آغاز شه باز بکوفت طبل شهباز کاندر دل تو رسید آواز روزی دو سه ماندست می ساز زان سوست بقا و ملک و اعزاز بی پر باشد همیشه پرواز از پوست کی یافت مغز آن راز
1192 برخیز و صبوح را برانگیز آمیخته باش با حریفان یاد تو شراب و یاد ما آب ای غم اجلت در این قنینه ست مرگ نفس است در تجلی مجلس چمنیست و گل شکفته این جام مشعشع آنگهی شرم ما را چو رخ خوشت برافروز هشتیم غزل که نوبت توست
جان بخش زمانه را و مستیز با آب شراب را میامیز ما چون سرخر تو همچو پالیز گر مردنت آرزوست مگریز مرگ جعلست در عبربیز ای ساقی همچو سرو برخیز ساقی چو تویی خطاست پرهیز غم را چو عدوی خود درآویز مردانه درآ و چست و سرتیز
1193 من از سخنان مهرانگیز ای آنک رخ تو همچو آتش شیرم ز تو جوش کرد و خون شد با یارک خود بساز پنهان تسلیم قضا شدم ازیرا
دل پر دارم ز خواب برخیز یک لحظه ز آتشم مپرهیز ای شیر به خون من درآمیز مستیز به جان تو که مستیز مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتست در خشم مکن تو چشم خود را خود خفته نماید و نخفتست 1194 گر نه ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز بباز گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن چنگ باز چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست منزل بتاز دعوت حق نشنوی آنگه دعاها می کنی نماز سر به سر راضی نه ای که سر بری از تیغ حق و پیاز گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف بهر ناز 1195 سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز صورت گداز خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست دراز پیش روزن ذره ها بین خوش معلق می زنند نماز در سماع آفتاب این ذره ها چون صوفیان بر چه ساز اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر چو راز برتر از جمله سماع ما بود در اندرون گون عز و ناز شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان دیگر ایاز
بر گرد قبام چون فراویز وان فتنه خفته را مینگیز آن نرگس پرخمار خون ریز گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بازگرد ای مرغ گر چه خسته ای از ور ز شهری نیز یاوه با قلوزی بساز گر نه چوبینست اسبت خواجه یک شرم بادت ای برادر زین دعای بی کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش
عشق دارد در تصور صورتی از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز هین که با خورشید دارد ذره ها کار هر که را خورشید شد قبله چنین باشد کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی پای کوبان آشکار و مطربان پنهان جزوهای ما در او رقصان به صد چون تو محمودی نیامد همچو من
1196 عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز دلفروز گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش خوش می بسوز غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان تموز گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلم را فوز ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن بسوز عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل پوز گر همی خواهی که بویی بشنوی زین رمزها بدوز ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین هنوز رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد لیجوز جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد جوز و کوز عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند و توز ای جلل الدین بخسپ و ترک کن امل بگو 1197 اگر آتش است یارت تو برو در او همی سوز تا روز تو مخالفت همی کش تو موافقت همی کن دوز به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی درآموز به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف قلوز
خوردنی و خواب نی اندر هوای جمله شب می گداز و جمله شب در میان آن خزان باشد دل عاشق عاشقانه نعره ای زن عاشقانه فوز در ببند اندر خلء و شهوت خود را عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو تا سرافرازی شوی اندر یجوز و عشق او زین پس نماند با مویز و زان کمانم هست عریان از لباس نقش که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز به شب فراق سوزان تو چو شمع باش چو لباس تو درانند تو لباس وصل می ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان همه گم کننده ره را چو ستیزه شد
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید برافروز که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر قامت کوز 1198 سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق باز صدیق و مصطفی به حریفی درون غار دندان عیش کند شد از هجر ترش روی پیراهن سیاه که پوشید روز فصل مستورگان مصر ز دیدار یوسفی باز افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان خاتون روح خانه نشین از سرای تن دیگ خیال عشق دلرام خام پز نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد باز بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما سودای عشق لولی دزد سیاه کار باز صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق تبریز را کرامت شمس حقست و او 1199 یا مکثر الدلل علی الخلق بالنشوز من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع بسوز غوغای روز بینی چون شمع مرده باش برفروز
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود که به است یک قد خوش ز هزار
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز آن چشم روی صبح به دیدن گرفت بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز امروز قند وصل گزیدن گرفت باز تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز هر یک ترنج و دست بریدن گرفت با تنگ های لعل خریدن گرفت باز در خون عاشقان بچریدن گرفت باز چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز افسون و مکر دوست شنیدن گرفت یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت بر کف قراضه ها بگزیدن گرفت باز گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز گویی همه زبان شو و سر تا قدم چون خلوت شب آمد چون شمع
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست یوز ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی پوز اول چنان نواز و در آخر چنین گداز ای جان و بخت خندان در روی ما بخند در موسم عجوز چو در باغ جان روی تموز گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست آن سو که نکته ها و رموز چو جان رسد تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر گوز ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی ان کنت ذا غنی و غناک مکتم یا طالب الجواهر و الدر و الحصی می چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر روز استمحن النقود به میزان صادق 1200 ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند بریز با دل و جان یاغیم بی دل و جان می زیم گریز ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست بمیز کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ ستیز تا می دل خورده ام ترک جگر کرده ام جهیز
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو این پرده را دریدی آن پرده را مدوز کو پیش از این فراق در آن آب کرد اول یجوز آمد و امروز لیجوز تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد گوید که راه باغ نیاموختی هنوز ای عمر باد داده تو در نکته و رموز با آن کمان دولت کو درمپیچ توز همچون بنفشه تر خوش روی پشت لم تغنه المناصب و المال و الکنوز کم حبه مکتمه ترصد البروز مثلن فی الظلم فهل تدر ما تحوز در شب مزن تو قلب که پیدا شود به ردا لما یضرک مدا لما یعوز تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز در تن من خون نماند خون دل رز باطن من صید شاه ظاهر من در چونک بغرید شیر رو چو فرس خون سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز با جگر مرده ریگ ساقی جان در چونک روم در لحد زان قدحم کن
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار کفجلیز شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان 1201 برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم درون پرده شب ها لطیف دزدانند طمع ندارم از شب روی و عیاری رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان ساز روا شود همه حاجات خلق در شب قدر اعزاز همه تویی و ورای همه دگر چه بود هل گذر کن از این پهن گوش ها بگشا مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو باز چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر گاز تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست و نماز بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد قماش بازده آن گاه زهد خود می کن خموش کن ز بهانه که حبه ای نخرند بگیر دامن اقبال شمس تبریزی 1202 به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز دمی که شعشعه این جمال درتابد کسی شود به تو غره که روی دوست ندید ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم خباز
ساغر خردم سبوست من چه کنم تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز هل بیا شب لولی و کار هر دو بساز نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز که ره برند به حیلت به بام خانه راز بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز زهی چراغ که خورشید سوزی و مه که قدر از چو تو بدری بیافت آن که تا خیال درآید کسی تو را انباز که من حکایت نادر همه کنم آغاز بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک اگر نه تو زر سرخی چراست چندین که هر کجا که بود گنج سر کند غماز به تف تف و به مصل و ذکر و زهد که من جنید زمانم ابایزید نیاز مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز در این مقام ز تزویر و حیله طناز که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز که ابر را و تو را من درآورم به نیاز نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز چه ناز می رسدت با من ای کمین
عباد را برهانم ز نان و از نانبا دراز ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن ساز نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند پرداز حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز به زیر سایه او می روم نشیب و فراز خموش باش که محمود گشت کار ایاز
1203 برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز مقام داشت به جنت صفی حق آدم میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی ولیک موی کشان آردم بر تو غمت هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم به گردنامه سحرم به خانه بازآرد غم تو بر سفرم زیر زیر می خندد به پیش سلطنت توبه ام چو مسخره ایست سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز که احتراق دهد آب گرم نارآمیز که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز خیال یار به اکراه اختیارآمیز که واقفست از این عشق زینهارآمیز که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
1204 عشق گزین عشق و در او کوکبه می ران و مترس و مترس جانوری لجرم از فرقت جان می لرزی مترس چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین و مترس در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود کار و مترس دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه تویی مترس
حیات من بدهدشان حیات و عمر بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده دمی بدین دو سه مخمور بی نوا
ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان ری بهل و واو بهل شو همگی جان و عین گمان را تو به سر عین یقین دان رقص کنان شعله زنان برجه از این بر مثل سایه برو باز به برهان و
سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا مترس 1205 سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس کس چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت مگریز یک نفس ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان هوس دوش حریف مست من داد سبو به دست من مرتبس نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود این مگس من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم پیش و پس خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما عسس آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من مجس گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش فرس گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور خاک و خس گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را ارس خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو جرس آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف غلس 1206
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و
گر چه ملول گشته ای کم نزنی ز هیچ ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس همنفسی خوش است خوش هین ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس مرگ بود فراقشان مرگ که را بود بشکنم آن سبوی را بر سر نفس زانک خدوک می شود خوان مرا از زانک کمند سکر می می کشدم ز شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد دل همگی کباب شد سوی شراب ران باده منت دهم گزین صاف شده ز نیست روا تیممی بر لب نیل و بر آب حیات می کشد بازگشا از او زین سببست مختفی آب حیات در
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس مگس روی ویست گلستان مار بود در او نهان هر عسس کان زمردی مها دیده مار برکنی غلس بی تو جهان چه فن زند بی تو چگونه تن زند تویی و بس نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی فرس شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود چرخ میان آب تو بر دوران همی زند مجس ذره به ذره طمع ها صف زده پیش خوان تو نفس دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم خس خاک که نور می خورد نقره و زر نبات او یا عدس رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی نفس چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود کس بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی جرس 1207 نیم شب از عشق تا دانی چه می گوید خروس نستکوس پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه ام در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش اثربوس آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا انگلوس من غلم آن خروسم کو چنین پندی دهد
زانک حوالی عسل نیش زنان بود جعد ویست همچو شب مجمع دزد و ماه دوهفته ای شها غم نخوریم از جان و جهان غلم تو جان و جهان هست اثر حمایتت گر زره ست وگر صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس عقل بر طبیبیت عرضه همی کند سجده کنان و دم زنان بهر امید هر آنچ بهار می دهد از دم خود به خار و خاک که آب می خورد ماش شدست باز کند دهان خود درکشدش به یک چند گریز می کنی بازنگر که نیست چونک بیافت مشتری باز کند از او
خیز شب را زنده دار و روز روشن روزگار نازنین را می دهد بر آنموس نام او را طیر خوانی نام خود را او به صورت مرغ باشد در حقیقات خاک پای او به آید از سر واسیلیوس
گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز کالویروس رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار سراکنوس
تا نباشی روز حشر از جمله گر عرب باشی وگر ترک وگر
1208 حال ما بی آن مه زیبا مپرس زیر و بال از رخش پرنور بین گوهر اشکم نگر از رشک عشق در میان خون ما پا درمنه خون دل می بین و با کس دم مزن صد هزاران مرغ دل پرکنده بین صد قیامت در بلی عشق اوست ای خیال اندیش دوری سخت دور چند پرسی شمس تبریزی کی بود
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس ز اهتزاز آن قد و بال مپرس وز صفا و موج آن دریا مپرس هیچم از صفرا و از سودا مپرس وز نگار شنگ سرغوغا مپرس تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس درنگر امروز و از فردا مپرس سر او از طبع کارافزا مپرس چشم جیحون بین و از دریا مپرس
1209 ای دل بی بهره از بهرام ترس دانه شیرین بود اکرام شاه گر چه باران نعمتست از برق ترس لطف شاهان گر چه گستاخت کند چون بخندد شیر تو ایمن مباش ای مگس دل با لب شکر مپیچ
وز شهان در ساعت اکرام ترس دانه دیدی آن زمان از دام ترس شاد ایامی تو از ایام ترس تو ز گستاخی ناهنگام ترس آن زمان از زخم خون آشام ترس چشم بادامست از بادام ترس
1210 نیست در آخرزمان فریادرس گر ز سر سر او دانسته ای سینه عاشق یکی آبیست خوش چون ببینی روی او را دم مزن از دل عاشق برآید آفتاب
جز صلح الدین صلح الدین و بس دم فروکش تا نداند هیچ کس جان ها بر آب او خاشاک و خس کاندر آیینه زیان باشد نفس نور گیرد عالمی از پیش و پس
1211 ای روترش به پیشم بد گفته ای مرا پس آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت ناکس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس پیدا بود خبیثی در روی و رنگ
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می خور منجس بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان این روی آینه ست این یوسف در او بتابد خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد منکس ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی معبس گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر موسس حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی اطلس این دو به کار ناید جز ناروا نشاید مغرس واهل ز دست او را تبت بس است او را بس اعدات آفتابا می دان یقین خفاشند عسعس ابتر بود عدوش وان منصبش نماند خس 1212 دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس مپرس جوشش خون را ببین از جگر مومنان سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم مپرس عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت مپرس هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد مپرس چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
هین کز دهان هر سگ دریا نشد بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس خورشید را چه نقصان گر سایه شد این ز اعتماد خندان وز خوف آن زین هر دو چیست بهتر در منهج که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس از رشک زعفرانی یا از شماتت ای وای آن که در وی باشد حسد هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل در دیده کی بماند گر درفتد در او
چشم من اندرنگر از می و ساغر وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر حال من از عشق پرس از من مضطر جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس گر تو چو مرغی بیا برپر و از در بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس
هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب مپرس مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست مپرس گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت مپرس دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست چونک بشستی بصر از مدد خون دل مپرس رو تو به تبریز زود از پی این شکر را مپرس 1213 ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس لکیس گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی گاه پیس ای دل شکرستان از نمکش شور کن زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام 1214 بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس شنیده ای که در این راه بیم جان و سر است چو عشق عیسی وقتست و مرده می جوید اگر چه رطل گرانست او سبک روحست مترس غلم شیر شدی بی کباب کی مانی مترس حریف ماه شدی از عسس چه غم داری مترس
چون به تنور آمدی جز که ز آذر سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر پای دگر کژ منه خواجه از این سر از بصر پروحل گوهر منظر مپرس مجلس شاهی تو راست جز می احمر با لطف شمس حق از می و شکر
زانک نیرزد کنون خون رهی یک بهر لکیسی دل سرد بود این مکیس یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس آنگه ای دل برو نقطه خالش نویس خشت گل تیره ای ز آب جهنم بخیس ای خرد دوک سار تار خیالی بریس قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس بیا بیا که حریفان تو را غلم مترس درآ درآ بر آن شاه خوش سلم مترس چو یار آب حیاتست از این پیام مترس بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس ز دست دوست فروکش هزار جام چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام
خیال دوست بیاورد سوی من جامی مترس بگفتمش مه روزه ست و روز گفت خموش مترس در این مقام خلیلست و بایزید حریف 1215 ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش دیگرت بیرون خوش هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان خوش باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی خوش ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا افسون خوش چون گوهری ناسفته ام فارغ ز خام و پخته ام از آن افیون خوش از نغمه تو ذره ها گر رقص آرد چه عجب آن هامون خوش ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون می کشی قارون خوش باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده معجون خوش یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران اکسون خوش زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو چون نون خوش شاگرد لوح جان شدم زین حرف ها خط خوان شدم جیحون خوش ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا موزون خوش ای مایه صد بی هشی دی از طریق سرکشی چون خوش هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد تو خون خوش
که گیر باده خاص و ز خاص و عام که نشکند می جان روزه و صیام بگیر جام مقیم و در این مقام مترس رویت خوش و مویت خوش و آن مانند تو لیلی جان مانند من مجنون مانند تو موسی دلی مانند من هارون ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان در سایه ات خوش خفته ام سرمست نک طور موسی از وله رقصان در دیدی تو از زر و هنر بی خسف یک چون زهر مار کوهیی بنهفته در پیچیده بیرون گور را در اطلس و زان قامت همچون الف زان ابروی کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین میزان کجا ماند مرا در عشقت ای گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بی کان ناخوشی ها خورده بد در غیبت
ای شمس تبریزی تویی کاندر جللت صدتویی ذاالنون خوش 1216 گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش می کن خار کش جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری و بر دار کش گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی بیزار کش خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی اثر گلزار کش این کره تند فلک از روح تو سر می کشد کار کش چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی خروار کش همچون جهودان می زیی ترسان و خوار و متهم بر دستار کش یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی 1217 الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش بردش اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو نیک و بدش باده خوری مست شوی بی دل و بی دست شوی خوردش پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی کشدش گول شود هول شود وز همه معزول شود ای دم تو دام خمش بی گنهان را بمکش 1218
جان منست آن ماهیی در وی چو تو
ور زانک تو عاشق نه ای رو سخره این ننگ جان ها را ز خود بیرون کن بیزار شو زین جان هله بر وی خط مانند بلبل مست شو زو رخت بر چابک سوار حضرتی این کره را در ننگت نمی آید که خر گوید تو را پس چون جهودان کن نشان عصابه بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش سیل درآید چو گیا هر طرفی می دور شو از خیر و شرش دور شو از بیست سلمت بودش درکشدش خوش هر که در این موج فتد تا لب دریا دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش
ای شب خوش رو که تویی مهتر و سالر حبش وقت تو خوش
ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما مکش ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی گردد شش شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو خوبی و کش
دست بنه بر سر ما دست مکش دست
1219 یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش افشار و ترش یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود ترش هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد و ترش ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند بس کن شرح ترشان این قدری بهر نشان ترش 1220 دام دگر نهاده ام تا که مگر بگیرمش آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش بگیرمش دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر بگیرمش راه برم به سوی او شب به چراغ روی او بگیرمش درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده بگیرمش گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد بگیرمش تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
گر سه عدد بر سه نهی گردد شش هفت فلک را بدهد خوبی و کش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل ساعت یاری نبود خایف و فرار و سخت دل و سست قدم کاهل و بی کار دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش کی طلبد در دل و جان طبع شکربار
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر باز روان شد از بصر تا به نظر چون برسم به کوی او حلقه در تا ز رخم چو زر برد بر سر زر زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش
خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش بگیرمش 1221 اگر گم گردد این بی دل از آن دلدار جوییدش جوییدش وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن جوییدش اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه جوییدش هر آن عاشق که گم گردد هل زنهار می گویم جوییدش وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست جوییدش بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر جوییدش بگفتم پیر را بال تویی اسرار گفت آری جوییدش زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد جوییدش چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد جوییدش 1222 چه دارد در دل آن خواجه که می تابد ز رخسارش نرگسدان خمارش چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا دربارش به کار خویش می رفتم به درویشی خود ناگه دستارش اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم سبکسارش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر
وگر اندررمد عاشق به کوی یار زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش به میخانه روید آن دم از آن خمار بر خورشید برق انداز بی زنهار میان طره مشکین آن طرار جوییدش چنین خفته نیابیدش مگر بیدار اشارت کرد آن پیرم که در اسرار منم دریای پرگوهر به دریابار مسلمانان مسلمانان در آن انوار مر اخوان صفا را گو در آن بازار
چه خوردست او که می پیچد دو چه باتابست آن گردون ز عکس بحر مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دل و دیده بدو دادم شدم مست و
بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری گرفتارش مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می دیدم بیدارش شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم انوارش چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد دیدارش کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد یارش 1223 قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش بابل کش سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی سلسل کش برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را کش جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن مسائل کش چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی حد دلیل کش سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد در منازل کش شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را کش به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن قابل کش اسیر درد و حسرت را بده پیغام لتاسوا قاتل کش اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی توش به حاصل کش کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن سوی فاضل کش
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه چنین بودست تعبیرش که دیدم روز ز نور روز بگذشتی شعاع و فر هزاران خواجه می زیبد اسیر و بند چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به همه دیوان و پریان را به قهر اندر مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل نظر را بر مشارق زن خرد را در چو برخواند و ل الضالین تو او را در چو خورشید تو را جوید چو ماهش دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل قبول و خلعت خود را به سوی نفس قتول عشق حسنت را از این مقتل به وگر بی حاصلست این جان چه باشد تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی زلزل کش تمامش کن هل حالی که شاه حالی و قالی و قایل کش 1224 پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش گریبانش ال ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر برنجانش گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت ایمانش پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش منم در عشق بی برگی که اندر باغ عشق او گلستانش در آن گل های رخسارش همی غلطید روزی دل احسانش یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض استادست خط خوانش ولیکن سخت می ترسم از آن زلف سیه کاوش ز بهتانش به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن چاهست زندانش 1225 ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش است و آسایش هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید آرایش همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش تو افزایش ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را لمکان جایش بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان شد شکرخایش
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در کسی که قول پیش آرد خطی بر قول
وگر برناورم فردا سر خویش از بدزدیدست جان من برنجانش بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش چو گل پاره کنم جامه ز سودای بگفتم چیست این گفتا همی غلطم در که تا برخواند آن عارض که که بس دل در رسن بستست آن هندو که هر دل کان رسن بیند چنان
همه مهرست و دلداری همه عیش به ما از شهریار آید و باقی جمله وگر تن هست در کاهش ببین جان را که او یک مشت خاکی را کند در بسی جان های غمگینان چو طوطی
بسی زخمست بی دشنه ز پنج و چار وز شش نه سقایش زهی شیرین که می سوزم چو از شمعش برافروزم فردایش چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم فرسایش به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف ناله سرنایش از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون جان ز هیهایش دل تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی پایش 1226 آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش بچشانیدش زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد آن باده انگوری نفزاید جز کوری باشد بودش سکته در گور نباید کرد چکانیدش 1227 رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش دینش هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد آن طره پرچین را چون باد بشوراند در چینش بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او آن ماه که می خندد در شرح نمی گنجد بینش صد چرخ همی گردد بر آب حیات او گولی مگر ای لولی این جا به چه می لولی شاهینش گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست زهی شادی امروزم ز دولت های چرا من جمله جانستم ز عشق جسم ز زخم اوست دل چون دف دهان از وز او غوغاست در گردون و ناله بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر
زین ساغر خندان رو جامی با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش زان زهر همی بارد تا جمله بدانیدش پهلوی چنین باده بال منشانیدش زین آب خضر یک کف در حلق
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش صد چین و دو صد ماچین گم گردد بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش ای چشم و چراغ من دم درکش و می صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش رو صید و تماشا کن در شاهی بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد عشقست یکی جانی دررفته به صد صورت حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد تسکینش بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان تکفینش فرهاد هوای او رفتست به که کندن من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه 1228 ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش خیالت خوش ای چهره تو مه وش آبست و در او آتش ای صورت لطف حق نقش تو خوشست الحق خوش ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر وصالت خوش ای روز ز روی تو شب سایه موی تو خوش گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری خوش دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه سالت خوش تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین خوش 1229 زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش بشوریدش در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست بشوریدش آن دولت عالم را وان جنت خرم را بشوریدش
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش دیوانه شدم باری من در فن و آیینش تا حسن و سکون یابد جان از پی تقویم طلب می کن در سوره والتینش از تابش خود سازد تجهیزش و تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش ای خسرو و ای شیرین ای نقش و هم آتش تو نادر هم آب زللت خوش ای نقش تو روحانی وی نور جللت در وصل بکوش آخر ای صبح چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت آمیخته ای با جان ای جور و محالت جان گفت به گوش دل کای دل مه و کای فتنه جادویان ای سحر حللت
بس مشک نهان دارد زنهار هر لحظه و هر ساعت صد بار کز وی شکفد در جان گلزار
آن باده همی جوشد وز خلق همی پوشد چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد بشوریدش 1230 جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش هر چند به بر گیری او را نبود سیری آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه در وصل تو می جوید وز شرم نمی گوید آمیزش کاری که کند بنده تقدیر زند خنده زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی آمیزش 1231 وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش مفرش بخرام بیا کاین دم وال که نمی گنجد مه وش جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی بیا درکش زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم و شش ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن اخفش 1232 هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم می گو سخنش بسته در گوش دل آهسته یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
تا روی شود از وی خمار بشوریدش نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش باشد که بدید آید بسیار بشوریدش هر کس که از او دارد زنار
صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش ال که کند آبش خوش خوار به آمیزش کامسال طرب خواهد چون پار به کای خفته بجو آخر این کار به آمیزش زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش صد گلشن و گل گردد یک خار به
جمشید تو را چاکر خورشید تو را نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و چون دیگ مجوش از غم چون ریگ یا رب که چه ها دارد زان جانب پنج ای باده در باده ای آتش در آتش کاین نیست قرائاتی کش فهم کند
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش
آن جا که عنایت ها بخشید ولیت ها دانش آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد میدانش شمس الحق تبریزی کو هر دل بی دل را سلطانش
آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود بی دست برد چوگان هر گوی ز می آرد و می آرد تا حضرت
1233 درون ظلمتی می جو صفاتش در آن ظلمت رسی در آب حیوان بسی دل ها رسد آن جا چو برقی خنک آن بیدق فرخ رخی را بسی دل ها چو شکر شد شکسته بپوشیده ز خود تشریف فقرش اگر رویش به قبله می نبینی شب قدرست او دریاب او را ز هجران خداوند شمس تبریز
که باشد نور و ظلمت محو ذاتش نه در هر ظلمتست آب حیاتش ولی مشکل بود آن جا ثباتش که هر دم می رساند شه به ماتش نگشته صاف و نابسته نباتش هم از یاقوت خود داده زکاتش درون کعبه شد جای صلتش امان یابی چو برخوانی براتش شده نالن حیاتش از مماتش
1234 قضا آمد شنو طبل نفیرش چو دایه این جهان پستان سیه کرد خنک طفلی که دندان خرد یافت بشارت های غیبی شد غذااش چو هر دم می رسد تلقین عشقش چو آن خورشید بر وی سایه انداخت به اقبال جوان واگشت جانی بدان دارالمان و اصل خود رفت رهید از بند شحنه حرص و آزی رو ای جان کز رباط کهنه جستی نثارش آید از رضوان جنت تماشا یافت آن چشم عفیفش خجسته باد باغستان خلدش
نفیرش تلختر یا زخم تیرش گلوگیر آمدت چون شهد شیرش رهد زین دایه و شیر و زحیرش ز شیرش وارهانید از بشیرش چه غم دارد ز منکر یا نکیرش ز دوزخ ایمنست و زمهریرش که راه دین نزد این چرخ پیرش رهید از دامگاه و دار و گیرش که کرده بود بیچاره و حقیرش ز غصه آجر و حجره و حصیرش کنارش گیرد آن بدر منیرش سعادت یافت آن نفس فقیرش مبارک باد آن نعم المصیرش
1235 نگاری را که می جویم به جانش
نمی بینم میان حاضرانش
کجا رفت او میان حاضران نیست نظر می افکنم هر سو و هر جا مسلمانان کجا شد نامداری بگو نامش که هر کی نام او گفت خنک آن را که دست او ببوسید ز رویش شکر گویم یا ز خویش زمینی گر نیابد شکل او چیست بگو القاب شمس الدین تبریز
در این مجلس نمی بینم نشانش نمی بینم اثر از گلستانش که می دیدم چو شمع اندر میانش به گور اندر نپوسد استخوانش به وقت مرگ شیرین شد دهانش که کفو او نمی بیند جهانش که می گردد در این عشق آسمانش مدار از گوش مشتاقان نهانش
1236 برفتم دی به پیشش سخت پرجوش نظر کردم بر او یعنی که واپرس نظر اندر زمین می کرد یارم هوش ببوسیدم زمین را سجده کردم
که یعنی چون زمینم مست و مدهوش
1237 شنو پندی ز من ای یار خوش کیش یقین می دان مجیب و مستجابست چو آن سلطان بی چون را بدیدی چو اسماعیل قربان شو در این عشق چو پختی در هوای شمس تبریز
به خون دل برآید کار درویش دعای سوخته درویش دل ریش غنی گشتی رهیدی از کم و بیش ولی را بنده شو گر نیستی میش از این خامان بیهوده میندیش
1238 امروز خوش است دل که تو دوش ای دوش نموده روی چون ماه دل سجده کنان به پیش آن چشم هر لحظه اشارتی که هش دار سرنای توام مرا تو گویی
خون دل ما بخورده ای نوش و امروز هزار شکل و روپوش جان حلقه شده به پیش آن گوش هش می خواهی ز مرد بی هوش من در تو فرودمم تو مخروش
از بیم تو گشته شیر گربه هر ذره کنار اگر گشاید خورشید چو شد تو را خریدار باقی غزل مگو که حیفست لیکن چه کنم که رسم کهنه ست
در خاک خزیده صبر چون موش خورشید نگنجد اندر آغوش ای ذره به نقد نسیه بفروش ما در گفتار و دوست خاموش دریا خاموش و موج در جوش
نپرسید او مرا بنشست خاموش که بی روی چو ماهم چون بدی دوش که یعنی چون زمین شو پست و بی
1239 ای خواجه تو عاقلنه می باش آن چهره که رشک فخر فقرست آن بت به خیال درنگنجد جمله بت و بت پرست چون اوست نی فهم کنند خلق این را این ماش برنج احولنست پایان ها را کجا شناسند گر می دزدی ز زندگان دزد اما ز قضاست مات من مات خامش که ز شب خبر ندارد
چون بی خبری ز شور اوباش با ناخن زشت خویش مخراش بت ها به خیال خانه متراش غیر کل و جمله چیست جز لش نی دستوری که دم زنم فاش ور نی نه برنج هست و نی ماش چون پوشیدست رشک روهاش ای دزد کفن به شب چو نباش هم حکم قضاست عاش من عاش آن کس که به روز خورد خشخاش
1240 آن مطرب ما خوشست و چنگش چون چنگ زند یکی تو بنگر گر تنگ آیی ز زندگانی
دیوانه شود دل از ترنگش کز لطف چگونه گشت رنگش برجه به کنار گیر تنگش
1241 ما نعره به شب زنیم و خاموش تا بو نبرد دماغ هر خام بخلی نبود ولی نشاید شب آمد و جوش خلق بنشست امشب ز تو قدر یافت و عزت یک چند سماع گوش کردیم ای تن دهنت پر از شکر شد ای چنبر دف رسن گسستی چون گشت شکار شیر جانی خرگوش که صورتند بی جان با نفس حدیث روح کم گوی از شر بگریز یار شب باش تا صبح وصال دررسیدن از یاد لقای یار بی خواب شب چتر سیاه دان و با وی این فتنه به هر دمی فزونست
تا درنرود درون هر گوش بر دیگ وفا نهیم سرپوش این شهره گلب و خانه موش برخیز کز آن ماست سرجوش بر دوش ز کبر می زند دوش بردار سماع جان بی هوش پیشت گله نیست هیچ مخروش با چرخه و دلو و چاه کم کوش بیزار شد از شکار خرگوش گرمابه پر از نگار منقوش وز ناقه مرده شیر کم دوش کاندر سر شب نهند شب پوش درکش شب تیره را در آغوش از خواب شدستمان فراموش نعره دهلست و بانک چاووش امشب بترست عشق از دوش
شب چیست نقاب روی مقصود هین طبلک شب روان فروکوب
کای رحمت و آفرین بر آن روش زیرا که سوار شد سیاووش
1242 گر لش نمود راه قلش ای دیده جهان و جان ندیده گردیست جهان و اندر این گرد این مشعله از کجاست بینی عشقی که نهان و آشکارست چون کشته شوی در او بمانی عشقست نه زر نهان نماند ل حسن یلد حیث ل عشق
ای هر دو جهان غلم آن لش جانست جهان تو یک نفس باش جاروب نهان شدست و فراش آن روز که بشکنی چو خشخاش خون ریز و ستمگرست و اوباش من مات من الهوی فقد عاش العاشق کل سره فاش شاباش زهی جمال شاباش
1243 اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود باش همچنین تو دم به دم آن جام باقی می رسان شاد باش بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو باش ای هما کز سایه ات پر یافت کوه قاف نیز باش هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب باش تحفه های آن جهانی می رسانی دم به دم رسانی شاد باش رخت ها را می کشاند جان مستان سوی تو کشانی شاد باش ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج باش گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد تا شویم از دست و آن باقی تو دانی ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد ای همای خوش لقای آن جهانی شاد هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد می رسان و می رسان خوش می می چشان و می کشان خوش می تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد
1244 ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش خویش باش هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند خویش باش حس فانی می دهند و عشق فانی می خرند خویش باش می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی خویش باش این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند باش با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش خویش باش رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور باش 1245 آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش آوردمش آنک عشوه کار او بد عشوه ای بنمودمش آوردمش آنک هر صبحی تقاضا می کند جان را ز من آوردمش جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق گفت جان من می نیایم تا بننمایی نشان آوردمش مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست آوردمش 1246 دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش خویش گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویشتن را پس نشان و پیش بار زین دو جوی خشک بگذر جویبار دست دزد از دستشان و دستیار پرده را بردار و دررو با نگار خویش از دو عالم بیش باش و در دیار غره آن روی بین و هوشیار خویش
و آنک می کرد او کرانه در میان و آنک از من سر کشیدی کشکشان از تقاضا بر تقاضا من به جان از بیابان ها سوی دارالمان آوردمش کو نشان کو مهر سلطان من نشان دست بسته پیش میر مهربان آوردمش آنک بد در قعر دوزخ در جنان
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم خویش ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم خویش سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را خویش چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند خویش از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش خویش بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید خویش بولهب را دیدم آن جا دست می خایید سخت خویش بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت خویش بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب برهان خویش نیست هر خم لیق می هین سر خم را ببند خویش بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما خویش 1247 عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون خویش هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند مجنون خویش ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این موزون خویش گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی خویش لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان خویش
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان پرمی رخشنده همچون چهره رخشان آتشی افکند در من می ز آتشدان آن می چون زر سرخم برد اندر کان ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان من کیم غمخوارگی را یافتم من آن بوهریره دست کرده در دل انبان بوهریره روی کرده در مه و کیوان بوهریره حجت خویش است و هم تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان داستان صد هزاران مجلس پنهان
خون انگوری نخورده باده شان هم عارفان لیلی خویش و دم به دم بعد از این میزان خود شو تا شوی در درون حالی ببینی موسی و هارون تا فروتر می روی هر روز با قارون
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق خویش گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی ذاالنون خویش زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر بی چون خویش باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم خویش خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلل خون خویش باده گلگونه ست بر رخسار بیماران غم گلگون خویش من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان افسون خویش در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر خویش دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد خویش مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش خویش 1248 ساقیا بی گه رسیدی می بده مردانه باش سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده خانه باش چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی بیگانه باش درهای باصدف را سوی دریا راه نیست باش بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش پروانه باش کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو باش لنه تو عشق بودست ای همای لیزال باش
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون پس چو حرف نون خمیدم تا شدم چون ز چونی دم زند آن کس که شد رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون هر غمی کو گرد ما گردید شد در ما خوش از رنگ خودیم و چهره هر زمانم عشق جانی می دهد ز عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش وان کز این میدان بترسد گو برو در بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو گر چنان دریات باید بی صدف دردانه شمع را تهدید کن کای شمع چون کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه عشق را محکم بگیر و ساکن این لنه
1249 شده ام سپند حسنت وطنم میان آتش چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد آتش بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم که ستاره های آتش سوی سوخته گراید غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم آتش خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره سحری صلی عشقت بشنید گوش جانم دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید 1250 به شکرخنده اگر می ببرد جان رسدش لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند رسدش صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند رسدش نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست رسدش عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم جملگی تشنه دلن قوت از او می یابند رسدش 1251 گر لب او شکند نرخ شکر می رسدش رسدش گر فلک سجده برد بر در او می سزدش رسدش ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان بنگر به سینه من اثر سنان آتش که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش چو درخت خشک گردد نبود جز آن که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش دهن پرآتش من سخن از دهان آتش وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش با چنین عز و شرف ملک سلیمان کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش گر پرد با پر جان جانب کیوان گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش با چنین لقمه دهی شهرت لقمان
ور رخش طعنه زند بر گل تر می ور ستاند گرو از قرص قمر می جهت خدمت او بست کمر می رسدش گر پی هیبتش افکند سپر می رسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطه او رسدش آن جمالی که فرشته نبود محرم او کار و بار ملکانی که زبردست شدند می شمردم من از این نوع شنودم ز فلک رسدش 1252 آن که مه غاشیه زین چو غلمان کشدش گر چه جان را نبود قوت این گستاخی کشدش هر دم از یاد لبش جان لب خود می لیسد جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد کشدش هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند کشدش هر که در دیده عشاق شود مردمکی کشدش کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند کشدش 1253 بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش کشدش جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست مددش دل ز دردش چه خوشی ها و طرب ها دارد ملک الموت برید از دلم آن روز طمع برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت خدش
همچو پرگار دوانست به سر می گر ندارد سر دیدار بشر می رسدش نکند ور بکند زیر و زبر می رسدش که از این ها بگذر چیز دگر می
بوک این همت ما جانب بستان کشدش آنک جان از مدد رحمت جانان ور سقط می شنود از بن دندان کشدش تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش تا که آن یوسف جان در شکرستان گر چه چون ماه بود چرخ به میزان آن نظر زود سوی گوهر انسان کفر آید بر او جانب ایمان کشدش هر کی او باده کشد باده بدین سان
نفس اگر سر بکشد گوش کشان می وگرش او ندهد جان ز کی باشد تو مگیر آن کرم وان دهش بی عددش که مشرف شدم از طوق حیات ابدش کاروانی که غم عشق خدا راه زدش سرو آزادی او کرد که بخشید قدش گل از او جامه دراند که برافروخت
کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند جسدش همه شب سجده کنان می رود و وقت سحر حسدش هر که امروز کند شهوت خود را در گور الحدش هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش صمدش 1254 من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش خویش سر و پا گم مکن از فتنه بی پایانت خویش آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم خنجر خویش ای درختی که به هر سوت هزاران سایه ست خویش سایه ها را همه پنهان کن و فانی در نور ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست خویش عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی خویش 1255 اندک اندک راه زد سیم و زرش عشق گردانید با او پوستین اندک اندک روی سرخش زرد شد وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت اندک اندک دیو شد لحول گو اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
که بهار کرمش بازنبخشید صدش آفتاب کرم تو به کرم می پزدش چه زیان کرد از آن شاه که جان شد روش بخشد که بمیرد مه چرخ از هر یکی حور شود مونس گور و کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش که تمامش کند و شرح دهد هم
خویش را غیر مینگار و مران از در تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر مکش ای دوست تو بر سایه خود سایه ها را بنواز و مبر از گوهر برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش بر سر تخت برآ پا مکش از منبر تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش می گریزد خواجه از شور و شرش اندک اندک خشک شد چشم ترش راند عشق لابالی از درش چون بریده شد رگ بیخ آورش سست شد در عاشقی بال و پرش رفت وجد و حالت خرقه درش
در برش زین پس نیاید دلبرش کآمد اندر پا و افتاد اکثرش گر بنوشد برجهاند ساغرش بشنود آواز ال اکبرش درکشان اندر حدیث دیگرش هر کی شد کشته چه خوف از
عشق داد و دل بر این عالم نهاد زان همی جنباند سر او سست سست بهر او پر می کنم من ساغری دست ها زان سان برآرد کآسمان میر ما سیرست از این گفت و ملول کشته عشقم نترسم از امیر خنجرش بترین مرگ ها بی عشقی است برگ ها لرزان ز بیم خشکی اند در تک دریا گریزد هر صدف چون ربودند از صدف دانه گهر آن صدف بی چشم و بی گوش است شاد گر بماند عاشقی از کاروان خواجه می گرید که ماند از قافله عشق را بگذاشت و دم خر گرفت ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست خرمگس آن وسوسه ست و آن خیال گر ندارد شرم و واناید از این تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
بر چه می لرزد صدف بر گوهرش تا نگردد خشک شاخ اخضرش تا بنربایند گوهر از برش بعد از آن چه آب خوش چه آذرش در به باطن درگشاده منظرش بر سر ره خضر آید رهبرش لیک می خندد خر اندر آخرش لجرم سرگین خر شد عنبرش لجرم شد خرمگس سرلشکرش که همی خارش دهد همچون گرش وانمایم شاخ های دیگرش گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
1256 آنک جانش داده ای آن را مکش آن دو زلف کافر خود را بگو آفتابا روی خود جلوه مکن چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلل در میان خون هر مسکین مرو گر مرا دربان عشقت بار داد گر فضولم من که مهمان توام مست میدانم ز می دانم خراب شمس تبریزی تویی سلطان من
ور ندادی نقش بی جان را مکش کای یگانه اهل ایمان را مکش چند روزی ماه تابان را مکش بازگرد و جمله مرغان را مکش جز قباد و شاه خاقان را مکش از سر غیرت تو دربان را مکش شرط نبود هیچ مهمان را مکش شیشه مشکن مست میدان را مکش بازگشتم باز سلطان را مکش
1257 چون تو شادی بنده گو غمخوار باش کار تو باید که باشد بر مراد شاه منصوری و ملکت آن توست
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش کارهای عاشقان گو زار باش بنده چون منصور گو بر دار باش
اشتر مستم نجویم نسترن نشنوم من هیچ جز پیغام او ای دل آن جایی تو باری که ویست او طبیبست و به بیماران رود بر امید یار غار خلوتی بر امید داد و ایثار بهار خرمنا بر طمع ماه بانمک بهر نطق یار خوش گفتار خویش
نوشخوارم در رهت گو خار باش هر چه خواهی گفت گو اسرار باش از جمال یار برخوردار باش ای تن وامانده تو بیمار باش ثانی اثنین برو در غار باش مهرها می کار و در ایثار باش گم شو از دزد و در آن انبار باش لب ببند از گفت و کم گفتار باش
1258 آن مایی همچو ما دلشاد باش چون ز شاگردان عشقی ای ظریف گر غمی آید گلوی او بگیر جان تو مستست در بزم احد گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند گه نشاط انگیز همچون گلشنش پیش سروش چون خرامد خاک باش حاصل اینست ای برادر چون فلک در میان خارها چون خارپشت
در گلستان همچو سرو آزاد باش در گشاد دل چو عشق استاد باش داد از او بستان امیرداد باش تن میان خلق گو آحاد باش گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش چون گلش عنبر فشاند باد باش در جهان کهنه نوبنیاد باش سر درون و شادمان و راد باش
1259 عقل آمد عاشقا خود را بپوش یا برو از جمع ما ای چشم و عقل تو چو آبی ز آتش ما دور شو گر نمی خواهی که خردت بشکند گر بگویی عاشقم هست امتحان می خروشم لیکن از مستی عشق شمس تبریزی مرا کردی خراب
وای ما ای وای ما از عقل و هوش یا شوم از ننگ تو بی چشم و گوش یا درآ در دیگ ما با ما بجوش مرده شو با موج و با دریا مکوش سر مپیچ و رطل مردان را بنوش همچو چنگم بی خبر من از خروش هم تو ساقی هم تو می هم می فروش
1260 اندرآمد شاه شیرینان ترش چشم کژبین را بگفتم کژ مبین در هر آن زندان که درتابد رخش گرد باغش گشتم و وال نبود در حرم خندان بود سلطان ولیک
جان شیرینم فدای آن ترش کس کند باور گل خندان ترش کس نماند در همه زندان ترش میوه ای اندر همه بستان ترش می نماید خویش در دیوان ترش
گر تو مرد مومنی باور مکن منکر ار باشد ترش نبود عجب 1261 روی تو جان جانست از جان نهان مدارش درآرش ای قطب آسمان ها در آسمان جان ها قرارش همچون انار خندان عالم نمود دندان برآرش نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم از خاک چون غباری برداشت باد عشقم در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد بهارش هم بدر و هم هللش هم حور و هم جمالش انتظارش جامش نعوذبال دامش نعوذبال من همچو گلبنانم او همچو باغبانم چون برگ من ز بال رقصان به پستی آیم حیله گریست کارش مهره بریست کارش کارش می خارد این گلویم گویم عجب نگویم
انگبین و شکر و ایمان ترش نسبتی دارد به بادنجان ترش آنچ از جهان فزونست اندر جهان جان گرد توست گردان می دار بی در خویش می نگنجد از خویشتن تا اختیار دارم کی باشم اختیارش آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش کز عشق خاکیان را بر می کشد هم باغ و هم نهالش چون من در نامش نعوذبال وال که نیست یارش از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش لرزان که تا نیفتم ال که در کنارش پرده دریست کارش نی سرسریست بگذار تا بخارد بی محرمی مخارش
1262 گر جان بجز تو خواهد از خویش برکنیمش زنیمش گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم روشنیمش بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش روغنیمش چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
1263 سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر ور قلعه ها درآید ویرانه ها کنیمش ور این فلک سر آمد ما چشم عالم درخت زیتون ما همچو
گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو نشانش چشمش بلی مستان ما را از او مترسان ای عشق ال ال سرمست شد شهنشه میانش اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید آن روی گلستانش وان بلبل بیانش آنش این صورتش بهانه ست او نور آسمانست خوشست جانش دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد جهانش 1264 می گفت چشم شوخش با طره سیاهش یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست چاهش ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم راهش ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم سپاهش روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری جاهش پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان کاهش حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد کاهش تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد جاهش تا چه جمال دارد آن نادره مطرز کارگاهش ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم
آن کس که مست گردد خود این بود من مستم و نترسم از چوب شحنگانش برجه بگیر زلفش درکش در این جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش وان شیوه هاش یا رب تا با کیست بگذر ز نقش و صورت جانش پس این جهان مرده زنده ست از آن
من دم دهم فلن را تو درربا کلهش چون بر سر چه آید تو درفکن به حاجی چو در ره آید ما خود زنیم با نعل بازگونه چون ماه و چون هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش کابله شدن بیرزد حسن و جمال و آن پای گاو باشد کافسون اوست خود حلق کی گشاید بی آه غصه چون ما ز دست رفتیم از پای گاه که سوخت جان ما را آن نقش با او که مکر و حیله تلقین کند الهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد پناهش نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم آهش مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی 1265 آن مه که هست گردون گردان و بی قرارش مستعارش هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان ها من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم پرخمارش آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش بهارش عشقش بلی توبه داده سزای توبه خوارش چون دوست و دشمن او هستند رهزن او از عشق جام و دورش شاید کشید جورش گوشوارش من حلقه های زلفش از عشق می شمارم شمارش لطفش همی شمارم دل با دم شمرده زارش 1266 روحیست بی نشان و ما غرقه در نشانش مکانش خواهی که تا بیابی یک لحظه ای مجویش مدانش چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان امانش چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد روانش ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را
وان را که عقل گم شد از کی بود چه عقل و بند و پندش چه جان و آه ای رفته لابالی در خون نیکخواهش وان جان که هست این جان وین عقل وین اختیارها را بشکسته اختیارش من در جهان ندانم جز چشم وان لطف توبه سوزش وان خلق چون آخر چه جای توبه با عشق توبه ماییم و دامن او بگرفته استوارش چون گوش دوست داری می بوس ور نه کجا رسد کس در حد و در جانیش بخش آخر ای کشته زار
روحیست بی مکان و سر تا قدم خواهی که تا بدانی یک لحظه ای چون آشکار جویی محجوبی از نهانش پاها دراز کن خوش می خسب در وانگه چه رحمت آید از جان و از درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بی حرص کوب پایی از کوری حسد را آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان سنانش 1267 در عشق آتشینش آتش نخورده آتش ناخوش دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می خور شراب می چش گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی می کش هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن شش گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه وش گر منکری گریزد از عشق نیست نادر صدغ الوفاء حقاء من فقدکم مشوش القلب لیس یلقی نادیک کیف یصبر 1268 صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش خویش مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست گاومیش تن دنبلیست بر کتف جان برآمده نیش ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی سریش گز می کنند جامه عمرت به روز و شب بیچاره آدمی که زبونست عشق را ریش خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود کیش 1269
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری
بی چهره خوش او در خوش هزار خون چون میست جوشان بنشین ای دل در این کشاکش بنشین و باده ای عشق بردریدی این هفت را از آن گه چون مهم گذاران در عشق یار مه کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش وجه الولء حقاء من عبرتی منقش الذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش برهم زنیم کار تو را همچو کار گر شیر شرزه باشی ور سفله چون پر شود تهی شود آخر ز زخم بر عشق حق بچفسد بی صمغ و بی هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش زفت آمد این سوار بر این اسب پشت کان عشق راست کشتن عشاق دین و
چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم
آینه ام من آینه ام من تا که بدیدم روی چو ماهش چشم سیاهش تا که برآمد تا که برآمد بر که چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت ماوی راحت جان ها جودی خیل و سپاهش پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت چون نشود شه چون نشود شه آنک تو باشی پشت و پناهش سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری کشت و گیاهش روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش کیست مبارک کیست مبارک دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کآمد روز مبارک آن که ببیند هم ز پگاهش 1270 مستی امروز من نیست چو مستی دوش غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون حد رفت جوش این دل مجنون مست بند بدرید و جست خموش صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان خروش گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن بدوش خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور موش گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ پوش چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین گوش بشنو از جان سلم تا برهی از کلم گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
می نکنی باورم کاسه بگیر و بنوش گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش چونک ز سر رفت دیگ چونک ز با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش صافم و آزاد نو بنده دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل وحوش دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت بکوش 1271 باز درآمد طبیب از در رنجور خویش خویش بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب شربت او چون ربود گشت فنا از وجود خویش نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم خویش این شب هجران دراز با تو بگویم چراست خویش غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست خویش عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود خویش شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل خویش شکر که موسی برست از همه فرعونیان خویش عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید خویش باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد منشور خویش ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام 1272 باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش باز سعادت رسید دامن ما را کشید خویش دیده دیو و پری دید ز ما سروری خویش
دانه و دام تو را هست شکاری با من از این ها مگو کار توست آن
دست عنایت نهاد بر سر مهجور تا جگر او کشید شربت موفور خویش ساقی وحدت بماند ناظر و منظور نیست عسل خواره را چاره ز زنبور فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خلعت وصلت بپوش بر تن این عور در دل و جان ها فکند پرورش نور باز به میقات وصل آمد بر طور عازر از افسون او حشر شد از گور بر همه شان عرضه کرد خاتم و باده گویا بنه بر لب مخمور خویش بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان هدهد جان بازگشت سوی سلیمان
ساقی مستان ما شد شکرستان ما خویش دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار خویش آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب بی زر و سر سروریم بی حشمی مهتریم خویش تو زر بس نادری نیست کست مشتری خویش دور قمر عمرها ناقص و کوته بود خویش دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین خویش 1273 ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش مباش هست درست دلم مهر تو ای حاصلم مباش عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است گو مباش برکن از کار تو دست به یک بار تو جان من از جان عشق شد همگی کان عشق سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین مباش 1274 خواجه چرا کرده ای روی تو بر ما ترش ترش در شکرستان دل قند بود هم خجل بر فلک آن طوطیان جمله شکر می خورند رستم میدان فکر پیش عروسان بکر هر کی خورد می صبوح روز بود شیرگیر فردا ترش
یوسف جان برگشاد جعد پریشان چون بود آن کس که دید دولت خندان شکر که من یافتم در بن دندان خویش قند و شکر می خوریم در شکرستان صنعت آن زرگری رو به سوی کان عمر درازی نهاد یار به دوران رو رو ای دل بجو زر به حرمدان
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو جان زرینم بس است مهر زری گو چاکری او خوش است ملک و سری خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش همره مردان عشق ماده نری گو مباش سایه آن نخل بس باروری گو مباش از تو مرا غیر این پرده دری گو
زین شکرستان برو هست کس این جا تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش گر نپری بر فلک منگر بال ترش هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش هر کی خورد دوغ هست امشب و
مومن و ایمان و دین ذوق و حلوت بود این ترشی ها همه پیش تو زان جمع شد ترش وال هر میوه ای کو نپزد ز آفتاب سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن ترش هر کی ترش بینیش دانک ز آتش گریخت ترش دعوه دل کرده ای وعده وفا کن مباش ترش بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی ترش خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک 1275 چون بزند گردنم سجده کند گردنش خوردنش هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار منش پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان دل همه مال و عقار خرج کند در قمار دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال 1276 باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را دوش دولت نو شد پدید دام جهان را درید وارست دوش آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت جست دوش
تو به کجا دیده ای طبله حلوا ترش جنس رود سوی جنس ترش رود با گر چه بود نیشکر نبود ال ترش روز دو سه صبر به مذهب تو با غوره که در سایه ماند هست سر و پا در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا کرده عتابش عبس خواند مر او را گه گه قاصد کند مردم دانا ترش در ادب کودکان باشد لل ترش شیر خورد خون من ذوق من از هین که هزاران هزار منت آن بر خام منم ای نگار که نتوان پختنش در تو درآویخته همچو دهل می زنش عشق تو داوود توست موم شده آهنش چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش پرتو نور کمال کرد چنین الکنش توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست مرغ ظریف از قفص شکر که نک به زمین گاه خاک سهل برون
آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود دوش عقل کمالی که او گردن شیران شکست دوش از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود آنک در او عقل و وهم می نرسد از قصور دست دوش هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست دوش 1277 خواجه غلط کرده ای در صفت یار خویش خویش در هوس گلرخان سست زنخ گشته ای راه زنان عشق را مرگ لقب کرده اند خویش گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم خویش پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم خویش 1278 یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش عاشق صدساله ام توبه کجا من کجا باده خلوت نشین در دل خم مست شد جست دوش ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد 1279 باز درآمد طبیب از در ایوب خویش خویش بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل خویش
مرغ پراشکسته ای سینه او خست عاشق بی دست و پا گردن او بست سایه بی سایه ای دید دراشکست دوش بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش گشت عیان تا که عشق کوفت بر او چند خیال عدم آمد در هست دوش شد سر و گوشت بلند از سخن پست
سست گمان بوده ای عاقبت کار های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار چون ز توام می رسد تحفه دلدار
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش توبه صدساله را یار دراشکست دوش خلوت و توبه شکست مست برون محتسب عقل را دست فروبست دوش یوسف کنعان رسید جانب یعقوب دید که خود بود دل خانه محبوب
دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد خویش شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد خویش شکر که موسی برست از همه فرعونیان خویش شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت خویش شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب خویش 1280 جان منست او هی مزنیدش آب منست او نان منست او باغ و جنانش آب روانش متصلست او معتدلست او هر که ز غوغا وز سر سودا هر که ز صهبا آرد صفرا عام بیاید خاص کنیدش نک شه هادی زان سوی وادی داد زکاتی آب حیاتی باده چو خورد او خامش کرد او 1281 ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش عیانش پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش جهانش زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت زبانش نشان سکه او بین به هر درست که نقدست کانش مگر که حلقه رندان بی نشان تو ببینی ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو کمانش
آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب شکر که موسی نمود معجزه خوب شکر که عاشق رسید در کنف خوب در دل و جان ها فکند آتش و آشوب شکر که طالب رهید از غم دلکوب
آن منست او هی مبریدش مثل ندارد باغ امیدش سرخی سیبش سبزی بیدش شمع دلست او پیش کشیدش سر کشد این جا سر ببریدش کاسه سکبا پیش نهیدش خام بیاید هم بپزیدش جانب شادی داد نویدش شاخ نباتی تا به مزیدش زحمت برد او تا طلبیدش مراست ملک سلیمان چو نقد گشت که تخت او نظرست و بصیرتست که هیچ مرغ نداند به وهم خویش ولیک نقد نیابی که بو بری سوی که عشق پیش درآید درآورد به میانش وگر نه کیست ز مردان که او کشید
کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش برسانش از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند آنش ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه جانش
همان شراب مقدم تو پر کن و دغل میار تو ساقی مده از این و از چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و
1282 تمام اوست که فانی شدست آثارش مرا دلیست خراب خراب در ره عشق بگو به عشق بیا گر فتاده می خواهی میا به پیش ز درش ببین که می ترسم اسرارش وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست بیمارش برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست که نور من شرح ال صدره شمعیست
صلی بینش و دانش ز بخت بیدارش که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
1283 ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای می تازش
به دوستگانی اول تمام شد کارش خراب کرده خراباتیی به یک بارش چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش ز شعله ها که بسوزی ز سوز که سیل سیل روانست اشک دربارش ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش صلی صحت و دولت ز چشم
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش ز عشق آنک درآید به چنگل بازش ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش چه دید مرغ دل از ما ز چیست
تبارک ال در خاکیان چه باد افتاد گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد پروازش گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز مگو که غیرت هر لحظه دست می خاید ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
که بست شهپر او را کی برد انگازش که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش که هر چه بند کند او تو را براندازش
1284 سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش در عیش درون پرده ز ارواح عیش صورت هاست عیش وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم درخور عیش بگویمت که چرا چرخ می زند گردون بگویمت که چرا بحر موج در موجست عیش بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست عیش بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت عیش بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک در عیش 1285 شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش ترش به قاصد او ترشست و به جان شیرینش ترش هزار خمره سرکه عسل شدست از او ترش زهای و هوی ترش های ماش خنده گرفت ترش ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید سوی ترش ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان ترش پریر یار مرا جست کان ترش رو کو شتاب و تیز همی رفت کو به کو پی من گرفته طبله حلوا و بنده را جویان عجب نباشد اگر قصد او فنای منست
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش که عیش صورت چون حلقه ایست بر ز عکس ایشان این پرده شد مصور که خاک بر سر آن زر که نیست کیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش کیش به رقص درآورد نور گوهر که داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر که گرد کست و عروسی بگیرد جا در به یک دو لعب فرومانده ام به شش
چه باده هاست بتم را در آن کدوی که نیست در همه اجزاش تای موی که هست دلبر شیرین دوای خوی حلوت عجبی یافت های و هوی که جوی شیر و شکر شد روان به میان جوی عسل چیست آن سبوی خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش چرا کند شکرقند جست و جوی ترش که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع توست بوی ترش ز رشک جاه امیرست روترش دربان شوی ترش هزار خانه چو زنبور پرعسل داری ترش 1286 شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله بازش دل از بریشم او چون کلبه گردانست دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد غبار جان بود و می رسد دگر جانی آوازش جهان تنور و در آن نان های رنگارنگ ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست شبی به طنز بگفتم دل به مه بنگر پروازش چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت نازش
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و ز رشک روی عروس است روی به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش ز دست رفت دل من چو دید سر کلبه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش که تند می رسد آواز عقل پردازش ولیک فعل غبار تنست غمازش که ذره ذره به رقص آمدست از تنور و نان چه کند آنک دید خبازش فدات جانم هر جا که هست بنوازش که هست مه را چیزی ز لطف چراغکی که بود شب شراراندازش که دل ز غیرت شه واقفست و از
1287 مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش خمار باده او خوشترست یا مستی ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش انعامش جفای او که روان گریزپای مرا بسی بهانه روانم نمود تا نرود طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش کشید جانب اقبال کام و ناکامش نشان نماند او را که بشنود نامش
1288 چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
که هر دو آب حیاتست پخته و خامش که باد تا به ابد جان های ما جامش مرا مپرس ز عدل و ز لطف و
بسوخت عقل و سر و پایم از
من از قباش ربودم یکی کلهواری کلهوارش شکستم از سر دیوار باغ او خاری خارش چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش اگر چه کره گردون حرون و تند نمود افسارش اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا بسا دل که به زنهار آمد از عشقش به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید گرفتارش بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ پیکارش بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت هزار غوطه مرا می دهد به هر ساعت افشارش خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجتست بر عقل طول طومارش
1289 دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش چو بیمار گردد به بازار گردد تویی باغ و گلشن تویی روز روشن به درد و به زاری به اندوه و خواری مها از سر او چو تو سایه بردی چو یک دم نبیند جمال و جللت جهان از بهارش چو فردوس گردد جواهر که بخشد کف بحر خویش جهان سایه توست روش از تو دارد منم مهره تو فتاده ز دستت بگیرم ادب را ببندم دو لب را
چو تشنه تو باشد که باشد سقایش دکان تو جوید لب قندخایش مکن دل چو آهن مران از لقایش عجب چند داری برون سرایش چه سود و چه راحت ز سایه همایش بگیرد مللی ز جان و ز جایش چمن بی زبانی بگوید ثنایش فزایش که بخشد رخ جان فزایش ز نور تو باشد بقا و فنایش از این طاس غربت بیا درربایش که تا راز گوید لب دلگشایش
1290 مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می بهست یا جامش
چه خارخار و طلب در دلست از آن سزد که زخم کشد از فراق سگسارش به دست عشق وی آمد شکال و به جام عشق گرو شد ردا و دستارش کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش به عور گفتم درجه به جو برون آرش فتاده بود همی برد آب جوبارش به دست خرس بکرد آن طمع چه دور و دیر بماندی به رنج و که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش خلص نیست از آن چنگ عاشق
طرب افزاترست از باده بهر دانه نمی روم سوی دام آن مهی که نه شرقی و غربیست خاک آدم پر از عقیق چراست گوهر چشم و دل رسول حقست تن از آن سر چو جام جان نوشد سرد شد نعمت جهان بر دل شیخ هندو به خانقاه آمد کم او گیر و جمله هندوستان طالع هند خود زحل آمد رفت بال نرست از نحسی بد هندو نمودم آینه ام نفس هندوست و خانقه دل من بس که اصل سخن دو رو دارد
آن سقط های تلخ آشامش بلک از عشق محنت دامش نور بخشد شبش چو ایامش تا به معدن کشد به ناکامش حلقه گوش ساز پیغامش هم از آن سر بود سرانجامش پیش حسن ولی انعامش نی تو ترکی درافکن از بامش خاص او را بریز بر عامش گر چه بالست نحس شد نامش می بد را چه سود از جامش حسد و کینه نیست اعلمش از برون نیست جنگ و آرامش یک سپید و دگر سیه فامش
1291 توبه من درست نیست خموش بنده عیب ناک را بمران تو سمیع ضمیر و فکری و ما هر غم و شادیی که صورت بست نقش تسلیم گشته پیش قلم می نماید فسرده هر چیزم می زند نعره های پنهانی وقت آمد که بشنوید اسرار وقت آمد که سبزپوشان نیز
من بی توبه را به کس مفروش رحمت خویش را از او بمپوش لب ببسته همی زنیم خروش پیش تصویر توست خدمت کوش گه پلنگش کنی و گاهی موش همچو دیگند هر یکی در جوش ذره ذره چو مرغ مرزنگوش می گشاید خدا شما را گوش در رسند از رواق ازرق پوش
1292 آمد آن خواجه سیماترش با همگان روترش است ای عجب از کرم خواجه روا نیست این زین بگذشتیم دریغست و حیف ای ز تو خندان شده هر جا حزین شاد زمانی که نهان زیر لب گر ترشی این دم شرطی بنه بهر خدا قاعده نو منه
وان شکرش گشته چو سرکا ترش یا که به بیرون خوش و با ما ترش با همه خوش با من تنها ترش آن رخ خوش طلعت زیبا ترش وی ز تو شیرین شده هر جا ترش یار همی خندد و لل ترش که نبود روی تو فردا ترش هیچ بود قاعده حلوا ترش
این ترشی در چه و زندان بود یوسف خوبان چو به زندان بماند تا به سخن آمد دیوار و در گفت اگر غرقه سرکا شوم می دهم عشق و ندیمی کند دست فشان روح رود مست تا بس کن و در شهد و شکر غوطه خور 1293 علی ال ای مسلمانان از آن هجران پرآتش اغطش چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله الفلینبش عجب نبود اگر عاشق شود بی جان در این هجران تعطش اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان اعمش چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق یفرش که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید یستنعش دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین یستفتش 1294 کل عقل بوصلکم مدهش مست گشتم ز طعنه و لفش بصر العقل من جللتکم کر شوم تا بلندتر گوید شارب الخمر کیف ل یسکر زان دمی کو دمید در عالم مسکن الروح حول عزته اندرآید سپهر تا زانو من اتاه الی الخلود اتی جان برید از جهان و عذرش این
دید کسی باغ و تماشا ترش هیچ نگشت آن گل رعنا ترش کز چه نه ای ای شه و مول ترش کی هلدم رحمت بال ترش غرقه شود در می و صهبا ترش میمنه که نیست بدان جا ترش کت نهلد فضل موفا ترش ظلم فی ظلم من فراق الحب قد کما حوت الشقی الیوم فی ارض اذا ما الحوت زال الماء ل تعجب بان متی یمتاز عین الشمس من عین له فراش من لهیب النار من تحت الفتی یبرد ذاک و البستان و الفردوس الی تبریز یستسعی و فی تبریز
کل خد ببینکم مخدش دردیش خوشتر است یا صافش مثل الترک عینه اخفش هر که او دم زند ز اوصافش صاحب الحشر کیف ل ینعش گشت پرگل ز قاف تا قافش مسکن لیس فیه یستوحش چو کشد بوی مشک از نافش و انتهی من مکانه المرعش کالفتی یافتم ز ایلفش
1295 بیا بیا که تویی جان جان سماع بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح سماع برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی سماع اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید بیا که صورت عشقست شمس تبریزی
بیا که سرو روانی به بوستان سماع بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع هزار زهره تو داری بر آسمان سماع یکی دو نکته بگویم من از زبان برون ز هر دو جهانست این جهان گذشته است از این بام نردبان سماع سماع از آن شما و شما از آن سماع کنار درکشمش همچنین میان سماع همه به رقص درآیند بی فغان سماع که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
1296 بیا بیا که تویی جان جان جان سماع چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست سماع بیا که بر در تو شسته اند مشتاقان بیا که رونق بازار عشق از لب تست سماع بیار قند معانی ز شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
1297 مدارم یک زمان از کار فارغ چو فارغ شد غم او را سخره گیرد قلندر گر چه فارغ می نماید ز اول می کشد او خار بسیار چو موری دانه ها انبار می کرد چو دریاییست او پرکار و بی کار قلندر هست در کشتی نشسته در این حیرت بسی بینی در این راه
که گردد آدمی غمخوار فارغ مبادا هیچ کس ای یار فارغ ولیکن نیست در اسرار فارغ همه گل گشت و گشت از خار فارغ سلیمان شد شد از انبار فارغ از او گیرند و او ز ایثار فارغ روان در را و از رفتار فارغ ز کشتی و ز دریابار فارغ
هزار شمع منور به خاندان سماع بیا که ماه تمامی در آسمان سماع بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع بیا که چون تو زری را ندید کان ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع که شاهدیست نهانی در این دکان
به یاد بحر مست از وهم کشتی 1298 امروز روز شادی و امسال سال لغ آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل زاغ گل نقل بلبلن و شکر نقل طوطیان کلغ با سیب انار گفت که شفتالویی بده شفتالوی مسیح به جان می توان خرید باغ و بهار هست رسول بهشت غیب در آفتاب فضل گشا پر و بال نو چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع کاغ خورشید ما مقیم حمل در بهار جان مساغ سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا امروز پایدار که برپاست ساقیی چراغ گه آب می نماید و گه آتشی کز او غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش چاغ آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس پناغ 1299 گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ گویند بهر عشق تو خود را چه می کشی گویند اشک چشم تو در عشق بیهده ست گویند چون ز دور زمانه برون شدیم دروغ گویند آن کسان که نرستند از خیال گویند آن کسان که نرفتند راه راست گویند رازدان دل اسرار و راز غیب گویند بنده را نگشایند راز دل
نشسته احمقی بسیار فارغ نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ چشم من و تو روشن بی روی زشت سبزه ست و لله زار و چمن کوری گفت این هوس پزند همه منبلن راغ جانی نه کز دلست ترقیش نه از دماغ بشنو که بر رسول نباشد بجز بلغ کز پیش آفتاب برفتست میغ و ماغ مستسقیان خاک از این فیض کرده فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ کآبست خاک را و فلک را دو صد دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ گو چیغ چیغ می کن و گو چاغ چاغ گردن چو دوک گشت این حرف چون
گویند صبح نبود شام تو را دروغ بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ زان سو روان نباشد این جان ما جمله خیال بد قصص انبیا دروغ ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ بی واسطه نگوید مر بنده را دروغ وز لطف بنده را نبرد بر سماع دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک گویند جان پاک از این آشیان خاک گویند ذره ذره بد و نیک خلق را خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی دروغ 1300 عیسی روح گرسنه ست چو زاغ چونک خر خورد جمله کنجد را چونک خورشید سوی عقرب رفت آفتابا رجوع کن به محل آفتابا تو در حمل جانی آفتابا چو بشکنی دل دی آفتابا زکات نور تو است صد هزار آفتاب دید احمد زان نگشت او بگرد پایه حوض آفتابت از آن همی خوانم مژده تو چو درفکند بهار کرده مستان باغ اشکوفه حله بافان غیب می بافند کی گذارد خدا تو را فارغ صد هزاران بنا و یک بنا نغزها را مزاج او مایه لعل ها را درخش او صیقل بلبلن ضمیر خود دگرند بس که همراز بلبلن نبود 1301 ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف علف از چپ و راست می رسد مست طمع هر اشتری برآوریده کف غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل بر شرف
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ جز حرف و صوت نیست سخن را ادا
خر او می کند ز کنجد کاغ از چه روغن کشیم بهر چراغ شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ بر جبین خزان و دی نه داغ از تو سرسبز خاک و خندان باغ از تو گردد بهار گرم دماغ آنچ این آفتاب کرد ابلغ چون تو را دیده بود او مازاغ کو ز بحر حیات دید اسباغ که عبارت ز تست تنگ مساغ باغ برداشت بزم و مجلس و لغ کرده سیران خاک استفراغ حله ها و پدید نیست پناغ چون خدا را ز کار نیست فراغ رنگ جامه هزار و یک صباغ پوست ها را علج او دباغ سیم و زر را کفایتش صواغ نطق حس پیششان چو بانگ کلغ آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ چون شتران رو به رو پوز نهاده در چون شتران فکنده لب مست و زانک به پستی اند و ما بر سر کوه
کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد ز عف بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ تلف کان زمردیم ما آفت چشم اژدها جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم طرب در این کنف مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن به صف بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر لتخف چاره خشک و بی مدد نفخه ایزدی بود ضعیف و مستخف نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن حرف چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو 1302 ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف علف هر طرفی همی رسد مست و خراب جوق جوق کرده کف خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما شرف گر چه درازگردن اند تا سر کوه کی رسند ما ز عف بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم خرف در این کنف کان زمردیم ما آفت چشم مار غم وااسف مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان
ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما کشتی نوح کی بود سخره غرقه و آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف ما خوش و نوش و محترم مست زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف تا که شوند سرفشان بید و چنار صف جنبش کی کند سرش از دم و باد کوست به فعل یک به یک نیست یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات موتنف پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف چون شتران رو به رو پوز نهاده در چون شتران مست لب سست فکنده زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف ما خوش و نوش و محترم مست آنک اسیر غم بود حصه اوست زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن صف به صف ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن حرف چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو 1303 گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف ظریف گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو لیف روز گردک بر رخ داماد می باشد نشان نیف چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست ردیف خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین یک رغیف وان رغیف و آش و کاسه صدقه تبریز دان شریف 1304 باده نمی بایدم فارغم از درد و صاف برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز کوه کن از کله ها بحر کن از خون ما از گزاف ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن باف در دل آتش روم لقمه آتش شوم آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست ز لف ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز زفاف آتش گوید برو تو سیهی من سپید
تا که شوند سرفشان شاخ درخت عشق حیات جان بود مرده بود دگر از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف کز ترش رویی همی رنجد دلرام می نماید دشمنی ها بر رخ تو لیف از جمال او که نامش کرد رومی نیف ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد چون یکی کاسه پرآش و بر سر او از کمال و حرمت شهر شهنشاه
تشنه خون خودم آمد وقت مصاف تا سر بی تن کند گرد تن خود طواف تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف سلطنت و قهرمان نیست چنین دست جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف هر دو یکی می شویم تا نبود اختلف چونک شود هیزم او چک چک نبود تشنه دل و رو سیه طالب وصل و هیزم گوید که تو سوخته ای من معاف
این طرفش روی نی وان طرفش روی نی همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی سجاف بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود با تو چه گویم که تو در غم نان مانده ای کاف هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم اعتراف همچو روان های پاک خامش در زیر خاک چون لحاف 1305 کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این طواف بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو چونک برآرم سجود بازرهم از وجود حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست عشق مرا می ستود کو همه شب همچو ماه طواف همچو فلک می کند بر سر خاکم سجود خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید طواف چار طبیعت چو چار گردن حمال دان هست اثرهای یار در دمن این دیار عاشق مات ویم تا ببرد رخت من سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان از سپه رشک ما تیر قضا می رسد خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد طواف
کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف پشت خمی همچو لم تنگ دلی همچو تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف دور ز جنگ و خلف بی خبر از قالبشان چون عروس خاک بر او
جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف چون فلکم روز و شب پیشه و کارم پیش بت من سجود گرد نگارم طواف برد عرب رخت من برد قرارم طواف تشنه وصل توام کی بگذارم طواف کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف حاجی دیوانه ام من نشمارم طواف گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف بر سر و رو می کند گرد غبارم همچو قدح می کند گرد خمارم طواف طرفه که بر گرد من کرد شکارم همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف تا نکنی بی سپر گرد حصارم طواف تا که کنم همچو گرد گرد سوارم
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
1306 بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ لف عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم اطراف تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش صاف شعاع چهره او خود نهان نمی گردد تو دلفریب صفت های دلفریب آری چو عاشقان به جهان جان ها فدا کردند مصاف اگر چه کعبه اقبال جان من باشد دهان ببسته ام از راز چون جنین غمم ناف تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام خمار بی حد من بحرهای می خواهد کفاف بجز به عشق تو جایی دگر نمی گنجم قاف نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست آلف نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست به نور دیده سلف بسته ام به عشق رخت منم کمانچه نداف شمس تبریزی
اگر هزار بخوانند سوره ایلف که گوش من نگشاید به قصه اسلف فتاده آتش او در دکان این نداف
1307 ای مونس و غمگسار عاشق ای داروی فربهی و صحت ای رحمت و پادشاهی تو ای کرده خیال را رسولی آن را که به خویش بار ندهی از جذب و کشیدن تو باشد
وی چشم و چراغ و یار عاشق از بهر تن نزار عاشق بربوده دل و قرار عاشق در واسطه یادگار عاشق کی بیند کار و بار عاشق آن ناله زار زار عاشق
ز مرغزار برون آ و صف ها بشکاف ز هر چه از تو بلفند صادقست نه به سلطنت تو نشسته ملوک بر ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه برو تو غیرت بافنده پرده ها می باف ولیک آتش من کی رها کند اوصاف فدا بکردم جانی و جان جان به هزار کعبه جان را بگرد تست طواف که کودکان به شکم در غذا خورند از خطای مست بود پیش عقل عقل معاف که نیست مست تو را رطل ها و جره که نیست موضع سیمرغ عشق جز که چو دم زنم ز غمت از مآت و از
تعلیم و اشارت تو باشد از راه نمودن تو باشد ای بند تو دلگشای عاشق دیرست که خواب شب نمانده است دیرست که اشتها برفتست دیرست که زعفران برستست دیرست کز آب های دیده زین ها چه زیانش چون تو باشی صد گنج فروشیش به دانگی ای لف ابیت عند ربی لو لک لما خلقت الفلک بس کن که عنایتش بسنده است 1308 گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق عشق ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان های عشق یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را افزای عشق در میان ریگ سوزان در طریق بادیه عشق ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز عشق شمس تبریز ار بتاند از قباب رشک حق عشق 1309 ای جهان را دلگشا اقبال عشق ای صفا و ای وفا در جور عشق ای بده جانتر ز جان دیدار عشق تا ز اخلص و ریا بیرون شدم گر بگردد آفتاب از ضعف نیست خلق گوید عاقبت محمود باد
آن حیله گری و کار عاشق آن رفتن راهوار عاشق وی پند تو گوشوار عاشق در دیده شرمسار عاشق از معده لقمه خوار عاشق از چهره لله زار عاشق دریا کردی کنار عاشق چاره گر و غمگسار عاشق وان دانگ کنی نثار عاشق آرایش و افتخار عاشق نه چرخ به اختیار عاشق برهان و سخن گزار عاشق دررسد در حین مدد از ساقی صهبای مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق زان شکرهایی که روید هر دم از نی ابر را در حین بسوزد برق جان بانگ های رعد بینی می زند سقای یا صل درده به سوی قامت و بالی قبه های موج خیزد آن دم از دریای
یفعل ال ما یشا اقبال عشق ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق وی فزون از جان و جا اقبال عشق جان اخلص و ریا اقبال عشق نقل کرد از جا به جا اقبال عشق عاقبت آمد به ما اقبال عشق
من دهان بستم که بگشادست پر بد دعا زنبیل و این دولت خلیل وحدت عشقست این جا نیست دو 1310 ای ناطق الهی و ای دیده حقایق تو بس قدیم پیری بس شاه بی نظیری در راه جان سپاری جان ها تو را شکاری لیق مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلفد گویی چه چاره دارم کان عشق را شکارم لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو صادق ای آفتاب جان ها ای شمس حق تبریز 1311 باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ سینه گشادست فقر جانب دل های پاک مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد هر نفس آید نثار بر سر یاران کار افزای عشق فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست عشق عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی عشق ندای بلند کرد به آواز پست بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان عشق 1312 فریفت یار شکربار من مرا به طریق چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن عقیق غلم ساقی خویشم شکار عشوه او رفیق
در دل خلق خدا اقبال عشق می نگنجد در دعا اقبال عشق یا تویی یا عشق یا اقبال عشق زین قلزم پرآتش ای چاره خلیق جان را تو دستگیری از آفت علیق آوخ کز این شکاران تا جان کیست ای عاشق جمالت نور جلل خالق بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق تا شکند زورق عقل به دریای عشق در شکم طور بین سینه سینای عشق کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق از بر جانان که اوست جان و دل هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق ببیند مگر دیده بینای عشق کای دل بال بپر بنگر بالی عشق شادی جان های پاک دیده دل های
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق چگونه عاق شوم با حیات کان و که سکر لذت عیش است و باده نعم
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید فریق شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک بیار باده لعلی که در معادن روح حریق روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه مفیق گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول رقیق چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال همی دود به که و دشت و بر و بحر روان کمال عشق در آمیزش ست پیش آیید سویق چو اختلط کند خاک با حقایق پاک 1313 جان و سر تو که بگو بی نفاق روی چو خورشید تو بخشش کند دل ز همه برکنم از بهر تو گر تو مرا گویی رو صبر کن سخت بود هجر و فراق ای حبیب چون پدر و مادر عقلست و روح عاق روم چو در مهر تو آهی کنند در تتق سینه عشاق تو رقص کنان در خضر لطف تو دست زنان جمله و گویان بلغ مژده کسی را که زرش دزد برد خاصه کسی را که جهان را همه لجرمش عشق کشد پیشکش بربردش زود براق دلش جان و سر تو که بگو باقیش هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن 1314
ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده من و منازل ساقی و جام های رحیق درافکند شررش صد هزار جوش و روا بود چو تو ساقی و در زمانه بجه ز رق جهانی به جرعه های اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق به قدر عقل تو گفتم نمی کنم تعمیق به اختلط مخلد چو روغن و چو کند سجود مخلد به شکر آن توقیق در کرم و حسن چرایی تو طاق روز وصالی که ندارد فراق بهر وفای تو ببندم نطاق باشد تکلیف بما لیطاق خاصه فراقی ز پی اعتناق هر دو تویی چون شوم ای دوست دود رسد جانب شام و عراق ماه رخان قندلبان سیم ساق نوش کنان ساغر صدق و وفاق طاق و طرنبین و طرنبین و طاق مژده کسی را که دهد زن طلق ترک کند فرد شود بی شقاق همچو محمد به سحرگه براق فوق سماوات رفاع طباق که دهنم بسته شد از اشتیاق چونک مهندس تویی و من مشاق
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک پنهانک دهان بر می نهاد او دست یعنی دم مزن خامش پنهانک چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم پنهانک بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری عیار پنهانک بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب پنهانک از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش پنهانک بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان پنهانک که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری هشیار پنهانک مکن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی پنهانک 1315 روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک اینک ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان رنگ جان اینک فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می بخشد آسمان اینک چو اصل رنگ بی رنگست و اصل نقش بی نقشست نقد کان اینک تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو آن اینک تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد بی امان اینک سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست اینک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار و می فرمود چشم او درآ در کار همی دزدیدم آن گل ها از آن گلزار برانگیزان یکی مکری خوش ای مهل تا برزند بادی بر آن اسرار نوای چنگ عشرت را بجنبان تار از آن دو لعل جان افزای شکربار ولیکن هست از این مستان یکی کجا یابم تو را ای شاه دیگربار
ز عشق بی نشان آمد نشان بی نشان که آمد این دو رنگ خوش از آن بی که نی رنگ زمین دارد نه رنگ چو اصل حرف بی حرفست چو اصل ولی تو توی بر تویی ز رشک این و دهان خاموش و جان نالن ز عشق جهان خامش نالن نشانش در دهان
ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی ترجمان اینک اگر نه صید یاری تو بگو چون بی قراری تو اینک اشارت می کند جانم که خامش که مرنجانم اینک 1316 رو رو که نه ای عاشق ای زلفک و ای خالک خلخالک با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند مالک اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی دالک تو رستم دستانی از زال چه می ترسی زالک من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد خوش حالک می گشتی و می گفتی ای زهره به من بنگر درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم سالک بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم شالک با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر می گفتم و می پختم در سینه دو صد حیلت خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو 1317 آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک زرینک چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو اینک
تو منکر می شوی لیکن هزاران چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان
ای نازک و ای خشمک پابسته به بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک روزی که جدا مانی از زرک و از دل همچو دل میمک قد همچو قد یا رب برهان او را از ننگ چنین بر چرخ همی گشتی سرمستک و سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک رو خدمت آن مه کن مردانه یکی بگذار منجم را در اختر و در فالک من خرقه کجا پوشم از صوفک و از می گفت به زیر لب ل تخدعنی والک می گفت مرا خندان کم تکتم احوالک نی بلبل قوالی درمانده در این قالک شنگینک و منگینک سربسته به مرگ آیدش از شش سو گوید که منم
گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر کینک کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو بی جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را سرگینک ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان خودبینک چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن چینک این هجو منست ای تن وان میر منم هم من شینک شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن خشتست تو را بالین خاکست نهالینک تا میر ابد باشی بی رسمک و آیینک ای آنک فکندی تو در در تک بشکسته شو و در جو ای سرکش چون رنج و بل بینی در رخ مفکن تا چند سخن گفتن از سینک و از وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک
1318 هر اول روز ای جان صد بار سلم علیک علیک از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی علیک من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا علیک گفتم من دیوانه پیوسته خلیلنه علیک آن لحظه که بیرونم عالم ز سلمم پر علیک چون صنع و نشان او دارد همه صورت ها علیک داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم علیک مشتاق تو را گوید بی طمع سلم از جان شاهان چو سلم تو با طبل و علم گویند
محتاج همت گوید ناچار سلم علیک در زیر زبان گوید بیمار سلم علیک
چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید ای زار سلم علیک
در گفتن و خاموشی ای یار سلم وز گل همه جباری وز خار سلم در ده شدم و گفتم سالر سلم علیک این شهره امانت را هشدار سلم بر مالک خود گویم در نار سلم وان لحظه که در غارم با یار سلم ای مور شبت خوش باد ای مار سلم منصور تو را گوید بر دار سلم
امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود علیک مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم
کز کبر نمی گوید بر پار سلم علیک سر زیر کند هر دم کای تار سلم آورده از آن عالم هر چار سلم علیک از کار فروماندم ای کار سلم علیک
1319 بباید عشق را ای دوست دردک ای بی درد دل و بی سوز سینه جهان عشق بس بی حد جهانست چه داند روستایی مخزن شاه بجز بانگ دفت نبود نصیبی گردک اگر خواهی که مرد کار گردی چو چیزی یافتی خود را تو مفروش که دعوی مردیت بی جان مردان اگر ناگاه مردی پیش افتد تو دیده بسته ای در زهد می باش مکن شیخی دروغی بر مریدان شه شطرنجی ار تو کژ ببازی
ز کار و بار خود شو زود فردک به پیش هر دکان مانند قردک بدان آرد که گویندت که مردک به خون خود دری کاری نبردک به تسبیح و به ذکر چند وردک ار آن ناز و کرشمه ای فسردک به شمس الدین تبریزی تو نردک
1320 اندرآ با ما نشان ده راستک چون کمانی با من آخر پیش آ ای فضولی سو به سو چندین مجه ده خدایی نیست جز تو هیچ کس چون تو آدینه نخواهی آمدن در دروغ و مکر ذوقی هست لیک گر بدیدی شمس تبریزی بگو
ماجرا را در میان نه راستک همچو تیری کآید از زه راستک ور جهی باری برون جه راستک کو بگوید حال این ده راستک وعده مان ده روز شنبه راستک آن نمی ارزد همان به راستک یک نشان با کهترین که راستک
1321 ایا هوای تو در جان ها سلم علیک ایا کسی که هزاران هزار جان و روان علیک
دل پردرد و رخساران زردک بود دعوی مشتاقیت سردک تو داری دیدگان نیک خردک کماج و دوغ داند جان کردک چو هستی چون خصی در روز
غلم می خری ارزان بها سلم علیک همی کشند ز هر سو تو را سلم
بخوان ز جانب این آشنا سلم علیک همی دوند که ای خوش لقا سلم
به وقت خواندن آن نامه های خون آلود تو می خرامی و خورشید و ماه در پی تو علیک به خاک پای تو هر دم همی کنند پیغام تو تیزگوش تری از همه که هر نفست سلم خشک نباشد خصوص از شاهان علیک چنانک کرد خداوند در شب معراج زهی سلم که دارد ز نور دنب دراز گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو
به نور مطلق بر مصطفی سلم علیک چنین بود چو کند کبریا سلم علیک ولیک پیشتر از ماجرا سلم علیک
1322 ای ظریف جهان سلم علیک ای سلم تو درنگنجیده دی که بگذشت روی واپس کرد روز فردا ز عشق تو گوید گوش پنهان کجاست تا شنود هر سلمی که در جهان شنوی زین صدا درگذر برابر کوه من ز غیرت سلم تو پوشم چون ببستم دهان سلمت شد ای صلح جهان صلح الدین
ای غریب زمان سلم علیک در خم آسمان سلم علیک کای ز هجرت فغان سلم علیک زوترم دررسان سلم علیک از جهان نهان سلم علیک چون صداییست زان سلم علیک تا ببینی عیان سلم علیک تا نداند دهان سلم علیک جانب گلستان سلم علیک بر تو تا جاودان سلم علیک
1323 ای ظریف جهان سلم علیک داروی درد بنده چیست بگو از تو آیم بر تو هم به نفیر گر به خدمت نمی رسم به بدن گر خطابی نمی رسد بی حرف نحس گوید تو را که بدلنی
ان دائی و صحتی بیدیک قبله لو رزقت من شفتیک آه المستغاث منک الیک انما الروح و الفواد لدیک پس جهان پر چرا شد از لبیک سعد گوید تو را که یا سعدیک
1324 برخیز ز خواب و ساز کن چنگ نی خواب گذاشت خواجه نی صبر بدرید خرد هزار خرقه
کان فتنه مه عذار گلرنگ نی نام گذاشت خواجه نی ننگ بگریخت ادب هزار فرسنگ
هزار چشم که ای توتیا سلم علیک ز غیب می رسد از انبیا سلم علیک هزار خلعت و هدیه ست با سلم
اندیشه و دل به خشم با هم استاره به جنگ کز فراقش مه گوید بی ز آفتابش بازار وجود بی عقیقش ای عشق هزارنام خوش جام بی صورت با هزار صورت درده ز رحیق خویش یک جام بگشا سر خنب را دگربار تا حلقه مطربان گردون مخمور رهد ز قیل و از قال 1325 عشق خامش طرفه تر یا نکته های چنگ چنگ رنگ برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد تنگ تنگ مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل دنگ دنگ کوه طور جان ها سودای او سودای او سنگ سنگ صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینه ت زنگ
استاره و مه ز رشک در جنگ این عرصه چرخ تنگ شد تنگ تا کی باشم ز چرخ آونگ گو باش خراب سنگ بر سنگ فرهنگ ده هزار فرهنگ صورت ده ترک و رومی و زنگ یا از رز خویش یک کفی بنگ تا سر بنهد هزار سرهنگ مستانه برآورند آهنگ تا حشر چو حشریان بود دنگ آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ تنگ شکر را چه نسبت با دل بس صد هزاران جان حیران گرد تختش اندر آن که بهر لعلش می جهد جان زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ
1326 عاشقی و آنگهانی نام و ننگ گر ز هر چیزی بلنگی دور شو مرگ اگر مرد است آید پیش من من از او جانی برم بی رنگ و بو جور و ظلم دوست را بر جان بنه گر نمی خواهی تراش صیقلش دست را بر چشم خود نه گو به چشم
او نشاید عشق را ده سنگ سنگ راه دور و سنگلخ و لنگ لنگ تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ ور نخواهی پس صلی جنگ جنگ باش چون آیینه پرزنگ زنگ چشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ
1327 تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ
خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی ننگ فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ دنگ وظیفه تو رسید و نیافت راه ز در آونگ شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند ز سنگ چشمه روان کرده ای و می گویی سنگ کنار و بوسه رومی رخانت می باید تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید چو نهنگ چو ما رویم ره دل هزار فرسنگست اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست 1328 حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ سنگ به خویش آی و چنین خویش را خلوه مکن دنگ چه دست باشد کز رو مگس نداند راند پلنگ 1329 چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ سنگ هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید سنگ مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود سنگ ز دست تو شود آن سنگ لعل می دانم تو سنگ اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ سنگ
کجاست مست تو را از چنین خرابی زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و زهی کرم که ز روزن بکردیش ندیده ایم که شاهان عطا دهند به جنگ بیا عطا بستان ای دل فسرده چو ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ تعلقیست نهانی میان موش و پلنگ فروخورد دو جهان را به یک زمان چو خطوتین دل آمد کجا بود فرسنگ چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآور که اینت گوید گولست و آنت گوید ز سست طبعی کرمی نمایدش چو
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو چنان نباشد کز دست یار خوش خو فراق می زند از بخت من بر آن بو به امتحان به کف آور به دست خود شود همه زر و گویند در جهان کو
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد چربوسنگ ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم جو سنگ اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد سنگ به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف او سنگ عصای هجر تو گویی عصای موسی بود دو سنگ ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز سنگ نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم سنگ ولیک از کرم بی نظیر شمس الدین سنگ دعای جانم اینست که جان فدای تو باد 1330 بگردان شراب ای صنم بی درنگ ولی بزم روحست و ساقی غیب تو صحرای دل بین در آن قطره خون در آن بزم قدسند ابدال مست چه افرنگ عقلی که بود اصل دین دنگ ز خشکیست این عقل و دریاست آن بده می گزافه به مستان حق یکی جام بنمودشان در الست تو گویی که بی دست و شیشه که دید ببین نیم شب خلق را جمله مست قطار شتر بین که گشتند مست خمش کن که اغلب همه باخودند ره سیرت شمس تبریز گیر
دهد به خشک دماغان همیشه روان کند ز عرق صد فرات و صد حیات گیرد و مشک آکند چو آهو که می طلب کند از وصل تو به جان ز هر دو چشم روان کرد آب و هر که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ به هر طرف دهدت خود نشانه رو به سوی جان و دلم درشمار هر مو کجاست خاک رهش را امید و مرجو وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ ببویید بوی و نبینید رنگ زهی دشت بی حد در آن کنج تنگ نه قدسی که افتد به دست فرنگ چو حلقه ست بر در در آن کوی و بمانده است بیرون ز بیم نهنگ که نی عربده بینی آن جا نه جنگ که از جام خورشید دارند ننگ شراب دلرام و بکنی و بنگ ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ ندانند افسار از پالهنگ همه شهر لنگند تو هم بلنگ به جرات چو شیر و به حمله پلنگ
1331 هر کی در او نیست از این عشق رنگ عشق برآورد ز هر سنگ آب کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح عشق گشاید دهن از بحر دل عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو چونک مدد بر مدد آید ز عشق عشق ز آغاز همه حیرتست در تبریزست دلم ای صبا
نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ عشق تراشید ز آیینه زنگ عشق بزد آتش در صلح و جنگ هر دو جهان را بخورد چون نهنگ نیست گهی روبه و گاهی پلنگ جان برهد از تن تاریک و تنگ عقل در او خیره و جان گشته دنگ خدمت ما را برسان بی درنگ
1332 توبه سفر گیرد با پای لنگ جز من و ساقی بنماند کسی عقل چو این دید برون جست و رفت صدر خرابات کسی را بود هر کی ز اندیشه دلرام ساخت و آنک در اندیشه یک جو زر است یار منی زود فروجه ز خر کون خری دنب خری گیر و رو راز مگو پیش خران ای مسیح
صبر فروافتد در چاه تنگ چون کند آن چنگ ترنگاترنگ با دل دیوانه که کردست جنگ کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ کشتی برساخت ز پشت نهنگ او خر پالن بود و پالهنگ خر بفروش و برهان بی درنگ رو که کلیدی نبود در مدنگ باده ستان از کف ساقی شنگ
1333 ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل آرام دل ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو دل بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد ولی انعام دل ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت بام دل ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل ایام دل ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن روشنی بر جام دل
ای از کرم پرسان دل وی پرسشت وی از حیات نام تو جانی گرفته نام وین هر دو در تو غرقه شد ای تو دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر روشن ز تو شب های دل خرم ز تو چون نقطه ای در جیم تن چون
از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل دل از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه خون آشام دل زان حمله های صف شکن سرکوفته دیوان تن احکام دل ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر منست اکرام دل گر سر تو ننهفتمی من گفتنی ها گفتمی عام دل 1334 این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل رقص الجمل این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر شمشیر اجل مردار جانی می شود پیری جوانی می شود البدل شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح جوی شیر و آن عسل در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب پرماه و زحل رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست خلل نی قاضیی نی شحنه ای نی میر شهر و محتسب و جدل 1335 بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل خورشید خجل گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا رشک چگل گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر گل
کآمد سپاه آسمان نک می رسد اعلم پرخون شده صحرا و ره ره گشته خطبه به نام شه شده دیوان پر از گر زین ادب خوارم کنی خواری تا از دلم واقف شدی امروز خاص و
خونم به جوش آمد کند در جوی تن وین عشرت بی چون نگر ایمن ز مس زر کانی می شود در شهر ما نعم این سوی نوش آن سوی صح این بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی
گفت منم کز رخ من شد مه و گفتم این عکس تو است ای رخ تو گفتم این نقش من خسته دل و پای به
بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان تو بحل داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن مگسل تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن بهل گفتم تو همچو فلن ترش شدی گفت بدان غل هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم اغل هست صلح دل و دین صورت آن ترک یقین صورت دل 1336 حلقه دل زدم شبی در هوس سلم دل دل شعله نور آن قمر می زد از شکاف در دل موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند دام دل رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش دل نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر دل جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل دل
مجرم عشق است مکن مجرم خود را گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم دست ببردم سوی او دست مرا زد که من ترش مصلحتم نی ترش کینه و کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست چشم فرومال و ببین صورت دل
بانگ رسید کیست آن گفتم من غلم بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل گردن عقل و صد چو او بسته به بند خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل روح نشسته بر درش می نگرد به بام جمله نظر بود نظر در خمشی کلم مرحله های نه فلک هست یقین دو گام
1337 نبشته گرد روی خود صل نعم الدام ال ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل الخل دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی که عالم ها کنی شیرین نمی آیی زهی کاهل
غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم من احول دل خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه کن اول یکی می رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی تو لتعجل مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی حنظل خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می جویی این جا حل تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی اکحل در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران که لتسال خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد کند منبل گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی شود دنبل ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی تنبل تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب شود مختل 1338 بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل دل به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری ای دل کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل جهان ای دل چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را لمکان ای دل زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد روان ای دل
که گر من دیدمی رویت نماندی چشم تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست مه از گردون ندا کردش من این سویم نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی از آن جا جو که می آید نگردد مشکل تو آنی کز برای پا همی زد او رگ چه سازم من که من در ره چنان مستم ز مستی آن کند با خود که در مستی که صحت آید از دردی چو افشرده توکل کرده ام بر تو صل ای کاهلن نه آن شمسی که هر باری کسوف آید
یقین اندر یقین آمد قلندر بی گمان ای ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان چو او را سیر شد حاصل از آن سوی ببین تو ماه بی چون را به شهر روانش پرچشش باشد زهی جان و
دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را جان ای دل شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی ای دل 1339 مهم را لطف در لطفست از آنم بی قرار ای دل ای دل به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه ای دل فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی شرار ای دل درآکنده ز شادی ها درون چاکران خود دل به بزم او چو مستان را کنار و لطف ها باشد ای دل در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد پرده دار ای دل چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران ننگ و عار ای دل جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان غار ای دل گلستان ها و ریحان ها شقایق های گوناگون ناز ای دل که این گل های خاکی هم ز عکس آن همی روید جا چه کار ای دل بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان کنار ای دل به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان فرار ای دل به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او نثار ای دل کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش نزار ای دل
چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان
دلم پرچشمه حیوان تنم در لله زار ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ز عشق روح و جسم خود ز سوداها مثال دانه های در که باشد در انار ای بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار بود روح المین حارس و خضرش ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد برون آرد تو را لطفش از این تاریک بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و تو خاکی می خوری این جا تو را آن که چون بوسی از او یابی کند آفت که پرها هم از او یابی اگر خواهی که جان ها یابی ار بر وی کنی جانی ز یادش مست و مخمورم اگر چندم
مثال چنگ می باشم هزاران نغمه ها دارد ای دل به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی ای دل بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه قطار ای دل از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی سالست پار ای دل چو دیدم من عنایت ها ز صدر غیب شمس الدین خمار ای دل چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی دل عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا غبار ای دل به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را و تار ای دل امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او داردار ای دل 1340 هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت ها در این منزل سوی آب و گل چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد بدش در دل تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی کاریست بی طایل و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی نقصی و آن کامل بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد او محمل چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد دل حاصل سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را نبودت مشکل
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار به دستم داده بود از لطف دنبال مهار هزاران شاه در خدمت به صف ها در که آن جا که نه امسالست و آن شدم مغرور خاصه مست و مجنون که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای به جسم او نیابد راه و نی چشمش به ما آرد که دل را نیست بی او پود تو این جان را به صد حیله همی کن
عوض دیدست او حاصل به جان زان بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر وزین غبن اندر آشوبی که این که آن علوست و تو پستی که تو حجابی آن دگر دارد کز این سو راند دگربار او نپردازد از این سون رخت ببین تو حسن حوری را صبوری
برای دید این لذت کز او شهوت شود
همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت حامل بمشنو نفس زاران را مباش از دست بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را حرص آکل صبوری گرددت قندی پی آجل در این کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی عاجل ز بی چون بین که چون ها شد ز بی سون بین که سون ها شد ز حلمی بین که خون ها شد ز حقی چند گون باطل خلصه صبر می دانی بر آن تاویل حروف تخته کانی بدین تاویل می خوانی شو عامل بشر خسپی ملک خیزی که او صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی شاهیست بس مفضل 1341 امروز بحمدال از دی بترست این دل این دل در زیر درخت گل دی باده همی خورد او دل از بس که نی عشقت نالید در این پرده این دل بند کمرت گشتم ای شهره قبای من دل از پرورش آبت ای بحر حلوت ها گهرست این دل چون خانه هر مومن از عشق تو ویران شد درست این دل شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست سحرست این دل 1342 چه کارستان که داری اندر این دل بهار آمد زمان کشت آمد حجاب عزت ار بستی ز بیرون در آب و گل فروشد پای طالب دل از افلک اگر افزون نبودی
امروز در این سودا رنگی دگرست از خوردن آن باده زیر و زبرست این از ذوق نی عشقت همچون شکرست تا بسته بگرد تو همچون کمرست این همچون صدفست این تن همچون هر لحظه در این شورش بر بام و وز تابش خورشیدش همچون
چه بت ها می نگاری اندر این دل کی داند تا چه کاری اندر این دل به غایت آشکاری اندر این دل سرش را می بخاری اندر این دل نکردی مه سواری اندر این دل
اگر دل نیستی شهر معظم عجایب بیشه ای آمد دل ای جان ز بحر دل هزاران موج خیزد خمش کردم که در فکرت نگنجد 1343 صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل دل گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی امان سربالی دل هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای دل قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل گرمای دل شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر دل گرد ما در می پری ای رشک ماه و مشتری دل ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان دل 1344 شتران مست شدستند ببین رقص جمل عمل علم ما داده او و ره ما جاده او حمل دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر علل ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم شتران وحلی بسته این آب و گلند محل ناقه ال بزاده به دعای صالح هان و هان ناقه حقیم تعرض مکنید سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم هله بنشین تو بجنبان سر و می گوی بلی
نکردی شهریاری اندر این دل که تو میر شکاری اندر این دل چو جوهرها بیاری اندر این دل چو وصف دل شماری اندر این دل تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای می کشد جان را از این گل تا به گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای موج موج خون فراز جوشش و جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای هیچ دیدی شیوه ای تو لیق سودای
ز اشتر مست که جوید ادب و علم و گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید کار او کن فیکون ست نه موقوف ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل پیش جان و دل ما آب و گلی را چه جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
1345 تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل خجل چو گه خدمت شه آید من می دانم گل در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس گسل من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت غل لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب مضل من بحل کردم ای جان که بریزی خونم بحل پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم ظل تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت سل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به نه چو زاغم که بود نعره او وصل دل من دار دمی ای دل تو بی غش و صبح کاذب بود این قافله را سخت ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه سخنانی که نیاید به زبان و به سجل هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل که گرفتار شدست او به چنین علت
1346 رفت عمرم در سر سودای دل دل به قصد جان من برخاسته دل ز حلقه دین گریزد زانک هست گرد او گردم که دل را گرد کرد خواب شب بر چشم خود کردم حرام قد من همچون کمان شد از رکوع آن جهان یک تابش از خورشید دل لب ببند ایرا به گردون می رسد
وز غم دل نیستم پروای دل من نشسته تا چه باشد رای دل حلقه زلفین خوبان جای دل کو رسد فریادم از غوغای دل تا ببینم صبحدم سیمای دل تا ببینم قامت و بالی دل وین جهان یک قطره از دریای دل بی زبان هیهای دل هیهای دل
1347 سوی آن سلطان خوبان الرحیل کاروان بس گران آهنگ کرد
سوی آن خورشید جانان الرحیل هین سبکتر ای گرانان الرحیل
سوی آن دریای مردی و بقا آفتاب روی شه عالم گرفت همچو مرغان خلیلی سوی سر سوی اصل خویش یعنی بحر جان ای شده بگلربگان ملک غیب خانه و فرزند و بستر ترک کن پیش شمس الدین تبریزی شاه 1348 امروز روز شادی و امسال سال گل گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ گل سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو جامه دران رسید گل از بهر داد ما گل آن جهانیست نگنجد در این جهان گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان گل گیریم دامن گل و همراه گل شویم گل اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست زنده کنند و باز پر و بال نو دهند مانند چار مرغ خلیل از پی فنا خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار 1349 تا نزند آفتاب خیمه نور جلل از نظر آفتاب گشت زمین لله زار تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین هلل عرضه کند هر دمی ساغر جام بقا مال چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست محال
مردوار ای مردمان هان الرحیل صبح شد ای پاسبانان الرحیل زانک بی سر نیست سامان الرحیل جمع یاران همچو باران الرحیل کمترینه عاشق قان الرحیل اسپ و استر زین و پالن الرحیل خاک بی جان گشته با جان الرحیل نیکوست حال ما که نکو باد حال گل تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل از کر و فر و رونق و لطف و کمال اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل زان می دریم جامه به بوی وصال گل در عالم خیال چه گنجد خیال گل گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال رقصان همی رویم به اصل و نهال زان صدر بدر گردد آن جا هلل گل هر چند برکنید شما پر و بال گل در دعوت بهار ببین امتثال گل می خند زیر لب تو به زیر ظلل گل حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال خانه نشستن کنون هست وبال وبال خون هزاران شفق طلعت او را حلل صورت او چون قمر قامت من چون شیشه شده من ز لطف ساغر او مال گفت که با روی من شب بود اینک
تا که کبود است صبح روز بود در گمان قال تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان در لمع قرص او صورت شه شمس دین فال 1350 چشم تو با چشم من هر دم بی قیل و قال سوال گاه کند لغرم همچو لب ساغرم چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر شغال چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست گویمش ای آفتاب بر همه دل ها بتاب عیال سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها عقال ای که میش خورده ای از چه تو پژمرده ای باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست 1351 شد پی این لولیان در حرم ذوالجلل حلل رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست زلل اشک چرا می دود تا بکشد آتشی اشک و رخ عاشقان می کشدت که بیا زردی رخ آینه ست سرخی معشوق را خال این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز
چونک بشد نیم روز نیست دگر قیل و وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال زینت تبریز کوست سعد مبارک به
دارد در درس عشق بحث و جواب و گاه کند فربهم تا نروم در جوال چونک نهان کرد روی ناله کنم از چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال جمله جهان ذره ها نور خوشت را هر نظری را نما بی سخنی شرح حال منع مکن از جلل پرتو نور جلل نور شود جمله روح عقل شود بی باغ رخش دیده ای باز گشا پر و بال باقی این بایدت رو شب و فردا تعال چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی خانه دغل او بود کو نشناسد جمال هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملل چهره چون زعفران اشک چو آب زرد چرا می شود تا بکند وصف حال پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال اشک رقم می کشد بر صحف خط و تافته از ماه غیب پرتو نور کمال بازرود سوی اصل بازکند اتصال
1352 چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال زوال چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر بال آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول آن که همی خوانمش عجز نمی دانمش جمله سوال و جواب زوست منم چون رباب یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات وصف حال تصلح میزاننا تحسن الحاننا 1353 چگونه برنپرد جان چو از جناب جلل که تعال در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی زلل چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات صف نعال برو برو تو که ما نیز می رسیم ای جان چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک سفال ز خاک دست بداریم و بر سما پریم مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد به دست راست بگیر از هوا تو این نامه بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار بمال ندا رسید روان را روان شو اندر غیب تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی علم سوال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی خاصه که منقار هجر کند تو را پر و آه ز یار ملول چند نماید ملل تا که بترسانمش از ستم و از وبال می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال می زند آن خوش صفات بر من و بر تذهب احزاننا انت شدید المحال خطاب لطف چو شکر به جان رسد چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلل که از قفص برهید و باز شد پر و بال رجوع کن به سوی صدر جان ز از این جهان جدایی بدان جهان وصال کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال بگفت دست اجل را که گوش حرص منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال تو راست لطف جواب و تو راست
1354 تو را سعادت بادا در آن جمال و جلل به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی دل آب و قالب کوزه ست و خوف بر کوزه سفال تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم محتال تو در جوال نگنجی و دام را بدری جوال نه گربه ای که روی در جوال و بسته شوی دنبال هزار صورت زیبا بروید از دل و جان مثال آنک ببارد ز آسمان باران زلل چه قبه قبه کز آن قبه ها برون آیند هلل بگویمت که از این ها کیان برون آیند ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق بلل بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت چگونه طبل نپرد بپر کرمنا طبال خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی زوال 1355 دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال ستاره ها بنگر از ورای ظلمت و نور جلل اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست حال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلل چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال چو آب رفت به اصلش شکسته گیر که اصل مکر تویی و چراغ هر که دیده است که شیری رود درون که شیر پیش تو بر ریگ می زند چو ابر عشق تو بارید در بی امثال چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال صلی عشق شنو هر دم از روان دری گشایم در غیب خلق را ز مقال برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال که باشدش چو تو سلطان زننده و ولی مدام نه آن شمس کو رسد به
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال چو ذره رقص کنان در شعاع نور ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال خدای داند کو را چه واقعه ست و چه
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست بال جراحت همه را از نمک بود فریاد چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی
مرا فراق نمک هاش شد وبال وبال نماند حیله حال و نه التفات به قال
1356 اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست نشسته اند در اومید او قطار قطار میان لشکر هجران که تیغ در تیغست هزار گل بنماید که خار مست شود به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل چو عشق دست برآرد سبک شود قالب چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال هزار کاسه کشد بی شکم زهی اقبال دود بگرد فلک بی قدم زهی اقبال چو آفتاب جهان بی حشم زهی اقبال
1357 پیام کرد مرا بامداد بحر عسل غزل به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی عمل سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص بگوید آب ز من رسته ای به من آیی به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد شراب خوار که نامیخت با شراب این آب 1358 به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل مسکل تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز عتل بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس سبل جواب داد که خود را دهل شناس و مباش نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
مپر به سوی همایان شه بدان پر و
که موج موج عسل بین به چشم خلق ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل به آخر آن جا آیی که بوده ای اول هزار طره بروید ز مشک بر سر کل کشد خمار پیاپی تو باش لتعجل که هر چه خواهی می کن ولی ز ما چرا روی ز بر من به هر غلیظ و چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل کجا روند ز تو چونک بسته است گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست گل از این غم ار چه ترش روست مژده ها بشنو ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق غل حطام داد از این جیفه دایه تبدیل از این همه بگذر بی گه آمدست حبیب چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش رسل تو بلبل چمنی لیک می توانی شد بلبل خدای را بنگر در سیاست عالم چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی ز حرف بگذر و چون آب نقش ها مپذیر دنیا پل 1359 ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل غلم تست هزار آفتاب و چشم و چراغ نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند پری و دیو به پیش تو بسته اند کمر کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست به حکم تست همه گنج های لم یزلی نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت دل بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی 1360 باده ده ای ساقی جان باده بی درد و دغل اجل هات حبیبی سکرا ل بفتور و کسل
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل که وقت شد که بروید ز خار تو آن که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل مسافر امل تو رسید تا آمل شهی رسید کز او طوق می شود هر در آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل از آنک اذن من الراس گفت صدر به فضل حق چمن و باغ با دو صد عقول را بنگر در صناعت انمل چو نان رسد به گرسنه مگو که لتاکل که حرف و صوت ز دنیاست و هست
بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل ز پرتو تو ظللست جان ها ای دل گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل ملک سجود کند و اختر و سما ای دل کدام داغ غمی کش نه ای دوا ای دل چه گنج ها که نداری تو در فنا ای دل چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل کار ندارم جز از این گر بزیم تا به یقطع عن شاربه کل ملل و فشل
باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم عمل اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا طفت به معتمرا فزت به مفتخرا مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست که من ازل لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو شیخ اجل عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود عسل یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش جدل اسکت یا صاح کفی واعف عفا ال عفا وصل 1361 عمرک یا واحدا فی درجات الکمال چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال زوال یا فرجی مونسی یا قمر المجلس چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر بال روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول تطرب قلب الوری تسکرهم بالهوی آنک همی خوانمش عجز نمی دانمش تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم جمله سوال و جواب زوست و منم چون رباب تصلح میزاننا تحسن الحاننا یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات وصف حال
غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل باده خنب ملکی داده حق عز و جل من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل کیسه زر مست کند لیک نه چون جام و روحنا کما تری فی درجات و دول از دل و جان توبه کند هیچ تن ای من سکر مفتضح شاربه حیث دخل در دل ماهی روشش به بود از قند و حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل باده ستان که دگران عربده دارند و هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی وجهک بدر تمام ریقک خمر حلل خاصه که منقار هجر کند تو را پر و عمرک لو ل التقی قلت ایا ذا الجلل آه ز یار ملول چند نماید ملل تدرک ما ل یری انت لطیف الخیال تا که بترسانمش از ستم و از وبال تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال تذهب احزاننا انت شدید المحال می زند آن خوش صفات بر من و بر
1362 لجکنن اغلن هی بزه کلکل آی بکی سنسن کن بکی سنسن لذ لحبی من حرکاتی خلص روحی من هفواتی رفتم آن جا لنگان لنگان دیدم آن جا قومی شنگان صورت عشقی صاحب مخزن آتش جان را سنگی و آهن یا رحمونا منه صبونا صدر صدور جاء الینا دنب خری تو ای خر ملعون ای دل و جانم از کژی تو لح صباحی طیب حالی خصب غصنی ماء زللی
دغدن دغدا هی کزه کلکل بی مزه کلمه بامزه کلکل ارسل کنزا للصدقات اعتق قلبی من شبکاتی شربت خوردم پنگان پنگان گشته ز ساغر خیره و دنگان شوخ جهانی رندی و رهزن هر که نه عاشق ریشش برکن یا رهبونا عز علینا بدر بدور بات لدینا نی کم گردی نی شوی افزون وز فن و مکرت خسته و پرخون جاء ربیعی هب شمالی اسکر قلبی خمر وصال
1363 کجکنن اغلن اودیا کلکل ای سر مستان ای شه مقبل اول ججکی کم یازده بلدک سلسله بنگر گر بکشندت نبود این هم بی سر و معنی
یوک بلمسک دغدغ کز کل مکرم و مشفق پردل و بی دل کمیه ورما خصمنا ور کل جذب الهی کردت مقبل هر متحول بی ز محول
1364 ایها النور فی الفواد تعال انت تدری حیاتنا بیدیک ایها العشق ایها المعشوق یا سلیمان ذی الهداهد لک ایها السابق الذی سبقت فمن الهجر ضجت الرواح استر العیب و ابذل المعروف چه بود پارسی تعال بیا چون بیایی زهی گشاد و مراد ای گشاد عرب قباد عجم
غایه الجد و المراد تعال ل تضیق علی العباد تعال حل عن الصد و العناد تعال فتفقد بالفتقاد تعال منک مصدوقه الوداد تعال انجر العود یا معاد تعال هکذا عاده الجواد تعال یا بیا یا بده تو داد تعال چون نیایی زهی کساد تعال تو گشایی دلم به یاد تعال
ای درونم تعال گویان تو طفت فیک البلد یا قمرا انت کالشمس اذ دنت و نات 1365 یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال زال کم انادی انظر و نقتبس من نورکم من رآی نورا انیسا یمل الدنیا هوی کل امر منه حق مستحق نافذ من شکا مغلق باب فلینل مفتاحه الزلل لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی یا محبا قم تنادم فالمحب ل ینام دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو و بال 1366 یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال زال قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم کل شی ء منکم عندی لذیذ طیب حلل
وی ز بود تو بود و باد تعال بی محیطا و بالبلد تعال یا قریبا علی العباد تعال بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلل للسری منه جمال للعدی منه ملل ینفع المراض طرا ینجلی منه الکلل من شکا ضر الظما فلیستقی الماء دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلل ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال مرغ جان ها را ببخشد کر و فرش پر
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلل منک طابت کل ارض ان ذا سحر
1367 رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل سنه الوصل قصیر عجل معتجل یملء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا
کل قلب لهواه وجد الصبر یصل سنه الهجر طویل و مدید و ممل فعلن مفتعلن او فعلتن و فعل ل یخاف رهقا من به محیاک قتل
1368 عمرک یا واحدا فی درجات الکمال یا فرحی مونسی یا قمر المجلس
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال وجهک بدر تمام ریقک خمر حلل
روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی تسکن ارواحهم تسکر اشباحهم
عمرک لو ل التقی قلت ایا ذا الجلل تدرک ما ل یری انت لطیف الخیال تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال
1369 تعال یا مدد العیش و السرور تعال لقاء وجهک فی الهم فالق الصباح تعال انک عیسی فاحی موتانا تعال انک داوود فاتخذ زردا تعال انک موسی تشق بحر ردی تعال انک نوح و نحن فی الطوفان فهم صفاتک لکن تصورت بشرا یحیل طالب دنیا وجودک العلی
تعال یا فرج الهم فاتح القفال سقا جودک فی الفقر منتهی القبال تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال تصون مهجتنا من اصابه النصال لکی تغرق فرعون سیی ء الفعال اما سفینه نوح تعد للهوال فکم لفضلک امثالهم بل امثال و فی وجودک دنیاه باطل و محال
1370 آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم کنیم امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل آبادان کنیم آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن ویران کنیم بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان کنیم زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم کنیم چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم فرمان کنیم آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم سرگردان کنیم کوبیم ما بی پا و سر گه پای میدان گاه سر آن کنیم نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده غلطان کنیم خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولن تا در عسل خانه جهان شش گوشه ما طبل خانه عشق را از نعره ها جانم فدای عاشقان امروز جان افشان آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کآهن دلن را زین نفس مستعمل وین عقل پابرجای را چون خویش ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و تا صد هزاران گوی را در پای شه این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان
1371 ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام خورده ام مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن آورده ام ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده ای ام با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام افسرده ام ای نان طلب در من نگر وال که مستم بی خبر افشرده ام مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او پرورده ام روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد نوبرده ام در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند پژمرده ام دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من آورده ام در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر ام گر گویدم بی گاه شد رو رو که وقت راه شد حق بسپرده ام خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده ای صدمرده ام 1372 این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام ببریده ام دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام سوزیده ام ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی ام
زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد مر محتسب را و تو را هم چاشنی با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده با منکران دی صفت همچون خزان من گرد خنبی گشته ام من شیره از قند و از گلزار او چون گلشکر ماهی شوم رومی رخی گر زنگی با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها در لمکان سیران من فرمان ز قان با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده گویم که این با زنده گو من جان به گفتا خموشی را مبین در صید شه
این بار من یک بارگی از عافیت عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد نادیده ام من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او گیجیده ام از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم ام من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام دزدیده ام در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون مالیده ام مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا گردیده ام در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا بگزیده ام تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم خندیده ام من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن خیزیده ام زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن بخریده ام چون کرم پیله در بل در اطلس و خز می روی ام پوسیده ای در گور تن رو پیش اسرافیل من ریزیده ام نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن ام پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده نوشیده ام تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی بالیده ام عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد نشنیده ام
من با اجل آمیخته در نیستی پریده ام خواهد که ترساند مرا پنداشت من من گیج کی باشم ولی قاصد چنین بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده حبس از کجا من از کجا مال که را دامان خون آلود را در خاک می یک بار زاید آدمی من بارها زاییده ام زیرا از آن کم دیده ای من صدصفت زیرا برون از دیده ها منزلگهی تو عاشق خندان لبی من بی دهان بی دام و بی گیرنده ای اندر قفص بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام صد جان شیرین داده ام تا این بل بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده کز بهر من در صور دم کز گور تن مانند طاووسی نکو من دیبه ها پوشیده زیرا در این دام نزه من زهرها زیرا من از حلوای جان چون نیشکر من لذت حلوای جان جز از لبش
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن بوییده ام هر غوره ای نالن شده کای شمس تبریزی بیا چغزیده ام 1373 هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم عرش و کرسی بر برم بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را دیوانه ترم خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود همچون زرم ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا فروخوان محضرم بی لطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم گردد سرم پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جان لنگرم گه در طواف آتشم گه در شکاف آتشم هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد پیغامبرم در سایه ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک سنجرم ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بی دهن اخضرم 1374 ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم پرزر کنم ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم کنم ای بی کسان ای بی کسان جاء الفرج جاء الفرج کنم ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من منبر کنم
بی گفت مردم بو برد زان سان که من کز خامی و بی لذتی در خویشتن
تا بخت و رخت و تخت خود بر افسون مخوان ز افسون تو هر روز گر چه گواهی می دهد رخساره ای قاضی شیرین قضا باری در شوق خاک پای تو یا رب چه می پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم هر روز پیغامی دهد این عشق چون تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه
وی مطربان ای مطربان دف شما وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر صد دیر را مسجد کنم صد دار را
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم کنم ای بوالعل ای بوالعل مومی تو اندر کف ما خنجر کنم تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی کنم من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم شکر کنم ای سردهان ای سردهان بگشاده ام زان سر دهان کنم ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان نیلوفر کنم ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی عبهر کنم ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی کمتر کنم 1375 بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم دندان بشکنم هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند بشکنم از شاه بی آغاز من پران شدم چون باز من ویران بشکنم ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم پیمان بشکنم امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم بشکنم روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور بشکنم من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را بشکنم هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد بشکنم
زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر من گرگ را یوسف کنم من زهر را تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر آن دم که ریحان هات را من جفت چون خاک را عنبر کنم چون خار را حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو
وین چرخ مردم خوار را چنگال و هم آب بر آتش زنم هم باده هاشان تا جغد طوطی خوار را در دیر بشکسته بادا پشت جان گر عهد و تا گردن گردن کشان در پیش سلطان چون اصل های بیخشان از راه پنهان گر ذره ای دارد نمک گیرم اگر آن گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او بشکنم چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم بشکنم چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی بشکنم گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می بشکنم چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم بشکنم خوان کرم گسترده ای مهمان خویشم برده ای بشکنم نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو بشکنم ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی بشکنم از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند بشکنم 1376 کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم کنم من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد زنگاری کنم دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود جانداری کنم دکان خود ویران کنم دکان من سودای او دکانداری کنم چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو کنم چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم خاری کنم چون گشته ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم بیزاری کنم
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان گر در ترازویم نهی می دان که میزان پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن دربان اگر دستم کشد من دست دربان گردون اگر دونی کند گردون گردان گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان من لابالی وار خود استون کیوان
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری من چرخ ازرق نیستم تا خرقه سلطان جانم پس چرا چون بنده چون کان لعلی یافتم من چون چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر چون خویش عشق او شدم از خویش
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم هشیاری کنم ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم تاری کنم یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم دلداری کنم در عشق اگر بی جان شوی جان و جهانت من بسم دستاری کنم دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری غمخواری کنم اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل کنم شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها کنم الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته افشاری کنم ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر کنم پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری پری داری کنم قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا کنم جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن کنم زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق جباری کنم الدار من ل دار له و المال من ل مال له کنم با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره ام انواری کنم 1377 ای با من و پنهان چو دل از دل سلمت می کنم می کنم
در خنب می غرقم کند گر قصد شمع و چراغ خانه ام چون خانه را دل را به پیش من بنه تا لطف و گر دزد دستارت برد من رسم آسان درآ و غم مخور تا منت ل موت ال بالجل بر مرگ سالری یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری پخته ست انگورم چرا من غوره تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری بی خواب شو همچون پری تا من حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری ای مشتری زانو بزن تا من خریداری آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم ذوالعرش را گردم قنق بر ملک خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری چون شمس اندر شش جهت باید که
تو کعبه ای هر جا روم قصد مقامت
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری نامت می کنم گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم می کنم گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم دامت می کنم دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست می کنم ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو غلمت می کنم من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم می کنم در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو عامت می کنم ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را می کنم ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر کدامت می کنم گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف خامت می کنم گر سال ها ره می روی چون مهره ای در دست من رامت می کنم ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من می کنم 1378 ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم آموختم ای مه نقاب روی او ای آب جان در جوی او آموختم گلشن همی گوید مرا کاین نافه چون دزدیده ای آموختم از باغ و از عرجون او وز طره میگون او آموختم
شب خانه روشن می شود چون یاد گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت ور حاضری پس من چرا در سینه زان روزن دزدیده من چون مه پیامت ای جان هر مهجور تو جان را من گوش خود را دفتر لطف کلمت این ها چه باشد تو منی وین وصف هر چند از تو کم شود از خود تمامت بنگر کز این جمله صور این دم یک لحظه پخته می شوی یک لحظه چیزی که رامش می کنی زان چیز جان را غلف معرفت بهر حسامت
خورشید او را ذره ام این رقص از او بر رو دویدن سوی او زان آب جو من شیری و نافه بری ز آهوی هو اینک رسن بازی خوش همچون کدو
از نقش های این جهان هم چشم بستم هم دهان آموختم دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او آموختم در خواب بی سو می روی در کوی بی کو می روی سو آموختم 1379 آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم آمدم سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم آمدم آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی آمدم هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو دستار آمدم فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر بسیار آمدم خندان درآ تلخی بکش شاباش ای تلخی خوش خار آمدم گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج آمدم 1380 دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم از سرم شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود لجرم ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه آید گوهرم اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان جان مغزینترم آن جوز بی مغزی بود کو پوست بگزیده بود پیغامبرم
تا نقش بندی عجب بی رنگ و بو من دادن جان دم به دم زان دادخو شش سو مرو وز سو مگو چون غیر
در چشم مست من نگر کز کوی خمار بال منم پستی منم چون چرخ دوار برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم گفتا بدید و داد من کز بهر این کار چندین ره از اشتاب تو بی کفش و تلخی مکن زیرا که من از لطف گل ها دهم گر چه که من اول همه هر شاخ گوید لحرج کز صبر دربار
چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد زیرا که بی حقه و صدف رخشانتر ور بشکند این استخوان از عقل و او ذوق کی دیده بود از لوزی
لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او منظرم چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر خرم ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او اکبرم ای دردهای آه گو اه اه مگو ال گو جان پرورم 1381 هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم وی خورم مستی که شد مهمان من جان منست و آن من سرم ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من خویشش نشمرم چون وقف کردستم پدر بر باده های همچو زر نگذرم چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را عاقل لنگرم کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان کوثرم مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند آسمان بر محترم گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان نوش ای بوالکرم 1382 ای ساقی روشن دلن بردار سغراق کرم صحرای عدم تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده ها را بردرد کند هر لحظه کم ای دل خموش از قال او واقف نه ای ز احوال او ای جان عم
شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو در زفتی فارس نگر نی بارگیر لغرم زیرا که کبر عاشقان خیزد ز ال از چه مگو از جان گو ای یوسف
در خانه گر می باشدم پیشش نهم با تاج من و سلطان من تا برنشیند بر روزی که مستی کم کنم از عمر در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی روزی که مستم کشتیم روزی که تو مست جام ابتری من مست حوض این خوار و زار اندر زمین وان خاموش کن خاموش کن زین باده
کز بهر این آورده ای ما را ز زیرا که فکرت جان خورد جان را بر رخ نداری خال او گر چون مهی
خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان بوی و شم زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود کو جام جم آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه اش حکمت بود زو شکم بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران لشان نعم گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی چندین ستم مانند درد دیده ای بر دیده برچفسیده ای شکستم من قلم هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند علم خالی نمی گردد وطن خالی کن این تن را ز من درلغزد قدم ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین در سقم 1383 تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم گلشنم هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود می تنم درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری روزنم گوید سلم علیک هی آوردمت صد نقل و می زنم من آفتاب انورم خوش پرده ها را بردرم هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو و کودنم گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران این جا منم
کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو این می مجو آن می بجو کو جام غم کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد تا سردشان سوزان شود گردد همه یا نور شو یا دور شو بر ما مکن ای خواجه برگردان ورق ور نه شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن مستست جان در آب و گل ترسم که ای قوت پا در روش وی صحت جان
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در در هر مقامی که روم بر عشرتی بر آن ماه رو از لمکان سر درکند در من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم من قندها را لذتم بادام ها را روغنم هین بی ملولی شرح کن من سخت کند صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا
رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی دامنم هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی و سوسنم افلک پیشت سر نهد املک پیشت پر نهد چون آهنم 1384 عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم ضامنم مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی نمایی دم به دم ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی درد و غم آن ها تویی وین ها تویی وزین و آن تنها تویی صحرای کرم شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی و درم عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی عدل و ستم ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان بحر عدم پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان مرگ و سقم هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر قلم آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو که نعم لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود بر ظلم هر زنده ای را می کشد وهم خیالی سو به سو صاحب علم دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری و حشم
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو دل گویدت مومم تو را با دیگران
از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی خشمین تویی راضی تویی تا چون هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم وان دشت باپهنا تویی وان کوه و دریای درافشان تویی کان های پرزر ادراک و بی هوشی تویی کفر و هدی ای بی نشان با صد نشان ای مخزنت زشتش کنی نغزش کنی بردری از گر واقفندی نقش ها که آمدند از یک رشک تو گوید که برو لطف تو خواند بر قهر سابق می شود چون روشنایی کرده خیالی را کفت لشکرکش و آن را اسیر این کنی ای مالک الملک
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد القسم خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان بیش و کم 1385 بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم سیکی شوم خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم تشکیکی شوم نقش ملیک ساختی بر آب و گل افراختی شوم هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی تاریکی شوم ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند تاجیکی شوم گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم شوم خون روی را ریختم با یوسفی آمیختم باریکی شوم 1386 آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم سرواستان کنیم همچون غریبان چمن بی پا روان گشته به فن کنیم جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان کنیم ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی این حبس آن کنیم ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی سیران کنیم ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی خیزان کنیم
چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم
تو حکم می کردی که من خمخانه خورشید بی نقصان شدم تا طب دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی ز آنم چنین می سوختی تا شمع من ساعتی ترکی شوم یک لحظه گه عقل چالکی شوم گه طفل چالیکی در روی او سرخی شوم در موش
تا بخت در رو خفته را چون بخت هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان چون رستی از زندان بگو تا ما در سر در چه سیر آموختت تا ما در آن با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود
آن رنگ عبهر از کجا وان بوی عنبر از کجا دربان کنیم ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو احسان کنیم ای سبزپوشان چون خضر ای غیب ها گویان به سر پرمرجان کنیم بشنو ز گلشن رازها بی حرف و بی آوازها دستان کنیم آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر الحان کنیم 1387 هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم بطحاییم زان لله روی دلستان روید ز رویم زعفران کارافزاییم مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم جاییم هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی خویشتر شیداییم آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم دریاییم تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم خاییم چون آب باش و بی گره از زخم دندان ها بجه ساییم برف آب را بگذار هین فقاع های خاص بین غوغاییم هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم جان بالییم بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر ناییم گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن ای بی نوایان را نوا جان ملولن را دوا عنقاییم
وین خانه را در از کجا تا خدمت تو شاد گل ما شاد تو کی شکر این تا حلقه گوش از شما پردر و برساخت بلبل سازها گر فهم آن می آورد الحان تر جان مست آن
هر کس که او مکی بود داند که من هر لحظه زان شادی فزا بیش است آن جا همی خواهد دلم زیرا که من آن خواهی بیا در من نگر کز شید جان غلطان سوی دریا روم من بحری و تا زیر دندان بل چون برف و یخ می من تا گره دارم یقین می کوبی و می می جوشد و بر می جهد که تیزم و چون عقل بی پر می پرم زیرا چو که چون نیم بی پا و سر در پنجه آن تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم پران کننده جان که من از قافم و
من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این شکر گویاییم 1388 ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم نقش قدم ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان دم به دم از باد آب بی گره گر ساعتی پوشد زره است و نه غم در نقش بی نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو باغ ارم زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل در حرم از باده و از باد او بس بنده و آزاد او برآورده شکم از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر علم چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را بود خوان کرم در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه در ندم یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا صحت ها سقم 1389 ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم خور تو غم ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون جان عم من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر به دم من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی شه بیشی است کم
من طوطیم عشقش شکر هست از
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو کاین آب صافی بی گره جان می فزاید بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس در برگ بی برگی نگر هر شاخ را تن ریخته از شرم او بگریخته جان چون کان فروبر نفس چون که نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای چون سوی موج خون روی در خون در آتشش جان در طرب در آب او دل ای بی تو راحت ها عنا ای بی تو
این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم تا در که را پیدا شود پیدا شود ای کز ساحل دریای جان آید بشارت دم کز عشق شه کم بیشی است وز عشق
بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ آن شه رقم تلوین این رخسار بین در عشق بی تلوین شهی خجالت چون بقم من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم خود بیش و کم بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم ذابکم گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت کرم من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم الندم ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال ذالقدم تبریز این تعظیم را تو از الست آورده ای القلم 1390 بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم غمخوار آمدم شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم آمدم آن جا روم آن جا روم بال بدم بال روم زنهار آمدم من مرغ لهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم آمدم من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر آمدم ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین آمدم از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم آمدم یارم به بازار آمده ست چالک و هشیار آمده ست طلبکار آمدم ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم گاه از غمش چون زعفران گاه از گر مست و هشیارم ز من کس نشنود دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت من غایه الحسان او من جوده او من یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا ما کان فی الدارین قط و ال مثل از مفخر من شمس دین از اول جف
در من نگر در من نگر بهر تو چندین هزاران سال شد تا من به گفتار بازم رهان بازم رهان کاین جا به دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آخر صدف من نیستم من در شهوار آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار ور نه به بازارم چه کار وی را کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
1391 تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم کنم بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی سبحانی کنم نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی ها کنم چوگانی کنم آن پادشاه لم یزل داده ست ملک بی خلل چون این بنا برکنده شد آن گریه هامان خنده شد کنم ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر کنم در چاه تخمی کاشتن بی عقل را باشد روا کنم دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر آسانی کنم در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد سرخوانی کنم تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم خوانی کنم 1392 یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو غلغله ای می شنوم روز و شب از قبه دل تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من شدم تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم تا که قلندردل من داد می مذهل من شدم گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج شدم چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
وقت است جان پاک را تا میر میدانی اوراد خود را بعد از این مقرون تا کی به دست هر خسی من رسم باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی این جا به داد عقل کل کشت بیابانی بر جای پا چون رست پر دوران به در خوان سلطان ابد چون غیر اندر حضور شاه جان تا چند خط
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم از روش قبه دل گنبد دوار شدم از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم زانک من از بیشه جان حیدر کرار تا که بدیدم کلهش بی دل و دستار شدم رقص کنان دلق کشان جانب خمار هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار یار بنالید بسی تا که در این غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم شدم زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم 1393 مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم شدم دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا گفت که دیوانه نه ای لیق این خانه نه ای گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای شدم گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای شدم گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی شدم گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم شدم گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو آینده شدم گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم گدازنده شدم تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم شدم صورت جان وقت سحر لف همی زد ز بطر شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک شدم شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم شدم
در هوس خوبی او جانب گلزار شدم گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده گول شدم هول شدم وز همه برکنده جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده زانک من از لطف و کرم سوی تو گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم چونک زدی بر سر من پست و اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم کآمد او در بر من با وی ماننده شدم کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم کز کرم و بخشش او روشن بخشنده بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان شدم 1394 دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم نخرم وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی بی خبرم پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو کرم طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو گرم چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود مختصرم گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم همچو زرم گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم ترم لف زنم لف که تو راست کنی لف مرا چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم تویی در نظرم بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب شکرم هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی سرم تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم برم میر شکار فلکی تیر بزن در دل من سپرم جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود سپرم
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده
عشوه مده عشوه مده عشوه مستان یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم رو که بجز حق نبری گر چه چنین راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم خنده تو چیست بگو جوشش دریای همچو قضاهای فلک خیره و استیزه زانک دو چندان که ویم گر چه چنین کیسه برم کاسه برم زانک دورو از مه و از مهر فلک مه تر و افلک ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم چه عجب ار خوش نظرم چونک من شکر اندر شکر اندر شکر اندر لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم آن طربت در طلبم پا زد و برگشت ماه درخشنده تویی من چو شب تیره ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی بی خطر آن گاه بوم کز پی زخمت
گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد سرکه فشانی چه کنی کآتش ما را بکشی شررم عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را پرم گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم نگرم 1395 مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم بکنم تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود کنم چونک خلیلی بده ام عاشق آتشکده ام وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل ای مه تابان شده ای از چه گدازان شده ای عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم مجنم گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم یار وصالی بده ام جفت جمالی بده ام تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم پیرهنم الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی تو صنم بر بر او بربزنم گر چه برابر نزنم شکنم پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است صیقل هر آینه ام رستم هر میمنه ام معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم کآتشم از سرکه ات افزون شود افزون ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم ای شه و شاهنشه من باز شود بال و سر بنهم پا بکشم بی سر و پا می
ریش طرب شانه کنم سبلت غم را تا سر خم باز شود گل ز سرش دور عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم جوش کند خون دلم آب شود برف تنم گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم تیر بل می رسدم زان همه تن چون گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم هدیه فرستد به کرم یوسف جان در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم قوت هر گرسنه ام انجم هر انجمنم کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان 1396 باز در اسرار روم جانب آن یار روم تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا روم صبر نمانده ست که من گوش سوی نسیه برم روم چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن روم خسته دام است دلم بر در و بام است دلم گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی تا که ز خود بد خبرش رفت دلم بر اثرش تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد روم درس رئیسان خوشی بی هشی است و خمشی روم 1397 زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود حزنم تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم خوش ذقنم اصل تویی من چه کسم آینه ای در کف تو تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو زنم بی تو اگر گل شکنم خار شود در کف من یاسمنم دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم شکنم دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی
سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم همره دل گردم خوش جانب دلدار عقل نمانده ست که من راه به هنجار گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار شاهد دل را بکشم سوی خریدار روم راه دکانم بنما تا که پس کار روم کو اثری از دل من تا که بر آثار روم کف به کف یار دهم در کنف غار درس چو خام است مرا بر سر تکرار
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم گر طربی در طربم گر حزنی در با تو خوش است ای صنم لب شکر هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه ور همه خارم ز تو من جمله گل و هر نفسی کوزه خود بر در ساقی تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم
لطف صلح دل و دین تافت میان دل من را لگنم 1398 جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم نشوم ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی نشوم کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم نشوم فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان جان نشوم 1399 هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم ترم چونک تویی میر مرا در بر خود گیر مرا چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته ای چرخ سرم 1400 تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم برسم خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم برسم چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم برسم چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف برسم عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا برسم آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد برسم
شمع دل است او به جهان من کیم او
راه تو دیدم پس از این همره ایشان چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان ماه من آمد به زمین قاصد کیوان بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم پیش تو ای جان و جهان جمله چرا
چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم نیست عجب گر ز شرف بگذرد از
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم آب شوم سجده کنان تا به گلستان ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان در دل کفر آمده ام تا که به ایمان شد رخ من سکه زر تا که به میزان
رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود برسم هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا برسم 1401 کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود نشوم آهن پولد و حجر در کف تو موم شود سان نشوم 1402 دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم روز از آن خورم ای که ابیت گفته ای هر شب عند ربکم گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو لذت نامه های تو ذوق پیام های تو برم لبه کنم که هی بیا درده بانگ الصل خوشترم گشت فضای هر سری میل دل و میسرش میسرم گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی غازه لله ها منم قیمت کاله ها منم او به کمینه شیوه ای صد چو مرا ز ره برد رهش برم چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد مدورم من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو از او سرم
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان من همگی درد شوم تا که به درمان
دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان من که همه موم توام چونک بدین
تا همه عمر بعد از این من شب و شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم نوبت ملک می زند ای قمر مصورم می نرود سوی لبم سخت شده ست در او کتف این چنین کند که به درونه شکر که عشق شد همه میل دل و گفت حیات باقیم عمر خوش مکررم همره آتش دلم پهلوی دیده ترم چست القم و ولی عاشق اسب لغرم لذت ناله ها منم کاشف هر مسترم خواجه مرا تو ره نما من به چه از ماه نداش می کند کز رخ تو منورم سر به سجود می رود کز پی تو ز آتش آفتاب او آب شده ست اکثرم تا به سخن درآید آنک مست شده ست
1403 آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم برم آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان برم آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن برم اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم برم آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود برم آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد جگر برم در هوس خیال او همچو خیال گشته ام این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من دگر برم 1404 کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم کنم از گلزار چون روم جانب خار چون شوم چرا کنم باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم چرا کنم چونک کمر ببسته ام بهر چنان قمررخی کنم بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم 1405 میل هواش می کنم طال بقاش می زنم زنم از دل و جان شکسته ام بر سر ره نشسته ام
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم گر ز سرم کله برد من ز میان کمر اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر و آنک ز جوی حسن او آب سوی وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم گفت بخور نمی خوری پیش کسی
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا از پی شب چو مرغ شب ترک سحر مجلس چون بهشت را زیر و زبر از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا غیرت هر فرشته ام ذکر بشر چرا کنم حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می قافله خیال را بهر لقاش می زنم
غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش می زنم این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را می زنم دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری زنم شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم زنم لذت تازیانه ام کی برسد به لشه اش می زنم گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود زنم گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی زنم هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو زنم در دل هر فغان او چاشنی سرشته ام می زنم خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند می زنم سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی رسد زنم خامش باش زین حنین پرده راست نیست این زنم 1406 هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم بخواستم تا شوی از سجود من مونس این وجود من بخواستم در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب بخواستم آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه بخواستم
هر چه سری برون کند بر سر و پاش زخمه به کف گرفته ام همچو سه تاش خفت و بها نمی دهد بهر بهاش می چون به سحر دعا کند وقت دعاش می چون که گمان برد که من بهر فناش چونک حجاب دل شود زود قفاش می گفت چو لف عشق زد تیغ بلش می تا ز نواش پی برد دل که کجاش می تا نبری گمان که من سهو و خطاش من به سخاش می کشم من به عطاش دل که هوای ما کند همچو هواش می راه شماست این نوا پیش شماش می
تا به چه شیوه ها تو را من ز خدا خود بشد این وجود من چون که تو را پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا آتش و زخم می خورم چونک صفا
سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم بخواستم 1407 دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم آن خورم گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند سرم یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من سخت دلم همی طپد یک نفسی قرار کن منظرم چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره ام اخضرم چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند محضرم خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان ای صنم ستیزه گر مست ستیزه ات شکر اخترم چند به دل بگفته ام خون بخور و خموش کن کرم 1408 تا به کی ای شکر چو تن بی دل و جان فغان کنم کنم از غم و اندهان من سوخت درون جان من چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی کنم مومن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم کنم چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر خون فشان کنم
پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا
تا همه سال روز و شب باقی عمر از رنگ تو تا بدیده ام دنگ شده ست این تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز چونک ببینمت دمی رونق چرخ جامه سیاه می کند شب ز فراق لجرم ای رخت آفتاب جان دور مشو ز تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم تربیتی نما مرا از بر خود که لغرم جان تو است جان من اختر توست دل کتفک همی زند که تو خموش من
چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم چند من شکسته دل نوحه تن به جان همچو اسیرکان ز غم تا به کی المان چون گذرد ز موج خون خاصه که
سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم کنم ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین 1409 ای تو بداده در سحر از کف خویش باده ام داده ام گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد ام چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست ام زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس ام چون ز بلد کافری عشق مرا اسیر برد ساده ام من به شهی رسیده ام زلف خوشش کشیده ام ام از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین ام 1410 تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم شدم برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد شدم نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها چو جان شدم آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو شدم از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست آن شدم این همه ناله های من نیست ز من همه از اوست شدم
کآتش روید از تنم چونک حدیث آن دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم ناز رها کن ای صنم راست بگو که بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده ام دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده همچو روان عاشقان صاف و لطیف و خانه شه گرفته ام گر چه چنین پیاده مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان جان نکند حذر ز جان چیست حذر تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان این دل من ز دست شد و آنچ بگفت کز مدد می لبش بی دل و بی زبان
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی شدم جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من این جهان شدم 1411 گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم صنم فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو صنم این دو حریف دلستان باد قرین دوستان مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را صنم خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان صنم معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی صنم جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن مرکب من چو می بود هر عدمیم شی ء بود صنم هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من صنم 1412 بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم خداوندم همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلوزی چه می خندم خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم فرزندم شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم برکندم دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود چندی و من چندم
من ز برای این سخن شهره عاشقان من به جهان چه می کنم چونک از
لبه بنده گوش کن گوش مخار ای هل طربی که برکند بیخ خمار ای جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم غیر بهشت روی تو نیست مطار ای ذوق کنار دوست را نیست کنار ای از تک بحر برجهد گرد و غبار ای زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم موجب حبس کی بود وام قمار ای کرد دل شکور من ترک شکار ای
که سنگ خاره جان گیرد بپیوند مرا گل گفت می دانی تو باری کز چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند بدین وعده من مسکین امید از عمر چه منت می نهی بر من تو خود
شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید درآگندم کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او گر بپیوندم یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا همه شاهان غلمان را به خرسندی ثنا گفته خرسندم مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی العندم بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی بپرسندم میازارید از خویم که من بسیار می گویم قندم 1413 کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم کفش و دستارم ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد من دارم بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی اسرارم مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر کارم چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم بی هوش هشیارم چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی تارم 1414 درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم عمرانم دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی این بیابانم
که چاهی پرحدث بودی منت از زر تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد و ل تفجر و ل تهجر و ال تبتاس تندم همه خشم خداوندی بر من این که فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه که بنمایم سرانجامی چو مخموران جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد
در آن کویی که می خوردم گرو شد کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم چنان می های صدساله چنین عقلی که مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این از آن می های کاری من چه خوش اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد
مرا می خواند آن آتش مگر موسی چهل سال است چون موسی به گرد
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب ها خشکی همی رانم بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو ثعبانم تویی عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل پرانم منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر نالنم خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورت من نمی دانم گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله میزانم زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من چوپانم هیولیی نشان آمد نشان دایم کجا ماند 1415 ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم مکافاتم دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد و جناتم مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم شام و شاماتم چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده سماواتم سعادت ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی سعاداتم 1416 ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم سرمستم بتان بس دیده ام جانا ولیکن نی چنین زیبا درجستم
که چندین سال من کشتی در این چو برگیری عصا گردم چو افکندیم چنانک دردمی در من چنان در اوج چو او مسند دگر سازد ز درد هجر چه صورت می کشی بر من تو دانی گهی میزان بی سنگم گهی هم سنگ و گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم چه بی برگم ز هجرانش اگر در باغ چو شام زلف او خواهم چه سود از چو پیش او زمین بوسم به بالی سعادت ها سجود آرد به پیش این
ز افسون هاش مجنونم ز افسان هاش تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش
همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی دستم از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را برجستم 1417 به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم شنیدستم چنین باغی در این عالم نرسته ست و نروید هم نچیدستم دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد رسیدستم شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی خمیدستم مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه کلیدستم گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو خریدستم کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی بایزیدستم بگفتم نیشکر را من که از کی پرشکر گشتی چشیدستم به جان گفتم که چون غنچه چرا چهره نهان کردی خزیدستم جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی مریدستم چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی مزیدستم بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش پریدستم ز بهر عشرت جان ها کشیدم راح و ریحان ها کشیدستم شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده پزیدستم
ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک
چه مانی تو بدان صورت که از مردم نه در خواب و نه بیداری چنین میوه کز این سان دولتی گشتم بدین دولت ز رفعت های سوز او در این گردش ز عدل دوست قفلستم ز لطف او کز آن آیینه گر این را به نرخ جان که از بعدش یزیدستم ز قربش اشارت کرد سوی تو کز انفاسش بگفت از شرم روی او به جسم اندر بگفتا گر چه پیرم من ولیک او را کز آن جان و جهان خورش مزید اندر که من از باغ حسن او بدین جانب برای رنج رنجوران عقاقیری که بسم ال که تتماجی برای تو
یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته دریدستم چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم شیرین بریدستم به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد مستفیدستم به هر برگی از آن تتماج بشکفته ست نوعی گل بشکفیدستم شکوفه چون همی ریزد عقیبش میوه می خیزد نابدیدستم همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید پروریدستم ندارد فایده چیزی بجز هنگام کاهیدن گزیدستم بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد دمیدستم مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر خریدستم 1418 دل مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم بربستم تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم هستم مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب برون جستم اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم دستم به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی عشق بنشستم چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده ام هش را ترکیب بگسستم جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود رستم
شکستم سوزن آن ساعت گریبان ها چو طزلق رو ترش کردم کز آن ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ شکوفه کرد هر باغی که چون من بقا در نفی دان که من بدید از پی قربان همی دان تو هر آنچ گزافه نیست این که من ز غم کاهش از آن دم ها پرآتش که در سرنا از آن حسن و از آن منظر بجو که من
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من که من از نیستی جانا به عشق تو وگر جز دامنت گیرم بریده باد این چو هی دو چشم بگشادم چو شین در که هش ترکیب می خواهد من از به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن
به سربالی عشق این دل از آن آمد که صافی شد این پستم زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم خستم بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق بشکستم 1419 بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم نتانستم شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی خرد بشکستم چو تخته تخته بشکستند کشتی ها در این طوفان و بی دستم شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی بر تخته ای بستم نه بالیم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد اوج در پستم چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم نیستم هستم چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر برجستم جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی و وارستم بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه ده مستم به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم پیوستم خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد کردستم چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن تو خستم مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن و شین در این شستم
که از دردی آب و گل من بی دل در قدم های خیالش را به آسیب دو لب حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه
برآمد موج آب چشم و خون دل تنک شد جام فکر و من چو شیشه چه باشد زورق من خود که من بی پا شدم بی خویش و خود را من سبک که گه زین موج بر اوجم گهی زان چو هستم نیستم ای جان ولی چون چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه به هر دامی که بنهادم من اندر دام سبال از کبر می مالد که رو من کار نرست از گلشنت برگی ولیک از خار که عمرم شد به شصت و من چو سین
1420 اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم نمودستم اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم از دستم جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا بی شستم 1421 بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم گردم امانی از ندم دادی نه لفیدی نه دم دادی بافر دم چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی هر خرجم چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو وردم تو داوود جوانمردی امام قدرالسردی گرم و از سردم چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم عکسم نه در طردم خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی درخوردم 1422 طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم گردم مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن گردم نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا گردم جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان گردم ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه گردم
برآور سر ز جود من که لتاسوا گر افتاده ست او از خود نیفتاده ست کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد
ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا زهی عیسی دم فردم زهی باکر و کی داند وسعت خرجم کجا گشته ست یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را چو من محصون آن سردم برون از برون جستم ز فکرت من نه در رواق و درد او خوردم که هر دو بود
نه اخلق سگان دارم نه بر مردار می برای خوشه خرما به گرد خار می ولیکن پر برویاند که چون طیار می سر گنجستم و بر وی چو دم مار می فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می
نخواهم خانه ای در ده نه گاو و گله فربه گردم رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان می گردم نمی دانی که رنجورم که جالینوس می جویم گردم نمی دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم گردم مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد می گردم چرا ساکن نمی گردم بر این و آن همی گویم گردم مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد می گردم بهانه کرده ام نان را ولیکن مست خبازم گردم هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم می گردم در این ایوان سربازان که سر هم در نمی گنجد گردم نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم گردم چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی گفتار می گردم بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی می گردم 1423 تو تا دوری ز من جانا چنین بی جان همی گردم زان همی گردم چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم احسان همی گردم مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش همی گردم
ولیکن مست سالرم پی سالر می قدم برجا و سرگردان که چون پرگار نمی بینی که مخمورم که بر خمار می نمی دانی که بو بردم که بر گلزار می خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می ز حرمت عار می دارم از آن بر عار نه بر دینار می گردم که بر دیدار می برای عشق لیلی دان که مجنون وار من سرگشته معذورم که بی دستار می منم پروانه سلطان که بر انوار می نه فعل و مکر توست این هم که بر شفق وار از پی شمست بر این اقطار
چو در چرخم درآوردی به گردت چو احسان است هر سویم در این چو باد نوبهار خوش در این بستان
چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش همی گردم کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان همی گردم تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم گردم منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان همی گردم قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان همی گردم 1424 بگفتم عذر با دلبر که بی گه بود و ترسیدم دیدم بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده پسندیدم بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده ست دل نگردیدم بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران پیچیدم چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد دزدیدم بگفتم روز بی گاه است و بس ره دور گفتا رو نوردیدم به گاه و بی گه عالم چه باشد پیش این قدرت نبریدم اگر عقل خلیق را همه بر همدگر بندی بگزیدم 1425 دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم دارم به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی گردد دارم
شدم من گوی میدانش در این میدان منم آل رسول ای جان پس سلطان کلند عشق در دستم به گرد کان همی نه چون تو آسیای نان که گرد نان ز دست این به دست آن بدین دستان
جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم بگفت او ناپسندت را به لطف خود بگفت آن را هم از من دان که من از بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات تو را هم متهم کردند و من پیمانه به من بنگر به ره منگر که من ره را که من اسرار پنهان را بر این اسباب نیابد سر لطف ما مگر آن جان که
قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق از آن چون پر پروانه دعای محترق
به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت ورق دارم سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است الفلق دارم چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد دارم 1426 چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم دارم بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را دارم درون خمره عالم چو زنبوری همی گردم دارم دل گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی الومنین دارم چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان حنین دارم چو دیو و آدمی و جن همی بینی به فرمانم دارم چرا پژمرده باشم من که بشکفته ست هر جزوم دارم چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم متین دارم کبوترخانه ای کردم کبوترهای جان ها را حصین دارم شعاع آفتابم من اگر در خانه ها گردم طین دارم تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی دفین دارم تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من در جبین دارم خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو هوش بین دارم
صحف فوق صحف دارم ورق زیر دلم شاد است و می گوید غم رب چو بیخ سدره خضرا اصول متفق
رخ زرین من منگر که پای آهنین وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم درون عز فلک دارم برون ذل زمین مبین تو ناله ام تنها که خانه انگبین چنان قصری است حصن من که امن چو من دولب آن آبم چنین شیرین نمی دانی سلیمانم که در خاتم نگین چرا خربنده باشم من براقی زیر زین چرا زین چاه برنایم چون من حبل بپر ای مرغ جان این سو که صد برج عقیق و زر و یاقوتم ولدت ز آب و که هر ذره همی گوید که در باطن که از شمع ضمیر است آن که نوری مجنبان گوش و مفریبان که چشمی
1427 من از اقلیم بالیم سر عالم نمی دارم دارم اگر بالست پراختر وگر دریاست پرگوهر نمی دارم مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن نمی دارم مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده ست نمی دارم در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد نمی دارم ز شادی ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم دارم پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم نمی دارم درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو دارم تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم دارم جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب نمی دارم به باغ عشق مرغانند سوی بی سویی پران دارم منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده نمی دارم ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم نمی دارم 1428 همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم جستن بازم به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی پرد آغازم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی وگر صحراست پرعبهر سر آن هم مرا گفته ست لتسکن تو را همدم چو من مخمور آن شیرم سر زمزم خرد خواهد که دریازد منش محرم به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی که من آن سرو آزادم که برگ غم ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی بر اشهب بر نمی شینم سر ادهم نمی که بر مسلک به زیر این کهن طارم من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی ولی نسبت ز حق دارم من از مریم بگو عشقا که من با دوست ل و لم
کبوتر همچو من دیدی که من در مگر من سنگ پولدم که در پرواز
دهان مگشای بی هنگام و می ترس از زبان من من گازم به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن بنوازم بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن سازم دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی بپردازم کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی فرداش بگدازم کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد اندازم یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی درسازم 1429 نه آن بی بهره دلدارم که از دلدار بگریزم پیکار بگریزم منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد بگریزم مثال تخته بی خویشم خلف تیشه نندیشم بگریزم چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم بگریزم نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی برگی بگریزم از آن از خود همی رنجم که منهم در نمی گنجم بگریزم هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید بگریزم نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم بگریزم نیم بر پشت پالنی که در میدان سپس مانم بگریزم
زبانت گر بود زرین زبان درکش که تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن چو وقت آید شوی پخته به کار تو چه خوانی دیده پیهی را که پس که از مستی مبادا تیر سوی خویش رهم از عالم ناری چو با این سوز
نه آن خنجر به کف دارم کز این نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار نشایم جز که آتش را گر از نجار چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار نبویم مشک تاتاری گر از تاتار سزد چون سر نمی گنجد گر از دستار کجا یابم دگربارش اگر این بار نه فاسد معده ای دارم که از خمار نیم فلح این ده من که از سالر
همی گویم دل بس کن دلم گوید جواب من بگریزم 1430 نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم باشم اگر چه روغن بادام از بادام می زاید شجر باشم به ظاهربین همی گوید چو مسجود ملیک شد مختصر باشم زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی لرزم باشم منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب باشم در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم باشم اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته باشم مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی خواهد همچون قمر باشم مرا گردون همی گوید که چون مه بر سرت دارم اگر باشم اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد باشم به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی باشم بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم تر باشم در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالید بشر باشم 1431 مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم خجل باشم
که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر همی گوید که جان داند که من بیش از که ای ابله روا داری که جسم زمانی در بر معدن همه دل همچو زر گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر وگر نی رغم شب کوران عیان بگفتم نیک می گویی بپرس از من حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر پس آن دلبر دگر باشد من بی دل دگر مبادم آب اگر خود من ز هر سیلب ملک را بال می ریزد من آن جا چون
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم باشم همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد مستقل باشم عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد مکتحل باشم فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن باشم مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید باشم صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم باشم خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند باشم بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را چگل باشم خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود باشم 1432 تو خود دانی که من بی تو عدم باشم عدم باشم نیز کم باشم چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم باشم ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا باشم قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی باشم منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر علم باشم اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم را حشم باشم بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم باشم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل منم کز تو غمی خواهم که در وی عجب گردی برانگیزی که از وی کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل اگر خونش بریزم من ز خون او بحل بسوزند این دو پروانه چو من شمع چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل
عدم خود قابل هست است از آن هم حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم جمازه حج او گردم حمول آن حرم گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه از این تلوین چه غم دارم چو سلطان به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم
چو شمعی ام که بی گفتن نمایم نقش هر چیزی یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی شکرنا نعمه المولی و مولنا به اولی یهشم افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالسو محتشم باشم یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی باشم خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او من صنم باشم 1433 من آنم کز خیالتش تراشنده وثن باشم شکن باشم مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم بوالحسن باشم دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد باشم مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان باشم چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف زندان شدن باشم چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد رسن باشم مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد راه زن باشم چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من باشم چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من فن باشم ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم باشم چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم باشم
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم فهذا العیش ل یفنی و هذا الکاس ل اذی نازس کنا خارس که تا من سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم خمش چونی ترش چونی تو را چون
چو هنگام وصال آمد بتان را بت چو حسن خویش بنماید چه بند دوم را من چو آیینه نخستین را لگن ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن خنک جان من آن روزی که در چه دستک ها زنم آن دم که پابست خنک آن کاروان کش من در این ره غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن چو پخته شد کباب من چرا در بابزن
کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من باشم گهی با خویش در جنگم گهی بی خویشم و دنگم باشم چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان ها را باشم خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد وطن باشم اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم باشم 1434 چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم یاسمن باشم چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی تن باشم یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد بوالحسن باشم اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون لگن باشم چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم ممتحن باشم حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد لبن باشم 1435 به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد می دانم زرد می دانم یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی می دانم به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی می دانم به حق اشک گرم من به حق آه سرد من سرد می دانم
چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن وطن آتش گرفت از تو چگونه در ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن
چو هر خاری از او گل شد چرا من همه اجسام چون جان شد چرا استیزه چو در جلوه ست حسن او چه بند چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر چو محنت جمله دولت گشت از چه ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد که گرمم پرس چون بینی که گرم از
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است از درد می دانم به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید مرد می دانم دل چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی گفتی دانم جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد می دانم چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی دانم 1436 تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی دانم نمی دانم در این درگاه بی چونی همه لطف است و موزونی درگاهی نمی دانم به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد نمی دانم ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن نمی دانم زهی دریای بی ساحل پر از ماهی درون دل دانم شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه دانم زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان هزاران جان یعقوبی همی سوزد از این خوبی نمی دانم خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی دانم خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم نمی دانم 1437 چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم گردانم
که سوز از سوز و دود از دود و درد نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا که از مردی برآوردن ز دریا گرد می چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد بگویم مات غم باشم اگر این نرد می
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی چه صحرایی چه خضرایی چه چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی دانم چرا ای یوسف خوبان در این چاهی دمی هویی دمی هایی دمی آهی نمی که بی خویشی و مستی را ز آگاهی
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه
زبانم عقده ای دارد چو موسی من ز فرعونان برهانم فروبندید دستم را چو دریابید هستم را سلطانم نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم بپرانم ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد پریشانم همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می دانم چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان حیوانم وجود من عزبخانه ست و آن مستان در او جمعند ایشانم اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم ریحانم 1438 ندارد پای عشق او دل بی دست و بی پایم می خایم میان خونم و ترسم که گر آید خیال او بیالیم خیالت همه عالم اگر چه آشنا داند بگشایم منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی هاش بنمایم همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره خودرایم ز شب های من گریان بپرس از لشکر پریان می سایم اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید نیاسایم رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش بیارایم
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس رها کن چونک سرمستم که تا لفی خصوصا این چنین باده که من از وی چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی رسد در سنگ و در مرمر بلفد کآب دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من نمی دانم همین دانم که من در روح و
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر به خون دل خیالش را ز بی خویشی به خون غرقه شود وال اگر این راه ز من گر یک نشان خواهد نشانی شده خواب من آواره ز سحر یار که در ظلمت ز آمدشد پری را پای من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه در آن آتش چو خورشیدی جهانی را
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی سوزد همی شایم رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم پس نیفزایم 1439 من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم دانم مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو نمی دانم همی گیرد گریبانم همی دارد پریشانم نمی دانم مرا جان طرب پیشه ست که بی مطرب نیارامد نمی دانم یکی شیری همی بینم جهان پیشش گله آهو نمی دانم مرا سیلب بربوده مرا جویای جو کرده نمی دانم چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری نمی دانم مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان دانم زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه نمی دانم مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید نمی دانم منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش دانم جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد نمی دانم ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد نمی دانم در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد دانم
و هر دم شکر می گوید که سوزش را که تا چون مه نکاهم من چو مه زان
من این نقاش جادو را نمی دانم نمی که من آن سوی بی سو را نمی دانم من این خوش خوی بدخو را نمی دانم من این جان طرب جو را نمی دانم که من این شیر و آهو را نمی دانم که این سیلب و این جو را نمی دانم که این بازار و این کو را نمی دانم نکوگو را و بدگو را نمی دانم نمی من این زن را و این شو را نمی دانم که غمزه چشم و ابرو را نمی دانم اگر چه اصل این بو را نمی دانم نمی که من جز میر مه رو را نمی دانم که من آن دست و بازو را نمی دانم من این گندیده طزغو را نمی دانم نمی
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد دانم چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من دانم تو گویی شش جهت منگر به سوی بی سوی برپر نمی دانم خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی دانم به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان دانم دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی دانم مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید نمی دانم برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را نمی دانم برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است دانم برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت نمی دانم اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من دانم چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم نمی دانم هلوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن دانم دلم چون تیر می پرد کمان تن همی غرد دانم رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را دانم بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من نمی دانم 1440
من این نان و ترازو را نمی دانم نمی که این للی لولو را نمی دانم نمی بیا این سو من آن سو را نمی دانم که قیل و قال و قالو را نمی دانم نمی که من با چو و با تو را نمی دانم نمی که من این درد پهلو را نمی دانم نمی که من این درد و دارو را نمی دانم که جز آن جعد و گیسو را نمی دانم که من جز نور یاهو را نمی دانم نمی که جز آن نقل و طزغو را نمی دانم بجز آن برج و بارو را نمی دانم نمی چه عیب است ار هلوو را نمی دانم کز آن حیرت هل او را نمی دانم نمی اگر آن دست و بازو را نمی دانم نمی من آن ترکم که هندو را نمی دانم نمی که با تو سنگ و لولو را نمی دانم
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم شکر پیشم روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر بشکن خم یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی سوزان دم همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند می زند لم لم درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان من که الهاکم یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی یابد می شود مردم به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر قمقم میان روزه داران خوش شراب عید در می کش چون کزدم بخور بی رطل و بی کوزه میی کو بشکند روزه طزغو نی از گندم شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی کوته دم دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو نی جم جم 1441 بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم ای پیشم روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر بشکن خم یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی سوزان دم همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند می زند لم لم درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان برخوانیم الهاکم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ بدران مشک سقا را بزن سنگی و که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ دهل مست و دهلزن مست و بیخود که با سرمست و با حیران چه گفتم در این زنجیر مجنونان چه مجنون بریزم بر تن لغر از آن باده یکی نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق نه ز انگورست و نی شیره نی از دروغین است آن باده از آن افتاده پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و
که بنوشت آن مه بی کیف دعوت نامه بدران مشک سقا را بزن سنگی و که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ دهل مست و دهلزن مست و بیخود که بر سرمست و با حیران چه
یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی یابند می شود مردم بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر قمقم میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش چون کزدم بخور بی رطل و بی کوزه میی کو نشکند روزه بکنی نه از گندم شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی دم رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر زد قم قم دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو نی جم جم 1442 زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم من دارم وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم من دارم 1443 بشستم تخته هستی سر عالم نمی دارم دارم مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده ست نمی دارم چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید دارم دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه دارم چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود دارم 1444
در این زنجیر مجنونان چه مجنون بریزم بر تن لغر از آن باده یکی نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق نه ز انگور است و نه از شیره نه از دروغین است آن باده از آن افتاد کوته رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و
زهی در راه عشق تو دل بریان که به صد جان ها بنفروشم ز عشقت آنچ
دریدم پرده بی چون سر آن هم نمی ملمت کی رسد در من که برگ غم بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی هزاران بار می گوید سر آن هم نمی
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم خوابم از کان شکر جستن اندر شب آبستن بی لطف وصال او گشتم چو هلل او چون شب بشود تاری با این همه بیداری خوابم چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم بشر خوابم بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق خوابم 1445 من دلق گرو کردم عریان خراباتم ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم من همدم سلطانم حقا که سلیمانم با عشق در این پستی کردم طرب و مستی هر جا که همی باشم همکاسه اوباشم گویی بنما معنی برهان چنین دعوی گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی گویی که تو را شیطان افکند در این ویران هر گه که خمش باشم من خم خراباتم 1446 گر بی دل و بی دستم وز عشق تو پابستم در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی سرمستم پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم ساقی می جانان بگذر ز گران جانان رندی و چو من فاشی بر ملت قلشی ای می بترم از تو من باده ترم از تو از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
تا غرقه شده ست از تو در خون جگر بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم با عشق همی گویم کای عشق ببر از من برود آید در شخص دگر خوابم چون عشق ملک برده ست از چشم با من که نمی آید تا صبح و سحر
خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم تو آن مناجاتی من آن خراباتم جان را نتوان دیدن من جان خراباتم زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم کلی همه ایمانم ایمان خراباتم گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم هر گوشه که می گردم گردان خراباتم روشنتر از این برهان برهان خراباتم ور بی سر و سامانم سامان خراباتم ویران دلم را بین ویران خراباتم خوبی ملک دارد شیطان خراباتم هر گه که سخن گویم دربان خراباتم بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم زان شد که تو می دانی آهسته که ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم در مذهب بی کیشان بیگانگی خویشان ای صاحب صد دستان بی گاه شد از مستان سرمستم 1447 رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم سرمستم صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما جستم آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی خستم خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد دستم چون عربده می کردم درداد می و خوردم پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم دراشکستم گوساله زرین را آن قوم پرستیده بازم شه روحانی می خواند پنهانی پابست توام جانا سرمست توام جانا چست توام ار چستم مست توام ار مستم در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی بستم 1448 در مجلس آن رستم در عربده بنشستم ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده سرمستم ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی سرمستم کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم نور دل ادریسم آهسته که سرمستم با دست بر ایشان آهسته که سرمستم احداث و گرو بستان آهسته که
هم بی دل و بیمارم هم عاشق و با این همه علت ها در شنقصه پیوستم چون بوی توام آمد از گور برون وان یوسف کنعانی کز وی کف خود گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این افروخت رخ زردم وز عربده وارستم در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم صد کاسه بریزیدم صد کوزه گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم بر می کشدم بال شاهانه از این پستم در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم پست توام ار پستم هست توام ار هستم چون تو سر خم بستی من نیز دهان
صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم ای هم خر و خربنده آهسته که در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم صد دجله خون بینی آهسته که پر ده می راواقی آهسته که سرمستم
آن ها که ملولنند زین راه چه گولنند شمس الحق آزاده تبریز و می ساده 1449 زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم ای ساقی مست من بنگر به شکست من دستم بشکست مرا دامت بشکستم من جامت بشکستم ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان هستم پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین جستم جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را وال که بنگذارم دست از تو چرا دارم خواهم که ز باد می آتش بفروزانی پستم 1450 بستان قدح از دستم ای مست که من مستم هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی پستم هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین بی کار بود سازش سازش نبود نازش جستم مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن یکی هستم 1451 گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم گفتم بس کردم از دستان زیرا مثل مستان افتم
بس سرد فضولنند آهسته که سرمستم تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم دریاب مرا ساقی وال که چنینستم ای جسته ز دست من دریاب کز آن مستی تو و مستی من بشکستی و گویی که نه ای محرم هستم به خدا بنشین که چنین وقتی در خواب همی مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم تا لف زنی گویی کز عربده وارستم خواهم که ز آب خود چون خاک کنی
کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم گر جست غلط از من من مست برون چون دسته و چون هاون دو هست و
تو قصه خود می گو من قصه خود از خواب به هر سویی می جنبم و می
من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم چون صورت آیینه من تابع آن رویم آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست 1452 ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم کردم آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی از جام می خالص پرعربده شد مجلس بی او نکنم عشرت گر تشنه و مخمورم من شاخ ترم اما بی باد کجا رقصم نور دل ابر آمد آن ماه اگر ابرم مردم می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین دردم خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی حد سردم در کاس تو افتادم کز باده تو شادم ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند گردم 1453 در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم در آب تو را بینم در آب زنم دستی ای دوست میان ما ای دوست نمی گنجد زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره گر ناله و آه آمد زان پرده ماه آمد 1454 گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم دارم گفتم که در این بازی ما را سببی سازی دارم
با نقش خیال او همراهم و هم جفتم زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم درهای معانی که در رشته دم سفتم برگشت سر از مستی تخلیط و خطا بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم از عربده کی ترسم من عربده پروردم جفت نظرش باشم گر جفتم وگر فردم من سایه آن سروم بی سرو کجا گردم شاه همه مردان است آن شاه اگر ای مستی هر جزوم ای داروی هر ای محو شده در تو هم گرمم و هم در طاس تو افتادم چون مهره آن نردم زیرا که سوار است او من در قدمش
آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم ای یار اگر گویم ای یار نمی یارم من راه دهان بستم من ناله نمی آرم نظاره مه خوشتر ای ماه ده و چارم گفتا که به غیر آن صد چیز عجب گفتا که من این بازی بیرون سبب
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند دارم بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش 1455 ای خواجه سلم علیک من عزم سفر دارم جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود دارم نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم دارم چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم دارم یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی دارم مولی فنی صبری ل تخرج من صدری ای عشق صل گفتی می آیم بسم ال گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو دارم 1456 توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم بیزارم مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان اسرارم بس بی سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته
من با غم عشق تو خویشی و نسب کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم ور بشکندم چون نی صد قند شکر چون سنگم و چون آهن در سینه شرر حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر ل تبعد نستبری کز هجر ضرر دارم آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم بستم چو صدف من لب یعنی که گهر
زان کس که کند توبه زین واقعه صد لیلی و صد مجنون درجست در هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم که من قفص تنگم که جعفر طیارم
1457 من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم هشیارم با شیره فشارانت اندر چرش عشقم تو پای همی بینی و انگور نمی بینی اندر چرش جان آ گر پای همی کوبی بسیارم زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل دارم زین باده که داری تو پیوسته خماری تو آرم دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم قهارم گویم به حجر حی شو گویم به عدم شی ء شو اقرارم شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی سیارم 1458 یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم بارم از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم جگرخوارم جان من و جان تو گویی که یکی بوده ست بیزارم از باغ جمال تو یک بند گیاهم من بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است می خارم چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد اسرارم خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
هر چند که بی هوشم در کار تو پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم بستان قدحی شیره دریاب که عصارم تا غوطه خورم یک دم در شیره هین چاشنیی بستان زین باده که من دانم که چه داری تو در روت نمی تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم که کار تو می سازد ای خسته بیمارم از ضد ضدش انگیزم من قادر و گویم به چمن دی شو داری عجب و اندر پی روز تو من چون شب
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی من صید جگرخسته تو شیر سوگند بدین یک جان کز غیر تو وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم بر بوی گل وصلت خاری است که ای خورده و ای برده اسرار تو دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم
رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت یارم دیدم همه عالم را نقش در گرمابه آرم هر جنس سوی جنسش زنجیر همی درد گرد دل من جانا دزدیده همی گردی در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری انبارم ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان پرگارم در شادی روی تو گر قصه غم گویم بر ضرب دف حکمت این خلق همی رقصند آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا خارم خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو در آبم و در خاکم در آتش و در بادم گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی انکارم تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا 1459 تا عاشق آن یارم بی کارم و بر کارم ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم عارم گر خویش منی یارا می بین که چه بی خویشم اظهارم جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد خوارم رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی حلج اشارت گو از خلق به دار آمد اقرار مکن خواجه من با تو نمی گویم خارم ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی بیزارم
گویی به دعای او شد چون تو شهی ای برده تو دستارم هم سوی تو دست من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم خواهی که زنی آتش در خرمن و ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم در دست تو در گردش سرگشته چو گر غم بخورد خونم وال که سزاوارم بی پرده تو رقصد یک پرده نپندارم پنهان بود این خارش هر جای که می ابر شکرافشانم جز قند نمی بارم این چار بگرد من اما نه از این چارم از نقش تو است ای جان اقرارم و هر چند به تن اکنون تصدیع نمی آرم سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم وز چرخ کله زرین در ننگم و در ز اسرار چه می پرسی چون شهره و من زاده آن شیرم دلجویم و خون ای دوست نمی بینی کز فاتحه بیمارم وز تندی اسرارم حلج زند دارم من مرده نمی شویم من خاره نمی ز اقرار چو تو کوری بیزارم و
1460 بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم عورم وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش شورم من در تک خونستم وز خوردن خون مستم انگورم ای عشق که از زفتی در چرخ نمی گنجی مستورم در خانه دل جستی در را ز درون بستی نورم تن حامله زنگی دل در شکمش رومی بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم گر چهره زرد من در خاک رود روزی گورم آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری می نالم از این علت اما به دو صد دولت چون چنگ همی زارم چون بلبل گلزارم گنجورم گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی آن دورم من خامم و بریانم خندنده و گریانم مهجورم 1461 پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم بی رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر گیرم دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم گیرم ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان برگیرم وز باد لجاج خود وز غصه نیک و بد
برده ز فلک خرقه آورده که من او نیست منم سنگین کاین فتنه همی گویی که نیم در خون در شیره چون است که می گنجی اندر دل مشکات و زجاجم من یا نور علی پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم نادیده همی آرم اما نه چنین کورم روید گل زرد ای جان از خاک سر آخر تو سلیمانی انگار که من مورم می مالم و می نالم هم خرقه زنبورم نفروشم یک ذره زین علت ناسورم چون مار همی پیچم چون بر سر آن عکس تو است ای جان اما من از حیران کن و حیرانم در وصلم و
تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر من قرص به دو نیمم چون شکل قمر بر اسب نشین ای جان تا غاشیه هر چند بدم در خود وال که بتر گیرم
امنی است مرا از تو امنم تویی ای مه رو چون سرو خمید از من گلزار چرید از من گیرم تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی گیرم زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است گیرم 1462 صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم بگدازم صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری سازم جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو بنوازم هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید در خانه آب و گل بی توست خراب این دل 1463 شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم ای چشمه آگاهی شاگرد نمی خواهی دردوزم باری ز شکاف در برق رخ تو بینم یک لحظه بری رختم در راه که عشارم گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی مهموزم در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه پیروزم 1464 سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم ایمان چو رمید از من ترسم که کفر چون تیر تو اندازی پس من چه سپر جان را ز پی عشقش من زیر و زبر
وانگه همه بت ها را در پیش تو چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم یا آنک کنی ویران هر خانه که می چون بوی تو دارد جان جان را هله با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم چه حیله کنم تا من خود را به تو زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم یک لحظه روی پیشم یعنی که قلوزم کژ کن سر و دنبم را من همزه این پهلو و آن پهلو بر تابه همی سوزم در ظلمت شب با تو براقتر از روزم یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو
در بادیه مردان محوست تو را جم جم در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری در حلقه بیداری دم هر رنج که دیده ست او در رنج شدیدست او و لم لم سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم ان منکم کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو 1465 ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم دانم ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش دانم من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم دانم ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم 1466 در عشق سلیمانی من همدم مرغانم خوانم هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی هوشم فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم زان رنگ چه بی رنگم زان طره چو آونگم پریشانم گفتم که مها جانی امروز دگر سانی ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هر چند که سر داری نه سر هلدت نی محو است که عید است او باقی دهل کای هیزم از آن آتش برخوان که و کی تازد بر بال این مرکب پشمین سم هر چیز به اصل خود بازآید می دانم کو آب حیات آمد در قالب همچون خم در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم زان روی که حیرانم من خانه نمی کو خانه نشانم ده من خانه نمی دانم پیش آ و مرنجانش من خانه نمی دانم وز خانه مکن دورش من خانه نمی رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی بر راه دلم این دف من خانه نمی دانم می افتم و می خیزم من خانه نمی دانم هم عشق پری دارم هم مرد پری برخوانم افسونش حراقه بجنبانم هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم فریاد کز این حالت فریاد نمی دانم زان شمع چو پروانه یا رب چه گفتا که بر او منگر از دیده انسانم کز آتش حرص تو پردود شود جانم در پرده میا با خود تا پرده نگردانم هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم 1467 این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم خوانم در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم پریشانم جز گوش رباب دل از خشم نمالم من نرنجانم چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم خوانم نی بنده نی آزادم نی موم نه پولدم گر در شرم و خیرم از خود نه ام از غیرم رانم 1468 امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم هم دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده هم ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو هم ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم هم از باده و باد تو چون موج شده این دل بال هم ابر خوش لطف تو با جان و روان ما هم با تو پس از این عالم بی نقش بنی آدم ها هم زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو من ننگ نمی دارم مجنونم و می دانی هم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری هم دودم و هم نورم هم جمع و جز چنگ سعادت را از زخمه طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان نی دل به کسی دادم نی دلبر ایشانم آن سو که کشد آن کس ناچار چنان
از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا ما بی دل و دل با تو با ما هم و بی ما خدمت برسان از ما آن جا و موصی در حالت آرامش در شورش و غوغا در مستی و پستی خوش در رفعت و در خاک اثر کرده در صخره و خارا خوش خلوت جان باشد آمیزش جان خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم هم عرق جنون دارم از مایه و سودا
از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر در عالم آب و گل در پرده جان و دل هم زان طره روحانی زان سلسله جانی 1469 بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم خواهم من تاج نمی خواهم من تخت نمی خواهم خواهم آن یار نکوی من بگرفت گلوی من خواهم با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن خواهم در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم خواهم ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان 1470 جانم به فدا بادا آن را که نمی گویم یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو شویم گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو رویم یک روز غزل گویان وال سپارم جان همی مویم 1471 مخمورم پرخواره اندازه نمی دانم یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند دانم آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
در آب دو چشم ما در زردی سیما هم هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا زنار تو بربسته هم مومن و ترسا هم با چشم تو می گویم من مست چنین در خدمتت افتاده بر روی زمین گفتا که چه می خواهی گفتم که همین چون من دم خود دارم همراز مهین مومم ز پی ختمت زان نقش نگین زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم من بر در دل باشم او آید در کویم کز درد به خون دل رخساره همی یا رب که چنین بهتان می گوید در زیرا که چو مو شد جان از بس که
جز شیوه آن غمزه غمازه نمی دانم من بی ره و سرمستم دروازه نمی ز آواز بشد عقلم آوازه نمی دانم گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی دانم
گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد دانم
زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی
1472 دگربار دگربار ز زنجیر بجستم بجستم فلک پیر دوتایی پر از سحر و دغایی شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم بجستم من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم بجستم به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال بجستم ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار بجستم ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر بجستم پی نان بدویدم یکی چند به تزویر خمش باش خمش باش به تفصیل مگو بیش
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم
1473 بیایید بیایید به گلزار بگردیم بیایید که امروز به اقبال و به پیروز بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم چو ما بی سر و پاییم چو ذرات هواییم چو دولب چه گردیم پر از ناله و افغان
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم یکی جانب خمخانه خمار بگردیم دگر کار نداریم در این کار بگردیم بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم چو اندیشه بی شکوت و گفتار بگردیم
1474 حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
از این بند و از این دام زبون گیر به اقبال جوان تو از این پیر بجستم و زین چرخ بپرسید که چون تیر ز سرهنگ چه ترسم چو از میر به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم ازان پوست وزان دانه چو انجیر ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم چو دندان خرد رست از آن شیر
سبل های کهن را غم بی سر و بن را کشیدیم طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم بپرسید از آن ها که دیدند نشان ها رهیدیم رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان سر غصه بکوبیم غم از خانه بروبیم عیدیم طبیبان الهیم ز کس مزد نخواهیم مپندار که این نیز هلیله ست و بلیله ست کشیدیم حکیمان خبیریم که قاروره نگیریم دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جغدند 1475 بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت شما مست نگشتید وزان باده نخوردید شکاریم نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم حصاریم 1476 طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد شتابید شتابید که ما بر سر راهیم نعیمیم غلط رفت غلط رفت که این نقش نه ماییم نسیمیم ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است اینیم
ز رگ هاش و پی هاش به چنگاله بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم که تا شکر بگویند که ما از چه غریبانه نمودند دواها که ندیدیم همه شاهد و خوبیم همه چون مه که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم که این شهره عقاقیر ز فردوس که ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم دگر لف مپران که ما بازپریدیم بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم بیایید بیایید که تا دست برآریم که امروز همه روز خمیریم و خماریم که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم چه دانید چه دانید که ما در چه برآییم بر این چرخ که ما مرد
شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم جهان درخور ما نیست که ما ناز و که تن شاخ درختی است و ما باد خمش باش خمش باش هم آنیم و هم
1477 از اول امروز چو آشفته و مستیم آن ساقی بدمست که امروز درآمد آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم رندان خرابات بخوردند و برفتند وقت است که خوبان همه در رقص درآیند یک لحظه بلنوش ره عشق قدیمیم از گفت بلی صبر نداریم ازیرا بال همه باغ آمد و پستی همگی گنج خاموش که تا هستی او کرد تجلی تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما هر چند پرستیدن بت مایه کفر است جز قصه شمس حق تبریز مگویید 1478 المنه ل که ز پیکار رهیدیم زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم رهیدیم دکان حریصان به دغل رخت همه برد در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم بی اسب همه فارس و بی می همه مستیم ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش چون شاهد مشهور بیاراست جهان را ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش خاموش کز این کان و از این گنج الهی هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد رهیدیم 1479 آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم
آشفته بگوییم که آشفته شدستیم صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم معذور همی دار اگر جام شکستیم صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم بسرشته و بر رسته سغراق الستیم ما بوالعجبانیم نه بال و نه پستیم هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم از ماه مگویید که خورشیدپرستیم زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم زین چرخ پر از مکر جگرخوار دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم از ساغر و از منت خمار رهیدیم دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم از علت و قاروره و بیمار رهیدیم از شاهد و از برده بلغار رهیدیم ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم از حارس و از دزد و شب تار
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانه دولت آن خانه مردی است و در او شیردلنند آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است آن جا طرب انگیزتر از باده لعلیم زردیم آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم سردیم آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم نبردیم آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم نردیم چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد 1480 خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم وال که نشان های قروی ده یارست چریدیم از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن گزیدیم چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم مستان الستیم بجز باده ننوشیم حق داند و حق دید که در وقت کشاکش خیزید مخسپید که هنگام صبوح است شب بود و همه قافله محبوس رباطی رهیدیم خورشید رسولن بفرستاد در آفاق هین رو به شفق آر اگر طایر روزی هر کس که رسولی شفق را بشناسد وان کس که رسولی شفق را نپذیرد خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است خامش کن تا واعظ خورشید بگوید 1481
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم از خانه مردی بگریزیم چه مردیم آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم وین جا بد و رخ زردتر از شیشه وین جای به سردی همه چون بهمن وین جا همه آویخته در جنگ و وین جا همه سرگشته تر از مهره بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم آن نرگس و نسرین و قرنفل که وز حرص زبان و لب و پدفوز گر چه چو کمان از زه احکام خمیدیم شیریم که خون دل فغفور چشیدیم بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم از ما چه کشیدید وز ایشان چه کشیدیم استاره روز آمد و آثار بدیدیم خیزید کز آن ظلمت و آن حبس کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم یک حمله مردانه مستانه بکردیم در منزل اول به دو فرسنگی هستی آن مه که نه بالست نه پست است بتابید رسیدیم تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم رسیدیم ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان رسیدیم زنار گسستیم بر قیصر رومی 1482 چون در عدم آییم و سر از یار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم گلزار رخ دوست چو بی پرده ببینیم برآریم بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم برآریم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم در قافله امت مرحوم رسیدیم وان جا که نه محمود و نه مذموم بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم تا ظن نبری خواجه که محروم ما بوم نه ایم ار چه در این بوم تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم مر جمله جهان را همه از کار برآریم صد شعله ز عشق از گل گلزار بس گرد که ما از ره اسرار برآریم صد جوش عجب از خم و خمار
1483 امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم در عشق تو از عاقله عقل برستیم در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم گفتند در این دام یکی دانه نهاده ست امروز از این نکته و افسانه مخوانید چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم جز حالت شوریده دیوانه ندانیم وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم در دام چنانیم که ما دانه ندانیم کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
1484 بشکن قدح باده که امروز چنانیم گر باده فنا گشت فنا باده ما بس باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز درانیم با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست گفتی که جدا مانده ای از بر معشوق معشوق درختی است که ما از بر اوییم چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم بستیم دهان خود و باقی غزل را 1485 صبح است و صبوح است بر این بام برآییم پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم آییم روی تو گلستان و لب تو شکرستان خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده ست آییم زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز آییم این شکل ندانیم که آن شکل نمودی خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره ست گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما آییم 1486 چون آینه رازنما باشد جانم از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز ای طالب بو بردن شرط است به مردن اندر کژیم منگر وین راست سخن بین
کاین چیز نه پرده ست نه ما پرده با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم ما در بر معشوق ز انده در امانیم از ما بر او دور شود هیچ نمانیم چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم ما پیله عشقیم که بی برگ جهانیم آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم از ثور گریزیم و به برج قمر آییم هنگام وصال است بدان خوش صور در سایه این هر دو همه گلشکر آییم شاید که به پیش تو چو مه شب سپر ما واسطه روز و شبش چون سحر ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم درتاب در این روزن تا در نظر آییم ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم گفتند که این هست ولیکن اگر آییم چون آب روان جانب او در سفر آییم از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر
تانم که نگویم نتوانم که ندانم سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم زنده منگر در من زیرا نه چنانم تیر است حدیث من و من همچو کمانم
این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
بازار جهان در به کی مانم به کی مانم دارمش نگوسار از او من نچکانم کز بحر بدان قطره جواهر بستانم بر چرخ وفا آید این ابر روانم تا سوسن ها روید بر شکل زبانم
1487 امروز چنانم که خر از بار ندانم امروز مرا یار بدان حال ز سر برد دی باده مرا برد ز مستی به در یار از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من از چهره زار چو زرم بود شکایت از کار جهان کور بود مردم عاشق جولهه تردامن ما تار بدرید چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست مانند ترازو و گزم من که به بازار در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
امروز چنانم که گل از خار ندانم با یار چنانم که خود از یار ندانم امروز چه چاره که در از دار ندانم امروز چنان شد که پر از پار ندانم رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم اما نه چو من خود که کر از کار ندانم می گفت ز مستی که تر از تار ندانم اسرار همی گویم و اسرار ندانم بازار همی سازم و بازار ندانم طومار نویسم من و طومار ندانم
1488 ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد گر صلح کند داروی کلیش بسازیم
من مرد غریبم نه از این شهر جهانم دانم که نگویم نتوانم که ندانم با بنده به خشم است که دانای نهانم از ننگ کلی و کلهش بازرهانم
1489 ساقی ز پی عشق روان است روانم می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم بشنو خبر بابل و افسانه وایل معذور همی دار اگر شور ز حد شد آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم گزانم آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم چون دست بشویی ز من انگشت من در پی ماه تو چو سیاره دوانم ماننده خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی در روزن من نور تو روزی که بتابد این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
1490 از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک ما را چو بجویید بر دوست بجویید تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم گزیدیم چون طبل رحیل آمد و آواز جرس ها شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب طپیدیم چون جوی شد این چشم ز بی آبی آن جوی چون صبر فرج آمد و بی صبر حرج بود
تا عاقبت المر به سرچشمه رسیدیم خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم
1491 خلقان همه نیکند جز این تن که گزیدیم گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش وال که مفری بجز از فر رخش نیست هر روز که برخیزی رو پاک بشویی آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق هر دانه که چیدیم هله دام بل بود
که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم کاندر خضر و گلشن او می نگریدیم آن سوی دو ای دل که گه درد دویدیم آید که خدایا همه محتاج و مریدیم سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم
1492 بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده ست چون ابر بسی اشک در این خاک فشاندیم ای طبل زنان نوبت ما گشت بکوبید یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
وز غربت اجسام بال رسیدیم ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم وی ترک برون آ که به خرگاه رسیدیم زان سر رسن آمد به سر چاه رسیدیم تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم در فرقت و در شور بس انگشت ما رخت و قماشات بر افلک کشیدیم زهری که همه خلق چشیدند چشیدیدم چون ماهی بی آب بر این خاک
نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید که از راه رسیدیم
1493 ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم زان صبح سعادت که بتابید از آن سو دمشقیم بر باب بریدیم که از یار بریدیم از چشمه بونواس مگر آب نخوردی بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند از باب فرج دوری و از باب فرادیس بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم دمشقیم در نیرب شاهانه بدیدیم درختی اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی دمشقیم کی بی مزه مانیم چو در مزه درآییم اندر جبل صالح کانی است ز گوهر چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار از روم بتازیم سوم بار سوی شام مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
دروازه شرقی سویدای دمشقیم زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم ما منتظر رایت حسنای دمشقیم کز طره چون شام مطرای دمشقیم مولی دمشقیم و چه مولی دمشقیم
1494 افتادم افتادم در آبی افتادم بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم در عشق دلداری مانند گلزاری می خوردم می خوردم در شهرت می گردم گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی مولیم مولیم در حکم دریایم ای کوکب ای کوکب بگشا لب بگشا لب هر ذره هر پره می جوید می گوید
گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم گر سروم گر سوسن آزادم آزادم خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم در اوجش در موجش منقادم منقادم شرحی کن شرحی کن بر وفق میعادم ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم
1495 اگر تو نیستی در عاشقی خام تو آن مرغی که میل دانه داری
بیا مگریز از یاران بدنام نباشد در جهان یک دانه بی دام
جان داده و دل بسته سودای دمشقیم هر شام و سحر مست سحرهای زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم کز لولوی آن دلبر للی دمشقیم کی داند کاندر چه تماشای دمشقیم چون راهب سرمست ز حمرای در سایه آن شسته و دروای دمشقیم از زلف چو چوگان که به صحرای
مکن ناموس و با قلش بنشین اگر ناموس راه تو بگیرد که این سودا هزاران ناز دارد حریفا اندر آتش صبر می کن نشان ده راه خمخانه که مستم برادر کوی قلشان کدام است به پیش پیر میخانه بمیرم
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام بکش او را و خونش را بیاشام مکن ناز و بکش ناز و بیارام که آتش آب می گردد به ایام که دادم من جهانی را به یک جام اگر در بسته باشد رفتم از بام زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
1496 چه دیدم خواب شب کامروز مستم به بیداری مگر من خواب بینم مگر من صورت عشق حقیقی بیا ای عشق کاندر تن چو جانی مرا گفتی بدر پرده دریدم مرا گفتی ببر از جمله یاران مرا دل خسته کردی جرمم این بود ببر جان مرا تا در پناهت چه عالم هاست در هر تار مویت که در هفتم زمین با تو بلندم
چو مجنونان ز بند عقل جستم که خوابم نیست تا این درد هستم بدیدم خواب کو را می پرستم به اقبالت ز حبس تن برستم مرا گفتی قدح بشکن شکستم بکندم از همه دل در تو بستم که از مژگان خیالت را بجستم دو دستک می زنم کز جان بسستم بیفشان زلف کز عالم گسستم که در هفتم فلک بی روت پستم
1497 به جان جمله مستان که مستم به جان جمله جانبازان که جانم عطاردوار دفترباره بودم چو دیدم لوح پیشانی ساقی جمال یار شد قبله نمازم ز حسن یوسفی سرمست بودم در آن مستی ترنجی می بریدم مبادم سر اگر جز تو سرم هست تویی معبود در کعبه و کنشتم شکار من بود ماهی و یونس چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم برای طبع لنگان لنگ رفتم همان ارزد کسی کش می پرستد ببرد از کسی کآخر ببرد
بگیر ای دلبر عیار دستم به جان رستگارانش که رستم زبردست ادیبان می نشستم شدم مست و قلم ها را شکستم ز اشک رشک او شد آبدستم که حسنش هر دمی گوید الستم ترنج اینک درست و دست خستم بسوزا هستیم گر بی تو هستم تویی مقصود از بال و پستم چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم ز بیم چشم بد سر نیز بستم زهی من که مر او را می پرستم به سوی عدل بگریزید ز استم
چو ری با سین و تی و میم پیوست یقین شد که جماعت رحمت آمد خمش کردم شکار شیر باشم
بدین پیوند رو بنمود رستم جماعت را به جان من چاکرستم که تا گوید شکار مفترستم
1498 بیا کز غیر تو بیزار گشتم بیا ای جان که تا روز قیامت ز پر و بال خود گل را فشاند ترش دیدم جهانی را من از ترس عقیده این چنین سازید شیرین یکی چندی بریدم من از اغیار ز حال دیگران عبرت گرفتم بیا ای طالب اسرار عالم بدان بسیار پیچید این سر من از آن محبوس بودم همچو نقطه
وگر خفته بدم بیدار گشتم مقیم خانه خمار گشتم به کوه قاف خود طیار گشتم در آن دوشاب چون آچار گشتم که من زین خمره شکربار گشتم کنون با خویشتن اغیار گشتم کنون من عبره البصار گشتم به من بنگر که من اسرار گشتم که گرد جبه و دستار گشتم که گرد نقطه چون پرگار گشتم
1499 بیا کز عشق تو دیوانه گشتم ز عشق تو ز خان و مان بریدم چیان کاهل بدم کان را نگویم چو خویش جان خود جان تو دیدم فسانه عاشقان خواندم شب و روز
وگر شهری بدم ویرانه گشتم به درد عشق تو همخانه گشتم چو دیدم روی تو مردانه گشتم ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم کنون در عشق تو افسانه گشتم
1500 چنان مست است از آن دم جان آدم ز شور اوست چندین جوش دریا زهی سرده که گردن زد اجل را شراب حق حلل اندر حلل است از این باده جوان گر خورده بودی زمین ار خورده بودی فارغستی دل محرم بیان این بگفتی ز آب و گل برون بردی شما را رسید این عشق تا پای شما را بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که نشناسد از آن دم جان آدم ز سرمستی او مست است عالم که تا دنیا نبیند هیچ ماتم می خنب خدا نبود محرم نبودی پشت پیر چرخ را خم از آنک ابر تر بارد بر او نم اگر بودی به عالم نیم محرم اگر بودی شما را پای محکم کند محکم ز هر سستی مسلم که بر تو ختم شد وال اعلم
1501 منم فتنه هزاران فتنه زادم ز من مگریز زیرا درفتادی عجب چیزی است عشق و من عجبتر بیا گر من منم خونم بریزید نگویم سر تو کان غمز باشد
به من بنگر که داد فتنه دادم بگو الحمدل درفتادم تو گویی عشق را خود من نهادم که تا خود من نمردم من نزادم ولی ناگفته بندی برگشادم
1502 ز زندان خلق را آزاد کردم دهان اژدها را بردریدم ز آبی من جهانی برتنیدم ببستم نقش ها بر آب کان را ز شادی نقش خود جان می دراند ز چاهی یوسفان را برکشیدم چو خسرو زلف شیرینان گرفتم زهی باغی که من ترتیب کردم جهان داند که تا من شاه اویم جهان داند که بیرون از جهانم چه استادان که من شهمات کردم بسا شیران که غریدند بر ما خمش کن آنک او از صلب عشق است ولیک آن را که طوفان بل برد مگر از قعر طوفانش برآرم برآمد شمس تبریزی بزد تیغ
روان عاشقان را شاد کردم طریق عشق را آباد کردم پس آنگه آب را پرباد کردم نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم که من نقش خودش میعاد کردم که از یعقوب ایشان یاد کردم اگر قصد یکی فرهاد کردم زهی شهری که من بنیاد کردم بدادم داد ملک و داد کردم تصور بهر استشهاد کردم چه شاگردان که من استاد کردم چو روبه عاجز و منقاد کردم بسستش اینک من ارشاد کردم فروشد گر چه من فریاد کردم چنانک نیست را ایجاد کردم زبان از تیغ او پولد کردم
1503 غلمم خواجه را آزاد کردم منم آن جان که دی زادم ز عالم منم مومی که دعوی من این است بسی بی دیده را سرمه کشیدم منم ابر سیه اندر شب غم عجب خاکم که من از آتش عشق ز شادی دوش آن سلطان نخفته ست ملمت نیست چون مستم تو کردی خمش کن کآینه زنگار گیرد
منم کاستاد را استاد کردم جهان کهنه را بنیاد کردم که من پولد را پولد کردم بسی بی عقل را استاد کردم که روز عید را دلشاد کردم دماغ چرخ را پرباد کردم که من بنده مر او را یاد کردم اگر من فاشم و بیداد کردم چو بر وی دم زدم فریاد کردم
1504 حسودان را ز غم آزاد کردم به بیدادان بدادم داد پنهان چو از صبرم همه فریاد کردند مرا استاد صبر است و از این رو جهانی که نشد آباد هرگز در این تیزاب که چون برگ کاه است فراموشم مکن یا رب ز رحمت
دل گله خران را شاد کردم ولی در حق خود بیداد کردم چنان باشد که من فریاد کردم خلف مذهب استاد کردم به ویران کردنش آباد کردم به مشتی گل در او بنیاد کردم اگر غیر تو را من یاد کردم
1505 یکی مطرب همی خواهم در این دم حریفی نیز خواهم غمگساری همه اجزای او مستی گرفته مسلمانی منور گشته از وی چو با نه کس بیاید بشمری ده خدایا نوبتی مست بفرست دهل کوبان برون آییم از خویش دهلزن گر نباشد عید عید است پراکنده بخواهم گفت امروز مگر ساقی بینداید دهانم مرادم کیست زین ها شمس تبریز
که نشناسد ز مستی زیر از بم ز بی خویشی نداند شادی از غم مبدل گشته از اولد آدم مسلم گشته از هستی مسلم ده تو نه بود از ده یکی کم که ما از می دهل کردیم اشکم که ما را عزم ساقی شد مصمم جهان پرعید شد وال اعلم چه گوید مرد درهم جز که درهم از آن جام و از آن رطل دمادم ازیرا شمس آمد جان عالم
1506 همیشه من چنین مجنون نبودم چو تو عاقل بدم من نیز روزی مثال دلبران صیاد بودم در این بودم که این چون است و آن چون تو باری عاقلی بنشین بیندیش همی جستم فزونی بر همه کس چو دود از حرص بال می دویدم چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم چنین دیوانه و مفتون نبودم مثال دل میان خون نبودم چنین حیران آن بی چون نبودم کز اول بوده ام اکنون نبودم چو صید عشق روزافزون نبودم به معنی جز سوی هامون نبودم که گنجی بودم و قارون نبودم
1507 ایا یاری که در تو ناپدیدم
تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف کجا آن مه کجا آن چشم دوشین نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم منم انبار آکنده ز سودا تو آرام دل سوداییانی
ترنج و دست بیخود می بریدم کجا آن گوش کان ها می شنیدم نه آن دندان که لب را می گزیدم کز آن خرمن همه سودا کشیدم تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
1508 سفر کردم به هر شهری دویدم ز هجران و غریبی بازگشتم از باغ روی تو تا دور گشتم به بدبختی چو دور افتادم از تو چه گویم مرده بودم بی تو مطلق عجب گویی منم روی تو دیده بهل تا دست و پایت را ببوسم تو را ای یوسف مصر ارمغانی
به لطف و حسن تو کس را ندیدم دگرباره بدین دولت رسیدم نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم خدا از نو دگربار آفریدم منم گویی که آوازت شنیدم بده عیدانه کامروز است عیدم چنین آیینه روشن خریدم
1509 سفر کردم به هر شهری دویدم ندانستم ز اول قدر آن شهر رها کردم چنان شکرستانی پیاز و گندنا چون قوم موسی به غیر عشق آواز دهل بود از آن بانگ دهل از عالم کل میان جان ها جان مجرد از آن باده که لطف و خنده بخشد ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن بسی گفتم که من آن جا نخواهم چنانک اکنون ز رفتن می گریزم بگفت ای جان برو هر جا که باشی فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد فسون او جهان را برجهاند ز راهم برد وان گاهم به ره کرد بگویم چون رسی آن جا ولیکن
چو شهر عشق من شهری ندیدم ز نادانی بسی غربت کشیدم چو حیوان هر گیاهی می چریدم چرا بر من و سلوی برگزیدم هر آوازی که در عالم شنیدم بدین دنیای فانی اوفتیدم چو دل بی پر و بی پا می پریدم چو گل بی حلق و بی لب می چشیدم که من محنت سرایی آفریدم بسی نالیدم و جامه دریدم از آن جا آمدن هم می رمیدم که من نزدیک چون حبل الوریدم فسون و عشوه او را خریدم کی باشم من که من خود ناپدیدم گر از ره می نرفتم می رهیدم قلم بشکست چون این جا رسیدم
1510
اگر عشقت به جای جان ندارم چو گفتی ننگ می داری ز عشقم تو می گفتی مکن در من نگاهی من سرگشته چون فرمان نبردم چو هر کس لطف می یابند از تو
به زلف کافرت ایمان ندارم غم عشق تو را پنهان ندارم که من خون ها کنم تاوان ندارم از آن بر نیک و بد فرمان ندارم من بیچاره آخر جان ندارم
1511 بیا ای آنک بردی تو قرارم دل سنگین خود را بر دلم نه بیا نزدیک و بر رویم نظر کن بسوزم پرده هفت آسمان را خزان گر باغ و بستان را بسوزد جهان گوید که بازآ ای بهاران بگردان ساقیا جام خزانی بده چیزی که پنهان است چون جان
درآ چون تنگ شکر در کنارم نمی بینی که از غم سنگسارم نشانی ها نگر کز عشق دارم اگر از سوز دل دودی برآرم بخنداند جهان را نوبهارم که از ظلم خزان صد داغ دارم که از عشق بهار اندر خمارم به جان تو مده بیش انتظارم
1512 گهی در گیرم و گه بام گیرم زبون خاص و عامم در فراقت دلم از غم گریبان می دراند نگیرم عیش و عشرت تا نیاید چو زلف انداز من ساقی درآید اگر در خرقه زاهد درآید وگر خواهد که من دیوانه باشم وگر چون مرغ اندر دل بپرد چو گویم شب نخسپم او بگوید وگر گویم عنایت کن بگوید مراد خویش بگذارم همان دم
چو بینم روی تو آرام گیرم بیا تا ترک خاص و عام گیرم که کی دامان آن خوش نام گیرم وگر گیرم در آن هنگام گیرم به دستی زلف و دستی جام گیرم شوم حاجی و راه شام گیرم شوم خام و حریف خام گیرم شوم صیاد مرغان دام گیرم که من خواب از نماز شام گیرم که نی من جنگیم دشنام گیرم مراد دلبر خودکام گیرم
1513 اگر سرمست اگر مخمور باشم رخم از قبله جان نور گیرد قرارم کی بود خود در تک گور صد افسنتین و داروهای نافع شوم شیرین ز لطف گوهر تو
مهل کز مجلس تو دور باشم چو با یاد تو اندر گور باشم چو بر دمگاه نفخ صور باشم تویی جان را چو من رنجور باشم اگر چون بحر تلخ و شور باشم
اگر غم همچو شب عالم بگیرد تویی روز و منم استاره روز به من شادند جمله روزجویان مرا مخمور می داری نه از بخل بدان مستور می داری چو حوتم چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه خمش کردم ولیکن عشق خواهد
برآ ای صبح تا منصور باشم عجب نبود اگر مشهور باشم چو پیش آهنگ چون تو نور باشم ولی تا ساکن و مستور باشم که تا از عقربت مهجور باشم چو غرق شهد چون زنبور باشم که پیش زخمه اش طنبور باشم
1514 خداوندا مده آن یار را غم تو می دانی که جان باغ ما اوست همیشه تازه و سرسبز دارش معظم دارش اندر دین و دنیا وجودش در بنی آدم غریب است مخلد دار او را همچو جنت ز رنج اندرون و رنج بیرون جهان شاد است وز او صد شکر دارد دعاهایی که آن در لب نیاید مجاب و مستجابش کن پی او
مبادا قامت آن سرو را خم مبادا سرو جان از باغ ما کم بر او افشان کرامت ها دمادم به حق حرمت اسمای اعظم بدو صد فخر دارد جان آدم که او جنات جنات است مبهم معافش دار یا رب و مسلم که عیسی شکرها دارد ز مریم که بر اجزای روح است آن مقسم که تو داناتری وال اعلم
1515 چه نزدیک است جان تو به جانم از این نزدیکتر دارم نشانی به درویشی بیا اندر میانه میان خانه ات همچون ستونم منم همراز تو در حشر و در نشر میان بزم تو گردان چو خمرم اگر چون برق مردن پیشه سازم همیشه سرخوشم فرقی نباشد به تو گر جان دهم باشد تجارت در این خانه هزاران مرده بیش اند یکی کف خاک گوید زلف بودم شوی حیران و ناگه عشق آید بکش در بر بر سیمین ما را
که هر چیزی که اندیشی بدانم بیا نزدیک و بنگر در نشانم مکن شوخی مگو کاندر میانم ز بامت سرفرو چون ناودانم نه چون یاران دنیا میزبانم گه رزم تو سابق چون سنانم چو برق خوبی تو بی زبانم اگر من جان دهم یا جان ستانم که بدهی به هر جانی صد جهانم تو بنشسته که اینک خان و مانم یکی کف خاک گوید استخوانم که پیشم آ که زنده جاودانم که از خویشت همین دم وارهانم
خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همی سوزد دهانم
1516 چه نزدیک است جان تو به جانم ضمیر همدگر دانند یاران چو آب صاف باشد یار با یار اگر چه عامه هم آیینه هااند ولیکن آن به هر دم تیره گردد ولی آیینه ای عارف نگردد از این آیینه روی خود مگردان من و گفت من آیینه ست جان را خمش کن تا به ابرو و به غمزه
که هر چیزی که اندیشی بدانم نباشم یار صادق گر ندانم که بنماید در او عکس بنانم که بنماید در او سود و زیانم که او را نیست صیقل های جانم اگر خاک جهان بر وی فشانم که می گوید که جانت را امانم بیابد حال خویش اندر بیانم هزاران ماجرا بر وی بخوانم
1517 مرا گویی که رایی من چه دانم مرا گویی بدین زاری که هستی منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی به قربانگاه جان ها مرا گویی اگر کشته خدایی مرا گویی چه می جویی دگر تو مرا گویی تو را با این قفص چیست مرا راه صوابی بود گم شد بل را از خوشی نشناسم ایرا شبی بربود ناگه شمس تبریز
چنین مجنون چرایی من چه دانم به عشقم چون برآیی من چه دانم مرا گویی کجایی من چه دانم نمی ترسی که آیی من چه دانم چه داری از خدایی من چه دانم ورای روشنایی من چه دانم اگر مرغ هوایی من چه دانم ار آن ترک خطایی من چه دانم به غایت خوش بلیی من چه دانم ز من یکتا دو تایی من چه دانم
1518 من آن ماهم که اندر لمکانم تو را هر کس به سوی خویش خواند مرا هم تو به هر رنگی که خوانی گهی گویی خلف و بی وفایی به پیش کور هیچم من چنانم گلبه چند ریزی بر سر چشم لباس و لقمه ات گل های رنگین گل است این گل در او لطفی است بنگر من آب آب و باغ باغم ای جان
مجو بیرون مرا در عین جانم تو را من جز به سوی تو نخوانم اگر رنگین اگر ننگین ندانم بلی تا تو چنینی من چنانم به پیش گوش کر من بی زبانم فروشو چشم از گل من عیانم تو گل خواری نشایی میهمانم چو لطف عاریت را واستانم هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم
1519 بیا کامروز بیرون از جهانم گرفتم دشنه ای وز خود بریدم غلط کردم نبریدم من از خود ندانم کآتش دل بر چه سان است به صد صورت بدیدم خویشتن را همی گفتم مرا صد صورت آمد که صورت های دل چون میهمانند
بیا کامروز من از خود نهانم نه آن خود نه آن دیگرانم که این تدبیر بی من کرد جانم که دیگر شکل می سوزد زبانم به هر صورت همی گفتم من آنم و یا صورت نیم من بی نشانم که می آیند و من چون خانه بانم
1520 مرا پرسی که چونی بین که چونم مرا از کاف و نون آورد در دام پری زاده مرا دیوانه کرده ست پری را چهره ای چون ارغوان است مگر من خانه ماهم چو گردون غلط گفتم مزاج عشق دارم درون خرقه صدرنگ قالب چه جای باد و آب است ای برادر ولیک آنگه که جزو آید به کلش
خرابم بیخودم مست جنونم از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم مسلمانان که می داند فسونم بنالم کارغوان را ارغنونم که چون گردون ز عشقش بی سکونم ز دوران و سکونت ها برونم خیال بادشکل آبگونم که همچون عقل کلی ذوفنونم بخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود را بکش ای عشق کلی جزو خود را ز هجرت می کشم بار جهانی به صورت کمترم از نیم ذره یکی قطره که هم قطره ست و دریا نمی گویم من این این گفت عشق است که این قصه هزاران سالگان است ولی طفلم طفیل آن قدیم است سخن مقلوب می گویم که کرده ست سخن آنگه شنو از من که بجهد حدیث آب و گل جمله شجون است غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید خمش کن خاک آدم را مشوران
مگر هم کل فرستد رهنمونم که این جا در کشاکش ها زبونم که گویی من جهانی را ستونم ز روی عشق از عالم فزونم من این اشکال ها را آزمونم در این نکته من از لیعلمونم چه دانم من که من طفل از کنونم که می دارد قرانش در قرونم جهان بازگونه بازگونم از این گرداب ها جان حرونم چه یک رنگی کنم چون در شجونم ولی در ابر این دنیای دونم که این جا چون پری من در کمونم
1521 من از عالم تو را تنها گزینم دل من چون قلم اندر کف توست بجز آنچ تو خواهی من چه باشم گه از من خار رویانی گهی گل مرا تو چون چنان داری چنانم در آن خمی که دل را رنگ بخشی تو بودی اول و آخر تو باشی چو تو پنهان شوی از اهل کفرم بجز چیزی که دادی من چه دارم
روا داری که من غمگین نشینم ز توست ار شادمان وگر حزینم بجز آنچ نمایی من چه بینم گهی گل بویم و گه خار چینم مرا تو چون چنین خواهی چنینم چه باشم من چه باشد مهر و کینم تو به کن آخرم از اولینم چو تو پیدا شوی از اهل دینم چه می جویی ز جیب و آستینم
1522 ورا خواهم دگر یاری نخواهم تو را گر غیر او یار دگر هست بجز دیدار او بختی نجویم چو بازان ساعد سلطان گزیدم میان اهل دل جز دل نگنجد ز من جزوی ستاند کل ببخشد نه آن جزوم که غیر کل بود آن
چو گل را یافتم خاری نخواهم برو آن جا که من باری نخواهم به غیر کار او کاری نخواهم چو کرکس بوی مرداری نخواهم جز این دلدار دلداری نخواهم از این به روز بازاری نخواهم نخواهم غیر را آری نخواهم
1523 نه آن شیرم که با دشمن برآیم چو خاک پای عشقم تو یقین دان سیه پوشم چو شب من از غم عشق از این آتش چو دودم من سراسر منم طفلی که عشقم اوستاد است شوم چون عشق دایم حی و قیوم هل تن زن چو بوبکر ربابی
مرا این بس که من با من برآیم کز این گل چون گل و سوسن برآیم وزین شب چون مه روشن برآیم که تا چون دود از این روزن برآیم بنگذارد که من کودن برآیم چو من از خواب و از خوردن برآیم که تا من جان شوم وز تن برآیم
1524 چو آب آهسته زیر که درآیم چکم از ناودان من قطره قطره سرا چه بود فلک را برشکافم بل را من علف بودم ز اول
به ناگه خرمن که درربایم چو طوفان من خراب صد سرایم ز بی صبری قیامت را نپایم ولیک اکنون بلها را بلیم
ز حبس جا میابا دل رهایی سر نخلم ندانی کز چه سوی است نه قلماشی است لیکن ماند آن را دم عشق است و عشق از لطف پنهان مگو که را اگر آرد صدایی تو او را گو که بانگ که از او بود
اگر من واقفم که من کجایم در این آب ار نگونت می نمایم نه هجوی می کنم نی می ستایم ولی من از غلیظی های هایم که ای که نامدی گفتی که آیم زهی گوینده بی منتهایم
1525 ز قند یار تا شاخی نخایم نمی دانم کجا می روید آن قند عجایب آنک نقلش عقل من برد کی دارد روزه همچون روزه من ز صبح روی او دارم صبوحی چو گل در باغ حسنش خوش بخندم زبانم از شراب او شکسته ست
نماز شام روزه کی گشایم کز او خوردم نمی دانم کجایم چو عقل نیست چونش می ستایم کز او هر لحظه عیدی می ربایم نماز شام را هرگز نپایم چو صبح از آفتابش خوش برآیم ز دستانش شکسته دست و پایم
1526 از آن باده ندانم چون فنایم زمانی قعر دریایی درافتم زمانی از من آبستن جهانی چو طوطی جان شکر خاید به ناگه به جایی درنگنجیدم به عالم منم آن رند مست سخت شیدا مرا گویی چرا با خود نیایی مرا سایه هما چندان نوازد بدیدم حسن را سرمست می گفت جوابش آمد از هر سو ز صد جان تو آن نوری که با موسی همی گفت بگفتم شمس تبریزی کیی گفت
از آن بی جا نمی دانم کجایم دمی دیگر چو خورشیدی برآیم زمانی چون جهان خلقی بزایم شوم سرمست و طوطی را بخایم بجز آن یار بی جا را نشایم میان جمله رندان های هایم تو بنما خود که تا با خود بیایم که گویی سایه او شد من همایم بلیم من بلیم من بلیم ترایم من ترایم من ترایم خدایم من خدایم من خدایم شمایم من شمایم من شمایم
1527 بیا کامروز گرد یار گردیم بیا کامروز گرد خود نگردیم مگو با ما که ما دیوانگانیم سبک گردیم چون باد بهاری
به سر گردیم و چون پرگار گردیم به گرد خانه خمار گردیم بر آتش های بی زنهار گردیم حریف سبزه و گلزار گردیم
چرا چون گوش جمله باد گیریم در آن طبله شکر پر کرد عطار چو سرمه خدمت دیده گزینیم
چرا چون موش در انبار گردیم به گرد طبله عطار گردیم چو دیده جملگی دیدار گردیم
1528 به پیش باد تو ما همچو گردیم ز نور نوبهارت سبز و گرمیم ز عکس حلم تو تسلیم باشیم عدم را برگماری جمله هیچیم عدم را و کرم را چون شکستی چو دیدیم آنچ از عالم فزون است به چشم عاشقان جان و جهانیم زمستان و تموز از ما جدا شد زمستان و تموز احوال جسم است چو نطع عشق خود ما را نمودی چو گفتی بس بود خاموش کردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم ز تاثیر خزانت سرد و زردیم ز عکس خشم تو اندر نبردیم کرم را برفزایی جمله مردیم جهان را و نهان را درنوردیم دو عالم را شکستیم و بخوردیم به چشم فاسقان مرگیم و دردیم نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم نه جسمیم این زمان ما روح فردیم به مهره مهر تو کاستاد نردیم اگر چه بلبل گلزار و وردیم
1529 شب دوشینه ما بیدار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم به گرد نقطه خوبی و مستی تو چون دی زاده ای با تو چه گویم مثال کاسه های لب شکسته چرا چون جام شه زرین نباشیم چرا خود کف ما دریا نباشد خمش باش و دو عالم را به گفت آر
همه خفتند و ما بر کار بودیم ندیم طره طرار بودیم به سر گردنده چون پرگار بودیم که با یار قدیمی یار بودیم به دکان شه جبار بودیم چو اندر مخزن اسرار بودیم چو اندر قعر دریابار بودیم کز اول گفت بی گفتار بودیم
1530 من و تو دوش شب بیدار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد عجب نبود اگر ما را ندیدند بیاوردیم درها ارمغانی
همه خفتند و ما بر کار بودیم به پیش طره طرار بودیم که با عشق نهانی یار بودیم به پیش صانع جبار بودیم که ما در مخزن اسرار بودیم که یعنی ما به دریابار بودیم
1531 بیا کامروز شه را ما شکاریم بیا کامروز چون موسی عمران همه شب چون عصا افتاده بودیم چو گرد سینه خود طوف کردیم بدان قدرت که ماری شد عصایی پی فرعون سرکش اژدهاییم به همت خون نمرودان بریزیم برافزاییم بر شیران و پیلن اگر چه همچو اشتر کژنهادیم به اقبال دوروزه دل نبندیم چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم برای عشق خون آشام خون خوار چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
سر خویش و سر عالم نداریم به مردی گرد از دریا برآریم چو روز آمد چو ثعبان بی قراریم ید بیضا ز جیب جان برآریم به هر شب چون عصا و روز ماریم پی موسی عصا و بردباریم تو این منگر که چون پشه نزاریم اگر چه در کف آن شیر زاریم چو اشتر سوی کعبه راهواریم که در اقبال باقی کامکاریم چو عشق و دل نهان و آشکاریم سگانش را چو خون اندر تغاریم به وقت گفت ماه بی غباریم
1532 بیا تا عاشقی از سر بگیریم بیا تا نوبهار عشق باشیم زمین و کوه و دشت و باغ و جان را دکان نعمت از باطن گشاییم ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت در دل ره برده اند ایشان به دلبر مسلمانی بیاموزیم از وی دلی دارد غمش چون سنگ مرمر چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه کمینه چشمه اش چشمی است روشن
جهان خاک را در زر بگیریم نسیم از مشک و از عنبر بگیریم همه در حله اخضر بگیریم چنین خو از درخت تر بگیریم ز سر خویش برگ و بر بگیریم ز دل ما هم ره دلبر بگیریم اگر آن طره کافر بگیریم از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم سبو و کوزه و ساغر بگیریم که ما از نور او صد فر بگیریم
1533 بیا امروز ما مهمان میریم ز مرگ ما جهانی زنده گردد به مرغی جبرئیلی را ببندیم سبو بدهیم و دریایی ستانیم غلم ماست ازرق پوش گردون چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم خمش کن نیست حاجت وانمودن
بیا تا پیش میر خود بمیریم ازیرا ما نه قربان حقیریم به جانی ما جهانی را بگیریم چرا ما از چنین سودی نفیریم غلم خویشتن را چون اسیریم چرا چون یوز مفتون پنیریم به پیش تیر باشی گر چه تیریم
1534 بیا ما چند کس با هم بسازیم بیا تا با خدا خلوت گزینیم گر از فرزند آدم کس نماند ور آدم نیز از ما گوشه گیرد یکی جانی است ما را شادی انگیز اگر دریا شود آتش بنوشیم به پیش کعبه رویش بمیریم
چو شادی کم شود با غم بسازیم چو عیسی با چنین مریم بسازیم چه غم داریم با آدم بسازیم به جان تو که بی او هم بسازیم که گر ویران شود عالم بسازیم وگر زخمی رسد مرهم بسازیم بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
1535 بیا تا قدر یک دیگر بدانیم چو مومن آینه مومن یقین شد کریمان جان فدای دوست کردند فسون قل اعوذ و قل هو ال غرض ها تیره دارد دوستی را گهی خوشدل شوی از من که میرم چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد کنون پندار مردم آشتی کن چو بر گورم بخواهی بوسه دادن خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم چرا با آینه ما روگرانیم سگی بگذار ما هم مردمانیم چرا در عشق همدیگر نخوانیم غرض ها را چرا از دل نرانیم چرا مرده پرست و خصم جانیم همه عمر از غمت در امتحانیم که در تسلیم ما چون مردگانیم رخم را بوسه ده کاکنون همانیم به هستی متهم ما زین زبانیم
1536 میان ما درآ ما عاشقانیم مقیم خانه ما شو چو سایه چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم ولیک آثار ما پیوسته توست هر آن چیزی که تو گویی که آنید تو آبی لیک گردابی و محبوس چو ما در فقر مطلق پاکبازیم
که تا در باغ عشقت درکشانیم که ما خورشید را همسایگانیم چو عشق عاشقان گر بی نشانیم که ما چون جان نهانیم و عیانیم به بالتر نگر بالی آنیم درآ در ما که ما سیل روانیم بجز تصنیف نادانی ندانیم
1537 چرا شاید چو ما شه زادگانیم چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم برو ای مرغ خانه تو چه دانی
که جز صورت ز یک دیگر ندانیم چه شد دریا چو ما مرغابیانیم که ما مرغان در آن دریا چه سانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع چنینیم و چنان و هر چه هستیم چرا از جهل بر ما می دوانی عجب نبود اگر ما را بخایند وگر چون گرگ ما را می درانند چو چرخ اندر زبان ها اوفتادیم حریف کهرباییم ار چو کاهیم نتاند باد کاه ما ربودن تو را باد و دم شهوت رباید خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست
تو را چه کاین چنینیم و چنانیم اسیر دام عشق بی امانیم نه گردون را چنین ما می دوانیم که آتش دیده و پخته چو نانیم چه چاره چون به حکم آن شبانیم چو چرخ بی گناه و بی زبانیم نه در زندان چو کاه کاهدانیم که ما زان کهربا اندر امانیم نه ما که کهربای عقل و جانیم که آنچ از فهم بیرون است آنیم
1538 بر آن بودم که فرهنگی بجویم بگفتم یک سخن دارم به خاطر که خوابی دیده ام من دوش ای جان ندارم محرم این خواب جز تو بجنبانید سر را و بخندید که یعنی حیله با من می سکالی مثال لعبتی ام در کف او نباشد بی حیات آن نقش کو کرد
که آن مه رو نهد رویی به رویم به پیش آ تا به گوش تو بگویم ز تو خواهم که تعبیرش بجویم تو بشنو ای شه ستارخویم سری را که بداند مو به مویم که من آیینه هر رنگ و بویم که نقش سوزن زردوز اویم کمین نقشش منم درهای و هویم
1539 مگردان روی خود ای دیده رویم سبوی جسمم از چشمه ات پرآب است تو جویایی و من جویانتر از تو همین دانم که از بوی گل تو منم ضراب و عشقت چون ترازو زهی مشکل که تو خود سو نداری تو اندر هیچ کویی درنگنجی
به من بنگر که تا از تو برویم مکن ای سنگ دل مشکن سبویم کی داند تو چه جویی من چه جویم مثال گل قبا در خون بشویم از این خاموش گویا چند گویم و من در جستن تو سو به سویم و من اندر پی تو کو به کویم
1540 بیا با هم سخن از جان بگوییم چو گلشن بی لب و دندان بخندیم به سان عقل اول سر عالم سخندانان چو مشرف بر دهانند
ز گوش و چشم ها پنهان بگوییم چو فکرت بی لب و دندان بگوییم دهان بربسته تا پایان بگوییم برون از خرگه ایشان بگوییم
کسی با خود سخن پیدا نگوید تو با دست تو چون گویی که برگیر بداند دست و پا از جنبش دل بداند ذره ذره امر تقدیر
اگر جمله یکیم آن سان بگوییم چو همدستیم از آن دستان بگوییم دهان ساکن دل جنبان بگوییم اگر خواهی مثال آن بگوییم
1541 مرا خواندی ز در تو خستی از بام از آن بازی که من می دانم و تو تویی کز مکر و از افسوس و وعده مها با این همه خوشی تو چونی چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی مرا در راه دی دشنام دادی
زهی بازی زهی بازی زهی دام چه بازی ها تو پختستی و من خام چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام ز زحمت های ما وز جور ایام که در مجلس تو داری جام بر جام چنین مستم ز شیرینی دشنام
1542 چنان مستم چنان مستم من این دم ز شور من بشوریده ست دریا زهی سر ده که سر ببریده جلد حلل اندر حلل اندر حلل است از این باده جوان گر خورده بودی زمین ار خورده بودی فارغستی دل بی عقل شرح این بگفتی ز آب و گل برون بردی شما را
که حوا را بنشناسم ز آدم ز سرمستی من مست است عالم که تا دنیا نبیند هیچ ماتم می خنب خدا نبود محرم نبودی پشت پیر چرخ را خم از آن که ابر تر بارد بر او نم اگر بودی به عالم نیم محرم اگر بودی شما را پای محکم
1543 کجایی ساقیا درده مدامم می اندرده تهی دستم چه داری ز ننگ من نگوید نام من کس چو بر جانم زدی شمشیر عشقت گهم زاهد همی خوانند و گه رند ز من چون شمع تا یک ذره باقی است مرا جز سوختن راه دگر نیست
که من از جان غلمت را غلمم که از خون جگر پر گشت جامم چو من مردی چه جای ننگ و نامم تمامم کن که زنده ناتمامم من مسکین ندانم تا کدامم نخواهد بود جز آتش مقامم بیا تا خوش بسوزم زانک خامم
1544 مرا گویی چه سانی من چه دانم مرا گویی چنین سرمست و مخمور
کدامی وز کیانی من چه دانم ز چه رطل گرانی من چه دانم
مرا گویی در آن لب او چه دارد مرا گویی در این عمرت چه دیدی بدیدم آتشی اندر رخ او اگر من خود توام پس تو کدامی چنین اندیشه ها را من کی باشم مرا گویی که بر راهش مقیمی مرا گاهی کمان سازی گهی تیر خنک آن دم که گویی جانت بخشم ز بی صبری بگویم شمس تبریز
کز او شیرین زبانی من چه دانم به از عمر و جوانی من چه دانم چو آب زندگانی من چه دانم تو اینی یا تو آنی من چه دانم تو جان مهربانی من چه دانم مگر تو راهبانی من چه دانم تو تیری یا کمانی من چه دانم بگویم من تو دانی من چه دانم چنینی و چنانی من چه دانم
1545 شراب شیره انگور خواهم مرا بویی رسید از بوی حلج ز مطرب ناله سرنای خواهم چو یارم در خرابات خراب است بیا نزدیکم ای ساقی که امروز اگر گویم مرا معذور می دار مرا در چشم خود ره ده که خود را یکی دم دست را از روی برگیر اگر چشم و دلم غیر تو بیند ببستم چشم خود از نور خورشید چو رنجوران دل را تو طبیبی چو تو مر مردگان را می دهی جان
حریف سرخوش مخمور خواهم ز ساقی باده منصور خواهم ز زهره زاری طنبور خواهم چرا من خانه معمور خواهم من از خود خویشتن را دور خواهم مرا گوید تو را معذور خواهم ز چشم دیگران مستور خواهم که در دنیا بهشت و حور خواهم در آن دم چشم ها را کور خواهم که من آن چهره پرنور خواهم سزد گر خویش را رنجور خواهم سزد گر خویش را در گور خواهم
1546 رفتم تصدیع از جهان بردم کردم بدرود همنشینان را زین خانه شش دری برون رفتم چون میر شکار غیب را دیدم چوگان اجل چو سوی من آمد از روزن من مهی عجب درتافت این بام فلک که مجمع جان هاست شاخ گل من چو گشت پژمرده چون مشتریی نبود نقدم را زین قلب زنان قراضه جان را
بیرون شدم از زحیر و جان بردم جان را به جهان بی نشان بردم خوش رخت به سوی لمکان بردم چون تیر پریدم و کمان بردم من گوی سعادت از میان بردم رفتم سوی بام و نردبان بردم ز آن خوشتر بد که من گمان بردم بازش سوی باغ و گلستان بردم زودش سوی اصل اصل کان بردم هم جانب زرگر ارمغان بردم
در غیب جهان بی کران دیدم بر من مگری که زین سفر شادم این نکته نویس بر سر گورم خوش خسپ تنا در این زمین که من بربند زنخ که من فغان ها را زین بیش مگو غم دل ایرا من
آلجق خود بدان کران بردم چون راه به خطه جنان بردم که سر ز بل و امتحان بردم پیغام تو سوی آسمان بردم سرجمله به خالق فغان بردم دل را به جناب غیب دان بردم
1547 من با تو حدیث بی زبان گویم جز گوش تو نشنود حدیث من در خواب سخن نه بی زبان گویند جز در بن چاه می ننالم من بر روی زمین نشسته باشم خوش معشوق همی شود نهان از من جان های لطیف در فغان آیند
وز جمله حاضران نهان گویم هر چند میان مردمان گویم در بیداری من آن چنان گویم اسرار غم تو بی مکان گویم احوال زمین بر آسمان گویم هر چند علمت نشان گویم آن دم که من از غمت فغان گویم
1548 روی تو چو نوبهار دیدم تا در دل من قرار کردی من چشم شدم همه چو نرگس در عشق روم که عشق را من از ملک جهان و عیش عالم خود ملک تویی و جان عالم من مردم و از تو زنده گشتم ای مطرب اگر تو یار مایی در شهر شما چه یار جویم چون در بر خود خوشش فشردم چون بستم من دهان ز گفتن چون پای نماند اندر این ره سر درنکشم ز ضر که بی سر بس کن که ملول گشت دلبر
گل را ز تو شرمسار دیدم دل را ز تو بی قرار دیدم کان نرگس پرخمار دیدم از جمله بل حصار دیدم من عشق تو اختیار دیدم یک بود و منش هزار دیدم پس عالم را دو بار دیدم این پرده بزن که یار دیدم چون یاری شهریار دیدم آیین شکرفشار دیدم بس گفتن بی شمار دیدم من رفتن راهوار دیدم سرهای کله دار دیدم بر خاطر او غبار دیدم
1549 زنهار مرا مگو که پیرم من ماهی چشمه حیاتم
پیری و فنا کجا پذیرم من غرقه بحر شهد و شیرم
جز از لب لعل جان ننوشم گر کژ نهدم کمان ابرو انداخته ای چو تیر دورم پرم تو دهی چرا نپرم
غیر سر زلف او نگیرم در حکم کمان او چو تیرم برگیر که از تو ناگزیرم میرم چو تویی چرا بمیرم
1550 گر از غم عشق عار داریم یا رب تو مده قرار ما را ای یوسف یوسفان کجایی هر صبح بر آن دو زلف مشکین چون حلقه زلف خود شماری چشم تو شکار کرد جان را ای آب حیات در کنارت زان لله ستان چه زار گشتیم گوییم ز رشک شمس تبریز
پس ما به جهان چه کار داریم گر بی رخ تو قرار داریم ما روی در آن دیار داریم چون باد صبا گذار داریم ما چشم در آن شمار داریم ما دیده در آن شکار داریم این آتش از آن کنار داریم یا رب که چه لله زار داریم نی سیم و نه زر نه یار داریم
1551 از اصل چو حورزاد باشیم ما داد طرب دهیم تا ما چون عشق بنا نهاد ما را در عشق توام گشاد دیده ما را چو مراد بی مرادی است چون بنده بندگان عشقیم چون یوسف آن عزیز مصریم بر چهره یوسفی حجابی است خود باد حجاب را رباید ما دل به صلح دین سپردیم
شاید که همیشه شاد باشیم در عشق امیرداد باشیم دانی که نکونهاد باشیم چون عشق تو باگشاد باشیم پس ما همه بر مراد باشیم کیخسرو و کیقباد باشیم هر چند که در مزاد باشیم اندر پس پرده راد باشیم ما منتظران باد باشیم تا در دل او به یاد باشیم
1552 ما آفت جان عاشقانیم اندر دل تو اگر خیال است اسرار خیال ها نه ماییم دل ها بر ما کبوترانند تن گفت به جان از این نشان کو آخر تو به گفت خویش بنگر
نی خانه نشین و خانه بانیم می پنداری که ما ندانیم هر سودا را نه ما پزانیم هر لحظه به جانبی پرانیم جان گفت که سر به سر نشانیم کاندر دهن تو می نشانیم
هر دم بغل تو را گرفته تا آتش و آب و بادطبعی وان گاه دهان تو بشوییم چون رخت تو در نهان کشیدیم چون نقش تو از زمین ببردیم هر سو نگری زمان نبینی همرنگ دلت شود تن تو لب بر لب ما نهی تو بی لب ای شمس الدین و شاه تبریز
در راحت و رنج می کشانیم ما باده خاکیت چشانیم آن جا برسی که ما نهانیم آنگه بینی که ما چه سانیم دانی که عجایب زمانیم پس لف زنی که لمکانیم در رقص آیی که جمله جانیم اقرار کنی که همزبانیم از بندگیت شهنشهانیم
1553 ما صحبت همدگر گزینیم یاران همه پیشتر نشینید ما را ز درون موافقت هاست این دم که نشسته ایم با هم از عین به غیب راه داریم از خانه به باغ راه داریم هر روز به باغ اندرآییم وز بهر نثار عاشقان را از باغ هر آنچ جمع کردیم از ما دل خویش درمدزدید اینک دم ما نسیم آن گل عالم پر شد نسیم آن گل بومان ببرد چو بوی بردیم هر چند کمین غلم عشقیم
بر دامن همدگر نشینیم تا چهره همدگر ببینیم تا ظن نبری که ما همینیم می بر کف و گل در آستینیم زیرا همراه پیک دینیم همسایه سرو و یاسمینیم گل های شکفته صد ببینیم دامن دامن ز گل بچینیم در پیش نهیم و برگزینیم ما دزد نه ایم ما امینیم ما گلبن گلشن یقینیم یعنی که بیا که ما چنینیم مه مان کند ار چه ما کهینیم چون عشق نشسته در کمینیم
1554 چون ذره به رقص اندرآییم در هر سحری ز مشرق عشق در خشک و تر جهان بتابیم بس ناله مس ها شنیدیم از بهر نیاز و درد ایشان از سیمبری که هست دلبر زان خرقه خویش ضرب کردیم ما صرف کشان راه فقریم
خورشید تو را مسخر آییم همچون خورشید ما برآییم نی خشک شویم و نی تر آییم کای نور بتاب تا زر آییم ما بر سر چرخ و اختر آییم از بهر قلده عنبر آییم تا زین به قبای ششتر آییم سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما آن روز که پردلن گریزند از خون عدو نبیذ سازیم ما حلقه عاشقان مستیم طغرای امان ما نوشت او اندر ملکوت و لمکان ما از عالم جسم خفیه گردیم در جسم شده ست روح طاهر شمس تبریز جان جان است
از باطن خویش شکر آییم در عین وغا چو سنجر آییم وانگه بکشیم و خنجر آییم هر روز چو حلقه بر در آییم کی از اجلی به غرغر آییم بر کره چرخ اخضر آییم در عالم عشق اظهر آییم بی جسم شویم و اطهر آییم در برج ابد برابر آییم
1555 جز جانب دل به دل نیاییم ماننده نای سربریده همچون جگر کباب عاشق ما ذره آفتاب عشقیم ما را به میان ذره ها جوی ور زانک بجویی و نیابی در خانه چو آفتاب درتافت
یک لحظه برون دل نپاییم بی برگ شدیم و بانواییم جز آتش عشق را نشاییم ای عشق برآی تا برآییم ما خردترین ذره هاییم بدهیم نشان که ما کجاییم گرد سر روزن سراییم
1556 ای برده نماز من ز هنگام ای خورده تو خون صد قلندر عشق تو و آنگهی سلمت مستی تو وانگهی سر و پا یک حرف بپرسمت بگویی پیداست که یار من ملول است
هین وقت نماز شد بیارام ای بر تو حلل خون بیاشام ای دشمن ننگ و دشمن نام دیوانه وانگهی سرانجام دلسوخته دیده چنین خام خاموش شدم به کام و ناکام
1557 یا رب توبه چرا شکستم گر وسوسه کرد گرد پیچم آخر دیدم به عقل موضع از بندگی خدا ملولم خود من جعل المهوم هما چون بر دل من نشسته دودی این ها که نبشتم از ندامت
وز لقمه دهان چرا نبستم در پیچش او چرا نشستم صد بار و هزار بار رستم زیرا که به جان گلوپرستم از لفظ رسول خوانده استم چون زود چو گرد برنجستم آن وقت نبشته بود دستم
1558 دانی کامروز از چه زردم در نرد دل از تو متهم شد گفتم که دل بیار مهره بگشاد دلم بغل که می جو دیوانه شدم ز درد مهره می گفت بلی و گاه نی نی گفتم که تو برده ای یقین است دل گفت چگونه دزد باشم زین دمدمه از خرم بیفکند خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
ای تو همه شب حریف نردم کو مهره ربود از نبردم کز رفتن مهره من به دردم گر هست بیاب من نخوردم دل را همه شب شکنجه کردم گه عشوه بداد گرم و سردم من از تو به عشوه برنگردم من خازن چرخ لژوردم دریافت که من سلیم مردم من در پی گرد او چه گردم
1559 من دوش به تازه عهد کردم کز روی تو چشم برندارم درمان ز کسی دگر نجویم در آتشم ار فروبری تو برخاستم از رهت چو گردی
سوگند به جان تو بخوردم گر تیغ زنی ز تو نگردم زیرا ز فراق توست دردم گر آه برآورم نه مردم بر خاک ره تو بازگردم
1560 تا عشق تو سوخت همچو عودم گه باروی چرخ رخنه کردم چون مه پی آفتاب رفتم از تو دل من نمی شکیبد این بخشش توست زور من نیست گر دشمن چاشتم خفاشم تفهیم تو تیز کرد گوشم سیل آمد و برد خفتگان را صیقل گر سینه امر کن بود توفیر شد از مکارم تو من جود چرا کنم به جلدی از عشق تو بر فراز عرشم از فضل تو است اگر ضحوکم بس کردم ذکر شمس تبریز
یک عقده نماند از وجودم گه سکه آفتاب سودم گه کاهیدم گهی فزودم صد بار منش بیازمودم گر حلقه سیم درربودم ور منکر احمدم جهودم کان راز شریف را شنودم من تشنه بدم نمی غنودم گر من ز کسل نمی زدودم هر تقصیری که من نمودم کز جود تو مو به موی جودم گر بالیم وگر فرودم از رشک تو است اگر حسودم ای عالم سر تار و پودم
1561 تا چهره آن یگانه دیدم گفتی فرداست روز بازار دل را چو انار ترش و شیرین زهر عالم همه عسل شد جان را چو وثاق و جای زنبور بر آتشم و هنوز در عشق شطرنج که صد هزار خانه ست یک خانه پر از خمار دیدم چون عشق چنین دو روی دارد وانگه زین سر به سوی آن سر زان ره خرد دقیقه بین را او بر سر گنج بی نشانی او زیر پر همای دولت جانی که ز غم ز پا درآمد جانی که فسانه داند این را نالنده و بی خبر ز نالش بس شانه مکن که طره عشق صد شب بر او ترانه گویی هر درد که آن دوا ندارد
دل در غم بی کرانه دیدم بازار تو را بهانه دیدم خون بسته و دانه دانه دیدم تا شهد تو در میانه دیدم از شهد تو خانه خانه دیدم زان دوزخ یک زبانه دیدم از جمله آن دو خانه دیدم یک خانه می مغانه دیدم سرگشتگی زمانه دیدم دزدیده ره و دهانه دیدم اندیشه ابلهانه دیدم سرگشته که من نشانه دیدم گوید که به خواب لنه دیدم در عالم دل روانه دیدم او را همگی فسانه دیدم چون بربط و چون چغانه دیدم بیرون ز حدود شانه دیدم روزت گوید تو را ندیدم سوی دل خود دوانه دیدم
1562 گر ناز تو را به گفت نارم بی مهر تو گر گلی ببویم ماننده ماهی ار خموشم ای بر لب من نهاده مهری مقصود تو چیست من چه دانم نشخوار غمت زنم چو اشتر هر چند نهان کنم نگویم ماننده دانه زیر خاکم تا بی دم خود زنم دمی خوش
مهر تو درون سینه دارم در حال بسوز همچو خارم چون موج و چو بحر بی قرارم می کش تو به سوی خود مهارم دانم که من اندر این قطارم چون اشتر مست کف برآرم در حضرت عشق آشکارم موقوف اشارت بهارم تا بی سر خود سری بخارم
1563 من اشتر مست شهریارم
آن خایم کز گلو برآرم
چون گلبن روی اوست خویم چون بحر اگر ترش کنم رو گر یار وصال ما نجوید خواری که به پیش خلق عار است باد منطق برون کن از لنج
اشکوفه من بود نثارم پرگوهر و در بود کنارم با عشق وصال یار غارم آن عار شده ست افتخارم کز باد نطق در این غبارم
1564 روزی که گذر کنی به گورم پرنور کن آن تک لحد را تا از تو سجود شکر آرد ای خرمن گل شتاب مگذار وان گاه که بگذری مینگار گر سنگ لحد ببست راهم گر صد کفنم بود ز اطلس از صحن سرای تو برآیم من مور توام تویی سلیمان خامش کردم بگو تو باقی شمس تبریز دعوتم کن
یاد آور از این نفیر و شورم ای دیده و ای چراغ نورم اندر لحد این تن صبورم خوش کن نفسی بدان بخورم کز روزن و درگه تو دورم از راه خیال بی فتورم بی خلعت صورت تو عورم در نقب زنی مگر که مورم یک دم مگذار بی حضورم کز گفت و شنود خود نفورم چون دعوت توست نفخ صورم
1565 ای دشمن روزه و نمازم هر پرده که ساختم دریدی ای من چو زمین و تو بهاری چون صید شدم چگونه پرم پروانه من چو سوخت بر شمع نزدیکتری به من ز عقلم بگداز مرا که جمله قندم یک بارگی از وفا مشو دست یک بار دگر مرا فسون خوان بر قنطره بست باج دارم خاموش که گفت حاجتش نیست خاموش که عاقبت مرا کار
وی عمر و سعادت درازم بگذشت از آنک پرده سازم پیدا شده از تو جمله رازم چون مات توام دگر چه بازم دیگر ز چه باشد احترازم پس سوی تو من چگونه یازم گر من فسرم وگر گدازم یک بار دگر ببین نیازم وز روح مسیح کن طرازم از بهر عبور ده جوازم در گفتن خویش یاوه تازم محمود بود چو من ایازم
1566 تا با تو قرین شده ست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد گر سایه من در این جهان است من عاریه ام در آن که خوش نیست در کشتی عشق خفته ام خوش امروز جمادها شکفته ست چون علم بالقلم رهم داد چون کان عقیق در گشاده ست زان رطل گران دلم سبک شد ای ساقی تاج بخش پیش آ جز شمع و شکر مگوی چیزی
بر خاک نیم بر آسمانم غم نیست که من در آن جهانم چیزی که بدان خوشم من آنم در حالت خفتگی روانم امروز میان زندگانم پس تخته نانبشته خوانم چه غم که خراب شد دکانم گر دل سبک است سرگرانم تا بر سر و دیده ات نشانم چیزی بمگو که من ندانم
1567 امروز مرا چه شد چه دانم در دیده عقل بس مکینم افسوس که ساکن زمینم این طرفه که با تن زمینی آن بار که چرخ برنتابد از سینه خویش آتشش را از لذت و از صفای قندش از مشکل شمس حق تبریز
امروز من از سبک دلنم در دیده عشق بی مکانم انصاف که صارم زمانم بر پشت فلک همی دوانم از قوت عشق می کشانم تا سینه سنگ می رسانم پرشهد شده ست این دهانم من نکته مشکل جهانم
1568 ای جان لطیف و ای جهانم بی شرم و حیا کنم تقاضا گر بر دل تو غبار بینم ای گلبن جان برای مجلس یک بوسه بده که اندر این راه بسیار شب است کاندر این دشت شب نعره زنم چو پاسبانان همخانه گریخت از نفیرم
از خواب گرانت برجهانم دانی که غریم بی امانم از اشک خودش فرونشانم بگرفته امت که گل فشانم من باج عقیق می ستانم من از پی باج راهبانم چون طالب باج کاروانم همسایه گریست از فغانم
1569 ناآمده سیل تر شدستیم شطرنج ندیده ایم و ماتیم همچون شکن دو زلف خوبان
نارفته به دام پای بستیم یک جرعه نخورده ایم و مستیم نادیده مصاف ما شکستیم
ما سایه آن بتیم گویی سایه بنماید و نباشد
کز اصل وجود بت پرستیم ما نیز چو سایه نیست هستیم
1570 آن عشرت نو که برگرفتیم آن دلبر خوب باخبر را هر لحظه ز حسن یوسف خود در خانه حسن بود ماهی آن آب حیات سرمدی را چون گوشه تاج او بدیدیم هر نقش که بی وی است مرده ست هر جانوری که آن ندارد هر کس گهری گرفت از کان از تابش نور آفتابی شمس تبریز چون سفر کرد
پا دار که ما ز سر گرفتیم مست و خوش و بی خبر گرفتیم صد مصر پر از شکر گرفتیم رفتیمش و بام و در گرفتیم چون آب در این جگر گرفتیم مستانه اش از کمر گرفتیم از بهر تو جانور گرفتیم او را علف سقر گرفتیم از کان همه سیمبر گرفتیم چون ماه جمال و فر گرفتیم چون ماه از آن سفر گرفتیم
1571 در عشق قدیم سال خوردیم زین دمدمه ها زنان بترسند مردانه کنیم کار مردان ما را تو به زرد و سرخ مفریب بر درد هزار آفرین باد
وز گفت حسود برنگردیم بر ما تو مخوان که مرد مردیم پنهان نکنیم آنچ کردیم کز خنجر عشق روی زردیم باقی بر ما که یار دردیم
1572 گر گمشدگان روزگاریم گم گردد روزگار چون ما نی سر ماند نه عقل او را این مرگ که خلق لقمه اوست تو غرقه وام این قماری جانی مانده ست رهن این وام
ره یافتگان کوی یاریم گر آتش دل بر او گماریم گر ما سر فتنه را بخاریم یک لقمه کنیم و غم نداریم ما وام گزار این قماریم جان را بدهیم و برگزاریم
1573 ما عاشق و بی دل و فقیریم چون کبریتیم و هیزم خشک از آتش عشق برفروزیم
هم کودک و هم جوان و پیریم ما آتش عشق زو پذیریم اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر گویند شما چه دست گیرید بر خویش پرست همچو خاریم عاشق که چو شمع می بسوزد از ما مگریز زانک با تو تو میر شکار بی نظیری در حسن تو را تنور گرم است ما را به قدوم خویش درباف
چون یوز نه عاشق پنیریم کو دست تو را که دست گیریم بر دوست پرست چون حریریم او را چو فتیله ناگزیریم آمیخته همچو شهد و شیریم ما نیز شکار بی نظیریم ما را بربند ما خمیریم زیر قدم تو چون حصیریم
1574 نی سیم و نه زر نه مال خواهیم نی حاکمی و نه حکم خواهیم ای عمر عزیز عمر ما باش ما بدر نی ایم و از پی بدر از بهر مطالعه خیالت چون دلو مسافران چاهیم چون آینه نقش خود زدایم چون چشم نظر کند بجز تو خاموش ز قال چند لفی
از لطف تو پر و بال خواهیم بر حکم تو احتمال خواهیم نی هفته نه مه نه سال خواهیم خود را چو قد هلل خواهیم خود را به کم از خیال خواهیم کان یوسف خوش خصال خواهیم چون عکس چنان جمال خواهیم جان را ز تو گوشمال خواهیم چون حال آمد چه قال خواهیم
1575 ما شاخ گلیم نی گیاهیم اشکوفه باغ آسمانیم ما جوی نه ایم بلک آبیم لوح و قلمیم نی حروفیم هم خسته غمزه چو تیریم
ما شیوه تر و تازه خواهیم نقل و می مجلس الهیم ما ابر نه ایم بلک ماهیم تیغ و علمیم نی سپاهیم هم بسته طره سیاهیم
1576 ما زنده به نور کبریاییم نفس است چو گرگ لیک در سر مه توبه کند ز خویش بینی درسوزد پر و بال خورشید این هیکل آدم است روپوش آن دم بنگر مبین تو آدم ابلیس نظر جدا جدا داشت
بیگانه و سخت آشناییم بر یوسف مصر برفزاییم گر ما رخ خود به مه نماییم چون ما پر و بال برگشاییم ما قبله جمله سجده هاییم تا جانت به لطف دررباییم پنداشت که ما ز حق جداییم
شمس تبریز خود بهانه ست با خلق بگو برای روپوش ما را چه ز شاهی و گدایی محویم به حسن شمس تبریز
ماییم به حسن لطف ماییم کو شاه کریم و ما گداییم شادیم که شاه را سزاییم در محو نه او بود نه ماییم
1577 امروز نیم ملول شادم بر سبلت هر کجا ملولی است امروز میان به عیش بستم امروز ظریفم و لطیفم یاری که نداد بوسه از ناز من دوش عجب چه خواب دیدم گفتی تو که رو که پادشاهی بی ساقی و بی شراب مستم در من ز کجا رسد گمان ها
غم را همه طاق برنهادم گر میر من است و اوستادم روبند ز روی مه گشادم گویی که مگر ز لطف زادم او بوسه بجست و من ندادم کامروز عظیم بامرادم آری که خوش و خجسته بادم بی تخت و کله کیقبادم سبحان ال کجا فتادم
1578 من جز احد صمد نخواهم جز رحمت او نبایدم نقل اندیشه عیش بی حضورش بی او ز برای عشرت من من مایه باده ام چو انگور از لذت زخم هاش جانم وقت است که جان شویم خالص احمد گوید برای روپوش مجموع همه است شمس تبریز
من جز ملک ابد نخواهم جز باده که او دهد نخواهم ترسم که بدو رسد نخواهم خورشید سبو کشد نخواهم جز ضربت و جز لگد نخواهم یک ساعت اگر رهد نخواهم کاین زحمت کالبد نخواهم از احمد جز احد نخواهم حق است که من عدد نخواهم
1579 ما آب دریم ما چه دانیم هر دم ز شراب بی نشانی تا گوهر حسن تو بدیدیم تا عشق تو پای ما گرفته ست خشک و تر ما همه تویی تو سرحلقه زلف تو گرفتیم گر زیر و زبر شود دو عالم
چه شور و شریم ما چه دانیم خود مستتریم ما چه دانیم رخ همچو زریم ما چه دانیم بی پا و سریم ما چه دانیم خوش خشک و تریم ما چه دانیم خوش می شمریم ما چه دانیم زیر و زبریم ما چه دانیم
گر سبزه و باغ خشک گردد گلزار اگر همه بریزد گر چرخ هزار مه نماید گر زانک شکر جهان بگیرد شمس تبریز ز آفتابت
ما از تو چریم ما چه دانیم گل از تو بریم ما چه دانیم در تو نگریم ما چه دانیم ما باده خوریم ما چه دانیم همچون قمریم ما چه دانیم
1580 تا دلبر خویش را نبینیم ما به نشویم از نصیحت اندر دل درد خانه داریم در حلقه عاشقان قدسی حاشا که ز عقل و روح لفیم گر از عقبات روح جستی چون فتنه نشان آسمانیم چون ساده تر از روان پاکیم پژمرده شود هزار دولت گر متهمیم پیش هستی ما پشت بدین وجود داریم تبریز ببین چه تاجداریم
جز در تک خون دل نشینیم چون گمره عشق آن بهینیم درمان نبود چو همچنینیم سرحلقه چو گوهر نگینیم آتش در ما اگر همینیم مستانه مرو که در کمینیم چون است که فتنه زمینیم پرنقش چرا مثال چینیم ما تازه و تر چو یاسمینیم اندر تتق فنا امینیم کاندر شکم فنا جنینیم زان سر که غلم شمس دینیم
1581 گر به خوبی می بلفد ل نسلم ل نسلم معلم متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی ظالم جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان منبر جای عالم کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد شد مکالم پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی مظالم گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم باش سالم مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن معالم
کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و حبس و تهمت قسم عاشق تخت و کم سخن شد آن کسی که عشق با او غمزه خون خوار دارد غم ندارد از اندر این فتنه خوشم من تو برو می مستی آرد این معانی حیرت آرد این
1582 هرچ گویی از بهانه ل نسلم ل نسلم گفته ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم نسلم گفته ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم نسلم گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه گوییم امروز زارم نیت حمام دارم نسلم هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی نسلم گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم نسلم جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن 1583 می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما خام خام جاء نصر ال حقا مستجیبا داعیا الکرام قال ان ال یدعوا اخرجوا من ضیقکم ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود دام دام از خودی بیرون رویم آخر کجا در بیخودی نام نام ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج مجلس خاص اندرآ و عام را وادان ز خاص عام عام 1584
کار دارم من به خانه ل نسلم ل نسلم وعده ست این بی نشانه ل نسلم ل این فریب است و بهانه ل نسلم ل این چنین گو ره روانه ل نسلم ل نسلم می نمایی سنگ و شانه ل نسلم ل غیر این عالی ستانه ل نسلم ل نسلم کاین فلن است آن فلنه ل نسلم ل تا درافتی در میانه ل نسلم ل نسلم ای عجوزه بامثانه ل نسلم ل نسلم مغلطه است این ای یگانه ل نسلم ل نیست مکرت را کرانه ل نسلم ل نسلم در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام مشنو ای پخته از این پس وعده های ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی بیخودی معنی است معنی باخودی ها ل کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام ای درونت خاص خاص و ای برونت
هر که گوید کان چراغ دیده ها را دیده ام ام چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد خاریده ام گر چه او عیار و مکار است گرد خویشتن پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد بشنیده ام جمله مرغان به پر و بال خود پریده اند پریده ام من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته ام بدریده ام من به ناخن های خود هم اصل خود برکنده ام باریده ام ای سیه دل لله بر کشتم چرا خندیده ای چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو ام 1585 ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم بشناختم تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده ای بشناختم دست و پا را چون نبندی گاهواره ت خواند حق چون درخت از زیر خاکی دست ها بال کنم بشناختم ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام بشناختم شاخ بال زان رود زیرا ز بال آمده ست بشناختم زیر و بال چند گویم لمکان اصل من است نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو 1586
پیش من نه دیده اش را کامتحان دیده من پس گوش از خجالت تا سحر از میان رخت او من نقدها دزدیده ام زانک دزدی دزدتر از خویشتن من ز بال و پر خود بی بال و پر من به چنگ خود همیشه پرده ام من ز ابر چشم خود بر کشت جان نوبهارت وانماید آنچ من کاریده ام از درونم جمله خنده وز برون زاریده
صد هزاران محنت و رنج و بل این چراگاه خران را من چرا بشناختم دست و پایم بسته ای تا دست و پا دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم در هوای آن کسی کز وی هوا گفت رستم از صبا تا من صبا سوی اصل خویش یازم کاصل را من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم آمیختم کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم ریختم دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم آویختم خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم بیختم عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین انگیختم 1587 عشوه دادستی که من در بی وفایی نیستم نیستم چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان نیستم من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس نیستم ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد در غم آنم که او خود را نماید بی حجاب 1588 من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم خوی خم کوزه ها محتاج خم و خم ها محتاج جو خم مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید خم گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام گوی خم بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد هندوی خم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر ساغری دردی بدم در آب حیوان خام دیدم خویش را در پخته ای شعر گشتم در لطافت سرمه را می من چو بادم تو چو آتش من تو را
بس کن آخر بس کن آخر روستایی چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم من ز هر بادی نگردم من هوایی زانک من جان غریبم این سرایی خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم غرقه ام در بحر و دربند سقایی نیستم هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم آنک خم را ساخت هم او می شناسد در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی پس به هر محفل چرا دارند گفت و شد هزاران ترک و رومی بنده و
جادوان را ریش خندی می کند
جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر جادوی خم همچنین می رو خراب از بوی خم تا در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب روی خم نزد خم ای جان عمم که منم خالوی تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان خم روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم 1589 چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم برم چون کبوترخانه جان ها از او معمور گشت می برم زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود خندان می برم زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود برم تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی کان می برم دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود می برم سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است می برم 1590 چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم خوشترم در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است ننگرم در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او چون شکرم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می پس چرا این زیره را من سوی کرمان سوی اصل خویش جان را شاد و جان همچون قند را من زیر دندان می سوی زرگر اندک اندک زودش از شمع جان را من ورای کفر و ایمان آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم من ز شرم جان پاکت همچو عمان
از معانی در معانی تا روم من سوی صورت بازنایم در دو عالم زانک معنی همچو آب و من در او
دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش لجرم می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان نیلوفرم کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم لنگرم ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش بفسرم من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش سرم من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات اخضرم چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف سرلشکرم 1591 وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند پنبه ای از لابالی در دو گوش دل نهم مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم بشکنم تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد 1592 نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم زنم نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو را برکنم نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم روزنم ای سررشته طرب ها عیسی دوران تویی چون سوزنم عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
من از این معنی ز صورت یاد نارم چون گل سرخ لطیف و تازه چون خویشتن را بسکلم چون خویشتن را زود از دریا برآید شعله های آذرم زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من تا چه افتد ای برادر از خط او بر هر صفت گوید درآ این جا که بحر سوی لشکرهای معنی لجرم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم تا ز شاخی زان شکر این قندها را کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم کز پی آن جان و دل این جان و دل سوی بال بنگر آخر زانک من بر سر از این روزن فروکن گر چه من نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار سوسنم شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم آهنم 1593 روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم خود نهم ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان نهم علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من نهم چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود احمد نهم نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک 1594 ایها العشاق آتش گشته چون استاره ایم پاره ایم تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر ایم الصل ای عاشقان هان الصل این کاریان کاره ایم هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد ایم نعره لبیک لبیک از همه برخاسته پاره ایم خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست خواره ایم کوه طور از باده اش بیخود شد و بدمست شد ایم یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم سیاره ایم
همچو لله من سیه دل صدزبان چون روز بزمت همچو مومم روز رزمت
عاشقی بس پخته ام این ننگ را بر ننگ را من بر سر آن عشرت بی حد حرف های علم را بر گردن ابجد نهم تخت خود را من برآرم بر سر فرقد صورت خود را به پیش صورت شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم لجرم رقصان همه شب گرد آن مه بی رخ خورشید ما می دانک ما آواره باده کاری است این جا زانک ما این کالصل بیچارگان ما عاشقان را چاره مصحف معنی تویی ما هر یکی سی در میان خون خود چون طفلک خون ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما
همچو مریم حامله نور خدایی گشته ایم گهواره ایم از درون باره این عقل خود ما را مجو باره ایم عشق دیوانه ست و ما دیوانه دیوانه ایم مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر باره ایم 1595 سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم تاختیم چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما تاختیم عالم چون را مثال ذره ها برهم زدیم تاختیم فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت افزون تاختیم چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم تاختیم نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد تاختیم دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره ای تاختیم بس صدف های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان 1596 چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم خواندیم جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند بنشاندیم ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار راندیم
گر چو عیسی بسته این جسم چون زانک در صحرای عشقش ما برون نفس اماره ست و ما اماره اماره ایم بهر حق یک بارگی ما عاشق یک
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تا به پیش تخت آن سلطان بی چون چونک از شش حد انسان سخت سرکش آمد مرکب و از حد مجنون بعد از آن مردانه سوی گنج قارون ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تا به سوی گنج های در مکنون تاختیم بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم یار تنهاماندگان را دم به دم می ما خیال یار خود را پیش خود ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم ساعتی از شکر او ما مگس می
چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم درماندیم 1597 این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم خوریم باده ای کابرار را دادند اندر یشربون خوریم ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم خوریم نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم خوریم بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد خوریم این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد دم خوریم گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود خوریم گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم خوریم ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق کم خوریم گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم اشکم خوریم شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم خوریم 1598 ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم گر ز داغ هجر او دردی است در دل های ما کنیم چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش قربان کنیم آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق کنیم
چون خیال او برون شد ما در این
جمع مستان را بخوان تا باده ها با هم با جنید و بایزید و شبلی و ادهم مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خالق آورده ست ما را تا که ما عالم ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که ور ز آدم زاده ایم آن باده با آدم گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و گر چو خورشید آب ها را جمله بی لجرم در دور تو باده به جام جم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم ز آفتاب روی او آن درد را درمان پیش مشک افشان او شاید که جان میل دارد تا که ما دل را در او پیچان
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند کنیم این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست سلطان کنیم آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ست رقصان کنیم ذره های تیره را در نور او روشن کنیم کنیم چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست کنیم گر عجب های جهان حیران شود در ما رواست عمران کنیم نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند 1599 چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم نیستم همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب ایستم گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور موسیستم من میان اصبعین حکم حقم چون قلم افعیستم عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست اعمیستم روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب جاییستم 1600 از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم یافتم تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب یافتم
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن جان و دل خدمت دهیم و خدمت ذره های خاک خود را پیش او چشم های خیره را در روی او تابان در کف موسی عشقش معجز ثعبان کاین چنین فرعون را ما موسی یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم گرم در کار آمدم موقوف مطرب گه سجودش می کنم گاهی به سر می جمله فرعونم چو هستم چون نیم در کف موسی عصا گاهی و گه عقل را باشد عصا یعنی که من بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم چون در این جا بی قرارم آخر از
در درون ساغرش چشمه خوری را شکر ایزد را که من زین دلبری را
میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش یافتم چون درون طره اش دریافتم دل را عجب گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل یافتم گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند یافتم در میان طره اش رخسار چون آتش ببین یافتم چون گشاید لعل را او تا نثار در کند یافتم چون دکان سرپزان سرها و دل ها پیش او یافتم چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او یافتم من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب یافتم من صف رستم دلن جستم بدیدم شاه را را یافتم من همی کشتی سوی تبریز راندم می نرفت یافتم 1601 بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم برخاستیم گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک برخاستیم هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید برخاستیم آتش جان سر برآورد از زمین کالبد برخاستیم کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد برخاستیم
آنک گوید در دو کونش هم سری را در درون مشک رفتم عنبری را یافتم می پرد پرک زنان که شکری را یافتم عاشقی مستی جوانی می خوری را می کشانش روسیه که منکری را گو میان مشک و عنبر مجمری را گو که در خورشید از رحمت دری را هست بی پایان در آن سرها سری را من برون از هر دو عالم منظری را گاو جستم من ز ثور و خود خری را ترک آن کردم چو بی صف صفدری پس ز جان بر کشتی خود لنگری را
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم بی نشان را یافتیم و از نشان از زمان و از زمین و آسمان نی غلط گفتم ز راه و راهبان خاست افغان از دل و ما چون فغان باده افزون کن که ما با کم زنان
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است 1602 می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام دان صیام گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات صیام هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را صیام چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور صیام چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر شیطان صیام خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود سلطان صیام ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد صیام در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل صیام گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن الرکان صیام لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را پنهان صیام سنگ بی قیمت که صد خروار از او کس ننگرد صیام شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی صیام بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند صیام خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت صیام خنده صایم به است از حال مفطر در سجود صیام
شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دانک اسب تازی تو هست در میدان چونک بهر دیده دل کوری ابدان خاص شد بهر کمال معنی انسان پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام بر دل و جان و جا خون خواره چیست پیش حضرت درگاه این آنچ کرد اندر دل و جان های مشتاقان هست بهتر از حیات صد هزاران جان لیک وال هست از آن ها اعظم چون شب قدر مبارک هست خود لعل گرداند چو خورشیدش درون کان چیره گرداند تو را بر بیشه شیران نیست اندر طالع جمع شکم خواران می نهد بر تارک سرهای مختاران زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان
در خورش آن بام تون از تو به آلیش بود صیام شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل صیام هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم حیوان صیام شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن قطره ای تو سوی بحری کی توانی آمدن باران صیام پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم صیام خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس ارزان صیام گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت صیام ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد صیام گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش بر سر خوان های روحانی که پاکان شسته اند صیام روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان صیام در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد غمناکان صیام زود باشد کز گریبان بقا سر برزند صیام 1603 چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم نیستم همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب ایستم گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور موسیستم
همچو حمامت بشوید از همه خذلن نور گرداند چو ماهت در همه کیوان تن چو حیوان است مگذار از پی تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام سوی بحرت آورد چون سیل و چون زانک هست آرامگاه مرد سرگردان دست و پایی زن که بفروشم چنین لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران هست سر نور پاک جمله قرآن صیام مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان روز عید وصل شه را ساخته قربان چون حرام است و نشاید پیش هر که در سر افکند ماننده دامان
گرم در کار آمدم موقوف مطرب گه سجودش می کنم گاهی به سر می جمله فرعونم چو هستم چون نیم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم افعیستم عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست اعمیستم روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب جاییستم 1604 بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان شکستم قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم بخستم تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت پرستم بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ برستم دل من رفت به بال تن من رفت به پستی چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم الستم تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد کسستم به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی جوی بجستم فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا تو نشستم منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان ببستم چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی هستم 1605 بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم
در کف موسی عصا گاهی و گه عقل را باشد عصا یعنی که من بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم چون در این جا بی قرارم آخر از
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه کف صد پای برهنه من از آن شیشه می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه که سر غصه بریدم ز غم و غصه من بیچاره کجایم نه به بال نه به پستم ز بلی چون بشکیبم من اگر مست تو مرا نیز از او پرس که گوید چه بجه از جوی و مرا جو که من از چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی دهل خویش چو پرچم به سر نیزه چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان شکستم چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش پرستم تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو کسستم چو من از باده پرستی شده ام غرقه مستی تو جستم بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا برستم چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی تو نشستم منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان ببستم خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد هستم 1606 هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم بخوردم بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب نگردم چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم نردم چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم گردم مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله مردم خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید دردم به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد زردم وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی بنوردم
که من از عربده ناگه قدحی چند بشکن شیشه هستی که چو تو نیست چو شدم مست ببینی چه کسستم چه دگرم خیره چه جویی که من از جوی که رگ غصه بریدم ز غم و غصه چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی دهل خویش چو پرچم به سر نیزه چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به
دغل و عشوه که دادی به دل پاک تو گر از عهد بگردی من از آن عهد به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره چو روی راه سواره ز پی اسب تو تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره که دل سنگ بسوزد چو شود واقف که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ به یکی بوسه ز شادی دو جهان را
فعلتن فعلتن فعلتن فعلتن و مردم 1607 ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم سمندم همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی خویش پسندم ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم برندم سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم چندم ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد قندم چو دلم مست تو باشد همه جان هاست غلمم طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم دهندم 1608 چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم کشندم ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان خرندم نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم سوی بال بپریدم که من از چرخ بلندم همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت چو تویی خویش من ای جان پی این ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم نه از آن عید بخندم نه از این عود خبرم نیست که چونم نظرم نیست که که اگر روترشم من نه همان شهدم و وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم بلندم بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون بکندم به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی به پندم هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر پسندم بده آن باده جانی ز خرابات معانی دهندم بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی 1609 چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم برآرم ز پس کوه برآیم علم عشق نمایم ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم بر من نیست من و ما عدمم بی سر و بی پا برآرم به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم تا چه از کار فزایی سر و دستار نمایی برآرم تو ز بی گاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی برآرم تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی برآرم هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم برآرم 1610 منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم ندارم دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام که من از سلسله جستم وتد هوش چه شود ای شه خوبان که کنی گوش که شد این بزم منور به تو ای عشق که بدان ارزد چاکر که از آن باده که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم دو جهان را و نهان را همه از کار ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم من دیوانه بی دل به یکی بار برآرم ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم سر و دل زان بنهادم که سر از یار به میان دست نباشد در و دیوار برآرم که من از هر سر مویی سر و دستار که من از جانب مغرب مه انوار که دو صد رایت ایمان سوی تاتار زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم که هیاهوی و فغان از سر بازار
که بر آن کس که نه عاشق بجز انکار گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان دلدار ندارم چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم اقرار ندارم چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم ندارم ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان ندارم نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم ندارم نخورد خسرو دل غم مگر ال غم شیرین ندارم پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن تو که بی داغ جنونی خبری گوی که چونی ندارم چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم 1611 مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم دارم دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم مکن ای دوست ملمت بنگر روز قیامت دارم مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا صفرای تو دارم هله ای گنبد گردون بشنو قصه ام اکنون دارم بر دربان تو آیم ندهد راه و براند دارم ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو تو دارم چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید دارم
به تو دل گفت که ای جان چو تو جز یک جان که تویی آن به کس جهت رزق چه کوشم نه که ادرار بخورم سیر بر این خوان سر ناهار رخ چون زر بنگر گر زر بسیار به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم که من از چون و چگونه دگر آثار سر این ماه شبستان سپهدار ندارم من و بالی مناره که تمنای تو دارم سر خود نیز نخارم که تقاضای تو که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم همه موجم همه جوشم در دریای تو به شکر داروی من کن چه که که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو ستر ال علینا چه عللی تو دارم چو دفم می زن بر رو دف و سرنای بزن و تجربه می کن همه هیهای تو
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم دارم 1612 منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم حریرم به کی مانم به کی مانم که سطرلب جهانم ز پس کوه معانی علم عشق برآمد ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم ضریرم چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم نه چو خورشید جهانم شه یک روزه فانی بمیرم نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم و زیرم چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم امیرم نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم پنیرم ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم خطیرم همگان مردنیانند نمایند و نپایند گزیرم تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن صریرم فعلتن فعلتن فعلتن فعلتن شهیرم 1613 به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت بخیزم
به دلم حکم کی دارد دل گویای تو
من از آن خارکشانم که شود خار همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم که نیندیشد و گوید که چه میرم که نه چو مریخ سلح کش نه چو مه نیمه بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم بدو صد عیب بلنگم که خرد جز تو نه چون یوزان خسیسم که بود طعمه ز خطر زان نگریزم که در این ملک تو بیا کآب حیاتی که ز تو نیست تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم که کهم من نه صدایم قلمم من نه همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم به خدا بی رخ و زلفت نه بخسبم نه
ز جلل تو جلیلم ز دلل تو دلیلم تیزم بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه واجب و ملزم به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی بپر ای دل سوی بال به پر و قوت مول ملزم همگان وقت بلها بستایند خدا را حازم صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت بیزم 1614 بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان خموشم چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم خموشم به ره عشق خیالش چو قلووز من آمد ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم خموشم 1615 من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم کلنم نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم زمانم خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم نهانم مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن ستانم رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است زبانم
که من از نسل خلیلم که در این آتش چو نماز است و چو روزه غم تو اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم که در آن صدر معل چو تویی نیست تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم چو دل افروخته گشتم ز دلفروز سخن فاش چه گویم که ز مرموز ز رهش گویم لیکن ز قلووز خموشم ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل که من از جمله عالم به دو صد پرده که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه برم از من که بسوزی که زبانه ست
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم کمانم نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم چو گلستان جنانم طربستان جهانم روانم شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم 1616 ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او بازندانم تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من گزانم چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم بازستانم چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم کمانم چو صلح دل و دین را مه خورشید یقین را روانم 1617 بت بی نقش و نگارم جز تو یار ندارم قرارم ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم ندارم تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی کارم جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم چنگ چو تارم
حذر از تیر خدنگم که خدایی است نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم به روان همه مردان که روان است به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم همه اسرار سخن را به نهایت برسانم چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم که از او من تن خود را ز شکر صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم که من اندر طلب خود سر انگشت چو مرا برد به نارم دو چو خود چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و به تو افتاد محبت تو شدی جان و
تویی آرام دل من مبر ای دوست هوسی نیست جز اینم جز از این کار تو مرا پشت و پناهی ز تو آراسته که در این عهد چو تیرم که بر این
تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن و بهارم 1618 علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم به که مانم به که مانم که سطرلب جهانم وزیرم بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی 1619 تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم خوردم به جمال بی نظیرت به شراب شیرگیرت نگردم به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت زردم به رخ چو آفتابت به حلوت خطابت سردم به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت مردم به سعادت صباحت به قیامت صبوحت هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود در دم هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد فردم بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی و طردم نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند نردم به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره نبردم بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه نبردم پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم وردم
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ
به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم چو قضا حکم روانم نه امیرم نه تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم بشکست جام توبه چو شراب عشق که به گرد عهد و توبه نروم دگر که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و که هزارساله ره من ز ورای گرم و که بجز تو کس نداند که کیم چگونه که سجل آسمان را به فر تو درنوردم چو کسی ترش درآید دهدش ز درد که در این مقام عشرت من از آن جمع که ز مستی و خرابی برهد ز عکس خوش و پاک بازآید به سوی بساط نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و که در این قمارخانه چو گواه بی که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ
1620 هوسی است در سر من که سر بشر ندارم ندارم دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی ندارم کمر و کله عشقش به دو کون مر مرا بس ندارم سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی ندارم سفری فتاد جان را به ولیت معانی ندارم ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند ندارم چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد ندارم بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن ندارم تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید ندارم 1621 چو غلم آفتابم هم از آفتاب گویم گویم چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی به قدم چو آفتابم به خرابه ها بتابم به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم گویم چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش گویم بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ گویم چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن شراب گویم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر من از او بجز جمالش طمعی دگر چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر که سپهر و ماه گوید که چنین سفر تو گمان مبر که از وی دل پرگهر که نگفت عذر روزی که برو شکر دو جهان به هم برآید سر شور و شر بنهم به شکر این سر که به غیر سر
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم بگریزم از عمارت سخن خراب گویم به میانه قشورم همه از لباب گویم من اگر خراب و مستم سخن صواب خجلم ز خاک کویش که حدیث آب تو روا مبین که با تو ز پس نقاب تو چو لطف شیشه گیری قدح و
ز جبین زعفرانی کر و فر لله گویم چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم گویم اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لفم چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم خطاب گویم به زبان خموش کردم که دل کباب دارم 1622 تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم شتابم تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری خرابم چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی کبابم چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه سحابم به کمی چو ذره هایم من اگر گشاده پایم عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود برنتابم تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو آبم صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری سحابم به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی ربابم تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی جوابم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم چو خطیب خطبه خواند من از آن دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم صنما چه می شتابی که بکشتی از صنما چه زودسیری که ز سیریت که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که چو تویی اگر بجویم به چراغ ها نیابم که سجود توست جانا دعوات مستجابم دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت که ز رشک دل کبابم و به اشک چون به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم من خسته از ستیزت به نفیر چون مگر احمقم گرفتی که سکوت شد
1623 هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم را گزیدم چو به رازهای فردان برسیده ام چو مردان رسیدم همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد کشیدم چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی نابدیدم برسان به همدمانم که من از چه روگرانم خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته دویدم چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل برگزیدم به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم بچیدم بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی مریدم به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم کلیدم تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم 1624 خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم ندارم شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم برآرم علمی به دست مستی دو هزار مست با وی شهریارم به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید شکارم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم نگزم چو سگ من او را لب خویش چه بدین تفاخر آرم که به راز او که به قصد کزدمی را سوی پای خود من از این بلیس ناکس به خدا که چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم ز رهی که کس نداند به ضمیرشان ز خزینه های دل ها زر و نقره ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه ز در خودم برون ران که نه قفل و نه اگرم به یاد بودی به خدا نمی چخیدم سر مست گفته باشد من از این خبر نه چنان دکان فروشم که دکان نو به میان شهر گردان که خمار چه شکار گیرم آن جا که شکار آن
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد غبارم به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد آشکارم شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است منارم تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن قمرعذارم سر خنب چون گشادی برسان وظیفه ها را پی جیب توست این جا همه جیب ها دریده بی قرارم همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن همه پرده ها بدران دل بسته را بپران مطارم به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل 1625 دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم قرارم ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد چه کارم چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد شکارم چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر بارم نه ز دام من مللی نه ز جام من وبالی یارم خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر طارم 1626
فر و نور مه بگوید که من اندر این که نهان شدم من این جا مکنید که مناره هاست فانی و ابدی است این به بهار سر برآرد که من آن به میان دور ما آ که غلم این دوارم پی سیب توست ای جان که چو برگ به شراب اختیاری که رباید اختیارم هله ای تو اصل اصلم به تو است هم که درآید آفتابش به وصال در کنارم بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم من بوالفضول معجب تو بگو که بر سگ لنگ را بگوید که برس بدان بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم همه صیدهای جان را به نثار بر تو نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم رخ شمس از او منور به فراز سبز
فلکا بگو که تا کی گله های یار گویم ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا گویم ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم گویم همه بانگ زاغ آید به خرابه های بهمن گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن گویم بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید بنهد کله از سر خم خاص خسروانی گویم 1627 نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم ندارم چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو خمارم چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم غمگسارم 1628 دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم رای او دیدم و رای کژ خود افکندم او به دست من و کورانه به دستش جستم پرسیدم ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه دزدیدم از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم چیدم بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست عیدم 1629
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم بجهم از این میان و سخن و کنار برهم ز خار چون گل سخن از عذار برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم صفتی ز رنگ لله به بنفشه زار بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار
به کسم مکن حواله که بجز تو کس اگر از شراب وصلت ببری ز سر که در این میان همیشه غم توست
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم وز پی نور شدن موم مرا مالیدم نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم من به دست وی و از بی خبران ترس ترسان ز زر خویش همی همچو دزدان سمن از گلشن خود می که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم گر چه زارم ز غمش همچو هلل
دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم شورم هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست بوی جان هر نفسی از لب من می آید گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی ساقیا آب درانداز مرا تا گردن عورم شب گه خواب از این خرقه برون می آیم هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح ناقورم گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن ساطورم باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم مورم سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم رنجورم ما همه پرده دریده طلب می رفته مستورم تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه نورم نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم اگر آمیخته ام هم ز فرح ممزوجم جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند طورم هله خاموش که سرمست خموش اولیتر مهجورم شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است مشهورم 1630 گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند
یا نمکدان کی دیده ست که من در هر چه امروز بگویم بکنم معذورم تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم زانک اندیشه چو زنبور بود من صبح بیدار شوم باز در او محشورم هین که شد روز قیامت بزن آن ور نه پاره ست دلم پاره کن از ساقی آمد به خرابی تن معمورم بی کمر چست میان بسته که گویی خم سر خویش گرفته ست که من می نشسته به بن خم که چه من که دلت را ز جهان سرد کند کافورم بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم خالدین ابدا شد رقم منشورم وگر آویخته ام هم رسن منصورم جان موسی است روان در تن همچون من فغان را چه کنم نی ز لبش من که همسایه شمسم چو قمر
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم
لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ این نبوده ست و نباشد که من از طنز و گزاف رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید بکشم من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی بکشم ور به زندان بردم یوسف من بی گنهی بکشم گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود بکشم شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک بکشم
از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم چه شود گر ز خطا خلعت سلطان لزمم نیست که من راه پریشان بکشم بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم از درون نعره زند دل که دو چندان همچو یوسف بروم وحشت زندان جان و دل تا برود بی دل و بی جان چونک من دامن مشکین تو پنهان
1631 در فروبند که ما عاشق این میکده ایم ایم برجه ای ساقی چالک میان را بربند برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو ایم در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا ایم زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه ام ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست ایم فلسفی زین بخورد فلسفه اش غرق شود ایم آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است هله خاموش کن و فایده و فضل بهل
ما نه مردان ثرید و عدس و مایده ایم که ز فضله فایده فایده ایم
1632 هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم تا که ما را و تو را تذکره ای باشد یاد
جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
درده آن باده جان را که سبک دل شده به خدا کز سفر دور و دراز آمده ایم از کف زهره به صد لبه قدح نستده چاره رطل گران کن که همه می زده به حق آنک ز آغاز حریفان بده ایم برجهیدیم خمارانه در این عربده ایم هین بده ما ملک الموت چنین قاعده که گمان داشت که ما زان علل فاسده
آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم بردیم هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید بردیم شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا بردیم 1633 در فروبند که ما عاشق این انجمنیم نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم چمنیم باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست بوالحسنیم چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلکیم رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه رسنیم عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم شکنیم ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم وطنیم روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو مننیم شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق 1634 عقل گوید که من او را به زبان بفریبم بفریبم جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند نیست غمگین و پراندیشه و بی هوشی جوی بفریبم
وان خم ابروی مانند هللت بردیم ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم زانک ما این پر و بال از پر و بالت هر چه داریم همه از عز و جللت گر شمال است و صبا هم ز شمالت
تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم سرو و سوسن چه کم آید چو میان فارغ از باد و بروت حسن و چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم ما از آن روز رسن باز و حریف واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم همچو سرهنگ قضاییم که لشکر به سر و روی دوان گشته به سوی نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم ور بگویی تو همین گو که غریق ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم عشق گوید تو خمش باش به جان چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم تا من او را به می و رطل گران
ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک بفریبم او فرشته ست اگر چه که به صورت بشر است خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد بفریبم گله اسب نگیرد چو به پر می پرد نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان بفریبم نیست محجوب که رنجور کنم من خود را سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم موی در موی ببیند کژی و فعل مرا بفریبم نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره عزت صورت غیبی خود از آن افزون است بفریبم شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است 1635 دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم رسدم یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است رسدم این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده ست رسدم یا چو بازی است که از عشق همی پراند سرکشان از طرف غیب به من می آیند 1636 از بت باخبر من خبری می رسدم رسدم شکر اندر شکر اندر شکر است رسدم هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم رسدم
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم تا من او را به زر و ملک جهان شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم پس کیش من به چنین نقش و نشان خور او نور بود چونش به نان بفریبم تا به افسونش به هر سود و زیان آه آهی کنم او را به فغان بفریبم رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم چیست پنهان بر او کش به نهان کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم که من او را به جنان یا به جنان مگر او را به همان قطب زمان بفریبم تابشی نو به نو از حسن و جمالش یا نسیمی است که از روز وصالش یا که جامی است که از خمر حللش یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم وین مددها همه از لذت حالش رسدم وز لب چون شکر او شکری می شکری در دهن است و دگری می هر زمان تازه گل از شاخ تری می
خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم رسدم وان دگر بر در آن خانه او بنشسته رسدم وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده 1637 منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم ز زلیخای حرم چادر سر بربودم سر سودای کسی قصد سر من دارد دیدم چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین روییدم این چه ماه است که اندر دل و جان ها گردد گردیدم جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان پیچیدم هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم بگزیدم بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است بدریدم اندر آن باغ یکی دلبر بالشجری است ریزیدم بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور گردیدم 1638 مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم هین که بکلربک شادی به سعادت برسید علم گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود
عاشق سوخته خیره سری می رسدم وین دگر هست که از وی نظری می که در ار باز نشد بانگ دری می که ز خاکش صفت جانوری می رسدم سر صندوق گشادم گهری دزدیدم چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم کی برد سر ز کف آنک از آن سر چون غمش کند ز بیخم پس از آن که من از گردش او بس چو فلک همه دردی جهان در سر خود مالیدم من بر این چرخ از او همچو رسن از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم زان گزیده ست مرا حق که تو را که چو گل در چمنش جامه جان که چو برگ از شجر اندر قدمش و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم من به هر سوی چو سایه ز پیش
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ کرم خاک چون در کف من زر شود و نقره خام صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود صنم مرد غم در فرحش که جبر ال عزاک بستاند به ستم او دل هر کی خواهد آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم 1639 ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید ای بسا دست که خایند حریصان حیات میرم شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی میرم چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد جان میرم چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم میرم بارها مردم من وز دم تو زنده شدم میرم من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم همچو فرزند که اندر بر مادر میرد میرم چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند میرم 1640 گر تو خواهی که تو را بی کس و تنها نکنم این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار گفته ای جان دهمت نان جوین می ندهی گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
خاتم وقت شود پیش من از جود و چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم عدل ها جمله غلمان چنین ظلم و ستم زود بیگانه شود در هوسش خال زعم تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم پیش کان شکر تو شکرافشان میرم چونک در سایه آن سرو گلستان میرم چونک در پای تو من دست فشانان بر قدح بوسه دهم مست و خرامان پس عجب نیست کز آسیب تو چون چون بهار از لب خندان تو خندان گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم در بر رحمت و بخشایش رحمان این محالت که در چشمه حیوان میرم سوی تو زنده شوم از سوی ایشان
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم بی خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل منشی روز و شبم نیست شود هست کنم هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح نکنم هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است نکنم تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا 1641 من چو در گور درون خفته همی فرسایم نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم مثل نای جمادیم و خمش بی لب تو نی مسکین تو با شکرلب خو کرده ست پایم چون نیابم مه رویت سر خود می بندم خایم
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم پس چرا صبر تو را شکر شکرخا پس چه شد کار جزا را که تقاضا در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم پیش از آن که بروم نظم غزل ها نکنم چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم یاد کن از من مسکین که تو را می چون نیابم لب نوشت کف خود می
1642 ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم بنهادیم دل رنجور به طنبور نوایی دارد به خرابات بدستیم از آن رو مستیم ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب افرادیم همه را غرق کن و بازرهان زین اعداد دل ما یافت از این باده عجایب بویی از برون خسته یاریم و درون رسته یار همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست هله خاموش بیارام عروسی داریم
مزه ای بخش که ما بی مزه اعدادیم لجرم از دم این باده لطیف اورادیم لجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم در خرابات فنا عاقله ایجادیم هله گردک بنشینیم که ما دامادیم
1643 چند خسپیم صبوح است صل برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
گوش خود بر دم شش تای طرب دل صدپاره خود را به نوایش دادیم کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم همه را جمله یکی کن که در این
آن کمیت عربی را که فلک پیمای است ننگیزیم خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه در زندان جهان را به شجاعت بکنیم پرهیزیم زنگیان شب غم را همه سر برداریم یستیزیم قدح باده نسازیم جز از کاسه سر ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد پالیزیم موج دریای حقایق که زند بر که قاف کاریزیم بدر ما راست اگر چه چو هللیم نزار دهلیزیم گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما آهوان تبتی بهر چرا آمده اند بیزیم چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر تبریزیم 1644 جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم باشیم جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است باشیم نار خندان تو ما را صنما گریان کرد باشیم چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد باشیم
وقت زین است و لگام است چرا شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم شحنه عشق چو با ماست ز کی زنگ و رومی چه بود چون به وغا گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم چاره نبود ز سر خر چو در این زان ز ما جوش برآورد که ما صدر ما راست اگر چه که در این که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم روی ناشسته و آلوده و بی تمییزیم زانک امروز همه مشک و عبر می ور زند سیخ بل همچو خران نسکیزیم می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم روز و شب در نظر شمس حق
جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون دگر از بهر که سرگشته چو گردون تا چو نار از غم تو با دل پرخون ما چه موقوف شراب و می و افیون
گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد باشیم همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم باشیم هر زمان عشق درآید که حریفان چونید باشیم ما چو زاییده و پرورده آن دریاییم مکنون باشیم ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم باشیم به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد باشیم همچو عشقیم درون دل هر سودایی باشیم چونک در مطبخ دل لوت طبق بر طبق است باشیم وقف کردیم بر این باده جان کاسه سر باشیم شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم 1645 گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم نستانیم یوسفانند که درمان دل پردردند ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند درمانیم ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده ست کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس دانیم مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار هر کی از صدر خبر دارد او دربان است من نخواهم که سخن گویم ال ساقی انبانیم خوش بود سیمتنی کو بنداند که کییم یار ما داند کو کیست ولی برشکند
ما چه موقوف بهار و گل گلگون ما چرا عاشق برگ و زر قارون ما ز چون گفتن او واله و بی چون صاف و تابنده و خوش چون در همچو مه تیزرو و چابک و موزون بهر این سابح و با چشم چو جیحون لیک چون عشق ز وهم همه بیرون ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون تا حریف سری و شبلی و ذاالنون تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم ور نه ما عشوه و ناموس کسی که ز مستی بندانند که ما درمانیم چونک درمان سر خود گیرد ما گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم کدخدا اوست و خدا اوست همو را که سزای سر صدریم و یا دربانیم ما ز جان بی خبریم و بر آن جانانیم می دمد در دل ما زانک چو نای بار ما می کشد و ماش همی رنجانیم خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است میزانیم بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است کانیم 1646 روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم زنیم مشتری وار سر زلف مه خود گیریم اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا زنیم نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد زنیم وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا می کشانند سوی میمنه ما را به طناب زنیم شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی پاره پاره شود و زنده شود چون که طور زنیم هله باقیش تو گو که به وجود چو توی زنیم 1647 روز شادی است بیا تا همگان یار شویم چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم روز آن است که خوبان همه در رقص آیند روز آن است که تشریف بپوشد جان ها روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند 1648
ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم ما سخن گوی خموشیم که چون ما به ارکان به چه مشغول شویم ار
نظری سیر بر آن روی چو گلنار فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم همه بر جیب گل و جعد سمن زار تا سبووار همه بر خم خمار زنیم نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم خاک در دیده این عالم غدار زنیم خیمه عشرت از این بار در اسرار خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم گر ز برق دل خود بر که و کهسار سرد و حیف است که ما حلقه گفتار
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم همچنین رقص کنان جانب بازار شویم ما ببندیم دکان ها همه بی کار شویم ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم ما به نظاره ایشان سوی گلزار شویم
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم شویم صورت لطف سقی ال تویی در دو جهان شویم باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم شویم هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت شویم مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن چنگ شویم مجلس قیصر روم است بده صیقل دل شویم یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط دشمن عقل کی دیده ست کز آمیزش او شویم شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود شویم 1649 وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم شویم تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم شویم سخن راست تو از مردم دیوانه شنو در سر زلف سعادت که شکن در شکن است بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت شویم گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم شویم در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم ما چو افسانه دل بی سر و بی پایانیم گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
می گلرنگ بده تا همه یک رنگ رخ می رنگ نما تا همگان دنگ بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ تا ز زخمه خوش تو ساخته چون تا که چون آینه جان همه بی رنگ یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم همه عقل و همه علم و همه فرهنگ زود در گردن عشقش همه آونگ
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه کی حریف لب آن ساغر و پیمانه تا نمیریم مپندار که مردانه شویم واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم گر در این راه فنا ریخته چون دانه گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن شویم 1650 خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین ملخ حکم تو تا مزرعه ام را بچرید ساقی صبر بیا رطل گرانم درده گوییم شپشپی و چون پشه بی آرامی همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم بامم مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلل به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو خبر رشک تو می آرد اشک تر من 1651 ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم داریم هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم داریم بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست داریم در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم شمس تبریز شهنشاه همه مردان است داریم 1652
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم سنقر دانه نیم ایبک بند دامم گر من آن را قدح خاص ندانم عامم تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم گر نگردم تلف تو علف ایامم تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم چون دلرام نیابم به چه چیز آرامم همچو خورشیدپرستان به سحر بر شکر غیر تو بود در سر من سرسامم کام و ناکام بود لذت آن در کامم نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم دست و پا نی و در آن معرکه جولن که به کف شعشعه جوهر انسان داریم چه غم ار زر نبود چون مدد از کان دل بدان سابقه و دست در انبان داریم چونک در عشق خدا ملک سلیمان چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم ما از آن قطب جهان حجت و برهان
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم مخمورسریم رفت این روز دراز و در حس گشت فراز باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است بشریم معده گاو گرفته ست ره معده دل نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش کوزه ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر پریم نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع شربت از کوزه نروید بود از جای دگر خبریم از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است نظریم آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید اگریم گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست جگریم چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت برشمریم چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما کمریم از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا زان بهاری که خزانی نبود در پی او شجریم جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان سحریم من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار الکبریم 1653
مجلس آخر شد و ما تشنه و ز اول روز خماریم به شب زان بتریم گر چه روزی دو سه در نقش و نگار ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم همه محبوس نقوش و وثنات صوریم همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم همچو کوزه ز اصول مددش بی زان است محجوب که ما غرق دهنده سبب قربت مفرط معزول از بصریم گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم وگر آن مه نرسد زان است که بند متصل با کرم دوست چو آب و با مهندس ز درون هندسه ای همچو مور از پی شکرش همه بسته قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم همه سرسبز و فزاینده چو سرو و واسطه روز و شب خویش مثال هله منگر سوی ما سست که احدی
من از این خانه پرنور به در می نروم نروم منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر نروم گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است نروم شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است نروم شهر پر شد که فلن بن فلن می برود نروم این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید نروم یار ما جان و خداوند قضا و قدر است نروم تو مسافر شده ای تا که مگر سود کنی نروم مغز را یافته ام پوست نخواهم خایید تو جگرگوشه مایی برو ال معک نروم تو کمربسته چو موری پی حرص روزی نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر شمس تبریز مرا طالع زهره داده ست نروم 1654 تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم خبریم نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو مختصریم زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم بتریم
من از این شهر مبارک به سفر می من از او گر بکشی جای دگر می من بجز جانب آن گنج گهر می نروم من ز سلطان سلطین به حشر می من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم من ز فردوس و ز جنت به سقر می شهر اراجیف چرا پر شد اگر می من از این بی خبری سوی خبر می من از این جان قدر جز به قدر می من از این سود حقیقت به مگر می ایمنی یافته ام سوی خطر می نروم من چو دل یافته ام سوی جگر می من فکنده کله و سوی کمر می نروم من پدر یافته ام سوی پدر می نروم تا چو زهره همه شب جز به بطر می
از بد و نیک جهان همچو جهان بی از پیروی تو تا حشر غلم نظریم تا نگویی که در این عشق تو ما گر به از نوش ننوشیم پس از سگ
1655 دوش می گفت جانم کی سپهر معظم بی گنه بی جنایت گردشی بی نهایت گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش صورتت سهمناکی حالتت دردناکی گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی سم او نهانی است یارا این چنین آشکارا کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان در بم چون تن خاکدانت بر سر آب جانت در غم در تتق نوعروسی تندخویی شموسی عالم خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی قراری عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی آدم باد پویان و جویان آب ها دست شویان مریم بحر با موج ها بین گرد کشتی خاکین شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن شلولم 1656 هم به درد این درد را درمان کنم یا برآرم پای جان زین آب و گل داغ پروانه ستم از شمع الست عشق مهمان شد بر این سوخته نفس اگر چون گربه گوید که میاو از ملولی هر کی گرداند سری آن ملولی دنبل بی عشقی است عاشقی چه بود کمال تشنگی من نگویم شرح او خامش کنم
بس معلق زنانی شعله ها اندر اشکم بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم گردش آسیاها داری و پیچ ارقم کو بهشت جهان را می کند چون جهنم سازدش باز و بومی سازدش شکر و پیش کرده است ما را تا شود او مکتم گشته خاشاک رقصان موج در زیر و جان تتق کرده تن را در عروسی و می کند خوش فسوسی بر بد و نیک هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم عشق از او غیب بینی خاک او نقش ما مسیحانه گویان خاک خامش چو کعبه و مکه ها بین در تک چاه زمزم که ندانی تو کردن دلو و حبل از
هم به صبر این کار را آسان کنم یا دل و جان وقف دلداران کنم خدمت شمع همان سلطان کنم یک دلی دارم پیش قربان کنم گربه وارش من در این انبان کنم درکشم در چرخش و گردان کنم جان او را عاشق ایشان کنم پس بیان چشمه حیوان کنم آنچ اندر شرح ناید آن کنم
1657 می رسد بوی جگر از دو لبم می بنالد آسمان از آه من اندکی دانستیی از حال من مکتب تعلیم عشاق آتش است روی خود بر روی زرد من بنه گفتمش گویم به گوشت یک سخن گفتمش دور از جمالت چشم بد
می برآید دودها از یاربم جان سپردن هر دمی شد مذهبم گر خبر بودی شبت را از شبم من شب و روز اندرون مکتبم دست نه بر سینه ام کاندر تبم گفت ترسم تا نسوزد غبغبم چشم من نزدیک اگر چه معجبم
1658 عاشقم از عاشقان نگریختم حمله بردم سوی شیران همچو شیر قصد بام آسمان می داشتم چون که من دارو بدم هر درد را هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت پیرو پیغامبران بودم به جان زنده کوشم در شکار زندگی چشم تیراندازش آنگه یافتم زخم تیغ و تیر من منصور شد بحر قندم از ترش باکیم نیست شمس تبریزی چو آمد آشکار
وز مصاف ای پهلوان نگریختم همچو روبه از میان نگریختم از میان نردبان نگریختم از صداع این و آن نگریختم داروم من همچنان نگریختم من ز تهدید خسان نگریختم زنده باشم چون ز جان نگریختم که ز تیر خرکمان نگریختم چون که از زخم سنان نگریختم سودمندم از زیان نگریختم ز آشکارا و نهان نگریختم
1659 دست من گیر ای پسر خوش نیستم نی بهل دستم که رنجم از دل است تا تو رفتی قوت و صبرم برفت دست ها را چون کمر کن گرد من ناتوانم رفتم از دست ای حکیم ای گرفته آتشت زیر و زبر چه خبر پرسی که بی جام لبت سر همی پیچم به هر سو همچنین چشم می بندم به هر دم تا به دیر
ای قد تو چون شجر خوش نیستم درد دل را گلشکر خوش نیستم تا تو رفتی من دگر خوش نیستم هین که من بی این کمر خوش نیستم دست بر من نه مگر خوش نیستم این چنین زیر و زبر خوش نیستم باخبر یا بی خبر خوش نیستم چیست یعنی من ز سر خوش نیستم زانک بی تو با نظر خوش نیستم
1660 ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
می گریزی هر زمان از کار ما چند بارم وعده کردی و نشد زحمت اغیار آخر چند چند ای دریده پرده های عاشقان ای ز رویت گلستان ها شرمسار ای دل اندک نیست زخم چشم بد ای که در خوابت ندیده خسروان شمس تبریزی که انوار از تو تافت
در میان کار چونت یافتم ای صنم این بار چونت یافتم هین که بی اغیار چونت یافتم پرده را بردار چونت یافتم در گل و گلزار چونت یافتم پس مگو بسیار چونت یافتم این عجب بیدار چونت یافتم اندر آن انوار چونت یافتم
1661 سالکان راه را محرم شدم طارمی دیدم برون از شش جهت خون شدم جوشیده در رگ های عشق گه چو عیسی جملگی گشتم زبان آنچ از عیسی و مریم یاوه شد پیش نشترهای عشق لم یزل هر قدم همراه عزرائیل بود رو به رو با مرگ کردم حرب ها سست کردم تنگ هستی را تمام بانگ نای لم یزل بشنو ز من رو نمود ال اعلم مر مرا عید اکبر شمس تبریزی بود
ساکنان قدس را همدم شدم خاک گشتم فرش آن طارم شدم در دو چشم عاشقانش نم شدم گه دل خاموش چون مریم شدم گر مرا باور کنی آن هم شدم زخم گشتم صد ره و مرهم شدم جان مبادم گر از او درهم شدم تا ز عین مرگ من خرم شدم تا که بر زین بقا محکم شدم گر چو پشت چنگ اندر خم شدم کشته ال و پس اعلم شدم عید را قربانی اعظم شدم
1662 بوی آن خوب ختن می آیدم می رسد در گوش بانگ بلبلن درد چون آبستنان می گیردم بوی زلف مشکبار روح قدس یوسفم افتاده در چاه فراق من شهید عشقم و پرخون کفن بر سرم نه آن کله خسروی سر نهادم همچو شمع اندر لگن جان ها بر بام تن صف صف زدند گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت گوییا ساقی جان بر کار شد
بوی یار سیمتن می آیدم بوی باغ و یاسمن می آیدم طفل جان اندر چمن می آیدم همچو جان اندر بدن می آیدم از شه مصر آن رسن می آیدم خونبها اندر کفن می آیدم کان چنان شیرین ذقن می آیدم سر نگر کاندر لگن می آیدم کان قباد صف شکن می آیدم تا نوای تن تنن می آیدم تا چنین می در دهن می آیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
بوی رحمان از یمن می آیدم نعره ها بی خویشتن می آیدم
1663 نو به نو هر روز باری می کشم زحمت سرما و برف ماه دی پیش آن فربه کن هر لغری از دو صد شهرم اگر بیرون کنند گر دکان و خانه ام ویران شود عشق یزدان پس حصاری محکم است ناز هر بیگانه سنگین دلی بهر لعلش کوه و کانی می کنم بهر آن دو نرگس مخمور او بهر صیدی کو نمی گنجد به دام گفت ای غم تا قیامت می کشی سینه غار و شمس تبریزی است یار
وین بل از بهر کاری می کشم بر امید نوبهاری می کشم این چنین جسم نزاری می کشم بهر عشق شهریاری می کشم بر وفای لله زاری می کشم رخت جان اندر حصاری می کشم بهر یاری بردباری می کشم بهر آن گل بار خاری می کشم همچو مخموران خاری می کشم دام و داهول شکاری می کشم می کشم ای دوست آری می کشم سخره بهر یار غاری می کشم
1664 می شناسد پرده جان آن صنم چون ز پرده قصد عقل ما کند کس ندارد طاقت ما آن نفس آن چنان کردیم ما مجنون که دوش پرده هایی می نوازد پرده در عقل و جان آن جا کند رقص الجمل این نفس آن پرده را از سر گرفت
چون نداند پرده را صاحب حرم تو فسون بر ما مخوان و برمدم عاقل از ما می رمد دیوانه هم ماه می انداخت از غیرت علم تارهایی می زند بی زیر و بم کو بدرد پرده شادی و غم ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
1665 عاشقی بر من پریشانت کنم گر دو صد خانه کنی زنبوروار تو بر آنک خلق را حیران کنی گر که قافی تو را چون آسیا ور تو افلطون و لقمانی به علم تو به دست من چو مرغی مرده ای بر سر گنجی چو ماری خفته ای خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
کم عمارت کن که ویرانت کنم چون مگس بی خان و بی مانت کنم من بر آنک مست و حیرانت کنم آرم اندر چرخ و گردانت کنم من به یک دیدار نادانت کنم من صیادم دام مرغانت کنم من چو مار خسته پیچانت کنم در دللت عین برهانت کنم
خواه گو لحول خواهی خود مگو چند می باشی اسیر این و آن ای صدف چون آمدی در بحر ما بر گلویت تیغ ها را دست نیست چون خلیلی هیچ از آتش مترس دامن ما گیر اگر تردامنی من همایم سایه کردم بر سرت هین قرائت کم کن و خاموش باش
چون شهت لحول شیطانت کنم گر برون آیی از این آنت کنم چون صدف ها گوهرافشانت کنم گر چو اسماعیل قربانت کنم من ز آتش صد گلستانت کنم تا چو مه از نور دامانت کنم تا که افریدون و سلطانت کنم تا بخوانم عین قرآنت کنم
1666 گفته ای من یار دیگر می کنم پس تو خود این گو که از تیغ جفا گوهری را زیر مرمر می کشم صد هزاران مومن توحید را عاشقان را در کشاکش همچو ماه کله های عشق را از خنب جان باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک گلبنان را جمله گردن می زنم چونک بی من باغ حال خود بدید از بهار وصل بر بیمار دی بار دیگر از بر سیمین خود بندگان خویش را بر هر دو کون شمس تبریزی همی گوید به روح
بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم عاشقی را قصد و بی سر می کنم مرمری را لعل و گوهر می کنم بسته آن زلف کافر می کنم گاه فربه گاه لغر می کنم کیل باده همچو ساغر می کنم از فراقش خشک و بی بر می کنم قصد شاخ تازه و تر می کنم جور هشتم داد و داور می کنم مغفرت را روح پرور می کنم دست بی سیمان پر از زر می کنم خسرو و خاقان و سنجر می کنم من ز عین روح سرور می کنم
1667 من ز وصلت چون به هجران می روم من به خود کی رفتمی او می کشد چشم نرگس خیره در من مانده ست عقل هم انگشت خود را می گزد روم دست ناپیدا گریبان می کشد این چنین پیدا و پنهان دست کیست این همان دست است کاول او مرا در تماشای چنین دست عجب من چو از دریای عمان قطره ام
در بیابان مغیلن می روم تا نپنداری که خواهان می روم کز میان باغ و بستان می روم زانک جان این جاست و بی جان می من پی دست و گریبان می روم تا که من پیدا و پنهان می روم جمع کرد و من پریشان می روم من شدم از دست و حیران می روم قطره قطره سوی عمان می روم
من چو از کان معانی یک جوم من چو از خورشید کیوان ذره ام این سخن پایان ندارد لیک من
همچنین جو جو بدان کان می روم ذره ذره سوی کیوان می روم آمدم زان سر به پایان می روم
1668 من به سوی باغ و گلشن می روم روز تاریک است بی رویش مرا جان مرا هشته ست و پیشین می رود بوی سیب آمد مرا از باغ جان عیش باقی شد مرا آن جا که من من به هر بادی نگردم زانک من من گریبان را دریدم از فراق آتشم گر چه به صورت روغنم همچو کوهی می نمایم لیک من
تو نمی آیی میا من می روم من برای شمع روشن می روم جان همی گوید که بی تن می روم مست گشتم سیب خوردن می روم از برای عیش کردن می روم در رهش چون کوه آهن می روم در پی او همچو دامن می روم و اندر آتش همچو روغن می روم ذره ذره سوی روزن می روم
1669 آتشی نو در وجود اندرزدیم نیک و بد اندر جهان هستی است هر چه چرخ دزد از ما برده بود ما یکی بودیم با صد ما و من از خودی نارفته نتوان آمدن قد ما شد پست اندر قد عشق پیشه مردی ز حق آموختیم بیست و نه حرف است بر لوح وجود سعد شمس الدین تبریزی بتافت
در میان محو نو اندرشدیم ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم شب عسس رفتیم و از وی بستدیم یک جوی زان یک نماند و ما صدیم از خودی رفتیم وانگه آمدیم قد ما چون پست شد عالی قدیم پهلوان عشق و یار احمدیم حرف ها شستیم و اندر ابجدیم وز قران سعد او ما اسعدیم
1670 ما به خرمنگاه جان بازآمدیم سیر گشتیم از غریبی و فراق وارهیدیم از گدایی و نیاز در کنار محرمان جان پروریم او کمند انداخت و ما را برکشید پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل نان ما پخته ست و بویش می رسد هین خمش کن تا بگوید ترجمان
جانب شه همچو شهباز آمدیم سوی اصل و سوی آغاز آمدیم پای کوبان جانب ناز آمدیم چونک اندر پرده راز آمدیم ما به دست صانع انگاز آمدیم حمدل خانه پرداز آمدیم تا به بوی نان به خباز آمدیم کز مذلت سوی اعزاز آمدیم
1671 گر دم از شادی وگر از غم زنیم یار ما افزون رود افزون رویم ما و یاران همدل و همدم شویم گر چه مردانیم اگر تنها رویم گر به تنهایی به راه حج رویم تارهای چنگ را مانیم ما ما همه در جمع آدم بوده ایم نکته پوشیده ست و آدم واسطه چون به تخت آید سلیمان بقا
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم یار ما گر کم زند ما کم زنیم همچو آتش بر صف رستم زنیم چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم تو مکن باور که بر زمزم زنیم چونک درسازیم زیر و بم زنیم بار دیگر جمله بر آدم زنیم خیمه ها بر ساحل اعظم زنیم صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
1672 روز باران است و ما جو می کنیم ابرها آبستن از دریای عشق تو مگو مطرب نیم دستی بزن روشن است آن خانه گویی آن کیست ما حجاب آب حیوان خودیم
بر امید وصل دستی می زنیم ما ز ابر عشق هم آبستنیم تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم ما غلم خانه های روشنیم بر سر آن آب ما چون روغنیم
1673 امشب ای دلدار مهمان توییم هر کجا باشیم و هر جا که رویم نقش های صنعت دست توییم چون کبوترزاده برج توییم حیث ما کنتم فولوا شطره هر زمان نقشی کنی در مغز ما همچو موسی کم خوریم از دایه شیر ایمنیم از دزد و مکر راه زن زان چنین مست است و دلخوش جان ما گوی زرین فلک رقصان ماست خواه چوگان ساز ما را خواه گوی خواه ما را مار کن خواهی عصا گر عصا سازیم بیفشانیم برگ عشق ما را پشت داری می کند سایه ساز ماست نور سایه سوز
شب چه باشد روز و شب آن توییم حاضران کاسه و خوان توییم پروریده نعمت و نان توییم در سفر طواف ایوان توییم با زجاجه دل پری خوان توییم ما صحیفه خط و عنوان توییم زانک مست شیر و پستان توییم زانک چون زر در حرمدان توییم که سبکسار و گران جان توییم چون نباشد چون که چوگان توییم دولت این بس که به میدان توییم معجز موسی و برهان توییم وقت خشم و جنگ ثعبان توییم زانک خندان روی بستان توییم زانک همچون مه به میزان توییم
هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توییم
1674 ما ز بالییم و بال می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم لاله اندر پی الل است قل تعالوا آیتیست از جذب حق کشتی نوحیم در طوفان روح همچو موج از خود برآوردیم سر راه حق تنگ است چون سم الخیاط هین ز همراهان و منزل یاد کن خوانده ای انا الیه راجعون اختر ما نیست در دور قمر همت عالی است در سرهای ما رو ز خرمنگاه ما ای کورموش ای سخن خاموش کن با ما میا ای که هستی ما ره را مبند
ما ز دریاییم و دریا می رویم ما ز بی جاییم و بی جا می رویم همچو ل ما هم به ال می رویم ما به جذبه حق تعالی می رویم لجرم بی دست و بی پا می رویم باز هم در خود تماشا می رویم ما مثال رشته یکتا می رویم پس بدانک هر دمی ما می رویم تا بدانی که کجاها می رویم لجرم فوق ثریا می رویم از علی تا رب اعل می رویم گر نه کوری بین که بینا می رویم بین که ما از رشک بی ما می رویم ما به کوه قاف و عنقا می رویم
1675 دوش عشق شمس دین می باختیم در فراق روی آن معشوق جان در نثار عشق جان افزای او عشق او صد جان دیگر می بداد همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
سوی رفعت روح می افراختیم ماحضر با عشق او می ساختیم قالب از جان هر زمان پرداختیم ما در این داد و ستد پرداختیم پرده عشاق را بنواختیم
اندر آن پرده بده یک پردگی هر زمان خود را به سوی پرده ای برج برج و پرده پرده بعد از آن رو نمود از سوی تبریز آفتاب
کز شعاعش پرده ها بشناختیم حیله حیله پیشتر انداختیم همچو ماه چارده می تاختیم تا دل از رخت طبیعت آختیم
1676 عاقبت ای جان فزا نشکیفتم در جدایی خواستم تا خو کنم کی شکیبد خود کهی از کهربا هر جفاکش طالب روز وفاست
خشم رفتم بی شما نشکیفتم راستی گویم جدا نشکیفتم کاهم و از کهربا نشکیفتم من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم بازآمدی ای دل و ای جان و چشم روشنم بر سرم می زد که دیدی تو سزا آزمودم مردگی و زندگی مطربا این پرده گو بهر خدا
گویمش ای جان ما نشکیفتم بی پناه توتیا نشکیفتم ناسزایم ناسزا نشکیفتم در فنا و در بقا نشکیفتم ای خدا و ای خدا نشکیفتم
1677 یک دمی خوش چو گلستان کندم یک دمم فاضل و استاد کند یک دمی سنگ زند بشکندم یک دمم چشمه خورشید کند دامنش را بگرفتم به دو دست دردی درد خوشش را قدحم زان ستانم شکر او شب و روز
یک دمی همچو زمستان کندم یک دمی طفل دبستان کندم یک دمی شاه درستان کندم یک دمی جمله شبستان کندم تا ببینم که چه دستان کندم گر چه او ساقی مستان کندم تا لقب هم شکرستان کندم
1678 من اگر نالم اگر عذر آرم هر جفایی که کند می رسدش گر مرا او به عدم انگارد داروی درد دلم درد وی است عزت و حرمتم آنگه باشد باده آنگه شود انگور تنم جان دهم زیر لگد چون انگور گر چه انگور همه خون گرید پنبه در گوش کند کوبنده تو گر انکار کنی معذوری چون ز سعی و قدمم سر کردی
پنبه در گوش کند دلدارم هر جفایی که کند بردارم ستمش را به کرم انگارم دل به دردش ز چه رو نسپارم که کند عشق عزیزش خوارم که بکوبد به لگد عصارم تا طرب ساز شود اسرارم که از این جور و جفا بیزارم که من از جهل نمی افشارم لیک من بوالحکم این کارم آنگهی شکر کنی بسیارم
1679 من اگر مستم اگر هشیارم بی خیال رخ آن جان و جهان بنده صورت آنم که از او این چنین آینه ای می بینم دم فروبسته ام و تن زده ام بت من گفت منم جان بتان
بنده چشم خوش آن یارم از خود و جان و جهان بیزارم روز و شب در گل و در گلزارم چشم از این آینه چون بردارم دم مده تا علل برنارم گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است منم آن شمع که در آتش خود گفتمش هر چه بسوزی تو ز من راست کن لف مرا با دیده من ز پرگار شدم وین عجب است ساقی آمد که حریفانه بده غلطم سر بستان لیک دمی آن جهان پنهان را بنما
از تو من یک سر مو نگذارم هر چه پروانه بود بسپارم دود عشق تو بود آثارم جز چنان راست نیاید کارم کاندر این دایره چون پرگارم گفتم اینک به گرو دستارم مددم ده قدری هشیارم کاین جهان را به عدم انگارم
1680 من اگر پرغم اگر شادانم تا که خاک قدمش تاج من است تا لب قند خوشش پندم داد گلم ار چند که خارم در پاست هر کی یعقوب من است او را من در وصال شب او همچو نیم پای من گر چه در این گل مانده ست ز جهان گر پنهانم چه عجب گر چه پرخارم سر تا به قدم بوده ام مومن توحید کنون سایه شخصم و اندازه او هر کی او سایه ندارد چو فلک قیمتم نبود هر چند زرم من درون دل این سنگ دلن چونک از کان جهان بازرهم
عاشق دولت آن سلطانم اگرم تاج دهی نستانم قند روید بن هر دندانم یوسفم گر چه در این زندانم مونس زاویه احزانم قند می نوشم و در افغانم نه که من سرو چنین بستانم که نهان باشد جان من جانم کوری خار چو گل خندانم مومنان را پس از این ایمانم قامتش چند بود چندانم او بداند که ز خورشیدانم که به بازار نیم در کانم چون زر و خاک به کان یک سانم زان سوی کون و مکان من دانم
1681 من از این خانه به در می نروم منم و این صنم و باقی عمر به خدا طوطی و طوطی بچه ام یک زمانی که ز من دور شود گر جهان بحر شود موج زند بلبل مستم و در باغ طرب در سرم بوی میی افتاده ست این چنین باغ و چنین سرو و چمن
من از این شهر سفر می نروم من از او جای دگر می نروم جز سوی تنگ شکر می نروم جز که در خون جگر می نروم من بجز سوی گهر می نروم جز به سوی گل تر می نروم تا چو می جز که به سر می نروم جای آن هست اگر می نروم
1682 من اگر پرغم اگر خندانم هوس عشق ملک تاج من است رنگ شاخ گل او برگ من است جز که بر خاک درش ننشینم روز و شب غرقه شیر و شکرم گر خراب است جهان گر معمور نظری هست ملک را بر من زر با خاک درآمیخته ام
عاشق دولت آن سلطانم اگرم تاج دهی نستانم زانک من بلبل آن بستانم جز که در جان و دلش ننشانم در گل و یاسمن و ریحانم من خراب ویم این می دانم گر چه با خاک زمین یک سانم باش در کوره روم در کانم
1683 من که حیران ز ملقات توام به مراعات کنی دلجویی ذات من نقش صفات خوش توست گر کرامات ببخشد کرمت نقش و اندیشه من از دم توست گاه شه بودم و گاهت بنده دل زجاج آمد و نورت مصباح ای مهندس که تو را لوحم و خاک چه کنم ذکر که من ذکر توام سنریهم شد و فی انفسهم
چون خیالی ز خیالت توام اه که بی دل ز مراعات توام من مگر خود صفت ذات توام مو به مو لطف و کرامات توام گویی الفاظ و عبارات توام این زمان هر دو نیم مات توام من بی دل شده مشکات توام چون رقم محو تو و اثبات توام چه کنم رای که رایات توام هم توام خوان که ز آیات توام
1684 من از این خانه به در می نروم منم و این صنم و باقی عمر خاکیان رو به اثر آوردند ای دو دیده ز نظر دورم کن بخت من زیر و زبر کرد غمش خانه چرخ و زمین تاریک است گر چو خورشید مرا تیغ زند بس بود عشق شهم تاج و کمر گم کنم خویش در اوصاف ملک عشق او چون شجر و من موسی زان شجر خواند یکی نور مرا
من از این شهر سفر می نروم من از او جای دگر می نروم من ز اثیرم به اثر می نروم من چو دیده به نظر می نروم چون فلک زیر و زبر می نروم من ز خرگاه قمر می نروم من ز تیغش به سپر می نروم من سوی تاج و کمر می نروم من در اوصاف بشر می نروم من گزافه به شجر می نروم ور نه من بهر خضر می نروم
چون شجر خوش بکشم آب حیات شمس تبریز که نور سحر است 1685 ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم گه مست کار بودم گه در خمار بودم کردم در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن ای می فروش این ده ساغر به دست من ده کردم مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم کردم ای مطرب ال ال می بی رهم تو بر ره ز اندیشه های چاره دل بود پاره پاره بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را گفتم که وقت توبه ست شوریده ای مرا گفت بهر صلح دین را محروسه یقین را کردم 1686 گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم شکستم با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم دستم خود دامنش نگیرد ال شکسته دستی تا من بلند باشم پستم کند به داور هستم ای حلقه های زلفش پیچیده گرد حلقم مستم آمد خیال مستش مستانه حمله آورد حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر هستم گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم پرستم
من چو هیزم به سفر می نروم جز به نورش به سحر می نروم از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم زان کار دست شستم زین کار توبه از توبه های کرده این بار توبه کردم من ننگ را شکستم وز عار توبه از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم من تایب قدیمم من پار توبه کردم منکر به عشق گوید ز انکار توبه
گفتا چگونه بندی چیزی که من اما چگونه گیرم چون من شکسته اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم چون نیست کرد آنگه بازآورد به افغان ز چشم مستش کان مست کرد چندان بهانه کردم وز دست او نرستم گفتا که نیست این جا یعنی بدان که من کی شکار دامم من کی اسیر شستم ای بت مرا بسوزان زیرا که بت
من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی برستم هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی خوشستم ای آب زندگانی با تو کجاست مردن 1687 گر جان منکرانت شد خصم جان مستم در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور هستم دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم بس رندم و قلشم در دین عشق فاشم فرستم دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده بستم ای بی خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی شستم شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم 1688 رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم شادم چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم فسادم ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان نژادم تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی همچو بادم
چون تو مرا بسوزی از سوختن در مرگ و زندگانی با تو خوشم در سایه تو بال جستم ز مرگ جستم اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم بنمایمش جمالت از دور من برستم زان نیست ای برادر هستم چنانک تا پیش شهریاری من ساغری شکستم من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم من ملک را چه باشم تا تحفه ای شه مخزنش گشاده چون دست دزد من می روم چو ماهی آن سو که برد او قبله نمازم او نور آب دستم در بیخودی مطلق با خود چه نیک تا چشم ها به ناگه در روی او گشادم گفتم طلق بستان گفتا بده بدادم نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم ای تو صلح جانم بی تو چه در وز نور رویت آمد عهد الست یادم از خویش و خلق پنهان گویی پری تن گفت خاک و جان گفت سرگشته
1689 صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم صد بار جان بدادم وز پای درفتادم تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم عودم دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم ای شعله های گردان در سینه های مردان آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه سودم 1690 اندر دو کون جانا بی تو طرب ندیدم گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد چندان بریز باده کز خود شوم پیاده ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو ای عشق بی تناهی وی مظهر الهی پولدپاره هاییم آهن رباست عشقت خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان ها ندیدم 1691 خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم از خود برآمدم من در عشق عزم کردم برآرم زنار نفس بد را من چون گلوش بستم برآرم وال کشانم او را چندان به گرد گردون ای بس عروس جان را روبند تن ربایم برآرم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو آن باز بازگونه چون مرغ درربودم گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم من توبه ها شکسته بودم چنانک بودم چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم جز لطف بی حد تو آن را سبب ندیدم اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم بی بصره وجودت من یک رطب
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم تا همچو خود جهان را من از جهان از گفت وارهم من چون یک فغان کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم وز عشق سرکشان را از خان و مان
این جمله جان ها را در عشق چنگ سازم برآرم پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی برآرم 1692 یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم قاصد به خشم آید چون سوی من گراید من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر گر خواب ما ببستی بازست راه مستی خاموش باش تا دل بی این زبان بگوید دارم 1693 من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش نارم شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم بهارم با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم چارم جان بشر به ناحق دعویش اختیار است آن عقل پرهنر را بادی است در سر او 1694
وز چنگ بی زبان من سیصد زبان کز عشق زه برآید چون آن کمان
در سینه از نی او صد مرغزار دارم گوید کجا گریزی من با تو کار دارم گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم گفتا که از فسونش رفتار مار دارم گفتا ز برق رویش دل بی قرار دارم گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم گفتا که در درونه باغ و بهار دارم در سر خمار دارم در کف عقار دارم می دردهد دودستی چون دستیار دارم چون گفت دل نیوشم زین گفت عار
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم بر تشنگان خاکی آب حیات بارم من نیز نورم ای جان گر چه ز دور گر چه که بی قرارم در روح برقرارم در هر شبی چو روزم در هر خزان اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و بی اختیار گردد در فر اختیارم آن باد او نماند چون باده ای درآرم
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم خوشتر اسیری تو صد بار از امیری اسیرم خاکی به تو رسیده به از زری رمیده از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را و پیرم ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان شیرم من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم تیرم خاکی بدم ز بادت بال گرفت خاکم ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین من بنده الستم آن تو بوده استم خیرم کی خندد این درختم بی نوبهار رویت تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم نفیرم از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم در قعده ام سلمی ای جان گزین من کن من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم زیرم تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت مستنیرم 1695 پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم چون باده تو خوردم من محو چون نگردم شیرم بگشا دهان خود را آن قند بی عدد را پذیرم دانی که از چه خندم از همت بلندم با عشق لیزالی از یک شکم بزادم آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی نظیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم خاصه دمی که گویی ای خسته دل خاصه دمی که گویی ای بی نوا فقیرم چنگ است ورد و ذکرم باده ست شیخ در جنت جمالت من غرق شهد و گر چون کمان خمیدم پرنده همچو بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم ای پرده ها دریده کی می هلی ستیزم آن خیره کش فراقت می راند خیر کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم تا خویش تو بدیدم از خویش خود در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم تا بی سلم نبود این قعده اخیرم من پا چرا نکوبم چون بم شده ست خدمت به مشرقی به کز روش
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم تو چون میی من آبم تو شهد و من چو عذر ار نمی پذیری من عشوه می زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم نوعشق می نمایم وال که سخت پیرم ور این نظر گشایی دانی که بی
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان خمیرم در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم وزیرم 1696 ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم گریزم ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلیق ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش تیزم مقصود نور آمد عالم تنور آمد هیزم همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
و اندر تنور گرمان من پخته تر تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم چون او به تخت آید من پیش او
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم کاین است بر تو واجب کآیی به نار وین عشق همچو آتش وین خلق همچو در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
1697 آری ستیزه می کن تا من همی ستیزم از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی ریزم ای دولت مصور پیش من آر ساغر دیرخیزم هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم بیزم نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر ای لطف بی کناره خوش گیر در کنارم رستخیزم ساغر بیار و کم کن این لغ و این ندیمی خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری درده شراب رهبان ای همدم مسیحان خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
من مست آن عروسم نی سخره جهیزم کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم من یار رستمانم نی یار مرد حیزم
1698 ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ای نور هر دو دیده بی تو چگونه بینم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم وال که گر بخسپی این باده بر تو زودم به ره مکن جان من سخت هر لحظه موت گوید من ناف مشک نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم چون در بر تو میرم نغز است
ای شش جهت ز نورت چون آینه ست شش رو دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را 1699 دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم نخوانم بر تخته خیالت آن را نه من نبشتم از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی پروانه وار عالم پران به گرد شمعم در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه نشانم ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان کشانم ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم نشانم هر جا که این جمال است داد و ستد حلل است نتانم 1700 عالم گرفت نورم بنگر به چشم هایم زان لقمه کس نخورده ست یک ذره زان نبرده ست گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است آن نیایم جبریل پرده دار است مردان درون پرده درآیم عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر 1701
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم از دل نه ای گسسته از تو کجا گریزم خط را کنی مسلسل یعنی که من چون سر دل ندانم کاندر میان جانم رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم فریش می فرستم پریش می ستانم گر شرح عشق خواهی پیش ویت زان نقش منکران را در قعر می زان دام مقبلن را از کفر می رهانم کان تیر رنج نجهد ال که از کمانم می بین که آن نشانه ست از لطف بی وان جا که ذوالجلل است من دم زدن
نامم بها نهادند گر چه که بی بهایم بنگر به عزت من کان را همی بخایم بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم شادی و بزم و سور است با خود از در حلقه شان نگینم در حلقه چون احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم احمد گهر به دریا اینک همی نمایم
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم دویدیم اندر جمال یوسف گر دست ها بریدند بریدیم رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد در عشق جان سپاران مانند ما هزاران ندیدیم ماننده ستوران در آب وقت خوردن می رمیدیم 1702 درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم فروتراشیم از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم تاشیم ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم فاشیم خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم خراشیم هر صورتی که روید بر آینه دل ما ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم پاشیم تا ملک عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم 1703 من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر کردم ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان ما ذره ایم سرکش از چار و پنج و از شش کردم این را تو برنتابی زیرا برون آبی
چون باد و آب و آتش در عشق تو دستی به جان ما بر بنگر چه ها این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم هستند لیک چون تو در خواب هم چون عکس خویش دیدیم از خویش
تا نقش های خود را یک یک ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه در شهر عشق پنهان در کوی عشق خود را چو زنده بینیم در نوحه رو رنگ قلش دارد زیرا که ما قلشیم این خاک بوالهوس را بر روی خاک تا نقد عشق دیدیم تجار بی قماشیم من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم هم آه برنیارم از آه خشم کردم از زر چو زر بجستم وز جاه خشم وز کهربای عالم من کاه خشم کردم خود پنج و شش کی باشد ز ال خشم گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم
1704 اشکم دهل شده ست از این جام دم به دم هین طبل شکر زن که می طبل یافتی بم از بهر من بخر دهلی از دهلزنان لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز یم دانی که بحر موج چرا می زند به جوش تنگ آمده ست و می طلبد موضع فراخ کان آب از آسمان سفری خوی بوده ست صنم آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست نی در جهان خاک قرار است روح را زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است ستم خاموش باش فتنه درافکنده ای به شهر عم 1705 از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم چادری شدیم روزی که افکنیم ز جان چادر بدن فرقدیم رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما خودیم آن شاهدی نه ایم که فردا شود عجوز آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد حدیم چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند در زیر چادر است بتی کز صفات او اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان چه جای شاهد است که شیر خداست او
می زن دهل به شکر دل لم و لم و لم گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم می ریزد آن شراب به اسراف همچو از من شنو که بحریم و بحر اندرم بر می جهد به سوی هوا آب لجرم اندر هوا و سیل و که و جوی ای ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم ما راضییم خواجه بدین ظلم و این خاموشیش مجوی که دریاست جان
از رشک و غیرت است که در بینی که رشک و حسرت ماهیم و ور نی تو دور باش که ما شاهد ما تا ابد جوان و دلرام و خوش قدیم فانی است عمر چادر و ما عمر بی آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم طفلنه دم زدیم که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را کنجدیم در خود و در زره چو نهان شد عجوزه ای از کر و فر او همه دانند کو زن است مومن ممیز است چنین گفت مصطفی بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش
ور نی که ما چه لیق جوزیم و گوید که رستم صف پیکار امجدیم ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم اکنون دهان ببند که بی گفت مرشدیم زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
1706 برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار خورشید جام نور چو برریخت بر زمین خورشید لیزال چو ما را شراب داد پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز بگذریم پرخواره ایم کز کرم شاه واقفیم زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین نوری که در زجاجه و مشکات تافته ست بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور چون شیشه فلک پر از آتش شده ست جان زریم ای گلعذار جام چو لله به مجلس آر بریم خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا مرمریم آن دم که از مسیح تو میراث برده ای مضطریم گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
1707 چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام رویم چو زرگر است از او این سخن شنو از چشم ترک دوست چه تیری که خورده ام با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
جان داده ام ولیک جهانی خریده ام دادم قراضه زر و کانی خریده ام وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام با کس نگویم این ز فلنی خریده ام
بزم شهنشه ست نه ما باده می خریم درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم ما ذره وار مست بر این اوج برپریم از کبر در پیاله خورشید ننگریم تا همچو دل ز آب و گل خویش در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم زین سو چو فربهیم بدان سوی لغریم بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم چون کوره بهر ما که مس و قلب یا کز ساغر چو لله چو گل یاسمین با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم در ما که در وفای تو چون کوه در گوش ما بدم که چو سرنای
هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی ناگاه چون درخت برستم میان باغ گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست کردم قران به مفخر تبریز شمس دین 1708 ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم گلشنم عمری است کز عطای تو من طبل می خورم می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال منم آری منم ولیک برون رفته از منی در تاج خسروان به حقارت نظر کنم با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم روغنم گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی است گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا ناخنم خود پی ببرده ای تو که رگ دار نیستم گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست مسکنم نفخ قیامتی تو و من شخص مرده ام من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست 1709 ما قحطیان تشنه و بسیارخواره ایم در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار خاره ایم ما پادشاه رشوت باره نبوده ایم از ما مپوش راز که در سینه توایم ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام مهتاب را چه ترس بود از کنار بام ایم
دیدم شکرلبی و زبانی خریده ام زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام لیک از میان نیست میانی خریده ام بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام باغم چه می بری چو تویی باغ و در سایه لوای کرم طبل می زنم باور نمی کنم عجب ای دوست کاین چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم تا شوق روی توست مها طوق گردنم با خاکیان ز رشک تو چون آب و چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم من خوش صدا چو چنگ ز آسیب گر می جهد رگی بنما تاش برکنم گر نیست نیستم ز چه شد نیست تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم تو جان جان جانی و من قالب تنم بیچاره نیستیم که درمان و چاره ایم در شکر همچو چشمه و در صبر بل پاره دوز خرقه دل های پاره ایم وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره ایم یا آفتاب تن زده اندر ستاره ایم داند کنار بام که ما بی کناره ایم پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره
گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق کاره ایم
بی زحمت جگر تو ببین خون چه
قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار ما مهره ایم و هم جهت مهره حقه ایم خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب ایم
هم می چریم در ده و هم بر قناره ایم هنگامه گیر دل شده و هم نظاره ایم همچون مسیح ناطق طفل گواره ایم بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره
1710 با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ غم را چه زهره باشد تا نام ما برد فارغیم ای روترش که کاله گران است چون خرم ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان ما لف می زنیم و تو انکار می کنی فارغیم مشتی سگان نگر که به هم درفتاده اند اسرار تو خدای همی داند و بس است درسی که عشق داد فراموش کی شود فارغیم پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف با نور روی مفخر تبریز شمس دین 1711 بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم برکنیم پروانه ای تو بهر تو بفروز سینه را برزنیم بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
با چشم تو ز باده و خمار فارغیم دکان خراب کرده و از کار فارغیم از سود و از زیان و ز بازار فارغیم ما ننگ را خریده و از عار فارغیم دستی بزن که از غم و غمخواره بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم ز اقرار هر دو عالم و ز انکار ما سگ نزاده ایم و ز مردار فارغیم ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم از بحث و از جدال و ز تکرار هر تخم را که خواهی می کار فارغیم ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم حاشا که چشم خویش از آن روی تا خویش را ز عشق بر آن سینه زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژده ای است ضامنیم شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من منیم تا باغ گلستان جمال تو دیده ایم سوسنیم بر گلشن زمانه برو آتشی بزن گلشنیم ای آنک سست دل شده ای در طریق عشق از ذوق آتش شه تبریز شمس دین 1712 ما در جهان موافقت کس نمی کنیم مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره ایم این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است کنیم ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا کنیم جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود کنیم ما را مطار زان سوی قاف است در شکار کنیم دیو سیاه غرچه فریب پلید را ما آن نهاله را که بر و میوه اش جفاست از لذتی که هست نظر را ز قدس او خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس 1713 خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب رویم سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل رویم زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم رویم
یعنی که مات شو که همی مات بی من شویم از خود و ز عشق صد چون سرو سربلند و زبانور چو زیرا ز عشق روی تو زان سوی در ما گریز زود که ما برج آهنیم داریم آب رو و همه محض روغنیم ما خانه زیر گنبد اطلس نمی کنیم بس کرده اند جمله و ما بس نمی کنیم ما ترک موج دل پی هر خس نمی چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی چون نوح و چون خلیل موسس نمی ما قصد صید مرده چو کرکس نمی بر جای حور پاک معرس نمی کنیم در تیره خاک حرص مغرس نمی کنیم ما خود نظر به جان مقدس نمی کنیم از رشک غیر جنس مجنس نمی کنیم دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم زین هر دو بگذریم و بدان باغبان بر روی بحر زان پس ما کف زنان زین روی زعفران به رخ ارغوان
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ از درد چاره نیست چو اندر غریبییم رویم چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز این نقش ها نشانه نقاش بی نشان راهی پر از بلست ولی عشق پیشواست رویم هر چند سایه کرم شاه حافظ است رویم ماییم همچو باران بر بام پرشکاف همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست رویم در خانه مانده ایم چو موشان ز گربگان جان آینه کنیم به سودای یوسفی خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این 1714 چند روی بی خبر آخر بنگر به بام تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان از هوس عشق او چرخ زند نه فلک جام چون به تجلی بتافت جانب جان ها شتافت حرام گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم 1715 هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر غلم در غلط افکنده ست نام و نشان خلق را از جهت این رسول گفت که الفقر کنز وحی در ایشان بود گنج به ویران بود گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ پس لگام تا که سرانجام تو گردد بر کام تو
دل ها همی طپند به دارالمان رویم وز گرد چاره نیست چو در خاکدان شکرستان شویم و به شکرستان رویم پنهان ز چشم بد هله تا بی نشان رویم تعلیممان دهد که در او بر چه سان در ره همان به ست که با کاروان بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم چون راست آمدیم چو تیر از کمان گر شیرزاده ایم بدان ارسلن رویم پیش جمال یوسف با ارمغان رویم او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام صد مه و صد آفتاب چهره او را غلم وز می او جان و دل نوش کند جام باده جان شد مباح خوردن و خفتن گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلم دشمنم از مرگ من کور شود والسلم ای که چنین مرگ را جان و دل من عمر شکربسته را مرگ نهادند نام فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام گفت که زین پس ز جهل وامکش از توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام
گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ خامش کن لب ببند بی دهنی خای قند زو تمام 1716 امشب جان را ببر از تن چاکر تمام این دم مست توام رطل دگر دردهم چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو این نفسم دم به دم درده باده عدم چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود غلم باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلص موج برآر از عدم تا برباید مرا دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد دام
هست حیات ابد جوییش از جان مدام نیست شو از خود که تا هست شوی
تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام تا بشوم محو تو از دو جهان والسلم گیرم جام عدم می کشمش جام جام گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام ای که هزاران وجود مر عدمت را باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام بر لب دریا به ترس چند روم گام گام من چو به دام اندرم نیست مرا ترس
1717 لولیکان توییم در بگشا ای صنم ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان دم امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی حشم چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم خوف مهل در میان بانگ بزن کالمان هم مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش شکم تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان
آید صافی روان گوید ای من منم
1718 ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم گریه نصیب تن است من گهر جانیم
لولیکان را دمی بار ده ای محتشم ای شده خندان دهان از کرمت دم به هین که رسید از حبش بر سر کوی گردد هر لولیی صاحب طبل و علم تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم عشرت با خوف جان راست نیاید به پر کن از عیش گوش پر کن از می
در دل آتش روم تازه و خندان شوم کانیم در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا این دل من صورتی گشت و به من بنگرید گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال زود بر او درفتاد صورت من پیش دل گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم بوسه همی داد دل بر سر و پیشانیم تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم مست بخندید و گفت دل که نمی دانیم سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم گفت بگو راست ای صادق ربانیم مفخر تبریزیان آنک در او فانیم
1719 پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق بر لب دریای عشق تازه بروییم باز وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین بر سر دارش کنیم هر کی بگوید یکیم
بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم جمع معلق زنان مست به دریا دویم های که چون گلستان تا به ابد ما نویم چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم آه که تو زین سوی آه که ما زان سویم تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم
1720 بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم آمدیم بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو آمدیم شمس حق این عشق تو تشنه خون من است جز نمکت نشکند شورش تبریز را 1721 خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم تو جو کبوتربچه زاده این لنه ای کشیم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر
زان سوی گردون عشق چرخ زنان گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم چون که به جان آمدیم زود به جان تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم آب حیات توایم گر چه به شکل آتشیم گر تو نیایی به خود مات از این سو
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم چشیم تیزروان همچو سیل گر چه چو که ساکنیم خامشیم جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا می کشیم زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن هر ششیم در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز نالشیم صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما 1722 بدار دست ز ریشم که باده ای خوردم کردم ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه خرد که گرد برآورد از تک دریا فراختر ز فلک گشت سینه تنگم دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد شرابخانه عالم شده ست سینه من هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را فردم چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید چو دانه ای که بمیرد هزار خوشه شود مردم منم بهشت خدا لیک نام من عشق است رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش پروردم چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی 1723 نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم دارم
مست می اش می شویم باده از او می نعره زنان همچو رعد گر چه چنین گر چه که ما همچو چرخ بی گنهی کان سوی این شش جهت خسرو این کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم ز بیخودی سر و ریش و سبال گم به پیشگاه خرابات روی آوردم هزار سال دود درنیابد او گردم لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم که من سعادت بیمار و داروی دردم هزار رحمت بر سینه جوامردم که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم شدم به فضل خدا صد هزار چون که از فشار رهد هر دلی کش افشردم هر آن مرید که او را به عشق دو صد تموز بجوشید از دی سردم هزار پرده دریدی زبان من هر دم که لحظه لحظه تو را من عزیزتر
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست ببسته ست میان لطف من به تیمارت هزار شربت شافی به مهر می جوشد بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
که من تو را نگذارم به لطف بردارم سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم که دیده برکات وصال و تیمارم از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم که چشم روشن باشی به فهم اسرارم که از کمال کرم دستگیر اغیارم که یافت شد به جوال تو صاع انبارم هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم که من گزاف کسی را به غم نیازارم ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم
1724 همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم حرام دارم با مردمان سخن گفتن هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند تاز کنم اگر به دست من آید چو خضر آب حیات ز خارخار غم تو چو خارچین گردم ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام همه سعادت بینم چو سوی نحس روم مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل کنم پریر عشق مرا گفت من همه نازم چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی خموش باش زمانی بساز با خمشی
همه نیاز شو آن لحظه ای که ناز کنم من از برای تو خود را همه نیاز کنم که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم
1725 نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
در این سراب فنا چشمه حیات منم به عاقبت به من آیی که منتهات منم که نقش بند سراپرده رضات منم مرو به خشک که دریای باصفات منم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم رهی که آن به سوی تو است ترک ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم به مسجد فلک هفتمین نماز کنم همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم چو ذره ها همه را مست و عشقباز
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست 1726 بیار باده که دیر است در خمار توام بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت در این زمان که خمارم مطیع من می باش توام بیار جام اناالحق شراب منصوری توام به یاد آر سخن ها و شرط ها که ز الست بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی توام میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره چو شیشه زان شده ام تا که جام شه باشم عجب که شیشه شکافید و می نمی ریزد اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام چگونه کافر باشم چو بت پرست توام بیا بیا که تو راز زمانه می دانی چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من شمرد مرغ دلم حلقه های دام تو را اگر چه در چه پستم نه سربلند توام میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را اگر چه مال ندارم نه دستمال توام برآی مفخر آفاق شمس تبریزی 1727 به غم فرونروم باز سوی یار روم روم ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم من از شمار بشر نیستم وداع وداع روم
که آتش و تبش و گرمی هوات منم که گم کنی که سرچشمه صفات منم نظام گیرد خلق بی جهات منم وگر خداصفتی دانک کدخدات منم اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام غلم همت و داد بزرگوار توام چو مست گشتم از آن پس به اختیار در این زمان که چو منصور زیر دار قرار دادی با من بر آن قرار توام عجبتر اینک در این لحظه من سوار ولی چو درنگرم نیک در دوار توام که من عدو قدح های زهربار توام شها بگیر به دستم که دست کار توام چگونه ریزد داند که بر کنار توام چو زعفران شدم اما به لله زار توام چگونه فاسق باشم شرابخوار توام بپوش راز دل من که رازدار توام گمان فتاد رخم را که هم عذار توام از آن خویش شمارم که در شمار توام وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام اگر چه کار ندارم نه مست کار توام که عاشق رخ پرنور شمس وار توام در آن بهشت و گلستان و سبزه زار به گلشن ابد و سرو پایدار روم به نقل و مجلس و سغراق بی شمار
نمی شکیبد ماهی ز آب من چه کنم به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد ز داد عشق بود کار و بار سلطانان شنیده ام که امیر بتان به صید شده ست چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار چو بر براق سعادت کنون سوار شدم جهان عشق به زیر لوای سلطانی است منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان غبار تن نبود ماه جان بود آن جا روم اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم خموش کی هلدم تشنگی این یاران جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
چو آب سجده کنان سوی جویبار روم همان به ست که اکنون به اختیار روم به عشق درنروم در کدام کار روم اگر چه لغرم سوی مرغزار روم به عشق دل به دهان سگ شکار روم به سوی سنجق سلطان کامیار روم چو از رعیت عشقم بدان دیار روم بدان جهان و بدان جان بی غبار روم سزد سزد که بر آن چرخ برق وار وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم مگر که از بر یاران به یار غار روم بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
1728 مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش کجا روم به سر خویش کی دلی دارم به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است نه از حلوت حلوای بی حد لب توست ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم جاهم چو قل هو ال مجموع غرق تنزیهم اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد خرگاهم اگر چه کاهل و بی گاه خیز قافله ام گاهم برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم
1729 اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
ز شرط ها بگذشتیم و رایگان کردیم نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم
وگر درم نگشایی مقیم درگاهم به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم من و تن و دل من سایه شهنشاهم به توست آگهی من اگر من آگاهم نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم چو هی نشسته به پهلوی لم اللهم بس است دولت عشق تو منصب و نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم به عشق و صبر کمربسته همچو به سوی توست سفرهای گاه و بی
اگر چه بام بلندست آسمان مگریز کردیم پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری اگر چه جان مدد جسم شد کثیفی یافت اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم کردیم تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت کردیم اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم هزار ذره از این قطب آفتابی یافت بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم کردیم گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب کردیم چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی کردیم پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا خموش باش که تا سر به سر زبان گردی 1730 چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم همی خوریم می جان به حضرت سلطان خوردیم خراب و مست به ساقی جان همی گوییم بیار نقل که ما نقل کرده ایم این سو بکن سلم که تسلیم ابتلی توییم جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم دل آر خسته به خار جفا و گل بستان اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
چه غم خوری ز بلندی چو نردبان اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم وگر تو گرگی ما گرگ را شبان هزار بارت از آن شهد در دهان بر این درخت سعادت که آشیان کردیم بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم بسا قراضه قلبی که ماش کان کردیم فسردگیش ببردیم و خوش روان ز سیل ها و مددهاش خوش عنان چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم چه شد بلی تو چون غیب را عیان که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم چنانک بی لب و ساغر نخست می برآر دست که ما دست ها برآوردیم بیار باده احمر که زار و رخ زردیم بپرس گرم که افسرده دم سردیم که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم که ما به منع عطا مور را نیازردیم درآی در بر ما ما دوای هر دردیم چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس 1731 اگر زمین و فلک را پر از سلم کنیم وگر همای تو را هر سحر که می آید وگر هزار دل پاک را به هر سر راه وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو به ذات پاک منزه که بعد این همه کار قرار عاقبت کار هم بر این افتاد کنیم و آنگهی که رسد باده های حیرانان چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد چو مغز روح از آن باده ها به جوش آید ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم 1732 به حق آنک بخواندی مرا ز گوشه بام سلم به حق آنک گشادی کمر که می نروم غلم به حق آنک نداند دل خیال اندیش به حق آنک به فراش گفته ای که بروب به حق آنک گزیدی دو لب که جام بگیر به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد به حق آنک گمان های بد فرستی تو زین دام به حق حلقه رندان که باده می نوشند هزار شیشه شکستند و روزه شان نشکست آن جام به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب میان گفت بدم من که سست خندیدی بگفتمش چو دهان مرا نمی دوزی به حق آنک حلل است خون من بر تو خیال من ز ملقات شمس تبریزی
که روی ماه نبینیم تا در این گردیم به ما گذار که ما اوستاد این نردیم وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم ز جان و دیده و دل حلقه های دام کنیم به دست نامه پرخون به تو پیام کنیم میان آتش تو منزل و مقام کنیم به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم که خویش را همه حیران و خیره نام ز شیشه خانه دل صد هزار جام کنیم فلک که کره تند است ماش رام کنیم چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم هزار خسرو تمغاج را غلم کنیم اشارتی که بکردی به سر به جای که شد قمر کمرت را چو من کمینه مثال های خیال مرا به وقت پیام ز چند گنده بغل خانه را برای کرام بنوش جام رها کن حدیث پخته و خام ز دست عشق نویسم به پیش تو ناکام به هدهدی که بخواهی که جان ببر به پیش خلق هویدا میان روز صیام از آنک شیشه گر عشق ساخته ست بیا به بزم محمد مدام نوش مدام که ای سلیم دل آخر کشیده دار لگام بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام که بر عدو سخنم را حرام دار حرام هزار صورت بیند عجب پی اعلم
1733 به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام شام نمی خورم به حلل و حرام من سوگند حرام به جان عشق که از جان جان لطیفتر است طعام فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود کام نه عشق آتش و جان من است سامندر نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز جان نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق غلم هزار رمز به هم گفته جان من با عشق کلم بیار باده خامی که خالی است وطن ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می 1734 سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام شکفته گردد از این باد شاخه های خرد مسام سحر رسد ز ندای خروس روحانی عصیر جان به خم جسم تیر می انداخت حلوتی عجبی در بدن پدید آید کام هزار کزدم غم را کنون ببین کشته فسون رقیه کزدم نویس عید رسید مدام ز هر طرف بجهد بی قرار یعقوبی چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی
که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی به جان عشق که بالست از حلل و که عاشقان را عشق است هم شراب و که بازگشت فلن کس ز دوست دشمن نه عشق کوره و نقد من است زر تمام نه آن شراب ازل را شده ست جسمم که ای هزار چو من عشق را غلم در آن رموز نگنجیده نظم حرف و که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلم دل غریب بیابد ز نامه شان آرام گشاده گردد از این زخمه در وجود ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام که از نی و لب مطرب شکر رسید به هزار دور فرح بین میان ما بی جام که هست رقیه کزدم به کوی عشق که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام روا بود که نفختش بود شراب و طعام
چو حشر جمله خلیق به نفخ خواهد بود که خاک بر سر جان کسی که افسرده ست اعدام تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلل جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است درون توست یکی مه کز آسمان خورشید ز جیب خویش بجو مه چو موسی عمران سلم سماع گرم کن و خاطر خران کم جو زبان خود بفروشم هزار گوش خرم
ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز بر آتش غم هجران حرام گشت حرام هزار دیده روشن به وام خواه به وام ندا همی کندش کای منت غلم غلم نگر به روزن خویش و بگو سلم که جان جان سماعی و رونق ایام که رفت بر سر منبر خطیب شهدکلم
1735 به گوش من برسانید هجر تلخ پیام حرام بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری سلم به من نگر که بدیدم هزار آزادی و غلم عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص عوام دلم چو زخم نیابد رود که توبه کند زهی گناه که کفر است توبه کردن از او مقام به چار مذهب خونش حلل و ریختنی کرام بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم
خموش کردم و مردم تمام گشت کلم
1736 به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح به گرد لقمه معدود خلق گردانند قوام عالم محدود چون ز بی حدی است کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار
به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم به گرد ساقی خود طالب مدد گردم به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم روا نداشت که من بسته لحد گردم ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم روا بود که دو سه روز بر نمد گردم
که خواب شیرین بر عاشقان شده ست هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم چو عشق را دل و جانم کنیزک است اگر چه صورت و شهوت بود به پیش مخند بر من و بر خود کدام توبه کدام نه پس طریق گریز و نه پیش جای از آنک عشق نریزد به غیر خون
اگر گلی بده ام زین بهار باغ شوم گردم میان صورت ها این حسد بود ناچار من از طویله این حرف می روم به چرا 1737 بیار باده که اندر خمار خمارم بیار جام شرابی که رشک خورشید است بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است دارم بیار آنک نگنجد در این دهان نامش بیار آنک چو او نیست گولم و نادان بیار آنک دمی کز سرم شود خالی بیار آنک رهاند از این بیار و میار بیار و بازرهان سقف آسمان ها را بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم بیار می که امین میم مثال قدح نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم به استخوان و به خونم نظر نکردندی چه نردبان که تراشیده ام من نجار مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار عارم به هر صبوح درآیم به کوری کوران 1738 به گوشه ای بروم گوش آن قدح گیرم خوش است گوشه و یا گوشه گشته ای چون من چون شیرم چو آب و روغن با هر کی مرغ آبی نیست ز حلق من آن خواهم که شکر سکر کند میرم روم سری بنهم کان سری است باده جان
وگر یکی بده ام زین وصال صد ولی چو آینه گشتم بر حسد گردم ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم به جان عشق که از غیر عشق بیزارم بدان سبب که ز جان دردهای سر که می شکافد از او شقه های گفتارم چو با ویم ملک گربزان و طرارم سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم شب دراز ز دود و فغان بسیارم به شکر و گفت درآرد مثال نجارم که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم به بام هفتم گردون رسید رفتارم نه در غم خرم و نی به گوش خروارم ببین که در پس گل صد هزار گلزارم که آفتابم و سر زین وحل برون آرم که برقرارم و زین روی پوش در برای کور طلوع و غروب نگذارم که عاشق قدح و درد و خصم تدبیرم به هر چه باشد از این دو چو شهد و که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم دگر همه به تو بخشیدم ای بک و که خفته به سر پراحتیال و تزویرم
1739 زهی حلوت پنهان در این خلی شکم چنانک گر شکم چنگ پر شود مثل بم اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز شکم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد صنم چو روزه داری اخلق خوب جمع شوند حشم به روزه باش که آن خاتم سلیمان است هم وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت رسید مایده از آسمان به اهل صیام به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش
فرازآید لشکرت بر فراز علم به اهتمام دعاهای عیسی مریم از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم
1740 خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم ز خوشدلی و طرب در جهان نمی گنجم درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش ز بامداد کسی غلملیج می کندم ترانه ها ز من آموزد این نفس زهره شکرلبی لب ما را به گاه شیرین کرد صل که قامت چون سرو او صل درداد صل که فاتحه قفل های بسته منم به دار ملک ملحت لبش چو غماز است چنانک پیش جنونم عقول حیرانند فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید بیار ناطق کلی بگو تو باقی را
به خواب دوش که را دیده ام نمی دانم ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم کز این شکوفه و گل حسرت گلستانم کشد کنون کف شادی به خویش دامانم گزاف نیست که من ناشتاب خندانم هزار زهره غلم دماغ سکرانم که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم که من نماز شما را لطیف ارکانم بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم که بنگرید نصیب مرا که دربانم من از فسردگی این عقول حیرانم ندید شعشعه آفتاب رخشانم سبال مالد و گوید که آب حیوانم ز گفتنم برهان من خموش برهانم
1741
مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه ز سوز ناله برآید ز سینه ات هر دم هزار پایه برآری به همت و به قدم شکم تهی شو و اسرار گو به سان قلم به جای عقل تو شیطان به جای کعبه به پیش تو چو غلمان و چاکران و مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به
به کوی عشق تو من نامدم که بازروم بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب روم کدام عقل روا بیند این که من تشنه براق عشق گزیدم که تا به دور ابد شب چو باز و بط روز را بسوزد پر روم چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند به خاک پای خداوند شمس تبریزی روم 1742 ببسته است پری نهانیی پایم ز کوه قافم من که غریب اطرافم کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه ز لطف توست که از جغدیم برآوردی خایم اگر ز جود کف تو به بحر راه برم شکار درک نیم من ورای ادارکم سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو 1743 اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم داریم به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم داریم گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان داریم چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم به دام تو که همه دام ها زبون ویند
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز به غیر حضرت آن بحر بی نیاز روم به سوی طره هندو به ترک تاز روم چو در سحر به مناجات او به راز به بوی عنبریش چشم ها فرازروم که چون شدم ز وی از دست سرفراز
ز بند اوست که من در میان غوغایم به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم از آن سپس پر عنقای روح بگشایم برای سایه نشینان چو خیمه برپایم چه صوفیم که به سودای دی و فردایم هم از برای برآویختن نمی شایم چو طوطیان ز کف تو شکر همی تمام گوهر هستی خویش بنمایم به پای وهم نیم من درازپهنایم مرا بجوی همان جا که من همان جایم ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان تو جمله جانی و ما از تو نیم جان ز بی نشانی اوصاف او نشان داریم که دم به دم ز غریبی دو صد زیان ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم
ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما داریم بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند رهین روز چرایی چو شب کند روزی بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو 1744 بیار مطرب بر ما کریم باش کریم دلم چو آتش چون در دمی شود زنده بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست ندا رسید به آتش که بر همه عشاق گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود درست و راست شد ای دل که در هوا دل را الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد جیم
که مادر و پدر و عم مگر که آن ز کان فضل تو تریاق بی کران داریم ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم ز عین رخنه اشکست نردبان داریم مکان بهل که مکانی ز لمکان داریم اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم به کوی خسته دلنی رحیم باش رحیم چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم چو شعله های خلیلی نعیم باش نعیم به زیر پای عزیزان گلیم باش گلیم مثال دانه در رو یتیم باش یتیم درست راست نیاید دو نیم باش دو نیم مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو
1745 فضول گشته ام امروز جنگ می جویم تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی این سویم به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
نه قبطیم که در این نیل موسوی خویم
1746 بر آن شده ست دلم کآتشی بگیرانم کمان عشق بدرم که تا بداند عقل که رفت در نظر تو که بی نظیر نشد من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا من آن کسم که تو نامم نهی نمی دانم
که هر کی او نمرد پیش تو بمیرانم که بی نظیرم و سلطان بی نظیرانم مقام گنج شده ست این نهاد ویرانم فقیر فقرم و افتاده فقیرانم چو من اسیر توام پس امیر میرانم
منوش نکته مستان که یاوه می گویم دل برو تو ز پیشم تو را نمی جویم بهانه کرد کز این آب جامه می شویم بگفت خون همه زان سوست و من از
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند به خواب شب گرو آمد امیری میران به آفتاب نگر پادشاه یک روزه ست منم که پخته عشقم نه خام و خام طمع خمیرکرده یزدان کجا بماند خام فطیر چون کند او فاطرالسموات است تو چند نام نهی خویش را خمش می باش پیرانم 1747 اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم منم به عشق سلیمان زبان من آصف خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه هزار رستم دستان به گرد ما نرسد به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را در این بساط منم عندلیب الرحمان مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی 1748 می گریزد از ما و ما قوامش داریم می دود آن زیبا بر گل و سوسن ها می کند دلداری وان همه طراری دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی گر بگوید فردا از غرور و سودا بحر او پرمرجان مشرب محتاجان هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی ای لبانت شکر گیسوانت عنبر ساربان آهسته بهر هر دلخسته اندر این بیشه ستان رحم کن بر مستان کفتاریم هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو با همو گوید سر خالق هر مخبر
چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم اسیر هیچ نداند که از اسیرانم چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم همی گدازد مه منیر کز وزیرانم خدای کرد خمیری از آن خمیرانم خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم چو اختران سماوات از منیرانم که کودکی است که گویی که من ز
میان حلقه عشاق ذوفنون باشم چرا ببسته هر داروی فسون باشم مقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم به دست نفس مخنث چرا زبون باشم شهید عشقم و اندر میان خون باشم مجوی حد و کنارم ز حد برون باشم ز روح قدس ز کروبیان فزون باشم زن زنانش آریم کش کشانش آریم گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم حق آن طره او که همه طراریم تا نپندارد که ما تهی گفتاریم زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم تا بود در تن جان ما بر این اقراریم هین بفرما که ما بنده و اشکاریم وی از آن شیرینتر که همی پنداریم کن مدارا آخر کاندر این قطاریم گر نی ما چون شیریم هم نی چون سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم
1749 گه چرخ زنان همچون فلکم چرخم پی حق رقصم پی حق چون دید مرا بخرید مرا شیر است یقین در بیشه جان آن کو به قضا داده ست رضا یاجوج منم ماجوج منم بربند دهان در باغ درآ
گه بال زنان همچون ملکم من زان ویم نی مشترکم آن کان نمک زان بانمکم بدرید یقین انبان شکم قاضی کندش روزی ملکم حد نیست مرا هر چند یکم تا کم نکنی خط های چکم
1750 تلخی نکند شیرین ذقنم عریان کندم هر صبحدمی
خالی نکند از می دهنم گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد از ساغر او گیج است سرم تنگ است بر او هر هفت فلک از شیره او من شیردلم می گفت که تو در چنگ منی من چنگ توام بر هر رگ من حاصل تو ز من دل برنکنی
او بس نکند پس من چه کنم از دیدن او جان است تنم چون می رود او در پیرهنم در عربده اش شیرین سخنم من ساختمت چونت نزنم تو زخمه زنی من تن تننم دل نیست مرا من خود چه کنم
1751 تشنه خویش کن مده آبم تا شب و روز در نماز آیم گر خیال تو در فنا یابم بر امید خیال گوهر تو بر امید مسبب السباب رحمتی آر و پادشاهی کن زان همی گردم و همی نالم زان چو روزن گشاده ام دل و چشم آن زمانی که نام تو شنوم آن زمانی که آتش تو رسد بس کن از گفت کز غبار سخن
عاشق خویش کن ببر خوابم ای خیال خوش تو محرابم در زمان سوی مرگ بشتابم جاذب هر مسی چو قلبم رهزن کاروان اسبابم کاین فراق تو بر نمی تابم که بر آب حیات دولبم که تویی آفتاب و مهتابم مست گردند نام و القابم بجهد این دل چو سیمابم خود سخن بخش را نمی یابم
1752
کون خر را نظام دین گفتم اندر این آخرجهان ز گزاف طوق بر گردن کپی بستم عجز خواهید روح را که ز عجز حلیه آدم و خلیفه حق زاغ را بلبل چمن خواندم دیو را جبرئیل کردم نام ای دریغا که کان نفرین را از خری بود آن نبد ز خرد توبه کردم از این خطا گفتن
پشک را عنبر ثمین گفتم بس چمن نام هر چمین گفتم نام اعل بر اسفلین گفتم صفت روح بهر طین گفتم بهر ابلیس و هر لعین گفتم خار را سرو و یاسمین گفتم ژاژ را حجت مبین گفتم از طمع چند آفرین گفتم که خر ماده را تکین گفتم همه عمرم بس ار همین گفتم
1753 آمدم باز تا چنان گردم سر خم رحیق بگشایم عشرت اکنون علم به صحرا زد باغ خلد است جان من تا من برنگردم به گرد خود چون قطب چون شبم روز گشت ای سلطان کان زرم نیم زر محدود تن زن از هی هی شبانانه
که چو خورشید جمله جان گردم سرده بزم سرخوشان گردم من چو فکرت چرا نهان گردم قره العین باغبان گردم گرد قطبان چو آسمان گردم فارغ از بام و پاسبان گردم که پی سنگ امتحان گردم پادشاهم چرا شبان گردم
1754 آتشی از تو در دهان دارم دو جهان را کند یکی لقمه گر جهان جملگی فنا گردد کاروان ها که بار آن شکر است من ز مستی عشق بی خبرم چشم تن بود درفشان از عشق بند خانه نیم که چون عیسی شکر آن را که جان دهد تن را آنچ داده ست شمس تبریزی
لیک صد مهر بر زبان دارم شعله هایی که در نهان دارم بی جهان ملک صد جهان دارم من ز مصر عدم روان دارم که از آن سود یا زیان دارم تا کنون جان درفشان دارم خانه بر چارم آسمان دارم گر بشد جان جان جان دارم ز من آن جو که من همان دارم
1755 در طریقت دو صد کمین دارم این نشان ها که بر رخم پیداست
لیک صد چشم خرده بین دارم دانک از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است ظلمت شک جای من بادا من نهانی ز جبرئیل امین نقش چین مر مرا چه کار آید اسپ اقبال را ببرم پی پای دار است جان من در عشق از دمم بوی باغ می آید از فرح پایم از زمین دور است رو به تبریز شرح این بطلب
در دل و جان خود دفین دارم گر از آن رو سر یقین دارم جبرئیل دگر امین دارم چونک بر رخ ز عشق چین دارم زانک بر پشت عشق زین دارم چونک پاهای آهنین دارم کز درون باغ و یاسمین دارم چونک در لمکان زمین دارم زانک من این ز شمس دین دارم
1756 تا به جان مست عشق آن یارم هر دمی گر نه جان نو دهدم گرد آن مه چو چرخ می گردم بر سر کارگاه خوبی بود سوزنم چنگ شد از او در تار تا من این کارگاه عالم را تا بسوزم حجاب غفلت و خواب تا بیابم ز شمس تبریزی
سرده باده های انوارم ای دل از جان خویش بیزارم پس دگر چیست در زمین کارم سوزنش کرده ست چون تارم تا به آواز زیر می زارم کو حجاب حق است بردارم ز آتش چشم های بیدارم صحت این ضمیر بیمارم
1757 همتم شد بلند و تدبیرم تو دهانم گرفته ای که خموش زان ز عالم ربوده ام حلقه پیر ما را ز سر جوان کرده ست چون گشاد من از کمان تو است با گشادت چه جای تیر و کمان دیدن غیر تو نفاق بود با من آمیختی چو شکر و شیر طاقتم طاق شد ز جفتی خویش درد تاخیر چون برآرد دود
جز به پیش تو من نمی میرم تو دهان گیر و من جهان گیرم که به دست توست زنجیرم لجرم هم جوان و هم پیرم راست رو خصم دوز چون تیرم هر دو را بشکنم بنپذیرم من نه مرد نفاق و تزویرم چون شکر در گداز از آن شیرم درمیفکن دگر به تاخیرم بررود تا اثیر تاثیرم
1758 در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی می گریزی ز من که نادانم پیش از این ناز و خشم می کردم چون خدا با تو است در شب و روز در فراقت سزای خود دیدم خاک پای تو را به دست آرم
یا من از تو دوا بیاموزم یا بیامیزی یا بیاموزم تا من از تو جدا بیاموزم بعد از این از خدا بیاموزم چون بدیدم سزا بیاموزم تا از او کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره کهربای تو را شوم کاهی از دو عالم دو دیده بردوزم سر مازاغ و ماطغی را من در هوایش طواف سازم تا بند هستی فروگشادم تا همچو ماهی زره ز خود سازم همچو دل خون خورم که تا چون دل در وفا نیست کس تمام استاد ختمش این شد که خوش لقای منی
معنی والضحی بیاموزم جذبه کهربا بیاموزم این من از مصطفی بیاموزم جز از او از کجا بیاموزم چون فلک در هوا بیاموزم همچو مه بی قبا بیاموزم تا به بحر آشنا بیاموزم سیر بی دست و پا بیاموزم پس وفا از وفا بیاموزم از تو خوش خوش لقا بیاموزم
1759 اه چه بی رنگ و بی نشان که منم گفتی اسرار در میان آور کی شود این روان من ساکن بحر من غرقه گشت هم در خویش این جهان و آن جهان مرا مطلب فارغ از سودم و زیان چو عدم گفتم ای جان تو عین مایی گفت گفتم آنی بگفت های خموش گفتم اندر زبان چو درنامد می شدم در فنا چو مه بی پا بانگ آمد چه می دوی بنگر شمس تبریز را چو دیدم من
کی ببینم مرا چنان که منم کو میان اندر این میان که منم این چنین ساکن روان که منم بوالعجب بحر بی کران که منم کاین دو گم شد در آن جهان که منم طرفه بی سود و بی زیان که منم عین چه بود در این عیان که منم در زبان نامده ست آن که منم اینت گویای بی زبان که منم اینت بی پای پادوان که منم در چنین ظاهر نهان که منم نادره بحر و گنج و کان که منم
1760 به خدایی که در ازل بوده ست نور او شمع های عشق فروخت
حی و دانا و قادر و قیوم تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد در طلسمات شمس تبریزی که از آن دم که تو سفر کردی همه شب همچو شمع می سوزیم در فراق جمال او ما را آن عنان را بدین طرف برتاب بی حضورت سماع نیست حلل یک غزل بی تو هیچ گفته نشد بس به ذوق سماع نامه تو شام ما از تو صبح روشن باد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم گشت گنج عجایبش مکتوم از حلوت جدا شدیم چو موم ز آتشش جفت وز انگبین محروم جسم ویران و جان در او چون بوم زفت کن پیل عیش را خرطوم همچو شیطان طرب شده مرحوم تا رسید آن مشرفه مفهوم غزلی پنج شش بشد منظوم ای به تو فخر شام و ارمن و روم
1761 ما همه از الست همدستیم ما همه همدلیم و همراهیم ما ز کونین عشق بگزیدیم چند تلخی کشید جان ز فراق آفتابی درآمد از روزن آفتابا مکش ز ما دامن از شعاع تو است اگر لعلیم پیش تو ذره وار رقصانیم
عاقبت شکر بازپیوستیم جمله از یک شراب سرمستیم جز که آن عشق هیچ نپرستیم عاقبت از فراق وارستیم کرد ما را بلند اگر پستیم نی که بر دامن تو بنشستیم از تو هستیم ما اگر هستیم از هوای تو بند بشکستیم
1762 آمدستیم تا چنان گردیم مونس و یار غمگنان باشیم چند کس را نییم خاص چو زر جان نماییم جسم عالم را چون زمین نیستیم یغماگاه هر کی ترسان بود چو ترسایان هین خمش کن از آن هم افزونیم
که چو خورشید جمله جان گردیم گل و گلزار خاکیان گردیم بر همه همچو بحر و کان گردیم قره العین دیدگان گردیم ایمن و خوش چو آسمان گردیم همچو ایمان بر او امان گردیم که بر الفاظ و بر زبان گردیم
1763 ما که باده ز دست یار خوریم ایمنیم از خمار مرگ ایرا جام مردان بیار تا کامروز به دم ناشمرده زنده شویم
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم می باقی بی خمار خوریم بی محابا و مردوار خوریم اندر آن دم که بی شمار خوریم
ساقیا پای دار تا ز کفت پی این شیر مست می پوییم زان دیاریم کز حدث پاک است نه چو کرکس اسیر مرداریم
می سرجوش پایدار خوریم تا کباب از دل شکار خوریم روزی پاک از آن دیار خوریم نه چو لک لک ز حرص مار خوریم
1764 ناله بلبل بهار کنیم کار او ناز و کار ما لبه است در گلستان رویم و گل چینیم اندرآییم مست در بازار سیم با یار خوش عذار خوریم کس نداند خدای داند و بس تو اگر رازدار ما باشی می گریزند خلق از تاتار بار کردند اشتران بگریز خلق خیزان کنند و ما بر بام
تا بدان بلبلن شکار کنیم گر ننالیم پس چه کار کنیم بر سر عاشقان نثار کنیم همه را مست و بی قرار کنیم خدمت چشم پرخمار کنیم عیش هایی که با نگار کنیم راز را با تو آشکار کنیم خدمت خالق تبار کنیم رختمان نیست ما چه بار کنیم اشتر مردمان شمار کنیم
1765 عاشق روی جان فزای توییم تو به رخسار آفتابی و مه تا تو زین پرده روی بنمایی ای که ما در میان مجلس انس خیره چون دشمنان مکش ما را تو رضا می دهی به کشتن ما گر چه با خاتم سلیمانیم شمس تبریز جان جان هایی
رحمتی کن که در هوای توییم ما همه ذره در هوای توییم منتظر بر در سرای توییم بیخود از شربت لقای توییم کآخر ای دوست آشنای توییم ما همه بنده رضای توییم ای پری زاده خاک پای توییم ما همه بنده و گدای توییم
1766 خیز تا فتنه ای برانگیزیم بر بساط نشاط بنشینیم جز حریف ظریف نگزینیم غم بیهوده در جهان نخوریم ما گرفتار شادی و طربیم گر ستیزه کند فلک با ما چون نداریم هیچ دست آویز
یک زمان از زمانه بگریزیم همه از پیش خویش برخیزیم با کسان خسان نیامیزیم می آسوده در قدح ریزیم نه گرفتار زهد و پرهیزیم بر مرادش رویم و نستیزیم چند با هر کسی درآویزیم
عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
1767 تو چه دانی که ما چه مرغانیم چون به دست آورد کسی ما را چرخ از بهر ماست در گردش کی بمانیم اندر این خانه گر به صورت گدای این کوییم چونک فردا شهیم در همه مصر تا در این صورتیم از کس ما شمس تبریز چونک شد مهمان
هر نفس زیر لب چه می خوانیم ما گهی گنج گاه ویرانیم زان سبب همچو چرخ گردانیم چون در این خانه جمله مهمانیم به صفت بین که ما چه سلطانیم چه غم امروز اگر به زندانیم هم نرنجیم و هم نرنجانیم صد هزاران هزار چندانیم
1768 چند قبا بر قد دل دوختم پیر فلک را که قراریش نیست گنج کرم آمد مهمان من حاصل از این سه سخنم بیش نیست بر مثل شمعم من پاکباز بس که بسی نکته عیسی جان بس که اذا تم دنا نقصه
چند چراغ خرد افروختم گردش بس بوالعجب آموختم وام فقیران ز کرم توختم سوختم و سوختم و سوختم ریختم آن دخل که اندوختم در دل و در گوش خر اسپوختم تا بنگوید صنم شوخ تم
1769 ای دل صافی دم ثابت قدم سر ننهی جز به اشارات دل از طرب باد تو و داد تو رقص کنان خواجه کجا می روی خواجه کدامین عدم است این بگو عشق غریب است و زبانش غریب خیز که آورده امت قصه ای بشنو این حرف غریبانه را از رخ آن یوسف شد قعر چاه قصر شد آن حبس و در او باغ و راغ همچو کلوخی که در آب افکنی همچو شب ابر که خورشید صبح همچو شرابی که عرب خورد و گفت
جات لکی تنذر خیر المم بر ورق عشق ازل چون قلم رقص کنانیم چو شقه علم سوی گشایشگه عرصه عدم گوش قدم داند حرف قدم همچو غریب عربی در عجم بشنو از بنده نه بیش و نه کم قصه غریب آمد و گوینده هم روشن و فرخنده چو باغ ارم جنت و ایوان شد و صفه حرم باز شود آب در آن دم ز هم ناگه سر برزند از چاه غم صل علی دنتها و ارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص ای خرد از رشک دهانم مگیر گر چه درخت آب نهان می خورد هر چه بدزدید زمین ز آسمان گر شبه دزدیده ای وگر گهر رفت شب و روز تو اینک رسید
می نگرد بر فلک محتشم قد شهد ال و عد النعم بان علی شعبته ما کتم فصل بهاران بدهد دم به دم ور علم افراشتی وگر قلم سوف یری النائم ماذا احتلم
1770 آمد سرمست سحر دلبرم
بیخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد تو به دو پر می پری و من به صد گر چه فروتر بنشستم ز لطف یک قدحم بیست چو جام شماست ساغر من تا لب و باقی به نیم صورت من ناید در چشم سر من پنهان در دل و دل هم نهان گر قدحی بیشتر از من خوری گر به دو صد کوه چو بز بردوی چون بدوم مه نبود همتکم چون ببرم دست به سوی سلح خشک نماید بر تو این غزل کور نه ام لیک مرا کیمیاست جزو و کلم یار مرا درخور است
گفت که تو نقشی و من آزرم تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم من ز حریفان به دو سر برترم تا همه دانند که من دیگرم جان و دلم زفت و به تن لغرم زان که از این سر نیم و زان سرم زانک در این هر دو صدف گوهرم من دو سبو بیشتر از تو خورم من که و بز را دو شکم بردرم چون بجهم چرخ بود چنبرم دشنه خورشید بود خنجرم چون نشدی تر ز نم کوثرم این درم قلب از آن می خرم نی خوردم غم و نه من غم خورم
1771 شد ز غمت خانه سودا دلم در طلب زهره رخ ماه رو فرش غمش گشتم و آخر ز بخت آه که امروز دلم را چه شد از طلب گوهر گویای عشق روز شد و چادر شب می درد از دل تو در دل من نکته هاست گر نکنی بر دل من رحمتی ای تبریز از هوس شمس دین
در طلبت رفت به هر جا دلم می نگرد جانب بال دلم رفت بر این سقف مصفا دلم دوش چه گفته است کسی با دلم موج زند موج چو دریا دلم در پی آن عیش و تماشا دلم آه چه ره است از دل تو تا دلم وای دلم وای دلم وا دلم چند رود سوی ثریا دلم
1772 چند گهی فاتحه خوانت کنم پیر شدی در غم ما باک نیست هیچ غم جان مخور ار جان برفت آنچ محال است تصور دهم ره دهمت تا به اصول اصول گر چه کلیمی همه در اعتراض
از پس آن شاه جهانت کنم پیر بیا تا که جوانت کنم بگلر لشکرگه جانت کنم وجه محالیش بیانت کنم راه چه باشد که چنانت کنم کشف کنم خضر زمانت کنم
1773 بار دگر جانب یار آمدیم بر سر و رو سجده کنان جمله راه نافه آهو چو بزد بر دماغ دام بشر لیق آن صید نیست پار دل پاره رفوی تو دید ای همه هستی مکن از ما کنار همچو ستاره سوی شیطان کفر همچو ابابیل سوی پیل گبر باز چو بینیم رخ عاشقان
خیره نگر سوی نگار آمدیم تا سر آن گنج چو مار آمدیم دام گرفتیم و شکار آمدیم پس تو بگو ما به چه کار آمدیم بر طمع دولت پار آمدیم زانک ز هستی به کنار آمدیم نفط زنانیم و شرار آمدیم سنگ زنانیم و دمار آمدیم با طبق سیم نثار آمدیم
1774 ما به تماشای تو بازآمدیم سیل غمت خانه دل را ببرد چون سر ما مطبخ سودای توست از سر چه صد رسن انداختی ناله سرنای تو در جان رسید
جانب دریای تو بازآمدیم زود به صحرای تو بازآمدیم بر سر سودای تو بازآمدیم تا سوی بالی تو بازآمدیم در پی سرنای تو بازآمدیم
1775 گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم کبرم عبس وجها سندی کان سناه مددی زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم هنرم
گر تو میی من قدحم ور ترشی من کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم ما شطه شیبنی غیبته الف هرم ور هنر آرم سوی او عرضه کنم بی
بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من گهرم ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم که خرم کنت ثقیل کسل خففنی جذبته گفتم بسته ست دلم گفت منم قفل گشا رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم سپرم 1776 منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم به تو دادم کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس فتادم لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم کسادم ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی مزادم نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است مرادم لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی منظم چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی
قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم ور سوی بحرش نروم باد شکسته نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم گفتم کشتی تو مرا گفت من از تو بترم رو سخن خار مگو چون همه گل می
دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را فالیه نتراجع و الیه نتحاکم چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم چه کنم سیم و درم را چو در این گنج طمس البدر هلل خضع القلب و اسلم دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم وعدونی کذبونی فالی من اتظلم نه اسیر شب و روزم نه گرفتار غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم چو فزودی تو بهایم که کند طمع فمن العشق تدثر و من العشق تختم بنما ترک چه گویم چو تویی جمله لک بخلی لک جودی و لک الدهر تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم
فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به
الف الدهر بعادی جرح البعد فوادی به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم بادم فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق تلطم من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم نژادم و اری البدر تکور و اری النجم تکدر تفاقم چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم جمادم فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم چو خادم نزل العشق بداری معه کاس عقاری کسلم چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم تو شادم بک احیی و اموت بک امسک و افوت چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
1777 انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم الحمد ل الذی من علینا بالثنا یا اولیا ل تحزنوا اربحتکم ل تغبنوا یا رب اشرح صدرنا یا رب ارفع قدرنا ما لی اله غیره نال البرا یا خیره بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن
ل تیاسوا من غابکم ل تدنسوا اثوابکم فی ظل دین مسند ل تغلقوا ابوابکم اشجعتکم ل تجبنوا ل تحقروا القابکم یا رب اظهر بدرنا ل تعبدوا اربابکم طاب الموافی سیره ل تخسرو اعقابکم تا مقبل آید از سخن ل تهتکوا جلبابکم
1778 رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم اخواننا اخواننا ان الزمان خاننا قد فاتنا اعمارنا و استنسیت اخبارنا استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
ل تغفلوا عن حینکم ل تهدموا دارینکم ل تنسوا هجراننا ل تهدموا دارینکم و استثقلت اوزارنا ل تهدموا دارینکم و استعشقوا ایمانکم ل تهدموا دارینکم
و اری السقف تخرق و اری الموج من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه و اری البحر تسجر و اری الهلک چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه هو معراج سواری و علی السطح ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز
1779 اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی فاخف القصر ل تبدی و من یسالک ل تهدی مناجیکم و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا 1780 اقبل الساقی علینا حامل کاس المدام الطعام اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن الکلم ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا الزحام انهضوا نادی المنادی الصل این الرجال القیام اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم وافقونا وافقونا فی طریق التحاد یا ندیمی سل سبیل نحو عین السلسبیل
و لو لکم و لقیاکم لما کنا بودایکم ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم فانت الغوث و المجدی اذا ناجی و هذا کله فضل فانا ل نکافیکم فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل و انطقوا من غیر حرف و اسکتوا تم و ارکبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام انما نحن کنهر فرقوه و السلم قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلم
1781 قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طورکم کل من یرجو وجودا یغتنم من جودکم لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتکم مستورکم لیس یهدی قلبنا ال نسیم منکم
لیس یجلی طرفنا ال بقربی دورکم
1782 ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم و ما ضاء ذاک البدر ال لهله فما مل من ذاق الصبابه و الهوی و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها
تظنون ان الحق فیما عذلتم و غادرکم انواره فضللتم و انکم ما ذقتم فمللتم و ل مشرب العشاق یوما وصلتم
انظرونا انظرونا نقتبس من نورکم کل من ارداه عسر نال من میسورکم ل یبالی بالبرایا خاضعی منصورکم من یلقی من یسوق الخیل فی
1783 فان وفق ال الکریم وصالکم تصدقت بالروح العزیز لشکرها الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم تناقص صبری بازدیاد مللکم عمی العین من تذکارها حرکاتکم رآنی الهوی یوما العب غفلتی لقد جاء من تبریز روح مجسم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم فبال ارحموا ذلی و عشقی فما لکم الی کم اوانس طیفکم و خیالکم فیالیتنی افننی کصبری مللکم و غنجاتها ویلکم و دللکم فصاح علینا صیحه العشق والکم ال فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
1784 علی اهل نجد الثنا و سلم فضیلته للفاضلین بصیره بصیره اهل ال منه مکحل ایا ساکنیها من فضیله سیدی و لو ل حجاب العز ارخی ملیکنا ملیک اذا لحت شعاشع خده سقی ال وقتا انطقانا کلمه غدا آلفا قلبی یقوم لمره
و عیشتنا فی غیرهم لحرام ملحته للعاشقین قوام و عشره اهل الحق فیه مدام لکم عیشه مرضیه و دوام لکان علی باب الملیک زحام ل صبح حیا صخره و رخام ففی الروح من ذاک الکلم کلم وقدی من عذل العواذل لم
1785 بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من تویی تویی هم کیش من بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی روز و شبم مونس تویی مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانه ام چون روزنی چون روزنی تیر بل چون دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی دل را کجا پنهان کنم صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی در دلبری تو بی حدی تو بی حدی ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من چون سوی من میلی کنی میلی کنی روشن شود چشمان من چشمان من هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود چون سایه ها در چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود
فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو پیوسته در درگاه تو درگاه تو 1786 دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من من چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ایمان من بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا کنعان من از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم پنهان من گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی چشمان من ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها من منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی کیوان من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد عمان من ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من حیران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا ارکان من ای شه صلح الدین من ره دان من ره بین من امکان من 1787
بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا
سرو خرامان منی ای رونق بستان وز چشم من بیرون مشو ای شعله چون دلبرانه بنگری در جان ای دیدن تو دین من وی روی تو سرمست و خندان اندرآ ای یوسف ای هست تو پنهان شده در هستی ای شاخ ها آبست تو ای باغ بی پایان پیش چراغم می کشی تا وا شود ای آن پیش از آن ها ای آن من ای آن اندیشه ام افلک نی ای وصل تو در آب حیوان مرگ کو ای بحر من بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو بی تو چرا باشد چرا ای اصل چار ای فارغ از تمکین من ای برتر از
گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول ها فزون السابقون زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او جان آبگون آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده الصافون رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان دریای خون هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر راجعون گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد آزمون بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او موسی زبون خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان دنیای دون تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان از درون خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق تو کنون او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته خواند فسون جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او گردون سرنگون ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم ارغنون 1788 تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون راجعون تا کی زنی بر خانه ها تو قفل با دندانه ها زبون شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین دنیای دون
بنوشت توقیعت خدا کالخرون سر کرده صورت های او از بحر در سجده شکر آمده سرهای نحن شبدیز می رانند خوش هر روز در رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه نه چرخ صدق ها زند تو منکری نک خود کوه مسکین که بود آن جا که شد کو آسمان کو ریسمان کو جان کو گر چه ز بیرون ذره ای صد آفتابی مطلوب بودی در سبق طالب شدستی سر از زمین برداشته بر خویش می طاسی که بهر سجده اش شد طشت تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم
نک کش کشانت می برند انا الیه تا چند چینی دانه ها دام اجل کردت زین بر جنازه نه ببین دستان این
برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن اندر خاک و خون دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی ز آن ها کنون ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ کردندت برون کو عشرت شب های تو کو شکرین لب های تو خواندی فسون کو صرفه و استیزه ات بر نان و بر نان ریزه ات شکافی سرنگون کو آن فضولی های تو کو آن ملولی های تو ای ذوفنون این باغ من آن خان من این آن من آن آن من تو فزون کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن گشتن از جنون هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو المنون امروز ضربت ها خوری وز رفته حسرت ها خوری بی سکون زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا خواجه چون چون آینه باش ای عمو خوش بی زبان افسانه گو گردد شجون 1789 ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان آسمان نک ساربان برخاسته قطارها آراسته کاروان این بانگ ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس کشد در لمکان زین شمع های سرنگون زین پرده های نیلگون عیان
بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو دستک زنان می آمدی کو یک نشان فرزند و اهل و خانه ات از خانه کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می کو طوق و کو آویزه ات ای در کو آن نغولی های تو در فعل و مکر ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از کو حمله ها و مشت تو وان سرخ نابوده مهراندوز تو از خالق ریب زان اعتقاد سرسری زان دین سست زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای زیرا که مستی کم شود چون ماجرا
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از از ما حللی خواسته چه خفته اید ای هر لحظه ای نفس و نفس سر می خلقی عجب آید برون تا غیب ها گردد
زین چرخ دولبی تو را آمد گران خوابی تو را خواب گران ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله جاودان تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی کش کشان اندر کشاکش های او نوش است ناخوش های او را گران در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او دلن ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالر ده چون کمان تخم دغل می کاشتی افسوس ها می داشتی قلتبان ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری خاندان در من کسی دیگر بود کاین خشم ها از وی جهد بدان در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من چون گلستان پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود من بر آستان بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود درکش زبان 1790 دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن داری چو من گفتم صلی ماجرا ما را نمی پرسی چرا است و دهن گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل بسوزد هم بدن گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر مرد و زن
فریاد از این عمر سبک زنهار از این ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان کامشب جهان حامله زاید جهان آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند آب است آتش های او بر وی مکن رو از حیله بسیار او این ذره ها لرزان تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم این سو جهان آن سو جهان بنشسته این رمز گفتی بس بود دیگر مگو
صد حور خوش داری ولی بنگر یکی گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش گفت از اشارت های دل هم جان سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ
گشتن به گرد خود خطا ال جمال قطب را اندر وطن هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران یار من ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما بوالحسن ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل عقیق اندر یمن چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود مجنون ممتحن در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها یاسمن گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی دهن حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود زین بابزن آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا آزار زن نعره زنند آن شرحه ها یا لیت قومی یعلمون ماند نی وثن نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی تا وطن هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی خویشتن 1791 بویی همی آید مرا مانا که باشد یار من من کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش من خاصه کنون از جوش او زان جوش بی روپوش او اسرار من پرده ست بر احوال من این گفتی و این قال من خار من
او را روا باشد روا کو ره رو است ای ساربان منزل مکن جز بر در آن آخر چه داند راز ما جان حسن یا وی صورتت در چشم من همچون از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن لیلی چو بیند مر تو را گردد چو ای یاس من گوید همی اندر فراقت ذرات کونین از طمع کی باز کردندی پس شرحه های گوشتش زنده شود کای رسته از جان فنا بر جان بی گر نعره شان این سو رسد نی گبر لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی
بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار رحمت چو جیحون می رود در قلزم ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون
کو نعره ای یا بانگی اندرخور سودای من این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش من نظاره کن کز بام او هر لحظه ای پیغام او آتشخوار من لف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم گفتار من اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من من امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها من آن پیل بی خواب ای عجب چون دید هندستان به شب وار من امشب ز سیلب دلم ویران شود آب و گلم بر گوش من زد غره ای زان مست شد هر ذره ای من یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان زنار من صبر از دل من برده ای مست و خرابم کرده ای زیرکسار من این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر اغیار من ای دلبر بی جفت من ای نامده در گفت من ستار من ای طوطی هم خوان ما جز قند بی چونی مخا نی آثار من از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود کردار من ای طبله ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم عطار من مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر دینار من خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد بامدرار من
کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار از روزن دل می رسد در جان کان طوطیان سر می کشند از دام این سینای موسی را نگر در سینه افکار در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار لیلی درآمد در طلب در جان مجنون کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد کو علم من کو حلم من کو عقل ای هر چه غیر داد او گر جان بود این گفت را زیبی ببخش از زیور ای نی عین گو و نی عرض نی نقش و دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و ای هر شکن از زلف تو صد نافه و این است لوت و پوت من باغ و رز و برقی بزد بر جان من زان ابر
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین البصار من بس سنگ و بس گوهر شدم بس مومن و کافر شدم تکرار من روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد من جانم نشد زین ها خنک یا ذا السماء و الحبک ازهار من امشب چه باشد قرن ها ننشاند آن نار و لظی من هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم من چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم من ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو من روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او دستار من کرده ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او چنگش تار من مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او من دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر من زان می حرام آمد که جان بی صبر گردد در زمان دیدار من جان گر همی لرزد از او صد لرزه را می ارزد او من من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش انشار من خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او جعدش پار من خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر او عار من
ابصار عبرت دیده را ای عبره گه پا شدم گه سر شدم در عودت و گویم صفات آن صمد با نطق درانبار ای گلرخ و گلزار من ای روضه و من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار همواره آنتر می شوم از دولت هموار گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار روزی پریشانی کنی در عشق چون فریاد از این قانون نو کاسکست ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار نحس زحل ندهد رهش در دید مه کو دیده های موج جو در قلزم زخار حیرت همی حیران شود در مبعث و ای روی او امسال من ای زلف ای عمر بی او مرگ من وی فخر بی
آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده من بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم احرار من پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلن اشعار من جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو مدان اقرار من 1792 این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این حیوان است این این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این سبحانی است این آن جان جان افزاست این یا جنت الماواست این است این تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این است این امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر است این ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم سرخوانی است این مست و پریشان توام موقوف فرمان توام است این رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا است این گل های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین است این هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند است این ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو سریانی است این خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد میدانی است این
از عقده من فارغ شده بی دانش فوار کو صبح مصبوحان من کو حلقه بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و جز عشق و دلسوزی مگو جز این
خضر است و الیاس این مگر یا آب سرمه سپاهانی است این یا نور ساقی خوب ماست این یا باده جانی آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی بردار بانگ زیر و بم کاین وقت اسحاق قربان توام این عید قربانی ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی کس می نداند حرف تو گویی که با گوی و چوگان می رسد سلطان
هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود وحدانی است این گویی شوی بی دست و پا چوگان او پایت شود ربانی است این آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو سلطانی است این 1793 این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین روی زمین بی هوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این روح المین سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان دین خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل آهنین خورشید اندر سایه اش افزون شده سرمایه اش دانه چین بسم ال ای روح البقا بسم ال ای شیرین لقا عین الیقین هین روی ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده ها نشین ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو دولت ببین ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر عشرت گزین من کیسه ها می دوختم در حرص زر می سوختم کمین ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل خاید آستین چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر المعین در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر سمین
چون گوی شو بی دست و پا هنگام در پیش سلطان می دوی کاین سیر سجده کن و چیزی مگو کاین بزم
از آسمان خوشتر شده در نور او یا سرو بستان هاست این یا صورت ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر بسم ال ای شمس الضحا بسم ال ای نعلین برون کن برگذر بر تارک جان وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما خورشید شد جفت قمر در مجلس آ ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در چون کودکی کز کودکی وز جهل دستک زنان بالی سر گوید که یا نعم درخورد او نبود دگر مهمانی عجل
بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او حور عین این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان الیمین 1794 ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان بنگر نشان ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن صد بی زبان هرگز نباشد بی سبب گریان دو چشم و خشک لب رخ زعفران حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم کو گلستان کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لله و یاسمن ارغوان کو میوه ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان هر شیردان کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم کو طوطیان خورده چو آدم دانه ای افتاده از کاشانه ای افتنان گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر المتنان جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده امتحان زان امتحان ای لک لک و سالر ده آخر جوابی بازده آسمان گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو همچون جنان ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن جهان ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما مهر جان
بنهاده بر کف ها طبق بهر نثارش این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان نوحه کنان از هر طرف صد بی زبان نبود کسی بی درد دل رخ زعفران پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو خشک است از شیر روان هر شیردان طاووس خوب چون صنم کو طوطیان پریده تاج و حله شان زین افتنان زین چون گفتشان ل تقنطوا ذو المتنان ذو بی برگ و زار و نوحه گر زان در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر عالم شود پررنگ و بو همچون جنان تا دررسد کوری تو عید جهان عید زنده شویم از مردن آن مهر جان آن
تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک بی نردبان میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد ای پاسبان صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن افسون بخوان ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل عنبرفشان گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن العیان از حبس رسته دانه ها ما هم ز کنج خانه ها صد ارمغان گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود زمان لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک یا مستعان بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان جوان من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم زبان خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر 1795 هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن مرد و زن قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان مطلق گام زن گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود گورکن امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی از ننگ لگن درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را آن بوالحسن گر تو مقامرزاده ای در صرفه چون افتاده ای خوب ختن
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان نک صبح دولت می دمد ای پاسبان مر دهر را محرور کن افسون بخوان نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان مر حشر را تابنده کن هین العیان هین آورده باغ از غیب ها صد ارمغان زاینده و والد شود دور زمان دور لک لک کنان کالملک لک یا مستعان مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر پیکان پران آمده از لمکان از لمکان مردانه باش و غم مخور ای غمگسار صرفه مکن صرفه مکن در سود جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ گو سرد شو این بوالعل گو خشم گیر صرفه گری رسوا بود خاصه که با
صد جان فدای یار من او تاج من دستار من گولخن آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود در دهن فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم آن رسن 1796 دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن داری چو من قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی الزمن ای فتنه ها انگیخته بر خلق آتش ریخته رسن در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو مرد و زن خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو دم مزن بس شمع ها افروختی بیرون ز سقف آسمان جان و تن ای بی خیال روی تو جمله حقیقت ها خیال اندر کفن بی نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین جان مکن گفتم صلی ماجرا ما را نمی پرسی چرا است و دهن ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته پیرهن تا جان بااندازه ات بر جان بی اندازه زد لگن 1797 ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من زنهار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در چون خلق یار من شود کان می نگنجد من چون رسن بازی کنم اندر هوای
صد حور کش داری ولی بنگر یکی اینک چنین بگداختی حیران فی هذا وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو بس نقش ها بنگاشتی بیرون ز شهر ای بی تو جان اندر تنم چون مرده ای بی جان جان انگیز او ای جان من رو گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش ای سال ها نشناخته تو خویش را از جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در
ای دل نمی ترسی مگر از یار بی
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من زار من یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو من اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان از خار من گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان خمار من خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر ای هشیار من چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او من گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خود دان کار من گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو بازار من 1798 ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من غمخوار من ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر شکربار من خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من گوهردار من ای شب روان را مشعله ای بی دلن را سلسله هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری استظهار من چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری بازار من هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من من هم مونس زندان من هم دولت خندان من بسیار من گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو من
نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار این بس نباشد خود تو را کآگه شوی تو سرده و من سرگران ای ساقی وانگه چنین می کرد سر کای مست و گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار خواهی چنین گم شو چنان در نفی بفروش یک جامم به جان وانگه ببین
ای دلبر و دلدار من ای محرم و ای در خطر ما را سپر ای ابر ای دین و ای ایمان من ای بحر ای قبله هر قافله ای قافله سالر من هم این سری هم آن سری هم گنج و تا آتشی اندرزنی در مصر و در هم نور نور نور من هم احمد مختار وال که صد چندان من بگذشته از گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار
گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان کن بار من گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده کرار من 1799 در غیب پر این سو مپر ای طایر چالک من ادراک من عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل افلک من من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من بر چاک من در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر اهلک من دریا نباشد قطره ای با ساحل دریای جان من خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان فتراک من دل های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده لولک من گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا من جامی که تفش می زند بر آسمان بی سند بر خاک من آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند خاشاک من عالم چو مرغی خفته ای بر بیضه پرچوژه ای املک من روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد پاک من خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن امساک من در وهم ناید ذات من اندیشه ها شد مات من اشراک من
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک در صف درآ واپس مجه ای حیدر
هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و گردون چه دارد جز که که از خرمن من چاک کردم خرقه ات بخیه مزن چندین گمان بد مبر ای خایف از شادی نیرزد حبه ای در همت غمناک شیران نر بین سرنگون بربسته بر مجنون کنان مجنون شده از شاهد کوه احد جنبان شود برپرد از محراک دانی چه جوشش ها بود از جرعه اش وانگه ببینی گوهری در جسم چون زان بیضه یابد پرورش بال و پر هفت آسمان فانی شود در نو بیضه دامن گشا گوهرستان کی دیده ای جز احولی از احولی کی دم زند ز
خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی هشی حرف چون مسواک من 1800 هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین المعین صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل الیقین از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری یوم دین ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن آب و طین ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری قلعه حصین هان ای حبیب و ای محب بشنو صل و فاستجب نیکوش بین گفته ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون همنشین سیلم سوی دریا روم روحم سوی بال روم نگین هر کس که یابد این رشد زان قند بی حد او چشد معین چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم مهین گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر گزینی زان گزین الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد مسلمین مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا الوتین 1801 آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن مرد و زن
گر چه دهان خوش می شود زین
هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین کای روح پاک مقتدا یا رحمه للعالمین هم از دقایق مخبری پیش از ظهور ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین باید که صف ها بردری و آیی بر آن گر گشت جانان محتجب جان می رود یا لیت قومی یعلمون که با کیانم لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا مانند موسی برکشد از خاره او ماء زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه ها گر می خوری زان می بخور ور می جاء المدد جاء المدد استنصروا یا فی نشونا او مشینا من قربه العرق
ای زندگی باغ ها وی رنگ بخش
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می رود وجه الحسن دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می زنی مزن از بهر من من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم و سمن ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی بدن خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم باریک فن 1802 چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من پیکار من چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم تار من گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر پاافشار من تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان پرگار من تا آب باشد پیشوا گردن بود این آسیا خروار من او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو اسرار من غلبیرم اندر دست او در دست می گرداندم من نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا رخسار من ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من سالر من ای جان خوش رفتار من می پیچ پیش یار من جاندار من مثل کلبه ست این تنم حق می تند چون تن زنم تار من
آب روان و سبزه ها وز هر طرف او سخت خشک است و سیه بر وی این کی تواند گفت گل با لله یا سرو هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار رنجور بسته فن بود خاصه در این
نی تن کشاند بار من نی جان کند تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم سر می نهد هر شیر نر در صبر ای نقطه خوبی و کش در جان چون تو بی خبر گویی که بس که آرد شد تا آب هست او می طپد چون چرخ در غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار وانگه بگفتم هین بیا ای یار گل مشکن ببین اشکست من خیز ای سپه تا گویدت دلدار من ای جان و ای تا چه گولم می کند او زین کلبه و
گوید کلبه کی بود بی جذبه این پیکار
پنهان بود تار و کشش پیدا کلبه و گردشش من تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری دیدار من 1803 بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن را لگن چشم و دماغ از عشق تو بی خواب و خور پرورده شد لطفت بی دهن ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث بی مرد و زن هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر معشوق من حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان دستی بزن زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین پرفتن 1804 با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن گردد سه من ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی انجمن گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را گردن زدن زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو کفن آن در خلص جان دود وین عشق را قربان شود خویشتن ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل اندر یمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او چون سرو و گل هر دو خورند از آب هر لحظه زاید صورتی در شهر جان با صد هزاران کر و فر در خدمت ای دل چو اندر کویشان مست آمدی المستغاث ای مسلمین زین نقش های
چون او ببیند روی تو هر برگ او وی بنده ات را بندگی بهتر ز ملک تا زنده ای باشم تو را چون شمع در آن مرده ای اندر قبا وین زنده ای اندر آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان وی من ز تاب روی تو همچون عقیق
1805 پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من من چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ایمان من بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا من از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم پنهان من گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو پایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی چشمان من ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها من چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست کیوان من بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من حیران من ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا چارارکان من ای شه صلح الدین من ره دان من ره بین من امکان من 1806 آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من جان من زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر من خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو رهبانان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان وز چشم من بیرون مشو ای مشعله چون دلبرانه بنگری در جان ای دیدن تو دین من وی روی تو در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان ای هست تو پنهان شده در هستی ای شاخه ها آبست تو وی باغ بی پیش چراغم می کشی تا وا شود ای آن بیش از آن ها ای آن من ای آن اندیشه ام افلک نیست ای وصل تو بر بوی شاهنشاه من هر لحظه ای بی تو چرا باشد چرا ای اصل ای فارغ از تمکین من ای برتر از
ای عقل عقل عقل من ای جان جان برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان از روی تو روشن شود شب پیش
عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم مژگان من ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم امکان من دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت کان من با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو پیمان من نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند زرافشان من بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم ایمان من در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو من گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم من بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود آن من گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من من پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم مهمان من هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی خطر خوان من گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج خوان من بس کن ز لحول ای پسر چون دیو می غرد بتر شیطان من 1807 ای بس که از آواز دش وامانده ام زین راه من خرگاه من کی وارهانی زین قشم کی وارهانی زین دشم خرمنگاه من
سغراق می چشمان من عصار می این است تر و خشک من پیدا بود خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از چون بوریا بر می شکن ای یار خوش تا بر عقیقت برزند یک زر ز زان چهره و خط خوشت هر دم فزون پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان مر بدر را بدره دهم چون بدر شد تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی بس کردم از لحول و شد لحول گو
وی بس که از آواز قش گم کرده ام تا دررسم در دولتت در ماه و
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر بی گاه من لیکن گشاد راه کو دیدار و داد شاه کو من تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا من چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم من 1808 با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من دست فتن از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی در زمن بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی خامش شدن گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد المنن نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او بگشاده دهن خفته ست و برجسته ست دل در جوش پیوسته ست دل کرده وطن ای داده خاموشانه ای ما را تو از پیمانه ای نعره زن در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت گویا چو ظن الفاظ خاموشان تو بشنوده بی هوشان تو عدن لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند بیخش بکن ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما بوالحسن ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما بخیه مزن
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه در هر دو حالت والهم در صنعت ال
بیگانه می باشم چنین با عشق از این مشکلت ار حل شود دشمن نماند هم دم زدن دستور نی هم کفر از او این درد بی درمان بود فرج لنا یا ذا هم بی خبر هم لقمه جو چون طفل چون دیگ سربسته ست دل در آتشش هر لحظه نوافسانه ای در خامشی شد در جهل او صد معرفت در خامشی خاموشم و جوشان تو مانند دریای وان کو جدایی می کند یا رب تو از آخر چه داند راز ما عقل حسن یا ای جامه ها بدریده ما بر چاک ما
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته صورت شکن آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف کفن 1809 بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من اسرار من ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من کار من ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من من ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک دیدار من سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری من خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو من ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا تار من تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان خار من از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو خون خوار من هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم من آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم گفتار من 1810 من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان بدزدد از میان خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند خواهند امان
ای جان من آمیخته با جان هر ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ جان من و جان همه حیران شده در ای آتشی انداخته در جان زیرکسار در هر جمال از تو نمک ای دیده و هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلنی یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد صد خوان زرین می نهد هر شب دل تا برد آخر عاقبت دستار من دستار تا همچو در کرد از کرم گفتار من
این دزد ما خود دزد را چون می دزدی چو سلطان می کند پس از کجا
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد را موکشان عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد کران آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده ست دهان گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من جهان از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده نهان خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو خود در میان ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو ناگهان ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل خواهم امان سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش کمان زخم تو در رگ های من جان است و جان افزای من شاه جهان کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند هر زمان شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر بی نشان 1811 خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن مکن تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب نی مکن ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل مکن ای آفتابت دایه ای ما در پیت چون سایه ای مکن
تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی دزدید او از چابکی در حین زبانم از گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در از حیله و دستان او هر زیرکی گشته او نیز می پرسد که کو آن دزد او ای هم حیات جاودان ای هم بلی بر من بزن زخم و مهل حقا نمی ای من فدای تیر تو ای من غلم آن شمشیر تو بر نای من حیف است ای جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا
ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی هر جا که منزل می کنی آییم آن جا بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی ای دایه بی الطاف تو ماندیم تنها نی
1812 ای نور افلک و زمین چشم و چراغ غیب بین شمس دین تا غمزه ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد دین خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق شمس دین ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف شمس دین ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک شمس دین مطلوب جمله جان ها جان را سوی اجلل ها شمس دین دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر دین 1813 کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من سر من گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم عنبر من گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر من سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد من گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین من رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران منظر من گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر من 1814 عشق تو آورد قدح پر ز بلی دل من
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس ای بنده ات خاصان حق مخدوم جانم برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم از همدگر مسکینترک مخدوم جانم تو داده پر و بال ها مخدوم جانم تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس
شکر خدا را که خرم برد صداع از نیست ز گاو و شکمش بوی خوش دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من حیف نگر حیف نگر وازر من وازر جز تل سرگین نبود خدمت او بر در زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر از خر و از بنده خر سیر شد این گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر
گفتم می می نخورم گفت برای دل من
داد می معرفتش با تو بگویم صفتش دل من از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین من گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود دل من عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود شاد دمی کان شه من آید در خرگه من گوید که افسرده شدی بی من و پژمرده شدی گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو من گوید نی تازه شوی بی حد و اندازه شوی دل من گویم ای داده دوا لیق هر رنج و عنا من میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او گوای دل من 1815 من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان کشان جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا شاه خوشان زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش مچشان آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود منشان گفتم ای شاه علم من که میان عسلم منشان 1816 آینه ای بزدایم از جهت منظر من من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای پیش دویدم که ببین کار و کیای دل شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من چیست که آن پرده شود پیش صفای کوه احد پاره شود آه چه جای دل من باز گشاید به کرم بند قبای دل من پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من کیست که داند جز تو بند و گشای دل تازه تر از نرگس و گل پیش صبای نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل روی چو زر اشک چو در هست
من بکشم دامن تو دامن من هم تو خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را از خم سرکه است همه با شکرانش از عسل من که چشد گفت لب خوش
وای از این خاک تنم تیره دل اکدر ساقی مستقبل من کو قدح احمر من
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من از در من مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود بر من از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف من آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند تلخی من خامی من خواری و بدنامی من سر من شارق من فارق من از نظر خالق من من 1817 قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من من قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من دل من واله و شیدا دل من بی سر و بی پا دل من دل من بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من من سوخته و لغر تو در طلب گوهر تو گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان دل من زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون من طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب من صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو خارا دل من عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش من بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان من
شکر که سرگین خری دور شده ست زانک چو خر دور شود باشد عیسی چند شدم لغر و کژ بهر خر لغر رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من خون دل آشامی من خاک از او بر شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل وانگه از این خسته شود یا دل تو یا وقت سحرها دل من رفته به هر جا ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من گه چو رباب این دل من کرده علل بر که قاف است کنون در پی عنقا دل سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل جوی روان حکمت حق صخره و من به زمین ماندم و شد جانب بال دل کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل
1818 قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من من قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من دل من واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من من خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من دل من مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من دل من ای شده استاد امین جز که در آتش منشین دل من سوی صلح دل و دین آمده جبریل امین من 1819 کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این این عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر پرزر از این عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب عنبر از این عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان از این 1820 هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین و تمکین ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو خویت خونین چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش چنین
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل وانگه از این خسته شود یا دل تو یا بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل وقت سحرها دل من رفته به هر جا خواجه و بنده دل من از تو چو دریا گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل
دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از دوست شود جلوه از آن پوست شود مشک شده مست از او گشته خجل خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر
صبر تو کو ای صابر ای همه صبر زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین چند خوری خون به ستم ای همه چند دهی بد خبرش کار چنین است و
چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش برین
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد
هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد مهین هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر لطف دفین سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی الدین
مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز
1821 آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو کن ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو کن گر عسس خرد تو را منع کند از این روش کن در مثل است کاشقران دور بوند از کرم کن ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته ای کن خیز کله کژ بنه وز همه دام ها بجه کن خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت خانه کن هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن کن کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو کن
هر حرکت که تو کنی هست در آن تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه شست دلم به دست کن جان مرا نشانه حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن چون تو خیال گشته ای در دل و عقل آتش اختیار کن دست در آن میانه کن آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن جرعه خون خصم را نام می مغانه ده به کفم یگانه ای تفرقه را یگانه کن بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن کن ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت مغز و دانه کن هست زبان برون در حلقه در چه می شوی روانه کن 1822 ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من من بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را من تلخ مکن امید من ای شکر سپید من دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی من خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای من جان من و جهان من زهره آسمان من من جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم من 1823 سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من من سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او خواه من درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را چند شود زمین وحل از قطرات اشک من چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل جانب بحر رو کز او موج صفا همی رسد من آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه ام من
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه گر نه خری چه که خوری روی به در بشکن به جان تو سوی روان
جور مکن که بشنود شاد شود حسود وه که چه شاد می شود از تلف وجود تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود درد توام نموده ای غیر تو نیست سود آتش تو نشان من در دل همچو عود هیچ نبود در میان گفت من و شنود
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه تشنه تر است هر زمان ماهی آب جانب بحر می روم پاک کنید راه من چند شود فلک سیه از غم و دود آه من چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم من خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم نور ماه من در دل من درآمد او بود خیالش آتشین گفت که از سماع ها حرمت و جاه کم شود و جاه من عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است من لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش سپاه من از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو 1824 سیر نمی شوم ز تو ای مه جان فزای من من با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم همای من چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان عود دمد ز دود من کور شود حسود من من آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان های من آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور من گفت که غم غلم تو هر دو جهان به کام تو من گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد من گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش من گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل گفتم روزکی دو سه مانده ام در آب و گل
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه صد چو مرا بس است و بس خرمن آتش رفت بر سرم سوخته شد کله من جاه تو را که عشق او بخت من است نور رخش به نیم شب غره صبحگاه زانک گرفت طلب طلب تا به فلک راه زند دل مرا داعیه اله من جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای چونک تو سایه افکنی بر سرم ای نرخ نبات بشکند چاشنی بلی من زفت شود وجود من تنگ شود قبای ذره به ذره رقص در نعره زنان که گفتم غم نمی خورم ای غم تو دوای لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای گر بروم به سوی جان باد شکسته پای خنده زنان سری نهد در قدم قضای تا نرسد به چشم بد کر و فر ولی من چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من بسته خوفم و رجا تا برسد صلی من
گفت در آب و گل نه ای سایه توست این طرف ربای من زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم من 1825 من طربم طرب منم زهره زند نوای من عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود هوای من ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد جای من من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد من یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل من تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند من باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو من بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را من گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش من پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد های من ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم من باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد من 1826
برد تو را از این جهان صنعت جان باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من فاش کند چو بی دلن بر همگان چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به ذره به ذره می زند دبدبه فنای من دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای بر کف پیر من بنه از جهت رضای بال و پری گشادمش از صفت صفای نیست در آن صفت که او گوید نکته راح بود عطای او روح بود سخای مست میان کو منم ساقی من سقای من تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من غرقه نور او شد این شعشعه ضیای
هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین همچنین هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما همچنین هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد همچنین هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود همچنین هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت که همچنین جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون همچنین هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه ای همچنین خانه هر فرشته ام سینه کبود گشته ام همچنین سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام همچنین کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد همچنین گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود همچنین گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند همچنین 1827 دوش چه خورده ای دل راست بگو نهان مکن مکن باده خاص خورده ای نقل خلص خورده ای مکن روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو مکن دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
هر کی ز ماه گویدت بام برآ که هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که باز گشا گره گره بند قبا که همچنین بوسه بده به پیش او جان مرا که عرضه بده به پیش او جان مرا که ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا هین بنما به منکران خانه درآ که قصه ماست آن همه حق خدا که چشم برآر و خوش نگر سوی سما که تا به صفای سر خود گفت صبا که در کف هر یکی بنه شمع صفا که بوی حق از جهان هو داد هوا که چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین وز سر لطف برزند سر ز وفا که
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان بوی شراب می زند خربزه در دهان خواجه لمکان تویی بندگی مکان بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم مکن ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام جهان مکن ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو جان مکن نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ای فغان مکن کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو شبان مکن هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو آن مکن شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا مکن باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو مکن باده عام از برون باده عارف از درون مکن از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو مکن 1828 باز نگار می کشد چون شتران مهار من کار من پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد من اشتر مست او منم خارپرست او منم اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم بخار من کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران من نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود من
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان او است پناه و پشت من تکیه بر این گر نه سماع باره ای دست به نای چون دم توست جان نی بی نی ما ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن گرگ تویی شبان منم خویش چو من کای تو بدیده روی من روی به این و گفت که مادرت منم میل به دایگان باده چون عقیق بین یاد عقیق کان بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان
یارکشی است کار او بارکشی است آن شتران مست را جمله در این قطار گاه کشد مهار من گاه شود سوار من لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من کف چو به کف او رسد جوش کند بار کی می کشم ببین عزت کار و بار صبر و قرار او برد صبر من و قرار
گشته خیال روی او قبله نور چشم من من باغ و بهار را بگو لف خوشی چه می زنی من می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی من باز سپیدی و برو میر شکار را بگو من مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد من 1829 گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من کنار من نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من یار من و حریف من خوب من و لطیف من بهار من ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم تا که چه زاید این شب حامله از برای من من تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو کار من مست منی و پست من عاشق و می پرست من بار من رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر من گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را مرده تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو من گفت ز من نه بارها دیده ای اعتبارها من گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی من
وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من بنمایمت خوشی چون برسد بهار در سر خود ندیده ای باده بی خمار هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار
هیچ مباش یک نفس غایب از این شعله سینه منی کم مکن از شرار من چست من و ظریف من باغ من و ذره آفتاب تو این دل بی قرار من کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من تا به کجا کشد بگو مستی بی خمار تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من کار تو راست در جهان ای بگزیده برخورد او ز دست من هر کی کشید زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من تا همه جان شود تنم این تن جان سپار بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار از لطف و عجایبت ای شه و شهریار
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه ای من جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد من 1830 تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من دهان من ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو گران من پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم جان من در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم من از تو جهان پربل همچو بهشت شد مرا جهان من تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم میان من عشق برید کیسه ام گفتم هی چه می کنی من برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی من بر تو زنم یگانه ای مست ابد کنم تو را من سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من ارغوان من 1831 راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این زمین این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است پر است چین تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
خواند فسون فسون او دام دل شکار ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار
همچو چراغ می جهد نور دل از دل شده ست سر به سر آب و گل گر چه که در یگانگی جان تو است فضل توام ندا زند کان من است آن تا چه شود ز لطف تو صورت آن طره توست چون کمر بسته بر این گفت تو را نه بس بود نعمت بی کران گفت مترس کآمدی در حرم امان من تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان تا که یقین شود تو را عشرت جاودان روی چو گلستان کند خمر چو
بیش فلک نمی کشد درد مرا و نی آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش می کنم ببین شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره همنشین خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت آتشین ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان همین عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم دین 1832 مانده شده ست گوش من از پی انتظار آن ناگهان خوی شده ست گوش را گوش ترانه نوش را آسمان فرع سماع آسمان هست سماع این زمین و جان نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر فغان بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم شادمان مستمع الست شد پای دوان و مست شد ضیمران 1833 آمده ام به عذر تو ای طرب و قرار جان نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل جان سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من بهار جان بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل کار جان از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل جان
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش گفت مده ز من نشان یار توایم و ای صنم خوش خوشین ای بت آب و مطرب دلربای من بهر خدا همین ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و نیست بد او و هست شد لله و بید و
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان نیست بجز هوای تو قبله و افتخار زنده کنش به فضل خود ای دم تو بی خم ابروی کژت راست نگشت بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار
تافتن شعاع تو در سر روزن دلی از غم دوری لقا راه حبیب طی شود جان گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده ای جان لف زدم که هست او همدم و یار غار من جان گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان باغ که بی تو سبز شد دی بدهد سزای او از شمار جان دانه نمود دام تو در نظر شکار دل جان نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش جان 1834 عید نمای عید را ای تو هلل عید من بود من و فنای من خشم من و رضای من من اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان من ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو من جسم چو خانقاه جان فکرت ها چو صوفیان من دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم من 1835 گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن کار من
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان در ره و منهج خدا هست خدای یار از گل سرخ پر شود بی چمنی کنار یار منی تو بی گمان خیز بیا به غار آن دم پای دار شد دولت پایدار جان جان که جز از تو زنده شد نیست وی خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار شهره کند حدیث را بر همه شهریار
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من صدق من و ریای من قفل من و کلید دوزخ من بهشت من تازه من قدید من لیق تو کجا بود دیده جان و دید من ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید چون برسم بجوی تو پاک شود پلید حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید
ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من چونک چنین کنی بتا بس به نواست
بند من است مشتبه باز گشا گره گره من ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن من نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو خمار من داد هزار جان بده باده آسمان بده مطار من جان برهد ز کنده ها زین همه تخته بندها من باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده بار من چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به باده همی زند لمع جان هزار با طمع من دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرج هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش من دست نلرزدت از این بی خرد خوش رزین من پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او من برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو من 1836 باز بهار می کشد زندگی از بهار من من من دل پردلن بدم قوت صابران بدم من تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش از قدم درشت او نرم شده ست گردنم من
تا که برهنه تر شود خفیه و آشکار پشت من و پناه من خویش من و تبار آن رخ من چو گل کند وان شکند تا که پرد همای جان مست سوی مقعد صدق بررود صادق حق گزار تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من مست و پیاده می طپد گرد می سوار تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من این بفروش و باده بین باده بی کنار جام گزین و می ببین از کف شهریار دیو و پری غلم او چستی و انتشار ای که ز لطف نسج او سخت درید تار
مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار برد هوای دلبری هم دل و هم قرار گفت برو ندیده ای تیزی ذوالفقار من تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته ام من هین که بخار خون من باخبر است از غمت روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم من 1837 یا رب من بدانمی چیست مراد یار من یا رب من بدانمی تا به کجام می کشد من یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند یا رب من بدانمی هیچ به یار می رسد یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد من یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من هزار من عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان من گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش کفر من است و دین من دیده نوربین من گذار من صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من من خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا این دل شهر رانده در گل تیره مانده من یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی من رفته ره درشت من بار گران ز پشت من آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من من نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من من هیچ خمش نمی کنی تا به کی این دهل زنی من
کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار تا نبرد به آسمان راز دل نزار من شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار
بسته ره گریز من برده دل و قرار من بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار آن شه مهربان من دلبر بردبار من دود من و نفیر من یارب و زینهار من یا رب بس دراز شد این شب انتظار چونک مرا توی توی هم یک و هم پیش خیال چشم من روزی و روزگار گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من آن من است و این من نیست از او یا رب تا کی می کند غارت هر چهار یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار رحمت شهریار من وان همه شهر یار دلبر بردبار من آمده برده بار من آن که منم شکار او گشته بود شکار نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار آه که پرده در شدی ای لب پرده دار
1838 چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من شمن هر نفس از کرانه ای ساز کنی بهانه ای فن گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم خویشتن مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او رسن ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا بوالحسن گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد دهن گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر ختن ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی چار زن تا که بود حیات من عشق بود نبات من مرا کفن مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن من لبن چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم ذقن گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم بابزن گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر ممتحن بس کن از این بهانه ها وام هوای او بده
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر هر نفسی برون کشی از عدمی هزار رحمت مومنی بود میل و محبت وطن هیچ کسی بود شها دشمن جان قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن در تک چاه یوسفی دست زنان در آن چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن ذره به ذره را نگر نور گرفته در لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن حسن و جمال و دلبری داد به شاهد قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن همچو کسی که باشدش بسته به عقد چونک بر آن جهان روم عشق بود نازک و شیرخواره ام دوره مکن ز عشق زمردی بود باشد اژدها حزن باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش بر سر مام و باب زن جام و کباب نیک ببین غلط مکن ای دل مست تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
1839 واقعه ای بدیده ام لیق لطف و آفرین ببین خواب بدیده ام قمر چیست قمر به خواب در اولین آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل بر جبین یوماذ مسفره ضاحکه بود چنان دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس زمین شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی خبر جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق جنین رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی آستین در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را از سنین هست به شهر ولوله این که شده ست زلزله یقین رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین آتشین شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین المسبحین بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم پیش از این تیره نگشت آن صفا خیره شده ست چشم ما طین گردن آنک دست او دست حدث پرست او چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او دفع کین
خیز معبرالزمان صورت خواب من زانک به خواب حل شود آخر کار و تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است ناعمه لسعیها راضیه بود چنین پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین گو شکم فلک بدر بوک بزاید این تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و ششصد و پنجه ست و هم هست چهار شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین موج نگر که اندر او هست نهنگ یونس جان که پیش از این کان من بحر معلق از صور صاف بده ست از قطرات آب و گل وز حرکات نقش تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین کینه چو از خبر بود بی خبری است
خواست یکی نوشته ای عاشقی از معزمی دفین لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه قرین هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را کمین گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را حسام دین 1840 مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی ای ز تو شاد جان من بی تو مباد جان من همنشین تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر مبین چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون حزین سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو مردآفرین تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم یقین من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی بین عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان توست دانه چین مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد هر زمین در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر مغرب او دفین 1841 تا چه خیال بسته ای ای بت بدگمان من من
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از صورت بوزنه ز دل می بنمود از یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین خواب بکن تو خویش را خواب مرو
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین دل به تو داد جان من با غم توست این غم عشق را دگر بیش به چشم غم خانه چو گور می شود خانگیان همه کیست حریف و مرد تو ای شه شکم و شک فنا شود چون برسد بر ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه کان و مکان قراضه جو بحر ز عشق تو را رسول شد او است نکال نیست ز مشرق او مبین نیست به
تا چو خیال گشته ام ای قمر چو جان
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو من بنده ام آن جمال را تا چه کنم کمال را جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم من چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو پاسبان من من چو که بی نشان شدم چون قمر جهان شدم من شاد شده زمان ها از عجب زمانه ای من از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین آستان من 1842 چهره شرمگین تو بستد شرمگان من من مه که نشانده تو است لبه کنان به پیش تو نشان من در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم من گرد فلک همی دوم پر و تهی همی شوم جان من گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را عشق برید ناف من بر تو بود طواف من من گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن روان من 1843 دوش چه خورده ای دل راست بگو نهان مکن مکن رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
زود روان روان شود در پی تو روان بس بودم کمال تو آن تو است آن من زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من خاصه که در دو دیده شد نور تو دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان صاف شده مکان ها زان مه بی مکان خشک نشد ز اشک و خون یک نفس
شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان پیش خودم نشان دمی ای شه خوش ای دل من به دست تو بشنو داستان زانک قرار برده ای ای دل و جان ز گرد در تو می دوم ای در تو امان من لف من و گزاف من پیش تو ترجمان تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من زانک سوی تو می رود این سخن
همچو کسان بی گنه روی به آسمان بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
باده خاص خورده ای جام خلص خورده ای مکن چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان مکن چون سر صید نیستت دام منه میان ره مکن غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش چنان مکن خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی مکن خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود مکن بند برید جوی دل آب سمن روا نشد مکن 1844 مرا در دل همی آید که من دل را کنم قربان فرمان دل من می نیارامد که من با دل بیارامم جان زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان در میدان زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را این چنین جولن اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری ترسی چو ترسایان اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری در انبان مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب پی مهمان کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب چتر شب سلطان ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته افغان
بوی شراب می زند لخلخه در دهان چشم خمار کم گشا روی به ارغوان چونک گلی نمی دهی جلوه گلستان نیست چنان کسی کی او حکم کند گفت شهش که شاد رو جانب ما روان خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مشعله های جان نگر مشغله زبان
نباید بددلی کردن بباید کردن این بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با سر خود گوی باید کرد وانگه رفت خنک این سر خنک آن سر که دارد پس گردن چه می خاری چه می وگر از شیر زادستی چپی چون گربه جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن که امشب همچو چتر آمد نهان در کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او
کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم امکان به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد حیران چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون کند ویران گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند یقظان گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی ها و زهی دوران 1845 عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان شاهان گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان میخواره ای بستان منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا عمران هل این لوح لیح را بیا بستان از این موسی استیزه چون هامان بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این بود ثعبان ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید انبان به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم آسان زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا حیوان گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من و مرجان به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف دان گلب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن جان
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم که من بازیچه اویم ز بازی های او چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه به شامم می بپوشاند به صبحم می کند وگر از دور گردون است زهی دور
میان راه پیش آمد نوازش کرد چون به پیشم داشت جام می گه گر مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل مکش سر همچو فرعونان مکن یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت که هر چه بوهریره را بباید هست در کنم زهراب را دارو کنم دشوار را زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان جلب شکری باشد به صفرایی زیان
یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر
به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت از کیوان ولیک این روزافزون است و آن هر مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر لحظه در نقصان که سرگردان همی دارد تو را چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این این دور و این دوران چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را جهان ثابت است و تو ورا گردان همی بینی گردان مقام امن آن را دان که هستی تو در مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن او لرزان چو کردی مشورت با زن خلف زن چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی کن ای نادان حقیقت نفس اماره ست زن در بنیت زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله انسان پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا نصیحت های اهل دل دوی نحل را ماند ساران زهی ترشی به از شیرین زهی کفری زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل به از ایمان چو دل بی حرف می گوید بود در خمش کن که زبان دربان شده ست از حرف پیمودن صدر چون سلطان که شمس مقعد صدقی نه چون این بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج های دل شمس سرگردان 1846 حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن ارغنون رفتن برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ از این پس ابلهی باشد برای آزمون
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن ز چشم آموز ای زیرک به هنگام ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن سکون رفتن چو مرغ جان معصومان به چرخ اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش ستون رفتن فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم رفتن چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد رفتن اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی چون رفتن تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه زبون رفتن چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش دون رفتن ز دانش ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل رفتن شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان رفتن کسی کو دم زند بی دم مباح او راست غواصی فزون رفتن رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو رفتن 1847 خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن تو روشن زهی دریای پرگوهر زهی افلک پراختر پرسوسن ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی دامن چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر دانم من بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را گرد آهرمن شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری جان کندن
که تا صبرت بیاموزد به سقف بی وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون ولی سودا نمی تاند ز کاسه سر نگون گناهی نیست در عالم تو را ای بنده بود بر شیر بدنامی از این چالش که بس بداختری باشد به زیر چرخ که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون بباید بهر این دانش ز دانش در جنون کسی کو کم زند در کم رسد او را که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به زهی صحرای پرعبهر زهی بستان ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه چه خواهی دید خلقان را چه گردی زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش در گردن حلوت های آن مفضل قرار و صبر برد از دل این مسکن به غیر آن جلل و عز که او دیگر نشد هرگز و مرد و زن منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل خود گلشن غلم زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان و فن وانگه این دو لل را رقیب مرد و زن کردی اندر این خرمن همه صاحب دلن گندم که بامغزند و بالذت در مطحن درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان گلخن خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی ایمن خیالت را نشانی ها زر و گوهرفشانی ها شود الکن دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی احسن ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم بدظن ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد است و آبستن مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت در هاون همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن ببین مومن ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم مکمن سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان پرویزن
شعاعات و ملقاتش یکی طوقی است که دیدم غیر او تا من سکون یابم در همه درمانده و عاجز ز خاص و عام ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن به هر ساعت همی سازی ز کر و فر غلم روز رومی را بدادی دار و گیر که تا چون دانه شان از که گزینی همه جسمانیان چون که که بی مغزند درخت خشک بی معنی چه باشد هیزم چنانک وحی ربانی به موسی جانب کز او خندان شود دندان کز او گویا حریفان را نمی گویم یکی از دیگری ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و ز زلف شام می ترسم که شب فتنه که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده همه ترس از شکست آید شکسته شو ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به
چو هیزم بی خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد دود از این روزن چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه سوزن در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن تغزیل بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است ادکن لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید مخزن چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او مستحسن چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن نوبت زن گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه پیراهن گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد ل تومن سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد ل تحزن بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند بهمن بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو مرد مستهجن اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو نثر لترکن که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی زبان برکن قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند ما امکن ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم کودن نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی استرون
بجه چون برق از این آتش برآ چون که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام دهل می نشنود گوشت به جهد و جد چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به که می گوید تو را هر یک ال یا علج که می گوید تو را هر یک ال یا لیث که بگریزند این خوبان ز شکل بارد که بی آن حسن و بی آن عشق باشد خمش کن سوی این منطق به نظم و مکن از فکر دل خود را از این گفت شکستم عهدهاشان را هل می کوش ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب وجکن بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی مفکن 1848 چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن کردن ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر کردن سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن کردن به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن کردن گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا کردن تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز کردن 1849 چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن فریبیدن بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون فریبیدن نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی فریبیدن معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم فریبیدن دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه فریبیدن برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی فریبیدن
ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن قضا را گو که از بال جهان را در بل
چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی میان کوره با آتش چو زر همخانگی کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی
بسی صنعت نمی باید پریشان را ولی چشمش نمی خواهد گران جان را ولیکن تو روا داری بدین آن را که طمع افتاد موران را سلیمان را که عقل از چه طمع دارد نهان دان را که بشنیدند کو خواهد ملیحان را
هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی فریبیدن پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر فریبیدن 1850 چراغ عالم افروزم نمی تابد چنین روشن یا روزن مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته سوزن خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد روغن دل در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش آهن چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر سوسن اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا بگو با من اگر در حلقه مردان نمی آیی ز نامردی و در می زن چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را مفکن سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه جوشن 1851 نشانی هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن کشانش کن برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب نهانش کن از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون بیانش کن بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان عیانش کن
نمک ها را هوس چه بود نمکدان را کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن چه رغبت دارد آن آتش سپندان را
عجب این عیب از چشم است یا از نو که پوشیده نمی ماند در آن حالت سر در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد برویید از رخ آتش سمن زار و گل و چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین چو حلقه بر در مردان برون می باش به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن بیا ای جان روزافزون بیانش کن نیارامد به شرحش جان عیانش کن
عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد زیانش کن یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا روانش کن هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد چنانش کن برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر جهانش کن اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی کمانش کن 1852 چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من آبستن چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید خوی خندیدن چه باشد سنگ بی قیمت چو خورشید اندر او تابد روشن چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد شیرافکن یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق سیمین تن منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره هست چون معدن منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد خرمن گرفتم دامن جان را که پوشیده ست تشریفی و نی دامن قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد حرص را برکن اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس چون سوسن چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر احسن
اگر تو سود جان خواهی زیانش کن اگر داری چنین جانی روانش کن هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن جهنده ست این جهان بنگر جهانش کن مپران تیر دعوی را کمانش کن
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد که از سنگی برون ناید نگردد گوهر چو شیر شیر آشامد شود او شیر چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه قراضه است این منی تو و آن من بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند که آن را نی گریبان است و نی تیریز گر این اطلس همی خواهی پلس اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف شعارش صورت نیر دثارش سیرت
1853 چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من پای من وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان سزای من سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او من چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان جان فزای من یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی من چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من ره نمای من 1854 چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون اکنون نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا مجنون هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر بی چون ببین جان های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان خون بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد آن سون وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر مردان دون تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران و ذاالنون ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان این هامون مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند خود می دم این افسون 1855
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به شود جان خصم جان من کند این دل شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای چگونه بوی برد این جان که هست او بگفتا نی مگو بستان برای من برای یکی رطلی که شد بویش در این ره
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد که این بی چونتر است اندر میان عالم کز آن شیر اجل شیران نمی میزند ال بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند که آن جا کو قدم دارد بود سرهای جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی مگر کان آفتاب از خود برآید سوی وگر نی این غزل می خوان و بر
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون جیحون چه دانستم که سیلبی مرا ناگاه برباید پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد گوناگون نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را چون قارون چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا غرق است در بی چون چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم کفی افیون 1856 مرا هر دم همی گویی که برگو قطعه شیرین بنشین زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه از او میتین تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی لب نالن و بوسه چین چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را یکی تلقین به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت بردمد نسرین بکن پی مرکب تن را دل چون تو نیاسایی او ز علیین بکن پی اشتری را کو نیاید در پیت هرگز او را تین چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی پا 1857 توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین الدین
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند چو کشتی ام دراندازد میان قلزم که هر تخته فروریزد ز گردش های چنان دریای بی پایان شود بی آب کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چه دانم من دگر چون شد که چون که خوردم از دهان بندی در آن دریا
به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت که هر جزوت شده ست ای دل چو تو هم مر کشته خود را بیا برخوان کفن گردد بر او اطلس ز گورش چه آسایی از آن مرکب که لنگ است به خارستان همی گردد که خار افتاد ز موج بحر بی پایان نبرد بادبان دین درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب
پیاده قاضیم می خوان درون محکمه قاصد آمین بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را الدین که خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند است یا شیرین وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید شیرین ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده تحسین کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه هم در حین عجب نبود که صورت ها بدین آواز برخیزند زنده شد می بین ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو شود از طین دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده با این مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو گرگین 1858 چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من پای من وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان سزای من سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او من چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان جان فزای من یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی من چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی صفای من
و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم که نامم را بگردانی نهی نامم فلن کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ رباب خوب بنوازم سماعی آرمش سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند از آن پس مردگان یک یک برون آیند که صورت های عشق تو درونت و باقی تن غباری دان که پیدا می از آن افسرده ای که تو بر آنی نه ای خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به شود دل خصم جان من کند هجران شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای چگونه بوی برد این جان که هست او بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای یکی دردی گران خواری که کامل شد
1859 منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین شمس الدین چو آتش های عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست شمس الدین در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ ها لیکن شمس الدین چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته شمس الدین در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن شمس الدین زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد شمس الدین 1860 ال ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین الدین کسی کز نام او بر بحر بی کشتی عبر یابی شمس الدین کرامت ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند شمس الدین یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است شمس الدین ز جسم و روح ها بگذر حجاب عشق هم بردر شمس الدین ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف الدین قلیدهای در دارد بناگوش ضمیر من الدین ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او الدین بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد الدین به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش در این آتش ندانم کرد من روپوش شود آن آب حیوان از پی آغوش زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش زبانش بازبگرفت و شد او خاموش
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس چو سامندر ز مهر او روی در نار به ذات حق کز آن دارد هماره عار برون غار حق حارس درون غار دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار و طرفی جنه السرار من انوار شمس از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس مپندار از سر نخوت تویی بس زار
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت شمس الدین زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم پار شمس الدین خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلحی شمس الدین شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز شمس الدین عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او شمس الدین که بخت من چنان خفته ست که بیداری ندارد رو شمس الدین نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم شمس الدین بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید شمس الدین یکی جوبار روحانی است که جان ها جان از او یابند الدین سمعت القوم کل القوم اعلهم و اصفاهم الدین و ان کانت ایادیه و افضال اتانیه الدین فروحی خط اقرارا برق الف اقرار الدین هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا الدین ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما الدین 1861 ای قاعده مستان در همدگر افتادن افتادن عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است افتادن زر خود چه بود عاشق سلطان سلطین است
وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار که آن روزی که می گفتم بد این جا مگر از لطف بی پایان وز هنجار مگر از نور و از اشراق آن رخسار شوم مست و همی گویم که من خمار مگر از بخت و اقبال چنان بیدار ز لوح سرها واقف و زان هشیار ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس علی تفضیله جدا علی الخیار شمس و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس و ان کان قد استغنی من القرار شمس علیه الغیث موصول لمن مدرار شمس فبلغ صبوتی و الهجر بالعذار شمس
استیزه گری کردن در شور و شر گویم که چه باشد عشق در کان زر ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن
درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره گفتم که دل برجه می بر کف جان برنه با بلبل بستانی همدست شدن دستی من بی دل و دل داده در راه تو افتاده گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم افتادن این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده ست افتادن 1862 چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن تو با ما کن عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری کن جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن کن دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته کن زان روز من مسکین بی عقل شدم بی دین چلیپا کن زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل کن در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی 1863 ای سنجق نصرال وی مشعله یاسین سرم بنشین ای تاج هنرمندی معراج خردمندی تعیین هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد بنشین جان همه جانا ای دولت مولنا
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن آگه نبد از مستی او از کمر افتادن کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن با طوطی روحانی اندر شکر افتادن وال که نمی دانم جای دگر افتادن مستم مهل از دستم و اندر خطر شیشه شکنی کردن در شیشه گر
صد جان به عوض بستان وان شیوه طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن وان خون دل زر را در ساغر صهبا ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن جان گفت علی ال گو دل گفت علل زان زلف خوش مشکین ما را تو زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن یا رب چه سبک روحی بر چشم و تعریف چه می باید چون جمله تویی بی کام و زبان گفتی در گوش فلک جان را برهانیدی از ناز فلن الدین
از نفخ تو می روید پر ملء العلی از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت ناگاه سحرگاهی بی رخنه و بیراهی تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم بالین گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو مسکین پیغامبر بیماران نافعتری از باران غمگین حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم شیرین گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد آیین کی داند چون آخر استادی بی چون را یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی بر زیرین خامش که نمی گنجد این حصه در این قصه می بین 1864 در پرده دل بنگر صد دختر آبستان مستان بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم قدح بستان در عربده افتاده از عشق چنین خوبان از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی بستان 1865 ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان درویشان بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر درویشان
وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین زنده شد و چابک شد برداشت سر از شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر در خمره چه داری گفت داروی دل هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم گفتا که چه دانی تو این شیوه و این گنجاند در سجین او عالم علیین و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین نی بر زبرین وقف است این بخت نه رو چشم به بال کن روی چو مهش
زان گنجگه دل ها زان سجده گه یک دم که از این سو آ یک دم که هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان آیند و روند این ها در هر چمن و
نانی ده و صد بستان هاده چه به از صدقه نشد کمتر هاده چه به
یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری درویشان کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین درویشان صدقه تو به حق رفته و اندر شب آشفته درویشان هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین درویشان ای مکرم هر مسکین و ای راحم هر غمگین درویشان آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم درویشان دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم درویشان رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت درویشان گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم درویشان 1866 ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان بستان در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب گر طفلک یک روزه شب های تو را بیند ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد سستان تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن سرمستان هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت تا تابش روی تو درپیچد در هر یک آبستان
پس گوش چه می خاری هاده چه به بگشا و گشایش بین هاده چه به او حارس و تو خفته هاده چه به بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان رحمت کن و رحمت بین هاده چه به ای مالک یوم الدین هاده چه به محروم میندازم هاده چه به درویشان بنگر تو به زنبیلم هاده چه به بین کز تو چه واگویم هاده چه به یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان خاصه که در این ساعت هاده چه به خوش باش که ما رفتیم هاده چه به
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم از گرمی میدانت برسوزد تابستان از شیر بری گردد وز مادر وز پستان سرمست شما گردد یاد آرد هندستان هر پاره ز من گردد از آتش تب تا هر سر موی من گردند چو چندان بکند شیوه چندان بکند دستان وز چون تو شهی گردد هر خاطرم
شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد است آن 1867 ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان ای جان ای جانک خندانم من خوی تو می دانم جان من مرد خریدارم من میل شکر دارم بر نام و نشان او رفتم به دکان او جان هر چند که عیاری پرحیله و طراری جان از بهر دل ما را در رقص درآ یارا جان ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان جان من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش 1868 دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان جان زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر جان هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید ای جان هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته ای جان گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او جان ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید جان کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد ای جان
می بینم و می گویم از رشک کدام
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند تو خوی شکر داری بال که بخند ای ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان گفتم که سلم علیک ای سرو بلند ای این محنت و بیماری بر من مپسند ای وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای می رقصم در آتش مانند سپند ای جان این نکته شیرین را در جان بنشان ای ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای زان یک شدن دو تن ذوق است نشان هر عقلی به معقولی جفت و نگران وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان وز ذوق نمی گنجد در کون و مکان
پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم جان پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم جان گر روی ترش داری دانیم که طراری ای جان در کنج عزبخانه حوری چو دردانه جان صد عشق همی بازد صد شیوه همی سازد جان بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی جان چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید ای جان خنبک زده هر ذره بر معجب بی بهره جان اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی ای جان خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید 1869 رو مذهب عاشق را برعکس روش ها دان احسان حال است محال او مزد است وبال او بهتان نرم است درشت او کعبه ست کنشت او ریحان آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه کنار است آن وان دم که تو را گوید وال ز تو بیزارم حیوان وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری خویشان کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد غفران
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای ز احداث همی ترسی وز مکر عوان دور از لب بیگانه خفته ست ستان ای آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان کآب حیوان را کی داند حیوان ای در باطن هر قطره صد جوی روان تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان کز یار دروغی ها از صدق به و عدل است همه ظلمش داد است از او خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و وان دل که ملول آید خوش بوس و آن آب خضر باشد از چشمه گه بیگانگیش خویشی در مذهب بی بخلش همه احسان شد جرمش همگی
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری جان زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی برهان 1870 ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان صد چندان گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری من صوفی باصوفم من آمر معروفم زندان معذوری خود دیده در خویش ترنجیده بر دانش و حال خود تاویل کنی قرآن سندان آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را دربندان بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند شکرقندان 1871 دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من سوزان در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه دل گردان خاصیت من این است هر جا که روم اینم پالن گویند که هر کی هست در گور اسیر آید افشان در سینه تاریکت دل را چه بود شادی اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد این بستان گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم بردار دل روشن باقیش فرو می خوان گویی ز دهان من صد حجت و صد
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو مانند سر بریان گشته که منم خندان چون شحنه بود آن کس کو باشد در عذر دگران خواهد از باب هنرمندان وان گاه هم از قرآن در خلق زنی وز باد و بروت آیی در نار تو جز شمس حق تبریز سلطان
از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان ور خاک درآیم من آن خاک شود هر ذره در این سودا گشته ست چو چه دوزد پالن گر هر جا که رود در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک زندان نبود سینه میدان بود آن میدان آن خون به از این باده وان جا به از آید به خیال اندر اندیشه سرگردان
1872 ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان برخوان از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک برخوان در روده و سرگینی باد هوس و کینی ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی معنی منگر که شه و میری بنگر که همی میری برخوان آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک برخوان رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان برخوان گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری برخوان رفتند جهان داران خون خواره و عیاران برخوان تابوت کسان دیده وز دور بخندیده برخوان بس کن ز سخن گویی از گفت چه می جویی
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
1873 دانی که کجا جویی ما را به گه جستن در دل چو خیال او تابد ز جمال او طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی
در گردش چشم او آن نرگس آبستن دل بند بدراند او را نتوان بستن پستان کریم او آغاز کند جستن از سینه بپریدن هر ساعت برجستن
1874 از آتش روی خود اندر دلم آتش زن زن ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده زنی خوش زن ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم زن
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا وز غصه بیالوده رو کم ترکوا ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان در زیر یکی توده رو کم ترکوا پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا در گور گل اندوده رو کم ترکوا بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا
و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش هر جا که روی خوش رو هر دم که شمشیر به کف داری بر تارک فرقش
ای طره پربندت بگشاده گره ها را زن 1875 ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن زن گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم گر صادق صدیقی در غار سعادت رو جان خواسته ای ای جان اینک من و اینک جان خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید زن گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل تو دشمن غم هایی خاموش نمی شایی زن 1876 بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن کن اندر قفص هستی این طوطی قدسی را کن چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان دردی وجودت را صافی کن و پالوده کن تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی دریا کن اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم کن چون سلطنت ال خواهی بر لل شو
این یک گره دیگر بر زلف مشوش
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن امشاج منافق را درهم زن و برهم زن مخمور یتیمی را بر جام محرم زن وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن زان گلشن خود بادی بر چادر مریم آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن آن کحل اناال را در عین دو عالم زن از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم
هر سر که دوی دارد در گردن ترسا زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن وان شیشه معنی را پرصافی صهبا ما را چو شدی ماهی پس حمله به گر آدمیی آخر سر جانب بال کن بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما جاروب ز ل بستان فراشی اشیاء کن
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو خضرا کن می باش چو مستسقی کو را نبود سیری کن هر روح که سر دارد او روی به در دارد کن بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن کن بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو کن هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو گیرا کن هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو کن تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو دانا شده ای لیکن از دانش هستانه موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی کن 1877 ای دل چو نمی گردد در شرح زبان من من می گردد تن در کد بر جای زبان خود هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی جهان من از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی من جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی من گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر من
ور زانک کنی مسکن بر طارم هر چند شوی عالی تو جهد به اعل داری سر این سودا سر در سر سودا برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کاین عشق همی گوید کز عقل تبرا هم مست شو و هم می بی هر دو تو هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا
وان حرف نمی گنجد در صحن بیان در پرده آن مطرب کو زد ضربان من هم جان و جهان حیران در جان و وان لعل شده حیران در عزت کان من چون در سر زلف او گشته ست مکان پیکان پر از خون بین ای سخته کمان جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من باقی قماشت کو ای دلق کشان من و افزوده ز هر دوری از وی دوران
1878 من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون زین سون یک گوش به دست این یک گوش به دست آن هامون از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من گردون آن لحظه که بی هوشم ز ایشان برهد گوشم اکسون من عاشق آن روزم می درم و می دوزم چون 1879 آرایش باغ آمد این روی چه روی است این است این این خانه جنات است یا کوی خرابات است چه کوی است این در دل صفت کوثر جویی ز می احمر جوی است این ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته است این جان ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد سبوی است این 1880 در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین بنشین خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته یاران بشوریده با جان بسوزیده چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد مشکین شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند تسکین
آن می کشدم زان سو وین می کشدم این می کشدم بال وان می کشدم می گردم و می نالم چون چنبره می غلطم چون شاهان در اطلس و در بر خرقه بی چونی می زن تگلی بی
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی یا رب که چه خانه ست این یا رب که دل پر شده از دلبر یا رب که چه تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی در عشق شراب است آن در عشق
با زنگیکان امشب در عشرت جان اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین بگشاده دل و دیده در شاهد بی کابین چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا در دیده هر هستی از دیده زنگی بین این چرخ چه می داند کز چیست ورا
می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین شیرین شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را چین شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی صد پروین 1881 از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد منشین ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی غمگین چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم پرچین چون دیده دل از غم پرخاک شود ای غم الدین 1882 آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن از آب حیات تو دور است به ذات تو پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی مسکن در سینه خیال او وان گاه غم و غصه 1883 بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن ای حلقه زن این در در باز نتان کردن گردن گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد آبستن کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد روزن
که کندن آن فرهاد از چیست جز از آن خسرو زنگی را کآرد حشری بر تا هندوی شب سوزی از روی چو
ماننده کاریزی بی تیشه و بی میتین بر روزن دلبر رو در خانه خود در گلشن شادی رو منگر به غم وین پوست از آن آتش چون سفره بود تبریز کجا یابی با حضرت شمس
ز آیینه ندیده ست او ال سیهی آهن کز کبر برآید او بال مثل روغن از لذت آن بوسه ای روت مه روشن زیرا که خیالش را هستم به خدا در آب حیات او وانگه خطر مردن بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی او عاشق گل خوردن همچون زن چون مرغ دل او پرد زین گنبد بی
این باید و آن باید از شرک خفی زاید سوسن آن باید کو آرد او جمله گهر بارد فن دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه روغن 1884 آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان بشکن ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری هم پرده من می در هم خون دلم می خور من از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود مسکن از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی تن 1885 ای سرده صد سودا دستار چنین می کن همین می کن فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی می کن از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن مامون امین را تو می ران که رو ای خاین می کن آن حکم که از هیبت در عرش نمی گنجد می کن آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی می کن تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی می کن
آزاد بود بنده زین وسوسه چون یا رب که چه ها دارد آن ساقی شیرین او خواجه و من بنده پستی بود و
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن ای دوست خمارم را از لعل لبت من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن آخر نه تویی با من شاباش زهی ای جز عفو و کرم نبود بر مست چنین رونق نبود زر را تا باشد در معدن در گور و کفن ناید تا باشد جان در
خوب است همین شیوه ای دوست این بنده تو را گوید آن می کن و این وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن وان غیرت رهزن را بر روح امین بر پشت زمان می نه بر روی زمین وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین حکمی است به دور تو آری هله هین
1886 نی نی به از این باید با دوست وفا کردن کردن زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو ای کار دو چشم تو بی جرم و گنه کشتن خوش واقعه ای دارد دل با غم عشق تو کردن دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست 1887 گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان صل روز وصال است همه جاه و جمال است سلطان کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی بی جان یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق انبان چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز شکرافشان بجو باده گلگون از آن دلبر موزون میزان بنوش از می بال لب و ریش میال کیوان بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش مرجان 1888 بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن خریدن چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن نی روی فروخوردن نی رای رها با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن وگر عاشق شاهی روان باش به میدان همه لطف و کمال است زهی نادره وگر خود به بهشتی چه خوش باشد از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان چو بینیش بگوییش زهی گربه در زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان بمستیز بمستیز هل ای شه مردان از آن چشم کرشمه وزان لب که این دم مه گردون روان گشت به شنو بانگ و علل ز هر اختر و دریغ است بر اوباش چنین گوهر و
اگر بوسه به جانی است فریضه است شوم جان مجرد برون آیم از این تن
مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت بشکن پی بوسه گل را که فر بخشد مل را سوسن غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم زن در گفت فروبند و گشا روزن دل را 1889 دل دل دل تو دل مرا مرنجان بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو جان منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو هزاردستان بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی حیران ستون این سرایی ز در برون چرایی ویران تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری تو پادشاه شهری و ما کنار شهری سامان مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان شیطان تویی به جای موسی و ما تو را عصایی مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی جولن تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی طوفان تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته
گر آن گوهر با توست صدف را هله جهانی است زبان ها برون کرده چو هل بوسه مخواهید از آن دلبر توسن شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان سبکتر از صبایی چرا شوی گران فراز سرو و گلشن چو صد حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان سری که عقل از او شد نه گیج ماند و سرا که بی ستون شد نه پست گشت شبی که مه نباشد غلس بود فراوان چو شهر ماند بی شه چه سر بود چه چو دور شد سلیمان نه دست یافت بجز به کف موسی عصا نیافت برهان دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز که بی خلیل آتش نمی شود گلستان هل بیا برون کن بتان ز بیت رحمان نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان
تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت کان تو جان آفتابی که او است جان عالم به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی ایمان خمش که تا قیامت اگر دهی علمت 1890 با روی تو کفر است به معنی نگریدن با پر تو مرغان ضمیر دل ما را اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد دریدن دشتی که چراگاه شکاران تو باشد هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد در باطن من جان من از غیر تو ببرید در خواب شود غافل از این دولت بیدار رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز
صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر سزد گرت بگویم که جان جان کیهان که عین عین عینی و اصل اصل جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان یا باغ صفا را به یکی تره خریدن در جنت فردوس حرام است پریدن آن ابر تو است ای مه و فرض است شیران بنیارند در آن دست چریدن آن عشق حرام است و صلی فسریدن محسوس شنیدم من آواز بریدن از پوست چه شیره بودت در فشریدن لحول بود چاره و انگشت گزیدن آن موی بصر باشد باید ستریدن
1891 ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن هر چند شب غفلت و مستیت دراز است در پرده ناموس و دغل چند گریزی هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت پزیدن رحم آر بر این جان که طپان است در این دام چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان داروی دل و دیده نبوده ست و نباشد دیدن هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
1892 هر شب که بود قاعده سفره نهادن ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان
ما را ز خیال تو بود روزه گشادن مانند مسیحا ز فلک مایده دادن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن نزدیک رسیده ست تو را پرده دریدن ای غوره چون سنگ نخواهی تو نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن تا بازرهی از خلش و آب دویدن ای یوسف خوبان بجز از روی تو
چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد ما را هم از آن آتش دل آب حیات است کار حیوان است نه کار دل و جان است 1893 صد گوش نوم باز شد از راز شنودن استودن تو باد بهار آمد و من باغ بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه نمودن ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار غنودن چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف سودن گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت پس تا شه ما گوید کو راست مسلم 1894 گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی در خواب نمودی تو شبی قامت خود را ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده ست حضوران از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد ستوران عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت شمس الحق تبریز چو خورشید برآید 1895 بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان پرستان دی عهد نکردی بروم بازبیایم
باید به میان رفتن و در لوت فتادن بر آتش دل شاد بسوزیم چو لدن در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن بی بوددهنده نتوان زادن و بودن خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن وز همدگر آن جام وفا را بربودن آیینه دل را ز خرافات زدودن این هدهد جان را گره از پای گشودن جان ها به لب آمد هله وقت است وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن وان شب که تویی ماه حرام است بس بارد و سرد است کنون لخلخه آن جسم بود کش بتوانند بسودن پر کردن افهام و بر افهام فزودن این سلسله بگذار و کسی را بمشوران افتاد دو صد خارش در دیده کوران بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران حیران شده بر جای تو چون تازه زین لحن چه بیگانه ای ای کم ز رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران زیرا که ز خورشید بود جامه عوران خوردم دغل گرم تو چون عشوه سوگند نخوردی که بجویم دل مستان
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن بستان بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست است آن
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان وی چهره تو خوبتر از روی گلستان در عین تموزی بجهد برق زمستان صد شعبده کردی تو یکی شعبده هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان زان سان که تو اقرار کنی که سبب
1896 نشاید از تو چندین جور کردن مرا بهر تو باید زندگانی از آن روزی که نام تو شنیدم روا باشد که از چون تو کریمی خداوندا از آن خوشتر چه باشد مثال شمع شد خونم در آتش در این زندان مرا کند است دندان از این خانه شدم من سیر وقت است
نشاید خون مظلومان به گردن وگر نی سهل دارم جان سپردن شدم عاجز من از شب ها شمردن نصیب من بود افسوس خوردن بدیدن روی تو پیش تو مردن ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن از این صبر و از این دندان فشردن به بام آسمان ها رخت بردن
1897 در این دم همدمی آمد خمش کن ز جام باده خاموش گویا مزن تشنیع بر سلطان عشقش اگر در آینه دم را بگیری ز گردش های تو می داند آن کس هر اندیشه که در دل دفن کردی ز هر اندیشه مرغی آفریند یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ گر آن مه را نمی بینی ببینی از این عالم و زان عالم مگو زانک
که او ناگفته می داند خمش کن تو را بی خویش بنشاند خمش کن که او کس را نرنجاند خمش کن تو را از گفت برهاند خمش کن که گردون را بگرداند خمش کن یکایک بر تو برخواند خمش کن در آن عالم بپراند خمش کن که یک یک را نمی ماند خمش کن چو چشمت را بپیچاند خمش کن به یک رنگیت می راند خمش کن
1898 ندا آمد به جان از چرخ پروین کسی اندر سفر چندین نماند ندای ارجعی آخر شنیدی
که بال رو چو دردی پست منشین جدا از شهر و از یاران پیشین از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
در این ویرانه جغدانند ساکن چه آساید به هر پهلو که گردد چه پیوندی کند صراف و قلب چه آرایی به گچ ویرانه ای را چرا جان را نیارایی به حکمت نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است تو گوهر شو که خواهند و نخواهند رها کن پس روی چون پای کژمژ چو معنی اسب آمد حرف چون زین کلوخ انداز کن در عشق مردان عروسی کلوخی با کلوخی به گورستان به زیر خشت بنگر خدایا دررسان جان را به جان ها دعای ما و ایشان را درآمیز عنایت آن چنان فرما که باشد ز شهوانی به عقلنی رسانمان
چه مسکن ساختی ای باز مسکین کسی کز خار سازد او نهالین چه نسبت زاغ را با باز و شاهین که بال نقش دارد زیر سجین که ارزد هر دمش صد چین و ماچین از آن حکمت که گردد جان خدابین نشانندت همه بر تاج زرین الف می باش فرد و راست بنشین بگو تا کی کشی بی اسب این زین تو هم مردی ولی مرد کلوخین کلوخ آرد نثار و سنگ کابین که نشناسی تو سارانشان ز پایین بدان راهی که رفتند آل یاسین چنان کز ما دعای و از تو آمین ز ما احسان اندک وز تو تحسین بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
1899 دل خون خواره را یک باره بستان بکن جان مرا امروز چاره همه شب دوش می گفتم خدایا دل سنگین او چون ریخت خونم به دست دل فرستادم دو سه خط در آن خط صورت و اشکال عشق است دلم با عشق هم استاره افتاد
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان وگر نی جان از این بیچاره بستان که داد من از آن خون خواره بستان تو خون من ز سنگ خاره بستان یکی خط را از آن آواره بستان برای عبرت و نظاره بستان نخواهی جرم از استاره بستان
1900 بیا ای مونس جان های مستان بیا ای میر خوبان و برافروز نمی آیی سر از طاقی برون کن بیا ای خواب مستان را ببسته همه شب می رود تا روز ای مه همی گویند ما هم زو خرابیم فرشته و آدمی دیوان و پریان کله جمله هشیاران ربودند
ببین اندیشه و سودای مستان ز شمع روی خود سیمای مستان ببین این غلغل و غوغای مستان گشا این بند را از پای مستان به اهل آسمان هیهای مستان چنین است آسمان پس وای مستان ز تو زیر و زبر چون رای مستان در این بازارگه چه جای مستان
میفکن وعده مستان به فردا چو مستان گرد چشمت حلقه کردند شنیدم چرخ گردون را که می گفت شنیدم از دهان عشق می گفت اگر گویند ماه روزه آمد بگو کان می ز دریاهای جان است همه مولی عقلند این غریب است چو فرمان موقع داشت رویش همه مستان نبشتند این غزل را
تویی فردا و پس فردای مستان کی بنشیند دگر بالی مستان منم یک لقمه از حلوای مستان منم معشوقه زیبای مستان نیابی جام جان افزای مستان که جان را می دهد سقای مستان که عقل آمد که من مولی مستان کشید ابروی او طغرای مستان به خون دل ز خون پالی مستان
1901 ز زخم دف کفم بدرید ای جان گشادی کن بجنب آخر نه سنگی مروت را مگر سیلب برده ست درافکن کهنه ای گر زر نداری چو دستت بسته و ریشت گشاده ست گلو بگرفت و آوازم ز نعره اگر راه است آبی را در این ناو وگر این سنگ گردان است کو آرد به طیبت گفتم این نکته مرنجید گلو مخراش و زیر لب بخوانش مسلم دان خدا را خوان نهادن
چه بستی کیسه را دستی بجنبان نه سنگی هم گشاید آب حیوان که پیدا نیست گرد او به میدان تو را جز ریش کهنه نیست درمان بجنبان ریش را ای ریش جنبان مگر بسته است راه گوش اخوان چرا چرخی و سنگی نیست گردان زهی مهمانی بی آب و بی نان مدارید از مزح خاطر پریشان دهانت پر کند از در و مرجان خمش کن این کرم را نیست پایان
1902 چرا منکر شدی ای میر کوران تو می گویی که بنما غیبیان را در این دریا چه کشتی و چه تخته عدم دریاست وین عالم یکی کف ز جوش بحر آید کف به هستی در آن جوشش بگو کوشش چه باشد از این بحرند زشتان گشته نغزان نپردازی به من ای شمس تبریز
نمی گویم که مجنون را مشوران ستیران را چه نسبت با ستوران در این بخشش چه نزدیکان چه دوران سلیمانی است وین خلقان چو موران دو پاره کف بود ایران و توران چه می لفند از صبر این صبوران از این موجند شیرین گشته شوران که در عشقت همی سوزند حوران
1903 شنیدی تو که خط آمد ز خاقان
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال زهی سال و زهی روز مبارک درون خانه بنشستن حرام است بیا با ما به میدان تا ببینی نهاده خوان و نعمت های بسیار غلمان چو مه در پیش ساقی ولیک از عشق شه جان های مستان تو گویی این کجا باشد همان جا
شکر خواهم که باشد سخت ارزان زهی خاقان زهی اقبال خندان که سلطان می خرامد سوی میدان یکی بزم خوش پیدای پنهان ز حلواها و از مرغان بریان نوای مطربان خوشتر از جان فراغت دارد از ساقی و از خوان که اندیشه کجا گشته ست جویان
1904 کجا خواهی ز چنگ ما پریدن چو پایت نیست تا از ما گریزی دوان شو سوی شیرینی چو غوره رسن را می گزی ای صید بسته نمی بینی سرت اندر زه ماست چه جفته می زنی کز بار رستم دل دریا ز بیم و هیبت ما که سنگین اگر آن زخم یابد فلک را تا نگوید امر ما بس هوا شیری است از پستان شیطان دهان خاک خشک از حسرت ماست کی یارد صید ما را قصد کردن کسی را که ربودیم و گزیدیم امانی نیست جان را در جز عشق امان هر دو عالم عاشقان راست نشاید بره را از جور چوپان که این چوپان نریزد خون بره بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند که کعبه ناف عالم پیل بینی است ابابیلی شو و از پیل مگریز بچینند دشمنان را همچو دانه ز دل خواهی شدن بر آسمان ها ز دل خواهی به دلبر راه بردن دل از بهر تو یک دیکی بپخته ست دل دل هاست شمس الدین تبریز
کی داند دام قدرت را دریدن بنه گردن رها کن سر کشیدن به باطن گر نمی دانی دویدن نبرد این رسن هیچ از گزیدن کمانی بایدت از زه خمیدن یکی دم هشتمت بهر چریدن همی جوشد ز موج و از طپیدن ز بند ما نیارد برجهیدن به گرد خاک ما باید تنیدن بود عقل تو شیر خر مکیدن نیارد جرعه ای بی ما چشیدن کی یارد بنده ما را خریدن که را خواهد به غیر ما گزیدن میان عاشقان باید خزیدن چنین بودند وقت آفریدن ز چوپان جانب گرگان رمیدن که او جاوید داند پروریدن به کعبه کی تواند بررسیدن نتان بینی بر نافی کشیدن ابابیل است دل در دانه چیدن پیام کعبه را داند شنیدن ز دل خواهد گل دولت دمیدن ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن زمانی صبر می کن تا پزیدن نتاند شمس را خفاش دیدن
1905 اگر تو عاشقی غم را رها کن تو دریا باش و کشتی را برانداز چو آدم توبه کن وارو به جنت برآ بر چرخ چون عیسی مریم وگر در عشق یوسف کف بریدی وگر بیدار کردت زلف درهم نفخت فیه من روحی رسیده ست مسلم کن دل از هستی مسلم بگیر ای شیرزاده خوی شیران حریصان را جگرخون بین و گرگین بر آن آرد تو را حرص چو آزر خمش زان نوع کوته کن سخن را چو طالع گشت شمس الدین تبریز
عروسی بین و ماتم را رها کن تو عالم باش و عالم را رها کن چه و زندان آدم را رها کن خر عیسی مریم را رها کن همو را گیر و مرهم را رها کن خیال و خواب درهم را رها کن غم بیش و غم کم را رها کن امید نامسلم را رها کن سگان نامعلم را رها کن گر و ناسور محکم را رها کن که ابراهیم ادهم را رها کن که ال گو اعلم را رها کن جهان تنگ مظلم را رها کن
1906 تو نقد قلب را از زر برون کن که بیگانه چو سیلب است دشمن مگس ها را ز غیرت ای برادر دو چشم خاین نامحرمان را اگر کر نشنود آواز آن چنگ چو مستان شیشه اندر دست دارند نران راه معنی عاشقانند بر یزید است شهوت پر و بالش چو بنده شمس تبریزی نباشد
وگر گوید زرم زوتر برون کن ز بامش تو بران وز در برون کن از این بزم پر از شکر برون کن از آن زیب و جمال فر برون کن اگر تانی کری از کر برون کن دلی کو هست چون مرمر برون کن نر شهوت بود چون خر برون کن از این مرغان نیکو پر برون کن تو او را آدمی مشمر برون کن
1907 گر این جا حاضری سر همچنین کن مرا دی تنگ اندر بر کشیدی در و بام مرا دی می شکستی میان جان چاکر کار کردی چه خوش کردی مها آن شیوه را دی
چو کردی بار دیگر همچنین کن بیا ای تنگ شکر همچنین کن درآ امروز از در همچنین کن به پیش چشم چاکر همچنین کن رها کن ناز و خوشتر همچنین کن
1908
نتانی آمدن این راه با من ولی همراهی و با تو بسازم چو از راهت ببردم شرط نبود بغل هایت بگیرم همچو پیران چو آدم توبه کن از خوشه چینی دهان بربند گوش فهم بسته ست
کجا دارد هریسه پای روغن که چشم من به روی توست روشن میان راه ترک دوست کردن چو طفلنت نهم گاهی به گردن چو کشتی بذر آن توست خرمن مگو چیزی که می ناید به گفتن
1909 دل معشوق سوزیده است بر من بزد آتش به جان بنده شمعی بدید آمد از آن آتش به ناگه به کوی عشق آوازه درافتاد چه روزن کآفتاب نو برآمد از آن نوری که از لطفش برسته ست از آن سو بازگرد ای یار بدخو به سوی بی سوی جمله بهار است چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن کز او شد موم جان سنگ و آهن میان شب هزاران صبح روشن که شد در خانه دل شکل روزن که سایه نیست آن جا قدر سوزن ز آتش گلبن و نسرین و سوسن بدین سو آ که این سوی است مومن به هر سو غیر این سرمای بهمن تو جان کندن همی خواهی همی کن
1910 تو هر جزو جهان را بر گذر بین تو هر یک را به طمع روزی خود مثال اختران از بهر تابش مثال سیل ها در جستن آب برای هر یکی از مطبخ شاه به پیش جام بحرآشام ایشان وان ها را که روزی روی شاه است به چشم شمس تبریزی تو بنگر
تو هر یک را رسیده از سفر بین به پیش شاه خود بنهاده سر بین فتاده عاجز اندر پای خور بین به سوی بحرشان زیر و زبر بین به قدر او تو خوان معتبر بین تو دریای جهان را مختصر بین ز حسن شه دهانش پرشکر بین یکی دریای دیگر پرگهر بین
1911 تو را پندی دهم ای طالب دین مشین غافل به پهلوی حریصان ز خارش های دل ار پاک گردی بجوشند از درون دل عروسان ز چشمه چشم پریان سر برآرند بنوش این را که تلقین های عشق است
یکی پندی دلویزی خوش آیین که جان گرگین شود از جان گرگین ز دل یابی حلوت های والتین چو مرد حق شوی ای مرد عنین چو ماه و زهره و خورشید و پروین که سودت کم کند در گور تلقین
به احسان زر به خوبان آن چنان ده نمی خواهند خوبان جز ممیز ز تو آن گلرخان را ننگ آید ز سنگ آسیا زیرین حمول است میان سنگ ها آن بیش ارزد ز اشکست تجلی فضل دارد خمش کن صبر کن تمکین تو کو
که نفریبند زشتانت به تحسین بمفریبان تو ایشان را به کابین چو بفروشی تو سرگی را به سرگین نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین که افزون خورده باشد زخم میتین میان کوه ها آن طور سینین که را ماند ز دست عشق تمکین
1912 بیا ساقی می ما را بگردان قضا خواهی که از بال بگردد زمینی خود که باشد با غبارش نیندیشم دگر زین خورده سودا اگر من محرم ساغر نباشم اگر کژ رفت این دل ها ز مستی شرابی ده که اندر جا نگنجم
بدان می این قضاها را بگردان شراب پاک بال را بگردان زمین و چرخ و دریا را بگردان بیا دریای سودا را بگردان مرا ل گیر و ال را بگردان دل بی دست و بی پا را بگردان چو فرمودی مرا جا را بگردان
1913 به باغ آییم فردا جمله یاران صل گفتیم فردا روز باغ است در آن باغ بتان و بت پرستان همه شادان و دست انداز و خندان به زیر هر درختی ماه رویی یکی جوقی پیاده همچو سبزه نبینی سبزه را با گل حسودی
همه یاران همدل همچو باران صلی عاشقان و حق گزاران هزاران در هزاران در هزاران همه شاهان عشق و تاجداران زهی خوبان زهی سیمین عذاران دگر جوقی چو شاخ گل سواران نباشد مست آن می را خماران
1914 اگر خواهی مرا می در هوا کن نیم قانع به یک جام و به صد جام بده می گر ننوشم بر سرم ریز من از قندم مرا گویی ترش شو سر خم را به کهگل هین مبندا مرا چون نی درآوردی به ناله اگر چه می زنی سیلیم چون دف چو دف تسلیم کردم روی خود را
وگر سیری ز من رفتم رها کن دوساله پیش تو دارم قضا کن وگر نیکو نگفتم ماجرا کن تو ماشی را بگیر و لوبیا کن دل خم را برآور دلگشا کن چو چنگم خوش بساز و بانوا کن که آوازی خوشی داری صدا کن بزن سیلی و رویم را قفا کن
همی زاید ز دف و کف یک آواز حریف آن لبی ای نی شب و روز تو بوسه باره ای و جمله خواری شدی ای نی شکر ز افسون آن لب نه شکر است این نوای خوش که داری خموش از ذکر نی می باش یکتا
اگر یک نیست از همشان جدا کن یکی بوسه پی ما اقتضا کن نگیری پند اگر گویم سخا کن ز لب ای نیشکر رو شکرها کن نوای شکرین داری ادا کن که نی گوید که یکتا را دو تا کن
1915 برو ای دل به سوی دلبر من مرو هر سو به سوی بی سویی رو بنه سر چون قلم بر خط امرش که جز در ظل آن سلطان خوبان به دستت او دهد سرمایه زر ور از انبوهی از در ره نیابی وگر زان خرمن گل بو نیابی وگر سبلت ز شیرش تر نکردی چو دیدی روی او در دل بروید درآمیزد دلت با آب حسنش درآ در آتشش زیرا خلیلی درآ در بحر او تا همچو ماهی ز کاه غم جدا کن حب شادی بهار آمد برون آ همچو سبزه نخمی چون کمان گر تیر اویی زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر خمش کن شد خموشی چون بلدر
بدان خورشید شرق و شمع روشن که هر مسکین بدان سو یافت مسکن که هر بی سر از او افراشت گردن دل ترسندگان را نیست مومن ز پایت او گشاید بند آهن چو گنجشکان درآ از راه روزن چه سود عنبرینه و مشک و لدن برو ای قلتبان و ریش می کن گل و نسرین و بید و سرو و سوسن چو آتش که درآویزد به روغن مرم ز آتش نه ای نمرود بدظن بروید مر تو را از خویش جوشن که آن مه را برای ماست خرمن به کوری دی و بر رغم بهمن به قاب قوس رستستی ز مکمن مثال مرهمی در کار کردن بلدر گر ننوشی باش کودن
1916 برآ بر بام و اکنون ماه نو بین از آن سیبی که بشکافد در روم برآ بر خرمن سیب و بکش پا اگر سیبش لقب گویم وگر می یکی چیز است در وی چیست کان نیست بیا اکنون اگر افسانه خواهی همی ترسم که بگریزی ز گوشه
درآ در باغ و اکنون سیب می چین رود بوی خوشش تا چین و ماچین ز سیب لعل کن فرش و نهالین وگر نرگس وگر گلزار و نسرین خدا پاینده دارش یا رب آمین درآ در پیش من چون شمع بنشین برآ بال برون انداز نعلین
به پهلویم نشین برچفس بر من بیامیز اندکی ای کان رحمت روا باشد وگر خود من نگویم از این پاکی تو لیکن عاشقان را زهی اوصاف شمس الدین تبریز
رها کن ناز و آن خوهای پیشین که تا گردد رخ زرد تو رنگین همیشه عشوه و وعده دروغین پراکنده سخن ها هست آیین زهی کر و فر و امکان و تمکین
1917 چو بربندند ناگاهت زنخدان چو می برند شاخی را ز دو نیم که گفتت گرد چرخ چنبری گرد نمی بینم تو را آن مردی و زور تو تا بنشسته ای در دار فانی نشسته می روی این نیز نیکو است بسی گشتی در این گرداب گردان بزن پایی بر این پابند عالم تو را زلفی است به از مشک و عنبر کله کم جو چو داری جعد فاخر چرا دنیا به نکته مستحیله به سردی نکته گوید سرد سیلی اگر دوران دلیل آرد در آن قال تو را عمری کشید این غول در تیه چرا الزام اویی چیست سکته
همه کار جهان آن جا زنخ دان بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم که قد همچو سروت چنبری کرد که بر گردون روی نارفته در گور نشسته می روی و می نبینی اگر رویت در این رفتن سوی او است به سوی جوی رحمت رو بگردان که تا دست از تبرک بر تو مالم تو ده کل را کلهی ای برادر کله بر آسمان انداز آخر فریبد چو تو زیرک را به حیله نداری پای آن خر را شکالی تخلف دیده ای در روی او مال بکن با غول خود بحثی به توجیه جوابش گو که مقلوب است نکته
1918 فرود آ تو ز مرکب بار می بین هر آن گلزار کاندر هجر مانده ست چو جمله راه های وصل را بست چو سررشته اشارت هاش دیدی ز جان ها جوق جوق از آتش او بزن تو چنگ در قانون شرطش به پیش ماجرای صدق آن شه میان کودکان مکتب او چو بی میلی کند آن خدمت مه چو روی از منبرش برتافت جانی اگر چه کار و باری بینی او را
وجودت را تو پود و تار می بین سراسر جان او پرخار می بین رخان عاشقان را زار می بین بر آن رشته برو گلزار می بین فغان لبه کنان مکثار می بین سماع دلکش اوتار می بین سرافکنده همه اخیار می بین چه کوه و بحر از احبار می بین چو مه سرگشته و دوار می بین درآویزان ورا بر دار می بین ولی نسبت به شه بی کار می بین
خیالش دید جانم گفت آخر بگفتا که عنایت بر فزون است اگر تو عاقلی گندم چو دیدی دلت انبار و لطفم اصل سنبل خداوند شمس دین را گر ببینی شود دیده گذاره سوی بی سو
به هجرت می خورم من نار می بین ولیکن دیدن ناچار می بین ز سنبل ها نه از انبار می بین اشارت بشنو و بسیار می بین به غیب اندر رو و ازهار می بین در او انوار در انوار می بین
1919 عشق است بر آسمان پریدن اول نفس از نفس گسستن نادیده گرفتن این جهان را گفتم که دل مبارکت باد ز آن سوی نظر نظاره کردن ای دل ز کجا رسید این دم ای مرغ بگو زبان مرغان دل گفت به کار خانه بودم از خانه صنع می پریدم چون پای نماند می کشیدند
صد پرده به هر نفس دریدن اول قدم از قدم بریدن مر دیده خویش را بدیدن در حلقه عاشقان رسیدن در کوچه سینه ها دویدن ای دل ز کجاست این طپیدن من دانم رمز تو شنیدن تا خانه آب و گل پریدن تا خانه صنع آفریدن چون گویم صورت کشیدم
1920 دیر آمده ای مرو شتابان دیر آمدن و شتاب رفتن گفتی چونی چنانک ماهی چون باشد شهر شهریارا من بی تو نیم ولیک خواهم شب پرتو آفتاب هم هست قانع نشود به گرمی او گرمی خواهند و روشنی هم ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
ای رفتن تو چو رفتن جان آیین گل است در گلستان افتاده میان ریگ سوزان بی دولت داد و عدل سلطان آن باتویی که هست پنهان خاصه به تموز گرم و تفسان جز خفاشی ز بیم مرغان مرغان که معودند با آن بنگر ز کدامی ای غزل خوان
1921 ای ساقی و دستگیر مستان ای ساقی تشنگان مخمور از دست به دست می روان کن سررشته نیستی به ما ده
دل را ز وفای مست مستان بس تشنه شدند می پرستان بر دست مگیر مکر و دستان در حسرت نیستند هستان
چون قیصر ما به قیصریه ست هر جا که می است بزم آن جاست یک جام برآر همچو خورشید دیدار حق است مومنان را منکر ز برای چشم زخمت گر در دل او نمی نشیند
ما را منشان به آبلستان هر جا که وی است نک گلستان عالی کن از آن نهال پستان خوارزم نبیند و دهستان همچو سر خر میان بستان خوش در دل ما نشسته است آن
1922 ما شادتریم یا تو ای جان در عشق خودیم جمله بی دل ما مستتریم یا پیاله در ما نگرید و در رخ عشق ایمان عشق است و کفر ماییم ایمان با کفر شد هم آواز دانا چو نداند این سخن را
ما صافتریم یا دل کان در روی خودیم مست و حیران ما پاکتریم یا دل و جان ما خواجه عجبتریم یا آن در کفر نگه کن و در ایمان از یک پرده زنند الحان پس کی رسد این سخن به نادان
1923 ای روی مه تو شاد خندان آن ماه ز هیچ کس نزاده ست ای یوسف یوسفان نشستی آن در که همیشه بسته بودی ای آب حیات چون رسیدی
آن روی همیشه باد خندان ور زانک بزاد زاد خندان در مسند عدل و داد خندان وا شد ز تو با گشاد خندان شد آتش و خاک و باد خندان
1924 ای روی تو نوبهار خندان می بینمت ای نگار در خلد یک لحظه جدا مباش از من ای شهر جهان خراب بی تو ای صد گل سرخ عاشق تو در بیشه دل خیال رویت هر روز ز جانبی برآیی بحری است صفات شمس تبریز
احسنت زهی نگار خندان بر شاخ درخت انار خندان ای یار نکوعذار خندان ای خسرو و شهریار خندان بر چشمه و سبزه زار خندان شیر است کند شکار خندان چون دولت بی قرار خندان پر از در شاهوار خندان
1925 بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارتگر صد هزار خانه شورنده صد هزار فتنه آن دایه عقل و آفت عقل او عقل سبک کجا رباید او جان خسیس کی پذیرد آمد که خراج ده بیاور طوفان تو شهرها شکست است گفتا ویران مقام گنج است ویرانه به ما ده و برون رو ویرانه ز توست چون تو رفتی حیلت مکن و مگو که رفتم چون مرده بساز خویشتن را گفتی که تو در میان نباشی کاری که کنی تو در میان نی باقی غزل به سر بگوییم خاموش که صد هزار فرق است
ویران کن صد هزار دکان حیرتگه صد هزار حیران آن مونس جان و دشمن جان عقلی خواهد چو عقل لقمان جانی خواهد چو بحر عمان گفتم که چه ده دهی است ویران یک ده چه زند میان طوفان ویرانه ماست ای مسلمان تشنیع مزن مگو پریشان معمور شود به عدل سلطان اندر پس در مباش پنهان تا زنده شوی به روح انسان آن گفت تو هست عین قرآن آن کرده حق بود یقین دان نتوان گفتن به پیش خامان از گفت زبان و نور فرقان
1926 مال است و زر است مکسب تن بستان بی دوست هست زندان گر لذت دوستی نبودی خاری که به باغ دوست روید بر هم دوزید عشق ما را گر خانه عالم است تاریک ور می ترسی ز تیر و شمشیر هم عشق کمال خود بگوید
کسب دل دوستی فزودن زندان با دوست هست گلشن نی مرد شدی پدید نی زن خوشتر ز هزار سرو و سوسن بی منت ریسمان و سوزن بگشاید عشق شصت روزن جوشن گر عشق ساخت جوشن دم درکش و باش مرد الکن
1927 وقت آمد توبه را شکستن دست دل و جان ها گشادن معشوقه روح را بدیدن در آب حیات غسل کردن برخاست قیامت وصالش گر بسکلد آن نگار بنگر مخدومی شمس دین تبریز
وز دام هزار توبه جستن دست غم را ز پس ببستن لعل لب او به بوسه خستن در وی تن خویش را بشستن تا کی به امید درنشستن صد پیوست است در آن سکستن ای جان تو رمیده ای ز بستن
1928 ای دوست عتاب را رها کن ای دوست جدا مشو تو از ما اندیشه چو دزد در دل افتاد شادی ز میان غم برانگیز
تدبیر دوای درد ما کن ما را ز بل و غم جدا کن مستم کن و دزد را فنا کن در عالم بی وفا وفا کن
1929 ای عربده کرده دوش با من ای جان به حق وصال دوشین گر با تو ز من بدی بگفتید
می خورده و کرده جوش با من در خشم چنین مکوش با من با بنده بگو مپوش با من
1930 امروز تو خوشتری و یا من نی نی من و تو مگو رها کن بی تو بودی تو بر سر چرخ در پوست من و تو همچو انگور از بخل بجست و در سخا ماند من بخل و سخا نثار کردم ای جان لطیف خوش لقا تو
بی من تو چگونه ای و با من فرقی خود نیست از تو تا من بی من بودم به سال ها من در شیره کجا تو و کجا من آن حاتم طی و گفت ها من ای بیش ز حاتم از سخا من ای آینه دار آن لقا من
1931 عقل از کف عشق خورد افیون عشق مجنون و عقل عاقل جیحون که به عشق بحر می رفت در عشق رسید بحر خون دید بر فرق گرفت موج خونش تا گم کردش تمام از خود در گم شدگی رسید جایی گر پیش رود قدم ندارد ناگاه بدید زان سوی محو یک سنجق و صد هزار نیزه آن پای گرفته اش روان شد تا بو که رسد قدم بدان جا پیش آمد در رهش دو وادی
هش دار جنون عقل اکنون امروز شدند هر دو مجنون دریا شد و محو گشت جیحون بنشست خرد میانه خون می برد ز هر سوی به بی سون تا گشت به عشق چست و موزون کان جا نه زمین بود نه گردون ور بنشیند پس او است مغبون زان سوی جهان نور بی چون از نور لطیف گشت مفتون می رفت در آن عجیب هامون تا رسته شود ز خویش و مادون یک آتش بد یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش ور زانک به گلستان درآیی بر پشت فلک پری چو عیسی بگریز و امان شاه جان جو آن شمس الدین و فخر تبریز
تا یافت شوی به گلستان هون خود را بینی در آتش و تون و اندر بال فرو چو قارون از جمله عقیله ها تو بیرون کز هر چه صفت کنیش افزون
1932 ای دشمن عقل و جان شیرین ای دوست که زهره نیست جان را ای هر چه بگویم و نویسم ای آنک طبیب دردهایی ای باعث رزق مستمندان هر ذوق که غیر حضرت توست دو پاره کلوخ را بگیری وان نقش از آن فروتراشی پس در کف صنع نقش بندت بر هم زنشان چو دو سبو تو تا لف زند که من شکستم چون بادی را کنی مصور شب خواب مسافری ببندی بنشین به خیال خانه دل نقشی دگری همی فرستیم تا صورت راست را بدانی من از پی اینت نقش کردم امشب همه نقش ها شکارند تا روز سوار باش بر صید می گرد به گرد لیل لیلی امشب صدقات می دهد شاه صاع سلطان اگر بجویی بس کن که دعا بسی بکردی
نور موسی و طور سینین تا از تو نشان دهد به تعیین برخوانده نانبشته پیشین بی قرص بنفشه و فسنتین بی قوصره و جوال و خرجین نوش تین است و نیش تنین ویسی سازی از آن و رامین طینی باشد میانه طین لعبت هااند این سلطین تا بشکند آن یکی به توهین تو بشکسته به دست تکوین طاووس شوند و باز و شاهین یعنی که مخسب خیز بنشین هر نقش که می کنیم می بین تا لقمه او شود نخستین در سینه ز صورت دروغین تا کلک مرا کنی تو تحسین از اسب فرومگیر تو زین مندیش ز بالش و نهالین گر مجنونی ز پای منشین ان الصدقات للمساکین یابی به جوال ابن یامین گوش آر از این سپس به آمین
1933 برخیز و صبوح را برنجان جان ها که ز راه نو رسیدند جان ها که پرید دوش در خواب
ای روی تو آفتاب رخشان بر مایده قدیم بنشان در عالم غیب شد پریشان
هر جان به ولیتی و شهری مرغان رمیده را فرازآر هرچ آوردند از ره آورد زیرا هر گل که برگ دارد عقلی باید ز عقل بیزار جغد است قلوز و همه راه ای باز خدا درآ به آواز این راه بزن که اندر این راه
آواره شدند چون غریبان حراقه بزن صفیر برخوان بیخود کنشان و جمله بستان او بر نخورد از این گلستان خوش نیست قلوزی زحیران در هر قدمی هزار ویران از کنگره های شهر سلطان خفت اشتر و مست شد شتربان
1934 از ما مرو ای چراغ روشن تا بشکفد از درون هر خار بر هر شاخی هزار میوه جان شب را تو چون چراغی ای روزن خانه را چو خورشید ای جوشن را چو دست داوود خورشید پی تو غرق آتش نستاند هیچ کس بجز تو از شوق تو باغ و راغ در جوش ای دوست مرا چو سر تو باشی روزی که گذر کنی به بازار وان شب که صبوح او تو باشی ترکی کند آن صبوح و گوید ترکیت به از خراج بلغار گفتی که خموش من خموشم ور گوش رباب دل بپیچی خاکی بودم خموش و ساکن هستی بگذارم و شوم خاک خاموش که گفت نیز هستی است
تا زنده شود هزار چون من صد نرگس و یاسمین و سوسن در هر گل تر هزار گلشن یا جان چراغ را چو روغن یا خانه بسته را چو روزن یا رستم جنگ را چو جوشن وز بهر تو ساخت ماه خرمن تاوان بهار را ز بهمن وز عشق تو گل دریده دامن من غم نخورم ز وام کردن هم مرد رود ز خویش و هم زن هم روح بود خراب و هم تن با هندوی شب به خشم سن سن هر سن سن تو هزار رهزن گر زانک نیاریم به گفتن در گفت آیم که تن تنن تن مستم کردی به هست کردن تا هست کنی مرا دگر فن باش از پی انصتواش الکن
1935 دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو جهان
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در
چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم و هان راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب زبان پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتر است زندگان شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق در زمان مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفص بردران 1936 عاشقان نالن چو نای و عشق همچون نای زن سرنای تن هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان سرنای من گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد شکن شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او بوالحسن بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد دهن آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید رقصان بی بدن خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان رسن ای دل مخمور گویی باده ات گیرا نبود 1937 هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین یقین نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود انگبین این خوشی چیزی است بی چون کآید اندر نقش ها طین
عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر مرده داند این سخن را تو مپرس از سجده ای آرم بر زمین و جان سپارم مرغ گوید من تو را خواهم قفص را
تا چه ها در می دمد این عشق در از می لب هاش باری مست شد آه از این سرنایی شیرین نوای نی ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم وان حسن از بو گذشت و قند دارد در ای مسلمانان کی دیده ست خرقه گردن جان را ببسته عشق جانان در باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان چون برید از شیر آمد آن ز خمر و گردد از حقه به حقه در میان آب و
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان زمین گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت زین از پس این پرده ها ناگاه روزی سر کند نه این جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید دیگر مبین گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را و یاسمین آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت ترسم از فتنه وگر نی گفتنی ها گفتمی فتراک دین فاعلتن فاعلتن فاعلتن فاعلت آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر دین 1938 نازنینی را رها کن با شهان نازنین سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب درفکنده ای خویش غلطی بی خبر همچون ستور یاسمین از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود سهمگین از ستاره روز باشد ایمنی کاروان قرین مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست همنشین شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت دین 1939 می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا عاشقان
باز در گلشن درآید سر برآرد از گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و جمله بت ها بشکند آنک نه آن است و تن شود معزول و عاطل صورتی روی من چون لله زار و تن چو ورد ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین حق ز من خوشتر بگوید تو مهل نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین چند بینی سایه خود نور او را هم ببین آدمی شو در ریاحین غلط و اندر زان که در ظلمت نماید نقش های زانک با خورشید آمد هم قران و هم زانک او گشته ست با شب آشنا و سوی تبریز آید او اندر هوای شمس
سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان تا روان دیدی روان گشته روان
اشتران سربریده پای بال می نهند آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش عاشقان چون به گورستان درآید استخوان عاشقی عاشقان ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف عاشقان خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران عاشقان ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر 1940 ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان دف زنان نقل هر مجلس شده ست این عشق ما و حسن تو چنان ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر نشان صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق کمان روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن نان خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست گلستان ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد عشق جان هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود بوستان چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند سنان خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند بران
اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان بی نشان رو بی نشان رو بی نشان صد نواله پیچد از وی میرخوان گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان چشم بند است این عجب یا امتحان صد گلستان بیش ارزد زعفران تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان می زنند ای جان مردان عشق ما بر شهره شهری شده ما کو چنین بد شد وی چکیده خون ما بر راه ره رو را صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و سبزه ها از عکس روی چون گل تو همچو اشترمرغ آتش می خورد در در زمین محبوس بود اشکوفه های سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند خاکدان آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد میهمان خوان ها بر سر نسیم و کاس ها بر کف صبا اهل خوان می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست پیدا چو نان ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی گلفشان هر کش از معشوق ذوقی نیست ال در فروخت عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است دلستان چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است دیدگان اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده ست قصه خوان تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن شخصی دوان عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن لسان چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش زاده از اندیشه های خوب تو ولدان و حور کلن سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا جهان واقفی از سر خود از سر سر واقف نه ای همچون زبان گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب برگ ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است باغبان
آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان از هر استاره بضاعت و آمده تا چند روزی کاندر این خاکند ایشان با طبق پوشی که پوشیده ست جز از با زبان حال می گویند با پرسندگان قوت جان چون جان نهان و قوت تن بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان گر بدانستی صبا گل را نکردی او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان از ضرورت تا نبندد در به رویش اشک می بارد ز رشک آن صنم از رشک پنهان دارد و اشکش روان و شهوت پنهان خود را بین یکی بی لسانی می شود بر رغم ما عین گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان زاده از اندیشه های زشت تو دیو سر تقدیر ازل را بین شده چندین سر سر همچون دل آمد سر تو باش ناایمن که ناایمن همی یابد امان میوه های گرم رو سر دم سرد خزان دام ها در دانه های خوش بود ای
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده ایم کمان لله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته گران آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد آن خوشه ها از سست پایی رو نهاده بر زمین یسجدان نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ میان سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون بیان گفت بی گفتن زبان ما بیان حال ماست سران گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته ای روان رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش بدان پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی دهان ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است هان و هان گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی دیدبان نار آبی را همی گفت این رخ زردت ز چیست داری نهان گفت چون دانسته ای از سر من گفتا بدانک ناردان نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی اندر جنان لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر جهان خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر امتحان
در کمین غیب بس تیر است پران از سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه رنگ ها آمیخت اما نیستش بویی از غوره اش شیرین شد آخر از خطاب گفت غمازی کنم پس من نگنجم در یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی گفت تا لطف تواضع گیرم از آب زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا چون نه گل داری نه میوه گفت خامش فارغم از دید خود بر خودپرستان گفت زان دردانه ها کاندر درون می نگنجی در خود و خندان نمایی وز تو خندان است عالم چون جنان ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود آب روشن آمد از گردون و کردش
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش بی کران این خیار و خربزه در راه دور و پای سست بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف آسمان در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت های رسان این چمن ها وین سمن وین میوه ها خود رزق ماست آن آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است پاسبان صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار فغان هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی دان بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر خرمابنان جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر ماکیان باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور مهربان جذبه شاخ آب را از بیخ تا بال کشد نردبان غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت مادیان می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر جا آشیان صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر فلن از سلیمان نامه ها آورده اند این هدهدان عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست مستعان وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا از کی دید آن زو که دادش آن رسن آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است نفرت و بی میلی ما هست آن را هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب پیش ما خار است و پیش اشتران اندرون پوست پرورده چو بیضه باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای همچنانک جذبه جان را برکشد بی بادها چون گشن تازی شاخه ها چون همچو مهمان سرسری می سازد این کان فلن خواهد گذشتن جای او گیرد کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان ملک لک و المر لک و الحمد لک یا آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح
همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو خوان زانک کشتی مجاهد کی رود بی بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست بادبان بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی یک قراضه ست این همه عالم و این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است باطن هست کان نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل لجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست داستان عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس آفتابی بی نظیر بی قرین خوش قران آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل زانک شرق و غرب باشد در زمین و آنک لشرقیه بوده ست و لغربیه در زمان مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را مهر جان از فنا ایمن شویم از جود او ما چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد جاودان این زمین و این زمان بیضه ست و مرغی کاندر او است مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مستهان واصل و فارق میانشان برزخ لیبغیان کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم پرفشان هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان شمس تبریزی دو عالم بود بی رویت عقیم 1941 مهره ای از جان ربودم بی دهان و بی دهان سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد و گو بخوان پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم میان گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه بیان اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه بس نشان
گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان هستم اکنون در میان و در میان و در در شکست من بیان و صد بیان و صد رنگ رویم بس نشان و بس نشان و
نک نشان لله رویی لله رویی لله ای زعفران جز صلح الدین نداند این سخن را این سخن زیرکان 1942 من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم گو بخوان طوق زر عشق او هم لیق این گردن است کشان کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد زبان آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد لیک روی دوست بینی بی خبر باشی ز زخم یوسفان صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست خوش نشان 1943 می گزید او آستین را شرمگین در آمدن بدن آن طرف رندان همه شب جامه ها را می کنند من رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز جامه کن سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او شمع لگن در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر بزن چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت وی فکن تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او یاسمن
بر رخ من زعفران و زعفران و من غلم زیرکان و زیرکان و
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند بشکند از طوق عشقش گردن گردن بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان چون زنان مصر بیخود در جمال شمس تبریزی ما آن خوش نشین
بر سر کویی که پوشد جان ها حله تا ببینی روز روشن ما و من بی ما و شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای شرط باشد هر دو کارش هر کی شد سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم ترک کن سالوس را تو خویش را بر روی گل بر روی گل هم یاسمن بر
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها و زن بر سر گور بدن بین روح ها رقصان شده خویشتن زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان رسن مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین همچون حسن 1944 چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن کن چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته کن درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین کن چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر زین تر یاد کن 1945 هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست خمار من هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است کار من در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار چیست این باد خزانی آن دم انکار تو 1946
زانک در وحدت نباشد نقش های مرد تا بدیده صد هزاران خویشتن بی خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک چون حسینم خون خود در زهر کش
چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد از برای جان خود زین جان لغر یاد حال سرگردان این بی پا و بی سر یاد از اسیران شب هجران کافر یاد کن ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن در لب و چشمم نگر زان خشک و
هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من ریخت بر روی زمین یک جرعه از منگر اندر کار خویش و بنگر اندر چون بهار من بیاید بردمد اسرار من خارخار من نماند چون دمد گلزار من چون بهار من بخندد برجهد بیمار من چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من من تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول من غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود من سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق من همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش من رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم من من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی سلطان من چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر 1947 سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من من زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب من زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست من ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن احسان من عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند سلطان من روز شد ای خاکیان دزدیده ها را رد کنید ای جان من شب چو شد خورشید غایب اختران لفی زنند من مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
خود ندانستی بجز تو جان معنی دان بودمی بی دام و بی خاشاک در عمان هر کسی را ره مده ای پرده مژگان دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن روی همچون آفتابت بس بود برهان چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان تو کی باشی مر مرا سلطان من جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من گفت ای رخ های زرد و زعفرانستان زعفران را گل کنم از چشمه حیوان سر منه جز بر خط فرمان من فرمان ذره ای دزدیده اند از حسن و از حال دزدان این بود در حضرت خاک را ملک از کجا حسن از کجا زهره گوید آن من دان ماه گوید آن با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور ارکان من آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد من زهره زهره درید و ماه را گردن شکست رخشان من کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا میدان من آفتاب آفتابم آفتابا تو برو من وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو من عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است شمس تبریزی چو تافت از برج لشرقیه من 1948 بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون کی شنود این بانگ را بی گوش ظاهر دم به دم نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو الغالبون پایه ای چند ار برآیی باشی اصحاب الیمین السابقون گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ ور فقیری کوس تم الفقر فهو ال بزن گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود مایسطرون چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون یدهنون چون درخت سدره بیخ آور شو از ل ریب فیه المنون
چرخ ها ملک من است و برج ها گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن شد عطارد خشک و بارد با رخ مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من هان و هان ای بی ادب بیرون شو از در چه مغرب فرورو باش در زندان منکران حشر را آگه کن از برهان عید تو ماه من آمد ای شده قربان من تاب ذات او برون شد از حد و امکان
آیت انا بنیناها و انا موسعون تایبون العابدون الحامدون السایحون تعرج الروح الیه و الملیک اجمعون ساخت معراجش ید کل الینا راجعون لیلقیها فرو می خوان و الالصابرون چون گره مستیز با تیشه که نحن ور رسی بر بام خود السابقون و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون ور فقیهی پاک باش از انهم ل یفقهون پس تو چون نون و قلم پیوند با چو مداهن نرم سازی چیست پیش تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب
بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف نایمون 1949 آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است ذوالمنن ای نجات زندگان و ای حیات مردگان شکن ور براندازد ز رویت باد دولت پرده ای من ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی سه من ور زمانی بی دلن را دم دهی و دل دهی خویشتن گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته ست آویختن گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را مرد و زن اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست شدن چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی لگن صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده شد شمن هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت شور تو عقلم ستد با فتنه ها دربافتم من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد کیمسن ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی علن جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست جامه کن شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم
بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن وانگهان از دست کی از ساقیان از درونم بت تراشی وز برونم بت از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه از خمار و سرگرانی هر سمن گردد جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از چاره نبود دزد را در عاقبت ز از حریصی دزد گشتی جمله عالم آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی پر چو پروانه بدادی سر نهادی در گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن شور و بی عقلی بباید بافتن را با فتن آن یکی ترکی که آید گویدم هی مالک الملکی که داند مو به مو سر و یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی فاعلتن فاعلتن فاعلتن فاعلن
1950 بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این این این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد این اختران گویند از بال که این خورشید چیست غوغاست این آفتابش روی ها را می کند چون آفتاب سیماست این بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید حیرت حور است این این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات این شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون این چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور عجب سوداست این ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد دریاست این 1951 ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین باز بین هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان انباز بین ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است انداز بین چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو دمساز بین گفتم ای اکسیر بنما مس را چون زر کنی گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را بین
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست از زمین نبود مگر از جانب بال است ماهیان گویند در دریا که چه رشک جان ماه سیم افشان خوش این چه حسن و خوبی است این کوه قاف نادر است و نادره عنقاست قره العین و حیات جان مولناست این سنجق نصرال و اسپاه شاه ماست این دستگیر روز سخت و کافل فرداست این چه عشق است ای خداوند و شرح کن این را که گوهرهای آن
گر تو دست آموز شاهی خویشتن را در جهان او را چو حق بی مثل و بی ذره ها و قطره ها را مست و دست چون دو دم خوردی ز جامش بخت را رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز
گفتم از آغاز مرغ روح ما بی پر بده ست بین زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست بین این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز باساز بین خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر اعزاز بین 1952 هست ما را هر زمانی از نگار راستین آستین این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این است این این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود این جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند این شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی این 1953 هر صبوحی ارغنون ها را برنجان همچنین همچنین پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب همچنین در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را همچنین چرخه چرخ ار بگردد بی مرادت یک نفس همچنین روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر همچنین پاره پاره پیشتر رو گر چه مستی ای رفیق همچنین
گفت هین بشکن قفص آغاز بی آغاز چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز چون دم عیسی به حضرت زنده و خاک را از بعد خواری در چمن
لقمه ای اندر دهان و دیگری در هیچ سروی این ندارد خوش قد و بال او چنین پنهان ز عالم از برای ماست هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست بر دلم تهمت نشیند کز کجا برخاست
آفرین ها بر جمالت همچنین جان ای که کفرت همچنان و ای که ایمان پای کوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین حلقه های زلف خود را زو برافشان آتشی درزن به جان چرخ گردان می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان پاره ای راه است از ما تا به میدان
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر همچنین 1954 عیش هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان عاشقان نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید کاروان ای عاشقان از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان عاشقان ما مثال موج ها اندر قیام و در سجود عاشقان گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما عاشقان گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است عاشقان این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد عاشقان ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب عاشقان چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم عاشقان گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت عاشقان زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است عاشقان خرما آن دم که از مستی جانان جان ما عاشقان طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق عاشقان تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق عاشقان 1955
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان
وز شما کان شکر باد این جهان ای برگذشت از عرش و فرش این برفزوده ست از مکان و لمکان ای تا بدید آید نشان از بی نشان ای هین بگوییدش که جان جان جان ای کو همی بخشد گهرها رایگان ای بازرستیم از چنین و از چنان ای می جهاند تیرهای بی کمان ای خفته دیدم دل ستان با دلستان ای گل ستاند گل ستان از گلستان ای چون بکوبم پا میان منکران ای می نداند آسمان از ریسمان ای نی به زیر و نی به بال نی میان ای جان مطلق شد زمین و آسمان ای
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست درکشان عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول روان عقل منکر هیچ گونه از نشان ها نگذرد نشان یوسفی شو گر تو را خامی بنخاسی برد مدان عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش ممان 1956 سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن من همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او خویشتن زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام و زن مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد خوب ختن در سخن آمد همای و گفت بی روزی کسی ممتحن گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست جان را سکن آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید مفتتن میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست زمن 1957
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان ور درآید عاشقی دستش بگیر و تشنه هرگز عیب داند دید در آب بی نشان رو بی نشان تا زخم ناید بر گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو دیده ای شو گرت روپوشی نماند گو
آستین را می فشاند در اشارت سوی وز شراب عشق او این جان من بی در صفای صحن رویش آفت هر مرد تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن من فغان کردم که دور از پیش آن کز سعادت می گریزی ای شقی من جمال دوست خواهم کو است مر از من او دیوانه تر شد در جمالش از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن شدن عاقلن از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر شدن عاقلن را راحت از راحت رسانیدن بود شدن عاشق اندر حلقه باشد از همه تن ها چنانک شدن و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق شدن عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود رسوا شدن عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت شدن بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید شدن 1958 ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن بزن سال سال ماست و طالع طالع زهره ست و ماه تن بزن تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید بزن بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین روغن بزن عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان بزن شاخه ها سرمست و رقصانند از باد بهار سوسن بزن جامه های سبز ببریدند بر دکان غیب بزن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا عاشقان را ننگ باشد بند راحت ها زیت را و آب را در یک محل تنها نیست او را حاصلی جز سخره سودا مشک را کی چاره باشد از چنین سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن همچو عشق تو بود در رفعت و بال
ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن ای دل این عیش و طرب حدی ندارد گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن بر سر این خوان نشین و کاسه در جان روشن را سبک بر باده روشن ای سمن مستی کن و ای سرو بر خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن
1959 روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن رسن عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست گوهر بزن سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست قربان بدن این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند خلیلش بت شکن هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو و من آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل در دهن هر که صحرایی بود ایمن بود از زلزله جامه کن کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش اهرمن گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است وی مزن چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است لگن 1960 آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن کن از پس کوهی برآ و سنگ ها را لعل ساز کن آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن کن ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان کن این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست کن گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر مستور کن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی عشق گوید سنگ ما بستان و بر حیف هم بر روح باشد گر شدش این نه بس بت را که باشد چون هر که را گفت آن مایی وارهید از ما وصف آن لب را چه گویم کان نگنجد هر که دریایی بود کی غم خورد از اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد پرده بود انگشتری کای چشم بد بر شمع کی بدنام شد گر نور او بستد
دوستان را شاد گردان دشمنان را کور بار دیگر غوره ها را پخته و انگور دشت را و کشت را پرحله و پرجور عاشقان را دستگیر و چاره رنجور ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور ور جهان تاریک خواهی روی را
1961 نوبهارا جان مایی جان ها را تازه کن کن گل جمال افروخته ست و مرغ قول آموخته ست تازه کن سرو سوسن را همی گوید زبان را برگشا شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان کن از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع کن جمله گل ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو کن رعد گوید ابر آمد مشک ها بر خاک ریخت تازه کن نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند کن بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت تازه کن سبزپوشان خضرکسوه همی گویند رو وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی کن 1962 یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او یاسمن باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او هر شکن مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار برگیری لگن ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش مزن 1963
باغ ها را بشکفان و کشت ها را تازه بی صبا جنبش ندارند هین صبا را سنبله با لله می گوید وفا را تازه کن فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه برگ رز اندر سجود آمد صل را تازه خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه ای گلستان رو بشو و دست و پا را کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه گر سماعت میل شد این بی نوا را چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن در خموشی کیمیا بین کیمیا را تازه
بر کنار چشمه خفته در میان نسترن از یکی سو لله زار و از یکی سو بوی مشک و بوی عنبر می رسید از چون چراغ روشنی کز وی تو صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من های من ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی من ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاکتر های من چون ز بی ذوقی دل من طالب کاری بود صحرای من بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل من تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من حلوای من امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا من همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم من زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان بینای من درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست من 1964 شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین نازنین بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال نازنین بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلل نازنین پیش او بنهاد مفتاح خزاین های خاص نازنین
غمگسار و همنشین و مونس شب ای فکنده آتشی در جمله اجزای من جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای صورتت نی لیک مقناطیس صورت بسته باشم گر چه باشد دلگشا هر یکی رنج دماغ و کنده ای بر پای تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من گوییم اینک برآ بر طارم بالی من گم کنم کاین خود منم یا شکر و تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای تا خوش و صافی برآید ناله ها و وای زانک از این ناله است روشن این دل ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای
بر سر جمله شهان و سرفرازان در میان واصلن لطف رحمان نازنین بر سریر و بر سران تخت سلطان هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان کرده از عشق و محبت هاش یزدان
در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور نازنین آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز نازنین اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن نازنین 1965 در میان ظلمت جان تو نور چیست آن آن می نماید کان خیال روی چون ماه شه است آن این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک است آن برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح است آن زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد است آن آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش آن هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید است آن ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن آن اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است خامی است آن عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دل سامی است آن خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من است آن 1966 جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان کاروان
وصف او اندر میان وصف شاهان مست او اندر میان جمله مستان اندر آن موج خطر او خفته استان
فر شاهی می نماید در دلم آن کیست وان پناه دستگیر روز مسکینی است فخر جان ها شمس حق و دین تبریزی آنچ می تابد ز اوصافش دل مکنی مر مزیجی را که آن از عالم فانی یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است سنگسارش کرد می باید که ارزانی کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است نام و نان جستن به عشق اندر دل خاصه این عشقی که زان مجلس زانک در عزت به جای گوهر کانی
مست کن جان را که تا اندررسد در
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او آسمان زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او شادمان چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار خادمان جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام جان جان و ماه و جان و قالب بی نشان شد از میی خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش خاندان گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد طالقان دست مست خم او گر خار کارد در زمین گلستان بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد امان گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود جان کافران گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ ساربان تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال قران در درون مست عشقش چیست خورشید نهان از آن گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان های ما کاروان جان من در خم عشقش می بجوشد جوش ها نردبان چون جهد از جان من القاب او مانند برق کاویان صد هزاران خانه ها سازد میش در صحن جان خاندان
بررود بر چرخ بویش مست گردد می شود دریای غم همچون مزاجش در زمان سجده کنان گردند همچون لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان کآید او از بی نشانی بردراند هر نشان گشته ویرانه به عالم در هزاران مست گردند زاهدان اندر هری و شرق تا مغرب بروید از زمین ها در جهان خوف افتد صد امان اندر چون میش در جوش گردد چشم و منزلی کن بر در تبریز یک دم وز تجلی های لطفش هم قرین و هم آن که داند جز کسی جانا که آن دارد سر آن می او نمی فرمود ال آن آن تنگ های شکر می وش رسد صد آه اگر بودی سوی ایوان عشقش چشم بیند از شعاعش صد درخش چون کند زیر و زبر سودای عشقش
بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان می نهان از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان بر کران چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد میان ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی دور زمان در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو مزمزان همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه بی اوان 1967 ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان نان ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود روشن روان آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود قلتبان هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ نردبان هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند آسمان عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است قران تا که بهتان ها نهد آن مظلم تاریک دل صاحب دلن احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود چنان صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید دودمان
گر چه جان تو خورد هم نیم شب از جانم از جمله جهان گشته ست صحرا صد چو جان من درآید چون کمر اندر ای که خاک تو بود چون جان من این چنین زهرت ز جام هجر خوردم خود نبوده ست و نباشد بی مکان و
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان زانک رویت هست تسخرگاه هر جمله سر تا پای تسخر بوده ست آن هر کی او دزدی کند حق است دار و تیغ قهرش بر سر آید از جلد قهرمان گر چه دارد طاعت اهل زمین و کو به استهزای آدم شد سیه روی خنبک و مسخرگی و افسوس بر موسی عمران به تسخرهای فرعونی دود قهر حق برآمدشان ز سقف
از ملمت های حسادان جگرها خون شود جان گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی اندر میان تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده ای ارمغان تا بده است این گوشمال عاشقان بوده ست از آنک عاشقان گر تو اندر دین عشقی بر ملمت دل بنه گران عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری روگران بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود قازغان همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان زنان عشق نقشی را حسودان دشمنی ها می کنند نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی نظیر جهان خاص خاص سر حق و شمس دین بی نظیر روان 1968 ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان زمان ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب جان ماهی آب باشد صبر بی جان چون بود بی جان جان هر دو عالم بی جمالت مر مرا زندان بود زیان این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست نشان قطره خون دلم را چون جهانی کرده ای جهان
درد استهزای ایشان داغ ها آرد به عشق چون چوگانت آرد همچو گوی تا کشاند نزد تو از هر حسودی در همه وقتی چنین بوده ست کار وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را پس سیه باشد هماره چهره های و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران جان فزایی دلربایی خوش پناه دو فخر تبریز و خلصه هستی و نور
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان چونک بی جان صبر نبود چون بود آب حیوان در فراقت گر خورم دارد لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی تا ز حیرانی ندانم قطره ای را از
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح دهان من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ کو شبان در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر نهان گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی فلن 1969 از بدی ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن چون خویشتن گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او ذوالمنن تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم ظن ور بگفتم نکته ای هستش بسی تاویل ها من نه زن از تو دارم التماسی ای حریف رازدار خویشتن دشمن جانم منم افغان من هم از خود است هیزم سوختن چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان علن فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان مقترن گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است رو بدان یک وصف کردم کز ملمت مر ورا و فن من خودی خویش را گویم که در پنداشتی ممتحن ای خود من گر همه سر خدایی محو شو خودبین بکن
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان گوسفندان را چه کردی با کی گویم درنگنجی از بزرگی در جهان و در مومن عشقم مخوان و کافرم خوان ای
زانک زهری من ندیدم در جهان نی به حق ذوالجلل و ذوالکمال و ور بگویم فارغم از خود بود سودا و گر غرض نقصان کس دارم نه مردم حسن ظنی در هوی و مهر من با کز خودی خود من بخواهم همچو مدح های بی نفاقش کرده باشم در بوده ما را از عزیزی با دو دیده زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر رو اگر نور خدایی نیست شو شو کان همه خود دیده ای پس دیده
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان قرن 1970 مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر زن عقل از بهر هوس ها دارداری می کند زن ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم زن در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک دار زن مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است پرگار زن تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن زن عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین زن بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو خوار زن 1971 از دخول هر غری افسرده ای در کار من من دررمید از ننگ ایشان و خبیثی ها و مکر خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی من ای بریده دست دزدی کو بدزدد حکمتم شرم ناید مر ورا از روی من شرم از کجا آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود دلدار من
کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن بر سر او تو عصای محو موسی وار زود چشمش را ببند و بهر او تو دار آتشی دست آور و در نظم و اندر کار خاک اندر چشم این مهمان و مهمان خیمه عشرت برون از عقل و از زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن در همه هستی ز نار چهره او نار زن پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار تو ز عشق او به چشم منکران مسمار و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من کو کند از خاکساری درهم این هنجار و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من یا رب و ای ذوالجلل از حرمت
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا من ای دل مسکین من از شرکت ناکس مرم من گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند من صبر کن تا دررسد یک مژده ای زان مه لقا صبر آن باشد دل کز مدح آن بحر صفا گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود من کز شراب جان من رویدهمی تبریز در ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست من قیاسی کرده ام رشک تو را در حق او من ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست سگسار من از کرم مپسند این را کاین سوار جان من رهوار من ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا من دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی من دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود کردار من من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود من کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد ادرار من 1972 عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین انگبین
بر فراز عرش رفتی یاد کردی یار زانک این سنت ز نااهلن بود ناچار خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من کی رود بوی دل و جان یم دربار من از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار لله ها و گلبنان بر شیوه رخسار من ای هوای نازنین و شاه بی آزار من لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار بشنود بیداریت این لبه های زار من سنگ ها از هر طرف بر سینه جز به خرگاهت فرود آید از این من فنای محض خواهم ای خدایا یار درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من پشیمان گشته ام زان صنعت و بر زمین می زد همی دندان پرزهرار ای خدا ضایع مکن این رنج و این
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و
عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو چنین من غلم آن گل بینا که فارغ باشد او یاسمین دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو دین ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم المین چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر مبین عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند دوغگین شاد باش ای عشقباز ذوالجلل سرمدی آب و طین گر همی خواهی که جبریلت شود بنده برو لعین بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام معین ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده بادا معین چون امانت های حق را آسمان طاقت نداشت زمین 1973 موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو را مبین دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم چنین دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا و این از در دل درشدم امروز دیدم حال او بی یمین گفتمش چونی دل او گریه درشدهای های
تا فلن گوید چنان و آن فلن گوید کان فلنم خار خواند وان فلنم کان فلنت گبر گوید وان فلنت مرد کز خمارش سجده آرد شهپر روح چشم اول را مبند و چشم احول را چون مگس کز شهد افتد در طغار با چنان پرها چه غم باشد تو را از سجده ای کن پیش آدم زود ای دیو هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء چون بدین راضی شدی یارب تو را شمس تبریزی چگونه گستریدش در
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین دل ز غیرت چشم را گوید که رویش عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن زردروی و جامه چاک و بی یسار و از فراق ماه روی همنشان همنشین
1974 ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین از میان صد بل من سوی تو بگریختم آستین یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش آتشین یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد چنین یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم یاسمین یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه ام انگبین ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی 1975 عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن عیسی است آن گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست معنی است آن خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش سودایی است آن نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان انشی است آن من چه گویم خود عطارد با همه جان های پاک جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت افعی است آن دیده من در فراق دولت احیای او است آن هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید است آن و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او است آن جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد است آن
ناله من گوش دار و درد حال من ببین دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان یا خلصم ده چو عیسی از جهان وعده فردا رها کن یا چنان کن یا صد هزاران گلستان و صد هزاران جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و مصطفی ما جاء ال رحمه للعالمین این خیال شمس دین یا خود دو صد صورتش چون گویم آخر چون همه جان ما رقصان و خوش سرمست و بی دل و جان می نویسد گر چه در از برای پاکی او عاشق املی است آن پس چو موسی درفکندش جان کنون در میان خندان شده در قدرت مولی فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی عاقلن دانند کان خود در شرف اولی گفتمش چه گفت بنگر معجزه کبری
فر تبریز است از فر و جمال آن رخی است آن 1976 عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن است آن گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش است آن کله سر را تهی کن از هوا بهر میش است آن پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان آن تا کتاب جان او اندر غلف تن بود عامی است آن آنک بالیی گزیند پست باشد عشق در است آن هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد است آن مر تن معمور را ویران کند هجران می بانی است آن آن می باقی بود اول که جان زاید از او کان ثانی است آن جان فانی را همیشه مست دار از جام او فانی است آن در می باقی نشان پیوسته جان مردنی آن چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلق زانی است آن در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت میدانی است آن آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود است آن در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن معطی است آن
کان غبین و حسرت صد آزر و مانی
در دو عالم جان و دل را دولت معنی رو به چشم جان نگر کان دولت جانی کله سر جام سازش کان می جامی پخته نی و خام جستن مایه خامی است گر چه خاص خاص باشد در هنر آنک پستی را گزید او مجلس سامی گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی هرک کرد این تن خراب می میش پس دروغ است آنک می جان است رنگ باقی گیرد از می روح کان کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است هر تنی کو با خرد جفت است آن هر دلی کاین می در او بنشست در بیان سر حکمت جان او منشی مال چه بود کو ز عین جان خود
آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار است آن حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس است آن زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است راضی است آن مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن است آن وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت مانی است آن ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک آن 1977 در ستایش های شمس الدین نباشم مفتتن از ل و لن چونک هست او کل کل صافی صافی کمال یاسمن هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر صد چمن چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده ای وثن ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق فاعلمن لیک باقی وصف ها بستوده باشی جزو در داخل بدن حق همی گوید منم هش دار ای کوته نظر برداشتن هر چه تو با فخر تبریز آوری بی خردگی ممتحن 1978 ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصف من مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن بزن
اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری زانک جام مست اندر عاشقان قاضی حق و صاحب حق هم با حکم او وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی زان رخی کو حسرت صد آزر و خاک درگاه حیات انگیز ربانی است
تا تو گویی کاین غرض نفی من است وصف او چون نوبهار و وصف اجزا او چو سرمجموع باغ و جان جان چون ستودی حق را داخل شود نقش گر چه هم می بازگردد آن به خالق شمس حق و دین چو دریا کی شود شمس حق و دین بهانه ست اندر این آن به عین ذات من تو کرده ای ای
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان چون لگن مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو تن تنن نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز درفکن تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان گام زن شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس کفن مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول چون یاسمن یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او پیرهن ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند چمن لله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده خود سمن خارها خندان شده بر گل بجسته برتری من 1979 عاشقان را مژده ای از سرفراز راستین راستین مژده مر کان های زر را از برای خالصیش مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد راستین فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این راستین حبذا دستی که او بستم درازی کم کند راستین شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن راستین بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او راستین
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده بر تن و جان وصف او بنواز تن تن پیش آن چوگان نامش گوی جان را تا شود این جان پاکت پرده سوز و تا ببینی مردگان رقصان شده اندر عشق شمس الدین کند مر جانت را کز جمال یوسفی دف تو شد چون پیش آن گل محو گردد گلستان های سوسنک مستک شده گوید چه باشد سنگ ها تابان شده با لعل گوید ما و
مژده مر دل را هزار از دلنواز هست نقاد بصیر و هست گاز راستین هستش از اقبال و دولت ها طراز پیش شمس الدین درآید گشت باز دست در فتراک او زد شد دراز تا گرفت از جیب معشوقی طراز دو به دو چون مست گشته گفته راز
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح راستین شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی راستین ملک جانی ها نه ملک فانیی جسمانیی راستین مرحبا ای شاه جان ها مرحبا ای فر و حسن 1980 یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این زین پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید حزین رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان غیر از این آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب طاعت همین مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است دین مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین و دین چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو غیر این مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من همچنین 1981 مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن بزن نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان چون لگن مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو تنن تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان گام زن
آنک بر ترک طرازی کرد ناز در فرازی در وصال و ملک باز تا شود جان ها ز ملکش چشم باز ملک بخش بندگان و کارساز راستین کره عشقم رمید و نی لگامستم نی مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب مطربا دف را بکوب و نیست بختت مطربا دف را بزن بس مر تو را مفخر تبریز جان جان جان ها شمس درربودی از سرم یک بارگی تو عقل کفر باشد در طلب گر زانک گویی همچنان خواهی مکن تو همچنین و
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی نام شمس الدین چو شمع و جان بنده بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تا شود این جان پاکت پرده سوز و
شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس کفن مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول چون یاسمن لله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده خود سمن خارها خندان شده بر گل بجسته برتری من ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصفه 1982 گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق دگرسن 1983 به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین زرین بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه و تمکین چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من پروین هله المنه ل که بدین ملک رسیدم تو پیشین چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت و بنشین همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش دل و نی کین نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را شیرین تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد تو تعیین تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر عشق شمس الدین کند مر جانت را سوسنک مستک شده گوید که باشد سنگ ها باجان شده با لعل گوید ما و ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن قولغن اج قولغن اج بله کم انده
نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه که زهی جود و سماحت عجبا قدرت بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و همه حق بود که می گفت مرا عشق که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو بره و گرگ به هم خوش نه حسد در نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه هله خوردم هله خوردم چو منم پیش بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین
1984 بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین مسکین صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی نسرین چه شراب است کز آن بو گل تر آهوی ناف است سگ گرگین هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من پروین وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر تحسین چه کند باده حق را جگر باطل فانی عنین هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد نهالین چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد 1985 صنما بیار باده بنشان خمار مستان مستان می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن مستان بده آن قرار جان را گل و لله زار جان را مستان قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده مستان صنما به چشم مستت دل و جان غلم دستت مستان چو شراب لله رنگت به دماغ ها برآید مستان چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی مستان
صدقات تو روان است به هر بیوه و که نداند لب بال و نجنبد لب زیرین مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و به زمستان نه که دیدی همه را چون پس من زهره بنوشد قدح از ساعد مده او را تو مرا ده که منم بر در چه شناسد مه جان را نظر و غمزه ملکان را تب لرز است و حریر است شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین که ببرد عشق رویت همگی قرار که به جوش اندرآمد فلک از عقار ز نبات و قند پر کن دهن و کنار بنشان به آب رحمت به کرم غبار به می خوشی که هستت ببر اختیار گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان ز تو است ای معل همه کار و بار
بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن مستان ز عقیق جام داری نمکی تمام داری مستان سخنی بماند جانی که تو بی بیان بدانی مستان 1986 صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن کن دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب کن تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده کن و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی کن تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم کن رخ همچو زعفران را چو گل و چو لله گردان کن چو غلم توست دولت نکشد ز امر تو سر چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد ز جهان روح جان ها چو اسیر آب و گل شد غارتی کن چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را 1987 هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن نیک و بد کن منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان کن
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار چه غریب دام داری جهت شکار که تو رشک ساقیانی سر و افتخار
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی تو ز سود بی نیازی بده و خسارتی سه چهار قطره خون را دل بابشارتی به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن به گناه چون که ما نظر حقارتی کن صفت پلید را هم صفت طهارتی کن تو ز دار حرب گلشان برهان و جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن چو حریف نیک داری تو به ترک نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود
نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن کن شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش کدکن نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد سبد کن شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد حسد کن به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو کن چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه ابد کن به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین احد کن چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی خرد کن ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم کن 1988 چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان لبان به شکرخانه او رفته به سر لب شکران بوالعجبان خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد شبان چه خوشی های نهان است در آن درد و غمش بس بود هستی او مایه هر نیست شده عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری بوطربان من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده شبان شمس تبریزی مرا دوش همی گفت خموش زبان
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش تو مویز و جوز خود را بستان در آن حسد ار کنی تو باری پی آن شکر جهت قران ماهش چو منجمان رصد پس از این نشاط و مستی ز صراحی که کسی خورت نبیند طرب از می خورشش از این طبق ده تتقش هم از سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد
که شد ادریسش قیماز و سلیمان به مانده اندر عجبش خیره همه همه گرگان شده از خجلت این گرگ که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان بس بود مستی او عذر همه بی ادبان که همان بی سببی شد سبب بی سببان طرب اندر طرب است از مدد بازگویی صفت عشق به روزان و چون تو را عشق لب ماست نگهدار
1989 جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا خندیدن گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر زر در آتش چو بخندید تو را می گوید گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او ور دمی مدرسه احمد امی دیدی ای منجم اگرت شق قمر باور شد خندیدن همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات 1990 جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند دهن دست دستان صبا لخلخه را شورانید جبرئیل است مگر باد و درختان مریم شوهر و زن ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید چون عقیق یمنی لب دلبر خندید یمن چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید مجن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن تا نمایم همه را بی ز جگر خندیدن کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن جان هر صبح و سحر همچو سحر عادت برق بود وقت مطر خندیدن تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن رو حللستت بر فضل و هنر خندیدن بایدت بر خود و بر شمس و قمر وقت اشکوفه به بالی شجر خندیدن شد ز تبدیل خدا لیق گلزار فطن که در او مرده نماند وثنی و نه وثن بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن بوسه ها مست شدند از طرب بوی تا بیاموخت به طفلن چمن خلق حسن دست بازی نگر آن سان که کند برفشانید نثار گهر و در عدن وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن بوی رحمان به محمد رسد از سوی جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن تیغ خورشید دهد نور به جان چو
1991 همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن چمن همه خوردند و برفتند بقای ما باد چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی کتب العشق علینا غمرات و محن فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل دامن سیب کشانیم سوی شفتالو چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب ادب و بی ادبی نیست به دستم چه کنم رسن بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت گفت گل راز من اندرخور طفلن نبود گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق حزن گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند فتن طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده ست برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد تاب رخسار گل و لله خبر می دهدم زیر لگن جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری روشن شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح جمله بدن 1992 خوی با ما کن و با بی خبران خوی مکن مکن اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود شوی مکن
وقت آن شد که درآییم خرامان به که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن بپرد جان مجرد به گلستان منن فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن چو شتر می کشدم مست شتربان به بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن گفت این هم ندهم باش حزین جفت تنن تن تننن تن تننن تن تننن که مگر ماه گرفته ست مجو شور و فتنه ها زاید ناچار شب آبستن لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن که چراغی است نهان گشته در این تا که از مشرق جان صبح برآید که چو خورشید تو جانی و جهان
دم هر ماده خری را چو خران بوی چون زن فاحشه هر شب تو دگر
دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی مکن هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی مکن همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی مکن هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمی میر چوگانی ما جانب میدان آمد مکن روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه مکن جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا روی و مویی که بتان راست دروغین می دان مکن بر کلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی قامت عشق صل زد که سماع ابدی است مکن دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن مکن 1993 هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من دست خود بر سر من مالد از روی کرم من سر گران گشته از آن باده بی ساغر من زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن من چند صف ها بشکستی و بدیدی همه را اشکسته من لله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است من لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
شیرمردا دل خود را سگ هر کوی وقف کن دیده و دل روی به هر سوی ترک این باغ و بهار و چمن و جوی اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن پی اسپش دل و جان را هله جز گوی نقد خود را سره کن عیب ترازوی جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن نامشان را تو قمرروی زره موی پیش بی چشم به جد شیوه ابروی مکن جز پی قامت او رقص و هیاهوی دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی
نقل سازد جهت این جگر خسته من که تو چونی هله ای بی دل و پابسته زعفران کشته بدین لله بررسته من ای گسسته رگت از زخمه آهسته من چون دلم برنجهد زان بت برجسته من یک زمانی سخن پخته به نبشته من ای به شب ها و سحرها به دعا جسته هیچ دیدی تو صفی چون صف هوس و رغبت او بین تو به گلدسته که حریص آمد بر گفتن پیوسته من
1994 بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان نهان مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم دران هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش خون عشاق کهن خود نشود تازه بود فلن همه خون ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است جهان غمزه توست که خونی است در این گوشه و بس رطل گران غمزه توست که مست آید و دل ها دزدد کمان داد آن است که آن گمشده را بازدهی گر ز میر شکران داد بیابی ای دل شکران گر چنان کشته شوی زنده جاوید شوی رسان 1995 اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان لشکرشان نظر اولشان زنده کند عالم را ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند درشان گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا عنبرشان ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات مادرشان
رندی از حلقه ما گشت در این کوی شب و روز از طلبش هر طرفی جامه جامه پرخون شده او است ببینید نشان خون چو تازه است بدانید که هست آن خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان خون عشاق نخفته ست و نخسبد به نرگس توست که ساقی است دهد قصد جان ها کند آن سخت دل سخته یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان شکر کن شو تو گدازان چو شکر با خدمت از جان چنین کشته به تبریز
اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان همچو خورشید به هر خانه فتد در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان بوده ام نعره زنان رقص کنان بر بو گرفته ست دل و جان من از سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان مه نبات و حیوان و مه زمین
همه عالم به یکی قطره دریا غرقند شکرشان 1996 چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند زنان هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند سخنم مست شود از صفتی و صد بار سخنم مست و دلم مست و خیالت تو مست همه بر همدگر از بس که بمالند دهن همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است دکان ز صلح دل و دین زر برم و زر کوبم 1997 هر که را گشت سر از غایت برگردیدن هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی جنبیدن باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی من علمات گهر گفتم لیکن چه کنم شمس تبریز سخن های تو می بخشد چشم 1998 به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن به خدا چرخ همان دید که من دیدستم گردیدن گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست فایده زفت شدن در کمی و کاستن است
چه قدر خورد تواند مگس از
چه خیالت دگر مست درآید به میان وان خیال چو مه تو به میان چرخ همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان از زبانم به دلم آید و از دل به زبان همه بر همدگر افتاده و در هم نگران آن خیالت به هم درشکند او ز فغان همه چون برگ گلب و دل من همچو تا مفرح شود آن را که بود دیده جان ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن در براق احدی دید کسی لنگیدن چون چنینی تو روا نیست تو را وانگهان بر قدمش نیمچه ای ببریدن گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گفت خوردم دم او شرط بود نالیدن گفت کاهش دهدم فایده بالیدن از پی خرج بود مکسبه ها ورزیدن
پر پروانه پی درک تف شمع بود دریازیدن در فنا جلوه شود فایده هستی ها پس خمش باش همی خور ز کمان هاش خدنگ 1999 مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است مکن نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم مکن پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است مکن هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار مکن ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته ست خمر یک روزه این نفس خمار ابد است لعب اول چو مرا بست میفزا بازی مکن جمله عیاری ناسوت ز لهوت تو است 2000 ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من لبن می طپد ماهی بی آب بر آن ریگ خشن آب تلخی شده بر جانوران آب حیات کفن نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش یمن شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک من از این ناله اگر چه که دهان می بندم
چونک آن یافت نخواهد پر و پس نباید ز بل گریه و درچغزیدن چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن جان و سر قصد سر این دل غمخواره جز تو ار چاره گری هست مرا چاره دل خود بر دل چون شیشه من خاره هر دمم دم ده بی باک ستمکاره مکن در کنارش کش و وابسته گهواره مکن همچو شب جان مرا بند هر استاره سر من در سر این عالم غداره مکن مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن هین مرا تشنه این خاین خماره مکن ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره تو دگر یاری این کافر عیاره مکن مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن شکر خشک بر ایشان بتر از گور و چند پیغامبر بگریست پی حب وطن دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است نه از باد هوا عارفانی که نهانند در آن قلزم نور شکن قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد سر من خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل من زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام من شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع بنده امر توام خاصه در آن امر که تو هین برافروز دلم را تو به نار موسی من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش 2002 تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر بین جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی ارزان بین هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل هست میزان معینت و بدان می سنجی نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ میدان بین سحر کرده ست تو را دیو همی خوان قل اعوذ ریحان بین چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان
بحریان را هله این باشد معهوده و فن دمشان جمله ز نوری است ظلمات شکند کوه چو آگه شود از رب منن که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من سر به گردون رسدم چونک بخاری بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر در خرابی است عمارت شدن مخبر زود انگشت برآرد خرد کافر من از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من تا که افروخته ماند ابدا اخگر من که ز جوی تو بود رونق شعر تر من آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین پیش نور رخ او اختر را پنهان بین صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان رو به بازار غمش جان چو علف اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین هله میزان بگذار و زر بی میزان بین می جان نوش و از آن پس همه را چونک سرسبز شدی جمله گل و اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین
چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد گردان بین ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی ارکان بین همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین گر تو عاشق شده ای حسن بجو احسان نی لبه کردم شه خود را پس از این او گوید بین 2003 همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن چمن دامن سیب کشانیم سوی شفتالو نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند دهن تاب رخسار گل و لله خبر می دهدم زیر لگن برگ می لرزد و بر شاخ دلم می لرزد دست دستان صبا لخلخه را شورانید باد روح قدس افتاد و درختان مریم شوهر و زن ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید چون عقیق یمنی لب دلبر خندید یمن چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت 2004 شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لغرشان سرشان چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ زرشان
چرخ را بنگر و همچون سر خود چونک نو شد صفتت آن صفت از چند مغرور لباسی بدن انسان بین پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین چونک دریاش بجوشد در بی پایان
وقت آن شد که درآییم خرامان به ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن جان به بوسه نرسد مست شد از بوی که چراغی است نهان گشته در این لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن تا بیاموخت به طفلن چمن خلق حسن دست بازی نگر آن سان که کند برفشانید نثار گهر و در عدن وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن بوی یزدان به محمد رسد از سوی جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن برکش آن تیغ چو پولد و بزن بر همه دیوند که ابلیس بود مهترشان هین چرا غره شدستی تو به سیم و
2005 چه نشستی دور چون بیگانگان شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم می فروشد او به جانی بوسه ای آنک عشقش خانه ها برهم زده ست کف برآورده ست این دریا ز عشق ای ببسته خواب ها امشب بیا هر شهی را بندگانش حارسند شاه ما از خواب و بیداری برون اندر این شب می نماید صورتی خواب جست و شورش افزودن گرفت آتش عشق خدا بال گرفت دانه ای کان در زمین غیب بود برق جست و آتشی زد در درخت سبزتر می شد ز آتش آن درخت این درختان سبز از آتش شوند تا تویی پیدا نهان گردد درخت شمس تبریز است باغ عشق را
اندرآ در حلقه دیوانگان جان چه باشد این هوس و آن گاه جان رو بخر کان رایگان است رایگان آمد اندر خانه همسایگان سر فروکرده ست آن مه ز آسمان خواب ما را بین چو وصلت بی نشان شاه ما مر بندگان را پاسبان در میان جان ما دامن کشان مشعله در دست یا رب کیست آن یاد آمد پیل را هندوستان تیر تقدیر خدا جست از کمان سر زد و همچون درختی شد عیان آتش و برق شگرف بی امان می شکفت از برق و آتش گلستان آب دارد این درختان را زبان او شود پیدا چو تو گردی نهان هم طراوت هم نما هم باغبان
2006 هر کجا که پا نهی ای جان من پاره گل برکنی بر وی دمی در تغاری دست شویی آن تغار بر سر گوری بخوانی فاتحه دامنت بر چنگل خاری زند هر بتی را که شکستی ای خلیل تا مه تو تافت بر بداختری هر دمی از صحن سینه برجهد وآنگه از پهلوی او وز پشت او خواستم گفتن بر این پنجاه بیت
بردمد لله و بنفشه و یاسمن بازگردد یا کبوتر یا زغن ز آب دست تو شود زرین لگن بوالفتوحی سر برآرد از کفن چنگلش چنگی شود با تن تنن جان پذیرد عقل یابد زان شکن سعد اکبر گشت و وارست از محن همچو آدم زاده ای بی مرد و زن پر شوند آدمچگان اندر زمن لب ببستم تا گشایی تو دهن
2007 شاه ما باری برای کاهلن الصل یاران به سوی تخت شاه
گنج می بخشد به هر دم رایگان گنج بی رنج است و سود بی زیان
چشم دل داند چه دید از کحل او خود چه باشد پیش او هفت آسمان ای به صورت خردتر از ذره ای ای خمیده چون کمان از غم ببین در نشان جویی تو گشته چارچشم هر نشانی چون رقیب نیکخواه
نور و رحمت تا به هفتم آسمان بر مثال هفت پایه نردبان وی به معنی تو جهان اندر جهان صد هزاران صف شکسته زین کمان وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان می برندت تا به حضرت کشکشان
2008 می بده ای ساقی آخرزمان خاکیان زین باده بر گردون زدند بشکن از باده در زندان غم تن به سان ریسمان بگداخته ترک ساقی گشت در ده کس نماند چون رسید این جا گمانم مست شد
ای ربوده عقل های مردمان ای می تو نردبان آسمان وارهان جان را ز زندان غمان جان معلق می زند بر ریسمان گرگ ماند و گوسفند و ترکمان دل گرفته خوش بغل های گمان
2009 نک بهاران شد صل ای لولیان لولیان از شهر تن بیرون شوید دیگران بردند حسرت زین جهان با جهان بی وفا ما آن کنیم تا حریف خود ببیند او یکی نی غلط گفتم جهان چون عاشق است جان عاشق زنده از جور و جفاست راه صحرا را فروبست این سخن تو بگو دارد دهان تنگ یار هر که بر وی آن لبان صحرا نشد هر که بر وی زان قمر نوری نتافت هر کسی را کاین غزل صحرا شود
بانگ نای و سبزه و آب روان لولیان را کی پذیرد خان و مان حسرتی بنهیم در جان جهان هرچ او کرده ست با آن دیگران امتحان او بیابد امتحان او به جان جوید جفای نیکوان ای مسلمان جان که را دارد زیان کس نجوید راه صحرا را دهان با لب بسته گشاد بی کران او نه صحرا داند و نی آشیان او چه بیند از زمین و آسمان عیش بیند زان سوی کون و مکان
2010 بشنو از دل نکته های بی سخن در دل چون سنگ مردم آتشی است چون بسوزد پرده دریابد تمام در میان جان و دل پیدا شود چون بخوانی والضحی خورشید بین
و آنچ اندر فهم ناید فهم کن کو بسوزد پرده را از بیخ و بن قصه های خضر و علم من لدن صورت نو نو از آن عشق کهن کان زر بین چون بخوانی لم یکن
2011 جان جان هایی تو جان را برشکن گوهر باقی درآ در دیده ها ز آسمان حق بتاب ای آفتاب غیب دان کن سینه های خلق را بانشان از بی نشان پرده شده روز مطلق کن شب تاریک را شمس تبریز آفتابی آفتاب
کس تویی دیگر کسان را برشکن سنگ بستان باقیان را برشکن اختران آسمان را برشکن سینه های عیب دان را برشکن بی نشانی هر نشان را برشکن بارنامه پاسبان را برشکن شمع جان و شمعدان را برشکن
2012 ای دلرام من و ای دل شکن از نظر رفتی ز دل بیرون نه ای جان من جان تو جانت جان من زندگی ام وصل تو مرگم فراق بس بجستم آب حیوان خضر گفت غم نیارد گرد غمگین تو گشت جان ها زان گرد تو گرددهمی بهر تو گفته ست منصور حلج شیر مست شهد تو گشت و بگفت پیش مستان تو غم را راه نیست هر کی در چاه طبیعت مانده است چونک برپرید کاسد گشت حبل همزبان بی زبانان شو دل
وی کشیده خویش بی جرمی ز من ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن هیچ کس دیده ست یک جان در دو تن بی نظیرم کرده ای اندر دو فن بی وصالش جان نیابی جان مکن ور بگردد بایدش گردن زدن جان ادیم و تو سهیل اندر یمن یا صغیر السن یا رطب البدن یا قریب العهد من شرب اللبن فکرت و غم هست کار بوالحسن چاره اش نبود ز فکر چون رسن چون یقینی یافت کاسد گشت ظن تا به گفت و گو نباشی مرتهن
2013 ساقیا برخیز و می در جام کن نام رندی را بکن بر خود درست چرخ گردنده تو را چون رام شد آتش بی باکی اندر چرخ زن مذهب زناربندان پیشه گیر
وز شراب عشق دل را دام کن خویشتن را لابالی نام کن مرکب بی مرکبی را رام کن خاک تیره بر سر ایام کن خدمت کاووس و آذرنام کن
2014 راز چون با من نگوید یار من عذر می گوید که یعنی خامشم
بند گردد پیش او گفتار من با تو می گوید دل هشیار من
با کسی دیگر زبان گردد همه در گمان افتد دلم زین واقعه گر بگوید ور نگوید راز من
سر خود می گوید و اسرار من این دل ترسان بدپندار من دل ندارد صبر از دلدار من
2015 فقر را در خواب دیدم دوش من از جمال و از کمال لطف فقر فقر را دیدم مثال کان لعل بس شنیدم های و هوی عاشقان حلقه ای دیدم همه سرمست فقر بس بدیدم نقش ها در نور فقر از میان جان ما صد جوش خاست صد هزاران نعره می زد آسمان
گشتم از خوبی او بی هوش من تا سحرگه بوده ام مدهوش من تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من بس شنیدم بانگ نوشانوش من حلقه او دیدم اندر گوش من بس بدیدم نقش جان در روش من چون بدیدم بحر را در جوش من ای غلم همچنان چاووش من
2016 جان من جان تو جانت جان من ای تن ار بی او به صد جان زنده ای دل از این جان برکن و بر وی بنه از قل الروح امر ربی فهم شد
هیچ دیدستی دو جان در یک بدن جان طلب کن جان و لف تن مزن ز آنک از این جانی نیاید جان مکن شرح جان ای جان نیاید در دهن
2017 آمد آمد در میان خوب ختن داد شمشیری به دست عشق و گفت اندر آب انداز ال نوح را زن هر که او اندر دل نوح است رست
هر که در پستی است در دریا فکن
2018 مرغ خانه با هما پر وا مکن چون سمندر در دل آتش مرو درزیا آهنگری کار تو نیست اول از آهنگران تعلیم گیر چون نه ای بحری تو بحر اندرمشو ور کنی پس گوشه کشتی بگیر گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت
پر نداری نیت صحرا مکن وز مری تو خویش را رسوا مکن تو ندانی فعل آتش ها مکن ور نه بی تعلیم تو آن را مکن قصد موج و غره دریا مکن دست خود را تو ز کشتی وا مکن تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن
هر دو دستت را بشو از جان و تن هرچ بینی غیر من گردن بزن هر که باشد خوب و زشت و مرد و
چرخ خواهی صحبت عیسی گزین میوه خامی مقیم شاخ باش شمس تبریزی مقیم حضرت است
ور نه قصد گنبد خضرا مکن بی معانی ترک این اسما مکن تو مقام خویش جز آن جا مکن
2019 ای ببرده دل تو قصد جان مکن بنگر اندر درد من گر صاف نیست داد ایمان داد زلف کافرت عادت خوبان جفا باشد جفا گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ایم عیش ما را مرگ باشد پرده دار ای زلیخا فتنه عشق از تو است
و آنچ من کردم تو جانا آن مکن درد خود مفرستم و درمان مکن یک سر مویی ز کفر ایمان مکن هم بر آن عادت بر او احسان مکن در جفا آهسته تر چندان مکن پرده پوش و مرگ را خندان مکن یوسفی را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداری وقت عیش نور چشم عاشقان آخر تویی نقدکی را از یکی مفلس مبر شب روان را همچو استاره مسوز شمس تبریزی یکی رویی نمای
وعده ها اندر سر رندان مکن عیش ها بر کوری ایشان مکن از حریصی نقد او در کان مکن راه خود را پر ز رهبانان مکن تا ابد تو روی با جانان مکن
2020 ای خدا این وصل را هجران مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن بر درختی کآشیان مرغ توست جمع و شمع خویش را برهم مزن گر چه دزدان خصم روز روشنند کعبه اقبال این حلقه است و بس این طناب خیمه را برهم مزن نیست در عالم ز هجران تلختر
سرخوشان عشق را نالن مکن قصد این مستان و این بستان مکن خلق را مسکین و سرگردان مکن شاخ مشکن مرغ را پران مکن دشمنان را کور کن شادان مکن آنچ می خواهد دل ایشان مکن کعبه اومید را ویران مکن خیمه توست آخر ای سلطان مکن هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن
2021 صبحدم شد زود برخیز ای جوان کاروان رفت و تو غافل خفته ای عمر را ضایع مکن در معصیت نفس شومت را بکش کان دیو توست
رخت بربند و برس در کاروان در زیانی در زیانی در زیان تا تر و تازه بمانی جاودان تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین چون نماز و روزه ات مقبول شد پاک باش و خاک این درگاه باش گر سماع عاشقان را منکری گر غلم شمس تبریزی شدی
پای نه بر بام هفتم آسمان پهلوانی پهلوانی پهلوان کبر کم کن در سماع عاشقان حشر گردی در قیامت با سگان نعره زن کالحمد لک یا مستعان
2022 ای زیان و ای زیان و ای زیان گر بیاید هوشیاری راه نیست گر خماری باده خواهی اندرآ آنک او نان را بت خود کرده است ور درآید چادر اندر رو کشند سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش آنک او خوبی به سیم و زر فروخت تا نگردی پاک دل چون جبرئیل چشم خود را شسته عارف بیست سال معتمد شو تا درآیی در حرم شمس تبریزی گشاید راه شرق
هوشیاری در میان مستیان ور بیاید مست گیر اندرکشان نان پرستی رو که این جا نیست نان کی درآید در میان این بتان تا نبیند رویشان آن قلتبان سیم نستانیم پیدا و نهان روسپی باشد نه حوران جنان گر چه گنجی درنگنجی در جهان مشک مشک آورده از اشک روان اول بربند از گفتن دهان چون شوی بسته دهان و رازدان
2023 رو قرار از دل مستان بستان کله مه ز سر مه برگیر سخن جان رهی گفتی دوش ای که در باغ رخش ره بردی ای که از ناز شهان می ترسی دل قوی دار چو دلبر خواهی چابک و چست رو اندر ره عشق
رو خراج از گل بستان بستان گرو گل ز گلستان بستان آن توست آن هله بستان بستان گل تازه به زمستان بستان طفل عشقی سر پستان بستان دل خود از دل سستان بستان مهره را از کف چستان بستان
2024 مات خود را صنما مات مکن خرده و بی ادبی ها که برفت وقت رحم است بکن کینه مکش به سر تو که جدایی مندیش خاک خود را به زمین برمگذار اولش جز به سوی خویش مکش
بجز از لطف و مراعات مکن عفو کن هیچ مکافات مکن بنده را طعمه آفات مکن جز که پیوند و ملقات مکن منزلش جز به سماوات مکن آخرش جز که سعادات مکن
آنچ خو کرد ز لطفت برسان بنده اهل خرابات توایم ما که باشیم که گوییم مکن
ترک تیمار و جرایات مکن پشت ما را به خرابات مکن چونک گفتیم ممارات مکن
2025 ای به انکار سوی ما نگران سخن تلخ چه می اندیشی بر دل سوخته ام آبی زن ز غمم همچو کمان تیر مزن با گل از تو گله ها می کردم گفت نرگس که ز من پرس او را که چو من جمله چمن سوخته اند مه و خورشید ز عشق رخ او بحر در جوش از این آتش تیز کوه بسته ست کمر خدمت را بانگ ارواح به من می آید با کی گویم به جهان محرم کو ظاهر بحر بود جای خسان ظاهر و باطن من خاک خسی غزل بی سر و بی پایان بین
من نیم با تو دودل چون دگران ای تو سرمایه جمله شکران که تویی دلبر پرخون جگران چه زنی تیر سوی بی سپران گفت من هم ز ویم جامه دران که منم بنده صاحب نظران ز آتش او ز کران تا به کران اندر این چرخ ز زیر و زبران چرخ خم داده از این بار گران که شماریش ز بسته کمران که بگو حالت این بی صوران چه خبر گویم با بی خبران باطن بحر مقام گهران کو بر این بحر بود ره گذران که ز پایان بردت تا به سران
2026 به شکرخنده ببردی دل من دل ما را که ز جا برکندی بنگر تا به چه لطفش بردی جانم اندر پی دل می آید بی تو دل را نبود برگ جهان هین چرا بند شکستی خاموش
بشکن شکر دل را مشکن به تو آمد پر و بالش بمکن رحم کن هر نفسش زخم مزن چه کند بی تو در این قالب تن بی تو گل را نبود برگ چمن یا مگر نیست تو را بند دهن
2027 ای امتان باطل بر نان زنید بر نان حیوان علف کشاند غیر علف نداند آن باغ ها بخفته وین باغ ها شکفته سلطان
وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان وین قسمتی است رفته در بارگاه
جان هاست نارسیده در دام ها خزیده جانان جانی ز شرح افزون بالی چرخ گردون برج میزان جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش شیطان ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی میدان روزی به سوی صحرا دیدم یکی معل جولن هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن آن کان گفتا که من فنایم اندر کنار نایم گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو خوان گفتم همین سیاست می کن حلل بادت هجران زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر سکران بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم نقش انسان داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل فرمود مشکلتی در وی عجب عظاتی 2028 گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن گفتم که تا به گردن در لطف هات غرقم گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می رو گردن
جان هاست برپریده ره برده تا به چست و لطیف و موزون چون مه به کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال سرمست نقل و جامی یا شهسوار اندر هوا به بال می کرد رقص و سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران تو نور نور نوری یا آفتاب تابان تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان بسیار لبه کردم گفتا که نیست امکان شاخی شکر سخا کن چه کم شود از نقشی همی نمایم از بهر درد و درمان پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می صد گونه دفع می ده می کش مرا به برخواند بر من از بر گشتم خراب و تا که برون شد آن شه چون جان ز داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان خامش در زبان ها آن می نیاید آسان اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن قانع نگشت از من دلدار تا به گردن زیرا که راست ناید این کار تا به
گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن گردن گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل ها گردن گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت گردن گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی گردن عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران گردن دامی است طرفه تر زین کز وی فتاده بینی گردن بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده 2029 ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن پروریدن آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی خریدن کو مشتری واقف در دو دم مخالف ای عاشق موفق وی صادق مصدق تنیدن در بیخودی تو خود را می جوی تا بیابی بریدن لب را ز شیر شیطان می کوش تا بشویی مکیدن ای عشق آن جهانی ما را همی کشانی هم آفتاب داند از شرق رو نمودن رسیدن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به در خاک بود نه مه آن خار تا به در خون چو گل نشستم بسیار تا به کان جا همی کشیدی بیگار تا به گردن عار است هستی تو وین عار تا به در دام خویش ماند عیار تا به گردن ماندند چون سگ اندر مردار تا به بی عقل تا به کعب و هشیار تا به کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن وی آهوی معانی آمد گه چریدن بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن کو چون خیال داند در دیده ها دویدن بی گوش سر شنیدن بی دیده ماه دیدن هم تخت و بخت دادن هم بنده خود را اگر فروشد دانی عجب در پرده ساز کردن در پرده ها دویدن می بایدت چو گردون بر قطب خود زیرا فراق صعب است خاصه ز حق چون شسته شد توانی پستان دل احسنت ای کشنده شاباش ای کشیدن ار نی به مرکز او نتوان به تک
خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن
2030 گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن گذر کن
گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت کن گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی مختصر کن در آتشم در آبم چون محرمی نیابم کن گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول کن گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران کن گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت کمر کن 2031 ای محو راه گشته از محو هم سفر کن کن دل آینه است چینی با دل چو همنشینی دانم که برشکستی تو محو دل شدستی کن تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی ماییم ذره ذره در آفتاب غره از ما نماند برجا جان از جنون و سودا در عالم منقش ای عشق همچو آتش جانور کن ای شاه هر چه مردند رندان سلم کردند کن
کس بی تو خوش نباشد رو قصه دگر آن کس که نیست عاشق گو قصه کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر بگشا دو دست رحمت بر گرد من
چشمی ز دل برآور در عین دل نظر صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن در عین نیست هستی یک حمله دگر ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن از ذره خاک بستان در دیده قمر کن ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن هر نقش را به خود کش وز خویش مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز کن 2032 من از کی باک دارم خاصه که یار با من من کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان من تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا من از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم در بزم چون نیایم ساقیم می کشاند من در خم خسروانی می بهر ماست جوشان با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم با من من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم من 2033 جانا نخست ما را مرد مدام گردان از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان دارالسلم ما را دارالملم کردی این راه بی نهایت گر دور و گر دراز است گردان ما را اسیر کردی اماره را امیری انعام عام خود را کردی نصیب خاصان هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده گردان در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن گردان 2034
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر
از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با کی غم خورد دل من و آن غمگسار با در من کجا رسد دی و آن نوبهار با وز سگ چرا هراسم میر شکار با من چون شهرها نگیرم و آن شهریار با این جا چه کار دارد رنج خمار با من عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من خاموش کن وگر نی صحبت مدار با
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان دارالملم ما را دارالسلم گردان از فضل بی نهایت بر ما دو گام ما را امیر گردان او را غلم گردان انعام خاص خود را امروز عام گردان خورشید فضل خود را بر جمله رام و آن را که گوید آمین هم دوستکام
ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران مشوران من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم مشوران سرخیل بی دلنم استاد منبلنم از من مپرس چونم می بین که غرق خونم من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم مشوران تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی 2035 آن خوب را طلب کن اندر میان حوران مشوران در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد صبوران از پرتوی که افتد در چشم ها ز رویش کوران 2036 امروز سرکشان را عشقت جلوه کردن رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان خوردن نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو ستردن دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست سپردن ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر درفشردن 2037 چون جان تو می ستانی چون شکر است مردن مردن بردار این طبق را زیرا خلیل حق را مردن
کن شکر با شکوران تو فتنه را من دست از او نشویم تو فتنه را من عاشق فلنم تو فتنه را مشوران این هم نه ام فزونم تو فتنه را مشوران سرمست آن صبوحم تو فتنه را تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران مشنو کسی که گوید آن فتنه را صد گون شکر بجوشد از تلخی خارش چه افتد از وی در چشم های
آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده چون صوفیان جان را این است سر می دانک همچنین است بر مرد جان می باش در شکنجه از خویش و
با تو ز جان شیرین شیرینتر است باغ است و آب حیوان گر آذر است
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن مردن بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو مردن وال به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش مردن از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن مردن چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن است مردن چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند است مردن مرگ آینه ست و حسنت در آینه درآمد گر مومنی و شیرین هم مومن است مرگت مردن گر یوسفی و خوبی آیینه ات چنان است مردن خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی مردن 2038 از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن زن چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله زن گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد زن هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد زن هر کس که بی سر آید تو دست بر سرش نه خنجرش زن جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد کوثرش زن از لعل می فروشت سرمست کن جهان را ساغرش زن
زان سرکشی نمیرد نی زین مراست مگریز اگر چه حالی شور و شر است با قند وصل همچون حلواگر است وز کان چرا گریزیم کان زر است چون این صدف شکستی چون گوهر چون جنت است رفتن چون کوثر آیینه بربگوید خوش منظر است مردن ور کافری و تلخی هم کافر است ور نی در آن نمایش هم مضطر است کز آب زندگانی کور و کر است
ای سرفراز مردی مردانه بر سرش از آتش دل خود در خشک و در ترش آتش کن آب او را در در و گوهرش ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش و آن کس که باسر آید تو زخم خواهی که تازه گردد در حوض بستان ز زهره چنگش بر جام و
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید زن 2039 رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها از من گریز تا تو هم در بل نیفتی ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد کن در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم کن گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی 2040 روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر گذر کن پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بال کن عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن شکر کن هر سو که خشک بینی تو چشمه ای روان کن گهر کن اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی درکن تا چند عذر گویی کورند و می نبینند نظر کن خواهی که پرده هاشان در دیده ها نباشد کن فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه
از جذب نور ایمان در جان کافرش
ترک من خراب شب گرد مبتل کن خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن بگزین ره سلمت ترک ره بل کن بر آب دیده ما صد جای آسیا کن بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا پس من چگونه گویم کاین درد را دوا با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما از برق این زمرد هی دفع اژدها کن تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعل کن تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن منگر به گاو و ماهی وز صد چنین وین خانه کهن را بی زیر و بی زبر ماری است زهر دارد تو زهر او هر جا که سنگ بینی از عکس خود او را به زخم سیلی اندر زمان به گر کورشان نخواهی در دیده شان فرما تو پردگی را کز پرده ها عبر بستم قبای عطلت هم چاره کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز کن 2041 پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن همچنین کن شمع و فتیله بسته با گردن شکسته کن مومی که می گدازد با سوز می بسازد همچنین کن گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر کن از نیک و بد بریده وز دام ها پریده رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده کن صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته خالی شده ست و ساده نه چشم برگشاده چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر همچنین کن تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی کن 2042 ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن کن چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن کن چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری کر کن از خون آن جگرها که بوی عشق دارد بس شیوه ها که کردند جان ها و ره نبردند کن
چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر
می سوخت و پر همی زد بر جا که می گفت نرم نرمک با ما که همچنین در تف و تاب داده خود را که سودت ندارد آن ها ال که همچنین کن وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن با خار صبر کرده گل ها که همچنین بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن گفته به کودکانش بابا که همچنین کن خامش شده ست و گریان خارا که پر کرده از جللت صحرا که همچنین
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر نی های بی زبان را زان شهد پرشکر یک دامنی از آن در در کار کور و از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن ای چاره ساز جان ها یک شیوه دگر
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد کن چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را زر کن هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن کن پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر کن آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر گذر کن خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز کن 2043 دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن من سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش نقش فناست هیزم عشق خداست آتش تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد مومن در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش مسکن آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان سوسن مومن فسون بداند بر آتشش بخواند روشن شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی سوزن پروانه زان زند خود بر آتش موقد تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید جوشن فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته روغن
ای تو همای دولت پر برفشان سفر و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو با خوی تند آن مه زنهار سر به سر در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن ور ز آنک مهره خواهی از زهر او خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر
گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن درسوز نقش ها را ای جان پاکدامن مانند بت پرستان دور از بهار و چون زاده خلیلی آتش تو راست لله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوزش در او نماند ماند چو ماه در آتشی که آهن گردد از او چو کو را همی نماید آتش به شکل روزن در گلفشان نپوشد کس خویش را به بر فرق آب موسی بنشسته همچو
اسپان اختیاری حمال شهریاری کودن چو لک لک است منطق بر آسیای معنی زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت من گرم می شوم جان اما ز گفت و گو نی معدن 2044 جانا بیار باده و بختم بلند کن مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم زان جام بی دریغ در اندیشه ها بریز ای غم برو برو بر مستانت کار نیست مستان مسلمند ز اندیشه ها و غم ای جان مست مجلس ابرار یشربون ریش همه به دست اجل بین و رحم کن عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست ای طبع روسیاه سوی هند بازرو کن آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو کن در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند ای دل خموش کن همه بی حرف گو سخن 2045 تو آب روشنی تو در این آب گل مکن پاکان به گرد در به تماشا نشسته اند مکن دل نعره می زند که بکش خویش را ز عشق مکن مس را که زر کنند یکی علم دیگر است مکن
پالن کشند و سرگین اسبان کند و طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن در آسیا درافتی یعنی رهی مبین از شمس دین زرین تبریز همچو
زان حلقه های زلف دلم را کمند کن آتش بیار و چاره مشتی سپند کن در بیخودی سزای دل خودپسند کن آن را که هوشیار بیابی گزند کن آن کو نشد مسلم او را نژند کن بر گربه اسیر هوا ریش خند کن از مرگ وارهان همه را سودمند کن با شیرگیر مست مگو ترک پند کن ما را سوار اشقر و پشت سمند کن با او حساب دفتر هفتاد و اند کن وی عشق ترک تاز سفر سوی جند و آن جا که باده خوردی آن جا فکند آن گاه سر در آخر این گوسفند کن دل را حریف صیقل آیینه رند کن بی لب حدیث عالم بی چون و چند کن دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن دل را و خویش را ز عزیزان خجل ور جمله جان نگردی دل را بحل زین ها که می کنی نشود زر بهل
دوری بگشت این تن کز دل بگشته ای چیزی که زیر هاون افلک سوده شد مکن هنگامه هاست در ره هر جا مه ای است رو مکن 2046 مستی و عاشقی و جوانی و جنس این صورت نداشتند مصور شدند خوش دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید تبلی السرایر است و قیامت میان باغ یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست ایاک نعبد است زمستان دعای باغ ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم ایاک نستعین که ز پری میوه ها هر لحظه لله گوید با گل که ای عجب یاسمین سوسن زبان برون کند افسوس می کند لسین یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا سر چپ و راست می فکند سنبل از خمار سبزه پیاده می دود اندر رکاب سرو بید پیاده بر لب جو اندر آینه اول فشاندنی است که تا جمع آورد در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار آن میر مطربان که ورا نام بلبل است خوش حنین گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت مکین شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان ما چند صورتیم یزک وار آمده کمین یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر
سی سال دور باشد سی را چهل مکن این سرمه نیست دیده از آن مکتحل بی گاه گشت روز تو خود مشتغل
آمد بهار خرم و گشتند همنشین یعنی مخیلت مصورشده ببین در دیده اندرآید صورت شود یقین دل ها همی نمایند آن دلبران چین تا کی نهان بود دل تو در میان طین در نوبهار گوید ایاک نستعین بگشا در طرب مگذارم دگر حزین اشکسته می شوم نگهم دار ای معین نرگس چه خیره می نگرد سوی گوید سمن فسوس مکن بر کس ای نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین غنچه نهان همی کند از چشم بد جبین حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین وآنگه کند نثار درافشان واپسین مرغان چو مطربان بسرایند آفرین مست است و عاشق گل از آن است گوید بدان طرف که مکان نبود و کی صید کرد از عدم آورد بر زمین کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین نک می رسند لشکر خوبان از آن شیرین لبان رسند ز دریای انگبین و آن نار دانه دانه و بی هیچ دانه بین
ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت انگور دیر آمد زیرا پیاده بود ای آخرین سابق و ای ختم میوه ها شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس کفر و دین اندر بل چو شکر و اندر رخا نبات ای عارف معارف و ای واصل اصول رهین از دست توست خربزه در خانه ای نهان جنین از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت چون گوش تو نداشت ببستند گردنش طنین فی جیدها ببست خدا حبل من مسد گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج وتین حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر باقیش برنویسد آن شهریار لوح نقاش چین بگفتم آن روح محض را 2047 می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت آسمان زان تیرهای غمزه خشمین که می زنی کمان از پرسشم ز خشم لب لعل بسته ای لطف تو نردبان بده بر بام دولتی این لبه ام به ذات خدا نیست بهر جان جان یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی نشان جانا به حق آن شب کان زلف جعد را کشان
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین دیر آ و پخته آ که تویی فتنه ای مهین وی چنگ درزده تو به حبل ال متین چون عقل کز وی است شر و خیر و تلخی بلی توست چو خار ترنگبین ای دست تو دراز و زمانه تو را در نی دریچه نی که تو جانی و من آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین بی گوش چون کدو تو رسن بسته بر مردم ز راه گوش شود فربه و سمین نقاش چین بگوید تو نقش ها مچین آن خسرو یگانه تبریز شمس دین برکنده ای به خشم دل از یار مهربان پشتم خم است و سینه کبودم چو صد قامت چو تیر خمیده ست چون جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان ای هر دمی خیال تو صد جان جان نقشی ز جان خون شده من دادمت در گردنم درافکن و سرمست می
تا جان باسعادت غلطان همی رود لمکان کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین جهان 2048 آن کیست ای خدای کز این دام خامشان کشان ای آنک می کشی تو گریبان جان ما سرخوشان بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما بی دست می کشی تو و بی تیغ می کشی آب حیات نزل شهیدان عشق توست چشان دل را گره گشای نسیم وصال توست خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود مقصود ره روان همه دیدار ساکنان آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب در روح دررسی چو گذشتی ز نقش ها وشان همیان چه می نهی به امانت به مفلسان از نو چو میر گولن بستد کله و کفش دانش سلح توست و سلح از نشان مرد نشان دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست اعمشان 2049 ای دم به دم مصور جان از درون تن ز آینده و گذشته چرا یاد می کنم جان حقایقی و خیالت دلربا دهن 2050
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت تا عرش نور گیرد و حیران شود
ما را همی کشد به سوی خود کشان از جمع سرکشان به سوی جمع ساقی باهشانی و آرام بی هشان شاگرد چشم تو نظر بی گنه کشان این تشنه کشتگان را ز آن نزل می شاخ امید را به نسیمی همی فشان زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان مقصود ناطقان همه اصغای خامشان چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه پا را چه می نهی تو به دندان گربشان خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان مردی چو نیست به که نباشد تو را خورشید را نگر چو نه ای جنس
نزدیکتر ز فکرت این نکته ها به من که لذت زمانی و هم قبله زمن و آن نقش های مه که نگنجد در این
جانا بیار باده و بختم تمام کن زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست همچون مسیح مایده از آسمان بیار مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان این روی پرگره را خندان و شاد کن ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور ما را وظیفه هاست ز لطف تو صد هزار کن خاموش کن که دوست مجیب است بی سوال 2051 می بینمت که عزم جفا می کنی مکن در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین مکن بخت مرا چو کلک نگون می کنی مکن ای تو تمام لطف خدا و عطای او مکن پیوند کرده ای کرم و لطف با دلم آن بیذقی که شاه شده ست از رخ خوشت مکن آن بنده ای که بدر شد از پرتو رخت مکن گر گبر و مومن است چو کشته هوای توست مکن بی هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش 2052 ای آنک از میانه کران می کنی مکن مکن دربند سود خویشی و اندر زیان ما مکن راضی شدی که بیش نجویی زیان ما بر جای باده سرکه غم می دهی مده مکن
عیش مرا خجسته چو دارالسلم کن دفع کسوف دل کن و مه را غلم کن از نان و شوربا بشری را فطام کن مشتی گدای را شه بااحتشام کن این عمر منقطع را عمری مدام کن وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن درمانده گشت دل که چه گوید کدام نظاره کرم کن و ترک کلم کن عزم عتاب و فرقت ما می کنی مکن در خونم ای دو دیده چرا می کنی پشت مرا چو دال دوتا می کنی مکن خود را نکال و قهر خدا می کنی پیوند کرده را چه جدا می کنی مکن بازش به مات غم چه گدا می کنی چون ماه نو ز غصه دوتا می کنی بر گبر کشته تو چه غزا می کنی مانند طور تو چه صدا می کنی مکن با ما ز خشم روی گران می کنی کس زین نکرد سود زیان می کنی این از پی رضای کیان می کنی مکن در جوی آب خون چه روان می کنی
از چهره ام نشاط طرب می بری مبر مکن مظلوم می کشی و تظلم همی کنی مکن پایم به کار نیست که سرمست دلبرم مکن گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان مکن در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی مکن ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر مکن گویی که می مخور پس اگر می همی دهی مکن گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما مکن گویی خموش کن تو خموشم نمی هلی مکن 2053 با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین قرین ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید ببین آن روی بین که بر رخش آثار روی او است از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد زمین در طره هاش نسخه ایاک نعبد است بی خون و بی رگ است تنش چون تن خیال انگبین از بس که در کنار همی گیردش نگار صبحی است بی سپیده و شامی است بی خضاب بی حنین کی نور وام خواهد خورشید از سپهر بی گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
بر چهره ام ز دیده نشان می کنی خود راه می زنی و فغان می کنی مر مست را بهل چه کشان می کنی بر بره گرگ را چه شبان می کنی امشب که آشتی است همان می کنی این دوست را چه دشمن آن می کنی مخمور را چه خشک دهان می کنی پس تیر راست را چه کمان می کنی هر موی را ز عشق زبان می کنی
با آنک نیست عاشق یک دم مشو آن را که پرده نیست برو روی او آن را نگر که دارد خورشید بر جبین شهمات می شود ز رخش ماه بر در چشم هاش غمزه ایاک نستعین بیرون و اندرون همه شیر است و بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین ذاتی است بی جهات و حیاتی است کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین تا زود بر خزینه گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو دین 2054 بشنیده ام که عزم سفر می کنی مکن تو در جهان غریبی غربت چه می کنی از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست مکن چه وعده می دهی و چه سوگند می خوری مکن کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده ای مکن ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو ای دوزخ و بهشت غلمان امر تو مکن اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم مکن جانم چو کوره ای است پرآتش بست نکرد مکن چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم مکن ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری مکن چون طاقت عقیله عشاق نیستت مکن حلوا نمی دهی تو به رنجور ز احتما مکن چشم حرام خواره من دزد حسن توست مکن سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست مکن 2055
این جمله کیست مفتخر تبریز شمس
مهر حریف و یار دگر می کنی مکن قصد کدام خسته جگر می کنی مکن دزدیده سوی غیر نظر می کنی مکن ما را خراب و زیر و زبر می کنی سوگند و عشوه را تو سپر می کنی از عهد و قول خویش عبر می کنی از خطه وجود گذر می کنی مکن بر ما بهشت را چو سقر می کنی آن زهر را حریف شکر می کنی روی من از فراق چو زر می کنی قصد خسوف قرص قمر می کنی چشم مرا به اشک چه تر می کنی پس عقل را چه خیره نگر می کنی رنجور خویش را تو بتر می کنی ای جان سزای دزد بصر می کنی در بی سری عشق چه سر می کنی
مست شدی عاقبت آمدی اندر میان جهان عاقبت المر رست مرغ فلک از قفص چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم بازرسید از الست کار برون شد ز دست دهان دارد طامات ما بوی خرابات ما جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببر گه بربا همچون گرگ بره درویش را شبان چون تو ندیده ست کس کس تویی ای جان و بس گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق نهان چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده ست مست باز چو ناگه کنی سلسله جنبانیی کافر و مومن مگو فاسق و محسن مجو بخوان کیست که مست تو نیست عشوه پرست تو نیست برفشان سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست اندر زمان 2056 خواجه غلط کرده ای در روش یار من کار من نبود هر گردنی لیق شمشیر عشق خوار من قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان من خواجه به خویش آ یکی چشم گشا اندکی بسیار من
مست ز خود می شوی کیست دگر در عاقبت المر جست تیر مراد از کمان چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان فاش بود فاش مست خاصه ز بوی هست شرابات ما از کف شاهنشهان عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان گر کمری گر میان بی تو مبا گر میان گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان گه سگ بر من گمار های کنان چون نادره ای در جهان اسب وفا درجهان گر چه نهان است یار هست سر سر هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان غافلشان کرده ای زان هوس بی نشان شور برآرد به کبر از جهت امتحان جمله خراب تواند بر همه افسون مهره دست تو نیست دست کرم زنده شد از عشق زیست شهره شد
صد چو تو هم گم شود در من و در خون سگان کی خورد ضیغم خون شوره تو کی چرد ز ابر گهربار من چون تو خری کی رسد در جو انبار گر چه نه بر پای توست اندک و
گفت که عاشق چرا مست شد و بی حیا فتنه گرگی شده هم دغل و مکر او بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو من 2057 یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش جمله تجار ما اهل دل و انبیا آمد محمود باز بر در حجره ایاز خاک ایازم که او هست چو من عشق خو سنت نیکو است این چارق با پوستین ساعت رنج و بل چارق بین می شوی بین چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک بین این سخن درنثار هم به سخن ده سپار گفتار بین 2058 با رخ چون مشعله بر در ما کیست آن آن در کفن خویشتن رقص کنان مردگان آن سینه خود باز کن روزن دل درنگر آن آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل است آن یونس قدسی تویی در تن چون ماهیی آن دلق تن خویش را بر گرو می بنه
باده حیا کی هلد خاصه ز خمار من دام وی از وی کند قانص عیار من هر طرفی یوسفی زنده به بازار من بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من بلک صدای تو است این همه گفتار
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین پیشکشی کن قماش رونق تجار بین همره این کاروان خالق غفار بین عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین عشق شود عشق جو دلبر عیار بین قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین بی مرضی خویش را خسته و بیمار گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین یک دمه خود را مبین خلعت دیدار پس تو ز هر جزو خویش نکته و
هر طرفی موج خون نیم شبان چیست نفخه صور است یا عیسی ثانی است کآتش تو شعله زد نی خبر دی است گر چه به شکل آتش است باده صافی بازشکاف و ببین کاین تن ماهی است پاک شوی پاکباز نوبت پاکی است آن
باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است آن دشنه تیز ار خلیل بنهد بر گردنت آن حکم به هم درشکست هست قضا در خطر آن نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد است آن باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد ما ز زمستان نفس برف تن آورده ایم آن مفخر تبریزیان شمس حق ای پیش تو است آن 2059 گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان گفت که سلطان منم جان گلستان منم فلن دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی فغان پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار بگسلن پشت جهان دیده ای روی جهان را ببین جهان ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد گلستان در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد گفت که اینک نشان دزد تو این سوی رفت 2060 یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران میان
حمله دیگر که اصل جرعه باقی است رو بمگردان که آن شیوه شاهی است فتنه حکم است این آفت قاضی است بر دهنش زن از آنک مردک لفی خم نماید ولیک حق نمک نیست آن بهر تقاضای لطف نکته کاجی است طاق و طرنب دو کون طفلی و بازی
آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان حضرت چون من شهی وآنگه یاد نای منی هین مکن از دم هر کس شرم ندارد کسی یاد کند از کهان زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان تار که در زخمه ام سست شود پشت به خود کن که تا روی نماید چند چو سایه دوی در پی این دیگران تا که ز دستم شکار جست سوی هشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در
نور ده آن شمع را روح ده این جمع را جان سوی قدح دست کن ما همه را مست کن خود نهان چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان هان این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش کمان بس کن از اندیشه بس کو گودت هر نفس فلن 2061 بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن ختن گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو بهر جمال تو است جندره حوریان مرد و زن پرده خوبی تو شقه زلف تو است ذقن آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر دهن این قفص پرنگار پرده مرغ دل است پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق کیمسن چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین 2062 سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را من چند شود تر زمین از مدد اشک من چند بگوید دلم وای دلم وای دل رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج
از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از روی تو واپس مکن جانب خود هان و تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کای عجب آن را چه شد اه چه کنم کو
ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن عکس رخ خوب توست خوبی هر ور نه برون تافتی نور تو ای خوش دست و دلش درشکست باز بماندش دل تو بنشناختی از قفص دل شکن سجده درآمد ملک گشت به دل مفتتن پیش نشستی به لطف کای چلپی مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من هیچ بجز آب نیست لذت و دلخواه من روی به دریا نهم نیست جز این راه چند بسوزد فلک از تبش و آه من چند بگوید لبم راز شهنشاه من آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من
آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه ام ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم من عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا من گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند من در پی هر بیت من گویم پایان رسید 2063 ای رخ خندان تو مایه صد گلستان جامه تن را بکن جان برهنه ببین جامه دان هین که نه ای بی زبان پیش چنین جان ها آمد امروز یار گفت سلم علیک زمان خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج کالمان لعل لب او که دور از لب و دندان تو این نشان آمد غماز عشق گفت در این گوش من نهان دامن دل را کشید یار به یک گوشه ای آسمان گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را دوان 2064 باز فروریخت عشق از در و دیوار من بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد من باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه شمع رخ او بس است در شب بی گاه جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه چون ز سرم می برد آن شه آگاه من باغ خدایی درآ خار بده گل ستان جان برهنه خوش است تا چه کنی قصه نی بی زبان نعره جان بی دهان چرخ و زمین را مجو از نفسش آن خاست غریو از فلک وز سوی مه خواند فسون های عشق خواجه ببین یار میان شماست خوب و لطیف و گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان و آنک بگوید ز من دور شد از هر
باز ببرید بند اشتر کین دار من تشنه خون گشت باز این دل سگسار آه که سودی نکرد دانش بسیار من خواب مرا بست باز دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت باغ جهان سوخته باغ دل افروخته نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من پیر خرابات هین از جهت شکر این خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است خمار من داد سخن دادمی سوسن آزادمی شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است عربده قال نیست حاجت دلل نیست 2065 باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول منت او را که او منت و شکر آفرید من رست رخم از عبس کاسه ز ننگ عدس اصل همه باغ ها جان همه لغ ها ای خضر راستین گوهر دریاست این چونک مرا یار خواند دست سوی من فشاند چند نهان می کنم شمس حق مغتنم 2066 باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق من عقل همه عاقلن خبره شود چون رسد در حسد افتاده ایم دل به جفا داده ایم او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ
کار مرا یار برد تا چه شود کار من آنک مسلسل شود طره دلدار من مایه صد رستخیز شور دگربار من نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من خلعت صحت رسید ای دل بیمار من رو گرو می بنه خرقه و دستار من جان و جهان جرعه ای است از شه لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من نیست ز دلل گفت رونق بازار من جعفر طرار نیست جعفر طیار من باز کمر بست سخت یار به استیز من می شکند دیگ من کاسه و کفلیز من هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من جمله افق را گرفت ابر شکرریز من جاذبه خیزان او منگر در خیز من کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من چیست اگر زیرکی لغ دلویز من از تو در این آستین همچو فراویز من تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من خواجگیی می کند خواجه تبریز من باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من زان که مرا خوانده بود سوره یاسین لیلی و مجنون من ویسه و رامین من جنگ که می افکند یار سخن چین من تازه کند دم به دم کین تو و کین من در کشش همدگر از پی آیین من
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان گوید تو کار خویش می کن و من کار خویش کار من آن کت زنم کار تو افغان گری بنده این زاریم عاشق بیماریم راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ من درگذر از تنگ من ای من من ننگ من بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو 2067 ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون سرنگون می در و می دوز تو می بر و می سوز تو به خون چونک ز تو خاسته ست هر کژ تو راست است دوش خیال نگار بعد بسی انتظار چون خواست که پر وا کند روی به صحرا کند گفتم وال که نی هیچ مساز این بنا لیکون در دل شب آمدی نیک عجب آمدی 2068 بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین دشمن جان های ماست دوستی دوستان آفت عالم شده ست ماه رخی زهره سوز لف ز شه می زند سکه ز مه می زند ای شده شب روز ما ز آنک دل افروز ما چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی مسلمین عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال مسلمین
آه که می نشنود یارب و آمین من این بده ست از ازل یاسه پیشین من عید منم طبل تو سخره تکوین من کو نرود آن زمان از سر بالین من گر چه کند کژروی طبع چو فرزین دیده شدی آن من گر نبدی این من نقد عجب می برد دزد ز خرجین من خیره عشقت چو من این فلک خون کن و می شوی تو خون دلم را لیک بتا راست گو نیست مقام جنون آمد و من در خمار یا رب چون بود باز مرا می فریفت از سخن پرفسون گر عجمی رفت نیست ور عربی چون بر ما آمدی نیست رهایی کنون باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین مادر فتنه شده ست حامله یا مسلمین فتنه آدم شده ست سنبله یا مسلمین بر سر ره می زند قافله یا مسلمین از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین جوش برآرد چو می در چله یا از پی بی دل رسید مشغله یا مسلمین بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین دانک بسی شکرهاست در گله یا
2069 بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین همچنین باده جان خورده ای دل ز جهان برده ای همچنین حلقه درآ روی باز بر همه خوبان بتاز همچنین ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن هر که در این روزگار دارد او کار بار همچنین
ای ز تو روشن شده صحن و سرا خشم چرا کرده ای چیست چرا سجده کنم در نماز روی تو را عشق نگردد کهن حق خدا همچنین بنده شده ست و شکار یار مرا
2070 یا تو ترش کرده رو مایه ده شکران سرکه فروشان هل سرکه بریزید زود سرکه نه ساله را بهر خدا را بریز طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد
تنگ شکر می کشد تا بنهد در میان تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان بلبل مست تو را شرط بود گلستان
2071 هر چه کنی تو کرده من دان چشم منی تو گوش منی تو گر به جهان آن گنج نبودی گنج طلب کن ای پدر من بوی خوش او رهبر ما شد ذره به ذره مشتریندت موش درآید گربه درآید عشق چو باشد کم نشود جان باقی این را هم تو بگویی
هر چه کند تن کرده بود جان این دو بگفتم باقی می دان بهر چه بودی خانه ویران دست بجنبان دست بجنبان تا گل و ریحان تا گل و ریحان گوهر خود را هین مده ارزان گر بگشایی تو سر انبان دور مبادا سایه جانان ای مه مه رو زهره تابان
2072 جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار جوشان منم سکندر این دم به مجمع البحرین که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج از آنک ایشان مر بحر را درآشامند
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان که چارجوی بهشت است از تکش که تا رهانم جان را ز علت و بحران که تا رهند خلیق ز حمله ایشان که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آنک آتشی اند وز عنصر دوزخ ز هر شمار برونند از آنک از قهرند پایان برهنه اند و همه سترپوششان گوش است لحاف گوش چپستش فراش گوش راست لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است از آنک دل مثل روزن است کاندر وی افشان هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد چو نام های خدا در عدد به نسبت شد بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی شیطان چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف 2073 دل تو شهد منه در دهان رنجوران اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است درون خویش بپرداز تا برون آیند اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا مشهوران اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق چو نیست عشق تو را بندگی به جا می آر بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است لباس فکرت و اندیشه ها برون انداز پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی 2074 مکن مکن که روا نیست بی گنه کشتن چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل چو آدمی به غم آماج تیر را ماند دو دست عشق مثال دو دست داوود است آهن
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان که قهر وصف حق است و ندارد آن نه سترپوش دلنه که دیدن است عیان به شب نتیجه یاجوج را یقین می دان یقین به معنی یاجوجی است نی انسان ز شمس نورفشان است و ذره دست به نسبتی دگر آمد خلف و دیگر سان به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان فرشته است و به نسبت به دیگری به نسبت دگری حال سر تو پنهان حدیث چشم مگو با جماعت کوران خدای دور بود از بر خدادوران ز پرده ها به تجلی چو ماه مستوران برون خویش و جهان گشته ای ز ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران چنین فسرده بود سکه های مهجوران که حق فرونهلد مزدهای مزدوران کجاست دخل سلیمان و مکسب موران که آفتاب نتابد مگر که بر عوران که مشک بارد تا وارهی ز کافوران مرو مرو که چراغی و دیده روشن دماغ ما ز خمار تو است آبستن که خانه گردد تاری به بستن روزن ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن که همچو موم همی گردد از کفش
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست الکن دل دو دست برآور سبک به گردن عشق ز خونبها بنترسد که گنج ها دارد کفن گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که او چو آینه هم ناطق است و هم اگر چه دارد او خون خلق در گردن که مرده زنده شود زان و وارهد ز بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
2075 توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره معدن تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا الکن بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس آهن مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش تو باده ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن هزار جان مقدس فدای این دشمن بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
2076 به جان تو که از این دلشده کرانه مکن بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی نظر به روی حریفان بکن که مست تواند بجز به حلقه عشاق روزگار مبر ببین که عالم دام است و آرزو دانه ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ به آفتاب و به مهتاب التفات مکن مکن قرار تو بی او چو کاسه بر سر آب زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش ولی چه سود که کار بتان همین باشد بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن مرا مگیر ز بال و خشک شانه مکن بده شراب و دغل های ساقیانه مکن نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن بجز به کوی خرابات آشیانه مکن به دام او مشتاب و هوای دانه مکن به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن مقام جز به سرچشمه زمانه مکن مده قطایف و آن سیر در میانه مکن مگو به شعله آتش هل زبانه مکن روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من قراضه ای است دو عالم تویی دو صد سخن تو بخشی و گویی که گفت آن که نیست لیق آن سنگ خاص هر
2077 به من نگر به دو رخسار زعفرانی من به جان پیر قدیمی که در نهاد من است تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر بر این لبم چو از آن بخت بوسه ای برسید به گوش ها برسد حرف های ظاهر من بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم 2078 چهار روز ببودم به پیش تو مهمان دان به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی که جمله ترشی ها بدان گوار شود گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست احسان ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش شادان مگر به روز قیامت نهان شود رویت جنان اگر میان زمستان بهار نو خواهی به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند برخوان غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود خمش کنم که دگربار یار می خواهد میان غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند مگر همو بنماید ره حذر کردن مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر
به گونه گونه علمات آن جهانی من که باد خاک قدم هاش این جوانی من مدزد این دل خود را ز دلستانی من شکر کساد شد از قند خوش زبانی من به هیچ کس نرسد نعره های جانی من بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من که بی قرار شدستند این معانی من سه روز دیگر خواهم بدن یقین می که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان که سخت این ترشی کند می کند دندان که تو ترش نکنی روی ای گل خندان که تعبیه ست دو صد گلشکر در آن که می دهد مدد قند هر دمش رحمان به نزد روی تو افتد شود خوش و وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر درآ به باغ جمالت درخت ها بفشان برآی بر سر منبر صفات خود پری برآرد منبر چو دل شود پران علف میاور پیشم منه نیم حیوان غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان که اهل مصر رهیده بدند از غم نان که درروم به سخن او برون جهد ز حذر چه سود کند یا گرفتن پالن همو بدوزد انبان همو درد انبان عتاب و صلح کنم گرم با فلن و فلن
خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا 2079 مقام ناز نداری برو تو ناز مکن بازمکن به پیش قبله حق همچو بت میا منشین گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش 2080 چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این بده به خمس مبارک مرا ششم جامی غزال خویش به من ده غزل ز من بستان خمار شعر نگویم خمار من بشکن ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد هزارساله ادب را به یک قدح ببری ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو قرین تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست یمین گهی محیط جهان و گهی به کل فانی تکوین جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان پرچین سکون حسن عجبتر که بی قراری ما ز کمین 2081 نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان دهان بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی کران
از آنک باد هوا نیست محرم ایشان چو میوه پخته نگشت از درخت نماز خود را از خویش بی نماز مکن ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن سلح رزم بینداز و ترک تاز مکن مده به کوره هر کوردل گداز مکن چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن بلی ولیک بده اول شراب گزین بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین هزار ویسه بسازد هزار گون رامین در این جهان نه قران هست آمدی نه گهی رود به شمال و گهی دود به به دست توست مسخر چو مهره جبین هجر تو بی چین چو سفره ما و باز از این دو عجبتر چو سر کنی
مرا به خوان تو باید هزار حلق و نه بنده راست مللت نه لطف راست
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود جان بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره زنان 2082 برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن روشن پی رضای تو آدم گریست سیصد سال دهن به قدر گریه بود خنده تو یقین می دان اگر نه از نسب آدمی برو مگری حزن چو خود سپید ندیده ست روسیه شاد است بزن بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی کودن خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر وطن چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد من شوند آن همه تیرش چو چوب های نبات خبر ندارد پالنیی از این لذت ثمن ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا شکن 2083 اگر سزای لب تو نبود گفته من چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق دو صد دهان و جهان از برای عز لبت زن چو تشنه ای دود استاخ بر لب دریا
میان بحرم و این بحر را کی دید میان که جان شده ست به پیش جماعتی بی به پیش شعله رویت چو ذره چرخ
چه چشم داری ای چشم ما به تو که تا ز خنده وصلش گشاده گشت جزای گریه ابر است خنده های چمن که نیست از سیهی زنگ را بکا و چو پور قیصر رومی تو راه زنگ که تازی است نه پالنی است و نی نشسته ای شه هیجا و پهلوان زمن که هست در صف هیجاش کر و فر که ای گزیده سرآخر تویی مخصص همه حلوت و لذت همه عطا و منن سپر سلمت و محروم و بی بها و به پیش پنجه ات ای ارسلن توبه
برآر سنگ گران و دهان من بشکن پی ادب لب او را فروبرد سوزن بسوز و پاره کن و بردران و برهم نه موج تیغ برآرد ببردش گردن
غلم سوسنم ایرا که دید گلشن تو ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من هاون مرا ز دست منه تا سماع گرم بود بلی ز گلشن معنی است چشم ها مخمور اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد 2084 بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین مسکین ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم چو آینه ز جمالت خیال چین بودم چین مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم زمین سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا بیا بیا و خلصم ده از بیا و برو پیام کردم کای تو پیمبر عشاق که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل همین نشست نقش دعایم به عالم گردون هزار آینه و صد هزار صورت را الدین 2085 به صلح آمد آن ترک تند عربده کن سوال کردم از چرخ و گردش کژ او بن بگفتمش که چرا می کند چنین گردش بگفتمش خبر نو شنیده ای او گفت
ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن فغان کنم که رخم را بکوب چون بکش تو دامن خود از جهان تردامن ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن بر آن فلک نرسیده ست آدمی بی تن ز گور من شنوی این نوا پس مردن قرار و صبر برفته ست زین دل که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین کنون تو چهره من زرد بین و چین بر فراق از چپ و از راستم گشاده کمین ز روی تو که نگنجد در آسمان و که از برای خدا ره سوی سفر بگزین وگر به خار رسد پا به کندنش منشین بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین بگو برای خدا زود ای رسول امین مرا چه چاره نوشت او که چاره تو کجاست گوش نمازی که بشنود آمین دهم به عشق صلح جهان صلح
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن گزید لب که رها کن حدیث بی سر و بگفت هیزم تر نیست بی صداع دتن حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است کن 2086 من کجا بودم عجب بی تو این چندین زمان کمان تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده آسمان برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را روان من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش پاسبان گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج زیان ور تو ای استاسرا متهم داری مرا نشان رحم را سیلب برد یا نکوکاری بمرد ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی باری این دم رسته ام با تو درپیوسته ام گران واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی غمخوارگان مست جام حق شوم فانی مطلق شوم جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود همچو ذره مر مرا رقص باره کرده ای جان جان ای عجب گویم دگر باقیات این خبر شیرین زبان اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات الحسان قد هدانا ربنا من سقام طبنا اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری ارسلن نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری
اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره
در پی تو همچو تیر در کف تو چون گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون تا رود خاکی به خاک تا روان گردد ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون سود من بی روی تو بد زیان اندر روی زرد و چشم تر می دهد از دل ای زده تیر جفا ای کمان کرده نهان ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران ای سبک روح جهان درده آن رطل سیرم از غمخوارگی منت پر برآرم در عدم برپرم در لمکان بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان پای کوبان پای کوب جان دهم ای نی خمش کردم تو گوی مطرب و الحیات فی الممات فی صبابات قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان الدر ریز سواری کمدر اول الپ ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن
دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالعتناق الجنان وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود از کف این نیکبخت می خورم همچون درخت مست و جوان چون سنان است این غزل در دل و جان دغل سنان فاعلتن فاعلت فاعلتن فاعلت ترجمان
قد سقانا ما یشا فی کاس کالجفان و ارغبوا فی التفاق و افتحوا باب عشرت و شرب مرا می نباید شد نهان ور نه من سرسبز چون می روم بیشتر شد عیب نیست این درازی در شمس تبریزی تویی هم شه و هم
2087 بگویم مثالی از این عشق سوزان اگر می بنالم وگر می ننالم همه عقل ها خرقه دوزند لیکن
یکی آتشی در نهانم فروزان به کار است آتش به شب ها و روزان جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
2088 ببردی دلم را بدادی به زاغان درآیی درآیم بگیری بگیرم نشاید نشاید ستم کرد با من بیاور بیاور شرابی که گفتی شرابی شرابی که دل جمع گردد نخواهم نخواهم شرابی بهایی ز تو باده دادن ز من سجده کردن چنانم کن ای جان که شکرم نماند بجوشان بجوشان شرابی ز سینه خرابم کن ای جان که از شهر ویران خمش باش ای تن که تا جان بگوید خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
گرفتم گروگان خیالت به تاوان بگویی بگویم علمات مستان برای گریبان دریدن ز دامان مگو که نگفتم مرنجان مرنجان چو دل جمع گردد شود تن پریشان از آن بحر بگشا شراب فراوان ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان بهاری برآور از این برگ ریزان خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان علی میر گردد چو بگذشت عثمان تویی یوسف ما تویی خوب کنعان
2089 تنت زین جهان است و دل زان جهان دل تو غریب و غم او غریب اگر یار جانی و یار خرد وگر یار جسمی و یار هوا
هوا یار این و خدا یار آن نیند از زمین و نه از آسمان رسیدی بیار و ببردی تو جان تو با این دو ماندی در این خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد که یک جذب حق به ز صد کوشش است نشان چون کف و بی نشان بحر دان ز خورشید یک جو چو ظاهر شود خمش کن خمش کن که در خامشی است
که ای من غلم چنان ناگهان نشان ها چه باشد بر بی نشان نشان چون بیان بی نشان چون عیان بروبد ز گردون ره کهکشان هزاران زبان و هزاران بیان
2090 به پیش آر سغراق گلگون من نجاتی است جان را ز غرقاب غم مرا خوش بشوید ز آب و ز گل در اجزای من خوش درآمیخته زهی آب حیوان زهی آتشی چو نایم ببوسد چو دفم زند برو باقی از ساقی من بجوی
ندانم که باده ست یا خون من چو کشتی نوحی به جیحون من رساند به اصل و به عرجون من به خویشی چو موسی و هارون من که جمعند هر دو به کانون من چه خوش چنگ درزد به قانون من کز او یافت شیرینی افسون من
2091 ای هفت دریا گوهر عطا کن ای شمع مستان وی سرو بستان بگریست بر ما هر سنگ خارا ای خشم کرده دیدار برده احسان و مردی بسیار کردی ای خوب مذهب ای ماه و کوکب درد قدیمی رنج سقیمی گر در نعیمم در زر و سیمم من لب ببستم در غم نشستم
وین مس ها را پرکیمیا کن تا کی ز دستان آخر وفا کن این درد ما را جانا دوا کن این ماجرا را یک دم رها کن آن مردمی را اکنون دو تا کن در ظلمت شب چون مه سخا کن گرد یتیمی از ما جدا کن بی تو یتیمم درمان ما کن بگشای دستم قصد لقا کن
2092 آن دلبر من آمد بر من گفتم قنقی امشب تو مرا گفتا بروم کاری است مهم گفتم به خدا گر تو بروی آخر تو شبی رحمی نکنی رحمی نکند چشم خوش تو بفشاند گل گلزار رخت گفتا چه کنم چون ریخت قضا
زنده شد از او بام و در من ای فتنه من شور و شر من در شهر مرا جان و سر من امشب نزید این پیکر من بر رنگ و رخ همچون زر من بر نوحه و این چشم تر من بر اشک خوش چون کوثر من خون همه را در ساغر من
مریخیم و جز خون نبود عودی نشود مقبول خدا گفتم چو تو را قصد است به جان تو سرو و گلی من سایه تو گفتا نشود قربانی من جرجیس رسد کو هر نفسی اسحاق نبی باید که بود من عشقم و چون ریزم ز تو خون هان تا نطپی در پنجه من با مرگ مکن تو روی ترش می خند چو گل چون برکندت اسحاق تویی من والد تو عشق است پدر عاشق رمه را این گفت و بشد چون باد صبا گفتم چه شود گر لطف کنی اشتاب مکن آهسته ترک کس هیچ ندید اشتاب مرا این چرخ فلک گر جهد کند گفتا که خمش کاین خنگ فلک خامش که اگر خامش نکنی باقیش مگو تا روز دگر
در طالع من در اختر من تا درنرود در مجمر من جز خون نبود نقل و خور من من کشته تو تو حیدر من جز نادره ای ای چاکر من نو کشته شود در کشور من قربان شده بر خاک در من زنده کنمت در محشر من هان تا نرمی از خنجر من تا شکر کند از تو بر من تا به سر شدت در شکر من کی بشکنمت ای گوهر من زاینده از او کر و فر من شد اشک روان از منظر من آهسته روی ای سرور من ای جان و جهان ای صدپر من این است تک کاهلتر من هرگز نرسد در معبر من لنگانه رود در محضر من در بیشه فتد این آذر من تا دل نپرد از مصدر من
2093 تازه شد از او باغ و بر من گشته است روان در جوی وفا ای روی خوشت دین و دل من هر لحظه مرا در پیش رخت من خشک لبم من چشم ترم آن کس که منم خاک در او آن کس که منم پابسته او باده نخورم ور ز آنک خورم پستان وفا کی کرد سیه از من دو جهان صد بر بخورد دزدار فلک قلعه بدهد بربند دهان غماز مشو
شاخ گل من نیلوفر من آب حیوان از کوثر من ای بوی خوشت پیغامبر من آیینه کند آهنگر من این است مها خشک و تر من می کوبد او بام و در من می گردد او گرد سر من او بوسه دهد بر ساغر من آن دایه جان آن مادر من چون آید او اندر بر من چون گردد او سرلشکر من غماز بس است آن گوهر من
2094 یک قوصره پر دارم ز سخن دربند خودی زین سیر شدی چون مستمعان جمله بروند کی سیر شود ماهی ز تری گر سیر شدند این مستمعان
جان می شنود تو گوش مکن گیری سر خود ای بی سر و بن گویم غم نو با یار کهن یا تشنه حق از علم لدن جان می شنود از قرط اذن
2095 با من صنما دل یک دله کن مجنون شده ام از بهر خدا سی پاره به کف در چله شدی مجهول مرو با غول مرو ای مطرب دل زان نغمه خوش ای زهره و مه زان شعله رو ای موسی جان شبان شده ای نعلین ز دو پا بیرون کن و رو تکیه گه تو حق شد نه عصا فرعون هوا چون شد حیوان
گر سر ننهم آنگه گله کن زان زلف خوشت یک سلسله کن سی پاره منم ترک چله کن زنهار سفر با قافله کن این مغز مرا پرمشغله کن دو چشم مرا دو مشعله کن بر طور برو ترک گله کن در دست طوی پا آبله کن انداز عصا و آن را یله کن در گردن او رو زنگله کن
2096 گر تنگ بدی این سینه من ای خار گلی از روضه من خورشید جهان دارد اثری آن کوه احد پشمین شده ست چون جوز کهن اشکسته شوی از بهر دل این شیشه دلن از بهر چنین جمعیت جان تا تازه شود پژمرده من
روشن نشدی آیینه من دوزخ تبشی از کینه من از کر و فر دوشینه من از رشک من و پشمینه من گر نوش کنی لوزینه من باشد بر که در چینه من هر روز بود آدینه من تا مرد شود عنینه من
2097 چون دل جانا بنشین بنشین بلکا دلکا کم کن یغما عمری گشتی همچون کشتی افلطونی جالینوسی
چون جان بی جا بنشین بنشین ای خوش سیما بنشین بنشین اندر دریا بنشین بنشین بشکن صفرا بنشین بنشین
چون می چون می تلخی تا کی خونم خوردی تا کی گردی تا کی لل سوزد ما را همچون میزان گشتی لرزان دفعم جویی فردا گویی همچون کوثر صافی خوشتر یار نغزم اندر مغزم هان ای مه رو برگو برگو 2098 شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن کن تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد خار یاد کن چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او کن تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او کن چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی که جان دهد کن چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد یاد کن مکن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است یاد کن چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست ذل یاد کن 2099 چند نظاره جهان کردن رنج گوید که گنج آوردم آنک از شیر خون روان کرده ست آسمان را چو کرد همچون خاک
همچون حلوا بنشین بنشین یک دم بازآ بنشین بنشین بی او تنها بنشین بنشین همچون جوزا بنشین بنشین پیش از فردا بنشین بنشین بی هر سودا بنشین بنشین همچون صهبا بنشین بنشین ای جان افزا بنشین بنشین که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن به سوی او بیا مرو مکن انکار یاد کن نه به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد تو خوه از گل سخن تراش و خوه از چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد پس از آن بانگ می زنی که ز مردار ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن گرت امسال گوهر است نه تو از پار نه که زنهار او است بس هله زنهار
آب را زیر که نهان کردن رنج را باید امتحان کردن شیر داند ز خون روان کردن خاک را داند آسمان کردن
بعد از این شیوه دگر گیرم تیز برداشتی تو ای مطرب این گران زخمه ای است نتوانیم یک دو ابریشمک فروتر گیر اندک اندک ز کوه سنگ کشند تا نبینند جان جان ها را بنما ای ستاره کاندر ریگ
چند بیگار دیگران کردن این به آهستگی توان کردن رقص بر پرده گران کردن تا توانیم فهم آن کردن نتوان کوه را کشان کردن کی توان سهل ترک جان کردن نتوان راه بی نشان کردن
2100 چند بوسه وظیفه تعیین کن آن دلت را خدای نرم کناد مگر این را به خواب خواهم دید ای فسون اجل فراق لبت عرصه چرخ بی تو تنگ آمد حسن داری وفاست لیق حسن چون بمیرند رحم خواهی کرد حاجیان مانده اند از ره حج تا به کعبه وصال تو برسند ای دو چشم جهان به تو روشن از تجلی آفتاب رخت بس کنم شد ز حد گستاخی گر نبود این سخن ز من لیق شمس تبریز بر افق بخرام
به شکرخنده ایم شیرین کن این دعای خوش است آمین کن من بخسبم کنار بالین کن رو فسون مسیح آیین کن هین براق وصال را زین کن حسن را با وفا تو کابین کن آنچ آخر کنی تو پیشین کن داروی اشتران گرگین کن چاره آب و زاد و خرجین کن این جهان را تو آن جهان بین کن چشم و دل را چو طور سینین کن من کی باشم که گویمت این کن آنچ آن لیق است تلقین کن گو شمال هلل و پروین کن
2101 سیر گشتم ز نازهای خسان بعد از این شهد را نهان دارم خویش را بعد از این چنان دزدم هر زمان جانب دگر تازم ای خدا در تو چون گریخته ام
کم زنم من چو روغن به لسان تا نیفتند اندر او مگسان که نیابند مر مرا عسسان بی رفیقان و صاحبان و کسان این چنین قوم را به من مرسان
2102 چیست با عشق آشنا بودن خون شدن خون خود فروخوردن او فدایی است هیچ فرقی نیست
بجز از کام دل جدا بودن با سگان بر در وفا بودن پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان سپر سلمت باش کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند از بل و قضا گریزی تو ششه می گیر و روز عاشورا
جهد می کن به پارسا بودن عاشقانند بر فنا بودن ترس ایشان ز بی بل بودن تو نتانی به کربل بودن
2103 گر چه اندر فغان و نالیدن آن نباشد مرا چو در عشقت به خدا و به پاکی ذاتش دیده کی از رخ تو برگردد در چنین دولت و چنین میدان عاشقان تو را مسلم شد فرع های درخت لرزانند باغبانان عشق را باشد جان عاشق نواله ها می پیچ زهد و دانش بورز ای خواجه پیش از این گفت شمس تبریزی
اندکی هست خویشتن دیدن خوگرم من به خویش دزدیدن پاکم از خویشتن پسندیدن به که آید به وقت گردیدن ننگ باشد ز مرگ لنگیدن بر همه مرگ ها بخندیدن اصل را نیست خوف لرزیدن از دل خویش میوه برچیدن در مکافات رنج پیچیدن نتوان عشق را بورزیدن لیک کو گوش بهر بشنیدن
2104 شب که جهان است پر از لولیان بیند مریخ که بزم است و عیش ماه فشاند پر خود چون خروس دیده غماز بدوزد فلک خفته گروهی و گروهی به صید پنج و شش است امشب مهره قمار جام بقا گیر و بهل جام خواب ساقی باقی است خوش و عاشقان زهر از آن دست کریمش بنوش عشق چو مغز است جهان همچو پوست حلق من از لذت حلوا بسوخت
زهره زند پرده شنگولیان خنجر و شمشیر کند در میان پیش و پسش اختر چون ماکیان تا که گواهی ندهد بر کیان تا کی کند سود و کی دارد زیان سست میفکن لب چون ناشیان پرده بود خواب و حجاب عیان خاک سیه بر سر این باقیان تا که شوی مهتر حلواییان عشق چو حلوا و جهان چون تیان تا نکنم حلیه حلوا بیان
2105 ساقی من خیزد بی گفت من حاجت نبود که بگویم بیار هست تقاضاگر او لطف او
آرد آن باده وافر ثمن بشنود آواز دلم بی دهن و آن کرم بی حد و خلق حسن
ماه برآید تو مگویش برآ ای به گه بزم بهین عیش و نوش از پی هر گمره نیکو دلیل عالم همچون شب و تو همچو ماه جان مثل ذره بود بی قرار
بر تو زند نور مگویش بزن وی به گه رزم مهین صف شکن وز پی محبوس چه ای خوش رسن تو مثل شمعی و جان ها لگن با تو شود ساکن نعم السکن
2106 مست رسید آن بت بی باک من گفت به من بنگر و دلشاد شو ز آب و گل این دیده تو پرگل است دست بزد خرقه من چاک کرد روی چو بر خاک نهادم بگفت ای منت آورده منت می برم نفت زدم در تو و می سوز خوش
دردکش و دلخوش و چالک من هیچ به خود منگر غمناک من پاک کنش در نظر پاک من گفت مزن بخیه بر این چاک من پاک مکن روی خود از خاک من ز آنک منم شیر و تو شیشاک من لیک سیه می نکند زاک من
2107 جان منی جان منی جان من شاه منی لیق سودای من نور منی باش در این چشم من گل چو تو را دید به سوسن بگفت از دو پراکنده تو چونی بگو ای رسن زلف تو پابند من دست فشان مست کجا می روی
آن منی آن منی آن من قند منی لیق دندان من چشم من و چشمه حیوان من سرو من آمد به گلستان من زلف تو حال پریشان من چاه زنخدان تو زندان من پیش من آ ای گل خندان من
2108 می نروم هیچ از این خانه من خانه یار من و دارالقرار سر نهم آن جا که سرم مست شد نکته مگو هیچ به راهم مکن خانه لیلی است و مجنون منم هر کی در این خانه درآید ورا خیز ببند آن در اما چه سود ای خنک آن را که سرش گرم شد آن رخ چون ماه به برقع مپوش این در رحمت که گشادی مبند
در تک این خانه گرفتم وطن کفر بود نیت بیرون شدن گوش نهم سوی تنن تنتنن راه من این است تو راهم مزن جان من این جاست برو جان مکن همچو منش باز بماند دهن قارع در گشت دو صد درشکن ز آتش روی چو تو شیرین ذقن ای رخ تو حسرت هر مرد و زن ای در تو قبله هر ممتحن
شمع تویی شاهد تو باده تو باقی عمر از تو نخواهم برید می نرمد شیر من از آتشت تو گل و من خار که پیوسته ایم من شب و تو ماه به تو روشنم شمع تو پروانه جانم بسوخت جان من و جان تو هر دو یکی است جان من و تو چو یکی آفتاب وقت حضور تو دو تا گشت جان تن زدم از غیرت و خامش شدم خطه تبریز و رخ شمس دین
هم تو سهیلی و عقیق یمن حلقه به گوش توام و مرتهن می نرمد پیل من از کرگدن بی گل و بی خار نباشد چمن جان شبی دل ز شبم برمکن سر پی شکرانه نهم بر لگن گشته یکی جان پنهان در دو تن روشن از او گشته هزار انجمن رسته شد از تفرقه خویشتن مطرب عشاق بگو تن مزن ماهی جان راست چو بحر عدن
2109 ای تو پناه همه روز محن قلزم مهری که کناریش نیست شیر دهد شیر به اطفال خویش بلک شود آتش دایه خلیل نور بد و شد بصر از آفتاب بلک کشد از بت سنگین غذا قهر کند دایگی از لطف تو گردد ابریشم بر کرم گور بس کن از این شرح و خمش کن که تا
بازسپردم به تو من خویشتن قطره آن الفت مرد است و زن شاه بگوید به گدا کیمسن سرمه یعقوب شود پیرهن آب بنوشد ز ثری یاسمن با همه کفرش به عبادت شمن زهر دهد دایه چو آری تو فن حله شود بر تن مومن کفن بلبل جان خطبه کند بر فنن
2110 بانگ برآمد ز خرابات من عاقبت المر ظفر دررسید یا رب یا رب که چه سان می کند طاعت و ایمان کند آن کیمیا قصر دهد از پی تقصیر من جوش نهد در دل دریا و کوه گر نبدی پرده خیالت خلق در سپه جان زندی زلزله در افق چرخ زدی شعله ها
چرخ دوتا شد ز مناجات من یار درآمد به مراعات من دلبر بی کفو مکافات من غفلت و انکار و جنایات من زله دهد از پی زلت من از تبش روز ملقات من سوخته بودی ز خیالت من طبل و علم نعره و هیهات من نیم شبان آتش میقات من
2111
بانگ برآمد ز خرابات من تا که بدیدم مه بی حد او موسی جانم به که طور رفت طور ندا کرد که آن خسته کیست این نفس روشن چون برق چیست این دل آن عاشق مستان ماست آمده با سوز و هزاران نیاز پیشتر آ پیشتر آ و ببین نفی شدی در طلب وصل من از خم توحید بخور جام می
یار درآمد به مراعات من رفت ز حد ذوق مناجات من آمد هنگام ملقات من کآمد سرمست به میقات من پر شده تا سقف سماوات من رسته ز هجران و ز آفات من بر طمع لطف و مکافات من خلعت و تشریف و مکافات من عمر ابد گیر ز اثبات من مست شو این است کرامات من
پهلوی شه آمده ای مات شو بس کن ای دل چو شدی مات شه
مات منی مات منی مات من چند ز هیهای و ز هیهات من
2112 ظلمت شب پرتو ظلمات من گوهر طاعت شد از آن کیمیا هست سماوات در آن آرزو ای رخ خورشید سوی برج من
نور مه از نور ملقات من زلت و انکار و جنایات من تا نگرد سوی سماوات من ای شه جان شاهد شهمات من
2113 ای تو چو خورشید و شه خاص من رقص کند بر سر چرخ آفتاب سجده کنان پیش درت نفس کل نفس کل و عقل کل و آن دگر کفر من و گوهر ایمان من
کفر من و توبه و اخلص من تا تو بگوییش که رقاص من کای ز تو جان یافته اشخاص من بحر منی گوهر و غواص من جرم من و واعظ و قصاص من
2114 بانگ برآمد ز دل و جان من سجده گه اصل من و فرع من خسته و بسته ست دل و دست من دست نمودم که بگو زخم کیست دل بنمودم که ببین خون شده ست گفت به خنده که برو شکر کن گفتم قربان کیم یار گفت
کآه ز معشوقه پنهان من تاج سر من شه و سلطان من دست غم یوسف کنعان من گفت ز دست من و دستان من دید و بخندید دلستان من عید مرا ای شده قربان من آن منی آن منی آن من
صبح چو خندید دو چشمم گریست جوش برآورد و روان کرد آب نک اثر آب حیاتش نگر آب حیات است روانه ز جوش بنده این آبم و این میراب بس کن گستاخ مرو هین خموش
دید ملک دیده گریان من از شفقت چشمه حیوان من در بن هر سی و دو دندان من تازه بدو سدره ایمان من بنده تر از من دل حیران من پیش شهنشاه نهان دان من
2115 بازرسید آن بت زیبای من در نظرش روشنی چشم من عاقبت المر به گوشش رسید بر در من کیست که در می زند گر نزند او در من درد من دور مکن سایه خود از سرم در چه خیالی هله ای روترش هم بخور و هم کف حلوا بیار ریش تو را سخت گرفته ست غم در زنخش کوب دو سه مشت سخت مشک بدرید و بینداخت دلو بانگ زدم کای کر سقا بیا آن من است او و به هر جا رود جوشش دریای معلق مگر گوید دریا که ز کشتی بجه قطره به دریا چو رود در شود ترک غزل گیر و نگر در ازل
خرمی این دم و فردای من در رخ او باغ و تماشای من بانگ من و نعره و هیهای من جان و جهان است و تمنای من ور نکند یاد من او وای من باز مکن سلسله از پای من رو بر حلوایی و حلوای من تا که بیفزاید صفرای من چیست زبونی تو بابای من ای نر و نرزاده و مولی من غرقه آب آمد سقای من رفت و بنشنید عللی من عاقبت آید سوی صحرای من از لمع گوهر گویای من دررو در آب مصفای من قطره شود بحر به دریای من کز ازل آمد غم و سودای من
2116 آمده ای بی گه خامش مشین آب روان داد ز چشمه حیات آن می گلگون سوی گلشن کشان راح نما روح مرا تا که روح درکشد اندیشه گری دست خود گردن غم را بزند تیغ می بام و در مجلس افغان کند گوش گشا جانب حلقه کرام
یک قدح مردفکن برگزین تا بدمد سبزه ز آب و ز طین تا بگزد لله رخ یاسمین خندد و گوید سخنی خندمین چونک برافشاند یار آستین کاین بکشد کان حلوت ز کین کاغتنموا الهوه یا شاربین چشم گشا روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم خرمیش بر دل خرم زند مادر عشرت چو گشاید کنار بس کنم و رخت به ساقی دهم
جعد تو را بیند پنجاه چین سوی امین آید روح المین بازرهد جان ز بنات و بنین وز کف او گیرم در ثمین
2117 پیشتر آ ای صنم شنگ من شیوه گری بین که دلم تنگ شد
ای صنم همدل و همرنگ من تا تو بگوییش که دلتنگ من
جنگ کنم با دل خود چون عوان چند بپرسی که رخت زرد چیست دوش به زهره همه شب می رسید جان مرا از تن من بازخر ای شده از لطف لب لعل تو صلح بده جان مرا و مرا پای من از باد روانتر شود زان شده ام بسته آونگ تو ای تو ز من فارغ و من زار زار زنگی غم بر در شادی روم بی گهی و دوری ره باک نیست پیری من گشته به از کودکی خامش کن چون خمشان دنگ باش
تا تو بگویی سره سرهنگ من از غم تو ای بت گلرنگ من زاری این قالب چون چنگ من تا برهد جان من از ننگ من صیرفی زر دل چون سنگ من کز جهت توست همه جنگ من گر تو بگویی که بیا لنگ من کز تو شود چون شکر آونگ من اه چه شوم چون کنی آهنگ من روم مرا بازخر از زنگ من نیم قدم شد ز تو فرسنگ من تازه شده روی پرآژنگ من تات بگوید خمش و دنگ من
2118 می تلخی که تلخی ها بدو گردد همه شیرین چین میش هر دم همی گوید که آب خضر را درکش مخلد بین زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون والتین ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا المتکین فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما رخش هر لحظه می گوید که گلزار لب شیرین او خواند به افسون سوره هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین کمال ساده الوافی یفوق الطور فی و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین
همی گوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی زین تلقین سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار التعیین چو می گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت آمین سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری حین 2119 اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان دندان ال یا صاح ل تعجل بقتلی قد دنا المقتل بالهجران بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده ای سندان این طوفان عذیری منک یا مول فان الهم استولی الشیطان مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم چندان ال یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی بالحسان مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا سلطان و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی الغفران عجب گردد دل و رایش ز بی باکی ببخشایش امکان اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم اخوان شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می میرد بی درمان دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی است یا باران
که زنده کردمی هر دم هزاران مرده وراء الحرف معلوم بیان النور فی که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو و ترجم ما کتمناه لهل الحی حتی
فلک اندر سجود آید نهد سر از بن ترفق ساعه و اسال وصل من باد ببین این اشک بی پایان طوافی کن بر و انت بالوفا اولی فل تشمت بی نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم قد استولیت فانصرنی فان الفضل کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای فل تعرض بذا عنی وجد بالعفو و خدایا مهر افزایش محالی را بساز و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا دل تو پند نپذیرد پس این دردی است الفت النار احیانا فمن ذایالف النیران چو بیند گریه ام گوید که این اشک
خلیلی قد دنا نقلی بل قلب و ل عقل بالنسیان مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا حلوا کند افغان یقول خادع المعشر بلء العشق کالسکر فتان ز رنجم گنج ها داری ز خارم جفت گلزاری طراران جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی ریحان مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما با ایشان اذا استغنیت ل تبخل تصدق فی الهوی و انخل النسان چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی دستان ال یا ساقیا اوفر و ل تمنن لتستکثر للسکران چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می جو را جز در این میدان فل تسق بکاسات صغار بل بطاسات بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه جان سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا کالسرحان بیار آن جام خوش دم را که گردن می زند غم را صد خاقان اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی الدیان میی کز روح می خیزد به جام فقر می ریزد پایان ال یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری الشنآن دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی دان
و ل تعرض و ل تقل و ل تردینی تو را صرع است یا سودا کس از و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا چه می نالی به طراری منم سلطان برودات الهوی تدفی و نیران الهوی که می مویی و می گویی چنین مقلوب فبیس البخل فی الماکل و نعم الجود فی مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین ادر کاستنا و اسکر فان العیش رها کن حرص بدخو را مخور می و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشان سبو را ساز پیمانه که بی گه آمدیم ای فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم بیار آن یار محرم را که خاک او است و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی تسلی القلب بالبشری تصفینا عن که صاف صاف راواقی مثال باده خم
سنا برق لساقینا بکاسات تلقینا زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله روی از او تابان فماء مشبه النار عزیز مثل دینار شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری کیوان اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش زهی برهان 2120 دگرباره چو مه کردیم خرمن دگربار آفتاب اندر حمل شد ز طنازی شکوفه لب گشاده ست چه اطلس ها که پوشیدند در باغ طبق بر سر نهاده هر درختی دهل کردیم اشکم را دگربار ز ره گشته ز باد آن روی آبی بهار نو مگر داوود وقت است ندا زد در عدم حق کای ریاحین به سربالی هستی روی آرید رسید آن لک لک عارف ز غربت هزیمتیان که پنهان گشته بودند برون کردند سرها سبزپوشان سماع است و هزاران حور در باغ هل ای بید گوش و سر بجنبان همی گویم سخن را ترک من کن نخواهم من برای روی سختش ینادی الورد یا اصحاب مدین فان الرض اخضرت بنور و عاد الهاربون الی حیاه بامر ال ماتوا ثم جاوا و شمس ال طالعه به فضل و صبغنا النبات بغیر صبغ جنان فی جنان فی جنان
تضی ء فی تراقینا بنور لح کالفرقان یکی لون است و صد الوان شود بر فدیناه به قنطار بل عد و ل میزان برد از دیده ها کوری بپراند سوی فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران اناالحق بجهد از جانش زهی فر و
خرامیدیم بر کوری دشمن بخندانید عالم را چو گلشن به غمازی زبان گشته ست سوسن از آن خیاط بی مقراض و سوزن پر از حلوای بی دوشاب و روغن چو طبال ربیعی شد دهلزن که بود اندر زمستان همچو آهن کز آن آهن ببافیده ست جوشن برون رفتند آن سردان ز مسکن چو مرغان خلیلی از نشیمن مسبح گرد او مرغان الکن برون کردند سر یک یک ز روزن پر از طوق و جواهر گوش و گردن همی کوبند پا بر گور بهمن اگر داری چو نرگس چشم روشن ستیزه رو است می آید پی من حدیث عاشقان را فاش کردن ال فافرح بنا من کان یحزن و قال ال للعاری تزین و دیوان النشور غدا مدون و ابلهم زمانا ثم احسن و برهان صنایعه مبرهن نقدر حجمها من غیر ملبن ال یا حایرا فیها توطن
و هیجنا النفوس الی المعالی ال فاسکت و کلمهم به صمت
فذا نال الوصال و ذا تفرعن فان الصمت للسرار ابین
2121 افندس مسین کاغا یومیندن یتی بیرسس یتی قومسس هله دل من هله جان من هله خان من هله مان من هذا سیدی هذا سندی هذا کنفی هذا عمدی یا من وجهه ضعف القمر یا من زارنی وقت السحر گر تو بدوی ور تو بپری ور جان ببری از دست غمش ایل کالیمو ایل شاهیمو یوذ پسه بنی پوپونی للی از لیلی خود مجنون شده ام وز خون جگر پرخون شده ام گر ز آنک مرا زین جان بکشی دریا شود این دو چشم سرم یا منبسطا فی تربیتی ان کنت تری ان تقتلنی گر خویش تو بر مستی بزنی در حلقه ما بهر دل ما صد گونه خوشی دیدم ز اشی بر گورم اگر آیی بنگر آن باغ بود نی نقش ثمر شب عیش بود نی نقل و سمر
کابیکینونین کالی زویمسن بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس هله این من هله آن من هله گنج من هله کان من هذا سکنی هذا مددی هذا ازلی هذا ابدی یا من قده ضعف الشجر یا من عشقه نور النظر ز این دلیر جان خود جان نبری از مرده خری وال بتری خاراذی دیدش ذتمش انیمو میذن چاکوسش کالی تویالی وز صد مجنون افزون شده ام باری بنگر تا چون شده ام من غرقه شوم در عین خوشی گر گوش مرا زان سو بکشی یا مبتشرا فی تهنیتی یا قاتلنا انت دیتی هستی تو بر هستی بزنی شکلی بکنی دستی بزنی گفتم که لبت گفتا نچشی پرعشق بود چشمم ز کشی و آن گنج بود نی صورت زر ل تسالنی زان چیز دیگر
2122 کیف اتوب یا اخی من سکر کارجوان خط علی کوسها کتابه شارحه من تبریز نبعه منبته و ینعه
لیس من التراب بل معصره بل مکان یا من من یشربها من الممات و الهوان فها الیها جانب و جانب الی الجنان
2123
العشق یقول لی تزین ل تنظر غیرنا فتعمی ل عیش لخایف کایب من کنت هواه کیف یهلک العقل رسولنا الیکم اخشوشن بالبل و ارضی من رام الی العلی عروجا یا مضطربا تعال و افلح
الزینه عندنا تیقن ل تله عن الیقین بالظن ل تبرح عندنا فتامن من کنت مناه کیف یحزن ذاک حسن و نحن احسن فالهجر من البلء اخشن هذا سبب الیه یرکن فی مسکننا و نعم مسکن
2124 ایا بدر الدجی بل انت احسن فصر یا قلب فی سوق المعالی ایا نجما خنوسا فی ذراه فل یعلوک نحس انت آمن ایا جسما فنیت فی هواه و ارضعنی لبانا ترتضیه اذا ما لم یذقه کیف یحیی
اذا وافاک قلب کیف یحزن له رهنا اذا ما کنت ترهن تکنس فی صعودک او توطن و ل یغشاک فقر انت مخزن له عذر و برهان مبرهن فمن ارضعته فهو المسمن و ان الخلد یدخله من آمن
2125 اطیب السفار عندی انتقالی من مکان المکانات خوابی ل مکان بحر الفرات الجنان فی البیان انفراج فی مطار للضمیر البیان انتقال للدجاج وسط دار للحبوب یا فتی شتان بین انتقال و انتقال فی کل النقلین ذوق فی ابتدا النتهاض 2126 اطیب العمار عمر فی طریق العاشقین رویه المعشوق یوما فی مقام موحش عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا المعین غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر دین
فالمکانات حجاب عن عیان اللمکان ینتن الماء الزلل طول حبس فی یا ضمیری طرسرارا ل تطر صوب و انتقال للطیور فوق جو للمان انتقال فی هوان و انتقال فی جنان انما الفرق سیبدوا آخرا للفتان غمز عین من ملح فی وصال مستبین زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین فهی زادت لطفها عندی من الماء انه یحکی صفاتا من صفات شمس
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا المبین سیدا مول کریما عالما مستیقظا المین حبذا ظل ظلیل من نخیل باسق تمره یصفی عقول کدرت انوارها الرزین
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق استرق العبد ذاک الطاهر الروح آمن من کل خوف او بلء او مکین فاعجبوا من مسکر مستکثر الرای
2127 یا صغیر السن یا رطب البدن هاشمی الوجه ترکی القفا روحه روحی و روحی روحه صح عند الناس انی عاشق اقطعوا شملی و ان شاتم صلوا ذاب مما فی متاعی وطنی
یا قریب العهد من شرب اللبن دیلمی الشعر رومی الذقن من رآی روحین عاشقا فی بدن غیر ان لم یعرفوا عشقی به من کل شی ء منکم عندی حسن و متاعی باد مما فی وطن
2128 ابشر ثم ابشر یا موتمن فاجتمعوا نقضی ما فاتنا قد قدم الساقی نعم السقا کار تو این است که دل پروری خلدک ال لنا ساقیا نحن عطاش سندی فاسقنا ینشانا صفوته نشاه ترک کن این گفت و همی باش جفت فاغتنم السکر و زمزم لنا قد ظهر الصبح و خل الحرس طیبنا الراح و نعم المطیب نطمع فی الزاید فازدد لنا سن لنا سنتک المرتضی نخ هنا جمله بعراننا من هو ل یغبط هذ السقا ما لرسالت هوی منتهی قد سکر القوم و نام الندیم مفتعلن مفتعلن مفتعل
اقترب الوصل و افنی المحن من سکر یلقب ام الفتن قد قرب المنزل نعم الوطن پرورش آمد همه کار چمن انت لنا البر ولی المنن من سکر یقطع راس الحزن طیبه السر ملیح العلن و اغتنم الفرض و خل السنن تن تنتن تن تنتن تن تنن قد وضع الحرب فخل المحن و اختلط الشهد لنا باللبن فاسق و اسرف سرفا مشبعا رن لنا رنه ظبی الغن لیس علی الرض کهذا العطن من هو ل یعبد هذ الوثن فاقنع بالوجز یا ممتحن نشرب بالوحده نحن اذن فعلللن فعلللن فعللن
2129 نحن الی سیدنا راجعون سیدنا یصبح یبتا عنا یفسد ان جاع الی موکل سوف تلقیه به میعاده 2130 ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او خوی او معشوق را جویان شود دکان او ویران شود جوی او در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود داروی او جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد هندوی او عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می کند دستنبوی او بس سینه ها را خست او بس خواب ها را بست او جادوی او شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او کوی او بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان باروی او شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی طبل و دهل اوی او ای ماه رویش دیده ای خوبی از او دزدیده ای نی یک موی او این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان شوی او شب فعل و دستان می کند او عیش پنهان می کند ابروی او ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری چون گوی او
طیبه النفس به طایعون انفسنا نحن له بایعون نحن الی نظرته جایعون تحسب انا ابدا ضایعون شوریده گردد عقل او آشفته گردد بر رو و سر پویان شود چون آب اندر آن کو چنین رنجور شد نایافت شد ترک فلک چاکر شود آن را که شد چون خوش نباشد آن دلی کو گشت بسته ست دست جادوان آن غمزه شیران زده دم بر زمین پیش سگان چندین چراغ و مشعله بر برج و بر بر قلعه آن کس بررود کو را نماند ای شب تو زلفش دیده ای نی نی و چون بیوه ای جامه سیه در خاک رفته نی چشم بندد چشم او کژ می نهد چون پیش چوگان قدر هستی دوان
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد گرد کوی او ای روی ما چون زعفران از عشق لله ستان او گیسوی او مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او نباشد سوی او او هست از صورت بری کارش همه صورتگری یک توی او داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل آهوی او بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود ماکوی او ای جان ها ماکوی او وی قبله ما کوی او کدبانوی او سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او زانوی او این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من بر بازوی او من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم جست و جوی او من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل هوی او 2131 حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو شو هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن خانه شو رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها پیمانه شو باید که جمله جان شوی تا لیق جانان شوی مستانه شو آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده دردانه شو
بی پا و بی سر می دود چون دل به ای دل فرورفته به سر چون شانه در این پشت و رو این سو بود جز رو ای دل ز صورت نگذری زیرا نه ای غریدن شیر است این در صورت از صنعت جولهه ای وز دست وز فراش این کو آسمان وین خاک کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا صد رحمت و صد آفرین بر دست و ای مرده جست و جوی من در پیش سودش ندارد های من چون بشنود دل
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم وآنگه شراب عشق را پیمانه شو گر سوی مستان می روی مستانه شو آن گوش و عارض بایدت دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما افسانه شو تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی کاشانه شو اندیشه ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد پیشانه شو قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل های ما شو بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را شو گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را رو لنه شو گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه رو شانه شو تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی فرزانه شو شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مال ها شکرانه شو یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی جانانه شو ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر بی چانه شو 2132 مستی ببینی رازدان می دانک باشد مست او هست او گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب دست او عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر هر دم یکی را می دهد تا چون درختی برجهد برج است او سبلت قوی مالیده ای از شیر نقشی دیده ای بایست او زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت او
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو چون قدر مر ارواح را کاشانه شو ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه دامی و مرغ از تو رمد رو لنه شو ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو هل مال را خود را بده شکرانه شو یک مدتی چون جان شدی جانانه شو نطق زبان را ترک کن بی چانه شو
هستی ببینی زنده دل می دانک باشد می دانک آن سر را یقین خاریده باشد لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او حیران شود دیو و پری در خیز و در ای فربه از بایست خود باری ببین ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست
ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو پست او شست سخن کم باف چون صیدت نمی گردد زبون شست او 2133 بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو بیزار شو در مصر ما یک احمقی نک می فروشد یوسفی شو بی چون تو را بی چون کند روی تو را گلگون کند گلزار شو مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون دردی خوار شو در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو مردار شو آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان شو این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان غار شو تو مرد نیک ساده ای زر را به دزدان داده ای شو خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او دم دار شو 2134 نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو جنگ شو ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی شو رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین رنگ شو در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره این جا دنگ شو
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود تا او بگیرد صیدها ای صید مست
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم باور نمی داری مرا اینک سوی بازار خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی همچون قدح شو سرنگون و آن گاه وز بهر نقل کرکسش مردار شو خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار گر یار غاری هین بیا در غار شو در خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار خواهی که غواصی کنی دم دار شو
از جنگ می ترسانیم گر جنگ شد گو تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در ای روح این جا مست شو وی عقل
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او سوی زنگ شو در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای صد فرسنگ شو گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت افرنگ شو چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لغ او آونگ شو هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او خرچنگ شو ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می بایدش و سنگ شو گر لعل و گر سنگی هل می غلط در سیل بل شنگ شو بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر شو می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان گنگ شو گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد رو چنگ شو هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش سرهنگ شو سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز آهنگ شو آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی شو خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی عنگ شو 2135 ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو ای میل ها در میل ها وی سیل ها در سیل ها تو با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله تو
خواهی به سوی روم رو خواهی به زین بت خلصی نیستت خواهی به این گو برو صدیق شو و آن گو برو از دخل او چون نخل شو وز نخل او گر راستی رو تیر شو ور کژروی خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ با سیل سوی بحر رو مهمان عشق گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی چون آن کند رو نای شو چون این کند مستان او را جام شو بر دشمنان شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ کت گفت کاندر مشغله یار خران
پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای چون ماه رو بال کند تا بنگرد بالی
در هر صبوحی بلبلن افغان کنان چون بی دلن خضرای تو ای جان ها دیدارجو دل ها همه دلدارجو یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین حمرای تو تو مهلتم کی می دهی می بر سر می می دهی صهبای تو من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران استسقای تو ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه سیمای تو عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل استقصای تو دل گفت من نای ویم نالن ز دم های ویم سودای تو انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم تو 2136 ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو جان گرو بس اکدش و بس کدخدا کز شور می های خدا مان گرو آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت سلطان گرو بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو انبان گرو پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می کند خلقان گرو آن شاهد فرد احد یک جرعه ای در بت نهد گرو من مست آن میخانه ام در دام آن دردانه ام مرغان گرو بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو صد چندان گرو
بر پرده های واصلن در روضه ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو یک جوی شیر تازه بین یک جو می کو سر که تا شرحی کنم از سرده یک دم نمی یابد امان از عشق و وی آسمان هم عاشقی پیداست در ای دل خمش تا کی بود این جهد و گفتم که نالن شو کنون جان بنده حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای
چون می ز داد تو بود شاید نهادن کرده ست اندر شهر ما دکان و خان و مر تخت را و تاج را کرده ست آن عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره گر ز آنک درویشی کند از بهر می در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان در هیچ دامی پر خود ننهاده چون جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو
خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر گرو 2137 آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او در ریش او خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد او هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند تعطیش او خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل تخمیش او خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد تجمیش او 2138 ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو مشتاقان تو تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضللت دین شود فدای جان تو در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی سرگردان تو عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی اقران تو ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو تو بی تو همه بازارها پژمرده اندر کارها تو رقص از تو آموزد شجر پا با تو کوبد شاخ تر حیوان تو گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی خزان تو از اختران آسمان از ثابت و از سایره کیوان تو
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان
صد کیر خر در کون او صد تیز سگ یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش جو را زیان نبود ولی واجب بود ای چون مخنث غنج او چون قحبگان من دست در ساقی زنم چون مستم از
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش خار خسک نسرین شود صد جان صد شور در سرها نهی ای خلق عشقا چه عشرت دوستی ای شادی هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان باغ و رز و گلزارها مستسقی باران مستی کند برگ و ثمر بر چشمه تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان عار آید آن استاره را کو تافت بر
ای خوش منادی های تو در باغ شادی های تو مهمان تو من آزمودم مدتی بی تو ندارم لذتی تو رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم هندستان تو صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها شادروان تو آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی تو ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل تو از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر و در پنگان تو گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم تو 2139 وال ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها جا مجو هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ گوشم بگو خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم بر گوش تو من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی خون عدو تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من پیش او آن کز میت گلگون بود یا رب چه روزافزون بود ساعت وضو از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا اشربوا
بر جای نان شادی خورد جانی که شد کی عمر را لذت بود بی ملح بی پایان در خواب دید این پیل جان صحرای بکران آبستان تو از لذت دستان تو آورد جان را کشکشان تا پیش هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تا درجهد دیوانه ای گستاخ در ایوان چون مور شد دل رخنه جو در طشت پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان
کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو با توست آن حیله مکن این جا مجو آن هر آرزو که باشدت پیش آ و در که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بال رها کن کاهلی می ریز چون هر دم خیالی باطلی سر برزند در کز آب حیوان می کند آن خضر هر طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و
سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح ها چارسو کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر از ما بشو من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو رنگ و بو خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می زدی گنجد نه هو می گشته ام بی هوش من تا روز روشن دوش من پایان کو ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را جو 2140 دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی افتاد از او آزاد از او دل ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد فرهاد از او چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر باد از او در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود بغداد از او ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او از او جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان کم باد از او شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او از او گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق عوض بنیاد از او گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه ها داد از او پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین خوبان زاد از او
زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم از دست رفتیم ای پسر رو دست ها کز باده گلرنگ تو وارسته ایم از این جا به فضل ایزدی نی های می یک ساعتی ساران کو یک ساعتی گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن گر یک زمان پنهان شود نالند چون رشک دم عیسی شده در زنده کردن از روی میر مومنان شد فخر صد چشم و چراغ رهبری جان همه عباد مست و خرامان می رود چشم بدان هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد خود صد جهان جان جان شد در داده جمال و حسن را در هر دو عالم گر فهم کردی ذره ای کاین شاه
عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد استاد از او صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران فریاد از او کآخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته ست بگشاد از او تا بردرید این عشق او پرده عروس جان ها داماد از او بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی از او زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود 2141 ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او او چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو ژنده او هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند خداونده او ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشه او او عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما او گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر راننده او نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را 2142 چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او آرم از او
چون دید روح آن زخم را شد در ادب تا دست ها برداشتند بر چرخ در این آب حیوان چون چنین دریا شد و تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد تا کور گردد دیده نادیده حساد از او عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او چیست مراد دل ما دولت پاینده او رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده چون سوی درویش رود برق زند هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او فخر جهان راست که او هست ای خنک آن ره که تویی باج ستاننده صورت و نقشی چه بود با دل زاینده خوش مگسی را که تویی مانع و دام بود دانه او مرده بود زنده او در دو هزاران نبود یک کس داننده او روی ترش سازم از او بانگ و فغان
با ترشان لغ کنی خنده زنی جنگ شود از او شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی از او با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم خارم از او صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش طارم از او طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم از او گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا رهوارم از او هر کی در این ره نرود دره و دوله ست رهش از او مسجد اقصاست دلم جنت ماواست دلم هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد از او قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند از او صبر همی گفت که من مژده ده وصلم از او از او عقل همی گفت که من زاهد و بیمارم از او طرارم از او روح همی گفت که من گنج گهر دارم از او از او جهل همی گفت که من بی خبرم بیخود از او او زهد همی گفت که من واقف اسرارم از او دستارم از او از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد او 2143 روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو مرو
خنده نهان کردم من اشک همی بارم یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم روی من او پشت من او پشت طرب رقص کنان دست زنان بر سر هر هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم سکسک و لنگی تو از او من خوش و من که در این شاه رهم بر ره هموارم حور شده نور شده جمله آثارم از او تو اگر انکاری از او من همه اقرارم سوسن و گل می شکفد در دل هشیارم شکر همی گفت که من صاحب انبارم عشق همی گفت که من ساحر و گنج همی گفت که من در بن دیوارم علم همی گفت که من مهتر بازارم از فقر همی گفت که من بی دل و شرح شود کشف شود جمله گفتارم از
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و
عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو و مرو دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن مرو هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما مرو همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده و مرو 2144 کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو کو گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان تو کو گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را کو گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر کو گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی کو گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا تو کو برد کله تو غری برد قبایت دگری نگهدار تو کو بر سر مستان ابد خارجیی راه زند تو کو خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان 2145 شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو تار تو کو یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار حیله دشمن مشنو دوست میازار و آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و وسوسه ها را بزن آتش تو به یک بار
گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو چون نکنی سروریی ابر گهربار تو تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو بی گه شد زود بیا خانه خمار تو کو گر نه خرابی و خرف جبه و دستار روی تو زرد از قمری پشت و شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو
گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی کو زنده کند هر وطنی ناله کند بی دهنی دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او 2146 ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم از او کی هلدم با خود کی می دهدم بر سر می من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی از او 2147 چیست که هر دمی چنین می کشدم به سوی او بوی او سلسله ای است بی بها دشمن جمله توبه ها سبوی او توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی خوی او توبه من برای او توبه شکن هوای او شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او او عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری او مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد سایه که باز می شود جمع و دراز می شود جوی او سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او موی او ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من 2148
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او تا قدحی می بکشی ز آنک گرفتارم
عنبر نی و مشک نی بوی وی است توبه شکست من کیم سنگ من و پرده دری و دلبری خوی وی است توبه من گناه من سوخته پیش روی او آب حیات جاودان نیست مگر به جوی می رسد از کنارها غلغل وهای هوی تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او هست ز آفتاب جان قوت جست و نور ز عکس روی او سایه ز عکس تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او
جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو ورای تو بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود تو نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر جای تو بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی بها تو سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر تو 2149 ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن بگو چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی بگو از می لعل پرگهر بی خبری و باخبر بگو ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب سبب مرا بگو از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین بگو بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر دو تا بگو بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی وفا بگو هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی گله جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو بگو 2150
آینه بین به خود نگر کیست دگر هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو خیز دل تو نیز هم تا نکنم سزای تو کیست کسی بگو دگر کیست کسی به کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای سایه فکند ای پسر در دو جهان همای
سوره هل اتی بخوان نکته لفتی بگو مشک وجود بردران ترک دو سه سقا کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ زین دو بزاده روز و شب چیست باد خزانش در کمین چیست چنین چرا نیست یکی و نیست دو چیست یکی ذکر جفا بس است هی شکر کن از نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو درگذر از صفات او ذات نگر خدا
عید نمی دهد فرح بی نظر هلل تو دوال تو من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر ملل تو ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان دلل تو آیت هر ملحتی ماه تو خواند بر جهان تو آب زلل ملک تو باغ و نهال ملک تو تو ملک تو است تخت ها باغ و سرا و رخت ها شمال تو مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو خشک لبند عالمی از لمع سراب تو تو ای ز خیال های تو گشته خیال عاشقان وصل کنی درخت را حالت او بدل شود وصال تو زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود بس سخن است در دلم بسته ام و نمی هلم 2151 در سفر هوای تو بی خبرم به جان تو جان تو لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی تو همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی جان تو خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو جان تو تا تو ز لعل بسته ات تنگ شکر گشاده ای جان تو دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود تو
کوس و دهل نمی چخد بی شرف وه که خجل نمی شود میل من از شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر مایه هر خجستگی ماه تو است و سال جز ز زلل صافیت می نخورد نهال رقص کند درخت ها چونک رسد آتش و آب ملک تو خلق همه عیان تو رونق آفتاب ها از مه بی زوال تو لطف سراب این بود تا چه بود زلل خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو چون نشود مها بدل جان و دل از شام بود سحر شود از کرم خصال تو گوش گشاده ام که تا نوش کنم مقال تو نیک مبارک آمده ست این سفرم به کشته زار در میان زان کمرم به جان همچو هلل زار من زان قمرم به خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به چون مگس شکسته پر بر شکرم به رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر تو 2152 سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو جان تو فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو تو مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی تو بوی کباب می زند از دل پرفغان من تو بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا تو خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم تو از می این جهانیان حق خدا نخورده ام تو صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم شیر سیاه عشق تو می کند استخوان من ضمان تو ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین جهان تو 2153 ای تو امان هر بل ما همه در امان تو جان تو شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی کسان تو
طالب آفتاب من چون سحرم به جان
دوش چه خورده ای دل راست بگو به باطرب است جام تو بانمک است نان چند نهان کنی که می فاش کند نهان بوی شراب می زند از دم و از فغان یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان چون بنمود ذره ای خوبی بی کران تو بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان سخت خراب می شوم خائفم از گمان تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو نی تو ضمان من بدی پس چه شد این کاین دو جهان حسد برد بر شرف
جان همه خوش است در سایه لطف چونک تو هستی آن ما نیست غم از
ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر زبان تو جست دلم ز قال او رفت بر خیال او تو جان مرا در این جهان آتش توست در دهان نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان تو بنده بدید جوهرت لنگ شده ست بر درت تو شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر تو تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی تو 2154 هین کژ و راست می روی باز چه خورده ای بگو کو به کو با کی حریف بوده ای بوسه ز کی ربوده ای مو به مو نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی حوض جو به جو راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو کدو کدو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن سبو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن به رو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را به سو عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر شو به شو گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان گفت و گو گفت شراره ای از آن گر ببری سوی دهان گلو
گفت مرا ز بام و در صد سقط از شاید ای نبات خو این همه در زمان از هوس وصال تو وز طلب جهان تو ز آنک نغول می روم در طلب نشان مانده ام ای جواهری بر طرف دکان بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان در تبریز شمس دین نقد رسم به کان
مست و خراب می روی خانه به خانه زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه خفیه روی چو ماهیان حوض به ای دل همچو شیشه ام خورده میت چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو می نشناخت بنده را می نگریست رو گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو همچو زنان خیره سر حجره به حجره ز آنک تو خورده ای بده چند عتاب و حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو
لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا مجو گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن و هو حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا عدو عدو دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود سمو خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد 2155 کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو دو هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر خون مشو چند گریختم نشد سایه من ز من جدا مو نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه ها ور دو هزار سال تو در پی سایه می دوی جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت جست و جو شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند رفو سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت چغز در آب می رود مار نمی رسد بدو گر چه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم بو چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او تسو گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در گنج هو ختم کنم بر این سخن یا بفشارمش دگر لطیف خو
آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو من نه ام از شتردلن تا برمم به های هر کی بلنگد او از این هست مرا دست بریده ای بود مانده به دیر بر آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز ای دل من ز عشق خون خون مرا به سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت شیشه دل چو بشکنی سود نداردت سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ چونک به کنج وارود گنج شود جو و گنج شود تسوی جان چون برسد به حکم تو راست من کیم ای ملک
2156 سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو جان تو زخم گران همی کشم زخم بزن که من خوشم تو هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد تو شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی جان تو نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود جان تو هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش جان تو در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر جان تو 2157 سنگ شکاف می کند در هوس لقای تو هوای تو آتش آب می شود عقل خراب می شود تو جامه صبر می درد عقل ز خویش می رود اژدهای تو بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را جای تو آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو خابیه جوش می کند کیست که نوش می کند ثنای تو عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم تو دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی پای تو 2158
وز می نو که داده ای جان نبرم به گر چه درون آتشم جمله زرم به جان گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان خوردم از آن و هر نفس من بترم به تو چو مهی به جان من من بصرم به آه که چنین خراب من از نظرم به شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به
جان پر و بال می زند در طرب دشمن خواب می شود دیده من برای مردم و سنگ می خورد عشق چو جور مکن که بنده را نیست کسی به گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو چیست دل خراب من کارگه وفای تو چنگ خروش می کند در صفت و دید مرا که بی توام گفت مرا که وای رفتم و مانده ام دلی کشته به دست و
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو در دل من نهاده ای آنچ دلم گشاده ای تو گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو تو من ز لقای مردمان جانب که گریزمی بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان کهربای تو در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا تو گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب برای تو رقص هوا ندیده ای رقص درخت ها نگر خدای تو بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود 2159 باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو آن سبو ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن آب جو زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن طو فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به است باش گو رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را مهره که درربوده ای بر کف دست نه دمی مجو مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من خو
بدهم جان بی وفا از جهت وفای تو از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو چرخ نگرددی اگر نشنودی صلی تو هست امید شب روان یقظت روزهای گر نبدی لقایشان آینه لقای تو ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو کی برسیدی از عدم جز که به گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو هست خود آمدن دل عاطفت خدای تو هست هوا و ذره هم دستخوش هوای چرخ زنان به هر صفت رقص کنان یا سوی رقص جان نگر پیش و پس نبود طبع ها همه عاشق مقتضای تو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود از در حق به یک سبو کم نشده ست چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد عید شده ست و عام را گر رمضان و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو و آن گروی که برده ای بار دوم ز ما چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح
منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین هو خامش کرده جملگان ناطق غیب بی زبان گفت و گو 2160 ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او جو همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته بر تو حقایق های نیک و بد به شیر خفته می ماند بر او بسی خورشید افلکی نهان در جسم هر خاکی آهو به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم کدبانو ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد زانو روان گشته ست از بال زلل لطف تا این جا خویش را واشو نمی بینی تو این زمزم فروتر می روی هر دم دارو چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را بی سو به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت با رو از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری سوی روبانو در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه آن ما زو بصیرت ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر را برگو
رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ خطبه بخوانده بر جهان بی نغمات و
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه ولی در گلشن جانشان شقایق های تو که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بسی شیران غرنده نهان در صورت وگر چه زاد بس نادر از این داماد و اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا که ای جان گل آلوده از این گل اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو چو سیبش می برد غلطان به باغ خرم نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو از این سو کرده رو بانو به خنده که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش
2161 اگر نه عاشق اویم چه می پویم به کوی او جوی او بر این مجنون چه می بندم مگر بر خویش می خندم او ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست در گوشم های هوی او همی گوید دل زارم که با خود عهدها دارم عدوی او دلم را می کند پرخون سرم را پرمی و افیون او چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره او مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری روی او مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی به سوی او 2162 دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو تو من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من جان تو چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم جان تو گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم جان تو اگر بی تو بر افلکم چو ابر تیره غمناکم جان تو سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت جان تو درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد جان تو
وگر نه تشنه اویم چه می جویم به که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی چو گوشم رست از این پنبه درآید نیاشامم شراب خوش مگر خون دل من شد تغار او سر من شد کدوی چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی مرا گوید چرا زردی ز لله ستان بگو در گوش من ای دل چه می تازی
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان زبان مرغ می دانم سلیمانم به جان تو نخواهم جان پرغم را تویی جانم به چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به وگر یک دم زدم بی تو پشیمانم به وگر بی تو به گلزارم به زندانم به عمارت کن مرا آخر که ویرانم به به هر سو رو بگردانی بگردانم به
سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم جان تو ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان تو چه خویشی کرد آن بی چون عجب با این دل پرخون به جان تو تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان جان تو ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی 2163 چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلی تو برای تو روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد ست جای تو تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه جان فزای تو ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم تو گرفتم عشق را در بر کله بنهاده ام از سر دعای تو دل از حد خود مگذر برون کن باد را از سر خونبهای تو اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم کهربای تو ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم 2164 اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو روز مهمان شو مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان احزان شو اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو درمان شو
چه آهویم که شیران را نگهبانم به که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم بکش در مطبخ خویشم که قربانم به مثال ذره گردان پریشانم به جان تو بهشتم جان شیرین را که می سوزد مرا چه جای دل باشد چو دل گشته که می کاهد چو ماه ای مه به عشق کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای منم محتاج و می گویم ز بی خویشی به خاک کوی او بنگر ببین صد چو برگ کاه می پرم به عشق زنم لبیک و می آیم بدان کعبه لقای تو بر خویشان و بی خویشان شبی تا شب قدری کن این شب را چراغ بیت وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم
اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو رضوان شو برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را شو تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی گاهی حیوان شو شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد شو خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر بربند و پنهان شو
وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و برای دیورانی را شهب انداز شیطان حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب برای شب روان جان برآ ای ماه تابان چو پیش او است سر مظهر دهان
2165 خبیر است او خبیر است او خبیر ابن فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او الخبیر است او لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او چراغ است او چراغ است او چراغ پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او بی نظیر است او سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او وگر پنهان کنی می دان که دانای چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم ضمیر است او درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز وگر ردت کنند این ها بنگذارد تو را تنها است او به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان است او ز هر چیزی که می ترسی مجیر است هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو او مجیر است او چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد است او به پیش او کشم جان را که بس اندک سخن با عشق می گویم سبق از عشق می گیرم پذیر است او مکش اندر برش چندین که سرد و بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده پیر است او اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی است او ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی سیر است او اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی اسیر است او دلم جوشید و می خواهد که صد چشمه روان گردد است او 2166 دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو تو چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو تو نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو جان تو غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود جان تو من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل به جان تو بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید جان تو ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان جان تو ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی تو 2167 دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو رفتن تو بدیدم بی تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو تو
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر که اندر عشق تتماجی برهنه همچو از او شیری کجا آید ز خرگوشی ببست او راه آب من به ره بستن نکیر
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان به هر سو رو بگردانی بگردانم به که این دم جام را از می نمی دانم به من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو ز صحن دل همین ساعت برون رانم نه تو آنی به جان من نه من آنم به که سر سرنوشتت را فروخوانم به مثال ذره ای گردان پریشانم به جان
مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من
اگر گویم تو می گویی من آن ظلمت ز خود بینم ماه برزن تو گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم دامن تو گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو تن تو پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو و سوسن تو دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت چشم روشن تو به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر زهر دشمن تو تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل و روزن تو بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل مومن تو 2168 نمی گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر شکاری تو شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلراما خاری تو ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم زینهاری تو چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی دانم نگاری تو ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی چو ماری تو چو از افلک نورانی وصال شاه افتادی ناری تو کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده برکناری تو ال ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه سوگواری تو
از آن ظلمت که می گریم سری چون که تا گیری گریبانم کشی از مهر کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق تویی حیران تویی چوگان تویی دو به یک اندیشه شکر را کنی چون تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید تویی احول کن کافر تویی ایمان و
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش کنونم خود نمی گویی کز آن گلزار مرا زنهار از هجرت که بس بی چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو آدم اندر این پستی در این اقلیم کنار از اشک پر کن تو چو از شه سپیدت جامه باشد چون در این غم
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون عذاری تو تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او برقراری تو رمیدستی از این قالب ولیکن علقه ای داری شاهواری تو در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی بهاری تو بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است بخاری تو مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید جواری تو چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش هشیاری تو هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی خماری تو همه فخر و همه دولت برای شاه می زیبد عاری تو فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل نزاری تو چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب چه زاری تو چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من نداری تو هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین گزاری تو ال ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم برآری تو ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو شماری تو 2169 ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو تو
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش جدا گشتی و محرومی وآنگه کز آن بحر کرم در گوش در ز دی بگذر سبک برپر که نی جان سفر کن جان باعزت که نی جان مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر چو می دانی که تو مستی پس اکنون هزاران منت آن می را که از وی در چرا در قید فخری تو چرا دربند چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک چو آن لب را نمی بینی در آن پرده چرا بر دست این دل هم مثال دف تو بادی ریش درکرده که یعنی حق چه باشد گر چو موسی گرد از دریا شمردن از کجا تانم که بی حد و
بمال این چشم ها را گر به پندار یقینی
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت زمینی تو گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت امینی تو خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر چینی تو چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی چادر بینی تو در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند تو مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین تو ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان دینی تو به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی روید خود حزینی تو 2170 هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو آیینه تو را بیند اندازه عرض خود خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه عقلی که نمی گنجد در هفت فلک فرش تو این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو تو صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون خامان که زر پخته از دست تو نامدشان صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد بی پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان تعال تو تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو
تو را عرشی نماید او و گر باشی که گر تو ساده دل باشی ندارد سود تو ساده پوستین بر بوی زهره روی ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی که اندر دین همی تابد اگر از اهل که هر جزوت شود خندان اگر در
در آینه درتابی چون یافت صقال تو در آینه کی گنجد اشکال کمال تو گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو بسته ست تو را زانو ای عقل عقال تو ای عشق چرا رفت او در دام و جوال شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو جاهش به چه کار آید با جاه و جلل از لطف جواب تو وز ذوق سوال تو شادند به جای زر با سنگ و سفال تو صد بدر سجود آرد در پیش هلل تو که شیر سجود آرد در پیش شغال تو چون می رسد از گردون هر لحظه فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده دریای دل از مدحت می غرد و می جوشد 2171 گشته ست طپان جانم ای جان و جهان برگو برگو سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد برگو سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد برگو بنگر حشر مستان از دست بنه دستان برگو زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش برگو هله جان برگو پیش همگان برگو برگو از جام رحیق او مست است عشیق او من بی زبر و زیرم در پنجه آن شیرم برگو زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم چنان برگو خورشید معینت شد اقبال قرینت شد برگو چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف برگو در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن برگو من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم 2172 هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او رو او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه او نعره زنان گشته از خانه که این جایم هر سو
شب تا به سحر نالن ایمن ز ملل تو از صدر جنان آمد در صف نعال تو لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو هین سلسله درجنبان ای ساقی جان تا چند کشی گوشم ای گوش کشان جانی است قلندر را نادرتر از آن با رطل گران پیش آ با ضرب گران اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو و آن نکته که می دانی با او پنهان پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو ز احوال جهان سیرم ز احوال فلن یک لحظه چنین برگو یک لحظه مقصود یقینت شد بی شک و گمان زان سو مثل هاتف بی نام و نشان رویی به روان ها کن زین گرم روان ای شاه زبردستم بی کام و دهان برگو دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه اندر طلب آن مه رفته به میان کو ما غافل از این نعره هم نعره زنان
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالن در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد دزد او آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان مو و هو معکم یعنی با توست در این جستن را جو نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون خود می شو از عشق زبان روید جان را مثل سوسن این خو 2173 چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو باری تو در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم تو چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری غاری تو در عالم خارستان بسیار سفر کردم خاری تو سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود زاری تو من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر تو هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست باری تو دزدی که رهی می زد هنگام سیاست شد تو خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو عاری تو 2174 ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو تو
چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو و آن دزد همی گوید دزد آمد و آن پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک آنگه که تو می جویی هم در طلب او چون برف گدازان شو خود را تو ز می دار زبان خامش از سوسن گیر
هین نوبت دل می زن باری من و اما چو به گفت آییم یاری من و یاری زیرا که دوی باشد غاری من و اکنون بکش از پایم خاری من و آن رفت که می بودیم زاری من و بی کار نمی شاید کاری من و کاری گر لیلی و مجنون است باری من و اکنون بزنیم او را داری من و داری در گفتن و بی صبری عاری من و
از جغد چه اندیشی چون جان همایی
بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان تو داده ست ز کان تو لعل تو نشانی ها بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی تو ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم تو هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو تو شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی 2175 در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو جمع شکران را بین در ما نگران را بین برگو امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی هر چند که استادی داد دو جهان دادی برگو از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی برگو با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم برگو مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان برگو گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم برگو آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه برگو گر رافضیی باشد از داد علی در ده برگو
ای رفته برون از جا آخر به کجایی آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو بس ماه لقایی تو آخر چه بلیی تو جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی از بهر گشاد ما دربند قبایی تو وین جام شود تابان ای جان چو برآیی در مجلس سرمستان باشور و شر آیی نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو شیرین نظران را بین هین شرح شکر امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو در دست کی افتادی زان طرفه خبر بسیار بگردیده احوال سفر برگو زیری گه و بالیی ای زیر و زبر شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو باور نکنی این را بر چوب و حجر ای عارف این را هم با او به سحر گر تاج گرو کردی از رهن کمر ور ز آنک بود سنی از عدل عمر
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی برگو
بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر
2176 آن دلبر عیار جگرخواره ما کو بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست باریک شده ست از غم او ماه فلک نیز پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت موسی که در این خشک بیابان به عصایی کو زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر از فرقت آن دلبر دردی است در این دل استاره روز او است چو بر می ندمد صبح اندر ظلمات است خضر در طلب آب جان همچو مسیحی است به گهواره قالب آن عشق پر از صورت بی صورت عالم هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته ست آن زنده کن این در و دیوار بدن کو کو لوامه و اماره بجنگند شب و روز ما مشت گلی در کف قدرت متقلب شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست
جنگ افکن لوامه و اماره ما کو از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو و اندر پی او آن دل آواره ما کو
2177 خزان عاشقان را نوبهار او همه گردن کشان شیردل را قطار شیر می بینم چو اشتر مهارش آنک حاجتمندشان کرد گران جانتر ز عنصرها نه خاک است از آب و آتش و از باد این خاک به خاک آن هر سه عنصر را کند صید یکی کاهل نخواهد رست از وی ز خاک تیره کاهلتر نباشی عصا زد بر سر دریا که برجه عصا را گفت بگذار این عصایی
روان ره روان را افتخار او کشیده سوی خود بی اختیار او به بینیشان درآورده مهار او ز خوف و حرصشان کرده نزار او سبک کرد و ببرد از وی قرار او سبکتر شد چو برد از وی وقار او به گردون می کند آهو شکار او که یک یک را کند دربند کار او به زیر دم او بنهاد خار او برآورد از دل دریا غبار او همی پیچد بر خود همچو مار او
آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو آن زهره بابهره سیاره ما کو آن رشک چه بابل سحاره ما کو صد چشمه روان کرد از این خاره ما ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو آن داروی درد دل و آن چاره ما کو گویم که بدم گوید کاستاره ما کو کان عین حیات خوش فواره ما کو آن مریم بندنده گهواره ما کو هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو کان ساقی دریادل خماره ما کو و آن رونق سقف و در و درساره ما
برآرد مطبخ معده بخاری ز تف دل دگر جانی بسازد زهی غیرت که بر خود دارد آن شه زهی عشقی که دارد بر کفی خاک کند با او به هر دم یک صفت یار که تا داند که آن ها بی وفااند عجایب یار غاری گردد او را زبان بربند و بگشا چشم عبرت
بسازد جان و حسی زان بخار او که تا دارد از آن جان ننگ و عار او که سلطان هم وی است و پرده دار او که گاهش گل کند گه لله زار او ز جمله بسکلد در اضطرار او بداند قدر این بگزیده یار او که یار او باشد و هم یار غار او که بگشاده ست راه اعتبار او
2178 تو کمترخواره ای هشیار می رو تو آن خنبی که من دیدم ندیدی ز بازار جهان بیزار گشتم چو من ایزار پا دستار کردم مرا تا وقت مردن کار این است مرا آن رند بشکسته ست توبه شنیدی فضل شمس الدین تبریز
میان کژروان رهوار می رو مرا خنبک مزن ای یار می رو تو دللی سوی بازار می رو تو پا بردار و با دستار می رو تو را کار است سوی کار می رو تو مرد صایمی ناهار می رو نداری دیده در اقرار می رو
2179 تو جام عشق را بستان و می رو شرابی باش بی خاشاک صورت رو یکی دیدار او صد جان به ارزد چو دیدی آن چنان سیمین بری را اگر عالم شود گریان تو را چه اگر گویند رزاقی و خالی کلوخی بر لب خود مال با خلق بگو آن مه مرا باقی شما را کیست آن مه خداوند شمس تبریز
بده جان و بخر ارزان و می رو بده سیم و بنه همیان و می رو نظر کن در مه خندان و می رو بگو هستم دو صد چندان و می رو شکر را گیر در دندان و می رو نه سر خواهیم و نی سامان و می رو درآ در ظل آن سلطان و می رو
2180 از این پستی به سوی آسمان شو ز شهر پرتب و لرزه بجستی اگر شد نقش تن نقاش را باش وگر روی از اجل شد زعفرانی
روانت شاد بادا خوش روان شو به شادی ساکن دارالمان شو وگر ویران شد این تن جمله جان شو مقیم لله زار و ارغوان شو
همان معشوق را می دان و می رو لطیف و صاف همچون جان و می
وگر درهای راحت بر تو بستند وگر تنها شدی از یار و اصحاب وگر از آب و از نان دور ماندی
بیا از راه بام و نردبان شو به یاری خدا صاحب قران شو چو نان شو قوت جان ها و چنان شو
2181 دل و جان را طربگاه و مقام او همه عالم دهان خشکند و تشنه غذاها هم غذا جویند از وی عدم چون اژدهای فتنه جویان سزای صد عتاب و صد عذابیم ز حلم او جهان گستاخ گشته برای مغز مخموران عشقش کشیده گوش هشیاران به مستی پیمبر را چو پرده کرده در پیش نکرده بندگان او را سلمی چه باشد گر شبی را زنده داری وگر خامی کنی غافل بخسپی ز خردی تا کنون بس جا بخفتی ز خاکی تا به چالکی کشیدت مقامات نوت خواهد نمودن به خردی هم ز مکتب می جهیدی به خاکی و نباتی و به نطفه ز چندین ره به مهمانیت آورد به وقت درد می دانی که او او است همه اویان چو خاشاکی نمایند سخن ها بانگ زنبوران نماید نماید چرخ بیت العنکبوتی همه عالم گرفته ست آفتابی چو درماند نگوید او جز او را شکنجه بایدش زیرا که دزد است تو باری دزد خود را سیخ می زن به یاری های شمس الدین تبریز خمش از پارسی تازی بگویم
شراب خم بی چون را قوام او غذای جمله را داده تمام او که گندم را دهد آب از غمام او ببسته فتنه را حلق و مسام او کشیده از سزای ما لگام او که گویی ما شهانیم و غلم او بجوشیده به دست خود مدام او زهی اقبال و بخت مستدام او پس آن پرده می گوید پیام او بر ایشان کرده از اول سلم او به عشق او که آرد صبح و شام او بنگذارد تو را ای دوست خام او کشانیدت ز پستی تا به بام او بدادت دانش و ناموس و نام او که تا خاصت کند ز انعام عام او چه نرمت کرد و پابرجا و رام او ستیزیدی درآوردت به دام او نیاوردت برای انتقام او به خاکی می دهد اویی به وام او چو بوی خود فرستد در مشام او چو اندر گوش ما گوید کلم او چو بنماید مقام بی مقام او زهی کوری که می گوید کدام او چو بجهد هر خسی را کرده نام او مقر ناید به نرمی و به کام او چو می دانی که دزدیده ست جام او شود بس مستخف و مستهام او فواد ما تسلیه المدام
2182
به پیشت نام جان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد بهار و صد بهار از تو خجل شد تو شاهنشاه صد جان و جهانی حدیثت در دهان جان نگنجد جهان گم گشت و ماهت آشکارا همه عالم ز نورت لعل در لعل ز تو دل ها پر از نور یقین است چو خورشید جمالت بر زمین تافت چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
حدیث گلستان گویم زهی رو که از حسن بتان گویم زهی رو من افسانه خزان گویم زهی رو من از جان و جهان گویم زهی رو حدیثت از زبان گویم زهی رو چنین مه را نهان گویم زهی رو به پیش تو ز کان گویم زهی رو یقین را از گمان گویم زهی رو ز ماه و اختران گویم زهی رو من از وی گر فغان گویم زهی رو
2183 به پیشت نام جان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد چو شاه بی نشان عالم بیاراست چو نور لمکان آفاق بگرفت به پیش این دکان که کان شادی است به پیش این چنین دانای اسرار چو استاره و جهان شد محو خورشید اوان قاب قوسین است و ادنی از آن جان که روان شد سوی جانان حدیثی را که جان هم نیست محرم چو شاهنشاه صد جان و جهانی
حدیث گلستان گویم زهی رو که از حسن بتان گویم زهی رو من از شکل و نشان گویم زهی رو من از جا و مکان گویم زهی رو من از سود و زیان گویم زهی رو کژی در دل نهان گویم زهی رو فسانه این جهان گویم زهی رو حدیث خرکمان گویم زهی رو بر هر بی روان گویم زهی رو من از راه دهان گویم زهی رو من از جان و جهان گویم زهی رو
2184 بیا ای رونق گلزار از این سو یکی بوسه قضاگردان جانت از آن روزن فروکن سر چو مهتاب کباب و می از این سو دود از آن سو تعب تن راست لیق راح دل را سلیمانا سوی بلقیس بگذر به منقارش یکی پرنور نامه مخور تنها که تنها خوش نباشد بدن تنهاخور آمد روح موثر سقاهم می دهد ساغر پیاپی
از آن شکر یکی قنطار از این سو از آن دو لعل شکربار از این سو وزان گلشن یکی گلزار از این سو درخت خار از آن سو یار از این سو منه رنج تن سگسار از این سو که آمد هدهد طیار از این سو نموده صد هزار اسرار از این سو یکی ساغر از آن خمار از این سو که جان هدیه کند ایثار از این سو به تو ای ساقی ابرار از این سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی بیا که خرقه ها جمله گرو شد برهنه شو ز حرف و بحر در رو
قدح پر است هین هشدار از این سو ز تو ای شاه خوش دستار از این سو چو بانگ بحر دان گفتار از این سو
2185 چو بگشادم نظر از شیوه تو تویی خورشید و من چون میوه خام چو زهره می نوازم چنگ عشرت به هر دم صد هزار اجزای مرده چرا ازرق قبای چرخ گردون چرا روی شفق سرخ است هر شام ز شیوه ماهت استاره همی جست به خوبی همچو تو خود این محال است ز انبوهی نباشد جان سوزن عجب چون آمد اندر عالم عشق اگر نه پرده آویزی به هر دم اگر غفلت نباشد جمله عالم چرایم شمس تبریزی چو شیدا
بشد کارم چو زر از شیوه تو به هر دم پخته تر از شیوه تو شب و روز ای قمر از شیوه تو شود چون جانور از شیوه تو چنین بندد کمر از شیوه تو به خونابه جگر از شیوه تو گرفتم من بصر از شیوه تو چنان خوبی به سر از شیوه تو ز عاشق وین حشر از شیوه تو هزاران شور و شر از شیوه تو بدرد این بشر از شیوه تو شود زیر و زبر از شیوه تو به گرد بام و در از شیوه تو
2186 خداوندا چو تو صاحب قران کو زمان محتاج و مسکین تو باشد کسی کو گفت دیدم شمس دین را در آن دریا مرو بی امر دریا مگر بی قصد افتی کو کریم است چو سجده کرد آیینه مر او را همو تیر است همو اسپر همو قوس هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت بجز از روی عجز و فقر و تسلیم ز غیرت حق شد حارس و گر نی به پیشانی جانا داغ مهرش به نوبتگاه او بین صف کشیده نباشد خنده جز از زعفرانش بجز از هجر آن مخدوم جانی خداوند شمس دین از بهر ال
برابر با مکان تو مکان کو تو را حاجت به دوران و زمان کو سوالش کن که راه آسمان کو نمی ترسی برای تو ضمان کو خطاکن را ز عفو او غمان کو بر آن آیینه زنگار گمان کو چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو نظیرش در ولیت های جان کو ببرده سر از او از انس و جان کو مر او را از کی بیم است پاسبان کو کسی بی داغ مهرش در قران کو به خدمت گر همی جویی مهان کو بجز از عشق رویش شادمان کو دل و جان را به عالم اندهان کو که لیق در ثنای او دهان کو
زبان و جان من با وصل او رفت همه کان هست محتاج خریدار
به شرح خاک تبریزم زبان کو بدان حد بی نیازی هیچ کان کو
2187 گران جانی مکن ای یار برگو ز باغ جان دو سه گلدسته بربند ز حسنش گفتنی بسیار داری ز یاد دوست شیرینتر چه کار است چه گفتی دی که جوشیده ست خونم ز یاد عالم غدار بگذر ز لف فتنه تاتار کم کن ز عشق حسن شمس الدین تبریز
از آن زلف و از آن رخسار برگو حکایت های آن گلزار برگو ملولی گوشه نه بسیار برگو هل منشین چنین بی کار برگو بیا امروز دیگربار برگو ز لطف عالم السرار برگو ز ناف آهوی تاتار برگو میان عاشقان آثار برگو
2188 در این رقص و در این های و در این هو اگر چه روی می دزدد ز مردم چو چشمت بست آن جادوی استاد تو گویی کو و کو او نیز سر را ز کوی عشق می آید ندایی برو دامان خاقان گیر محکم برو پهلوی قصرش خانه ای گیر گریزان درد و دارو در پی تو سیه کاری و تلخی را رها کن از او یابد طرب هم مست و هم می از او اندیش و گفتن را رها کن
میان ماست گردان میر مه رو کجا پنهان شود آن روی نیکو درآ در آب جو و آب می جو به هر سو می کند یعنی که کو کو رها کن کو و کو دررو در این کو چو او باشد چه اندیشی ز باجو که تا ایمن شوی از درد پهلو زهی لطف و زهی احسان و دارو بر ما زو بیا غلطان چو مازو از او گیرد نمک هم رو و هم خو لطیف اندیش باشد مرد کم گو
2189 بازم صنما چه می فریبی تو هر لحظه بخوانیم کریمانه عمری تو و عمر بی وفا باشد دل سیر نمی شود به جیحون ها تاریک شده ست چشم بی ماهت ای دوست دعا وظیفه بنده ست آن را که مثال امن دادی دی گفتی به قضای حق رضا باید
بازم به دغا چه می فریبی تو ای دوست مرا چه می فریبی تو ما را به وفا چه می فریبی تو ما را به سقا چه می فریبی تو ما را به عصا چه می فریبی تو ما را به دعا چه می فریبی تو با خوف و رجا چه می فریبی تو ما را به قضا چه می فریبی تو
چون نیست دواپذیر این دردم تنها خوردن چو پیشه کردی خوش چون چنگ نشاط ما شکستی خرد ما را بی ما چه می نوازی تو ای بسته کمر به پیش تو جانم خاموش که غیر تو نمی خواهیم
ما را به دوا چه می فریبی تو ما را به صل چه می فریبی تو ما را به سه تا چه می فریبی تو ما را با ما چه می فریبی تو ما را به قبا چه می فریبی تو ما را به عطا چه می فریبی تو
2190 دیدی که چه کرد آن پری رو گشتند بتان همه نگونسار شد کفر چو شمع های ایمان شد جمله جهان بهشت خندان دارد دو هزار سحر مطلق افروخت بهار چون گل سرخ کافور نثار کرد خورشید شد شیشه زرد همچو لله فربه شد عشق و زفت و لمتر بر باده لعل زد رخ من بس کن هله فتنه را مشوران
آن ماه لقای مشتری رو در حسن خلیل آزری رو کآورد به سوی کافری رو زان سرو روان عبهری رو وای ار آرد به ساحری رو بر رغم دل مزعفری رو بر چهره شام عنبری رو زان باده لعل احمری رو بنهاد خرد به لغری رو تا چند نهد به زرگری رو یا برگردان ز شاعری رو
2191 ای رونق نوبهار برگو بی غصه می فروش می نوش ای بلبل و ای هزاردستان ای حلقه به گوش و عاشق گل شرح قد سرو و چهره گل چون رفت خزان و رو نهان کرد گر پرسندت که جان رز چیست صد شیر و هزار گونه خرگوش خواهی که شود قبول عذرت خواهی که بری قرار مستان امروز سر شراب داریم مستی آمد ملولیت رفت ای جام شرابدار برگرد از بهر ثواب و رحمت حق
وی شادی لله زار برگو بی زحمت شاخ خار برگو برگو صفت بهار برگو گوش و پس سر مخار برگو بر عرعر و بر چنار برگو بر سرو رو آشکار برگو بر برگ نظر مدار برگو خواهی که کنی شکار برگو ز اشکوفه خوش عذار برگو زان نرگس پرخمار برگو ساقی شو و بر نهار برگو صد بار و هزار بار برگو وی چنگ لطیف تار برگو ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم بشتاب تشنیع مزن که صله ای نیست
بی زحمت انتظار برگو نک آوردم نثار برگو
2192 ای عارف خوش کلم برگو هر ممتحنی ز دست رفته قایم شو و مات کن خرد را تا روح شویم جمله می ده قانع نشوم به نور روزن بپذیر مدام خوش ز ساقی آن جام چو زر پخته بستان مبدل شد و خوش حطام دنیا لب بستم ای بت شکرلب
ای فخر همه کرام برگو بر دست گرفت جام برگو وز باده باقوام برگو تا خواجه شود غلم برگو بشکاف حجاب بام برگو چون مست شدی مدام برگو زان سوختگان خام برگو چون رستی از این حطام برگو بی واسطه و پیام برگو
2193 ای صید رخ تو شیر و آهو چندانک توانیش تو می پوش در روزن سینه ها بتابید اندر عدم و وجود افکند ای قند دو لعل تو خردسوز سی بیت دگر بخواست گفتن سی بیت فروختم به یک بیت
پنهان ز کجا شود چنان رو می بند نقاب توی بر تو خورشید ز مطلع ترازو صد غلغله عشق که تعالوا وی تیر دو چشم تو جگرجو مستیش کشید گوش از آن سو بیتی که گشاده شد در آن کو
2194 آن وعده که کرده ای مرا کو با جمله پلس خوش نباشد لب بسته چو بوبک ربابی ای وعده تو چو صبح صادق تا چند ز ناسزا و دشنام خیزید به سوی من کشیدش ای سنگ دلن جواب گویید یا سحر نمود و چشم ما بست یا پر بگشاد و در هوا رفت وال که نرفت و رفتنی نیست
این جا منم و تو وانما کو آن عهد پلس را وفا کو آن داد و گشاد و آن عطا کو آن شمع و چراغ و آن ضیا کو آن دلداری و آن سزا کو ای طایفه یاری شما کو کان کان عقیق و کیمیا کو آن ساحر و آن گره گشا کو ای مرغ ضمیر آن هوا کو ماییم ز خویش رفته ما کو
ماکو به همان طرف که انداخت هین مشک سخن بنه به جو رو 2195 خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو مرو ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب بی من مرو این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است من مرو ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان من مرو شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید مرو خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل مرو در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است من مرو چون حریف شاه باشی ای طرب بی من منوش من مرو وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود من مرو وای آن کو اندر این ره می رود بی دانشی مرو دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق مرو 2196 از حلوت ها که هست از خشم و از دشنام او او دام های عشق او گر پر و بالم بسکلد چند پرسی مر مرا از وحشت و شب های هجر خون ما را رنگ خون و فعل می آمد از آنک در جام او وعده های خام او در مغز جان جوشان شده
ای در کف صنع ما چو ماکو می خواندت آب کان سقا کو ای حیات دوستان در بوستان بی من ای زمین بی من مروی و ای زمان این جهان بی من مباش و آن جهان بی ای نظر بی من مبین و ای روان بی من شبم تو ماه من بر آسمان بی من تو گلی من خار تو در گلستان بی من همچنین در من نگر بی من مران بی چون به بام شه روی ای پاسبان بی چو نشان من تویی ای بی نشان بی دانش راهم تویی ای راه دان بی من ای تو بالتر ز وهم این و آن بی من
می ستیزم هر شبی با چشم خون آشام طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او شب کجا ماند بگو در دولت ایام او خون ها می می شود چون می رود عاشقان پخته بین از وعده های خام او
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می خورند آن سگان کوی او شاهان شیران گشته اند او ال ال تو مپرس از باخودان اوصاف می عام او دست بر رگ های مستان نه دل تا پی بری شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود 2197 ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی می گدازم می گدازم هر زمان همچون شکر شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی کار تو ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم تو ای دم هشیاریم بی هوش هشیاری تو چشمه ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود 2198 جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو شو خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من افلک شو هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو ضحاک شو گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست شو خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین شیشاک شو لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز چالک شو
در لقای عاشقان کشته بدنام او کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام تو ببین در چشم مستان لطف های از دهان آلودگان زان باده خودکام او پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او نقش هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو خط هایی دارم از اقرار تو اقرار تو از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو راست گویی ای صنم از کار تو از هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار ای دم بی هوشیم هشیار تو هشیار تو چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو گر نخواهی کبر را رو بی تکبر خاک هر دو را چون نردبان زیر آر و بر گر خوشی با این دو مارت خود برو ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک خشم از شیران چو دیدی سر بنه لقمه از لولک گیر و بنده لولک شو چند باشی خفته زیر این دو سگ
2199 ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری بردابرد کو در میان هفت دریا دامن تو خشک کو کو این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی زرد کو هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم کو گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست کو 2200 ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو بگو قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند آن مسیح حسن را دانم که می دانی کجاست بگو بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد گلزاری بگو ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست بگو سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت اسراری بگو با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق بگو 2201 در گذر آمد خیالش گفت جان این است او صد هزار انگشت ها اندر اشارت دیده شد است او
بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو برتری را کار و بار و ملک و در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد آه سرد و اشک گرم و چهره های تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد
گر نگویی با کسی با عاشقان باری با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو با کسی کز عشق دارد بسته زناری گو که شرمت باد از آن رخ ترک حال من دزدیده اندر گوش عیاری تو چو نرگس بی زبان از چشم شمس تبریزی بگویم گفت جان آری
پادشاه شهرهای لمکان این است او سوی او از نور جان ها کای فلن این
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او است او هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش است او جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او است او رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار است او شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را او 2202 ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل غلطان شده می دوانند جانب دریای تو دریای تو تو جان های عاشقان چون سیل ها غلطان شده ای خمار عاشقان از باده های دوش تو فردای تو من نظر کردم به جان ساده بی رنگ خویش صفرای تو چون نظر کردم نکو من در صفای گوهرت ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن تو این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام تو 2203 جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان سوی بی گوشی سماع چنگ می آید ولیک اوتار کو چونک او بی تن شود پس خلعت جان آورند تار کو
نعره ها آمد به گوشم ز آسمان این پیش از آن کو برکشاند آن عنان این همچو گوهر تافته از عین کان این تا نلفی تو ز خوبی هان و هان این کز وی آمد کاسدی های بتان این است
چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو جان های عاشقان چون سیل ها تا بریزد جمله را در پای تو در پای می دوانند جانب دریای تو دریای تو وی خراب امروزم از فردای تو زرد دیدم نقشش از صفرای تو ماه رخ بنمود از سیمای تو سیمای تو مه کی باشد کو بود همتای تو همتای ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای
لیق این کفر نادر در جهان زنار کو تا در خمخانه می تازد ولیکن بار کو چنگ جانان است آن را چوب یا کاندر او دستان حایک یا که پود و
کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است کو چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق غار کو رنگ بی رنگی است از رخسار عاشق آن صفا رخسار کو آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو کو صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد 2204 عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو شنو گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار نیکو شنو تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن شنو چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد شنو ور تو افلطون و لقمانی به علم و کر و فر تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان شنو ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش شنو بر گلویت تیغ ها را دست نی و زخم نی دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی شنو من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود شنو هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن 2205
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر آن وفا و آن صفا و لطف خوش کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار در حریم سایه آن مهتر اخیار کو در شعاع آفتابش ذره هشیار کو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو بی کس و بی خان و بی مانت کنم من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو چون صدف ها گوهرافشانت کنم نیکو گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو
دوش خوابی دیده ام خود عاشقان را خواب کو محراب کو کعبه جان ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی کو بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو کو خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت در میان باغ حسنش می پر ای مرغ ضمیر کو در درون عاریت های تن تو بخششی است کو در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان اطناب کو چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل ناب کو چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان آب کو چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد ای فقیه از بهر ل علم عشق آموز تو ایجاب کو چون به وقت رنج و محنت زود می یابی درش باش تا موج وصالش دررباید مر تو را کو ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار تاب کو در خرابات حقیقت پیش مستان خراب انساب کو در حساب فانیی عمرت تلف شد بی حساب چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری کو 2206
کاندرون کعبه می جستم که آن در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب صوفیانش بی سر و پا غلبه قبقاب کو در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب در میان جان طلب کان بخشش وهاب چون رسیدم در طناب خود کنون پس از آن سو جز سماع و جز شراب جز گل و ریحان و لله و چشمه های پس چرا گویی جمال فاتح البواب کو ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و بازگویی او کجا درگاه او را باب کو غیب گردی پس بگویی عالم اسباب رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو چون بمالی چشم خود را گویی آن را در چنان صافی نبینی درد و خس و در صفای یار بنگر شبهت حساب کو این ترانه می زنی کاین بحر را پایاب
ای برادر عاشقی را درد باید درد کو کو چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن کو کیمیا و زر نمی جویم مس قابل کجاست سرد کو 2207 در خلصه عشق آخر شیوه اسلم کو کو آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است گر چه هر روزی به هجران همچو سالی می بود کو جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم کو ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن کو هست احرامت در این حج جامه هستیت را کو چونک هستی را فکندی روح اندر روح بین اجرام کو وین همه جان های تشنه بحر را چون یافتند کو دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد یا اقلم کو آنچ این تن می نویسد بی قلم نبود یقین کو هوش و عقل آدمیزادی ز سردی وی است احلم کو اندر آن بی هوشی آری هوش دیگر لون هست مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری است آن احکام کو با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه کو
صابری و صادقی را مرد باید مرد نعره های آتشین و چهره های زرد گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی
در کشوف مشکلتش صاحب اعلم التفات او به دانه طوف او بر دام کو چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام در ولدت های روحانی بگو ارحام بوی جامت بی قرارم کرد آخر جام از سر سرت بکندن شرط این احرام جوق جوق و جمله فرد آن جایگه محو گشتند اندر آن جا جز یکی علم زین سوی بحر است از آن سو شهر آنک جان بر خود نویسد حاجت اقلم چونک آن می گرم کردش عقل یا هوش بیداری کجا و رایت احلم کو چون قفص بشکست و شد بر وی از با حضور عقل عقل این نفس را آثام
در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد کو گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان رام کو گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت کو چون بخوردی بی قدم بخرام در دریای غیب فرض لزم شد عبادت عشق را آخر بگو استلزام کو عشقبازی های جان و آنگهی اکراه و زور رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او کو خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر کو در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان کو دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد آرام کو 2208 ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو بگو خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو بگو هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن بگو ای دل پران من تا کی از این ویران تن بومی بگو 2209
در مساس روح ها خود حاجت حمام گر تو رستم زاده ای این رخشت آخر پس تو را در جام سر آثار و بوی خام تو اگر مستی بیا مستانه ای بخرام کو فرض و ندب و واجب و تعلیم و عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام خدمتی از عشق را امثال کالنعام کو پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام ز آنک جز آن خاک این خاکیش را
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی از جمال و از کمال و لطف مخدومی آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو تو چه دودی و چه عودی حی قیومی گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود
ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو حور نو کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد نو کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن نو می چشان و می کشان روشن دلن را جوق جوق شور نو عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد سور نو 2210 طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او و مست او همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم نشست او چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم بشکست او شه من باده فرستد به چه رو می نپرستم پرست او 2211 ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو است از آن رو ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش همان رو همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند رو نبود روی از این سو همه پشت است از این سو مکان رو به یکی لحظه چریدند همه جان ها و پریدند نهان رو 2212
وی ز نورت نقش بسته هر زمانی ساقیی چون تو و هر دم باده منصور یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور تازه می کن این جهان کهنه را از روز روزت عید تازه هر شبانگه
تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش همه تا حلق درآییم و در این حلقه به سبو ده می خوش دم که قدح را هله ای مطرب برگو که زهی باده
که خطا بود از این رو و صواب ز همان روی که مردم کندم زنده که بدانند که بی چشم توان دید به جان که نگنجید در این حد و نه در جان و که نباید که ز نقصان شود از چشم
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او شکست او بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر دست او چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر او چه بهانه گر بت است او چه بل و آفت است او شده ایم آتشین پا که رویم مست آن جا هست او به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من پرست او هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر رست او نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم او تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی بخست او قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم پست او تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود است او 2213 خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار او سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع کیله رزقش اگر درشکند میکائیل پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند عشق دریای حیات است که او را تک نیست می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب ملک الموت به صد ناز ستاند جانی تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه اخضر او
بشکن خمار را سر که سر همه صدفی است بحرپیما که در آورد به که پریر کرد حیله ز میان ما بجست بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او تو برو نخست بنگر که کنون به خانه که ز عکس چهره خود شده است بت که سری که مست شد او ز خیال ژاژ که حریف او شدستم که در ستم ببست مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف مدهم به دست فکرت که کشد به سوی بد و نیک او بگوید که پناه هر بد
برهد از خر تن در سفر مصدر او همچو موسی قدم صدق زند بر در او یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او شود او ماهی و دریا پدر و مادر او عمر جاوید بود موهبت کمتر او می دهدشان فر نو شعشعه گوهر او که بود باخبر و دیده ور از محشر او روح چون سرو روان در چمن
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است او در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد هله دلدار بخوان باقی این بر منکر او 2214 خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو جان من و تو داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات اختران فلک آیند به نظاره ما من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق و تو طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند تو این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا من و تو به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر 2215 گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست مرو ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف مرو اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند مرو تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر تو مرو با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است مرو هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است مرو
هیچ جان را سقمی هست از این مقذر پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او بنگر در تن پرنور و رخ احمر او تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر
به دو نقش و به دو صورت به یکی آن زمانی که درآییم به بستان من و تو مه خود را بنماییم بدیشان من و تو خوش و فارغ ز خرافات پریشان من در مقامی که بخندیم بدان سان من و هم در این دم به عراقیم و خراسان در بهشت ابدی و شکرستان من و تو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو گر رود این فلک و اختر تابان تو گر رود صفوت این طبع سخندان تو خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو ور مرا می نبری با خود از این خوان در خزان گر برود رونق بستان تو ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو
کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید مرو لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی مرو هست طومار دل من به درازی ابد مرو گر نترسم ز ملل تو بخوانم صد بیت مرو 2216 تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو پرده من مدران و در احسان بگشا ور در لطف ببستی در اومید مبند ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد چونک رضوان بهشتی تو صلیی درده آه زندانی این دام بسی بشنودیم بگو سخن بند مگو و صفت قند بگو شرح آن بحر که واگشت همه جان ها او است ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل بگو وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر 2217 چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر مگو دی خیال تو بیامد به در خانه دل دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو تو چو سرنای منی بی لب من ناله مکن گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی گفتم ار هیچ نگویم تو روا می داری
کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو از کمال کرم و رحمت و احسان تو برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو
بهر آرام دلم نام دلرام بگو شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو بر سر بام برآ و ز سر بام بگو صفت این دل تنگ شررآشام بگو چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو حال مرغی که برسته ست از این دام صفت راه مگو و ز سرانجام بگو که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو غم هر ممتحن سوخته خام بگو فرصت ار دست دهد هم بر بهرام سخن خاص نهان در سخن عام بگو دم به دم زمزمه بی الف و لم بگو سخنی بی نقط و بی مد و ادغام بگو درد بی حد بنگر بهر خدا هیچ مگو هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی مگو همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت 2218 همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است لب جو پر شود خانه دل ماه رخان زیبا حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد طو چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام صورت و خو گر می مجلسی و آب حیات همه ای گلو هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است بر سر کو آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ سلسله مو هفت بحر ار بفزایند و به هفتاد رسند او مگر صورت عشق است و نماند به بشر فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند و بو همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ لب ببند و صفت لعل لب او کم کن 2219 من غلم قمرم غیر قمر هیچ مگو مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو چو مرا یافته ای صحبت هر خام مجو هله چون سبزه و چون بید مرو زین گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو که بسی خوب و لطیف است تو را همه دل گشته و فارغ شده از فرج و عجب آن کیست چو شمس و چو قمر و آنک که در سلسله او است دو صد بود او را به گه عبره به زیر زانو خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو یوسف و پیرهنش برده از او صورت همه ترکان شده زیبایی او را هندو همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ ور از این بی خبری رنج مبر هیچ آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم مگو من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت مگو قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد مگو گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد مگو گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد مگو ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست مگو 2220 هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو مرو در همه روی زمین چشم و دل باز که راست مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی بنده و چاکر و پرورده و مولی توایم مرو هله سرنای توام مست نواهای توام مرو هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات مرو خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال هله موسی زمان گرد برآر از دریا هله عیسی قران صحت رنجور گران هله ای شاهد جان خواجه جان های شهان
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ در ره دل چه لطیف است سفر هیچ که نه اندازه توست این بگذر هیچ گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ گفت این هست ولی جان پدر هیچ
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مکن آزار مکن جانب اغیار مرو گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو هله آن بار برفتی مکن این بار مرو ای دل و دین و حیات خوش ناچار مشکن چنگ طرب را مسکل تار پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو به از این خیر نباشد بجز این کار سوی مکاری اخوان ستمکار مرو از عیان سر مکشان در پی آثار مرو دل فرعون مجو جانب انکار مرو از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو
هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت مرو تو یقین دار که بی تو نفسی جان نزید همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند مرو هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی مرو 2221 سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او او گرد آن حوض همی گردی و عاشق شده ای چش از او چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست می کش از او عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است او آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد مفرش از او آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را از او شمس تبریز که جان در هوس او بگریست از او 2222 سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است بگو مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق ای بسا فکرت باریک که چون موی شده ست مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است سبو بس کن و دفتر گفتار در این جو افکن
جز سوی احمد بگزیده مختار مرو همچو مرغان زمین بر سر شخسار در احسان بگشا و پس دیوار مرو وقت کار است بیا کار کن از کار همگی گوش شو اکنون سوی گفتار
دل کی باشد که نگردد همگی آتش از چون شدی غرق شکر رو همه تن می بر لب چشمه دهان می نه و خوش پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از از هوس همچو زمین خاک شد و ز آنک می خیزد آن آتش و آن آهش گشت زیبا و دلرام و لطیف و کش
چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو و آن دگر را که رئیس است نگویم تو باده ای کو چو اویس قرنی دارد بو وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو قطره ای این کند آنک نکند زان دو بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو
2223 ای همه سرگشتگان مهمان تو چشم بد از روی خوبت دور باد چون فدا گردند جاویدان شوند گاو و بزغاله و بره گردون چرخ ز آنک قربان ها همه باقی شوند در سرای عصمت یزدان تویی ای خدا این باغ را سرسبز دار تا ملیک میوه از وی می کشند این شکرخانه همیشه باز باد آب این جو ای خدا تیره مباد این دعا را یا رب آمین هم تو کن چنگ و قانون جهان را تارهاست من بخفتم تو مرا انگیختی ور نه خاکی از کجا عشق از کجا خاک خشکی مست شد تر می زند دی مرا پرسید لطفش کیستی گفت ای گربه بشارت مر تو را من خمش کردم توام نگذاشتی
آفتاب از آسمان پرسان تو ای هزاران جان فدای جان تو ز آنک اکسیر است جان را کان تو باد ای ماه بتان قربان تو در هوای عید بی پایان تو بخت و دولت روز و شب دربان تو در بهارستان بی نقصان تو می چرند از نخل و سیبستان تو پرنبات و شکر پنهان تو تا به هر سو می رود ز احسان تو ای دعا آن تو آمین آن تو ناله هر تار در فرمان تو تا چو گویم در خم چوگان تو گر نبودی جذبه های جان تو آن توست این آن توست این آن تو گفتم ای جان گربه در انبان تو که تو را شیری کند سلطان تو همچو چنگم سخره افغان تو
2224 ای بمرده هر چه جان در پای او آتش عشقش خدایی می کند جبرئیل و صد چو او گر سر کشد چون مثالی برنویسد در فراق هر کی ماند زین قیامت بی خبر هر کی ناگه از چنان مه دور ماند در نظاره عاشقان بودیم دوش خیمه در خیمه طناب اندر طناب خیمه جان را ستون از نور پاک آب و آتش یک شده ز امروز او عشق شیر و عاشقان اطفال شیر طفل شیر از زخم شیر ایمن بود در کدامین پرده پنهان بود عشق عشق چون خورشید ناگه سر کند
هر چه گوهر غرقه در دریای او ای خدا هیهای او هیهای او از سجود درگهش ای وای او خون ببارد از خم طغرای او تا قیامت وای او ای وای او ای خدایا چون بود شب های او بر شمار ریگ در صحرای او پیش شاه عشق و لشکرهای او نور پاک از تابش سیمای او روز و شب محو است در فردای او در میان پنجه صدتای او بر سر پستان شیرافزای او کس نداند کس نبیند جای او برشود تا آسمان غوغای او
2225 شکر ایزد را که دیدم روی تو چشم گریانم ز گریه کند بود بس بگفتم کو وصال و کو نجاح از لب اقبال و دولت بوسه یافت تیر غم را اسپری مانع نبود آسمان جاهی که او شد فرش تو شاد بختی که غم تو قوت او است جست و جویی در دلم انداختی خاک را هایی و هویی کی بدی آب دریا تا به کعب آید ورا بس که تا هر کس رود بر طبع خویش
یافتم ناگه رهی من سوی تو یافت نور از نرگس جادوی تو برد این کو کو مرا در کوی تو این لبان خشک مدحت گوی تو جز زره هایی که دارد موی تو شیرمردی کو شود آهوی تو پهلوانی کو فتد پهلوی تو تا ز جست و جو روم در جوی تو گر نبودی جذب های و هوی تو کو بیابد بوسه بر زانوی تو جمله خلقان را نباشد خوی تو
2226 ای بکرده رخت عشاقان گرو بر سر ره تو ز خون آثار بین گفتم این دل را که چوگانش ببین گفت دل کاندر خم چوگان او کی نهان گردد ز چوگان گوی دل گربه جان عطسه شیر ازل زر کان شمس تبریزی است این
خون مریز این عاشقان را و مرو هر طرف تو نعره خونین شنو گر یکی گویی در آن چوگان بدو کهنه گشتم صد هزاران بار و نو کاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو شیر لرزد چون کند آن گربه مو صاف باشد گر بجویی جو به جو
2227 مطربا اسرار ما را بازگو ما دهان بربسته ایم امروز از او من گران گوشم بنه رخ بر رخم ماجرایی رفت جان را در الست مخزن انا فتحنا برگشا مستجاب آمد دعای عاشقان چون صلح الدین صلح جان ماست
قصه های جان فزا را بازگو تو حدیث دلگشا را بازگو وعده آن خوش لقا را بازگو بازگو آن ماجرا را بازگو سر جان مصطفی را بازگو ای دعاگو آن دعا را بازگو آن صلح جان ها را بازگو
2228 جان ما را هر نفس بستان نو ماهیانیم اندر آن دریا که هست
گوش ما را هر نفس دستان نو روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی عیش ما نقد است وآنگه نقد نو این شکر خور این شکر کز ذوق او جمله جان شو ار کسی پرسد تو را من زمین را لقمه ام لیکن زمین زرد گشتی از خزان غمگین مشو
این جهان کهنه را برهان نو ذات ما کان است وآنگه کان نو می دهد اندر دهان دندان نو تو کیی گو هر زمانی جان نو رویدش زین لقمه صد لقمان نو در خزان بین تاب تابستان نو
2229 ای غذای جان مستم نام تو شش جهت از روی من شد همچو زر گفته بودی کز توام بگرفت دل منتظر بنشسته ام تا دررسد
چشم و عقلم روشن از ایام تو تا بدیدم سیم هفت اندام تو من نخواهم در جهان جز کام تو از پی جان خواستن پیغام تو
2230 صوفیانیم آمده در کوی تو از عطش ابریق ها آورده ایم هابده چیزی به درویشان خویش حسن یوسف قوت جان شد سال قحط صوفیان را باز حلوا آرزو است ولوله در خانقاه افتاد دوش دست بگشا جانب زنبیل ما شمس تبریزی تویی خوان کرم
شی ء ل از جمال روی تو کآب خوبی نیست جز در جوی تو ای همیشه لطف و رحمت خوی تو آمدیم از قحط ما هم سوی تو از لب حلوایی دلجوی تو مشک پر شد خانقاه از بوی تو آفرین بر دست و بر بازوی تو سیر شد کون و مکان از طوی تو
2231 می دوید از هر طرف در جست و جو دوش خفته خلق اندر خواب خوش گاه چون مه تافته بر بام ها ناگهان افکند طشت ما ز بام در میان کوی بانگ دزد خاست گرد او را پاسبانی درنیافت بر سر زخم آمد افلطون عقل گفت دانستم که زخم دست کیست چونک زخم او است نبود چاره ای از پی این زخم جان نو رسید عشق شمس الدین تبریزی است این
چشم پرخون تیغ در کف عشق او او به قصد جان عاشق سو به سو گاه چون باد صبا او کو به کو پاسبانان درشده در گفت و گو او بزد زخمی و پنهان کرد رو کش زبون گشته ست چرخ تندخو کو نشان ها را بداند مو به مو کو است اصل فتنه های تو به تو آنچ او بشکافت نپذیرد رفو جان کهنه دست ها از خود بشو کو برون است از جهان رنگ و بو
2232 به حریفان بنشین خواب مرو همچو دریا همه شب جوشان باش آب حیوان نه که در تاریکی است شب روان فلکی پرنورند شمع بیدار نه در طشت زر است شب روان را بنماید مه رو 2233 ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم سو آب حیات تو گر از این بنده تیره شد خو رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست ای ارسلن قلج مکش از بهر خون من زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد گو بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم رنگ و بو 2234 ای دیده من جمال خود اندر جمال تو و این طرفه تر که چشم نخسپد ز شوق تو خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی آبستن است نه مهه کی باشدش قرار ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال تو گر از عدم هزار جهان نو شود دگر از بس که غرقه ام چو مگس در حلوتت در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک
همچو ماهی به تک آب مرو نی پراکنده چو سیلب مرو بطلب در شب و مشتاب مرو تو هم از صحبت اصحاب مرو به زمین در تو چو سیماب مرو منتظر شو شب مهتاب مرو آیی به حجره من و گویی که گل برو دانم من این قدر که به ترکی است آب ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو از بخل جان نمی کنم ای ترک گفت و ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو غماز من بس است در این عشق
آیینه گشته ام همه بهر خیال تو گرمابه رفته هر سحری از وصال تو آبستن است لیک ز نور جلل تو او را خبر کجاست ز رنج و ملل تو بادا به بی مرادی خونم حلل تو افغان به عرش برده و پرسان ز حال بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو پروا نباشدم به نظر در خصال تو می باش در سجود که این شد کمال تو
2235 آمد خیال آن رخ چون گلستان تو گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان تو آخر چه بوده ای و چه بوده ست اصل تو تو دلله عشق بود و مرا سوی تو کشید بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست از خون به زعفران دلم دید لله زار هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست 2236 جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا ای باقی و بقای تو بی روز و روزگار صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت تو زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ تو گر کاسه بی نوا شد ور کیسه لغری تو گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو نوای تو خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم تو 2237
و آورد قصه های شکر از لبان تو جان و جهان چه بی خبرند از جهان آخر چه گوهری و چه بوده ست کان اول غلم عشقم و آن گاه آن تو هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو گفتم مها دو ابر تر درفشان تو گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو در حلقه وفا بر دردی کشان تو گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو ماری شوم چو افکندم اصطفای تو شد روز و روزگار من اندر وفای تو بادا فدای عشق و فریب و ولی تو بی کام و بی زبان عجب وصف های دل می کند دعای دو چشم و دعای تو در جست و جوی چشم خوش دلربای صد جان و دل فزود رخ جان فزای درتافت لجرم به خرابم ضیای تو صد دل به غم سپارم بهر رضای تو زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو دل چیست یک شکوفه ز برگ و گفت آن توست و گفتن خلقان صدای
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج دو از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق آن خشم انبیا مثل خشم مادر است خوبرو خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد مشک بو خاکی دگر بود که همه خار بر دهد عمو در گور مار نیست تو پرمار سله ای یک عدو در نطفه می نگر که به یک رنگ و یک فن است اعراض و جسم جمله همه خاک هاست بس چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار او این مایه می ندانی کاین سود هر دو کون سو خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک کدو در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل طو 2238 ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم تو صافی شرم توست نهان در حجاب غیب آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت خون گشت نام کوه که نامش شده ست لعل
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو کان خصم عکس توست مپندارشان تو زیرا که از دی آمد افسردگی جو کاندر تموز مردم تشنه ست برف جو خشمی است پر ز حلم پی طفل نسرین و سوسن و گل صدبرگ هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد چون هست این خصال بدت یک به زنگی و هندو است و قریشی باعلو در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو آن را کند پر از زر و در دیگری تسو وز بد نکو بزاید از صانعی هو صرفه برد نه خود من صرفه برم از اندر سخاوت است نه در کسب سو به بالدو است حرص تو بی پای چون چون کف شمس دین که به تبریز کرد
پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو کان جمله را بسوخت به یک بار شرم دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
2239 رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو کو به کو گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده ست مستان و عاشقان بر دلدار خود روند او بشو ماهی که آب دید نپاید به خاکدان برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید به تو خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود آن کیمیای بی حد و بی عد و بی قیاس ارجعوا در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز ناچار می برندت باری به اختیار گر ز آنک در میانه نبودی سرخری بستم ره دهان و گشادم ره نهان گو 2240 ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو آرزو تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم آرزو شست حق است آرزو و روح ماهی است چون این جهان نبود خدا بود در کمال آرزو گر آرزو کژ است در او راستی بسی است آن کان دولتی که نهان شد به نام بد آرزو موری است نقب کرده میان سرای عشق آرزو مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است
گفتند خواجه عاشق و مست است و من دوستدار خواجه ام آخر نیم عدو او را به باغ ها جو یا بر کنار جو هر کس که گشت عاشق رو دست از عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو خورشید پاک خوردش اگر هست تو سلطان بی نظیر وفادار قندخو بر هر مسی که برزد زر شد به تا چند گول گردی و آواره سو به سو تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو رستم به یک قنینه ز سودای گفت و
زین سو نظر مکن که از آن جاست گر گوهری ببین که چه دریاست صیاد جان فداست چه زیباست آرزو ز آوردن من و تو چه می خواست نی کز کژی و راست مبراست آرزو آن چیست کژ نشین و بگو راست هر چند بی پر است و به پرواست زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره ماست آرزو 2241 هان ای جمال دلبر ای شاد وقت تو تو نیکو است حال ما که نکو باد حال تو تو جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست تو از قوت شراب به فریاد جام تو در جای می نگنجد از فخر جای تو 2242 تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو دود دل لله ها ز آتش جان رنگ تو غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد تو سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت خوار تو بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود از سر مستی عشق گفتم یار منی یار تو بر دل من خط توست مهر الست و بلی تو گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت کار تو خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان 2243 آینه جان شده چهره تابان تو تو ماه تمام درست خانه دل آن توست تو
چیزی است کو نه ماست و نه جز
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت آن رطل های می که به ما داد وقت وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو که می کند ز عشق و فرهاد وقت تو اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو پشت بنفشه به خم از کشش بار تو چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تیغ به سوسن کی داد نرگس خون مستک و سرسبز شد از لب خمار تو ور نه جز احول کی دید در دو جهان منکر آن خط مشو نک خط و اقرار رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو های از این کش مکش های از این در دل تن عشق دل در دل دلدار تو هر دو یکی بوده ایم جان من و جان عقل که او خواجه بود بنده و دربان
روح ز روز الست بود ز روی تو مست گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه تو 2244 سیر نیم سیر نی از لب خندان تو هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش جان تو تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب پیش کشی می کنی پیش خودم کش تمام گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم گفت که هم بر دری واقف و هم در بری تو خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان خوان تو 2245 مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو ای شه و سلطان ما ای طربستان ما نرگس خمار او ای که خدا یار او ای شده از دست من چون دل سرمست من عید بیاید رود عید تو ماند ابد در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر می کشدم می به چپ می کشدم دل به راست کشیدی بگو می به قدح ریختی فتنه برانگیختی شور خرابات ما نور مناجات ما ماه به ابر اندرون تیره شده ست و زبون ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
چند که از آب و گل بود پریشان تو رفت کنون از میان آن من و آن تو تا به ابد چیره باد دولت خندان تو ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان
ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو جان منی چون یکی است جان من و دور بگردان که من بنده دوران تو تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو دست چه کار آیدم بی دم و دستان تو تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو خارج و داخل توی هر دو وطن آن تا به ابد روم و ترک برخورد از
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو کز فلک بی مدد چون برهیدی بگو زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو رو که کشاکش خوش است تو چه کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو
2246 ای سر مردان برگو برگو ای مه باقی وی شه ساقی قبله جمعی شعله شمعی ای همه دستان ساقی مستان هم همه دانی هم همه جانی آب حیاتی شاخ نباتی غم نپذیری خشم نگیری خسرو شیرین بنشین بنشین دل بشکفتی خیلی و گفتی آن می صافی جام گزافی یار ربابی هر چه که یابی نی بستیزی نی بگریزی 2247 مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو بجو چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو زهی فسرده کسی کو قرار می جوید اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی خار بجو خیال یار سواره همی رسد ای دل به نزد او همه جان های رفتگان جمعند چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه بجو چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است
وی شه میدان برگو برگو جان سخن دان برگو برگو قصه ایشان برگو برگو راز گلستان برگو برگو خواجه دیوان برگو برگو نکته جانان برگو برگو ای دل شادان برگو برگو راه سپاهان برگو برگو باز دو چندان برگو برگو درده و خندان برگو برگو حرمت ایمان برگو برگو بی سر و پایان برگو برگو در آن بهشت و گلستان و سبزه زار به زیر سایه آن سرو پایدار بجو بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو درآ به دور و قدح های بی شمار بجو درآ جواهر اسرار کردگار بجو گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو تو جان عاشق سرمست بی قرار بجو وگر عقار نداری از او عقار بجو تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو ز مشک و گل نفس خوش خلش ز پیام های غریب از چنین سوار بجو کنار پرگلشان را در آن کنار بجو چو شب به پیش تو آید در او نهار وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو فقیروار مر او را در افتقار بجو
2248 من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او او اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست ز من نباشد اگر پرده ای بگردانم اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم او کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال او نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن از او مدزد بجز گوهر زمانه بها او که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس دریغ شرح نگشت و ز شرح می ترسم او گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست او 2249 به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم گو چو روی روز نهان شد به زیر طره شب فتاده آتش خواب اندر این نیستان ها و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش از آنچ خورده ای و در نشاط آمده ای گو ز من چو می طلبی مطربی مستانه گو من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام گو
که مست و بیخودم از چاشنی محنت که همچو چنگم من بر کنار رحمت او که هر رگم متعلق بود به ضربت او از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت چگونه باشد چون دررسم به نوبت او چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او گذر ز طینت خود چون کنم به طینت همی کشند نهان نور از بصیرت او که شح نفس قرین است با جبلت او اگر تو واقفی از لطف و از سریرت که سوی کاله فانی بود عزیمت او که تیغ شرع برهنه ست در شریعت نه بلک خس طمعی بود آن جریمت
چو اشتهای سماعت بود بگه تر گو تو گوش من بگشایی که قصه از سر بگیریم که از آن طره معنبر گو تو آمده که حدیث لب چو شکر گو غزل تمام کنم گوییم مکرر گو به تو بگوید لل برو به عنبر گو مرا از آن بخوران و حدیث درخور تو نیز با من بی دل ز جام و ساغر مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر
2250 هزار بار کشیده ست عشق کافرخو شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز سبو ز هر چه پر کندم من سبوی تسلیمم هزار بار سبو را به سنگ بشکست او رفو سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل جو
شبم ز بام به حجره ز حجره تا سر کو گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو اسیر سقاست چون گریزد از او شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق بدان هوس که خورد غوطه در میانه
2251 چو از سر بگیرم بود سرور او چو من صلح جویم شفیع او بود چو در مجلس آیم شراب است و نقل چو در کان روم او عقیق است و لعل چو در دشت آیم بود روضه او چو در صبر آیم بود صدر او چو در رزم آیم به وقت قتال چو در بزم آیم به وقت نشاط چو نامه نویسم سوی دوستان چون بیدار گردم بود هوش نو چو جویم برای غزل قافیه تو هر صورتی که مصور کنی تو چندانک برتر نظر می کنی برو ترک گفتار و دفتر بگو خمش کن که هر شش جهت نور او است رضاک رضای الذی اوثر زهی شمس تبریز خورشیدوش
چو من دل بجویم بود دلبر او چو در جنگ آیم بود خنجر او چو در گلشن آیم بود عبهر او چو در بحر آیم بود گوهر او چو وا چرخ آیم بود اختر او چو از غم بسوزم بود مجمر او بود صف نگهدار و سرلشکر او بود ساقی و مطرب و ساغر او بود کاغذ و خامه و محبر او چو بخوابم بیاید به خواب اندر او به خاطر بود قافیه گستر او چو نقاش و خامه بود بر سر او از آن برتر تو بود برتر او که آن به که باشد تو را دفتر او وزین شش جهت بگذری داور او و سرک سری فما اظهر که خود را بود سخت اندرخور او
2252 بی دل شده ام بهر دل تو صرفه چه کنم در معدن تو شد جمله جهان سبز از دم تو شد عقل و خرد دیوانه تو
ساکن شده ام در منزل تو زر را چه کنم با حاصل تو قبله دل و جان هر قابل تو بی علم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک پربسته تو هاروت هنر ماروت ادب گردن بکشد جان همچو شتر حل گشت ز تو هر مشکل جان بنویس برات این مزد مرا از روز به است اکنون شب ما تا شب شتران هموار روند در منزل خود آزاد شوند خامش کن و خود در یک دمه ای
هر عاقل جان ناعاقل تو گشتند نگون در بابل تو تا زنده شوم از بسمل تو ماندم به جهان من مشکل تو تا نقد کنم از عامل تو از تاب مه بس کامل تو تا منزل خود با محمل تو از ظالم تو وز عادل تو خامش نکند این قایل تو
2253 نور دل ما روی خوش تو عید و عرفه خندیدن تو ای طالع ما قرص مه تو سجده گه ما خاک در تو دل می نرود سوی دگران ور دل برود سوی دگران ای مستی ما از هستی تو زرین شدم از سیمین بر تو سر می نهم و چون سر ننهد خامش کنم و خامش چو سکست
بال و پر ما خوی خوش تو مشک و گل ما بوی خوش تو سایه گه ما موی خوش تو جولنگه ما کوی خوش تو چون رفته بود سوی خوش تو او را بکشد اوی خوش تو غوطه گه ما جوی خوش تو یک تو شدم از توی خوش تو چوگان تو را گوی خوش تو های و هویم از هوی خوش تو
2254 دل من دل من دل من بر تو صنما صنما اگر جان طلبی کف تو کف تو کف رحمت تو دم تو دم تو دم جان وش تو در تو در تو در بخشش تو
رخ تو رخ تو رخ بافر تو بدهم بدهم به جان و سر تو لب تو لب تو لب شکر تو می تو می تو می چون زر تو گل تو گل تو گل احمر تو
2255 بنشسته به گوشه ای دو سه مست ترانه گو ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود کو ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان راست جوی جو
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده فتد از جنگ و عربده سر مستان میان عسل و می روان شود به چپ و
نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه و گو نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب ادب مجو به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود مو تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین پس از این جمله آب ها نرود جز بجوی ما سبو من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین و بو نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او ای عمو تو اگر در فرح نه ای که حریف قدح نه ای لبلبو چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک چو تف آفتاب زد ره ذرات بی عدد به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل سرمست دو به دو بخورند از نخیل جان که ندیده ست انس و جان گلو که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی غلو هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو تمام تو تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل کس عدو تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری بشو 2256
نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت به چنین حال بوالعجب تو از ایشان به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو من سرمست می کشم ز فراتش سبو به گلستان جان روان ز گلستان رنگ نظری کن به خال او به حق صحبت چه برد طفل از لبش چو بود مست بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو ز ره خواب بر فلک خوش و رطب و تمر نادری که نگنجد در این ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن چو شود روز خوش بیا شنو این را که تویی عشق و عشق را نبود هیچ همه را سبز کن طری و ز پژمردگی
به قرار تو او رسد که بود بی قرار تو تو گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان قرار تو همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو تو همه زیر و زبر ز تو همگان بی خبر ز تو است انتظار تو چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را اختیار تو منم از کار مانده ای ز خریدار مانده ای بار تو بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل تو چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را شمار تو چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها تو پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن تو همه فربه ز بوی تو همه لغر ز هجر تو تو 2257 قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو کمان تو رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر تو چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم تو بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی دلم تو
که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تلفش از خزان تو طربش از بهار تو چو دل و جان عاشقان به درون بی نفسی پست و مست تو نفسی در خمار چه غریب است نظر به تو چه خوش تو ز بلبل فغان شنو که وی است به فراغت نظرکنان به سوی کار و چه کنم من عذار گل که ندارد عذار دو سه روز شمرده را چو منم در همه هر دم شکوفه ها شکفد در نثار ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو که شکار و شکاریان نجهند از شکار همه شادی و گریه شان اثر و یادگار
خردم راه گم کند ز فراق گران تو کی رهد از کمین تو کی کشد خود صنما سوی من نگر که چنانم به جان نه از آنم که سر کشم ز غم بی امان مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان
کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو تو ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری تو چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتل ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان تو به نواله قناعتی نکند جان آن فتی تو چه دواها که می کند پی هر رنج گنج تو تو طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان تو خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون لبان تو شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین تو 2258 هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو تو چرا آب و روغنی که سلمی نمی کنی هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی علیکم چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا علیکم چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس علیکم
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان فلک و مهر و مشتری خجل از آستان چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو همه عالم نواله ای ز عطاهای خوان که طمع دارد از قضا که شود میهمان چه نواها که می دهد به مکان لمکان نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو که روان است کاروان به سوی آسمان که ندانی نهان آن که بداند نهان تو که خود از قشر نیشکر شکرین شد برساد از جناب حق به مه خوش قران
بگشا راز با همو که سلم علیکم چه شود گر کفی زنی که سلم علیکم لب چون قند برگشا که سلم علیکم سر و ریش این چنین کنی که سلم رو ترش کن ز در درآ که سلم غضبش را بدین بکش که سلم علیکم تو روان شو به پیشگه که سلم علیکم تو همین گو همین و بس که سلم
بجه از دام و دانه ها و از این مات خانه ها شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی علیکم چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم ز عدم بس چریده ای سوی دل بس دویده ای چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن چو رسد سبزجامه ها به سوی باغ و نامه ها چو بخندد نهال ها ز ریاحین و لله ها چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن علیکم 2259 هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو ارغوان تو بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود خوان تو طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی تو همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می زند تو چو زمین بوس می کند پی تو جان آسمان تو بنشیند شکسته پر سوی تو می کند نظر تو
بشنو ز آسمان ها که سلم علیکم ز دلت سر برون کند که سلم علیکم تو ز شش سوی بشنوی که سلم چو فقیران سری بنه که سلم علیکم ز لبش این رسد مرا که سلم علیکم بخوریمش بدین قدر که سلم علیکم غزل خویشتن بگو که سلم علیکم بستردیم جرمتان که سلم علیکم شنو اکنون ز شاهدان که سلم علیکم کارتان همچو زر کنم که سلم علیکم عیبتان را نهان کنم که سلم علیکم ز فلک بس شنیده ای که سلم علیکم همه عذرت وفا بود که سلم علیکم نگرد جانب سمن که سلم علیکم شنو از صحن بام ها که سلم علیکم شنو از مرغ ناله ها که سلم علیکم نبدی این نگفتمی که سلم علیکم به همان سوی روی کن که سلم
می چون ارغوان بده که شکفت بفشانیم میوه ها ز درخت جوان تو چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز دو ده مختصر بود دو جهان در جهان به کم از ذره می شود ز نهیب سنان به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان که همین جاش می رسد مدد ارمغان
نه گذشته ست در جهان نه شب و نی سحرگهان نه مرا وعده کرده ای نه که سوگند خورده ای چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری تو بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این تو منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا تو
که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو که به هنگام برشدن برسد نردبان تو بپرد جانش از مکان به سوی لمکان که خروشید آسمان ز خروش و فغان جهت پختگی تو برسید امتحان تو بکنم آسمان تو به از این از دخان تو که همان به که راز تو شنوند از دهان
2260 طیب ال عیشکم ل وحش ال منکم عمو دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او فافهموا ما همان دست جعفریم فی انقطاع ال ارحموا است فاعلموا جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم
2261 بوقلمون چند از انکار تو یار تو از سر فلک واقف است چند بگویی که همین بار و بس ای ز تو بیمار حبیب و طبیب خورده می غفلت و منکر شده
در کف ما چند خلد خار تو پس چه بود پیش وی اسرار تو چند از این چند از این بار تو بسته ز ناسور تو تیمار تو بوی دهانت شده اقرار تو
2262 پرده بگردان و بزن ساز نو تازه و خندان نشود گوش و هوش این بکند زهره که چون ماه دید خیز سبک رطل گران را بیار برجه ساقی طرب آغاز کن در عوض آنک گزیدی رخم
هین که رسید از فلک آواز نو تا ز خرد درنرسد راز نو او بزند چنگ طرب ساز نو تا ببرم شرم ز هنباز نو وز می کهنه بنه آغاز نو بوسه بده بر سر این گاز نو
حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای شبه مهجور عاشق من وصال مصرم می کند شرح بی زبان یا ظریفون جنبشی که همی کنیم جمله قسری
از تو رخ همچو زرم گاز یافت چون نکنم ناز که پنهان و فاش خلعت نو بین که به هر گوشه اش پر همایی بگشا در وفا مرد قناعت که کرم های تو می به سبو ده که به تو تشنه شد رنگ رخ و اشک روانم بس است گرم درآ گرم که آن گرمدار بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق 2263 یا قمرا لوعه للقمرین سکن یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او خرمن او هر کی سرش شکافتی سر بفراخت بر فلک روشن او یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی هر کی طرب رها کند پشت سوی وفا کند می کشدش که ای رهی از کف من کجا رهی جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا ما بقی انسلخنا ان هنا مناخنا پند نگار خود شنو از بر او برون مرو من او پیش خودم همی نشان بر سر من همی فشان او قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا و انصتوا بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین او 2264 بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
می رسدم گر بکنم ناز نو می رسدم خلعت و اعزاز نو تازه طرازی است ز طراز نو بر سر عشاق به پرواز نو حرص دهد هر نفس و آز نو این قنق خابیه پرداز نو سر مرا هر یک غماز نو صنعت نو دارد و انگاز نو جامه کهنه ست ز بزاز نو حلت علی حریمهم فی خطر لیآمنوا هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا خرمن هر کی سوختی گشت بزرگ هر کی تو در چهش کنی یافت جهان للبرکات مطلع للثمرات معدن افلح کل منظر ذاک به مزین بازکشاندش به خود با کرم مفتن او رو به من آورید هین ها الذین آمنوا شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا فی عرفات معشر ابتکروا و احسنوا ای دل و دیده دیده ای ای دل و دیده تا ز تو لف می زنم کم بگرفت دامن ان لسان نطقنا عند لقاه الکن بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او سیب و انار تازه چین کآمد در فشاندن
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان جو یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی ای فارس این میدان می گرد تو سرگردان رو پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی جو ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی تصحو واها سندی واها لما فتحت فاها ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی مرجو چیزی به تو می ماند هر صورت خوب ار نی گر خلق بخندندم ور دست ببندندم کو از مردم پژمرده دل می شود افسرده بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد صد بارو قوم خلقو بورا قالو شططا زورا این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالجو ریشو خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن تیهو 2265 الیوم من الوصل نسیم و سعود رفته ست رقیب و بر آن یار نبود او یا قلب ابشرک به وصل و رحیق شکر است عدو رفته و ما همدم جامیم کبود او یا حب حنا نیک تجلیت بوصل ما را که برای دل حساد جفا گفت
تا شب همگان عریان با یار در آب مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو قویثز می کناکیمو سیمیر ابراللو من زارک من صحو ایاک و ایاه آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه بی نخوت و ناموسی این دم دل ما را اسکرت کما تدری من سکرک ل ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو هر صورت را ملحی از حسن تو ای از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو ور زجر پسندندم من می نروم زین دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو گر هست حجاب او صد برج و دو فی وصفک یا مولی ل نسمع ما قالوا جز ریش ندارد او نامش چه کنم هین بازمیا این سو آن سو پر چون
الیوم اری الحب علی العهد فعودوا بی زحمت دشمن دم عشاق شنود او ما فاتک من دهرک الیوم یعود ما سرخ و سپید از طرب و کور و الروح فدا روحک بالروح تجود امروز چو خلوت شد ما را بستود او
هذا قمر قد غلب الشمس بنور امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت او ما اکثر ما قد خفض العیش به هجر پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور بود او یا قلب تمتع و طب الن شکورا این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند الحب الی المجلس وال سقانا آن غم که ز عشاق بسی گرد برآورد فرود او الیوم من العیش لقاء و شفا آن ساغر لغرشده را داروی دل ده وجود او یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا امروز صل می زند این خفته دلن را العشق من الکون حیات و لباب هر دوست که از عشق به دنیات کشاند حسود او ل تنطق فی العشق و یکفیک انین بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید عود او 2266 بگردان ساقی مه روی جام گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک رها کن کاهلی دریاب ما را الیس الصحو منزل کل هم ال صوموا فان الصوم غنم هر آن کو روزه دارد در حدیث است نکو نبود که من از در درآیم تو بگریزی و من فریاد در پی مسلمانان مسلمانان چه چاره ست نباشد چاره جز صافی شرابی حدیث عاشقان پایان ندارد
من طالعه الیوم علی الشمس یسود بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود للعیش من الیوم نهوض و صعود این مه که به خورشید دهد نور چه الحب شفیق لک و ال ودود چون یک گره از طره پربند گشود او و السکر من القهوه کالدهر ولود بیرون ز در است این دم و از بام الیوم من السکر رکوع و سجود دیر است که محروم شد از ذوق لما کتب ال علی العشق خلود آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او و العیش سوی العشق قشور و جلود خود دشمن تو او است یقین دان و فالمخلص للعاشق صبر و جحود دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو
رهایی ده مرا از ننگ و نام نهادستی به هر گامی تو دام و ل تکسل فان القوم قاموا الیس العیش فی هم حرام شراب الروح یشربه الصیام مه حق را ببیند وقت شام تو بگریزی ز من از راه بام که یک دم صبر کن ای تیزگام که من سوزیدم و این کار خام باقداح یقلبها الکرام فنستکفی بهذا و السلم
جواب گفته متنبی است این 2267 هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب بجز بر او فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا کر و فر او فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا منظر او فل هرب اذا طلبوا و ل طرب اذا هربوا نبود میسر او اری امما به سکروا و ل قدح و ل عنب چشد ز شکر او لقد ملت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب عنبر او سکت او ناوهم سکتوا و ل سامو و ل عتبوا مخبر او فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا از سر او 2268 یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع تخمد ل عشق ال بالجوی من کان فی سقم الهوی تعبدوا العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا یهتدوا اصحابنا ل تیاسوا بعد الجوی مستانس ترتدوا سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی ان فاتکم ل تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا
فواد ما تسلیه المدام تن و دل ما مسخر او که می نپرد عجب خبری که می دهدم دم و غم او مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز عجب چه بود بهر دو جهان که آن حدث نشود شکر که خوری شکر چو سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز درم بزند سری نکند که سر نبرد کس
و استفتشوا من یسعد یلقون این السید نهر الهوی ل ینقطع نار الهوی ل ان قیل طار فی الهوا ل تنکرو ل جفن بکا فی عشقه ل تحسبوه ترمد ما لم یضلوا فی الهوی ل تزعمو ان غیر الهوی ل تلبسو غیر الهوی ل ذانعمه مفقوده حرمان من ل یجهد هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد ل ترقدوا ل تاکلوا ما لم تروا ل تعبدوا
2269 ال یا ساقیا انی لظمآن و مشتاق اذا ما شات اسراری ادر کاسا من النار مشتاق اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا احداق فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا و ارواح تلقینا و ارواح سواقینا رقراق
ادر کاسا و ل تنکر فان القوم قد ذاقوا فاسکرنی و سائلنی الی من انت و من انواره انشقت علی الحجار و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق و خمر فیه مدرار و کاس العشق
2270 ابناء ربیعنا تعالوا و العشق یصیحکم جهارا و الحسن علی البها تجلی من کان مخرسا جمادا من کان مبلسا قنوطا من بعد فان تروا غضوبا
فالورد یقول ل تبالوا الخلد لکم فل تزالوا و السکر حواه و الکمال الیوم تکلموا و قالوا ذابوا و تضاحکوا و نالوا ماذا غضب فذا دلل
2271 جود الشموس علی الوری اشراق و وراء انوار الهوی لی سید ما اطیب العشاق فی اشواقهم هموا لرویته فلحت شمسه نادی منادی عاشقیه بدعوه سکروا برویته و راح لقائه ان شات من یحکیک برق خدوده
و وراء ها نور الهوی براق ضائت لنا بضیائه الفاق العشق ایضا نحوهم مشتاق حارت و کلت نحوه الحداق طفقوا الی صوت النداء و ساقوا ل تحسبوهم بعد ذاک افاقوا ضعفی و صفره و جنتی مصداق
2272 حد البشیر بشاره یا جار سمعوا نداء الحق من فم طارق و دنا کریم وجهه قمر الدجی فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا سکنت قلوب بعد ما سکن البل
دهش الفواد بما حداه و حاروا قرب الخیام الیکم و الدار و خیاله لعاشقین مدار سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا لبسوا لباس الجد منه و ساروا
2273 امسی و اصبح بالجوی اتعذب ان کنت تهجرنی تهذبنی به ما بال قلبک قد قسا فالی متی مما احب بان اقول فدیتکم و اشرتم بالصبر لی متسلیا ما عشت فی هذا الفراق سویعه انی اتوب مناجیا و منادیا تبریز جل به شمس دین سیدی
قلبی علی نار الهوی یتقلب انت النهی و بلک ل اتهذب ابکی و مما قد جری اتعتب احیی بکم و قتیلکم اتلقب ما هکذی عشقی به ل تحسبوا لو ل لقائک کل یوم ارقب فانا المسی ء بسیدی و المذنب ابکی دما مما جنیت و اشرب
2274 مررت بدر فی هواه بحار و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا و للعشق نور لیس للشمس مثله عروس الهوی بدر تلل فی الدجی ظللت من الدنیا علی طلب الهوی فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی و ان شات برهانا فسافر ببلده فیشتم اهل العشق من ترباته تروح کلیل مظلم فی هوائه
راوه بدر و فی الدلل و حاروا و یعشق ذاک الماء ما هو نار فظل دلیل العاشقین و ساروا علیها دماء العاشقین خمار اضاء لنا غیر الدیار دیار و کان لهم عند المسیر بدار لمن فر من هذا الدیار دمار یقال لها تبریز و هی مزار و للروح منها زخرف و سوار و ترجع مسرورا و انت نهار
2275 امروز مستان را نگر در مست ما آویخته آویخته گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان آویخته گفتند شکر ال را کو جلوه کرد این ماه را بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش آویخته زین خنب های تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش آویخته
افکنده عقل و عافیت و اندر بل ای صد هزاران جان و دل اندر شما افتاده بودیم از بقا در قعر ل آویخته چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته و افسردگان بی مزه در کارها آویخته بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا ترک هوا خوشتر بود یا در هوا
عمری دل من در غمش آواره شد می جستمش آویخته بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن نوا آویخته دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را فزا آویخته امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا آویخته هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده آویخته این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری آویخته آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا آویخته شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان آویخته من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو آویخته کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت را آویخته از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا آویخته گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد آویخته ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا آویخته
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته مانند منصور جوان در ارتضا آویخته روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته جانم غلم آن مسی در کیمیا آویخته خوش نیست آن دف سرنگون نی بی این دلگشا چون بسته شد و آن جان با کفر حاتم رست چون بد در سخا کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته صوفی چو بوبکری بود در مصطفی و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا ای پیش روی چون مهت ماه سما وی در غم تو ماه نو چون من دوتا بر برگ کی دیده است کس یک کوه ور نی بمانی مبتل در مبتل آویخته از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته خاموش رو در اصل کن ای در صدا شو تو ز کبر خود جدا در کبریا جان ها ز تو چون ذره ها اندر ضیا
2276 ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته کوفته تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده کوفته انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده کوفته دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او کوفته جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این کوفته اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم کوفته قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد کوفته اصحاب کبر و نفس کی باشند لیق شاه را کوفته قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا کوفته خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او کوفته کو او و کو بیچاره ای کو هست در تقلید خود پا کوفته با این همه او به بود از غافل منکر که او کوفته قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا کوفته خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت ها به رقص پا کوفته تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو کوفته 2277
ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا هر برج تا گاو و سمک اندر عل پا تا آتشی در می زده در خنب ها پا چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا با قالب پرکرم خود اندر بل پا کوفته جان های ایشان بهر تو هم در فنا پا هم بی کله سرور شده هم بی قبا پا از کبر و ناموس و حیا هم در خلء پا کز عزت این شاه ما صد کبریا پا قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا در خون خود چرخی زده و اندر رجا گه می کند اقرارکی گه او ز ل پا قومی به عشق خود که من هستم فنا پا مرغان خورشیدی سحر تا والضحی با من بگو احوال او با من درآ پا
یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده تابان شده هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده سرگردان شده آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان سلطان شده بسیار مرکب کشته ای گرد جهان برگشته ای جان شده با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی فرمان شده چون آینه آن سینه شان آن سینه بی کینه شان میدان شده از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان ارزان شده چون دوش اگر بی خویشمی از فتنه من نندیشمی شده این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن شده سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان او مرجان شده 2278 این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده آمده خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده بی پا آمده آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب آمده ای معدن آتش بیا آتش چه می جویی ز ما جا آمده روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی صحرا آمده ای یوسف از بالی چه بر آب چه زد عکس تو آمده
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان خورشید و اختر پیششان چون ذره بی چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و در جان سفر کن درنگر قومی سراسر فرمان پرستان را نگر مستغرق دلشان چو میدان فلک سلطان سوی نقل و شراب و آن دگر در شهر ما باقی این را بودمی بی خویشتن گویان تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران هر جان از او دریا شده هر جسم از
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما صد عقل و جان اندر پیش بی دست و تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها وال که مکر است و دغا ای ناگه این ای کنج و خانه از رخت چون دشت و آن آب چه از عشق تو جوشیده بال
شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی آمده ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر آمده ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری آمده چرخ و زمین آیینه ای وز عکس ماه روی تو خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن آمده 2279 این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده آمده این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر آمده لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده کاه آمده از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او آمده صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم آمده تخییل ها را آن صمد روزی حقیقت ها کند آمده از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ چاه آمده کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل آمده 2280 ای عاشقان ای عاشقان دیوانه ام کو سلسله پرغلغله زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان این مشعله
چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا هر لحظه ای شکلی دگر از رب اعل ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده ای دود آتش های تو سودای سرها
این نور اللهی است این از پیش ال در چاره بداختران با روی چون ماه و آن کهربای روح بین در جذب هر وز قل تعالوهای او جان ها به درگاه در دل خیالت خوشش زیبا و دلخواه تا دررسد در زندگی اشکال گمراه ای یوسف آخر بهر توست این دلو در با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده خاصه ز علم منطقی در جمله افواه
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله کز بهر ما بر آسمان گردان شده ست
آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل خردله روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد کرد از گله گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد هله کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی از زلزله سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی زین مزبله چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل سنبله صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته مشغله بی دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی عشقت آبله تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد این مساله اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی مرحله رو رو دل با قافله تنها مرو در مرحله حامله از رنج ها مطلق روی اندر امان حق روی رو بی گله چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی از غله ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد در چله در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده پرزنگله خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا 2281 ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده آبستن شده
از عشق باشد او بحل کو را نشد که آن بز عجب ما را گزد در من نظر اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی وز خشک در دریا شوی ایمن شوی بالتر از کیوان شوی بیرون شوی چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این کاین عقل جزوی می شود در چشم کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده ست زیرا ز خون عاشقان آغشته ست این زیرا که زاید فتنه ها این روزگار در بحر چون زورق روی رفتی دل آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد شب هم مکن اندیشه ای زین زنگی زیرا نگنجد موج ها اندر سبو و بلبله وز گفت و فکرت بس صور در غیب
هر صورتی پرورده ای معنی است لیک افسرده ای روشن شده یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ بی ظن شده اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است احسن شده زان سوی کاندازی نظر آن جنس می آید صور زن شده با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است آب هم مسکن شده ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی من شده از جا به بی جا آمده اه رفته هیهای آمده خوش خرمن شده یا رب که چون می بینمش ای بنده جان و دینمش این امکن شده هر ذره ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او شده ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او معدن شده هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او گردن شده اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو روغن شده 2282 ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته کوفته چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین کوفته فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد تو پا کوفته ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون پا کوفته
صورت چو معنی شد کنون آغاز را چون دید کآخر آب شد در اصل یخ ز اندیشه ای احسن تند هر صورتی پس از نظر آید صور اشکال مرد و خاک از چه ورد و سوسن است کش یا رب چه بارونق شوی ای جان جان بی دست و بی پای آمده چون ماه خود چیست این تمکینمش ای عقل از نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن وی می دمد در وای او ای طالب هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم چند آب و روغن می کنم ای آب من
سرها بریده بی عدد در رزم تو پا ذرات خاک این زمین از عزم تو پا کف کرد خون بر روی خون از جزم بستان گرو از من به جان کز حزم تو
خوارزمیان منکر شده دیدار بی چون را ولی کوفته ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را کوفته چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر کوفته 2283 ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن بده باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی غم مده و آه مده جز به طرب راه مده ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم بده خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم 2284 باده بده باد مده وز خودمان یاد مده مده آمده ام مست لقا کشته شمشیر فنا خواجه تو عارف بده ای نوبت دولت زده ای در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو وال تیره شب تو به ز دو صد روز نکو مده غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی ایجاد مده گر چه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری مده ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن ای صنم خفته ستان در چمن و لله ستان
از بینش بی چون تو خوارزم تو پا و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا
بهر من ار می ندهی بهر دل یار بده شربت شادی و شفا زود به بیمار بده هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار عاشق تشنه زده را از خم خمار بده هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده جام و قدح را بشکن بی حد و بسیار ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده روز نشاط است و طرب برمنشین داد گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده کامل جان آمده ای دست به استاد مده هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده شب مده و روز مجو عاج به شمشاد هر چه وجود است تو را جز که به لیک طناب دل خود جز که به اوتاد مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده باده ز مستان مستان در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون مده هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم مده آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو مده خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان فرهاد مده بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلنه بود 2285 یا رجل حصیده مجبنه و مبخله معتمد الهوی معی مستندی و سیدی ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله نباشد از غله حج پیاده می روی تا سر حاجیان شوی از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی مناسک و چله صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس زلزله دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر عزت زر بود اگر محنت او شود شرر سلسله کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر هست بلدر این ستم پیش بل و پس دری زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق گله
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد هست تو را دانش نو هوش به اسناد با تو کلندی است گران جز که به عارف کامل شده را سبحه عباد مده لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله ل کرجاک ضایع یطلبه به غربله چون بکری است این دکان چاره جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله صوم و صلت و شب روی حج و گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله کوه احد چه برطپد از سر سیل و کلکله ملیکه روح میان کلکله هیبت و بیم شیر دان بستن او به بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله آمدن جنین بود درد و عذاب حامله محنت حامله مبین بنگر امید قابله هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از
قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم و نافله لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند ناقله 2286 ای تو برای آبرو آب حیات ریخته ریخته مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو ریخته آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته از غم مات شاه دل خانه به خانه می دود جسته برات جان از او باز چو دیده روی او از صفتش صفات ما خارشناس گل شده ریخته بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد ریخته 2287 آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری سنبله کوه از او سبک شده مغز از او گران شده پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی تازه کند ملول را مایه دهد فضول را پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد گله غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق حوصله هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد 2288
گنج و گهر ستان از او از پی فرض کان زر او است و نقد او فکرت خلق
زهر گرفته در دهان قند و نبات از پی آب پارگین آب فرات ریخته بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته زان شه بی جهت نگر جمله جهات آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته رنگ رخ و پیاده ها بهر نجات ریخته کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته باز صفات ما چو گل در ره ذات بال و پری است عاریت روز وفات
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله آنک زند ز بی رهه راه هزار قافله دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله هر که نخورد تا رود جانب غصه بی نیست شو و خراب حق ای دل تنگ آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله
شحنه عشق می کشد از دو جهان مصادره از سبب مصادره شحنه عشق رهزند مصادره داد جگر مصادره از خود لعل پاره ها مصادره عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر مصادره هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد بخشش آفتاب بین بازدهد قماش مه مصادره دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد نور سحر بریخته زنگیکان گریخته مصادره 2289 دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو و جای نه هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی 2290 کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده سه پاینده ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید یک خنده بخواه ای دل چه می خواهی عطا نقد است و شه حاضر آینده به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا تابنده کجا شد آن عنایت ها کجا شد آن حکایت ها گشاینده همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر ست یابنده
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره پس بر عاشقان شود راحت جان جانب دیده پاره ای رفت از آن سیم بده به سیم بر نیست زیان بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره هر چه ز ماه می ستد دور زمان صبحدمی ندا کند بازستان مصادره گر چه شب آفتاب را کرد نهان
ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه در دل و جان و در نظر منظره هست آیت بی چگونگی در تو و در معاینه جانب تو مواصله جانب من مباینه که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر جهانی را به یک غمزه قرانی را به که آن مه رو نفرماید که رو تا سال شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه کجا شد آن گشایش ها کجا شد آن مثل گشته ست در عالم که جوینده
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او زنده خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد گشت زاینده خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد خیالش نور خورشیدی که اندر جان ها افتد چرخ تازنده نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن ست ساینده عجایب غیر و لغیری که معشوق است با عاشق 2291 بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره استاره دل نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه مه پاره نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی جویی ای چاره بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی خاره اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی مانی آواره مگر غول بیابانی ره مدین نمی دانی است و درساره نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن همواره هزاران گل در این پستی به وعده شاد می خندد سیاره زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله مخمور است و سحاره خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی ترسد خواره مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او کاره
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو درخت خشک خندان شد سترون جمالش می نماید در خیال نانماینده جمالش قرص خورشیدی به چارم که تنها خورده ست آن را و یا بوده وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد زهی بی رزق کو جوید ز هر بیچاره که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد که شد عمری که در غربت ز خان و که فوق سقف گردونی تو را قصر نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است هزاران شمع بر بال به امر او است اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره ز لطف او است هر چشمی که برون رانندش از حایط بریده دم و لت نفاقی می کند با تو ولیکن نیست این
به پیشت دست می بندد ولیکن بر تو می خندد اماره 2292 به لله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد مستانه بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در مستانه که جان ها کز الست آمد بسی بی خویش و مست آمد مستانه دل تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی مستانه صلح دیده ره بین صلح الدین صلح الدین مستانه 2293 یکی ماهی همی بینم برون از دیده در دیده بشنیده زبان و جان و دل را من نمی بینم مگر بیخود دزدیده گر افلطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را بشوریده قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت بپیچیده یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است بباریده قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش بخاریده ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد بخندیده که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت بغریده
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه بیا تا چون گل و لله درآمیزیم مستانه به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم از آن در آب و گل هر دم همی لغزیم که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم برای او ز خود شاید که بگریزیم
نه او را دیده ای دیده نه او را گوش از آن دم که نظر کردم در آن رخسار ز من دیوانه تر گشتی ز من بتر در آن آیینه این هر دو چو زلفینش نثار خاک جسم او چه باران ها خجل گشته از آن خوبی پس گردن بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو به قصد خون جانبازان و صدیقان
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین بجوشیده 2294 ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره یک باره به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد جان خون خواره کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد بیچاره ال ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی سیاره چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی چو هستی را همی روبی سر هر نفس می کوبی رخساره چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا دل پاره زهی دربخش دریایی برای جان بینایی آواره خوشا مشکا که می بیزی به راه شمس تبریزی میخواره 2295 سراندازان همی آیی نگارین جگرخواره دگرباره فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت پاره برای ماه بی چون را کشیدی جور گردون را این کاره بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش چرخ و استاره بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من آواره اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین بیچاره
شه تبریز و خون من در این گفتن
برآمد از وجود خویش و هر دو کون به ناگه شعله ای برشد شگرف از حیاتی کز زمین آمد بود در بحر به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سپاه بی عدد یابی به قهر نفس اماره بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست زهی باده که می ریزی برای جان
دلم بردی نمی دانم چه آوردی که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست به عشق روی آن مه وش برون از که کار عشق این باشد که باشد عاشق بزن که زخم بردارد چه باید کرد
دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه است یا خاره 2296 مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه اندازه خوش آن باشد که می راند به سوی اصل شیرینی و جمازه همی کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی ست غمازه دل سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی دروازه بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو در آن کازه بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران جمله آوازه که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف طنازه تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا عکازه الی نور هو ال تری فی ضو لقیاه خبازه 2297 چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه اندیشه به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل برجست اندیشه رسید از عشق جاسوسش که بسم ال زمین بوسش پیوست اندیشه خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد اندیشه برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی خویشی هست اندیشه
بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ
مثال حسن و احسانت برون از حد و در آن سیران سقط کرده هزاران اسب شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه ولی بشتاب لنگانه که می بندند بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی که این را جملگی نقش است و آن را برای جان مشتاقان به رغم نفس فان الجسم کالعمی و ان الحس کمال البدر نقصانا و عین الشمس
میان بگشاد اسرار و میان بربست گران جان دید مر جان را سبک در این اندیشه بیخود شد به حق همه غیبش مصور شد زهی سرمست که از هر کس همی پرسد عجب خود
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد رست اندیشه چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس اندیشه چو هر نقشی که می جوید ز اندیشه همی روید بپرست اندیشه جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد اندیشه جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لغر اندیشه که درد زه ازان دارد که تا شه زاده ای زاید اندیشه چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد آبست اندیشه چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون خست اندیشه 2298 زهی بزم خداوندی زهی می های شاهانه ترکانه دلم آهن همی خاید از آن لعلین لبی که او هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی چون افسانه چو او طره برافشاند سوی عاشق همی داند دیوانه به عشق طره های او که جعد و شاخ شاخ آمد شانه چه برهم گشته اند این دم حریفان دل از مستی این خانه اگر ساقی ندادت می دل در گل چه افتادی پیمانه خداوندا در این بیشه چه گم گشته ست اندیشه بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی و از دانه
که از من کس نرست آخر چگونه گمان دارد که درگنجد به دام و شست تو مر هر نقش را مپرست و خود شکافید این جواهر را و بیرون جست که درد کهنه زان دارد که نوزاد است نتیجه سربلند آمد چو شد سربست چو مریم از دو صد عیسی شده ست از آن چون زخم فصادی رگ دل
زهی یغما که می آرد شه قفجاق کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر برای جانت ای مه رو سری درکن در وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه که از عشقت همه مرغان شدند از دام
2299 سراندازان همی آیی ز راه سینه در دیده شوریده به دم در چرخ می آری فلک ها را و گردون را پوسیده گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی پیچیده تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی دزدیده خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان جسم ریزنده همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان گردیده گزافه این نمی لفم خیالی بر نمی بافم نادیده کسی کز خلق می گوید که من بگریختم رفتم بدریده خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق ستیزیده 2300 با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر به ده بشنو سخن یاران بگریز ز طراران مسته آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد با مه تا شمع نمی گرید آن شعله نمی خندد خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن نه 2301 من سرخوش و تو دلخوش غم بی دل و بی سر به دل بر به
فسونگرم می خوانی حکایت های چه باشد پیش افسونت یکی ادراک چرایی زلت ما را تو در انگشت شکسته عشق درهاشان قماش از خانه که خیز ای مرده کهنه برقص ای همه رقصان همه شادان قضا از جمله که صد ره دیده ام این را نمی گویم ز صدق گو گر گریبانش پس پشت است که تا طالب بود جویان بود مطلب
چون راهروی باری راهی که برد تا از جمع مکش خود را استیزه مکن چون بود که طوفان شد ز استیزه که تا جسم نمی کاهد جان می نشود فربه گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون
دل می ده و بر می خور از دلبر و
عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا گوهر به صورت مثل چادر جان رفته به چادر در مصور به تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی دیگر به از چهره تو زر می زن با چهره زر می گو به 2302 هشیار شدم ساقی دستار به من واده ده نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن ده خواهی که همه دریا آب حیوان گردد ده خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید به بال ده 2303 ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم گلگونه چه آراید آن خاربن بد را با تارک گل آمد موبند فروهشته کرده منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین پرده رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید خرده فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان خاموش سخن می ران زان خوش دم بی پایان 2304
جان وصف گهر گویا زین ها همه بی صورت و بی پیکر وز هر چه آن زخمه که دل می زد کان پرده با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر
یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا وال که غلط گفتم نی نی همه ما را ده رخت من و نقد من بردار و به یغما از جام شراب خود یک جرعه به دریا زان می که به کف داری یک رطل
در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده آن خار فرورفته در هر جگر و گرده ابروی خود از وسمه آن کور سیه خوش آید شب بازی لیک از سپس دل را بستر از وی ای مرد سراسترده دربند بزرگی شد می سوزد چون ای از عدمی ما را در چرخ درآورده تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
هر روز پری زادی از سوی سراپرده صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده سالوس نتان کردن مستور نتان بودن خورده دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری هر روز برون آید ساغر به کف و گوید ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم پرورده خستم جگرت را من بستان جگری دیگر همرنگ دل من شو زیرا که نمی شاید سیه چرده خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت گرده 2305 کی باشد من با تو باده به گرو خورده کرده در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور پرورده تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان یک لحظه بخندانی یک لحظه بگریانی عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید بس غصه رسول آمد از منعم و می گوید مرده پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی مرده نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است پس دل چو بهشتی دان گفتار زبان دوزخ خرده 2306 ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره
ما را و حریفان را در چرخ درآورده عالم ز بلی او دستار کشان کرده از دست چنین رندی سغراق رضا معذورم آخر من کمتر نیم از مرده وال که بنگذارم در شهر یک افسرده تا شهد و شکر گردی ای سرکه همچون جگر شیران ای گربه پژمرده من سرخ و سپید ای جان تو زرد و کاندر حرمین دل نبود دل آزرده بر گرد جهان گردان در طمع یکی
تو برده و من مانده من خرقه گرو با یار درافتاده بی حاجب و بی پرده صد جوش بجوشیده این عالم افسرده وز بوی گلت خوشدل چون روغن تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده ای نادره صنعت ها در صنع درآورده ظلمت ز مه آشفته خاری ز گل آزرده ده مرده شکر خوردی بگذار یکی در فکر سخن زنده در گفت سخن در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده وین فکر چو اعرافی جای گنه و
تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره
ای عاشق الهو ز استاره بگیر این خو آن ها که قوی دستند دست تو چرا بستند چون در سخن ها سفت و الرض مهادا گفت ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان میخواره از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه خاره گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم باره گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم
خورشید چو درتابد فانی شود استاره زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره دندان خرد بنما نعمت خور همواره تا شیر خورد ز ایشان نبود شه هر لحظه سبو آید تازان به سوی جان داد مرا آبش یک باره و صد خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
2307 بربند دهان از نان کآمد شکر روزه آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر زین عالم چون سجین برپر سوی علیین روزه ای نقره باحرمت در کوره این مدت روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان روزه گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر
سودای دگر دارد سودای سر روزه از چادر او بگذر واجو خبر روزه
باریک کند گردن ایمن کند از مردن سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا شیطان همه تدبیرش و آن حیله و تزویرش روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگوید شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی
تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه تا دررسی ای مول اندر گهر روزه بشکست همه تیرش پیش سپر روزه دربند در گفتن بگشای در روزه هم عید شکرریزی هم کر و فر روزه
دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه بربند میان زوتر کآمد کمر روزه بستان نظر حق بین زود از نظر آتش کندت خدمت اندر شرر روزه بر طارم چارم شد او در سفر روزه این هست پر چینه و آن هست پر
2308 یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد آن کس که ربود از رخ مر کاه ربایان را زنهار نگهدارید زان غمزه زبان ها را شطرنج همی بازد با بنده و این طرفه شه جان بخشد و جان بخشد چندانک فناها را او جان بهاران است جان هاست درختانش هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی 2309 من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جانانه هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می دانه ای لولی بربط زن تو مستتری یا من افسانه از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد کاشانه چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد فرزانه گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت من بی دل و دستارم در خانه خمارم نه در حلقه لنگانی می باید لنگیدن سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی 2310
کو دیده ربودستش و آن چاه میان ره انصاف بده آخر با او چه کند یک که کو مست بود خفته از حال همه آگه کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه جان ها شود آبستن هم نسل دهد هم زه هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه من چند تو را گفتم کم خور دو سه هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جان را چه خوشی باشد بی صحبت و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه زین وقف به هشیاران مسپار یکی ای پیش چو تو مستی افسون من در هر نظرش مضمر صد گلشن و وز حسرت او مرده صد عاقل و نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا این پند ننوشیدی از خواجه علیانه برخاست فغان آخر از استن حنانه اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
ای غایب از این محضر از مات سلم ال ال ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده ای صورت روحانی وی رحمت ربانی چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر ال ای شاهد بی نقصان وی روح ز تو رقصان ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو ال شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی ال 2311 از انبهی ماهی دریا به نهان گشته از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده گشته اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی گشته دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت کمان گشته دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی گشته در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش گشته از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه گشته گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است گشته از بهر چنین سری در سوسن ها بنگر گشته شمس الحق تبریزی درتافته از روزن
وی از همه حاضرتر از مات سلم احسنت زهی منظر از مات سلم ال بر مومن و بر کافر از مات سلم ال ای ماه تو را چاکر از مات سلم ال وی بحر پر از گوهر از مات سلم وی مستی تو در سر از مات سلم ال وز هر دو تویی خوشتر از مات سلم هم مشکی و هم عنبر از مات سلم
انبه شده قالب ها تا پرده جان گشته زهر از هوس دریا آب حیوان گشته بر ساحل این خشکی این گشته و آن چندان تو چنین گفته کز عشق چنان و آن غمزه اش از دریا بس سخته سوگند به جان دل کان کار چنان گشته دل گشته چنان شادی جانم همدان در پختن این شیران تا مغز پزان تا قالب جان پیشه بی جا و مکان وین عالم گورستان چون جامه کنان دستوری گفتن نی سر جمله زبان تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته
2312 دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته رفته با آن مه بی نقصان سرمست شده رقصان در رسته بازاری هر جا بده اغیاری و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند از حسن پری زاده صد بی دل و دل داده جفته نوری که از او تابد هر چشم که برتابد از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون بنهفته از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل کفته 2313 ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت کرده خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی کرده از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی 2314 ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده کرده باد تو درختم را در رقص درآورده دانی که درخت من در رقص چرا آید کرده از برگ نمی نازد وز میوه نمی یازد کرده
هم خلوت و هم بی گه در دیر صفا دستی سر زلف او دستی می بگرفته در جانش زده ناری آن خونی آشفته از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته در هر طرف افتاده هم یک یک و هم بیدار ابد یابد در کالبد خفته وین طرفه که آن بی چون اندر دل و اندر پی شمس الدین پای دل من
اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده چون ماه نو این جانم خود را چو قمر ای چشم تو سوی من از خشم نظر تا این دل آواره از خویش سفر کرده اجزای مرا چشمت اصحاب نظر یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر ای صبر درختم را تو زیر و زبر
2315 دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده دل از سر غمازی یک وعده از او گفته کرده عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده کرده از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را ده چشم شده جان ها چون نای بنالیده کرده بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی کرده اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی
انگشت برآورده اندر دهنم کرده درخواسته من از وی او نیز کرم این گفت به جان رفته جان نیز نعم لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده این جمله هستی را در حال عدم کرده تا جمله حوادث را انوار قدم کرده چون چنگ شده تن ها هم پشت به خم وز بهر حسودان را در صورت غم کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده
2316 امروز بت خندان می بخش کند خنده خنده پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم خنده در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم بربسته و بررسته غرقند در این رسته تا چند نهان خندم پنهان نکنم زین پس ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم خنده هر ذره که می پوید بی خنده نمی روید خنده خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر
بنمود به هر طورت الطاف احد خنده کان خنده بی دندان در لب بنهد خنده
2317 ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده در خانه نقشینی دیدم صنم چینی صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
جان من و جان تو در اصل یکی بوده خون خواره صد آدم جان ملکی بوده صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده
عالم همه خندان شد بگذشت ز حد می جوشد و می روید از عین حسد کان خنده بی پایان آورد مدد خنده تا با همگان باشد از عین ابد خنده هر چند نهان دارم از من بجهد خنده کاندر سر هر مویت درجست دو صد از نیست سوی هستی ما را کی کشد
گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر ای سگ که ز اصحابی در کهف تو در خوابی ای ماهی در آتش تو جانب دریا کش شمس الحق تبریزم همرنگ تو می خیزم 2318 مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره کاره ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر خاره ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده ساره ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما 2319 آن یار غریب من آمد به سوی خانه یاران وفا را بین اخوان صفا را بین ای چشم چمن می بین وی گوش سخن می چین افسانه امروز می باقی بی صرفه ده ای ساقی پیمانه پیمانه و پیمانه در باده دوی نبود پیمانه من باز شکارم جان دربند مدارم جان ویرانه قانع نشوم با تو صبر از دل من گم شد من دانه افلکم یک چند در این خاکم تو آفت مرغانی زان دانه که می دانی دانه ای داده مرا رونق صد چون فلک ازرق یا نه بار دگر ای جان تو زنجیر بجنبان تو خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این لنه
در شاه چه جا کردی ای آیبکی بوده چون شیر خدا گشتی اول سگکی بوده ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده تو دلبر و استادی ما عاشق و این بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره ای آب روان کرده از مرمر و از وی از پس نومیدی بشکفته گل از و اندیشه روان کرده از خون دل پاره امروز تماشا کن اشکال غریبانه در رقص که بازآمد آن گنج به ویرانه بگشای لب نوشین ای یار خوش از بحر چه کم گردد زین یک دو سه خواهی که یکی گردد بشکن تو دو زین بیش نمی باشم چون جغد به رو با دگری می گو من نشنوم افسانه چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه یک مشت برافشانی ز انبار پر از ای دوست بگو مطلق این هست چنین وز دور تماشا کن در مردم دیوانه صد بلبل مست این جا هر لحظه کند
جان گوش کشان آید دل سوی خوشان آید 2320 بی برگی بستان بین کآمد دی دیوانه زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان کاشانه ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند بیگانه کی باشد کاین ترکان از قشلق بازآیند کی باشد کاین مستان آیند سوی بستان شده مستانه ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست 2321 ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه گدایانه در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی یکی خانه در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی جانانه گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت یک دانه به یک بستان بیع است بده بستان زهی دانه شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید 2322 هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین درپوش چنین خرقه می گرد در این حلقه در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید کند کینه در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه
زیرا که بهار آمد شد آن دی بیگانه خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه بستان شده گورستان زندان شده یک یک به سوی قشلق از غارت چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه سرسبز و خوش و حیران رقصان آن عالم انبار است وین عالم پیمانه ز انبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه از سر تو برون کن هی سودای خط در دو جهان درکش چه جای یک جان چه محل دارد در خدمت ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه و آن گاه چو سرمستان می گو که بی ناز خوشاوندان بی زحمت بیگانه آن باز بود عرشی بر عرش کند لنه نی عید کهن گشته آدینه دیگینه از نور جمال خود نی خرقه پشمینه نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه مانند دل روشن در پیشگه سینه در جان و روان ای جان چون خانه در دیده حس این دم افسانه دیرینه
2323 ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه نی نی تو بنال ای دل زیرا که من مسکین گرمابه شد خانه چو زندانم شب خواب نمی دانم حسن تو و عشق من در شهر شده شهره شبابه ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه
کاستیزه همی گیرد او را مگر از لبه بی صورت او هستم چون صورت تا او نشود با من همخانه و همخوابه برداشته هر مطرب آن بر دف و هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه
2324 روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه قواده این دلبر پرفتنه با جمله دستان ها آماده این صورت ها جمله از پرتو او باشد ها ساده شمس الحق تبریزی شرحی است مر این ها را
آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده
2325 امروز من و باده و آن یار پری زاده بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به این حلقه زرین را در گوش درآویزم عشق من و روی تو از عهد قدم بوده ست
احسنت زهی خرم شاباش زهی باده بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده روی من از اول بد بر روی تو بنهاده
2326 ای بر سر بازاری دستار چنان کرده ما را بگزیده لب کآیم بر تو امشب کرده با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری کرده زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد کرده
دستار گرو کرده بیزار ز سجاده احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده من مستک و لب مستک و آن بوسه خوش خفته و جمله شب این عشرت و آن روح قدس پاک است از صورت
رو با دگران کرده ما را نگران کرده و آن خلوت چون شکر یا لب شکران کو زهره که بشمارم این کرده و آن جان را که فلحی شد با رطل گران
جان شد چو کبوتر جان زوتر هله زوتر جان کرده از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده کرده ای دفتر هر سری شمس الحق تبریزی 2327 ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه کالیوه در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند بیوه در کامه هر ماهی شستی است ز صیادی جبریل همی رقصد در عشق جمال حق دیوه ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی شیوه 2328 چون عزم سفر کردی فی لطف امان ال ای شادکن دل ها اندر همه منزل ها ال هم رایت احسان را هم آیت ایمان را تو بیش کنی کم را از دل ببری غم را از آتش رخسارت وز لعل شکربارت آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده ال در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی ال 2329 هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته گشته خورشید حمل رویت دریای عسل خویت گشته این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
ای تن تنتن کرده تن را همه جان وز پرتو رخسارت خورشید فغان ای طرفه بغدادی ما را همدان کرده هر کس ز دگر جامی مستک شده بر روی زنان هر یک از جفت دگر آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه عفریت همی رقصد در عشق یکی می نال در این پرده زنهار همین
پیروز تو واگردی فی لطف امان ال در حسن و وفا فردی فی لطف امان تا عرش برآوردی فی لطف امان ال از رخ ببری زردی فی لطف امان ال در دی نبود سردی فی لطف امان ال هم دادی و هم خوردی فی لطف امان چون عشق جوامردی فی لطف امان
هر عضو من از ذوقت خم عسلی هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
2330 آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه ده روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی خویشم بر نطع پیادستم من اسپ نمی خواهم برنه ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی زر غم سرده زان می که از او سینه صافی است چو آیینه پنجشنبه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه آمد به سر گورم عشقت که هل برجه ما را تو تعاهد کن سالر تویی در ده تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه من مات توام ای شه رخ بر رخ من پیش آر تو جام جم وال که تویی پیش آر و مده وعده بر شنبه و
2331 ای دلبر بی صورت صورتگر ساده از گفتن اسرار دهان را تو ببسته تا پرده برانداخت جمال تو نهانی باده صبحی که همی راند خیال تو سواره
جان های مقدس عدد ریگ پیاده
و آن ها که به تسبیح بر افلک بنامند جان طاقت رخسار تو بی پرده ندارد چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو شمس الحق تبریز دلم حامله توست
تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده بر گردن اشتر تن من بسته قلده کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده
2332 ای آنک تو را ما ز همه کون گزیده تو شرم نداری که تو را آینه ماییم ای بی خبر از خویش که از عکس دل تو صد روح غلم تو تو هر دم چو کنیزک بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی است خمیده
بگذاشته ما را تو و در خود نگریده تو آینه ناقص کژشکل خریده بر عارض جان ها گل و گلزار دمیده آراسته خود را و به بازار دویده ای همچو کمان جان تو در غصه
وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده و آن در که نمی گویم در سینه گشاده دل در سر ساقی شد و سر در سر
صد خرمن نعمت جهت پیشکش تو ای آنک شنیدی سخن عشق ببین عشق در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز 2333 این کیست چنین مست ز خمار رسیده یا شاهد جان باشد روبند گشاده یا زهره و ماه است درآمیخته با هم یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو یا برق کله گوشه خاقان شکاری است یا ساقی دریادل ما بزم نهاده ست یا صورت غیب است که جان همه جان هاست شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر خوبان جهان از پی او جیب دریده از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت اول دیت خون تو جامی است به دستش رسیده خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر 2334 ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده کشیده ای نرگس چشم و رخ چون لله کجایی اندر لحد بی در و بی بام مقیمی کو شیوه ابروی تو کو غمزه چشمت ای دست تو بوسه گه لب های عزیزان این ها همه سهل است اگر مرغ ضمیرت صورت چه کم آید چه برد جان به سلمت صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی یا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم محسود فلک بوده و مسجود ملیک باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
وز بهر یکی دانه در این دام پریده کو حالت بشنیده و کو حالت دیده امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده ای آب حیات ابد از شاه چشیده یا یار بود یا ز بر یار رسیده یا یوسف مصری است ز بازار رسیده یا سرو روان است ز گلزار رسیده یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده اندر طلب آهوی تاتار رسیده یا نقل و شکرهاست به قنطار رسیده یا مشعله از عالم انوار رسیده اندر طلب هدهد طیار رسیده قاضی خرد بی دل و دستار رسیده مریخ ز گردون پی زنهار رسیده همیان زر آورده به ایثار رسیده درکش که رحیق است ز اسرار از گلشن دیدار به گفتار رسیده وی رخت از این جای بدان جای از گور تو آن نرگس و آن لله دمیده ای بر در و بر بام به صد ناز دویده ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده در دست فنا مانده تو با دست بریده بر چرخ پریده بود و دام دریده موزه چه کم آید چو بود پای رهیده ای بی خبر از چاشنی جان جریده کو قبه گردونی و کو بام خمیده ما در تک این دوزخ امشاج خزیده وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده نرگس ندهد قطره ای از بام چکیده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش 2335 رندان همه جمعند در این دیر مغانه خون ریزبک عشق در و بام گرفته ست خانه یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم آن جنس که عشاق در این بحر فتادند کی سرد شود عشق ز آواز ملمت پر کن تو یکی رطل ز می های خدایی اول بده آن رطل بدان نفس محدث چون بند شود نطق یکی سیل درآید شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه و آن عقل گریزان شده از خانه به از پرده برون رفته همه اهل زمانه چه جای امان باشد و چه جای امانه هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه مگذار خدایان طبیعت به میانه تا ناطقه اش هیچ نگوید ز فسانه کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه احسنت زهی آتش و شاباش زبانه
2336 این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده آورده یکی مشعله آتش زده در خواب این کیست چنین غلغله در شهر فکنده این کیست بگویید که در کون جز او نیست این کیست چنین خوان کرم باز گشاده جامی است به دستش که سرانجام فقیر است دل ها همه لرزان شده جان ها همه بی صبر آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او رسیده زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است یک دسته کلید است به زیر بغل عشق ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد خاموش ادب نیست مثل های مجسم
یک نغمه تر نیز به دولب رسیده از بهر گشاییدن ابواب رسیده از دام رهد مرغ به مضراب رسیده یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
2337 هل ساقی بیا ساغر مرا ده به حق آن که در سر دارم از تو به دیگر کس مده آنچم نمودی سرش مگشا مگو نامش که آن چیست از آن می جعفر طیار خورده ست
زرم بستان می چون زر مرا ده چو خم را وا کنی سر سر مرا ده مرا ده آن و آن دیگر مرا ده اگر زهر است اگر شکر مرا ده شدم بی دست چون جعفر مرا ده
پیغامبر عشق است ز محراب رسیده از حضرت شاهنشه بی خواب رسیده بر خرمن درویش چو سیلب رسیده شاهی به در خانه بواب رسیده خندان جهت دعوت اصحاب رسیده زان آب عنب رنگ به عناب رسیده یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده زان نرمی و زان لطف به سنجاب
بپیما آن شرابی را که بویش سقاهم ربهم رطلی شگرف است
به از مشک است و از عنبر مرا ده نهان از مومن و کافر مرا ده
2338 بیا دل بر دل پردرد من نه تویی خورشید وز تو گرم عالم چو مهره توست مهر جمله دل ها بیار آن معجز هر مرد و زن را به هر شرطی که بنهی من مطیعم کله لطف خود با تارک من از آن گردی که از دریا برآری به هر باده نمی گردد سرم مست خمش ای ناطقه بسیارگویم
بیا رخ بر رخان زرد من نه یکی تابش بر آه سرد من نه بر این نطع هوای نرد من نه به پیش دشمن نامرد من ده ولیکن شرط من درخورد من نه برای بوش و بردابرد من نه بیار آن گرد را بر گرد من نه به پیشم باده خوکرد من نه سخن را پیش شاه فرد من نه
2339 ایا گم گشتگان راه و بیراه همی گوید شهنشه کان مایید به درگاه خدای حی قیوم بپیوندید پیوند قدیمی چو یوسف با عزیز مصر باشید دل بی گاه شد بازآ به خانه صل اکنون میان بسته ست ساقی به مقناطیس آید آخر آهن کنون درهای گردون برگشادند بیا سجده کنان چون سایه ای دوست مثال صورتی پوشیده گر چه چو گنج جان به کنج خانه آمد خمش کن تا که قلماشیت گویم ولیک آن به که آن هم شیر گوید
شما را باز می خواند شهنشاه صل ای شهره سرهنگان به درگاه دعا کردن نکو باشد سحرگاه چو هی چفسیده بر دامان ال برون آیید از زندان و از چاه که ترک آید شبانگه سوی خرگاه صل کز مهر سرمست است دلخواه به سوی کهربا آید یقین کاه که عاجز شد فلک از ناله و آه که بر منبر برآمد امشب آن ماه منزه بود از امثال و اشباه به گردش می تنیدم همچو جوله ولکن ل تطالبنی بمعناه کجا اشکار شیر و صید روباه
2340 چنین می زن دو دستک تا سحرگاه همی گو آنچ می دانم من و تو فغان کردن ز شیر حق بیاموز درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
که در رقص است آن دلدار و دلخواه ولی پنهان کنش در ذکر ال نکردی آه پرخون جز که در چاه چه جنبانی به دستان دم چو روباه
ز بس پیوستگی بیگانه باشیم چو قرآن را نداند جز که قربان شبی که عشق باشد میهمانم
سلمم زان نکردی بر سر راه بیا قربان شو اندر عید این شاه ببینم بدر را بی اول ماه
2341 سماع آمد هل ای یار برجه هزاران بار خفتی همچو لنگر بسی خفتی تو مست از سرگرانی هل ای فکرت طیار برپر هل صوفی چو ابن الوقت باشد به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس وگر کاهل بود قوال عارف سماح آمد رباح از قول یزدان به عشق آنک فرشت گوهر آمد چو زلفین ار فروسو می کشندت صلیی از خیال یار آمد بسی در غدر و حیلت برجهیدی بسی بهر قوافی برجهیدی
مسابق باش و وقت کار برجه مثال بادبان این بار برجه چو کردندت کنون بیدار برجه تو نیز ای قالب سیار برجه گذر از پار و از پیرار برجه رها کن شرم و استکبار برجه بدو ده خرقه و دستار برجه که عشقی به ز صد قنطار برجه چو موج قلزم زخار برجه تو همچون جعد آن دلدار برجه خیالنه تو هم ز اسرار برجه یکی از عالم غدار برجه خموشی گیر و بی گفتار برجه
2342 خدایا مطربان را انگبین ده چو دست و پای وقف عشق کردند چو پر کردند گوش ما ز پیغام کبوتروار نالنند در عشق ز مدح و آفرینت هوش ها را جگرها را ز نغمه آب دادند خمش کردم کریما حاجتت نیست
برای ضرب دست آهنین ده تو همشان دست و پای راستین ده توشان صد چشم بخت شاه بین ده توشان از لطف خود برج حصین ده چو خوش کردند همشان آفرین ده ز کوثرشان تو هم ماء معین ده که گویندت چنان بخش و چنین ده
2343 ایا خورشید بر گردون سواره گهی باشی چو دل اندر میانه گهی از دور دور استاده باشی گهی چون چاره غم ها را بسوزی تو پاره می کنی و هم بدوزی گهی دل را بگریانم چو طفلن
به حیله کرده خود را چون ستاره گهی آیی نشینی بر کناره که من مرد غریبم در نظاره گهی گویی که این غم را چه چاره که دل آن به که باشد پاره پاره مرا گویی بجنبان گاهواره
گهی بر گیریم چون دایگان تو گهی پیری نمایی گاه دومو زبونم یا زبونم تو گرفتی
گهی بر من نشینی چون سواره زمانی کودک و گه شیرخواره زهی عیار و چست و حیله باره
2344 مبارک باد آمد ماه روزه شدم بر بام تا مه را ببینم نظر کردم کله از سر بیفتاد مسلمانان سرم مست است از آن روز بجز این ماه ماهی هست پنهان بدان مه ره برد آن کس که آید رخ چون اطلسش گر زرد گردد دعاها اندر این مه مستجاب است چو یوسف ملک مصر عشق گیرد سحوری کم زن ای نطق و خمش کن بیا ای شمس دین و فخر تبریز
رهت خوش باد ای همراه روزه که بودم من به جان دلخواه روزه سرم را مست کرد آن شاه روزه زهی اقبال و بخت و جاه روزه نهان چون ترک در خرگاه روزه در این مه خوش به خرمنگاه روزه بپوشد خلعت از دیباه روزه فلک ها را بدرد آه روزه کسی کو صبر کرد در چاه روزه ز روزه خود شوند آگاه روزه تویی سرلشکر اسپاه روزه
2345 چو بی گاه است و باران خانه خانه چو جغدان چند این محروم بودن ایا اصحاب روشن دل شتابید ایا ای عاقل هشیار پرغم به نقش دیو چند این عشقبازی بدیدی دانه و خرمن ندیدی مکن چون و چرا بگذار یارا در آن خانه سماع ختنه سور است بنا کرده ست شمس الدین تبریز
صلی جمله یاران خانه خانه به گرداگرد ویران خانه خانه به کوری جمله کوران خانه خانه دل ما را مشوران خانه خانه لقبشان کرده حوران خانه خانه بدین حالند موران خانه خانه چرا را با ستوران خانه خانه ولیکن با طهوران خانه خانه برای جمع عوران خانه خانه
2346 مکن راز مرا ای جان فسانه شنیدستی که الدین النصیحه شنیدستی که الفرقه عذاب چو ل تاسو علی ما فات گفته ست چو فرموده ست حق کالصلح خیر هل برجه که ان ال یدعوا
شنیدستی مجالس بالمانه نصیحت چیست جستن از میانه فراقش آتش آمد با زبانه نمی ارزد به رنج دام دانه رها کن ماجرا را ای یگانه غریبی را رها کن رو به خانه
رها کن حرص را کالفقر فخری چو ره بگشاد ابیت عند ربی تجلی ربه نی کم ز کوهی خدا با توست حاضر نحن اقرب ولی زان زلف شانه زنده گردد چو گفته ست انصتو ای طوطی جان
چرا می ننگ داری زین نشانه چه باشد گر کم آید خشک نانه بخوان بر خود مخوان این را فسانه در آن زلفی و بی آگه چو شانه بخوان قرآن نسوی تا بنانه بپر خاموش و رو تا آشیانه
2347 خدایا رحمت خود را به من ده مرا صفرای تو سرگشته کرده ست اگر عالم به غم خوردن به پای است خدایا عمر نوح و عمر لقمان سهیل روی تو اندر یمن تافت
دریدی پیرهن تو پیرهن ده ز لطف خود مرا صفراشکن ده مده غم را به من با بوالحزن ده و صد چندان بدان خوب ختن ده مرا راهی به سوی آن یمن ده
2348 فریاد ز یار خشم کرده برهم زده خانه را و ما را بر دل قفلی گران نهاده ای بی تو حیات تلخ گشته ای بی تو شراب درد گشته ای سرخ و سپید بی تو ماندم ای عشق تو پرده ها دریده
سوگند به خشم و کینه خورده حمال گرفته رخت برده او رفته کلید را سپرده ای بی تو چراغ عیش مرده ای بی تو سماع ها فسرده من زرد و شبم سیاه چرده سر بیرون کن دمی ز پرده
2349 ای دیده راست راست دیده آن قطره بی وفا چه دیده ست اجری خور توتیا چه بیند ای آنک ز روز و شب برونی در پرتو آفتاب رویت بد بی تو دو دیده دشمن جان ای دیده تان چو دل پریشان هر دیده جدا جدا از آن است چون دیده خدای را ببیند چون دیده کوه بر حق افتاد زر شد همه کوه از تجلی
چون دیده تو کجاست دیده بحر گهر وفاست دیده اجری ده توتیاست دیده روز و شب مر تو راست دیده در رقص چو ذره هاست دیده اکنون ز تو جان ماست دیده در عین دل شماست دیده کز دیده ما جداست دیده گویی که مگر خداست دیده از هر سنگیش خاست دیده یعنی همه کیمیاست دیده
2350 آمد مه و لشکر ستاره آن مه که ز روز و شب برون است چشمی که مناره را نبیند ابر دل ما ز عشق این مه چون عشق تو زاد حرص تو مرد چون آخر کار لعل گردد گر بر سر کوی عشق بینی مگریز درآ تمام بنگر
خورشید گریخت یک سواره کو چشم که تا کند نظاره چون بیند مرغ بر مناره گه گردد جمع و گاه پاره بی کار شوی هزارکاره بی کار نبوده ست خاره سرهای بریده بر قناره زنده شده گشتگان دوباره
2351 دیدی که چه کرد آن یگانه ما را و تو را کجا فرستاد ما را بفریفت ما چه باشیم آن سلسله کو به دست دارد از سنگ برون کشید مکری بست او گرهی میان ابرو بر درگه او است دل چو مسمار بر مرکب مملکت سوار او است گر او کمر کهی بگیرد خود آن که قاف همچو سیمرغ از شرم عقیق درفشانش بادی که ز عشق او است در تن عشاق مذکرند وین خلق ساقی درده قدح که ماییم آبی برزن که آتش دل در دست همیشه مصحفم بود اندر دهنی که بود تسبیح بس صومعه ها که سیل بربود هشیار ز من فسانه ناید مستم کن و برپران چو تیرم چون مست بود ز باده حق بی خویش گذر کند ز دیوار باخویش ز حق شوند و بی خویش
برساخت پریر یک بهانه او ماند و دو سه پری خانه با آن حرکات ساحرانه بربندد گردن زمانه شاباش زهی شکر فسانه گم گشت خرد از این میانه بردوخته خویش بر ستانه در دست وی است تازیانه که را چو کهی کند کشانه کرده ست به کویش آشیانه درها بگداخت دانه دانه ساکن نشود به رازیانه درمانده اند در مثانه مخمور ز باده شبانه بر چرخ همی زند زبانه وز عشق گرفته ام چغانه شعر است و دوبیتی و ترانه چه سیل که بحر بی کرانه مانند رباب بی کمانه بشنو قصص بنی کنانه شهباز شود کمین سمانه بر روی هوا شود روانه می ها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد و آن گاه چی می می خدایی ماهی ز کنار چرخ درتافت این طرفه که شخص بی دل و جان مشنو غم عشق را ز هشیار هرگز دیدی تو یا کسی دید دم درکش و فضل و فن رها کن
کی دید ز لب می مغانه نه از خنب فلن و یا فلنه گم گشت دلم از این میانه چون چنگ همی کند فغانه کو سردلب است و سردچانه یخدان ز آتش دهد نشانه با باز چه فن زند سمانه
2352 یک جام ز صد هزار جان به ما از خود خویش توبه کردیم یک رنگ کند شراب ما را درویش ز خویشتن تهی شد برخیز و به زه کن آن کمان را برجای بماند عقل پرفعل ما غم نخوریم خود کی دیده ست بگریز ز غم به سوی شه رو
برخیز و قماش ما گرو نه ما هیچ نمی رویم از این ده تا هر دو یکی شود که و مه پر ده تو شراب فقر پر ده ماییم کمان و باده چون زه این است سزای پیر فربه تو بار کشی و او کند عه وز خانه عاریت برون جه
2353 جان آمده در جهان ساده سیل آمد و درربود جان را جان آب لطیف دیده خود را از خود شیرین چنانک شکر خلقان بنهاده چشم در جان خود را هم خویش سجده کرده هم بر لب خویش بوسه داده هر چیز ز همدگر بزاید می راند سوی شهر تبریز
وز مرکب تن شده پیاده آن سیل ز بحرها زیاده در خویش دو چشم را گشاده وز خویش بجوش همچو باده جان چشم به خویش درنهاده بی ساجد و مسجد و سجاده کای شادی جان و جان شاده ای جان تو ز هیچ کس نزاده جان چون شتر و بدن قلده
2354 ای بی تو حیات ها فسرده ما بر در عشق حلقه کوبان هر آتش زنده از دم توست خامیم بیا بسوز ما را چون موسی شیر کس نگیریم
وی بی تو سماع مرده مرده تو قفل زده کلید برده رحم آر بر این دم شمرده در آتش عشق همچو خرده با شیر توایم خوی کرده
در پرده مباش ای چو دیده کم گوی ز عشق و عشق می خور
خوش نیست به پیش دیده پرده گفتن نبود چنانک خورده
2355 ای دوش ز دست ما رهیده در پنجه ماست دامن تو حیلت بگذار و آب و روغن چشم من و چشم تو حریفند ای داده مرا شراب گلگون زلف چو رسن چو برفشاندی رفتی و ز چشم من بریدی بر گرد خیال تو دوانیم بر روزن تو چرا نپرد خامش کردم که جمله عیبیم
امشب نرهی به جان و دیده ای دست در آستین کشیده ماییم هریسه رسیده ای چشم ز چشم تو چریده گل از رخ زرد من دمیده از عشق چو چنبرم خمیده خون آید لشک از بریده ای بر سر ما غمت دویده مرغی ز قفص به جان رهیده ای با همه عیبمان خریده
2356 ماییم قدیم عشق باره
باقی دگران همه نظاره
نظارگیان ملول گشتند چون چرخ حریف آفتابیم انگشت نما و شهره گشتیم از ما بنماند جز خیالی مردان طریق چاره جستند در آتش عشق صف کشیدند مردانه تمام غرق گشتند
ماند این دم گرم شعله خواره پنهان نشویم چون ستاره چون اشتر بر سر مناره و آن نیز برفت پاره پاره با هستی خود نبود چاره چون آهن و مس و سنگ خاره اندر دریای بی کناره
2357 ای گشته دلت چو سنگ خاره با خاره چه چاره شیشه ها را زان می خندی چو صبح صادق تا عشق کنار خویش بگشاد چون صبر بدید آن هزیمت شد صبر و خرد بماند سودا خلقی ز جدایی عصیرت هر چند شده ست خون جگرشان
با خاره و سنگ چیست چاره جز آنک شوند پاره پاره تا پیش تو جان دهد ستاره اندیشه گریخت بر کناره او نیز بجست یک سواره می گرید و می کند حراره بر راه فتاده چون عصاره چستند در این ره و چه کاره
بیگانه شدیم بهر این کار العشق حقیقه الماره احذر فامیرنا مغیر اترک هذا وصف فراقا بگریخت امام ای موذن
با عقل و دل هزارکاره و الشعر طباله الماره کل سحر لدیه غاره تنشق لهوله العباره خاموش فرورو از مناره
2358 ماییم و دو چشم و جان خیره تو چون مه و ما به گرد رویت عقل است شبان به گرد احوال در دیده هزار شمع رخشان از شرق به غرب موج نور است بیرون ز جهان مرده شاهی است گویی که مرا از او نشان ده از چشم سیه سپید پرخون در روی صلح دین تو بنگر
بنگر تو به عاشقان خیره سرگشته چو آسمان خیره فریاد از این شبان خیره وین دیده چو شمعدان خیره سر می کند از نهان خیره وز عشق یکی جهان خیره خیره چه دهد نشان خیره کز چشم بود زبان خیره تا دریابی بیان خیره
2359 آن سفره بیار و در میان نه انبوه بریز نان که زشت است تن را چو بنان شکار کردی امروز قیامت تو برخاست از آتش عشق نردبان ساز ای زهره ز چشم های هندو گر سینه زیان کند ز زخمت چون نکته ز راه چشم گویی ای اشک چو رفتی از در چشم
و آن کاسه به پیش عاشقان نه کآواز دهد کسی که نان نه جان را برگیر و پیش جان نه برخیز قدم بر آسمان نه بر گنبد چرخ نردبان نه ترکانه تو تیر در کمان نه زخمی دیگر بر آن زیان نه ما را همه مهر بر دهان نه آن جا رو و سر بر آستان نه
2360 ای نقد تو را زکات نسیه آید ز خدا جزای خیرت پیش از تو جهات نقد بوده ست این دولت تازه بی تو بادا زیرا که به فال نحس هستت بر تو همه چیز نسیه بادا
بازآ ز خدا جزات نسیه در نقد بل نجات نسیه از شومی تو جهات نسیه ای طلعت تو بیان نسیه مرگ نقد و حیات نسیه ال نبود ممات نسیه
چون جرم تو نقد و توبه نسیه ست
دادت امشب برات نسیه
2361 ای روز مبارک و خجسته ای همنفس همیشه پیش آ پیغام دل است این دو سه حرف یک بار بگو که بنده من آن دست ز روی خویش برگیر یک بار دگر شکرفشان کن
ما جمع و تو در میان نشسته تا زنده شود دمی شکسته بشنو سخن شکسته بسته کآزاد شوم ز رنج و رسته تا گل چینیم دسته دسته طوطی نگر از قفص برسته
2362 ای دو چشمت جاودان را نکته ها آموخته هر چه در عالم دری بسته ست مفتاحش تویی آموخته از برای صوفیان صاف بزم آراسته وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی نیاز پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده آموخته با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی زخم و آتش های پنهانی است اندر چشمشان جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده 2363 ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته برخاسته آتش رخسار تو در بیشه جان ها زده برخاسته جوی های شیر و می پنهان روان کرده ز جان کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی رو خرابی ها نگر در خانه هستی ز عشق
جان ها را شیوه های جان فزا آموخته عشق شاگرد تو است و درگشا وانگهانی صوفیان را الصل آموخته سر معشوقی مطلق در خلء آموخته سر سر عاشقانش در بل آموخته این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته همچو افلطون حکمت صد دوا سوی عیاران رند و صد دغا آموخته مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته کآهنان را همچو آیینه صفا آموخته در تجلی های او نور لقا آموخته نعره از مردان مرد و از زنان دود جان ها برشده هفت آسمان وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته شاهد دین را میان مومنان برخاسته در بیان حال آن دل این زبان برخاسته سقف خانه درشکسته آستان برخاسته
گر چه گوید فارغم از عاشقان لیکن از او برخاسته شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود برخاسته 2364 ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته بگریسته چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسی بگریسته چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت بگریسته غیرت تو گر نبودی اشک ها باریدمی بگریسته مشک ها باید چه جای اشک ها در هجر تو بگریسته ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ بگریسته شه صلح الدین برفتی ای همای گرم رو بگریسته بر صلح الدین چه داند هر کسی بگریستن بگریسته 2365 ای ز گلزار جمالت یاسمین پا کوفته کوفته ای بزاده حسن تو بی واسطه هر مرد و زن کوفته ای رخ شاهانه ات آورده جان پروانه ای کوفته
بر سر هر عاشقی صد مهربان خون دل یاقوت وار از عکس آن
دل میان خون نشسته عقل و جان در عزای تو مکان و لمکان بگریسته انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته تا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته لجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته دوش دیدم آن جهان بر این جهان جان پی دیده بمانده خون چکان همچنین به خون چکان دل در نهان هر نفس خونابه گشته هر زمان بر چنان چشم عیان چشم گمان از کمان جستی چو تیر و آن کمان هم کسی باید که داند بر کسان
وز صواب هر خطایت صد ختن پا وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا صد هزاران شمع دل اندر لگن پا
ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت کوفته لغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده کوفته هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند جان عاشق لمکان و این بدن سایه الست کوفته قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر کوفته روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت کوفته 2366 ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته کوفته زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب عاشقان با عاقلن اندرنیامیزد از آنک عاقلن از مور مرده درکشند از احتیاط مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق از شکار تو به بیشه جان شیران خون شده عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین ل چو للیان زده بر عاشقانش دست رد حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط کوفته ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی 2367 تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده چون شده دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند شده نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست شده چونک کردم رو به بال من بدیدم یک مهی ذره ها اندر هوا و قطره ها در بحرها
تا دو صد حلج عشقت بر رسن پا می نگنجد در جهان در خویشتن پا راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته آفتاب جان به رقص و این بدن پا بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا در میان نرگس و گل جسم من پا
گوهر جان همچو موسی روی دریا روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته عاشقان از لابالی اژدها را کوفته فرق ها پیدا شود از کوفته تا کوفته در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته عاشقان چون اخترانش راه بال کوفته غیرت ال شده بر مغز لل کوفته اشترانشان زیر بار از راه اعضا اشتران را مست بینی راه بطحا کوفته هر زمان گوید که چونی ای دل بی تا ز دست دست او خون دلم جیحون عشق معشوقم ز حد عشق من افزون فتنه خورشید گشته آفت گردون شده در دماغ عاشقانش باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد من نصیحت کردمش افلطون شده پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش شده 2368 ای به میدان های وحدت گوی شاهی باخته نشناخته عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی پرداخته ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر فاخته از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته ساخته شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن آخته 2369 چشم بگشا جان ها بین از بدن بگریخته بگریخته صد هزاران عقل ها بین جان ها پرداخته بگریخته گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم بگریخته صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان بگریخته 2370 این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده سرگردان شده مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد جان شده باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو خوان شده
خیز مجلس سرد کردی ای چو مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون
جمله را عریان بدیده کس تو را وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته تا در اسرار جهان تو صد جهان بر درخت جسم جان نالن شده چون وز برای ما تو دریا را چو کشتی من جهان روح را از غیر عشقت
جان قفص را درشکسته دل ز تن صد هزاران خویشتن بی خویشتن چون درآمد مست و خندان آن ز من صد هزاران بلبل آن سو از چمن
صد هزاران کشتی از وی مست و هم بدو زنده شده ست و هم بدو بی ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت
بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست شده اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه ای شد مقلد خاک مردان نقل ها ز ایشان کند ایشان شده چشم بر ره داشت پوینده قراضه می بچید کان شده همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش ایمان شده همچو ماهی می گدازی در غم سرلشکری شده چند گویی دود برهان است بر آتش خمش شده چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو شده ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار شده بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو شده 2371 کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته آمیخته این صدف های دل ما با چنین درد فراق روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین آمیخته وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یک شده گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده شادیا روزی که آن معشوق جان های لقا مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
از صبا معمور عالم با وبا ویران شده مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده و آنک بیند او مسبب نور معنی دان پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده و آن دگر خاموش کرده زیر زیر آن قراضه چین ره را بین کنون در از چه لرزد آن ظریف سر به سر بینمت چون آفتابی بی حشم سلطان بینمت بی دود آتش گشته و برهان بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان بینمت رسته از این و آن و آن و آن بینمت خاموش گویان چون کفه میزان
خوش بود این جسم ها با جان ها با گهرهای صفای باوفا آمیخته لطف و قهری جفت و دردی با صفا بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته آب همچون باده با نور صفا آمیخته آمده در بزم مست و با شما آمیخته تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته قفل های بی وفایی با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی آمیخته یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن آمیخته در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یک شده جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان آمیخته از پی آن جان جان جان ها چنان گوهر شده آمیخته آخر دور جهان با اولش یک سر شده در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا 2372 هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره کناره چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق ستاره چو بدان بنده نوازی شده ای پاک و نمازی مناره تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد سواره نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت پاره کی بود آب که دارد به لطافت صفت او و خاره تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره حراره چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم شماره تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی کاره
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته ز آنک هر حرفی از این با اژدها ز آنک تند است این سخن با کبریا صد هزاران لطف باشد با بل آمیخته نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته پستی آن جا از طبیعت با عل آمیخته گر چه این جا هست جان ها با غل مس جان با جان جان چون کیمیا ابتدای ابتدا با انتها آمیخته تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته که بود در تک دریا کف دریا به رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو همگان را تو صل گو چو موذن ز تو در این شاه نگه کن که رسیده ست به خدا خنجر او را بدهم رشوت و که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر تو چه دانی هوس دل پی این بیت و که نفور است نسیمش ز کف سیم تو از آن کار نداری که شدستی همه
همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده مهاره بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند عربده باره 2373 مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو زمانه به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت نشانه ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را بهانه چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد مغانه چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی زمانه تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او 2374 هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه بجز از دست فلنی مستان باده که آن می فسانه بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی زبانه نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی و ترانه نبود هیچ غری را غم دلله و شاهد به دهان تو چنین تیغ نهاده ست نهنده که خیالت سفیهان همه دربان الهند نگذارند غران را که درآیند به لشکر
تو شتر هم نخریده که شکسته ست تو خمش باش و چنان شو هله ای
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه وگرت شاه کند او که تویی یار یگانه می بی درد نیابی تو در این دور به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه بروم گر نروم من کندم گوش کشانه همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و چو مرا درد فزون شد بده آن درد چو در این حلقه نگینی مجه ای جان تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لنه برهاند دل و جان را ز فسون و ز به زبانی که بسوزد همه را همچو منگر سست به نخوت تو در این بیت نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه
چو ندیده ست نشانه نبود اسپر و تیرش یگانه 2375 سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه روزه بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش روزه بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان روزه تو گل غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان روزه ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی 2376 صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده صفا ده که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را سزا ده ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی آشنا ده بنشان تو جنگ ها را بنواز چنگ ها را نوا ده سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را ده به نظاره جوانان بنشسته اند پیران ده به صلح دین به زاری برسی که شهریاری عطا ده 2377 ای خداوند یکی یار جفاکارش ده ده
چو نخورده ست دوگانه نبود مرد
مهل ای طفل به سستی طرف چادر به همان کوی وطن کن بنشین بر در بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه چو رسن باز بهاری بجه از چنبر مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر بستان گندم جانی هله از بیدر روزه غم تو به توی ما را تو به جرعه ای به شراب شادی افزا غم و غصه را بنهان ز دست خصمان تو به دست ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا به می جوان تازه دو سه پیر را عصا ملک و شراب داری ز شراب جان
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش
تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد ده چند روزی جهت تجربه بیمارش کن ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند کو صیادی که همی کرد دل ما را پار منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی گفت آمد که مرا خواجه ز بال گیرد ده بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن ده 2378 صد خمار است و طرب در نظر آن دیده صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد گر بداند که حریف لب کی خواهد شد گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر خاریده جرعه ای کن فیکون بر سر آن خاک بریخت شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد 2379 بده آن باده جانی که چنانیم همه همه همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم همه دربند هوااند و هوا بنده ماست همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده پس قلوز کژ بیهده رفتارش ده مدتی گردش این گنبد دوارش ده زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده ببر انکار از او و دم اقرارش ده که فلنی چو بیاید بر ما بارش ده رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ور کنی مست بدین حد ره هموارش
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده که رخ خود به کف پاش بود مالیده که سلم از لب آن یار بود بشنیده ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده هیچ دیدی تو نیی بی نفسی نالیده کی برنجد ز بریدن قلم بالیده فرق این بس که تویی فرق مرا لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده بر دم باد بهاری نرسد پوسیده که می از جام و سر از پای ندانیم روح مطلق شده و تابش جانیم همه که برون رفته از این دور زمانیم همه همه دکان بفروشیم که کانیم همه که به صورت مثل کون و مکانیم همه ما حریف چمن و لله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم همه هر کی جان دارد از گلشن جان بوی برد دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون همه ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند جان ما را به صف اول پیکار طلب همه در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم همه شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای همه
که جز از دست و کفت می نستانیم هر کی آن دارد دریافت که آنیم همه که سبک دل شده زان رطل گرانیم که کمربخشتر از بخت جوانیم همه ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم ز آنک چون نور سحر پرده درانیم گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه سوی او با دل و جان همچو روانیم
2380 پیش جوش عفو بی حد تو شاه بس که گمره را کنی بس جست و جو منطقم را کرد ویران وصف تو آه دردت را ندارم محرمی چه بجوشد نی بروید از لبش بس کن ای نی ز آنک ما نامحرمیم
توبه کردن از گناه آمد گناه گمرهی گشته ست فاضلتر ز راه راه گفتن بسته شد مانده ست آه چون علی اه می کنم در قعر چاه نی بنالد راز من گردد تباه زان شکر ما را و نی را عذر خواه
2381 عشق بین با عاشقان آمیخته چند بینی این و آن و نیک و بد چند گویی بی نشان و بانشان چند گویی این جهان و آن جهان دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان اندرآمیزید زیرا بهر ماست آب و آتش بین و خاک و باد را گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد آن چنان شاهی نگر کز لطف او آن چنان ابری نگر کز فیض او اتحاد اندر اثر بین و بدان گر چه کژبازند و ضدانند لیک
روح بین با خاکدان آمیخته بنگر آخر این و آن آمیخته بی نشان بین با نشان آمیخته آن جهان بین وین جهان آمیخته شاه بین با ترجمان آمیخته این زمین با آسمان آمیخته دشمنان چون دوستان آمیخته از نهیب قهرمان آمیخته خار و گل در گلستان آمیخته آب چندین ناودان آمیخته نوبهار و مهرگان آمیخته همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا خاموش باش و حیف دان شمس تبریزی همی روید ز دل
قند و پند اندر دهان آمیخته کس نباشد آن چنان آمیخته
2382 ای بخاری را تو جان پنداشته ای فرورفته چو قارون در زمین ای بدیده لعبتان دیو را ای کرانه رفته عشق از ننگ تو ای گرفته چشمت آب از دود کفر ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم مستی شهوت نشان لعنت است ای تو گندیده میان حرف و صوت ماهتابش می زند بر کوریت هر چه گفتم خویشتن را گفته ام
حبه زر را تو کان پنداشته وی زمین را آسمان پنداشته لعبتان را مردمان پنداشته ای تو خود را در میان پنداشته دود را نور عیان پنداشته عاشقان را همچنان پنداشته ای نشان را بی نشان پنداشته وی خدا را بی زبان پنداشته ای تو مه را هم نهان پنداشته ای تو هجو دیگران پنداشته
2383 عشق تو از بس کشش جان آمده جان شکرخای است لیکن از توش دوش دیدم صورت دل را چنانک صید کرده جان هر مشتاق را جمله جان ها سوی تو آید بود گفتمش از عاشقان این خون ز چیست گفت خون باشد زبان عاشقی بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست درد درد شمس تبریزی مرا
کشتگانت شاد و خندان آمده شکری دیگر به دندان آمده باز خوش بر دست سلطان آمده پر پرخون سوی جانان آمده یک جوی زر جانب کان آمده ای تو از عشاق و رندان آمده عشق را خون است برهان آمده راست گویم نور یزدان آمده لحظه لحظه گنج درمان آمده
2384 جسته اند دیوانگان از سلسله نعره ها از عاشقان برخاسته جان مشتاقان نمی گنجد همی پیش لیلی می برم من هر دمی حلقه های عشق تو در گوش ماست فتنه بین کز سلسله انگیختی صد نشان بر پای جان از بند توست شمس تبریزی مرادم زلف توست
ز آنک برزد بوی جان از سلسله المان و المان از سلسله در زمین و آسمان از سلسله جان مجنون ارمغان از سلسله هوش ما را تو مران از سلسله فتنه را هم می نشان از سلسله گر چه جان شد بی نشان از سلسله گر چه کردم من بیان از سلسله
2385 روز ما را دیگران را شب شده تیر دولت های ما پیروز شد روز خندان در رخ عین الیقین برپریده مرغ ایمانت کنون هر دمی روز است اندر کان جان عاشقان را روزهای بی نشان 2386 قرابه باز دانا هش دار آبگینه چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران کمینه وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی نه جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز 2387 پیغام زاهدان را کآمد بلی توبه توبه هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده توبه چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی توبه شرط است بی قراری با آهوی تتاری در صید چون درآید بس جان که او رباید چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد از باده لب او مخمور گشته جان ها تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی ای توبه برگشاده بی شمس حق تبریز 2388
ز آفتابی اختران را شب شده تیر جست و مر کمان را شب شده کافرستان گمان را شب شده بی امان خواهی امان را شب شده روز نقد توست کان را شب شده عاقل رسم و نشان را شب شده تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه مجروح و خسته گردد این خود بود بر موزه محبت افتد هزار پینه مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه از دست حق رسیده بی واسطه قنینه در رزمگاه محنت که آن نه و که این نو نو طرب فزاید بی کهنه های دینه با آن جمال و خوبی آخر چه جای چون هست عاشقان را کاری ورای چون شمع سر بریدی بشکن تو پای ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه گرد غبار اسبش صد توتیای توبه و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه حسنت خراب کرده بام و سرای توبه روزی که ره نماید ای وای وای توبه
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل این جا کسی است پنهان مانند قند در نی جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند گرفته چون گلشکر من و او در همدگر سرشته در چشم من نیاید خوبان جمله عالم من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی گرفته بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت گرفته ساقی غیب بینی پیدا سلم کرده من دامنش کشیده کای نوح روح دیده تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته همچو سگان تازی می کن شکار خامش گرفته تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی 2389 در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده زاده کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی و باده نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان در حلقه قلشی زنهار تا نباشی گشاده چون آینه است عالم نقش کمال عشق است کل زیاده
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته باغی به من نموده ایوان من گرفته اما فروغ رویش ارکان من گرفته شیرین شکرفروشی دکان من گرفته سوداگری است موزون میزان من من خوی او گرفته او آن من گرفته بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته تا درد عشق دیدم درمان من گرفته گر گرد درد گردی فرمان من گرفته زین بحر سر برآری مرجان من تا شرق و غرب بینی سلطان من پیمانه جام کرده پیمان من گرفته از گریه عالمی بین طوفان من گرفته تو یار غار وآنگه یاران من گرفته عشاق روح گشته ریحان من گرفته مستان و می پرستان میدان من گرفته نی چون سگان عوعو کهدان من اشراق نور رویش کیهان من گرفته بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه مخمور می چه خواهد جز نقل و جام در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده چون غنچه چشم بسته چون گل دهان ای مردمان کی دیده است جزوی ز
چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان پیاده هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده آن شه صلح دین است کو پایدار بادا 2390 آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده بنگر به شهوت خود ساده ست و صاف بی رنگ زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است نهاده اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر زیاده تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز 2391 بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده بازار یوسفان را از حسن برشکسته شمشیر درنهاده سرهای سروران را کرده خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته آن حلقه های زلفت حلق که راست روزی از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده کرده بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر ای خاک پای نازت سرهای نازنینان ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز 2392 ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده دویده دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
دلبر چو گل سوار است باقی همه هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده دست عطاش دایم در گردنم قلده فردا از او ببینی صد حور رو گشاده یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده شش خانه های او بین از شهد پر در خان خود تو بنگر از نه فلک برگیر کاه گل را از روی خنب باده آتش رخی برآید از زیر این سجاده اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده دروازه بل را بر عشق باز کرده دکان شکران را یک یک فراز کرده و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده ای ما برون حلقه گردن دراز کرده کشتی جان ما را دریای راز کرده وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده دل رفته ما پی دل چون بی دلن تا شحنه فراقت دستان دل بریده نی را ز ناله من در جان شکر دمیده
در سایه های عشقت ای خوش همای عرشی برپریده ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز 2393 برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی پاکشیده بهر رضای مستی برجه بکوب دستی ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت او آب زندگانی می داد رایگانی از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم بریده با این همه دهانم گر رشک او نبستی یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را با این که می نداند چون جرعه ای ستاند تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را خمیده 2394 از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله افکند در سر من آنچ از سرم برآرد می گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه کاله بربند این دهان را بگشا دهان جان را نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد خاله جان های آسمانی سرمست شمس تبریز ژاله
هر لحظه باز جان ها تا عرش از آب عشق رسته وین آهوان چریده هر دیده خویشتن را در آینه بدیده گوش رباب جانی برتافته شنیده جویان و پای کوبان از آسمان رسیده آخر در این کشاکش کس نیست دستی قدح پرستی پرراوق گزیده افیون شود مرا نان مخموری دو دیده آن دیده اش ندیده گوشیش ناشنیده از قطره قطره او فردوس بردمیده زان سر چه دارد آن جان گفتار دم صد جای آسمان را تو دیدیی دریده کی داند آفرین را این جان آفریده مستی خراب گردد از خویش وارهیده بیرون نجسته ای تو زین چرخه
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله نو کرد عشق ما را باده هزارساله نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله بر جام می نبشتم این بیع را قباله کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله سرمست خد و خالش کی بنگرد به بگشای چشم و بنگر پران شده چو
2395 دیدم نگار خود را می گشت گرد خانه با زخمه چو آتش می زد ترانه خوش در پرده عراقی می زد به نام ساقی ساقی ماه رویی در دست او سبویی پر کرد جام اول زان باده مشعل بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را بستد نگار از وی اندرکشید آن می دوانه می دید حسن خود را می گفت چشم بد را زمانه 2396 ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه دلم نه من آب تیره گشته در راه خیره گشته کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل نه هر حاصلی که دارم بی حاصلی است بی تو حاصلم نه خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل گفتی الست زان دم حاصل شده ست جانم کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم 2397 ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته رسته صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده نشسته یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی گسسته
برداشته ربابی می زد یکی ترانه مست و خراب و دلکش از باده مغانه مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه از گوشه ای درآمد بنهاد در میانه در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه آنگه بکرد سجده بوسید آستانه شد شعله ها از آن می بر روی او نی بود و نی بیاید چون من در این
بی دست و دل شدستم دستی بر این از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه شوریده زلف خود را بر کار مشکلم سیلب عشق خود را بر کار و زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه سحری بکن حللی در چاه بابلم نه تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه وی جمله عاشقانت از تخت و تخته صد زین قدح کشیده چون عاقلن من در هوا معلق و آن ریسمان
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت شکسته دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک ای بنده کمینت گشته چو آبگینه در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم بجسته 2398 آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ نورده ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران درده تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی ای دوش لب گشاده داد نبات داده شمرده بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده ای شیر هر شکاری آخر روا نداری خرده گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم ای دوست چند گویی که از چه زردرویی کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را سپرده نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم فشرده هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد 2399 ای از تو من برسته ای هم توام بخورده فسرده گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی ببرده از روزن تن خود چون نور بازگردیم
هم پوست بردریده هم استخوان وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان
زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده ای رخت های خود را از رخت ما آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده صافت چگونه باشد چون جان فزاست چه جوش ها برآرد این عالم فسرده خوش وعده ای نهاده ما روزها و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده دل را به خرده گیری سوزیش همچو گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده صفراییم برآرم در شور خویش زرده کاین را به تو سپردم ای دل به ما ز آسیب این دو حالت جان می شود گفتار ما ز دل ها زو می شود سترده هم در تو می گدازم چون از توام زیرا که می نگردد انگور نافشرده و آن گاه اندک اندک باز آن طرف در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده بمرده در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را ای اصل اصل دل ها ای شمس حق تبریز گرده
و آن کو به روزن آید گوید فلن در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده ای صد جگر کبابت تا چیست قدر
2400 گل را نگر ز لطف سوی خار آمده مه را نگر برآمده مهمان شب شده خورشید را نگر که شهنشاه اختر است منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود این عشق همچو روح در این خاکدان غریب همچون بهار سوی درختان خشک ما پنهان بود بهار ولی در اثر نگر جان را اگر نبینی در دلبران نگر گر عشق را نبینی در عاشقان نگر در عین مرگ چشمه آب حیات دید آمد بهار عشق به بستان جان درآ اقرار می کنند که حشر و قیامت است ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده دامن کشان ز عالم انوار آمده از بهر عذر گازر غمخوار آمده اندر طواف نقطه چو پرگار آمده اندر وثاق این دل بیمار آمده مانند مصطفاست به کفار آمده آن نوبهار حسن به ایثار آمده زو باغ زنده گشته و در کار آمده با قد سرو و روی چو گلنار آمده منصوروار شاد سوی دار آمده آن چشمه ای که مایه دیدار آمده بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده آن مردگان باغ دگربار آمده چون بی خبر مباش به اخبار آمده
2401 ای صد هزار خرمن ها را بسوخته از عشق سنگ خارا بر آهنی زده از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده ای در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت از عالم نه جای ندا کرد عشق تو ای لطف سوزشی که شرار جمال تو آن روی سرخ را می احمر دمی بدید آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر طبعی که لف زلف مطرا همی زدی در وا شدم به جستن تو جانب فلک کی بینم از شعاع وصال تو آتشی
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته هم پرده اش دریده و سرنا بسوخته تا روز حشر بینی سرما بسوخته هر جان که گوش داشته برجا بسوخته جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته صفرای عشق او می حمرا بسوخته سودای تو برآید و صفرا بسوخته از جعد طره تو مطرا بسوخته در وا نگشت ماندم دروا بسوخته راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندر او شده اندرفتاده برق به دکان عاشقان زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک
شعر تر و قصیده غرا بسوخته بازار و نقد و ناقد و کال بسوخته ز اکسیر مس ها را استا بسوخته
ایمان و مومنان همه حیران شده ز عشق برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
زنار پیر راهب ترسا بسوخته ابری که پرده گشت ز بال بسوخته
2402 باده بده ساقیا عشوه و بادم مده باده از آن خم مه پر کن و پیشم بنه چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر چاکر خنده توام کشته زنده توام فتنه به شهر توام کشته قهر توام صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده گر نگشایم گره هیچ گشادم مده باده نخواهم دگر مست فتادم مده گر نه که بنده توام باده شادم مده گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
2403 ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو جان چو تویی بی شکی پیش تو جان جانکی پردگی و فاش تو آفت او باش تو دوش بدادی مرا از کف خود باده را غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن شیر پراکنده ام زخم تو را بنده ام زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده جان بهارم ز تو رسم خزانم مده باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده جان رهی باش تو جان و روانم مده چون که چنینم درآ جز که چنانم مده هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده بی تو اگر زنده ام جز به سگانم مده بی همگان خوشترم با همگانم مده پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
2404 ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو
تا چه زند زهره از آینه و جندره ریخته گلگونه اش یاوه شده قنجره گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم ای سره از شکرینی که هست بهر بخاییدنش دست دل خویش را دیدم در خمره ای خنبره گفت شراب کسی کو همگی چرخ را کره گردون تند پیشش پالنیی ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین 2405 ای همه منزل شده از تو ره بی رهه از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت روی ببینید روی بهر خدا عاشقان وال کو یوسف است بشنو از من از آنک چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار وه وهه عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین 2406 ایا دلی چو صبا ذوق صبح ها دیده گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده دیده چو جوششی و بخاری فتاد در دریا چو موج موج درآمیخت چشم با دریا دیده به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید اله را کی شناسد کسی که رست ز ل رموز لیس و فی جبتی بدانسته دهان گشاد ضمیر و صلح دین را گفت 2407
رو که حجابی خوش است هیچ مگو لب همه دندان شده ست بر مثل دستره گفتم خواجه حکیم چیست در این با همه دولب جان می نخرد یک تره بر سر میدان او جان خر باتوبره نصرت بر میمنه دولت بر میسره هین که رسید آفتاب جانب برج بره بی قدمی رقص بین بی دهنی قهقهه قامت سروی گرفت کودکک یک مهه گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه عرش پر از نعره هاست فرش پر از هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده کمر ببسته و در کوه کهربا دیده برون ز چرخ و زمین رفته صد سما ز لذت نظرش رست در قفا دیده عجب عجب که همه بحر گشت یا چنین بود نظر پاک کبریادیده صفات طالب و مطلوب را جدا دیده ز ل کی رست بگو عاشق بلدیده هزار بار من این جبه را قبا دیده تویی حیات من ای دیده خدادیده
زهی لواء و علم ل اله ال ال چگونه گرد برآورد شاه موسی وار ستاده اند صفات صفا ز خجلت او یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است ز هر طرف که نظر کرد می برویاند ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز برآید از دل و از جان الست شه شنود بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین دلم طواف به تبریز می کند محرم زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در 2408 چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار سری ز خاک برآور که کم ز مور نه ای خرمنگاه از آن به دانه پوسیده مور قانع شد بگو به مور بهار است و دست و پا داری راه چه جای مور سلیمان درید جامه شوق ولی به قد خریدار می برند قبا کوتاه بیار قد درازی که تا فروبریم خموش کردم از این پس که از خموشی من کاه 2409 که بوده است تو را دوش یار و همخوابه گرمابه چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شده ست چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
که زد بر اوج قدم ل اله ال ال ز بحر هست و عدم ل اله ال ال به پیش او به قدم ل اله ال ال زهی خوشی ستم ل اله ال ال هزار باغ ارم ل اله ال ال ز موج لطف و کرم ل اله ال ال که ببینیش تو به غم ل اله ال ال زهی دریغ و ندم ل اله ال ال هزار بانگ نعم ل اله ال ال زهی شفای سقم ل اله ال ال در آن حریم حرم ل اله ال ال بگوید او که منم ل اله ال ال ز ذره ذره شنو ل اله ال ال ز آفتاب ربودند خود قبا و کله صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه خبر ببر بر موران ز دشت و که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه چرا ز گور نسازی به سوی صحرا مرا مگیر خدا زین مثال های تباه اگر چه جامه دراز است هست قد قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز
که از خوی تو پر از مشک گشت پریت خوانده به حمام و کرده ات لبه دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام تابه خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که جمله قبه زجاجی شده ست چون که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه
2410 مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته از این سپس منم و شب روی و حلقه یار برون پرده درند آن بتان و سوزانند بنهفته به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان جفته بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی
به قعر بحر بود درهای ناسفته که باشدت عوض حج های پذرفته
2411 دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده ست چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد دو دیده را بگشا نور ذوالجلل ببین چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید چو آفتاب جمالش بدیده ها درتافت چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
زهی مبارک و زیبا به فال در دیده چگونه باشد یا رب وصال در دیده چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده ز فر دولت آن خوش خصال در دیده گشاد هدهد جان پر و بال در دیده چه شعله هاست ز نور جلل در دیده عقول هیچ ندارد مجال در دیده چه باده هاست از او مال مال در دیده
2412 چو مست روی توام ای حکیم فرزانه ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند مرا و خانه دل را چنان به یغما برد به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم صلح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
به من نگر تو بدان چشم های مستانه که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه درخت های عجب سر کند ز یک دانه که می زند عجمی تیرهای ترکانه که می دود حسنک پابرهنه در خانه هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه که فارغ است سر زلف حور از شانه
2413
که شرم بادت از آن زلف های آشفته شب دراز و تب و رازهای ناگفته که لطف های بتان در شب است به سوی طاق و رواقش مرو به شب
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته بنشسته بمال چشم دل بهترک از این بنگر دو کف به سوی دعا سوی بحر می رانی خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود برجسته اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش خسته میان گلبن دل جان بخسته از خاری میان دل چو برآید غبار و طبل و علم بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان وارسته نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا شسته 2414 ز لقمه ای که بشد دیده تو را پرده حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری پرده چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم پرده طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده ست پرده چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید خیال طبع به روی خیال روح آید دل جدا شو از این پرده های گوناگون 2415 تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست پسندیده ز درد و حسرت تو جان لله ها سیه است ز خلق عالم جان های پاک بگزیدند بدانک عشق نبات و درخت او خشک است
عجبتر این که بتش پیش او است مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته که او لطیف و سبک روح گشت و از آن طلب چو به خود وانگشت شد ببین دل تو ز خاری هزار گلدسته هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته ببین ز خویش و هزاران چو خویش و زین بساط فنا هر دو دست خود
مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده ضمیر را سبل است آن و دیده را که چشم جان را گشته است این چرا عروس پرده نموده ست مر تو را خیال هاست شده بر در صفا پرده ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده هل که تا نکند مر تو را جدا پرده بدیده گریه ما را بدین بخندیده بکن که هر چه کنی هست بس گل از جمال رخ توست جامه بدریده و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت بنازیده خزینه های جواهر که این دلم را بود هزار ساغر هستی شکسته این دل من ز خام و پخته تهی گشت جان من باری مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی 2416 برو برو که به بز لیق است بزغاله برو برو که خران گله گله جمع شدند ساله ز ناله تو مرا بوی خر همی آید ناله دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند حاله میا میا که به میدان دل خران نرسند دلله کیست بلیس این عروس دنیا را خموش باش سخن شرط نیست طالب را
چو زرد گشت رخم شد چو زر قمارخانه درون جمله را ببازیده خمار نرگس مخمور تو نسازیده مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده برو که هست ز گاوان حیات گوساله خر جوان و خر پیر و خر دو یک که خر کند به علف زار و ماده خر گلوله های پلیدی برای جلله زهی زمان و زهی حالت و زهی به صد هزار حیل می رسند خیاله عروس را تو قیاسی بکن ز دلله که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
2417 خلصه دو جهان است آن پری چهره چو بر براق معانی کنون سوار شود ستارگان سماوات جمله مات شوند مهره چو روح قدس ببیند ورا سجود کند همای عرش خداوند شمس تبریزی
فرشتگان مقرب برند از او بهره که هفت بحر بود پیش او یکی قطره
2418 ای جان ای جان فی ستر ال جام آتش درکش درکش ساغر تا لب می خور تا شب چشمش را بین خشمش را بین یاری شنگی پروین رنگی دیدم مستش خستم دستش
اشتر می ران فی ستر ال پیش سلطان فی ستر ال اندر میدان فی ستر ال پنهان پنهان فی ستر ال آمد مهمان فی ستر ال آسان آسان فی ستر ال
چو او نقاب گشاید فنا شود زهره به پیش سلطنت او که را بود زهره به طاس چرخ چو آن شه درافکند
ساقی برجه باده درده
پنگان پنگان فی ستر ال
2419 خوش بود فرش تن نور دیده جان نادیده خسیس شده جان زرین و جان سنگین را سر کاغذ گشاده دست اجل خمره پرعسل سرش بسته خمره را بر زمین زن و بشکن شمس تبریز بشکند خم را
خوش بود مرغ جان بپریده جان دیده رسیده در دیده چون کلوخ از برنج بگزیده نقد در کاغذ است پیچیده پشت و پهلوش را تو لیسیده دیده نبود چنانک بشنیده که ز نامش فلک بلرزیده
2420 آمد آمد نگار پوشیده داد از گلستان حسن و جمال در زمین دل همه عشاق آن دم پرده سوز گرمش را همگنان اشک و خون روان کرده بوی آن خون همی رسد به دماغ تا از آن بو برند مشتاقان شمس تبریز صدقه جانت
صنم خوش عذار پوشیده باغ را نوبهار پوشیده رسته شد سبزه زار پوشیده هر طرف گرمدار پوشیده خونشان در تغار پوشیده همچو مشک تتار پوشیده سوی آن یار غار پوشیده بوسه ای یا کنار پوشیده
2421 مطرب جان های دل برده جان هایی که مست و مخمورند در خرابات مفردان رفته
تا به شب تا به شب همین پرده بر سر باده باده ای خورده خرقه آب و گل گرو کرده
2422 رخ نفسی بر رخ این مست نه سیم اگر نیست به دست آورم ای تو گشاده در هفت آسمان پیشکشم نیست بجز نیستی هم شکننده تو هم اشکسته بند مهر بر آن شکر و پسته منه گفته امت ای دل پنجاه بار
جنگ و جفا را نفسی پست نه باده چون زر تو بر این دست نه دست کرم بر دل پابست نه نیستیم را تو لقب هست نه مرهم جان بر سر اشکست نه مهر بر این چاکر پیوست نه صید مکن پای در این شست نه
2423 یا رشا فدیته من زمن رایته محرقنی برده کفی اذا دعوته آه الیس ناظری مختلف لطیفه قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی
لست تقول اننی ارحم من سبیته محتجب بصده عنی اذا اتیته آه الیس مهجتی مسکنه و بیته وشت علی العیون من کثره ما سقیته سهمک ظل من دمی یکتب قد کفیته
2424 هل طربا لعاشق وافقه زمانه هدده فراقه من غمرات یومه قال لبدره لقد احرق فیک باطنی ل کقتول عاشق یقتلنا بشارق اعظم کل شهوه هان لدی وصاله قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه رب لسان قائل یلفظ نار خده احرقه شراره ثم اتی نهاره
افلح فی هوائه اصلح فیه شانه ثم اتاه لیله من قمر امانه قال له حبیبه صرت انا ضمانه حان وفاتنا و ل یمکننا بیانه اطیب کل طیب ظل لنا مکانه ان قمر ینوبه او شجر وبانه افضل من عیوننا کان لنا عیانه احرق من شراره یوماذ لسانه نوره بناطق اصبح ترجمانه
2425 طوبی لمن آواه سر فواده نفس الکریم کمریم و فواده اذن الفواد لکی یبوح بسره رحم القلوب بفتح ها و فتوح ها کشف الغطاء و ل انتظار و ل نسا عشقوا لرایه ربهم و تعلقوا و صلوا الی نظر الحبیب بفضله القوم معشوقون فی اوصافهم حار العقول به عاشقیه تحیرا ل تنکرن و ل تکن متصرفا فالمر اعظم من تصرف حکمنا ملک البصیره من ممالک شیخنا ما غاب من قلبی شعاشع خده شمس المصیف اذا نآی بغروبه تبریز جل به شمس دین سیدی
سکن الفواد بعشقه و وداده شبه المسیح و صدره کمهاده شرح الصدور کرامه لعباده قهر النفوس سیاسه لجهاده فرح السعید تانسا بعتاده و العرش یخضع حالهم بعماده و الحق ارشدهم بحسن رشاده و الحق عاشقهم علی افراده کیف العقول به معشقیه فناده بالعقل فی هذا و خف لکیاده و الود بالجبار من اعقاده یعطی و یمنع ما یشا بمراده ل تشمتوا بصدوده و بعاده ما غاب حر الشمس من عباده ما اکرم المولی بکثر رماده
2426 فدیتتک یا ستی الناسیه ال فاملی منه لی کاسه فما کاسه منه ال نجی 2427 گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی جیحون آمدی گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب آمدی ور گنج های لعل او یک گوشه بر پستی زدی آمدی نقشی که بر دل می زند بر دیده گر پیدا شدی ذاالنون آمدی ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می کند سقف گردون آمدی ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر بیرون آمدی مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است افزون آمدی 2428 فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری انگشتری رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش از کافری گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین های احمری گلبرگ ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر جا ره بری گل عقل غارت می کند نسرین اشارت می کند صورتگری ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را می آوری
الی کم تشد فم الخابیه تذکرنی صفوه ناسیه و تاتی باخت لها آبیه ور عقل از او آگه بدی از چشم ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون هر گوشه ویرانه ای صد گنج قارون هر دست و رو ناشسته ای چون شیخ چون چشم و دل این جسم و تن بر ارزان بدی گر زین نظر معشوق دو کون اگر مهمان شدی این لوت
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود چون تو مسلمانان خوش بیرون شده و آن نرگس خمار بین و آن غنچه آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری وز رنگ در بی رنگ پر تا بوک آن کاینک پس پرده است آن کو می کند چون این گل بدرنگ را در رنگ ها
گر شاخه ها دارد تری ور سرو دارد سروری چیزی دیگری چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل جان هم خوشتری 2429 ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری چنبری یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من دیگری ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته پری تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد دوسری آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ تا نفسری خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو گوهری خورشید عشق لم یزل زان تافته ست اندر دلت مهتری خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت حلواگری شه باز را گوید که من زان بسته ام دو چشم تو را ننگری گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم چاکری گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود ما خوری آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد باشد از خری آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد و خر خری عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند مشتری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چه جای روح و عقل کل کز جان
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در کاول فزایی بندگی و آخر نمایی تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی تا بگسلی از جنس خود جز روی ما جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم تا جمله رخت خویش را بفروشی و با تو کژ نشین و راست گو آن از چه وین از خری باشد که تو عیسی دهی گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و
نی مشتری بی نوا بل نور ال اشتری بویی بری ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب سروری بی باغ و رز انگور بین بی روز و بی شب نور بین داوری از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد کمتر گری فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را عبهری مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو باوری 2430 ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می روی روی بی همره جسم و عرض بی دام و دانه و بی غرض روی نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین می روی ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته روی ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او روی ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو روی کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق می روی شب کاروان ها زین جهان بر می رود تا آسمان می روی ای آفتاب آن جهان در ذره ای چونی نهان روی ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب روی
گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن ما را چو عیسی بی طلب در مهد آید وین دولت منصور بین از داد حق بی بر صورت گرمابه ای چون کودکان دروازه موران شده آن چشم های اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری یا از زبان واصفان از صدق بنما
دانا و بینای رهی آن سو که دانی می از تلخکامی می رهی در کامرانی می نی روح حیوان زمین تو جان جانی از ره نشانی یافته در بی نشانی می از مدرسه اسمای او اندر معانی می تا کس نپندارد که تو بی ارمغانی می کز مستعینی می رهی در مستعانی تو خود به تنهایی خود صد کاروانی وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می شوی می روی تا چند در رنگ بشر در گله بانی می آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر روی ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان کی بینمت پنهان چو جان در بی زبانی می روی 2431 این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله ای حیله ای خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم ای گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم کیله ای گر حبه ای آید به من صد کان پرزرش کنم ای از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم پیله ای هر لحظه نومید را خرمن دهم بی کشتنی چله ای چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی کله ای می ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط گله ای خاموش باش و ل مگو جز آن که حق بخشد مجو پاتیله ای تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین از وی حله ای 2432 ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه ای دردانه ای ای غوث هر بیچاره ای واگشت هر آواره ای افسانه ای
که هر کجا مرده بود زنده کنم بی کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم هر لحظه درویش را قربت دهم بی اندیشه های خوش نهم اندر دماغ و بر جای اسب لغری هر سو بیابی جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون هر نقش در وی حور عین هر جامه
هر ذره از خورشید تو تابنده چون اصلح هر مکاره ای مقصود هر
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی یارانه ای در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو پیمانه ای هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو ای هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود ویرانه ای ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی دندانه ای یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی فرزانه ای اندیشه و فرهنگ ها دارد ز عشقت رنگ ها حنانه ای عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته شانه ای ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی ای بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش ای چون روز گردد می دود از بهر کسب و بهر کد ای ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته پروانه ای امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد جانانه ای خامش که تو زین رسته ای زین دام ها برجسته ای فتانه ای 2433 ای آنک اندر باغ جان آلجقی برساختی مصور ساختی پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان گوهر ساختی
خواهم که یاران را دهی یک یاریی بی فیض شربت های تو عالم تهی وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه بهر حرس ماری بود بر گنج هر بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی شب تا سحرگه چنگ ها ماه تو را در جعد تو آویخته اندیشه همچون بیدار می بینم بسی لیک از پی دانگانه تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه ای شعله را پنداشته روزن تو چون ترکیب و تالیفت دهد با عقل کل جان و دل اندربسته ای در دلبری
آتش زدی در جسم و جان روح صحن گلستان خاک بد فرشش ز
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی ساختی ای عمر بی مرگی ز تو وی برگ بی برگی ز تو ساختی عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی رفتش قدم ساختی حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب ساختی آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو لشکر ساختی در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب ساختی از اختران در سنگ و گل تاثیرها درریختی ساختی در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه مادر ساختی از گور در جنت اگر درها گشایی قادری ساختی در آتش خشم پدر صد آب رحمت می نهی ساختی از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما ساختی روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع ساختی ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو ساختی 2434 از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی بستدی ماه آمدی از لمکان ای اصل کارستان جان برهم زدی یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی شد از بدی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر او را هم از اجزای او صد تیغ و کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر وز راه دل تا آسمان معراج معبر یک خاک را کردی پدر یک خاک در گور تن از پنج حس بشکافتی در و اندر دل آب منی صد گونه آذر زین چار خرقه روح را ای شاه چادر کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر دستش بده پایش بده چون صورت سر
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان صد آفتاب و چرخ را چون ذره ها عذری به جرم آموختی نیکی خجل
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری ایزدی بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم معبدی نقشی است بی مثل آن رخش پرنور پاک خالقش طیلسان احمدی چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود سرمدی 2435 من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری کافری از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه ای سیمین بری لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان بودی دری من می شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل چون خری ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین و شری تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش سروری نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی حلواگری هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی چاکری آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان دیگری اشکوفه ها و میوه ها دارند غنج و شیوه ها نیلوفری بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی کشی تری آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود کور و کری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف هم حسرت هر عابدی هم قبله هر زلفی است مشکین طره اش یا در دیده خاکش توتیا یا کحل نور
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی از سیم و زر گوید کسی پیش چنان دربان شدی جان شهان گر عشق را ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه چون یار من شیرین دمی چون لعل او هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده اما بهار من تویی من ننگرم در ما در گلستان رخت روییده چون هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری تا جان ما را جان شود کوری هر
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو سامندری مست و خرامان می رود در دل خیال یار من بافری 2436 ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی خو کنی من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم کنی من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را کنی ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من کنی شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو خو کنی ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن کنی مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان خو کنی ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر کنی تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم کنی استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم کنی شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا خو کنی 2437 ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی همرهی چهی آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری خرگهی
آن جا که باشد ناز او هر دل شود ماهی شریفی بی حدی شاهی کریمی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو آیینه ای دادم تو را باشد که با ما خو آخر ببین احسان من باشد که با ما خو با درد من همخانه شو باشد که با ما روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو آن را بیندیش ای فلن باشد که با ما باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو بس پرده ها برداشتم باشد که با ما خو و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می رسد آگهی مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان قهقهی دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو شاهنشهی مانند خورشید از غمش می رو در آتش تا به شب او همچون مهی بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان درگهی آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان ابلهی بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا پرد کهی می دانک بی انزال او نزلی نروید در زمین نبود زهی ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان نهنهی بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می زند دهی خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان اکمهی این ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش وه وهی خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر گهی 2438 دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده ای ای خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او ساده ای زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما باده ای
دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و درزن دو دست خویش را در دامن چون شب شود می گرد خوش بر بام وال مبارک حضرتی وال همایون رستند از دام زمین وز شرکت هر زان سان که سوی کهربا بی پر و پا بی صحبت تصویر او یک مایه را همچون عرابی می کند آن اشتران را تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده زنده کن هر مرده ای بیناکن هر نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را بلبل به خارستان رود اما به نادر گه
در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی بشکست باد و بود ما ساقی به نادر
در کار مشکل می کند در بحر منزل می کند داده ای دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو ای افتاده ای در غصه ای افتاده ای تا خود کجا دل داده ای شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود گشاده ای خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری آماده ای خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن بنهاده ای 2439 دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای خواره ای یک لحظه هستم می کند یک لحظه پستم می کند خماره ای چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شست او ای لهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او بدکاره ای در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی خاره ای اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان پاره ای روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او استاره ای گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم رخساره ای آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان هر سگساره ای خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب ای آواره ای
جان قصه دل می کند کو عاشقی دل نی چون تو گوشه گشته ای در گوشه در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده ای بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب از حرص وز شهوت بری در عاشقی نبود گرو در دفتری در حجره ای
من همچو دامن می دوم اندر پی خون یک لحظه مستم می کند خودکامه ای بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره مرجان و یاقوت من او بر رغم هر در سینه دلبر دلی چون مرمری چون تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم دیدم ز عکس نور او در آب جو ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره ای در باغ نصرت بشکفم از فر گل بود این تنم چون استخوان در دست در شهر خویش آمد عجب سرگشته
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن گهواره ای در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی ای خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان مکاره ای جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک ای مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان درساره ای بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل افشاره ای خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان نظاره ای 2440 ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب یا همچو عشق جان فدا در لابالی ماردی آمیختی ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی آمیختی چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی آمیختی ای سر ال الصمد ای بازگشت نیک و بد آمیختی جان ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی آمیختی از جنس نبود حیرتی بی جنس نبود الفتی آمیختی هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو آمیختی آمیختی چندانک او خود را نمی داند ز تو آمیختی
عیسی درآمد در سخن بربسته در سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره وارست جان عاشقان از مکر هر نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره آن رخنه جویان را نهان وا شد در و زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل مانند نرگس چشم شو در باغ کن
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی با عقل پرحرص شحیح خرده دان وی نرگس عالی نظر با ارغوان چندان نشان جستی که تو با بی نشان پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آیس شدند و خسته دل خود ناگهان تو این نه ای و آن نه ای با این و آن صد گونه نعمت ریختی با میهمان آری کجا داند چو تو با تن چو جان
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی آمیختی ای دولت و بخت همه دزدیده ای رخت همه چرخ و فلک ره می رود تا تو رهش آموختی آمیختی حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می کشد آمیختی خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی آمیختی این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا آمیختی رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی آمیختی از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی آمیختی شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا آمیختی اسرار این را مو به مو بی پرده و حرفی بگو آمیختی 2441 آخر مراعاتی بکن مر بی دلن را ساعتی ساعتی ای آن که هستت در سخن مستی می های کهن ساعتی تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه ساعتی پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی ساعتی ای از کفت دریا نمی محروم کردی محرمی ساعتی عشقت می بی چون دهد در می همه افیون نهد را ساعتی از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن ساعتی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان چالک رهزن آمدی با کاروان آمیختی جان و جهان بر می پرد تا با جهان گردن چو قصابان مگر با گردران و آن خار چون عفریت را با گلستان رستی ز اجزای زمین با آسمان جستی ز وسواس جنان و اندر جنان از بام ما جولن زدی با ناودان بر بام چوبک می زنی با پاسبان ای آنک حرف و لحن را اندر بیان
ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را سوی فراز چرخ نه آن نردبان را بنما که بینم دولتی بس جاودان را در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را مستت نشانی چون دهد آن بی نشان از جان عالم دور کن این اندهان را
ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان ساعتی استغفرال ای خرد صوفی بدو کی ره برد زبان را ساعتی ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق ساعتی جز عشق او در دل مکن تدبیر بی حاصل مکن ساعتی ای امن ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو را ساعتی بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن ساعتی یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن ساعتی تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم ساعتی ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی ساعتی ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک خوان را ساعتی ای از می جان بی خبر تا چند لفی از هنر ساعتی کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من را ساعتی 2442 بانکی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی حالتی ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر آیتی ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان رایتی کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود فتی
ال که صوفی گوید آن پیش آر آن را هر مرغ زان سو کی پرد درکش از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را اندر مکان منزل مکن ل کن مکان را جان داده طمع سوف تو امن و امان برتاب شاها داد کن این سو عنان را در دیده ما جای کن نور عیان را ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را کی گوید آن نور شهی خواهم فلن را انداز تو در پیش سگ این لوت و افکن تو در قعر سقر آن دام نان را تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان
می نشنود آن بانگ را ال که صاحب یک لحظه ای بال نگر تا بوک بینی از روح او را لشکری وز راح او را شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک راحتی آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی در ساحتی از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان و آفتی از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل غارتی خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود نباشد غایتی 2443 ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی حاجتی بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی ء شود رایتی یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت آیتی ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین راحتی موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد حالتی خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران قامتی در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان اندر طاعتی دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما غایتی ای قطره گر آگه شوی با سیل ها همره شوی ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی رافتی مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم غارتی شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو را آلتی
بیچاره جان بی مزه کز حق ندارد بیرون جهی از گور تن و اندرروی چون آسمان ایمن شوی از هر شکست باغی درآیی کاندر او نبود خزان را شرحی خوشی جان پروری کان را
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را چندین خلیق اندر او مر هر یکی را وز بهر خدمت موج او گه گه نماید چون واهب اندر بخششی چون راهب پس عمر ما بی حد بود ما را نباشد سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی گوش تو گیرد می کشد کو بر تو دارد کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم نی این شکر را صورتی نی طوطیان
دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر طاقتی چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک ساحتی 2444 چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی مه رو شوی گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه چون مو شوی هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی هم آهو شوی از جای در بی جا روی وز خویشتن تنها روی اندر جو شوی چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی همخو شوی از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری سو شوی شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را تو شوی شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته شوی خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی نفس یاهو شوی هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی بی تو شوی سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش شفتالو شوی دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی ظلمت جو شوی تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی دارو شوی 2445
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد کان مطلع خورشید او دارد عجایب
چون برپری سوی فلک همچون ملک سرخیل عشرت ها شوی گر چه ز غم هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و بی مرکب و بی پا روی چون آب هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می گرداب ها را بردری راهی کنی یک پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو یاهو نگویی زان سپس چون غرقه با من نباشی من شوی چون تو ز خود تا تازه و خندان و خوش چون شاخ چون شاه مسکین پروری چون ماه مرهم نجویی زخم را خود زخم را
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره ای پاره ای آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او بیچاره ای چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین فواره ای ای ساقی شیرین صل جان علی و بوالعل باره ای چون آفتاب آسمان می گرد و جوهر می فشان ای ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون کاره ای چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم ای افلکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران فراره ای انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو خشم آره ای رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد جراره ای خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی ای مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می شود زخاره ای می گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل و درساره ای زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش اماره ای گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان سیاره ای پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در از خاره ای ای چاشنی شکران درده همان رطل گران گهواره ای
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه و آن ساغری در دست او هر چاره در گلشنی پر یاسمین بر چشمه ای بر کف بنه ساغر هل بر رغم هر غم بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن عشقی عجب می باختم با غره غراره ماه مرا سجده کنان سرمست هر بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر سلطان مستی می رسد با لشکر گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره بر موج ها بر می زند در قلزمی چون رستی از حبس اجل بی روزن هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم خود را بدیدم ناگهان در شهر جان راه جهان ممتحن از غیرت ستاره ای چون چشمه ای برکرده سر بی معدنی شیرم بده چون مادران بیرون کش از
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان آواره ای زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس افشاره ای ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو استاره ای ای روزی دل ها رسان جان کسان و ناکسان ناهمواره ای چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر جباره ای بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را ای تا گردن شک می زند بر میر و بر بک می زند مکاره ای بس کن درآ در انجمن در انخلق مرد و زن خلوت فخاره ای چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش طیاره ای 2446 ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی تاختی چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند تاختی ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان اسبان تاختی خود پرده ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو انسان تاختی عقل از تو بی عقلی شده عشق از تو هم حیران شده جان تاختی 2447 یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی حواستی ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
ای خاک را روزی رسان مقصود هر سجده کنانند این نفس هر فکر دل ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر ترکاری و یاغی به سان هموار و زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر کردی دماغ گول را از علم تو عیاره بر عقل خنبک می زند یا بر فن می ساز و صورت می شکن در در صدر دل مانند هش بر اوج چون
میخانه ها برهم زدی تا سوی میدان تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر تو پرده ای نگذاشتی چون سوی مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر
این عقل ما آدم بدی این نفس ما تدریس با تقدیس او بالتر از اسماستی
ور لنسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل سربالستی ور هستی تن ل شدی این نفس سربال شدی الستی گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن جان افزاستی گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتل ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر پیداستی این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما اعماستی بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس مگس عنقاستی استاره ها چون کاس ها مانند زرین طاس ها ناراستی خاموش باش اندیشه کن کز لمکان آید سخن جاستی از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین گویاستی 2448 ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده عجایب ساعتی شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو غارتی جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود و بابتی پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری آن جا راحتی جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد جان ساحتی جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان دم طاقتی چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
نفس چو سایه سرنگون خورشید بعد از تمامی ل شدن در وحدت بر جای یک خورشید صد خورشید با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی هر چه که ناپیداستش بر وی همه چون می نبیند اصل را ای کاشکی گر کاسه نگزیدی مگس در حین آراستش بر طامعان ای کاشکی با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن گر ذوق در گفتن بدی هر ذره ای
خوشتر ز مستی ابد بی باده و بی آلتی آن ساعتی پاک از کی و تا کی یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو پا می نداند کفش خود کان لیق است وز کفش خود شد خوشتری پا را در کز غیب هر جان را بود درخورد هر چون نیست او را این زمان از بهر آن خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
در مشکلت دو جهان نبود سوالت
تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن حاجتی خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی از دور گردی خاسته تابان شده یک تا غایتی کز گوشه ای دولت برآرد جوشه ای رایتی از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین آیتی 2449 من پیش از این می خواستم گفتار خود را مشتری خویشم واخری بت ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی آزری آمد بتی بی رنگ و بو دستم معطل شد بدو دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم بری گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل لمتری کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود آن سری 2450 در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری حد نگذری با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین شش دری داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت بیرون پری چون می پری بر پای تو رشته خیالی بسته اند سری بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن جمله خون زان می خوری جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست جعفری
و اکنون همی خواهم ز تو کز گفت مست خلیلم من کنون سیر آمدم از استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری قدر جنون بشناختم ز اندیشه ها گشتم ترکیب او ویران کنم گر او نماید پای علم آن کس بود کو راست جانی
و آن لطف بی حد زان کند تا هیچ از گر پای در بیرون نهی زین خانقاه پنهان دری که هر شبی زان در همی تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک هست این جهان همچون رحم این جان جعفر طیار شد تا می نماید
2451 دریوزه ای دارم ز تو در اقتضای آشتی آشتی جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی آشتی با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی وای آشتی گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو آشتی هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود آشتی چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم آشتی سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن آشتی از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن آشتی آلیش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد خاموش کن ای بی ادب چیزی مگو در زیر لب 2452 ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی محنت خون شدی در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم صبحدم گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می جام می تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی خوشی خوشی ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن دستی بزن
دی نکته ای فرموده ای جان را برای کاری نمی بینم دگر ال نوای آشتی جان را فتد یا رب عجب با جسم رای سر با تو چون خشمین شود آن گاه بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پای من هر سخا که کرده ام بود آن سخای خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای نیکولقا آنگه شود کآید لقای آشتی هر چند بدرایی من نگذاشت جای تا بی بخار غم شود از تو فضای یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی تا بی ریا باشد طلب اندر دعای آشتی گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز ای مطرب شیرین قدم می زن نوا تا نی نی رها کن نام می مستان نگر بی در من زدی تو آتشی خوشی خوشی دل بر دل مستی بزن دستی بزن
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر سودا نگر ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو روشن بگو آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین روی زمین هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود بود 2453 بویی ز گردون می رسد با پرسش و دلداریی اشکاریی هر مرغ صدپر می شود سوی ثریا می پرد رهواریی مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی طیاریی ای جزو چون بر می پری چون بی پری و بی سری در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله ای زاریی طنبور دل برداشته ل عیش ال عیشنا معماریی امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا مکاریی راقی جان در می دمد چون پور مریم رقیه ای کراریی گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض فخاریی ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش گفتاریی 2454 عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی ابدی
آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن کز تابش روح المین چون چرخ شد صورت یکی چادر بود در پرده آزر
از دام تن وا می رهد هر خسته دل هر کوه و لنگر زین صل دارد دگر اجزای هر تن سوی سر برداشته گفتا شکفته می شوم اندر نسیم یاریی از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زنبور جان آموخته زین انگبین آمیخته با بندگان بی نخوت و جباریی در گوش فتنه دردمد هر لحظه ای ساقی ما هم می کند چون شیر حق ور بشکند دو سه سبو کم نیستش زینهار فراموشت شود در انس کم
عاشق او شو که دهد ملکت عیش
چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه صمدی ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد خودی دیدن روزی ده تو رزق حلل است تو را عددی نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو خدی لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او چه زدی هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را مددی ز آنک کف از خشک بود لیق دریا نبود بدی کف همگی آب شود یا به کناری برود احدی موج برآید ز خود و در خود نظاره کند ز حدی جمله جان هاست یکی وین همه عکس ملکی باخردی 2455 برگذری درنگری جز دل خوبان نبری کنی جان نبری تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا نبری تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد نبری سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی سر نشوی نبری تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا نبری تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی نبری
عمر دگر جو که بود ساده چو نور غافل از این لحظه که تو در لحد بود گرم به دکان چه روی در پی رزق نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل آینه هر دو تویی لیک درون نمدی بحر صفا را بنگر چنگ در این کف ز آنک قرارش ندهد جنبش موج نیک به نیکی رود و بد برود سوی ز آنک دورنگی نبود در دل بحر سجده کنان کای خود من آه چه بیرون دیده احول بگشا خوش نگر ار
سر مکش ای دل که از او هر چه تا نکشی خار غمش گل ز گلستان تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان تا صفت گرگ دری یوسف کنعان تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان آن نبری خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود آه گدارو شده ای خاطر تو خوش نشود هیچ نبرده ست کسی مهره ز انبان جهان انبان نبری مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم نبری ای کشش عشق خدا می ننشیند کرمت نبری هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان نبری راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش نبری هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود نبری گر چه که صد شرط کنی بی همه شرطی بدهی حرمدان نبری 2456 هم نظری هم خبری هم قران را قمری شکری هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی سحری هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی ببری چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی چند جنون کرد خرد در هوس سلسله ای برگذری آن قدح شاده بده دم مده و باده بده ناله گری گر به خرابات بتان هر طرفی لله رخی است هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی چونک صلح دل و دین مجلس دل را شد امین
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری ز آنک در این بیع و شری این ندهی تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان دست نداری ز کهان تا دل از ایشان ز آنک دلی که تو بری راه پریشان تا همه را رقص کنان جانب میدان ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان ز آنک تو بس بی طمعی زر به
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سوی فلک حمله کنی زهره و مه را چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری چند صفت گشت دلم تا تو بر او هین که خروس سحری مانده شد از لله رخا تو ز یکی لله ستان دگری تیر بل از تو رسد هم تو بل را سپری مادر دولت بکند دختر جان را پدری
2457 ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی گروی بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری شوی برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی جوی تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن آن کهنی نوصفتی همچو خدا بی جهتی خبری خوش شنوی خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان دروی جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را رازگوی ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی دوی گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن خوی گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی موی سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن تویی 2458 سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری جگری بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین دگری بازرهان جمله اسیران جفا را جز من هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم سفری چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
چند بگفتم که مده دل به کسی بی با چو منی ساده دلی خیره سری خیره آنک ز گنج زر او من نرسیدم به آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی خوش گهری خوش نظری خوش دشمن تو جو دروی یار تو گندم برکش خورشیدصفت شبنمه ای ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره شاخ کژی را بکند صاحب بستان به موش کی باشد برمد از دم گربه به دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو
زخم مزن بر جگر خسته خسته زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری نی به وفا نی به جفا بی تو مبادم چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می نروم ثری لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی گفتم ای جان خبر بی تو خبر را چه کنم خبری چون ز کفت باده کشم بی خبر و مست و خوشم شور بشری گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان سری قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی سحری 2459 عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی منی همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد وطنی ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو خوش دهنی 2460 تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی تویی من همه در حکم توام تو همه در خون منی که تویی با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری تویی دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من تویی
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری بازبیایی به وطن باخبری پرهنری بهر خبر خود که رود از تو مگر بی بی خطر و خوف کسی بی شر و برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره گر ننماید کرمش این شب ما را
از جهت خسته دلن جان و نگهبان بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی غازی من حاجی من گر چه به تن در بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی گر نری و پاکدلی مومنی و موتمنی نام کسی گو که از او چون گل تر
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که گر مه و خورشید شوم من کم از آنم باش چنین تیز مران تا که بدانم که کرد خبر گوش مرا جان و روانم که
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت که تویی ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما تویی چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم تویی مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من تویی زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم تویی 2461 چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی چه بدی گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی بدی هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم مددی آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد عددی بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من لحدی گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی ددی و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود سندی 2462 طوطی و طوطی بچه ای قند به صد ناز خوری قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود ای طربستان ابد ای شکرستان احد شکری یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که بر سر آن منظره ها هم بنشانم که من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که عذر گناهی که کنون گفت زبانم که
بی دل من بی دل من راست شدی هر فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی کهنه نه ام خواجه نوم در مدد اندر چون عددی را بخورد بازدهد بی دانک من اندر چمنم صورت من در آنک در آن دام بود کی خوردش دام و زارتر از مور بود ز آنک ندارد
از شکرستان ازل آمده ای بازپری بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری هم طرب اندر طربی هم شکر اندر یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکده ای نوبت عشرت زده ای ببری مست شدم مست ولی اندککی باخبرم باخبری پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی شیشه گری جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده بری سر ز خرد تافته ام عقل دگر یافته ام دوسری راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم نبری با غمت آموخته ام چشم ز خود دوخته ام نگری داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر اندر سفری ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان حضری 2463 آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله ای ای زیر قدم می سپرم هر سحری بادیه ای ای آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری ای هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد هله ای چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم ای
تا همه را مست کنی خرقه مستان زین خبرم بازرهان ای که ز من می نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری شیشه گران شیشه شکن مانده از از کف حق جام بری به که سرانجام عقل جهان یک سری و عقل نهانی از همگان می ببرم تا که تو از من در جز تو چون نگرد آنک تو در وی چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری ز آنک مقیمی به نظر روز و شب حاضر آنی که از او در سفر و در
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله خون جگر می سپرم در طلب قافله بر کف پای دل من از ره او آبله ای هم به زمین درفکند هیبت او زلزله صد چو مرا دفع کند او به یکی هین آید عشق چله گر بر سر من با چله
2464 هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری مقذری هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی مفخری گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن مخبری گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک فری آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن غضنفری مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم کوثری لف مسیح می زنی بول خران چه بو کنی کافری گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر خوری مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند سنجری زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر ابتری ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر گوهری ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان محقری شهوت حلق بی نمک شهوت فرج پس دوک همسری نیست سزای مهتری نیست هوای سروری عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی آب حیات جستنی جامه در آب شستنی در طرب و معاشقه در نظر و معانقه نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان مسخری روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین
می برمد از او دلم چون دل تو ز نیست به پیش همتم زو طربی و زو نخورد شکرلبی فر ندهد به کان همه است مشترک می نبود ورا سور سگان کافران می نخورد شربت عام کم خورم گر چه بود ز با حدثی چه خو کنی همچو روان جان خران به بوی آن برنزدی چرا شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و برنجهید بر زبر آن سبک است و بیش کنش نثار زر هست عزیز بر سر زر برآ که ل گر تو نه ای با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری در طلب تجلیی در نظری و منظری بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری در تک و پوی اختران هر یک چون سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق بی پری گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر محشری جان تقی فرشته ای جان شقی درشته ای رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین احمری در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو ظاهری جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا چادری خلق شده شکار او فرجه کنان کار او شب به مثال هندوی روز مثال جادوی عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی چو داوری شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی جنگ میان بندگان کینه میان زندگان یاوری گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده اش تری گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به باوری گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن ثری گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو دلبری گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش عبهری گفته به موج شور کن کف ز زلل دور کن مصوری هر طرفی علمتی هر نفسی قیامتی بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق صابری این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است پروری
در تک و پوی و در سبق بی قدمی و ولوله سحر نگر راست چو روز نفس کریم کشتیی نفس لیم لنگری عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر همچو صفات و ذات هو هست نهان و لذت عمر در کمین رحم به زیر در پی اختیار او هر یک بسته زیوری عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری او فکند به هر زمان اینت ظریف گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل گفته به صبر خون گری در غم هجر گفته به باد درربا پرده ز روی گفته به دل عبور کن بر رخ هر تا نکنی ملمتی گر شده ام سخنوری صبر مرا بکشت حق صبر نماند و آه چه جای گفتن است آه ز عشق
لح صبوح سره فاح نسیم بره انزله من العلی انشاه من الول زینه لوصله الحقه باصله لیس لهم ندیده کلهم عبیده اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا طاب جوار ظله من علی مقله از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد مظهری 2465 آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی کنی دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش کنی گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم کنی دید که ناز می کنم گفت بیا عجب کسی کنی با همگان پلس و کم با چو منی پلس هم کنی گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را کنی رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او زعفران کنی همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو کنی کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود کنی گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه ای کنی ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا کنی ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی کنی
جاء اوان دره برزه لمن یری امله من المل فهمه لمن دری نوره بنوره ایقظه من الکری عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری عز وجود مثله فی البلدان و القری ساخت شعاع نور او از دل بنده
و آن شه بی نشانه را جلوه دهی نشان گفتم می نمی خورم گفت مکن زیان دست برم به جعد تو باز ز من کران جان به تو روی آورد روی بدو گران خاصبک نهان منم راز ز من نهان قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان چون ز پی سیاهه ای روی چو حیف بود خروس را ماده چو ماکیان جان و روان تو منم سوی دگر روان نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان چشمه چشم حس را بحر در عیان قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان
بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را فغان کنی بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان کنی 2466 ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده ای گشاده ای صبح که آفتاب خود سر نزده ست از زمین ای مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی ای مایه صد ملمتی شورش صد قیامتی باده ای سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو ای خیز دل و خلق را سوی صبوح بانگ زن فتاده ای هر سحری خیال تو دارد میل سردهی همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی ای خیز دل کشان کشان رو سوی بزم بی نشان پیاده ای ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان ای این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون ای باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را جاده ای 2467 کعبه طواف می کند بر سر کوی یک بتی آفتی
شرح کنم که پیش من بر چه نمط گر همه ذره ذره را بازکشی دهان
ای که چو آفتاب و مه دست کرم جام جهان نمای را بر کف جان نهاده روی زمین گرفته ای داد زمانه داده چشمه مشک دیده ای جوشش خنب ز آنک به گردن همه بسته تر از قلده گر چه ز دوش بیخودی بی سر و پا دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده ای همچو کباب قوتی همچو شراب شاده عشق سواره ات کند گر چه چنین گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده بند ردا و خرقه ای مرد سر سجاده یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده ای جانب بزم خویش کش شاه طریق
این چه بتی است ای خدا این چه بل و
ماه درست پیش او قرص شکسته بسته ای زحمتی جمله ملوک راه دین جمله ملیک امین رحمتی اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف بلندهمتی او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت 2468 نیست بجز دوام جان ز اهل دلن روایتی غایتی شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو قرائتی هر سحری حلوتی هر طرفی طراوتی خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو آیتی پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان رایتی عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند ولیتی ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است بدایتی چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو نکایتی خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته وقایتی گر چه نوای بلبلن هست دوای بی دلن جرایتی 2469
بر شکرش نبات ها چون مگسی است سجده کنان که ای صنم بهر خدای زان سوی عزت و شرف سخت در غلبات نور خود آه عظیم آیتی ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی گشته سخن سبوصفت بر یم بی نهایتی راحت های عشق را نیست چو عشق هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی جز که ندای ابشروا این است ورا هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی هست برای چشم بد نیک بل حمایتی ز آنک جمال حسن هو نادره است و شمس کشید نیزه ای صبح فراشت سر ز فلک برون کند گوید خوش آینه وجود را کی کنمی رعایتی میوه ز روی مرتبت داشت بر او هست دل از زبان تو در غم و در ز آنک سکوت مست را هست قوی خامش تا دهد تو را عشق جز این
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی تن رسی آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت رسی کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد رسی همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می کشم رسی گر چه غمت به خون من چابک و تیز می رود رسی جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان بدن رسی چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش رسن رسی زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود و زن رسی حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد رسی لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین شکل و فن رسی 2470 جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی مابقی از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم از سوی چرخ تا زمین سلسله ای است آتشین عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود احمقی عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر لطیف و صادقی راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن ناطقی
پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن هست امید جان که تو در غم دل شکن پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بوک به بوی طره اش بر سر آن چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد مرده ز گور برجهد چون به سر کفن طالب جان شوی چو دین تا به چه
عشق پرست ای پسر باد هواست پای بنه در آتشم چند از این منافقی سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی سلسله را زبون بود نی به طریق رو که به جان صادقان صاف و طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی مست کن و بیافرین بازنمای خالقی وقت سخن تو خامشی در خمشی تو
بی دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری حاذقی 2471 سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی نی می کشدم به هر طرف قوت کهربای او هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی نی عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه ای نی در قدم روندگان شیخ و مرید بی عدد آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد عید نی 2472 چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی کنی چشم ببسته ای که تا خواب کنی حریف را می کنی سلسله ای گشاده ای دام ابد نهاده ای کنی عاشق بی گناه را بهر ثواب می کشی کنی گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می بری کنی طبل فراق می زنی نای عراق می زنی جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را کنی پرده چرخ می دری جلوه ملک می کنی کنی عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود می کنی
راست نباشد ای پسر راست برو که
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی سایه بایزید بد مایه بایزید نی ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و
نی به خدا که از دغل چشم فراز می چونک بخفت بر زرش دست دراز بند کی سخت می کنی بند کی باز می بر سر گور کشتگان بانگ نماز می گه به مثال مطربان نغنغه ساز می پرده بوسلیک را جفت حجاز می کنی از صدقات حسن خود گنج نیاز می تاج شهان همی بری ملک ایاز می اینک به صورتی شدی این به مجاز
گنج بل نهایتی سکه کجاست گنج را کنی غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند 2473 آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد می زده مییم ما کوفته دییم ما روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند تویی خیز بیار باده ای مرکب هر پیاده ای تویی این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران تویی از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی خبر تویی پر کن زان می نهان تا بخوریم بی دهان تویی باده کهنه خدا روز الست ره نما 2474 ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی زهی بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام رهی تشنه تر از اجل منم دوزخ وار می تنم نیست نزار عشق را جز که وصال داروی دهی عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند سبک جهی صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می در کنف غنای او ناله آز می کنی بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا بهر زکات جان خود ساقی جان ما گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا این خبری است معتبر پیش تو کاوستا تا که بداند این جهان باز که کیمیا گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی لیق خرکمان من نیست در این جهان من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی نیست دهان عشق را جز کف تو علف گر چه بود گران سری گر چه بود نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته ای و والهی خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان دهی 2475 باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته ام شنیده ای ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل دیده ای آینه ای خریده ای می نگری به روی خود ای عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم ای لعبت صورت مرا دوخته ای به جادوی ای بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست ای هر کی حدیث می کند بر لب او نظر کنم تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو خریده ای 2476 هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی اشارتی فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری نای بنه دهان همی آرد صبح ناله ای شکایتی درده بی دریغ از آن شیره و شیر رایگان غایتی درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما سیاستی عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله ها
روح ز بوی کوی تو مست و خراب باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در
دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای ز آنک تو مکر دشمنان در حق من ای شب دوش من بیا راست بگو چه در پس پرده رفته ای پرده من دریده عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده سوزن های بوالعجب در دل من خلیده بر در و بام مردمان دوش چرا دویده از هوس دهان تو تا لب کی گزیده ای کاین ز کجا گرفته ای وین ز کجا
شرح نمی کنم که بس عاقل را باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شیر و نبید خلد را نیست حدی و نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی تا غم و غصه را کند اشقر می دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
مست تو را چه کم بود تجربه یا
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله ای کفایتی دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی ریاستی شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو فراغتی ترک زیارتت شها دان ز خری نه بی خری بی مسافتی هیچ مگو دل هل طاقت رنج نیستم طاقتی طاقت رنج هر کسی داری و می کشی بسی خساستی سر دل تو جز ول تا نبود که بی گمان حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو قیامتی از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو مهارتی جان و دل مرید را از شهوات ما و من طهارتی متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه زیارتی روح سجود می کند شکر وجود می کند بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت گاه چو چنگ می کند پیش درت رکوع خوش بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی گاه چو نای می کند بهر دم تو قامتی بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
2477 سرکه هفت ساله را از لب او حلوتی جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی از گذری که او کند گردد سرد دوزخی مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
خاربنان خشک را از گل او طراوتی سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی وز نظری که افکند زنده شود ولیتی گر بت من ز مرده ای یاد کند حکایتی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی یافت به گنج رحمتت از دو جهان ز آنک به جان است متصل حج تو طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقت گنج نیستت این چه بود بر سر بینیت کند سر دلت علمتی نقد شود در این جهان عرض تو را ز آنک تو راست در کرم ثابتی و جز ز زلل بحر تو نیست یقین کعبه روان شده به تو تا که کند
آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه ای آه که در فراق او هر قدمی است آتشی 2478 باز چه شد تو را دل باز چه مکر اندری کبوتری همچو دعای صالحان دی سوی اوج می شدی می پری کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو بری از رحموت گشته ای در رهبوت رفته ای ننگری گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر لنگری خنده کنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن گری ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب تنگری خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب احمری من چو کمینه بنده ام خاک شوم ستم کشم ستمگری مست و خوشم کن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من خوری دیگ توام خوشی دهم چونک ابای خوش پزی برآوری دیو شود فرشته ای چون نگری در او تو خوش پری سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو ساحری ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او بری ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت سری
آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی آه که از هوای او می رسدم ملمتی یک نفسی چو بازی و یک نفسی باز چو نور اختران سوی حضیض سیل تو می کشد مرا تا به کجام می تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست چونک به خود فروروم طعنه زنی که گریه کنم تو گوییم چون بن کوزه می ز آنک نداد هند را صورت ترک بخت بداد خاک را تابش زر جعفری چهره زرد جو ز من وز رخ خویش تو ملکی و زیبدت سرکشی و در دهنم بنه شکر چون ترشی نمی ور ترشی پزی ز من هم ترشی ای پرییی که از رخت بوی نمی برد حیف بود که هر خسی لف زند ز ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو پرتو نور آن سری عاریتی است ای
2479 پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری دری بی مه و سال سال ها روح زده ست بال ها آتش عشق لمکان سوخته پاک جسم و جان خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود خورد بری کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین زرگری چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا ثری مست ز جام شمس دین میکده الست بین آذری 2480 ای دل بی قرار من راست بگو چه گوهری از چه طرف رسیده ای وز چه غذا چریده ای پری بیخ مرا چه می کنی قصد فنا چه می کنی می دری هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر همی بری گرم و شتاب می روی مست و خراب می روی خوری از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می وزی عبهری بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش کافری موسی عشق تو مرا گفت که لمساس شو سامری از همه من گریختم گر چه میان مردمم جعفری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری گوهر فقر در میان بر مثل سمندری سیمبری که خون شود از بر خود زر شده جان عاشقان عشق دکان کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا صد تبریز را ضمین از غم آب و
آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری سوی فنا چه دیده ای سوی فنا چه می راه خرد چه می زنی پرده خود چه جز تو که رخت خویش را سوی عدم گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی جانب بحر لمکان از دم من روانتری سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه درنرود به گوش ما چون هذیان چون نگریزم از همه چون نرمم ز چون به میان خاک کان نقده زر
گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم مشتری 2481 با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی گولکی ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا مغولکی مستک خویش گشته ای گه ترشک گهی خوشک نغولکی گر تو کتاب خانه ای طالب باغ جان نه ای اصولکی رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن پولکی گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان رسولکی نور خدایگان جان در تبریز شمس دین غولکی 2482 ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی قرابه نشکنی عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد نشکنی هر که اسیر سر بود دانک برون در بود نشکنی آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو نشکنی تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او نشکنی چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او نشکنی مست درون سینه ها بر سر آبگینه ها نشکنی
تا نرود ز کان برون نیست کسیش
رو که بدین عاشقی سخت عظیم چون تو از آن قان نه ای رو که یکی نازک و کبرکت که چه در هنرک گر چه اصیلکی ولی خواجه تو بی تا نشوی از او چو زر در غم نیم یا تو ز هر فسرده ای سوی دلم کرد طریق سالکان ایمن اگر تو
وی که دل تو چون حجر هان که نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه خاصه که او بود دوسر هان که قرابه دست به زلف او مبر هان که قرابه او دگر است و تو دگر هان که قرابه آن نفسی است باخطر هان که قرابه نیک سبک تو برگذر هان که قرابه
حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر نشکنی یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین نشکنی 2483 تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی دهی جان منی و یار من دولت پایدار من دهی یا جهت ستیز من یا جهت گریز من دهی عود که جود می کند بهر تو دود می کند استخوان دهی برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من دهی عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو دهی در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری نان دهی جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی دهی گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را گران دهی گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی دهی مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین دهی 2484 خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب ای تو مدد حیات را از جهت زکات را عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
خیره مشو در این خبر هان که قرابه تا تو نلفی از هنر هان که قرابه
نم ندهی به کشت من آب به این و آن باغ من و بهار من باغ مرا خزان وقت نبات ریز من وعده و امتحان شیر سجود می کند چون به سگ پای نهم بر آسمان گر به سرم امان چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان خسرو خسروان شود گر به گدا تو لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان با تو مکیس چون کنم گر تو شکر یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان زنده شود دل قمر گر به قمر قران
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی طره دلربات را بر دل من ببستیی شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی شستیی بازرسید مست ما داد قدح به دست ما دستیی گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی برستییی وز رخ یوسفانه اش عقل شدی ز خانه اش نخستیی ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی بجستیی خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی 2485 یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی شکاریی نای برای من کند در شب و روز ناله ای زاریی کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه ای فشاریی دیده همچو ابر من اشک روان نباردی بباریی دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی سپاریی از سر ماه من کله بستدمی ربودمی من بخاریی حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت بهاریی حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو تا که نثار کرده ای از گل وصل بر سرم دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی شرمساریی ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن غمگساریی 2486
ور تو چو من نهنگیی کی به درون گر دهدی به دست تو شاد و فراخ وز کف جام بخش او از کف خود بخت شدی مساعدش ساعد خود ور تو چو تیر راستی از پر کژ وقت کلم لییی وقت سکوت هستیی نیست تو را ضعیفتر از دل من چنگ برای من کند با غم و سوز گر تو مرا به عاطفت در بر خود گر تو ز ابر مرحمت بر سر من گر سر زلف خویش را تو به کفم گر تو شبی به لطف خود خوش سر حق زروع جان من کش تو کنی حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی وز رخ تو درخت گل خجلت و تا کند او به نطق خود نادره
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه ای فسانه ای چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد ای زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل ای آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه ای سمانه ای ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان ای باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین دانه ای از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می زند روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا ای گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما ای پیش کشیی آن کمان هر کس می کند زهی جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من ای خامش کن اگر سرت خارش نطق می دهد ای 2487 هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را روح که سایگی بود سرد و ملول و بی طرب جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ جان به مثال ذره ها رقص کنان در آفتاب جان چو سنگ می دهد جان چو لعل می خرد تجارتی قرص فلک درآید و روی به گوش جان ها
در سر و در دماغ جان جسته ز تو ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه چون برهد ز باز جان قالب چون شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه وین همگی درخت ها رسته شده ز تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه ای گر نکند وصال تو بار دگر بهانه ای تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه ای یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه هست برای جعد تو صبر گزیده شانه
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی رقص کنان ترانه زن گشته که خوش سر ازل بگویدش بی سخن و عبارتی
آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر اشارتی محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه زیارتی 2488 ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد چاشنی خیال تو می بدرد دل مرا کاغذی شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد سرمدی نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد بازرسید آیتی از طرف عنایتی بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را 2489 گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری خوشتری ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند برتری آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او چاکری دولت سنگ پاره ای گر چه بیافت چاره ای گوهری ای دل بازشکل من جانب دست عشق او پری در پی شاه شمس دین تا تبریز می دوان ز لشکری 2490 ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری احمری بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا
آن دل و زهره کو کز آن دم بزند کشته عشق خویش را شاه ازل
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی ای غم او چو شکری ای دل من چو نور به است از همه خاصه که نور ماه مرا محاق شد بی مه فضل ایزدی وحدت بی نهایتی گشت امام و مقتدی قبه ببست شهر را شهر برست از بدی تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر در مگشای ای صنم کز دل و جان تو ای صنما به جان تو کآینه در بننگری غاشیه تو را کشد بر سر خود به در تن خویش بنگرد بیند وصف با پر عشق او بپر چند به پر خود لشکر عشق با وی است رو که تو هم
در سر مست من فکن جام شراب باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته ای پیمبری بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه صنوبری گر چه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی مصوری می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم آذری بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه ای کافری این دل بی قرار را از قدحی قرار ده گوهری یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم دری 2491 جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او لغری گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ سرسری 2492 هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی بلی عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد کاهلی گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه قابلی ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر کاملی
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو نیست و نباشد و نبد چون رخ تو چهره زرد چون زرم سرخ شود چو فضل خدا چه کم شود گر برسد به وین صدف وجود را بخش صفای یا به تراش نردبان باز کن از فلک
برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری و آنک ندارد آذری ناید از او برادری آن سر و سبلتش مبین جان وی است سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و
دید غرض که فقر بد بانگ الست را شادی کودکان بود بازی و لغ بر تلی و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی گر چه درون هر دو ده نیست درون ز آنک مبارک است سر بر کف پای
2493 رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی نشانمی سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم کانمی لطف توام نمی هلد ور نه همه زمانه را برانمی گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی زبانمی گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا سیم قبای ماه اگر لیق کوی تو بدی کشانمی موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی کمانمی از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این ترجمانمی 2494 زرگر آفتاب را بسته گاز می کنی کنی روز و شب و نتایج این حبشی و روم را کنی گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی کنی این چه کرامت است ای نقش خیال روی او کنی خاطر همچو باد را نقش جحود می دهی در شب ابرگین غم مشعله ها درآوری ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو کنی گاه ز نیم زلتی برهمشان همی زنی گاه گدای راه را همت شاه می دهی
دیده شدی نشان من گر نه که بی جوهر زر نمودمی گر نه درون از هوس تو ای شکر همچو مگس سوسن وار گشتمی سر همه سر گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی من کمرش گرفتمی سوی تواش آتش ها بکشتمی چاره عاشقانمی فاش و عیان به دست او بر مثل آه چه شدی که پیش او من شده
کرته شام را ز مه نقش و طراز می بر مثل اصولشان گرد و دراز می و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می با درهای بسته در خانه جواز می خاطر بی نیاز را پر ز نیاز می کنی در دل تنگ پرگره پنجره باز می کنی تو ز دلل و عز خود عزم عزاز می گاه خود از کبیرها چشم فراز می کنی گاه قباد و شاه را بنده آز می کنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را کنی بربط عشرت مرا گاه سه تا همی کنی جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد می کنی یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی قره کل منظر مقصد کل مشتری انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی سید کل مالک مخلص کل هالک چند خموش می کنم سوی سکوت می روم کنی 2495 آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی ترش کنی می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند معدنی مرد قمارخانه ام عالم بی کرانه ام ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو ایمنی هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود من که در آن نظاره ام مست و سماع باره ام منی هست سماع ما نظر هست سماع او بطر در تک گور مومنان رقص کنان و کف زنان مومنی پیش تو است این دم او می نبری ز یار بو زنی 2496 خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می دهی دهی گر تو نمی خری مخر می به هوس همی خرم دهی
چنگ شکسته بسته را لیق ساز می پرده بوسلیک را گاه حجاز می کنی باز ز پوست هاش چون همچو پیاز یا ملکا جواره مکتنفی و مومنی انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی قوه کل ناعش قدره کل منحنی انت کروم نائل حول جناه نجتنی هادی کل سالک ناعش کل منثنی هوش مرا به رغم من ناطق راز می
غم نخورد از آنک تو روی بر او ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی خواجه مگر ندیده ای ملک و مقام از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی لیک سماع هر کسی پاک نباشد از لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی مست به بزم لمکان خورده شراب می نگری تو سو به سو پله چشم می
هست شکرلبی اگر سرکه به قند می عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می
پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری دهی جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله دهی چون فرهاد می کشی جان مرا به که کنی می دهی هر چه که می دهی بده بی خبر آن کسی که او دهی برگ گلی همی بری باغ به پیش می کشی دهی شاکر خدمتی ولی گاه ز لابالیی دهی چون سر زید بشکند چاره عمرو می کنی می دهی چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست دهی 2497 صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی گداییی گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود نور ز شرق می زند کوه شکاف می کند در پی هر منوری هست یقین منوری صورت بت نمی شود بی دل و دست آزری گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر زرنماییی 2498 مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی سودایی سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد مصلیی به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن بینایی
تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می کآتش عشق خویش را تو به سپند می ور نه به دست جان من از چه کلند بر تو گمان برد که تو بهر گزند می لشه خری همی بری بیست سمند می نی به گنه همی زنی نی به پسند می چون به دمشق قحط شد آب به جند ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند می
لعل و عقیق می کند در دل کان گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی در دل سنگ می نهد شعشعه عطاییی در پی هر زمینیی مرتقب سماییی آزر بتگری کجا باشد بی خداییی فرق میان کان و کان هست به
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی بدران بند هستی را چه دربند اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلشی زیبایی فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما آرایی گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری مسیحایی گهی از زلف خود داده به مومن نقش حبل ال چلیپایی تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی زندان غبرایی چرا تازه نمی باشی ز الطاف ربیع دل نمی سایی چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی جوشی سرپوش مینایی ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت می پایی ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان تنهایی ببیند خاک سر خود درون چهره بستان رعنایی ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه بالیی ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه عدم ها مر عدم ها را چو می بیند به دل گشته پذیرایی به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی عنقایی چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا و فردایی میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین هرجایی ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت اهل دریایی ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو گل چه می پایی
پس پرده چه می باشی اگر خوبی و بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره گهی از چشم خود کرده سقیمان را ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چه پژمردی چه پوسیدی در این چرا چون گل نمی خندی چرا عنبر که تا جوشت برون آرد از این ال ای یوسف خوبان به قعر چه چه که مومن آینه مومن بود در وقت که من در دل چه ها دارم ز زیبایی و که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی به هستی پیش می آید که تا دزدد که آید از سرشت او به سعی و فضل سبک کاهل شود آن کس که باشد گول میان عاشقان خو کن مباش ای دوست بگردان روی و واپس رو چو تو از درآ در آب و خوش می رو به آب و
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل دست می خایی ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو سیمایی تو را دنیا همی گوید چرا للی من گشتی للیی تو را دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر سقایی خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم بیاسایی 2499 مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی تنهایی کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلی جان نیاسایی چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی ترسایی مرا غیرت همی گوید خموش ار جانت می باید شکیبایی ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن خایی بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می ترسی می پایی وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی گنجد عنقایی اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی و بینایی در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی افزایی گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی پذیرایی اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو سودایی
به پای خود شدی جایی که آن جا که عشق زر کند زردت اگر چه سیم تو سلطان زاده ای آخر منم لیق به که تو مرکب شوی ما را به حمالی و اگر تو بشنوی از من خمش باشی
که او صف های شیران را بدراند به فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالیی بل و محنتی شیرین که جز با وی چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ز جان خویش بیزارم اگر دارد حللستت حللستت اگر زنجیر می قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم اگر خواهی که عالم را ضیا و نور که از خورشید خورشیدان تو را باشد وگر نازک دلی منشین بر گیجان
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا همخرقه مایی به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را راست للیی منم باری بحمدال غلم ترک همچون مه زیبایی دهان عشق می خندد که نامش ترک گفتم من و او نایی چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی می آیی بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی و مایی هل بس کن هل بس کن منه هیزم بر این آتش بالیی 2500 چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی گردی نمی گردی چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی نمی گردی چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی نمی گردی میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی گردی چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی گردی چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی نمی گردی سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد گردی چرا چون ابر بی باران به پیش مه ترنجیدی گردی قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی نمی گردی
گهی گم شو از این هر دو اگر که ترکان راست جانبازی و هندو که مه رویان گردونی از او دارند خود این او می دمد در ما که ما ناییم ببین نی های اشکسته به گورستان چو زبان حالشان گوید که رفت از ما من که می ترسم که این آتش بگیرد راه
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم چو قول عهد جانبازان چرا محکم چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی چگونه خسته به گردد چو بر مرهم ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو نمی گردی چو طوافان گردونی همی گردند بر آدم گردی اگر خلوت نمی گیری چرا خامش نمی باشی گردی 2501 گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی بودی خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان کم بودی نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی محتشم بودی بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی بودی ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است و عم بودی بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو صاحب علم بودی از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی بودی زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی خویشی بودی جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان غم بودی خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته بودی یکی زندان غم دیده یکی باغ ارم دیده بودی 2502 امیر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری بیزاری
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم از آن گر فارغستی او ز پیش من چه مکن آه و مخور حسرت که بختم اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم وگر او بی طمع بودی همه کس خال گر ابلیس این چنین بودی شه و جفا او را وفا بودی سقم او را کرم اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم وگر خفته بدانستی که در خوابم چه وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی دستاری ببین بی نان و بی جامه خوش و طیار و خودکامه زنگاری چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی زاری وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی کردنش یاری عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را بقاری فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لبه بسیاری ال یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری چو من تازی همی گویم به گوشم پارسی گوید نمی آری نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او کسی عاری غلمان دارد او رومی غلمان دارد او زنگی ترکاری غلم رومیش شادی غلم زنگیش انده سالری همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه زمین تاری شب این روز آن باشد فراق آن وصال این بیماری گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون جاری چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را درباری 2503 چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی چه اندیشی چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری اندیشی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو ملیک را و جان ها را بر این ایوان پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و تو را گوید که یاری کن نیاری تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش که اول من برون آیم خمش مانم ز فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری مگر بدخدمتی کردم که رو این سو به هر باغی گلی سازد که تا نبود به نوبت روی بنماید به هندو و به دمی این را دمی آن را دهد فرمان و به شب پشت زمین روشن شود روی قدح در دور می گردد ز صحت ها و که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او که تا دریا بیاموزد درافشانی و
براق عشق جان داری ز مرگ خر چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه
خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی اندیشی بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی همه مصرند مست تو ز کور و کر تویی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو چه اندیشی فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو اندیشی چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی چه اندیشی تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان اندیشی خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه اندیشی 2504 اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بی خویشی بی خویشی چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش بی خویشی مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو است بی خویشی چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی است بی خویشی در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم است بی خویشی چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می است بی خویشی نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش است بی خویشی بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان است بی خویشی یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح ها ناظر است بی خویشی
کله جویی نیابی سر چه شیرین است برون آیی نیابی در چه شیرین است بده آن زر به سیمین بر چه شیرین غم هستی تو کمتر خور چه شیرین به پیری عمر نو بنگر چه شیرین مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین به دست هر یکی ساغر چه شیرین ز بی خویشی از آن سوتر چه شیرین
2505 چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی ساقی ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن ای ساقی اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم ای ساقی چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد ای ساقی در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل ای ساقی ز آب و گل بود این جا عمارت های کاشانه ای ساقی زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر ساقی یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی ساقی نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن ای ساقی سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل ساقی 2506 مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی سلطانی بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد تابانی دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق خندانی بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد است و او جانی زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین شادانی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه مگیر از من منم بی دل تویی فرزانه بگویم از کی می ترسم تویی در خانه جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه خلل از آب و گل باشد در این کاشانه تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه ای ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای از آن جام سخن بخش لطیف افسانه گهی باشد که عاقل را کند دیوانه ای
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه هم از آغاز روز او را بدیدن ماه دگر خورشید بر افلک هستی شاد و ولیک او را کجا بیند که این جسم تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه
زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت آسانی اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه رسد کانی اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر ایوانی که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی صوفی گویدش آنی 2507 بیامد عید ای ساقی عنایت را نمی دانی منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو است و تو جانی بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم خوانی چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده خویشم تو بنشانی به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو جویانی تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری های پنهانی میی اندر سرم کردی و دیگر وعده ام کردی نگردانی که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو مسلمانی 2508 مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی این گران جانی یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو آسانی در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی
چنان دشواریابی را بگه بینی تو وگر از لطف پیش آید به هر مفلس ور از چاهی ببینندش شود آن چاه که او آن است و صد چون آن که
غلمانند سلطان را بیارا بزم سلطانی قدح از دست تو خوشتر که می جان بنه بر دست آن شیشه به قانون پری به حق خویشی ای ساقی که بی بحمدال که دانستم که ما را خود تو از آن می های روحانی وزان خم به جان پاکت ای ساقی که پیمان را در خیبر شکستی تو به بازوی
به من ده جان به من ده جان چه باشد سمندر شو سمندر شو در آتش رو به که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
خداوندا تو می دانی که صحرا از قفص خوشتر ویرانی کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد سلطانی خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده سبحانی 2509 بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی روحانی میان نعره ها بشناخت آواز مرا آن شه حیوانی اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه سلیمانی شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی فروخوانی به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری است و ویرانی شه من گفت کاین مجنون بجز زنجیر زلف من دانی هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد سلطانی 2510 مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی آیی برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه بازفرمایی مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر زیبایی شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را عقل و هیهایی یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش نفزایی
ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان زهی دوران زهی حلقه زهی دوران که هست اندر رخش پیدا فر و انوار
فغان برخاست از جان های مجنونان که صافی گشته بود آوازم از انفاس اگر دیوانه ام شاها تو دیوان را بر این دیوانه هم شاید که افسونی کز این دیوانه در دیوان بس آشوب دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی الیناراجعون گردد که او بازی است
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه که یعنی من گران گوشم سخن را که تا باشد که واگوید سخن آن کان بدان کس گو که او باشد چو تو بی بگفتا شید آوردی تو جز استیزه
چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم بدرایی به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو سودایی نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش عیارسیمایی مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی دانی رسوایی مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید حلوایی 2511 به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی از مایی تو طوطی زاده ای جانم مکن ناز و مرنجانم شکرخایی بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ هرجایی بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی حلوایی نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری صفرایی برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را این چرخ خضرایی قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه بیفزایی درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر بیاسایی یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی ذوق و زیبایی ندانی خویش را از وی شوی هم شی ء و هم لشی سیمایی چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی آرایی
همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و که شاگرد در اویی چو او که حیلت گر به پیش او نبیند غیر که جوشی بر سر آتش مثال دیگ
چرا بیگانه ای از ما چو تو در اصل ز اصل آورده ای دانم تو قانون بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو نباشد عیب حلوا را به طعن شخص کز آن گردان شده ست ای جان مه و بدن را در زیانی نه که تا جان را به سایه آن درخت اندر بخسپی و شوی همرنگ او در حین به لطف و نماند کو نماند کی نماند رنگ و درون آب همچون مه ز بهر عالم
2512 رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالیی آرایی چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت رایی درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما چه فرمایی اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را شیدایی وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت بیارایی نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر خضرایی نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی عنقایی طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده بینایی بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می دیدی تماشایی زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی ریزی چشم می آیی اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون مسیحایی غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری شکرخایی چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی بدرایی چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور بگشایی کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتل گردد دنیایی کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت گویایی مرا در دل یکی دلبر همی گوید خمش بهتر گفت سودایی
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما بسوزان هر چه می سوزی بفرما هر هزاران باغ برسازی ز بی عقلی و از این سویش بیالیی وزان سویش نه تو اجزای خاکی را بدادی حله نه آنی که مگس را تو بدادی فر بگفتش سرمه ساز این را برای نور دو چشم خویش می کندی و می گشتی زهی نوری که اندر چشم و در بی وگر بر مردگان ریزی شود مرده چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و به فضل خود زبان ما بدان گفتار به علمی غیر علم دین برای جاه که حق باشد زبان او چو احمد وقت که بس جان های نازک را کند این
2513 بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی برگویی به جان جمله مردان به درد جمله بادردان حیران چه می جویی از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او رویی از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش جادویی ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه رسم شش سویی همه عالم ز تو نالن تو باری از چه می نالی می مویی فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می پرد کویی چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی سازی شویی در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می گردی چه می پویی به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی که صدتویی اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی که با اویی بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان افزویی 2514 درآمد در میان شهر آدم زفت سیلبی دولبی نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا از خوابی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار که برگو تا چه می خواهی و زین بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه ال ای اهل هندستان بیاموزید هندویی هل هاروت و ماروتم بیاموزید ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی روان شو سوی بی سویان رها کن چو از تو کم نشد یک مو نمی دانم چه کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی گهر در خانه گم کردی به هر ویران تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن همو را بین همو را دان یقین می دان گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک برست از دی و از فردا چو شد بیدار
چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند باتابی چو که ها را شکافانید کان ها را پدید آرد مهتابی در آن تابش ببینی تو یکی مه روی چینی تو قصابی ز بوی خون دست او همه ارواح مست او وهابی مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش دوشابی اگر چه صد هزار انگور کوبی یک بود جمله چنین بابی بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را اسبابی 2515 یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی زهی خوبی زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان یعقوبی ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می درد ایوبی شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده کروبی بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را بیاشوبی 2516 اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی برگشادستی گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش نزادستی میان خوبرویان جان شده چون ذره ها رقصان باده ستی
چو کاهش پیش باد تند باسهمی و ببینی لعل اندر لعل می تابد چو دو دست هجر او پرخون مثال دست همه افلک پست او زهی بالطف که تا فانی شود باقی شود انگور چو وا شد جانب توحید جان را این در انگشتش کند خاتم دهد ملکی و
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی که جان یوسف از عشقش برآرد شور کز این آتش زبون آید صبوری های جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی بزن گردن منافق را اگر از وی
سوی افلک روحانی دو دیده ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی که پنداری ز مادر او در آن عالم گهی مست جمالستی گهی سرمست
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را پیادستی چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل رنگ و سادستی بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را وسادستی اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش دادستی نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی شادستی اگر در آب می دیدی خیال روی چون آتش بادستی ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی کیقبادستی 2517 ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی ننگستی قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف درنگستی به بزمش جان های ما ندانستی سر از پایان جنگستی ال ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را سنگستی از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی نهنگستی ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید بانگ چنگستی روان گشته میش چون خون درون دل به هر سویی همچون فرنگستی که لشکرهای اسلم شه ما را درون قدس هنگستی به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان شنگستی
ز فرزین بند سوداها ز اسب خود از این ها جمله روی دل شدی بی کمربسته به پیش او نشسته بر سزای جمله کردستی و داد حسن دل ذرات خاک از جان و جان از شاه همه اجزای جرم خاک رقصان همچو غلم خاک تو سنجر اسیرت
مرا از روی این خورشید عارستی و شراب وصل آن شه را دمی در وی اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی همه هستی فروبردی تو پنداری ولیک آن بحر می بودی و رعدش تو گویی دل چو قدسستی و می ز نصرت های یزدانی بر آن افرنگ خرابی گشتمی گر می ز جام شاه
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند بنگستی ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را ترنگستی پیاپی گردد از وصلش قدح ها بر مثال آن خدنگستی چنین عقلی که از تزویر مو در موی می بیند دنگستی ز تیزی های آن جامش که برق از وی فغان آید لنگستی چه بالیی همی جوید می اندر مغز مستانش پلنگستی فراوان ریز در جانم از آن می های ربانی تنگستی 2518 اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی هستی ال ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده دوش از او رستی درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه در این پستی چو گرد راه هین برجه هل پا دار و گردن نه سردستی برو بی سر به میخانه بخور بی رطل و پیمانه برون جستی غلم و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم عین آنستی چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی دست خود خستی منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر آبستی خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی در این شستی
تو گویی باده صافی خیالت گویی تو گویی عیسی خوش دم درون آن که اندر جنگ سلطانی قدح تیر شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی قدح در رو همی آید بریزش گویی چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در که امروز است دست خون اگر چه کی دیده است ای مسلمانان مه گردون که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر کز این خم جهان چون می بجوشیدی غلمش چون شوی ای دل که تو خود اگر چه چون زنان حیران ز خنجر هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون
چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران پیوستی نمی دانی که سلطانی تو عزرائیل شیرانی اشکستی عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری صندوق بنشستی خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی بستی 2519 غلم پاسبانانم که یارم پاسبانستی اخترانستی غلم باغبانانم که یارم باغبانستی ارغوانستی نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد دانستی اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد قهرمانستی گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را آسمانستی کله پاسبانانه قبای پاسبانانه امانستی به دست دیدبان او یکی آیینه ای شش سو بیانستی چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر گمانستی ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم بی نشانستی همه سوها ز بی سو شد نشان از بی نشان آمد چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری جهانستی چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم جانستی از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن
بدران شست اگر خواهی برو در بحر تو آن شیر پریشانی که صندوق خود عجب از چون تو شیر آید که در زهی دوران و دور ما که بهر ما میان
به چستی و به شبخیزی چو ماه و به تری و به رعنایی چو شاخ که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب بسوزد جمله عیبت را که او بس نشسته بر سر بامی که برتر ز ولیک از های های او در عالم در که حال شش جهت یک یک در آیینه برآوردم یکی شکلی که بیرون از ز هر شش سو برون رفتم که آن ره چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی ز نور پاسبان دیدم که او شاه که هم شه باغبانستی و هم شه باغ ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می آید که آنستی لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است زبانستی به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی خاکدانستی زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده هندوانستی زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری از زمانستی ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است ارمغانستی بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر کانستی چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده خورشیدش عیانستی میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا ز تن تا جان بسی راه است و در تن می نماند جان جوانستی نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی جان است کی روانستی زمین و آسمان ها را مدد از عالم عقل است درفشانستی جهان عقل روشن را مددها از صفات آید فکانستی که این تیر عوارض را که می پرد به هر سویی کمانستی اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است شبانستی چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی سودش زیانستی چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی جهانستی تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل
چنان خود را خلق کرده که نشناسی سخن در حرف آورده که آن دونتر درون دلق جمشیدی که گنج زبان هندوی گوید که خود از که در جسم از زمینستی و در عمر به چشم ابلهان گویی ز جنت که ما زر و هنر داریم و غافل زو که چه خون گریند آن صبحی که نماید روح از تاثیر گویی در میانستی چنین دان جان عالم را کز او عالم که چرخ ار بی روانستی بدین سان که عقل اقلیم نورانی و پاک صفات ذات خلقی که شاه کن کمان پنهان کند صانع ولی تیر از اگر چه سگ نگهبان است تاثیر چو سگ خود را شبان بیند همه وگر خود را ملک دانی جهان از تو و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلمت با وطن آید همعنانستی خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره کشانستی خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است نشانستی وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است روانستی چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی کاندهانستی گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می یابد یگانستی ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم شادمانستی همه اجزا همی گویند هر یک ای همه تو تو همگنانستی درخت جان ها رقصان ز باد این چنین باده بادبانستی درای کاروان دل به گوشم بانگ می آرد ساربانستی درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم ترجمانستی سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی سختیانستی ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو وزانستی اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو گلستانستی چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی قیروانستی کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست آستانستی چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
غنیمت برده و صحت و بختش سلم شاه می آرند و جان دامن و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی مقامت ساعد شه دان که شاه شه کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان که اکسیر است شادی ساز او را تجلی سازدی مطلق اصالت را دمی پهلو تهی کردی همه کس همین گفت ار نه پرده ستی همه با گران باد آشکارستی نه لنگر گر آن بانگش به حس آید هر اشتر وگر نه عین کری هم کران را ادیم طایفی گشتی به هر جا ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی گواهی مشک اذفربو که بر عالم ولی چشم تو گوش آمد که حرفش چو پا در قیر جزوستت حجابت تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است سنانستی عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر شمعدانستی تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه ناتوانستی ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود گرانستی کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره جنانستی 2520 گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی نگاره ستی وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق کاره ستی غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده ست برکناره ستی چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان چاره ستی وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین نظاره ستی تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی سنگ خاره ستی به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یک پاره ستی بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر ستی اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی ستی اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه هماره ستی در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند باره ستی
که اندر شهر تبدیلت زبان ها چون تو نور شمع می سازی که اندر تو تانی کرد چپ را راست بنده تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر
تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل مللت بر برون تو نمی گویی چه و عیدت گر کنارستی ز غم جان دل بیچاره را می دان که او محتاج ورای کفر و ایمان دل همیشه در ز تابش های خورشیدش مبر گو اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره اگر بودی مسلمانی موذن بر مناره نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی اگر این عشق باره ستی چرا او لوت
همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی خواره ستی اگر دیدی تو ظلمت ها ز قوت های این لقمه ستی به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه ستی اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب دوباره ستی 2521 اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی و رایستی وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا گدایستی وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی پایستی وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون ژاژخایستی ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی وگر غولن اندیشه همه یک گوشه رفتندی نوایستی وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما وفایستی وگر این گندم هستی سبکتر آرد می گشتی آسیایستی وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را آشنایستی ستایش می کند شاعر ملک را و اگر او را ستایستی وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را و رجایستی در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن دوایستی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت ز جور نفس تردامن گریبان هات پاره ببینی عیسی مریم که در میدان سواره به هر یا رب که می گویی تو لبیکت
مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل فلک با جمله گوهرهاش پیش من خرد در کار عشق ما چرا بی دست و چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی چرا بهر حشایش او بدین حد مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی بیابان های بی مایه پر از نوش و دلرام جهان پرور بر آن عهد و متاع هستی خلقان برون زین در این دریا همه جان ها چو ماهی ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر نه در جبر و قدر بودی نه در خوف نه از مرهم بپرسیدی نه جویای
نشان از جان تو این داری که می باید نمی باید وگر از خرمن خدمت تو ده سالر منبل را کهربایستی فراز آسمان صوفی همی رقصید و می گفت این صفایستی خمش کن شعر می ماند و می پرند معنی ها بپایستی 2522 دل پردرد من امشب بنوشیده ست یک دردی آوردی چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را پامردی زنان در تعزیت شب ها نمی خسبند از نوحه گردی دل می گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه عشق گستردی مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید هم از سردی 2523 دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی قدح دردی بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز افشردی نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد بسپردی تو عقل یاد می داری که شاه عقلم از یاری فرومردی دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر بردی ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را خردی ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی بیفسردی
نمی باید شدی باید اگر او را ببایستی یکی برگ کهی بودی گنه بر زمین کل آسمان گشتی گرش چون من پر از معنی بدی عالم اگر معنی
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره که امشب می نماید عشق بر عشاق تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون بترس از مات و از قایم چو نطع که بیرون شد مزاج من هم از گرمی
به ساقی گو که زود آخر هم از اول زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم چو داد آن باده ناری به اول دم چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک ور اندر زر تو بگریزی مثال زر
2524 به تبریز آمدی این دم بیابان را اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی بپیمودی نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری بنمودی اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی ببخشودی که بر تبریزیان در ره دواسپه او دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی برافزودی به هر شهری و هر جایی به هر مبارک بادشان این ره به توفیق و امان ال دشتی و هر رودی اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد نغنودی نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد محمودی روان باشید همچون مه به سوی برج روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق مسعودی که از سردان و مردودان شود جوینده به برج عاشقان شه میان صادقان ره مردودی گرت طالب نبودی شه چنین پرهات بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی نگشودی در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی از این آتش خرد نوری از این آذر برون از نور و دود است او که افروزید این آتش هوا دودی بسوز از عشق نور او درون نار دل اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی چون عودی چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نه از اولد نمرودی که بسته آتش و دودی نمرودی که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن زدودی چنانک آهن شود مومی ز کف شمع چه آسان می شود مشکل به نور پاک اهل دل داوودی
ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل رسد جودی 2525 اگر گل های رخسارش از آن گلشن بخندیدی وگر آن جان جان جان به تن ها روی بنمودی بخندیدی ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم بخندیدی وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن بخندیدی دریدی پرده ها از عشق و آشوبی درافتادی بخندیدی گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی بخندیدی ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی خرمن بخندیدی ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان ها را بخندیدی شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی بخندیدی از آن می های لعل او ز پرده غیب رو دادی بخندیدی ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت بخندیدی ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم بخندیدی در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا زن بخندیدی پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت بخندیدی هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی بخندیدی
تجلی بهر موسی دان به جودی که
بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی تنم از لطف جان گشتی و جان من شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی روان ها ذوفنون گشتی و هر یک فن شدندی فاش مستوران گر او معلن همه دراعه های حسن تا دامن طرب چون خوشه ها کردی و چون خشونت ها گرفتی لطف و هر اخشن به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن حسن مستک شدی بی می و بر احسن شدی مرمر مثال لعل و بر معدن که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی به حق بر رستم دستان صف اشکن نه بر شیران مست آن روز مرد و که تا ساغر شدی سرمست وز می دن حیاتش جاودان گشتی و بر مردن
بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می جستی بخندیدی 2526 نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری باری کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق شر باری یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد سفر باری چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی کمر باری شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی در باری به شاخ گل همی گفتم چه می رقصی در این گلخن تر باری عطارد را همی گفتم به فضل و فن شدی غره به گوش زهره می گفتم که گوشت گرم شد از می سر باری چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری خبر باری 2527 بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری که هر باری بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی هر باری فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن هر باری زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی که هر باری بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی باری 2528
کراهت داشتی بر امن و بر مومن
ببین دریای شیرینی ببین موج گهر قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و نداری زین دو بیرون شو گه باش و چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه به کوی یار ما دررو که بینی بام و درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان
زهی صورت بدان صورت نمی مانی بسوزد جان اگر گویم همان جانی که اگر تو آستین زان سان برافشانی که اگر زان سان من و ما را برون رانی بدان دم نامه گل را نمی خوانی که هر
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری خشک بازاری رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی بدین کاری چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان یاری ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی خاری برو ای شاخ بی میوه تهی می گرد چون چرخی ماری تو زر سرخ می گویش که او زرد است و رنجوری نیست شلواری چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان بیماری نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی هر تاری نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده و خماری کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا عطابخشی و ایثاری چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی سگساری خمش کردم که رب دین نهان ها را کند تعیین ستاری 2529 ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری روا داری گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را روا داری تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی روا داری اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم داری
کجا گیرد نظام ای جان به صرفه رها کن صرفه جویی را که برناید چو نبود خرج سودایی فدای خوبی وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود شدستی پاسبان زر هل می پیچ چون تو خواجه شهر می خوانش که او را چرا چون شربت شافی نباشم نوش غذای گوش ها گشته به هر زخمی و صلی عیش می گوید به هر مخمور که می جوشد ز هر عرقش چگونه شیر حق باشد اسیر نفس نماید شاخ زشتش را وگر چه هست
به جانی کز وصالت زاد مهجوری تو با آن لطف شیرین کار این شوری مرا در دل چنین سوزی و محروری مرا بی حله وصلت بدین عوری روا
مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان داری مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری روا داری مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت روا داری جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی داری تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست داری 2530 دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری فردا ری قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن باری گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد بدو کاری به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی سر آری کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب سالری سرش را می شکافد او برای آنچ او داند بیماری نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی انکاری اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم بی هوش هشیاری نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است مختاری 2531 چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری غم داری
مثال لشکر خوارزم با غوری روا چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری به زخم چشم بدخواهان در او کوری معاذال که آزار یکی موری روا سوی تبریز واگردی و مستوری روا
که امشب می نویسد زی نویسد باز قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم گه او را سرنگون دارد گهی سازد به یک رقعه قرانی را رهاند از بل اگر در دست سلطانی اگر در کف که جالینوس به داند صلح حال نداند آن قلم کردن به طبع خویش در او هوش است و بی هوشی زهی چه بی ترکیب ترکیبی عجب مجبور
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه
چو شور و شوق من هستت ز شور و
چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی شر چه غم داری براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می باشی غم داری چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری چه غم داری رسن بازی من دیدی از این چنبر چه خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی غم داری بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بی گوهر چه غم داری همه مصرند مست تو ز کور و کر ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو چه غم داری فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو داری اگر بستند درها را ز بند در چه غم گرفتی باغ و برها را همی خور آن شکرها را داری چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی چه غم داری ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان غم داری چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو داری 2532 کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری طرب عاری یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را گفتاری چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی منقاری لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم کهساری گر استفراغ می خواهی از آن طزغوی گندیده خواری
نگفتم با کسی منشین که باشد از ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری از او بگریز و بشناسش چرا موقوف که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش رمیده و بدگمان بودند همچون کبک مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل
ال یا صاحب الدار ادر کاسا من النار الجاری فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا ادر کاسا عهدناه فانا ما جحدناه ادر کاسا باجفانی فدا روحی و ریحانی فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی الساری چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لبه پارسی زاری بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی آن سلسله داری چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران و روم آری ال یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر ایساری مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر بیداری 2533 برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری اشکاری بود جان های پابسته شوند از بند تن رسته جاری بسی اشکوفه و دل ها که بنهادند در گل ها یاری به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن طیاری ز بال الصلیی زن که خندان است این گلشن اقطاری دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش تو داری به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب روح سیاری
فدفینی و صفینی و صفو عینک فانا مسنا ضر فل ترضی باضراری فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار و غیرنی و سیرنی بجود کفک چو تازی وصف تو گویم برآرد زهی طوق و زهی منصب که هست چو زنگی را دهی رنگی شود رومی اتبلینی بافلسی و تعلینی باکثاری فناول قهوه تغنی من اعساری و چه جای خواب می بینم جمالش را به
کبوترهای دل ها را تویی شاهین بود دل های افسرده ز حر تو شود همی پایند یاران را به دعوتشان بکن درآور باغ مزمن را به پرواز و به بخندان خار محزون را که تو ساقی نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که بیا ای خوب خوش مذهب بکن با
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی هشیاری چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن اظهاری زهی بی خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین خوش خواری به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی صباری بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من کراری بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی این نور است و آن ناری چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی و خماری حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان خاری مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی بیماری به گرد بام می گردم که جام حارسان خوردم است میخواری چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی شوی قاری در این دل موج ها دارم سر غواص می خارم دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم ستاری 2534 مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالری آری مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین سلحداری شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو خوش اشکاری چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید تو کلهداری
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد فزون از شهد و از شکر به شیرینی که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به که این مغز است و آن قشر است و ز روز و شب رهیدم من بدین مستی که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان برآورده ست از چاهی رهانیده ز تو هم می گرد گرد من گرت عزم وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری خدایا صبرم افزون کن در این آتش به
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو مرا سلطان کن و می دو به پیشم چون چو روبه شیرگیر آید جهان گوید که بخشد تاج و تخت خود مگر چون
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد خواست دیداری یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان و مرداری تو خود بی تخت سلطانی و بی خاتم سلیمانی نگوساری کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی دستاری گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون دیناری مرا باری بحمدال چه قرص مه چه برگ که قنطاری سر عالم نمی دارم بیار آن جام خمارم من باری سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد تاری بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی کلهواری 2535 هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد او ز ناچاری زمان رقت و رحمت بنالید از برای او ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران یاری بود کاین ناله ها درهم شود آن درد را مرهم آزاری به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم شکرباری خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند خماری همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان جاری
که موسی چون سخن بشنود در می که زنده می شود زین لطف هر خاکی تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت چه دارد با کمال تو بجز ریشی و چرا شاید که بفروشی تو دیداری به ز مستی خود نمی دانم یکی جو را ز ز هست خویش بیزارم چه باشد هست خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد هل بگذار تا یابی از این اطلس
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری چو طاقت طاق شد او را خموش است شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم شود خرگاه مسکینان طربگاه قدح گردان کند در حین به قانون های هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری همه ره جوی از باده مثال دجله ها
زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت داری زره کاسد شود آن جا سلح بی قیمتی گردد غداری چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش طراری فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش ستاری که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر لطف بسیاری دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند گلزاری پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند و غفاری 2536 مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری طیاری چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من یاری ال ای باز مسکین تو میان جغدها چونی ستاری ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه چشمه جاری بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت خواری اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت که آن داری حلوت های جاویدان درون جان عشاق است همه زاری تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی سیاری مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او هشیاری
من این را بی خبر گفتم حریفا تو خبر سیاست های شاه ما چو درهم سوخت به پیش شمع علم او فضیحت گشته بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد برویند از میان نفی چون کز خار همه حکم و همه علم و همه حلم است
نه با اهل زمین جنسم نه امکان است نه پر دارم که بگریزم نه بالم می کند نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به خصوصا از دو دیده سیل همچون کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا به صدر حرف ها دارد چرا زان رو ز بهر چشم زخم است این نفیر و این نیابد گرد ایشان را به معنی مه به به هر دم پرده می سوزد ز آتش های
لباس خویش می درد قبای جسم می سوزد عاری به غیر دوست هر چش هست طراران همی دزدند طراری که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را عیاری ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است عین آن غاری بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو و اغیاری ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر قاری چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی بی کاری تو را دم دم همی آرند کاری نو به هر لحظه مکاری گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی سالری دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین یاری 2537 مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری و بیماری وگر ناگه قضاء ال از این ها بشنود آن مه شب تاری چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه گهی زاری اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم عاری مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می ریزی می باری مسلمانان مسلمانان شما دل ها نگهدارید دلداری
که تا وقت کنار دوست باشد از همه به معنی کرده او زین فعل بر طرار بگیرد خانه تجرید و خلوت را به برون غار و تو شادان که خود در که از اصحاب کهف دل چگونه دور اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای و از این اشغال بی کاران نداری تاب که تا نبود فراغت هیچ بر قانون گهی پشت سپه باشی گهی دربند ز تبریزت نفرماید زکات جان خود
هر آنچ دوش می گفتم ز بی خویشی خود او داند که سودایی چه گوید در گهی زیر و گهی بال گهی جنگ و نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل ها مگر ای ابر تو بر من شراب شور مگردا کس به گرد من نه نظاره نه
2538 حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری اسری شراب عشق می جوشی از آن سوتر ز بی هوشی اسری نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی اسری بپرد دل بیابان ها شود پیش از همه جان ها الذی اسری هر آن کس را که برداری به اجللش فرود آری اسری دلم هر لحظه می پرد لباس صبر می درد الذی اسری ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم اسری حیاتی داد جان ها را به رقص آورده دل ها را اسری گریزان شو به علیین دل یعنی صلح الدین الذی اسری 2539 یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی پروازی دراندازد به جان عاقلن بی خبر سوزی سازی کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه هنبازی بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه تازی به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من سربازی همه عاشق شوندش زار هم بی دین و هم بادین طنازی شود گوش طبیعت هم ز سر غیب ها واقف بازی
جمال خویش بنمایی که سبحان الذی هزاران عقل بربایی که سبحان الذی ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان در آن بستان بی جایی که سبحان الذی از آن شادی که با مایی که سبحان که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی عدم را کرده سودایی که سبحان الذی چو تو بی دست و بی پایی که سبحان
چه باشد گر به سوی ما کند هر روز بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان که او را نیست در پاکی و بیناییش درآید بار دیگر از وصالش در فلک ببینی عقل ترسان را به پای عشق همه صادق شوند او را نماند هیچ شود دیده فروبسته ز خاک پای او
شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته در بازی شود شب های تاریک فراق آن صنم روشن هجر یک رازی که رسم و قاعده غم ها ز جان خلق بردارند آغازی درون بحر بی پایان مرگ و نیستی جان ها قازی به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی غمازی که از عشقت بسی جان ها چو چوب خشک می سوزد همازی ال ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی و آزی ال ای کان ربانی شمس الدین تبریزی گازی 2540 چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی نگریزی اگر نالیقم جانا شوم لیق به فر تو چیزی یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو بستیزی همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم بینگیزی گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده پاییزی گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را درآویزی درختی بیخ او بال نگونه شاخه های او شونیزی گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی بپرهیزی
شود دروازه عشرت از آن می روی بگوید وصل خوش نکته به گوش رسیده عمر ما آخر نهد از عیش بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا نبودستت بجز هم مشک زلفین تو ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و خنک گردد همه دل ها نماند حسرت رخ همچون زرم دارد برای وصل تو
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من که قافی شود ذره چو دربندی و گلی که خندد و گرید کز او فکری که ای گلشن شدی ایمن ز آفت های گهی در صورت بادی به هر شاخی به عکس آن درختانی که سعدی اند و منم جان همه عالم تو چون از جان
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی برخیزی منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش تمییزی تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش فروریزی به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر دهلیزی اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان پالیزی سر آن ها راست که با او درآوردند سر با سر سرتیزی تو هر چیزی که می جویی مجویش جز ز کان او ارزیزی خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن تیریزی 2541 ال ای جان جان جان چو می بینی چه می پرسی می ترسی ز ل و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می رو قدسی چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو نوعی و زین جنسی اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری انسی 2542 بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی پوسی گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی پوسی ملمت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم پوسی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای که تمییز نوت بخشم اگر چه کان یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه به پیش شمع چون لفی این سودای کله دارند و سرها نی کلهداران کم از خاری که زد با گل ز چالکی و که از زر هم زری یابند و از ارزیز کجا آید ز یک خشتک گریبانی و
ال ای کان کان کان چو با مایی چه به قدوست کشم آخر که خانه زاده چه جنس و نوع می جویی کز این که از جمله مبرایی نه از جنی نه از
بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی وگر بر چرخ آرندم از آن بال اغا
اگر بالی که باشم چو رهبان عشق تو جویم پوسی ز تاب روی تو ماها ز احسان های تو شاها اغا پوسی چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم پوسی دلرام خوش روشن ستیزه می کند با من اغا پوسی تو را هر جان همی جوید که تا پای تو را بوسد پوسی وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی پوسی بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن پوسی بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین پوسی منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا پوسی
وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا شده زندان مرا صحرا در آن صحرا بگیرم در رهش گویم که ای مول اغا بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایل ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا بماند بی کس و تنها تو را تنها اغا برای کوری دشمن بگو ما را اغا بجنبان آن لب شیرین که مولنا اغا به گویایی افیغومی به ناگویا اغا
2543 بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی ایامی فلک را از فلک بگسل که جان آتش برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل اندامی بیا بنما که چون است آن که در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن حوت موج آشامی سبک رطل گران درده که تو ساقی اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده آن جامی به جامی عقل ویران کن که عقل آن قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن جا بود خامی که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان بدنامی بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل بدیدم عقل کل را من نهاده ذبح بر گردن چون رامی
بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین مجلس سامی 2544 شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بیابانی چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره پریشانی در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم چوگانی به نور مه بدید اشتر میان راه استاده نیسانی رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت تابانی خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری انسانی شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانی نشورانی تو را دیوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او جانش ننشانی چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی جویی خود را نیفشانی 2545 مگر مستی نمی دانی که چون زنجیر جنبانی مگر نشنیده ای دستان ز بی خویشان و سرمستان بستانی تو دانی من نمی دانم که چیست این بانگ از جانم حیرانی صل مستان و بی خویشان صل ای عیش اندیشان عین ایشانی 2546 سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی می دانی
چو مه رویان نوآیین به گرد
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد دلش از حسرت اشتر میان صد برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ ز شادی آمدش گریه به سان ابر که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و که تا گم کرده خود را بیابد عقل تو را می شورد او هر دم چرا او را غم جان تو خورده ست او چرا در چو او مشک است و تو بویی چرا
ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی وگر نشنیده ای بستان به جان تو که وزین آواز حیرانم زهی پرذوق صل ای آنک می دانی که تو خود
بدین حالم که می بینی وزان نالم که
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می رانی که تو آنی یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان ها بنگر مرجانی شنودی تو که یک خامی ز مردان می برد نامی پیشانی مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی باکان فانی تو باخویشی به بی خویشان مپیچ ای خصم درویشان نتوانی که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی ربانی 2547 شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی نگردانی زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا پریشانی ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری پیشانی زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن خویشانی زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده روحانی شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه جانی بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین 2548 تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی مسلمانی تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری سلیمانی
چه بس بی باک سلطانی همین می کن درختان بین ز خون تر به شکل شاخ نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به که صبر جان غمناکان تو را فانی کند مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که ز آتش برکند تیزی به قدرت های
در این مستی اگر جرمی کنم تا رو زهی جانم ز تو شیدا زهی حال میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی زهی شنگی و طراری زهی شوخی و چرا بیگانه ای با من چو تو از عین زهی عشاق دل داده زهی معشوق جمال روی تو آنگه کند جان کسی ز تبریز نکوآیین به قدرت های ربانی ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مشوران مرغ جان ها را که ایشان را
فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما پریشانی زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد همی دانی چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن نگهبانی عنایت های تو جان را چو عقل عقل ما آمد عقلنی شود یوسف یکی گرگی شود موسی چو فرعونی پالنی چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می آری رویانی تو جویایی و ناجویا چو مقناطیس ای مول میزانی 2549 چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی مهمانی دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان ایمانی بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو جانی اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان ویرانی چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد تشکیک و حیرانی همی جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم مانی ز درمان ها بری گشتم نخواهم درد را درمان درمانی ال ای جان خون ریزم همی پر سوی تبریزم درمانی صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد خندانی
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و تن ار فربه وگر لغر ز جان باشد بگوید تن که معذورم تو رفتی که چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل چو بیرون شد رکاب تو سرآخر گشت چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه تو گویایی و ناگویا چو اسطرلب و
صل ای کهنه اسلمان به مهمانی به تو خود اسلم اسلمی تو خود ایمان تو نور نور اسراری تو روح روح را درافتد سقف این گردون بیارد رو به زهی سرگشتگی جان ها زهی نمی یابم خداوندا نمی گویی که را بمیرم در وفای تو که تو درمان همی گو نام شمس الدین اگر جایی تو که او مر ابر گریان را دراندازد به
ایا دولت چو بگریزی و زین بی دل بپرهیزی آسانی
ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به
2550 دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی که می سوزد در آن جا خوش به هر بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش اطراف ذاالنونی چو چونی را بسوزی تو درآید جان چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو بی چونی که مادون را رها کردن نباشد کار هر نیاید جز ز مه رویی طواف برج ها کردن دونی ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران خونی چه لله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی چو عیسی سوزنت گردد حجب چون چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن گنج قارونی ز سر خضر چون موسی شوی در ببینی شاه قدوسی بیابی بی دهن بوسی فقر هارونی به بحر کم زنان رفته شده اندر کم چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته افزونی که گویی تو مگر خوردی هزاران چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی رطل افیونی در آن دم هر دو جا باشی درون چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی مصر و بیرونی 2551 دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی خورشیدآیینی چو نامت بشنود دل ها نگنجد در منازل ها یزل بینی بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو تسکینی بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من و هر حینی
چراغ افروز عشاقی تو یا شود حل جمله مشکل ها به نور لم که جمله دردها را تو شفا گشتی و به آب و گل کم آیم من مگر در وقت
چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی مسکینی تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر و ره شینی مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری بالینی طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر دینی در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش رامینی ز شمس الدین تبریزی دل این حرف می بیزی شاهینی 2552 کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی فردایی طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان آسایی دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی کارفرمایی که بیخ بیشه جان را همه رگ های شیران را نورافزایی بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را یکتایی براندازد نقابی را نماید آفتابی را انشایی اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد کژپایی دورویی او است بی کینه ازیرا او است آیینه بدرایی مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری به سودایی که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن نه صدتایی
که آن معراج اللهی نیابد جز که یکی سالوسک کافر که رهزن گشت یکی پیری که علم غیب زیر او است گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی از او انوار دین یابد روان و جان بی شده هر مرده از جانش یکی ویسی و به امیدی که بازآید از آن خوش شاه
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین چه گنجد پیش صدیقان نفاقی بداند یک به یک آن را بدیده ببخشد عافیت ها را به هر صدیق و دهد نوری خدایی را کند او تازه برای جست و جو باشد ز فکر نفس ز عکس تو در آن سینه نماید کین و تو با شیران مکن زوری که روباهی نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی
2553 کجا شد عهد و پیمانی که می کردی نمی گویی نمی جویی دل افکاری که روی خود به خون دیده می شوید نمی شویی مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت چو ابرویی چه با لذت جفاکاری که می بکشی بدین زاری خوش خویی ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان آهویی دل گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو کز آن کویی به پیش شاه خوش می دو گهی بال و گه در گو چوگان و تو گویی دل جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر تو اویی غلم بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم تو آن سویی خمش کن کز ملمت او بدان ماند که می گوید هندویی 2554 اگر بی من خوشی یارا به صد دامم چه می بندی نمی خندی کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه خرسندی بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن برکندی چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل ها طمع کشتی پیوندی خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می بستی و فرزندی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید چرا از وی نمی داری دو دست خود چرا ای چشم بخت من تو با من کژ پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو دل جویای آن شیری خدا داند چه مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده از او ضربت ز تو خدمت که او مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که چو بازآیم به سوی خود من این سویم زبان تو نمی دانم که من ترکم تو
وگر ما را همی خواهی چرا تندی بدین سرکای نه ساله نداند کرد کند شادی و پندارد که دل زین بنده نباشد لیق از حسنت که برگردی ز مرا مستانه می گفتی که ما را خویش
پیاپی باده می دادی به صد لطف و به صد شادی باخویشی و هشمندی سلم علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت خداوندی نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی قندی خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه پندی 2555 چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری هشیاری چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی تاری در آن گلزار روی او عجب می ماندم روزی او خاری مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره اغیاری مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد ناری دو چشم زشت رویان را لباس زشت می باید عاری که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده شود جاری و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید شد به دیداری فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را سیر و سیاری ولیک آن نور ناپیدا همی فرمایدت هر دم هشیاری که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه عیاری چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی جان داری
که گیر این جام بی خویشی که نه دریایی و دریادل نه ساقی و نه بستان و گلستانی نه کان شکر و من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی که خاری اندر این عالم کند در عهد که تا غیری نبیند آن برون ناید ز نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهره و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن که از شرم صفای او عرق ها می برون زد لطف از چشمش ز هر سو که تا شد دیده ها محروم و کند از شراب می که بفزاید ز بی هوشیت ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و نباشی زان طرب غافل اگر تو جان
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون گلزاری کدامین سوی می دانی کدامین سوی می بینی اندر به بیداری چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی سو به شه آری کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او داری خردهایی نمی خواهم که از دونی و طماعی کلهداری که بگذار و سر می جو کز آن سر سر به دست آید تو خماری ز جامی کز صفای آن نماید غیب ها یک یک عماری به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش دلداری به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین باری 2556 زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی تبریزی ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را بستیزی ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی تیزی به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می گردند که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان ها را پرهیزی هر آنچ از روح او آید به وهم روح ها ناید تیریزی کسی کاندر جهان از بوش انا ل غیر می گفته ست کرده خون ریزی
نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و تو آن باغی که می بینی به خواب از آن جا طفل ره باشی چو رو زین ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد سر و سرور نمی جوید همی جوید به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و نشان بندگی شه که فرد است او به زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در
ز هجران خداوندی شمس الدین که تاریک ابد گردی اگر با او تو به جای آب آب زندگانی و گهربیزی گلستان ها شدی آتش نکردی ذره ای بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی ز روی شرم و لطف او فریضه گشت که خشتک کی تواند کرد اندر جامه گر از جاهش ببردی بو ز حسرت
بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی نگریزی از آن بحری گذشته ست او که دل ها دل از او یابند چیزی از او چیزی اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو حیزی علی ال خانه کعبه و فی ال بیت معمورا برخیزی ایا ای عقل و تمییزی که لف دیدنش داری تمییزی 2557 هر آن چشمی که گریان است در عشق دلرامی پیغامی هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده ست تن جامه فامی چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف خوش نامی مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر بامی حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود یکی جامی که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است شود خامی برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی چون دامی که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی رامی چنان چون میوه های خام از آن پخته شود شیرین طره شامی ز رنج عام و لطف خاص حکمت ها شود پیدا شود عامی گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی انعامی
ورای بحر روحانی بدان شرطی که و جان ها جان از او گیرند و هر چه داند قوت حیدر مزاج حیز از گهی که بشنوی تبریز از تعظیم وآنگه باخودی بال که بی الهام و
بشارت آیدش روزی ز وصل او به سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر کبابی از جگر در کف ز خون دل از آن است آتش هجران که تا پخته بل چون ضربت دامی و زلف یار نماند ناز و تندی او شود همراز و هم که گاهش تاب خورشید است و گاهش که تا صافی شود دردی که تا خاصه گهی اندر امید وصل یکتا زفت
خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است از او کامی به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدال وامی زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی سال و ایامی ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان اسلمی چه جای نور اسلم است که نورانی و روحانی لمی 2558 ال ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی دانی به حق اشک گرم من به حق روی زرد من انسانی اگر عالم بود خندان مرا بی تو بود زندان محروم زندانی اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم پریشانی بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی گریزانی ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را و پیشانی وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم پنهانی 2559 ال ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی کنعانی یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم نورانی نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لیق سلطانی
زهی تلخی و ناکامی که شیرین است نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی مبارک صاحب وامی مبارک کردن به هر صد قرن نبود این چه جای خلصه نور ایمانی صفای جان شود واله اگر پیدا شود از دفترش
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می به پیوندی که با تستم ورای طور بس است آخر بکن رحمی بر این مبادا ای خدا کس را بدین غایت به جان بی وفا مانی چو یار ما بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر چو سایه در رکاب تو همی آیم به
روان کن کشتی وصلت برای پیر که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر از آن نوری که آن باشد جمال و فر
در آن بحر جللت ها که آن کشتی همی گردد روحانی چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی و خندانی نبیند خنده جان را مگر که دیده جان ها ارکانی ز عریانی نشانی هاست بر درز لباس او خواهی تو برهانی تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی مرعای شهوانی مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین شیطانی کز این جمله اشارت ها هم از کشتی هم از دریا ربانی چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز یزدانی 2560 ال ای جان قدس آخر به سوی من نمی آیی آیی بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی نمی آیی زهی بی آبی جانم چو نیسانت نمی بارد نمی آیی چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم آیی ال ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو نمی آیی ال ای طوق وصل او که در گردن همی زیبی نمی آیی دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری من نمی آیی
چو باشد عاشق او حق که باشد روح نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی در آن دریا به رقص اندرشده غلطان نماید خدها در جسم آب و خاک ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر برو می چر چو استوران در این رباید مر تو را چون باد از وسواس مکن فهمی مگر در حق آن دریای که تا او را بیابد جان ز رحمت های
هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی ز اشک خون همی ریزم در این دامن زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن چو قمری ناله می دارم که در گردن ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی آیی چرا تو سوی این هجران صد چون
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی باری آیی ال ای نور غایب بین در این دیده نمی تابی چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور آیی همه جان ها شده لرزان در این مکمن گه هجران نمی آیی زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه ال ای باده شادان به عشق اندر چو استادان نمی آیی معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است نمی آیی اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید روزن نمی آیی چو صحرای جمال او برای جان بود مومن نمی آیی تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم نمی آیی تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد نمی آیی چه نقد پاک می دانی تو خود را وین نمی بینی نمی آیی ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته ام ارنی نمی آیی 2561 مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی ز بالیی مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری سرنایی مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق پایی مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست دریایی
سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی ال ای ناطقه کلی بدین الکن نمی آیی ال ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی برای امن این جان ها در این مکمن ال گلزار ربانی بدین سوسن نمی آیی درونت خنب سرمستی چرا از دن چرا ای خانه بی خورشید تو روشن چرا چون شکل شب دزدان به هر چرا در خوف می باشی چرا مومن چرا اندر چراغ عشق چون روغن مبر تو آب بی روغن که بی دشمن که اندر دست خود ماندی و در مخزن ز سوی طور تبریزی چرا چون لن
چو طوفان بر سرم بارد از این سودا به کوی لولیان افتد از آن لولی ورای طور اندیشه حریفان را چه می کز این اندیشه دادم دل به دست موج
مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را بفرمایی مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید زیبایی مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم بینایی مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم به تنهایی بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی بایی 2562 یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی بینایی بسی دل ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان شکرخایی زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق فرمایی برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را پیمایی بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت بیفزایی دل آخر نمی گویی کجا شد مکر و دستانت دست و بی پایی به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می بیزی خورشیدی چه دریایی 2563 من پای همی کوبم ای جان و جهان دستی مستی ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر هستی ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم بایستی
که سخت از کار رفتم من مرا کاری که مستم ره نمی دانم بدان معشوق بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به غیر تو نمی باید تویی آنک همی
ببین تو چاره ای از نو که الحق سخت بسی طوطی که آموزند از قندت گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه من و عشق و شب تیره نگار و باده که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا چو جام از دست جان نوشی از آن بی چه سلطانی چه جان بخشی چه
ای جان و جهان برجه از بهر دل آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی یک دل چه محل دارد صد دلکده
بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی نخوردستی آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین از یار مکن افغان بی جور نیامد عشق ما خستی صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری دامی که در او عنقا بی پر شود و بی پا خستی خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت رستی 2564 گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو خود جستی در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده پستی ای دل بزن انگشتک بی زحمت لی و لک آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد شستی چالک کسی یارا با آن دل چون خارا درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن 2565 ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی نوری که بدو پرد جان از قفص قالب رفتی رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی رفتی
اشکوفه چرا کردی گر باده گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی گر نی ره عشق این است او کی دل گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی بی رحمت او صعوه زین دام کجا در جنبش باد دل صد مروحه بایستی گر شمس نبودی شب از خویش کجا
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی خاک کف پای شه کی باشد سردستی بر عمر موفر زن کز بند قفص رستی در روضه و بستان رو کز هستی با رفعت تو رستم از رفعت و از در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی جان ها بپرستندت گر جسم بنپرستی بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی ور صد هنرت باشد آخر نه در آن تا ره نزدی ما را از پای بننشستی یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی در تو نظری کرد او در نور نظر آن سوی زبردستی گر زیر و زبر
مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت رفتی امروز چو جانستی در صدر جنانستی اکنون ز تن گریان جانا شده ای عریان رفتی از نان شده ای فارغ وز منت خبازان نانی دهدت جانان بی معده و بی دندان دررفتی از جان شریف خود وز حال لطیف خود ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی هان ای سخن روشن درتاب در این روزن رفتی 2566 آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی گردی تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد خوردی ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله گردی حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان سردی زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه خردی شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز پروردی گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی استردی خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت فردی 2567
زین شکل برون جستی در شکل دگر از دور قمر رستی بالی قمر رفتی چون ترک کله کردی وز بند کمر وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی آبی دهدت صافی زان بحر که بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی در دامن دریایی چون در و گهر رفتی کز گوش گذر کردی در عقل و بصر
گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی تریاق در او یابی گر زهر اجل چون روی بدو آری مه روی جهان نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان لغر نشود هرگز آن را که تو صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی غم نسترد آن دل را کو را ز غم ترک گروان برگو تو زان گروان
افتاد دل و جانم در فتنه طراری بیماری آید سوی بی خوابی خواهد ز درش آبی گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده مرداری آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد کاری ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی جان نقش همی خواند می داند و می راند باری ای شاه شکرخنده ای شادی هر زنده گرفتاری ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت اغیاری از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن زان گوش همی خارد کاومید چنین دارد تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا تا عشق حمیاخد این مهر همی کارد
سنگینک جنگینک سر بسته چو آب چه که می خواهد تا درفکند ناری هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری بوده ست از آن من تو دانی و دیواری در عرصه جان باشد دیوار تو در کوی همی گردد چون مشتغل ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری چون رخت نمی ماند در غارت او دل کیست تو را بنده جان کیست پیش آر به من گوشت تا نشنود آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری بشنو هله مولنا زاری چنین زاری خامش که دلم دارد بی مشغله گفتاری
2568 یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی تاجیکی داریم سری کان سر بی تن بزید چون مه باریکی شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه من بنده خوبانم هر چند بدم گویند عشاق بسی دارد من از حسد ایشان روپوش کند او هم با محرم و نامحرم کی طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن
تو رستم چالکی نی کودک چالیکی
2569 آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی
در عشق جهانی را بدنام کنی حالی
چستی کن و ترکی کن نی نرمی و گر گردن ما دارد در عشق تو عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی بیگانه همی باشم از غایت نزدیکی گویند فلن بنده گوید که عجب کی
می جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو حالی از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده حالی بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته حالی 2570 پنهان به میان ما می گردد سلطانی می بیند و می داند یک یک سر یاران را اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا جانی نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی خوانی در مطبخ ما آمد یک بی من و بی مایی امروز سماع ما چون دل سبکی دارد جانی آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر 2571 ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی ای آتش در آتش هم می کش و هم می کش شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی همه جانی گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم گر در غم و در رنجم در پوست نمی گنجم گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی برون رانی
گر از شکرقندت در جام کنی حالی هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی صدساله ره ار باشد یک گام کنی و آن کره گردون را هم رام کنی گر حارس بامت را بر بام کنی حالی گر صبح رخت جلوه در شام کنی
و اندر حشر موران افتاده سلیمانی امروز در این مجمع شاهنشه سردانی گر مکر کند دزدی ور راست رود می بیند و می خواند با تجربه خط تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران امروز همی آید پرشرم و پشیمانی پرگریه و غم باشد بی دولت خندانی خاموش که بازآید بلبل به گلستانی پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی سلطان سلطینی بر کرسی سبحانی هر حکم که می خواهی می کن که از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی ور هیچ نمی دانم دانم که تو می دانی کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی روز از تن همچون شب چون صبح
گه جامه بگردانی گویی که رسولم من بگردانی در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس نگهبانی ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله برنجانی ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را ای چشم نمی بینی این لشکر سلطان را سلطانی گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان ارزانی لحول کجا راند دیوی که تو بگماری چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه از خاک درت باید در دیده دل سرمه تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا روحانی 2572 جانا به غریبستان چندین به چه می مانی صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم گر نامه نمی خوانی خود نامه تو را خواند بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس کانی ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته هم آبی و هم جویی هم آب همی جویی ایشانی چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان نور قمری در شب قند و شکری در لب هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر بستانی
یا رب که چه گردد جان چون جامه آن چیست عجب جز تو کو را تو ای عشق عدم ها را خواهی که سرنای تو می نالد هم تازی و سریانی فر تو همی تابد از تابش پیشانی ای ماه چه می آیی در پرده پنهانی وی گوش نمی نوشی این نوبت گنجی است به یک حبه در غایت باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی تمییز کجا ماند در دیده انسانی هر وهم برد دستی از عقل به آسانی تا سوی درت آید جوینده ربانی قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی خامش که نشد ظاهر هرگز سر
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی ور راه نمی دانی در پنجه ره دانی با سنگ دلن منشین چون گوهر این از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی هم شیر و هم آهویی هم بهتر از آمیخته ای با جان یا پرتو جانانی یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی بازار چنین خوشتر خوش بدهی و
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن حیوانی 2573 در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده فانی گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را رضوانی ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری چندانی المومن حلوی و العاش علوی دانی چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند میدانی می مرد یکی عاشق می گفت یکی او را خندانی گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را ای شهره نوای تو جان است سزای تو کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد نان ریزه سفره ست این کز چرخ همی ریزد خوانی گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو حیوانی 2574 از آتش ناپیدا دارم دل بریانی شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم سلطانی زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی
زهر از کف تو خوردن سرچشمه
و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی ای صورت جان باقی وی صورت تن تن مرده و جان پران در روضه چندان صفتت کردم وال که دو با تو چه زبان گویم ای جان که نمی وآنگه رسد از سلطان صد مرکب در حالت جان کندن چون است که صدمرده همی خندم بی خنده دندانی نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی تو مطرب جانانی چون در طمع نانی اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی بگذر ز فلک بررو گر درخور آن ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی بر سوخته زن آبی چون چشمه
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی شمع و سحرش خوانم یا نادره وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی بربود به قهر از من در راه حرمدانی
بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم نانی من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری در خدمت خاک او عیشی و تماشایی 2575 هر لحظه یکی صورت می بینی و زادن نی نی از نعمت روحانی در مجلس پنهانی دادن نی آن میوه که از لطفش می آب شود در کف نی این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد نی می کوبد تقدیرش در هاون تن جان را نی دیدی تو چنین سرمه کو هاون ها ساید نی آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی سوسن نی بگذار تنی ها را بشنو ارنی ها را لن نی تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی نی 2576 ای خواجه سلم علیک از زحمت ما چونی در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان چونی هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن چونی در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان
آن کس که به پیش او جانی به یکی ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی در آتش عشق او هر چشمه حیوانی جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن چندانک خوری می خور دستوری و آن میوه نورش را بر کف به نهان در مشک تتاری نی در عنبر و لدن وین سرمه عشق او اندرخور هاون تا بازرود آن جا آن جا که تو و من جز گلبن و نسرین نی جز لله و چون سوخت منی ها را پس طعنه گه کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی کای جنت روحانی وی بحر صفا هر رنج تو را گوید کی دفع بل چونی زین خدمت پوسیده زین طال بقا در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی
گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن چونی ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر ای جان عنادیده خامش که عنایت ها چونی 2577 همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا بگشای دو دست خود گر میل کنارستت از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین بینی نک ساقی بی جوری در مجلس او دوری این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان بینی شب یار همی گردد خشخاش مخور امشب گویی که فلنی را ببرید ز من دشمن اندیشه مکن ال از خالق اندیشه با وسعت ارض ال بر حبس چه چفسیدی بینی خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری بینی 2578 ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی نی نی بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته ای دیده عجایب ها بنگر که عجب این است نی امروز به بستان آ در حلقه مستان آ می نی مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر نی در مومن و در کافر بنگر تو به چشم سر
کز زحمت و رنج ما ای باد صبا وی تاج همه جان ها دربند قبا چونی پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا
در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی رو ترک فلنی گو تا بیست فلن بینی اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان از جان و جهان بگذر تا جان و جهان
عشق تو و جان من جز آتش و جز صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی معشوق بر عاشق با وی نی و بی وی مستان خرف از مستی آن جا قدح و برخوان افل ینظر معنیش بر این پی جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی
آن جا که همی پویی زان است کز او سیری نی از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم نی شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی نی 2579 با هر کی تو درسازی می دانک نیاسایی مایی تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا بردار صراحی را بگذار صلحی را در حلقه آن مستان در لله و در بستان بر رسم زبردستی می کن تو چنین مستی هرجایی سرفتنه اوباشی همخرقه قلشی شکرخایی شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی 2580 ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی دولبی صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر اسبابی گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی وهابی ره چیست میان ما جز نقص عیان ما خوابی شش نور همی بارد زان ابر که حق آرد شش چشمه پیوسته می گردد شب بسته خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی قلبی
زان جا که گریزانی جز لطف پیاپی در مکتب درویشان خود ابجد و حطی از تابش خورشیدت هرگز خطری دی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی آن جام مباحی را درکش که بیاسایی امروز قدح بستان ای عاشق فردایی تا بگذری از هستی ای سخره در مصر نمی باشی تا جمله جز با تو نیارامد جان های مصفایی بیهوده چه می گردی بر آب چو یک جو نبری زین دو بی کوشش و بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی اندر نظر حربی بشکافد محرابی ما طامع و پیش و پس دریا کف کو پرده میان ما جز چشم گران جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی بیرون کشدش زان چه بی آلت و
صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی تابی این مفرش و آن کیوان افلک ورای آن دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد کذابی بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان بکری برمد از شو معشوق جهانش او ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی خاموش که آن اسعد این را به از این گوید 2581 ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی کوبی گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی ایوبی خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون بر عشق چو می چسبد عاشق ز چه رو خسپد مطلوبی آن دوست که می باید چون سوی تو می آید روبی چون رزم نمی سازی چون چست نمی تازی محجوبی ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش آشوبی کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد معیوبی اجزای درختان را چون میوه کند دارا چوبی زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن محسوبی 2582 خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی سر سخره سودا شد دل بی سر و بی پا شد گفتستی
زیرا که ضعیفی تو بی طاقت و بی بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی اندر صفتش خاطر هست احول و چون دیو که بگریزد از عمر خطابی از جان عزیز خود بیگانه و صخابی چون باز به دام آمد برداشته مضرابی بی صفقه صفاقی بی شرفه دبابی گه بیت و غزل گویی گه پای عمل گه غوطه خوری عریان در چشمه وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی چون دوست نمی خسپد با آن همه از بهر چنان مهمان چون خانه نمی چون سر تو نیندازی از غصه از جذبه آن است این کاندر غم و بی عیب خرد جان را از جمله بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن منگر ز حساب ای جان در عالم
دل را بربودستی در دل بنشستستی زان مه که نمودستی زان راز که
برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه نخفتستی چون دید که می سوزم گفتا که قلوزم من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری جفتستی ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله پختستی آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن بگشتستی در جستن او با او همره شده و می جو 2583 آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی هستی از یک قدح و از صد دل مست نمی گردد رستی بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی بنشکستی بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی نپیوستی زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد برون جستی گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر ای برده نمازم را از وقت چه بی باکی پرستستی آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف خستی 2584 ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی از مستی از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت دستی
ای آنک در این سودا بس شب که راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی من خویش توام گر چه با جور تو هر خواب که دیدستی هر دیگ که بیرونش بجستستی در خانه نجستستی دست تو گرفته ست او هر جا که ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی من نیست شدم باری در هست یکی گر باده اثر کردی در دل تن از او پر می دهیم گر نی این شیشه از جز تو گر اشکستی بودی که گر مرده از این خوردی از گور در ماه که از بال آید به چه پستی گر رشک نبردی دل تن عشق هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش
ای دوست حریفان بین یک جان شده دم ها زده آهسته زان راز که گفتستی دستی صنما دستی می زن که از این
عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی جز خویش نمی دیدی در خویش بپیچیدی رستی بربند در خانه منمای به بیگانه بربستی امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی جستی صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی شد صافی بی دردی عقلی که توش بردی خستی ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می خواهی شستی 2585 گر نرگس خون خوارش دربند امانستی شبانستی هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش با هیچ دل مست او تقصیر نکرده ست او وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن صورتگر بی صورت گر ز آنک عیان بودی زیانستی راه نظر ار بودی بی رهزن پنهانی بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد 2586 گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی جهانستی گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد 2587 ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی رفتی
ای جمله بلندی ها خاک در این پستی شیخا چه ترنجیدی بی خویش شو و آن چهره که بگشادی و آن زلف که ما را غلطی دادی از خانه برون برخاستی از دیده در دلکده بنشستی شد داروی هر خسته آن را که توش در قعر رو ای ماهی گر دشمن این
هم زهر شکر گشتی هم گرگ هم ساغر سلطانی اندر دورانستی هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی کفو کمر وصلش ای کاش میانستی در مردن این صورت کس را چه با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی ای شاد که خلقستی ای خوش که بال همه باغستی پستی همه کانستی گر هیچ پدیدستی آن همگانستی در خانه نهان گشتی یا سوی هوا
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی رفتی در روح نظر کردی چون روح سفر کردی رفتی رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه رفتی 2588 ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی مانند مکوک کژ اندر کف جولهه گفتی که تو را یارا در غار نمی بینم رفتی چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت 2589 نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی درآوردی ای آب چه می شویی وی باد چه می جویی می گردی ای عشق چه می خندی وی عقل چه می بندی زردی سر را چه محل باشد در راه وفاداری جوانمردی کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی سردی کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی خوردی زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه گردی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا از خلق حذر کردی وز خلق جدا ماننده بوی گل با باد صبا رفتی از نور خدا بودی در نور خدا رفتی وز ننگ چنین خانه بر سقف سما
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی گلزار ندانستی در خار دگر رفتی ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی آن یار در آن غار است تو غار دگر بازار مرا دیده بازار دگر رفتی تا صورت خاکی را در چرخ ای رعد چه می غری وی چرخ چه وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا جان خود چه قدر باشد در دین یک موی نمی گنجد در دایره فردی ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در کو شعشعه مستی گر باده جان آخر نه خر کوری بر گرد چه می
با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن این گردی هر روز من آدینه وین خطبه من دایم مردی چون پایه این منبر خالی شود از مردم 2590 ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی رها کردی ای برده هوس ها را بشکسته قفص ها را کردی گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی کردی آن شمع که می سوزد گویم ز چه می گرید کردی آن چنگ که می زارد گویم ز چه می زارد کردی این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو کردی هر برگ ز بی برگی کف ها به دعا برداشت کردی 2591 ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی کردی خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو کردی هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان کردی هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی کردی یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی آثار فلک ها را اجزای زمین کردی کردی
کز حرص چو جارویی پیوسته در وین منبر من عالی مقصوره من ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی دل بردی و جان بردی این جا چه مرغ دل ما خستی پس قصد هوا کو زهره که تا گویم ای دوست چرا زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا زهرم چو شکر کردی وز درد دوا از بس که کرم کردی حاجات روا
دل بودی و جان بردی این جا چه رها بی هوشی جانی تو گیرم که جفا در بخشش و در احسان حاجات روا هر پشه که پروردی صد همچو هما یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی اجزای زمین ها را در لطف سما
پس من ز چه بشناسم از چرخ زمین ها را کردی 2592 ای صورت روحانی امروز چه آوردی ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی پروردی امروز عجب چیزی می افتی و می خیزی خوردی آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی زردی با این همه در مجلس بنشین و میا با من ور ز آنک همی آیی با خویش مبر دل را سردی 2593 گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری سحر باری ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی باری ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی باری ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده شکر باری ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش زبر باری ای جان تماشاجو موسی تجلی جو بصر باری ای دیو پر از کینه وی دشمن دیرینه باری خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین باری
چون قاعده بشکستی وز درد دوا
آورد نمی دانم دانم که مرا بردی بر شاخ کی خندیدی در باغ کی در باغ کی خندیدی وز دست کی می پیران و جوانان را آموخت جوامردی در وحدت همدردی درکش قدح دردی هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم ترسم که میان ره بگریزی و برگردی کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه
ور صبح و سحر خواهی نک صبح و گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر گر قند و شکر خواهی نک قند و گر زیر و زبر خواهی نک زیر و گر سمع و بصر خواهی نک سمع و گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر گر یار سفر خواهی نک یار سفر
شمس الحق تبریزی از حسن و دلویزی جگر باری 2594 از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری داری خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن داری در عالم بی رنگی مستی بود و شنگی هواداری چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم داری از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی 2595 امشب پریان را من تا روز به دلداری کنم یاری من شیوه پریان را آموخته ام شب ها میخواری جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل خود را تو نمی دانی جویای پری ز آنی سبکباری و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر عیاری شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران از سیخ کباب او وز جام شراب او خماری دیوانه شده شب ها آلوده شده لب ها سزاواری خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده می خاری بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر
گر خسته جگر خواهی نک خسته
در گور کجا گنجی چون نور خدا ماننده آن دلبر بنما که کجا داری تو روی ترش با من ای خواجه چرا شیخا تو چو دلتنگی با غم چه همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما بسم ال مولنا چون ساغرها داری با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری در خوردن و شب گردی خواهم که وقت حشرانگیزی در چالش و پوشیده تر از پریان ماییم به ستاری در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری مفروش چنین ارزان خود را به از دیو و پری برده صد گوی به نی بی مزه و رنگین پالوده بازاری وز چنگ و رباب او وز شیوه در جمله مذهب ها او راست کس نیست در این پرده تو پشت کی نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری
2596 نظاره چه می آیی در حلقه بیداری در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن جباری تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم بگشای دهانت را خاشاک مجو در می ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان دلداری دی نامه او خواندم در قصه بی خویشی نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده ست من با صنم معنی تن جامه برون کردم در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت صباواری 2597 گر روی بگردانی تو پشت قوی داری کندت یاری من بی رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم بیزاری جان بی تو یتیم آمد مه بی تو دو نیم آمد چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان خاری رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش ای جان نه ز باغ تو رسته ست درخت من خماری اجزای وجود من مستان تواند ای جان زاری آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی جباری ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه
گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری شاهی است تو باور کن بر کرسی گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری بس نیست رخ خوبش دلجویی و بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری با ما غم دل گویی یا قصه جان آری چون عشق بزد آتش در پرده ستاری افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری زیرا که چو جان آیی بی رنگ
کان روی چو خورشیدت صد گون مه بی تو ز من گیرد صد دوری و گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری شاید که ز بخشایش این دم سر من کی پیش رود با او بدفعلی و طراری پرورده و خو کرده با عشرت و مستان مرا مفکن در نوحه و در مستانه به پیش آیی بی نخوت و یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری
هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی غاری خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل بسیاری 2598 ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری آری ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش بو داری در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو بیداری دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل قرص قمرت گویم نور بصرت گویم از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده زاری از جمله ببر زیرا آن جا که تویی و او یاری اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس تاری در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر سرباری با این همه ای دیده نومید مباش از وی گهرباری 2599 ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری دیواری هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی داری این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند خاری هر شاخ همی گوید من مست شدم دستی باری
هم آبی و هم نانی هم یاری و هم نی زان که سخن کم شد از غایت
یک دم چه زیان دارد گر روی به ما یا رب که چه رو داری یا رب که چه خوش خواب که می بینم در حالت در پوست نمی گنجد از لذت دلداری جان دگرت گویم یا صحت بیماری وز زاری من بلبل وامانده شد از تو نیز نمی گنجی جز او که دهد جز او کی بود مونس در نیم شب ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به چون ابر بهاری کن در عشق
وز روی تو در عالم هر روی به هر گوشه چو منصوری آویخته بر این طرفه که از یک گل در هر قدمی هر عقل همی گوید من خیره شدم
گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی دستاری از عقل گروهی مست بی عقل گروهی مست ماییم چو کوه طور مست از قدح موسی ماییم چو می جوشان در خم خراباتی پنداری از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان کاری 2600 گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر در سوخته جان زن از آهن و از سنگش بفروز چنین شمعی در خانه همی گردان اندر پس دیواری در سایه خورشیدش در خانه همی گشتم در دست چنین شمعی گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان نمکساری ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده باری در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد ستاری من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در بازاری از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی خجل واری 2601 ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری سوری در حسن بهشت تو در زیر درختانت حوری از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی انگوری هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا
عشق از سر بی خویشی انداخته جز عاقل و لیعقل قومی دگرند آری بی زحمت فرعونی بی غصه اغیاری گر چه سر خم بسته است از کهگل وال که از این خوشتر نبود به جهان
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری آن طره که دل دزدد ماننده طراری در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری باشد که نهان باشد او از پس دیواری در نیم شب هجران بگشود مرا کاری تا تیره شد این شمعم از تابش انواری در بی نمکی چون ره بردم به وی از تو جهان زنده چون یافتمت چون گوهر کانی شد غیرت شده وین طعنه زنان بر من هم یافته چون مه که ز خورشیدش شد تیره
وز شورش زلف تو در هر طرفی هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی محبوس یکی خنبی چون شیره بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان سوری بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی ناقوری ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی کافوری گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی منصوری یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی دوری 2602 ای دشمن عقل من وی داروی بی هوشی جوشی اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو چاووشی خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی روپوشی بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی در این گوشی هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی ای رهزن بی خویشان ای مخزن درویشان آغوشی آن روز که هشیارم من عربده ها دارم خاموشی 2603 ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان ها حیرانی از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم هم باده آن مستم هم بسته آن شستم ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من
هر کوی بود بزمی هر خانه بود می زد به در وحدت از عشق تو در صحبت آن کافر شب گشته چون هم عاشق و معشوقی هم ناصر و جان پرور هر خویشی شور و شر هر
من خابیه تو در من چون باده همی هم شاهی و سلطانی هم حاجب و هم یوسف مه رویی هم مانع و چون عقل در این مغزی چون حلقه هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در و آن روز که خمارم چه صبر و چه
با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی وز بهر چنان مشکی جان عنبر در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی هم مومن این راهم هم کافر حیرانی تا چست برون جستم از چنبر حیرانی آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی خون تو بریزم من از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی 2604 آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی مانی من واله یزدانم در حلقه مردانم مانی هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم مانی هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد مانی شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر مانی من زان سوی دولبم زان جانب اسبابم مانی بر عاشق دوتاقد آن کس که همی خندد مانی شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی را مانی 2605 ای باغ همی دانی کز باد کی رقصانی این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی جانی جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره عمانی عقل ز قیاس خود زین رو تو زنخ می زن زنخدانی دشوار بود با کر طنبور نوازیدن می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش در پای دل افتم من هر روز همی گویم کان مهره شش گوشه هم لیق آن نطع است انسانی
هم فربه عشقم من هم لغر حیرانی تشویش مسلمانی ای مه تو که را زین بیش نمی دانم ای مه تو که را هم بی دل و دلشادم ای مه تو که را هم مومن و کافر شد ای مه تو که را با دیده بینایی ای مه تو که را مانی از طعنه و از تسخر ای مه تو که را تو محو کن القابم ای مه تو که را زان خنده چه بربندد ای مه تو که را ای جان و جهان می زد ای مه تو که
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه وز گوهر چون گویم چون غیرت زان رو تو کجا دانی چون مست یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی تا مست شود ایمان زان باده یزدانی راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی کی گنجد در طاسی شش گوشه
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم سلطانی 2606 مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی مهمانی شیری است که می جوشد خونی است نمی خسبد زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم اشتر ز سوی بیشه بی جهد نمی آید آسانی صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری خوانی سخت است بلی پندت اما نگذارندت هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد پیچانی بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا روحانی چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت برهانی یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی آنی هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن 2607 آن ماه همی تابد بر چرخ و زمین یا نی یا نی در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه نی
هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه
خویش من و پیوندی نی همره و خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی آن کس که رهانید از بسیار پریشانی کی آمده ای ای جان زان خاک به گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی استیزه چه می بافی ای شیخ لت انبانی کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی تو طفل سر خوانی نی پیر پری سیلی زندت آرد استاد دبستانی روزی که به جد گیرد گردن ز کی در خود بترنجیده از نامی و ارکانی و اندر پس این منزل صد منزل ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی ریش کی رهید از من تا تو دبه یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم بی رنج چه می سلفی آواز چه لرزانی صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی خود نیست بجز آن مه این هست چنین هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا
آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن نی 2608 افند کلیمیرا از زحمت ما چونی چونی ای فخر خردمندان وی بی تو جهان زندان چونی مه گوش همی خارد صد سجده همی آرد چونی باری من بیچاره گشتم ز خود آواره چونی ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو چونی زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی ای آینه مانده در دست دو سه زنگی ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان ای آدم خوکرده با جنت و با حورا چونی ای آنک نمی گنجی در شش جهت عالم مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا پیغام و سلم ما ای باد بگو با دل بس کردم من اما برگو تو تمامش را 2609 در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن هر مست میت خورده دو دست برآورده آمینی گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین
ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی زین دام امان یابد جز جان امین یا نی ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا
ای جان صفا چونی وی کان وفا وی عاشق بی دل را درمان و دوا می گوید حسنت را کی خوب لقا زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی ای آنک مبادا کس دور از تو جدا ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی وی یوسف افتاده با اهل عما چونی وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی افتاده در این غربت با رنج و عنا با این همگی زفتی در زیر قبا چونی از عربده کوران وز زخم عصا چونی با این همه بی برگی داوودنوا چونی کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی سردفتر دین بوده از عشق تو بی دینی کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی کاین عشق فزون بادا وز هر طرف جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی
آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد آوه خنک آن دل را کو لزم آن جان شد هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر خرجینی 2610 چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی در روح نظر کردم بی رنگ چو آبی بود آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد چاهی دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره همراهی چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم گاهی پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را شهنشاهی آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که دلخواهی با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را جاهی از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی 2611 جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی خرگاهی خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن چاهی هر چند که این جوشم از آتش تو باشد خواهی این دانش من گشته بر دانش تو پرده گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی گاهی
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی گه باده جان گیرد گه طره مشکینی کز شمس حق تبریز پر کردم
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی تا واشد و دریا شد این عالم چون من قطره و او قطره گشتیم چو او قطره شده دریا من قطره شده باشد که تو هم افتی در مکر او چشم چنین بندد چون جادو چاه و رسن زلفت وال که به از در سحر نمی بندد جز سینه آگاهی من دم نزنم زیرا دم می نزند ماهی مه سجده همی کردت ای ایبک وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی وین قسمت چو آمد تو یوسف و من من بنده آن خلعت گر رانی و گر فریاد من مسکین از دانش و آگاهی وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی کی شب بودش در پی یا زحمت بی
2612 در کوی کی می گردی ای خواجه چه می خواهی خرگاهی گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی شاهی شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان ماهی چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد کو ره چو در این آبی کو سجده چو محرابی ساهی 2613 ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی بالیی زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش بیارایی بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته شکرخایی زین منزل شش گوشه بی مرکب و بی توشه روشن کن جان من تا گوید جان با تن تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی نیاسایی در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم صفرایی شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت 2614 ما می نرویم ای جان زین خانه دگر جایی لحظه تماشایی هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لغی افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی از رشک همی گوید وال که دروغ است آن پایی
پابسته شدی چون من زان دلبر نی خدمت کس خواهی نی خسروی و در آب سجود آری بی مساله چو فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی نی ظالم و نی تایب نی ذاکر و نی
در روزن جان تابی چون ماه ز این فرش زمینی را چون عرش بس جان که ز سر گیرد قانون بس قافله ره یابد در عالم بی جایی کامروز مرا بنگر ای خواجه فردایی رونق نبود جو را چون آب بنگشایی وال که چو با خویشی از خویش افتاده در این سودا چون مردم جز عشق نبینی گر صد بار بپالیی یا رب چه خوش است این جا هر بی ولوله زاغی بی گرگ جگرخایی کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی بی جان کی رود جایی بی سر کی نهد
من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد صحرایی این عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت بی عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را من بی سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا از در اگرم رانی آیم ز ره روزن بالیی چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم بنشین که در این مجلس لغر نشود عیسی رایی بربند دهان برگو در گنبد سر خود شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود مصفایی 2615 هم پهلوی خم سر نه ای خواجه هرجایی هشیار به سگ ماند جز جنگ نمی داند سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه شکرافزایی بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده حلوایی سر پهلوی آن خم نه کوزه به بر خم به عللیی 2616 من نیت آن کردم تا باشم سودایی مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا می گفت کرایم من وقتی که برآیم من دریای معانی بین بی قیمت و بی کابین دریایی
او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی چو چشم تو خماری چون روی تو در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی دوزخ کی رود آخر از جنت ماوایی بی پای همی گردم چون کشتی دریایی چون ذره به زیر آیم در رقص ز در روزن این خانه در گردش سودایی برگو که در این دولت تیره نشود تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی از حرف همی گردد این نکته
پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی چون دید در آن درگه شکر و این جاست تماشاها تو مرد تماشایی در سرکه درافتاده آن خوش لب بجهی به سوی او جه ای مست
نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی وین تلخی من گشته دریای شکرخایی بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی جان کی فزایم من گفتم دلم افزایی تبریز ز شمس الدین بی صورت
2617 عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد بگشایی ای از پس صد پرده درتافته رخسارت جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد تنهایی سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان مایی چندانک تو می کوشی جز چشم نمی پوشی جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم کان عهد که من کردم بی جان و بدن کردم مست آنچ کند در می از می بود آن به روی تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین 2618 جانا نظری فرما چون جان نظرهایی مایی جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی خایی تن روح برافشاند چون دست برافشانی بنمایی گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد پایی امروز چنان مستم کز خویش برون جستم جایی چیزی که تو را باید افلک همان زاید دریایی مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده ای روح بزن دستی در دولت سرمستی یکتایی ای روح چه می ترسی روحی نه تن و نفسی تماشایی
لهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی کز کافر زلف خود یک پیچ تو تا عالم خاکی را از عشق برآرایی جان بود در آن بیعت با عشق به کس عهد کند با خود نی تو همگی تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی در آب نماید او لیک او است ز بالیی آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی چون گویم دل بردی چون عین دل دل نیز شکر خاید آن دم که جگر مرده ز تو حال آرد چون شعبده ای دل به جفای او جان باز چه می ای یار بکش دستم آن جا که تو آن گوهر چه کمت آید چون در تک بی تو چه بود دیده ای گوهر بینایی هستی و چه خوش هستی در وحدت تن معدن ترس آمد تو عیش و
ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی پذیرایی صبحا نفسی داری سرمایه بیداری شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره برآرایی 2619 گل گفت مرا نرمی از خار چه می جویی جویی گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه جویی گفتا ز چه بی هوشی بنمای چه می نوشی جویی گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی جویی گفتا که وفاجویان خوابی است که می بینند جویی 2620 ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی گویی حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا در عین نظر بنشین چون مردمک دیده جویی بگریز ز همسایه گر سایه نمی خواهی مویی گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی شویی 2621 از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی خالی این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد
او را برسان روزی جان را و بر خفته دلن بردم انفاس مسیحایی در نور تو گم گردد چون شرق
گفتم که در این سودا هشیار چه می گفتم نشدی بی دل دلدار چه می جویی گفتم که برو طفلی خمار چه می گفتم برو ای مسکین هشدار چه می گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می گفتم که خیال خواب بیدار چه می
زیرا به ادب یابی آن چیز که می هیهات چنان رویی یابند به بی رویی در خویش بجو ای دل آن چیز که می در خود منگر زیرا در دیده خود ور بر لب دریایی چون روی نمی
کای دل تو نمی گفتی کز خویش شدم زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی کی باشد با این خود آن مرتبه عالی
بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو همی نالی گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل ابدالی از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو خلخالی در بادیه مردان را کاری است نه سردان را در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی 2622 ای خواجه تو چه مرغی نامت چه چرا شایی حلوایی مانند شترمرغی گویند بپر گویی چون نوبت بار آید گویی که نه من مرغم نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی حق است سلیمان را در گردن هر مرغی پایی
این است که کشتی تو پس از کی کز غیب شود حاصل اندر عوض کای کعبه چه دوری تو از حیزک کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی بشتاب که از فضلش در منزل اجللی نی پری و نی چری ای مرغک من اشترم و اشتر کی پرد ای طایی کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی نی فاخته طوقی نی در چمن مایی مرغان همه پریدند آن جا تو چه می
2623 ما گوش شماییم شما تن زده تا کی کی ما سوخته حالن و شما سیر و ملولن دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت آن ها که خموشند به مستی مزه نوشند
آخر بنگویید که این قاعده تا کی مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی بشکست در صومعه کاین معبده تا کی کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی ای در سخن بی مزه گرم آمده تا کی
2624 برخیز که جان است و جهان است و جوانی آن حسن که در خواب همی جست زلیخا برخیز که آویخت ترازوی قیامت هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین
خورشید برآمد بنگر نورفشانی ای یوسف ایام به صد ره به از آنی برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی قانع نشود عاشق بی دل به نشانی ما راه سعادت بنمودیم تو دانی تا بازرهی زود از این عالم فانی
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا
او عمر عزیزی است از او چاره نداری بر صورت سنگین بزند روح پذیرد بمانی او کان عقیق آمد و سرمایه کان ها 2625 گر علم خرابات تو را همنفسستی ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی جرسستی گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی عسسستی گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی سپسستی معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو گوید همه مردند یکی بازنیامد لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است همراه خسان گر نبدی طبع خسیست خسستی طفل خرد تو به تبارک برسیدی خاموش که این ها همه موقوف به وقت است 2626 ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی چون جولهه حرص در این خانه ویران از لذت و از مستی این دانه دنیا در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود خریدی چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی کو همت شاهانه نه زان دایه دولت آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی حیف است کز این روح تو محروم در کان عقیق آی چه دربند دکانی این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی این کوس سلطین بر تو چون کی دامن و ریش تو به دست فکری که به پیش دل توست آن از دفتر عشاق یکی حرف بسستی بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی در حلق تو این شربت فانی چو در مکتب شادی ز کجا در عبسستی گر وقت بدی داعیه فریادرسستی تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی از آب دهان دام مگس گیر تنیدی پنداشت دل تو که از این دام رهیدی در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی آن سوی که در روضه ارواح دویدی یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی دادی تو پر خویش و دو سه دانه گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی وال که نیامیزد با خون و پلیدی آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
وال که در آن زاویه کاوراد الست است آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند ای سیل در این راه تو بال و نشیب است ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی خمیدی ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد گزیدی بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی دیدی چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت بریدی 2627 عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است آن میر اجل نیست اسیر اجل است او گر صورت گرمابه نه ای روح طلب کن در خاک میامیز که تو گوهر پاکی هر چند از این سوی تو را خلق ندانند نظیری این عالم مرگ است و در این عالم فانی که نمیری در نقش بنی آدم تو شیر خدایی دلیری تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم حریری بی گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی دیری اندازه معشوق بود عزت عاشق زیبایی پروانه به اندازه شمع است
آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی وی چرخ از این بار گران سنگ پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی تا پرده ظلمات به انوار دریدی شد لعل و زمرد ز تو سنگی که بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی این صنعت بی آلت و بی کف ز کی سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی صد بار از این ذکر و از این فکر
سلطان بچه ای آخر تا چند اسیری زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری جز وزر نیامد همه سودای وزیری تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری در سرکه میامیز که تو شکر و شیری آن سوی که سو نیست چه بی مثل و گر ز آنک نه میری نه بس است این پیداست در این حمله و چالیش و بیزارم از این فضل و مقامات در نور خدایی چه به گاهی و چه ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری آخر نه که پروانه این شمع منیری
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید 2628 هر روز بگه ای شه دلدار درآیی یا رب چه خجسته ست ملقات جمالت برآیی هر جا که ملقات دو یار است اثر توست لقایی معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف ای داده تو دندان و شکرها که بخایند بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود این مشک به خود چون رود و آب کشاند این چرخ که می گردد بی آب نگردد هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد پایی آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو خامش کن و از راه خموشی به عدم رو 2629 ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی نیابی چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نمانده ست ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند تا باده نجوشید در آن خنب ز اول تا اول با خود نخروشید ربابی ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده بخوابی در خرمن ما آی اگر طالب کشتی ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش
که اصل بصر باشی یا عین بصیری جان را و جهان را شکفانی و فزایی آن لحظه که چون بدر بر این صدر خود ذوق و نمک بخش وصالی و تا تو ننهی در کلمه فایده زایی دندان دگر داده پی فایده خایی و آگاه نشد از خرد و دانش نایی تا خواجه سقا نکند جهد سقایی تا سر نبود پای کجا یابد پایی تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی دانند که در هست ز دریای عطایی آن سوی برو ای صدف این سوی چه گوید بر ما آی اگر حاجی مایی می گوید العزه و الحسن ردایی تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی ما را و جهان را تو در این خانه چه نادره گر آب شود مردم آبی و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی باری تو نگویی ز کی مست و خرابی در جوش نیارد همه را او به شرابی در ناله نیارد همه را او به ربابی بر روی زن آبی و یقین دان که سوی دل ما آی اگر مرد کبابی کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی
مکتب نرود کودک لیکن ببرندش بستان قدح عشرت وز بند برون جه آخر بشنو هر نفسی نعره مستان عذابی دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی جوش آن جا که شدی مست همان جای بخسبی شتابی تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی سحابی ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت صوابی بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن 2630 یا ساقی شرف بشراباتک زندی برخیز که شورید خرابات افندی هر مست درآویخته با مست ز مستی یک موی نمی گنجد در حلقه مستان افندی بسم ال ساقی ولی نعمت برخیز در هر دو جهان است و نبوده ست و نباشد چون تنگ شکر میر خرابات درآمد می خندد و می گوید من خفته بدم مست زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد افندی در خانه خمار و خرابات کی دیده ست با مست خرابات خدا تا بنپیچی در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس روزی که روم جانب دریای معانی شاد آمدی ای کان شکر عیب مفرما واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلص از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور
پنداشته ای خواجه که بیرون حسابی تا باخبری بند سوالی و جوابی کای گیج خرف گشته ببین در چه تا بار دگر روی ز اقبال نتابی و آن سوی که ساقی است همان سوی وی دیده گرینده بس است این نه انگشتک می زن که تو بر راه بگشا در دل ها که تو سلطان خطابی فالراح مع الروح من افضالک عندی مستان نگر و نقل و شرابات افندی گردان شده ساقی به مساقات افندی جز رقص و هیاهوی و مراعات تا جان بدهیمت به مکافات افندی جز دیدن روی تو کرامات افندی یا رب چه لطیف است ملقات افندی هیهای شنیدم من و هیهات افندی صد غلغله در سقف سماوات افندی کافزون ز زجاجه ست و ز مشکات معراج و تجلی و مقامات افندی تا وا ننماید همه رگ هات افندی کامروز عیان است خفیات افندی یاد آیدت این جمله مقالت افندی گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی در سایه زلف تو مناجات افندی سوره قصص و نادره آیات افندی رستیم به شاهیت ز شهمات افندی فارغ ز بدایات و نهایات افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت سرمست بیا جانب بازار نظر کن تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار سلطان غزل هاست و همه بنده اینند من کردم خاموش تو باقیش بفرما شمس الحق تبریز تویی موسی ایام 2631 تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی دیدی ما را به حکایت به در خانه ببردی صد کاسه همسایه مظلوم شکستی آن کیست که او را به دغل خفته نکردی گفتی که از آن عالم کس بازنیامد امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی امروز ببینی که کیان را یله کردی یا شیر ز پستان کرامات چشیدی ای باز کله از سر و روی تو برون شد آن جا بردت پای که در سر هوسش بود بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام آن آهن تو نرم شد امروز ببینی طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی رسیدی با جمله روان ها بپر روح روانی با خالق آرام تو آرام گرفتی امروز تو را بازخرد شعله آن نور خریدی آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید بچیدی ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان دمیدی خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
ایمن شده از جمله آفات افندی تا راست شود جمله مهمات افندی این است و دگر جمله خرافات افندی هر بیتش مفتاح مرادات افندی ای جان اشارات و عبارات افندی بر طور دلم رفته به میقات افندی امروز مکن حیله که آن رفت که بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی امروز ببینی چو بدین حال رسیدی کز زخم اجل بند قفص را بدریدی امروز ببینی که کیان را بگزیدی یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی در تو خلد آن خار که در یار خلیدی آن زهرگیایی که در این دشت چریدی که قفل دری یا جهت قفل کلیدی رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی این چشم ببستی تو در آن چشمه این است سزای تو گر از نفس جهیدی وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی کاین جا ز دل و جان به دل و جانش کو را چو نثار زر از این خاک کز خاک همان رست که در خاک در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
2632 ای جان گذرکرده از این گنبد ناری ای رخت کشیده به نهان خانه بینش زاری پوشیده قباهای صفت های مقدس از شرم تو گل ریخته در پای جمالت خاری بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد اقبال کف پای تو بر چشم نهاده از غار به نور تو به باغ ازل آیند غاری بر کار شود در خود و بی کار ز عالم در باغ صفا زیر درختی به نگاری کز لذت حسن تو درختان به شکوفه در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز 2633 در خانه خود یافتم از شاه نشانی دوش آمده بوده ست و مرا خواب ببرده بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش گویی که گزیده ست ز مستی رخ من بر امروز در این خانه همی بوی نگار است عیانی خون در تن من باده صرف است از این بوی شبانی گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است در آینه شمس حق و دین شه تبریز معانی 2634 امروز در این شهر نفیر است و فغانی در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است
در سلطنت فقر و فنا کار تو داری وی کشته وجود همه و خویش به وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری وز لطف تو هر خار برون رفته ز در میکده اکنون که تو انگور فشاری اندر طمعی که سرش از لطف بخاری ای یار چه یاری تو و ای غار چه آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری آبستن تو گشته مگر جان بهاری آخر ز کجایی تو علی ال چه یاری کاوصاف جمال رخ او نیست شماری انگشتری لعل و کمر خاصه کانی آن شاه دلرامم و آن محرم جانی از عربده مستانه بدان شیوه که دانی کز شاه رخ من بر کاری است نهانی زین بوی به هر گوشه نگاری است هر موی ز من هندوی مست است از قامت چون چنگ من الحان اغانی پیران طریقت بپذیرند جوانی هم صورت کل شهره و هم بحر
از جادوی چشم یکی شعبده خوانی از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
بی زخم نیابی تو در این شهر یکی دل ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است چه جای مکان است و چه سودای زمان است شهری است که او تختگه عشق خدایی است امروز در این مصر از این یوسف خوبی شبانی صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم او حاکم دل ها و روان هاست در این شهر صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش صد چون من و تو محو چنان بی من و مایی جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری از حیله او یک دو سخن دارم بشنو گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی دکانی 2635 امروز سماع است و مدام است و سقایی فرمان سقی ال رسیده ست بنوشید صفایی ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی از خاک برویند در این دور خلیق صدایی از کوه شنو نعره صد ناقه صالح هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید ما نیز خیالت بدستیم و از این دم صد هستی دیگر بجز این هست بگیری کجایی 2636 ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
از تیر نظرهای چنین سخته کمانی ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی ای هر دو شده از دم تو نادره لنی بغداد نهان است وز او دل همدانی بی زجر و سیاست شده هر گرگ مانند زلیخا شده در عشق جوانی ماننده تقدیر خدا حکم روانی کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی جز سایه خورشید رخش نیست امانی چون زهره ندارم که بگویم که فلنی زین باده شکافیده شود شیشه جانی پازهر چو داری نکند زهر زیانی دکان محیط است و جز این نیست
گردان شده بر جمع قدح های عطایی ای تن همه جان شو نه که ز اخوان وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی کاین نفخه صور است که کرده ست وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلیی آخر بگشا چشم که در دست رضایی وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی کامروز حلل است ورا رازگشایی ره باز کنم سوی خیالت هوایی هستی پذرفتیم ز دم های خدایی کاین را تو فراموش کنی خواجه
گر دلشده ای چند پی نان و کبابی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را آن وقت که از ناف همی خورد تنت خون رطابی آن ماهی چه خورده ست که او لقمه ما شد از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی خرابی آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم بی حرف سخن گوی که تا خصم نگوید کتابی 2637 امروز سماع است و شراب است و صراحی زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است روحی است مباحی که از آن روح چشیده ست در پیش چنین فتنه و در دست چنین می زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد سفاحی جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست شمعی است برافروخته وز عرش گذشته سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات نواحی این حلقه مستان خرابات خراب است صاحی شاباش زهی حال که از حال رهیدیت صباحی با خود ملک الموت بگوید هله واگرد ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد ماحی از غیب شنو نعره مستان و خمش کن
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی این چرخ فریبنده و این برق سحابی بی لقمه او در دل و جان رزق بیابی نی حلق و گلو بود و نه خرمای در چشم نیاید خورش مردم آبی زان راه شود فربه و زان ماه خضابی چون سنبله شد دانه در این روز من مردم و زنده شدم از داد ثوابی نظاره سرسبزی اموات ترابی امروز چو سرویم سرافراز و خطابی کاین گفت کسان است و سخن های
یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی یا رب چه شود جان مسلمان صلحی کو خون جگر ریخت در این ره به ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی اسپید ز نور است نه کافور رباحی پروانه او سینه دل های فلحی پران شده جان ها و روان ها ز دور از لب و دندان تو ای خواجه شاباش زهی عیش صبوحی و کاین جا نکند هیچ سلح تو سلحی خود مغفرت این باشد و آمرزش یک غلغله پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش رماحی فارس شده شمس الحق تبریز همیشه جماحی 2638 ای آنک به دل ها ز حسد خار خلیدی خزیدی تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام چریدی آن آهن تو نرم شد امروز ببینی طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی با جمله روان ها به تک روح روانی با خالق آرام تو آرام گرفتی امروز تو را بازخرد از غمش آن نور بخریدی آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید بچیدی ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی دمیدی خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک 2639 برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین آن رفت که اقبال بخارید سر ما گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی غباری اندر حرم کعبه اقبال خرامید گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست داری آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را عذاری
می خور پی سه نان ز سنان زخم بر شمس شموس و نکند شمس
این ها همه کردی و در آن گور آن زهرگیاهی که در این دشت که قفل دری یا جهت قفل کلیدی رد فلکی این دم اگر جان پلیدی سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی کو را چو دل و جان به دل و جان کو را چو نثار زر از این خاک کز خاک همان رست که در خاک در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی بگشای کنار آمد آن یار کناری رستند و گذشتند ز دم های شماری ای دل سر اقبال از این بار تو خاری ماهی تو عجب نیست که در گرد و از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه نی شورش دل آرد و نی رنج خماری صد عذر بخواهد لبش از خوب
2640 مگریز ز آتش که چنین خام بمانی بمانی مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر با دوست وفا کن که وفا وام الست است بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است می ترسی از این سر که تو داری و از این خو با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است 2641 گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی از تابش آن مه که در افلک نهان است ای برگ پریشان شده در باد مخالف گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی عرش و فلک و روح در این گردش احوال می جنب تو بر خویش و همی خور تو از این خون در چرخ دلت ناگه یک درد درآید ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون دینی 2642 زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی کجایی آن جا که نه جای است چراگاه تو بوده ست جاندار سراپرده سلطان عدم باش گه پای مشو گه سر بگریز از این سو ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست مستان ازل در عدم و محو چریدند جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی فزایی مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز 2643
گر بجهی از این حلقه در آن دام گر سر کشی سرگشته ایام بمانی ترسم که بمیری و در این وام بمانی کز عجز تو در تاسه حمام بمانی کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی تا همچو سران شاد سرانجام بمانی از جنبش او جنبش این پرده نبینی صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی گر باد نبینی تو نبینی که چنینی و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی ای آنک امان دو جهان را تو امینی آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و
کاین جاست تو را خانه کجایی تو زین شهره چراگاه تو محروم چرایی تا بازرهی از دم این جان هوایی مستی و خرابی نگر و بی سر و پایی نی راه به خود دانی و نی راه نمایی کز نیست بود قاعده هست نمایی همچون ختن غیب پر از ترک خطایی و آن سجده کنان گشته که بس روح هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند الحق تو نگفتی و دم باده او گفت در غار فتم چون دل و دلدار حریفند آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش گر راه نبرده ست دلت جانب گلزار گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است ای مریم جان گر تو نه ای حامل عیسی گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی ای خواجه منصور تو بر دار چرایی دلدار چو شد ای دل در غار چرایی گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی ای باغ چنین تازه و پربار چرایی خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی ای جان سراسیمه پری دار چرایی زان زلف چلیپا پی زنار چرایی پس معتکف خانه خمار چرایی
2644 یک روز مرا بر لب خود میر نکردی زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم در کعبه خوبی تو احرام ببستیم بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست بس عقل که در آیت حسن تو فروماند در بردن جان ها و در آزردن جان ها در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار بیمار شدم از غم هجر تو و روزی خورشید رخت با زحل زلف سیاهت بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی حیران و پریشانم و تعبیر نکردی دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی شد پیر دلم پیروی پیر نکردی تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی صد لبه و یک ساعت تاخیر نکردی وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی از بهر من خسته تو تدبیر نکردی صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی وز قصه هجرانم تحریر نکردی هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
2645 بخوردم از کف دلبر شرابی گزیدم آتش پنهان پنهان هزاران نکته در عالم بگفتم گهی سوزد دلم گه خام گردد مرا آن مه یکی شکلی نموده ست
شدم معمور و در صورت خرابی کز او اندر رخم پیداست تابی ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی به مانند دلم نبود کبابی که سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی بهشت اندر رهش کمتر حجابی جهان را جمله آب صاف می بین اگر با شمس تبریزی نشینی
که زنبور از کفش یابد لعابی خرد پیش مهش کمتر سحابی که ماهی می درخشد اندر آبی از آن مه بر تو تابد ماهتابی
2646 چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی تو نور خاطر این شب روانی شبی بر گرد محبوسان گردون جهان کشتی و تو نوح زمانی شب قدری که دادی وعده آن روز مخسب ای جان که خفتن آن ندارد تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلن تو نپسندی ز داد و رحمت خویش اگر خسبی نخسبد جز که چشمت خمش کردم نگویم تا تو گویی چو روی شمس تبریزی بدیدی
برآری کار محتاجان نخسبی برای خاطر ایشان نخسبی بگردی ای مه تابان نخسبی نگاهش داری از طوفان نخسبی دراندیشی از آن پیمان نخسبی چه باشد چون تو داری آن نخسبی چو کردی یاد هندستان نخسبی که بستان را کنی زندان نخسبی تویی آن نور جاویدان نخسبی سخن گویان سخن گویان نخسبی سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
2647 دل چون واقف اسرار گشتی همان سودایی و دیوانه می باش تفکر از برای برد باشد همان ترتیب مجنون را نگه دار چو تو مستور و عاقل خواستی شد نشستن گوشه ای سودت ندارد به صحرا رو بدان صحرا که بودی خراباتی است در همسایه تو بگیر این بو و می رو تا خرابات به کوه قاف رو مانند سیمرغ برو در بیشه معنی چو شیران مرو بر بوی پیراهان یوسف
ز جمله کارها بی کار گشتی چرا عاقل شدی هشیار گشتی تو سرتاسر همه ایثار گشتی که از ترتیب ها بیزار گشتی چرا سرمست در بازار گشتی چو با رندان این ره یار گشتی در این ویرانه ها بسیار گشتی که از بوهای می خمار گشتی که همچون بو سبک رفتار گشتی چه یار جغد و بوتیمار گشتی چه یار روبه و کفتار گشتی که چون یعقوب ماتم دار گشتی
2648 دریغا کز میان ای یار رفتی بسی زنهار گفتی لبه کردی
به درد و حسرت بسیار رفتی چه سود از حکم بی زنهار رفتی
به هر سو چاره جستی حیله کردی کنار پرگل و روی چو ماهت ز حلقه دوستان و همنشینان چه شد آن نکته ها و آن سخن ها چه شد دستی که دست ما گرفتی لطیف و خوب و مردم دار بودی چه اندیشه که می کردی و ناگاه فلک بگریست و مه را رو خراشید دلم خون شد چه پرسم من چه دانم چو رفتی صحبت پاکان گزیدی جوابک های شیرینت کجا شد زهی داغ و زهی حسرت که ناگه کجا رفتی که پیدا نیست گردت
ندیده چاره و ناچار رفتی چه شد چون در زمین خوار رفتی میان خاک و مور و مار رفتی چه شد عقلی که در اسرار رفتی چه شد پایی که در گلزار رفتی درون خاک مردم خوار رفتی به راه دور و ناهموار رفتی در آن ساعت که زار زار رفتی بگو باری عجب بیدار رفتی و یا محروم و باانکار رفتی خمش کردی و از گفتار رفتی سفر کردی مسافروار رفتی زهی پرخون رهی کاین بار رفتی
2649 منم فانی و غرقه در ثبوتی مگر من یوسفم در قعر چاهی وجود ظاهرم تا چند بینی فقیرم من ولیکن نی فقیری ز بهر قهر جان لوت خوارم به غیر عشق شمس الدین تبریز
به دریاهای حی لیموتی مگر من یونسم در بطن حوتی که اطلس هاست اندر برگ توتی که گردد در به در در عشق لوتی بمالیده چو جلدان بروتی نیرزد پیش بنده تره توتی
2650 تو آن ماهی که در گردون نگنجی تو آن دری که از دریا فزونی چه خوانم من فسون ای شاه پریان تو لیلیی ولیک از رشک مولی تو خورشیدی قبایت نور سینه است تویی شاگرد جان افزا طبیبی تو معجونی که نبود در ذخیره بگوید خصم تا خود چون بود این چنین بودی در اشکمگاه دنیا مخوان در گوش ها این را خمش کن
تو آن آبی که در جیحون نگنجی تو آن کوهی که در هامون نگنجی که تو در شیشه و افسون نگنجی به کنج خاطر مجنون نگنجی تو اندر اطلس و اکسون نگنجی در استدلل افلطون نگنجی ذخیره چیست در قانون نگنجی تو از بی چونی و در چون نگنجی بگنجیدی ولی اکنون نگنجی تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
2651
کریما تو گلی یا جمله قندی عزیزا تو به بستان آن درختی چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی من آنم کز فراقت مستمندم در این مطبخ هزاران جان به خرج است چو حلقه بر درت گر چه مقیمم بیا ای زلف چوگان حکم داری سپند از بهر آن باشد که سوزد بیا ای جام عشق شمس تبریز
که چون بینی مرا چون گل بخندی که چون دیدم تو را بیخم بکندی که چونی در فراقم دردمندی تو آنی که خلص مستمندی ببین تو ای دل پرخون که چندی چه چاره چون تو بر بام بلندی که چون گویم در این میدان فکندی دل می سوز دلبر را سپندی که درد کهنه را تو سودمندی
2652 نگارا تو در اندیشه درازی نه عاشق بر سر آتش نشیند به من بنگر که بودم پیش از این عشق قضا آمد بدیدم ماه رویی گناه این بود افتادم به عشقی ز خونم بوی مشک آید چو ریزد نصیحت داد شمس الدین تبریز
بیاوردی که با یاران نسازی مگر که عاشقی باشد مجازی ز عالم فارغ اندر بی نیازی گرفتم من سر زلفش به بازی چو صد روز قیامت در درازی شهید شرمسارم من ز غازی که چون معشوق ای عاشق ننازی
2653 گر این سلطان ما را بنده باشی وگر غم پر شود اطراف عالم وگر چرخ و زمین از هم بدرد به هفتم چرخ نوبت پنج داری همه مشتاق دیدار تو باشند چو اندیشه به جاسوسی اسرار دل بر چشم خوبان چهره بگشا بدیشان صدقه می ده چون هللند اگر خالی شوی از خویش چون نی برو خرقه گرو کن در خرابات به عشق شمس تبریزی بده جان
همه گریند و تو در خنده باشی تو شاد و خرم و فرخنده باشی ورای هر دو جانی زنده باشی چو خیمه شش جهت برکنده باشی تو صد پرده فروافکنده باشی درون سینه ها گردنده باشی که اندیشد که تو شرمنده باشی تو بدری از کجا گیرنده باشی چو نی پر از شکر آکنده باشی چو سالوسان چرا در ژنده باشی که تا چون عشق او پاینده باشی
2654 ببین این فتح ز استفتاح تا کی در این اقداح صورت راح جانی است
ز ساقی مست شو زین راح تا کی نظاره صورت اقداح تا کی
چو مرغابی ز خود برساز کشتی تو سباحی و از سباح زادی نفخت فیه جان بخشی است هر صبح چو جان بالغان لوحی است محفوظ چو فرموده ست رزقت ز آسمان است از آن باغ است این سیب زنخدان جراحت راست دارو حسن یوسف ز هر جزوت چو مطرب می توان ساخت چو نفس واحدیم از خلق و از بعث دهان بربند در دریا صدف وار دهان بربند و قفلی بر دهان نه
صداع کشتی و ملح تا کی فسانه و باد هر سباح تا کی فراق فالق الصباح تا کی مثال کودکان ز الواح تا کی زمین شوریدن ای فلح تا کی قناعت بر یکی تفاح تا کی دوا جستن ز هر جراح تا کی ز چشمت ساختن نواح تا کی جدا باشیدن ارواح تا کی دهان بگشاده چون تمساح تا کی ز ضایع کردن مفتاح تا کی
2655 تو نقشی نقش بندان را چه دانی تو خود می نشنوی بانگ دهل را هنوز از کات کفرت خود خبر نیست هنوزت خار در پای است بنشین تو نامی کرده ای این را و آن را چه صورت هاست مر بی صورتان را زنخ کم زن که اندر چاه نفسی درخت سبز داند قدر باران سیه کاری مکن با باز چون زاغ سلیمانی نکردی در ره عشق نگهبانی است حاضر بر تو سبحان تو را در چرخ آورده ست ماهی تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو شکلی پیکری جان را چه دانی رموز سر پنهان را چه دانی حقایق های ایمان را چه دانی تو سرسبزی بستان را چه دانی از این نگذشته ای آن را چه دانی تو صورت های ایشان را چه دانی تو آن چاه زنخدان را چه دانی تو خشکی قدر باران را چه دانی تو باز چتر سلطان را چه دانی زبان جمله مرغان را چه دانی تو حیوانی نگهبان را چه دانی تو ماه چرخ گردان را چه دانی تو دیوی نور رحمان را چه دانی
2656 نه آتش های ما را ترجمانی برهنه شد ز صد پرده دل و عشق میان هر دو گر جبریل آید به هر لحظه وصال اندر وصالی ببینی تو چه سلطانان معنی سرشته وصل یزدان کوه طور است اگر صد عقل کل بر هم ببندی
نه اسرار دل ما را زبانی نشسته دو به دو جانی و جانی نباشد ز آتشش یک دم امانی به هر سویی عیان اندر عیانی به گوشه بامشان چون پاسبانی در آن کان تاب نارد یک زمانی نگردد بامشان را نردبانی
نشانی های مردان سجده آرد از آن نوری که حرف آن جا نگنجد کمر شد حرف ها از شمس تبریز
اگر زان بی نشان گویم نشانی تو را این حرف گشته ارمغانی بیا بربند اگر داری میانی
2657 دل تا نازکی و نازنینی در این رنگی دل تا تو بلنگی در آیینه نبینی روی خوبان تو زیبا شو که این آیینه زیباست مشو پنهان که غیرت در کمین است ز خود پنهان شدی سر درکشیدی به لب یاسین همی خوانی ولیکن
برو که نازنینان را نبینی نیابی در چنان تا تو چنینی که تا با خوی زشتت همنشینی تو بی چین شو که آیینه است چینی همی بیند تو را کاندر کمینی ببستی چشم تا خود را نبینی ز کینه جمله تن دندان چو سینی
2658 اگر درد مرا درمان فرستی وگر آن میر خوبان را به حیلت وگر ساقی جان عاشقان را همه ذرات عالم زنده گردد وگر لب را به رحمت برگشایی به دربان گفته ای مگذار ما را منم کشتی در این بحر و نشاید همی خواهم که کشتیبان تو باشی مرا تا کی مها چون ارمغانی دل بریان عاشق باده خواهد یکی رطلی گران برریز بر وی دل و جان هر دو را در نامه پیچم تو چون خورشید از مشرق برآیی چه باشد ای صبا گر این غزل را
وگر کشت مرا باران فرستی ز خانه جانب میدان فرستی میان حلقه مستان فرستی چو جانم را بر جانان فرستی مفرح سوی بیماران فرستی مرا هر دم بر دربان فرستی که بر من باد سرگردان فرستی اگر بر عاشقان طوفان فرستی به پیش این و پیش آن فرستی تو او را غصه و گریان فرستی از آن رطلی که بر مردان فرستی اگر تو نامه پنهان فرستی جهان بی خبر را جان فرستی به خلوتخانه سلطان فرستی
2659 کسی کو را بود در طبع سستی مده دامن به دستان حسودان زیانتر خویش را و دیگران را هل بشکن دل و دام حسودان از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
نخواهد هیچ کس را تندرستی که ایشان می کشندت سوی پستی نباشد چون حسد در جمله هستی وگر نی پشت بخت خود شکستی عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد ندارد مهر مهره او چه گشتی اگر در حصن تقوا راه یابی اگر چه شیرگیری ترک او کن
به باطن می زند خنجر دودستی ندارد دل دل اندر وی چه بستی ز حاسد وز حسد جاوید رستی نه آن شیر است کش گیری به مستی
2660 چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی تو را من پاره پاره جمع کردم ز دارالملک عشقم رخت بردی زمین را بهر تو گهواره کردم روان کردم ز سنگت آب حیوان تویی فرزند جان کار تو عشق است از آن خانه که تو صد زخم خوردی در آن خانه که صد حلوا چشیدی خمش کن گفت هشیاریت آرد
فرورفتی به خود غمخواره گشتی چرا از وسوسه صدپاره گشتی در این غربت چنین آواره گشتی فسرده تخته گهواره گشتی به سوی خشک رفتی خاره گشتی چرا رفتی تو و هرکاره گشتی به گرد آن در و درساره گشتی نگشتی مطمان اماره گشتی نه مست غمزه خماره گشتی
2661 کجا شد عهد و پیمانی که کردی نگفتی چرخ تا گردان بود گرد نگفتی تا بود خورشید دلگرم نگفتی یک دل و مردانه باشیم مرا گویی اگر من جور کردم چرا شاید که با چون من گدایی میان ما و تو سرکنگبین است چو من سرکه فروشم پس تو شکر منم خاک و چو خاکی باد یابد نباشد راه را عار از چو من گرد شهاب آتش ما زنده بادا
کجا شد قول و سوگندی که خوردی از این سرگشته هرگز برنگردی نکاهد گرم ما را هیچ سردی به جان جمله مردان و بمردی بدان کردم که پیش از من تو کردی چو تو شاهنشهی گیرد نبردی ز من سرکه ز تو شکرنوردی بیفزا چون به شیرینی تو فردی تو عذرش نه مگویش گرد کردی که زر را عار نبود رنگ زردی چو القاب شهاب سهروردی
2662 دل رو رو همان خون شو که بودی در این خاکستر هستی چو غلطی در این چون شد چگونه چند مانی نه گاوی که کشی بیگار گردون در این کاهش چو بیماران دقی
بدان صحرا و هامون شو که بودی در آتشدان و کانون شو که بودی بدان تصریف بی چون شو که بودی بر آن بالی گردون شو که بودی به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلطون چه باشی ایم هو کی اسیرانه چه باشی اگر رویین تنی جسم آفت توست همان اقبال و دولت بین که دیدی رها کن نظم کردن درها را
فلطون فلطون شو که بودی همان سلطان و بارون شو که بودی همان جان فریدون شو که بودی همان بخت همایون شو که بودی به دریا در مکنون شو که بودی
2663 مرا چون ناف بر مستی بریدی چنین عشقی پدید آری به هر دم دهل پیدا دهلزن چون است پنهان جنون طرفه پیدا گشت در جان هزاران رنگ پیدا شد از آن خم دو دیده در عدم دوز و عجب بین اگر دریای عمانی سراسر در آن دکان تو تخته تخته بودی در اقلیم عدم ز آحاد بودی همان جا رو چنان ز آحاد می باش بر این سو صد گره بر پایت افتاد
ز من چه ساقیا دامن کشیدی پدیدآرنده چون ناپدیدی زهی قفل و زهی این بی کلیدی جنون را عقل ها کرده مریدی منزه از کبودی و سپیدی زهی اومیدها در ناامیدی در آن ابری نگر کز وی چکیدی اگر خود این زمان عرش مجیدی در این ده گر چه مشهور و وحیدی از آن گلشن چرا بیرون پریدی ز فکر وهمی و نکته عمیدی
2664 از این تنگین قفص جانا پریدی ز روی آینه گل دور کردی خبرها می شنیدی زیر و بال چو آب و گل به آب و گل سپردی ز گردش های جسمانی بجستی بجستی ز اشکم مادر که دنیاست بخور هر دم می شیرینتر از جان گزین کن هر چه می خواهی و بستان
وزین زندان طراران رهیدی در آیینه بدیدی آنچ دیدی بر آن بال ببین آنچ شنیدی قماش روح بر گردون کشیدی به گردش های روحانی رسیدی سوی بابای عقلنی دویدی به هر تلخی که بهر ما چشیدی چو ما را بر همه عالم گزیدی
از این دیگ جهان رفتی چو حلوا اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت در این عالم نگنجی زین سپس تو خمش کن رو که قفل تو گشادند
به خوان آن جهان زیرا پزیدی برون بیضه عالم پریدی همان سو پر که هر دم در مزیدی اجل بنمود قفلت را کلیدی
2665
صل ای صوفیان کامروز باری صل کز شش جهت درها گشاده ست صل کاین مغزها امروز پر شد صل که یافت هر گوشی و هوشی صل که ساعتی دیگر نیابی در آن میدان که دیاری نمی گشت چو هیزم اندر این آتش درآیید میان شوره خاک نفس جز وی تو اندر باغ ها دیدی که گیرد
سماع است و نشاط و عیش آری ز قعر بحر پیدا شد غباری ز بوی وصل جانی جان سپاری ز بی هوشی مطلق گوشواری ز مشرق تا به مغرب هوشیاری به هر گوشه ست روحانی سواری که تا هفتم فلک دارد شراری به هر سویی درختی جویباری درختی مر درختی را کناری
2666 به تن این جا به باطن در چه کاری کز او در آینه ساعت به ساعت مثال باز سلطان است هر نقش چه ساکن می نماید صورت تو لباست بر لب جوی و تو غرقه حریفت حاضر است آن جا که هستی به هر شیوه که گردد شاخ رقصان مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد به صد دستان به کار توست این باد از او یابی به آخر هر مرادی بپرس او کیست شمس الدین تبریز
شکاری می کنی یا تو شکاری همی تابد عجب نقش و نگاری شکار است او و می جوید شکاری درون پرده تو بس بی قراری از این غرقه عجب سر چون برآری ولیکن گر بگوید شرم داری نباشد غایب از باد بهاری نمی دانی کز این با دست یاری تو را خود نیست خوی حق گزاری همو مستی دهد هم هوشیاری بجز در عشق او تا سر نخاری
2667 مبارک باد بر ما این عروسی چو شیر و چون شکر بادا همیشه هم از برگ و هم از میوه ممتع چو حوران بهشتی باد خندان نشان رحمت و توقیع دولت نکونام و نکوروی و نکوفال خمش کردم که در گفتن نگنجد عروسی 2668 خبر واده کز این دنیای فانی
خجسته باد ما را این عروسی چو صهبا و چو حلوا این عروسی مثال نخل خرما این عروسی ابد امروز فردا این عروسی هم این جا و هم آن جا این عروسی چو ماه و چرخ خضرا این عروسی که به سرشت است جان با این
به تلخی می روی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی عجب همراز نفس سگ پرستی عجب در آخرین بازی شدی مات بسی کژباز کاندر آخر کار بود رویت به قبله اندر آن گور ازیرا گور باشد چون صلیه چو دانه فاسدی را دفن کردی بسی طبل اجل پیشین شنیدی اگر در عمر آهی برکشیدی وگر با آه راهی نیز رفتی
عجب ز اصحاب ایمان و امانی عجب همراه شیر راه دانی عجب بردی اگر بردی تو جانی ببرد از اتفاق آسمانی گر اهل قبله بودی در نهانی پی تحویل های امتحانی بروید زو درخت بامعانی مگو مرگم درآمد ناگهانی یقین امروز کاندر ظل آنی شهنشاهی و شمع ره روانی
2669 برفتیم ای عقیق لمکانی سفر کردیم چون استارگان ما یکی صورت رود دیگر بیاید که مهمانان مثال چار فصلند خیال خوب تو در سینه بردیم به پیشت ماند دل با ما نیامد سر دل ها به زیر سایه ات باد فروریزید دندان های گرگان بهل تا بحر گوید قصه خویش
ز شهر تو تو باید که بمانی ز تو هم سوی تو که آسمانی به مهمانخانه ات زیرا که جانی تو اصل فصل هایی که جهانی شفق از آفتاب آمد نشانی دل از تو کی رود چون دلستانی که دل ها را در این مرعا شبانی از آنگه که نمودی مهربانی که تا باری ببینی قصه خوانی
2670 خوشی آخر بگو ای یار چونی به روز و شب مرا اندیشه توست از این آتش که در عالم فتاده ست در این دریا و تاریکی و صد موج منم بیمار و تو ما را طبیبی منت پرسم اگر تو می نپرسی وجودی بین که بی چون و چگونه ست بگو در گوش شمس الدین تبریز
از این ایام ناهموار چونی کز این روز و شب خون خوار چونی ز دود لشکر تاتار چونی تو اندر کشتی پربار چونی بپرس آخر که ای بیمار چونی که ای شیرین شیرین کار چونی دل دیگر مگو بسیار چونی که ای خورشید خوب اسرار چونی
2671 بر من نیستی یارا کجایی ز خشم من به هر ناکس بسازی
به هر جایی که هستی جان فزایی به رغم من به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری عزیزی بودم خوارم ز عشقت برای تو جدا گردم ز عالم سبک روحا گران کردی تو رو را
چنین باشد وفا و آشنایی در این خواری نگر کبر خدایی که تا ناید مرا بوی جدایی که یعنی قصد دارم بی وفایی
تو در دل جورها داری همی کن ال ای چرخ زاینده چنین ماه به کوه قاف شمس الدین تبریز
که تا روز قیامت جان مایی نزایی و نزایی و نزایی همایی و همایی و همایی
2672 دل در روزه مهمان خدایی در این مه چون در دوزخ ببندی نخواهد ماند این یخ زود بفروش برون کن خرقه کان زین چار رقعه ست برهنه کن تو جزو جان و بنما بیامد جان که عذر عشق خواهد در این مه عذر ما بپذیر ای عشق به خنده گوید او دستت گرفتم تو را پرهیز فرمودم طبیبم بکن پرهیز تا شربت بسازم خمش کردم که شرحش عشق گوید
طعام آسمانی را سرایی هزاران در ز جنت برگشایی بیاموز از خدا این کدخدایی ترابی آتشی آبی هوایی ز خرقه گر به کل بیرون نیایی که عفوم کن که جان عذرهایی خطا کردیم ای ترک خطایی که می دانم که بس بی دست و پایی که تو رنجور این خوف و رجایی که تا دور ابد باخود نیایی که گفت او است جان را جان فزایی
2673 سوالی دارم ای خواجه خدایی کی باشد مه که گویم ماه رویی مثالی لیق آن روی خوبت رها کن این همه با ما تو چونی تو صدساله ره از چونی گذشتی هوای خویشتن را سر بریدی همه میل دل معشوق گشتی از این هم درگذشتم چونی ای جان همی پیچی به صد گون چشم ما را زمانی صورت زندان و چاهی همان یک چیز را گه مار سازی به دست توست بوقلمون همه چیز
که امروز این چنین شیرین چرایی کی باشد جان که گویم جان فزایی بسی شب ها ز حق کردم گدایی تو جانی و به چونی درنیایی میان موج های کبریایی ز میل نفس خود کردی جدایی به تسلیم و رضا و مرتضایی که این دم رستخیز سحرهایی به صد صورت جهان را می نمایی زمانی گلستان و دلربایی گهی بخشی درختی و عصایی ز انسان و ز حیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته بدین خوف و رجاها منعقد شد سوالی چند دارم از تو حل کن سوال اول آن است ای سخندان چو اول هم تویی و آخر تویی هم دوم آن است ای آن کت دوم نیست
گهی لیل است و گه صبح ضیایی که از هر ضد ضد بر می گشایی که مشکل های ما را مرتجایی که هم اول هم آخر جان مایی ز کی دانم وفا و بی وفایی که رنج احولی را توتیایی
2674 هل ای آب حیوان از نوایی چنین می کن که تا بادا چنین باد نجنبد شاخ و برگی جز به بادی چو کاهی جز به بادی می نجنبد همه اجزای عالم عاشقانند ولیک اسرار خود با تو نگویند چراخواران چراشان هم چراخوار نه موران با سلیمان راز گفتند اگر این آسمان عاشق نبودی وگر خورشید هم عاشق نبودی زمین و کوه اگر نه عاشق اندی اگر دریا ز عشق آگه نبودی تو عاشق باش تا عاشق شناسی نپذرفت آسمان بار امانت
همی گردان مرا چون آسیایی پریشان دل به جایی من به جایی نپرد برگ که بی کهربایی کجا جنبد جهانی بی هوایی و هر جزو جهان مست لقایی نشاید گفت سر جز با سزایی ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی نه با داوود می زد که صدایی نبودی سینه او را صفایی نبودی در جمال او ضیایی نرستی از دل هر دو گیاهی قراری داشتی آخر به جایی وفا کن تا ببینی باوفایی که عاشق بود و ترسید از خطایی
2675 بیاموز از پیمبر کیمیایی همان لحظه در جنت گشاید رسول غم اگر آید بر تو جفایی کز بر معشوق آید که تا آن غم برون آید ز چادر به گوشه چادر غم دست درزن دغایی در این کو روسبی باره منم من همه پوشیده چادرهای مکروه من جان سیر اژدرها پرستم نبیند غم مرا ال که خندان
که هر چت حق دهد می ده رضایی چو تو راضی شوی در ابتلیی کنارش گیر همچون آشنایی نثارش کن به شادی مرحبایی شکرباری لطیفی دلربایی که بس خوب است و کرده ست او کشیده چادر هر خوش لقایی که پنداری که هست او اژدهایی تو گر سیری ز جان بشنو صلیی نخوانم درد را ال دوایی
مبارکتر ز غم چیزی نباشد به نامردی نخواهی یافت چیزی
که پاداشش ندارد منتهایی خمش کردم که تا نجهد خطایی
2676 سبک بنواز ای مطرب ربایی که آورد آن پری رو رنگ دیگر چه آتش زد نهان دلبر به دل ها چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن نی نه چشم زان چشمان چه گوید دل سنگین چو یابد تاب آن چشم گدازد هر دو عالم بحر گیرد ایا ساقی به اصحاب سعادت قدم تا فرق پر دارید از این می
بگردان زوتر ای ساقی شرابی ز چشمه زندگی جوشید آبی که مجلس پر شد از بوی کبابی نگویی ناله نی را جوابی چنین بیدار باشد مست خوابی شود در حال او در خوشابی چون آن مه رو براندازد نقابی بده حالی تو باری خمر نابی که بوی شمس تبریزی بیابی
2677 سلم علیک ای مقصود هستی تویی می واجب آید باده خوردن به دوران تو منسوخ است شیشه بیا بشنو حدیث پوست کنده هل ای یوسف خوبان به مصر آ بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت منم لولی و سرنا خوش نوازم به دو بوسه مخا از خشم لب را بلی گو نی مگو ای صورت عشق بلی تو برآردمان به بال خمش کن عشق خود مجنون خویش است
هم از آغاز روز امروز مستی تویی بت واجب آید بت پرستی بگردان آن سبوهای دودستی همه مغزم چو در مغزم نشستی ز قعر چه به حبل ال رستی رسن را سخت کز چنبر بجستی بده شکر نیم را چون شکستی تو ده نان چون دکان ها را ببستی که سلطان بلی شاه الستی بلی ما فرود آرد به پستی نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
2678 اگر خورشید جاویدان نگشتی دو دست کفشگر گر ساکنستی اگر نه عشوه های باد بودی چه گویم گر نبودی آن که دانی فلک چتر است و سلطان عقل کلی اگر آواز سرهنگان نبودی کریمی گر ندادی ابر و باران
درخت و رخت بازرگان نگشتی همیشه گربه در انبان نگشتی سر شاخ گل خندان نگشتی به هر دم این نگشتی آن نگشتی نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی نگشتی اختر و کیوان نگشتی یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر نهان از عالم ار نی عالمستی نهان دار این سخن را ز آنک زرها
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی دل تاریک تو میدان نگشتی اگر پنهان نبودی کان نگشتی
2679 ز ما برگشتی و با گل فتادی ز شرم روی ما گل از تو بگریخت نهادی سر که پای من ببوسی بدان لب ها که بوی گل گرفته ست برای رفع بویش این دو لب را کجا بردارم این لب از تو ای خاک تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
دو چشم خویش سوی گل گشادی ز گل واگشتی این جا سر نهادی نیابی بوسه گل را بوسه دادی نیابی بوسه گر چه اوستادی همی مالم به خاکت من ز شادی ولی فتنه تویی گل را تو زادی تو دزدی و مریدی و مرادی
2680 چنین باشد چنین گوید منادی چه مایه رنج ها دیدی تو هر روز چه خون از چشم و دل ها برگشاده ست خداوندا اگر آهن بدیدی ز بیم و ترس آهن آب گشتی ولیک آن را نهان کردی ز آهن چو آهن گشت آیینه به آخر
که بی رنجی نبینی هیچ شادی تامل کن از آن روزی که زادی که تا تو چشم در عالم گشادی ز اول آن کشاکش کش تو دادی گدازیدی نپذرفتی جمادی به هر روز اندک اندک می نهادی بگفتا شکر ای سلطان هادی
2681 کجا شد عهد و پیمان را چه کردی چرا کاهل شدی در عشقبازی نشاط عاشقی گنجی است پنهان تو را با من نه عهدی بود ز اول چنان ابری به پیش ما چه بستی
امانت های چون جان را چه کردی سبک روحی مرغان را چه کردی چه کردی گنج پنهان را چه کردی بیا بنشین بگو آن را چه کردی چنان خورشید خندان را چه کردی
2682 به بخت و طالع ما ای افندی چراغم مرد و دودم رفت بال زمین تا آسمان دود سیاه ست در این عالم مرا تنها تو بودی کجا بختی که اندر آتش تو
سفر کردی از این جا ای افندی دو چشمم ماند بال ای افندی سیه پوشید سودا ای افندی بماندم بی تو تنها ای افندی ببیند حال ما را ای افندی
همی گویم افندی ای افندی چه بازآیم چه گویم من که رفتم چه حیران و چه دشمن کام گشتم همی ترسم که تا آن رحمت آید تتیپایش افندی این چه کردی
جوابم گوی و بازآ ای افندی ورای هفت دریا ای افندی تو رحمت کن خدایا ای افندی نماند بنده برجا ای افندی تتیپا ثا تتیپا ای افندی
2683 نگارا تو گلی یا جمله قندی نگارا تو به بستان آن درختی چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی من آنم کز فراقت مستمندم در این مطبخ هزاران جان به خرج است چو حلقه بر درت سر می زنم من بیا ای زلف چوگان حکم داری سپند از بهر آن باشد که سوزد بیا ای جام عشق شمس تبریز
که چون بینی مرا چون گل بخندی که چون دیدم تو را بیخم بکندی که چونی در فراقم دردمندی تو آنی که هلک مستمندی ببین تو ای دل مسکین که چندی چه چاره چون تو بر بام بلندی که چون گویم در این میدان فکندی دل می سوز دلبر را سپندی که درد کهنه را تو سودمندی
2684 شنودم من که چاکر را ستودی تو کان لعل و جان کهربایی یکی آهن بدم بی قدر و قیمت ز طوفان فناام واخریدی دل گر سوختی چون عود بوده به زیر سایه اقبال خفتم بدان ره بی پر و بی پا و بی سر در آن ره نیست خار اختیاری برون از خطه چرخ کبودش چه می گریی بر خندندگان رو از این شهدی که صد گون نیش دارد
کی باشم من تو لطف خود نمودی به رحمت برگ کاهی را ربودی توام آیینه ای کردی زدودی که هم نوحی و هم کشتی جودی وگر خامی بسوز اکنون که عودی برون پنج حس راهم گشودی به شرق و غرب شاید شد به زودی نه ترسایی است آن جا نه جهودی رهیده جان ز کوری و کبودی چه می پایی همان جا رو که بودی بجز دنبل ببین چیزی فزودی
2685 دگرباره شه ساقی رسیدی دگرباره شکستی تو بها را دگربار ای خیال فتنه انگیز بیا ای آهو از نافت پدید است
مرا در حلقه مستان کشیدی به جامی پرده ها را بردریدی چو می بر مغز مستان بردویدی که از نسرین و نیلوفر چریدی
همه صحرا گل است و ارغوان است مکن ای آسمان ناموس کم کن بگو ای جان وگر نی من بگویم بگویم ای بهشت این دم به گوشت چو خاتونان مصری ای شفق تو بدیدم دوش کبریتی به دستت تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود نه عیدی که دو بار آید به سالی خداوندا به قدرت بی نظیری چنین نوری دهی اشکمبه ای را بگو ای گل که این لطف از کی داری تو هم ای چشم جنس خاک بودی تو هم ای پای برجا مانده بودی دم عیسی و علمش را عدوی چو مال این علم ماند مرد ریگت جهان پیر را گفتم جوان شو بیا امید بین که نیک نبود بدو پیوندم از گفتن ببرم
بدان یک دم که در صحرا دمیدی که از سودای ماه من خمیدی که از شرم جمالش ناپدیدی که بی او بسته ای و بی کلیدی چو دیدی یوسفم را کف بریدی یقین کردم که دیکی می پزیدی پس دیوار چیزی می شنیدی به رغم عید هر روزی تو عیدی که حسنی لنظیری برتنیدی چنینی را گزافه کی گزیدی نه خار خشک بودی می خلیدی بگفتی من چه بینم هم بدیدی دوانیدت دواننده دویدی عجب ای خر بدین دعوت رسیدی نه تو مانی نه علمی که گزیدی ببین بخت جوان تا کی قدیدی در این امید بی حد ناامیدی نبرم زان شهی که تو بریدی
2686 اگر یار مرا از من برآری میان ما چو تو مویی نبینی ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا بیا ای دست اندر آب کرده تو خواهی همچو ابر بازگونه چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق قراری یابی آنگه بر لب عشق مکن یاد کسی ای جان شیرین نداند عطسه را زان لغ دیگر بگفتم ای ونک غوطی بخوردم شدم از کار من از شمس تبریز
من او گشتم بگو با او چه داری تو مانی در میان شرمساری نباشد عار گر بحری است عاری کلوخ خشک خواهی تا برآری که باران از زمین بر چرخ باری روا باشد که آن سر را بخاری چو ساکن گشته ای در بی قراری که نشناسد خزان را از بهاری نداند شیر از روبه عیاری در آن موج لطیف شهریاری بیا در کار گر تو مرد کاری
2687 صل ای صوفیان کامروز باری بکن ای موسی جان خلع نعلین
سماع است و وصال و عیش آری که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند شود سرهای مستان فارغ از درد بخور که ساعتی دیگر نبینی برآور بینی و بوی دگر جوی
که افتاد این شکاران را شکاری چو سر درکرد خمر بی خماری ز مشرق تا به مغرب هوشیاری که این بینی است آن بو را مهاری
2688 صل ای صوفیان کامروز باری صل که ساعتی دیگر نیابی چنان در بحر مستی غرق گردند از این مستان ننوشی های و هویی در این مستان کجا وهمی رسیدی به صد عالم نگنجد از جللت ولیکن چون غبار انگیخت اسپش دهان بربند کاین جا یک نظر نیست
سماع است و شراب و عیش آری ز مشرق تا به مغرب هوشیاری که دل در عشق خوبی خوش عذاری وزین خوبان نبینی گوشواری گر این مستان ننالند از خماری چنین سلطان و اعظم شهریاری به وهم آمد کر و فر سواری که بشناسد سواری از غباری
2689 منم غرقه درون جوی باری اگر چه خار را من می نبینم ندانم تا چه خار است اندر این جوی تنم را بین که صورتگر ز سوزن چو پیراهن برون افکندم از سر که غسل آرم برون آیم به پاکی مثال کاسه چوبین بگشتم نمی دانم که آن ساحل کجا شد تو شمس الدین تبریز ار ملولی
نهانم می خلد در آب خاری نیم خالی ز زخم خار باری که خالی نیست جان از خارخاری بر او بنگاشت هر سویی نگاری به دریا درشدم مرغاب واری به خنده گفت موج بحر کاری بر آن آبی که دارد سهم ناری که پیدا نیست دریا را کناری به هر لحظه چه افروزی شراری
2690 چو عشق آمد که جان با من سپاری جهان سوزید ز آتش های خوبان چو جان بیند جمال عشق گوید بدیدم عشق را چون برج نوری چو اشترمرغ جان ها گرد آن برج ز دور استاده جانم در تماشا
چرا زوتر نگویی کآری آری جمال عشق و روی عشق باری شدم از دست و دست از من نداری درون برج نوری اه چه ناری غذاشان آتشی بس خوشگواری به پیش آمد مرا خوش شهسواری
یکی رویی چو ماهی ماه سوزی
یکی مریخ چشمی پرخماری
که جان ها پیش روی او خیالی همی رست از غبار نعل اسبش همی تازید عقلم اندک اندک همین دانم دگر از من مپرسید من آن آبم که ریگ عشق خوردش چو لله کفته ای در شهر تبریز
جهان در پای اسب او غباری بیابان در بیابان خوش عذاری همی پرید از سر چون طیاری که صد من نیست آن جا در شماری چه ریگی بلک بحر بی کناری شدم بر دست شمس الدین نگاری
2691 نگفتم دوش ای زین بخاری در آن جان ها که شکر روید از حق اگر صد خنب سرکه درکشد او خدایت چون سر مستی نداده ست از آن سر چون سر جان را شراب است ز تو خنده همی پنهان کند او خماری چو داد آن خواجه را سرکه فروشی گوارش خر از آن رخسار چون ماه درآید در تن تو نور آن ماه ببخشد مر تو را هم خلعت سبز تصورها همه زین بوی برده تفضل ایها الساقی و اوفر و صبحنا بخمر مستطاب و مسینا بخمر من صبوح
چه شیرین کرد بر وی سوکواری کز آن یابند مردان خوشگواری چنان کاندر زمین لطف بهاری رهاند مر تو را از خاکساری برون روژیده از دل چون دراری و لکن ل براح مستعار فان الیمن جما فی ابتکار و دم و اسلم ایا خیر المداری
2692 به جان تو پس گردن نخاری بسازی با دو سه مسکین بی دل نگویی کار دارم در پی کار تو گویی می روم رنجور دارم ز ما رنجورتر آخر کی باشد خوری سوگند که فردا بیایم تو با سوگند کاری پخته ای سر تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز تو آبی ما مثال کشت تشنه بپاش ای جان درویشان صادق
نگویی می روم عذری نیاری اگر چه بی دلن بسیار داری چه باشی بسته تو خاوندگاری نه رنجوران ما را می گذاری که در چشمت نیاییم از نزاری چه دامن گیردت سوگند خواری که بر اسرار پنهانی سواری که بی مه شب بود دلگیر و تاری مگرد از ما که آب خوشگواری چه باشد گر چنین تخمی بکاری
که نتوانی رضا دادن به خواری شکر باشد ز هر حسیش جاری نه تلخی بینی او را نی نزاری حذر کن تا سر مستی نخاری همی نوشد شراب اختیاری که او خمری است و تو مسکین
چه درویشان که هر یک گنج ملکند به تو درویش و با غیر تو سلطان که مه درویش باشد پیش خورشید منم نای تو معذورم در این بانگ همه دم های این عالم شمرده ست
که شاهان راست ز ایشان شرمساری ز تو دارند تاج شهریاری کند بر اختران مه شهسواری که بر من هر دمی دم می گماری تو ای دم چه دمی که بی شماری
2693 به تن با ما به دل در مرغزاری به تن این جا میان بسته چو نایی تنت چون جامه غواص بر خاک در این دریا بسی رگ هاست صافی تاری صفای دل از آن رگ های صافی است در آن رگ ها تو همچون خون نهانی از آن رگ هاست بانگ چنگ خوش رگ زاری ز بحر بی کنار است این نواها
کی می غرد به موج از بی کناری
2694 مرا بگرفت روحانی نگاری بزد با من میان راه تنگی ز جان برخاست ز آتش های عشقش مبادا هیچ دل را زین چنین عشق سکست این کره تند دل من نهاده بر سرش افسار سودا فتاده در سرش از شمس تبریز
کناری و کناری و کناری دوچاری و دوچاری و دوچاری بخاری و بخاری و بخاری قراری و قراری و قراری فساری و فساری و فساری غباری و غباری و غباری خماری و خماری و خماری
2695 متاز ای دل سوی دریای ناری وجودت از نی و دارد نوایی نیستانت ندارد تاب آتش میان شهر نی منشین بر آذر اگر نی سوی آتش میل دارد نیاز آتش است آن میل تنها به هر چت نی بفرماید تو نی کن
که می ترسم که تاب نار ناری ز نی هر دم نوایی نو برآری وگر چه تو ز نی شهری برآری که هر سو شعله اندر شعله داری چو میل رزق سوی رزق خواری که آتش رزق می خواهد به زاری خلف نی بکن از شهریاری
چو دربند شکاری تو شکاری به باطن همچو باد بی قراری تو چون ماهی روش در آب داری بسی رگ هاست کان تیره است و بدان رگ پی بری چون پر برآری ور انگشتی نهم تو شرم داری ز عکس و لطف آن زاری است
خلفش کردی و نی در کمین است پدید آید تو را ناگه وجودی یکی نوری لطیفی جان فزایی گشایی پر و بالی کز حلوت میان این چنین نوری نماید به نور او بسوزی پر خود را ز ناله واشکافد قرص خورشید زبان واماند زین پس از بیانش نگار و نقش چون گلبرگ باشد بر آن ساحل که ای ن گل ها گدازید همی گو نام شمس الدین تبریز
چو نی کم شد سر دیگر نخاری نه نی دارد نه شکر آنچ داری در او می های گوناگون کاری نمایی لطف های لله زاری دگر خورشید و جان ها چون ذراری ز شیرینی نورش گردی عاری که گل گل وادهد هم خار خاری زبان را کار نقش است و نگاری گدازیده شود چون آب واری اگر خواهی تو مستی و خماری کز او این کارها را برگزاری
2696 مرا در خنده می آرد بهاری مرا در چرخ آورده ست ماهی چو تاری گشتم از آواز چنگی جهانی چون غباری او برانگیخت حیاتی چون شرار آن شه برافروخت جمال گلستان آن کس برآراست دلم گوید که ساقی را تو می گو دلم چون آینه خاموش گویاست کز او در آینه ساعت به ساعت
مرا سرگشته می دارد خماری مرا بی یار گردانید یاری نوایش فاش و پیدا نیست تاری که پنهان شد چو بادی در غباری که پنهان شد چو سوزی در شراری که پنهان شد چو گل در جان خاری که جانم مست آن باقی است باری به دست بوالعجب آیینه داری همی تابد عجب نقش و نگاری
2697 بدید این دل درون دل بهاری در او آرامگاه جان عاشق که فردوسش غلم آن گلستان به هر جانب یکی حلقه سماعی اگر پیری درآید همچو کافور چو شیر اسکست جان زنجیرها را برفتم در پی جان تا کجا شد بدیدم طرفه منزل های دلکش بگو راز مرا تا بازآید نشانی ها بیاور ارمغانی کیست آن مه خداوند شمس تبریز
سحرگه دید طرفه مرغزاری در او بوس و کنار بی کناری بهشت از سبزه زارش شرمساری به زیر هر درختی خوش نگاری شود گل عارضی مشکین عذاری رمید آن سو چو مجنون بی قراری در آن رفتن مرا بگشاد کاری ولیک از جان ندیدم من غباری وگر ناید بیا واپس تو باری که تا تن را کنم من دارداری خداخلقی عجیبی نامداری
2698 خداوندا زکات شهریاری هل آهسته تر ای برق سوزان نمی تاند نظر کاندر رکابت عنان درکش پیاده پروری کن جدایی نیست این تلخی نزع است چو سایه می دود جان در پی تو به روی او دل بس باده خوردی چه باشد ای جمالت ساقی جان نه دست من گرفتی عهد کردی ز دست عهد تو از دست رفتم کی یارد با تو دیگر عهد کردن تو خیره کشتری یا چشم مستت حدیث چشم تو گفتم دلم رفت دل من رفت عشقت را بقا باد بزی ای عشق بهر عاشقان را
ز من مگذر شتاب ار مهر داری که شد چشمم ز تو ابر بهاری رسد در گرد مرکب از نزاری که خورشیدی و عالم بی تو تاری گلوی ما به هجران می فشاری گذشت از سایه جان در بی قراری بدین تلخی از آن رو در خماری خماری را به رحمت سر بخاری که ما را تا قیامت دست یاری به جان تو که دست از من نداری که تو سنگین دلی بی زینهاری که بر خسته دلنش می گماری به دریای فنا و جان سپاری در اقبال و مراد و کامکاری ابد تا کارشان را می گذاری
2699 ندارد مجلس ما بی تو نوری بیایی یا بدان سومان بخوانی خلیق همچو کشت و تو بهاری تجلی کن که تا سرمست گردند چو دریای عتاب تو بجوشد چو گردون قبول تو بگردد خمش بگذار این شیشه گری را
که مجلس بی تو باشد همچو گوری ز فضلت این کرامت نیست دوری به تو یابد شقایقشان ظهوری کنند اجزای عالم مست شوری برآید موج طوفان از تنوری شود جمله مصیبت ها سروری مبادا که زند بر شیشه کوری
2700 ز هر چیزی ملول است آن فضولی به قاصد تا بیاشوبد بجنگد بخورد آن بازی من خشمگین شد نگوید هیچ را بد مرد این راه بگفتم عین انکار تو بر من مرا گفت او تناقض های بینا محالی گر بگوید مرد کامل
ملولش کن خدایا از ملولی بدو گفتم ملولی هست گولی مرا گفتا خمش دیوانه لولی مبین بد هیچ را ور نی تو غولی نه بد دیدن بود یا بی حصولی بود از مصلحت نه از بی اصولی تو عین حال دانش ای حلولی
گهی درد که داند گه بدوزد به تاویلت تو او درنگنجد ز خود منگر در او از خود برون آ خمش ای نفس تازی هم بگویم
گهی شاهی کند گاهی رسولی که تو هستی فصولی او اصولی که بر بی حد ندارد حد شمولی دوباره ل تقولی ل تقولی
2701 مرا هر لحظه قربان است جانی دو چشم تو بیان حال من بس جهان چون نی هزاران ناله دارد از آن شکرستان دیدم نشان ها مثال عشق پیدایی و پنهان جهان جویای توست و جای آن هست نه ای بر آسمان ای ماه لیکن
تو را هر لحظه در بنده گمانی که روشنتر از این نبود بیانی که یک نی دید از شکرستانی ندیدم از تو شیرینتر نشانی ندیدم همچو تو پیدا نهانی مثل بشنو که جان به از جهانی شود هر جا که تابی آسمانی
2702 مگیر ای ساقی از مستان کرانی بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن چو نور از ناودان چشم ریزد عجب آن بام بالی چه خانه ست که را بود این گمان که بازیابیم دلی که چون شفق غرقاب خون بود ز حرص این شکم پهلو تهی کن عجب ننگت نمی آید برادر که آب زندگانی گفت ما را
که کم یابی گرانی بی گرانی که به از سرو نبود سایه بانی یقین بی بام نبود ناودانی مبارک جا مبارک خاندانی نشانی زین چنین فتنه نشانی پر از خورشید شد چون آسمانی که تا پهلو زنی با پهلوانی ز جانی کو بود محتاج نانی که جز دکان نان داری دکانی
2703 ز مهجوران نمی جویی نشانی در این خشکی هجران ماهیانند برون آب ماهی چند ماند کی باشم من که مانم یا نمانم هزاران جان ما و بهتر از ما مرا گویی خمش نی توبه کردی به خاک پای تو باخود نبودم به خاموشی به از خنبی نباشم شراب عشق جوشانتر شرابی است
کجا رفت آن وفا و مهربانی بیا ای آب بحر زندگانی چه گویم من نمی دانم تو دانی تو را خواهم که در عالم بمانی فدای تو که جان جان جانی که بگذاری طریق بی زبانی ز مستی و شراب و سرگرانی نمی ماند می اندر خم نهانی که آن یک دم بود این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند آن دگر وصف لبش دارم ولیکن عجب مرغابی آمد جان عاشق ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
که صد خم شراب ارغوانی دهان تو بسوزد گر بخوانی که آرد آب ز آتش ارمغانی کند آتش به آبش نردبانی
2704 برون کن سر که جان سرخوشانی به هر دم رخت مشتاقان خود را کشانی که عاشق همچو سیل و تو چو بحری کانی سقط های چو شکر باز می گوی زهی آرامگاه جمله جان ها ز خوبی روی مه را خیره کردی به هر تیری هزار آهو بگیری به هر بحری که تازی همچو موسی همه جان در شکر دارند از وصل به کوه طور تو بسیار موسی ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تو از لعل ها در می فشانی عجب افتاد حسن و مهربانی به رحمت خود چنانتر از چنانی زهی شیری که بس سخته کمانی شکافد بحر تا در وی برانی که هر یک گفت ما را نیست ثانی ز غیرت گفته نی نی لن ترانی که تبریز است دریای معانی
2705 مرا هر لحظه منزل آسمانی تو گویی کو طمع کرده ست در من بر آن چشم دروغت طمع کردم بر آن عقل خسیست طمع کردم چه نور افزاید از برق آفتابی ز یک قطره چه خواهد خورد بحری چه رونق یا چه آرایش فزاید به حق نور چشم دلبر من به حق آن دو لعل قندبارش که مقصودم گشاد سینه ای بود غرض تا نانی آن جا پخته گردد ز بهمان و فلن تو فارغ آیند
تو را هر دم خیالی و گمانی جهانی زین خیال اندر زیانی که چون دوزخ نمودستت جنانی که جان دادی برای خاکدانی چه بربندد ز ویرانی جهانی ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی ز پژمرده گیایی گلستانی که روشنتر از این نبود نشانی که شرح آن نگنجد در دهانی نه طمع آنک بگشایم دکانی نه آنک درربایم از تو نانی طمع آن نی که گویندم فلنی
2706
فروکن سر ز بام بی نشانی بدان سو کش که بس خوش می که عاشق چون قراضه ست و تو
خدایا تو نگهدار از جدایی چو از اصحاب و از یاران مایی وگر بازی تو با ما برنیایی سوار اسب فرهنگ و کیانی ز فرزین بند شاهان بقایی شکسته اختری در بی وفایی چگونه مه نه ارضی نی سمایی فتد بی اختیارش اختفایی به دست او است در قدرت نمایی به دفع چشم بد چون کیمیایی به معنی کی رسد چشم هوایی که جان را زو است هر دم جان
چه دلشادم به دلدار خدایی بیا ای خواجه بنگر یار ما را بدان شرطی که با ما کژ نبازی دغایانی که با جسم چو پیلند پیاده گشته و رخ زرد ماندند چه بودی گر بدانستی مهی را وگر مه را نداند ماه ماه است که ارضی و سمایی را غروب است ظهور و اختفای ماه جانی بسوز ای تن که جان را چون سپندی که چشم بد بجز بر جسم ناید کناری گیرمش در جامه تن فزایی خیالت هر دمی این جاست با ما
ال ای شمس تبریزی کجایی
2707 کجایید ای شهیدان خدایی کجایید ای سبک روحان عاشق کجایید ای شهان آسمانی کجایید ای ز جان و جا رهیده کجایید ای در زندان شکسته کجایید ای در مخزن گشاده در آن بحرید کاین عالم کف او است کف دریاست صورت های عالم دلم کف کرد کاین نقش سخن شد برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
بلجویان دشت کربلیی پرنده تر ز مرغان هوایی بدانسته فلک را درگشایی کسی مر عقل را گوید کجایی بداده وام داران را رهایی کجایید ای نوای بی نوایی زمانی بیش دارید آشنایی ز کف بگذر اگر اهل صفایی بهل نقش و به دل رو گر ز مایی که اصل اصل اصل هر ضیایی
2708 تو هر روزی از آن پشته برآیی تو هر صبحی جهان را نور بخشی مباد آن روز کز تو بازماند تو دریایی و می گویی جهان را لب و لنج کفوری را دریدی گشادی چشم و گوش خاکیان را گلوی جان بسوزید از حلوت
کنی مر تشنه جانان را سقایی که جان جان خورشید سمایی دو دیده ای چراغ و روشنایی درآ در من بیاموز آشنایی بدان دریای امواج عطایی همه حیران که چون بر می گشایی چنین شیرین چنین حلوا چرایی
اگر چون آسیا گردم شب و روز وگر این آسیا جوید سکونت هر آن سنگی که در چرخش کشیدی به تو جنبد جهان جان جهانی
ز تو باشد که آب آسیایی ز چرخ تو نمی یابد رهایی بیابد کان بیابد کیمیایی اگر چه او نداند که کجایی
2709 دلراما چنین زیبا چرایی گرفتم من که جانی و جهانی گرفتم من که الیاسی و خضری گرفتم من که دنیایی و دینی گرفتم گنج قارونی به خوبی ز رشکت دوست خون دوست ریزد چو نور تو گرفت از قاف تا قاف ندارد هیچ حلوا طبع صهبا ز عشق گفت تو با خود بجنگم
چنین چست و چنین رعنا چرایی چنین جان و جهان آرا چرایی چو آب خضر عمرافزا چرایی چو دنیا مایه سودا چرایی چو موسی با ید بیضا چرایی بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی نهان از دیده چون عنقا چرایی تو هم حلوا و هم صهبا چرایی که پیش چون ویی گویا چرایی
2710 بیا ای غم که تو بس باوفایی زنی درویش آمد سوی عباس در حیلت خدا بر تو گشاده ست تو نعمانی در این مذهب بگو درس من مسکین دمی دارم فسرده مرا یک کدیه گرمی بیاموز بدانک انبیا عباس دینند ز انواع گدایی های طاعات ز صوم و از صلت و از مناسک که بی حد است انواع عبادات بدو گفتا برو کاین دم ملولم مکرر کرد آن زن لبه کردن مکرر کرد استا دفع راهم ملولم خاطرم کند است این دم سجود آورد و گریان گشت آن زن بسی بگریست پس عباس گفتش دو عباسند با تو این دو چشمت به آب دیده چون جنت توان یافت
که ابر قطره های اشک هایی که تعلیمم بده نوعی گدایی تو آموزی گدایان را دغایی که خوش تخریج و پاکیزه ادایی ندارم روزیی از ژاژخایی که تو بس نرگدا و اوستایی در استرزاق آثار سمایی که برجوشد بدان بحر عطایی ز نهی منکر و شیر غزایی و انواع ثقات و ابتلیی ببر زحمت مکن طال بقایی که نومیدم مکن ای للکایی که سودت نیست این زحمت فزایی ندارد این نفس مکرم کیایی که طفلنم مرند از بی نوایی همین را باش کاستاتر ز مایی تلین القاسیین بالبکا روان شو چیز دیگر را چه پایی
که آب چشم با خون شهیدان کسی را که خدا بخشید گریه بجز این گریه را نفعی دگر هست ولیکن خدمت دل به ز گریه ست که دل اصل است و اشک تو وسیلت خمش با دل نشین و رو در او نه
برابر می روند اندر روایی بیاموزید راه دلگشایی ولی سیرم ز شعر و خودنمایی که اطلس می کند پنجه عبایی که خشک و تر نگنجد در خدایی که از سلطان دل صاحب لوایی
2711 بیا ای یار کامروز آن مایی خدایا چشم بد را دور گردان
چو گل باید که با ما خوش برآیی خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد نهادم دست بر دل تا نپرد نه من مانم نه دل ماند نه عالم بیا ای جان ما را زندگانی به هر جایی ز سودای تو دودی است یکی شاخی ز نور پاک یزدان به لطف از آب حیوان درگذشتی اگر کفر است اگر اسلم بشنو خمش کن چشم در خورشید درنه
به یک جامی ز خویشم ده رهایی تو دل از سنگ خارا درربایی اگر فردا بدین صورت درآیی بیا ای چشم ما را روشنایی کجایی تو کجایی تو کجایی که جان جان جمله میوه هایی کند لطفش ز لطف تو گدایی تو یا نور خدایی یا خدایی که مستغنی است خورشید از گدایی
2712 بیا جانا که امروز آن مایی به فر سایه ات چون آفتابیم جهان فانی نماند ز آنک او را چه چنگ اندر تو زد عالم که او را چو عاشق بی کله گردد تو او را خمش کردم ولی بهر خدا را
کجایی تو کجایی تو کجایی همایی تو همایی تو همایی بقایی تو بقایی تو بقایی نوایی تو نوایی تو نوایی قبایی تو قبایی تو قبایی خدایی کن خدایی کن خدایی
2713 چنان گشتم ز مستی و خرابی در این خانه نمی یابم کسی را همین دانم که مجلس از تو برپاست به باطن جان جان جان جانی از آن رو خوش فسونی که مسیحی
که خاکی را نمی دانم ز آبی تو هشیاری بیا باشد بیابی نمی دانم شرابی یا کبابی به ظاهر آفتاب آفتابی از آن رو دیوسوزی که شهابی
مرا خوش خوی کن زیرا شرابی صبایی که بخندانی چمن را بیا مستان بی حد بین به بازار چو نان خواهان گهی اندر سوالی مثال برق کوته خنده تو درآ در مجلس سلطان باقی تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی به سوی شه پری باز سپیدی جوان بختا بزن دستی و می گو مگو با کس سخن ور سخت گیرد
مرا خوش بوی کن زیرا گلبی اگر چه تشنگان را تو عذابی اگر تو محتسب در احتسابی چو رنجوران گهی اندر جوابی از آن محبوس ظلمات سحابی ببین گردان جفان کالجوابی تو بس خوبی ولیکن در نقابی وگر پری به گورستان غرابی شبابی یا شبابی یا شبابی بگو وال اعلم بالصواب
2714 چو اسم شمس دین اسما تو دیدی چه دارد عقل ها پیشش ز دانش منورتر به هر دو کون ای دل به مانندش ز اول تا به آخر در آن گوهر نبوده ست هیچ نقصان به پیش خدمتش اندر سجودند خدیو سینه پهن و سروبال شهی کش جن و انس اندر سجودند ورا حلمی که خاک آن برنتابد ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف ز فرمان کردنش سوی سماوات چنان لولو به تابانی و خوبی کسی خود این شبه فانی دون را به نرمی در هوای هرزه آبی برونم جمله رنج و اندرون گنج خداوند شمس دین را در دو عالم ز بهر آتش ای باد صبا تا چو خاک سنب اسب جبرئیل است
خلصه او است در اشیاء تو دیدی برابر با سری کش پا تو دیدی ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی بگو آخر کی دیده ست یا تو دیدی اگر هستت خیال آن ها تو دیدی از آن سوی حجاب ل تو دیدی نه بال است و نی پهنا تو دیدی همه رویش در آن رعنا تو دیدی چنان حلمی در استغنا تو دیدی به لعل شکر و زهرا تو دیدی نهاده نردبان بال تو دیدی که او را هست جان لل تو دیدی از او خواهد چنین کال تو دیدی و یا آن عشق چون خارا تو دیدی بدین وصف عجب ما را تو دیدی به ملک و بخت او همتا تو دیدی رسانی خدمتی از ما تو دیدی همه تبریزیان احیا تو دیدی
2715 مرا اندر جگر بنشست خاری یکی اقبال زفتی یافت جانم کناری نیست این اقبال ما را
بحمدال ز باغ او است باری وگر چه شد تنم در عشق زاری چو بگرفتم چنین مه در کناری
بگیر این عقل را بر دار او کش چو اندربافت این جانم به عشقش رخ گلنار گر در ره حجاب است مشو غره به گلزار فنا تو جمالی بین که حضرت عاشقستش خداوندی شمس الدین تبریز
تماشا کن از این پس گیر و داری ز هستم تا نماند پود و تاری چو گل در جان زنیمش زود ناری که او گنده شود روزی سه چاری بشو بهر چنین جان جان سپاری کز او دارد خداوند افتخاری
2716 بگفتم با دلم آخر قراری تو را می گویم و تو از سر طنز منم از دست تو بی دست و پایی دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم منم جزوی و از خود کل کل است ورا دیدم چو بحری موج می زد ز تبریز آفتابی رو نمودم خداوند شمس دین چون یک نظر تافت ز هر قطره یکی جانی همی رست
ز آتش های او آخر فراری اشارت می کنی خندان که آری تو در کوی مهی شکرعذاری تو پنداری ز اکنون است کاری وی است دریای آتش من شراری و جان من ز بحر او بخاری بشد رقاص جانم ذره واری بجوشید آب خوش از جان ناری همی پرید اندر لله زاری
2717 تو جانا بی وصالش در چه کاری همه لفت که زاری ها کنم من اگر سنگت ببیند بر تو گرید به وصلش مر سما را فخر بودی چنان مغرور و سرکش گشته بودی از آن می ها ز وصلش مست بودی ولیکن مرغ دولت مژده آورد ز لطف و حلم او بوده ست آن وصل به پیر هندوی بگذشت لطفش چنین ها دیده ای از لطف و حسنش چه سودم دارد ار صد ملک دارم خداوندی ز تو دور است ای دل هزاران زخم دارد از تو ای هجر ایا روز فراقم همچو قیری تو بودی در وصالش در قماری به هجر فخر ما شمس الحق و دین
به دست خویش بی وصلش چه داری به نزد او نیرزد خاک زاری که از وصل چه کس گشتی تو عاری به هجرش خاک را اکنون تو عاری زمان وصل یعنی یار غاری نک آمد مر تو را دور خماری کز آن اقبال می آید بهاری نبود از عقل و فرهنگ و عیاری چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری تو جانا کز پی او بی قراری که تو که جان آنی در فراری که بی او یاوه گشته و بی مهاری که این دم بر سر گنجش تو ماری ایا روز وصالم همچو قاری کنون تو با خیالش در قماری ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز ببینا این فراق من فراقی
خورم یابم دمی زو بردباری ببینا بخت لنگم راهواری
2718 بیا ای آنک سلطان جمالی خیالی را امین خلق کردی خیالت شحنه شهر فراق است تو خورشیدی و جان ها سایه تو بخندانی جهان را تو نخندی تو دست و پای هر بی دست و پایی هزاران مشفق غمخوار سازی
کمالت کمالن را کمالی چنانک وهمشان شد که خیالی تو زان پاکی تو سلطان وصالی نه چون خورشید گردون در زوالی بنالنی روان را تو ننالی تو پر و بال هر بی پر و بالی ولیک از ناز گویی لابالی
2719 مگر تو یوسفان را دلستانی مها از بس عزیزی و لطیفی روان هایی که روز تو شنیدند ز شب رفتن ز چالکی چه آید منم آن کز دم عیسی بمردم چنین مرگی که مردم زنده گردم دلم از هجر تو خون گشت لیکن ز درد تو رواق صاف جوشید خداوندی است شمس الدین تبریز برید آفرینش در دو عالم هزاران جان نثار جان او باد دریغا لفظ ها بودی نوآیین
مگر تو رشک ماه آسمانی غریب این جهان و آن جهانی به طمع تو گرفته شب گرانی چو ذوالعرشت کند می پاسبانی مرا کشته ست آب زندگانی گرت بینم ایا فخر الزمانی از آن خون رست صورت های جانی ز درد خم های خسروانی که او را نیست در آفاق ثانی نیاورده ست چون او ارمغانی که تا گردند جان ها جاودانی کز این الفاظ ناقص شد معانی
2720 تو تا بنشسته ای بر دار فانی نشسته می روی این نیز نیکو است بسی گشتی در این گرداب گردان بزن پایی بر این پابند عالم تو را زلفی است به از مشک و عنبر کله کم جو چو داری جعد فاخر چرا دنیا به نکته مستحیله به سردی نکته گوید سرد سیلی
نشسته می روی و می نبینی اگر رویت در این گفتن سوی او است به سوی جوی رحمت رو بگردان که تا دست از تبرک بر تو مالم تو ده کل را کلهی ای برادر کله بر آسمان انداز آخر فریبد چون تو زیرک را به حیله نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال تو را عمری کشید این غول در تیه چرا الزام اویی چیست سکته
تخلف دیده ای در روی او مال بکن با غول خود بحثی به توجیه جوابش گو که مقلوب است نکته
2721 نه آتش های ما را ترجمانی نه محرم درد ما را هیچ آهی نه آن گوهر که از دریا برآمد نه آن معنی که زاید هیچ حرفی معانی را زبان چون ناودان است جهان جان که هر جزوش جهان است
نه اسرار دل ما را زبانی نه همدم آه ما را هیچ جانی نه آن دریا که آرامد زمانی نه آن حرفی که آید در بیانی کجا دریا رود در ناودانی نگنجد در دهان هرگز جهانی
2722 به کوی دل فرورفتم زمانی که تا چون است احوال دل من ز گفتار حکیمان بازجستم همه از دست دل فریاد کردند ز عقل خود سفر کردم سوی دل میان عارف و معروف این دل خداوندان دل دانند دل چیست ز درگاه خدا یابی دل و بس نیابی دل جز از جبار عالم
همی جستم ز حال دل نشانی که از وی در فغان دیدم جهانی به هر وادی و شهری داستانی فتادم زین حدیث اندر گمانی ندیدم هیچ خالی زو مکانی همی گردد به سان ترجمانی چه داند قدر دل هر بی روانی نیابی از فلنی و فلنی شهید هر نشان و بی نشانی
2723 دیدی که چه کرد یار ما دیدی زین نوع که مات کرد دل ها را در صورت مات برد می بخشد ای بسته بند عشق حقستت بستان باغی اگر گلی دادی از بستانش سر خر است این تن از فرعونی چو احولی دادت امروز چو موسیت مداوا کرد صیاد جهان فشاند شه دانه چون مرغ سلیم سوی او رفتی بازت بخرید لطف نجینا
منصوبه یار باوفا دیدی آن چشمه زندگی کجا دیدی مقلوب گری چو او که را دیدی کز عشق هزار دلگشا دیدی برخور ز وفا اگر جفا دیدی زان بحر گهر تو کهربا دیدی آن بود عصا و اژدها دیدی صد برگ فشان از آن عصا دیدی آن را تو ز سادگی عطا دیدی دام و دغل و فن و دغا دیدی تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه چو مشتری گشتی چندان کرث که در عدد ناید تا آخر کار آن ولی نعمت از چشمه سلسبیل می خوردی چون دعوت اشربوا پری دادت وآنگه ز هوا به سوی هو رفتی پرواز همای کبریایی را باقیش مجیب هر دعا گوید
ز ال عطای اشتری دیدی این بستگی و گشاد را دیدی چشمت بگشاد توتیا دیدی عشرت گه خاص اولیا دیدی جولنگه عرصه هوا دیدی بر قاف پریدن هما دیدی از کیف و چگونگی جدا دیدی کز وی تو اجابت دعا دیدی
2724 روز ار دو هزار بار می آیی از بهر حیات و زنده کردن تو عشاق همه شدند حلوایی می درده و اختیار ما بستان از خلق جهان کناره می گیرد خاموش به حضرت تو اولیتر دیدیم تو را ز دست ما رفتیم ای مرغ ز طاق عرش می پری ای بحر محیط سخت می جوشی
هر بار چو جان به کار می آیی در عالم چون بهار می آیی چون شکر قندوار می آیی کز مجلس اختیار می آیی آن را که تو در کنار می آیی کز حضرت کردگار می آیی کز عالم پایدار می آیی وی شیر ز مرغزار می آیی وی موج چه بی قرار می آیی
2725 مندیش از آن بت مسیحایی لحول کن و ره سلمت گیر فرصت ز کجا که تا کنی لحول ماهی ز کجا شکیبد از دریا چون دین نشود مشوش و ایمان اخگر شده دل در آتش رویش دل با دو جهان چراست بیگانه ای تن تو و تره زار این عالم ای عقل برو مشاطگی می کن بگرفته معلمی در این مکتب ای بر لب بحر همچو بوتیمار این ها همه رفت ساقیا برخیز مشرق چه کند چراغ افروزی مصقول شود چو چهره گردون
تا دل نشود سقیم و سودایی مندیش از آن جمال و زیبایی چون نیست از او دمی شکیبایی یا طوطی روح از شکرخایی زان زلف مشوش چلیپایی بگرفته عقول بادپیمایی کز جا برمد صفات بی جایی چون خو کردی که ژاژ می خایی می ناز بدین که عالم آرایی با حفصی اگر چه کارافزایی دستور نه تا لبی بیالیی با تشنه دلن نمای سقایی سلطان چه کند شهی و مولیی چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را یکتا عیشی است و عشرتی کز وی از دست تو هر که را دهد این دست ای شاد دمی که آن صراحی را چون گوهر می بتافت بر خاکم دریای صفات عشق می جوشد ور نی بهلم ستیر و بربسته زین بگذشتم بیار حمرا را تا روز رهد ز غصه روزی در حال مگر درت فروبسته ست
کز وی آموخت باده صهبایی جان عارف گرفت یکتایی بی عقبه ل شده است الیی از دور به مست خویش بنمایی خاک تن من نمود مینایی رمزی دو بگویم ار بفرمایی من دانم و یار من به تنهایی صفراشکن هزار صفرایی وین هندوی شب رهد ز للیی کاندر پیکار قال می آیی
2726 ای دیده ز نم زبون نگشتی وی عقل مگر تو سنگ جانی این یک هنرت هزار ارزد لیک از تو شکایت است دل را ز اندیشه دوست بو نبردی زان گرم نگشته ای ز خورشید چون گردش آفتاب دیدی چون آب حیات خضر دیدی مرغ زیرک به پای آویخت زان درس جماد علم آموخت شمس تبریز جان جان ها
وی دل ز فراق خون نگشتی چون مایه صد جنون نگشتی کز عشق به هر فسون نگشتی کز ناله چو ارغنون نگشتی ز اندیشه خود فزون نگشتی کز خانه تن برون نگشتی ماننده ذره چون نگشتی چون صافی و آبگون نگشتی شکر است که ذوفنون نگشتی تو مردم یعلمون نگشتی ز اول بده ای کنون نگشتی
2727 گر وسوسه ره دهی به گوشی آن گرمی چشم را که داری انبار نعیم را زیان چیست آخر چه زیان اگر بیفتد مر ناقه شیر را چه نقصان شب بود و زمانه خفته بودند آن شاه ز روی لطف برداشت در خون خودی اگر بمانی ماییم ز عشق شمس تبریز
افسرده شوی بدان ز جوشی نیش زهر است و شکل نوشی گر خشم گرفت کورموشی یک دو مگس از شکرفروشی گر دیگ شکست شیردوشی در هیچ سری نبود هوشی سرنای و در او بزد خروشی زین پس زان رو به روی پوشی هم ناطق عشق هم خموشی
2728 باغ است و بهار و سرو عالی بگشای نقاب و در فروبند امروز حریف خاص عشقیم ای مطرب خوش نوای خوش نی ای ساقی شادکام خوش حال تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم خوردی نه ز راه حلق و اشکم ای دل خواهم که آن قدح را چون نیست شوی تمام در می پاینده شوی از آن سقاهم دزدی بگذار و خوش همی رو گویی بنما که ایمنی کو ای روز بدین خوشی چه روزی ای جمله روزها غلمت ای روز جمال تو کی بیند هم خود بینی جمال خود را ای روز نه روز آفتابی خورشید کند سجود هر شام ای روز میان روز پنهان ای روزی روزها و شب ها خامش کنم از کمال گفتن پیدا نشوی به قال زیرا از قال شود خیال پیدا و آن وهم و خیال تشنه توست این هر دو در آب جان دهن خشک باقی غزل ورای پرده
ما می نرویم از این حوالی ماییم و تویی و خانه خالی برداشته جام لابالی باید که عظیم خوش بنالی پیش آر شراب را تو حالی در سایه لطف لیزالی خوابی نه نتیجه لیالی بر دیده و چشم خود بمالی آن ساعت هست بر کمالی بی مرگ و فنا و انتقالی ایمن ز شکنجه های والی رو رو که هنوز در سوالی ای روز به از هزار سالی ایشان هجرند و تو وصالی ای روز عظیم باجمالی و آن چشم که گوش او بمالی تو روز ز نور ذوالجللی می خواهد از مهت هللی ای روز مقیم لیزالی ای لطف جنوبی و شمالی زیرا تو ورای هر کمالی تو پیداتر ز قیل و قالی تو فوق توهم و خیالی ای داده تو آب را زللی در عالم پر ز خویش خالی محجوب ز تو که در مللی
2729 با این همه مهر و مهربانی وین جمله شیشه خانه ها را در زلزله است دار دنیا نالن تو صد هزار رنجور دنیا چو شب و تو آفتابی هر چند که غافلند از جان
دل می دهدت که خشم رانی درهم شکنی به لن ترانی کز خانه تو رخت می کشانی بی تو نزیند هین تو دانی خلقان همه صورت و تو جانی در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد خورشید چو در کسوف آید تا هست از او به یاد نارند ای رونق رزم و جان بازار خاموش که گفت و گو حجابند
آغاز کنند نوحه خوانی نی عیش بود نه شادمانی ای وای چو او شود نهانی شیرینی خانه و دکانی از بحر معلق معانی
2730 آورد خبر شکرستایی صد اشتر جمله شکر و قند در نیم شبی رسید شمعی گفتم که بگو سخن گشاده دل از سبکی ز جای برجست
کز مصر رسید کاروانی یا رب چه لطیف ارمغانی در قالب مرده رفت جانی گفتا که رسید آن فلنی بنهاد ز عقل نردبانی
بر بام دوید از سر عشق ناگاه بدید از سر بام دریای محیط در سبویی بر بام نشسته پادشاهی باغی و بهشت بی نهایت می گشت به سینه ها خیالش مگریز ز چشمم ای خیالش شمس تبریز لمکان دید
می جست از این خبر نشانی بیرون ز جهان ما جهانی در صورت خاک آسمانی پوشیده لباس پاسبانی در سینه مرد باغبانی می کرد ز شاه دل بیانی تا تازه شود دلم زمانی برساخت ز لمکان مکانی
2731 بشنیده بدم که جان جانی از خلق نشان تو شنیدم الحمد شدم ز حمد گفتن جان دید کسی بدین لطیفی ای قوت قلوب همچو معنی ای گشته ز لمکان حقایق ای شاه و وزیر را سعادت آن جان که از این جهان جهان بود جانی چو تو باشد این جهان را جان چرب زبان توست اما
آنی و هزار همچنانی کفو تو نبود آن نشانی تا بوک بدان لبم بخوانی کس دید روان بدین روانی وی صورت تو به از معانی از لذت کان تو مکانی وی عالم پیر را جوانی کردیش تو باز این جهانی باقی بود این جهان فانی نبود به لسان تو لسانی
2732
ای ساقی باده معانی زان باده پیر تلخ پاسخ در بزم سرای شاه جانان جان ها بینی چو روز روشن بینی که جهان به حیرت آید مه را ز فلک فروفرستد و آن زهره نوای خوش برآورد این ها به همند و ما به خلوت رخ بر رخ ما نهاد آن شه آن شاه کیست شمس تبریز
درده تو شراب ارغوانی بفزای حلوت جوانی نظاره شاهدان جانی از لذت عشرت شبانی در حلقه خلق آن جهانی در مجلسشان به ارمغانی کو مطرب کیست آسمانی با دلبر خوب پرمعانی و آن باقی را تو خود بدانی آن خسرو ملک بی نشانی
2733 ای وصل تو آب زندگانی از دیده برون مشو که نوری آن دم که نهان شوی ز چشمم من خود چه کسم که وصل جویم ای دل تو مرو سوی خرابات کان جا همه پاکباز باشند ور ز آنک روی مرو تو با خویش مانند سپر مپوش سینه پرسید یکی که عاشقی چیست آنگه که چو من شوی ببینی مردانه درآ چو شیرمردی ای از رخ گلرخان غیبت ای از هوس بهار حسنت ای آنک تو باغ و بوستان را ای داده تو گوشت پاره ای را ای داده زبان انبیا را ای داده روان اولیا را ای داده تو عقل بدگمان را ای آنک تو هر شبی ز خلقان ای داده تو چشم گلرخان را ای داده دو قطره خون دل را ای داده تو عشق را به قدرت این بود نصیحت سنایی
تدبیر خلص ما تو دانی وز سینه جدا مشو که جانی می نالد جان من نهانی از لطف توم همی کشانی هر چند قلندر جهانی ترسم که تو کم زنی بمانی درپوش نشان بی نشانی گر عاشق تیر آن کمانی گفتم که مپرس از این معانی آنگه که بخواندت به خوانی دل را چو زنان چه می طپانی گشته رخ سرخ زعفرانی در هر نفسم دم خزانی از جور خزان همی رهانی در گفت و شنود ترجمانی با سر قدیم همزبانی در مرگ حیات جاودانی بر بام دماغ پاسبانی این پنج چراغ می ستانی مخموری و سحر و دلستانی اندیشه و فکر و خرده دانی مردی و نری و پهلوانی جان باز چو طالب عیانی
شمس تبریز نور محضی
زیرا که چراغ آسمانی
2734 ای بی تو حرام زندگانی بی روی خوش تو زنده بودن پازهر تویی و زهر دنیا گوهر تو و این جهان چو حقه بی آب تو گلستان چو شوره بی خوبی حسن باقوامت با جمله مراد و کام بی تو تا داد سلمتی ندادی خامش کردم بکن تو شاهی
خود بی تو کدام زندگانی مرگ است به نام زندگانی دانه تو و دام زندگانی باده تو و جام زندگانی بی جوش تو خام زندگانی نگرفته قوام زندگانی نایافته کام زندگانی کی کرد سلم زندگانی پیش تو غلم زندگانی
2735 برجه که بهار زد صلیی از شاخ درخت گیر رقصی ریحان گوید به سبزه رازی از باد زند گیاه موجی وز ابر که حامله ست از بحر وز گریه ابر و خنده برق فخ شسته به پیش گوش قمری نرگس گوید به سوسن آخر ای سوسن صدزبان فروخوان سوسن گوید خمش که مستم سرمستم و بیخودم مبادا رو کن به شهی کز او بپوشید می گوید بید سرفشانان ای سرو برای شکر این را ای جان و جهان به تو رهیدیم از وسوسه چنین حریفی زان دی که بسی قفا بخوردیم ظاهر مشواد او که آمد خاموش کن و نظاره می کن
در باغ خرام چون صبایی وز لله و که شنو صدایی بلبل طلبد ز گل نوایی در بحر هوای آشنایی چون چشم عروس بین بکایی در سنبل و سرو ارتقایی کآموزدش او بهانه هایی برگوی تو هجو یا ثنایی بر مرغ حکایت همایی از جام میی گران بهایی بجهد ز دهان من خطایی اشکوفه بریشمین قبایی رستیم ز دست اژدهایی تو نیز چنین بکوب پایی ز اشکنجه جان جان نمایی وز دغدغه چنین دغایی رفت و بنمودمان قفایی از شوم ظهور او خفایی بی زحمت خوف در رجایی
2736
چون سوی برادری بپویی در سر ز خمارت ار صداعی است یا بوی بغل ز خود برانی در سور مهی بنفشه مویی بی دام اگرت شکار باید ور گوش تو گرم شد ز مستی ور هوش تو بی خبر شد از گوش
باید که نخست رو بشویی تصدیع برادران نجویی یا ترک کنار دوست گویی کی شرط بود که تو بمویی می دانک چو من محال جویی صوفی سماع و های و هویی یک توی نه ای هزارتویی
2737 مجلس چو چراغ و تو چو آبی خورشید بتافته ست بر جمع بر خوان منشین که نیک خامی در پیش شدی که حاجبم من چون حاجب باب را نشان هاست گشتی تو سوار اسب چوبین یا عشق گزین که هر سه نقد است با بیداران نشین و برخیز از شمس الدین رسی به منزل
وز آب چراغ را خرابی رو تو ز میان که چون سحابی کو بوی کباب اگر کبابی وال که نه حاجبی حجابی دانند تو را که از چه بابی از جهل به حمله می شتابی یا زهد چو طالب ثوابی کاین قافله رفت تو به خوابی و اندر تبریز راه یابی
2738 من پار بخورده ام شرابی من پار ز آتشی گذشتم من تشنه به آب جوی رفتم شیران همه ماهتاب جویند از درد مپرس رنگ رخ بین جانم مست است و تن خراب است این هر دو چنین و دل چنینتر یک لحظه مشو ملول بشنو
امسال چه مستم و خرابی امسال چرا شدم کبابی ماهی دیدم میان آبی من شیرم و یار ماهتابی تا رنگ بگویدت جوابی مستی است نشسته در خرابی کز غم چو خری است در خلبی تا باشدت از خدا ثوابی
2739 ای یار یگانه چند خسبی بر روزن توست بنده از کی ای کرده به زه کمان ابرو افسانه ما شنو که در عشق ماییم چو میخ سر نهاده
وی شاه زمانه چند خسبی ای رونق خانه چند خسبی برزن به نشانه چند خسبی گشتیم فسانه چند خسبی بر روی ستانه چند خسبی
گر خنب ببسته است پیش آر درده قدح شراب و چون شمع بشتاب مها که این شب قدر
باقی شبانه چند خسبی بنشین به میانه چند خسبی آمد به کرانه چند خسبی
2740 بازم صنما چه می فریبی هر لحظه بخوانیم که ای دوست عمری تو و عمر را وفا نیست دل سیر نمی شود به جیحون تاریک شده ست چشم بی تو ای دوست دعا وظیفه ماست آن را که مثال امن دادی گفتی به قضای حق رضا ده چون نیست دواپذیر این درد تنها خوردن چو پیشه کردی چون چنگ نشاط ما شکستی ما را بی ما چو می نوازی ای بسته کمر به پیش تو جان خاموش که غیر تو نخواهیم
بازم به دغا چه می فریبی ای دوست مرا چه می فریبی بازم به وفا چه می فریبی او را به سقا چه می فریبی ما را به عصا چه می فریبی ما را به دعا چه می فریبی با خوف و رجا چه می فریبی ما را به قضا چه می فریبی ما را به دوا چه می فریبی ما را به صل چه می فریبی ما را به سه تا چه می فریبی ما را با ما چه می فریبی ما را به قبا چه می فریبی ما را به عطا چه می فریبی
2741 ای آنک تو خواب ما ببستی ای زنده کننده هر دلی را ای دل چو به دام او فتادی رستی ز خمار هر دو عالم با پر بلی بلند می پر رو بر سر خم آسمان صاف دولت همه سوی نیستی بود گیرم که جمال دوست دیدی ای یوسف عشق رو نمودی خامش که ز بحر بی نصیبی
رفتی و به گوشه ای نشستی آخر به جفا دلم شکستی از بند هزار دام رستی تا حشر ز دام دوست مستی چون محرم گلشن الستی تا درد بدی بدی به پستی می جوید ابلهش ز هستی از چشم ویش ندیده استی دست دو هزار مست خستی تا بسته نقش های شستی
2742 ای آنک تو خواب ما ببستی اندر دلم آمدی چو ماهی
رفتی و به گوشه ای نشستی چون دل به تو بنگرید جستی
چون گلشن نیستی نمودی چون باشد در خمار هجران آن خانه چگونه خانه ماند پنداشتی ای دماغ سرمست در عشق وصال هست و هجران از یک جهت ار چه حق شناسی بسیار ره است تا به جایی
چون صبر کنیم ما به هستی آن روح که یافت وصل و مستی کز هجر ستون او شکستی کز رنج خمار بازرستی در راه بلندی است و پستی از ده جهت آب و گل پرستی کاندر سوداش طمع بستی
2743 رو رو که از این جهان گذشتی ای نقش شدی به سوی نقاش بر خور هله از درخت ایمان در آب حیات رو چو ماهی از برج به برج رو چو خورشید زان کان که بیامدی شدی باز بنما ز کدام راه رفتی بر بام جهان طواف کردی خاموش کنون که در خموشی
وز محنت و امتحان گذشتی وی جان سوی جان جان گذشتی کز منزل بی امان گذشتی کز غربت خاکدان گذشتی کز انجم آسمان گذشتی زین خانه و زین دکان گذشتی الحق ز ره نهان گذشتی چون آب ز ناودان گذشتی از جمله خامشان گذشتی
2744 روز طرب است و سال شادی تاریکی غم تمام برخاست اندیشه و غم چه پای دارد ای باده تو از کدام مشکی مستی و خوشی و شادکامی و آن عقل که کدخدای غم بود شاباش که پای غم ببستی
کامروز به کوی ما فتادی چون شمع در این میان نهادی با آن قدح وفا که دادی وی مه به کدام ماه زادی سلطان دلی و کیقبادی از ما ستدی به اوستادی صد گونه در طرب گشادی
2745 آخر گل و خار را بدیدی بس نقش و نگار درشکستی از عالم خاک برگذشتی می خند چو گل در این گلستان بی کار شدی ز کار عالم چون باده ساقی اندرآمیز
روز و شب تار را بدیدی تا نقش و نگار را بدیدی و آن گرد و غبار را بدیدی کان جان بهار را بدیدی چون حاصل کار را بدیدی چون رنج خمار را بدیدی
2746 آن را که به لطف سر بخاری از یک نظرت قیامتی خاست از لعل تو دل دری بدزدید بفشار به غم تو دزد خود را بفشار که رخت مومنان را یا من نعش العبید فضل بالفضل اعاد ما فقدنا فجرت من الهوا عیونا تخضر بمائها غصون یا من غصب القلوب جهرا دی رفت و پریر رفت و امروز هر روز ز تو وظیفه دارد برگیر کله از سر باز زان پیش که می دهد مرا دوست که مست شدم ز باده ماندم آید از باغ لطف و سبزی ای باد بهار عشق و سودا اسکت و افتح جناح عشق خاموش که غیر حرف و آواز
از عقل و معامله برآری یا رب تو در آن نظر چه داری دزد است از آنش می فشاری غم نیست چو هم تو غمگساری پنهان کرده است از عیاری من کل مواقع العثار بعد الحولن و التواری فی مرج قلوبنا جواری فی الروح لذیذه الثمار ثم اکرمهن فی السرار جان منتظر است تا چه آری این باز هزار گون شکاری تا پر بزند در این صحاری آن لطف نمود و بردباری اندر بر لطف و حق گزاری آید ز بهار هم بهاری بر خسته دلن چه سازگاری حان الجولن فی المطار بی صد لغت دگر سواری
2747 خضری به میان سینه داری خضر آب حیات را نپاید در کشتی نوح همچو روحی گر طبل وجودها بدرد این چار طبیعت ار بسوزد صیاد بدایت وجودی گه بند کند گهی گشاید او سرو بلند و تو چو سایه در چشم تو ریخت کحل پندار این چرخ به اختیار خود نیست از نیست تو خویش هست کردی زین ترس تو حجت است بر تو
در آب حیات و سبزه زاری گر بوی برد که تو چه داری در گلشن روح نوبهاری از کتم عدم علم برآری غم نیست تو جان هر چهاری اجزای جهان همه شکاری ای کارافزا تو بر چه کاری او باد شمال و تو غباری می پنداری به اختیاری آخر تو کیی بدین نزاری وین گردن خود تو می فشاری کز غیر تو است ترسگاری
از خویش دل کسی نترسد پس خوف و رجای تو گواهند وز خوف و رجا چو برتر آیی کشتی ترسد ز بحر نی بحر کشتی توی تو چو بشکست کشتی شکسته را کی راند کشتیبان شکستگان است خامش که زبان عقل مهر است
از خویش کسی نجست یاری بر ملکت شاه و کامکاری ایمن چو صفات کردگاری تو کشتی بحر بی کناری خاموش کن از سخن گزاری جز آب به موج بی قراری آن بحر کرم به بردباری بنشین بر جا که گشت تاری
2748 می آید سنجق بهاری گلزار نقاب می گشاید بر کف بنهاده لله جامی امروز بنفشه در رکوع است سرها ز مغاره کرده بیرون یا رب که که را همی فریبند منگر به سمن به چشم خردی زیرا به مسافران عزت بشنو ز زبان سبز هر برگ گشته ست زبان گاو ناطق عذرت نبود ز یاس از آن کو بابرگ شد آن کلوخ جان یافت صد میوه چو شیشه های شربت بعضی چو شکر اگر شکوری خاموش نشین و مستمع باش
لشکرکش شور و بی قراری بلبل بگرفت باز زاری کای نرگس مست بر چه کاری می جوید از خدای یاری آن لله رخان کوهساری خوش می نگرند در شکاری منگر به چمن به چشم خواری گر خوار نظر کنی نیاری کز عیب بروید آنچ کاری در حمد و ثنا و شکر آری بخشد به کلوخ خوش عذاری در شکر نمود جان سپاری هر یک مزه ای به خوشگواری بعضی ترشند اگر خماری نی واعظ خلق شو نه قاری
2749 ای چشم و چراغ شهریاری شمعی که در آسمان نگنجد خورشید به پیش نور آن شمع وقت است که در وجود خاکی آخر چه شود کز آب حیوان تا لله ستان عاشقان را بر پشت فلک نهند پا را انگور وجود باده گردد
وال به خدا که آن تو داری از گوشه سینه ای برآری یک ذره شود ز شرمساری آن تخم که گفته ای بکاری بر چهره زعفران بباری از گلبن حق به خنده آری چون تو سرشان دمی بخاری چون پای بر او نهی فشاری
مخدومی شمس حق تبریز
لطفی که هزار نوبهاری
2750 ای جان و جهان چه می گریزی ما را به چه کار می فرستی چون تیر روی و بازآیی باری تو هزار گنج داری ای که شکرت کران ندارد چون محرم هر شکر دهان است ایمن ز امان توست عالم عالم همه گرگ مردخوار است خامش که زبان همه زیان است
وی فخر شهان چه می گریزی پنهان پنهان چه می گریزی این دم ز کمان چه می گریزی زین نیم زیان چه می گریزی بنشین به میان چه می گریزی از پیش دهان چه می گریزی ای امن امان چه می گریزی ای دل ز شبان چه می گریزی تو سوی زیان چه می گریزی
2751 از قصه حال ما نپرسی ای گوهر عشق از چه بحری آن جا که تویی کی راه یابد ای دل تو دلی نه دیگ آهن جان و دل و نفس هر سه سوزید
وز کشتن عاشقان نترسی وی آتش عشق از چه درسی زان جانب چرخ و عرش و کرسی از آتش عشق چند تفسی تا کی گویم ظلمت نفسی
2752 ای دلبر بی دلن صوفی از هجر دوتا چو لم گشتیم آن دم که به طوف خود بطوفی ما را بنمای مهر و الفت مکشوف ز کشف توست اسرار آنی که بری خسوف از ماه آنی که بری کسوف از شمس در آحادیم ای مهندس ای آحادی الوف را باش
حاشا که ز جان بی وقوفی دلتنگ ز غم چو کاف کوفی وآنگه که به خانه هم به طوفی چون معدن مهری و الوفی زیرا که کشوف هر کشوفی آن ماه نه ای که در خسوفی آن شمس نه ای که در کسوفی تو ساکن خانه الوفی کاین جا تو به منزل مخوفی
2753 ای آنک تو شاه مطربانی خواهم که دو عشر ای خوش آواز در هر حرفیش مستمع را
زان دلبرکش بگو که دانی از مصحف حسن او بخوانی بگشاید چشمه معانی
سینش گوید که فاستجیبوا ای طره او چه پای بندی از نرگس او است ای گل سرخ ماندم ز تمام کردن این
نونش گوید که لن ترانی وی غمزه او چه بی امانی کان اطلس سرخ می درانی باقیش تو بگو بر این نشانی
2754 روزی که مرا ز من ستانی تا با تو چو خاص نور گردم تا چند کنم ز مرگ فریاد گر مرگم از او است مرگ من باد از خرمن خویش ده زکاتم منویس بر این و آن براتم خاموش ولی به دست تو چیست
ضایع مکن از من آنچ دانی آن نور لطیف جاودانی با همچو تو آب زندگانی آن مرگ به از دم جوانی زان خرمن گوهر نهانی بگذار طریق امتحانی باران آمد تو ناودانی
2755 چون عشق کند شکرفشانی بینی که شکر کران ندارد می غلط به هر طرف که غلطی
در جلوه شود مه نهانی خوش می خوری و همی رسانی بر سبزه سبز بوستانی
گر ز آنک کله نهی وگر نی آن را بینی که من نگویم چون چشم تو وا کنند ناگه ماننده طفل نوبزاده تا چشم بر آن جهان نشیند بگریز به نور شمس تبریز
شاهنشه جمله خسروانی زیرا که بگویمت بدانی بر شهر عظیم آن جهانی خیره نگری و خیره مانی چاره نبود از این نشانی تا کشف شود همه معانی
2756 ای وصل تو اصل شادمانی یک لحظه مبر ز بنده که نیست من مصحف باطلم ولیکن یک یوسف بی کس است و صد گرگ هر بار بپرسیم که چونی این هر دو نشان برای عام است ناگفته حدیث بشنوی تو بی خواب تو واقعه نمایی
کان صورت هاست وین معانی بی آب سفینه را روانی تصحیح شوم چو تو بخوانی اما برهد چو تو شبانی با اشکم و روی زعفرانی پیشت چه نشان چه بی نشانی ننوشته قباله را بخوانی بی آب سفینه ها برانی
خاموش ثنا و لبه کم کن
کز غیب رسید لن ترانی
2757 کژزخمه مباش تا توانی پیر است عروس عیش دنیا تا رخ ننمود جمله نور است از سیل بل چو کاه مگریز چون آب روان به هر نباتی
هر زخمه که کژ زنی بمانی مرگش طلبی اگر ستانی چون رخ بنمود شد دخانی در عشق و ول چو پهلوانی باید که حیات را رسانی
2758 مست می عشق را حیا نی آن عشق چو بزم و باده جان را با عقل بگفت ماجراها از روح بجستم آن صفا گفت گفتم که مکن نهان از این مس کاین برق حدیث تو از آن است گفتا غلطی که آن نیم من گفتم که به حق نرگسانت کاین غمزه مست خونی تو بال که تویی که بی تویی تو گر ز آنک تویی و گر نه ای تو گر فرمایی که نیست هست است مقناطیسی و جان چو آهن چون گرم شوم ز جام اول چون شد به سرم میم سراسر از بهر نسیم زلف جعدت ای باد صبا به انتظارت پس ما چه زنیم ای قلندر گر ز آنک نه هر دمی خداوند مخدومی شمس دین تبریز
وین باده عشق را بها نی می نوشد و ممکن صل نی جان گفت که وقت ماجرا نی آن هست صفا ولی ز ما نی ای کفو تو زر و کیمیا نی جز جان افزا و دلربا نی ما بوالحسنیم و بوالعل نی دفعم بمده به شیوه ها نی کشته ست هزار و خونبها نی ای کبر تو غیر کبریا نی از تو گذری دو دیده را نی کو زهره که گویمت چرا نی می آید مست و دست و پا نی غیر تسلیم در قضا نی می را تسلیم یا رضا نی یکتا زلفی که جز دو تا نی از بهر صبا و خود صبا نی اندر گره و گره گشا نی کو جز سر و خاصه خدا نی چون خورشیدش در این سما نی
2759 گویم سخن لب تو یا نی ای گفته ما غلم آن دم این جا که منم بجز خطا نی
ای لعل لب تو را بها نی کان جا همگی تویی و ما نی و آن جا که تویی بجز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است سیاره همی روند پا نی رنجورانند همچو ایوب بی چشمانند همچو یعقوب ره پویانند همچو ماهی از رشک تو من دهان ببستم
و آن جا همه هستی است جا نی صد مشک روانه و سقا نی دریافته صحت و دوا نی بینا شده چشم و توتیا نی بینند طریق ها ضیا نی شرح تو رسد به منتها نی
2760 با دل گفتم چرا چنینی دل گفت چرا تو هم نیایی گر آب حیات را بدانی ای گشته چو باد از لطافت چون آب تو جان نقش هایی هر جان خسیس کان ندارد ای آنک تو جان آسمانی ای خرد شکسته همچو سرمه ای لعل تو از کدام کانی ای از تو خجل هزار رحمت شمس تبریز صورتت خوش
تا چند به عشق همنشینی تا لذت عشق را ببینی جز آتش عشق کی گزینی پرباد شده چو ساتگینی چون آینه حسن را امینی می پندارد که تو همینی هر چند به صورت از زمینی تو سرمه دیده یقینی در حلقه درآ که خوش نگینی آن دم که چو تیغ پر ز کینی و اندر معنی چه خوش معینی
2761 در خون دلم رسید فتوی با خلق بگو که دور باشید با دل گفتم چنین خوش استت برداشت ربابکی دل من کان طعنه از این سوی وجود است آن جا که منم چو من نگنجم تا من باشی تو او نبینی تا چشم تو این بود چه بینی ای عاجز خویش رو به تبریز
از جمله مفتیان معنی از زرق من و فسوس دعوی دل نعره زنان که آری آری بنواخت که ما خوشیم یعنی آن جا که منم کجاست طعنی گنجد دگری بگو که نی نی زیرا که شب است و چشم اعمی در بتگه نفس نقش مانی در شمس الدین گریز باری
2762 در عشق هر آنک شد فدایی زیرا که بلی عاشقی را زخم آیت بندگان خاص است
نبود ز زمین بود سمایی جانی شرط است کبریایی سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک خاک ارزد یک جو ز بلش گنج زرهاست از سوزش آفتاب محنت ای آنک تو بوی آن نداری لیق نبود به زخم او را
آن جا که بل کند بلیی ای بر سر گنج بین کجایی در عشق چو سایه همایی تو لیق آن بل نیایی ال که وجود مرتضایی
2763 عشق است دلور و فدایی ای از شش و پنج مهره برده یکتا شده خوش ز هر دو عالم آخر تو چه جوهر و چه اصلی در عالم کم زنان چه بیشی نتوان ز تو عشق صبر کردن نادیده مکن چو دیده ای تو تا ما ماییم جمله ابریم در پای غمش چه دیدی ای جان ای دل ز قضا چه رو نمودت رفتم بر عشق کاین به چند است ال بر شاه شمس تبریز
تنهارو و فرد و یک قبایی آورده تو نرد دلربایی بربوده ز یک دلن دوتایی ای پاک ز جای از کجایی در خطه دل چه جان فزایی صبرا تو در این هوس نشایی بیگانه مرو چو آشنایی بی ظلمت ما مها تو مایی کاین دست گشاده در دعایی کز عشق تو طالب بلیی گفتا که نباشد این بهایی سر پای کنی به سر بیایی
2764 ماها چو به چرخ دل برآیی ماها چه لطیف و خوش لقایی داریم ز عشق تو براتی از لعل لبت بده زکاتی ای یوسف جان که در نخاسی در ما بنگر چو می شناسی زان سان ز شراب تو خرابیم بفزای اگر چه می نتابیم در زیر درخت تو نشینیم جز گلشن روی تو نبینیم هر دم که ز باده تو نوشیم بی هوش شدیم و بس به هوشیم از آتش هات در فروغند با قبله آتشین چو موغند
چون جان به تن جهان درآیی ای ماه بگو که از کجایی وز قند لطیف تو نباتی ای ماه بگو که از کجایی در حسن و جمال بی قیاسی ای ماه بگو که از کجایی کز خود اثری همی نیابیم ای ماه بگو که از کجایی وز میوه دلکش تو چینیم ای ماه بگو که از کجایی بس روشن جان و تیزگوشیم ای ماه بگو که از کجایی فارغ از صدق وز دروغند ای ماه بگو که از کجایی
ای رشک بتان و بت پرستان پا را بمکش ز زیردستان شمس تبریز پادشاهی از ماه تو راست تا به ماهی
آرام دل خراب مستان ای ماه بگو که از کجایی در خطه بی حد الهی ای ماه بگو که از کجایی
2765 آن شمع چو شد طرب فزایی چون جان برسد نه تن بجنبد چون بانگ سماع در که افتاد کاین باد بهار می رساند در ذره کجا قرار ماند هم آتش و دود گشته پیچان ماهی صنما ز روح بی جسم گه کوته و گه دراز گشتیم هم بر لب دوست مست گشتیم بر باد سوار همچو کاهیم چون پشه ز خون خویش مستیم اندر خلوت به هوی هویی در صورت بنده کمینیم این داد خدیو شمس تبریز
پروانه دلن به رقص آیی جان آمد از لحد برآیی ای کوه گران کم از صدایی رقصانی شاخ را صلیی خورشید به رقص در سمایی از آتش روی جان فزایی شوخی شکری یکی بلیی با سایه صورت همایی نالن شده مست همچو نایی اندر جولن ز کهربایی وز دیگ جگر دل ابایی در جمعیت به های هایی در سر صفت یکی خدایی بی کبر ولیک کبریایی
2766 ای بی تو محال جان فزایی گر نیم شبی زنان و گویان جان پیش کشیم و جان چه باشد در بام فلک درافتد آتش با روی تو کیست قرص خورشید هم چشمی و هم چراغ ما را در دیده ناامید هر دم ای بلبل مست از فغانت می نال که ناله مرهم آمد تا کشف شود ز ناله تو
وی در دل و جان ما کجایی سرمست ز کوی ما درآیی آخر نه تو جان جان مایی گر بر سر بام خود برآیی تا لف زند ز روشنایی هم دفع بل و هم بلیی ای دیده دل چه می نمایی می آید بوی آشنایی بر زخم جراحت جدایی چیزی ز حقیقت خدایی
2767 گر یار لطیف و باوفایی
ور از دل و جان از آن مایی
خواهم که در این میان درآیی چون صورت جان لطیف کاری وز یارک خود دریغ داری برخیز که ما و تو چو جانیم آخر نه من و تو یارکانیم دریاب که بر در خداییم تا رقص کنان ز در درآییم ای جان و جهان چرا چنینی در گوشه روی ترش نشینی چونی تو و آن دل لطیفت خواهم که شوم شبی حریفت در جمله عالم الهی آن شد که تو گویی و بخواهی
ای ماه بگو که کی برآیی از حلقه چرا تو برکناری ای ماه بگو که کی برآیی وز رازک همدگر بدانیم ای ماه بگو که کی برآیی آخر بنگر که ما کجاییم ای ماه بگو که کی برآیی چون یارک خویش را نبینی ای ماه بگو که کی برآیی و آن صورت و قامت ظریفت ای ماه بگو که کی برآیی وز دامن ماه تا به ماهی ای ماه بگو که کی برآیی
2768 ساقی انصاف خوش لقایی گر بنده بگویمت روا نیست خاموش نمی هلی که باشم می افشاری مرا چو انگور گر چشم ببندم از تو کفر است ور بگشایم بگویی منگر
از جا رفتم تو از کجایی ترسم که بگویمت خدایی راه گفتن نمی گشایی معشوق نه ای مرا بلیی زیرا که تو نور می فزایی در ما تو بدیده هوایی
2769 برخیز و بزن یکی نوایی هین وقت صبوح شد فتوحی بگشا سر خنب خسروانی صد گون گره است بر دل و نیست از جای ببر به یک قنینه جز دشت عدم قرارگه نیست بر سفره خاک تره ای نیست عالم مردار و عامه چون سگ ساقی درده صل که چون تو ما چون مس و آهنیم ثابت در مغز فکن تو هوی هویی
بر یاد وصال دلربایی هین وقت دعاست الصلیی تا خلق زنند دست و پایی جز باده جان گره گشایی آن را که قرار نیست جایی چون نیست وجود را وفایی هر سوی ز چیست ژاژخایی کی دید ز دست سگ سخایی جان ها بندید جان فزایی در حیرت چون تو کیمیایی وز خلق برآر های هایی
تا روح ز مستی و خرابی زین باده چو مست شد فلطون دردی ده و عقل را چنان کن بر ناطق منطقی فروریز تا دم نزند دگر نجوید خامش که تو را مسلم آمد
نشناسد هجو از ثنایی نشناسد درد از دوایی کو درد نداند از صفایی از جام صبوحیان عطایی زنبیل و فطیر هر گدایی برساختن از عدم بقایی
2770 رخ ها بنگر تو زعفرانی شهری بنگر ز درد رنجور این درد ز غصه فراق است بیم است فلک سیاه گردد دوزخ بنگر که سر برآورد برخاست غریو جان ز هر سو فرمود که این فراق فانی است یا رب چه شود اگر تو ما را این گفته و بسته شد دهانم
کز درد همی دهد نشانی چون باغ به موسم خزانی از هیبت حکم آسمانی از آتش و ناله نهانی ناگه ز میان شادمانی هان ای کس بی کسان تو دانی افغان ز فراق جاودانی از هر دو فراق وارهانی باقی تو بگو اگر توانی
2771 ای قلب و درست را روایی در ره خر بد ز اسب رهوار گر پای سگی ره تو کوبد در عشق تو پاشکستگانند در تو مگسی چو دل ببندد فضل تو علی هین گفت خاموش که هر محال و صعبی
پیش تو که زفت کیمیایی از فضل تو کرده پیش پایی بر شیر وغاش برفزایی دارند امید پرگشایی یابد ز درت پر همایی تا نگشاید ره گدایی آسان شود از کف خدایی
2772 ای آنک تو خواب ما ببستی ما را همه بند دام کردی جز دام تو نیست کفر و ایمان گر خواب و قرار رفت غم نیست چون ساقی عاشقان تو باشی ای صورت جان و جان صورت ما را چو خیال تو بود بت
رفتی و به گوشه ای نشستی ما بند شدیم و تو بجستی یا رب که چه بس درازدستی دولت بر ماست چون تو هستی پس باقی عمر ما و مستی بازار بتان همه شکستی پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول این وهم من است شرح تو نیست
ای آمده بهر ما به پستی تو خود هستی چنانک هستی
2773 با یار بساز تا توانی بر آب حیات راه یابی با سایه یار رو یکی شو گر رطل گران دهند درکش ای دل مپذیر بیش صورت پذرفتن صورت از جمادی است در مجلس دل درآ که آن جا
تا بی کس و مبتل نمانی گر سر موافقت بدانی منمای ز خویشتن نشانی ای جان بگذار این گرانی می باش چو آب در روانی مفسر اگر از رحیق جانی عیش است و حریف آسمانی
2774 در فنای محض افشانند مردان آستی مرد مطلق دست خود را کی بیالید به جان سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد واستی کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش غوغاستی در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده کاستی تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس جاستی ای که از ال تو لفیدی بدین زفتی مباش لستی مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش آراستی پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان هاستی 2775 مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی بیخودی آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی گفت در گوشش قلندر کان طرف می لیک هم مطلق نه ای زیرا که در نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش می کنند آن جا نظر کان جاستی آن چشم ها را پاک کن بنگر که هم در فارغ از هست و عدم مر هر دو را شمس دین گر او بخواهد لیک نی زان
شمع جان تابان مبا جز در سرای تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی ناید اندر چشم او ال بلی بیخودی
بنگر اندر من که خود را در بل افکنده ام بیخودی جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کند عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شود بیخودی خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک بیخودی گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو بیخودی 2776 ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی من گریبان می درانم حیف می آید مرا پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب کیست کمپیرک یکی سالوسک بی چاشنی سیرکی میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمر نی به بستان جمال او شکوفه تازه ای خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت ورا قیرکی نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است زنجیرکی 2777 شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی کنی عشق جامه می دراند عقل بخیه می زند دلدوزی کنی خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود دلسوزی کنی گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
از حلوت ها که دیدم در فنای در هوای بیخودی و از برای بیخودی تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی تا بیابی ذوق ها اندر وفای بیخودی ای سری و سروری ها خاک پای لیک آن ها هیچ نبود جان به جای خانه خالی کن ز خود ای کدخدای
حور را از دست داده از پی کمپیرکی غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی سر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی تو به تو همچون پیاز و گنده همچون او به پنهانی همی خندد که ابله میرکی نی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون می کشد زنجیر مهرش بی مدد
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی هر دو را زهره بدرد چون تو خوشتر از سوزش چه باشد چون تو گه بگردانی لباس آیی قلوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمان خوش پوزی کنی طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی کنی شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله ای است کنی گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه ای 2778 ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی پنهان تویی خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند تویی جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست شک آن تویی دردهایی کآدمی را بر در خلقان برد تویی هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند تویی ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند تویی هم تویی آن کس که می گوید تویی وال تویی میدان تویی و آنک منکر می شود این را و علت می نهد تویی و آنک می گوید تویی زین گفت ترسان می شود کنج زندان را به یک اندیشه بستان می کنی بستان تویی در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفور تویی آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن تویی صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی سلطان تویی
در چنین ساحل حلل است ار تو ماهیی که میل شعر و جامه توزی با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی قبله ها گردد یکی گر تو شب افروزی کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی در میان لطف و رحمت همچو جان چون خریدار نفیر و لبه و افغان آنک درد و دارو از وی خاست بی آن حجاب از اول است و آخر و پایان هر کجا روشن شود آن شعله تابان چون حقیقت بنگرم در درد ما نالن گوی و چوگان و نظاره گر در این در میان وسوسه او نفس علت خوان در میان جان او در پرده ترسان تویی رنج هر زندان ز توست و ذوق هر تو مخالف کرده ای شان فتنه ایشان چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان گویی سلطان است آن دام است خود
بندگی و خواجگی و سلطنت خط های توست تویی صورت ما خانه ها و روح ما مهمان در آن تویی دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم تویی دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما تویی غفلت و بیداری ما در توی بر کار و بس یقضان تویی توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر پیمان تویی روح ها می پروری همچون زر و مس و عقیق چون کان تویی روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب تویی روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم رحمان تویی کو سلطین جهان گر شاه ایوان بوده اند تویی 2779 بانگ می زن ای منادی بر سر هر رسته ای ای یک غلمی ماه رویی مشک بویی فتنه ای ای کودکی لعلین قبایی خوش لقایی شکری ای بر کنار او ربابی در کف او زخمه ای ای هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوه ای یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر دلخسته ای مژدگانی جان شیرین می دهم او را حلل سربسته ای
خط کژ و خط راست این دبیرستان نقش و جان ها سایه تو جان آن مهمان بر امید آنک بنمایی که خود ایمان چشم روشن در تو آویزیم کان احسان غفلت ما بی فضولی بر چو خود نقش پیمان گر شکست ارواح آن چون مخالف شد جواهر ای عجب شب صفات از ما به تو آید صفاتستان شب همه رحمت رود سوی تو چون پس بدانستیم بی شک کاندر این ایوان
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلمی جسته وقت نازش تیزگامی وقت صلح آهسته سروقدی چشم شوخی چابکی برجسته می نوازد خوش نوایی دلکشی بنشسته یا ز گلزار جمالش بهر بو گلدسته ای هر طرف یعقوب وار از غمزه اش هر کی آرد یک نشان یا نکته ای
2780 در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی بار دیگر توبه ها را سوختی درسوختی چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو طره های مشک را دربافتی دربافتی تو اگر منکر شدی گویم نشان گویم نشان بیختی ای قدح رخسار من افروختی افروختی بگریختی 2781 ساقیا بر خاک ما چون جرعه ها می ریختی ریختی ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب ریختی دست بر لب می نهی یعنی خمش من تن زدم ریختی ریختی خون جنید و گفت اخ هل من مزید ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت ریختی می گزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد می بدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی همچو موسی کآتشی بنمودیش و آن نور بود روز جمعه کی بود روزی که در جمع توییم ریختی درج بد بیگانه ای با آشنا در هر دمم ای دل آمد دلبری کاندر ملقات خوشش ریختی آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش ریختی دلبرا دل را ببر در آب حیوان غوطه ده انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
باده تنها نیست این آمیختی آمیختی بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی آمدی در گردنم آویختی آویختی تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی مشک بر شعر سیه می بیختی می وی غم آخر از دلم بگریختی
گر نمی جستی جنون ما چرا می نور رقص انگیز را بر ذره ها می خود بگوید جرعه ها کان بهر ما می بایزیدی بردمید از هر کجا می ریختی جبرئیلی هست شد چون بر سما می از گزافه بر سزا و ناسزا می ریختی آب سقا می خریدی بر سقا می ریختی در لباس آتشی نور و ضیا می ریختی جمع کردی آخر آن را که جدا می خون آن بیگانه را بر آشنا می ریختی همچو گل در برگ ریزان از حیا می اشک ها چون مشک ها بهر لقا می آب حیوانی کز آن بر انبیا می ریختی بر مس هستی ایشان کیمیا می ریختی کز برای ردشان آب دعا می ریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوشش های عام ریختی 2782 گر شراب عشق کار جان حیوانیستی سانیستی گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون نیسانیستی ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او طوفانیستی آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره شعاع پنهانیستی گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من گفتمی ریحانیستی نفس سگ دندان برآوردی گزیدی پای جان جام همچون شمع را بر آتش می برفروز احزانیستی درکش آن معشوقه بدمست را در بزم ما دستانیستی پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه ای حیرانیستی 2783 ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی آمدی خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزه ها شب چو چتر و مه چو سلطان می دود در زیر چتر آمدی بی گهان در پیش کردی روح های پاک را شاد آمدی ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق آمدی من گمان ها داشتم اندر وفای لطف تو
کز بقاشان می کشیدی در فنا می
عشق شمس الدین به عالم فاش و یک حلقه گوش روان و جان انسانیستی جام او بر خاک همچون ابر قاف تا قاف از میش خود موج گر نه در رشک خدا سیماش یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی کز بهشت لطف او فردوس ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی پس بسوز این عقل را گر بیت کو ز مکر و عشوه ها گوییی که بعد از آن مر عاشقان را وقت
ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد جان جان صوفیانی الصل شاد آمدی وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد ای صحابه عشق را چون مصطفی می نگنجم زین طرب در هیچ جا شاد لیک در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی شاد آمدی 2784 در جهان گر بازجویی نیست بی سودا سری نادری جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند ها را پری پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه ست و بس تری آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او تا ثری صورت او چون عصا و باطن او اژدها قاهری کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها لمتری گر کشیده می شوی آن سو ز جذب اژدهاست را چون خوری جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب کوثری چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر هری تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است را مری ور فسردی در تکبر آفتابی را بجو ماهری آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد گوهری تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است چون خری ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار آخری شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد جعفری
مطربا پیوند کن تو پرده ها شاد آمدی بشنوی از شش جهت کای خوش لقا
لیک این سودا غریب آمد به عالم ز آنک صد پر دارد این و نیست آن نی در او میوه بقایی نی در او شاخ می برد شاخش تو را با خواجه قارون چون نه ای موسی مرو بر اژدهای گردن آن اژدها را گیرد او چون ز آنک او بس گرسنه ست و تو مر او دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از ای افندی هین مگو این را مری و آن در گداز هر فسرده شمس باشد از زمین و آسمان و کوه و سنگ و عقل جز وی ننگ مانده بر سر یخ پوز بردارد به بال خر که یا رب بال و پر یابد خر او برپرد چون
2785 گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی بودمی گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان بودمی گر نه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم بودمی من نکردم جلدیی با عشق او کان آتشش بودمی گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق بودمی گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی بودمی 2786 آتشینا آب حیوان از کجا آورده ای ای مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر ای خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس ای احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این آورده ای از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست ای می نگنجد جان ما در پوست از شادی تو ای شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر 2787 ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده ای ای
اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی در میان حلقه های شور و غوغا در سر و دل ها روان مانند سودا جا نگردانیدمی هرگز به یک جا آب کردی مر مرا گر سنگ خارا من نه عاشق بودمی من کارافزا کو مرا بر می کشد در قعر دریا
دانم این باری که الحق جان فزا آورده چون چنین خورشید از نور خدا آورده چون بر ایشان شعله های کبریا آورده چون چنین دریای جوشان از بقا چون قدر را مست گشته با قضا آورده کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده کز میان هر جفایی صد وفا آورده ای تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده
ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده ای ای جان ها زنبوروار از عشق تو پران شده ای سبک عقلی که از خویشش گرانی داده ای بربوده ای شاد با گوش مقیم اندر مقالت الست بشنوده ای در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده ای بستوده ای فارغی از چرب و شیرین در حلوت های خود خوش پالوده ای ای همه دعویت معنی ای ز معنی بیشتر بنموده ای ای که می جویی مثال شمس تبریزی تو هم ای 2788 آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره ای بیچاره ای چون ز پیش رشته ای در لعل چون آتش بتافت ای این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد ای هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری رخساره ای تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده ای هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب کاره ای ز آفتاب عشق تو ذرات جان ها شد چو ماه استاره ای نقش تو نادیده و یک یک حکایت می کند گهواره ای شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل ای
ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده ای وی گران جانی که سوی خویشتن چون ز بی چشمان مقالت خطا هر خسی را از ضرورت در جهان چرب و شیرین باش از خود ز آنک ای دو صد چندانک دعوی کرده ای روزگاری می بری و اندر غم بیهوده
صاعقه است از برق او بر جان هر موج زد دریای گوهر از میان خاره چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره هشت دفتر درج بین در رقعه ای یا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخواره خوش حریفی یافت او هم در دکان هم وز سعادت در فلک هر ساعتی چون مسیح از نور مریم روح در هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره
2789 پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه ای ای سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه ای ای خشم شکلی صلح جانی تلخ رویی شکری بیگانه ای با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور افسانه ای شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری ای پیش تختش پیرمردی پای کوبان مست وار ای دامن دانش گرفته زیر دندان ها ولیک من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو شانه ای پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف پروانه ای گفتم آخر ای به دانش اوستاد کائنات ای گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم ای دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما ای چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی ای این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا مردانه ای شمس حق و دین تبریزی خداوندی کز او پیشانه ای 2790
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه من بدین خویشی ندیدم در جهان پر او در پای پیچد درفتد مستانه ای گندم او آتشین و جان او پیمانه ای گر بگویم بی حجاب از حال دل محض روحی سروقدی کافری جانانه لیک او دریای علمی حاکمی فرزانه کلبتین عشق نامانده در او دندانه ای او چو آیینه یکی رو من دوسر چون من چو پروانه در او او را به من در هنر اقلیم هایی لطف کن کاشانه بشنو از من پند جانی محکمی پیرانه غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانه ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانه از حسودان غم مخور تو شرح ده گشت این پس مانده اندر عشق او
بار دیگر ملتی برساختی برساختی بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی سوی جانان برشدی دامن کشان دامن کشان بشناختی درزدی در طور سینا آتشی نو آتشی بود در بحر حقایق موج ها در موج ها باختی صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت 2791 هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی افزاستی گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را درواستی در ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدی دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را دریاستی گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان میناستی روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا فرداستی خاک باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او خضراستی حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب 2792 سر نهاده بر قدم های بت چین نیستی نیستی راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی نیستی در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از او نیستی
سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی گوی را در لمکان انداختی انداختی جان ها را یک به یک بشناختی کوه را و سنگ را بگداختی بگداختی بر سر آن بحر جان می باختی می بهر کشتی بادبان افراختی افراختی در دل هر خار غم گلزار جان نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی این زمین خاک همچون آسمان ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی خود طناب خیمه های جمله بر بر سر هر آب چشمی نقش آن گرم رو بودی زمانه دی ز من جای هر عاشق ورای گنبد گر نه اندر پیش او فراش ل للستی ز آنک مسی در صفت خلخال زرین چیز دیگر گشته ای تو رنگ پیشین سر چنین کرد او که یعنی محرم این
دوش آمد خواجه ای بر در بگفتش عشق او نیستی 2793 این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی داشتی زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی داشتی جان همی تابید از نور جللت موج موج داشتی پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب برداشتی هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی داشتی صد هزاران را میان آب دریا سوختی در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان اختر داشتی در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک داشتی آفتابا پیش تو هر ذره ای کو شکر کرد داشتی از نمک های حیاتت این وجود مرده را عنبر داشتی شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می زنم داشتی 2794 ای ملمت گر تو عاشق را سبک پنداشتی برداشتی گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار کاشتی ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم انگاشتی ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
سیم و زر داری ولیکن مرد زرین
یادآوری جهان را ز آنک در سر ز آنک قصد مومن و ترسا و کافر ز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر بس که لرزیدند و افتادند و تو هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر صد هزاران را میان آتشی تر داشتی ای بسی خورشید و ماه و چرخ و این شهید روح را هر لحظه خوشتر مر دهان شکر او را پر ز شکر تازه و خوش بو چو ورد و مشک و ز آنک تو بال و پست عشق پرزر
تا به پیش عاشقان بند و فسون تخم را اندر زمین ریگ ما چون فارغی چون تخم ها را تو عدم کز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی
چونک هر جزوی به غیر اصل خود پیوند نیست آغاشتی ریش خندی می کند بر پند تاب عاشقی آشتی ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش چاشتی 2795 ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی پنهان شدی چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چیست پنهان شدی از کمال غیرت حق وز جمال حسن خویش پنهان شدی ای تو شمع نه فلک کز نه فلک بگذشته ای پنهان شدی ای سهیلی کآفتاب از روی تو بیخود شده ست شدی مشک تاتاری به هر دم می کند غمزی به خلق شدی گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم چه عجب شدی آن چنان پنهان شدی ای آشکار جان ها شدی شمس تبریزی به چاهی رفته ای چون یوسفی شدی 2796 ای که جان ها خاک پایت صورت اندیش آمدی آمدی نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی واپیش آمدی در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش آمدی
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ کی شود سرد آتشی از پند و جنگ و در شعاع شمس دین زیرا که مرغ
ای تو جان جان جانم چون ز من چونک تن از توست زنده چون ز تن ای شه مردان چنین از مرد و زن تا چه سر است اینک تو اندر لگن خیر باشد خیر باشد کز یمن پنهان چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان ای مه بی خویشتن کز خویشتن پنهان تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان
دست بر در نه درآ در خانه خویش چون تو پس کردی جهان چونی چو تو ورای هر دو عالم نوش بی نیش
خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نوی آمدی بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو آمدی کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد لیک آمدی عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است میش آمدی 2797 تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری حضرت کی بری جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب سرسری تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه می خری 2798 در دو چشم من نشین ای آن که از من منتری اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند گلشنتری تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند سوسنتری وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او توسنتری زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار جوشنتری زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست روشنتری 2799
هم قدیمی هم نوی بیگانه و خویش فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش تا تو شاهنشاه باقربان و باکیش آمدی ماه را یک لقمه کردی کآفتابیش آمدی داندی خورشید بی گز کز مهان بیش کی تو را قربان کند چون لغری
جان به جانان کی رسانی دل به تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری سر ندارد آنک بنهد پا در این ره سخت ارزان می فروشی لیک انبان
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و تا زبان اندرکشد سوسن که تو وقت ناز از آهن پولد تو آهنتری نرم گردی چون زمین گر از فلک کز هزاران حصن و جوشن روح را کز برای روشنی تو خانه را
بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری مشتری منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگر بنگری روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد شش جهت گوساله ای زرین و بانگش بانگ زر سامری شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار احمری دشمن اسلم زلف کافرت ما را بگفت کافری گفتمش این لف ها از شمس تبریزیستت 2800 در میان جان نشین کامروز جان دیگری جهان دیگری خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری دیگری آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان تو جهان زندگی و این جهان بندگی 2801 عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی داغ سلطان می نهند اندر دل مردان عشق آتشی آفتابش تافته در روزن هر عاشقی الصل ای عاشقان کاین عشق خوانی گسترید عکس این آتش بزد بر آینه گردون و شد آتشی 2802 آخر ای دلبر تو ما را می نجویی اندکی اندکی آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما
آتشی اندرزنی از سوی مه در تا ز روی من به روزن های غیبی تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری گاوکان بر بانگ زر مستان سحر چونک شیر و شیرگیر جام صرف دور شو گر مومنی و پیشم آ گر گفت آری و برون آورد مهر دلبری کاین جهان خیره است در تو کز خوش بخند ای گلستان کز گلستان یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری تو ز شاه شه نشان وال نشان دیگری وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی تخت سلطان در میان و گرد سلطان ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی هر طرف از اختران بر چرخ گردان
آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را اندکی در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی بوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی
2803 ساقیا شد عقل ها هم خانه دیوانگی صد هزاران خانه هستی به آتش درزده ما دوسر چون شانه ایم ایرا همی زیبد به عشق در چنین شمعی نمی بینی که از سلطان عشق پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون کفش های آهنین جان پاره کرد اندر رهش عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
کرده مالمال خون پیمانه دیوانگی تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی دم به دم در می رسد پروانه دیوانگی تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی جز کلید او نبد دندانه دیوانگی تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
2804 چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی بشکنی منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد افکنی اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی زر کنی مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف مسکنی چون کلم تو شنید از بخت نفس ناطقه الکنی چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن ادکنی 2805 ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره ای هر پاره ای هر طرف آید به دستش بی صراحی باده ای ای
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی
چون قضای آسمانی توبه ها را بنگر آخر در میی کاندر سرم می وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و در حریر و در زر و در دیبه و در
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر طرف آید به چشمش دلبری عیاره
دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد ای باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت میخواره ای صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد کاره ای یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو خماره ای در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود ای 2806 آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه ای آفتاب و چرخ را چون ذره ها برهم زند سرمایه ای عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی خودرایه ای چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او پایه ای قهر صد دندان ز لطفش پیر بی دندان شده ای صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری همسایه ای کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو ای 2807 گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین مایه سودا در این عشقم چنان بال گرفت موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست هرجاییی عقل پابرجای من چون دید شور بحر او تواناییی
جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیاره لجرم در عشق آن لب جان شده دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم گشت جانم زان صراحی بیخودی از پی بیچارگان سوی وصالش چاره
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه ای وز جمال خود دهدشان نو به نو عشق سازی عقل سوزی طرفه ای ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایه وز تواضع مر عدم را هست خوش بر نهان و آشکارش می نگر از قایه
در درون ظلمت سودا را داناییی کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی کز سر سودا نداند پستی از بالییی بر سر آن موج چون خاشاک من با چنین شوری ندارد عقل کل
مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی قراییی عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه ها پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند خودراییی رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری شیداییی دوش دیدم عشق را می کرد از خون سرشک هست مر سودای عاشق را دل این خاصیت بالییی گرد دارایی جان مظلم ناپایدار یک دمی مرده شو از جمله فضولی ها ببین آساییی یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد زاییی چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی پدر سیماییی نام مخدومی شمس الدین همی گو هر دمی رعناییی خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک پالییی خون چو می جوشد منش از شعر رنگی می دهم آلییی من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه ساییی در هوای سایه ای عنقای آن خورشید لطف چون به خوبی و ملحت هست تنها در جهان چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم بویاییی آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی دلی او همه دیده ست اندر درد و اندر رنج من من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش درواییی
گشت منسوخ از جنونم دانش و عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی بعد از آن غرقاب کی باشد تو را هر طرف دیوانه جانی هر سوی بر سر بام دلم از هجر خون انداییی گر چه او پستی رود باشد بر آن گشت جان پایداری از چنان داراییی هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح همچو مریم از دمی بینی تو عیسی گردد این رخسار سرخت زعفران تا بگیرد شعر و نظمت رونق و دیده و دل را به عشقش هست خون تا نه خون آلود گردد جامه خون اینک اکنون در فراقش می کنم جان دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی در طلب می داردم از بوی و از آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی من نمی تانم که گویم نیستش بیناییی دیدم او را پیچ پیچ و شورش و
گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو فرداییی در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است طاییی و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او ناپیداییی چون خیالش نیم شب در سینه آید می نگر حوراییی در شکرریز لبش جان ها به هنگام وصال شکرخاییی چون میی در عشق او تا کهنه تر تو مستتر سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن افزاییی این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو دریاییی بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش عنبرساییی چهره های یوسفان و فتنه انگیزان دهر گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می چرند نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود بگشاییی ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر 2808 گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی کنی آنک او رد دل است از بددرونی های خویش کنی ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او کنی
من نیم در عشق او امروزی و شد به جان درباختن آن شهر حاتم عقل را باشد از آن جان محو و هر نواحی یوسفی و هر طرف هر سر مویی تو را بوده ست کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی بحر سودا را بجوش و کن جنون قطره ای گشته ست و ننماید همی می کند آن زلف عنبر مشک و از گدایی حسن او دارند هر زیباییی ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی گر تو از رخسار یک دم پرده ها گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی و آنک نفی محض باشد گر چه اثباتی گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی مدح سر زشت او یا ترک زلتی کنی بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی
او به صحبت ها نشاید دور دارش ای حکیم کنی مر مناجات تو را با او نباشد همدم او آن مراعات تو او را در غلط ها افکند کنی آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند کنی آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی هاتی کنی از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود کنی ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا حالتی کنی 2809 ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی سرخوانیی جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل بریانیی روز مهمانی است امروز الصل جان های پاک مهمانیی بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا می کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم گفتمش زان کفچه ای تا نفس من ساکن شود انسانیی چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم 2810 ای بداده دیده های خلق را حیرانیی ویرانیی ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو دم به دم خط می دهد جان ها که ما بنده توایم تا چه می بینند جان ها هر دمی در روی تو رقصانیی
جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتی جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی پس ملزم گردد او وز غصه ویلتی تا گریزی از وثاق و یا که حیلتی هست همچون جنت و چون حور کش شاید او را گر پرستی یا که چون لتی تا شوی مست از جمال و ذوق و
زهره آمد ز آسمان و می زند می کند عجل سمین را از کرم هین ز سرها کاسه زیبا در چنین بوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی گفت رو کاین نیست ای جان بهره در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی وی ز لشکرهای عشقت هر طرف عالم دل را کند اندر صفا نورانیی ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی وز چه باشد هر زمانیشان چنین
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند دربانیی این چه جام است این که گردان کرده ای بر جان ها این چه سر گفتی تو با دل ها که خصم جان شدند درمانیی روستایی را چه آموزید نور عشق تو خوانیی شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند 2811 از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی فرزانگی من ز شمع عشق او نان پاره ای می خواستم ای گشاده قلعه های جان به چشم آتشین مردانگی ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش تو دانگی صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم بانگی عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن 2812 ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده ای ره برده ای با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته ای با کدامین دست بردی حادثات دهر را نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی مرده ای نی هزاران بار اندر کوره های امتحان بفسرده ای نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی افشرده ای
وز چه هر روزی بودشان بر درت آب حیوان است این یا آتشی روحانیی این چه دادی درد را تا می کند تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط تا بقایی دیده آید در جهان فانیی با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی از هوای خانه او صد هزاران خانگی عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی ای هزاران صف دریده عشقت از تا چه باشد عاشق بیچاره ای یک من نیم در عشق پابرجای تو یک شانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی و آن طرف کاین باده بودت از کجا با کدامین پای راه بی رهی بسپرده ای از جمال دلربایی آینه بسترده ای نی هزاران بار تو در زندگی خود درگدازیدی چو مس و همچو مس نی تو بر پشت فلک پاهای خود
چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو ای چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو ای گفت جانم کز عنایت های مخدوم زمان کرده ای گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل آورده ای بی علج و حیله ها گر سنگ باشی در زمان نشمرده ای 2813 اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی اقتلونی ذاب جسمی قدح القهوه قسمی نجاتی ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی تو و نباتی چو تویی یار مرا تو به از این دار مرا تو چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم براتی حرکت کن حرکت هاست کلید در روزی زیباحرکاتی به چنین رخ که تو داری چه کشی ناز سپیده محمودصفاتی بنه ای ساقی اسعد تو یکی بزم مخلد بزم نباتی به حق بحر کف تو گهر باشرف تو فراتی مثل ساغر آخر تو خرابی عقولی کرمت مست برآید کف چون بحر گشاید به کرم فاتح عقدی به عطا نقده نقدی نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو کینی رسی از ساغر مردان به خیالت مصور و جوار ساقیات و سواق جاریات سقاتی
از ورای این همه تو چونک اهل پرده کز درون بحر دانش صافیی نی درده صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم از ورای این نشان ها که به گفت گوهری گردی از آن جنسی که تو
و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی هله بشکن قفص ای جان چو طلبکار ز شکست از چه تو تلخی چو همه قند برسان قوت حیاتم که تو یاقوت زکاتی که نشد سیر دو چشمم به تره و نان مگرت نیست خبر تو که چه که نگنجد به صفت در که چه که خماری است جهان را ز می و که به لطف و به گوارش تو به از آب که چو تحریمه اول سر ارکان صلتی بدهد صدقه نپرسد که تو اهل صدقاتی برهان منتظران را ز تمنای سباتی به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی ز ره سینه خرامان کنساء خفرات تو بگو باقی این را انا فی سکر
2814 خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری بهاری خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت مست نزاری خنک آن دم که صل دردهد آن ساقی مجلس شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض عذاری خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد شماری خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش بهاری خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت بباری خورد این خاک که تشنه تر از آن ریگ سیاه است دخل العشق علینا بکاوس و عقار سخنی موج همی زد که گهرها بفشاند نگذاری 2815 بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی چه مالی چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی دوالی چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن جللی به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی حللی تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری هللی
خنک آن دم که برآید ز خزان باد که تو آشفته مایی سر اغیار نداری تو بگویی که چه خواهی ز من ای که کند بر کف ساقی قدح باده سواری برهد این تن طامع ز غم مایده خواری بستاند گرو از ما بکش و خوب دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری خنک آن دم که سلمی کند آن نور تو از آن ابر به صحرا گهر لطف به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری ظهر السکر علینا لحبیب متوار خمشش باید کردن چو در اینش
چو نه میری نه وزیری بن سبلت به بشناسند همه کس که تو طبلی و بستان خنجر و جوشن که سپهدار بفروش از رز خویشت همه انگور بستان نور چو سائل که تو امروز
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر خورشیدمثالی بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم گوشه ای خالی بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان عالی نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری والی عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را خصالی 2816 که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی ندانی نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی از آنی برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو بدرانی چه بود باطن کبکی که دل باز نداند است نهانی کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی شبانی کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید گرانی به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند جان جهانی به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شکنندت نمانی به ملقات نشان ده ز خیالت امان ده زمانی هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده زنانی شه و شاهین جللی که چنین باپر و بالی چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش کمانی
که همه اختر و ماهند و تو که شراب است و کباب است و یکی بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عسسی دان غم خود را به در شحنه و همه در روی درافتند که بس خوب
چه تفکر کند از مکر و ز دستان که نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه تو همه دام و فنش را به یکی فن چه حبوب است زمین در که ز چرخ چه کند بره مسکین چو کند شیر که مرا تاج تویی و جز تو جمله ز تو چون جان بجهاند که تو صد به کی مانند کنندت که به مخلوق مکشش زود زمان ده که تو قسام همه از پای فتاده تو خوش و دست نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی به یکی تیر بدوزش که بسی سخته
هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه شهر کلنی چو همه خانه دل را بگرفت آتش بال
بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی
2817 مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی
هله ای دیده و نورم گه آن شد که بشورم کجایی اگرم خصم بخندد و گرم شحنه ببندد بخایی به تو سوگند بخوردم که از این شیوه نگردم خدایی بکن ای دوست چراغی که به از اختر و چرخی دوایی دل ویران من اندر غلط ار جغد درآید همایی هله یک قوم بگریند و یکی قوم بخندند اگر از خشم بجنگی وگر از خصم بلنگی مایی به بد و نیک زمانه نجهد عشق ز خانه سمایی چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد بقایی سحرالعین چه باشد که جهان خشک نماید رضایی هله این ناز رها کن نفسی روی به ما کن دغایی هله خاموش که تا او لب شیرین بگشاید سقایی 2818 صنما چونک فریبی همه عیار فریبی فریبی
برهان خویش از این ده که تو زان
پی موسی تو طورم شدی از طور تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بکنم شور و بگردم به خدا و به بکن ای دوست طبیبی که به هر درد بزند عکس تو بر وی کند آن جغد ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی و اگر شیر و پلنگی تو هم از حلقه نبود عشق فسانه که سمایی است چو مرا ارض سما شد چه کنم طال بر عام و بر عارف چو گلستان نفسی ترک دغا کن چه بود مکر و بکند هر دو جهان را خضر وقت
صنما چون همه جانی دل هشیار
سحری چون قمر آیی به خرابات درآیی فریبی دل آشفته نگیری خرد خفته نگیری ز غمت سنگ گدازد رمه با گرگ بسازد فریبی چه کنم جان و بدن را چه کنم قوت تن را قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو همه را گوش بگیری شنوایی برسانی تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی فریبی تو صلح دل و دینی تو در این لطف چنینی فریبی 2819 اگر او ماه منستی شب من روز شدستی زدستی وگر او چهره مستی به سر دست بخستی بدستی وگر او در صمدیت بنمودی احدیت احدستی و اگر باغ نه مستی که در او میوه برستی سبد گفت رها کن سوی آن باغ نهان شو مددستی 2820 چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی سبب غیرت توست آنک نهانی و اگر نی پدیدی تو اگر گوشه بگیری تو جگرگوشه و میری دریدی دل کفر از تو مشوش سر ایمان به میت خوش کشیدی همه گل ها گرو دی همه سرها گرو می خریدی
بت و بتخانه بسوزی دل و دلدار تو بدان نرگس خفته همه بیدار فریبی رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار که تو جبار جهانی همه بیمار فریبی همه کوران سیه را تو به انوار فریبی همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی تو همه لطف و عطایی تو به ایثار که کمین خار فنا را سوی گلزار
اگر او همرهمستی همه را راه ز کجا عقل بجستی ز کجا نیک و به خدا کوه احد هم خوش و مست ز کجا میوه تازه به درون سبدستی اگر این گفت نبودی نه مدد بر
چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی همه آسایش جانی همه آرایش عیدی همه خورشید عیانی که ز هر ذره و اگر پرده دری تو همه را پرده همه را هوش ربودی همه را گوش تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ
چو وفا نبود در گل چو رهی نیست سوی کل عمیدی اگر از چهره یوسف نفری کف ببریدند عقل بریدی ز پلیدی و ز خونی تو کنی صورت شخصی پلیدی کنیش طعمه خاکی که شود سبزه پاکی دمیدی هله ای دل به سما رو به چراگاه خدا رو چریدی تو همه طمع بر آن نه که در او نیست امیدت رسیدی تو خمش کن که خداوند سخن بخش بگوید کلیدی 2821 تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری هزاری همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند داری تویی دریای مخلد که در او ماهی بی حد خاری همه خاموش به ظاهر همه قلش و مقامر شکاری همه ماهند نه ماهی همه کیخسرو و شاهی تاری همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون چو قاری همه اجزای وجودت به تو گویند چه بودت است و ز یاری مثل نفس خزان است که در او باغ نهان است بهاری تو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی نه ز ناری
همه بر توست توکل که عمادی و تو دو صد یوسف جان را ز دل و که گریزد به دو فرسنگ وی از بوی برهد او ز نجاست چو در او روح به چراگاه ستوران چو یکی چند که ز نومیدی اول تو بدین سوی که همو ساخت در قفل و همو کرد
تو یکی شهر بزرگی نه یکی بلکه همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه ز سر جهل مکن رد سر انکار چه همه غایب همه حاضر همه صیاد و همه چون یوسف چاهی ز تو اندر چه همه خاموش چو مریم همه در بانگ که همه گفت و شنودت نه ز مهر ز درون باغ بخندد چو رسد جان تو چو پروانه چه سوزی که ز نوری
2822 تو فقیری تو فقیری تو فقیر ابن فقیری کبیری تو اصولی تو اصولی تو اصول ابن اصولی خبیری تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیفی نگیری هله ای روح مصور هله ای بخت مکرر اثیری تو از آن شهر نهانی که بدان شهر کشانی پذیری همگی آب حیاتی همگی قند و نباتی خمیری به یکی کرم منکس بدهی دیبه و اطلس شکیری به عدم درنگریدم عدد ذره بدیدم اگرت بیند آتش همگی آب شود خوش 2823 ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم عامی عجب از خلوتیانی عجب از مجلس جانی خطه شامی عجب آن چیست مشعشع رخت از نور مبرقع غلمی به گلستان جمالت چو رسد دیده عاشق خامی سیدی انت من این صاد حسناک ندامی قمر سار الینا حبه فرض علینا شجر طاب جناه شجر الخلد فداه سر خنبی که ببستی به کرم بازگشایی بشنیدیم که دیکی ز پی خلق بپختی
تو کبیری تو کبیری تو کبیر ابن تو خبیری تو خبیری تو خبیر ابن تو جهانی دو جهان را به یکی کاه نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ نشوی غره به چیزی نه ز کس عذر همگی شکر و نجاتی نه خماری نه نکند بر تو زیان کس که شکوری و به پر عشق تو پران برهیده ز زحیری اگرت بیند منکر برهد او ز نکیری نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عجب از ارمن و رومی عجب از که مه و مهر به پیشش کند از عشق به سوی باغ چه آید مگر از غفلت و نظر الحق تعالی لک فی البهجه حامی سطع العشق لدینا طرد العشق منامی وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی که از او یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید چو مصفا نظر آید دامی ز رخ یوسف خوبان همه زندان چو گلستان وامی هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را مقامی 2824 مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی برآیی کی بود چرخ و ثریا که بشاید قدمت را همه بی خدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت مایی ز من و ماست که جانی بگشاده ست دکانی خدایی غلطی جان غلطی جان همه خود را بمرنجان گشایی به سحرگاه و مشارق که شود تیره رخ مه چه کشیمش چه کشیمش تو بیا تا که کشیمش سمایی مشکی را مشکی را مشکی پرهوسی را همایی چو رخ روز ببیند ز بن گوش بمیرد سست چرایی زر و مال تو کجا شد پر و بال تو کجا شد کجایی هله بازآ هله بازآ به سوی نعمت و ناز آ جدایی پر و بال تو بریدم غم و آه تو شنیدم جفایی ز پس مرگ برون پر خبر رحمت من بر کتب ال تعالی کرم ال توالی فعلتن فعلتن فعلتن فعلتن 2825
به دو صد دام درآید چو تواش دانه چو چنین باشد زندان تو چرا در غم بنپرسد که چه نامی و کیی وز چه
ز تو پرماه شود چرخ چو بر چرخ و اگر نیز بشاید ز تو یابند سزایی نه عدم بود من و ما که بدادی من و و اگر نه به چه بازو کشد او قوس نه مسیحی که به افسون به دمی چشم کی بود نیم چراغی که کند نورفزایی که چراغ خلق است این بر آن شمع چه کشانی چه کشانی به مطارات ز چه رفتی ز چه مردی تو چنین عم و خال تو کجا شد و تو ادبار که منت بازفرستم ز پس مرگ و هله بازت بخریدم که نه درخورد که نگویند چو رفتی به عدم بازنیایی فتدلی و تجلی بعث العشق دوایی خمش و آب فرورو سمک بحر وفایی
مثل ذره روزن همگان گشته هوایی همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان خانه مایی همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت گدایی چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی دغایی بجز از روح بقایی بجز از خوب لقایی 2826 همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی خانه مایی همه ذرات پریشان همه کالیوه و شادان خورشیدلقایی همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته کجایی همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق دغایی تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی 2827 بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی جدایی چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش سمایی ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس ربایی به دل طور درآید ز حجر نور برآید سقایی می لعل رمضانی ز قدح های نهانی کجایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی همه دستک زن و گویان که تو در غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی همه شه زاده دولت شده در لبس طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی چه رقیبی چه نقیبی همه مکر است و مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی همه دردی کش و شادان که تو در همه دستک زن و گویان که تو همه در وصل بگفته که خدایا تو همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی که ورای دل عاشق همه فعل است و مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی نه در او رنج خماری نه در او خوف ز زمین نیست نباتش که سمایی است نبود مرده که کرکس کندش مرده چو شود موسی عمران ارنی گو به که به هر جات بگیرد تو ندانی که
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را 2828 خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری نداری قمری است رونموده پر نور برگشوده نداری عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران نداری مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد زر نداری به درون توست مصری که تویی شکرستانش نداری شده ای غلم صورت به مثال بت پرستان نداری به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی نداری خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی نداری سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله شرر نداری تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل نداری تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت نداری 2829 تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری نمی گذاری سر این خدای داند که مرا چه می دواند دست داری به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران شکاری تو از او نمی گریزی تو بدو همی گریزی غباری
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی جگر حسود خون شد تو مگر جگر دل و چشم وام بستان ز کسی اگر بسپار جان به تیرش چه کنی سپر چه غم است اگر چو قارون به جوال چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر بت خویش هم تو باشی به کسی گذر ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر همه شش ز چیست روشن اگر آن ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر مگریز ای فضولی که ز حق عبر
چه خوش است این صبوری چه کنم تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه تو کجا گریزی آخر که چنین زبون غلطی غلط از آنی که میان این
ز شه ار خبر نداری که همی کند شکارت قراری چو به ترس هر کسی را طرفی همی دواند ترسگاری ز کسی است ترس لبد که ز خود کسی نترسد ست باری به هلک می دواند به خلص می دواند سپاری بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد یاری 2830 هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی نهانی بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علل که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان نشانی بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران کاهدانی سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری نه دو قطره آب بودی که سفینه ای و نوحی دوانی چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت سرانی چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی ارمغانی تو اگر روی وگر نی بدود سعادت تو مهربانی چو غلم توست دولت کندت هزار خدمت برانی تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد کانی
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بی اگر او محیط نبود ز کجاست همه را مخوف دیدی جز از این همه به از این نباشد ای جان که تو دل بدو دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو
که ببرد رخت ما را همه دزد شب که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی به دمی چراغشان را ز چه رو نمی ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی به میان موج طوفان چپ و راست می به فلک رسد کلهت که سر همه سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی که بس است مهر و مه را رخ خویش همه کار برگزارد به سکون و که ندارد از تو چاره و گرش ز در تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی ترانی خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری معانی دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را 2831 چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم رخ قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد امتحانی عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است زبانی در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل امانی به خدا خبر ندارم چو نماز می گزارم پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر جانی ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد سایه دانی چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر 2832 صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری تو لطیف و بی نشانی ز نهان ها نهانی چو تو راست ای سلیمان همگی زبان مرغان درآیی به جهان ملک تویی بس نکشد کمان تو کس بخرام شمس تبریز که تو کیمیای حقی درآیی
که خدا تو را نگوید که خموش لن دل خنب برشکافد چو بجوشد این اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی ز قضا رسد هماره به من و تو که نداند او زمانی نشناسد او مکانی عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم دل و دست چون تو بردی بده ای خدا که تمام شد رکوعی که امام شد فلنی که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه که همی زند دو دستک که کجاست چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی چه کند دهان سایه تبعیت دهانی ز سبو همان تلبد که در او کنند یا نی صنما به حق لطفت که میان ما درآیی چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی بفروزد این نهانم چو نهان ما درآیی تو به لب چه شهد بخشی چو زبان ما بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی همه مس ما شود زر چو به کان ما
2833 سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری نرسی به باز پران پی سایه اش همی دو به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا باری چو شکار گشت باید به کمند شاه اولی باری بکشان تو لنگ لنگان ز بدن به عالم جان باری هله چنگیان بال ز برای سیم و کال به میان این ظریفان به سماع این حریفان به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن ز سبو فغان برآمد که ز تف می شکستم باری پی خسروان شیرین هنر است شور کردن سپار باری به دکان عشق روزی ز قضا گذار کردم من از آن درج گذشتم که مرا تو چاره سازی باری هله بس کنم که شرحش شه خوش بیان بگوید 2834 به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی تلخکامی چه بود حیات بی او هوسی و چارمیخی غلمی قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی کامی ز سلم پادشاهان به خدا ملول گردد سلمی به میان دلق مستی به قمارخانه جان نامی خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری به شکارگاه غیب آ بنگر شکار باری بستان ز اوج موجش در شاهوار چو برهنه گشت باید به چنین قمار بنگر ترنج و ریحان گل و سبزه زار به سماع زهره ما بزنید تار باری ره بوسه گر نباشد برسد کنار باری پی این قرار برگو دل بی قرار باری هله ای قدح به پیش آ بستان عقار به چنین حیات جان ها دل و جان دل من رمید کلی ز دکان و کار باری دل و جان به باد دادم تو نگاه دار هله مطرب معانی غزلی بیار باری که ندا کند شرابش که کجاست چه بود به پیش او جان دغلی کمین به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی خنک آن سری که در وی می ما نهاد چو شنید نیکبختی ز تو سرسری بر خلق نام او بد سوی عرش نیک که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش انتقامی همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش بامی ز تو یک سوال دارم بکنم دگر نگویم خامی 2835 ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی آسمانی دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو جانی می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد جاودانی دل و جان و صد دل و جان به فدای آن ملحت چه مانی بزن آتشی که داری به جهان بی قراری پر و بال بخش جان را که بسی شکسته پر شد دانی سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان ستانی که هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم گرانی هله ای بلی توبه بدران قبای توبه ناگهانی تو خراب هر دکانی تو بلی خان و مانی کشانی عجب آن دگر بگویم که به گفت می نیاید شکربیانی 2836 به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی همنشینی
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن همه را نظاره می کن هله از کنار ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز
تو نه ای ز جنس خلقان تو ز خلق ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب می و ساغر خدایی چو خداست جز صورتی که داری تو به خاکیان بشکاف ز آتش خود دل قبه دخانی پر و بال جان شکستی پی حکمتی که قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن نکند به کشتی جان جز باده بادبانی که به دولت تو رستم ز ملولی و بر تو چه جای توبه که قضای زه کوه قاف گیری چو شتر همی تو بگو که از تو خوشتر که شه
سوی او کند خدا رو به حدیث و
نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد مسینی همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان ثمینی نه زمین ستان بخفته ز رخ فلک شکفته دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی مهینی ز برای دعوت جان برسیده اند خوبان چینی به خدا که ماه رویی به خدا فرشته خویی چنینی تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی به صفا چو آسمانی به ملطفت چو جانی به خزینه خوب رختی ز قدیم نیکبختی یقینی شده ام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان نگینی هله بس که کاسه ها را به طعام او است قیمت های چینی 2837 هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی ز کرم مزید آید دو هزار عید آید کجایی شکر وفا بکاری سر روح را بخاری کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند هله عاشقان صادق مروید جز موافق باوفایی به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی نپایی تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی پایی
که ز کیمیاست مس را برهیدن از که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ز فلک نبات یابد برهد از این زمینی به بهار امانتی ها بنماید از امینی سوی آسمان قدسی که تو عاشق که بیا به معدن و کان بهل این قراضه به خدا که مشک بویی به خدا که این برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی به شکفتگی چنانی به نهفتگی چنینی به نبات چون درختی به ثبات چون برسان به موم مهرش که گزیده تر و اگر نه خاک نه ارزد همه کاسه
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی دو جهان مرید آید تو هنوز خود ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی که سعادتی است سابق ز درون چو به آدمی رسیدی هله تا به این تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق اولیایی بنگر به نور دیده که زند بر آسمان ها خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری 2838 صفت خدای داری چو به سینه ای درآیی صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی لقایی چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد سقایی چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد برگشایی ز تو است این تقاضا به درون بی قراران آشنایی فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان ضیایی نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی کیمیایی مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی دعایی چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید گدایی و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان پادشاهی فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست هوایی فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید سخنم خور فرشته ست من اگر سخن نگویم چرایی تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی گندنایی تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است کدخدایی
نفسی به عرش و کرسی که ز نور به کسی که نور دادش بنمای آشنایی تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی چه جهان های دیگر که ز غیب و اگر نه تیره گل را به صفا چه فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن نه قراضه جویی آخر همه کان و ز چه خاک می پرستی نه تو قبله عجب این که پادشاهی ز گدا کند که گدا غلط درافتد که مراست تو چرا به خدمت او شب و روز در که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی ملک گرسنه گوید که بگو خمش چه کنی ترنگبین را تو حریف که خدا کند در آن جا شب و روز
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن قفایی 2839 بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه کیمیایی و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی ربایی شب من نشان مویت سحرم نشان رویت صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو رهایی صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن عطایی همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی جدایی مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته درآیی به امید کس چه باشی که تویی امید عالم عطایی به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه لقایی به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب ز نایی 2840 منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی گران بهایی به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی مصطفایی بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی آن هوایی
غلطم بگو که شمسا همه روی بی
صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی به سر و دو دیده آیم که تو کان ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی به جهان کی دید صیدی که بترسد از که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی ز همه جدام کردی مده از خودم که زهی امید زفتی که زند در خدایی به امید کیسه تو که خلصه وفایی به امید آن نشسته که ز گوشه ای تو به گوش می چه باشی که تویی می تو درآ درون پرده بنگر چه خوش نه کم است تن ز نایی نه کم است جان
مفروش خویش ارزان که تو بس بدران قبای مه را که ز نور چو مسیح دم روان کن که تو نیز از
به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی مرتضایی بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش جوهر بقایی بسکل ز بی اصولن مشنو فریب غولن جایی تو به روح بی زوالی ز درونه باجمالی تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی لقایی چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد جان فزایی تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلف چوبین چرایی تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا گشایی چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید مگریز ای برادر تو ز شعله های آذر به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی همایی ز غلف خود برون آ که تو تیغ آبداری روایی شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی نوایی 2841 به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی خنبی هله خواجه خاک او شو چو سوار شد به میدان تو سنبی که در آن زمان سری تو که تو خویش دنب دانی بدانک دنبی
در خیبر است برکن که علی بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی چو خضر خور آب حیوان که تو که تو از شریف اصلی که تو از بلند تو از آن ذوالجللی تو ز پرتو خدایی سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی بدران تو میغ تن را که مهی و خوش که جهان کاهش است این و تو جان اگر این غلف بشکست تو شکسته دل تو به چنگ خویش باید که گره ز پا چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی که خلیل زاده ای تو ز قدیم آشنایی تو بپر به قاف قربت که شریفتر ز کمین کان برون آ که تو نقد بس بنواز نای دولت که عظیم خوش
که پیاله هاست مردم تو شراب بخش سر اسب را مگردان که تو سر نه ای چو تو را سری هوس شد تو یقین
ز جهان گریز و وابر تو ز طاق و از طرنبش طرنبی تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد است قنبی بفرست سوی بینش همه نطق را و تن را غرنبی 2842 بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگز جمادی غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شد زادی چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را نهادی همه بیخودی پسندم همه تن چو گل بخندم گشادی 2843 هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی دیدی نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی رسیدی تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم کشیدی سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر پریدی بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم خلیدی به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را خریدی چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا او مریدی
چو ز خویش طاق گشتی ز چه بسته ز چه سنی است مروی ز چه رافضی که تو را یکی نظر به که همیشه می
به مراد دل رسیدم به جهان بی مرادی که درآمد و برون شد صفتی بود تو چگونه ای ولیکن تو ز بی چگونه نگر اولین قدم را که تو بس نکو به طرب میان ببندم که چنین دری
به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی سفری دراز کردی به مسافران که چرا ستارگان را سوی کهکشان که عجب در آن چمن ها که ملک بود که بجز عنایت شه نکند برو کلیدی که چو نیستت سر او دل او چرا که درونه گنج دارد تو چه مکر او که هزار جوحی این جا نکند بجز
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را روز عیدی تو چو یوسف جمالی که ز ناز لابالی گزیدی خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری 2844 تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی جهانی تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم نه آنی تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت ستانی چو قلم ز دست بنهی بدهیش بی قلم تو ترانی تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است سخن و زبان اگر چه که نشان و فیض حق است گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمان ها آسمانی وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان معانی بفروز آتشی را که در او نشان بسوزد نشان بمانی هجر الحبیب روحی و هما بلمکان و هوائه ربیع نضرت به جنان 2845 بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم گشادی شده ام خراب لیکن قدری وقوف دارم نهادی صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است اوستادی
خوش و نوش و شادمان کن که هزار به درآمدی و حالی کف عاشقان به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی تو که نکته جهانی ز چه نکته می تو چه دانه من چه دامم که نه اینی و صفتیش می نگاری صفتیش می صفتی که نور گیرد ز خطاب لن بنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی به چه ماند این زبانه به فسانه زبانی به چه ماند این حشیشی به جمال به چه ماند این دو فانی به جللت به نشان رسی تو آن دم که تو بی حجبا عن المدارک لنهایه التدانی و جنانه محیط و جنانه جنانی صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی چو چنان قدح گرفتی سر مشک را که سرم تو برگرفتی به کنار خود بدهی می و قدح نی چه عظیم
کرم تو است این هم که شراب برد عقلم شادی قدحی به من بدادی که همی زنم دو دستک مرادی به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی نزادی 2846 چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید دادی دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد دادی تو اگر ز خار گفتی دو هزار گل شکفتی تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری دادی 2847 دل بی قرار را گو که چو مستقر نداری نداری به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید نداری تو دل چنان شدستی ز خرابی و ز مستی به مثال آفتابی نروی مگر که تنها نداری تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در گذر نداری تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد نداری چو فرشتگان گردون به تو تشنه اند و عاشق نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی نداری
که اگر به عقل بودی شکافدی ز که به یک قدح برستم ز هزار بی که تو روح اولینی و ز هیچ کس
دل همچو آتشم را به هزار باد دادی که چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد تو اگر چه تلخ گفتی همگی مراد دادی که دکان این جهان را تو چنین کساد
سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر سخن پدر نگویی هوس پسر نداری به مثال ماه شب رو حشم و حشر بپری ز راه روزن هله گیر در نداری چو عرق ز تن برون رو که جز این تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا بطر نداری وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو نداری بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو 2848 سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری ناری چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد خماری قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید شماری ز شراب چون عقیقت شکفد گل حقیقت مرغزاری بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی بخاری که ز فکرت دقیقه خللی است در شقیقه مجاری همه آتشی تو مطلق بر ما شد این محقق آری همه مطربان خروشان همه از تو گشته جوشان همی فشاری 2849 ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری خماری بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم شهریاری اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی همه باغ دام گشته همه سبزفام گشته داری
ور از آن شراب خوردی ز چه رو بدر اندر آب و آتش که دگر خطر بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری سر خنب برگشای و برسان شراب خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه برهد جهان تیره ز شب و ز شب که حیات مرغ زاری و بهار چو سر خمار ما را به کف کرم تو روان کن آب درمان بگشا ره که هزار دیگ سر را به تفی به جوش همه رخت خود فروشان خوششان
ز شکوفه هات دانم که تو هم ز وی صفت صفا و یاری ز جمال برود به آفتابی که فزود از شراری چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری گل و لله جام بر کف که هل بیا چه
گل و لله ها چو دام اند و نظاره گر چو صیدی شکاری به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن خاری صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی خوش عذاری رخ لله برفروزان و رمان ز چشم نرگس خواری چو نسیم شاخه ها را به نشاط اندرآرد چو گذشت رنج و نقصان همه باغ گشت رقصان باری همه شاخه هاش رقصان همه گوشه هاش خندان نگاری همه مریمند گویی به دم فرشته حامل چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای کوبان قراری به بهار ابر گوید بدی ار نثار کردم نثاری به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق کاری که بهار گوید ای جان دم خود چو دانه ها دان آری چو گشاد رازها را به بهار آشکارا آشکاری 2850 ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی باشی ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه باشی تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز کینی باشی
که شکوفه ها چو دام و همه میوه ها که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار بر شاه عذرت این بس که خوشی و که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل بوزد به دشت و صحرا دم نافه تتاری که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل چو دو دست نوعروسان همه دستشان همه حوریند زاده ز میان خاک تاری سر و آستین فشانان ز نشاط بی جهت تو کردم آن هم که تو لیق بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه بنشان تو دانه دم که عوض درخت چه کنی بدین نهانی که تو نیک
صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد دم شاد برنیارم هله تا تو شاد باشی ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد سر خویش را نخارم هله تا تو شاد
ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم باشی تویی جان این زمانه تو نشسته پربهانه تن و نفس تا نمیرد دل و جان صفا نگیرد باشی 2851 شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی عذار باشی به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را به مثال آفتابی که شهیر شد به بخشش هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید باشی 2852 چو یقین شده ست دل را که تو جان جان جانی چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش زمانی چو وصال گشت لغر تو بپرورش به ساغر رایگانی به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت چه سماع هاست در جان چه قرابه های ریزان و اغانی چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان قدح ندانی همه شاخه ها شکفته ملکان قدح گرفته آسمانی برسان سلم جانم تو بدان شهان ولیکن رسانی پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش شبانی چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه
صنما بر این قرارم هله تا تو شاد ز زمانه برکنارم هله تا تو شاد باشی همه این شده ست کارم هله تا تو شاد
به میان سرو و سوسن گل خوش به میان باغ خندان مثل انار باشی به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی به میان پاکبازان به عطا مشار باشی چو خمش کنی نگویی و در انتظار
بگشا در عنایت که ستون صد جهانی به قصاص عاشقانت که تو صارم همه چیز را به پیشت خورشی است که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی که به گوش می رسد زان دف و بربط که ز های و هوی مستان تو می از همگان ز خویش رفته به شراب تو کسی به هش نیابی که سلمشان نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی چه کنم به شرح ناید می جام لمکانی که به گرد غار مستان نکند بجز چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی معانی 2853 تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی نمایی تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی سوی مایی به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید کجایی تو به گوش دل چه گفتی که به خنده اش شکفتی قندخایی تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی بلندرایی ز تو خاک ها منقش دل خاکیان مشوش خوش فزایی طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد پرعطایی دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی دوایی ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان وفایی 2854 برسید لک لک جان که بهار شد کجایی فزایی رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته خضر و سمن چو رندان بشکسته اند زندان عطایی همه مریمان کامل همه بکر و گشته حامل چو شکوفه کرد به بستان ز ره دهن چو مستان ز مایی به مثال گربه هر یک به دهان گرفته کودک نیایی
که از او رسد شرارت به کواکب
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نه مکان تو را نه سویی و همه به که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو به دهان نی چه دادی که گرفت به خرد چه هوش دادی که کند ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و کرم از تو نوش لب شد که کریم و سخنی به درد گویی که همو کند ز تو خود هزار چندان که تو معدن
بشکفت جمله عالم گل و برگ جان همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی بگشاده دیده دیده ز بلی دی رهایی گل و لله شاد و خندان ز سعادت بنموده عارفان دل به جناب کبریایی تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر سوی مادران گلشن به نظاره چون
بنگر به مرغ خوش پر چو خطیب فوق منبر نوایی 2855 هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی غزالی مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد روشنایی به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهد اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا رهایی به خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکش بستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزه فزایی بهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان خودنمایی 2856 صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی خود نمایی تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو به وصال می بنالم که چه بی وفا قرینی به گه وصال آن مه چه بود خدای داند فزایی دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی رخ گشایی 2857 چه جمال جان فزایی که میان جان مایی شکر چرایی چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی چرایی
به ثنا و حمد داور بگرفته خوش
شب و روز در نمازی به حقیقت و ز برای بانگ هر سگ مگذار دل همچو بحر باید که گهر کند گدایی بستان میی که یابی ز تفش ز خود برهد تن از هلکش به سعادت سمایی که حیات کامل آمد ز ورای جان بر کور یوسفی را حرکات و
که چه طاقت است جان را چو تو نور به کف آورند زاغان همه خلقت همایی تو امان هر بلیی تو گشاد بندهایی تویی بحر بی کرانه ز صفات کبریایی به فراق می بزارم که چه یار باوفایی که گه فراق باری طرب است و جان رخ توست عذرخواهش به گهی که
تو به جان چه می نمایی تو چنین تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر
غم عشق تو پیاده شده قلعه ها گشاده چرایی همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته چرایی تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا چرایی تو برسته از فزونی ز قیاس ها برونی چرایی به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد چرایی تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری چرایی چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده چرایی چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد چرایی چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم چرایی ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد شکر چرایی 2858 صنما تو همچو آتش قدح مدام داری داری ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان چو سلم تو شنیدم ز سلمتی بریدم ز پی غلمی تو چو بسوخت جان شاهان داری تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت داری توریز بخت یارت به خدا که راست گویی داری تبریز شاد بادا که ز نور و فر آن شه داری
به سپاه نور ساده تو چنین شکر شه چین بس خجسته تو چنین شکر بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر به دو چشم مست خونی تو چنین شکر دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر دو هزار بی قراری تو چنین شکر ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر دو هزار موج خیزد تو چنین شکر بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر من و صد چو من فنا شد تو چنین
به جواب هر سلمی که کنند جام ز خداش وحی آید که هنوز وام داری به درون جان چاکر چه پدید نام داری صنما هزار آتش تو در آن سلم داری به کدام روی گویم که چو من غلم بجز از برای فتنه به جهان چه کام که میان شیرمردان چو ویی کدام دو هزار بیش چاکر چو یمن چو شام
نظر خدای خواهم که تو را به من رساند رام داری نظر حسود مسکین طرقید از تفکر داری چه حسود بلک عاشق دو هزار هر نواحی تو خدای شمس دین را به من غلم بخشی داری لقبت چو می بگویم دل من همی بلرزد
به دعا چه خواهمت من که همه تو نرسید در تو هر چند که تو لطف عام نه خیالشان نمایی نه به کس پیام داری چو غلمیی ورا تو به شهان حرام تو دل مترس زیرا که شه کرام داری
2859 برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده ای ای کی شود با تو معول که چنین صاعقه ای ای نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست ای هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی ای دوزخت گوید بگذر که مرا تاب تو نیست چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن ای بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق ای دل ساده من داد ز کی می خواهی رده ای داد عشاق ز اندازه جان بیرون است جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق بس کن و سحر مکن اول خود را برهان
تو در اندیشه و در وسوسه بیهده ای تو گرفتار صفات خر و دیو و دده ای که اسیر هوس جادویی و شعبده ای
2860 هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی هست در صفه ما صف شکنی کز نظرش این چه جام است که از عین بقا سر برزد هر کی از ظلمت غم بر دل او بند بود این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند
قمری باخبری درد دوایی عجبی تابد از روزن دل نور ضیایی عجبی تا زند جان منش طال بقایی عجبی یابد از دولت او بندگشایی عجبی یا چه ابر است بر آن ماه لقایی عجبی
توبه و توبه کنان را همه گردن زده کی کند با تو حریفی که همه عربده نه در این شش جهتی پس ز کجا آمده هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده جنت جنتی و دوزخ دوزخ بده ای فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده ز آنک تو زندگی صومعه و معبده ای که خراج از ده ویران دلم بستده ای خون مباح است بر عشق اگر زین
از کجا تافت چنان ماه در این قالب تن عجبی چون دل از خانه وهم حدثان بیرون شد می نمود از در و دیوار سرا در تابش شمس تبریز از این خوف و رجا بازرهان 2861 چند روز است که شطرنج عجب می بازی کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی پردازی صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد بازی بدگمان باشد عاشق تو از این ها دوری همچو نایم ز لبت می چشم و می نالم نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است آوازی نه هر آواز گواه است خبر می آرد ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا دمسازی 2862 هله هشدار که با بی خبران نستیزی گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی نستیزی گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد نستیزی عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید نستیزی از میان دل و جان تو چو سر برکردند نستیزی چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی نستیزی در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود
تا ز جا رفت دل و رفت به جایی ز یکی دانه در دید سرایی عجبی هشت جنت ز یکی روح فزایی عجبی تا برآید ز عدم خوف و رجایی عجبی دانه بوالعجب و دام عجب می سازی کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین مرگ موش است ولیکن بر گربه همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی کم زنم تا نکند کس طمع انبازی برسد سوی دماغ و بکند غمازی از گزافه تو چنین خوش دم و خوش این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی نی تهی گشت از آن یافت ز وی
پیش مستان چنان رطل گران نستیزی چون کشندت سوی خود همچو کمان چون تو را خواند سوی خویش شبان چون نمایند تو را نقش و نشان جان به شکرانه نهی تو به میان ظاهر آنگه شود این که به نهان شودت عین چو با اهل عیان نستیزی
در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات نستیزی ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود نستیزی مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر نستیزی 2863 وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی آویزی سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار پاییزی به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی زیر دیوار وجود تو تویی گنج گهر برخیزی آن قراضه ازلی ریخته در خاک تن است تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت تیغ در دست درآ در سر میدان ابد شبدیزی آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین تبریزی 2864 به شکرخنده اگر می ببرد دل ز کسی بوالهوسی گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش چون عسسی گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم طوطیانند که خود را بکشند از غیرت خرمگسی
گر شوی ذره و چون کوه گران چو زمان برگذری و چو مکان گر چو دولب تو با آب روان نستیزی ال ال که تو با شاه جهان نستیزی گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی همه دل گردی و بر گفت زبان
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا ز آنک زهر است تو را باد روی در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی گنج ظاهر شود ار تو ز میان کو قراضه تک غلبیر تو گر می بیزی که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی از شب و روز برون تاز چو بر ز آنک در خلقت جان بر مثل کاریزی کو به جان هست ز عرش و به بدن
می دهد در عوضش جان خوشی گه به شب گشت کند بر دل و جان بیدقی گر ببری من برم از تو فرسی گر به سوی شکرش راه برد
پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق بگریست بسی در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود خسی جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد مجمع روح تویی جان به تو خواهد آمد ارسی ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر جرسی نعره زنگله از جنبش اشتر باشد هر چراغی که بسوزد مطلب زو نوری بس کن این گفت خیال است مشو وقف خیال دسترسی ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو مجسی 2865 در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی شوی از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت شوی چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری شوی تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند شوی برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند شوی 2866 گر گریزی به ملولی ز من سودایی بازآیی زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش خایی رو بدو آر و بگو خواجه کجا می کشیم
گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی همچو ابر این دل من پر شد و کی درآید به دو چشمی که تو را دید که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی تو چو بحری همه سیل اند و فرات و ما همه نعره زنان زنگله همچون که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی چونک هستت به حقیقت نظر و عارف طب دلی بی رگ و نبض و
نزد سردان منشین کز دمشان سرد کار آن است که با عشق تو هم درد به هوا برشوی ار بشکنی و گرد چونک مرگت شکند کی گهر فرد تو چرا قانعی از عشق کز او زرد
روکشان دست گزان جانب جان دست از او گر نکشی دست پشیمان کآسمان ماه ندیده ست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست غلط افتادی گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده رسوایی چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید شایی ل یغرنک سد هوس عن رایی اشتهی انصح لکن لسانی قفلت این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست بیم از آن می کندت تا برود بیم از تو خایی شمس تبریز نه شمعی است که غایب گردد 2867 نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای گای کار بوزینه نبوده ست فن نجاری عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست خدای 2868 در دلت چیست عجب که چو شکر می خندی خندی ای بهاری که جهان از دم تو خندان است خندی آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی خندی مست و خندان ز خرابات خدا می آیی خندی همچو گل ناف تو بر خنده بریده ست خدا باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند خندی تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد خندی بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می تازی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی از برون شیوه و غنج و ز درون سرخر معده سگ رو که همان را کم قصور هدمت من عوج ال رآ اننی انصح بالصمت علی الخفا نه که در سایه و در دولت این مولیی یار از آن می گزدت تا همه شکر شب چو شد روز چرا منتظر فردایی در فروبند و همان گنده کسان را می دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز
دوش شب با کی بدی که چو سحر می در سمن زار شکفتی چو شجر می و اندر آتش بنشستی و چو زر می بر شر و خیر جهان همچو شرر می لیک امروز مها نوع دگر می خندی ز چه باغی تو که همچون گل تر می چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می آفتابی تو که بر قرص قمر می خندی
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند خندی در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی خندی از میان عدم و محو برآوردی سر خندی چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده ست خندی آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده ست می خندی آهوان را به گه صید به گردون گیری خندی دو سه بیتی که بمانده ست بگو مستانه خندی
نظری جمله و بر نقل و خبر می بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می بر سر و افسر و بر تاج و کمر می تویی آن شیر که بر جوع بقر می رحمت است آنک تو بر خون جگر ای که بر دام و دم شعبده گر می ای که تو بر دل بی زیر و زبر می
2869 هست اندر غم تو دلشده دانشمندی بر امید کرم و رحمت بخشایش تو هست ز اوباش خیالت تو اندر ره عشق چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر با چنین جام جنونی که تو گردان کردی کی روا دارد انصاف و جوانمردی تو کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش جانب مدرسه عشق کشیدش لطفت نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی بس سخن دارد وز بیم ملل دل تو
همچو نقره ست در آتشکده دانشمندی از ره دور به سر آمده دانشمندی خسته و شیفته و ره زده دانشمندی قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی کی بماند به سر قاعده دانشمندی که به غم کشته شود بیهده دانشمندی که فسرده شود از مجمده دانشمندی تا ز درس تو برد فایده دانشمندی تا منور شود از منقده دانشمندی لب ببسته ست در این معبده دانشمندی
2870 ای دریغا در این خانه دمی بگشودی چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار هیچ کس رشک نبردی که فلن دست ببرد نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
مونس خویش بدیدی دل هر موجودی ساقی وصل شراب صمدی پیمودی از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی هر کسی در چمن روح به کام آسودی نیست دینار و درم یا هوس معدودی کی بود در خضر خلد غم امرودی از نصیب کرمش آب شدی بگشودی
صورت حشو خیالت ره ما بستند خودی طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی خادم و موذن این مسجد تن جان شماست مسجودی ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی محمودی 2871 به دغل کی بگزیند دل یارم یاری کی میان من و آن یار بگنجد مویی عنکبوتی بتند پرده اغیار شود غاری گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه درید خاری هم بگویم دو سه بیتی که ندانی سر و پاش بس طبیب است که هشیار کند مجنون را آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم ما چو خورشیدپرستیم بر این بام رویم کیست خورشید بگو شمس حق تبریزی 2872 مرغ اندیشه که اندر همه دل ها بپری آفتابی که به هر روزنه ای درتابی بصری باد شبگیر که چون پیک خبرها آری خبری دیدبانا که تو را عقل و خرد می گویند بر سر بام شدستی مه نو می جویی نگری دل ترسنده که از عشق گریزان شده ای نبری رهزنانند به هر گام یکی عشوه دهی عشوه خری
تیغ خورشید رخش خفیه شده در عابد جمله وی است و لقبش معبودی ساجدی گشته نهان در صفت نیست در هر دو جهان چون تو شه
کی فریبد شه طرار مرا طراری کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری همچو صدیق و محمد من و او در حال گل چونک چنین است چه باشد لیک بهر دل من ریش بجنبان کآری وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری که نخواهیم بجز دیدن او ادراری تا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری که نگنجد صفتش در صحف گفتاری به خدا کز دل و از دلبر ما بی اثری از سر روزن آن اصل بصر بی ز آنچ دریای خبرهاست چرا بی ساکن سقف دماغی و چراغ نظری مه نو کو و تو مسکین به کجا می ز کف عشق اگر جان ببری جان وای بر تو گر از این عشوه دهان
ای مه ار تو عسسی الحذر از جامه کنان کمری به حشر غره مشو این نگر ای مه کز بیم باحشری می گریزی تو ولی جان نبری از کف عشق سپری گر همه تن سپری ور ره پنهان سپری وری مردم چشم که مردم به تو مردم بیند صاحب نظری در درون ظلمات سیهی چشمان خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد وری گر شکر را خبری بودی از لذت عشق چشم غیرت ز حسد گوش شکر را کر کرد ریخت کری شیر گردون که همه شیردلن از تو برند گری جگر باجگران آب ظفر از تو خورند شیر ز آتش برمد سخت و دل آتشکده ای است پر پروانه بسوزد جز پروانه دل شاه حلمی ز خلء زیر پر دل می رو رو به مریخ بگو که بنگر وصلت دل گر توانی عوض سر سر دیگر دادن سری سر ز تو یافت سری پر ز تو دزدید پری شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند مشتری را نرسد لف که من سیمبرم مشتری بود زلیخا مه کنعانی را زهره زخمه زن آخر بشنو زخمه دل چنگ دل چند از این چنگ و دف و نای شکست ای عطارد بس از این کاغذ و از حبر و قلم گر پلنگی به یکی باد چو موشی گردی بتری
که کلهت ببرند ار چه که سیمین می گریزی همه شب گر چه شه تیرت آید سه پری گر چه همه تن ور دو پر ور سه پری در فخ آن دام نظرت نیست به دل گر چه که همچو آب حیوان ساکنی و مستتری آنک از چشمه او جوش کند دیده آب گشتی ز خجالت ننمودی شکری ترس از آن چشم که در گوش شکر جگر و صف شکنی حمیت و استیزه به کمینگاه دل اهل دلن بی جگری جان پروانه بود بر شرر شمع جری که پرش ده پره گردد ز فروغ شرری تا تو را علم دهد واهب انسان و پری تا که خنجر بنهی هیچ سری را نبری سزد ار سر ببری حاکم و وهاب ز تو آموخت تری و ز تو آورد زری قدحی گر شکند زو نتوان گشت بری که نبود و نبود سیمبری سیم بری سیم بر بود بر سیم بر از زرشمری بتری غره مشو چنگ کنندت بتری وای بر مادر تو گر نکند دل پدری زفتی و لف و تکبر حیل و پرهنری ور تو شیری به یکی برق ز روبه
سر قدم کن چو قلم بر اثر دل می رو صوری 2873 رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست برگذری پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات گری زین سر کوه چو سیلب سوی دریا رو بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق قمری 2874 سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند نپری در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند نگری گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی شمری بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان بخری حیله می کرد دلم تا ز غمش سر ببرد شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست نظری 2875 نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم شجری سبزه ها جمله در این سبزی تو محو شوند گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته ای
که اثرهاست نهان در عدم و بی
سوی دریای معانی که گرامی گهری مکن استیزه کز این مصطبه هم پی یاران پریده چه کنی که نپری پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه که از این کوه نیاید تن کس را کمری که از او گه چو هللی و گهی چون
که گریزید ز خود در چمن بی خبری که دهد خاک دژم را صفت جانوری تو چرا جان نشوی و سوی جانان کفر باشد که از این سو و از آن سو پس نشاید که تو خود را ز همایان که نشاید که خسان را به یکی خس گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین
سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری که بسی نادر و سبز و تر و عالی من چه گویم که تری تو نماند به تری هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری
2876 شکنی شیشه مردم گرو از من گیری گیری شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را گیری هین مترس ای دل از آن جور که مومن آن جاست ترک یک قطره کنی ماهی دریا باشی گیری دور از آبی تو چو روغن چو همه او نشوی گیری ننگ مردانی اگر او به جفا نیزه کشد 2877 بر یکی بوسه حقستت که چنان می لرزی لرزی از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است لرزی چون قماشات تو اندر همه بازار که راست لرزی تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد لرزی تو به صورت مهی اما به نظر مریخی گه پی فتنه گری چون می خم می جوشی لرزی دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد لرزی به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ لرزی خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند لرزی
همه شب عهد کنی روز شکستن قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری خوش گریبان کشی و گوشه دامن ای دل ار عاقلی آرام به مومن گیری ترک یک حبه کنی ملکت مخزن چون شدی او پس از آن آب ز روغن به سوی او نروی و پی جوشن گیری ز آنک جان است و پی دادن جان می جهت آینه بر آینه دان می لرزی چونک تو جان جهانی تو جهان می سزدت گر جهت سود و زیان می که تو صیادی و با تیر و کمان می قاصد کشتن خلقی چو سنان می لرزی گه چو اعضای غضوب از غلیان می تو چرا همچو دل اندر خفقان می باز چون برگ تو از باد خزان می ظاهرا صف شکنی و به نهان می
قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند لرزی چون که قاف یقین راسخ و بی لرزه بود لرزی دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش لرزی
سقف صبری تو که از بار گران می در گمانی تو مگر که چو کمان می کز دم فال زنان همچو زنان می
2878 هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی جان شیرین تو در قبضه و در دست من است بگریزی گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت بگریزی چون کدو بی خبری زین که گلویت بستم بگریزی بلبلن و همه مرغان خوش و شاد از چمنند بگریزی چون گرفتار منی حیله میندیش آن به بگریزی تو که قاف نه ای گر چو که از جا بروی بگریزی جان مردان همه از جان تو بیزار شوند بگریزی تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش بگریزی من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی بگریزی تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی بگریزی نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی
2879 ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی از برای علف دیو تو قربان تنی سره مردا چه پشیمان شده ای گردن نه
تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی که در این خوردن سیلی سره ابلیسی
حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی تن بی جان چه کند گر تو ز تن پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بستم و می کشمت چون ز رسن جغد و بوم و جعلی گر ز چمن که شوی مرده و در خلق حسن تو زر صاف نه ای گر ز شکن چون مخنث اگر از خوب ختن وثنی چون ز کف کلک و شمن در خسوفی گر از این برج و بدن وز غریبی نرهی چون ز وطن
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار ابلیسی نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو نیت روزه کنی توبره گوید کای خر از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود در غم فربهی گوشت تو لغر گشتی کفر و ایمان چه می خور چو سگان قی می کن تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد گرد آن دایره گرده و خوان پر چو مگس
عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی سر فروکن خر باتوبره ابلیسی تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی ناله برداشته چون حنجره ابلیسی ز آنک تو مومنه و کافره ابلیسی ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی تا قیامت تو که از دایره ابلیسی
2880 به حق و حرمت آنک همگان را جانی همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر آتش باده بزن در بنه شرم و حیا وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری نکته می گویی در حلقه مستان خراب می جوشیده بر این سوختگان گردان کن چه شدم من تو بگو هم که چه دانم شده ای
قدحی پر کن از آنک صفتش می دانی تا بدانند که امروز در این میدانی دل مستان بگرفت از طرب پنهانی عقل ها را چو کبوتربچگان پرانی خوش بود گنج که درتابد در ویرانی پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی کی بگوید لب تو حرف بدین آسانی
2881 گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری ترسانی من که چون دیگ بر آتش ز تبش خشک لبم ترسانی گرگ هجران پی من کرد و مرا ننگ آورد ترسانی باده ای گر تو ز تلخی ویم بیم دهی ترسانی پاکبازند و مقامر که در این جا جمعند ترسانی چون خیالت لطیفند نه خونند و نه گوشت 2882
ز آنک در خدمت نان چون تره
شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی مردگان را بنشانی و به جان ترسانی همچو مخمورکش از رطل گران گوش آنم کم از آن چرب زبان گرگ ترسد نه من ار تو به شبان ساده ای گر مگسان را تو بخوان نیست تاجر که تو او را به زیان که تو تیری بزنی یا به کمان ترسانی
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی زنی ژنده پوشیدی و جامه ملکی برکندی هر کی بندی است از این آب و از این گل برهد زنی ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب زنی ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ ماه می گوید با زهره که گر مست شوی زنی ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند خیز کامروز همایون و خوش و فرخنده ست زنی سر باز از کله و پاش از این کنده غمی است هله ای باز کله بازده و پر بگشا زنی همچو منصور تو بر دار کن این ناطقه را زنی 2883 چه حریصی که مرا بی خور و بی خواب کنی کنی آب را در دهنم تلختر از زهر کنی سوی حج رانی و در بادیه ام قطع کنی گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی کنی باادب باشم گویی که برو مست نه ای گر بباری تو چو باران کرم بر بامم کنی گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی کنی گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو کنی در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
بر سر و سبلت این خنده زنان خنده پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی گر تو یک بند از آن طره بر این بنده زان می لعل چو بر مردم شرمنده گر تو تابی ز رخت بر مه تابنده زنی ز آنچ من مست شدم ضرب پراکنده نقد بستان تو چرا لف ز آینده زنی خاصه که چشم بر آن چهره فرخنده برهد پاش اگر تیشه بر این کنده زنی وقت آن شد که بر آن دولت پاینده چو زنان چند بر این پنبه و پاغنده
درکشی روی و مرا روی به محراب زهره ام را ببری در غم خود آب کنی اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی گه به بارانش همی سخره سیلب کنی چون سوی دام روم دست به مضراب بی ادب گردم تو قصه آداب کنی هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی چنگل او درشکنی زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد من که باشم که به درگاه تو صبح صادق همه را نفی کنی بازدهی صد چندان بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت کنی 2884 به شکرخنده بتا نرخ شکر می شکنی گلرخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو گل چه باشد که اگر جانب گردون نگری درفکنی حق تو را از جهت فتنه و شور آورده ست کنی روی چون آتش از آن داد که دل ها سوزی دل ما بتکده ها نقش تو در وی شمنی منی برمکن تو دل خود از من ازیرا به جفا در تک چاه زنخدان تو نادر آبی است در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند حسنی زیرکان را رخ تو مست از آن می دارد کافری ای دل اگر در جز او دل بندی تنی بی وی ار بر فلکی تو به خدا در گوری کفنی شمس تبریز که در روح وطن ساخته ای را وطنی 2885 هله آن به که خوری این می و از دست روی سرمست روی چرخ گردان به تو گردد که تو آب اویی روی
تن شود کلب معلم تش بی ناب کنی لقب زرگر ما را همه قلب کنی هست لرزان که مباداش که کذاب کنی دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی گوییش پس تو چرا فتح چنین باب
چه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی تا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی سرنگون زهره و مه را ز فلک فتنه و شور و قیامت نکنی پس چه شکن زلف بدان داد که دل ها شکنی هر بتی رو به شمن کرده که تو آن گر که قاف شود دل تو ز بیخش بکنی که به هر چه که درافتم بنماید رسنی زان سبب که حسن اندر حسن اندر تا در این بزم ندانند که تو در چه فنی کافری ای تن اگر بر جز این عشق هر چه پوشی بجز از خلعت او در جان جان هاست وطن چونک تو جان
تا به هر جا که روی خوشدل و ماه چرخی چه زیان دارد اگر پست
ماهیی لیک چنان مست توست آن دریا روی صدقات همه شاهان که سوی نیست رود هست روی سابق تیزروانی تو در این راه دراز روی کسب عیش ابد آموز ز شمس تبریز روی
همه دریا ز پی آید چو تو در شست رو سوی هست نهد چون تو سوی وز ره رفق تو با این دو سه پابست تا در آن مجلس عیشی که جنان است
2886 اگر امشب بر من باشی و خانه نروی اندک اندک به جنون راه بری از دم من کهنه و پیر شدی زین خرد پیر گریز به خیالی به من آیی به خیالی بروی قوی به ترازوی زر ار راه دهندت غلط است جوی پیک لبد بدود کیک چو او هم بدود بدوی بهر بردن بدو از هیبت مردن بمدو بدوی باش شب ها بر من تا به سحر تا که شبی همه کس بیند رخساره مه را از دور گروی مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشد نروی چون ببیند که سر خویش نمی گیرد او روی من توام ور تو نیم یار شب و روز توام سوی چه شود گر من و تو بی من و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی کوری چشم ثنوی
2887 بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی
کف دریا چه کند خواجه بجز دریایی
یا علی شیر خدا باشی یا خود علوی برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی این چه رسوایی و ننگ است زهی بند بجوی زر بنه ارزی چو همان حب پس کمال تو در آن نیست که یاوه بهر کعبه بدو ای جان نه ز خوف مه برآید برهی از ره و همراه غوی خنک آن کس که برد از بغل مه که ببرم سر تو گر تو از این جا گوید او را که حریفی و ظریفی و پدر و مادر و خویش تو به منهاج
چون تو خواهی که شکرخایی غلط اندازی خایی صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا ترشم گفتی و پیش شکر بی حد تو گر چه من روترشم لیک خم سرکه نیم گر تو خوبی و منم آینه روی خوشت نی غلط گفتم سرمست بدم زفت زدم نو فسونی است مرا سخت عجب پیشتر آ 2888 به شکرخنده اگر می ببرد جان ز کسی پرهوسی گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی چون عسسی گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار مگسی گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر مرتبسی گه دمد یک نفسی عیسی مریم سازد گه خسی را بکشد سرمه جان در دیده خسی متزمن نظری داری و هرچ آید پیش پسی صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر جرسی 2889 ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی چو منی من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش انجمی پاسبان در تو ماه برین بام فلک وطنی ماه پیمانه عمر است گهی پر گه نیم هر کی در عهد تو از جور زمانه گله کرد
ز پی خشم رهی ساعد و کف می چون تویی پای علم نقد که را می پایی عسل و قند چه دارند بجز سرکایی ور چه هر جا بروم لیک نیم هرجایی پیش رو دار مرا چونک جهان آرایی کی بود آینه را با رخ تو گنجایی تا به گوش تو فروخوانم ای بینایی می دهد جان خوشی پرطربی گه به شب گشت کند بر دل و جان گه شود طوطی جان گر بچشد زان تا شود کن فیکون صدر جهان تا گواه نفسش باشد عیسی نفسی گه نماید دو جهان در نظرش همچو هم بر آن چفسد و حمله نبرد پیش و ما همه نعره زنان زنگله همچون
چو منی تو خود خود را کی بگوید مه کی باشد که تو خورشید دو صد تو که در مقعد صدقی چو شه اندر تو به پیمانه نگنجی تو نه عمر زمنی سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی تنی سجده کردند ملیک تن آدم را زود اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد اهرمنی 2890 سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی بالیی هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است نه به بال نه به زیری و نه جان در جهت است پالیی سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم سودایی هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری غوغایی گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر صورت عشق تویی صورت ما سایه تو می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند فرمایی شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد 2891 هر کی از نیستی آید به سوی او خبری التفاتی نبود همت او را به علل هر کسی که متلشی شود و محو ز خویش جوهری بیند صافی متحلی به حلل تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او دگری
جان بود تن نبود تن چو تو جان جان پرتو جان تو دیدند در آن جسم سنی چوب رد بر سرش آمد که برو
سر فروکن به کرم ای که بر این گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی شش جهت را چه کنم در دل خون دل و جان مست شد و عقل و خرد تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی کوه ها را جهت ذره شدن می سایی چه نهانی و عجب این که در این ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی یک دمم زشت کنی باز توام آرایی که من امروز ندارم به جهان گنجایی همرهان پیش شدستند که را می پایی شعله دم می زند این دم تو چه می تابش روز شود از وی نابینایی اندر او از بشریت بنماید اثری گر علل گیرد جمله ز علی تا به ثری به سوی او کند از عین حقیقت نظری متمکن شده در کالبد جانوری رو دگر شو تو به تحقیق که او شد
بشنو شکر وی از من که به جان و سر تو شکری 2892 ای شه جاودانی وی مه آسمانی تا زلل تو دیدم قصه جان شنیدم عاشق مشک خوش بو می کند صید آهو دوانی ای شکر بنده تو زان شکرخنده تو روز شد های مستان بشنوید از گلستان شیوه یاسمین کن سر بجنبان چنین کن فشانی نرگست مست گشته جنیی یا فرشته با چنین ساقی حق با خودی کفر مطلق روز و شب ای برادر مست و بی خویش خوشتر نام او جان جان ها یاد او لعل کان ها امانی چون برم نام او را دررسد بخت خضرا چند مستند پنهان اندر این سبز میدان دانی جان ویسند و رامین سخت شیرین شیرین تو اگر می شتابی سوی مرغان آبی چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بکردی میزبانی ما هم از بامدادان بیخود و مست و شادان با ظریفان و خوبان تا به شب پای کوبان این قدح می شتابد تا شما را بیابد ای که داری تو فهمی قبض کن قبض اعمی امتحانی غیر این نیست راهی غیر این نیست شاهی فانی نی خمش کن خمش کن رو به قاصد ترش کن نهانی 2893
که بدان لطف و حلوت نچشیدم
چشمه زندگانی گلشن لمکانی همچو جان ناپدیدم در تک بی نشانی می رود مست هر سو یا تواش می ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی می کند مرغ دستان شیوه دلستانی خانه پرانگبین کن چون شکر می با شکر درسرشته غنچه گلستانی می زند جان معلق با می رایگانی مست ال اکبر کش نبوده است ثانی عشق او در روان ها هم امان هم اسم شد پس مسما بی دوی بی توانی می روم سوی ایشان با تو گفتم تو مفخر آل یاسین وز خدا ارمغانی آب حیوان بیابی قلزم شادمانی سوی عشق آی یک شب هم ببین ای شه بامرادان مستمان می کشانی وز می پیر رهبان هر دمی دوستگانی در دل و جان بتابد از ره بی دهانی غیر این نیست چیزی تو مباش غیر این نیست ماهی غیر این جمله ترک اصحاب هش کن باده خور در
قدر غم گر چشم سر بگریستی آسمان گر واقفستی زین فراق زین چنین عزلی شه ار واقف شدی گر شب گردک بدیدی این طلق گر شراب لعل دیدی این خمار گر گلستان واقفستی زین خزان مرغ پران واقفستی زین شکار گر فلطون را هنر نفریفتی روزن ار واقف شدی از دود مرگ کشتی اندر بحر رقصان می رود آتش این بوته گر ظاهر شدی رستم ار هم واقفستی زین ستم این اجل کر است و ناله نشنود دل ندارد هیچ این جلد مرگ گر نمودی ناخنان خویش مرگ وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی مادر فرزندخوار آمد زمین جان شیرین دادن از تلخی مرگ داندی مقری که عرعر می کند گر جنازه واقفستی زین کفن کودک نوزاد می گرید ز نقل لیک بی عقلی نگرید طفل نیز با همه تلخی همین شیرین ما زان که شیرین دید تلخی های مرگ که گذشت آن من و رفت آنچ رفت تیر زهرآلود کآمد بر جگر زیر خاکم آن چنانک این جهان هین خمش کن نیست یک صاحب نظر شمس تبریزی برفت و کو کسی عالم معنی عروسی یافت زو این جهان را غیر آن سمع و بصر
روز و شب ها تا سحر بگریستی انجم و شمس و قمر بگریستی بر خود و تاج و کمر بگریستی بر کنار و بوسه بربگریستی بر قنینه و شیشه گر بگریستی برگ گل بر شاخ تر بگریستی سست کردی بال و پر بگریستی نوحه کردی بر هنر بگریستی روزن و دیوار و در بگریستی گر بدیدی این خطر بگریستی محتشم بر سیم و زر بگریستی بر مصاف و کر و فر بگریستی ور نه با خون جگر بگریستی ور دلش بودی حجر بگریستی دست و پا بر همدگر بگریستی ماده بز بر شیر نر بگریستی ور نه بر مرگ پسر بگریستی گر شدی پیدا شکر بگریستی ترک کردی عر و عر بگریستی این جنازه بر گذر بگریستی عاقلستی بیشتر بگریستی ور نه چشم گاو و خر بگریستی چاره دیدی چون مطر بگریستی زان چه دید آن دیده ور بگریستی کو خبر تا زین خبر بگریستی بر سپر جستی سپر بگریستی شاید ار زیر و زبر بگریستی ور بدی صاحب نظر بگریستی تا بر آن فخرالبشر بگریستی لیک بی او این صور بگریستی گر بدی سمع و بصر بگریستی
2894 با چنین رفتن به منزل کی رسی بس گران جانی و بس اشتردلی
با چنین خصلت به حاصل کی رسی در سبک روحان یک دل کی رسی
با چنین زفتی چگونه کم زنی چونک اندر سر گشادی نیستت همچو آبی اندر این گل مانده ای بگذر از خورشید وز مه چون خلیل چون ضعیفی رو به فضل حق گریز بی عنایت های آن دریای لطف بی براق عشق و سعی جبرئیل بی پناهان را پناه خود کنی پیش بسم ال بسمل شو تمام
با چنین وصلت به واصل کی رسی در گشاد سر مشکل کی رسی پس به پاک از آب و از گل کی رسی ور نه در خورشید کامل کی رسی ز آنک بی مفضل به مفضل کی رسی از چنین موجی به ساحل کی رسی چون محمد در منازل کی رسی در پناه شاه مقبل کی رسی ور نه چون مردی به بسمل کی رسی
2895 چاره ای کو بهتر از دیوانگی ای بسا کافر شده از عقل خویش رنج فربه شد برو دیوانه شو در خراباتی که مجنونان روند اه چه محرومند و چه بی بهره اند شاد و منصورند و بس بادولتند برروی بر آسمان همچون مسیح شمس تبریزی برای عشق تو
بسکلد صد لنگر از دیوانگی هیچ دیدی کافر از دیوانگی رنج گردد لغر از دیوانگی زود بستان ساغر از دیوانگی کیقباد و سنجر از دیوانگی فارسان لشکر از دیوانگی گر تو را باشد پر از دیوانگی برگشادم صد در از دیوانگی
2896 قره العین منی ای جان بلی صد هزاران آفرین بر روی تو ای چراغ و مشعله هفت آسمان از کمال رحمت و شاهنشهی سرو رحمت چون خرامان شد به باغ چون شکستی شیشه درویش را ملک بخشد مالک الملک از کرم آفتابی چون ز مشرق سر زند جاء ربک و الملئک چون رسید در فتوح فتحت ابوابها امشب ای دلدار خواب آلود من چشم نرگس چون به ترک خواب گفت مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت روز تا شب مست و شب تا روز مست
ماه بدری گرد ما گردان بلی می فرستد حوری و رضوان بلی خاکیان را آمدی مهمان بلی گنج آید جانب ویران بلی یابد ابلیس لعین ایمان بلی واجب آید دادن تاوان بلی علم بخشد علم القرآن بلی ذره ها آیند در جولن بلی هر محال اکنون شود امکان بلی گرددت دشوارها آسان بلی خواب را رانی ز نرگسدان بلی بر خورد از فرجه بستان بلی بو برد از گلبن و ریحان بلی سخت شیرین باشد این دوران بلی
بلبل بر منبر گلبن بگو چون فزون شد اشتهای مستمع از دیار مصر مر یعقوب را گر خمش باشی و سر پنهان کنی خامشی صبر آمد و آثار صبر
هست محسن درخور احسان بلی سنگ آرد منطق لقمان بلی ریح یوسف شد سوی کنعان بلی سر شود پیدا از آن سلطان بلی هر فرج را می کشد از کان بلی
2897 بوی باغ و گلستان آید همی از نثار جوهر یارم مرا با خیال گلستانش خارزار از چنین نجار یعنی عشق او جوع کلبم را ز مطبخ های جان زان در و دیوارهای کوی دوست یک وفا می آر و می بر صد هزار هر که میرد پیش حسن روی دوست کاروان غیب می آید به عین نغزرویان سوی زشتان کی روند پهلوی نرگس بروید یاسمین این همه رمز است و مقصود این بود همچو روغن در میان جان شیر همچو عقل اندر میان خون و پوست وز ورای عقل عشق خوبرو وز ورای عشق آن کش شرح نیست بیش از این شرحش توان کردن ولیک تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
بوی یار مهربان آید همی آب دریا تا میان آید همی نرمتر از پرنیان آید همی نردبان آسمان آید همی لحظه لحظه بوی نان آید همی عاشقان را بوی جان آید همی این چنین را آن چنان آید همی نابمرده در جنان آید همی لیک از این زشتان نهان آید همی بلبل اندر گلبنان آید همی گل به غنچه خوش دهان آید همی کان جهان اندر جهان آید همی لمکان اندر مکان آید همی بی نشان اندر نشان آید همی می به کف دامن کشان آید همی جز همین گفتن که آن آید همی از سوی غیرت سنان آید همی هر کسی را صد گمان آید همی
2898 هر دم ای دل سوی جانان می روی جامه ها را چاک کردی همچو ماه ای نشسته با حریفان بر زمین پیش مهمانان به صورت حاضری چون قلم بر دست آن نقاش چست همچو آبی می روی در زیر کاه در جهان غمگین نماندی گر تو را
وز نظرها سخت پنهان می روی در پی خورشید رخشان می روی وز درون بر هفت کیوان می روی سوی صورتگر به مهمان می روی در میان نقش انسان می روی آب حیوانی به بستان می روی چشم دیدی چون خرامان می روی
ای دریغا خلق دیدی مر تو را حال ما بنگر ببر پیغام ما
چون نهان از جمله خلقان می روی چون به پیش تخت سلطان می روی
2899 بار دیگر عزم رفتن کرده ای نی چراغ عشرت ما را مکش ال ال کاین جهان از روی خود ال ال تا نگوید دشمنی ال ال بندگان را جمع دار
بار دیگر دل چو آهن کرده ای در چراغ ما تو روغن کرده ای پرگل و نسرین و سوسن کرده ای دوستی و کار دشمن کرده ای ای که عالم را تو روشن کرده ای
بار دیگر تو به یک سو می نهی ال ال کز نثار آستین کان زرکوبان صلح الدین که تو
عشقبازی ها که با من کرده ای نفس بد را پاکدامن کرده ای همچو مه از سیم خرمن کرده ای
2900 بوی مشکی در جهان افکنده ای صد هزاران غلغله زین بوی مشک از شعاع نور و نار خویشتن از کمال لعل جان افزای خویش تو نهادی قاعده عاشق کشی صد هزاران روح رومی روی را با یقین پاکشان بسرشته ای چون به دست خویششان کردی خمیر هم شکار و هم شکاری گیر را پردلن را همچو دل بشکسته ای جان سلطان زادگان را بنده وار
مشک را در لمکان افکنده ای در زمین و آسمان افکنده ای آتشی در عقل و جان افکنده ای شورشی در بحر و کان افکنده ای در دل عاشق کشان افکنده ای در میان زنگیان افکنده ای چونشان اندر گمان افکنده ای چونشان در قید نان افکنده ای زیر این دام گران افکنده ای بی دلن را در فغان افکنده ای پیش عقل پاسبان افکنده ای
2901 فارغم گر گشت دل آواره ای آفتاب عشق تو تابنده باد آفتابی کو به کوه طور تافت تابشش بر چادر مریم رسید هر کی او منکر شود خورشید را چون عصای عشق او بر دل بزد چشم بد گر چه که آن چشم من است
از جهان تا کم بود غمخواره ای تا بریزد هر کجا استاره ای پاره گشت و لعل شد هر پاره ای طفل گویا گشت در گهواره ای کور اصلی را نباشد چاره ای صد هزاران چشمه بین از خاره ای دور بادا از چنین رخساره ای
صد دکان مکر در بازار عشق شمس تبریزی به پیش چشم تو
این چنین در بست از مکاره ای حلقه حلقه هر کجا سحاره ای
2902 ای درآورده جهانی را ز پای چیست نی آن یار شیرین بوسه را آن نی بی دست و پا بستد ز خلق پای نی بهانه ست این نه بر پای نی است خود خدای است این همه روپوش چیست ما گدایانیم و ال الغنی ما همه تاریکی و ال نور در سرا چون سایه آمیز است نور دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
نیست ال بانگ پر آن همای می کشد اهل خدا را تا خدای از غنی دان آنچ بینی با گدای ز آفتاب آمد شعاع این سرای نور خواهی زین سرا بر بام آی دل نخواهی تنگ رو زین تنگنای
2903 باوفا یارا جفا آموختی کو وفاهای لطیفت کز نخست هر کجا زشتی جفاکاری رسید ای دل از عالم چنین بیگانگی جانت گر خواهد صنم گویی بلی عشق را گفتم فروخوردی مرا آن عصای موسی اژدرها بخورد ای دل ار از غمزه اش خسته شدی شکر هشتی و شکایت می کنی زان شکرخانه مگو ال که شکر این صفا را از گله تیره مکن هر چه خلق آموختت زان لب ببند عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
این جفا را از کجا آموختی در شکار جان ما آموختی خوبیش دادی وفا آموختی هم ز یار آشنا آموختی این بلی را زان بل آموختی این مگر از اژدها آموختی تو مگر هم زان عصا آموختی از لبش آخر دوا آموختی از یکی باری خطا آموختی آن چنان کز انبیا آموختی کاین صفا از مصطفی آموختی جمله آن شو کز خدا آموختی سوختی لیکن ضیا آموختی
2904 عاقبت از عاشقان بگریختی سوی شیران حمله بردی همچو شیر قصد بام آسمان می داشتی تو چگونه دارویی هر درد را
وز مصاف ای پهلوان بگریختی همچو روبه از میان بگریختی از میان نردبان بگریختی کز صداع این و آن بگریختی
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای دست و پای و دست و پای و دست
پس روی انبیا چون می کنی مرده رنگی و نداری زندگی دستمزد شادمانی صبر توست صبر می کن در حصار غم کنون کی ببینی چشم تیرانداز را زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید رو خمش کن بی نشانی خامشی است
چون ز تهدید خسان بگریختی مرده باشی چون ز جان بگریختی رو که وقت امتحان بگریختی چون ز بانگ پاسبان بگریختی چون ز تیر خرکمان بگریختی چون تو از زخم زبان بگریختی پس چرا سوی نشان بگریختی
2905 اندرآ در خانه یارا ساعتی این حریفان را بخندان لحظه ای تا ببیند آسمان در نیم شب تا ز قونیه بتابد نور عشق روز کن شب را به یک دم همچو صبح تا ز سینه برزند آن آفتاب تا ز دارالملک دل برهم زند
تازه کن این جان ما را ساعتی مجلس ما را بیارا ساعتی آفتاب آشکارا ساعتی تا سمرقند و بخارا ساعتی بی درنگ و بی مدارا ساعتی همچو آب از سنگ خارا ساعتی ملک نوشروان و دارا ساعتی
2906 گوید آن دلبر که چون همدل شدی از میان نقش ها پنهان شدی هم برآوردی سر از لطف خدا پیش آتش رو تو از نقصان مترس عشرت دیوانگان را دیده ای چون نه ای حیوان چه مست سبزه ای آستین شه صلح الدین بگیر
با هوس همراه و هم منزل شدی در جهان جان ها حاصل شدی هم به شمشیر خدا بسمل شدی چونک از آتش چنین کامل شدی ننگ بادت باز چون عاقل شدی چون نمردی چون در آب و گل شدی ور نگیری باطل باطل شدی
2907 آفتابا سوی مه رویان شدی آتشی در کفر و ایمان شعله زد پست و بال عشق پر شد همچو بحر عالمی پرآتش عشاق بود هر سحرگه پیش قانون های تو بی وجودی گر تو را نقصان نهد خاک پای شمس تبریزی ببوس
چرخ را چون ذره ها برهم زدی چون بگستردی تو دین بیخودی چشمه چشمه جوش جوش سرمدی بر سر آتش تو آتش آمدی سجده آرد دین پاک احمدی بی وجودان را چه نیکی یا بدی تا برآری سر ز سعد و اسعدی
2908 باوفاتر گشت یارم اندکی دی بخندید آن بهار نیکوان خوش برآمد آن گل صدبرگ من صبحدم آن صبح من زد یک نفس ابر من دی بر لب دریا نشست خوش ببارم خاک را گل ها دهم مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو نی غلط گفتم که اندر عشق او
خوش برآمد دی نگارم اندکی گشت خندان روزگارم اندکی سبزتر شد سبزه زارم اندکی زان نفس من برقرارم اندکی خاک شو تا بر تو بارم اندکی باش کاندر دست خارم اندکی صبر کن تا سر بخارم اندکی کافرم گر صبر دارم اندکی
2909 هست امروز آنچ می باید بلی هست ای ساقی خوب از بامداد آفتاب امروز گشته ست از پگاه شد عطارد مست و اشکسته قلم مطرب ناهید بربط می نواخت دفتر عشقش چو برخواند خرد گشت حاصل آرزوی دل نعم چونک سلطان ملحت داد داد بس کنم کاین قصه ای بی منتهاست
هست نقل و باده بی حد بلی کان شیرینی بنامیزد بلی ساقی صد زهره و فرقد بلی لوح شست از هوز و ابجد بلی هر چه می گفت آن چنان آمد بلی پرشکر گردد دل کاغذ بلی گشت هر سعدی کنون اسعد بلی داد بستانیم از هر دد بلی کز سخن دیگر سخن زاید بلی
2910 باز گردد عاقبت این در بلی ساقی ما یاد این مستان کند نوبهار حسن آید سوی باغ طاق های سبز چون بندد چمن دامن پرخاک و خاشاک زمین آن بر سیمین و این روی چو زر این سر مخمور اندیشه پرست این دو چشم اشکبار نوحه گر گوش ها که حلقه در گوش وی است شاهد جان چون شهادت عرضه کرد چون براق عشق از گردون رسید جمله خلق جهان در یک کس است من خمش کردم ولیکن در دلم
رو نماید یار سیمین بر بلی بار دیگر با می و ساغر بلی بشکفد آن شاخه های تر بلی جفت گردد ورد و نیلوفر بلی پر شود از مشک و از عنبر بلی اندرآمیزند سیم و زر بلی مست گردد زان می احمر بلی روشنی یابد از آن منظر بلی حلقه ها یابند از آن زرگر بلی یابد ایمان این دل کافر بلی وارهد عیسی جان زین خر بلی او بود از صد جهان بهتر بلی تا ابد روید نی و شکر بلی
2911 طبع چیزی نو به نو خواهد همی سر نو خواهی که تا خندان شود جان پاکان طالب جان زر است گفته مستان ساقیا هل من مزید رو به سر چون سیل تا بحر حیات
چیز نو نو راهرو خواهد همی سر دو گوش سرشنو خواهد همی جان حیوان کاه و جو خواهد همی ساقی از مستان گرو خواهد همی جوی کن کان آب گو خواهد همی
2912 با من ای عشق امتحان ها می کنی ترجمان سر دشمن می شوی هم تو اندر بیشه آتش می زنی تا گمان آید که بر تو ظلم رفت آفتابی ظلم بر تو کی کند می کنی ما را حسود همدگر عارفان را نقد شربت می دهی مرغ مرگ اندیش را غم می دهی زاغ را مشتاق سرگین می کنی آن یکی را می کشی در کان و کوه از ره محنت به دولت می کشی اندر این دریا همه سود است و داد این سر نکته است پایانش تو گوی
واقفی بر عجزم اما می کنی ظن کژ را در دلش جا می کنی هم شکایت را تو پیدا می کنی چون ضعیفان شور و شکوی می کنی هر چه می خواهی ز بالمی کنی جنگ ما را خوش تماشا می کنی زاهدان را مست فردا می کنی بلبلن را مست و گویا می کنی طوطی خود را شکرخا می کنی وین دگر را رو به دریا می کنی یا جزای زلت ما می کنی جمله احسان و مواسا می کنی گر چه ما را بی سر و پا می کنی
2913 باز چون گل سوی گلشن می روی صدزبان شد سوسن اندر شرح تو سوی مستان با دو لعل می فروش شاهدان استاره وار اندر پیت در کی خواهی آتشی دیگر زدن آفتابا ذره ام رقصان تو تا درآرد شمس تبریزی به چشم
با توام گر چه که بی من می روی گلرخا خوش سوی سوسن می روی از برای باده دادن می روی تو بکش چون ماه روشن می روی با دل چون سنگ و آهن می روی پیش تو چون سوی روزن می روی سرمه وار ای دل به هاون می روی
2914 ناگهان اندردویدم پیش وی هیچ می دانی چه خون ریز است او
بانگ برزد مست عشق او که هی چون تویی را زهره کی بوده ست کی
شکران در عشق او بگداختند پاک کن رگ های خود در عشق او بر گلستانش گدازان شو چو برف یا درآ و نرم نرمک مرده شو حبس کن مر شیره را در خنب حق شمس تبریزی بیا در من نگر
سربریده ناله کن مانند نی تا نبرد تیغ او پایت ز پی تا برآرد صد بهار از ماه دی تا تو را گویند ای قیوم حی تا بجوشد وارهد از نیک و بی تا ببینی مر مرا معدوم شی
2915 خوش بود گر کاهلی یک سو نهی هست سرتیزی شعار شیر نر برفروز آتش زنه در دست توست گر غروب آمد به گور اندرشدی گرم شد آن یخ ز جنبش بس گداخت برجهان تو اسب را ترکانه زود سارعوا فرمود پس مردانه رو همچو زهره ناله کن هر صبحگاه بدر هر شب در روش لغرتر است وقت دوری شاه پروردت به لطف بس کن آخر توبه کردی از مقال
وز همه یاران تو زوتر برجهی هست دم داری در این ره روبهی یوسفت با توست اگر خود در چهی باز طالع شو ز مشرق چون مهی پس بجنب ای قد تو سرو سهی که به گوش توست خوب خرگهی گفت شاهنشاه جان نبود تهی وآنگه از خورشید بین شاهنشهی بعد کاهش یافت آن مه فربهی تا چه ها بخشد چو باشی درگهی در خموشی هاست دخل آگهی
2916 مرحبا ای پرده تو آن پرده ای برگذر از گوش و بر جان ها بزن درربا جان را و بر بال برو ماه خندانت گواهی می دهد جان شیرینت نشانی می دهد سبزه ها از خاک بررستن گرفت
کز جهان جان نشان آورده ای ز آنک جان این جهان مرده ای اندر آن عالم که دل را برده ای کان شراب آسمانی خورده ای کز الست اندر عسل پرورده ای تا نماید کشت ها که کرده ای
2917 هیچ خمری بی خماری دیده ای در گلستان جهان آب و گل چونک غم پیش آیدت در حق گریز کار حق کن بار حق کش جز ز حق هیچ دل را بی صقال لطف او بی جمال خوب دلدار قدیم
هیچ گل بی زخم خاری دیده ای بی خزانی نوبهاری دیده ای هیچ چون حق غمگساری دیده ای هیچ کس را کار و باری دیده ای در تجلی بی غباری دیده ای جز خیالی دل فشاری دیده ای
از نشاط صرف ناآمیخته در جهان صاف بی درد و دغل چون سگ کهف آی در غار وفا لب ببند و چشم عبرت برگشا شمس تبریزی بگیرد دست تو
شرح ده ای دل تو باری دیده ای بی خطر ایمن مطاری دیده ای ای شکاری چون شکاری دیده ای چونک دیده اعتباری دیده ای گر ز چشم بد عثاری دیده ای
2918 می زنم حلقه در هر خانه ای مرغ جان دیوانه آن دام شد عقل ها نعره زنان کآخر کجاست ای خدا مجنون آن لیلی کجاست ز آنک گوش عقل نامحرم بود سلسله زلفی که جان مجنون او است شهر ما پرفتنه و پرشور شد زوتر ای قفال مفتاحی بساز هین خمش کن کژ مرو فرزین نه ای
هست در کوی شما دیوانه ای دام عشق دلبری دردانه ای در جنون دریادلی مردانه ای تا به گوشش دردمیم افسانه ای از فسون عاشقان بیگانه ای میل دارد با شکسته شانه ای الغیاث از فتنه فتانه ای کز فرج باشد ورا دندانه ای کی چو فرزین کژ رود فرزانه ای
2919 گر سران را بی سری درواستی از برای شرح آتش های غم یا شعاعی زان رخ مهتاب او یا کسی دیگر برای همدمی گر اثر بودی از آن مه بر زمین ور نه دست غیر تستی بر دهان گر از آن در پرتوی بر دل زدی ور نه غیرت خاک زد در چشم دل نیست پروای دو عالم عشق را عشق را خود خاک باشی آرزو است تا چو برف این هر دو عالم در گداز اژدهای عشق خوردی جمله را لقمه ای کردی دو عالم را چنانک پیش شمس الدین تبریز آمدی
سرنگونان را سری درواستی یا زبانی یا دلی برجاستی در شب تاریک غم با ماستی هم از آن رو بی سر و بی پاستی ناله ها از آسمان برخاستی راست و چپ بی این دهان غوغاستی یا به دریا یا خود او دریاستی چشمه چشمه سوی دریاهاستی ور نه ز ال هر دو عالم لستی ور نه عاشق بر سر جوزاستی ز آتش عشق جحیم آساستی گر عصا در پنجه موساستی پیش جوع کلب نان یکتاستی تا تجلی هاش مستوفاستی
2920 ای بهار سبز و تر شاد آمدی
وی نگار سیمبر شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنه ای درفکن اندر دماغ مرد و زن از بر سیمین تو کارم زر است پای خود بر تارک خورشید نه لعل گوید از میان کان تو را شمس تبریزی که عالم از رخت
ای حیات جان و سر شاد آمدی صد هزاران شور و شر شاد آمدی ای بلی سیم و زر شاد آمدی ای تو خورشید و قمر شاد آمدی سوی آن کوه و کمر شاد آمدی هست مست و بی خبر شاد آمدی
2921 ساقی این جا هست ای مول بلی پیش آن لب های آری گوی او هست چشمش قلزم مستی نعم این همه بگذشت آن سرو سهی چون بخسبم زیر سایه نخل او هم عسس هم دزد ای جان هر شبی چون برآید آفتاب روی او ناشتاب آن کس که او حلوا خورد بس کن آن کس کو سری پنهان کند
ره دهد ما را بر آن بال بلی بنده گردد شکر و حلوا بلی هست جعدش مایه سودا بلی خوش برآید همچو گل با ما بلی من شوم شیرینتر از خرما بلی سیم دزدد زان قمرسیما بلی دزد گردد عاجز و رسوا بلی در دماغ او کند صفرا بلی روید از سر گلشن اخفی بلی
2922 هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می هر طرف از عشق تو پر سوخته چون همیشه آتشت در نی فتد سر بریدی صد هزاران را به عشق عاشقان سازیده اند از چشم بد نیست از دانش بتر اشکنجه ای آن زنان مصر اندر بیخودی در شب معراج شاه از بیخودی برشکن از باده های بیخودان شمس تبریزی تو ما را محو کن
هم بهاری در میان ماه دی آفتاب و صد هزاران همچو دی رفت شکر زین هوس در جان نی زهره نی جان را که گوید های و هی خانه ها زیر زمین چون شهر ری وای آنک ماند اندر نیک و بی زخم ها خورده نکرده وای وی صد هزاران ساله ره را کرده طی تخته بندی ز استخوان و عرق و پی ز آنک تو چون آفتابی ما چو فی
2923 باد بین اندر سرم از باده ای جان چو اندر باده او غوطه خورد چشم جان می دید نقشی بوالعجب هر دو گامی مست عشقی خفته ای
نوش کردم از کف شه زاده ای بر سر آمد تابناکی ساده ای هر طرف زیبا نگاری شاده ای بر سر او ساقی استاده ای
زان هوس شد پای دل ها بسته ای نوش نوش مستیان بر عرش رفت شمس تبریزی سر این دولت است
زان طرب شد پر جان بگشاده ای تا گرو شد زهد را سجاده ای در نهان او دولتی آماده ای
2924 آه از عشق جمال حوریی زندگی نو به نو از کشتنش گر گهر داری ببین حال مرا گفتم ای عقلم کجایی عقل گفت جان بسوز و سرمه کن خاکسترش تا کند جان های بی جان در سماع تا کند آن شمس تبریزی به حق
کو گرفت از عاشقانش دوریی صحت تازه شد از رنجوریی در تک دریا ز دریا دوریی چون شدم می چون کنم انگوریی تا نماند در دو عالم کوریی گرد آن شهد ازل زنبوریی جمله ویران هات را معموریی
2925 ای دلی کز گلشکر پرورده ای وی دلی کز عقل اول زاده ای طاقت عشقت ندارد هیچ جان ای آفتابی کآفتاب از عکس او است
زیر دامن طرفه پنهان کرده ای
هم چراغ صد هزاران ظلمتی این شرابی را که ساقی گشته ای هم زمستان جهان را میوه ای کار زرکوبان چو زر کردی چو زر
هم مسیح صد هزاران مرده ای از کدام انگورها افشرده ای دستگیر صد هزار افسرده ای شه صلح الدین که تو صدمرده ای
2926 گر در آب و گر در آتش می روی در رخت پیداست وال رنگ او نقش ها را پشت و پایی می زنی ذوق جان ها می زند بر جان تو روی در پی تو می دود اقبال رو آنک در سر داری از سودای یار شه صلح الدین برآ زین شش جهت
ای دلی کز شیر شیران خورده ای حاتم از دست سلیمان برده ای این چه جان است این چه جان آورده
آن نمی دانم برو خوش می روی رو که سوی یار مه وش می روی سوی نقش نامنقش می روی مست و دست انداز و سرکش می گر به عرش و گر به مفرش می روی چه عجب گر تو مشوش می روی گر چه ظاهر اندر این شش می روی
2927 ز کجا آمده ای می دانی یاد کن هیچ به یادت آید پس فراموش شدستت آن ها جان فروشی به یکی مشتی خاک بازده خاک و بدان قیمت خود جهت تو ز فلک آمده اند
ز میان حرم سبحانی آن مقامات خوش روحانی لجرم خیره و سرگردانی این چه بیع است بدین ارزانی نی غلمی ملکی سلطانی خوبرویان خوش پنهانی
2928 آنچ در سینه نهان می داری خفته پنداشته ای دل ها را
درنیابند چه می پنداری که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچ که دارد در دل ای چو خفاش نهان گشته ز روز به خدا از همگان فاشتری پیش خورشید همان خفاشی چنگ اگر چه که ننالد دانند
آن بدیده ست گلی یا خاری تا ندانند که تو بیماری گر چه در پیشگه اسراری گر چه ز اندیشه چو بوتیماری کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
2929 ای خیالی که به دل می گذری اثر پای تو را می جویم گر ز تو باخبران بی خبرند مونس و یار دلی یا تو دلی ایها الخاطر فی مکرمه ل تعجل به مرور و نوی حسن تدبیرک قد صاغ لنا گر صور جان و هیولی خرد است این هیولی پدر صورت هاست نی هیولی همه آبی بود گر هیول و صور جان افزاست از هیول است صور ریگ روان
نی خیالی نی پری نی بشری نه زمین و نه فلک می سپری نه تو از بی خبران باخبری تو مقیم نظری یا نظری قف زمانا بخداء البصر بدل اللیل بضو السحر الهیولی به حسان الصور عشق تو دیگر و تو خود دگری ای تو کرده پدران را پدری چه کند آب چو آبش ببری دگرم عشوه مده تو دگری ریگ را هرزه چرا می شمری
2930
تو چرا جمله نبات و شکری تو چرا همچو گل خندانی تو به یک خنده چرا راه زنی تو چرا صاف چو صحن فلکی تو چرا بی بنه چون دریایی عاقلن را ز چه دیوانه کنی ساکنان را ز چه در رقص آری تو چرا توبه مردم شکنی همه دل ها چو در اندیشه توست 2931 از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی بیابی چون مهر جان پذیری بی لشکری امیری بیابی گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی در آینه مبارک آن صاف صاف بی شک بیابی چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت بیابی قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل درهم شکن بتان را از بهر شاه جان را تبریز در محقق از شمس ملت و حق 2932 چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی نخسپی درهای آسمان را شب سخت می گشاید نخسپی گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد نخسپی عیسی روزگاری سیاح باش در شب نخسپی
تو چرا دلبر و شیرین نظری تو چرا تازه چو شاخ شجری تو به یک غمزه چرا عقل بری تو چرا چست چو قرص قمری تو چرا روشن و خوش چون گهری ای همه پیشه تو فتنه گری ز آدمی و ملک و دیو و پری تو چرا پرده مردم بدری تو کجایی به چه اندیشه دری در صد جهان نگنجی گر یک نشان هم ملک غیب گیری هم غیب دان گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی نقش بهشت یک یک هم در جهان گر جان بشد ز دستت صد همچنان گر از وساوس دل یک دم امان بیابی تا نقش بند آن را اندر عیان بیابی در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی چون شمع زنده باشی همچون شرر نیک اختریت باشد گر چون قمر زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی باید که همچو قیصر در کر و فر در آب و در گل ای جان تا همچو خر
شب رو که راه ها را در شب توان بریدن در سایه خدایی خسپند نیکبختان چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتل شد زیرا برادرانت دارند قصد جانت تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد 2933 ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی هستی موقوف وقت بودی تعجیل می نمودی بر بوی قبله حق صد قبله می تراشی پرستی بالترک پر ای جان ای جان بنده فرمان همچون گدای هر در بر هر دری مزن سر سغراق آسمانت چون کرد آن چنانت برستی می گویمت که چونی هرگز کسی بگوید امشب خراب و مستی فردا شود ببینی شکستی هر شیشه که شکستم بر تو توکلستم بستی ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان مهستی صد حلق را گشودی گر حلقه ای ربودی بخستی دیوانه گشته ام من هر چه از جنون بگویم 2934 گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی خضرت چرا نخوانم کآب حیات خوردی گردت چرا نگردم چون خانه خدایی جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی فاروق چون نباشی چون از فراق رستی گشتی
گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی زنهار ای برادر جای دگر نخسپی تو یوسفی هل تا جز با پدر نخسپی هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی دو دست را برافشان بیزار شو ز وقت نماز آمد برجه چرا نشستی بر بوی عشق آن بت صد بت همی که مه بود به بال سایه بود به پستی حلقه در فلک زن زیرا درازدستی بیگانه شو ز عالم کز خویش هم با جان بی چگونه چونی چگونه استی چه خیک ها دریدی چه شیشه ها که صد هزار گونه اشکسته را تو داری هزار صورت جز ماه و جز صد جان و دل بدادی گر سینه ای زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی گفتی قرار یابم خود بی قرار گشتی پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی صدیق چون نباشی چون یار غار
اکنون تو شهریاری کو را غلم گشتی گشتی هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی ای چشمش ال ال خود خفته می زدی ره آنگه فقیر بودی بس خرقه ها ربودی گشتی هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری گشتی از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی گشتی از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا گشتی ای جان چون فرشته از نور حق سرشته از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی گشتی غم را شکار بودی بی کردگار بودی گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی گشتی نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی گشتی باش از در معانی در حلقه خموشان گشتی 2935 گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی یادی گر چه به نقش پستی بر آسمان شدستی بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق تا هیچ سست پایی در کوی تو نیاید سر را نهد به بیرون بی سر بر تو آید یک ماهه راه را تو بگذر برو به روزی دینار و زر چه باشد انبار جان بیاور حاجت نیاید ای جان در راه تو قلوز و هادی
اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار هم سنبلش بسودی هم لله زار گشتی اکنون نعوذبال چون پرخمار گشتی پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گردن بزن خزان را چون نوبهار هم از حساب رستی چون بی شمار وز آب فارغی هم چون سوسمار هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی هم دوست کامی اکنون هم کامیار چون کردگار گشتی باکردگار گشتی عذرت عذار خواهد چون گلعذار کبرت رسدهمی زان چون از کبار در گوش ها اگر چه چون گوشوار
ور چه ز چشم دوری در جان و سینه قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی بستی مراد ما را بر شرط بی مرادی پیش تو شیر آید شیری و شیرزادی تا بشنود ز گردون بی گوش یا عبادی زیرا که چون سلیمان بر بارگیر بادی جان ده درم رها کن گر عاشق جوادی چون نور و ماهتاب است این مهتدی
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند حادی از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون منادی چون مه پی فزایش غمگین مشو ز کاهش ازدیادی هر لحظه دسته دسته ریحان به پیشت آید اعتقادی تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من یا صاحبی هذا دیباجه الرشاد الشمس قد تلل من غیر احتجاب الروح فی المطار و الکاس فی الدوار 2936 ای نوبهار خندان از لمکان رسیدی خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی خریدی ای فضل خوش چو جانی وز دیده ها نهانی ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی بریدی ای گل چمن بیارا می خند آشکارا ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را ای باد شاخه ها را در رقص اندرآور وزیدی بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی مزیدی 2937 از بهر مرغ خانه چون خانه ای بسازی آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو سرفرازی رطل گران شه را این مرغ برنتابد از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
چون اشتر عرب را از جا به جای چون بوی گور لیلی برداشت در زیرا ز بعد کاهش چون مه در رسته ز دست رنجت وز خوب گم شو چو هدهد ار تو دربند افتقادی الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد و النصر قد توالی من غیر اجتهاد و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی همرنگ یار مایی یا رنگ از او اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی ای ابر چون نگریی کز یار خود زیرا سه ماه پنهان در خار می دویدی کاحوال آمدنشان از رعد می شنیدی بر یاد آن که روزی بر وصل می شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی چشمت گشاده گردد کز بخت در
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی اشتر جمال عشق است با قد و بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی
من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی بازی تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی شد پرده ام دریده تا پرده ها بسوزم چون عشق او بغرد وین پرده ها بدرد 2938 آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی گر گویی می شناسم لف بزرگ و دعوی ناسپاسی بردانم و ندانم گردان شده ست خلقی خراسی می گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده ای نفس مطمانه اندر صفات حق رو گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم از بانگ طاس ماه بگرفته می گشاید طاسی آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد 2939 ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی هر روز خطبه ای نو هر شام گردکی نو عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا بوسی جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب چاپلوسی صد گونه رخت دارد صد تخت و بخت دارد رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق سوسی از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل روزی دو همره آمد جان غریب با تن طوسی
کردم حمایل آن را از روی لغ و تا برنتابد آن را پشت هزار تازی از آتشی که خیزد در پرده حجازی با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی در دل چگونه آید از راه بی قیاسی ور گویی من چه دانم کفر است و گردان و چشم بسته چون استر گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی اینک قبای اطلس تا کی در این پلسی گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی بر آسمان نهی پا گر دست این دو کآرد به پیش نورش خورشید تختش ز رفعت آمد نی تخت آبنوسی نی بارگیر سیسی نی جامه های آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی چون مرغزی و رازی چون مغربی و
پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی سبوسی هر روز بر دکان ها بازار این خسان بین بشکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب دستور می دهی تا گویم تمام این را نحوسی 2940 چون زخمه رجا را بر تار می کشانی ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را سوداییان جان را از خود دهی مفرح مهجور خارکش را گلزار می نمایی موسی خاک رو را بر بحر می نشانی کشانی موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد کشانی چون مار را بگیرد یابد عصای خود را آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش کشانی خاموش و درکش این سر خوش خامشانه می خور کشانی 2941 ای گوهر خدایی آیینه معانی ارمغانی عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من از غیرت الهی در عرش حیرت افتد زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی در راه ره روان را رنج و طلب نبودی یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب
گر بگذری تو صافی ور نگذری ای خام پیش ما آ کتان ماست روسی تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی تا شرق و غرب گیرد اقبال بی
کاهل روان ره را در کار می کشانی دامان جان بگیری تا یار می کشانی دزدان نقد دل را بر دار می کشانی صفراییان زر را بس زار می کشانی گلروی خارخو را در خار می کشانی فرعون بوش جو را در عار می ماری کنی عصا را چون مار می این نعل بازگونه هموار می کشانی و آن کو در آب آید در نار می کشانی سر را برهنه کرده دستار می کشانی ما را تو کش ازیرا شهوار می کشانی چون در غمش بکشتی در غار می زیرا که چون خموشی اسرار می
هر دم ز تاب رویت بر عرش فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی از آسمان نمودی صد ماه آسمانی هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی خوف فنا نبودی اندر جهان فانی دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت چون لمکان مکان شد انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما یک جام مان بدادی تا رخت ها گرو شد دانی جانی رسید ما را از شمس حق تبریز 2942 اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی نی ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم نی هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد نی از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش نی صدپاره شد دل من و آواره شد دل من نی در قرص مه نگه کن هر روز می گدازد لغرتری آن مه از قرب شمس باشد شاها ز بهر جان ها زهره فرست مطرب نی نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد خور نی 2943 گرمی مجوی ال از سوزش درونی بیمار رنج باید تا شاه غیب آید آن نافه های آهو و آن زلف یار خوش خو فزونی تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند حرونی غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد
هم برق تو رساند او را به لمکانی تا نعره ها برآید از لعل های کانی جامی دگر از آن می هم چاره کن تو کان جان همی نماید در غیب دلستانی و اندر سماع ما را از نای و دف خبر عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر بگداز کز مرض ها ز افسردگی بتر باری جگر درونم خون شد مرا جگر امروز اگر بجویی در من ز دل اثر تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی کفو سماع جان ها این نای و دف تر درخورد این حراره در هیچ چنگ و
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی آن را تو در کمی جو کان نیست در جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی آنگه نه عیب ماند در نفس و نی پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست می بین تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی کنونی 2944 ای مبدعی که سگ را بر شیر می فزایی بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون للکایی ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش گدایی قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع آتش که او نخندد خاکستر است و دودی عصایی آن خر بود که آید در بوستان دنیا خاوند بوستان را اول بجوی ای خر کبریایی آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد بریانه های فاخر سنبوسه های نادر عطایی ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله این میوه های دنیا گل پاره هاست رنگین می گفت ای خدایا ما را به شهر او بر بگذشت چند سالی در انتظار این دم می گفت ای مسبب برساز یک بهانه بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد این میرداد رشوت پنهان و آشکارا شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را منزل به منزل آن سو می شد چو سیل در جو
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی از وی خجسته بودی پیوسته نی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی زان روی همچو لله لولی است و در کوی عشق گردان امروز در از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی شمعی که او نگرید چوبی بود خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی تا از خری رهی تو زان لطف و مهمانیی بکردش باکار و باکیایی شمع و شراب و شاهد بس خلعت چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی زیرا سبب تو سازی در دام ابتلیی تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی در پیش کرد مه را از بهر روشنایی سجده کنان و جویان اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور هوایی چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد مه کو منور آمد دایم مسافر آمد سرایی هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا کهربایی ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان رهایی این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد جدایی وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد دغایی دررفت آن معل در شهر همچو دریا کجایی جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت زو هر کی جست کاری می گفت خیره آری رایی کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله سیلب عشق آمد نی دام ماند نی دد منتهایی گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم منتقایی دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی این جمله بد بدایت کو باقی حکایت اشنوایی یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی صدر الرجال حقا فی مصدر البل یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
کرده سفر به صد پر چون هدهد تا زان سفر دهد او احکام را روایی ای ماه رو سفر کن چون شمع این غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی چون برگ که کشیدش دلبر به دستی نهان که نبود کس را از او این را به وصل آرد و آن را سوی و آن سوی هجر باشد مکری است این از کو به کو همی شد کای مقصدم ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی عقلش پرید از سر پا را نماند پایی کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی حیران شده رعیت با میرهای هایی نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی آری و نی یکی دان در وقت خیره کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی چون سیل شد به بحری بی بدو و بردی مرا از اسفل تا مصعد علیی درسی است نی وسیطی نی نیز جان روی در تو دارد که قبله دعایی واپرس از او که دادت در گوش گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی وال ما علونا ال باعتنا ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا
2945 ای حیله هات شیرین تا کی مرا فریبی فریبی اما چو جمله عالم ملک تو است کلی فریبی داوود را فریبی در دام ملک و دولت آن را به دانه بردی وین را به دام بردی فریبی فرعون عالمی را بفریبد و نداند ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد 2946 دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی دی بایزید بودی و اندر مزید بودی مستی دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان پرستی امروز بس خرابی هم جام آفتابی افزونی از مساکن بیرونی از معادن یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود جستی تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی خامش مده نشانی گر چه ز هر بیانی خستی 2947 یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی ندادی تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم بسیار عاشقان را کشتی تو بی گناهی شادی ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم
آن را که ملک کردی دیگر چرا بیرون ز ملکت خود دیگر که را و ایوب را دگرگون اندر بل فریبی آن دام دانه شد چون تو خوش لقا کان خاین دغا را هم در دغا فریبی ای پربها که او را تو بی بها فریبی آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی و امروز در خرابی دردی فروش و ازرق مپوش ای جان تا که صنم نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی آن بسته را گشودی رستی تمام رستی حیوان نه ای تو حیی جستی ز کار تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی شد مرهم جهانی هر خسته ای که
چندین قدح بخوردی جامی به من بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و خانه چرا گرفتی در کوی بی مرادی
زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان 2948 ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی تلخی ستان شکر ده سیلی بنوش و سر ده ارجمندی چون مو شده ست آن مه در خنده است و قهقه رندی بشکفته است شوره تو غوره ای و غوره با کان غم نشینی شادی چگونه بینی بلندی بالی چرخ نیلی یابند جبرئیلی زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا چون چشم می گشاید در چشم می نماید هوشمندی قارون مثال دلوی در قعر چه فروشد کمندی گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد ای لولیان لل بال پریده بال چندی 2949 در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی هر وجودی هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته دودی دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش سودی از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی تن چو رودی گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی فزودی بشکستی از نری او سد سکندری او
درمان به درد آید این است اوستادی نی نکته عمیدی نی گفته عمادی سجده کن و بگویش اوحشت یا فوادی وال ز سرکه رویی تو هیچ برنبندی خندان بمیر چون گل گر ز آنک چت کم شود که گه گه از خوی ماه آخر تو جان نداری تا چند مستمندی از موش و موش خانه کی یافت کس وز خاک پای پاکان یابند بی گزندی کاندر کدام کویی چه یار می پسندی گر ز آنک ریش گاوی ور شیر عیسی به بام گردون بنمود خوش پاره شود بپوسد در ظلمت و نژندی وارسته زین هیول فارغ ز چون و
یک هست نیست رنگی کز او است و آن غیب همچو آتش در پرده های بگذر ز دود هستی کز دود نیست جان شمع و تن چو طشتی جان آب و در نیست برشکستی بر هست ها ز افرشته و پری او روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم سودی تبریز شمس دینی گر داردش امینی 2950 ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی درکشیدی ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده کشیدی چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را کشیدی بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید کشیدی یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین آوه که شد فضولی در خون چند گولی کشیدی از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده کشیدی ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد برکشیدی بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی 2951 زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری بخاری زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان برآری زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت یاری شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از زیر هفت دریا در بقا ربودی در عشق گشته محرم با شاهدی به با دیده یقینی در غیب وانمودی چون جان و دل ببردی خود را تو جانا چو سرو سرکش از سایه سر اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی مانند آفتابش در کان زر کشیدی از چشم خود میفکن چون در نظر از لطف و رحمت خود پیشش سپر یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی رحمی بکن بر آن کش در شور و شر زیرا که بی دلن را وقت سحر خود جمله دل تو داری دل را تو در آخر ستوران در پیش خر کشیدی چون موی از آن شدم من تا تو سرم زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری تا تو ز مشرق دل چون مه سری تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری گشتم به اعتمادی کز لطف توست از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری
2952 گر از شراب دوشین در سر خمار داری ور تازه ای نه دوشین بنشین بیا بنوش این تا سنگ را پرستی از دیگران گسستی در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان فهرست یاد کینی با لطف ساتکینی زین سر اگر ببینی مویی ز خوب چینی نی غوره ای بجوشی نی سرکه ای فروشی انگور این وجودت افشردن تو سودت وقتی که دررمیدی تو سوی شمس تبریز
بگذار جام ما را با این چه کار داری تا از خیال پیشین زنهار سر نخاری دریا تو را نشاید گر سیل یاد آری زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری اندر بهشت وآنگه در شعله های ناری نی پرده زیر ماند نی نعره های زاری ال شراب نوشی انگور می فشاری انگار کین نبودت تا چند مهر کاری آن جا خدای داند کاندر چه لله زاری
2953 بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمه زبوری
یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی صبوری بازآمد آن قیامت با فتنه و ملمت ای آسمان برین دم گردان و بی قراری حضوری ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین خورشید چون برآید خود را چرا نماید بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی موری در پرده چون نشستی رسوا چرا نگشتی ستوری تره فروش کویش این عقل را نگیرد دوری بازآمده ست بازی صیاد هر نیازی نفوری بازآمد آن تجلی از بارگاه اعل طوری بازآمدی به خانه ای قبله زمانه
یعقوب را نپرسی چونی از این گفتم که آفتابی یا نور نور نوری وی خاک هم در این غم خاموش و در دل نام تو نگوید از غایت غیوری با آفتاب رویت از جاهلی و کوری جان را نثار او کن آخر نه کم ز این نیست از ستیری این نیست از تو بر سرش نهادی بنگر چه دور ای بوم اگر نه شومی از وی چرا ای روح نعره می زن موسی و کوه وال صلح دینی پیوسته در ظهوری
2954 گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری وانگیری پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی دنبال شیر گیری کی بی کباب مانی بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را خوردی تو زهر و گفتی حق را از این چه نقصان زیر درخت خرما انداز همچو مریم پیری از سایه های خرما شیرین شوی چو خرما 2955 چون روی آتشین را یک دم تو می نپوشی جوشی ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین فروشی سرنای جان ها را در می دمی تو دم دم خروشی روپوش برنتابد گر تاب روی این است پوشی بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده گوشی گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی کوشی اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش خموشی گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند 2956 دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی خامی عاشق چو قند باید بی چون و چند باید سامی
در هر دو حال خود را از یار صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری گردد پلید پاکی چون غرقه در غدیری کی بی نوا نشینی چون صاحب امیری در زیرکی چو مویی پیدا میان شیری حق بی نیاز باشد وز زهر تو بمیری گر کاهلی به غایت ور نیز سست وز پختگی خرما تو پختگی پذیری ای دوست چند جوشم گویی که چند زین سان که تو نهادی قانون می نی را چه جرم باشد چون تو همی پنهان نگردد این رو گر صد هزار یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه ور نه از اصل عشقی با عشق چند بس نعره ها شنیدم در زیر هر گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی ناموس و پادشاهی در عشق هست جانی بلند باید کان حضرتی است
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است از کوی بی نشانش زان سوی جهل و دانش سلمی بر بام عشق بی تن دیدم چو ماه روشن بامی گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من آن چهره چو آتش در زیر زلف دلکش دامی گوید غمت ز تیزی وقتی که خون تو ریزی تو خود کدامی ای جان شبی که زادی آن شب سری نهادی رامی ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی غلمی گر رند و گر قلشی ما را تو خواجه تاشی
زنار روم گم کن در عشق زلف شامی نادان علم اهل است دانای علم عامی وز جان جان جانش عشق آمدت بر در بمانده ام من زان شیوه های از شیوه ویم من مست شراب جامی گردن ببسته جان خوش در حلقه های کای دل تو خود چه چیزی وی جان دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و دل دادی و خریدی آن را که تش ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی
2957 اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی جهانی بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد کانی تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد دهانی چندین هزار خانه کی گشت از زمانه سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد تبریز شمس دین را از لطف لبه ای کن
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی در خاطر مهندس و اندر دل فلنی وآنگه کسی نمیرد در دور لمکانی کز باغ بی زمانی در ما نگر زمانی
2958 مطرب چو زخمه ها را بر تار می کشانی ای عشق چون درآیی در عالم جدایی کوری رهزنان را ایمن کنی جهان را مکار را ببینی کورش کنی به مکری بر تازیان چابک بندی تو زین زرین
این کاهلن ره را در کار می کشانی این بازماندگان را تا یار می کشانی دزدان شهر دل را بر دار می کشانی چون یار را ببینی در غار می کشانی پالنیان بد را در بار می کشانی
چون این جهان فروشد وا شد دگر گر چه ز زخم تیشه درهم شکست وا شد دهان دل چون بربسته شد
سوداییان ما را هر لحظه می نوازی عشاق خارکش را گلزار می نمایی کشانی آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی کشانی موسی خاک رو را ره می دهی به عزت کشانی این نعل بازگونه بی چون و بی چگونه کشانی 2959 ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو جهانی در شرح درنیایی چون شرح سر حقی جانی ماییم چون درختان صنع تو باد گردان زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم ستانی در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است خواهم که از تو گویم وز جز تو دست شویم کشانی 2960 رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی آنی خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد کشانی روزی کنار گیری ای ذره آفتابی پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را شد ذره آفتابی از خوردن شرابی ما میوه های خامیم در تاب آفتابت پزانی احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن
بازاریان ما را بس زار می کشانی خودکام گل طرب را در خار می و آن کو دود به آبی در نار می فرعون بوش جو را در عار می موسی عصاطلب را در مار می
زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی گر یک جهان نماند چه غم تو صد در جان چرا نیایی چون جان جان خود کار باد دارد هر چند شد نهانی گر برگ را بریزی از میوه کی تو اولین گهر را آخر همی رسانی پنهان شوی و ما را در صف همی
جویای هر چه هستی می دانک عین آن به که رقص آری دامن همی سر بر برش نهاده این نکته را بدانی خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی در دولت تجلی از طعن لن ترانی رقصی کنیم رقصی زیرا تو می از آفتاب جانی کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز دانی 2961 در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی هر ذره ای دوان است تا زندگی بیابد گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی زندگانی در آینه بدیدم نقش خیال فانی اندر حیات باقی یابی تو زندگان را آن ها که اهل صلحند بردند زندگی را 2962 با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی بس احتراز کردم صبر دراز کردم امشب چو مه برآید داوود جان بیاید شب بنده را بپرسد وز بی گهی نترسد ساتکینی ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله 2963 می زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی بی زیر و بی بم تو ماییم در غم تو نوایی قولی که در عراق است درمان این فراق است ای آشنای شاهان در پرده سپاهان در جمع سست رایان رو زنگله سرایان از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند می نمایی گر یار راست کاری ور قول راست داری در پرده حسینی عشاق را درآور از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو سرایی
تسلیم توست جان ها ای جان و دل تو
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی تو ذره ای نداری آهنگ زندگانی خوش چشمه ها دویدی از سنگ گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی امروز ناز کردم با اصل نازنینی ای رنج موم گردی گر برج آهنینی شب نیز مست گردد بی نقل و بر بنده کمینه تو نیز در کمینی یا پرده رهاوی یا پرده رهایی در نای این نوا زن کافغان ز بی بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی بنواز جان ما را از راه آشنایی کاری ببر به پایان تا چند سست رایی آن هر دو خود یک است و ما را دو در راست قول برگو تا در حجاز آیی وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی تو شمع این سرایی ای خوش که می
2964 دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی آن مایی افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر گدایی گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو روایی گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است و بی وفایی چون جان جان ندارد می دانک آن ندارد فنایی گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی نمایی گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده آشنایی ای همرهان و یاران گریید همچو باران 2965 ای برده اختیارم تو اختیار مایی گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد من باغ و بوستانم سوزیده خزانم گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی مایی گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم مایی گفتم چو چرخ گردان وال که بی قرارم مایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از گفتا بس است درکش تا چند از این درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی زیرا که ناز و جورش دارد بسی زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی این رنگ و نقش دام است مکر است بس کس که جان سپارد در صورت زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی در شک و در قیاسی زین ها که می فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی شد شرق و غرب زنده زان لطف تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی من شاخ زعفرانم تو لله زار مایی غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی پس چیست زاری تو چون در کنار گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی گفت ار چه در خماری نی در خمار گفت ار چه بی قراری نی بی قرار
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی مایی ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته از آب و گل بزادی در آتشی فتادی مایی این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد مایی خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی سپار مایی 2966 هر چند بی گه آیی بی گاه خیز مایی برگ قفص نداری جز ما هوس نداری جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه برآیی بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند شایی گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز بقایی 2967 آمد ز نای دولت بار دگر نوایی پایی تابان شده ست کانی خندان شده جهانی صلیی بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری های هایی او بحر و ما سحابی او گنج و ما خرابی شوریده ام معافم بگذار تا بلفم 2968
آن راز را نهان کن چون رازدار آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی تو نور کردگاری یا کردگار مایی سود و زیان یکی دان چون در قمار این هر دو را یکی دان چون در شمار مسپار جان به هر کس چون جان
ای خواجه خانه بازآ بی گاه شد کجایی یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی در ما روی تو را به کز خویشتن از جمله باوفاتر آخر چه بی وفایی عشقت به ما کشاند زیرا به ما تو بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی در عشق او تو جان بیز تا جان شوی
ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب آراسته ست خوانی در می رسد در عشق خوش عذاری ما مست و در نور آفتابی ما همچو ذره هایی مه را فروشکافم با نور مصطفایی
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن گر چنگ کژ نوازی در چنگ غم گدازی نوایی بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد بوالوفایی گر بگسلند تارت گیرند بر کنارت تو خود عزیز یاری پیوسته در کناری جایی خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم من پیر منبلنم بر خویش زخم رانم هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم نوایی از بس که تند و عاقم در دوزخ فراقم چون دید شور ما را عطار آشکارا تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم خدایی 2969 بوی کباب داری تو نیز دل کبابی زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی ای خواجه ترک ره کن ما را حدیث شه کن شرابی دوشم نگار دلبر می داد جام از زر خوابی گفتم که برنخیزم گفتا که برستیزم خرابی چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را آبی ای خواجه خشم بنشان سر را دگر مپیچان درنیابی سر اله گفتم در قعر چاه گفتم ای خواجه صدر عالی تا تو در این حوالی
تشنه دلن خود را کردید بس سقایی یا ضربت جدایی یا شربت عطایی یا پرده رهاوی یا پرده رهایی خوش زن نوا اگر نی مردی ز بی می کش تو زخمه زخمه گر چنگ پیوند نو دهندت چندین دژم چرایی در بزم شهریاری بیرون ز جان و ور نه قدح شکستم گر لحظه ای بپایی من مصلحت ندانم با ما تو برنیایی هم سنگ خاره باشم در صبر و بی دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی بشکست طبل ها را در بزم کبریایی بی حرف صد مقالت در وحدت
در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی بگشا دهان و اه کن گر مست آن گفتا بکش تو دیگر گر مست نیم هم بر سرت بریزم گر مستی و عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ ما را چه جرم باشد گر ز آنک مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی گه بسته سوالی گه خسته جوابی
ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا 2970 با صد هزار دستان آمد خیال یاری خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی یاری تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی ای مطرب ال ال از بهر عشق آن شه تاری زان چهره های شیرین در دل عجیب شوری عیاری گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه غباری تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد شکاری از گلستان عشقش خاری در این جگر شد خاری در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش چون بخاری در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو عذاری یا رب ببینم آن را کان شاه می خرامد ناری بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم نظاری 2971 اندر قمارخانه چون آمدی به بازی با جمله سازواری ای جان به نیک خویی نسازی گویی که من شب و روز مرد نمازکارم با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی در پای او بمیرا هر جا بود نگاری این جا بیا که بینی حسن و جمال تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری آن چنگ را در این ره خوش برنواز این روی همچو زر را از مهر او گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری می تاخت شاد و خندان آن ماه در تیری بدان شگرفی در لغری صد گلستان غلم خارش چگونه تن چیست چون غباری جان چیست گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری عذر عظیم دارم در عشق خوش داده به کون نوری زان چهره ای چو بینم که اندرافتد شوری نو از شراری مر گوش را سماعی مر چشم را
کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی این جا که اصل کار است جانا چرا چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان تازی شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان در جانت دردمد شه از شادیی که جانت سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان گرازی شاهت همی نوازد کای پیشوای خاصان رازی گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند مرغزی و رازی هر کس که در دل او باشد هوای تبریز طرازی 2972 ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده ای بگزیده ام ز هجر تو تابوت آتشین گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من بریده ای از چشم من بپرس چرا چشمه گشته ای از جان من بپرس که با کفش آهنین این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست ای پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست آنی که دیده ای تو دل آسمانیی دانم که دیده ای تو بدین چشم یوسفی تبریز و شمس دین و دگرها بهانه هاست ای 2973 ای از جمال حسن تو عالم نشانه ای ای
چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی چون هست در رکابت چندین هزار باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی در نور روی آن شه شاهانه می پیوسته پیش ما باش چون تو امین گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی وصلم به خدمت او است چون گردد اگر چه هندو است او گلرخ
در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده ای آری به حق آنک مرا تو گزیده ای خون می چکد که بی سبب از من وز قد من بپرس که از کی خمیده ای اندر ره فراق کجاها رسیده ای مانند او ز هیچ زبانی شنیده ای چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده کاندر کدام سبزه و صحرا چریده ای زیرا ز دلبران زمینی رمیده ای تا تو ترنج و دست ز مستی بریده ای کز وی دو کون را تو خطی درکشیده
مقصود حسن توست و دگرها بهانه
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست ای صد هزار شمع نشسته بدین امید ای حلقه های زلف خوشت طوق حلق ما گویی میان مجلس آن شاه کی رسم این داد کیست مفخر تبریز شمس دین 2974 آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی اشارتی زان رنگ اشارتی که به روز الست بود زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید اشارتی بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است چون در گهر رسید اشارت گداخت او بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین 2975 هر روز بامداد به آیین دلبری بری ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی زرگری هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو این شهسوار عشق قطاریق می رود از برق و آب و باد گذشته ست سم او و نه تری راهی که فکر نیز نیارد در او شدن چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب از هیبت قدر بنهادند رو به جبر آری جنون ساعه شرط شجاعت است تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
مقصود او چه بود ز نقشی و خانه ای گرد تنور عشق تو بهر زبانه ای سازید مرغ روح در آن حلقه لنه ای نی آن کرانه دارد و نی این میانه ای زان دولتی که داد درختی ز دانه ای زان سر رسد به بی سر و باسر کآمد به جان مومن و کافر اشارتی بر سنگ اشارتی است و به گوهر بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی احسنت آفرین چه منور اشارتی چون می رسید از تف آذر اشارتی چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی ای جان جان جان به من آیی و دل وی روی من گرفته ز روی تو اکنون نماند دل را شکل صنوبری چون لولیان گرفته دل من مسافری حیران شدم ز جستن این اسب لغری آن جا که سم او است نه خشکی است شیران شرزه را رود از دل دلوری از سر به وقت عرض نهادند لمتری وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری با مایه خرد نکند هیچ کس نری تا بر دری چگونه صف هجر بردری قانع مشو از او به مراعات سرسری
قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد 2976 شد جادوی حرام و حق از جادوی بری می بند و می گشا که همین است جادوی داوری دریا بدیده ایم که در وی گهر بود سحر حلل آمد بگشاد پر و بال همیان زر نهاده و معیوب می خرد امروز می گزید ز بازار اسپ او گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد کشتی شکسته باید در آبگیر خضر لنگری دنیا چو قنطره ست گذر کن چو پا شکست زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است 2977 هر روز بامداد درآید یکی پری بری گر عاشقی نیابی مانند من بتی مشتری ور عارفی حقیقت معروف جان منم برپری ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی محتاج روی مایی گر پشت عالمی از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو برتری ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد سرسری چون اسب می گریزی و من بر توام سوار خری صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی خاموش اگر چه بحر دهد در بی دریغ
پنداشتی مگر که همین یک مصوری در صف جنگ آی اگر مرد لشکری بر تو حرام نیست که محبوب ساحری می بخش و می ربا که همین است دریا درون گوهر کی کرد باوری افسانه گشت بابل و دستان سامری ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری اسپان پشت ریش و یدک های لغری گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که با پای ناشکسته از این پول نگذری فرمان ارجعی را منیوش سرسری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا ور تاجری کجاست چو من گرم ور کاهلی چنان شوی از من که ور مس کاسدی کنمت زر جعفری محتاج آفتابی گر صبح انوری بر خشک و بر تری منشین زین دو وی سر اگر سری مکن این سجده مگریز از او که بر تو بود کان بود قربان عید خنجر ال اکبری لیکن مباح نیست که من رام یشتری
2978 ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری ننگری بر چهره نزار تو صفرای دلبری است اصفری ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری سی سال در پی تو چو مجنون دویده ام نی تری غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست کوثری ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون ای رو و پشت عالم در روی من نگر طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان 2979 هر روز بامداد طلبکار ما تویی هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار دکان چرا رویم که کان و دکان تویی زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما تویی تویی ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل طوطی غذا شدیم که تو کان شکری زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار در بحر تو ز کشتی بی دست و پاتریم تویی هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست دل را هر آنچ بود از آن ها دلش گرفت گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست چیزی نمی کشیم که ما را تو می کشی از گفت توبه کردم ای شه گواه باش ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
وز شور خویش در من شوریده تا خود چه دیده ای که ز صفراش نی نی دل کز آتش و از باد برتری خورشیدوار پرده افلک می دری نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری اندر جزیره ای که نه خشکی است و مشغول بود فکر به ایمان و کافری هم جنتی و دوزخ و هم حوض ای جمله چیزها تو و از چیزها بری تا از رخ مزعفر من زعفران بری با صد هزار غم که نهانند چون پری ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی بازار چون رویم که بازار ما تویی زان سرخوشیم و مست که دستار ما ما خمره بشکنیم چو خمار ما تویی بلبل نوا شدیم که گلزار ما تویی زان سینه روشنیم که دلدار ما تویی آواز و رقص و جنبش و رفتار ما از جمله چاره باشد ناچار ما تویی تا گفته ای به دل که گرفتار ما تویی این هم ز توست مایه پندار ما تویی چیزی نمی خریم خریدار ما تویی بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی خود آفتاب گنبد دوار ما تویی
2980 آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی در دیو زشت درروی و یوسفش کنی هر روز سر برآری از چارطاق نو شوی گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی فرزین کژروی و رخ راست رو شها شوی رو رو ورق بگردان ای عشق بی نشان در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم شوی آبی که محو کل شد او نیز کل شود شوی آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری شوی ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این شوی این دم خموش کرده ای و من خمش کنم 2981 ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه ابلهی ای عقل فتنه ای همه از رفتن تو بود آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست دریای آگهی که خردها همه از او است ای جان آشنا که در آن بحر می روی جهی از خرگه تن تو جهانی منور است ای روح از شراب تو مست ابد شده وصف تو بی مثال نیاید به فهم عام
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی چون رو بدان کنند از آن جا نهان گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی در لعب کس نداند تا خود چه سان بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی هم محو لطف او شو چون شادمان هم تو صفات پاک شوی گر چنان و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان بی صورتی چو خشم اگر چه سنان آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی از سر چو رفت عقل چه ماند جز وآنگه گناه بر تن بی عقل می نهی و آن جا که رو نمایی مستی و والهی نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی آن است منتهای خردهای منتهی وی آنک همچو تیر از این چرخ می تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی وی خاک در کف تو شد زر ده دهی وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد گر نسبتی کنند به نعل آن هلل را دریا به پیش موسی کی ماند سد راه او خواجه همه ست گرش نیست یک غلم سهی تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز زان مزد کار می نرسد مر تو را که هیچ خامش که بی طعام حق و بی شراب غیب تهی
آلیشی نیابد بحر منزهی زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی آن سرو او سهی است گرش نشمری تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی این حرف و نقش هست دو سه کاسه
2982 ای ساقیی که آن می احمر گرفته ای ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت ای ای خم خسروان که تو داروی هر غمی جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف ای از جان و از جهان دل عاشق ربوده ای ای آنک تو شکار چنین دام گشته ای در عین کفر جوهر ایمان ربوده ای ای عارفی که از سر معروف واقفی در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب ای گل که جامه ها بدریدی ز عاشقی ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک ای ای غمزه هات مست چو ساقی تویی بده ای بهر نثار مفخر تبریز شمس دین
ای روی زرد سکه زرگر گرفته ای
2983 ای ساقیی که آن می احمر گرفته ای ای زهره ای که آتش در آسمان زدی از جان و از جهان دل عاشق ربوده ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته ای مریخ را بگو که چه خنجر گرفته ای الحق شکار نازک و لغر گرفته ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته ای تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته ای این چه قیامت است که از سر گرفته رنجور نیستی تو چرا سر گرفته ای وین هر دو پرده را ز میان برگرفته الحق شکار نازک و لغر گرفته ای ملک هزار خسرو و سنجر گرفته ای در دوزخی و جنت و کوثر گرفته ای وی ساده ای که رنگ قلندر گرفته ای در آتشی و خوی سمندر گرفته ای تا خانه ای میانه شکر گرفته ای چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته یک دم خمش مباد چو ساغر گرفته
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر ای ای آسمان چو دور ندیمانش دیده ای پیلن شیردل چو کفت را مسخرند هان ای فقیر روز فقیری گله مکن ای ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را هجده هزار عالم اگر ملک تو شود داری تکی که بگذری از خنگ آسمان خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این چه قیامتی است که از سر گرفته در دور خویش شکل مدور گرفته ای این چند پشه را چه مسخر گرفته ای زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته آیینه ای عظیم منور گرفته ای چون دامن بهار معنبر گرفته ای چون کحل از مسیح پیمبر گرفته ای بی روی دوست چیز محقر گرفته ای کاهل چرا شدی صفت خر گرفته ای این رسم کهنه را چه مکرر گرفته ای
2984 ای مرغ گیر دام نهانی نهاده ای چندین هزار مرغ بدین فن بکشته ای مرغان پاسبان تو هیهای می زنند مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته ای بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان زیر سواد چشم روان کرده موج نور در سینه کز مخیله تصویر می رود چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل غمزه عجبتر است که چون تیر می پرد اخلق مختلف چو شرابات تلخ و نوش وین شربت نهان مترشح شد از زبان هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچه ای است روزی که بشکفانی و آن پرده برکشی ای دل های بی قرار ببیند که در فراق خاموش تا بگوید آن جان گفته ها
از بهر چه نیاز و کشانی نهاده ای این چه دراز شعبده خوانی نهاده ای
2985 مه طلعتی و شهره قبایی بدیده ای
خوبی و آتشی و بلیی بدیده ای
بر روی دام شعر دخانی نهاده ای پرهای کشته بهر نشانی نهاده ای درهای هویشان چه معانی نهاده ای خم ها و باده های معانی نهاده ای از بهر شب روی که تو دانی نهاده ای و اندر جفا و خشم سنانی نهاده ای ملکی درون سبع مثانی نهاده ای و اندر جهان پیر جوانی نهاده ای بی کلک و بی بنان تو بنانی نهاده ای دل را نفوذ و سیر عیانی نهاده ای یا ابروی که بهر کمانی نهاده ای در جسم های همچو اوانی نهاده ای سرجوش نطق را به لسانی نهاده ای کان را حجاب مهد غوانی نهاده ای ای جان جان جان که تو جانی نهاده
چشمی که مستتر کند از صد هزار می دولت شفاست مر همه را وز هوای او سایه هماست فتنه شاهان و این هما ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر هر گریه خنده جوید و امروز خنده ها جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف تو خاک آن جفا شده ای وین گزاف نیست شاهی شنیده ای چو خداوند شمس دین 2986 ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه ای ای از بیم آتش تو زبان را ببسته ایم هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی گویند عاقلن دم عاشق فسانه ای است ای آنک خوبی تو نشانید فتنه ها ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین 2987 ای جان و ای دو دیده بینا چگونه ای ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست ای آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است چگونه ای ای جان تو در گزینش جان ها چه می کنی ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل چگونه ای زان گلشن لطیف به گلخن فتاده ای ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری عالم به توست قایم تو در چه عالمی ای ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی ای
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده ای دولت پیش دوان که شفایی بدیده ای جویای شاه تا که همایی بدیده ای خورشیدرو و ماه لقایی بدیده ای در عین این فنا تو بقایی بدیده ای با چشم لبه گر که بکایی بدیده ای مهلکتر از فراق وبایی بدیده ای در زیر این جفا تو وفایی بدیده ای تبریز مثل شاه تو جایی بدیده ای یک یک بگو تو راز چو از عین خانه تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه ای باد چراغ عقلی و باده مغانه ای یا در میان هر دو تو شکل میانه ای شب روز کن چرایی اگر تو فسانه ای عشق تو است فتنه و تو خود نشانه ای نور زمینیان و جمال زمانه ای وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه ای ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه و آن جا که جز تو نیست تو آن جا وی گوهری فزوده ز دریا چگونه ای در خون و خلط و بلغم و صفرا با اهل گولخن به مواسا چگونه ای وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه ای تن ها به توست زنده تو تنها چگونه وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه
زیر و زبر شدیمت بی زیر و بی زبر گر غایبی ز دل تو در این دل چه می کنی ای شاه شمس مفخر تبریز بی نظیر ای
ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه ای ور در دلی ز دوده سودا چگونه ای در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه
2988 هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی درفتی اسپت بیاورند که چالک فارسی بی خواب و بی قراری شب های تا به روز از پای درفتادی و از دست رفته ای بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی ای رو به قبله من و الحمدخوان من ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه ای رو کان مشک باش که بس پاک نافه ای بر مغز من برآی که چون می مفرحی در مغزها نگنجی بس بی کرانه ای ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری خامش مساز بیت که مهمان بیت تو چون غنچه لب ببند و چو گل بی دو لب بخند ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
شربت بیاورند که مخمور شربتی خواب تو بخت بست که بسته سعادتی بی دست و پای باش چه دربند آلتی میدان از آن توست به چوگان تو بابتی می خوانمت به خویش که تو پنج آیتی وی جان بیار باده چرا بی مروتی رو جمله سود باش که فرخ تجارتی در چشم من درآی که نور بصارتی در جسم ها نگنجی ز ایشان زیادتی وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی در بیت ها نگنجد چه در عمارتی تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی
2989 رویش ندیده پس مکنیدم ملمتی پروانه چون نسوزد چون شمع او بود آن مه اگر برآید در روز رستخیز زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر یا هجر لم تقل لی بال ربنا می ترسم از فراق دراز تو سنگ دل ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند دل را ببرد عشق که تا سود دل کند عشق آن توانگری است که از بس توانگری از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
نادیده حکم کردن باشد غرامتی چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی برخیزد از میان قیامت قیامتی در خود همی بسوزد دارد علمتی با غمزه های آتش او کو سلمتی هر دم ز عشق او دل من با سآمتی هذا الصدود منک علینا الی متی تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی حاشا که او کند طمعی یا تجارتی داردهمی ز ریش فراغت فراغتی کو راست در عیار گهرها مهارتی
بر گرد حوض گردی و در حوض
او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش عقل از امید وصل چو مجنون روان شود ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق بادا ز نور عشق من و عقل کل را تا طعم آن حلوت بر عاشقان زند تبریز شمس دین که بصیرت از او بود 2990 جان خاک آن مهی که خداش است مشتری پری چون از خودی برون شد او آدمی نماند تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک دلبری عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این سوی بحری که کمترین شبه را گوهری کند آن ذره است لیق رقص چنان شعاع بری آن ذره ای که گر قدمش بوسد آفتاب سرسری بنما مها به کوری خورشید تابشی درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین 2991 ای عشق پرده در که تو در زیر چادری در حلقه اندرآ و ببین جمله جان ها در آینه نظر کن و در چشم خود نگر ساحری در هر گره نگه کن وضع خدای بین سامری از زیر دامنت تو برون آر شمع را تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم خشک و تر دو چشم و لب من روان شده دی لطف ها بکرد خیال تو گفتمش
کو در قدم بود حدثی نوطهارتی در عشق می رود به امید زیارتی از پرتو شرارش یابد حرارتی زان شکر شگرف شفای مرارتی وز عاشقان برآید مستانه حالتی چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی آن کس ملک ندید و نه انسان و نی او راست چشم روشن و گوش پیمبری بسته ست چشم هر دو از آن جان و چون آن او است خالق عالم به یک حاشا از او که لف برآرد ز گوهری کو گشت از هزار چو خورشید و مه خود ننگرد به تابش او جز که تا زین سپس زنخ نزند از منوری تا هر دو کون پر شود از نور داوری در حسن حوریی تو و در مهر مادری در گوش حلقه کرده به قانون چاکری صد جان گره گره شده از وی به در هم ببسته موسی و فرعون و تا نقش حق بخندد بر نقش آزری هر دم بمیرد ایمان در پای کافری گشتم هزار بار من از جان و جا بری در قلزمی که خشک نیابند و نی تری کای باوفا و عهد ز من باوفاتری
دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا 2992 ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی ساحری وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده عنبری آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم پری کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس عنصری آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست دری ای کامل کمال کز این سو تو کاملی قاصری آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت تری با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند درآوری صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست در آتش خلیل کجا آید آن خسی جان خلیل عشق به شادی و خرمی طاهری گر محو می نمایی در دودمان حس این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی دانم که پرتو نظری داری از شهی سروری بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
تبریز این سلم بر جان ما بری گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری بر چرخ روح گاه دویدم باختری گه سر دل بجسته و گه سر دلبری وز خلق دررمیده به عالم چو سامری نی معجز و کرامت و نی مکر و کان بو نه مشک دارد نی زلف پر نیز می بسوزد گر ز آنک می وین چار مرغ هست از این باغ پری و گر نه زرد درافتی به شش زان سو که سوی نیست حذر کن که در بحر عاجز آمد و رسوا شد از هر یک به حس درآید چونشان در پا فتاده باشد چون نقش سرسری گردد هزار بار از این هر دو او بری از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری کو خشک شد ز عشق دلرام آزری در آتش آ چو زر که ز هر غش در عشق آتشین دلرام ظاهری تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری بر رغم او لطیف و شریفی و احمری چشم و چراغ غیب به شاهی و پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری
نی خود اگر به محو و عدم غمزه ای کند در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن نی نی خود از نوازش او تند شد فراق گر خوگری به لطف نباشد دل مرا حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش این جمله من بگفتم و القاب شمس دین آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث 2993 شاها بکش قطار که شهوار می کشی قطار اشتران همه مستند و کف زنان هر اشتری میانه زنجیر می گزد می کشی آن چشم های مست به چشمت که ساقی است کشی ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ کشی هر چند سال ها ز چمن گل بچیده ایم ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش کشی شاهان کشند بنده بد را به انتقام زین لطف مجرمان را گستاخ کرده ای کشی هر تخمه و ملول همی گویدم خموش سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق 2994 ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی کشی خالی است اندرون تو از بند لجرم نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی ای صورت حقایق کل در چه پرده ای شکروشی
ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری او کی فراق داند در دور دایری پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری از رشک کرده در غم تبریز ساتری لیکن مزاد نیست که من رام یشتری دامان ما گرفته به گلزار می کشی بویی ببرده اند که قطار می کشی چون شهد و چون شکر که سوی یار گویند خوش بکش که به دیدار می کردی ز که جدا و به انبار می کشی رهوار از آن شدیم که رهوار می ناگه ز چشم بد به ره خار می کشی هر سو کشی به عشرت بسیار می تو جانب کرامت و ایثار می کشی دزدان دار را خوش و بی دار می تو کرده ای ستیزه به گفتار می کشی بر رغم جمله چرخه دوار می کشی تو نور نور ندره به اقطار می کشی دم می دهی تو گرم و دم سرد می خالی کننده دل و جان مشوشی هر چند امیی تو به معنی منقشی سر برزن از میانه نی چون
نه چشم گشته ای تو و ده گوش گشته جان ششی ای نای سربریده بگو سر بی زبان می چشی آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش مفرشی بویی است در دم تو ز تبریز لجرم کشی
دردم به شش جهت که تو دمساز هر خوش می چشان ز حلق از آن دم که زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی دل را چه لذتی تو و جان را چه بس دل که می ربایی از حسن و از
2995 اندر میان جمع چه جان است آن یکی یکی سوگند می خورم به جمال و کمال او یکی بر فرق خاک آب روان کرد عشق او یکی جمله شکوفه اند اگر میوه است او یکی دل موج می زند ز صفاتش ولی خموش یکی روزی که او بزاد زمین و زمان نبود قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان یکی هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد یکی گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن پیشش تو سجده می کن تا پادشا شوی گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی زیرا که پادشاه نشان است آن یکی اندر گمان مباش که آن است آن یکی گفتا عجب مدار چنان است آن یکی
2996 گر من ز دست بازی هر غم پژولمی گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل ور بوی مصر عشق قلوز نیستی
زیرک نبودمی و خردمند گولمی گه در صعود انده و گه در نزولمی چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی
یک جان نخوانمش که جهان است آن کز چشم خویش هم پنهان است آن در باغ عشق سرو روان است آن جمله قراضه اند چو کان است آن زیرا فزون ز شرح و بیان است آن بالتر از زمین و زمان است آن یکی تا من نگویم این که فلن است آن گویم که ای خدای چه سان است آن
ور آفتاب جان ها خانه نشین بدی ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی شخولمی ساقیم گر ندادی داروی فربهی گر سایه چمن نبدی و فروغ او اصولمی بر خاک من امانت حق گر نتافتی از گور سوی جنت اگر راه نیستی طولمی ور راه نیستی به یمین از سوی شمال شمولمی گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی فضولمی بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص 2997 ای آسمان که بر سر ما چرخ می زنی وال که عاشقی و بگویم نشان عشق روشنی از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت از گردشی کنار زمین چون ارم کنی برکنی شمعی است آفتاب و تو پروانه ای به فعل پوشیده ای چو حاج تو احرام نیلگون حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید جمله بهانه هاست که عشق است هر چه هست ساکنی زین بیش می نگویم و امکان گفت نیست گفتنی 2998 سوگند خورده ای که از این پس جفا کنی امروز دامن تو گرفتیم و می کشیم
دربند فتح باب و خروج و دخولمی من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی من همچو نای و چنگ غزل کی همچون لب زجاج و قدح در نحولمی من چون درخت بخت خسان بی من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی در گور تن چرا خوش و باعرض و کی چون چمن حریف جنوب و ور لطف و فضل حق نبدی من آن مطلع ار نبودی من در افولمی در عشق آفتاب تو همخرقه منی بیرون و اندرون همه سرسبز و از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی آخر یکی بگو که چه دولب آهنی وز گردشی دگر چه درختان که پروانه وار گرد چنین شمع می تنی چون حاج گرد کعبه طوافی همی کنی ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی خانه خداست عشق و تو در خانه وال چه نکته هاست در این سینه
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
می خندد آن لبت صنما مژده می دهد کنی بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست بی بحر تو چو ماهی بر خاک می طپیم ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی کنی خاموش کم فروش تو در یتیم را 2999 تا چند از فراق مرا کار بشکنی دستم شکست دست فراقت ز کار و بار هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلخ زین سنگلخ هجر سوی سبزه زار وصل خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی بشکنی تبریز از تو فخر به اینت مسلم است 3000 ساقی بیار باده سغراق ده منی ای نقد جان مگوی که ایام بیننا گردنی ای آب زندگانی در تشنگان نگر هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست ایمنی در بزم بی هشی همه جان ها مجردند روشنی ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز این قصه را رها کن ما سخت تشنه ایم هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است گلشنی خشک آر و می نگر ز چپ و راست اشک خون
کاندیشه کرده ای که از این پس وفا آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا آن کش بها نباشد چونش بها کنی زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی کاین شیشه ام تنک شد هشدار بشکنی گر زوترک نرانی ناچار بشکنی خونش چنین دود چو دل نار بشکنی در وصل روی دلبر عیار بشکنی کز یک نظر دو صد دل و دلدار صد تاج را به ریشه دستار بشکنی اندیشه را رها کن کاری است کردنی گردن مخار خواجه که وامی است بر دوست رحم آر به کوری دشمنی گر برج خیبر است بخواهیش برکنی در بی هشی است عیش و مقامات رقصان چو ذره ها خورشان نور و قانع نمی شویم بدین نور روزنی تو ساقی کریمی و بی صرفه و غنی آگاه نیست کس که چه باغ و چه ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی
بیهوده چند گویی خاموش کن بس است تا شمس حق تبریز آرد گشایشی 3001 ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی ای نای همچو بلبل نالن آن گلی گفتم به نای همدم یاری مدزد راز گفتم خلص من به هلک من اندر است گفتا چگونه رهزن این قافله شوم گفتم چو یار گم شدگان را نمی نواخت نه چشم گشته ای تو که بی آگهی ز خویش زان همدم لبی که تو را سر بریده اند آگهی از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی چون می چشی ز لعل لب یار ناله چیست نی نی ز بهر خود تو نمی نالی ای کریم گردون اگر بنالد گاو است زیر بار 3002 شوری فتاد در فلک ای مه چه شسته ای ای آگاه نیستند مگر این فسردگان آتش خوران ره به سر کوی منتظر دل شیر بیشه ست ولیکن سرش تویی ای ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون شسته ای هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت ای دی بامداد دامن جانم گرفت دل ای دولب دولتست ز تبریز شمس دین شسته ای
فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی کاین ناطقه نماند در حرف معتنی کار او کند که دارد از کار آگهی گردن مخار کز گل بی خار آگهی گفتا هلک توست به یک بار آگهی آتش بنه بسوز بمگذار آگهی دانم که هست قافله سالر آگهی از آگهی همی شد بیزار آگهی ما را حجاب دیده و دیدار آگهی ای ننگ سر در این ره و ای عار زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی بگذار تا کند گله ای زار آگهی بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی زین نعل بازگونه غلط کار آگهی پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شسته از آتش تو ای بت آگه چه شسته ای با مردمان زیرک ابله چه شسته ای دل لشکر حقست و تویی شه چه شسته هم ره به توست بر سر هر ره چه هیهای وصل و خنده و قهقه چه شسته کان جان و دل رسید تو آوه چه شسته درزن تو دست ها و در این ره چه
3003 ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی از روح بی خبر بدیی گر تو جسمیی با نیک و بد بساختیی همچو دیگران یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی آسمانیی گویی به هر خیال که جان و جهان من بس کن که بند عقل شدست این زبان تو بس کن که دانش ست که محجوب دانشست 3004 بزم و شراب لعل و خرابات و کافری گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست تا کی عطارد از زحل آرد مدبری تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز تا چند آفتاب به تف مطبخی کند تا چند آب ریزد دولب آسمان تا چند شب پناه حریفان بد شود تا چند دی برآرد از باغ ها دمار زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد وین پر درشکسته پرخون خویش را اندر زمین چه چفسی نی کوه و آهنی زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر کوثری ای آب و روغنی که گرفتار آمدی 3005 آن دل که گم شده ست هم از جان خویش جوی جوی اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب جوی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی خود را به عیش خانه خوبان کشانیی پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی در جان قرار داشتیی گر تو جانیی با این و آنیی تو اگر این و آنیی یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی چون صاف گشتگان تو بر این گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی دانستیی که شاهی کی ترجمانیی ملک قلندرست و قلندر از او بری زیرا که آفریده نباشد قلندری مریخ نیز چند زند زخم خنجری تا چند زهره بخش کند جام احمری بازار تنگ دارد بر خلق مشتری تا چند آب نشف کند برج آذری تا چند روز پرده درد بر مستری تا کی بهار دوزد دیباج اخضری ای مرغ روح وقت نیامد که برپری سوی جناب مالک و مخدوم خود بری زیر فلک چه باشی نی ابر و اختری نی آب خضر جویی نی حوض با آنچ در دلست نگویی چه درخوری آرام جان خویش ز جانان خویش آن ذوق را هم از لب و دندان خویش
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن جوی نقلست از رسول که مردم معادنند جوی از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین جوی برقی که بر دلت زد و دل بی قرار شد جوی انبان بوهریره وجود توست و بس جوی ای بی نشان محض نشان از کی جویمت جوی 3006 سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست دام و دم قلندر بی چون بود مقیم از خود به خود چه جویی چون سر به سر تویی از خود به خود سفر کن در راه عاشقی سری نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی راه قلندری ز خدایی برون بود زینهار تا نلفد هر عاشق از گزاف
در ناظری گریز و ازو آن خویش پس نقد خویش را برو از کان خویش از آسمان گذر کن و کیوان خویش آن برق را در اشک چو باران خویش هر چه مراد توست در انبان خویش هم تو بجو مرا و به احسان خویش
وصف قلندرست و قلندر از او بری زیرا که آفریده نباشد قلندری خالیست از کفایت و معنی داوری چون آب در سبویی کلی ز کل پری وین قصه مختصر کن ای دوست یک نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری در بندگی نیاید و نه در پیمبری کس را نشد مسلم این راه و ره بری
3007 دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی جمله جان ها جمله جان ها بسته پر و پا بسته پر و پا همچو دل من همچو دل من دلخوش اندر دام حبیبی دام تو خوشتر دام تو خوشتر از می احمر وز زر اخضر از زر پخته از زر پخته نادره تر بد خام حبیبی نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره صبح سعادت صبح سعادت درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملک همایون گر بدهد جان گر بدهد جان او نگزارد وام حبیبی ای شده قربان ای شده عام شده ست این عام شده ست این نظم سخن ها لیک تو این بین قربان خاص جهان در عام حبیبی 3008 خواجه سلم علیک گنج وفا یافتی هم تو سلم علیک هم تو علیک السلم خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل یافتی ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من کوس و دهل می زنند بر فلک از بهر تو یافتی بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان 3009 آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی سرکشی گاه چو مه می رود قاعده شب روی گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان کشی ای خنک آن دم که تو خسرو و خورشید را از طرب آن زمان جامه جان برکنی برکشی هر شکری زین هوس عود کند خویش را کشی آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست کشی بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود کشی
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی حسرت رضوان شدی چونک رضا وی تن عریان کنون باز قبا یافتی یار منی بعد از این یار مرا یافتی تا که بگویم تو را من که که را یافتی رو که توی بر صواب ملک خطا خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی اه که چه می زیبدش بدخوی و می کند از اختران شیوه لشکرکشی تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر سخت بگیری کمر خانه خود درکشی وز سر این بیخودی گوش فلک تا که بسوزد بر او چونک به مجمر نیست گنه باده را چونک تو کمتر خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر
گوید کز نور من ظلمت و کافر کجاست کشی وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان کشی 3010 روی من از روی تو دارد صد روشنی آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت مرغ دلم می طپید هیچ سکونی نداشت ندهد بی چشم تو چشم من آینگی چشم منش چون بدید گفت که نور منی صبر از آن صبر کرد شکر شکر تو دید گاه منم بر درت حلقه در می زنم باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر هست مرا همچو نی وام کمر بستنی ای دل در ما گریز از من و ما محو شو دانه شیرین به سنگ گفت چو من بشکنم 3011 هر نفسی از درون دلبر روحانیی فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم گفت مرا می خوری یا چه گمان می بری بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار عابد و معبود من شاهد و مشهود من کعبه ما کوی او قبله ما روی او خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر نی غلطم سر بیار تا ببری صد هزار آمد آن شیر من عاشق جان سیر من خوانیی گفتم ای روح قدس آخر ما را بپرس مستم و گم کرده راه تن زن و پرسش مخواه کی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا هر کی ورا کار کیست در کف او خارکیست زندانیی
تا که به شمشیر دین بر سر کافر تا تو مرا چون قدح در می احمر
جان من از جان تو یابد صد ایمنی آینه کون شد رفت از او آهنی مسکن اصلیش دید یافت در او ساکنی ندهد بی روز تو روزن من روزنی جان منش چون بدید گفت که جان منی فقر از آن فخر شد کز تو شود او غنی گاه تویی در برم حلقه دل می زنی تا شوم از سعی تو پاک ز تردامنی هست تو را همچو نی وام شکر دادنی زانک بریدی ز ما گر نبری از منی مغز نمایم ولیک وای چو تو بشکنی عربده آرد مرا از ره پنهانیی برد مسلمانیم وای مسلمانیی کیست برون از گمان جز دل ربانیی جان بفشان کان نگار کرد گل افشانیی مست غمت را بیار رسم نگهبانیی عشق شناس ای حریف در دل انسانیی رهبر ما بوی او در ره سلطانیی تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی گل ندمد جز ز خار گنج به ویرانیی در کف او شیشه ای شکل پری گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی مست چه ام بوی گیر باده جانانیی برده قماشات ما غارت سبحانیی هر کی ورا یار کیست هست چو
کارک تو هم تویی یارک تو هم تویی فانیی 3012 ای دل چون آهنت بوده چو آیینه ای در دل آیینه من در دل من آینه خواجه چرایی چنین کز تو رمد عشق دین مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین ای شیر خدایی خدا شیر نرت نام داد صورت تن را مبین زانک نه درخورد توست هین دل خود را تمام در کف دلبر سپار سینه پاکی که او گشت خوش و عشق خو تشنه آن شربتی خسته آن ضربتی هست خرد چون شکر هست صور همچو نی ای خوب چو نبود عروس خوش نشود زو نفوس ای چون نروی زین جهان خوی خرابات جان ای خانه تن را بساز باغچه و گلشنی هر نفسی شاهدی در نظر واحدی خامش با مرغ خاک قصه دریا مگو 3013 یار در آخرزمان کرد طرب سازیی جمله عشاق را یار بدین علم کشت در حرکت باش ازانک آب روان نفسرد جنبش جان کی کند صورت گرمابه ای طبل غزا کوفتند این دم پیدا شود می زن و می خور چو شیر تا به شهادت رسی بازی شیران مصاف بازی روبه گریز گرم روان از کجا تیره دلن از کجا عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید غازیی
هر کی ز خود دور شد نیست بجز
آینه با جان من مونس دیرینه ای تن کی بود محدثی دی و پریرینه ای زانک همی بیندت احمد پارینه ای کآمد از سوی چین مرغ تو را چینه از چه سبب گشته ای همدم بوزینه ای پوشد سلطان گهی خرقه پشمینه ای تا که نپوسد دلت در حسد و کینه ای سینه سینا بود فرش چنین سینه ای تا تو در این غربتی نیست طمانینه ای هست معانی چو می حرف چو قنینه از حفه و از رفه ز اطلس و زرینه در عوض می بگیر بی مزه ترخینه گوشه دل را بساز مسجد آدینه ای آوردش بر طبق نادره لوزینه ای بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه ای باطن او جد جد ظاهر او بازیی تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی جنبش پالنیی از فرس تازیی تا بزنی گردن کافر ابخازیی روبه با شیر حق کی کند انبازیی مروزیی اوفتاد در ره با رازیی سر بنه ای جان پاک پیش چنین
چرخ تن دل سیاه پر شود از نور ماه مطرب و سرنا و دف باده برآورده کف ای خنک آن جان پاک کز سر میدان خاک 3014 رو که به مهمان تو می نروم ای اخی رزق جهان می دهد خویش نهان می کند سخی مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان یخی قسمت آن باردان مایده و نان گرم قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ چخی جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل زلف بتان سلسله ست جانب دوزخ کشد دوزخی لیک عنایات حق هست طبق بر طبق جانب تبریز رو از جهت شمس دین زخی 3015 جان و جهان می روی جان و جهان می بری خوری ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر چهره چون آفتاب می بری از ما شتاب یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست توانگری تا جگر خون ما تا دل مجنون ما شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم فاسد سودای تو مست تماشای تو عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان
گر بکند قلب تو قالب پردازیی هر نفسی زان لطف آرد غمازیی گیرد زین قلبگاه قالب پردازیی بست مرا از طعام دود دل مطبخی گاه وصال او بخیل در زر و مال او مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز قسمت این عاشقان مملکت و فرخی کار بتر می شود گر تو در این می چند میان جهان مانده در برزخی کور شود از نظر چشم سگ مسلخی ظاهر او چون بهشت باطن او کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی چند در این تیرگی همچو خسان می
کان شکر می کشی با شکران می تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری بوی کن آخر کباب زین جگر آذری گر برسانی رواست شکر چنین تا غم افزون ما کسب کند بهتری وز جگر افروختیم شیوه سامندری بوسد بر پای تو از طرب بی سری گاه شوی بت شکن گاه کنی آزری چشم بدت دور باد تا که کنی لمتری حلقه جوق ملک صورت نقش پری
از ملک و از پری چون قدری بگذری صورتگری 3016 بازرهان خلق را از سر و از سرکشی ای دل دل جان جان آمد هنگام آن پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما نیزه کشی بردری تو کمر کوه را کشی خاک در فقر را سرمه کش دل کنی سینه تاریک را گلشن جنت کنی در شکم ماهیی حجره یونس کنی نفس شکم خواره را روزه مریم دهی کشی از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را کشی سنبله آتشین رسته کنی بر فلک مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من کشی 3017 لله ستانست از عکس تو هر شوره ای غوره ای مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب ای مشکل هر دو جهان آه چه حلوا شود چهره چون آفتاب بر تن چون غوره تاب وا شدن از خویشتن هست ز ماسوره سهل ماسوره ای جسم که چون خربزه ست تا نبری چون خورند آه که ندیدی هنوز بر سر میدان عشق ای پیش طبیب دو کون رفتم بیمار عشق گفتمش ای شمس دین مفخر تبریز آه
محو شود در صفات صورت و
ای که درون دلی چند ز دل درکشی زنده کنی مرده را جانب محشر کشی تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی چونک ز دریای غیب آیی و لشکر چارق درویش را بر سر سنجر کشی تشنه دلن را سوار جانب کوثر کشی یوسف صدیق را از بن چه برکشی تا سوی بهرام عشق مرکب لغر تا دل و جان را به غیب بی دم و دفتر زهره مه روی را گوشه چادر کشی گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر
عکس لبت شهد ساخت تلخی هر آه که چه دیوانه شد جان من از سوره گر شکر تو شود مغز شکربوره ای تا بشود پرشکر در تن هر روده ای چونک سر رشته یافت خصم ز بشکن و پیدا شود قیمت لهوره ای رقص کنان کله ها هر طرفی کوره نبض دلم می جهید در کف قاروره ای جز ز تو یابد شفا علت ناسوره ای
3018 ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد خار شد این جان و دل در حسد آینه عبهری گم شده ام من ز خویش گر تو بیابی مرا خوشتری گر تو بیابی مرا از من من را بگو مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم گر تو به عقلی بیا یک نظری کن در او بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی گر چه که ماهی نمود لیک خود او بحر بود سامری ماهی ترک زبان کرد که گفته ست بحر دم زدن ماهیان آب بود نی هوا بنگر در ماهیی نان وی و رزق او کمتری دام فکندم که تا صید کنم ماهیی این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت 3019 ای که تو عشاق را همچو شکر می کشی کشی کشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست کشی هر سحری مستمر منتظرم منتظر جور تو ما را چو قند راه مدد درمبند ای دم تو بی شکم ای غم تو دفع غم کشی هر دم دفعی دگر پیش کنی چون سپر 3020 پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی منی
سوخته باد آینه تا تو در او ننگری در قدح جان من آب کند آذری کو چو گلستان شده ست از نظر زود سلمش رسان گو که خوشی که من آواره ای گشته نهان چون پری غمزه جادوش کرد جان مرا ساحری تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری کرد یکی شیوه ای شیوه او برتری صورت گوساله ای بود دو صد نطق زبان را که تو حلقه برون دری زانک هوا آتشیست نیست حریف تری بحر بود پس تو در عشق از او صید سلیمان وقت جان من انگشتری از حسد کس مترس در طلب مهتری مفخر تبریز ما شمس حق و دین بری جان مرا خوش بکش این نفس ار می زانک نظرخواه را تو به نظر می زانک مرا بیشتر وقت سحر می کشی نی که مرا عاقبت بر سر در می کشی ای که تو ما را به دام همچو شرر می تیغ رها کرده ای تو به سپر می کشی چون تو منی من توام چند تویی و
نور حقیم و زجاج با خود چندین لجاج روشنی ما همه یک کاملیم از چه چنین احولیم راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار دنی ما همه یک گوهریم یک خرد و یک سریم رخت از این پنج و شش جانب توحید کش هین ز منی خیز کن با همه آمیز کن معدنی هر چه کند شیر نر سگ بکند هم سگی روح یکی دان و تن گشته عدد صد هزار چند لغت در جهان جمله به معنی یکی جان بفرستد خبر جانب هر بانظر برکنی 3021 شیردل صد هزار شیردلی کرده ای چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی بنگر کاین دشمنان دست زنان گشته اند افشرده ای میل تو با کیست جان تا بشوم خاک او اشمرده ای ای تن آخر بجنب بر خود و جهدی بکن خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین ای خواجه جان شمس دین مفخر تبریزیان پرورده ای 3022 گفت مرا آن طبیب رو ترشی خورده ای ای دل چو سیاهی دهد رنگ گواهی دهد پرده ای خاک تو گر آب خوش یابد چون روضه ایست ای
از چه گریزد چنین روشنی از خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی هر دو چو دست تواند چه یمنی چه لیک دوبین گشته ایم زین فلک منحنی عرعر توحید را چند کنی منثنی با خود خود حبه ای با همه چون هر چه کند روح پاک تن بکند هم تنی همچو که بادام ها در صفت روغنی آب یکی گشت چون خابیه ها بشکنی چون که به توحید تو دل ز سخن
در کرم از آفتاب نیز سبق برده ای بشکن سوگند را گر به خدا خورده ای چونک در این خشم و جنگ پای خود چاکر آن کس شوم کش به کس جهد مبارک بود از چه تو پژمرده ای کای صنم چون شکر از چه بیازرده این سرم از نخل تست زانک تو
گفتم نی گفت نک رنگ ترش کرده عکس برون می زند گر چه تو در ور خورد او آب شور شوره برآورده
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان روزرده ای گفتمش ای غیب دان از تو چه دارم نهان پرورده ای کیست که زنده کند آنک تواش کشته ای افسرده ای شربت صحت فرست هم ز شرابات خاص افشرده ای داد شراب خطیر گفت هل این بگیر ای چشمه بجوشد ز تو چون ارس از خاره ای خضر بقایی شوی گر عرض فانیی ای کی بشود این وجود پاک ز بیگانگان گفت درختی به باد چند وزی باد گفت 3023 قصر بود روح ما نی تل ویرانه ای بادیه ای هایلست راه دل و کی رسد نی دل خصم افکنی بل دل خویش افکنی چونک فروشد تنش در تک خاک لحد ای عاشق آن نور کیست جز دل نورانیی مسرح روح ال است جلوه روح القدس 3024 بستگی این سماع هست ز بیگانه ای ای آنک بود همچو برف سرد کند وقت را ای غیر برونی بدست غیر درونی بتر باد خزانست غیر زرد کند باغ را پیش تو خندد چو گل پای درآید چو خار ای از سبب آنک بد در صف ترسنده ای
گر نه خزان دیده ای پس ز چه پرورش جان تویی جان چو تو کیست که گرمش کند چون تواش زانک تو جوشیده ای زانک تو شاد شو ار پرغمی زنده شو ار مرده نور بتابد ز تو گر چه سیه چرده ای شادی دل ها شوی گر چه دل آزرده تا نرسد خلعتی دولت صدمرده ای باد بهاری کند گر چه تو پژمرده ای همدم ما یار ما نی دم بیگانه ای جز که دل پردلی رستم مردانه ای نی دل تن پروری عاشق جانانه ای رست درخت قبول از بن چون دانه فتنه آن شمع چیست جز تن پروانه ای زانک ورا آفتاب هست عزبخانه ای ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانه چون بگدازد چو سیل پست کند خانه از سبب غیریست کندن دندانه ای حبس کند در زمین خوبی هر دانه ای ریش نگه دار از آن دوسر چون شانه گشت شکسته بسی لشکر مردانه ای
خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او ای 3025 جای دگر بوده ای زانک تهی روده ای ای مست دگر باده ای کاحمق و بس ساده ای گنج روان در دلت بر سر گنج این گلت چیست سپیدی چشم از اثر نفس و خشم سوده ای از نظر لم یزل دارد جانت تگل گنج دلت سر به مهر وین جگرت کان مهر ای از اثر شمس دینست این تبش عشق تو 3026 خیره چرا گشته ای خواجه مگر عاشقی عاشقی کاش بدانستیی بر چه در ایستاده ای چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلک عاشقی شیر فلک زین خطر خون شده استش جگر عاشقی ای گل تر راست گو بر چه دریدی قبا ای دل دریاصفت موج تو ز اندیشه هاست عاشقی آنک از او گشت دنگ غم نخورد از خدنگ جمله اجزای خاک هست چو ما عشقناک عاشقی ای خرد ار بحریی دم مزن و دم بخور عاشقی 3027 نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری
شمع همه جمع هاست من شده پروانه
آب دگر خورده ای زانک گل آلوده دل چه بدو داده ای رو که نیاسوده ای گیرم بی دیده ای آخر نشنوده ای چون پی دارو ز یشم سرمه دهی پرتو خورشید را تو به گل اندوده ای ای تو شکم خوار چند در هوس روده وز تبریزست این بخت که پرورده ای کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر کاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی چشمت از او روشنست تیزنظر راست بگویم مرنج سخته جگر ای مه لغرشده بر چه سحر عاشقی هر دم کف می کنی بر چه گهر ور تو سپر بفکنی سسته سپر عاشقی لیک تو ای روح پاک نادره تر چون هنرت خامشیست بر چه هنر
صف سلیمان نگر پیش رخ آن پری
آن پریی کز رخش گشت بشر چون ملک پری تربیت آن پری چشم بشر باز کرد ما و منی پاک رفت ماء منی خشک شد دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان پری
یافت فراغت ز رنج وز غم درمان یافته دیو و ملک گوهر جان زان پری گشت پری آدمی هم شد انسان پری شاد ز عشق رخش شادتر از جان
3028 ای صنم گلزاری چند مرا آزاری چند مرا بفریبی هر چه کنی می زیبی آن که از آن طراری باز بر او برشکنی ساده دلی ساز مرا سوی عدم تاز مرا زاری هر کی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین من که ز دور آمده ام با شر و شور آمده ام بار که بگشاده شود از پی سرمایه بود خاری بس کن و بسیار مگو روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او سیر نه از بسیاری
3029 آه که دلم برد غمزه های نگاری هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه از پی این عشق اشک هاست روانه چشم پیاپی چو ابر آب فشاند کان شکر آن لبست باد بقایش نک شب قدرست و بدر کرد عنایت بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن خلعت نو پوش بر زمین و زمانه گر نبدی خوی دوست روح فشانی خرقه بده در قمارخانه عالم بهر کنارش همی کنار گشایم تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری درد و غم چون تو یار و دلبر باری خوب شهی آمد و لطیف نثاری تا ننشیند بر آن نیاز غباری تا که نماند حزین و غوره فشاری بر دل هر شب روی ستاره شماری ماهی بی آب را کی دید قراری از تن بی عقل کی بیاید کاری خلعت گل یافت از جناب تو خاری خود نبدی عاشقی و روح سپاری خوب حریفی و سودناک قماری هیچ کس آن بحر را ندید کناری آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری
3030
من چو کمین فلحم تو دهیم سالری چند به دل آموزی مغلطه و طراری افتد و سودش نکند در دغلی هشیاری تار هم از لطف فنا زین فرح و زین هر کی بخندد بود او در حجب ستاری بازبنگشاده ام این دان خبر سرباری مایه نداری تو ولی خایه خود می
سلمک ال نیست مثل تو یاری ای دل گفتی که یار غار منست او عاشق او خرد نیست زانک نخسبد ذره به ذره کنار شوق گشادست آن شکرستان رسید تا نگذارد جوی فراتی روان شدست از این سو از سر مستی پریر گفتم او را خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت گفت مخور غم که زرد و خشک نماند هفت فلک ز آتش منست چو دودی دام جهان را هزار قرن گذشتست هم به کنار آمد این زمانه و دورش این مه و خورشید چون دو گاو خراسند جمع خرانی نگر که گاوپرستند رو به خران گو که ریش گاو بریزاد تا که شود هر خری ندیم مسیحی از شش و از پنج بگذرید و ببینید چون به خلصه رسید تا که بگویم ماند سخن در دهان و رفت دل من
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری هیچ نگنجد چنین محیط به غاری بر سر آن گنج غیب هر نره ماری گر چه نگنجد نگار ما به کناری سرکه فروشنده ای و غوره فشاری کاین همه جان ها ز آب اوست بخاری کار مرا این زمان بده تو قراری ماه غریب از چو من غریب شماری باغ تو با این چنین لطیف بهاری هفت زمین در ره منست غباری درخور صیدم نیامدست شکاری عاشق مستی ز ما نیافت کناری روز چرایی و شب اسیر شیاری یاوه شدستند بی شکال و فساری توبه کنید و روید سوی مطاری وحی پذیرنده ای و روح سپاری شهره حریفان و مقبلنه قماری سوخت لبم را ز شوق دوست شراری جانب یاران به سوی دور دیاری
3031 خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی از چمن یار صد روان مقدس هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش هر نظری کو بدید روی تو را گشت صورت منصور دانک بود بهانه هست بر اومید گلستان تو جان ها عشق چو طاووس چون پرید شود دل عشق گزین عشق بی حیات خوش عشق در دل عشاق فخر و ملک دو عالم عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان پرانوار همچنانک تو دیدی در گل و گلزار همچنانک تو دیدی بی دل و بی کار همچنانک تو دیدی خواجه اسرار همچنانک تو دیدی برشده بر دار همچنانک تو دیدی ساخته با خار همچنانک تو دیدی خانه پرمار همچنانک تو دیدی عمر بود بار همچنانک تو دیدی ننگ بود عار همچنانک تو دیدی جان کند ایثار همچنانک تو دیدی
3032 از پگه ای یار زان عقار سمایی زانک وظیفه ست هر سحر ز کف تو
ده به کف ما که نور دیده مایی دور بگردان که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها مده به دگر کس در تتق گردها لطیف هللی دور بگردان که دور عشق تو آمد بر عدد ذره جان فدای تو کردی با همه شاهی چو تشنگان خماریم بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل آدم و حوا نبود بهر قدومت در قدح تو چهار جوی بهشتست جمله اجزای ما شکفته کن این دم غبغب غنچه در این چمن بنخندد طلعت خورشید تو اگر ننماید خانه بی جام نیست خوب و منور مشک که ارزد هزار بحر فروریز هر شب آید ز غیب چون گله بانی در عدمستان کشد نهان شتران را بند کند چشمشان که راه نبینند چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
عهد و وفا کن که شهریار وفایی وز جهت دردها لطیف دوایی خلق کجااند و تو غریب کجایی چرخ فلک گر بدی مه تو بهایی ساقی ما شو بکن به لطف سقایی بهر تو حوا نمود نیز حوایی خالق می کرد گونه گونه خدایی نه از شش و پنجست این سرورفزایی تا به فلک بررود غریو گوایی تا تو به خنده دهان او نگشایی یمن نیاید ز سایه های همایی راه رهاوی بزن کز اوست رهایی کوه وقاری و بحر جود و سخایی جان رهد از تن چو اشتران چرایی خوش بچراند ز سبزه های عطایی راه الهیست نیست راه هوایی جست دواسبه ز نیستی و گدایی خواب ببیند چو پیل هند رجایی کان شه شطرنج راست راه نمایی
3033 چند دویدم سوی افندی در شب تاری ره متواری شادی جان ها ذوق دهان ها صحن گلستان عشرت مستان عیش معظم جام دمادم کام من آمد دام افندی گرگ ز بره دست بدارد گنج سبیلی خوان خلیلی کله شاهان سکه ماهان خامش و کم گو هی کی بود او
شکر که دیدم روی افندی رهبر ما شد بوی افندی اصل مکان ها کوی افندی آب حیات و جوی افندی بزم دو عالم طوی افندی های من آمد هوی افندی چون شنود او قوی افندی نیست بخیلی خوی افندی در خم چوگان گوی افندی قبله اوها اوی افندی
3034 می رسد ای جان باد بهاری سبزه و سوسن لله و سنبل
تا سوی گلشن دست برآری گفت بروید هر چه بکاری
غنچه و گل ها مغفرت آمد رفعت آمد سرو سهی را روح درآید در همه گلشن خوبی گلشن ز آب فزاید کرد پیامی برگ به میوه شاه ثمارست آن عنب خوش در دی شهوت چند بماند راه ز دل جو ماه ز جان جو خیز بشو رو لیک به آبی گفت به ریحان شاخ شکوفه بلبل مرغان گفت به بستان لبه کند گل رحمت حق را گوید یزدان شیره ز میوه غم مخور از دی وز غز و غارت شکر و ستایش ذوق و فزایش عمر ببخشم بی ز شمارت باده ببخشم بی ز خمارت چند نگاران دارد دانش از تو سیه شد چهره کاغذ دود رها کن نور نگر تو بس کن و بس کن ز اسب فرود آ
تا ننماید زشتی خاری یافت عزیزی از پس خواری کآب نماید روح سپاری سخت مبارک آمد یاری زود بیایی گوش نخاری زانک درختش داشت نزاری باغ دل ما حبس و حصاری خاک چه دارد غیر غباری کآرد گل را خوب عذاری در ره ما نه هر چه که داری دام شما راییم شکاری بر ما دی را برنگماری کی به کف آید تا نفشاری وز در من بین کارگزاری رو ننماید جز که به زاری گر بستانم عمر شماری گر بستانم خمر خماری کاغذها را چند نگاری چونک بخوانی خط نهاری از مه جانان در شب تاری تا که کند او شاه سواری
3035 دوش همه شب دوش همه شب آخر شب شد آخر شب شد شیر و شکر را شمس و قمر را نور دو عالم عشق قدیمی شیر روان شد خوش ز بیانش کام ملوکان جایزه گیری کعبه جان ها روی ملیحش گر الفی و سابق حرفی نور بود او نار نماید بس کن بس کن کس نتواند
گشتم من بر بام افندی خوردم می از جام افندی مایه ببخشد نام افندی دولت مرغان دام افندی شیر سیه شد رام افندی جایزه بخشی کام افندی پخته عالم خام افندی محو شو اندر لم افندی خاص بود خود عام افندی که بگزارد وام افندی
3036
گاه چو اشتر در وحل آیی کجکنن اغلن چند گریزی در سوی بی سو می رو و می جو در طلبی تو در طرب افتی دردسر آید شور و شر آید نفخ کند جان در دل ترسان چونک قویتر دردمد آن نی چنگ بگیری ننگ پذیری از غم دلبر در برش افتی فکر رها کن ترک نهی کن فکر چو آید ضد ورا بین زانک تردد آرد به حیرت ز اول فکرت آخر ره بین 3037 به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی نشتابی چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی در این منازل گردون در این طواف همایون اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد ثوابی بگو به تست پیامی اگر چه حاضر جانی جوابی هزار مهره ربودی هنوز اول بازیست چه ناله هاست نهان و چه زخم هاست دلم را ربابی دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی خرابی همه ز جام تو مستند هر یکی ز شرابی شرابی کجاست ساحل دریا دل که هر دم غرقی کبابی 3038
گه چو شکاری در عجل آیی عاقبت آخر در عمل آیی تا کی ای دل در علل آیی در نمدی تو در حلل آیی عاشق شو تا بی خلل آیی مطرب جویی در غزل آیی در رخ دلبر مکتحل آیی فاعل نبوی مفتعل آیی در کف اویی در بغل آیی زانک ز حیرت با دول آیی زین دو به حیرت محتمل آیی زین دو تحول در محل آیی چند به گفتن منتقل آیی به جای عمر عزیزی چو عمر ما مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی ثواب کن سوی او رو اگر چه غرق جواب ده به حق آنک بس لطیف هزار پرده دریدی هنوز زیر نقابی زهی رباب دل من به دست چون تو رباب می زن و می گرد مست گرد ز جام خویش نپرسی که مست از چه کجاست آتش غیبی که لحظه لحظه
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی ندانی بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم جهانی یکی دمیم امان ده که عقل من به من آید جانی ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده نهانی عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان فشانی چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را یمانی دمی قراضه دین را بگیر و زیر زبان نه کانی فتاده ای به دهان ها همی گزندت مردم چنانی چو ذره پای بکوبی چو نور دست تو گیرد گرانی چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید قرانی تو بز نه ای که برآیی چراغپایه به بازی شبانی چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان مثانی همی رسد ز سموات هر صبوح ندایی بنشانی سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پیشت چو سنانی شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را دهانی بگیر طبله شکر بخور به طبل که نوشت ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی مکانی
مرا بپرس کجا برد آن طرف که بدان جهان که جهان هم جدا شود ز بگویمت صفت جان تو گوش دار که که گوش دارد دیوار و این سریست ز راه گوش درآید چراغ های عیانی که تا چو چشمه خورشید روز نور جهان کهنه بیابد از این ستاره جوانی سهیل جان چو برآید ز سوی رکن که تا به نقد ببینی که در درونه چه لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه ز سردیست و ز تری که همچو ریگ که چون قرین تو گشتم تو صاحب دو که پیش گله شیران چو نره شیر حواس پنج نمازست و دل چو سبع که ره بری به نشانی چو گرد ره دو لشکرست که در وی تو پیش رو چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته مکوب طبل فسانه چرا حریف زبانی که اوست شمس معارف رئیس شمس
3039 هزار جان مقدس هزار گوهر کانی جهانی چه روح ها که فزایی چه حلقه ها که ربایی چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآری بچکانی تویی ز کون گزیده تویی گشایش دیده دوجهانی کژی که هست جهان را چو تیر راست کن آن را کمانی نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند امانی به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی آنی تو راست چرخ چو چاکر تو مه نباشی و اختر تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی 3040 چه آفتاب جمالی که از مجره گشادی فتادی هزار سوسن نادر ز روی گل بشکفتی هزار اطلس کحلی بنفشه وار دریدی مرادی در آن زمان که به خوبی کله عقل ربایی بادی چه عقل دارد آن گل که پیش باد ستیزد نهادی میی که کف تو بخشد دو صد خمار به ارزد 3041 اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق نزاری
فدای جاه و جمالت که روح بخش چو ماه غیب نمایی ز پرده های نهانی هزار بحر بجوشد چو قطره ای به یک نظر تو ببخشی سعادت بکش کمان زمان را که سخت سخته چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و یکی بدان که تو اینی یکی بدان که تو هزار ماه منور ز آستین بفشانی صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی درون روزن عالم چو روز بخت هزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی که پر و بال مریدی و جان جان نه عقل پره کاه ست و تو به لطف چو نه از نسیم ویستش جمال و نیک چگونه گیج نگردد سر وجود ز شادی شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری کمینه اشک و رخ زرد و لغری و
چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحمل خواری ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاری جاری چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی که شکر و حمد خدا را که برد جور خزان را هزار شاخ برهنه قرین حله گل شد خاری حلوت غم معشوق را چه داند عاقل سواری برادر و پدر و مادر تو عشاقند یاری نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان بخاری مکش عنان سخن را به کودنی ملولن گزاری 3042 چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری بیاری نه بند گردد بندی نه دل پذیرد پندی طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو واری چه نور پنج و ششی تو که آفت حبشی تو برآری چه کیمیای زری تو چه رونق قمری تو بیاری ز خلق جمله گسستم که عشق دوست بسستم زاری بسوخت عشق تو خرمن نه جان بماند نه این تن فشاری برون ز دور زمانی مثال گوهر کانی بداری ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لفی
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به درون باغ گلستان و یار و چشمه زبان شکر گزاری سجود شکر بیاری شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری هزار خار مغیلن رهیده گشت ز چو جوله ست نداند طریق جنگ و که جمله یک شده اند و سرشته اند ز دوی نماند در تن چه مرغزی چه تو تشنگان ملک بین به وقت حرف
مکش تو دامن خود را که شرط نیست چو تنگ شکرقندی توام درون کناری مگر تو عین منی تو مگر تو آینه چو خوان عشق کشی تو ز سنگ آب چو دل ز سینه بری تو هزار سینه چو در فنا بنشستم مرا چه کار به جوی نیابی تو از من اگر هزار نشسته ایم چو جانی اگر کشی و بیامدم زر صافی اگر تو کوره ناری
کف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید بکاری دلی که عشق نوازد در این جهان بنسازد بخاری تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز سواری 3043 ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی جنونی شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت خونی که خون بهینه شرابست جگر بهینه کبابست فزونی چو از الست تو مستم چو در فنای تو هستم ز حرونی برون بسیت بجستم درون بدیدم و رستم جوی درونی دلی ز من بربودی که دل نبود و تو بودی فسونی نمای چهره زیبا تو شمس مفخر تبریز گونی 3044 گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی بلیی گهی جمال بتانی گهی ز بت شکنانی بلیی بشر به پای دویده ملک به پر بپریده چو پر و پاش نماند چو او ز هر دو بماند مثال لذت مستی میان چشم نشستی در آن دلی که گزیدی خیال وار دویدی چه دولتی ز چه سودی چه آتشی و چه دودی بلیی غم تو دامن جانی کشید جانب کانی
کز او جواهر روید اگر چه سنگ ازانک می نگذارد که یک زمانش براق عشق بکن تیز که بس لطیف
ز عشق جیب دریدی در ابتدای سری برآر ز موجی که موج قلزم همین دوم تو فزون کن که از فزونه چو مهر عشق شکستم چه غم خورم چه میل و عشق شدستم به جست و چه آتشی و چه دودی چه جادوی چه که نقش ها تو نمایی ز روح آینه
گهی به هجر گرایی چه آفتی چه گهی نه این و نه آنی چه آفتی چه به غیر عجز ندیده چه آفتی چه بلیی تو را به فقر بداند چه آفتی چه بلیی طریق فهم ببستی چه آفتی چه بلیی بگفتی و بشنیدی چه آفتی چه بلیی چه مجمری و چه عودی چه آفتی چه به سوی گنج نهانی چه آفتی چه بلیی
چه سوی گنج کشیدش ز جمله خلق بریدش چه راحتی و چه روحی چه کشتیی و چه نوحی بلیی بگفتمت چه کس است این بگفتیم هوس است این چه بلیی هوس چه باشد ای جان مرا مخند و مرنجان تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی بلیی مرا چو دیک بجوشی مگو خمش چه خروشی بلیی بجوش دیک دلم را بسوز آب و گلم را بسوز تا که برویم حدیث سوز بگویم دگر مگوی پیامش رسید نوبت جامش 3045 من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی نعاسی مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی نخاسی به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را قیاسی بهای نعمت دیده سپاس و شکر خدا دان سپاسی وگر ز کوره بترسی یقین خیال پرستی بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی نفاسی خیال فرع تو باشد که فرع فرع تو را شد تو نحاسی به جان جمله مردان اگر چه جمله یکی اند خراسی وگر ز چنبر گردون برون کشی سر و گردن ناسی 3046 چو صبحدم خندیدی در بل بندیدی
دگر کسی بندیدش چه آفتی چه بلیی چه نعمتی چه فتوحی چه آفتی چه خمش خمش که بس است این چه آفتی رهم نما و بگنجان چه آفتی چه بلیی نهان و عین چو جانی چه آفتی چه چه جای صبر و خموشی چه آفتی چه بدر خط و سجلم را چه آفتی چه بلیی به عود ماند خویم چه آفتی چه بلیی ز جام ساز ختامش چه آفتی چه بلیی تو جز خیال نبینی که مست خواب و چگونه باشد یوسف به دست کور تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و مرم چو قلب ز کوره که کان شکر و بت خیال تراشی وزان خیال هراسی چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف تو مه نه ای تو غباری تو زر نه ای که زیر چرخه گردون تنا چو گاو ز خرگله برهیدی فرشته ای و ز
چو صیقلی غم ها را ز آینه رندیدی
چه جامه ها دردادی چه خرقه ها دزدیدی بکشیدی چه شعله ها برکردی چه دیک ها بپزیدی پرسیدی ز عقل کل بگذشتی برون دل بدمیدی نازیدی اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی چه شاخه ها افشاندی چه میوه ها برچیدی 3047 به جان تو ای طایی که سوی ما بازآیی خایی برآ به بام ای خوش خو به بام ما آور رو مستان جو اگر ملولی بستان قنینه ای از مستان دستان ایا بت جان افزا نه وعده کردی ما را ایا بت ناموسی لب مرا گر بوسی سری ز روزن درکن وثاق پرشکر کن کن نهال نیکی بنشان درخت گل را بفشان دو دیده را خوابی ده زمانه را تابی ده بگیر چنگ و تنتن دل از جدایی برکن از این ملولی بگذر به سوی روزن منگر خوشتر ز بیخودی آشفتم به دلبر خود گفتم افتم به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر هستش بنگر چو دامن او گیرم عظیم باتوفیرم میرم مزن نگارا بربط به پیش مشتی خربط اوسط بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا ده تا
چه گوش ها بگرفتی به عیش دان چه جس ها بگرفتی چه راه ها گشاد گلشن و باغی چو سرو تر قلم چرا بشکستی ورق چرا بدریدی ترش چرا بنشستی چه طالب تهدیدی تو هر چه می فرمایی همه شکر می دو سه قدم نه این سو رضای این که راحت جانست آن بدار دست از که من بیایم فردا زهی فریب و سودا رها کنی سالوسی جل کنی طاووسی جهان پر از گوهر کن بیا ز ما باور بیا به نزد خویشان دغل مکن با ایشان به تشنگان آبی ده به غوره دوشابی ده بیار باده روشن خمار ما را بشکن شراب با یاران خور میان یاران که با غمت من جفتم به هر سوی که به زلف شستش بنگر به هر چه چو انگبین و شیرم به پیش لطفش مران تو کشتی بی شط بگیر راه که هر چه کاری این جا تو را بروید
اگر تو تخمی کشتی چرا پشیمان گشتی طشتی ملول گشتی ای کش بخسب و رو اندرکش خوش ببند از این سو دیده برو ره دزدیده نشسته خسبد عاشق که هست صبرش لیق مگو دگر کوته کن سکوت را همره کن
به غیب آرامیده به پر جان پریده بود خفیف و سابق برای عذرا وامق نظر به شاهنشه کن نظاره آن مه کن
3048 تو آسمان منی من زمین به حیرانی زمین خشک لبم من ببار آب کرم زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته ای ز توست حامله هر ذره ای به سر دگر چه هاست در شکم این جهان پیچاپیچ گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش رسول گفت چو اشتر شناس مومن را گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل چمن نگر که نمی گنجد از طرب در پوست ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست از آفتاب قدیمی که از غروب بری است یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی زمین ز آب تو باید گل و گلستانی ز توست حامله و حمل او تو می دانی به درد حامله را مدتی بپیچانی کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی همیشه مست خدا کش کند شتربانی گهیش بندد زانو به بند عقلنی که تا مهار به درد کند پریشانی که نقش چند بدو داد باغ روحانی که خاک کودن از او شد مصور جانی ز آفتاب جللت که نیستش ثانی که نور روش نه دلوی بود نه میزانی که حامله ست صدف ها ز در ربانی
3049 ربود عقل و دلم را جمال آن عربی هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه ادبی مسبب سبب این جا در سبب بربست سببی پریر رفتم سرمست بر سر کویش طلبی شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب جواب داد کجا خفته ای چه می جویی ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
اگر به کوه و دشتی برو که زرین ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی کنون چو مست و خرابم صلی بی تو آن ببین که سبب می کشد ز بی به خشم گفت چه گم کرده ای چه می اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی به پیش عقل محمد پلس بولهبی به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد چه چاره دارم غماز من هم از خانه ست دریغ دلبر جان را به مال میل بدی و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی لبی غلم ساعت نومیدیم که آن ساعت از آن شراب پرستم که یار می بخشست ذهبی برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست نسبی خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی 3050 خدایگان جمال و خلصه خوبی کوبی بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت ز تاب تو برسد سنگ ها به یاقوتی بیا بیا که جمال و جلل می بخشی بیا بیا تو اگر چه نرفته ای هرگز به جای جان تو نشین که هزار چون جانی محبوبی اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی دمی چو فکرت نقاش نقش ها سازی چو نقش را تو بروبی خلصه آن را خموش آب نگهدار همچو مشک درست به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت 3051 به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی رفتی بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
و کیف یصرع صقر بصوله الخرب کما یسیل میاه السقا من القرب رخم چو سکه زر آب دیده ام سحبی و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی و یا که مست شدی او ز باده عنبی چه می کند سر و گوش مرا به شهد شراب وصل بتابد ز شیشه ای حلبی رخم چو شیشه می کرد و بود رخ که خویش عشق بماند نه خویشی بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی به جان و عقل درآمد به رسم گل بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی بیا بیا که دوای هزار ایوبی ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی محب و عاشق خود را تو کش که به جان او که بگویی چرا در آشوبی ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی گهی چو دسته فراش فرش ها روبی فرشتگی دهی و پر و بال کروبی ور از شکاف بریزی بدانک معیوبی که چست دلدل دل می نمود مرکوبی عجب عجب به کدامین ره از جهان هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی در وثاق پیرزنی بدی تو بلبل مستی میانه جغدان بسی خمار کشیدی از این خمیر ترش پی نشانه دولت چو تیر راست شدی نشان های کژت داد این جهان چو غول تو تاج را چه کنی چونک آفتاب شدی دو چشم کشته شنیدم که سوی جان نگرد رفتی دل چه نادره مرغی که در شکار شکور گل از خزان بگریزد عجب چه شوخ گلی ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاک خموش باش مکش رنج گفت و گوی بخسب 3052 چه باده بود که در دور از بگه دادی نبود باده به جان تو راست گو که چه بود چه راست می طلبی ای دل سلیم از او وادی تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان درافتادی ازانک راستی تو غلم آن کژی است بیار بار دگر تا ببینم آن چه میست نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم نمی فریبمت این یک بیار و دیگر بس فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را چو جمع روزه گشادند خیک را بمبند دامادی اگر به خوک از آن خیک جرعه ای بدهی چو نام باده برم آن تویی و آتش تو چنان نه ای تو که با تو دگر کسی گنجد گهی سبو و گهی جام و گه حلل و حرام به نور رفعت ماهی به لطف چون گلزار آزادی ولی چو ای همه گویم نداندت اجزا مثل به جزو زنم تا که جزو میل کند
چو طبل باز شنیدی به لمکان رفتی رسید بوی گلستان به گل ستان رفتی به عاقبت به خرابات جاودان رفتی بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی نشان گذاشتی و سوی بی نشان رفتی کمر چرا طلبی چونک از میان رفتی چرا به جان نگری چون به جان جان تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی که در پناه چنان یار مهربان رفتی که می شکافد دور زمانه از شادی بهانه راست مکن کژ مگو به استادی که راست نیست بجز قد او در این چو تیر زه به دهان گیر چون اگر تو تیری بهر کمان کژ زادی که جان عارف مستی و خصم زهادی بیار بار دگر چون مطیع و منقادی کی با تو حیله کند حیله را تو بنیادی ولی مرا مددی ده چو خنب بگشادی که عیش را تو عروسی و هم تو به پیش خوک کند شیر چرخ آحادی وگر غریو کنم در میان فریادی ولی ز رشک لقب های طرفه بنهادی همه تویی که گهی مهدیی و گه هادی ولی چو سرو و چو سوسن ز هر دو که فرد جزو نداند به غیر افرادی چو میل کرد کشانیش تو به آبادی
بیار مفخر تبریز شمس تبریزی 3053 ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی سپردندی اگر نه پرتو لطفت بر آب می تابید اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی منزهی و درآمیختن عجب صفتی است اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی ز پرده ها اگر آن روح قدس بنمودی گر آن بدی که تو اندیشه کرده ای ز زحیر زردندی چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی کردندی 3054 منم که کار ندارم به غیر بی کاری ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی فروگذاشته ای شست دل در این دریا تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت خاری کله کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست چگونه برقی آخر که کشت می سوزی چو صید دام خودی پس چگونه صیادی اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی به ذات پاک خدایی که کارساز همه ست اگر دو گام پیاده دویدی از پی او بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست به یاد عشق شب تیره را به روز آور تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین اگر بگویم باقی بسوزد این عالم
مثال اصل که اصل وجود و ایجادی ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی چو استخوان دل و جان را به سگ به جای آب همه زهر ناب خوردندی ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی تموز و جمله نباتان او فسردندی دریغ پرده اسرار درنوردندی ز انبهی همه پاهای ما فشردندی عقول و جان بشر را بدن شمردندی بتان و لله رخان جمله زار و شراب های مروق ز درد دردندی وگر چه خلق همه هند و ترک و
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری نه ماهیی بگرفتی نه دست می داری گلی به دست نداری چه خار می برو برو که گرفتار ریش و دستاری چگونه ابری آخر که سنگ می باری چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری خیال یار مرا دیده ای نکو یاری چو مست کار امیر منی نکوکاری تو یک سواره نه ای تو سپاه سالری که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری برآوریده دو کف در دعا و در زاری هل قناعت کردم بس است گفتاری
3055 بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری دلداری بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی معماری به غیر خدمت ما که مشارق شادیست هزار صورت جنبان به خواب می بینی ببند چشم خر و برگشای چشم خرد افساری ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین افشاری بیا به جانب دارالشفای خالق خویش جهان مثال تن بی سرست بی آن شاه اگر سیاه نه ای آینه مده از دست کجاست تاجر مسعود مشتری طالع بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم باری به پای جانب آن کس برو که پایت داد دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست تو بی ز گوش شنو بی زبان بگو با او آزادی 3056 خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری ببری فرشته ای کنمت پاک با دو صد پر و بال نمایمت که چگونه ست جان رسته ز تن در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند شمری قضا که تیر حوادث به تو همی انداخت سپری روان شده ست نسیم از شکرستان وصال ز بامداد بیاورد جام چون خورشید رقص گری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری تو همچو شهر خرابی و ما چو ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری که نفس همچو خر افتاد و حرص که طبع سرکه فروشست و غوره کز آن طبیب ندارد گریز بیماری بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری که روح آینه توست و جسم زنگاری که گرمدار منش باشم و خریداری چو لعل می خری از کان من بخر بدو نگر به دو دیده که داد دیداری که نیست شادی او را غمی و تیماری که نیست گفت زبان بی خلف و
چه جای غم که ز هر شادمان گرو که در تو هیچ نماند کدورت بشری فشانده دامن خود از غبار جانوری تو را خلص نمایم ز روز و شب تو را کند به عنایت از آن سپس که از حلوت آن گم کند شکر شکری که جزو جزو من از وی گرفت
چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم بده بده هله ای جان ساقیان جهان به آفتاب جلل خدای بی همتا سفری تمام این تو بگو ای تمام در خوبی 3057 اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی گیری خدای داد دو دستت که دامن من گیر که عقل جنس فرشته ست سوی او پوید بگیر کیسه پرزر باقرضواال آی گیری به غیر خم فلک خم های صدرنگ است گیری ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی گیری وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی گیری برآ چو آب ز تنور نوح و عالمگیر خموش باش و همی تاز تا لب دریا گیری 3058 ز بامداد درآورد دلبرم جامی نه باده اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج به باد باده مرا داد همچو که بر باد بسی نمودم سالوس و او مرا می گفت طریق ناز گرفتم که نی برو امروز چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی عامی هزار می نکند آنچ کرد دشنامش
که تا میان من و تو نماند این دگری کرم کریم نماید قمر کند قمری نیافت چون تو مهی چرخ ازرق که بسته کرد مرا سکر باده سحری دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری وگر بهار نوی مذهب خزان گیری چو پر شدی به بن حوض و جو مکان بداد عقل که تا راه آسمان گیری ببینیش چو به کف آینه نهان گیری قراضه قرض دهی صد هزار کان به هر خمی که درآیی از او نشان خری شوی به صفت راه کهکشان یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری چو زین جهان بجهی ملک آن جهان چرا تنور خبازی که جمله نان گیری چو دم گسسته شوی گر ره دهان
به ناشتاب چشانید خام را خامی نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی به آب گرم مرا کرد یار اکرامی مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی کی گوید این نه مگر جاهلی و یا خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی دلی بیابد تا این سخن تمام کنم سری نهادم بر پای او چو مستان من سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت وانگه از سر دقت به حاضران می گفت دامی به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت 3059 چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی خودکامی پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان چگونه باشد عاشق ز مستی آن می چه جای خاک که بر کوه جرعه ای برریخت تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی دامی ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی ملول و تیره شدی مر صفاش را چه گنه که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش به من نگر که در این بزم کمترین عامم 3060 نهان شدند معانی ز یار بی معنی کی دید خربزه زاری لطیف بی سرخر بگو به نفس مصور مکن چنین صورت مانی اگر نقوش مصور همه از این جنس اند دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد آری بگفتم او را صدق که من ندیدستم بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست به روز حشر که عریان کنند زشتان را در این بدم که به ناگاه او مبدل شد
که او خراب کند عالمی به پیغامی خراب کرد دلم را چنان دلرامی پدید شد سر مست مرا سرانجامی غریب دلبریی و بدیع انعامی نه درخورست چنین مرغ با چنین مباش در قفصی و کناره بامی مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی که عشق سلطنت است و کمال و نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی هزار عربده آورد و شورش و خامی تو دام عشق چه دانی چو مرغ این مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی کجا روم که نروید به پیش من دیوی که من بجستم عمری ندیده ام باری از این سپس متراش این چنین بت ای مخواه دیده بینا خنک تن اعمی بلی صحبت لولی و فرقت لیلی بگفتمش که تویی مرگ و جسک گفت ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی چه کار دارد قهر خدا در این ماوی رمند جمله زشتان ز زشتی دنیی مثال صورت حوری به قدرت مولی
رخی لطیف و منزه ز رنگ و گلگونه چنانک خار سیه را بهارگه بینی زهی بدیع خدایی که کرد شب را روز کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد به افعیی بنگر کو هزار افعی خورد از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی اولی خمش که رنج برای کریم گنج شود 3061 اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست نکنی تو آفتاب جهانی چرا سیاه دلی مثال زر تو به کوره از آن گرفتاری چو وحدتست عزبخانه یکی گویان نکنی تو هیچ مجنون ندیدی که با دو لیلی ساخت نکنی شب وجود تو را در کمین چنان ماهیست اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه ای شرابم آتش عشقست و خاصه از کف حق اگر چه موج سخن می زند ولیک آن به نکنی 3062 اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی نکنی چو آفتاب چرا تو کله کژ ننهی چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند نکنی
کفی ظریف و مبرا ز حیله حنی کند میان سمن زار گلرخی دعوی ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی شد او عصا و مطیعی به قبضه موسی چو مهره دزدی زان رو به افعیی برای مومن روضه ست نار در عقبی وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی عجب تویی که هوای چنان عجب که تا دگر هوس عقده ذنب نکنی که تا دگر طمع کیسه ذهب نکنی تو روح را ز جز حق چرا عزب چرا هوای یکی روی و یک غبب چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی که شرح آن به دل و جان کنی به لب
وگر شراب نداری چرا خبر نکنی ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی وز آن کسی که خماری چرا حذر ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی چو کان لعل چرا جان و دل سپر
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او نکنی وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا ز گلشن رخ تو گلرخان همی جوشند نکنی نگر به سبزقبایان باغ کآمده اند چو خرقه و شجره داری از بهار حیات نکنی چو اعتبار ندارد جهان بر درویش 3063 به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی شیرینی کلید حاجت خلقان بدان شده ست دعا دل به کوی خرابات ناز تو نخرند در آن الست و بلی جان بی بدن بودی تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما زینی بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری چه چنگ درزده ای در جهان و قانونش به روز جلوه ملیک تو را سجود کنند میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین ستاره وار به انگشت ها نمودندت اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی والتینی 3064 ز بامداد دلم می پرد به سودایی عجب به خواب چه دیده ست دوش این دل من صفرایی ولی دلم چه کند چون موکلن قضا پرست خانه دل از موکل عجمی جایی
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی چرا چو حیز و محنث نه ای نظر به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی چرا سر دل خود جلوه چون شجر به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی بجوشد از تک دل چشمه چشمه که جان جان دعایی و نور آمینی مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی تو را نمود که آنی چه در غم اینی چه در پی خر و اسپی چه در غم بیا بیا که تو سلطان این سلطینی عروس جان نهان را هزار کابینی که از ورای فلک زهره قوانینی بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی چو آفتاب کنون نامشار تعیینی برای رشک ز ویسه خوشست رامینی ز قشر حرف گذر کن کنون که
چو وام دار مرا می کند تقاضایی که هست در سرم امروز شور و همی رسند پیاپی به دل ز بالیی که نیست یک سر سوزن بهانه را
بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت سرنایی هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان غلم عشقم کو نقد وقت می جوید رایی 3065 شدم به سوی چه آب همچو سقایی سبک به دامن پیراهنش زدم من دست به چاه در نظری کردم از تعجب من کلیم روح به هر جا رسید میقاتش زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دور زیبایی کسی که زنده شود صد هزار مرده از او هزار گنج گدای چنین عجب کانی جهان چو آینه پرنقش توست اما کو سخن تو گو که مرا از حلوت لب تو رایی 3066 رسید ترکم با چهره های گل وردی وردی بگفتمش که یکی نامه ای به دست صبا بگفتمش که چرا بی گه آمدی ای دوست بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن بگفت طرح نهد رخ رخم دو صد خور را بقای من چو بدید و زوال خود خورشید سجود کردم و مستغفرانه نالیدم بگفت نی که به قاصد مخالفی گفتی بگفتمش گل بی خار و صبح بی شامی ز لطف های توست آنک سرخ می گویند بگفت باش کم آزار و دم مزن خامش
گریز نیست وگر هست کو مرا پایی روان و رقص کنانیم تا به دریایی قدم قدم بودش در سفر تماشایی به هر دو دست و دهان او مرا چو خبر ندارد کو را نماند فردایی نه وعده دارد و نه نسیه ای و نی
برآمد از تک چه یوسفی معلیی ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی چه از ملحت او گشته بود صحرایی اگر چه کور بود گشت طور سینایی از این سپس منم و چاه و چون تو عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی هزار سیم نثار لطیف سیمایی به روی خوب تو بی آینه تماشایی نه عقل ماند و نه اندیشه ای و نی
بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول بدادمی عجب آورد گفت گستردی بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی ز آفتاب درآموختی جوامردی تو چون مرا تبع او کنی زهی سردی گرفت در طلبم عادت جهان گردی بدید اشک مرا در فغان و پردردی به عشق گفت من و گفتنم درآوردی که بندگان را با شیر و شهد پروردی به عرف حیله زر را بدان همه زردی که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
3067 تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری آری به جان من به خرابات آی یک لحظه بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست خماری فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار سماع و شرب سقاهم نه کار درویش ست بیا بگو که چه باشد الست عیش ابد رهواری سری که درد ندارد چراش می بندی 3068 فرست باده جان را به رسم دلداری داری بدان نشان که همه شب چو ماه می تابی بدان نشان که دمم داده ای از می که خویش بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند چو بی تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من گره گشای خداوند شمس تبریزی 3069 نگاهبان دو دیده ست چشم دلداری وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر جگرخواری هل مباد که چشمش به چشم تو نگرد به من نگر که مرا یار امتحان ها کرد گلی نمود که گل ها ز رشک او می ریخت چنین چنین به تعجب سری بجنبانید چنانک گفت طراریم دزد در پی توست ز آب دیده داوود سبزه ها بررست براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
چگونه رطل گران خوار را به دست تو نیز آدمیی مردمی و جان داری که پیش از آب و گلست از الست مجاز بود چنین نام ها تو پنداری زیان و سود کم و بیش کار بازاری ملنگ هین به تکلف که سخت چرا نهی تن بی رنج را به بیماری بدان نشان که مرا بی نشان همی درون روزن دل ها برای بیداری تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری چو باده را به گرو برده ای نمی آری کلوخ مرده برآرد هزار طراری ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری چو چنگ بی خبرم از نوا و از زاری که چشم جادوی او زد گره به سحاری نگاه دار نظر از رخ دگر یاری بگو برو که همی ترسم از درون چشم تو بیند خیال اغیاری به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری که نادرست و غریبست درنگر باری چو من سپس نگریدم ربود دستاری به عذر آنک به نقشی بکرد نظاری نظر به سنبله تر یکی ستمکاری
حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست چو مشتری دو چشم تو حی قیومست مرداری دهی تو کاله فانی بری عوض باقی خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستی ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست یاری 3070 اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری نخوری اگر دلت به بل و غمش مشرح نیست مختصری ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی پسند خویش رها کن پسند دوست طلب شکری ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست دگری 3071 دل همای وصالی بپر چرا نپری تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی برگذری روان چرات نیابد چو پر و بال ویی چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید زری کیست دانه مسکین چو نوبهار آید کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار ستاره هاست همه عقل ها و دانش ها جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
هل که می نگرد سوی تو خریداری به چنگ زاغ مده چشم را چو لطیف مشتریی سودمند بازاری ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری چه غم خوری ز بد و نیک با چنین
به جان من که نترسی و هیچ غم یقین بدانک تو در عشق شاه که خشم حق نبود همچو کینه بشری تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری ز حاملن امانت بدانک بو نبری که ماند از شکر آن کس که او کند ازانک او دگرست و تو خود کسی
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری به شکل دل شده ای تا هزار دل ببری ز عرش و فرش و حدود دو کون نظر چرات نبیند چو مایه نظری خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری که او فنا نشود از مسی به وصف که دانگیش نگردد فنا پی شجری بدل نگردد هیزم به شعله شرری تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم نگری کمال وصف خداوند شمس تبریزی 3072 به من نگر که بجز من به هر کی درنگری بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد تو را چو عقل پدر بوده ست و تن مادر بدانک پیر سراسر صفات حق باشد به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا سفری هنوز مشکل مانده ست حال پیر تو را رسید صورت روحانیی به مریم دل از آن نفس که در او سر روح پنهان شد ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو نگری چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی غیب پری 3073 بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری حیات موج زنان گشته اندر این مجلس منصوری به دست طره خوبان به جای دسته گل هزار جام سعادت بنوش ای نومید زرزوری هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا جواهر از کف دریای لمکان ز گزاف میان بحر عسل بانگ می زند هر جان فتاده اند به هم عاشقان و معشوقان قیامت ست همه راز و ماجراها فاش برآر باز سر ای استخوان پوسیده ز مور و مار خریدت امیر کن فیکون تو راست کان گهر غصه دکان بگذار شکوفه های شراب خدا شکفت بهل
فنا شوم من و صد من چو سوی من گذشته ست ز اوهام جبری و قدری یقین شود که ز عشق خدای بی خبری بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری جمال روی پدر درنگر اگر پسری وگر چه پیر نماید به صورت بشری به چشم خلق مقیمست و هر دم او هزار آیت کبری در او چه بی هنری ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری بکرد حامله دل را رسول رهگذری به وقت جنبش آن حمل تا در او چو دل شوی تو و چون دل به سوی
بیا به دعوت شیرین ما چه می شوری خدای ناصر و هر سو شراب به زیر پای بنفشه به جای محفوری بگیر صد زر و زور ای غریب شراب روح فزای و سماع طنبوری به پیش مومن و کافر نهاده کافوری صل که بازرهیدم ز شهد زنبوری خراب و مست رهیده ز ناز مستوری که مرده زنده کند ناله های ناقوری اگر چه سخره ماری و طعمه موری بپوش خلعت میری جزای ماموری ز نور پاک خوری به که نان تنوری شکوفه ها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری خیال یار به حمام اشک من آمد دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی عوری درخت شو هله ای دانه ای که پوسیدی کی دیده ست چنین روز با چنان روزی کوری کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا دل مقیم شو اکنون به مجلس جان ها مباش بسته مستی خراب باش خراب خراب و مست خدایی در این چمن امروز به دست ساقی تو خاک می شود زر سرخ فغفوری صلی صحت جان هر کجا که رنجوریست رنجوری غلم شعر بدانم که شعر گفته توست سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است دوری ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان کز آن طرف شنوااند بی زبان دل ها نشابوری بیا که همره موسی شویم تا که طور که دامنم بگرفته ست و می کشد عشقی ز دست عشق کی جسته ست تا جهد دل من 3074 مسلم آمد یار مرا دل افروزی روزی اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک پوزی چو جان جان شده ای ننگ جان و تن چه کشی اندوزی
شراب روح به از آش های بلغوری نشست مردمک دیده ام به ناطوری چه عار دارد سیاح جان از این تویی خلیفه و دستور ما به دستوری که واخرد همه را از شبی و شب جهان شده ست چو سینا و سینه نوری که کدخدای مقیمان بیت معموری یقین بدانک خرابیست اصل معموری هزار شیشه اگر بشکنی تو معذوری چو خاک پای ویی خسروی و تو مرده زنده شدن بین چه جای که جان جان سرافیل و نفخه صوری که دیر و دور دهد دست وای از این اگر غفار نباشد بس است مغفوری نه رومیست و نه ترکی و نی که کلم ال آمد مخاطبه طوری چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری به قبض عشق بود قبضه قلجوری چه عشق داد مرا فضل حق زهی رهیدم از کله و از سر و کله دوزی یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی اگر دمی بچری تو ز ما به خوش چو کان زر شده ای حبه ای چه
به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را قلوزی شراب لعل رسیده ست نیست انگوری خوزی هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا 3075 بیا بیا که تو از نادرات ایامی به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت همی زیم به ستیزه و این هم از گولیست به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا گهی فراق نمایی و چاره آموزی درون روزن دل چون فتاد شعله شمع مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی محال جوی و محالم بدین گناه مرا تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی اگر ز خسرو جان ها حلوتی یابی درآشامی ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام بهرامی 3076 بلندتر شده ست آفتاب انسانی آسانی جهان ز نور تو ناچیز شد چه چیزی تو زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت برون بری تو ز خرگاه شش جهت جان را دل چو باز شهنشاه صید کرد تو را چه ترجمان که کنون بس بلند سیمرغی درید چارق ایمان و کفر در طلبت به هر سحر که درخشی خروس جان گوید چو روح من بفزوده ست شمس تبریزی
به خضر و چشمه حیوان بکن شکر نثار شد و نیست این شکر بپر گزاف پر و بال را چه می سوزی تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی برادری پدری مادری دلرامی گزاف نیست برادر چنین نکونامی قبول می کنیش با کژی و با خامی که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی اگر به نقش درآیی عجب گل اندامی گهی رسول فرستی و جان پیغامی بداند این دل شب رو که بر سر بامی که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی قبول می نکند هیچ عالم و عامی برو برو که مرید عقول و احلمی محال هر دو جهان را چو من مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی که بر ممالک هر دو جهان چو
زهی حلوت و مستی و عشق و طلسم دلبریی یا تو گنج جانانی که نامه همه را نانبشته می خوانی چو جان نماند بر جاش عشق بنشانی تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی که آفت نظر جان صد سلیمانی هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی بیا که جان و جهانی برو که سلطانی به سوی او برم از باغ روح ریحانی
3077 ایا مربی جان از صداع جان چونی ز زحمت شب ما و ز ناله های صبوح چونی ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت ایا غریب فلک تو بر این زمین حیفی ز آفتاب کی پرسد که چون همی گردی ز روی زرد بپرسند درد دل چونست چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو جواب گفت که من بازگونه می پرسم دهان گشادم یعنی ببین که لب خشکم چونی ز گفت چون تو جویی روان شود در حال بگو تو باقی این را که از خمار لبت چونی 3078 ز آب تشنه گرفته ست خشم می بینی ز آفتاب گرفته ست خشم گازر نیز کینی تو را که معدن زر پیش خود همی خواند قراضه هاست ز حسن ازل در این خوبان آیینی چو کان حسن بچیند قراضه ها ز بتان تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی زرینی به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم کشیدمت نه دعاها کشند آمین را تخمینی به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را اگر تو می نروی آن کرم تو را بکشد وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید تعیینی
ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی که می رسد به تو ای ماه مهربان ز لکلک جرس و بانگ پاسبان چونی ایا جهان ملحت در این جهان چونی به گلستان که بگوید که گلستان چونی ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی مثال کشت که گوید به آسمان چونی که تا شراب تو گوید که ای دهان میان جان و روانم که ای روان چونی سرم گران شد پرسش که سرگران
گرسنه آمد و با نان همی کند بینی زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر نمی روی و قراضه ز خاک می چینی در آب و گل به چه آمد پی خوش به آب و گل بنماید که آن نه ای اینی روی به معدن خود زانک جمله که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی کشانه شو سوی من گر چه لنگ تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی چنین کند کرم و رحمت سلطینی که یوسفست کشنده تو ابن یامینی که صاع زر تو ببردی به بد تو
چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام در آن مکان که مکان نیست قصرها داری هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن فداح روح حیاتی فانت تحیینی و انت تلبس روحی مکرما حلل ایا مفجر عین تقر عینینی 3079 بیامدیم دگربار سوی مولیی هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش بیامدیم دگربار سوی معشوقی هیهایی بیامدیم دگربار سوی آن حرمی سایی بیامدیم دگربار سوی آن چمنی بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا رایی بیامدیم دگربار سوی آن بزمی بیامدیم دگربار سوی آن چرخی عللیی بیامدیم دگربار سوی آن عشقی خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو 3080 تو نور دیده جان یا دو دیده مایی تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو هرجایی از آن زمان که چو نی بسته ام کمر پیشت ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما به ذات پاک خداوند کز تو دزدیده ست ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده
تو لیقی بر من من دعا تو آمینی در این مکان فنا چون حریص تمکینی تو از لجاج کنون احمدی و پارینی و انت تخلص دیباجتی من الطین بها اعیش و تکفیننی لتکفینی سقاها سکراتی و شربها دینی که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی که می رسید به گوش از هواش که فرق سجده کنش هست آسمان که هست بلبل او را غلم عنقایی که مشک پر نشود بی وجود سقایی که نیست بی تو مرا دست و دانش و که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی که جان چو رعد زند در خمش که دیو گشت ز آسیب او پری زایی که هست بر تو موکل غیور للیی که نیست درخور آن گفت عقل گویایی که شعله شعله به نور بصر درافزایی دو چشم در تو نهاده ست و گشته حرارتیست درون دل از شکرخایی نیم به دولت عشق لب تو فردایی هر آنچ آب حیاتست روح افزایی به تشنگان ره عشق کرده سقایی
زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند سبوی صورت ها را به سنگ برنزنند خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق 3081 تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی خریدستی چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان تظلمی به سلف می کنی مگر پیشین غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت خمیدستی ز آه و ناله تو بوی مشک می آید تو هر چه هستی می باش یک سخن بشنو حدیث جان توست این و گفت من چو صداست تو خویش درد گمان برده ای و درمانی اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی دریغ از تو که در آرزوی غیری تو تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده ست دل برو بر یار و مباش بسته خویش جریدستی به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر همی دوم پی ظل تو شمس تبریزی 3082 رهید جان دوم از خودی و از هستی مستی زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه پستی درست گشت مرا آنچ من ندانستم چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد دستی طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
به اصل چشمه آب خوش مصفایی خورند آب حیات تو را ز بالیی دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی مرا چه می نگری کژ به شب کله زدی به زمین بر قبا دریدستی که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی بدیده رخ یوسف که کف بریدستی چرا ز غصه و غم چون کمان یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی اگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی تو خویش قفل گمان برده ای کلیدستی وگر تمام بگویم ابایزیدستی جمال خویش ندیدی که بی ندیدستی دگر کیست نداند که ناپدیدستی که سایح و سبک و چابک و بر شعیب چو موسی فروخزیدستی چنین درازسخن را بدان کشیدستی مگر منم عرفه تو مگر که عیدستی شده ست صید شهنشاه خویش در زهی بلند که جان گشت در چنین چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی چو خون بجستم از تن زهی سبک که مژده ده که ز رنج وجود وارستی نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
ز شمس تبریز این جنس ها بخر بفروش 3083 بیا بیا که چو آب حیات درخوردی بیا بیا که گلستان ثنات می گوید بیا بیا که به بیمارخانه بی قدمت برآ برآ هله ای آفتاب چون بی تو برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست گردی بیا بیا که ولی نعمت همه کونی بیا بیا و بیاموز بنده خود را 3084 به جان تو که بگویی وطن کجا داری چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز سماع باره نبودم تو از رهم بردی به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده ست به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن به کوه ها چه سپردی که گنج ساز شدند به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست انواری چگونه از کف غم می رهانیم در خواب به مثل خواب هزاران طریق و چاره استت نسپاری چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا خاری به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک به ذره های پرنده چه نغمه از تو رسید آری دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک رهواری خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار آری
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی بیا بیا که شفا و دوای هر دردی بیا بیا بنما کز کجاش پروردی نمی رود ز رخ هیچ خسته ای زردی نمی رود ز هوا هیچ تلخی و سردی که دیده ها همه گریان و تو در این که مخلص دل حیران و مهره نردی که در امامت و تعلیم و آگهی فردی
که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری که ساقی می گلگون و رشک گلزاری به مکر راه زن صد هزار طراری به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری ز باد هم چه ربودی که می کند زاری به بحرها تو بیاموختی گهرباری به گوش عقل چه گفتی که گشت چگونه در غم وا می کشی به بیداری که ره دهی دل و جان را به غصه ز خار رست کسی که سرش تو می چه داده ای تو که بی پر کنند طیاری که گر به کوه رسانی همش به رقص چنانک با تو همی پیچد او به مکاری نه های و هوی بماند نه زور و کشان کشان تو مرا سوی گفت می
3085 به حق آنک تو جان و جهان جانداری به حق حلقه عزت که دام حلق منست داری به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست به حق گنج نهانی که در خرابه ماست به حق باغی کز چشم خلق پنهانست به حق بام بلندی که صومعه ملکست دری که هیچ نبستی به روی ما دربند چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست داری در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست به برج آتش فرمود دیگ پالن کن به برج آبی فرمود خاک را تر کن داری به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن داری چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را هر آنک او هنری دارد او همی کوشد داری هنروری که بپوشد هنر غرض آنست داری وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست داری نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند داری که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش داری بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین دلیل سود ندارد تو را دلیل منم
مرا چنانک بپرورده ای چنان داری مرا به حلقه مستان و سرخوشان چنان کنی که مرا در میان جان داری مرا ز چشم همه مردمان نهان داری رخ نژند مرا همچو ارغوان داری مرا به بام برآری چو نردبان داری اگر ز راحت و از سود ما زیان داری چه حکمتست که نزدیک را فغان تو نیز ظاهر می کن اگر بیان داری برای پختن خامی چو دیگدان داری به شکر آنک درون چشمه روان که از گشایش بی چون ما نشان داری دگر بگو چه کنی چون هنر همان برای حکمت اظهار اگر عیان داری که شهره گردد در دانش و عنان که شهره گردد در ستر و در نهان که شهره گردد در دانش و صوان که ای نتیجه خاک از درونه کان مقام گنجم و تو حبه ای از آن داری مرید پیر شو ار دولت جوان داری درون خویش بسی رنج و امتحان بچفس بر کل زیرا کل کلن داری وگر جدا هلیش از یقین گمان داری چو بی منی نرهی گر دلیل لن داری
اگر دعا نکنم لطف او همی گوید داری بگفتمش که چو جانم روان شود از تن جواب داد مرا لطف او که ای طالب داری دل بگو تو تمام سخن دهان بستیم بیار معنی اسما تو شمس تبریزی داری 3086 شبی که دررسد از عشق پیک بیداری ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود طمع مدار که امشب بر تو آید خواب 3087 اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری زاری نمی شناسی باشد که خار گل باشد درون خار گلست و برون خار گلست چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا خوشست تلخی دارو و سیلی استاد به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد سبکساری به غیر ناز و جفا هر چه می کند معشوق زبون و دستخوش و عشوه می خوریم ای عشق دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست 3088 حرام گشت از این پس فغان و غمخواری داری
که سرد و بسته چرایی بگو زبان شعار شعر مرا با روان روان داری خود این شدست ز اول چه دل طپان سخن تو گوی که گفتار جاودان داری در آسمان چو نه ای تا چه آسمان
بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری رها کن خرد و عقل سیر و رهواری به روز روشن بدهد صفات ستاری کسی ندید چنین بی هشی و هشیاری کی زهره دارد با آفتاب سیاری که برنشست به سیران خدیو بیداری
تو خار را همه گل بین چو بهر گل اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری به احتیاط نگر تا سر کی می خاری تو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری عجب ز شمع تو پروانه را نگه داری غنیمتست ز یار وفا جفاکاری ز عشق و عقل ویست آن نه از مباش ایمن کان فتنه است و طراری اگر دروغ فروشی و گر محال آری ولیک غیر نبیند به چشم اغیاری بهشت گشت جهان زانک تو جهان
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی مثال ده که نیاید ز صبح غمازی مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت مثال ده که رهد حرص از گداچشمی مثال گر ندهی حسن بی مثال تو بس هشیاری چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند زاری ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش کند برای خدمت تو آب در سجود رود بیماری ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع که تا نخست برو تابد آن تف خورشید تنا ز کوه بیاموز سر به بال دار مکن به زیر و به بال به لمکان کن سر نگوساری به دل نگر که دل تو برون شش جهت است جگرخواری روانه باش به اسرار و می تماشا کن چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری حلوت شکر او گلوی من بگرفت بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور ز کودکی تو به پیری روانه ای و دوان اظهاری 3089 به اهل پرده اسرارها ببر خبری نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات برید غیرت شمشیر برکشید و برفت برید غیرت واگشت و هر یکی می گفت شبانگهانی عقرب چو کزدمک می رفت خطری
مثال ده که کند ابر غم گهرباری مثال ده که نگردد جهان به شب تاری مثال ده که کند توبه خار از خاری مثال ده که طمع وارهد ز طراری که مستی دل و جانست و خصم به آفتاب نظر می کند به صد خواری ز چنگ هجر تو گیرند چنگ ها هم از هوای تو دارد هوا سبکساری ز درد توست بر این خاک رنگ بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری نخست او کند آن نور را خریداری که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری که هست شش جهت آن جا تو را که دل تو را برهاند از این ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری چو نی برو ز نیی جانب شکرباری بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری دل چو بوی بری صد گلو تو بسپاری ولیکن آن حرکت نیست فاش و
که پرده های شما بردرید از قمری برای طلعت آن آفتاب در سمری که در چه اید بگفتند نیستمان خبری به ناله های پرآتش که آه واحذری به گوش های سراپرده هاش بر
که پاسبان سراپرده جللت او دریغ دیده بختم به کحل خاک درش که تا به قوت آن یک نظر بدو کردی که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو پری یکی مگس ز شکرهای بی کرانه او سری چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان عمری به بر و بحر فتادست ولوله شادی فکند ایمن و ساکن حذرکنان بل که ذره های هواها و قطره های بحار کمری چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز هنری نگارگر بگه نقش شهرها می کرد چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه قلم شکست و بیفتاد بی خبر بر جای تمام چون کنم این را که خاطر از آتش 3090 بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو چو عزم بحر کند نوح کشتی اش باشی گهی چو عیسی مریم طبیب جان گردی باشی ز بهر پختن تو آتشیست روحانی باشی ز آتش ار نگریزی تمام پخته شوی باشی چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند اگر چه معدن رنجی به صبر گنج شوی من این بگفتم و از آسمان ندا آمد باشی
به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرری ز بهر روشنی چشم یافتی نظری که مهر و ماه نیابند اندر او اثری به اعتماد که او راست بسته بال و پرید در پی آن نسر و برسکست خراب و مست ببینی به هر طرف که بحر رحمت پوشید قالب بشری سلح ها بفراغت ز تیغ یا سپری به گوش حلقه او کرد و بر میان یقین شود همه را زانک نیستشان گشاد هندسه را پس مهندسانه دری برو فتاد شعاعات روح سیمبری چو مستیان شبانه ز خوردن سکری همی گدازد در آب شکر چون شکری
شکر ستان هله تا تو شکرستان باشی چو ز اختری بجهی قلب آسمان باشی رود به چرخ مسیحا تو نردبان باشی گهی چو موسی عمران روی شبان چو پس جهی چو زنان خام قلتبان چو نان پخته رئیس و عزیز خوان مثال نان مدد جان شوی و جان باشی اگر چه خانه غیبی تو غیب دان باشی به گوش جان که چنین گر شوی چنان
خمش دهان پی آنست تا شکرخایی باشی 3091 اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز ازلی برآر نعره ارنی به طور موسی وار دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی 3092 هزار جان مقدس فدای سلطانی ببرد او به سلمت میان چندین باد نگین عشق کاسیر ویند دیو و پری کی برشکافت زره بر تن چنین کافر برای قاعده نی غم به پیش تابوتش خنک کس که دود پیش و پیشکش ببرد مرجانی ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست 3093 نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی رویانی هزار یوسف زیبا برآید از هر چاه ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان جانی به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع هزار جان مقدس بهای جان خسیس سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
نه آن که سست فکندی زنخ زنان
ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی خدای را تو ببینی به رغم معتزلی گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی خراب و مست شو ای جان ز باده بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی تو مرد سرکه فروشی چه لیق عسلی که دست کفر برو برنبست پالنی به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی ز دیو تن کی ستاند مگر سلیمانی به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی دریده صورت خیرات او گریبانی چو بوهریره در انبان عقیق و لفافه را طربی و جنازه را جانی به جای سبزه تو از خاک خوب چو چرخه و رسن حسن را بگردانی به عهد عشق تو منسوخ شد گران دل ملرز چو برگ ار از این گلستانی کلغ بهمنی و لک لک بیابانی گران نباشد بارانیی به بورانی وگر کمی ز پر او چه باد پرانی همی دهد به کرم یار اینت ارزانی ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی
کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت سوار باد هوا گشت پشه دل من خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان عمانی خمش که خوان بنهادند وقت خوردن شد 3094 بگو به جان مسافر ز رنج ها چونی تو همچو عیسی و اندیشه ها جهودانند ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست ایا کسی که خوشی با وفا و صحبت خلق تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی چونی اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست
دگر نگوید یا رب مده پریشانی کی دید پشه که او می کند سلیمانی بهل تو دعوت عامان چو ز اهل حریف صرفه برد گر تمام برخوانی ز رنج های جهان و ز رنج ما چونی ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی که از دو چشم تو دورند ز آشنا چونی بپرسمت ز وفاهای بی وفا چونی ز ترس و جهد بریدن در این هوا اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی
3095 از این درخت بدان شاخ و بر نمی بینی میان آب دری و ز آب می پرسی خدات گوید تدبیر چشم روشن کن اگر چه تیره شبی رو به صبح صادق آر رسید نعره عشرت ز ناصر منصور مجردان همه شب نقل و باده می نوشند الدینی مثال دنب ز پس مانده ای ز سرمستان چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان گلست قوت تو همچون زنان آبستن بساتینی دی و بهار همه سال مار خاک خورد اگر چه نقش لطیفی نه سر به سر نقشی طینی هل خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
3096 ز بامداد دلم می جهد به سودایی چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت
ز بامداد پگه می زند یکی رایی که از پگه دل من گشت آتش افزایی
سه شاخ داری کور و کری و گرگینی میان گنج زری مس قلب می چینی تو چشم را بگذاری و می کنی بینی مگو که صبحم صبحی ولی دروغینی غدوت اشربها و الخمار یسقینی در این خوشی که در افواه سابق تو مست بستر گرمی حریف بالینی مراقب ذهبی دشمن مساکینی تو را از آن چه که در روضه و اگر انار زند خنده تین کند تینی وگر چه زاده طینی نه سر به سر
فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش عجب که دوش کجا بوده است این دل من به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخ به خوی آتش او من همی روم ای یار ز دردمیدن عشقش دلم شکست آورد سرنایی به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی 3097 بیا بیا که شدم در غم تو سودایی عجب عجب که برون آمدی به پرسش من بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا مرو مرو چه سبب زود زود می بروی نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو مجو مجو پس از این زینهار راه جفا برو برو که چه کژ می روی به شیوه گری رعنایی 3098 ترش ترش بنشستی بهانه دربستی هزار کوزه زرین به جای آن بدهم تو را که آب حیاتی چه کم شود کوزه هستی بیا که روز عزیزست مجلسی برساز جستی پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق هزار جان بفزودی اگر دلی بردی چرا نگیرم پایت که تاج سرهایی دل میی بستان کز خمارها برهی بپرستی برو دل به سعادت به سوی عالم دل خموش باش اگر چه که جمله سیمبران ضیای حق و امام الهدی حسام الدین
که آتشست دم او و ناله سقایی که بر رخ دل من هست تازه صفرایی که زیر اوست یکی آتشی و دریایی به حیله ها و به تزویرها و هیهایی که عشق را دم تندست و دل چو چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی بگو بگو که چرا دیر دیر می آیی زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی بیا بیا که چه خوش می خمی به
که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی چه حاجت آید جان و جهان چو تو ولی چو دوش مکن کز میان برون به خنده گفت بیا کز زحیر وارستی هزار مرهم دادی اگر تنی خستی چرا نبوسم دستت که صاحب دستی چنین بتی بپرست ای صنم چو به شکر آنک به اقبال و بخت پیوستی به آب زر بنویسند هر چه گفتستی مجیر خلق به بالی روح از این پستی
3099 بداد پندم استاد عشق از استادی دادی هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم به هر کجا که روی ماه بر تو می تابد غلم ماه شدی شب تو را به از روزست خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را به وعده های خوشش اعتماد کن ای جان به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
که هین بترس ز هر کس که دل بدو ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی چنانک داد به بشر و جنید بغدادی رسید داد خدا و بمرد بیدادی مهست نورفشان بر خراب و آبادی که پشتدار تو باشد میان هر وادی که سعد اکبری و نیکبخت افتادی که شاه مثل ندارد به راست میعادی چنانک اشتر خود را نوا زند حادی
3100 ببست خواب مرا جاودانه دلداری غاری به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلی اگر چه کوه بود عقل همچو که بپرد
چو مرده ای که درافتاد در نمکساری کجا گذارد این فتنه صبر صباری ببین چه صرصر باهیبتست این باری
3101 کسی که باده خورد بامداد زین ساقی به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب بیا حیات همه ساقیان بپیما زود هزار جام پر از زهر داده بود فراق بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان چگونه خنده بپوشم انار خندانم تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد به گرد خانه دل مرا غم همی گردد برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور نماید آینه ام عکس روی و قانع نیست از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی شراب لعل خدایی خاص رواقی رسید معدن تریاق و کرد تریاقی بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی نبات و قند نتاند نمود سماقی که هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی ز توست مستی بالغ که زفت سغراقی بکند دیده ماران زمرد راقی که زنگ قیصر روم و عدو احداقی صور نماید و بخشد مزید براقی خراب و مست دریدیم دلق زراقی
به زیر سنگ نهان کرد و در بن
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز اخلقی چراغ قصر جهان قیصر منست امروز به باد باده پراکنده گشت ابر سخن 3102 برست جان و دلم از خودی و از هستی زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه پستی درست گشت مرا آنچ می ندانستم چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد دستی طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد ز شمس تبریز این جنس ها بخر بفروش 3103 پدید گشت یکی آهوی در این وادی همه سوار و پیاده طلب درافتادند افتادی چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او لگام ها بکشیدند تا که واگردند چو باز حمله بکردند باز تک برداشت بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند جماعتی که بدیشانست میل آن آهو از این جماعت قومی که خاصتر بودند چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را که آسمان و زمین بردرد اگر بیند که باشد آنک بگفتم خیال شمس الدین ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
هر آنک دم زند از عقل و خوب به برق عارض رومی و چشم قفچاقی فرست باده بی ابر را که رزاقی شدست خاص شهنشاه روح در مستی زهی بلند که جان گشت در چنین چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی بجستم از خود و گفتم زهی سبک که مژده ده که ز رنج وجود وارستی نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی به چشم آتش افکند در همه نادی بجهد و جد نه چون تو که سست که هیچ بوی نبردی کسی به استادی نمود باز بدیشان فزودشان شادی که باد در پی او گم کند همی بادی ز هم شدند جدا و بکرد وحادی یکی پی بز کوهی و راه بغدادی یکی به طمع در آهو یکی به آزادی چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی به چشم مست بیاموختشان هم اورادی ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی که اندک اندک گستاخ کردشان هادی به شکل های عجایب مثال شیادی چه تاب دارد خود جان آدمیزادی یکی صفت ز صفت های مبدی بادی که او مراست خدیو و مجیر بیدادی وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف ایا جمال تو را او جمال داد و نمک حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان یادی اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی زادی کفیل قافیه عمر سایه اش بادا 3104 طواف کعبه دل کن اگر دلی داری طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود هزار بار پیاده طواف کعبه کنی بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور هزار بدره زرگر بری به حضرت حق که سیم و زر بر ما لشیست بی مقدار ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود خواری دل خراب چو منظرگه اله بود عمارت دل بیچاره دو صدپاره باری کنوز گنج الهی دل خراب بود کمر به خدمت دل ها ببند چاکروار گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت چو همعنان تو گردد عنایت دل ها روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات برای یک دل موجود گشت هر دو جهان وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی زنگاری خموش وصف دل اندر بیان نمی گنجد داری 3105 ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
کز او بیابد بنیاد دید بنیادی ایا کمال تو از رشک او بیفزادی از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل ولیک چون وی شاهی بگو که کی ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری که تا به واسطه آن دلی به دست آری قبول حق نشود گر دلی بیازاری که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری حقت بگوید دل آر اگر به ما آری دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری دل خراب که آن را کهی بنشماری که بس عزیر عزیزست دل در آن زهی سعادت جانی که کرد معماری ز حج و عمره به آید به حضرت که در خرابه بود دفن گنج بسیاری که برگشاید در تو طریق اسراری شوی تو طالب دل ها و کبر بگذاری شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری دمت بود چو مسیحا دوای بیماری شنو تو نکته لولک از لب قاری ز مهر و ماه و ز ارض و سمای اگر به هر سر مویی دو صد زبان
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و می گفتم بگفت حیله مکن هین گمان مبر که اگر رستی بریخت بر من از آن می که چرخ پست شدی بتاب مفخر ایام شمس تبریزی 3106 فرست باده ی جان را به رسم دلداری داری بدان نشان که به هر شب چو ماه می تابی چه قطره هاست که از حرف عشق می بارد میان خار و گل این سینه ها چو بلبل مست آری هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم میان جمع مرا چون قدح چه گردانی آری مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین 3107 میان تیرگی خواب و نور بیداری که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس هشیاری تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم عاری مرا ستایش بسیار کرد و گفت :ای آن شکفته گلبن جوزا برای عشرت تست سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب کاری بدی مکن که درین کشت زار زود زوال کاری پی مراد چه پویی به عالمی که درو انگاری؟! حقیقت این شکم از آزپر نخواهد شد
بجستمی من از او گر بهانه ای هستی تن تو حیله شدی سر به سر ز ما اگر ز جرعه آن می دمی بخوردستی ایا فکنده در این بحر نور شستستی بدان نشان که مرا بی نشان همی ز ابر دل قطرات حیات می باری ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر چو چنگ بی خبرم از نوا و از زاری تهی و پر شده ام دم به دم قدح واری چو شمع را تو در این جمع در نمی که خاک تبریز از وی بیافت بیداری چنان نمود مرا دوش در شب تاری که جمله محض خرد بود و نور چو عقل و جان گهردار ،وز غرض که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری ز دست طبع ،گرفتار چار دیواری که آفریده تو زین سان نه بهر این به داس دهر همان بدروی که می چو دفع رنج کنی جمله راحت اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمست که رسیدی بدانچ می طلبی بگذاری؟! شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید 3108 به دست هجر تو زارم تو نیز می دانی دانی چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت نهفته شد گل ،و بلبل پرید از چمنم به ناله باز سپیدم ،بسان فاخته شد انار بودم خندان ،بران عقیق لبت دانی انار عشق تو بودست شمس تبریزی
ولی چه سود ازان ،چون بجاش تو مست ،خفته و آگه نه ای ز بیداری طمع به وصل تو دارم ،تو نیز می نماند صبر و قرارم ،تو نیز می دانی بدرد خسته ی خارم ،تو نیز می دانی به کوهسار چو سارم ،تو نیز می دانی کنون چو شعله ی نارم ،تو نیز می که برد بر سردارم ،تو نیز می دانی
3109 کالی تیشبی آپانسو ،ای افندی چلبی گه سیه پوش و عصا ،که منم کالویروس هرچه هستی ای امیر ،سخت مستی شیرگیر لبی ارتمی آغاپسو ،کایکاپر ترا چون غم دل می خورم ،رحم بر دل می برم تبی دل همی گوید که :تو از کجا من از کجا پوستها را رنگها ،مغزها را ذوقها کالی میرا لییری ،پوستن کالستن شبی اشکلفیس چلپی ،انپا پیسوایلدو مشربی من خمش کردم ،مرا بی زبان تعلیم ده
آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی
3110 جان جان مایی ،خوشتر از حلوایی دایه ی هستیها ،چشمه ی مستیها باغ و گنج خاکی ،مشعله ی افلکی وعده کردی کایم ،وعده را می پایم
چرخ را پر کردزینت و زیبایی سرده مستانی ،و افت سرهایی از طوافت کیوان یافته بالیی ای قمر سیمایم ،تو کرا می پایی؟
نیمشب بر بام مایی ،تا کرمی طلبی گه عمامه و نیزه ی که غریبم عربی هر زبان خواهی بگو ،خسروا شیرین نور حقی یا حقی ،یا فرشته یا نبی کای دل مسکین چرا در چنین تاب و من دلم تو قالبی ،رو همی کن قالبی پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟ شب شما را روز شد ،نیست شبها را سردهی کن لحظه ی ،زانک شیرین
وقت گفتن مانا ،که شکر می خایی در پی تو دلها ،خیره و هر جایی چشم را بگشاید ،هرچه تو فرمایی جان نگنجد ،تا تو ندهیش گنجایی آن بود که مانم ،تا تو ندهیش گنجایی آن بود که مانم ،بی تو در تنهایی آن بود که گویی :چونی ای سودایی؟ بهر شیره و شیرت ،بین تو خون
وقت بخشش جانا ،کانی و دریایی بی توم پروانی ،جای تو پیدا نی هوش را برباید ،عمر را افزاید اندران مجلسها ،که تو باشی شاها تلختر جام ای جان ،صعبتر دام ای جان تلختر جام ای جان ،صعبتر دام ای جان خوشترین مقصودی ،با نوا ترسودی پختگان را خمری ،بهر خامان شیری پالیی عشق تو خوش خیزی ،در جگر آمیزی گر شود هر دستی دستگیر مستی روحها دریادان ،جسمها کفها دان سیدی مولیی ،مسکنی مشوایی فالق الصباح ،خالق الرواح من نهادم دستم ،بر دهان مستم
دست تو خون ریزی ،دست را نالیی نیست چاره پیدا ،تا تو ناپیدایی تو بیا ،ای آنک گوهر دریایی مبدع الشیاء مسکرالجزاء یا کریم الراح ،ساعة السقاء تا تو گویی که تو داده ی گویایی
3111 تو چنین نبودی تو چنین چرایی دل و جان غلمت چو رسد سلمت تو قمرعذاری تو دل بهاری فلک از تو حارس زحل از تو فارس دل خسته گشته چو قدح شکسته بده آن قدح را بگشا فرح را دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد بگذار دستان برسان به مستان همگی امیدی شکری سپیدی شکری نباتی همگی حیاتی طرب جهانی عجب قرانی بزنی ز بالتر لیلل دل من ببردی به کجا سپردی بفزا دغا را بفریب ما را سر ما شکستی سر خود ببستی به پلس عوران به عصای کوران به طمع چنانی به عطا جهانی خمش ای صفورا بگذار او را
چه کنی خصومت چو از آن مایی تو دو صد چنین را صنما سزایی تو ملک نژادی تو ملک لقایی ز برای آن را که در این سرایی تو چو گم شدستی تو چه ره نمایی که غم کهن را تو بهین دوایی همه سهل باشد تو عجب کجایی ز عطای سلطان قدح عطایی چو مرا بدیدی بکن آشنایی طبق زکاتی کرم خدایی تو سماع جان را تر لیلیی تو نه یک بلیی تو دو صد بلیی نه جواب گویی نه دهی رهایی بر توست عالم همه روستایی که خرف نگردد ز چنین دغایی چه طمع ببستی ز چه می ربایی عجب از تو خیره به عجب نمایی تو ز خویشتن گو که چه کیمیایی
نه به اختیاری همه اضطراری تو یکی سبویی چو اسیر جویی تو به خود چه سازی که اسیر گازی خمش ای ترانه بجه از کرانه
تو به خود نگردی تو چو آسیایی جز جو چه جویی چو ز جو برآیی تو ز خود چه گویی چو ز که صدایی که نوای جانی همگی نوایی
3112 تو خدای خویی تو صفات هویی به یکی عنایت به یکی کفایت همه یاوه گشته همه قبله هشته همه چاره جویان ز تو پای کوبان تو مرا نگویی ز کدام باغی همه شاه دوزی همه ماه سوزی تو اگر حبیبی چه عجب حبیبی ز حیات بشنو که حیات بخشی تو اگر ز مستی دل ما بخستی تو سماع گوشی تو نشاط هوشی نه دلت گشادم که دگر نگویی کدوییست سرکه کدوییست باده تو خموش آخر که رباب گشتی مویی تو چرا بکوشی جهت خموشی
که جهان نماند تو اگر نگویی
3113 نه ز عاقلنم که ز من بگیری نخرم فلک را ،بدو حسبه وال چو گشاده دستم ،چو ز باده مستم نه حیات خواهم ،نه زکات خواهم چو تو عقل داری ،بگریز از من وگر آشنایی ،تو دو چشم مایی چه شود محمد! که شبی نخسبی؟! تو بیار ساقی! ز شراب باقی ز جفای مستان ،نروی ز دستان
خردم تو بردی ،چه ز من بگیری؟! من اگر حقیرم ،نکنم حقیری بده ای برادر قدح فقیری که اگر بمیرم ،نکنم امیری هله دور از من ،مکن این دلیری کنمت غلمی ،اگرم پذیری طرب اندر آیی نکنی زحیری؟! که لطیف خویی ،و شه شهیری که لطیف کیشی ،نه چو زخم تیری
3114 عشق تو خواند مرا کز من چه می گذری
نیکو نگر که منم آن را که می نگری
تو یکی نباشی تو هزارتویی ز غم و جنایت همه را بشویی چه غمست کآخر همه را بجویی همه حمدگویان که خجسته رویی تو مرا نگویی ز کدام کویی همه وای وایی همه های و هویی تو اگر عدویی چه عجب عدویی ز نبات بشنو که نبات خویی دو سبو شکستی نه دو صد سبویی نظر دو چشمی شکر گلویی نه چو موت کردم که دگر نه مویی ترشی رها کن اگر آن کدویی که به تن چو چوبی که به دل چو
من نزل و منزل تو من برده ام دل تو نبری این شمع و خانه منم این دام و دانه منم شمری دوری ز میوه ما چون برگ می طلبی اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست ارواح بر فلک اند پران به قول نبی ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین زین برج ها بگذر چون همپر ملکی
که جان ز من ببری وال که جان زین دام بی خبری چون دانه می دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری زین حشر بی خبرند این مردم حشری ارواح امتنانی طائر خضری انظر الی ملک فی صورت البشری فالجسم جامده و الروح فی السفری و اطلع علی افق کالشمس و القمری
3115 در لطف اگر بروی شاه همه چمنی دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما حارس تویی رمه را ایمن کنی همه را آن دم که دم بزنم با تو ز خود بروم ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی وطنی ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی در راه ممتحنی
3116 دل گر مرا تو ببینی ندانی دل از دل بکندم که تا دل تو باشی ز خون بر رخ من بدیدی نشان ها تو شاه عظیمی که در دل مقیمی تو آن نازنینی که در غیب بینی چه می نوش کردی چه روپوش کردی چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ تو آن پهلوانی که چون اسب رانی تو آن صدر و بدری که در بر و بحری کسی بی تو زنده زهی تلخ مردن ایا همنشینا جز این چشم بینا
به جان آتشینم به رخ زعفرانی ز جان هم بریدم که جان را تو جانی کنون رفت کارم گذشت از نشانی تو آب حیاتی که در تن روانی نگفتند هرگز تو را لن ترانی تو روپوش می کن که پنهان نمانی برانی برانی بخوانی بخوانی ز مشرق به مغرب به یک دم رسانی هم الیاس و خضری و هم جان جانی چو پیش تو میرد زهی زندگانی دو صد چشم دیگر تو داری نهانی
در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی تو عقل عقل منی تو جان جان منی کز من به هر گنهی دل را تو برنکنی بوی تو رهبر ما گر راه ما نزنی اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی لو ل مخاطبتی ایاک لم ترنی وی سر تو در رسنی وی دل تو در
اگر مرد دینی بسی نقش بینی گره را تو بگشا ایا شمس تبریز
مکن سجده آن را که تو جان آنی گره از گمانست و تو صد عیانی
3117 پذیرفت این دل ز عشقت خرابی چه گویی دلم را که از من نترسی منم دل سپرده برانداز پرده چو پرده برانداخت گفتم دل هی بگفتم زمانی چنین باش پیدا دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش که گر او نه آبست باغ از چه خندد از این جنس باران و برقش جهان شد بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی دل چند باشی تو سرمست گفتن بر این و بر آن تو منه این بهانه عذابی من و ماست کهگل سر خم گرفته دل خون نخسپد و دانم که تو دل بهانه ست این ها بیا شمس تبریز
تو بردار کهگل که خم شرابی تو آن سیل خونی که دریا بیابی که مفتاح عرشی و فتاح بابی
3118 نگارا ،چرا قول دشمن شنیدی؟! چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی مها ،بار دیگر نظر کن به چاکر تو آب حیاتی ،چو رویت بدیدم تو باز سپیدی ،که بر من نشستی دلم رو به دیوار کردست ازان دم اگر جان بخواندم ترا راست گفتم به فریاد من رس ،که این وقت رحمست
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟! که گویی که هرگز مرا خود ندیدی چنین دان ،کاسیری ز کافر خریدی چو می در تن بنده هرسو دویدی ربودی دلم را ،هوا بر پریدی که در خانه رفتی و رو درکشیدی که جان ناپدیدست ،و تو ناپدیدی که صد جا به فریاد جانم رسیدی
3119 نشانت کی جوید که تو بی نشانی چه صورت کنیمت که صورت نبندی از آن سوی پرده چه شهری شگرفست به نو نو هللی به نو نو خیالی
مکانت کی یابد که تو بی مکانی که کفست صورت به بحر معانی که عالم از آن جاست یک ارمغانی رسد تا نماند حقیقت نهانی
درآ در خرابی چو تو آفتابی ز دریا نترسد چنین مرغ آبی که عمریست ای جان که اندر حجابی به بیداریست این عجب یا به خوابی بگفتا که شاید ولی برنتابی مرا گفت بشنو گر اهل خطابی وگر آتشی نیست چون دل کبابی در اسرار عشقش چو ابر سحابی مثال صراحی پر از خون نابی چو در عین آبی چه مست سرابی تو خود را برون کن که خود را
گدارو مباش و مزن هر دری را دل خیمه خود بر این آسمان زن مددهای جانت همه ز آسمانست گمان های ناخوش برد بر تو دل ها به چه عذر آید چه روپوش دارد خنک آن زمانی که ساقی تو باشی ز سر گیرد این دل عروج منازل خنک آن زمانی که هر پاره ما گرانی نماند در آن جا و غیری به گفت اندرآیند اجزای خامش چه ها می کند مادر نفس کلی ایا نفس کلی به هر دم کیاست مگو عقل کلی که آن عقل کل را که آن عقل کلی شود عقل کلی
که هر چیز را که بجویی تو آنی مگو که نتانم بلی می توانی از آن سو رسیدی همان سوی روانی نداند که تو حاضر هر گمانی که تو نانبشته غرض را بخوانی بریزی تو بر ما قدح های جانی ز سر گیرد این تن مزاج جوانی به رقص اندرآید که ربی سقانی که گیرد سر مست از می گرانی چنان که تو ناطق در آن خیره مانی که تا بی لسانی بیابد لسانی کیت می فرستد به رسم نهانی به هر دم کسی می کند مستعانی گر آبی نیاید ز بحر عیانی
3120 اگر چه لطیفی و زیبالقایی هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان بدن را قفص دان و جان مرغ پران در آفاق گردون زمانی پریدی جهان چون تو مرغی ندید و نبیند گهی پا زنی بر سر تاجداران گهی آفتابی بتابی جهان را تو کان نباتی و دل ها چو طوطی از این ها گذشتم مبر سایه از ما اگر بر دل ما دو صد قفل باشد درآ در دل ما که روشن چراغی اگر لشکر غم سیاهی درآرد شدم در گلستان و با گل بگفتم مرا گفت بو کن به بو خود شناسی چو مجنون بیامد به وادی لیلی بگفتند لیلی شما را بقا باد پس آن تلخکامه بدرید جامه همی کوفت سر را به هر سنگ و هر در همی کوفت بر سر که تاجت کجا شد
به جان بقا رو ز جان هوایی وفا زو چه جویی ببین بی وفایی قفص حاضر آمد تو جانا کجایی گذشتی بدان شه که او را سزایی که هم فوق بامی و هم در سرایی گهی درروی در پلس گدایی گهی همچو برقی زمانی نپایی تو صحرای سبزی و جان ها چرایی که در باغ دولت گل و سرو مایی کلیدی فرستی و در را گشایی درآ در دو دیده که خوش توتیایی تو خورشید رزمی و صاحب لوایی جهاز از کی داری که لعلین قبایی چو مجنون عشقی و صاحب صفایی که یابد نسیمش ز باد صبایی ببین بر تبارش لباس عزایی بغلطید در خون ز بی دست و پایی بسی کرد نوحه بسی دست خایی همی کوفت بر دل که صید بلیی
تپش های ماهی ز بی استقایی که گورش نشان ده که بادش فضایی بس افتد از این ها ز سو القضایی مرا بوی لیلی کند ره نمایی ز صدساله راهم رساند دوایی کشیم از یمن خوش نسیم خدایی به بینی و می جست از آن مشک
درازست قصه تو خود این بدانی چو با خویش آمد بپرسید مجنون بگفتند شب بود و تاریک و گم شد ندا کرد مجنون قلوز دارم چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف مشام محمد به ما داد صله ز هر گور کف کف همی برد خاکی سایی مثال مریدی که او شیخ جوید بجو بوی حق از دهان قلندر ز جرعه ست آن بو نه از خاک تیره به مجنون تو بازآ و این را رها کن ضعیفست در قرص خورشید چشمم کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون چو موسی که نگرفت پستان دایه ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت چراغیست تمییز در سینه روشن بیاورد بویش سوی گور لیلی همان بو شکفتش همان بو بکشتش به لیلی رسید او به مولی رسد جان شما را هوای خدای است لیکن گروهی ز پشه که جویند صرصر که صرصر به پشه دل شیر بخشد بیان کردمی رونق لله زارش چمن خود بگوید تو را بی زبانی
کشد از دهان ها دم اولیایی به جد چون بجویی یقین محرم آیی که در خاک افتاد جرعه ولیی که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی ولی مه دهد بر شعاعش گوایی ولی این نشانست از کبریایی که با شیر مادر بدش آشنایی که در بوشناسی بدش اوستایی رهاند تو را از فریب و دغایی بزد نعره و اوفتاد آن فنایی به یک نفخه حشری به یک نفخه لیی زمین شد زمینی سما شد سمایی خدا کی گذارد شما را شمایی بود جذب صرصر که کرد اقتضایی رهاند ز خویشش به حسن الجزایی ولی برنتابد دل للکایی صل در چمن رو که اصل صلیی
3121 هم ایثار کردی هم ایثار گفتی چراغ خدایی به جایی که آیی تو قانون شادی به عالم نهادی ولیکن ز مستان به مکر و به دستان به بازار راعی چه نادرمتاعی به زیر و به بال تو بودی معل به صورت ز خاکی و زین خاک پاکی تو کن شرح این را که در هر بیانی
که از جور دوری و با لطف جفتی حیات جهانی به هر جا که افتی چه ها بخش کردی چه درها که سفتی شرابیست نادر که آن را نهفتی به جان ار فروشی یکی عشوه مفتی فلک را دریدی چمن را شکفتی چو پاکان گردون نخوردی نخفتی چو با دل جنوبی غبارات رفتی
3122 ال میر خوبان هل تا نرنجی تویی یار غارم امید تو دارم تو جانان مایی تو خاصان مایی تویی شب فروزم تویی بخت و روزم یکی مشت خاکیم ای جان چه باشد چو دانا و نادان شدند از تو شادان
بهانه نگیری و از ما نرنجی که سر را نخارم نگارا نرنجی ز هر جا برنجی از این جا نرنجی که امشب بخندی و فردا نرنجی که از ما و زین ها و زان ها نرنجی ز نادان نگیری ز دانا نرنجی
3123 به حیلت تو خواهی که در را ببندی چو رنجور وال که آن زور داری گر آن روی چون مه به گردون نمایی غلم صبوحم ولی خصم صبحم اگر گاو آرند پیشت سفیهان به یک غمزه آهوان دو چشمت زمستان هجر آمد و ترسم آنست وگر همچو خورشید ناگه بتابی خموشم ولیکن روا نیست جانا
بنالی چو رنجور و سر را ببندی که بر چرخ آیی قمر را ببندی به صبح جمالت سحر را ببندی که از بهر رفتن کمر را ببندی به یک نکته صد گاو و خر را ببندی چو روبه کنی شیر نر را ببندی که سیلب این چشم تر را ببندی بدین آب هر رهگذر را ببندی که از حال زارم نظر را ببندی
3124 چو عشقش برآرد سر از بی قراری کجا کار ماند تو را در دو عالم من از زخم عشقش چو چنگی شدستم ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را گر آن گل نچیدی چه بویست این بو گلستان جان ها به روی تو خندد خیالت چو جامست و عشق تو چون می تو ای شمس تبریز در شرح نایی
تو را کی گذارد که سر را بخاری چو از عشق خوردی یکی جام کاری تهی نیست در من بجز بانگ و زاری نه کت می نوازد نه اندر کناری تو حیلت رها کن تو داری تو داری گر آن می نخوردی چرا در خماری که مر باغ جان را دو صد نوبهاری زهی می زهی می زهی خوشگواری بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری
3125 بتا گر مرا تو ببینی ندانی بدادم به تو دل مرا توبه از دل
به جان لله زارم به رخ زعفرانی سپارم به تو جان که جان را تو جانی
هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم تو شاه عظیمی که در دل مقیمی تو هم غیب بینی تو هم نازنینی چو سرجوش کردی چه روپوش کردی زهی تلخ مرگی چو بی تو زید جان از این جان ظاهر به جان آمدم من میان دو جان مانده بودیم حیران یکی جان جنت یکی جان دوزخ چه جنت چه دوزخ تویی شاه برزخ
کنون رفت کارم گذشت از نشانی تو آب حیاتی که در تن روانی نگفتند هرگز تو را لن ترانی تو روپوش می کن که پنهان نمانی چو پیش تو میرم زهی زندگانی کز این جان ظاهر شود جان نهانی که می گفت اینی که می گفت آنی یکی جان ظلمت یکی جان عیانی بخوانی بخوانی برانی برانی
3126 گل سرخ دیدم شدم زعفرانی دلم چون ستاره شبی در نظاره چو در برج عشاق پا درنهاد او چو آن مه برآمد به چشمش درآمد دلم پاره پاره بشد عشق باره چو از بامداد او سلمی بداد او چو بر روی من دید آثار مجنون بگفت ای فلنی چرا تو چنانی چه سرها که داند چه درها فشاند چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز
یکی لعل دیدم شدم زر کانی به هر برج می شد به چرخ معانی سری کرد ماهی ز افلک جانی زمین درنگنجد از آن آسمانی که هر پاره من دهد زو نشانی مرا از سلمش ابد شد جوانی ز رحمت بیامد بر من نهانی چنین من از آنم که تو آن چنانی چه ملکی که راند کسی کش بخوانی همه رمز آنست دریاب ار آنی چو او را ببینی تو او را بدانی
3127 عجب العجایب توی در کیایی توی محرم دل توی همدم دل تو دانی که دل در کجاها فتادست برافکن برو سایه ی از سعادت جهان را بیارا به نور نبوت گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر نه آب منی بد ،که شخص سنی شد؟! کف آب را تو بدادی زمینی چو تبدیل اشیا ترا بد میسر حرامست خواب شب ،ایرا تو ماهی میا خواب! اینجا ،برو جای دیگر
نما روی خود ،گر عجب می نمایی بجز تو که داند ره دلگشایی اگر دل نداند ترا که کجایی که مسجود قانی و جان همایی که استاد جان همه انبیایی عطا کن ،عطا کن ،که بحر عطایی چو رست از منی ،وارهانش ز مایی سیه دود را تو بدادی سمایی همه حلم و علمی همه کیمیایی که در شب چو بدری ز جانها برآیی که بحرست چشمم ،در او غرقه آبی
شبا ،در تهیج چو مار سیاهی چو خلق بیچون فسون بر تو خواند ال ماه گردون! که سیاح چرخی تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن اسکان قلبی! علیکم ثنایی گر آن جان جان را ندیدی دل تو چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد اجیبوا ،اجیبوا هواکم عجیب تن اندر جنونش ،دلم ارغنونش مگر اختران دیده اندت ز بال غلط ،کیست اختر؟! که بویی نبردست
جهان را بخوردی ،مگر اژدهایی هرانچ بخوردی سحرگه بزایی پی من باشد دمی گر بپایی؟! تو هر دیده را شیوه ی می نمایی افیضوا علینا ،کووس البقآء اگر جمله چشمی ،اسیر عمایی بجو در جنونش دل اصطفایی صفا من هواکم نسیم الهوایی روانم زبونش ،ز بی دست و پایی فرو کرده سرها برای گوایی دل عقل کل با همه ارتقایی
فل عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ول فی ثواء
3128 تو هر چند صدری شه مجلسی بده وام جان گر وجوهیت هست غریبان برستند و تو حبس غم در این راه بیراه اگر سابقی لطیفان خوش چشم هستند لیک نه بازی که صیاد شاهان شوی نه ای شاخ تر و پذیرای آب برو سوی جمعی چو در وحشتی چو استارگان اندر این برج خاک خمش کن مباف این دم از بهر برد
ز هستی نرستی در این محبسی درآ مفلسانه اگر مفلسی گه از بی کسی و گه از ناکسی چو واگردد این کاروان واپسی به چشمت نیایند زیرا خسی برو سوی مردار چون کرکسی نه درخورد باغ و زر و مغرسی بیفروز شمعی چرا مغاسی گهی گنسی و گهی خنسی چو در برد ماندی تو خود اطلسی
3129 رضیت بما قسم ال لی لقد احسن ال فیما مضی ایا ساقی جان هر متقی بخر جان و دلرا ز اندیشها بهشت رخت گر تجلی کند اگر تو گریزی ز ما ،سابقی میان شب و روز فرقی نماند به صد لبه مخمور را می دهی
و فوضت امری دلی خالقی کذالک یحسن فیما بقی بگردان چو مردان ،می راوقی که بر جانها حاکم مطلقی نه دوزخ بماند ،نه در وی شقی ور از تو گریزیم ،تول حقی چو ماهت نه غربیست ،نی مشرقی کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
شراب سخن بخش رقاص کن چو حق گول جستست و قلب سلیم ز فکرت دل و جان گر آرام داشت تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟! جعل وش ز گل خویشتن در کشی همه خارکس دان ،اگر پادشاست خمش کن ،ببین حق را فتح باب
که گردد کلوخ از تفش منطقی دل زیرکی می کنی؟ احمقی چرا رفت در سکر و در موسقی؟! تو عذرا چرایی اگر وامقی؟! همان چرک می کش ،بدان لیقی بجز خار خار ،و غم عاشقی چهددر فکرت نکته ی مغلقی؟!
3130 تماشا مرو نک تماشا تویی چه این جا روی و چه آن جا روی به فردا میفکن فراق و وصال تو گویی گرفتار هجرم مگر ز آدم بزایید حوا و گفت ز نخلی بزایید خرما و گفت تو مجنون و لیلی به بیرون مباش تو درمان غم ها ز بیرون مجو اگر مه سیه شد همو صیقلست وگر مه سیه شد برو تو ملرز ز هر زحمت افزا فزایش مجو چو جمعی تو از جمع ها فارغی یکی برگشا پر بافر خویش چو درد سرت نیست سر را مبند اگرعالمی منکر ما شود مرو زیر و ما را ز بال مگیر من و ما رها کن ز خواری مترس بشو رو و سیمای خود درنگر غلط یوسفی تو و یعقوب نیز گمان می بری و این یقین و گمان از این ساحل آب و گل درگذر از این چاه هستی چو یوسف برآ اگر تا قیامت بگویم ز تو
جهان و نهان و هویدا تویی که مقصود از این جا و آن جا تویی که سرخیل امروز و فردا تویی که واصل تویی هجر گیرا تویی که آدم تو بودی و حوا تویی که هم دخل و هم نخل خرما تویی که رامین تویی ویس رعنا تویی که پازهر و درمان غم ها تویی تو صیقل کنی خود مه ما تویی که مه را خطر نیست ترسا تویی که هم روح و هم راحت افزا تویی که با جمع و بی جمع و تنها تویی که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی که سرفتنه روز غوغا تویی غمی نیست ما را که ما را تویی به پستی بمنشین که بال تویی که با ما تویی شاه و بی ما تویی که آن یوسف خوب سیما تویی مترس و بگو هم زلیخا تویی گمان می برم من که مانا تویی به گوهر سفر کن که دریا تویی که بستان و ریحان و صحرا تویی به پایان نیاید سر و پا تویی
3131 ال هات حمرا کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علی وجنتی فطوبی لسکراء من مغنم می درغمی خور اگر در غمی بیا نوش کن ای بت نوش لب مگو نام فردا اگر صوفیی برای چنین جام عالم بها درآشام یک جام دریا دل چرا بسته باشی چو در مجلسی چرا می نگیری نخستین قدح ز جام فلک پاک و صافیتری بنوش ای ندیمی که هم خرقه ای چو موسی عمران توی عمر جان چو یوسف همه فتنه مجلسی ز هر باد چون کاه از جا مرو بحل برج کژدم سوی زهره رو به تو آمدم زانک نشکیفتم چنین خال زیبا که بر روی توست فانت الربیع و انت المدام خلیق ز تو واله و درهمند مگر شمس تبریز عقلت ببرد
اذا انحدرت کاسها عن فمی و تعسا لصحواء من مغرم که شادی فزاید می درغمی شراب محرم اگر محرمی همین دم یکی شو اگر همدمی بهل مملکت را اگر ادهمی اگر ظاهر کند گوهر آدمی چرا خشک باشی چو در زمزمی چپ و راست بنما که از کی کمی که برتر از این گنبد اعظمی بجوش ای شرابی که خوش مرهمی چو عیسی مریم روان بر یمی چو اقبال و باده عدوی غمی که چون کوه در مرتبت محکمی که کژدم ندارد بجز کژدمی ز احسان و بخشایش و مردمی پناه غریبی و خال و عمی و مولی الملوک ال فاحکمی تو چون زلف جعدت چرا درهمی که چون من خرابی و لیعلمی
3132 خواهیم یارا کامشب نخسپی چون سرو و سوسن تا روز روشن یار موافق تا صبح صادق ای ماه پاره همچون ستاره از حسن رویت و از لطف مویت چون دید ما را مست تو یارا چون روز لل دارد علل در جمع مستان با زیردستان قومی ز خویشان گشته پریشان
حق خدا را کامشب نخسپی خوبیم و زیبا کامشب نخسپی شاهی و مول کامشب نخسپی باشی به بال کامشب نخسپی خواهد ثریا کامشب نخسپی نالید سرنا کامشب نخسپی کوری لل کامشب نخسپی بگریست صهبا کامشب نخسپی بهر تو تنها کامشب نخسپی
3133 حدی نداری در خوش لقایی بر وعده تو بر نجده تو
مثلی نداری در جان فزایی که م دوش گفتی هی تو کجایی
کردم کرانه ز اهل زمانه نزلت چشیدم رویت ندیدم ماهی کمالی آب زللی امروز مستم مجنون پرستم ای ساقی شه هین ال ال یک گوشه جان ماندست پیچان جنگ است نیمم با نیم دیگر زاغی و بازی در یک قفص شد بگشا قفس را تا ره شودشان نفسی و عقلی در سینه ما گر جنگ خواهی درشان فروبند در آب افکن چون مهد موسی تا کش نیاید فرعون ملعون در آب رقصان مهد لطیفش فرعون اکنون بشناسد او را تو میر آبی و آن آب قایم در خانه موسی در خوف جان بد هر چیز زنده از آب باشد تو آب آبی تو تاب تابی قارون نعمت طماع گردد جز در گدایی کس این نیابد گیرنده خواهد جوینده خواهد خاموش کردم لیکن روانم
رفتم به خانه تا تو بیایی آن قرص مه را کی می نمایی جاه و جللی کان عطایی بگرفت دستم دست خدایی افزون ده آن می چون مرتضایی و آن پیچش از تو یابد رهایی هین صلح شان ده تا چند پایی و از زخم هر دو در ابتلیی جنگی نماند چون در گشایی در جنگ و محنت مست خدایی ور نی بکن شان یک دم سقایی این جان ما را چون جان مایی نی آن عوانان اندر دغایی از خوف رسته وز بی نوایی کز راه آب او کرد ارتقایی داد و دهش را دایم سزایی در آب بودش امن بقایی کآب است ما را نقل سمایی آب از تو یابد لطف و روایی در بخشش تو گیرد گدایی ناموس کم کن با کبریایی ناموس آرد جان را جدایی در اندرونم گشته ست نایی
3134 تو جان مایی ،ماه سمایی جویی ز فکرت ،داروی علت فکرت برون کن ،حیرت فزون کن فکرت درین ره شد ژاژ خایی بد نام مجنون رست از کشاکش کرم بریشم ،اندیشه دارد صنعت نماید ،چیزی بزاید صنعت رها کن ،صانع بست استت او نیستها را دادست هستی داد او فلک را دوران دایم
فارغ ز جمله اندیشهایی فکرست اصل علت فزایی نی مرد فکری مرد صفایی مجنون شو ای جان ،عاقل چرایی؟! باهوش کرمی ،مست اژدهایی زیرا که جوید صنعت نمایی از خود برآید زان خیره رایی شاهد همو بس ،کم ده گوایی او قلبها را بخشد روایی نامد زیانش بی دست و پایی
خامش! برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر می نیایی
3135 با چرخ گردان تیره هوایی هذا محمد قتلی تغمد هذا حبیبی هذا طبیبی هذا مرادی هذا فوادی پر کن سبویی بی گفت و گویی هان ای صفورا بشکن سبو را گر شد سبویی داریم جویی این عیش باقی نبود گزافی بنمای جان را قولنجیان را از بهر حس شان جسم نجس شان زین رز برون بر گنده بغل را بسیار کوشی تا دل بپوشی ننوشته خواند ناگفته داند چون نیست رختت چون نیست بختت جنس سگانی وغ وغ کنانی در خانه بلبل داریم صلصل نک بلبل حر نک بلبله پر عمری چو نوحی یاری چو روحی نوشیست و می نوش وز گفت خاموش
دارد همیشه قصد جدایی انا معود حمد الجفایی هذا ادیبی هذا دوایی هذا عمادی هذا لوایی باهای و هویی گر یار مایی مفکن عمو را در بی نوایی در شهره کویی تو گر سقایی بی پر نپرد مرغ هوایی تنهاروی کن رسم همایی ز ایشان چه خیزد گند گدایی پهلوی نعنع کن گندنایی هر جزوت این جا بدهد گوایی تو سخت رویی بس بی حیایی ز آن روی سختت ناید کیایی می گرد در کو در خانه نایی کز سگ نیاید زیبانوایی برخیز سنقر تا چند پایی گاهی غدایی گاهی عشایی وین طبل کم زن بس ای مرایی
3136 خواهی ز جنون بویی ببری تا تنگ دلی از بهر قبا کی عشق تو را محرم شمرد فوق همه ای چون نور شوی هیزم بود آن چوبی که نسوخت وانگه شررش وا اصل رود سرمه بود آن کز چشم جداست یک قطره بود در ابر گران خار سیهی بد سوختنی یک لقمه نان چون کوفته شد خون گشت غذا در پیشه وری
ز اندیشه و غم می باش بری جانت نکند زرین کمری تا همچو خسان زر می شمری تا نور نه ای در زیر دری چون سوخته شد باشد شرری همچون شرر جان بشری در چشم رود گردد نظری در بحر فتد یابد گهری گردش گل تر باد سحری جان گشت و کند نان جانوری آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زانک بل کوبد دل تو ور زانک اجل کوبد سر تو در بیضه تن مرغ عجبی گر بیضه تن سوراخ شود سودای سفر از ذکر بود تو در حضری وین وهم سفر یا رب برهان زین وهم کژش چون در حضری بربند دهان
از عین بلنوشی بچری دانی پس از آن که جمله سری در بیضه دری ز آن می نپری هم پر بزنی هم جان ببری از ذکر شود مردم سفری پنداشت توست از بی هنری تو وهم نهی در دیو و پری در ذکر مرو چون در حضری
3137 سلطان منی سلطان منی در من بدمی من زنده شوم نان بی تو مرا زهرست نه نان زهر از تو مرا پازهر شود باغ و چمن و فردوس منی هم شاه منی هم ماه منی
و اندر دل و جان ایمان منی یک جان چه بود صد جان منی هم آب منی هم نان منی قند و شکر ارزان منی سرو و سمن خندان منی هم لعل منی هم کان منی
خاموش شدم شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
3138 آن به که مرا تمکین نکنی بر روی منه تو دست مرا تو رنگرزی ،تو نیل پزی ای خواجه ،بهل ،فتراک مرا از دور ترک زانو بزنی تو هرچه کنی داعی توم دل را بروم ،ملک تو کنم رخساره کنم وقف قدمت خاموش کنم ،طبلک نزنم
تا همچو خودم گرگین نکنی تا مست مرا غمگین نکنی هان کآینه را ،زنگین نکنی تا خنگ مرا بی زین نکنی زانوی مرا بالین نکنی هرچند که تو آمین نکنی تا تو دل خود پرکین نکنی تا تو رخ خود پرچین نکنی تا از دل و جان تحسین نکنی
3139 صنما خرگه توم که بسازی و برکنی بشکنی منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
قلمی ام به دست تو که تراشی و و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم روزنی هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا روشنی همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر روغنی اگرم شاه و بی توام چه دروغست ما و من منی به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده ام کنی به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند دوست کردنی تو چه می داده ای به دل که چپ و راست می فتد و نه ایمنی 3140 صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری بنگری همه عالم چو جان شود همگی گلستان شود بگذری تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شد سرسری چو سحر پرده می درد تو پس پرده می روی پرده می دری صنما خاک پای خود تو مرا سرمه وام ده خورشیدمنظری رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی سری چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت می خوری 3141 ای خجل از تو شکر و آزادی عشق را بین که صد دهان بگشاد ای دل گرد حوض می گشتی
سوی روزن از آن روم که تو بالی دو جهان بی تو آفتاب کجا یافت همه خشک اند مغزها چو نبخشی تو و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن که ببینم در این هوا که تو ذره چه می تو بکش هم تو زنده کن مکن ای و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس
قمرا می رسد تو را که به خورشید شکم خاک کان شود چو تو بر خاک چو به سر این نوشته شد نبود کار چو به شب پرده می کشد تو به شب که نظر در تو خیره شد که تو سر شاهان این جهان همه پایست و تو چه عجب گر تو روشنی که از او آب
لیق آن وصال کو شادی چون تو چشمان عشق بگشادی دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش چو باد بگذشتی دل و عشق اند هر دو شاگردش اول هر چه خاک و خاکی بود تا همه باد گشت آبستن زاده باد خورد مادر را کرمکی در درخت پیدا شد عشق آن کرم بود در تحقیق نی جنیدی گذاشت و نی بغداد چون خلیفه بکوفت طبل بقا یک وجودی بزرگ ظاهر شد شمس تبریز چهره ای بنما
ای دل ار آتشی و ار بادی خورد شاگرد را به استادی پیش جاروب باد بنهادی تا از آن باد عالمی زادی همچو آتش ز تاب بیدادی تا بخوردش ز اصل و بنیادی در دل صد جنید بغدادی عشق خونی به زخم جلدی کرد خالق اساس ایجادی همه شادی و عشرت و رادی تا نمایم سخن بعبادی
3142 حکم نو کن که شاه دورانی حکم مطلق تو راست در عالم آن چه شاهان به خواب می جستند همه مرغان چو دانه چین تواند بر سر آمد رواق دولت تو برتر آید ز جان ملک و ملک شرط ها را ز عاشقان برگیر دام ها را ز راه شان بردار تا شوم سرخ رو در این دعوی شمس تبریز رحمت صرفی
سکه تازه زن که سلطانی حاکمان قالب اند و تو جانی چون مسلم شدت به آسانی تو همایی میان مرغانی ز آن که تو صاف صاف انسانی گر دهی دل به روح حیوانی که تو احوال شان همی دانی خواه تقدیر و خواه شیطانی که تو چون حق لطیف فرمانی ز آن که سر صفات رحمانی
3143 مستی و عاشقانه می گویی پیش آن چشم های جادوی تو پیش رویت چو قرص مه خجلست عاشقان را چه سود دارد پند تو چه دانی ز خوبی بت ما ما ز دستان او ز دست شدیم رو به میدان عشق سجده کنان پیش آن چشم های ترکانه به ستیزه در این حرم ای صبر آفتابا نه حد تو پیداست
تو غریبی و یا از این کویی چون نباشد حرام جادویی به چه رو کرد زهره بی رویی سیل شان برد رو چه می جویی ما از آن سو و تو از این سویی دست از ما چرا نمی شویی پیش چوگان عشق چون گویی بنده ای و کمینه هندویی گاه لله و گاه لولویی که نه در خانه ترازویی
هله ای ماه خویش را بشناس هله ای زهره زیر چادر رو تو بیا ای کمال صورت عشق اندر این ره نماند پای مرا همچو کشتی روم به پهلو من مست و بی خویش می روی چپ و راست نی چپست و نه راست در جانست ز آن شکر روی اگر بگردانی ور تو دیوی و رو بدو آری دلم از جا رود چو گویم او هین ز خوهای او یکی بشنو هین خمش که ار دیده کف نکند
نی به وقت محاق چون مویی رو نداری وقیحه بانویی نور ذات حقی و یا اویی زانوم را نماند زانویی ای دل من هزارپهلویی سوی بی چپ و راست می پویی بو ز جان یابی ار بینبویی گر نباتی بدان که بدخویی ال ال چه ماه ده تویی همه اوها غلم این اویی گاه شیری کند گه آهویی نکند سیب و نار آلویی
3144 بحر ما را کنار بایستی شیر بیشه میان زنجیرست ماهیان می طپند اندر ریگ بلبل مست سخت مخمورست دیده ها از غبار خسته شدست همه گل خواره اند این طفلن ره به آب حیات می نبرند دل پشیمان شدست ز آنچ گذشت اندر این شهر قحط خورشیدست شهر سرگین پرست پر گشته ست مشک از پشک کس نمی داند دولت کودکانه می جویند مرگ تا در پیست روز شبست چون بمیری بمیرد این هنرت چنگ در ما زدست این کمپیر طالب کار و بار بسیارند دم معدود اندکی ماندست نفس ایزدی ز سوی یمن مرگ دیگی برای ما پخته ست یاد مردن چو دافع مرگست هر دمی صد جنازه می گذرد
وین سفر را قرار بایستی شیر در مرغزار بایستی راه در جویبار بایستی گلشن و سبزه زار بایستی دیده اعتبار بایستی مشفقی دایه وار بایستی خضر را آبخوار بایستی دل امسال پار بایستی سایه شهریار بایستی مشک نافه تتار بایستی مشک را انتشار بایستی دولت بی عثار بایستی شب ما را نهار بایستی زین هنرهات عار بایستی چنگ او تار تار بایستی طالب کردگار بایستی نفسی بی شمار بایستی بر خلیق نثار بایستی آن خورش را گوار بایستی هر دمی یادگار بایستی دیده ها سوگوار بایستی
ملک ها ماند و مالکان مردند عقل بسته شد و هوا مختار هوش ها چون مگس در آن دوغست زین چنین دوغ زشت گندیده معده پردوغ و گوش پر ز دروغ گوش ها بسته است لب بربند از کنایات شمس تبریزی
ملکتی پایدار بایستی عقل را اختیار بایستی هوش را هوشیار بایستی این مگس را حذار بایستی همت الفرار بایستی از خرد گوشوار بایستی شرح معنی گذار بایستی
3145 آوخ آوخ چو من وفاداری آوخ آوخ طبیب خون ریزی آن جفاها که کرده ای با من گفتمش قصد خون من داری عشق جز بی گناه می نکشد هر زمان گلشنی همی سوزم بشکستم هزار چنگ طرب شهرها از سپاه من ویران گفتمش از کمینه بازی تو ای ز هر تار موی طره تو گر ببازم وگر نه زین شه رخ آن که نخرید و آن که او بخرید و آن که بخرید گوید آن همه را و آن که نخرید دست می خاید فرع بگرفته اصل افکنده پا بریده به عشق نعلینی با چنین مشتری کند صرفه خر علف زار تن گزید و بماند
در تمنای چون تو خون خواری بر سر زار زار بیماری نکند هیچ یار با یاری بی خطا و گناه گفت آری نکشد عشق او گنه کاری تو چه باشی به پیش من خاری تو چه باشی به چنگ من تاری تو چه باشی شکسته دیواری جان نبرده ست هیچ عیاری سرنگون سار بسته طراری ماتم و مات مات من باری شد پشیمان غریب بازاری کاش من بودمی خریداری ناامید و فتاده و خواری جان بداده گرفته مرداری سر بداده به عشق دستاری از چنین باده مانده هشیاری خر مردار در علف زاری
3146 ای دلزار محنت و بل داری اینچنین حضرتی و تو نومید؟ رخت اندیشه می کشی هرجا لطفهایی که کرد چندین گاه چشم سر داد و چشم سر ایزد عمر ضایع مکن ،که عمر گذشت
بر خدا اعتمادها داری مکن ای دل ،اگر خدا داری بنگر آخر ،جز او کرا داری؟ یاد آور اگر وفاداری چشم جای دگر چرا داری؟! زرگری کن ،که کیمیا داری
هر سحر مر ترا ندا آید پیش ازین تن تو جان پاک بدی جان پاکی ،میان خاک سیاه خویشتن را تو از قبا بشناس می روی هر شب از قبا بیرون بس بود ،این قدر بدان گفتم
سو ما آ ،که داغ ما داری چند خود را ازان جدا داری؟! من نگویم ،تو خود روا داری؟! که ازین آب و گل قبا داری که جز این دست ،دست و پا داری که درین کوچه آشنا داری
3147 ساقیا ساقیا روا داری گر بریزی تو نقل ها در پیش عوض باده نکته می گویی درد دل را اگر نمی بینی ناله نای و چنگ حال دلست دست بر حرف بی دلی چه نهی طوق گردن تویی و حلقه گوش گفته را دانه های دام مساز گه کلیدست گفت و گه قفلست گفت بادست گر در او بوییست گفت جامست گر بر او نوریست مشک بربند کوزه ها پر شد
که رود روز ما به هشیاری عقل ها را ز پیش برداری تا بری وقت ما به طراری بشنو از چنگ ناله و زاری حال دل را تو بین که دلداری حرف را در میان چه می آری گردن و گوش را چه می خاری که ز گفتست این گرفتاری گاه از او روشنیم و گه تاری هدیه تو بود که گلزاری از رخ تو بود که انواری مشک هم می درد ز بسیاری
3148 تا شدستی امیر چوگانی ما در این دور مست و بی خبریم چون به دور و تسلسل انجامد لیک دور و تسلسل اندر عشق گوش موشان خانه کی شنود چشم پیران کور کی بیند هر کی کورست عشق می سازد هر کی پیرست هم جوان گردد جمله یاران ز عشق زنده شدند
ما شدستیم گوی میدانی سر این دور را تو می دانی نکته ابتر بود به ربانی شرط هر حجتست و برهانی نعره بلبل گلستانی شیوه شاهدان روحانی بهر او سرمه سپاهانی چون دهد عشق آب حیوانی تو چنین مانده ای چه می مانی
خرسواری پیاده شو از خر خرسواره چرا شدی شاها لیق پشت خر نباشی تو
خر به میدان نباشد ارزانی خسروی وز نژاد سلطانی تو معود به پشت اسپانی
در جنود مجنده بودی گفتنی ها بگفتمی ای جان
ای که اکنون تو روح انسانی گر نترسیدمی ز ویرانی
3149 مستم از باده های پنهانی مر چنین دلربای پنهان را می زند سال ها در این مستی گفتم ای دل کجایی آخر تو بر چپم آفتاب و مه بر راست مشتری درفروخت آن مه را ظلمتم کی بقا کند که بر او آتشم چون بمرد دودم چیست ز آن بل جان های ما مرهاد شمس تبریز شوربایی بپخت
وز دف و چنگ و نای پنهانی واجب آمد وفای پنهانی روح من های های پنهانی گفت در برج های پنهانی آن مه خوش لقای پنهانی دادمش من بهای پنهانی تابد از کبریای پنهانی آیتی از بلی پنهانی تا برد تحفه های پنهانی صوفیان الصلی پنهانی
3150 من مرید توام مراد تویی دل مرید تو و تو را خواهد خاک پای توام ولی امروز زهد من می جهاد من ساغر گر چه من بدنهاد و بدگهرم ور نهادی که تو کنی برداشت زهر باده شود چو جام تویی بس کنم ذکر تو نگویم بیش
من غلمم چو کیقباد تویی کاین در بسته را گشاد تویی گردم اندر هوا که باد تویی چو مرا زهد و اجتهاد تویی شاکرم چون در این نهاد تویی خوش بود چون همه مراد تویی ظلم احسان شود چو داد تویی ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
3151 چند اندر میان غوغایی خلوتی را لطیف سوداییست خلوت آنست که در پناه کسی زیر سایه درخت بخت آور ور تو خواهی که بخت بگشاید سوی انبان ما و من نروی رو به خود آر هر کجا باشی خود تو چیست بیخودی زان کس چون رسیدی به شه صلح الدین
خوی کن پاره پاره تنهایی رو بپرسش که در چه سودایی خوش بخسپی و خوش بیاسایی زود منزل کنی فرود آیی زیر هر سایه رخت نگشایی گر چه او گویدت که از مایی روسیاه ست مرد هرجایی که از او در چنین تماشایی گر فسادی سوی صلح آیی
3152 گر چه تو نیم شب رسیدستی ناپدیدی چو جان در این عالم همه شب جان تو را شود قربان ز آدمی چون پری رمیدم من در مزیدم چو دولت منصور ای بسا نازکان و خامان را شمس تبریز سرمه دیگر
صبح عشاق را کلیدستی در جهان دلم پدیدستی ز آن که تو بامداد عیدستی تا ز من ای پری رمیدستی چون مرا تو ابایزیدستی چون من سوخته پزیدستی در دو دیده خرد کشیدستی
3153 ز اول بامداد سر مستی به خدا دوش تا سحر همه شب در رخ و رنگ و چشم تو پیداست نانچ خوردی بده به مخموران شیر امروز در شکار آمد بدویدن ازو نخواهی رست تا که پیوسته در امان باشی شصت فرسنگ از سخن بگریز
ورنه دستار کژ چرا بستی؟! باده بی صرفه ،صرف خوردستی که ازان بازی و ازان دستی ای ولی نعمت همه هستی لرزه در که فتاد در پستی سر بند عاشقانه و رستی چون بدار المانش پیوستی که ز دام سخن درین شستی
3154 ز اول بامداد سرمستی سخت مستست چشم تو امروز جان مایی و شمع مجلس ما باده خوردی و بر فلک رفتی صورت عقل جمله دلتنگیست مست گشتی و شیرگیر شدی باده کهنه پیر راه تو بود ساقی انصاف حق به دست توست عقل ما برده ای ولیک این بار
ور نه دستار کژ چرا بستی دوش گویی که صرف خوردستی السلم علیک خوش هستی مست گشتی و بند بشکستی صورت عشق نیست جز مستی بر سر شیر مست بنشستی رو که از چرخ پیر وارستی که جز آن شراب نپرستی آن چنان بر که بازنفرستی
3155 در غم یار یار بایستی به یکی غم چو جان نخواهم داد دشمن شادکام بسیارند
یا غمم را کنار بایست یک چه باشد هزار بایستی دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران تا بدانستیی ز دشمن و دوست شیر بیشه میان زنجیرست ماهیان می طپند اندر ریگ بلبل مست سخت مخمورست دیده را عبرت نیست زین پرده همه گل خواره اند این طفلن ره بر آب حیات می نبرند دل پشیمان شده ست اندر این شهر قحط خورشیدست شهر سرگین پرست پر گشته ست مشک از پشک کس نمی داند دولت کودکانه می جویند چون بمیری بمیرد این هنرت طالب کار و بار بسیارند مرگ تا در پی است روز شبست دم معدود اندکی ماندست نفس ایزدی ز سوی یمن ملک ها ماند و مالکان مردند عقل بسته شد و هوا مختار هوش ها چون مگس در آن دوغست زین چنین دوغ زشت گندیده معده پردوغ و گوش پر ز دروغ گوش ها بسته است لب بربند
این سفر را قرار بایستی زندگانی دوبار بایستی شیر در مرغزار بایستی چشمه یا جویبار بایستی گلشن و سبزه زار بایستی دیده اعتبار بایستی مشفقی دایه وار بایستی خضری آبخوار بایستی دل امسال پار بایستی سایه شهریار بایستی مشک نافه تتار بایستی مشک را انتشار بایستی دولتی بی عثار بایستی زین هنرهات عار بایستی طالب کردگار بایستی شب ما را نهار بایستی نفسی بی شمار بایستی بر خلیق نثار بایستی ملکت پایدار بایستی عقل را اختیار بایستی هوش ها هوشیار بایستی پوز دل را حذار بایستی همت الفرار بایستی از خرد گوشوار بایستی
3156 در غم یار ،یار بایستی زانچ کردم کنون پشیمانم دل من شیر بیشه را ماند تا بدانستیی ز دشمن و دوست دشمن عیب جوی بسیارست ماهی جان ما که پیچانست چون رضای دل تو در غم ماست یار لحول گوی را چه کنم خوک دنیاست صید این خامان
یا غمم را کنار بایستی دل امسال پار بایستی شیر در مرغزار بایستی زندگانی دو بار بایستی دوستی غمگسار بایستی بر لب جویبار بایستی یک چه باشد؟ هزار بایستی یار شیرین عذار بایستی آهوی جان شکار بایستی
همره بی وفا همی لنگد صد هزاران سخن نهان دارم
همره راهوار بایستی گوش را گوشوار بایستی
3157 آنکه چون ابر خواند کف ترا او همی گرید و همی بخشد همچو یوسف گناه تو خوبیست او چو سرکه ست و می کند ترشی چشم مریخ دارد آن دشمن ای دل اندر اصول وصل گریز قطره ی باز رو سوی دریا قوت یاقوت گیر از خورشید
کرد بیداد بر خردمندی تو همی بخشی و همی خندی جرم تو دانش است و خرسندی دوست قندست و می کند قندی تو چو مه دست زهره می بندی که بسی در فراق جان کندی بنگر تا به پیش او چندی تا در اخلق او به پیوندی
3158 رو ،مسلم تراست بی کاری نقش را کار نیست پیش قلم همچو بت باش پیش آن بتگر گر بپرسد ،چه صورتت باید؟ گر مرا تن کنی ،تو جان منی لطف گل ،خار را تو می بخشی باده ده ،باده خواهمان کردی
چونک اندر عنایت یاری آن قلم را چه حاجت از یاری؟ که همه نقش و رنگ ازو داری گو :همان صورتی که بنگاری ور مرا دل کنی ،تو دلداری چه کند شاخ خار ،جز خاری؟ که حرامست با تو هشیاری
3159 زندگانی مجلس سامی نام تو زنده باد کز نامت می رسانم سلم و خدمت ها چه دهم شرح اشتیاق که خود ماهی تشنه چون بود بی آب سبب این تحیت آن بودست حاصل خدمت از شکرریزت ز آن کرم ها که کرده ای با خلق بکشش در حمایتت کامروز تا که در ظل تو بیارامد که شوم من غریق منت تو باد جاوید بر مسلمانان
باد در سروری و خودکامی یافتند اصفیا نکونامی که رهی را ولی انعامی ماهیم من تو بحر اکرامی ای که جان را تو دانه و دامی که تو کار مرا سرانجامی دارد اومید شربت آشامی خاص آسوده است و هم عامی تویی اهل زمانه را حامی که تو جان را پناه و آرامی کابتدا کردی و در اتمامی سایه ات کآفتاب اسلمی
این سو ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمای و رامی
3160 جان جانی و جان صد جانی هر کی کر نیست بشنود وصفت غیر احمق به فهم این نرسد سد پیش و پس تو این عارست چون گریزی از این فزون گردد
می زنی نعره های پنهانی نعل معکوس و خفیه می رانی عارت آید از این لت انبانی که سرافراز و قطب خلقانی کای فلن فارغست زین فانی
3161 خامشی ناطقی مگر جانی تو چو باغی و صورتت برگی بی تو باغ حیات زندانیست چون تو بحری و صورتت ابرست ای یکی گو شده یکی گویان تا یکی گو نشد اگر چه زرست پهلوی اعتراض را بتراش پهلوی اعتراض در ابلیس پس به خراط خویش را بسپار مانعست اعتراض ابلیسی
می زنی نعره های پنهانی باغ چه صد هزار چندانی هست مردن خلص زندانی فیض دل قطره های مرجانی پیش حکمت که شاه چوگانی گر چه نیکوست نیست میدانی گر تو چون گوی چست و گردانی گشت مردود رد ربانی تا یکی گو شوی اگر آنی از یکی گویی و یکی دانی
3162 ای که مستک شدی و می گویی مست و بی خویش می روی چپ و راست نی چپست و نه راست در جانست ز آن شکر روی اگر بگردانی ور تو دیوی و رو بدو آری دلم از جا رود چو گویم او هین ز خوهای او یکی بشنو در ره او نماند پای مرا جز به چوگان او مغلطان سر هین خمش کن در این حدیث بازمپیچ
تو غریبی و یا از این کویی بی چپ و راست را همی جویی آن که جان خسته از پی اویی اگر نباتی بدانک بدخویی ال ال چه خوب مه رویی می برد جان و دل زهی اویی گاه شیری کند گه آهویی زانوم را نماند زانویی گر به میدان او یکی گویی آسمان وار اگر یکی تویی
3163 عشق در کفر کرد اظهاری
بست ایمان ز ترس زناری
بانگ زنهار از جهان برخاست هیچ کنجی نبود بی خصمی نی که یوسف خزید در چاهی پای ذاالنون کشید در زنجیر جز به کنج عدم نیاسایی جهت خرقه ای چنین زخمی کفن از خلعت و قبا خوشتر کی بود کز وجود بازرهم کی بود کز قفص برون پرد بچشد او غریب چاشت خوری چون دل و چشم معده نور خورد بل هم احیاء عند ربهم آهوی مشک ناف من برهد جان بر جان های پاک رود مشت گندم که اندر این دامست باغ دنیا که تازه می گردد خاکیان را کی هوش می بخشد گر نکردی نثار دانش و هوش خاک خفته نداشت بیداری خون و سرگین نداشت زیبایی جانب خرمن کرم بگریز جامه از اطلسی بساز که هست این کله را بده سری بستان ای دل من به برج شمس گریز شمس تبریز کز شعاع ویست
هیچ کس را نداد زنهاری هیچ گنجی نبود بی ماری نه محمد گریخت در غاری سر منصور رفت بر داری در عدم درگریز یک باری این چنین درد سر ز دستاری گور از این شهر به به بسیاری در عدم درپرم چو طیاری مرغ جانم به سوی گلزاری بگشاید عجیب منقاری ز آن که اصل غذا بد انواری بخورد یرزقون در اسراری ناگه از دام چرخ مکاری در جهانی که نیست بی کاری هست آن را مدد ز انباری آخر آبش بود ز جوباری پادشاه قدیم و جباری کی بدی در زمانه هشیاری شاه کردش ز لطف بیداری پرده اش داد حسن ستاری هین قناعت مکن به ایثاری بر سر عقل از او کله واری کان سرت دارد از کله عاری زو قناعت مکن به دیداری شمس همراه چرخ دواری
3164 مست و خوشی باده کجا خورده ی؟ ساغر شاهانه گرفتی به کف پرده ی ناموس کی خواهی درید؟ می شکفد از نظرت باغ دل آتش در ملک سلیمان زدی در سفر ای شاه سبک روح من دارد خوبی و کشی بی شمار بنده کن هر دل آزاده ی
این مه نو چیست که آورده ای؟ گلشکر نادره پرورده ای کآفت عقل و ادب و پرده ای ای که بهار دل افسرده ای ای که تو موری بنیازرده ای زیر قدم چشم و دل اسپرده ای روی کسی کش بک اشمرده ای زنده کن هر بدن مرده ای
می کندت لبه و دریوزه جان جان دو صد قرن در انگشت تست بس کن تا مطرب و ساقی شود
جان ببر آنجا که دلم برده ای چونت بگویم؟! که توده مرده ای آنکه می از باغ وی افشرده ای
3165 جان و جهان! دوش کجا بوده ی دوش ز هجر تو جفا دیده ام آه که من دوش چه سان بوده ام! رشک برم کاش قبا بودمی زهره ندارم که بگویم ترا یار سبک روح! به وقت گریز بی تو مرا رنج و بل بند کرد رنگ رخ خوب تو آخر گواست رنگ تو داری ،که زرنگ جهان آینه ی رنگ تو عکس کسیست
نی غلطم ،در دل ما بوده ای ای که تو سلطان وفا بوده ای آه که تو دوش کرا بوده ای! چونک در آغوش قبا بوده ای بی من بیچاره چرا بوده ای؟! تیزتر از باد صبا بوده ای باش که تو بنده بل بوده ای در حرم لطف خدا بوده ای پاکی ،و همرنگ بقا بوده ای تو ز همه رنگ جدا بوده ای
3166 ای دل سرمست ،کجا می پری؟ مایه ی هر نقش و ترا نقش نی صد مثل و نام و لقب گفتمت چونک ترا در دو جهان خانه نیست نقد ترا بردم من پیش عقل صیر فی نقد معانی توی گفت :چه دانم ببرش پیش عشق چون به سر کوچه ی عشق آمدیم
بزم تو کو؟ باده کجا می خوری؟ دایه ی هر جان و تو از جان بری برتری از نام ولقب ،برتری هر نفسی رخت کجا می بری؟ گفتم :قیمت کنش ای جوهری سرمه کش دیده ی هر ناظری عشق بود نقد ترا مشتری دل بشد و من بشدم بر سری
3167 از مه من مست دو صد مشتری هر نفسی شعله زند دین از او آتش دل بر شده تا آسمان دوش جمال تو همی شد شتاب گفتم هین قصد کی داری بگو ای تو سلیمان به سپاه و لوا جان و روان سخت روان می روی نعره مستان میت نشنوی
غمزه او سحر دو صد سامری سوز نهد در جگر کافری وز تف او گشته افق احمری در کف او مشعله آذری شیر خدا حمله کجا می بری خاتم تو افسر دیو و پری سوی من کشته دمی ننگری هیچ کسی را به کسی نشمری
تیز همی کرد خیالش نظر نیست شدم نیست از آن شور نیست مفخر تبریز شهم شمس دین
محو شدم در تف آن ناظری رفت ز من مهتری و کهتری شرح دهد حال من ار منکری
3168 یا ملک المغرب والمشرق باده ده ای ساقی هر متقی جان سخن بخش که از تف او بر در حیرت ،بکش اندیشه را جنت حسنت جو تجلی کند چون بگریزی نرسد در تو کس ظلمت و نور از تو تحیر درند گشت شب و روز کنون غرق نور لبه کنی ،باده دهی رایگان مرده همی باید و قلب سلیم فکرت اگر راحت جانها بدی فرد چرایی تو ز من؟! اگر منی غنچه صفت چشم ببستی ز گل خار کشانند همه ،گر شهند خامش باش و بنگر فتح باب
مثلک فی االعالم یخلق باده ی شاهنشهی راوقی گردد هر گنگ خرف منطقی حاکم ارواح و شه مطلقی باغ شود دورخ بر هر شقی ور بگریزیم ز تو ،سابقی تا تو حقی یا که تو نور حقی نیست مهت مغربی و مشرقی ساقی دریا صفت مشفقی زیرکی از خواجه بود احمقی باده نجستی خرد و موسقی از چه تو عذرایی اگر وامقی؟! رو ،بهمان خار کشی لیقی جز که تو بر گلشن جان عاشقی چند پی هر سخن مغلقی؟!
3169 گر نه شکار غم دلدارمی دست مرا بست ،وگر نی کنون گر نبدی رشک رخ چون گلشن گر گل او در نگشادی ،چرا نیست یکی کار که او آن نکرد عشق طبیبست که رنجور جوست کشت خلیل از پی او چار مرغ تا پی خوردن به شکر خوردنش وز جهت قوت دگر طوطیان گر نه دلی داد چو دریا مرا در سر من عشق بپیچید سخت بر لب من دوش ببوسید یار بر خط من نقطه ی دولت نهاد
گردن شیر فلک افشارمی من سر تو بهتر ازین خارمی بلبل هر گلشن و گلزارمی خار صفت بر سر دیوارمی؟ ورنه چرا کاهل و بی کارمی؟ ورنه چرا خسته و بیمارمی؟ کاش به قربانیش آن چارمی طوطی با صد سر و منقارمی چون لب او جمله شکر کارمی چون دگران تند و جگر خوارمی ورنه چرا بی دل و دستارمی؟ ورنه چرا با مزه گفتارمی؟ ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست ،که دیدی مرا؟! چونک ز مستی کژ و مژ می روم یا مثل لله رخان خوشش بس! که گرین بانگ دهل نیستی
ورنه امی مست بهنجارمی کاش که من بر ره هموارمی معتزلی بر سر کهسارمی همچو خیالت در اسرارمی
3170 ای که تو از عالم ما می روی ای قفص اشکسته و جسته ز بند سر ز کفن بر زن و ما را بگو نی غلطم ،عاریه بود این وطن چون ز قضا دعوت و فرمان رسید یا که ز جنات نسیمی رسید یا ز تجلی جلل قدیم یا ز شعاعات جمال خدا یا ز بن خم جهان همچو درد یا به صفاتی که خموشان کنند
خوش ز زمین سوی سما می روی پر بگشادی به کجا می روی؟ که :ز وطن خویش چرا می روی؟ سوی وطنگاه بقا می روی در پی سرهنگ قضا می روی در پی رضوان رضا می روی مضطرب و بی سر و پا می روی مست ملقات لقا می روی صاف شدی سوی عل می روی خامش و مخفی و خفا می روی
3171 خشم مرو خواجه! پشیمان شوی طیره مشو خیره مرو زین چمن گر بگریزی ز خراجات شهر گر تو ز خورشید حمل سر کشی روی به جنگ آر و به صف شیروار کم خور ازین پاچه ی گاو ،ای ملک کافر نفست چو زبون تو شد روی مکن ترش ز تلخی یار دست و دهان را چو بشویی ز حرص ای دل ،یک لحظه تو دیوانه ی گاه بدزدی ،ره ایرن زنی گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق) بوقلمونی چه شود گر چو عقل گر نکنی این همه خاموش باش روی به شمس الحق تبریز کن
جمع نشین ،ورنه پریشان شوی ورنه چو جغدان سوی ویران شوی بارکش غول بیابان شوی بفسری و برف زمستان شوی ورنه چو گربه تو در انبان شوی سیر چریدی ،خر شیطان شوی گر همه کفری همه ایمان شوی تا ز عنایت گل خندان شوی صاحب و همکاسه ی سلطان شوی با دمی خواجه ی دیوان شوی گاه روی شحنه ی توران شوی مطرب آن ماه خراسان شوی یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟ تا به خموشی همگی جان شوی تا ملک ملک سلیمان شوی
3172
ای که ازین تنگ قفص می پری زندگی تازه ببین بعد ازین در هوس مشتریت عمر رفت دلق شپشناک درانداختی در عوض دلق تن چار میخ جامه ی این جسم ،غلمانه بود مرگ حیاتست و حیاتست مرگ جمله ی جانها که ازین تن شدند گشت سوار فرس غیب ،جان سوخت درین آخر دنیا دلت پرده چو برخاست اگر این خرت بر سر دریاست چو کشتی روان گر چه جدا گشت ز دست و ز پا خانه ی تن گر شکند ،هین منال چونک ز زندان و چه آیی برون چون برهی از چه و از آب شور باقی این را تو بگو ،زانک خلق
رخت به بالی فلک می بری چند ازین زندگی سرسری؟! ماه ببین و بره از مشتری جان برهنه شده خود خوشتری بافته اند از صفتت ششتری گیر کنون پیرهن مهتری عکس نماید نظر کافری حی و نهانند کنون چون پری باز رهید از خر و از خرخری بهر وجوه جو این لغری گردد زرین ،تو درو ننگری روح ،که بود از تن خود لنگری فضل حقش داد پر جعفری خواجه! یقین دان که به زندان دری یوسف مصری و شه و سروری ماهیی و معتکف کوثری از تو کنند ای شه من ،باوری
3173 باده ده ،ای ساقی هر متقی جام سخن بخش که از تف او بردر و بشکن غم و اندیشه را چون بگریزی نرسد در تو کس جنت حسنت چو تجلی کند ظلمت و نور از تو تحیر درند گشت شب و روز ز تو غرق نور لبه کنی ،باده دهی رایگان مست قبول آمد قلب و سلیم زیرکی ار شرط خوشیها بدی فرد چرایی تو اگر یار کی؟ غنچه صفت خویش ز گل درکشی خار کشانند ،اگر چه شهند خامش باش و بنگر فتح باب
باده ی شاهنشهی راوقی گردد دیوار سیه منطقی حاکم و سلطان و شه مطلقی ور بگریزیم تو خود سابقی باغ شود دوزخ بر هر شقی تا تو حقی یا که تو نور حقی نیست مهت مغربی و مشرقی ساقی دریا صفت مشفقی زیرکی اینجاست همه احمقی باده نجستی خرد و موسقی از چه تو عذرایی اگر وامقی؟ رو بکش آن خار ،بدان لیقی جز تو که بر گلشن جان عاشقی چند پی هر سخن مغلقی
3174
صد دل و صد جان بدمی دادمی ور تن من خاک بدی این نفس از جهت کشت غمش آبمی گر ندمیدی غم او در دلم گر نبدی غیرت شیرین من گر نشکستی دل دربان راز ور همدانم نشدی پای گیر بس که همه سهو و فراموشیم بس! که برد سر و پی این زبان
وز جهت دادن جان شادمی جمله گل و عشق و هوش زادمی وز جهت خرمن او بادمی چون دگران بی دم و فریادمی فخر دو صد خسرو و فرهادمی قفل جهان همه بگشادمی همره آن طرفه ی بغدادمی گر نبدی یاد تو من یادمی حسره که من سوسن آزادمی
3175 کار به پیری و جوانیستی بانگ خر نفست اگر کم شدی گر نبدی خنده ی صبح کذوب گر بت جان روی نمودی به ما گر توی تو نفسی کاستی گر نبدی غیرت آن آفتاب دانه من از کاه جدا کردمی مار اگر آب وفا یافتی
پیر بمردی و جوان زیستی دعوت عقل تو مسیحیستی هیچ دلی زار بنگریستی جمله ی ذرات چو ما نیستی همچو تو اندر دو جهان کیستی؟! ذره به ذره همه ساقیستی گر کفه را هیچ تناهیستی در دل آن بحر چو ماهیستی
3176 کردم با کان گهر آشتی خمره ی سرکه ز شکر صلح خواست آشتی و جنگ ز جذبه ی حق است رفت مسیحا به فلک ناگهان ای فلک لطف ،مسیح توم جذبه ی او داد عدم را وجود شاه مرا میل چو در آشتیست گشت فلک دایه ی این خاکدان صلح درآ ،این قدر آخر بدانک بس کن کین صبح مرا ،دایمست
کردم با قرص قمر آشتی شکر که پذرفت شکر آشتی نیست زدم ،هست ز سر آشتی با ملکان کرد بشر آشتی گر بکنی بار دگر آشتی کرده بدان پیه نظر آشتی کرد در افلک اثر آشتی ثور و اسد آمد در آشتی کرد کنون جبر و قدر آشتی نیست مرا بهر سپر آشتی
3177 آدمیی ،آدمیی ،آدمی آدمیی را همه در خود بسوز
بسته دمی ،زانک نه ی آن دمی آن دمیی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد می برمی از بد و نیک کسان؟! حرص خزانست و قناعت بهار مغز بری در غم؟! نغزی ببر همچو ملک جانب گردون بپر
تا نزنی کم ،نرهی از کمی آن همه در تست ،ز خود می رمی نیست جهان را ز خزان خرمی بر اسد و پیل زن ار رستمی همچو فلک خم ده ،اگر می خمی
3178 در دل من پرده ی نو می زنی پرده توی وز پس پرده توی پرده چنان زن که بهر زخمه ی شب منم و خلوت و قندیل جان بی من و تو ،هر دو توی ،هر دو من نکته ی چون جان شنوم من ز چنگ گر تنم و گر دلم و گر روان از تو چرا تازه نباشم؟! که تو از تو چرا نور نگیرم؟! که تو از تو چرا زور نیابم؟! که تو
ای دل و ای دیده و ای روشنی هر نفسی شکل دگر می کنی پرده ی غفلت ز نظر برکنی خیره که تو آتشی یا روغنی جان منی ،آن منی ،یا منی تنتن تنتن ،که تو یعنی تنی شاد بدانم که توم می تنی تازگی سرو و گل و سوسنی تابش هر خانه و هر روزنی قوت هر صخره و هر آهنی
3179 این طریق دارهم یا سندی و سیدی ای که به قصد نیمشب بسته نقاب آمدی بدی یافاتی فدیتکم فی امل اتیتکم جان شهان و حاجبان! چشم و چراغ طالبان کجا شدی؟ یا ملک ال یا من ،یا شرف الماکن یار سرور و دولتم ،خواجه ی هر سعادتم بدی رحمتکم محیطة ،رافتکم بسیطة مست میی نمی شوم ،جز ز شراب اولین ایزدی؟ طلعتکم بدورنا ،بهجتنا و نورنا ای دل خسته هان و هان ،تا نرمی ز سرخوشان مرتدی قبلتنا خیالهم لذتنا دللهم
اهد الی وصالهم ،ذبت من التباعد آن همه حسن و نیکوی نست مناسب قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد بی تو ز جان و جا شدم ،تو ز برم جاتک کی تعیذنی ،سطوة کل معتدی لیک تو با همه جفا خوشتر ازین همه سادتنا ،تقبلو توبة کل عابد ده قدحی ،چه کم شود از خم فضل ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد پا نکشی ز عاشقان ،ورنه جهود و یا سندی ،جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان یاد کن ،آنک پیش ازین زدی خادعنی و غرنی ،هیجنی و جرنی ای دل مست جست وجو ،صورت عشق را بگو مویدی 3180 اخلئی! اخلئی! صفونی عند مولیی اخلیی اخلیی ،مرا جانیست سودایی ز بالیی و قولوا :ایها المولی ،ال یا نظرة الدنیا اخلیی اخلیی،بشویید از دل من دست دریایی یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه اخلیی اخلیی ،خبر آن کارفرما را بفرمایی فجد بالروح یا ساقی ،و رو منه اشواقی مولیی اخلیی اخلیی ،امانت دست من گیرید زیبایی فجد بالراح لی شکرا ،ول تبق لنا فکرا اخلیی اخلیی ،به کوی او سپاریدم بینایی ال یا ساقی الواهب ،ادر من خمرة الراهب الجایی اخلیی اخلیی خبر جان را که می دانم پایی مغانی الروح! غنوالی ،وبالوتار طنوالی مغنایی اخلیی اخلیی ،که هر روزی یکی شوری سرنایی و تبریزا صفوالیها ،و شمس الدین تالیها اخلیی اخلیی ،زبان پارسی می گو به تنهایی
همچو زنان تعزیت بر سر و رو همی نور هلل وصلکم من افق مشید بر دو جهان خروج کن ،هرچه کنی
و قولوا ان ادوایی قد استولت لفنایی چو طوفان بر سرم بارد ،غم و سودا فجدلی نظرة احیا ،اذا ما شات ابقایی کزین اندیشه دادم دل به دست موج فمالم تات لقیاه متی تفرح بلقایی؟! که سخت از کار رفتم من ،مرا کاری ول تبق لنا باقی ،سوی تصویر که مستم ،ره نمی دانم ،بدان معشوق فها ان لم تکن صرفا ،فما زجه ببلوایی بران خاکم بخسبانید کآن سرمه ست و فل ندری من الذاهب ،ول ندری من که تو بر راه اندیشه حریفان را همی و باللحان حنوالی غنا کم صفو به کوی لولیان افتد ،ازان لولی فهو مولی موالیها ،و مول کل علیایی که نبود شرط در حلقه ،شکر خوردن
3181 ما انصف ندمانی ،لو انکر ادمانی ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی لو تمزجها بالدم ،من ادمع اجفانی صفهای پری رویان ،در بزم سلیمانی یا یوسف عللنی ،لو لمک اخوانی شو گوش خرد برکش ،چون طفل دبستانی اقبلت علی وصلی ،راحلت لهجرانی 3182 بغداد همانست که دیدی و شنیدی زین دیک جهان یک دو سه کفگیر بخوردی چشیدی ال مراد لی وال مریدی من فرش شدم زیر قدمهای قضاهاش ل خیر ول میر ،سوی ال تعالی از راحت و دردش نکشم خویش ،و ندزدم ل ارفع عنه بصری طرفة عین مرا هو العین و بالعین تطری عتیدی رو خویش درانداز چو گوی ،ارچه زنندت عیدی؟! این خلق چو چوگان و ،زننده ملک و بس از ناز برون آی ،کزین ناز به ارزی صالحت و بایعت مع العشق علی ان ل اقسم بالوعد و بالصادق فیه هرجای که خشکیست درین بحر در آرید الغصة والصحو جزاء لشحیح العزة ل تعالی ،فتعالوا یا خامد یا جامد یا منکر سکری ارواح درین گلشن چون سرو روانند خمیدی؟! ل حول ول قوة ال بملیک ای آهوی خوش ناف بران ناف عبر ،باف
فالقهوة من شرطی ،لالتوبة من شانی آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی یزداد لها صبغ فی احمر القانی با نغمه ی داودی ،مرغ خوش الحانی کم من علل یشفی ،من علة احزانی تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی این القدم الول؟ این النظر الثانی رو دلبر نوجوی ،چو دربند قدیدی؟! باقی ،همه دیک آن مزه دارد که فرقت علی ال عتیقی و جدیدی خود را نکشد فرش ز پاکی و پلیدی فالغیبة عنه نفسا غیر سدید قفلی دهدم حکم حق ،و گاه کلیدی ل امنع عن رب ظریقی و تلیدی روحی ،و عمادی ،و عتادی ،و شه را تو به میدان نه که بازیچه ی فاعل همه او دان ،به قریبی و بعیدی تو روشنی چشم حسینی ،نه یزیدی یاتینی محیاه نصیری و شهیدی ان قد ملء العشق مرادی بمریدی تا تر شود و تازه و غرقاب مجیدی والقهوة والسکر وفاق لسعید فالعز من ال نثار لعبید یا قایم فی الصورة ،یا شر حسیدی تو همچو بنفشه به جوانی چه یجعلک ملیکا وسنا کل ولید کز سوسن و از سنبل آن پار چریدی
3183 ای جان ،چندان خوبی ،نوباوه ی یعقوبی جان جان مایی ،معنی اسمایی چون جامی در خوردم ،برخیزم ،برگردم زردم یا مولی یا مولی ،اخبرنی عن لیلی مولنا مولنا قد صرنا حیرانا
ل ترجه لترجه فاللیل ذا حبلی غفرانا غفرانا ،سبحانا سبحانا
3184 کسی کو را بود خلق خدایی به روزی پنج نوبت بر در او اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس زمین خود کی تواند بند کردن عنایت چون ز یزدان برتو باشد در آن منزل چه طاعت پای دارد؟! به جای راستی و صدق گیرند اگر تو از دل و جان دوستداری خداوند خداوندان اسرار ترا گردید رویش رزق باشد قرار جان شمس الدین تبریز جدایی تن مرا خود بند کردست که دست جان او چندان درازست هزاران شکر ایزد را که جانم فحمدا ثم حمدا ثم حمدا من النور الممدد کل نور وآتاهم من السرار فضل و احیاهم بروح عاشقی طلب منی بشیرالوصل یوما لقیت من فضایلهم مرادا وجاد الصدر شمس الدین یوما رایت البخت یسجدنی اذاما وآتانی علمته بعشق علمت بابتداء حال عشقی فل اخللة ظل علینا فحاشا بل عنایته بحور
ازو یابند جانهای بقایی همی کوبند کوس کبریایی بیابند جملگان از خود رهایی هر آنکس را که روحش شد سمایی؟! چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟! که جان بخشت کند از دلربایی خیانتها که کردی یا دغایی کسی کو گوهرش نبود بهایی همایان را همی بخشد همایی به صد لبه بهشت اندر نیایی که جانم را مباد از وی جدایی هم از وی چشم می دارم رهایی که عقل کل کند یاوه کیایی به عشق چشم او دارد روایی بما اروانی خلق السماء من الکنز المکنز فی الخفاء و نجاهم بها کل البلء طلیق من هجومات الوباء قباء الروح انزعت قبایی و اوصافا تجلت بالبهاء حیوتیا دوامیا جزایی تکرم سیدی باللبهاء دوام سرمدی فی بقایی تمامة دولة فی النتهاء فذاک جمیع طمعی وارنجایی غریق منه بغیی وابتغائی
خرخاشی ،آشوبی ،جانها را مطلوبی هستی اشیایی سر فتنه ی غوغایی از شاخ آن وردم ،گر سرخم ،گر
معانی روحنا ماء زلل
و بال لفاظ ما زج بالدماء
3185 عزیزی و کریم و لطف داری نشاید عاشقان را یار هشیار مرا یکدم چو ساقی کم دهد می صراحی وار خون گریم به پیشش که از اندیشه بیزارم ،بده می چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟! به حجت هر دمم بیرون فرستی برون و اندرون و جام و می نیست قفی یا ناقتی هذا مناخ فدیت العشق ما احلی هواه فل تشغلنی یا ساقی بلهو ایا بدرالتمام اطلع علینا وخلصنی من الدنیا واسکر
ولیکن دور شو ،چون هوشیاری ز هشیاران نیاید هیچ یاری بگیرم دامن او را به زاری بجوشم همچو می در بی قراری مرا تا کی به اندیشه سپاری؟! که حیله آفرین و حیله کاری که بس باغیرتی و تنگ باری ولیکن در سخن اینست جاری ول تسرین من هذاالدیار تقطع فی هواه اختیاری واسکرنی بکاسات کبار بحق العشق اسمع ،لتمار فل ادری یمینی من یساری
3186 بگو ای تازه رو ،کم کن ملولی خیالی گول گیری گر بیاید به زخم سیلیش از دل برون کن خیال بد رسول دیو باشد خیالی در تو آویزد ،بیفتی خیالی هست چون خورشید روشن اگر مردانه گوش او بمالی برای تو مهان در انتظارند خیالت اتتکم کالخیول خیالت مضلت کذاب فطوبی للذی یعلو عله الهی قدیمی علی علی ال بیان ما نظمنا
که تو رو تازه از اصل اصولی چنین داند که تو مغرور و گولی که تا عبرت بگیرد هر فصولی تو او را توبه ی ده از رسولی ترا وهمی پژولند ،پژولی خیالی چون شب تاریک لولی ترا کافر کند وهم حلولی سبکتر رو ،چرا در مول مولی؟ فدسوها ثقاتی! فی السقول لحاها ال ربی بالفول و یقطع عرقها قبل الحصول صفی القلب من غش الغلول مفاعیلن مفاعیلن فعولی
3187 اتی النیروز مسرورالجنان بهار از پرده ی غم جست بیرون
یحاکی لطفه لطف الجنان به کف بر ،جامهای شادمانی
سقوا من نهره روض المالی هوا شد معتدل ،هنگام آنست فللشجار اصناف المعالی درین دفتر بسی رمزست موزون لن ضیعت عمرا قبل هذا مران از گوش صوت ارغنون لتغدوا روحک فی کل یوم ازین خوشتر بهاری ،دیر یابی
خذوا من خمره کاس المانی که می سوری خوری و کام رانی وللنوار انواع المعانی چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟ تدارک ما مضی فی ذاالزمان مده از دست جام ارغوانی باصوات المثالث والمسانی فرو مگذار این را تا توانی
3188 ادر کاسی و دعنی عن فنونی نه چون ماندست ما را ،نی چگونه رایت الناس للدنیا زبونا مترس از خصم و تو فارغ همی باش فما للخلق یا صاحی ظهوری اگر عشقم درون آرام گیرد و مادام الهوی تغلی فوادی ایا نفس ملمت گر ،خمش کن ضلل العشق یا صاحی حللی زهی کشتی شاهانه که عشق است فتبریز و شمس الدین قصدی
جننت فل تحدث من جنونی ندانم تو دلراما که چونی و ذقت العشق فالدنیا زبونی که عاشق هست آن بحر فزونی و ما للخلق یا صاحی کنونی کجا بیندم این خلق برونی فل تطمع قراری اوسکونی که هم تو در ضللت رهنمونی خراب العشق یا صاحی حصونی که رانندش درین دریایی خونی انادیهم ،خدونی اوصلونی
3189 یا ساقی اسقنی براح واستنور جملة النواحی یا ساقیتی و نور عینی یا بدر اما تقل من این؟ چون از رخ او نظر ربودی بی آتش عشق دانک دودی قد جآء قلندر مباحی واسقیه کذا الی الصباح زان روی که جان و جان فزایی حقست ترا که بی وفایی سر دست بر آن قرار بودن با یار رمیده یار بودن
عجل فقد استضا صباحی یا معتمدی و یا شفایی یا راحة مهجتی وزینی یا معتمدی و یا شفایی هر لحظه که با خودی جهودی یا معتمدی و یا شفایی یا ساقی اقبلی براح یا معتمدی و یا شفایی از یک نظری تو دلربایی یا معتمدی و یا شفایی با فصل خزان بهار بودن یا معتمدی و یا شفایی
زان رو که ز هر خسیم خسته گوییم ولیک بسته بسته در عشق درآمدی بچستی بستیم و تو بسته را شکستی زین آتش در هزار داغیم وز ذوق تو چشم وهم چراغیم گویند که :در جفاست ،اسرار نی نی ،نه حد جفاست این کار ای دل تو به عشق چند جوشی؟! در عشق خوش است هم خموشی ای نقش خیال شهره یاری ای از رخ دوست یادگاری ای باغ بمانده از بهاری می کن تو به صبر ،دار داری من بند تو یار می گزینم در آتش عاشقی چنینم
اسرار تو ای مه خجسته یا معتمدی و یا شفایی وانگاه تو لوح ما بشستی یا معتمدی و یا شفایی وز داغ چو صد هزار باغیم یا معتمدی و یا شفایی باور کردم ز عشق آن یار یا معتمدی و یا شفایی تا کی تو ز عاشقی خروشی؟! یا معتمدی و یا شفایی از دیده ی ما مرو تو ،باری یا معتمدی و یا شفایی گل رفت و بمانده سبزه زاری یا معتمدی و یا شفایی لیک از تبریز شمس دینم یا معتمدی و یا شفایی
3190 سلب العشق فوادی ،حصل الیوم مرادی دولت و شادی اذن العشق تعالوا ،لتذوقوا و تنالوا بادی! کتب الروح سراحی الکاس صیاحی لخلیلی دورانی ،لحبیبی سیرانی سوی بوادی؟! نه که بر کعبه ی اعظم دورانست و طوافی؟ فتح العشق رواقا فاجیبوه سباقا مرادی لتری فیه خمورا ،و نشاطا و سرورا که زادی انا قصرت کلمی ،فتفضل بتمامی
بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی
3191 کالی تیشی آینوسوای افندی چلبی
نیمشب بر بام مایی ،تا کرا می طلبی
بزن ای مطرب عارف ،که زهی هله ای مژده شیرین ،چه نسیمی و چه ز تو اندر دورانم ،که ره دور گشادی چو جهت نیست خدا را ،چه روم دورانی و طوافی لک ،یا اهل ودادی هله در گلشن جان رو ،چو مریدی و که چنان عیش ندیدی تو از آن روز
گه سیه پوش و عصایی ،که منم کالویروس عربی چون عرب گردی ،بگویی فاعلتن فلعات علت اولی نمودی خویش را با فلسفی گر چنینی ،گر چنانی ،جان مایی جان جان شیرین لبی ارتمی اغاپسودی کایکا پراترا با نه اینی و نه آنی ،صورت عشقی و بس موکبی؟ چون غم دل می خورم ،یا رحم بر دل می برم و تبی؟! دل همی گوید برو من از کجا ،تو از کجا! قالبی پوستها را رنگها و مغزها را ذوقها مذهبی؟! کالی میراسس نزیتن بوستن کالستن را شبی من خمش کردم ،فسونم ،بی زبان تعلیم ده مغربی شمس تبریزی ،برآ چون آفتاب از شرق جان 3192 ل یغرنک سد هوس عن رایی اشتهی انصح لکن لسانی قفلت این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست مولیی؟! بیم ازان می کندت ،تا برود بیم از تو شکرخایی شمس تبریز شمعیست که غایب گردد فردایی؟! 3193 غدرالعشق فزلت قدمی و حنی القلب بما اورثنی کرة الحجب وجودی و نآی
گه عمامه و نیزه در کف که غریبم ابصرالدنیا جمیعا فی قمیصی تختبی چه زیان دارد ترا؟! تو یاربی و یاربی هر زبان خواهی بفرما ،خسروا، نور حقی یا تو حقی ،یا فرشته یا نبی با کدامین لشکری و در کدامین کای دل مسکین ،چرا اندر چنین تاب من دلم تو قالبی رو ،رو ،همی کن پوستها با مغزها خود کی کند هم شب شما را روز گشت و نیست شبها ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و تا گشایند از میان زنار کفر و معجبی کم قصور هدمت من عوج الرآء اننی انصح بالصمت علی الخفاء نه که در سایه و در دولت این یار ازان می گزدت ،تا همه شب چو شد روز چرا منتظر
مزج الفرقة دمعی بدمی ندما فی ندم فی ندم اسفا لیت وجودی عدمی
و سقی الصب و قد اسکرنی ای صنم لطف ترا می دانم ز لطیفی تو ،گر شکر ترا من کی باشم؟! که تو بر تخت جمال منه انگشت تو بر حرف کژم سبق الجود وجودی قدما به حق جود وجودت که مبر ل تبح قتلی بالصد وصل
شرب القلب و ماذاق فمی نیم ای دوست ،بدان حد عجمی بدل اندیشم ،ترسم برمی حسرت شاه و سپاه و حشمی من اگر حرف کژم تو قلمی منک ،یا انت ولی النعم ز من بی دل و هذا قسمی و اجرنی ،انا صید الحرم
3194 وقتت خوش ای حبیبی ،بشنو بحق یاری دل را مکن چو خاره ،مگزین ز ما کناره ساقی خاص روحی ،در ده می صبوحی ای برده هوش ما را ،یار آر دوش ما را مار را خراب کردی ،غرق شراب کردی سلطان خیل مایی ،لیلی لیل مایی ای سر طور سینا وی نور چشم بینا هین نوبت جنون شد ،مستی ما فزون شد شاه سخن ور آمد ،موج سخن درآمد
ارحم حنین قلبی ل تسع فی ضراری یا منیة الفواد ،دار ول تمار اللیل قد تولی و البدر فی التواری اسقیتنا کوسا صرفا علی الخمار حتی بدا و افشا ،ما کان فی سراری یا لدة اللیالی ،یا بهجة النهار انت الکبیر فینا ،فارحم علی اصغار یا مسکرالعقول ،یا هادم الوقار نحن الصدا نصدی ،وال خیر قاری
3195 درهم شکن چو شیشه خود را ،چو مست جامی پرذوق ،چون صراحی بنشین ،اگر نشینی عقل تو پای بندی ،عشق تو سربلندی الدیک فی صیاح ،واللیل فی انهزام معشوق غیر ما ،نی ،جز که خون ما ،نی غلمی دل را کباب کردی ،خون را شراب کردی ز اندیشه شو پیاده ،تا بر خوری ز باده مستفعلن فعولن ،آتش مکن مجوشان می گو تو هرچه خواهی ،فرمان روا و شاهی باده چو با خیزان ،چون پشه غم گریزان تبریز شاد بادا ،ز اشرق شمس دینم 3196
بد نام عشق جان شو ،اینست نیکنامی کن کالقدح مذیقا للقوم فی القیام العقل فی الملم والعشق فی المدام والصبح قد تبدی فی مهجة الضلم هم جان کند رئیسی ،هم جان کند یا من فداک روحی یا سیدالنام من راوق قدیم ،مستکمل القوام زیرا کمال آمد ،دیگر نماند خامی سلمت یا عزیزی ،یا صاحب السلم ل تعذلوا السکارا افدیکم کرامی فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
بار منست او بچه نغزی ،خواجه اگرچه همه مغزی که نلغزی حدثنی صاحب قلبی ،طهرلی جلدة کلبی ربی وز در بسته چو برنجی ،شیوه کنی زود بقنجی؟! سر ،که بگنجی طاب لحبی حرکاتی ،صار خساری برکاتی بحیاتی جان دل تو ،دل جانی ،قبله ی نظاره کنانی دلشان بکشانی عمرک یا عمر و تولی ،زادک یا زید تجلی تجلی خانه ی دل را دو دری کن ،جانب جان راه بری کن گهری کن یا سندی انت جمالی ،انت دلیلی ودللی لمللی جان و روان خیز روان کن ،با شه شاهان سیران کن ترک مکان کن قد طلع البدر علینا ،قد وصل الوصل الینا ای طربستان ،چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟! شرط حریفی؟! کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح بصاح بس کن گفتار رها کن ،باز شهی قصد هوا کن عهد و وفا کن بسکم الهجر فعودوا ،فی طلب الوصل سعود وجودوا 3197 سیدی ایم هو کی ،خذیدی ایم هو کی من ردا اکرامکم ،نرتدی ایم هو کی خوش بود از جام تو ،بیخودی ایم هو کی کی همچو مه در شهرها ،شاهدی ایم هو کی حاضر و آواره را ،مسندی ایم هو کی
چون گذری بر سر کویش ،پای نکونه اضحکنی نور فوادی ،اسکرنی شربة شیوه مکن ،قنج رها کن ،پست کن آن انت حیاتی و تعدی ،طال حیاتی چونک شود خیره نظرشان ،از ره کم تنم اللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، طالب دریای حیاتی ،سنگ دل ،رو کیف تجوز و ترجی ،تعرض عنی هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شده ی یا فاتی وافق بدر فیه نذرنا والینا ده بخوری تو بدهی یک ،کی بود این قد یاس المحزن منا ،التحق الحزن باز رو ای باز بدان شه ،با شه خود امتنع الوصل بشح ،اجتنبواالشح،
ارنی وجهک ساعة ،نقتدی ایم هو کی فی سناسیمائکم نهتدی ،ایم هو کی در صبوح از نقل تو ،نغتدی ایم هو از همه بیندت ،مقتدی ایم هو کی کعبه وار آفاق را ،مسجدی ایم هو کی
برد عشقت از دلم ،زاهدی ایم هو کی
اسکتوا ذاک الخیال ،قایدی ایم هو کی
3198 گهی پرده سوزی ،گهی پرده داری خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین بهاران بیاید ،ببخشی سعادت ز گلها که روید بهارت ز دلها گرین گل ازان گل یکی لطف بردی همه پادشاهان ،شکاری بجویند شکاران به پیشت ،گلوها کشیده قراری گرفته ،غم عشق در دل دل معنی بی قراری بگویم فدیت لمولی به افتخاری و منذ سبانی هواه ،ترانی اموت بهجر ،و احیی بوصل عجبت بانی اذرب بشمس اذا غاب غبنا ،و ان عاتعدنا بمائین یحیی ،بحس و عقل فماالعقل ،ال طلب المواقب فذو العقل یبصر هداه و یخضع گهی آفتابی ز بال بتابی زمین گوهرت را به جای چراغی ز من چون روی تو ز من رود هم
تو سر خزانی ،تو جان بهاری توی قهر و لطفش ،بیا تا چه داری خزان چون بیاید ،سعادت بکاری به پیش افکند گل سر ،از شرمساری نکردی یکی خار در باغ خاری توی که به جانت بجوید شکاری که جان بخش ما را ،سزد جان سپاری قرار غم الحق دهد بی قراری بنه گوش ،یارانه بشنو ،که یاری بطی الجابة ،سریع الفرار اموت و احیی ،بغیر اختیاری فهذاک سکری ،وذاک خماری اذا غاب عنی زمان التواری کذا عادة الشمس فوق الذراری فذوا الحس راکد ،وذوا العقل جاری و ماالحس الخداع العواری و ذوالحس یبصر هواه یماری گهی ابرواری چو گوهر بتابی نهد پیش مهمان به شبهای تاری برم چون بیایی ،مرا هم بیاری
3199 الم طماعیة العاذل برادر ،مرا در چنین بی دلی یراد من الطبع نسیانکم تو عاقل ازانی که عاشق نه ی و انی ل عشق ،من عشقکم به صورت فریبی مرا روز و شب و لوزلتم ،ثم لم ابککم منم مرغ آبی ،توی مرغ خاک اینکر خدی دموعی و قد لکم دینکم خوان ،ولی دین برو
ول رای فی الحب للعاقل ملمت رها کن ،اگر عاقلی و یا بی الطباع علی الناقل ترا قبله عشقست اگر مقبلی نحولی و کل فتی ناحل ز جان برنخیزی که بس کاهلی بکیت علی حبی الزائل ازین منزلم من ،تو زان منزلی جری منه فی مسلک سابل؟ وگر نی بوصل آ ،اگر واصلی
اول دمع جری فوقه؟ بر آفتابست مه در کمی وهبت السلو لمن ل منی چو جان ولی شد قرین قمر ولو کنت فی اسر غیرالهوی فل استغیث الی ناصر ازین در برد جمله عالم مراد کان الجفون علی مقلتی برین در چو دری درون صدف
و اول حزن علی راحل؟ ازو دور ماند گه کاملی و بت من العشق فی شاغل ببارد چو باران بل ،بر ولی ضمنت ضمان الی وائل ول اتضعضع من خاذل برین در بمیرم ،چو تو سایلی ثیاب شققن علی ثاکل چو دوری ،چو ریمی ،که در دملی
3200 هذا طبیبی ،عند الدوآء هذا لباسی ،هذا کناسی هذا انیسی ،عندالفراق قالوا تسلی ،حاشا و کل این کان احمد ،قلبی تعمد ان کان شاکی ،یبغی هلکی هذا سلحدار ،لیدخل الدار مونی حیاتی ،حصدی نباتی یا من یلمنی ،مالک و مالی روحی مصیب ،قلبی مصاف انا نسینا ،ما قد لقینا یا ذوفنونی ،ابصر جنونی امروز دلبر یکبار دیگر گر او پذیرد ،ده ده بگیرد بر گرد دلبر ،پانصد کبوتر ای نیم مرده ،پران شو اینجا مستان کم زن ،رستند از تن
هذا حبیبی ،عند الولء هذا شرابی ،هذا غذایی هذا خلصی ،عند البلء قلبی مقیم ،وسط الوفآء روحی فداه ،عند الفنآء سمعا و طاعه ذا مشتهایی ال بدینار ،عند البآء حبسی نجاتی ،مقتی بقایی صبری محال فی التقآء صبری مذاب ،فی حرنایی لما راینا ،بدر الضیآء فوق الظنون ،خرق الحیاء آمد که گیرد مرغ هوایی لیکن بخیلست ،در رخ نمایی پر می فشانند ،بهر گوایی کاینجا نماند ،بی اشتهایی دزدم گلیمی ،من از کسایی
3201 یا ساقی الحی اسمع سوالی
انشد فوادی ،واخبر بحال
قالو تسلی ،حاشا و کل العشق فنی ،والشوق دنی عشق وجیهی ،بحر یلیه
عشق تجلی من ذی الجلل والخمر منی ،والسکر حالی والحوت فیه روح الرجال
انتم شفایی ،انتم دوایی الفخ کامن ،والعشق آمن عشق موبد ،فتلی تعمد گفتم که :ما را هنگامه بنما بدران جوال و سر را برون کن اندر ره جان پا را مرنجان گفتم که :عاشق بیند مرافق گفتم که :بکشی تو بی گنه را گفتم چه نوشم زان شهد؟ گفتا انعم صباحا ،واطلب رباحا می نال چون نا ،خوش همنشینا! انا وجدنا درا ،فقدنا می گرد شبها ،گرد طلبها می گرد شب در ،مانند اختر دارم رسولی ،اما ملولی عندی شراب لوذقت منه درکش چو افیون ،واره تو اکنون من سخت مستم ،به خود خوشستم جانا فرود آ ،از بام بال گفتم که :بشنو ،رمزی ز بنده گفتم :خموشی صعبست گفتا: کس نیست محرم ،کوتاه کن دم
انتم رجایی ،انتم کمالی والرب ضامن ،کی لتبالی و انا معود ،باس النزال گفت :اینک اما تو در جوالی تا خود ببینی کندر وصالی زیرا همایی با پر و بالی گفتا که :لل ان کان سالی گفتا :کذا هوالوصل غالی مومت نباشد هان ،تا نمالی وابسط جناحا فالقصر عالی حقست بینا ،هر چون که نالی لما ولجنا ،موج اللیالی تا پیشت آید نیکو سگالی ان اللیالی بحرالللی یارب خلص ،عن ذی الملل بس شیرگیری ،گرچه شغالی گه در جوابی ،گه در سوالی یا من تلمنی ،لم تدر حالی وانعم بوصل ،فالبیت خالی گفتا که :اسکت یا ذاالمقال یا ذاالمقال ،صرذاالمعالی وال اعلم ،وال تالی
3202 هذا سیدی ،هذا سندی هذا کنفی ،هذا عمدی یا من وجهه ،ضعف القمر یا من زارنی ،وقت السحر گر تو بدوی ،ور تو بپری ور جان ببری از دست غمش ایل کلیمو ایل شاهمو پوذپسه بنی ،پوپونی للی از لیلی خود مجنون شده ام وز خون جگر پرخون شده ام گر زانک مرا زین جان بکشی
هذا سکنی ،هذا مددی هذا ازلی ،هذا ابدی یا من قده صعف الشجر یا من عشقه نور نظری زین دلبر جان ،خود جان نبری از مرده خری ،وال بتری خراذی دیذیس ذوزمس آنیمو میذن چاکوس کالی تو یالی وز صد مجنون افزون شده ام باری بنگر تا چون شده ام من غرقه شوم ،در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم یا منبسطا فی تربیتی ان کنت تری ان تقتلنی گر خویش تو بر مستی بزنی در حلقه درآ بهر دل ما صدگونه خوشی دیدم ز کسی بر گورم اگر آیی بنگر آن باغ بود بی صورت بر شب عیش بود بی نقل و سمر
گر گوش مرا زان سو بکشی یا مبتشرا فی تهنیتی یا قاتلنا انت دیتی هستی تو بر هستی بزنی شکلی بکنی دستی بزنی گفتم که :لبت ،گفتا :نچشی پرعشق بود چشمم ز کشی وآن گنج بود بی صورت زر لتسالنی زان چیز دگر
3203 طیب ال عیشکم ،ل اوحش ال من ابی سایه بر بندگان فکن ،که تو مهتاب هر شبی شکر لبی ما تسلیت عنکم ،ما نسینا حقوقکم جان سوارست و فارسی ،خر تن زیر ران او مرکبی فتح ال عیننا ،جمع ال بیننا هله زین نیر درگذر ،بده آن جام معتبر مذبذبی املالکاس ل تقل لنداماک اصبروا زمن از تو دونده شد ،فلکت نیز بنده شد مشربی! حیث ما حاول الثری ،فمه جانب السما مطلبی دل به اسباب این جهان به امید تو می رود ز تو مشغول می شود به سببها ضمیرها اقربی امل لکاس صاحبی ،من دنان ابن راهب هله خامش مگو صل ،تو که داری بخور هل تقلبی؟! سکرالقوم فاسکتوا طرب الروح فانصتوا
وصلوا ل تعربدوا طلبا للتغلب
3204 یا ملک المبعث والمحشر
لیس سوی صدرک من مصدر
لست انسی احبتی ،والجفا لیس مذهبی سخنی گو ،خمش مکن ،که به غایت نصب عینی خیالکم لیس حسناه یختبی زشت باشد که زیر خر ،کند این روح خفرات اتیننا ،بجمال و غبغب که دل و جان ز جام او ،برهد زین نفدالصبرالتقی یا حبیبی و صاحبی دو جهان از تو زنده شد چه دلویز حبث ما حل خاطری ،انت قصدی و که تو اسباب را همه بید خود مسببی خبرش نی ز قرب تو ،که تو از قرب یا کریما مکرما تتجمل و تطرب چو درین ظل دولتی ز چه رو در
سر نبری ای سر ،اگر سر بری مقلة عینی لک یا ناظری همچو پری ،باش ز خلقان نهان غاب فوادی لم غیبته بر سر خشکی چو ثقیلن مران منزلناالعرش و ما فوقه جمله چو دردند به پایان خم قلت ال بدلنا سلما چند پس پرده و از در برون قالت هل صبری ال به می مفروش از جهت حرص زر اذ حضرالراح فما فاتنا می بفروشی ،چه خری؟! جز که غم قر به العین کلی واشربی وصلت فانی ننماید بقا
آن ز خری دان که تو سر واخری نظرة قلبی لک یا منظری بر نپری تا نشنوی چون پری بعد حضوری لک ،یا محضری برتر از آنی که روی برتری عمرک یا نفس قمی ،سافری سرور از آنی تو ،که تو سروری اسلمک الصبر قفی واصبری بر در این پرده ،اگر بر دری هل عقدالبیع بل مشتری جوهر می خود بنماید زری افتح عینیک به وابصری دین بفروشی چه بری؟! کافری قد قرب امنزل فاستبشری زن نشود حامله از سعتری
3205 روزن دل! آه چه خوش روزنی عمرک یا نخلة هل تاذنی روزن آن خانه اگر نیستی کل سراج حدث ینطفی هرچه کند چرخ مطوق بود اتخذالحرص هنا مسکنا دانه ی دامست ،چرا می خوری؟! شربة اهوائک مسمومة سخته کمانیست ،پس این کمین قد نفد العمر وضاق المدی گر دو جهان ملک شود مرمرا غیر سنا وجهک ل نشتهی
یا تو مگر روزن یار منی نحو جنی غصنک کی نجتنی پس تو ز چه روی چنین روشنی غیرک یا اصلی یا معدنی جز تو که بنیاد بقا می کنی دونک یا نفس فل تسکنی آهن سردست ،چرا می زنی؟! حیلة اعدائک فی المکمن بر پر! چون تیر ،چرا ایمنی؟! خذ بیدالهالک یا محسنی بی تو گدایم ،نشوم من غنی ای وسوی عشقک ل نقتنی
3206 اضحکنی بنظرة ،قلت له فهکذی جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده جملنی جماله ،نورنی هلله یسکن فی جوارنا ،تسکن منه نارنا
شرفنی بحضرة ،قلت له فهکذی امددنی بنصرة ،قلت له فهکذی اطربنی بسکرة ،قلت له فهکذی یدهشنا بعشرة ،قلت له فهکذی
نور وجهه الدجی ،صدق لطفه الرجا نال فوادی کاسه عظمه و باسه من تبریز شمس دین یسمع منی النین
اکرمنی بزورة ،قلت له فهکذی فاز به بخمرة ،قلت له فهکذی یکرمنی بسفرة ،قلت له فهکذی
3207 قد اسکرنی ربی من قهوة مد راری یا قهوة اجللی ،یا دافع بلبالی قد کلفنی عشقی ،الصبوة ل تشفی سقیا لک یا ساقی ،من نائلک الباقی فزنا بمطایاکم جدنا بعطایاکم ذاالحال حوالینا و انشق به عینا یا سمعی و یا شمعی یا سکری و یا شکری اغیاری
واستغرقنی الساقی من نائله الجاری ما جات هنا ال کی تکشف اسراری اصعدت به عمری ،ادرکت به ثاری ل تسر الی صدری ،انی لک یا ساری من اسعد یلقاکم ل یلدغه ضاری ل زال لنا زینا من حلة انواری یا راحی و یا روحی من غیرک
3208 ال فی الغشق تشریفی و عیدی دعانا من تعالی عن حدود دعانا بحر ذی ماء فرات دعانا خالق کل دعاء نسینا کل شی مذ ذکرنا بدایات نهایات لدیها
تعالوا نحو عشق منستزید نجی المحدود بالعین الحدید فانکرنا التیمم بالصعید تخاسر عندنا کل بعید مقامات تعالت عن ندید مجال الروح فی جد جدید
3209 نسیت الیوم من عشقی صلتی فوجهک سیدی! شمسی و بدری نداک سکرة الرواح طرا لقد نهج الهوی منهاج کبد و ادنی ما لقینا فی هواه تشبثنا باذیال کرام فما اغنی التشبث للسکاری و انی الستقامة والتوقی
فل ادری عشائی من غداتی و نثری منک یاقوت الزکاة و فی لقیاک طاع ء کل ناتی فضاعت فی مناهجه ثباتی حیوة فی حیوة فی حیات باید تایبات آیبات و ما النتفعوا بآیات النجاة لقلب بعد شرب المنکرات؟!
3210 اتاک الصوم فی حلل السعود وصم وافطر و عید فی نعیم
فدم واسلم علی رغم الحسود لک العمر الموبد بالخلود
فل زالت تزف لک التهانی فشکرا ثم شکرا ثم شکرا و سقیا ثم سقیا ثم سقیا و کاسا قد سقیناه دهاثا ینابیع جرت شرقا و غربا و نیران الشباب موقدات براح الروح روحی! قرعینا و ارض ال واسعة فسیح ینادی ربنا ،عودوا الینا ازهدا فی ملقاتی و عندی ولم یخسر طلوب فی فنائی خمش کردم که هر ناگفته ی را
مهناة من الملک الودود لوراد العطا خیرالورود لجود بعد جود بعد جود یری رقراقها تحت الجلود کانهارالجنان بل رکود بسعد ل یخاف من الخمود و یا نفسی دعاک الجد عودی الی رب روف بالوفود اجبیونا و اوفوا بالعقود وجود ،فی وجود فی وجود ولم یمکن خلف فی وعودی بدیدم من که دیدی و شنودی
3211 نسیم الصبح جد بالبتشار واتحفنی لباس الجد منه فقد احرقت فی صد و بعد اما تصغی الی قلب حریق و مما خان بی دهر قتول اذا ما فیک افنی فیک احیی ظللت کیونس فی بطن حوت ال یا صاح انظر فی خدودی
و بشر حین یاتی بانتشار فانی من لباس الجد عاری بنار ل تسلنی ای نار ینادی ،یا حذاری ،یا حذاری و ما قدحان لی ادراک ثاری اذا ما انت جاری ،انت جاری فمذ صح الهوی کسروا فقاری تری او صافه ان کنت قاری
3212 ال یا مالکا رق الزمان ال من لطفه ماء زلل سجود کل اوج او حضیض ال تبریز بشراک دواما ظل ال تبریزا بظل تعالی عن مدیحی ،قد تعالی
ال یا ناسخا ،حسن الغوانی و مافی الکون ظرف کالوانی بشمس الدین سلطان المعانی و صار ساجدیک المشرقان تضعضع من تصوره جنانی ولکن لیس صبر فی لسانی
3213 امل قدح البقا ندیمی! صحیح المی و داو سقمی للعشق ظعنت یا مقیما
من خمرة دنک القدیم من غمزة لحظک السقیم والظاعن طالب المقیم
قد قیل بمن یراک یوما لیدرک عادلی بعقل قدامک روضة المعالی هل اغد سعاد ذات یوم تبریز و شمس و دین مولی
بشراک بغیهة النعیم فوارة عشقی القدیم ایاک سعاد! ان تقیمی سکران بذلک الحریم ذوالبهجة والید الکریم
3214 یا مالک دمة الزمان ل هوتک موضح المصادر من رام لقاک فی جهات کم اتلفنی بلن حبیبی کم رد علی بات وصل کم عانق روحه و روحی کم البسنی ببرد تیه کم اسکرنی بکاس حب یا قلب کفاک ل تطول
یا فاتح جنة المعانی ناسوتک سلم المانی ردوه بفول لن ترانی لما اتلفنی بلن اتانی کم عنه رجعت قد دعانی کم جالسنی بل مکان کم اطعمنی و کم سقانی بین الحرفاء و المغانی بال علیک یا لسانی
3215 یا ساقیة المدام هاتی من عین مدامة رحیق اشبع طربا و رو عیشا ل تسکر جاهل لیما قم فاسب بوجنتیک عقلی بشری بولوج روح قدس لخوف ول فنا لذات ل امن و ل امان حتی تبریز نحقتنی و ال
وامحوا بمدامة صفاتی ل تمزجها من الفرات ل تخش ملمة الوشاة واسکر نفرا من الکفاة قم فاقن بمقلتیک ذاتی ینجی نظری من الکفاة ل ینعشه من الممات اقطع طمعی من نجات فاحسب بدنی من الموات
3216 طارت حیلی و زال حیلی قد اظلم بالجوی نهاری ما املء عصتی و وجدی
اصبحت مکابدا لویلی کیف اخبرکم انا بلیلی ما افرع من رضاک کیلی
3217
قالت الکاس ارفعونی کم تحبسونی تکسرونی اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی فاذا انتم سکرتم فوق السکر سکرا تقنطونی کنت فی سیر خفی صورتی فی ذالسکون ان اردتم انتعاشا فاتقوا مکرالظنون المنون 3218 ترکبن طبقا عن طبق مولئی کیف یبقی فطنا ،من نزل العشق به کم خلقنا و نقضنا لک ،ل عهد لنا طاب ما ادبنی دهری بالضر ولم عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا ل تواخذ فلکا حق اذا فارقه قلة الصبر و ال انا فی المدح مسی یشعر العاشق و هو عجم فی عجم غلب الفرد علی الشفع بلی واتحدا 3219 اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری و سعادة لیوم نظرالسعود فینا فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی فتحت عیون قلبی فرایت الف بحر تبریز حض فضل و ترابه کمال تبریز اشفعی لی بشفاعة الی من و لجل سو حالی بتواضعی لدیه و تقول ل تقطع کبدا رهین شوق و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا هاعواری جمع الله شمل قطعته شقوة لی 3220
ان جسمی فی زجاج بالنوی ل اننی لست احب المفتری ل تظلمونی فاقرعوا باب التقاضی واسالوا ل خلتمنی کالجماد ذاک من نکس العیون ان نکستم فاستقیموا واحذروا ریب
انت کالروح و نحن لک کالعضآء کیف یروی کبد ذاب من استسقاء خدعة ان ضمن المفلس للیفاء یغن عنی ادب یصرف عنی دائی عاینته سحرا من افق اللء قمر مثلک یا محترق الضواء هل یجوز شبه الشی بل اشیاء فیک وارتج لسان العرب العرباء ان تثنی شبح فی نظر الحولء و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری نزل السهیل سهل و اقام فی جواری فغرقت فیه لکن نظرالحبیب جاری و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری بشعاع نور صدر هو افضل الکبار زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری و تعرضی هوانی بهواه والصغار برجاک ما یرجی و یذوب بالبواری و لیه عود قلبی و نهایة الفرار هی اصل اصل روحی و وراء فهو الکبیر یعفو لجنایة العصاری
ل قی الفراش نارا کن هکذا حبیبی ذاق القراش ذوقا والشمع ذاب شوقا فی العشق مذرجعتا باللیل ما هجعنا العاشقون قاموا ،ذااللیل لتناموا الوصل سال سیل مجنون صار لیلی الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها من الکلیم دل و لرب قد تجلی
فی النار قد تواری کن هکذا حبیبی والدمع منه سارا کن هکذا حبیبی فی مجلس السکاری کن هکذا حبیبی ل تنفروا فرارا کن هکذا حبیبی لیل غدا نهارا کن هکذا حبیبی والعقل فیه حارا کن هکذا حبیبی انی آنست نارا کن هکذا حبیبی
3221 ال حریم لیلی ،علیکم سلمی فذا ربیع وصل و نوبة التلقی تداولوا کوسا واسکروا روسا فوصلکم مدید صلوا بل انقطاع فل یهیم قلبی بظلمة اللیالی
ادرتم علینا صفیة المدام و نعمة احاطت جمیعة النام کذا بکون خقا ولیمة الکرام و نزلکم مزید کلوا بل غرام ول تعام عینی علت عن المنام
3222 اخرج عن المکان ،یا صارم الزمان ل تبغ اتصال نعت جسم العبد لیس یرضی فی رقه شریکا هل عاشق تصدیم عشوقتین جمعا العشق نور روحی صبح الهوی صبوحی ماالعشق یا معنا یشرک انا و انا هذاالصدود خانی و النار فی جنانی قلبی علیک یحرص یا رب ل تخلص سبحان من یرانی سبحان من رعانی اسکت فلون خدی اوج دمعتی تودی
واسبح سباح حوت فی قلزم المعانی انی اری دنوا انی من التدانی فلرب کیف یرضی فی ملکه بثانی اعشق فان فیه تخلیص کل غانی امنیة و فیه مجموعة المانی تقنی عن المدارک فی خالق الحسان یزداد کل یوم عشقی بل توانی یارب زد وقودا سبحان من یرانی سبحان من دعانی من غیر امتحان عشقا به تعالی عن صفوة المعانی
3223 یا من یزید حسنک حقا تحیری یا من سالت عن صفة الروح کیف هو فی برق و جنتیه حیات مخلد من سکر مقلتیه اری کل جانب قد کان فی ضمیری منه تصورا اطلب لباب دینک واترک قشوره لما صفا حیوتک من نور بدره
اهل و مرحبا بسراج منور االروح لح من قمرالحسن فابصر ل تعد عنه نحو حیات مزور سکران عاشق بشراب مطهر من صورة الجللة افنی تصوری بال فاستمع لکلم مقشر ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری
3224 یا ویح نفسنا بفوات الفضائل قد حن واشتکی فلذا الصخر بکیا لو ان فراقی حمل الطور والصفا لو ان شرارا من هوانا تبلجت لو ان قلیل من جمالک اثرت بحق وصال نورالقلب فضله و حرمه ی اسرار جرت و لطایف و جودک و النعماء ما لم تسمه تجود بوصل مشرق باهر نری فانی ل اسطاع زورة زایر ارید ترابا من تراب فنائه اکل ثری تبریز مثل ترابه فل زال شمس الدین مول و سیدا
یا ویل روحنا بفسادالوسائل علی علی هجران فخرالقبایل زمانا یسیرا هدمت بالزلزل علی ظاهری احرقت کل العواذل علی البر لم توحش فل بالقوافل بنور نای عن درکه کل فاضل کنیت بها سرا و لست بقایل لسانی و قلبی عنه لیس بزائل به جملة حاجاتنا و المسائل بجفنین مقروحین در الهوامل مدبر نورالعین منی و کاحل فل کان جسم قال روحی ممائلی و ذو منة فی ذمتی و هو کافلی
3225 یا ملک المحشر ،ترحم ل ترتشی تحبس ارواحنا فی صورت صورت نورک شعشاعه یخرق حجب الدجی ضآء فضاء الفل عن درک ادراکه قارب معراجنا ،فارق الی المرتقی وارکب خیل السخا ،فهو حسان النهی فاسرق درا اذا کنت اخی سارقا
کل سقیط ردی ترحمه تنعش فی ورق مدرک جل عن المنقش تمنعها غیرة عن بصر العمش تدرجه راقة فی نظر ال خفش حان رحیل السری فانا عن المفرش وادرس لوح الوفا وافهم ما یرقش واشرب من کاسنا معتجل تنتشی
3226 قلت له مصیحا یا ملک المشرق قدرک لیعرف وعدک ل یخلف جسمی کالخردله احرقه ذاالوله صرت انا ل انا غیرک عندی فنا هیج کس ای جان من ،جان سخن دان من
اقسم بالخالق مثلک لم یخلق نائلک الشرف بالک لم یغلق خلد فی الزلزله من یک لم یخفق ضدک یا ذاالغنا مختدع احمق نور رخ شد ندید ،تا نکند بیدقی
3227 یا ساقی الراح خذ و امرلء به طاسی و تابع الطاس مملوا بل مهل
فلست املک صبر نوبة الکاس فان صحوت فهذا نوبة الیاس
و دوام السکر من کاس البقا مددا بال راسک حرک هکذا طربا بالروح تسقی وراء الغیب قهوتنا اذا سقاک بکاس الخلد فی نفس و تستلذ باقمار البقا طربا
فحالة الصحو یاتی الف وسواس حتی تقع قهوة حمرآء فی راسی یظل تدرک سقیاها بایناس تری حیاتک تبقی ل بانفاس و قهوة الخد تصبح ساقیا حاسی
3228 ایا ملتقی العیش کم تبعدی لیالی الفراق! فکم ذاالجوی؟! و نشرب من عذب لقیاکم فذاک الوصال ،بما نشتری لباسا من الطیف کی نکتسی فحب الذی نرتجی دیننا ایا بعد مولی ،ما تقرب؟ ایا خفق قلبی اما تسکن؟ ایا حزن قلبی اما تنجلی؟ نعم نور خدیه شمس الضحی نعم نار شوقی یکفی الوری فکم تبکی یا عین من صدهم؟ فان ترمدی کیف یوم اللقا یقول دع ارمد فیوم اللقا لقسمت حقا لمن لم یلد ابحت الفواد لبلواکم ایا سیدا شمس دین العل
و یا فرقة الحسب کم تعتدی ربی الوصل! ما حان ان تهتدی؟! و من حلو رویاکم نعتدی و قلب المعنی بما نفتدی رداء من القرب کی نرتدی به اختتام به نبتدی ایا جمرة القلب ،ما تبردی؟ و یا دمعة العین ما ترکدی؟ ایا جفنتی قط ترقدی؟ نعم مثل حسناه ما یوجد ایا واقد النار ل توقد اما تخش یا عین ان ترمد تری سیدا مفخرالسودد اکحل من حسنه الثمد تفرد باالمجد لم یولد و ان کان حردا علی اردد فدیت لتبریزی المسعد
3229 یا ولی نعمتی و سلطانی انت بحر تحیط بالدنیا کان بنیان عبد کم خربا کیف هذاالجفا و انت وفا؟ حیة البین کلما هاجت ظل خدی مزعفرا کدرا ارع قلبا هواک ساکنه شمتت فی الشجون اعدائی یا محیطا بروحه الدنیا
سابق الحسن ما له ثانی مدمن جوهر و مرجان رمنی هو و شید ارکانی کیف اردیتنی بنسیان لسعت مثل لسع ثعبان سال دمعی کمایع آن لیس لی غیر عطفکم بانی کم تباکوا علی اخوانی انت بالروح حاضر دانی