Hadie-baraye-tavalod

  • June 2020
  • PDF

This document was uploaded by user and they confirmed that they have the permission to share it. If you are author or own the copyright of this book, please report to us by using this DMCA report form. Report DMCA


Overview

Download & View Hadie-baraye-tavalod as PDF for free.

More details

  • Words: 15,799
  • Pages: 30
‫هديه اي براي تولد‬ ‫مهدي كليد را در قفل چرخاند‪ .‬در حاليكه كولي سبز برزنتي اش را يك دستي روي‬ ‫شانه نگه داشته بود‪ ،‬وارد شد‪ .‬با پاشنه اش در را بست‪ .‬طول گاراژ را پيمود‪ .‬از جلوي‬ ‫اتاقك سرايدار رد شد‪ .‬سرايدار صدايش زد‪ :‬آقا مهدي‪ ....‬آمتّي‪..‬‬ ‫عقب عقب برگشت‪ .‬با نگاهي پرسش آميز سرايدار را نگاه كرد‪ .‬سرايدار پرسيد‪ :‬امروز‬ ‫تولدته؟ مبارك باشه‪.‬‬ ‫ابروهايش بال رفت‪ .‬با حالتي متعجب از بال به سرايدار نگاه كرد‪ .‬آن پيرمرد خميده‪،‬‬ ‫نقطه ي مقابل اين جوان لغر اندام ‪ 195‬سانتيمتري بود!‬ ‫مهدي پرسيد‪ :‬امروز چندمه؟‬ ‫_‪ :‬بيست و يكم؛ بيست و يكم آبان‪ .‬حال چند سالت شد؟ اصل ً تولدت هست؟‬ ‫_‪ :‬آ‪ ....‬آره‪ .‬بيست و سه سالم تموم شد‪ .‬موضوع چيه؟‬ ‫پيرمرد به اتاقش رفت و با يك كارتن آبميوه گيري برگشت‪ .‬روي كارتن با ماژيك نوشته‬ ‫بود‪ :‬مهدي جان تولدت مبارك‪.‬‬ ‫سرايدار توضيح داد‪ :‬پستچي آورد‪.‬‬ ‫مهدي با حيرت كارتون را گرفت‪ .‬دور و برش را نگاه كرد‪ .‬بغل جعبه روي كاغذي آدرس‬ ‫كامل و اسم و فاميلش نوشته شده بود‪ .‬نه‪ ...‬واقع ًا مال خودش بود!!‬ ‫_‪ :‬مشتلق ما يادت نره‪.‬‬ ‫مهدي خنديد‪ :‬من اگه پول داشتم ماهيانه ي ماه پيشت رو مي دادم‪ .‬برو دعا كن يه‬ ‫چك كلفت توش باشه‪ .‬آبميوه گير! مسخره! اينو بايد چيكار كنم؟‬ ‫تا دست روي دكمه ي آسانسور گذاشت‪ ،‬برق رفت!‬ ‫_‪ :‬بخشكي شانس! اين از بعد ده سال كادو تولد گرفتنته‪ ،‬اينم از بعد از سه ساعت‬ ‫سرباليي گز كردنت‪.‬‬ ‫به طرف راه پله رفت‪ .‬زير لب با خودش آواز مي خواند‪ .‬يك ترانه ي خارجي كه نصفش‬ ‫را نمي فهميد! مهم نبود‪ .‬دنيا ارزش اين زحمتها را نداشت‪ .‬طبقه ي چهارم كليد را‬ ‫توي در انداخت‪ .‬در آسانسور باز شد‪.‬‬ ‫_‪ِ :‬د برق اومد!‬ ‫فخري خانم همسايه ي روبرويش از آسانسور بيرون آمد‪ .‬مهدي سلم كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬به سلم‪ .‬چطوري پسرم؟ كم پيدايي‪ ...‬خيلي گرفتار درس و مشقي ياد مادرت‬ ‫نمي كني؟ خيالي نيست‪ .‬ايشال همين روزا تموم مي شه‪ .‬مبادا بري گرمسار ياد‬ ‫مادرت نكني ها!‬ ‫مهدي لبخندي زد‪ :‬اختيار دارين اين چه حرفيه؟‬ ‫_‪ :‬مباركه آبميوه گير خريدي؟‬ ‫_‪ :‬نه مامان جون؛ مامان اينا فرستادن‪ .‬كادو تولدمه‪.‬‬ ‫_‪ :‬اه تولدته؟ يه لحظه صبر كن‪ .‬كاش زودتر گفته بودي‪.‬‬ ‫فخري خانم وارد آپارتمانش شد‪ .‬چند لحظه بعد برگشت و يك چك پول پنجاه هزار‬ ‫توماني را روي جعبه ي آبميوه گير گذاشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه زودتر هم گفته بودي نمي دونستم چي واست بخرم‪ .‬بگير هرچي مي خواي‬ ‫خودت بخر‪ .‬ناقابله‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي مامان اشتباه نكردين؟! اين پنجاه هزار تومنه!‬ ‫فخري خانم در حاليكه وارد آپارتمانش مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬نه مادر‪ ...‬هنوز اينقدرا كور‬ ‫نشدم‪.‬‬ ‫در پشت سرش بسته شد‪ .‬مهدي با شرمندگي به چك خيره شده بود‪ .‬اين همسايه‬ ‫ي مهربان نسبت به او به شدت احساس مادري مي كرد‪ .‬مهدي هم از كل وظايف‬ ‫فرزندي فقط او را مامان صدا مي كرد و ديگر هيچ‪ .‬حتي ساك خريد او را هم برنمي‬

‫داشت‪ .‬تنها كمكي كه به ياد مي آورد كه پنج سال همسايگي به او كرده است‪ ،‬اين‬ ‫بود كه يك بار‪ ،‬فقط يك بار! لمپ سوخته ي خانه اش را عوض كرده بود‪ .‬همين!‬ ‫در حاليكه فخري خانم همه جوره به او مي رسيد‪ .‬از غذاها و شيريني هاي گرمي كه‬ ‫وقت و بي وقت برايش مي آورد‪ .‬يا قبض هاي آب و برق و غيره اش را همراه مال‬ ‫خودش مي پرداخت و هيچ وقت پولش را نمي گرفت و خيلي محبتهاي ديگر‪ .‬از‬ ‫خودش بدش آمد‪ .‬از بي عرضگي اش‪ .‬چند لحظه به در بسته خيره شد‪ .‬به خودش‬ ‫قول داد كه حتماً جبران كند‪ .‬برگشت‪ .‬از زير كارتون دست دراز كرد و در را گشود‪ .‬وسط‬ ‫نشيمن بهم ريخته اش‪ ،‬بين انبوه كتابها و جزوه ها و برگه ها يك جعبه ي بزرگ سفيد‬ ‫با روبان قرمز به چشم مي خورد! خيلي جا خورد‪ .‬در حاليكه در را مي بست گفت‪ :‬اي‬ ‫بابا چي شد ما بالخره متولد شديم؟!‬ ‫كسي توي آپارتمان چهل متري اجاريش ديده نمي شد‪ .‬ظاهر ًا بسته را گذاشته و‬ ‫رفته بودند‪ .‬جعبه ي آبميوه گير را روي جعبه ي سفيد گذاشت‪ .‬متوجه ي كارتي شد‪.‬‬ ‫يك كارت ساده به رنگ سبز چمني كه روي آن كفشدوزكي بزرگ نقاشي شده‬ ‫بود‪.‬پاكتي هم نداشت‪ .‬از لي روبان برش داشت‪.‬‬ ‫مهدي جان سلم‬ ‫تولدت مبارك‬ ‫اگه خيلي سورپريز شدي‬ ‫يه تماس بگير‬ ‫قربانت مهرداد‬ ‫پ‪.‬ن سرايدار مهرباني داري‪ .‬كليد را بهم قرض داد‪.‬‬

‫مهرداد بهترين دوستش بود‪ .‬توي دانشكده همكلس بودند‪ .‬پسر شوخي هم بود‪.‬‬ ‫مهدي به جعبه خيره شد‪ .‬توش چي بود؟ يه مشت پوشال با يك گول زنك؟ يا چندين‬ ‫جعبه توي هم و دست آخر يك قوطي كبريت؟‬ ‫جعبه مال مانيتور بود‪ .‬از پشت كاغذ سفيد ديده ميشد‪ .‬اما توش چي بود؟ خواست‬ ‫برش دارد‪ ،‬اما سنگين بود‪ .‬يعني چي ممكنه توش باشه؟ يه مانيتور؟ نه بابا اين حاتم‬ ‫بخشيا به مهرداد نمي خوره‪ .‬واسه خودش هم به زور يه مانيتور بزرگ خريد‪ .‬در جعبه‬ ‫ي آبميوه گير را باز كرد‪ .‬تازه متوجه شد اونم تقلبيه!‬ ‫توي جعبه همه چي بود غير از آبميوه گير! داشت يكي يكي بيرون مي آورد‪ ،‬كه تلفن‬ ‫زنگ زد‪ .‬توجهي نكرد‪ .‬عادت نداشت به تلفن جواب بدهد‪ .‬زنگ دوم رفت روي پيغامگير‪،‬‬ ‫امر بفرماييد‪ ....‬هرجند اوامر مردم هم چندان مهم نبود‪ .‬مگر اينكه خيلي دوستشان‬ ‫داشت و يا مورد خاصي بود‪.‬‬ ‫صداي مادرش از بلندگوي تلفن پخش شد‪ :‬مهدي مامان خونه اي؟ شد يه بار گوشي‬ ‫رو برداري؟ ده جواب بده ديگه‪....‬‬ ‫دست دراز كرد‪ .‬دكمه ي تلفن را زد و از همانجا كه نشسته بود‪ ،‬شروع به صحبت‬ ‫كرد‪ :‬سلم مامان‪ .‬چرا خجالت دادين؟ راضي به زحمت نبودم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اي بابا چه زحمتي؟ اينجا پيش ژاله نشسته بوديم‪ .‬صحبت اين شد كه بچه اش‬ ‫پنج روزه شد و دايي مهدي يه سري نزد‪...‬‬ ‫_‪ :‬ببخشيد مامان‪ .‬من كه گفتم امتحانات پايان ترمه‪ .‬بعد از امتحانا چشم‪ .‬فكر مي‬ ‫كنين دلم نمي خواد بيام؟ تازه بايد روزه بخورم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خيلي خوب بابا‪ .‬داشتم مي گفتم دور هم بوديم‪ .‬كه ژاله يادش اومد تولدته‪ .‬خلصه‬ ‫هركسي يه چيزي گذاشت وسط‪ .‬بعدم كرديم تو جعبه و داديم پست‪ .‬حال مي‬ ‫خواستم بگم كه اون شكلت گالكسي هديه ي خواهرته‪ .‬اون ژاكت پشمي رو خاله‬ ‫ات بافته‪ .‬حتماً زنگ بزن تشكر كن‪ .‬جاكليدي رو زن دايي شهين داده‪ .‬مينا دخترش هم‬ ‫واست نقاشي كشيده‪ .‬اكانت تهرونم پسرخالت گذاشته‪....‬‬

‫_‪ :‬دست همگي درد نكنه‪ .‬ولي اين شوينده ها چيه؟‬ ‫_‪ :‬آهان‪ .‬اين ماهي كه اونجا بودم جرم گيرا تموم شده بود‪ .‬حتم ًا كاشيا حسابي كثيف‬ ‫شده‪ .‬از رو دستور مصرفش استفاده كن‪ .‬تنبلي نكنيا! دوروبرت رو هم جمع كن‪ .‬اون‬ ‫دفعه كه اومدم پا نمي شد تو اتاق بذاري‪...‬‬ ‫مهدي نگاهي به دوروبرش انداخت‪ .‬الن هم همينطور بود! ولي چيزي نگفت‪ ...‬مامان‬ ‫ادامه داد‪ :‬وقتي اونجا بودم سه تا شنيتسل مرغ آماده كردم‪ .‬تو تاپرور سبز پشت‬ ‫خورشها تو جايخي گذاشتم‪ .‬با يه كم كره سرخ كن‪ .‬سيب زميني سرخ كرده هم بذار‬ ‫كنارش‪ .‬نوش جان‪.‬‬ ‫_‪ :‬واي مامان!!! اين آخري از همه بهتر بود‪ .‬دارم از گشنگي مي ميرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بدو پس مشغول شو‪ .‬قربونت برم‪.‬‬ ‫_‪ :‬قربونت‪ .‬از قول من از همه تشكر كن‪.‬‬ ‫دكمه ي تلفن را زد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬نقاشي دختر داييش را با پونز به ديوار زد‪ .‬زمينه‬ ‫زرد بود‪ .‬يك دختر و يك درخت سيب هردو همقد كشيده بود‪ .‬مهدي نگاهش كرد‪ .‬به‬ ‫ياد روزهاي كودكي لبخند زد‪ .‬آهي كشيد‪ .‬به آشپزخانه رفت‪ .‬چند تا سيب زميني روي‬ ‫اوپن گذاشت‪ .‬باز شروع به آواز خواندن كرد‪ .‬يك لحظه نگاهي به ديوار مشتركش با‬ ‫فخري خانم انداخت و گفت‪ :‬خوبه مامان مرغ نداره!‬ ‫باز ادامه داد‪ .‬تلفن دوباره زنگ زد‪ .‬صداي مهرداد كه هر لحظه اوج مي گرفت‪ ،‬با آوازش‬ ‫قاطي شد‪ :‬مهدي خونه اي؟ مهدي بازش كردي؟ مهدي مُرد‪....‬مهدي گوشي رو‬

‫بردارررررررر‪......‬‬ ‫مهدي با خونسردي دستهايش را شست‪ .‬روي كاناپه كنار تلفن و جعبه ي سفيد‬ ‫نشست‪ .‬درحاليكه به جعبه نگاه مي كرد دكمه را زد‪ :‬چه خبرته؟ سلمت كو؟‬ ‫_‪ :‬سلم مهدي‪ .‬بازش كردي؟ "صدايش اميدوار بود‪".‬‬ ‫_‪ :‬نه توش چيه؟ حيوون خونگيه؟‬ ‫فرياد مهرداد توي اتاق پيچيد‪ :‬بازش كنننننننننننننننننننننننننننننننننن‬ ‫_‪ :‬هي آرومتر‪ .‬فخري خانم نگران ميشه‪...‬‬ ‫_‪ :‬مهدي مُرد‪ .‬زود باش‪.‬‬ ‫_‪ :‬گره اش سفته چيكارش كنم؟‬ ‫_‪ :‬چاقو مرتيكه نفهم! ميگم عجله كن‪ .‬هفت ساعته اونجاست‪.‬‬ ‫مهدي نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬ده و نيم شب بود‪ .‬شكمش قاروقور مي كرد‪ .‬روبان‬ ‫بالخره باز شد‪ .‬مهرداد بي قرار بود‪ .‬مهدي كاغذ را پاره كرد و در كاتون را باز كرد‪.‬‬ ‫منتظر بود يك گربه از تويش بيرون بپرد يا حتي يك سگ‪ .‬اما هيچ كدام از اينها نبود‪.‬‬ ‫مهدي با چشمهاي گرد آبي بهش خيره شد‪ .‬آن موجود هم از حالت جنيني سر‬ ‫برداشت‪....‬‬ ‫دخترك چهره اي اسپانيولي و چشماني به سياهي شب داشت‪ .‬چند لحظه به مهدي‬ ‫نگاه كرد و دوباره به حالت جنيني فرو رفت‪.‬‬ ‫_‪ :‬مهرداد اين چيه؟‬ ‫_‪ :‬زنده است؟‬ ‫_‪ :‬آره بابا‪ .‬ولي منظورت چيه؟‬ ‫_‪ :‬شناختي؟‬ ‫_‪ :‬فكر كنم همون سال اوليه كه مي گفتن شوكه شده نمي تونه حرف بزنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬خودشه‪ .‬ولي يواش كر نيست‪.‬‬ ‫_‪ :‬فعل ً هست‪ .‬هدفون رو گوشاشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬آره مال منه‪ .‬دادم بهش حوصله اش سر نره‪ .‬مواظبش باش بايد بهم پسش بدي‪.‬‬ ‫_‪ :‬دختره رو يا هدفون؟‬ ‫_‪ :‬خنگ! حال حالش خوبه؟‬ ‫_‪ :‬فكر كنم خوب باشه‪ .‬اسمش چي بود؟ ميراسدي نه قاسمعلي؟‬

‫_‪ :‬همون ميراسدي‪ .‬قاسمعلي دوستشه‪ .‬نه برعكس‪ .‬چه مي دونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اينجا چكار مي كنه؟‬ ‫_‪ :‬يه داستان كليشه ي خيلي تكراري‪ .‬حوصله داري يا نه؟‬ ‫_‪ :‬ابداً‪ .‬دارم از گشنگي مي ميرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اونم حتم ًا گرسنه است‪ .‬يه فكري به حالش بكن‪.‬‬ ‫_‪ :‬نون ندارم خودم بخورم‪ .‬اين كيه؟‬ ‫_‪ :‬با ناپدريش دعواش شده‪ .‬پدرش تو همون تصادف كشته شده‪.‬‬ ‫_‪ :‬كدوم تصادف؟‬ ‫_‪ :‬الغ همون كه شوكه شد‪.‬‬ ‫_‪ :‬هان خوب بعد؟‬ ‫_‪ :‬هيچي ديگه ناپدري اصرار داشته كه دختره با برادر معتاد لاباليش عروسي كنه‪.‬‬ ‫خيلي كليشه اي! فكر مي كرده دختره چون نمي تونه حرف بزنه‪ ،‬نظرم نداره‪ .‬دختره‬ ‫يه يادداشت مي ذاره واسه مادرش كه ميره خونه مادربزرگش‪ ،‬يعني مادر مرحوم‬ ‫پدرش‪ .‬از قضا اين مادربزرگ‪ ،‬فرنگيس خانم همسايه ي طبقه سوم ماست‪ .‬كه ديروز‬ ‫با چند تا از خانماي همسايه رفتن مشهد زيارت‪ .‬تلفنامونم كه تا ديروز قطع بود‬ ‫نتونسته بود به نوه اش كه مهمون شما باشه خبر بده‪.‬‬ ‫_‪ :‬اي درد بگيري! حال چرا انداختيش به جون من؟‬ ‫_‪ :‬از فرط خيرخواهي! امروز بعدازظهر از دانشگاه برگشتم ديدم رو پله نشسته‪ .‬آشنا‬ ‫دراومديم باهاش حال و احوال كردم‪ .‬با زبون بي زبوني و يادداشت بهم فهموند كه‬ ‫دنبال مادربزرگش مي گرده‪ .‬وقتي فهميد نيست كم مونده وسط خيابون بساط آبغوره‬ ‫گيري راه بندازه‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو هم كه دل نازووووووك!‬ ‫_‪ :‬خوب آره ديگه‪ .‬قصه اش رو مختصر يادداشت كرد‪ .‬منم سخت فكر تولد تو بودم‪.‬‬ ‫ديدم كه دختره چادري و زيادي خوبه‪ .‬تو هم كه اهل نماز و روزه‪ .‬كي مناسبتر از تو؟‬ ‫_‪ :‬چه فكر بكري! خودت چي؟‬ ‫_‪ :‬من؟؟؟؟ چطوري مي تونستم ببرمش بال؟ با مامان و بابا و داداشم؟ ده نيشتو ببند!‬ ‫با تو نيستم‪ .‬مهران و رفيقش نشستن بهم مي خندن‪ .‬پرروها!‬ ‫_‪ :‬حال من بايد چكار كنم؟‬ ‫_‪ :‬هي ببين بيا صيغه اش كن! ثواب داره‪ .‬همين هفت هشت روز‪ ...‬رندش كن ده روز‪.‬‬ ‫خدا بده بركت!‬ ‫_‪ :‬ديوونه شدي مهرداد؟‬ ‫_‪ :‬نه بابا خيليم خوبم! جوش نزن طوري نميشه‪ .‬مامانت كه پيش خواهرته‪ .‬تازه اگرم‬ ‫بفهمه به نظرم روشنفكر تر از اين حرفاس كه مخالفت بكنه‪ .‬تازه نمي گم كه خلف‬ ‫كني كه‪...‬‬ ‫_‪ :‬دستتون درد نكنه‪ .‬اگه ما كادو تولد نخوايم بايد كي رو ببينيم؟‬ ‫_‪ :‬آخه مسلمون نصف شبي مي خواي ولش كني تو محله ي غريب كجا بره آخه؟‬ ‫كشتم خودمو تا راضيش كردم بياد اونجا‪.‬‬ ‫_‪ :‬بابا كي خواست؟ ولش مي كردي برمي گشت خونشون‪.‬‬ ‫_‪ :‬دددد‪ ....‬يعني دلت ميومد زن اون نا عموي معتاد بشه؟ يعني تو اين قدر بي‬ ‫رحمي؟ نه نيستي‪ .‬آيندش تباه ميشد‪.‬‬ ‫_‪ :‬من سننه؟؟؟؟‬ ‫_‪ :‬ببين الن كتاب قوانين جمهوري اسلمي جلوي منه‪ .‬صفحه ي ‪ 218‬باز كن‪ .‬اگه مي‬ ‫توني كتابتو پيدا كني‪ .‬اگه نه بخونم برات‪.‬‬ ‫_‪ :‬به! من ميگم نره‪ ،‬اين ميگه بدوش‪.‬‬ ‫_‪ :‬اينجا نوشته در شرع اسلم مُتعه مستحب است‪.‬‬ ‫_‪ :‬هي يه ميليون امر واجب زمين گذاشتم‪ .‬بذار من نماز مغربمو بخونم‪.‬‬

‫_‪ :‬برادر من‪ ،‬اين دختر خوبيه‪ .‬اگه اينقدر خوب نبود كه ولش مي كردم‪ .‬يه دقه زبون به‬ ‫دهن بگير من اين صيغه رو بخونم‪ .‬فردا هم ميتوني بري همين محضر بغل خونت براي‬ ‫اولين بار ازش استفاده كني ثبتش كني تا تو خيابون يقه تونو نگيرن‪.‬‬ ‫_‪ :‬هي هي هي وايسا‪ .‬پياده شو باهم بريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬من كه هي مي خوام سوارت كنم‪ .‬خودت سوار نمي شي‪ .‬بابا بيا بال مي خوام‬ ‫صيغه رو بخونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بريدي و دوختي‪ ،‬اندازست؟‬ ‫_‪ :‬آره چه جورم‪ .‬چقدر مهر مي كني؟‬ ‫_‪ :‬من آه ندارم با ناله سودا كنم‪ ،‬چي مي گي؟‬ ‫_‪ :‬يه حديث يه جا ديدم كه زن باعث بركت ميشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬برو بابا دلت خوشه‪.‬‬ ‫مهرداد داشت با مادرش حرف مي زد‪ :‬نه مامان جون زن كدومه؟ مگه من ديوونه ام‬ ‫الن زن بگيرم؟ صيغه؟ شمام گوش وايسادي؟ آخه من اگه مي خواستم صيغه كنم‬ ‫جلوي شما قرارشو ميذاشتم‪ .‬پشتي پناهي جايي آخه‪ ....‬مسئله درسيه پس فردا‬ ‫امتحان داريم‪.‬‬ ‫مهدي گفت‪ :‬آقاي وكيل بعد از اين‪ ،‬منم پس فردا امتحان دارم‪ .‬اين ترم اوليه بخت‬ ‫برگشته هم احتمال ً داره‪ .‬مي گي چه كار كنيم؟‬ ‫_‪ :‬من كه دارم مي گم‪ .‬امون نمي دي‪ .‬جوش اونم نزن‪ .‬كتابها و لباساش تو ساكشه‪.‬‬ ‫اگه چشم باز كني مي بيني زير بارونيت كنار پنجره اس‪.‬‬ ‫مهدي نيم نگاهي انداخت‪ .‬گوشه ي ساك را ديد‪ .‬بعد دوباره رو به تلفن كرد‪ :‬خوب؟‬ ‫_‪ :‬خوب به جمالت‪ .‬مايه تيله چي داري؟‬ ‫_‪ :‬نمي شه بفرستيش دارالمجانين؟‬ ‫_‪ :‬ديوونه تو اون خونه پنج تا پسر وحشن‪ .‬من دارم ميگم دختر خوبيه‪ .‬چه جوري اين‬ ‫خرگوشو بفرستم ميون گرگا‪ ،‬سنگدل؟‬ ‫مهدي نگاهي به دخترك انداخت‪ .‬هنوز توي جعبه نشسته و سرش پايين بود‪ .‬مهرداد‬ ‫پرسيد‪ :‬نگفتي چي تو بساط داري؟‬ ‫_‪ :‬يه چك پنجاه تومني پيش پاتون كادو تولد گرفتم‪ .‬اما لزمش دارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬لزمش نداري‪ .‬فردا بهت قرض مي دم‪.‬‬ ‫_‪ :‬من هنوز بدهي قبلي رو صاف نكردم‪ .‬بيست و سه تومنش مال توئه خره!‬ ‫_‪ :‬ده روز عقد‪ ،‬پنجاه هزار تومن‪ .‬هدفونو بردار ببين راضيه ؟‬ ‫_‪ :‬اين بيچاره هم داره حقوق مي خونه‪ .‬بذار از خودش دفاع كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين اگه مي تونست دفاع كنه تو خونشون مي موند‪ .‬از اون گذشته مگه دارم كله‬ ‫سرش مي ذارم؟‬ ‫_‪ :‬نه كله سر من رفته‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين ده روز سرتو زير كله نگه دار‪ .‬به خاطر رفاقتمون‪ .‬حال ازش بپرس‪.‬‬ ‫مهدي با احتياط هدفون را كنار زد‪ .‬دخترك با چشماني ترسيده سر برداشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬مهرداد بابا ولش كن‪ .‬مرد و مردونه مي برم مي رسونمش‪.‬‬ ‫دخترك با نگاهي وحشتزده به سختي سرش را تكان داد‪.‬‬ ‫مهدي‪ :‬نمي خواد برگرده‪.‬‬ ‫مهرداد‪ :‬پس مهدي جان‪ ،‬بي زحمت خفه شو! پس خانم قاسمعلي شما راضي‬ ‫هستين‪....‬‬ ‫مهدي‪ :‬بالخره قاسمعلي يا ميراسدي؟‬ ‫_‪ :‬چه فرقي مي كنه؟ منظور ما ايشونه‪ .‬من و تو و شهود مي دونيم‪ .‬حال خانم‬ ‫ميراسدي شما راضي هستين تا به مهر پنجاه هزار تومان وجه رايج مملكت ‪ ،‬به عقد‬ ‫موقت آقاي مهدي كرامت در بيايين؟‬ ‫مهران از كنار مهرداد گفت‪ :‬عروس رفته گل بچينه!‬ ‫مهرداد‪ :‬نصف شبي وقت گل و گلب چيني نداريم‪ .‬راضي هستين يا نه؟‬ ‫دخترك با حركت سر و چشم اعلم رضايت كرد‪.‬‬

‫مهدي با ناباوري به پشتي مبل تكيه داد و لحظه اي چشمانش را بست‪ .‬مهرداد بدون‬ ‫اينكه دوباره از او بپرسد با شهادت برادرش مهران و دوست او از روي كتاب صيغه را با‬ ‫تمام اصول جاري كرد‪ .‬بعد پرسيد‪ :‬خوب شاه داماد موافقي كه؟‬ ‫_‪ :‬چاره اي دارم؟‬ ‫_‪ :‬اگه درساتو خوب خونده بودي‪ ،‬مي دونستي كه هنوز جاي مخالفت داري‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي دونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب مباركه‪ .‬خوب حال عروس و داماد! بفرمايين شامتونو ميل كنين‪.‬‬ ‫_‪ :‬صبر كن مهرداد‪ ....‬حواست باشه با اين دهن لقت چيزي تو دانشكده درز نكنه‪ .‬حال‬ ‫من هيچي‪ ،‬ولي اين دختر آبرو داره‪.‬‬ ‫_‪ :‬من دهن لقم؟ يه چيزي بگو بگنجه! بابا من خودمو كشتم آبرو داري كنم‪ ،‬حال برم‬ ‫آبروشو ببرم؟ مگه ديوانه ام؟‬ ‫_‪ :‬كم نه!‬ ‫_‪ :‬بشكنه اين دست كه نمك نداره‪ .‬حال بيا و خوبي كن‪ .‬برو بابا‪ .‬شب به خير‪.‬‬ ‫_‪ :‬شب به خير‪.‬‬ ‫دكمه ي تلفن را زد‪ .‬از كنار تلفن كاغذ مدادي برداشت جلوي دخترك گرفت و با لحن‬ ‫بي تفاوتي پرسيد‪ :‬اسم كوچيكت چيه؟‬ ‫دخترك با دستي لرزان نوشت‪ :‬شيوا ميراسدي‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب شيوا خانم ديگه مي توني بياي بيرون‪ ،‬اگه پاهات خشك نشده‪.‬‬ ‫خودش هم به سنگيني برخاست‪ .‬انگار صد سال از قبل از اين كه مهرداد تلفن بزند‬ ‫گذشته بود‪ .‬برگشت سراغ سيب زميني هايش‪ .‬چند تا ديگه اضافه كرد‪ .‬سبدش‬ ‫خالي شد‪...‬‬ ‫زير چشمي نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬بلند شد ايستاد‪ .‬يك كولي سبز برزنتي‪ ،‬درست‬ ‫مشابه مال مهدي دستش بود‪ .‬مهدي فكر كرد‪ :‬چه جوري خودش و كولي اون تو جا‬ ‫شدن؟‬ ‫هرچند بدون كولي هم تصورش مشكل بود‪ .‬دخترك ريزه ميزه بود‪ .‬ولي آخه چقدر؟ با‬ ‫خود گفت‪:‬مهرداد احتمال ً اول از هيكلش ياد من غول افتاده‪ ،‬نه دين و ايمونش‪.‬‬ ‫سيب زميني ها را توي روغن داغ ريخت‪ .‬داشت بهم مي زد كه صداي در دستشويي‬ ‫را شنيد‪ .‬اي بيچاره‪ ...‬از كي تو جعبه‪.....‬‬ ‫شنيتسل را تو كره انداخت‪ .‬دخترك بيرون آمد‪ .‬از جيب كولي يك برس برداشت و‬ ‫برگشت‪ .‬شام آماده شد‪ .‬توي هر بشقاب يك شنيتسل گذاشت‪ .‬سومي را با دقت‬ ‫نصف كرد‪ .‬آهي كشيد‪ .‬تمام مضرات اين ازدواج يك طرف‪ ،‬اين شنيتسل نصف شده‪،‬‬ ‫بعد از روزه داري و گرسنگي تا آخر شب‪ ،‬يك طرف ديگه!‬ ‫شيوا آمد‪ .‬چادر مشكي‪ ،‬مقنعه ي يشمي با مانتو بلند پسته اي داشت‪ .‬مهدي روي‬ ‫يك صندلي معمولي توي آشپزخانه‪ ،‬جلوي اوپن يله شد‪ .‬ناليد‪ :‬بفرماييد‪.‬‬ ‫شيوا با كمي زحمت از صندلي اوپن بال رفت و مشغول بازي با غذايش شد‪ .‬مهدي‬ ‫مال خودش را بلعيد‪ .‬تمام سعيش را كرد كه نگاه حسرتبارش را از آن شنيتسل دست‬ ‫نخورده بدزدد‪ .‬بالخره به ناچار دست كشيد‪.‬‬ ‫توي اتاق گوشه اي را باز كرد و به نماز ايستاد‪ .‬شيوا بشقابش را توي يخچال‬ ‫گذاشت‪ .‬چادر نماز گلبهي گلداري از توي ساكش درآورد و مشغول نماز شد‪ .‬مهدي‬ ‫نمازش را تمام كرد و برخاست‪.‬‬ ‫با ديدن شيوا فكر كرد واي چه بامزست‪ .‬اگر در هر موقعيتي غير از اين بود‪ ،‬حتماً يك‬ ‫عكس از او مي گرفت‪ .‬البته به عنوان يك دختر بچه‪ ،‬نه يك دختر هيجده ساله‪.‬‬ ‫به طرف اتاق خواب رفت‪ .‬چند تا كتاب و جزوه از كنار تخت برداشت‪ ،‬آورد روي ميز كنار‬ ‫كاناپه گذاشت‪ .‬برگشت ملفه ها را عوض كرد‪ .‬ساك شيوا را هم توي اتاق گذاشت ‪.‬‬ ‫و بالخره گفت‪ :‬بفرماييد استراحت كنين‪ ....‬با كمي مكث اضافه كرد‪ :‬كليد رو دره‪.‬‬ ‫شيوا كه توي اتاق رفت‪ ،‬مهدي يك پايش را توي جعبه گذاشت‪ .‬به زحمت تا زانويش‬ ‫مي رسيد‪.‬‬

‫لباسش را عوض كرد و با پيژامه روي كاناپه ولو شد‪ .‬كتاب قانون اساسي را به دست‬ ‫گرفت و سعي كرد چند تا ماده را توي مغزش فرو كند‪ .‬ديروقت بود كه خوابش برد‪.‬‬ ‫سحر با صداي شماطه اش كه از اتاق خواب مي آمد بيدار شد‪ .‬خواست براي خفه‬ ‫كردنش حمله كند‪ ،‬اما ياد شب پيش افتاد‪ .‬ناله اي كرد و از جا بلند شد‪ .‬تازه متوجه ي‬ ‫شيوا شد كه با چادر نماز و مقنعه از اتاق بيرون آمد‪ .‬نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬هنوز‬ ‫وقت داشت‪ .‬شماطه را خاموش كرد‪ .‬سحري را آماده كرد‪ .‬نان‪ ،‬كره مربا و شير‪ ...‬دو تا‬ ‫ليوان ريخت‪ .‬قوطي تمام شد‪ .‬كمي تكانش داد و با خود فكر كرد‪ :‬بايد يادم باشه‬ ‫برمي گردم يكي نه دو تا قوطي بخرم‪.‬‬ ‫نماز صبح را كه خواند‪ ،‬بي معطلي كولي اش را برداشت و از خانه بيرون زد‪ .‬دم در‬ ‫دانشگاه به مهرداد برخورد‪ .‬مهرداد با لبخند گفت‪ :‬سلم‪ ،‬چطوري؟‬ ‫_‪ :‬عليك‪ .‬جلو نيا مي كشمت‪.‬‬ ‫_‪ :‬هي يواش طوري كه نشده‪.‬‬ ‫_‪ :‬اه؟ كه طوري نشده! ببين تو وكيل موفقي ميشي‪ .‬هميشه با قانون و استدلل‬ ‫حرفتو به كرسي مي نشوني‪ .‬من بدبخت هم مگر به خوشنامي مرحوم پدرم موكلي‬ ‫بهم مراجعه كنه‪ .‬از پس تو يكي برنميام‪ ،‬چه برسه به دادستان و قاضي و محكمه‪.‬‬ ‫_‪ :‬خيلي خوب‪ .‬بسه ديگه‪ .‬زير بغلم جاي اين همه هندوونه نداره‪.‬‬ ‫بعد با چشمكي اضافه كرد‪ :‬ولي خوشگله ها!‬ ‫_‪ :‬چه مي دونم ياد پوكاهانتس* افتادم‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو هم بي شباهت به اون يارو انگليسيه نيستي‪ .‬حداقل چشمات آبيه‪.‬‬ ‫جوابش فقط يك هوم بود‪ .‬مهدي روي نيمكت فرود آمد‪ .‬مهرداد كنارش نشست و‬ ‫گفت‪ :‬ديشب تا ديروقت نبودي‪.‬‬ ‫_‪ :‬كتابخونه بودم‪ .‬درس خوندن تنهايي آدم دلش ميگيره‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب واست يه همدم فرستادم‪ .‬يه دستت درد نكنه بهم بدهكاري‪.‬‬ ‫_‪ :‬يه همدم؟! نگو ياد قرضام ميفتم‪ .‬راستي من به اون پنجاه تومن دست نزدم‪.‬‬ ‫هرچي تو جيبته رد كن بياد‪ .‬باورت ميشه پاكت يه ليتري شير خالي شد بدون اينكه‬ ‫ترش بشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين كه خيلي خوبه ‪ .‬اسرافم نشد‪ .‬به نيمه ي پر ليوان فكر كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬نيمه ي پر داره خودش مياد‪.‬‬ ‫شيوا وارد دانشگاه شد‪ .‬از جمع دوستانش جدا شد و به طرف آنها آمد‪ .‬مهرداد سلم‬ ‫و عليك كرد‪ .‬شيوا سري خم كرد‪ .‬كولي سبز را به طرف مهدي گرفت‪ .‬مهدي گفت‪:‬آ‪...‬‬ ‫عوضي برداشتم‪.‬‬ ‫كولي را جابجا كرد و رو به طرف مهرداد برگرداند‪ :‬دكتر شرافت برگشته يا نه؟‬ ‫شيوا آرام دور شد‪ .‬مهرداد گفت‪ :‬شرمنده ي تحويلگيريتون‪.‬‬ ‫_‪ :‬بايست چيكار مي كردم؟‬ ‫_‪ :‬سلمي عليكي عذرخواهي چيزي آخه‪...‬‬ ‫_‪ :‬برو بابا دلت خوشه‪ .‬من كه مي رم سر كلس‪ .‬يا دكتر اومده يا نيومده‪.‬‬ ‫مهرداد هم برخاست و باهم وارد سالن شدند‪ .‬ساعت پنج و نيم بود كه به خانه‬ ‫رسيد‪ .‬شيوا از روی نيمکت ایستگاه اتوبوس برخاست‪ .‬عرض خيابان را پيمود و كنارش‬ ‫ايستاد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬در را باز كرد‪ ،‬كنار ايستاد تا وارد شود‪ .‬نگاهي به دور و‬ ‫برش انداخت‪ .‬توي خيابان خبري نبود‪ .‬كليد زاپاس را از سرايدار گرفت و به شيوا داد‪ .‬با‬ ‫آسانسور بال رفتند‪ .‬وارد شدند‪ .‬با كمي آب افطار كرد‪ .‬پارچ و ليوان را روي اوپن‬ ‫گذاشت‪ .‬شيوا كمي آب ريخت‪ .‬ليوان را به لب برد‪ .‬دعايي خواند‪ ،‬جرعه اي خورد‪.......‬‬ ‫مراقب هر حركتش بود‪ .‬بالخره تكاني خورد‪ :‬نمي تونم خودمو بكشم كهههههههه‬ ‫رهايش كرد‪ .‬كتري را آب كرد و روي گاز گذاشت‪ .‬شيوا توي اتاق رفت‪ .‬مهدي لباس‬ ‫راحتي اش را پوشيد‪ .‬برگشت توي آشپزخانه‪ .‬يخچال را زير و رو كرد‪ .‬جز چند تا تخم‬ ‫مرغ و گوجه چيزي پيدا نكرد كه همان هم غنيمت بود‪ .‬چاي دم كرد‪ .‬شيوا كنار اتاق‬ ‫نشست و كتاب درسي اش را باز كرد‪ .‬مهدي فكر كرد‪ :‬چه خوب كه ترم اول و هول‬

‫دانشگاه و بچه كوچولو بودن گذشت‪ .‬كتاب خودش روي اوپن بود‪ .‬ورقي زد‪ .‬چند خطي‬ ‫ايستاده خواند‪ .‬روي اوپن خم شد و پرسيد‪ :‬چايي آبجوش يا نسكافه؟‬ ‫شيوا تكاني خورد‪ .‬با نگاهي پر از سؤال سر برداشت‪ .‬چه چشمهاي قشنگي! بادامي‬ ‫با سياهي گرد درشت‪ ،‬مژه هاي بلند و فردار‪ .‬مهدي لبخندي زد و دوباره پرسيد‪:‬‬ ‫چايي مي خوري؟‬ ‫شيوا سري خم كرد‪ .‬مهدي يك فنجان چاي و يك فنجان نسكافه ريخت‪ .‬با قندان توي‬ ‫سيني گذاشت‪ .‬با كمي جستجو نصف جعبه بيسكوييت پيدا كرد و كنارش جا داد‪.‬‬ ‫تصميم گرفت با مهمانش آشنا شود‪ .‬كنارش روي زمين فرود آمد‪.‬‬ ‫_‪ :‬واي چه كوچولوئه!‬ ‫شيوا متعجب نگاهش كرد‪ .‬مهدي تصحيح كرد‪ :‬منظورم اينه كه من خيلي گنده ام!‬ ‫چند لحظه صبر كرد‪ .‬بعد آرام گفت‪ :‬يه چيزي بخور‪.‬‬ ‫شيوا از توي كيفش دفترچه اي درآورد‪ .‬نوشت‪ :‬من‪ ...‬من نمي خواستم مزاحمتون‬ ‫بشم‪.‬‬ ‫مهدي يك تكه بيسكوييت برداشت و با بي خيالي گفت‪ :‬مي دونم‪.‬‬ ‫شيوا دوباره نوشت‪ :‬اون دوستتون يه جوري حرف زد كه اصل ً نفهميدم چي شد‪ .‬حتماً‬ ‫مي خندين ولي‪....‬‬ ‫مهدي روي دستش خم شد‪ ،‬در حاليكه از سرعت نوشتنش و خط ظريف و زيبايش‬ ‫حيران بود‪ ،‬گفت‪ :‬اصل ً نميخندم‪ .‬اين دوست من زبوني داره كه مار رو از سوراخش‬ ‫بيرون مي كشه‪ .‬يه وكيل واقعيه؛ يه چيزي بخور‪.‬‬ ‫شيوا توي چاي قند انداخت‪ .‬هنوز چادر سرش بود با مانتو شلوار‪.‬‬ ‫_‪ :‬گرمت نيست؟‬ ‫سري به نفي تكان داد‪.‬‬ ‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬مي گم اگه دوست داري چادر سرت باشه‪ ،‬حداقل با چادر نماز شايد‬ ‫راحتتر باشه‪.‬‬ ‫نوشت‪ :‬من راحتم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اينو كه دروغ ميگي‪ ،‬عين شاپرك تو قوطي كبريت‪ .‬بذار ببينم چي مي خوني؟ از‬ ‫اين بيسكوييتم بخور‪ .‬پذيرايي اين قدر مفصله كه آدم نمي تونه انتخاب كنه‪.‬‬ ‫شيوا عكس العملي نشان نداد‪ .‬مهدي كتابش را گرفت و نگاه كرد‪ .‬دور تا دور صفحه را‬ ‫گل و بلبل كشيده بود‪ .‬يك سؤال خواند و سعي كرد جواب را به خاطر بياورد‪ .‬يادش‬ ‫آمد! جواب را گفت‪ .‬خودش خوشش آمد‪ .‬شيوا نوشت‪ :‬ميشه توضيح بدين؟‬ ‫_‪ :‬اول ً به من نگو شما؛ احساس پيري مي كنم‪ .‬من فقط هيكلم گندست‪ .‬بسيار خوب‬ ‫چي رو متوجه نشدي؟‬ ‫تلفن زنگ زد‪ .‬مهدي پرسيد‪ :‬كي امتحان داري؟‬ ‫شيوا نوشت‪ :‬فردا صبح ساعت ده‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب مي خواي بعد از شام از اول يه دوره بكنيم؟‬ ‫شيوا لبخندي تشكرآميز زد‪.‬‬ ‫تلفن رفت روي پيغامگير‪ :‬مهدي سلم‪ .‬اينقدر زنگ نمي زني گفتم خودم احوالي ازت‬ ‫بپرسم‪ .‬لمروت احوالي از خواهرت نمي گيري؟‬ ‫مهدي برخاست‪ ،‬دكمه ي تلفن را زد و لبخند زنان گفت‪ :‬سلم‪ .‬خوب شد خودت زنگ‬ ‫زدي‪ .‬شكلت گذاشته بودم تو جايخي پاك يادم رفته بود‪ .‬ممنون از هديه ات‪ .‬ما بايد‬ ‫كادو مي داديم‪.‬‬ ‫_‪ :‬دير نمي شه ما منتظريم! خوب‪ ،‬خوبي؟ دنياي بيست و سه سالگي چطوره؟‬ ‫_‪ :‬خوبه‪ .‬سلم داره خدمتتون‪ .‬آقا پسر گل خوبه؟ ما نديديمش همقد دايي شده؟‬ ‫_‪ :‬ديگه خيلي نمونده‪ .‬حدود ‪ 145‬سانتيمتر ديگه! ولي زياده‪ .‬يه دراز الدنگ داريم‬ ‫بسمونه‪ .‬بذار بچم به باباش بره‪ .‬خوش تيپ خوش هيكل!‬ ‫_‪ :‬دست شما درد نكنه‪ .‬خواهري رو در حق من تموم كردين‪ .‬راستي ژاله‪ ،‬مامان كه‬ ‫اين روزا نمي خواد بياد؟‬

‫_‪ :‬ني ني كوچولو چقدر بهانه مي گيري! يعني اين ده روزم نبايست به من برسه؟‬ ‫بذار از رختخواب بلند شم‪ ،‬چشم خودم راهيش مي كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه نه مي خواستم بگم پيشت بمونه‪ .‬تو واجبتري‪ .‬حال بعد از ده روزم بالخره بچه‬ ‫داري و هزار تا كار‪ .‬پيشت بمونه بهتره‪ .‬منم كه تا آخر ماه مبارك امتحانام تموم ميشه‬ ‫ميام ديگه‪.‬‬ ‫_‪ :‬حالت خوبه مهدي؟ اونجا چه خبره؟ چه شيطنتي كردي كه مامان نبايد بياد؟‬ ‫_‪ :‬هيچي بابا‪ .‬امتحان دارم‪ .‬فرصت سرخاروندن ندارم‪ .‬خونه شلوغه‪ .‬كاشي هارم‬ ‫نشستم‪ .‬بياد ببينه غر مي زنه‪ .‬درسم تموم ميشه‪ .‬خودم خونه رو تميز مي كنم جمع‬ ‫مي كنم ميام‪ .‬بهش بگو زحمتش ميشه‪ .‬من خودم ميام‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي تو يه چيزيت ميشه‪.‬‬ ‫ب خوبه‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه به جون ژاله حالم خو ِ‬ ‫_‪ :‬از خودت مايه بذار اولً‪ .‬بعدم مجتبي داره جيغ مي زنه‪ .‬گرسنه اس‪ .‬برم بهش‬ ‫برسم‪.‬‬ ‫_‪ :‬چي چي؟ درست گرفتم؟ اسمش شد مجتبي؟‬ ‫_‪ :‬فكر كردم مامان بهت گفته‪ .‬امروز واسش شناسنامه هم گرفتيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب خيلي مباركه‪ .‬از قول دايي ببوسش‪.‬‬ ‫_‪ :‬حتماً كاري نداري؟‬ ‫_‪ :‬ممنون‪ .‬قربانت‪.‬‬ ‫_‪ :‬قربانت‪.‬‬ ‫نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬شيوا سرش به عذرخواهي كج كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬بي خيال بابا‪ .‬املت ميخوري؟ چلو كبابم هست به تو نمي دم!‬ ‫شيوا لبخندي زد‪ .‬مهدي به آشپزخانه رفت‪.‬‬ ‫بعد از شام كتاب شيوا را به دست گرفت‪ .‬مشغول دوره كردن شد‪ .‬شيوا سؤالتش را‬ ‫مي نوشت و مهدي يكي يكي توضيح مي داد‪ .‬بالخره كتاب تمام شد‪ .‬شيوا رفت‬ ‫بخوابد‪ .‬مهدي كتاب خودش را به دست گرفت و روي كاناپه دراز كشيد‪ .‬نگاهي از بال‬ ‫تا پايين صفحه انداخت‪ .‬اه اينا چقدر سخته‪ .‬در حد پاس كردن خواند‪ .‬مثل هميشه‪.‬‬ ‫ساعت يك خوابش برد‪.‬‬ ‫*شخصيت سرخ پوست يكي از كارتونهاي والت ديسني به همين نام‪.‬‬ ‫فردا صبح وقتي بيدار شد‪ ،‬شيوا داشت كتابهايش را توي كيف كولي مي گذاشت‪.‬‬ ‫مهدي خواب آلوده كش و قوسي رفت و پرسيد‪ :‬تو سحري خوردي؟‬ ‫شيوا برخاست‪ .‬وايت برد را از روي اوپن برداشت و نوشت‪ :‬يه كم آب خوردم‪ .‬وقت نبود‬ ‫بيدارت كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ها مهم نيست‪ .‬اينم بي سحري شد‪.‬‬ ‫نماز خواند و از خانه بيرون زد‪ .‬غروب كه رسيد‪ ،‬شيوا هنوز نيامده بود‪ .‬نگاهي توي‬ ‫يخچال انداخت‪ .‬خيلي گرسنه اش بود‪ .‬زنگ در آپارتمان به صدا درآمد‪ .‬باز كرد‪ .‬فخري‬ ‫خانم بود‪ .‬شيوا هم توي راه پله بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم‬ ‫_‪ :‬سلم مهدي جان‪ .‬افطاري كه نخوردي؟‬ ‫_‪ :‬نه مامان تازه رسيدم‪ .‬هنوز چيزي نپختم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نمي خواد بيا پيش من‪ .‬يه عالمه غذا پختم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اه چه خوب‪ .‬خيلي ممنون‪.‬‬ ‫نگاهي به شيوا انداخت و گفت‪ :‬سلم‪.‬‬ ‫شيوا سري خم كرد‪ .‬فخري خانم برگشت و گفت‪ :‬سلم عزيزم‪ .‬حالت خوبه؟ پس‬ ‫همسايه ي جديد شمايين! بايد بيام با خونوادت آشنا بشم‪ .‬اسمت چيه عزيزم؟‬ ‫كلس چندمي؟‬

‫مهدي لب به دندان گزيد‪ .‬شيوا حتماً از اين برخوردها ناراحت ميشد‪ .‬فخري خانم‬ ‫غريبه نبود‪ .‬مي توانست برايش توضيح دهد‪ .‬تك سرفه اي زد و گفت‪ :‬ببخشيد مامان‪.‬‬ ‫اين شيواست‪ .‬از بچه هاي دانشكده‪ .‬ما چند روز عقد موقت كرديم كه اگر پسنديديم‬ ‫باهم ازدواج كنيم‪ .‬ضمن ًا يه مشكلي داره براي يه مدتي نمي تونه حرف بزنه‪.‬‬ ‫فخري خانم خيلي جا خورد‪ .‬چند لحظه اي هر دويشان را نگاه كرد‪ .‬بالخره آرام گفت‪:‬‬ ‫مباركتون باشه‪ .‬شيوا خانم شمام منزل خودته‪.‬‬ ‫شام كه خوردند‪ ،‬مهدي گفت‪ :‬خوردن و جستن از ادب نيست‪ .‬ولي مامان جون‬ ‫شرمنده ما امتحان داريم‪.‬‬ ‫فخري خانم با لحني كنايه آميز گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬همينقدرم لطف كردين‪.‬‬ ‫مهدي نمي دانست چطور جواب اين مادر را كه به خاطر همين حس مادري از او كمي‬ ‫رنجيده بود را بدهد‪ .‬پس به آرامي به طرف در رفت و با شيوا به خانه برگشت‪.‬‬ ‫خانه بوي غريبي مي داد‪ .‬مهدي لحظه اي توي درگاه مكث كرد‪ .‬شيوا به اتاق رفت‪.‬‬ ‫فخري خانم كه اينطور برخورد كرده بود‪ ،‬مادر خودش چطور برداشت مي كرد؟‬ ‫آهي كشيد‪ .‬وارد شد‪ .‬كامپيوتر را روشن كرد‪ .‬لباس عوض كرد و نشست‪ .‬يك چت با‬ ‫دوستان قديمي‪ ،‬اطلعاتي راجع به كانون وكل‪ ،‬سري به وبلگ بچه ها و غيره‪....‬‬ ‫شيوا كنارش ايستاد وايت برد را جلوي سينه اش گرفته بود‪ :‬ميشه يه چك ميل بكنم؟‬ ‫زياد طولش نمي دم‪ .‬خيلي وقته سر نزدم‪.‬‬ ‫مهدي لبخندي زد و از جا برخاست‪ .‬به آشپزخانه رفت‪ .‬كتري را آب كرد و روي گاز‬ ‫گذاشت‪ .‬ظرفها را شست‪ .‬چاي دم كرد‪ .‬برگشت‪ .‬شيوا نوشت‪ :‬يه ايميل بزنم؟ ديس‬ ‫كانكت كردم بنويسم‪.‬‬ ‫مهدي شانه اي بال انداخت‪ :‬ده تا بزن‪ .‬چه فرقي مي كنه؟ كارتش مجانيه‪ .‬جزو كادو‬ ‫تولداي عجيب امساله‪ .‬تو خونه ي ما از اين رسما نبود‪.‬‬ ‫شيوا توي ورد نوشت‪ :‬يعني تا حال كادو تولد نگرفته بودي؟‬ ‫_‪ :‬نه به اين صورت‪.‬‬ ‫_‪ :‬مثل منو كه كس ديگه هم نگرفته! ‪‬‬ ‫_‪ :‬خيلي از خودت مطمئني!‬ ‫_‪ :‬من غلط بكنم‪ .‬همين حالشم دارم روي شيشه راه مي رم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نگران اين ده روزي؟‬ ‫_‪ :‬عجيبه؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬چايي مي خوري؟‬ ‫_‪ :‬بشين‪ .‬ميريزم‪.‬‬ ‫مهدي روي كاناپه لم داد و گفت‪ :‬چي بهتر از اين‪ .‬براي من ليواني بريز‪.‬‬ ‫نگاهي به تك جمله هاي شيوا روي صفحه ي مانيتور انداخت‪ .‬فكر كرد چه سريع اين‬ ‫نوع مكالمه برايش عادي شده بود‪ .‬به سادگي در جواب سؤالش از شيوا دنبال يك‬ ‫نوشته مي گشت‪ .‬روي كاغذ‪ ،‬وايت برد‪ ،‬مانيتور‪ ،‬دريخچال‪....‬‬ ‫شيوا سيني چاي را جلويش را گذاشت‪ .‬مال خودش را برداشت و پشت كامپيوتر‬ ‫نشست‪ .‬مهدي جزوه ي همكلسي اش را باز كرد و مشغول رونويسي شد‪ .‬چه كار‬ ‫لوسيي جزوه هم انگار تمامي نداشت‪ .‬يك ساعتي گذشت‪ .‬پشت راست كرد‪ .‬كش‬ ‫و قوسي رفت و از جا بلند شد‪ .‬ماوس را از زير دست شيوا كشيد و ديس كانكت كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خانمي كه فردا امتحان داره درسشو مي خونه‪.‬‬ ‫صفحه ي ورد باز بود‪ .‬شيوا به سرعت تايپ كرد‪ :‬فردا امتحان ندارم‪ .‬راستي امتحان‬ ‫امروزم خيلي خوب دادم‪ .‬دستت درد نكنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬بذار نمره اش بياد بعد تشكر كن‪ .‬پاشو ديگه‪ .‬پس فردا چي امتحان نداري؟ اگه‬ ‫خيلي بيكاري واسه من جزوه بنويس‪.‬‬ ‫_‪ :‬بده بنويسم‪ .‬يه تشكر بهت بدهكارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬برو درستو بخون‪ .‬خراب مي كني ميندازي گردن من و جزوه ام‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬قول مي دم‪ .‬پس فردا عصر امتحان دارم‪ .‬هنوز خيلي وقت دارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬حال كه خيلي دلت مي خواد بگير‪.‬‬

‫خودش روي كاناپه دراز كشيد و خوابش برد‪.‬‬ ‫سحر دستي روي شانه اش خورد‪ .‬غلتيد‪ .‬يك دستش را روي زمين گذاشت كه از روي‬ ‫كاناپه نيفتد‪ .‬به زحمت چشمهايش را باز كرد‪ .‬لحظه اي بعد هشيار شد و نشست‪.‬‬ ‫شيوا روي ميز جلويش نشسته بود‪ .‬خجالت زده سر به زير انداخت‪ .‬موهاي لَخت‬ ‫مشكي اش توي صورتش ريخت‪ .‬بلوز شلوار خواب سفيد گلدار تنش بود‪ .‬مهدي دست‬ ‫دراز كرد‪ ،‬موهايش را از توي صورتش كنار زد‪ ،‬با لبخند گفت‪ :‬اين جوري خوشگلتري!‬ ‫دخترك لرزيد‪ .‬مهدي بلند شد‪ .‬همه چي آماده بود‪ .‬باهم سحري خوردند‪ .‬بعد از نماز‬ ‫هردو مشغول درس خواندن شدند‪ .‬مهدي كمي خواند و راهي شد‪.‬‬ ‫توي دانشگاه هدفون مهرداد را پس داد‪ .‬مهرداد پرسيد‪ :‬چطوري با زحمتاي ما؟‬ ‫_‪ :‬چه عرض كنم برنامه هام بهم ريخته‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو عمر ًا برنامه داشتي كه حال بهم ريخته؟!‬ ‫_‪ :‬چه مي دونم‪ .‬بالخره به يه روالي عادت داشتيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اذيتت كه نكرده؟‬ ‫_‪ :‬نه بيچاره‪ .‬هم اون پادر هواست هم من‪ .‬گندت بزنن با اين نقشه كشيدنت‪.‬‬ ‫مادربزرگش برنگشته؟‬ ‫_‪ :‬نه بابا به اين زودي؟‬ ‫_‪ :‬براي من يه عمر گذشته‪.‬‬ ‫شيوا باز جلو آمد‪ .‬با لبخند كمرنگي كولي را به طرفش دراز كرد‪ .‬مهرداد خنديد و گفت‪:‬‬ ‫مهدي مرض داري؟ يه نگاه توش بكن بعد برش دار‪.‬‬ ‫_‪ :‬من عمر ًا تو كيف مردم نگاه نمي كنم! فقط برش مي دارم‪.‬‬ ‫شيوا جلوي خنده اش را گرفت و به سرعت دور شد‪.‬‬ ‫آن روز براي مهدي به كندي مي گذشت‪ .‬جزوه اي كه با كمك شيوا نوشته بود‪ ،‬استاد‬ ‫قبول نكرد و گفت تمام نمره را به امتحان مي دهد‪ .‬امتحان خيلي سخت بود‪ .‬خسته و‬ ‫خواب آلود بود‪ .‬دهانش تلخ شده بود‪ .‬خواست برود آبي توي دهانش بزند كه از پله‬ ‫سر خورد و پايش پيچيد‪ .‬يكي از بچه ها خواست كمكش كند‪ ،‬بدترش كرد‪ .‬دكتر‬ ‫بهداري نبود‪ .‬و بالخره يكي از همكلسيها با ماشين او را به بيمارستان رساند‪ .‬در‬ ‫نتيجه از كلس بعدازظهر غيبت خورد‪ .‬غروب هم كه با پاي كش بسته به خانه رسيد‪،‬‬ ‫غذايي آماده نبود‪ .‬يادش آمد سحر نان هم تمام شده است‪ .‬شيوا هم خانه نبود‪ .‬يك‬ ‫يادداشت كنار كامپيوتر گذاشته بود كه با يك گل كوچك تزيينش كرده بود‪:‬‬ ‫سلم‬ ‫افطار مهمان دوستم ژيل هستم‪ .‬نامزد همكلسيت سرداري‪ .‬دير ميام ببخشيد‪ .‬بچه‬ ‫ها جمعند‪ .‬شب بخير‬ ‫شيوا‬ ‫گرسنه اش بود‪ .‬خوشبختانه مامان ماهيانه اش را به حسابش ريخته بود‪ .‬دستش به‬ ‫طرف تلفن رفت كه پيتزا سفارش بدهد‪ ،‬اما احساس عذاب وجدان كرد‪ .‬از شيوا‬ ‫هميشه با حاضري پذيرايي كرده بود‪ .‬چند لحظه صبر كرد‪ .‬شكم گرسنه تعارف برنمي‬ ‫داشت‪ .‬چهار تا همبرگر سفارش داد‪ .‬بيست دقيقه بعد همبرگرها رسيد و ظرف ده‬ ‫دقيقه با نوشابه بلعيده شد! اين قدر سريع كه دلدرد گرفت‪ .‬آه از نهادش بلند شد‪.‬‬ ‫لحظه ها به كندي مي گذشت‪ .‬نه حال درس خواندن داشت نه كامپيوتر‪ .‬دراز كشيده‬ ‫بود براي خودش غر مي زد‪ .‬ساعت ‪ 8‬شد؛ ‪ 9‬شد؛ ‪ 10‬شد‪ .‬به مهرداد زنگ زد‪.‬‬ ‫_‪ :‬ببين تو شماره تلفن سرداري رو داري؟‬ ‫_‪ :‬سرداري؟ نه‪ ...‬مي خواي چه كار؟‬ ‫_‪ :‬كارش دارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬شايد بتونم برات پيدا كنم‪ .‬بذار ببينم از كي مي تونم بپرسم‪ ،‬كيان شايد داشته‬ ‫باشه‪ ،‬يا بگم مهري از نامزدش ژيل بپرسه‪ .‬اون حتماً داره‪ .‬چند دقيقه صبر كن باهات‬ ‫تماس مي گيرم‪ .‬فقط دعا كن مهري خونه باشه‪ .‬بس كه ددريه اين دختر!‬ ‫_‪ :‬تو هنوز باهاش دوستي؟‬

‫_‪ :‬جيبامو سفت مي گيرم‪ .‬ولي سعي مي كنم نازشو بخرم‪ .‬خيلي تيتيشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬اصل ً ببين شماره ي ژيل رو مي خواستم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين يارو سرداري خيلي غيرتيه‪ .‬اگه بفهمه به ژيل زنگ زدي‪ ،‬مي كشتت‪.‬‬ ‫_‪ :‬پروفسور با ژيل چه كار دارم؟ كاش خوشگل بود تو نگران شدي‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس شمارشو مي خواي چيكار؟ جزوه اي چيزي دستش داري؟‬ ‫_‪ :‬ببين اصل ً ولش كن‪ .‬از خيرش گذشتم‪ .‬پام بهتره‪ .‬مي خوام بخوابم‪.‬‬ ‫_‪ :‬هرطور ميلته‪ .‬فقط از ما گفتن‪ .‬دوروبر ژيل نپلك‪.‬‬ ‫_‪ :‬چشم‪ .‬كاري نداري؟‬ ‫_‪ :‬نه خدافظ‬ ‫مهدي كش و قوسي رفت‪ .‬كوسن را زير سرش جابجا كرد‪ .‬و به سقف خيره شد‪ .‬كليد‬ ‫توي قفل چرخيد‪ .‬با لبخندي اميدوار به در نگاه كرد‪ .‬شيوا دررا بست و با نگراني‬ ‫نگاهش كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم‪ .‬زود برگشتي‪.‬‬ ‫شيوا سري خم كرد‪ .‬با آشفتگي روي اوپن خم شد و تند تند مشغول نوشتن روي‬ ‫وايت برد شد‪ .‬بالخره وايت برد را به مهدي داد و چادرش را برداشت‪ .‬نگاهش خيلي‬ ‫نگران بود‪.‬‬ ‫سلم‪ .‬پات چطوره؟ اونجا شنيدم خوردي زمين بردنت بيمارستان‪ .‬مردم از نگراني‪.‬‬ ‫نمي دونستم چه جوري جمع كنم بيام‪ .‬نه يك لقمه از گلوم پايين مي رفت نه مي‬ ‫تونستم راحت بشينم‪ .‬رومم نميشد نيومده بزنم بيرون‪.‬‬ ‫مهدي خنديد‪ .‬وايت برد را روي ميز رها كرد و گفت‪ :‬يه تلفن ميزدي‪.‬‬ ‫شيوا با ابروهاي بال رفته نگاهش كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب از يكي مي خواستي زنگ بزنه‪ .‬چيزي نشده‪ .‬يه كم پيچ خورده‪ .‬النم بهترم‪.‬‬ ‫نبايد مهموني تو بهم مي زدي‪.‬‬ ‫شيوا لبخندي زد و مانتويش را درآورد‪ .‬يك بلوز يقه مردانه زرشكي با شلوار شيري‬ ‫تنش بود‪ .‬وايت برد را پاك كرد و نوشت‪ :‬چيزي مي خوري برات بيارم؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ ....‬كاش يكي از همبرگرا رو واست نگه مي داشتم‪ .‬تركيدم بس كه خوردم‪ .‬تو‬ ‫چي مي خوري سفارش بدم؟ گفتي شام نخوردي؟‬ ‫_‪ :‬فكرشو نكن‪ .‬تو استراحت كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬نمي خوام كه واست بپزم‪ .‬زحمتش يه تلفنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬مهم نيس‪ .‬يه كاريش مي كنم‪.‬‬ ‫وايت برد را روي پايش گرفت‪ .‬لب ميز كنار مهدي نشسته بود و با نگراني پاهاي‬ ‫طويلش را نگاه مي كرد‪ .‬مهدي جمله را همانطور كه به طرف شيوا بود خواند و گفت‪:‬‬ ‫اين جوري كه نميشه‪ .‬بابا نگران نباش‪ .‬مي خواي پاشم طناب بازي كنم؟‬ ‫شيوا خنديد‪ .‬آرام از جا برخاست‪ .‬يك بسته بيسكوييت شور پيدا كرد با پنير آورد‪ .‬كنار‬ ‫مهدي نشست و يك لقمه گرفت؛ به طرف مهدي دراز كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه قربونت برم‪ .‬ديگه يه لقمه هم از گلوم پايين نمي ره‪ .‬خودت بخور‪ .‬مطمئني كه‪...‬‬ ‫شيوا لبخندي زد و لقمه را در دهان گذاشت‪ .‬مهدي نگاهش كرد‪ .‬تا بحال از تنهاييش‬ ‫احساس ناراحتي نكرده بود‪ .‬يعني فرقي برايش نمي كرد‪ .‬حتي شبهايي كه توي تب‬ ‫مي سوخت يا مشكلي داشت‪ .‬ولي در آن لحظه واقعاً از حضور شيوا خوشحال بود‪.‬‬ ‫شيوا مثل هميشه چند لقمه اي خورد و جمع كرد‪ .‬برگشت‪ .‬وايت برد را دستش گرفت‬ ‫و همان روي ميز نشست‪ .‬مهدي پرسيد‪ :‬چيه؟‬ ‫شيوا خنديد و شانه اي بال انداخت‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو هميشه اين قدر كم مي خوري يا با من تعارف مي كني؟‬ ‫_‪ :‬نه بابا چه تعارفي؟‬ ‫_‪ :‬چند كيلويي؟‬ ‫_‪ :‬تو امتحانا لغر ميشم‪ .‬بيست و نه‪ ،‬بيست و هشت‪...‬‬ ‫_‪ :‬وايييي من وقتي هفت سالم بود بيست و هشت كيلو بودم‪.‬‬ ‫_‪ :‬قدت چقدر بود؟‬

‫_‪ :‬يادم نيست‪ .‬حتماً از الن تو كوتاهتر بودم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نمي تونم تصور كنم چه شكلي بودي‪.‬‬ ‫_‪ :‬يه بچه ي تپل ننر قد كوتاه‪ .‬از همه ي همسنام كوتاهتر بودم‪.‬‬ ‫_‪ :‬باورم نميشه!‬ ‫_‪:‬از ده سالگي شروع كردم به قد كشيدن كه ديگه ترمز نكردمي بس كه مامانم‬ ‫بچگيام غصه خورد كه پسرم كوچولو موندهي‬ ‫_‪ :‬كاش مامان منم غصه مي خورد‪...‬‬ ‫_‪ :‬نه فكر كن! اگه الن همقد من بودي‪.....‬‬ ‫_‪ :‬آره مي دونم يه دختره تو كلس مون همين حدوده‪ .‬بيچاره چاقم هست‪ .‬از سه‬ ‫كيلومتري پيداست‪ .‬هميشه هم مشكل لباس و كفش داره‪.‬‬ ‫_‪ :‬اونم واسه دخترا كه خيلي بده!!!! قاه قاه خنديد‪ .‬ولي بعد اضافه كرد‪ :‬البته منم‬ ‫سخت لباس گيرم مياد‪ .‬ولي هر مهموني لباس تازه نمي خوام‪.‬‬ ‫_‪ :‬منم فقط لباس بچه گونه گيرم مياد‪.‬‬ ‫_‪ :‬ديگه اينقدرام كوتاه نيستي‪.‬‬ ‫_‪ 145 :‬سانتيمتر‪.‬‬ ‫_‪ :‬نيم متر از من كوتاهتري! بيا يه پونزده سانت بهت بدم هر دومون متعادل ميشيم!‬ ‫شيوا دستهايش را جلو آورد و خنديد‪ .‬مهدي هم با خنده دو تا دستش را توي يك‬ ‫دست گرفت‪.‬‬ ‫تلفن زنگ زد‪ .‬مادرش بود‪ .‬مهدي مشغول صحبت شد‪ .‬شيوا نوشت‪ :‬كامپيوترو روشن‬ ‫كنم؟‬ ‫مهدي شانه اي بال انداخت‪ .‬شيوا مشغول بازي شد‪ .‬صحبتش كه تمام شد‪ ،‬از جا‬ ‫برخاست‪ .‬آرام از پشت سر شيوا خم شد؛ دست زير زانوهايش برد و بلندش كرد‪.‬‬ ‫نفس دخترك بند آمد! مهدي سر جايش نشست و او را روي پايش نشاند‪ .‬با‬ ‫سرخوشي گفت‪ :‬خيلي وسوسه انگيز بود‪ .‬حال هر كاري مي خواي بكن‪ .‬اينترنت‬ ‫كاري نداري؟‬ ‫شيوا با نگاهي غضبناك از روي پايش سر خورد و پايين آمد‪ .‬به طرف اتاق رفت‪ .‬مهدي‬ ‫با لبخند گفت‪ :‬رفتي بخوابي؟ شب بخير‪.‬‬ ‫چند دقيقه صبر كرد‪ .‬اصل ً قصد بدي نداشت‪ .‬از توي يخچال بسته شكلتي كه ژاله‬ ‫داده بود را برداشت و ضربه اي به در اتاق زد‪ .‬شيوا در را باز كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬من قصد بدي نداشتم‪ .‬شكلت مي خوري؟ گالكسيه؟‬ ‫شيوا نگاهي به شكلت انداخت‪ .‬در را آرام بست و براي اولين بار قفلش كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬مثل اينكه يه چيزيم بدهكار شديم‪.‬‬ ‫سحر شماطه اش زنگ زد‪ .‬مهدي خواب آلود خاموشش كرد‪ .‬حوصله ي سحري خوردن‬ ‫نداشت‪ ،‬ولي يك آن از ذهنش گذشت كه شيوا با اين هيكل ريزه نبايد گرسنه بماند‪ .‬از‬ ‫جا پريد‪ .‬غريد‪ :‬لعنت به مسئوليت ي‬ ‫توي اشپزخانه رفت‪ .‬بدون اينكه چراغ را روشن كند‪ ،‬در يخچال را باز كرد‪ .‬در همان حال‬ ‫صدا زد‪ :‬شيوا‪ ...‬شيوا خانوم پاشو سحر شده‪ .‬شيواااااا‬ ‫شير و نان و پنير را بيرون آورد‪ .‬روي اوپن خم شد‪ .‬رو به طرف اتاق خواب صدا زد‪ :‬پاشو‬ ‫دختر‪ .‬با من قهري با خودت كه قهر نيستي‪ .‬پاشو تا اذون نگفتن‪ .‬گرسنه مي موني با‬ ‫اين دو وجب هيكل ضعف مي كني‪.‬‬ ‫ناگهان چراغ آشپزخانه روشن شد‪ .‬يك لحظه ترسيد‪ .‬به سرعت برگشت‪ .‬شيوا كنار در‬ ‫ايستاده بود‪ .‬يك ليوان شير با يك بيسكوييت نصفه دستش بود‪.‬‬ ‫مهدي آهي كشيد‪ :‬تو كه منو ترسوندي! كي بيدار شدي؟‬ ‫شيوا خوب طبيعتاً جوابي نداد! ولي نگاهش هنوز دلخور بود‪ .‬مهدي ليوان شيري براي‬ ‫خودش ريخت‪ .‬بسته ي بيسكوييت روي اوپن بود‪ .‬بيسكوييتي برداشت‪ ،‬توي شير زد و‬ ‫روي زبانش گذاشت‪ .‬نگاهي به شيوا انداخت و پرسيد‪ :‬حال چرا ايستاده؟ بيا بشين‪.‬‬ ‫شيوا جرعه اي شير نوشيد‪ ،‬ولي حركت ديگري نكرد‪.‬‬

‫_‪ :‬ببين شيوا‪ ،‬اگه لزمه قسم بخورم‪ ،‬قسم مي خورم به خداي احد و واحد كه قصد‬ ‫بدي نداشتم‪ .‬فقط چون كه خيلي كوچولويي بغلت كردم‪ .‬بازم اين كارو مي كنم‪ ،‬ولي‬ ‫فقط به همين علت‪ .‬حال ممكنه منو ببخشي؟‬ ‫شيوا نگاهش كرد‪ .‬اين بار نگاهش آرام بود‪ .‬ولي باز هم عكس العملي نشان نداد‪.‬‬ ‫_‪ :‬من كاري باهات ندارم‪ .‬دعوتت نكردم كه بخوام مدعيت باشم‪ .‬تو مي توني هر وقت‬ ‫مي خواي بياي‪ ،‬هر وقت مي خواي بري‪ .‬هر جور مي خواي بپوشي و هر جور دوست‬ ‫داري بخوري‪ .‬اگه اهل روزه و نمازم نيستي راحت باش‪ .‬واسه من تظاهر نكن‪ .‬من‬ ‫كاريت ندارم‪ .‬ده روز اينجا مي موني بيست و پنج هزار تومن مي گيري ميري پي‬ ‫كارت‪ .‬خوب؟ منو مي بخشي؟ آشتي؟ با من دست مي دي؟‬ ‫شيوا با ترديد جلو آمد‪ .‬دست كوچكش را بال آورد‪ .‬تمام دستش به اندازه ي كف دست‬ ‫مهدي بود‪ .‬مهدي دستش را گرفت‪ .‬دوستانه لبخند زد و گفت‪ :‬ممنونم‪.‬‬ ‫شيوا خجولنه خنديد و سر بزير انداخت‪ .‬مهدي با يك حركت از زمين برش داشت و او‬ ‫را روي اوپن گذاشت‪ .‬بعد گفت‪ :‬خوب‪ ....‬بخوريم الن اذون ميگن‪.‬‬ ‫شيوا آرام بيسكوييتش را خورد‪ .‬شيرش را تمام كرد و با كمي آب سروتهش را هم‬ ‫آورد‪ .‬مهدي كه هنوز داشت روي نان پنير مي ماليد‪ ،‬گفت‪ :‬همين؟!‬ ‫شيوا وايت برد را از كنارش برداشت و نوشت‪ :‬تو جاي من بخور‪.‬‬ ‫_‪ :‬شرمنده فرصت نيست‪ .‬من هنوز سهم خودمم نخوردم!‬ ‫بعد لبخندي زد و گفت‪ :‬آخيش حالت خوب شد‪.‬‬ ‫شيوا نوشت‪ :‬زود باش دير شد‪.‬‬ ‫بعد خودش هم از لبه ي اوپن پايين پريد و رفت مسواك زد‪ .‬مهدي هم بالخره دست‬ ‫كشيد‪ .‬بعد از نماز مشغول درس خواندن شدند‪ .‬براي اولين بار باهم از خانه خارج‬ ‫شدند و تا ايستگاه اتوبوس رفتند‪ .‬ژيل كه روي نيمكت نشسته بود‪ ،‬با ديدن آن دو اول‬ ‫ابروهايش بال پريد‪ ،‬بعد با خنده گفت‪ :‬هي شيوا نكنه با اين غوله اومدي؟‬ ‫شيوا نگاهي به مهدي انداخت‪ .‬مهدي گفت‪ :‬آره النه پيش پاتون‪ ،‬همين چند قدم‬ ‫پايينتر از تو چراغ جادو دراومدم‪.‬‬ ‫ژيل گفت‪ :‬نه بابا! مرادم ميدي؟‬ ‫_‪ :‬نه بابا اين غول فكسني يه بليط اتوبوسم به زور ميده‪ .‬چه برسه مراد!‬ ‫_‪ :‬بخشكي شانس‪ .‬شيوا اين چراغ بدردنخورو از كجا پيدا كردي؟ بندازش دور‪.‬‬ ‫شيوا لبخندي زد و به اتوبوس اشاره كرد‪.‬‬ ‫ژيل پرسيد‪ :‬چي؟ از تو اتوبوس؟‬ ‫مهدي درحاليكه مي رفت كه سوار شود‪ ،‬گفت‪ :‬نه بابا‪ .‬مي گه اتوبوس اومد‪.‬‬ ‫عصر تو دانشگاه گشتي هم زد‪ .‬اما شيوا را پيدا نكرد‪ .‬مثل هميشه تنها برگشت‪ .‬در‬ ‫گاراژ را كه باز كرد بوي خورش كاري توي دماغش پيچيد‪ .‬از فكر اينكه شام ندارد‪ ،‬غصه‬ ‫اش شد‪ .‬آهي كشيد‪ .‬با آسانسور بال رفت‪ .‬در آپارتمان را باز كرد‪ .‬صداي سشوار مي‬ ‫آمد و بوي مست كننده ي غذا! وارد آشپزخانه شد و با ديدن منظره ي اميدوار كننده‬ ‫ي قابلمه ها روي گاز‪ ،‬در اولي را برداشت‪.‬‬ ‫سشوار خاموش شد‪ .‬برگشت‪ .‬شيوا دم در اتاق بود‪ .‬سري برايش خم كرد‪ .‬مهدي با‬ ‫خوشوقتي گفت‪ :‬سلم كوچولو‪ .‬تو آشپزيم بلدي؟‬ ‫شيوا خنديد‪ .‬وارد آشپزخانه شد‪ .‬با ماژيك وايت برد روي در يخچال نوشت‪ :‬هروقت‬ ‫عشقم بكشه‪ .‬خورش كاري دوست داري؟‬ ‫_‪ :‬دوست دارم؟! الن برنج خامم حاضرم بخورم‪ .‬راستي غروب شده؟‬ ‫_‪ :‬فقط دو سه دقيقه مونده‪ .‬تا لباس عوض كني ميشه‪ .‬منم غذا رو مي كشم‪.‬‬ ‫مهدي به سرعت آماده شد و برگشت‪ .‬شيوا داشت به تفصيل مي كشيد‪ .‬چلوي‬ ‫زعفران زده را توي يك ظرف و تهچين خوشرنگي جدا كشيد‪.‬‬ ‫مهدي با كنجكاوي تماشايش مي كرد‪ .‬يك بلوز دامن كشباف گلبهي تنش بود‪ .‬بلوزش‬ ‫يقه مربع‪ ،‬آستين كوتاه و دامنش تا بالي زانو بود‪ .‬دمپايي هايش رنگ لباسش بود‪.‬‬ ‫مهدي فكر كرد عمر ًا به لباس كسي اينقدر دقت نكرده بودم‪ .‬ناگهان شيوا با نگاه‬ ‫سرزنش آميزي برگشت‪ .‬مهدي با دستپاچگي پرسيد‪ :‬كمك نمي خواي؟‬

‫شيوا سري به نفي تكان داد و به كارش ادامه داد‪ .‬ظرف سالدي از يخچال درآورد و‬ ‫روي اوپن گذاشت و خورش خوري را هم اضافه كرد‪ .‬پارچ آب و گلدان گل و بالخره دو تا‬ ‫شمع هم روشن كرد و چراغ را خاموش كرد‪.‬‬ ‫مهدي معترضانه گفت‪ :‬ول كن بابا رمانتيك بازي بلد نيستم‪ .‬چراغ رو روشن كن شام‬ ‫بهم بچسبه‪.‬‬ ‫شيوا چراغ را روشن كرد و با نگاهي غمگين روبرويش نشست‪ .‬مهدي لقمه اي را به‬ ‫دهان نزديك كرد‪ .‬ولي با ديدن قيافه ي شيوا قاشق را توي بشقاب رها كرد‪ .‬خودش‬ ‫بلند شد‪ .‬چراغ را خاموش كرد و غرغر كنان گفت‪ :‬نمي دونم به كدوم سازتون بايد‬ ‫برقصم‪ .‬نگام نكن كنار برو بهم دست نزن‪ .‬بعدم شمع و گل و برو تو حس‪ .‬نه به اون‬ ‫شوري و شور و نه به اين بي نمكي‪.‬‬ ‫شيوا سر بزير انداخت‪ .‬آرام با غذايش بازي مي كرد‪ .‬مهدي يكي دو لقمه خورد و باز‬ ‫قاشق را رها كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬بگم معذرت مي خوام‪ ،‬غذاتو مي خوري؟ شمع كه روشنه‪ ،‬چراغم خاموش‪ .‬ديگه‬ ‫بايد چيكار كنم؟ لبخند بزنم و بگم عزيزم ممنونم از غذات؟ خوب ممنونم‪ .‬خيلي هم‬ ‫ممنونم‪ .‬واقعاً گرسنمه‪ .‬حال كه زحمت كشيدي بذار بخورم‪ .‬شايد دلت مي خواد براي‬ ‫تكميل دكورت برم كت شلوار بپوشم و كراوات بزنم‪ .‬هان؟‬ ‫شيوا كه لب برچيده بود‪ ،‬سري به نفي بال برد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬از نفهميدن از درك‬ ‫نكردن‪ ...‬اگر شيوا به جاي حرف نزدن بلغاري! حرف مي زد‪ ،‬راحتتر دركش مي كرد‪ .‬از‬ ‫طرفي دلش برايش مي سوخت و از طرفي هيچ تجربه اي در اين مورد نداشت‪ .‬چند‬ ‫لحظه ي كشنده گذشت‪ .‬دست دراز كرد‪ .‬قاشق شيوا برداشت‪ .‬لقمه ي كوچكي‬ ‫گرفت و گفت‪ :‬خواهش مي كنم بخور‪.‬‬ ‫شيوا با بي ميلي دهان باز كرد‪ .‬مهدي لقمه را در دهانش گذاشت‪ .‬لبخندي زد و‬ ‫خودش هم مشغول خوردن شد‪ .‬شيوا هم كم كم مشغول شد‪ .‬مهدي با خوشحالي‬ ‫پرسيد‪ :‬سالد بكشم برات؟ نمي خوري؟ صبر كن الن يه موزيك مليم صحنه رو كامل‬ ‫مي كنه‪.‬‬ ‫شيوا با رضايت خنديد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬معما كم كم حل ميشد‪ .‬موزيك را گذاشت‬ ‫و برگشت‪ .‬سر راه قبل از اينكه از كنار شيوا كه توي هال نشسته بود رد شود و توي‬ ‫آشپزخانه روبرويش بنشيند‪ ،‬تقريباً بي اراده خم شد‪ ،‬گونه ي شيوا را بوسيد و به‬ ‫طرف آشپزخانه رفت‪ .‬بلفاصله از ذهنش گذشت‪ :‬خراب كردي مهدي! خودتو مي‬ ‫كشي يه پل كاغذي اعتماد مي سازي‪ ،‬ولي قبل از اينكه طفلكي جرات كنه پاشو‬ ‫روش بذاره‪ ،‬با يه بوسه ميريزيش پايين؟ حال بيا و ثابت كن كه قصدي نداشتي‪.‬‬ ‫مثل بچه اي كه از تنبيه پدرش مي ترسد‪ ،‬سربزير پشت ميز نشست و آرام مشغول‬ ‫غذا خوردن شد‪ .‬غذايش را هم كه خورد به سرعت بشقابش را برداشت و شست‪.‬‬ ‫بعد تازه برگشت تا نتيجه ي اشتباهش را ببيند‪ .‬مي ترسيد با يك چهره ي غضبناك يا‬ ‫بدتر از آن اشك آلود روبرو شود‪.‬‬ ‫اما شيوا با قيافه اي آرام داشت با برگ گل توي گلدان بازي مي كرد‪ .‬مهدي نگاهي به‬ ‫سقف انداخت و در دل خدا را شكر كرد‪ .‬جلو آمد و آرام پرسيد‪ :‬تو بالخره چيزي‬ ‫خوردي؟ سير شدي؟‬ ‫شيوا لبخندي زد و بشقابش را عقب زد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬چراغ را روشن كرد‪ .‬برگشت‬ ‫شمعها را خاموش كرد و بشقابش را برداشت‪ .‬مهدي از دستش گرفت و گفت‪ :‬نه‬ ‫ديگه تو پختي من ميشورم‪ .‬شيوا مشغول خالي كردن غذاها توي قابلمه ها شد‪.‬‬ ‫مهدي هم ظرفها را شست و روي اوپن را تميز كرد‪ .‬نگاهي به قابلمه ها انداخت و‬ ‫گفت‪ :‬چه همه هم پختي! سحر كه بخوريم‪ ،‬تا افطار فردا هم مي رسه‪.‬‬ ‫شيوا قابلمه را توي يخچال گذاشت‪ .‬در يخچال را بست و نوشت‪ :‬براي افطار فردا كه‬ ‫حتم ًا كمه‪ .‬يه پاكت سوپ آماده مي خرم مي ذارم كنارش‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه بابا خودم مي خرم‪ .‬راستي گلم خريدي؟ بذار پولشو بدم‪.‬‬ ‫شيوا نوشت‪ :‬واسه تو نخريدم!‬

‫و با لبخند شيطنت آميزي از آشپزخانه بيرون رفت‪ .‬مهدي روي اوپن خم شد و گفت‪:‬‬ ‫خوب واسه خودت‪ ...‬لبد دلت مي خواسته من بخرم‪.‬‬ ‫شيوا جوابي نداد‪ .‬كتابش را برداشت و روي كاناپه نشست‪ .‬خسته بود‪ .‬با بي‬ ‫حوصلگي رهايش كرد‪ .‬مهدي كتاب را برداشت و كنارش نشست‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي خواي من بخونم تو گوش كني؟‬ ‫با حركت سر قبول كرد‪ .‬مهدي كتاب را باز كرد‪ .‬شيوا زانوهايش را بغل گرفته بود و‬ ‫چرت مي زد‪ .‬مهدي دست دور بازوهايش حلقه كرد و پرسيد‪ :‬مي خواي بري بخوابي؟‬ ‫شيوا به زور چشمانش را باز كرد و نگاهي نااميدانه به كتابش انداخت‪ .‬مهدي او را‬ ‫روي پايش نشاند و آرام به خواندن ادامه داد‪ .‬چند دقيقه بعد شيوا خواب رفت‪ .‬مهدي‬ ‫كتاب را كناري گذاشت و يك ساعتي به همان حالت نشست‪ .‬پاهايش خواب رفته بود‬ ‫و گزگز مي كرد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬دخترك را توي تختش خواباند‪ .‬كنار تخت روي زمين‬ ‫نشست‪ .‬به آخر ماجرا فكر مي كرد‪ .‬به روزي كه شيوا برود‪ .‬مامان بيايد‪ ...‬آيا زندگي‬ ‫اش به روال سابق برمي گشت؟ توي دانشكده با شيوا چه برخوردي مي كرد؟ شيوا‬ ‫چطور؟ چه كار مي كرد؟ ياد كارتون پوكاهانتس افتاد‪ .‬آخرش بهم نمي رسيدند‪.‬‬ ‫داستان اينها چي مي شد؟؟؟‬ ‫موهاي شيوا را نوازش كرد‪ .‬اين قدر فكر كرد تا روي زمين خوابش برد‪.‬‬ ‫سحر شيوا با اولين زنگ شماطه آن را خاموش كرد و دوباره دراز كشيد‪ .‬مهدي لي‬ ‫چشمهايش را باز كرد‪ ،‬ولي هنوز گيج بود‪ .‬با يك ضربه ي ناگهاني كه روي سينه اش‬ ‫فرود آمد‪ ،‬خواب از سرش پريد‪ .‬چشم باز كرد‪ .‬اولين چيزي كه ديد‪ ،‬برق چشمان شيوا‬ ‫بود و خنده ي شادش‪ .‬قبل از اينكه بتواند عكس العملي نشان بدهد‪ ،‬شيوا چهار‬ ‫دست و پا از روي سينه اش پايين آمد‪ ،‬بلند شد و از اتاق بيرون رفت‪.‬‬ ‫مهدي نيم خيز شد و خنديد‪ .‬منتظر يك تنبيه حسابي بود و اين حسابي سورپريزش‬ ‫كرد‪ .‬خواب آلود برخاست‪ .‬شيوا قابلمه ها را روي گاز گذاشت‪ .‬روي وايت برد نوشت‪:‬‬ ‫دردت گرفت؟‬ ‫مهدي دستي توي موهايش برد و گفت‪ :‬نه جالب بود‪.‬‬ ‫دست و صورتش را شست و برگشت‪ .‬با ديدن شيوا طبع شعرش گل كرد و گفت‪:‬‬ ‫آغوش گل اين بوي ندارد كه تو داري‬ ‫شب اين سر گيسوي ندارد كه تو داري‬ ‫شيوا روي كاغذ يادداشتي كه كنار گاز بود نوشت‪:‬‬ ‫اين طبع هوس جوي ندارد كه تو داري‬ ‫پروانه كه هر دم ز گلي بوسه ربايد‬ ‫مهدي كه روي دستش خم شده بود‪ ،‬كه زودتر جوابش را بخواند گفت‪ :‬اين بيتش در‬ ‫مورد تو صدق نمي كرد‪.‬‬ ‫شيوا پوزخندي زد و نوشت‪ :‬نه بابا! مگه شعر بايد راست باشه؟ شعر تمثيله‪ .‬جان‬ ‫بخشيدن به كلمات بي معني‪ .‬لزم نيست تو واقعيت باشه‪ .‬تو خيال شاعره‪.‬‬ ‫_‪ :‬درس ادبياتتون تموم شد استاد؟ با اين درس خودن ديشبي تو چه جوري مي خواي‬ ‫امتحان بدي خوشگل خانم؟ مي خواي من به جات امتحان بدم؟‬ ‫_‪ :‬آي قربونت‪ .‬اگه بدي كه خيلي خوب ميشه!‬ ‫_‪ :‬بفرما‪ .‬الن اذون مي گن ما هنوز داريم حرف مي زنيم‪.‬‬ ‫سحري خوردند‪ .‬شيوا نشست به درس خواندن‪ .‬مهدي دراز كشيد‪ .‬وقتي بيدار شد‪،‬‬ ‫شيوا رفته بود‪ .‬توي دانشگاه او را ديد‪ .‬پرسيد‪ :‬كولي عوض نشده؟‬ ‫شيوا توي دفترش نوشت‪ :‬امروز من زودتر اومدم بيرون!‬ ‫مهدي خنديد‪ :‬كه فقط من حواس پرتم‪ .‬آره؟! منظورت اينه؟ يا اينكه تو كيفم نگاه‬ ‫كردي؟ هان راستشو بگو‪.‬‬ ‫دستي سر شانه اش خورد‪ .‬مهرداد بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬آقا مهدي لطف كنين‪ ،‬حرمت دختر مردمو نگه دارين‪ ،‬وسط دانشگاه اينجوري گپ‬ ‫نزنين‪ .‬بيا اين طرف‪.‬‬ ‫_‪ :‬به سلم! دختر مردم آره؟‬ ‫_‪ :‬ديده ميشه پسر! خانم ميراسدي با كسي سلم و عليك نداشت‪ .‬قرار بود حفظ‬ ‫آبرو كنيم‪ .‬به همين زودي يادت رفت؟‬

‫تا مهرداد داشت موعظه مي كرد‪ ،‬شيوا رفته بود‪ .‬مهدي امتحان داشت‪ .‬بعد ازظهر هم‬ ‫كلس نداشت‪ .‬برگشت خانه‪ .‬خوابيد‪ .‬نزديك غروب بيدار شد و سوپ را پخت‪.‬‬ ‫شيوا نفس زنان وارد شد‪ .‬روي وايت برد با خط كج و معوجي نوشت‪ :‬سلم افطار‬ ‫شده؟ دارم از تشنگي مي ميرم‪.‬‬ ‫مهدي يك ليوان آب نيم گرم دستش داد و گفت‪ :‬قبول باشه‪.‬‬ ‫شيوا لبخند بي رمقي زد‪ .‬مهدي كولي را از دستش گرفت و چادرش را برداشت‪ .‬شيوا‬ ‫ليوان خالي را روي ميز گذاشت‪ .‬رفت لباس عوض كرد و دست و رويي شست و‬ ‫برگشت‪ .‬مهدي او را روي صندلي بلند نشاند و همه چي جلويش چيد‪ .‬اما شيوا فقط‬ ‫يه كم سوپ خورد و بشقابش را عقب زد‪.‬‬ ‫_‪ :‬همين؟ تو مثل ً روزه بودي؟‬ ‫شيوا با خستگي نوشت‪ :‬ميلم نمي رسه‪ .‬تو بخور‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس صبرت مي كنيم هر وقت ميلت رسيد باهم مي خوريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه نه‪ .‬تو بخور‪ .‬معلوم نيست اصل ً گرسنه ام بشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬بنازم اشتها رو‪ .‬شكلت كه مي خوري؟‬ ‫_‪ :‬الن نه‪ .‬شامتو بخور‪ .‬شايد يه ساعت ديگه‪.‬‬ ‫_‪ :‬قندت ميفته پايين‪ .‬بيا يه ذره بخور‪.‬‬ ‫شيوا با بي ميلي نگاهش كرد و سرش را تكان داد‪.‬‬ ‫_‪ :‬سر كاريه؟ روزه بودي يا نه؟‬ ‫_‪ :‬با روزه اشتهام كم ميشه‪ .‬خواهش مي كنم اصرار نكن‪.‬‬ ‫_‪ :‬خيلي خوب‪ .‬راستي امشب شب چندمه؟‬ ‫_‪ :‬چندم چي؟ قمري‪ ،‬ميلدي‪ ،‬شمسي؟‬ ‫_‪ :‬چندم شيوايي‪ .‬شنبه بود اومدي نه؟‬ ‫شيوا شانه اي بال انداخت‪.‬‬ ‫پس شنبه يكشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه‪ .‬با اين حساب امشب‬ ‫شب ششمه‪ .‬به عبارتي ميشه تا بعدازظهر دوشنبه‪.‬‬ ‫_‪ :‬روز ميشماري از دستم خلص شي! يه زنگ بزنم ببينم مامان بزرگ برنگشته؟‬ ‫_‪ :‬هي بشين اصل ً منظورم اين نبود‪ .‬كل ً مي خواستم بدونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه ديگه اگه مامانت يهو برسه‪ ،‬بد ميشه‪ .‬يا بايد دروغ بگي‪ ،‬يا توبيخ بشي‪ .‬اگه‬ ‫مامان بزرگمو پيدا كنم ميرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بذار توبيخ بشم‪ .‬من كه خلف شرع نكردم‪.‬‬ ‫شيوا اما گوشي را برداشت و شماره اي گرفت‪ .‬مهدي داشت فكر مي كرد كه چطور‬ ‫مي خواهد حرف بزند‪ .‬اما ظاهراً كسي جواب نداد‪ .‬چون بعد از چند لحظه با نااميدي‬ ‫گوشي را گذاشت‪ .‬نگاهي دور اتاق كرد و نوشت‪ :‬فردا بايد اينجا ها رو مرتب كنيم‪.‬‬ ‫مامانت بياد پس ميفته‪.‬‬ ‫_‪ :‬مامان عادت داره‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه ديگه زشته‪ .‬يه بار پسر خوبي باش‪ .‬منم كمكت مي كنم‪ .‬شبم ميريم‬ ‫شهربازي‪.‬‬ ‫_‪ :‬بگو مي خوام درس نخونم‪ .‬بهانه نيار‪.‬‬ ‫_‪ :‬به قول استاد منوچهري اون يه مطلب ديگه اس!‬ ‫_‪ :‬اه با اين از دماغ فيل افتاده كلس داري‪ .‬ولش كن نمي خواد بخوني‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب من ميرم بخوابم‪ .‬فردا از كله سحر بايد خونه تميز كنيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نظر منم پرسيدي؟‬ ‫_‪ :‬ناراحتي برو گردش! از صبح تا غروب‪ .‬خودم تميز مي كنم‪ .‬ولي شب بايد منو ببري‬ ‫شهر بازي‪.‬‬ ‫_‪ :‬فردا باهم تميز مي كنيم‪ .‬شبم ميريم شهر بازي‪ .‬فقط به يه شرط‪....‬‬ ‫شيوا كه تا دم اتاقش رفته بود‪ ،‬برگشت‪ .‬مهدي روي زمين نشست‪ .‬شيوا كنارش زانو‬ ‫زد و اشاره كرد‪ :‬چي؟‬ ‫_‪ :‬منو ببوس‪...‬‬

‫شيوا لرزيد‪ .‬چند لحظه نگاهش كرد‪ .‬گويي مطمئن نبود كه درست شنيده است‪ .‬با‬ ‫سردرگمي دورش را پاييد‪ .‬بالخره نيم خيز شد و گونه اش را به سرعت بوسيد و فرار‬ ‫كرد‪ .‬در اتاق محكم بهم خورد‪ .‬مهدي به آرامي گفت‪ :‬شب بخير‪.‬‬ ‫سحر با سر و صداي عمدي شيوا توي آشپزخانه بيدار شد‪ .‬كش و قوسي رفت ولي‬ ‫بلند نشد‪ .‬شيوا روي اوپن سرك كشيد و به ساعت اشاره كرد‪ .‬همين اشاره كافي بود‬ ‫تا مهدي مثل فنر از جا بپرد‪ .‬شب زود خوابيده بود‪ .‬از موقع افطار هم كه با بي ميلي‬ ‫غذا خورده بود خيلي گذشته بود‪ .‬به سرعت سحري خورد‪ .‬شيوا هم تند تند ازش‬ ‫پذيرايي مي كرد‪ .‬هرچي مهدي مي گفت تو هم بخور اشاره مي كرد خوردم‪.‬‬ ‫بعد از اذان يكي دو ساعتي خوابيدند و بعد ديگر شيوا شروع كرد به نظافت‪ .‬حال‬ ‫هرچه هم مهدي حوصله نداشت امكان گريز نبود‪ .‬از يك طرف وجدانش اجازه نمي داد‬ ‫شيوا اينقدر زحمت بكشد‪ ،‬از طرف ديگر شيوا دست بردار نبود‪ ،‬كاشي ها ‪ ،‬شيشه‬ ‫ها ‪ ،‬پرده ها ‪ ،‬ملفه ها‪ ،‬همه و همه بايد تميز مي شدند‪ .‬اعتراضات مهدي هم به‬ ‫هيچ جا نمي رسيد‪ .‬هرچي برايش قسم خورد كه بابا هردومون روزه داريم بذار اين روز‬ ‫جمعه اي كله مونو بذاريم استراحت كنيم‪ ،‬به هيچ جا نرسيد كه نرسيد‪ .‬سكوت‬ ‫دخترك هم مزيد بر علت شده بود و كم كم كفرش را درمي آورد‪ .‬عصر تمام خانه بوي‬ ‫تميزكننده مي داد‪ .‬با وجود سرماي هوا پنجره ها را باز گذاشتند و به شهر بازي رفتند‪.‬‬ ‫افطار توي شهربازي پيتزا خوردند‪ ،‬نماز خواندند و به سراغ بازيها رفتند‪ .‬مهدي كه هنوز‬ ‫كفري بود‪ ،‬به طرف بشقاب پرنده رفت‪ .‬ولي شيوا با نگاهي ترسان دستش را كشيد‪.‬‬ ‫مهدي هم روي لج افتاد‪ .‬فقط وسايل ترسناك را انتخاب مي كرد و شيوا را هم وادار‬ ‫مي كرد سوار شود‪ .‬بالخره وقتي توي چلنجر نشستند‪ ،‬شيوا رنگش مثل گچ سفيد‬ ‫شده بود و لبهايش مي لرزيد‪ .‬مهدي از قيافه اش وحشت كرد‪ ،‬ولي چون همان موقع‬ ‫قطار برقي راه افتاد عكس العملي نشان نداد‪ .‬شروع كرد به چرخيدن‪ ،‬سرعت گرفتن‬ ‫و بالخره وارونه شدن‪ ....‬همه جيغ مي زدند‪ .‬حتي مهدي هم از هيجان جيغ مي‬ ‫كشيد‪ .‬وقتي بالخره متوقف شد‪ ،‬شيوا ديگر تواني براي حركت كردن نداشت‪ .‬مهدي‬ ‫كه ديگر كم كم داشت متوجه مي شد كه بيش از حد او را ترسانده است‪ ،‬با نگراني‬ ‫پرسيد‪ :‬حالت خوبه؟‬ ‫شيوا نگاه خسته اي به او انداخت‪ .‬از بين لبهايي كه هنوز مي لرزيد‪ ،‬گفت‪ :‬مي‬ ‫كشمت مهدي‪.‬‬ ‫مهدي خنديد و با شگفتي گفت‪ :‬به حرف اومدي!!!‬ ‫بعد دست زير زانوهايش انداخت‪ ،‬در آغوشش گرفت و پياده شد‪ .‬دم ترياي شهربازي‬ ‫برايش شكلت و آبميوه گرفت و به زور به خوردش داد‪ .‬ده دقيقه اي طول كشيد تا‬ ‫دخترك از شوك دربيايد‪ .‬بالخره گفت‪ :‬باور كن بريدم‪ .‬بريم خونه‪.‬‬ ‫_‪ :‬باشه ميريم‪ .‬ولي خودمونيم ها‪ ...‬درسته اذيتت كردم ولي‪...‬‬ ‫_‪ :‬الن حالشو ندارم ازت تشكر كنم! بريم‪.‬‬ ‫تاكسي دربست گرفت‪ .‬شيوا عقب ماشين دراز كشيد و سعي كرد آرام بگيرد‪ .‬توي‬ ‫خانه هم مستقيم به اتاق رفت‪ .‬لباس عوض كرد و خوابيد‪ .‬مهدي با وجود دلخوري‬ ‫شيوا ذوق زده بود‪ .‬روي كاناپه دراز كشيده بود و خوابش نمي برد‪ .‬بالخره هم از فرط‬ ‫خستگي بيهوش شد‪ ،‬ولي دوسه ساعت بعد از خواب پريد و ديگر خوابش نبرد‪ .‬چند‬ ‫دقيقه بعد در اتاق شيوا آرام باز شد‪ .‬مهدي برخاست و با لبخندي به پهناي صورت‬ ‫پرسيد‪ :‬سحر شده؟‬ ‫شيوا با قيافه اي درهم جواب داد‪ :‬نه هنوز تا اذان خيلي مونده‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوابت نمي بره؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬ميترسم كابوس ببينم‪.‬‬ ‫مهدي لبهايش را بهم فشرد‪ .‬اي بابا اين دختر هنوز داشت مي ترسيد‪ .‬حتي به حرف‬ ‫آمدنش هم ترسش را تحت الشعاع قرار نداده بود‪ .‬زير لب پرسيد‪ :‬من معذرت مي‬ ‫خوام‪ .‬حال بايد چي كار كنم؟‬ ‫شيوا رو گرداند و به آشپزخانه رفت‪ .‬ليواني آب ريخت و جرعه جرعه نوشيد‪ .‬مهدي از‬ ‫عدم درك كردنش كلفه بود‪ .‬نزديك بود به مهرداد زنگ بزند و او را از خواب بپراند! شايد‬

‫او راه حلي سراغ داشت‪ .‬كنار تلفن نشسته بود و داشت فكر مي كرد زنگ بزند يا‬ ‫نه؟! شيوا آرام كنارش نشست و پرسيد‪ :‬تو چرا نمي خوابي؟‬ ‫_‪ :‬مي خوام زنگ بزنم به مهرداد بگم آقاي همه فن حريف ما اين عيال رو درك نمي‬ ‫كنيم‪ .‬ببر عوضش كن! نه يعني اصل ً پسش بده‪ .‬نخواستيم بابا!‬ ‫شيوا دوباره تو هم رفت‪ .‬مهدي با دستپاچگي گفت‪ :‬شوخي كردم بابا غلط كردم‪ .‬مگه‬ ‫ديوونه ام نصفه شبي بهش زنگ بزنم؟‬ ‫_‪ :‬نمي خواد توضيح بدي‪.‬‬ ‫مهدي دست دور بازوهاي دخترك حلقه كرد و گفت‪ :‬تمام مشكل من از آي كيوي‬ ‫پايينمه‪ .‬اگه تو توقعاتتو واسم توضيح بدي‪ ،‬خيلي راحتتر مي تونيم به تفاهم برسيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬من تمام سعيمو كردم كه نشونت بدم كه مي ترسم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب‪ ...‬آره‪ .‬ولي منم عصباني بودم‪ .‬اصل ً دليلي نداشت كه خونه رو بسابيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬من كه گفتم تو برو بيرون‪ .‬خودت موندي‪.‬‬ ‫_‪ :‬آخه مي شد اين همه كار سنگينو بدم دست اين يه وجب هيكل؟!‬ ‫شيوا پوزخندي زد و به جاي جواب سرش را روي پاهاي مهدي گذاشت‪ .‬مهدي با‬ ‫احتياط دست زير زانوهاي او برد و در آغوشش كشيد‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو از كوچولويي من سوءاستفاده مي كني!‬ ‫_‪ :‬چرا كه نه؟!‬ ‫_‪ :‬واي هيچي درس نخوندم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولش كن من و تو وكيل بشو نيستيم‪ .‬بيا بذاريم كنار بريم دكه بزنيم! دعواي‬ ‫حقوقيم داشتيم زنگ مي زنيم به مهرداد‪.‬‬ ‫_‪ :‬مطمئني به نفعمون كار مي كنه؟!‬ ‫_‪ :‬هاهاها‪ ...‬وال مطمئن نيستم!‬ ‫_‪ :‬موضوع اينه كه من حقوق مي خونم كه بتونم از خودم دفاع كنم‪ .‬كاري به مدركش‬ ‫ندارم‪ .‬اين قدر دست و پا چلفتي ام كه تو روي آقا كامران نمي تونم وايسم‪ .‬قاضي و‬ ‫محكمه پيشكش‪.‬‬ ‫_‪ :‬كامران همون معتادست؟‬ ‫_‪ :‬نه ناپدريمه‪ .‬اگه به چشم پدر نگاش نكنم آدم بدي نيست‪ .‬فقط فكر مي كنه اگه‬ ‫من زن برادرش بشم‪ ،‬برادرش اعتيادشو كنار ميذاره‪ .‬يعني خودش اين طور مي گه‪.‬‬ ‫ولي مگه ميشه؟‬ ‫ً‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬در نود و نه درصد موارد غير ممكنه‪ .‬به اون يك درصدم اصل فكر نكن‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه فكر مي كردم كه نمي رفتم تو جعبه!‬ ‫مهدي خنديد و گفت‪ :‬اگه نظر منو بخواي اين ريسك بزرگتري بود!‬ ‫_‪ :‬چه مي دونم‪ .‬حال كه بد نشد‪ .‬فردا ديگه مامان بزرگ حتم ًا مياد و زحمتو كم مي‬ ‫كنم‪ .‬خوب بريم سحري بخوريم‪.‬‬ ‫از رو پايش سر خورد و پايين آمد و به آشپزخانه رفت‪.‬‬ ‫مهدي هم دنبالش رفت‪ .‬سه تا تخم مرغ از تو يخچال برداشت و پرسيد‪ :‬نيمرو كه مي‬ ‫خوري؟‬ ‫_‪ :‬آره‪ .‬بده من درست كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بفرما‪ .‬منم ميزو مي چينم‪.‬‬ ‫هر دو به سرعت مشغول شدند و به همان سرعت هم خوردند‪ .‬بعد از نماز شيوا‬ ‫گفت‪ :‬آخ جون دلت بسوزه! من صبحي كلس ندارم تا ظهر مي خوابم!‬ ‫_‪ :‬صبح شنبه كلس نداري؟‬ ‫_‪ :‬نه! من از صبح شنبه و يه عالمه كار كه سرم بريزه بدم مياد‪ .‬كلسام از بعد از ظهر‬ ‫شنبه اس‪.‬‬ ‫_‪ :‬بابا دستخوش! اينم حرفيه‪ .‬راستش منم اصل ً حالشو ندارم كه برم‪ .‬خيلي خوابم‬ ‫مياد‪.‬‬ ‫شيوا شانه اي بال انداخت و خنديد‪ .‬مهدي هم انگار كه اجازه ي اساتيدش را دريافت‬ ‫كرده باشد‪ ،‬روي كاناپه دراز كشيد و خورپوف!‬

‫چند ساعت بعد با التماس شيوا از خواب پريد‪ :‬مهدي پاشو چقدر مي خوابي؟ مي‬ ‫دوني ساعت چنده؟‬ ‫چشمهايش را ماليد و گفت‪ :‬نه نمي دونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬از دو بعد از ظهرم گذشته‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب كه چي؟ هنوز تا افطار خيلي مونده‪.‬‬ ‫_‪ :‬يعني مي خواي تا افطار بخوابي؟‬ ‫_‪ :‬حوصله ي دانشگاه رفتن كه ندارم‪ .‬بايد بشينم درس بخونم كه تو روزه نمي تونم‪.‬‬ ‫ديگه چيكار كنم؟‬ ‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬حوصلم سر رفته‪ .‬با اين وضع جديد هرچي فكر كردم نفهميدم چه‬ ‫جوري برم دانشگاه‪ .‬صدام هنوز براي خودم ناآشناس‪...‬‬ ‫_‪ :‬خداييش حال نمي كني به حرف اومدي؟ چيه هي بنويس بنويس‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب چرا‪ ...‬ولي‪ ...‬تو دانشگاه نمي دونم بايد چكار كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬همون كاري كه بقيه مي كنن‪.‬‬ ‫_‪ :‬آره‪ .‬ولي امروز آمادگيشو ندارم‪ .‬فردا ميرم‪ .‬قول ميدم‪.‬‬ ‫مهدي خنديد‪ .‬دست برد موهاي دخترك را از توي صورتش كنار زد و براي اولين بار‬ ‫لبهايش را بوسيد‪.‬‬ ‫شيوا كنار كشيد و گفت‪ :‬مهدي نكن‪ .‬خواهش مي كنم منو وابسته نكن‪.‬‬ ‫_‪ :‬وابسته يا دلبسته؟!‬ ‫و در آغوشش كشيد‪ .‬دخترك به سختي عقب رفت و گفت‪ :‬ما كه نمي خوايم ازدواج‬ ‫كنيم‪ ،‬پس جدايي رو برام سخت نكن‪.‬‬ ‫_‪ :‬شايدم بخوايم‪...‬‬ ‫ً‬ ‫_‪ :‬حرفشم نزن‪ .‬ما هيچ تناسبي نداريم‪ .‬از اون گذشته من اصل نمي خوام ازدواج‬ ‫كنم‪ .‬نمي خوام به كسي وابسته يا به قول تو دلبسته باشم‪ .‬مي خوام رو پاي خودم‬ ‫وايسم و تنها باشم‪.‬‬ ‫_‪ :‬براي چي؟‬ ‫شيوا نشست و به آرامي گفت‪ :‬چه جوري بگم؟ مي دوني من پدرمو خيلي دوست‬ ‫داشتم‪ .‬قهرمانم بود‪ ،‬عشقم‪ ،‬زندگيم‪ .‬وقتي رفت بهت شدم‪ .‬همه چي برام تموم‬ ‫شد‪ .‬اون موقع مامان و مامان بزرگم كه مادر پدرمه خيلي واسم زحمت كشيدن‪ .‬روان‬ ‫پزشكا فقط تونستن از اون همه افسردگي كم كنن‪ .‬ولي به حرف نيومدم‪ .‬ازدواج‬ ‫مادرم حالمو بدتر كرد‪ .‬اما نذاشتم بفهمه‪ .‬اون گرچه به مرگ پدر راضي نبود‪ ،‬ولي‬ ‫دوستش نداشت‪ .‬هميشه اختلف داشتن‪ .‬هميشه مي گفت به خاطر شماها طلق‬ ‫نمي گيرم و من هميشه فكر مي كردم كاش مي گرفت كه من و دو تا خواهرم شاهد‬ ‫اين جنگ اعصاب هرروزه نباشيم‪ .‬با اين شوهرش خيلي خوبن‪ .‬كامران خان ما رو هم‬ ‫دوست داره اما‪....‬‬ ‫_‪ :‬من از صميم قلب متاسفم‪ .‬منم پدرمو از دست دادم و خوب مي فهمم چه درديه‪.‬‬ ‫اما تمام اينا دليل نمي شه كه تو تنهايي اختيار كني‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه عشقمو از دست بدم چي؟ حال به هر دليل‪ .‬مثل ً فرض كن اون شخص تو‬ ‫باشي و بگي اصل ً از من خوشت نمياد‪ ...‬بايد چي كار كنم؟ من تحمل ضربه ي ديگه‬ ‫اي رو ندارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي اگه من واقعاً دوستت داشته باشم؟‬ ‫_‪ :‬معذرت مي خوام‪ .‬نمي تونم‪ .‬ممكنه پيش بياد‪ .‬پس حرفشم نزن‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين كمال خودخواهيه‪.‬‬ ‫_‪ :‬هر جور دوست داري فكر كن‪.‬‬ ‫اين را گفت و به اتاق رفت‪ .‬مهدي نشست و به گل قالي چشم دوخت‪.‬‬ ‫يك ساعت بعد تلفن زنگ زد‪ .‬مهرداد بود‪ .‬مي خواست باهم شام بيرون بخورند‪.‬‬ ‫_‪ :‬نمي تونم مهرداد جان‪ .‬شيوا تنهاست‪ .‬شامم نداره‪.‬‬ ‫شيوا آرام از اتاق بيرون آمد و گفت‪ :‬ملحظه ي منو نكن‪ .‬يه كاريش مي كنم‪.‬‬

‫مهرداد گفت‪ :‬بابا يعني تو پس فردا يه ازدواج درست حسابيم بكني‪ ،‬همينقدر زن‬ ‫ذليلي؟!‬ ‫مهدي نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬طبق معمول تلفن روي بلندگو بود و شيوا هم صداي‬ ‫مهرداد را مي شنيد‪.‬‬ ‫_‪ :‬شيوا فقط امشب اينجاست‪ .‬بذار فرداشب‪.‬‬ ‫ً‬ ‫_‪ :‬خوب شيوا خانومم بياد‪ .‬مگه من و تو مي خوايم چي كار كنيم؟ اصل چشمم كور‬ ‫دندم نرم‪ ،‬مهمون من‪ .‬مياين كه؟‬ ‫_‪ :‬نمي دونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬منو از اين ثواب محروم نكنين‪ .‬مي خوام به دو تا روزه دار افطاري بدم دهههههه!‬ ‫_‪ :‬بميرم واسه اين همه لطف و خير! حال كجا بيايم؟‬ ‫_‪ :‬اومممم گل سرخ خوبه؟‬ ‫_‪ :‬تو مهمون بكن‪ ،‬پشكلم خوبه!‬ ‫با شيوا رفتند‪ .‬شام و چايي و قليان را به تفصيل صرف كردند‪ .‬بعد هم سينما و بالخره‬ ‫ساعت يازده و ربع از سينما آمدند بيرون‪ .‬برف مليمي شروع به باريدن كرده بود‪ .‬شيوا‬ ‫از سرما مي لرزيد‪ .‬تاكسي دربست گرفتند و به طرف خانه راه افتادند‪ .‬برف مي آمد‪،‬‬ ‫راننده هم محتاط‪ ،‬راه هم دور‪ ...‬مهرداد نزديك خانه ي خودشان پياده شد و رفت‪.‬‬ ‫مهدي و شيوا يك ساعت بعد را هم درراه بودند‪ .‬بالخره ساعت يك و نيم بعد از نيمه‬ ‫شب رسيدند‪ .‬شيوا كه خواب رفته بود‪ ،‬بيدار شد و با مهدي سوار آسانسور شد‪.‬‬ ‫همين كه مهدي در آپارتمان را باز كرد‪ ،‬صداي مادرش را شنيد‪ :‬آقا مهدي اين وقت‬ ‫ميان خونه؟‬ ‫مهدي با چهره اي نگران نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬جعبه مانيتور جلوي در بود‪ .‬قرار بود‬ ‫موقع برگشتن آن را به مهرداد بدهند كه مسير عوض شده و مهرداد زودتر پياده شده‬ ‫بود‪ .‬شيوا با يك حركت توي جعبه پريد‪ .‬مهدي خم شد كه درش را ببندد‪ .‬مامان از اتاق‬ ‫خواب بيرون آمد‪ .‬مهدي گفت‪ :‬اه سلم‪...‬‬ ‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬اون جعبه اينجا چيكار مي كنه؟‬ ‫_‪ :‬مال مهرداده‪ .‬فردا مي دم بهش‪.‬‬ ‫_‪ :‬خالي بود نه؟‬ ‫_‪ :‬آره مال مانيتورش بوده‪.‬‬ ‫_‪ :‬چرا پيش توئه؟‬ ‫_‪ :‬واسه تولدم سربسرم گذاشت‪.‬‬ ‫پيشاني اش عرق كرده بود‪ .‬سعي مي كرد به جعبه نگاه نكند‪ .‬يك پايش را به جعبه‬ ‫تكيه داده بود‪ .‬منتظر سؤال بعدي مادر بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬ناپرهيزي كردي! چي شده همه جا رو تميز كردي؟ حتي شيشه ها هم تميزه‪.‬‬ ‫كاشي ها ملفه ها‪ ...‬هيچي از قلم نيفتاده‪.‬‬ ‫_‪ :‬هه ديگه يه كم خجالت كشيدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬راستي اين ساك مال كيه؟ بايد مال يه دختر بچه باشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬آ‪ ...‬اوم ‪ ....‬آره مال دختر همسايه اس‪ .‬اينو با پست فرستادن‪ .‬خودشون فردا ميان‪.‬‬ ‫نبودن من تحويل گرفتم‪.‬‬ ‫آب دهانش را به سختي قورت داد‪ .‬او دروغگوي ماهري نبود‪.‬‬ ‫مامان يك ابرو بال انداخت و پرسيد‪ :‬تو حالت خوبه؟‬ ‫_‪ :‬اوه بله ممنون!‬ ‫_‪ :‬قيافت مثل بچه ايه كه شلوارشو خيس كرده!‬ ‫مهدي قهقهه زد‪ .‬سعي مي كرد با خنده بر استرسش غلبه كند‪.‬‬ ‫_‪ :‬اينقدر خنده داشت؟ راستشو بگو اون چيه كه من نبايد بدونم؟‬ ‫_‪ :‬هيچي مامان‪ .‬فقط جا خوردم‪ .‬نگران شدم‪ .‬تو تاريكي رانندگي كردي؟‬ ‫_‪ :‬جاده اتوبان بود‪ ،‬چراغاي ماشينم ايرادي نداشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي خواستم بيام مجتبي رو ببينم‪.‬‬

‫_‪ :‬تا حال كه نيومدي‪ .‬حالم روزه نخور‪ .‬منم قصد كردم اين ده روزو بمونم‪ .‬عيد فطر‬ ‫باهم ميريم‪ .‬خاله ات يه مهموني حسابي تدارك ديده‪ .‬هرچي دختر خوشگل و‬ ‫قدبلندم تو دوست و آشناها بوده دعوت كرده‪ .‬من كه گفتم بيخود‪ .‬مهدي بياد تا‬ ‫چشمش به دلويز بيفته عذر بقيه رو مي خواد‪ .‬قد يك و هشتاد‪ ،‬موطليي‪ ،‬پوستش‬ ‫مثل برگ گل‪ .‬چشماشم كه ماشّال‪ ،‬در اصل سبزه‪ ،‬ولي با هر لباسي به يه رنگي‬ ‫درمياد‪ .‬نجيب‪ ..‬خانوم‪ ...‬نمي دوني چقدر عزيزه‪.‬‬ ‫نوك كفشش به جعبه خورد‪ .‬تمام تنش مورمور مي كرد‪ .‬مامان ادامه داد‪ :‬يه عالمه‬ ‫خواستگار داره‪ .‬نمي دوني چه تعريفا ازت كردم‪ .‬خوشبختانه با ژاله خيلي دوسته‪ .‬اين‬ ‫امتياز بزرگيه‪ .‬ولي اگه نشدم غمي نيست‪ ،‬به خالتم گفتم‪ ،‬گفتم مهدي گفته قد از‬ ‫صد و هفتاد كمتر نباشه‪ .‬نمي خوام زنم تا كمرم باشه‪ .‬سبزه هم نباشه‪ .‬خلصه‬ ‫دلويز شرايطش جمعه‪ .‬خوشگل و قدبلند و بلوند‪....‬‬ ‫مهدي چند لحظه به مادرش خيره شد‪ .‬چشمانش اشك زد‪ .‬بعد شيرجه زد توي‬ ‫دستشويي و هرچه خورده بود را بال آورد‪ .‬مامان دو دستي زد توي سر خودش و‬ ‫گفت‪ :‬خاك به سرم‪ ..‬چي شد؟‬ ‫_‪ :‬هيچي مامان جوش نزن‪ .‬شام زيادي خوردم‪ .‬چيپس پفكم خوردم‪.‬‬ ‫روي كاناپه وا رفت‪ .‬مامان برايش شربت آورد‪ .‬مهدي ليوان را گرفت‪ .‬همانطور كه به‬ ‫جعبه چشم دوخته بود‪ ،‬جرعه جرعه نوشيد‪.‬‬ ‫مامان با نگراني نگاهش مي كرد‪ .‬چقدر ضعف كرده بچه ام! روزه مي گيري افطارم كه‬ ‫چيپس و پفك مي خوري‪ .‬هميناست كه اين بلها رو سرت مياره‪ .‬اگه حالت نيست‬ ‫فردا روزه نگير‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه چيزيم نيست خوبم‪ .‬فقط خوابم مياد‪ .‬شمام برو بخواب‪ .‬تا سحر يكي دو ساعت‬ ‫بيشتر نمونده‪.‬‬ ‫_‪ :‬مطمئني كه چيزي نمي خواي؟‬ ‫_‪ :‬البته! اجازه ميدين بخوابم؟‬ ‫_‪ :‬باشه بخواب‪ .‬ولي كاري داشتي صدام كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬حتماً مزاحم ميشم‪.‬‬ ‫مامان در را بست تا لباس خواب بپوشد‪ .‬مهدي پريد جعبه را باز كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬برو زير كاناپه‪.‬‬ ‫در جعبه را دوباره بست‪ .‬يك كوسن با پتو به شيوا داد‪ .‬مامان در اتاق را باز كرد و گفت‪:‬‬ ‫درو باز مي ذارم‪ .‬كاري داشتي صدام كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬چشم‪ .‬شب بخير‪.‬‬ ‫شب تو هم بخير مادر‪.‬‬ ‫به پهلو غلتيد‪ .‬دست زير كاناپه برد‪ .‬از لي پتو كه به نظر گلوله ميرسيد‪ ،‬دست‬ ‫كوچكي دستش را گرفت و تا سحر نگه داشت‪.‬‬ ‫آن شب هيچ كس توي خانه نخوابيد‪ .‬مامان چند بار برخاست‪ ،‬بي صدا بالي سر‬ ‫مهدي آمد و برگشت‪ .‬مهدي بي حركت دراز كشيده بود‪ .‬دنبال توضيح قانع كننده اي‬ ‫مي گشت‪ .‬با خود مي گفت‪ :‬تو يه وكيلي پسر از خودت دفاع كن‪.‬‬ ‫شايد بهتر بود از مهرداد كمك مي خواست‪ .‬خودت كردي خودتم درستش كن‪ .‬شايد‬ ‫هم نه‪ .‬بدون هيچ توضيحي يواشكي ردش مي كرد‪ .‬بعد هم تمام‪ .‬نه خاني آمده و نه‬ ‫خاني رفته‪....‬‬ ‫دست شيوا تكاني خورد‪ .‬دل مهدي لرزيد‪...‬‬ ‫سحر مامان بلند شد‪ .‬بعد از اينكه باز هم مهدي را چك كرد‪ ،‬رفت دستشويي‪ .‬شيوا‬ ‫بيرون آمد و به سرعت گفت‪ :‬اين تنها فرصته‪ .‬من بايد برم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه مامان بزرگت نيومده باشه چي؟‬ ‫_‪ :‬مي رم پيش مامانم‪ .‬زبون دارم‪ .‬نمي تونن به زور شوهرم بدن‪ .‬در مورد تو هم‪...‬‬ ‫مهريه ام رو هم بخشيدم‪ .‬شايد گوشه اي از محبتتو جبران كنه‪.‬‬ ‫قبل از اين كه مهدي جوابي بدهد‪ ،‬ساك و كولي اش را برداشت و به سرعت از در‬ ‫خارج شد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬نگران بود‪ .‬خيلي نگران‪....‬‬

‫مامان بيرون آمد و پرسيد‪ :‬تو چرا بلند شدي؟ گفتم كه نمي خواد روزه بگيري‪.‬‬ ‫_‪ :‬من حالم خوبه مامان‪.‬‬ ‫مامان غرغري كرد و به سرعت سحري را روي اوپن چيد‪.‬‬ ‫_‪ :‬حداقل بيا سحري رو درست بخور ضعف نكني‪.‬‬ ‫مهدي نشست‪ .‬غرق فكر بود‪ .‬با خورده هاي نان بازي مي كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬چرا حرف نمي زني مهدي؟ تو كه منو از نگراني كشتي!‬ ‫_‪:‬چيزيم نيست‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه تو رو نشناسم مادر نيستم‪.‬‬ ‫ً‬ ‫_‪ :‬اين دو روز هيچي درس نخوندم‪ .‬پايان نامه ام هنوز پا در هواست و اصل هم حس‬ ‫امتحان دادن ندارم‪ .‬آخرش كه چي؟ من وكيل بشو نيستم‪ .‬يا امروز نمي رم سر‬ ‫امتحان يا برگه ي سفيد مي دم‪...‬‬ ‫موفق شد! مامان باور كرد و حسابي هم نگران شد‪ .‬سحري را به زور به خوردش داد‪.‬‬ ‫بعد هم يك قرص آرامبخش‪ ،‬و در آخر با سلم و صلوات راهي اش كرد‪.‬‬ ‫مهدي امتحان را با آرامش گذراند‪ .‬اما از ظهر به بعد پريشان بود‪ .‬نزديك ورودي‬ ‫دانشكده قدم مي زد و چند لحظه يك بار نگاهي به ساعتش مي انداخت‪ .‬مهرداد‬ ‫متوجه اش شد‪ .‬جلو آمد و پرسيد‪ :‬چطوري پسر؟ با كي قرار داري؟‬ ‫_‪:‬قرار؟ با هيچ كس‪.‬‬ ‫_‪ :‬تابلو شدي پسر! يه ساعته داري رژه ميري‪.‬‬ ‫_‪ :‬شيوا سحر رفت‪ .‬مي خوام ببينم چي كار كرده‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب شايد امروز نياد‪.‬‬ ‫_‪ :‬دلداري مي دي؟!‬ ‫_‪ :‬راستي مگه ده روز شد؟‬ ‫_‪ :‬نه مامان اومد‪.‬‬ ‫_‪ :‬فهميد؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ ...‬ساعت تو چنده؟‬ ‫_‪ :‬زشته بريم‪ .‬كشتيم خودمونو آبروداري كرديم‪ .‬حيف دخترس‪..‬‬ ‫_‪ :‬كارش دارم‪ .‬كولي مو برداشته!‬ ‫_‪ :‬اينم شد كار؟ يكي ببينه چي مي گه؟ فكر نمي كنن مواد رد و بدل مي كنين؟‬ ‫_‪ :‬اكس مي تركونيم!‬ ‫_‪ :‬بيا بريم اونجا رو نيمكت بشينيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه اومد‪.‬‬ ‫دل مهدي ريخت‪ .‬كولي توي دستش جابجا كرد‪ .‬شيوا تنها بود‪ .‬سر بزير و آرام به‬ ‫طرفش آمد‪ .‬كولي را عوض كرد‪ .‬مهدي پرسيد‪ :‬چي شد؟ چي كار كردي؟‬ ‫اما شيوا بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬دور شد‪ .‬مهدي كولي را روي شانه اش انداخت و‬ ‫با حيرت دور شدنش را تماشا كرد‪.‬‬ ‫سر شب برگشت‪ .‬مامان افطاري مفصلي تدارك ديده بود‪ .‬فخري خانم را هم دعوت‬ ‫كرده بود‪ .‬تا مهدي به خانه برسد‪ ،‬فخري خانم هر چه ديده و شنيده بود‪ ،‬با مقداري‬ ‫پيازداغ اضافه! براي مامان تعريف كرده بود‪.‬‬ ‫مهدي وارد شد‪ .‬با ديدن فخري خانم نزديك بود قالب تهي كند‪ .‬به زحمت سلم كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬عليك! شيوا كيه؟ چرا به من نگفتي؟ اون وقت تا اسم يه دختر ميارم واسه من بال‬ ‫مياري؟ دختره كيه؟ راستشو بگو‪ .‬تو خجالت نمي كشي؟‬ ‫آيفون زنگ زد‪ .‬مهدي هنوز كولي به دست توي ورودي ايستاده بود‪ .‬گوشي را‬ ‫برداشت‪ :‬بله؟‬ ‫_‪ :‬مهدي ميشه بياي پايين؟‬ ‫شيوا داشت گريه مي كرد‪ .‬مادرش فهميده بود كه مادربزرگ مسافرت بوده است‪.‬‬ ‫_‪ :‬صبح كه رسيدم‪ ،‬كسي خونه نبود‪ .‬وسايلمو گذاشتم و اومدم دانشگاه‪ .‬عصر كه‬ ‫برگشتم مامان به مامان بزرگ تلفن زده بود‪ .‬مجبور شدم راستشو بگم‪ .‬اقا كامران بهم‬ ‫سيلي زد و مامان گفت برگردم همونجايي كه بودم‪.‬‬

‫مهدي دست به طرف كبودي صورت شيوا برد‪ ،‬كه شيوا به سرعت گفت‪ :‬دست نزن‬ ‫درد مي كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬متاسفم‪ .‬خيلي متاسفم‪ .‬واقعاً نمي دونم چي بگم‪ .‬ولي هر كاري از دستم بر بياد‬ ‫مي كنم‪ .‬بيا بال‪ ،‬مامانم فهميد‪.‬‬ ‫بال رفتند‪ .‬لي در آپارتمان باز بود‪ .‬صداي مامان مي آمد‪ :‬نه من اصل ً فكرشم نمي‬ ‫كردم‪ .‬هميشه فكر مي كردم اين قصه ها مال مردمه‪ ،‬نه پسر مثل دسته گل من‪.‬‬ ‫مهدي دست شيوا را گرفت وارد شد و گفت‪ :‬اين شيواست‪ .‬به خاطر گناه نكرده كتك‬ ‫خورده‪.‬‬ ‫شيوا گفت‪ :‬سلم‬ ‫اما كسي جوابش را نداد‪ .‬نگاهها خصمانه بود‪ .‬مهدي گفت‪ :‬حال ميشه بفرمايين تا‬ ‫من از اول تعريف كنم؟‬ ‫مامان گفت‪ :‬به شرطي كه دروغ نگي‪.‬‬ ‫_‪ :‬قسم ميخورم‪.‬‬ ‫مهدي داستان را از اشتباه اول مهرداد تا وقايع بعدي را بي كم و كاست تعريف كرد‪.‬‬ ‫بعد گفت‪ :‬تمام اينا باعث شد تا بهم علقمند بشيم‪ .‬شما مي خواستين من ازدواج‬ ‫كنم نه؟ شيوا انتخاب منه‪ .‬مي دونم هيچ شباهتي به معياراي قبليم نداره‪ ،‬اما من‬ ‫دوستش دارم‪.‬‬ ‫مامان يك دفعه از جا جهيد‪ :‬من اجازه نمي دم تو همچين اشتباهي بكني‪ .‬اين دختره‬ ‫معلوم نيست پدرش كيه مادرش كيه حتماً يه مشكلي داشته كه تو رو قبول كرده‪....‬‬ ‫_‪ :‬مامان!‬ ‫_‪ :‬سر من داد مي زني؟ سر مادرت؟‬ ‫_‪ :‬معذرت مي خوام ولي شيوا دختر خوبيه‪ .‬باور كنين‪.‬‬ ‫_‪ :‬كه اين طور! پس يا من يا اون‪ .‬انتخاب با توئه‪.‬‬ ‫شيوا برخاست و گفت‪ :‬نه خانوم‪ .‬انتخابي نيست‪ .‬من مهدي رو از خونوادش جدا نمي‬ ‫كنم‪ .‬اين قدر عاشق هستم كه بي پدر هست‪ ،‬بي مادرش نكنم‪.‬‬ ‫بعد به سرعت بيرون رفت‪.‬‬ ‫مهدي به دنبالش دويد‪ :‬شيوا صبر كن‪ .‬حال كجا مي ري؟‬ ‫_‪ :‬نگران نباش‪ .‬خونه مامان بزرگم‪ .‬تا حال روم نمي شد بهش بگم‪ .‬نمي خواستم‬ ‫غصه بخوره‪ .‬ولي حال ديگه چاره اي ندارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬باهات ميام‪ .‬شايد منو ببينه بهتر باشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬شايد‪...‬‬ ‫وقتي رسيدند شيوا نگاهي به مهدي انداخت و بعد با نگراني دست به طرف زنگ برد‪.‬‬ ‫دوباره دستش را پس كشيد و لبهايش را بهم فشرد‪.‬‬ ‫مهدي با درماندگي نگاهش كرد‪ .‬داشت در دل مهرداد را نفرين مي كرد كه در باز شد‬ ‫و آقا مهرداد با ديدن زوج عاشق ابروهايش بال پريد‪.‬‬ ‫_‪ :‬به سلم‪ .‬خوبين؟ خوش اومدين‪ .‬بفرمايين بال چايي در خدمت باشيم‪.‬‬ ‫مهدي مهرداد را كنار زد و وارد شد‪ .‬دست شيوا را هم به دنبال خودش گرفت و كشيد‪.‬‬ ‫_‪ :‬صبر كن مهدي كجا ميري؟ بذار حداقل منم بيام‪ .‬تو كه فرنگيس خانومو نمي‬ ‫شناسي‪ .‬بذار بيام كمكت‪.‬‬ ‫_‪ :‬لزم نكرده‪ .‬يه بار بهم هديه دادي واسه هفت پشتم بسه‪ .‬داشتي مي رفتي‬ ‫بيرون بفرما‪.‬‬ ‫طبقه ي اول جلوي در دوم شيوا ايستاد و منتظر ماند‪ .‬مهدي نفس عميقي كشيد و‬ ‫ضربه اي به در زد‪ .‬خانم مسن و متشخصّي در را باز كرد‪ .‬چادر آبي خاكستري زيبايي‬ ‫به سر داشت و نگاه خمار نافذ‪ .‬خيلي شيك بود!‬ ‫مهدي نگاهي به شيوا انداخت ‪ .‬سلم كرد‪ .‬شيوا پشت سر مهدي پناه گرفت‪.‬‬ ‫فرنگيس خانم با لحني آرام ولي برّنده گفت‪ :‬سلم‪ .‬پس اون جوان رعنا شمايين؟!‬ ‫جوون رعنا را با لحني گفت كه از صد تا فحش بدتر بود‪ .‬مهدي آب دهانش را به‬ ‫سختي قورت داد و گفت‪ :‬اگه اجازه بدين توضيح مي دم‪.‬‬

‫فرنگيس خانم از جلوي در كنار رفت‪ .‬مهدي و شيوا وارد شدند‪ .‬مهدي روي مبل‬ ‫روبروي فرنگيس خانم نشست‪ .‬شيوا هم گوشه اتاق طوري نشست كه در ديد‬ ‫مادربزرگش نباشد‪.‬‬ ‫مهدي گفت‪ :‬قبل از هر چيز بايد بگم نوه ي شما تو خونه ي من مهمون بوده و من در‬ ‫حد توانم ازش پذيرايي كردم‪ .‬اتاقمو در اختيارش گذاشتم و خودم تو هال بودم‪ .‬دختر‬ ‫شما از گل پاكتره‪.‬‬ ‫بعد‪ ،‬از روز تولدش شروع كرد و تا آن لحظه كه آنجا نشسته بود پيش آمد‪ .‬فرنگيس‬ ‫خانم پلك هم نزد‪ .‬مستقيم توي چشمانش نگاه كرد تا حرفش تمام شد‪ .‬بعد بدون‬ ‫اينكه از چهره يا لحن صدايش احساسش را بروز دهد گفت‪ :‬گفتي مدت صيغه تا‬ ‫فرداست؟‬ ‫_‪ :‬بله خانم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين يك روز رو به شيوا ببخش و صيغه رو فسخ كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬چشم‪ .‬بخشيدم‪ .‬فسخش مي كنم‪ .‬هرچي شما بگين‪ .‬ولي من مي خوام باهاش‬ ‫ازدواج كنم‪ .‬اما خودش مي گه به شرطي كه‪...‬‬ ‫_‪ :‬درست مي گه‪ .‬مي توني بري‪.‬‬ ‫و خودش برخاست و به در اشاره كرد‪ .‬اشاره اي كه به وضوح مي گفت‪ :‬برو گمشو‪.‬‬ ‫مهدي به طرف در رفت‪ .‬لحظه اي برگشت براي آخرين بار شيوا را ديد و رفت‪....‬‬ ‫تو خانه مامان با بي صبري انتظارش را مي كشيد‪.‬‬ ‫_‪ :‬كجا بودي؟‬ ‫_‪ :‬رفتم شيوا رو رسوندم خونه ي مادربزرگش‪.‬‬ ‫_‪ :‬اميدوارم فراموشش كني‪.‬‬ ‫_‪ :‬نگران نباشين خيال ندارم باهاش ازدواج كنم‪.‬‬ ‫بعد رو گرداند و براي فرار از نگاه هاي مادرش كتاب درسي اش را جلوي صورتش‬ ‫گرفت‪ .‬غرق فكر بود و نمي دانست چه كند‪.‬‬ ‫ده روز بعد صبح تا شب دانشگاه بود‪ .‬آخر شب برمي گشت غذايي مي خورد و مي‬ ‫خوابيد و دوباره بعد از سحري راهي مي شد‪ .‬نهايت تلشش را مي كرد كه با مامان‬ ‫رودررو نشود‪.‬‬ ‫اين ده روز شيوا نيامده بود‪ .‬مهدي از نگراني آرام و قرار نداشت‪ .‬يعني آن بانوي‬ ‫متشخّص چه بليي سر نوه اش آورده بود؟‬ ‫مهرداد هم خبري نداشت‪ .‬فرنگيس خانم را مي ديد‪ ،‬ولي جرئت نداشت بپرسد‪ .‬اما‬ ‫بالخره روز آخر آمد و گفت‪ :‬ديدم فرنگيس خانم رفت بيرون زنگ زدم خونش‪ .‬به شيوا‬ ‫گفتم مهدي نگرانته‪ .‬گفت "حالم خوبه بهش بگو بين ما هيچ رابطه اي نيست‪ .‬دليلي‬ ‫نداره كه نگرانم باشه‪ ".‬راستش يه جوري گفت كه ديگه هيچي نتونستم بپرسم‪.‬‬ ‫مهدي سري به تاييد تكان داد و لبش را گزيد‪...‬‬ ‫روز عيد فطر بود‪ .‬مامان وانت خبر كرده بود‪ .‬تخت و كاناپه را فروخته بود‪ .‬بقيه ي وسايل‬ ‫را بار كردند كه بروند‪ .‬مهلت اجاره اش تمام شده بود‪ .‬ديگر بايد برمي گشت‪ .‬هر چي‬ ‫كه جا نشد تو پرايد مامان جا دادند و رفتند‪ .‬مهدي كنار راننده ي وانت نشست كه اين‬ ‫چند ساعت را هم دور از مامان باشد‪ .‬بعد از ظهر رسيدند‪ .‬اثاثيه را پياده كردند‪ .‬مهدي‬ ‫وسايل شخصي اش را به اتاقش برد‪ .‬لباسها‪ ،‬كتابها‪ ،‬كامپيوتر و مانيتور كه جعبه ي‬ ‫خودش گم شده بود و از مال مهرداد استفاده كرده بود‪ .‬هنوز با كاغذ سفيد پوشيده‬ ‫شده بود‪ .‬جعبه را وسط اتاق بين انبوه وسايلش گذاشت و لبخند تلخي زد‪ .‬يعني الن‬ ‫شيوا كجا بود؟ دلش گرفته بود‪ .‬مي خواست تنها باشد اما خواهرش ژاله وارد شد و با‬ ‫خوشحالي عكس بزرگي نشانش داد و گفت‪ :‬اينو ببين! اين دلويزه‪ .‬خيلي جذابه‪.‬‬ ‫دختر خوبيم هست‪ .‬قد بلند و خوش تيپ!‬ ‫_‪ :‬نگاهش سرده يخ زدم!‬ ‫_‪ :‬شوفاژ خرابه تو يخ زدي‪ .‬تعميركار داره درستش مي كنه‪ .‬اين بچه سرما نخوره‬ ‫خوبه‪ .‬خوشگله ها!‬

‫_‪ :‬مجتبي؟ آره خيلي نازه‪ .‬به داييش رفته‪ .‬از قديمم همينو گفتن!‬ ‫_‪ :‬مزه نريز‪ .‬اگه خوشت نيومد يك كلم بگو‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب خوشم نيومد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب جناب نارنج طلتو بگير دستت بريم خونه خاله‪ .‬همه ي مهمونا اومدن‪.‬‬ ‫_‪ :‬حال نمي شه طل نباشه؟ سر طرف مي شكنه!‬ ‫_‪ :‬لوس نشو بريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بايد حتم ًا بيام؟ ولي من خيلي خسته ام‪ .‬بابا تازه از راه رسيدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خاله از دو هفته پيش مهمون دعوت كرده كه شازده تشريف بيارن دختراي فاميلو‬ ‫ديد بزنن‪ ،‬اون وقت تو نياي؟!‬ ‫مامان جلو آمد و با عصبانيت گفت‪ :‬مگه دست خودشه؟ زود باش بريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬آخه مامان‪...‬‬ ‫_‪ :‬باز شروع كردي؟ مي گم تا نمردم مي خوام داماديتو ببينم‪ .‬توقع زياديه؟‬ ‫مهدي سري تكان داد و راه افتاد‪.‬‬ ‫با خاله همسايه بودند‪ .‬چند دقيقه بعد رسيدند‪ .‬يك عالمه مهمان بي ربط كه معلوم‬ ‫نبود چه جوري يك جا جمع شدند! البته اكثرشان هم دختران دم بخت بودند‪ ،‬كه‬ ‫مهدي حتي با يكي از آنها هم همكلم نشد‪.‬‬ ‫دير وقت بود كه برگشتند‪ .‬ژاله و مامان دو طرفش را گرفتند‪ .‬نتيجه ي تمام سؤالها و‬ ‫مشت به سينه كوفتن ها و شير حرام كردنها و عاق كردنها اين شد كه مهدي گفت‪:‬‬ ‫اصل ً من عقلم نمي رسه‪ .‬خودتون خوب مي دونين كه خوب و بد تشخيص نمي دم‪.‬‬ ‫خودتون انتخاب كنين‪ ،‬خطبه رو هم بخونين بعد بياين به من بگين‪ .‬اگه من حرف زدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نههه‪ ...‬منظورم اينه كه نظر هر سه مون مهمه‪.‬‬ ‫_‪ :‬نظر هر دوتون مهمه‪ .‬به پير به پيغمبر غير از شيوا باشه واسه من هيچ فرقي نمي‬ ‫كنه كه كي باشه‪.‬‬ ‫ژاله گفت‪ :‬خيلي دلم مي خواد ببينم اين لعبت چي بوده كه دلتو اين جوري برده!‬ ‫_‪ :‬حال كه ديگه فرقي نمي كنه‪ .‬بگرد دنبال كسي كه تو و مامان دوسش داشته‬ ‫باشين‪ .‬ترجيح مي دم در آرامش زندگي كنم‪.‬‬ ‫مهدي به اتاقش رفت و آتش بس عجالت ًا برقرار شد‪ .‬نمي تونست تا ابد با مادرش قهر‬ ‫بماند‪ .‬روز هاي بعد دنبال كارهاي پايان نامه اش بود‪ .‬بيشتر توي كتابخانه و كافي نت‬ ‫دنبال اطلعات مورد نيازش مي گشت‪ .‬ده روز بعد براي كاري راهي تهران شد‪ .‬خدا‬ ‫خدا مي كرد براي يك لحظه هم كه شده شيوا را توي دانشگاه ببيند‪ .‬اما زهي خيال‬ ‫باطل!‬ ‫شب كه برگشت مثل برج زهر مار شده بود‪ .‬بعد از شام مامان داشت بافتني مي‬ ‫بافت‪ ،‬ژاله هم پسرش را روي پايش گذاشته بود و مي خواباند‪ .‬ژاله با ديدن قيافه ي‬ ‫درهم مهدي گفت‪ :‬ما رو بگو فكر كرديم رفتي تهران به وصال يار برسي‪ .‬درس و كار‬ ‫فقط بهانه اس‪ .‬ولي انگار موفق نشدي!‬ ‫مهدي گفت‪ :‬نه موفق نشدم‪ .‬و براي بيشتر بخندي بهت مي گم حتي جرئت نكردم‬ ‫به بهانه ي ديدن مهردادم كه شده تا اون محله برم‪ .‬مادربزرگش اينقدر جذبه داره كه‬ ‫من ازش مي ترسم‪.‬‬ ‫ژاله غش غش خنديد ولي مامان از پشت عينكش پرسيد‪ :‬دعوات كرده؟ البته حقشه!‬ ‫_‪ :‬نه اون خانم اينقدر اصيل و با شخصيت كه شانش نمي گذاشت منِ جوجه رو دعوا‬ ‫كنه‪ .‬اون نه صداشو بلند كرد و نه كوچكترين توهيني‪ .‬فقط نگاهي كرد كه از صد تا كتك‬ ‫بدتر بود‪.‬‬ ‫ژاله با خنده گفت‪ :‬كاري كه مامان بيست ساله سعي مي كنه بكنه و نمي تونه!‬ ‫مامان به تندي گفت‪ :‬حال ببينيم بچه داري تو به كجا مي رسه‪ .‬مجتبي هم يه روز‬ ‫بزرگ مي شه‪.‬‬ ‫ً‬ ‫_‪ :‬واي خدا نكنه به داييش بره‪ .‬نهههههه اصل من هيجده سالگي خودم واسش‬ ‫آستين بال مي زنم كه به اونجاها نرسه!‬ ‫مهدي آرام از جا برخاست و گفت‪ :‬خوشا به سعادتش! شب بخير‬

‫آن شب نوبت مادرش بود كه تا صبح چشم برهم نگذارد‪ .‬تمام مدت فكر مي كرد در‬ ‫وجود اين دخترك كوچولو چي بوده كه دل پسرش را ربوده؟‬ ‫عاقبت چون از فكر كردن نتيجه نگرفت‪ ،‬صبح روز بعد به بهانه ي وقت دكتر‪ ،‬راهي‬ ‫تهران شد‪ .‬تصميم داشت با تحقيق از اهالي محل و نهايت ًا از خود شيوا و مادربزرگش‬ ‫آن مهره ي مار را كشف كند‪ .‬وَاِل ابد ًا در مورد ازدواج شيوا و مهدي نرم نشده بود!‬ ‫تحقيق اوليه از زبان اهالي محله نشان مي داد كه فرنگيس خانم‪ ،‬يك زن معتقد و آرام‬ ‫است‪ .‬همه او را به عنوان يك زن منطقي و مورد اعتماد مي شناختند و دوستش‬ ‫داشتند‪ .‬در مورد شيوا هم فقط مي دانستند كه از وقت تصادف پدرش قدرت تكلم را از‬ ‫دست داده است‪ .‬پدرش را هم همه به ياد داشتند‪ .‬مي گفتند يه مرد تحصيل كرده ي‬ ‫خوش پوش جدي بوده كه هر عصر با شيوا به ديدن مادرش مي آمده است‪ .‬دوقلوها را‬ ‫خيلي كم مي آورد‪ .‬زنش هم هيچ وقت نمي آمد!‬ ‫خانم كرامت‪ ،‬مادر مهدي پرسان پرسان به بقالي محله رسيد‪ .‬اگر مهرداد همان موقع‬ ‫براي خريدن ماست با اردنگي مادرش از پشت كامپيوتر به آنجا پرتاب نشده بود‪ ،‬شايد‬ ‫اين تحقيقات بدون نتيجه پايان مي يافت‪ .‬چون خانم كرامت هنوز چيزي دستگيرش‬ ‫نشده بود‪ .‬ولي خسته شده بود و مي خواست برود‪.‬‬ ‫مهرداد از تصور اين كه خانم كرامت بر سر مهر آمده و مي خواهد از شيوا خواستگاري‬ ‫كند‪ ،‬ذوق كرد! تصميم گرفت براي جبران خرابكاري اش به جاي يك سطل ماست دو تا‬ ‫بخرد تا بتواند آن را خوووووووب ماست مالي كند!‬ ‫ولي نه‪ ....‬خريد ماست كه پاك فراموش شد‪ .‬حتي دوستان اينترنتي هم كه دل از آنها‬ ‫نمي كند هم فراموش شدند!‬ ‫_‪ :‬سلم خانم كرامت!‬ ‫_‪ :‬سلم‪ ....‬آقا مهرداد‪ ....‬گمونم شما خيلي حق به گردن ما دارين!‬ ‫مهرداد لحن طعنه آميز خانم كرامت را به كلي نشنيده گرفت و گفت‪ :‬اختيار دارين‪ .‬من‬ ‫و مهدي سري از هم سواييم‪ .‬رفيقيم‪ .‬وگرنه واسش نجيب ترين دختر دانشكده رو‬ ‫گلچين نمي كردم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه اين قدر خوب بود چرا خودت برش نداشتي؟‬ ‫_‪ :‬عرض به حضورتون خانم كرامت ما به دختر خالمون يه قوليي داديم‪ .‬البته مامان و‬ ‫خاله ام هم خبر دارن و راضين‪ .‬يعني از خداشونه! چرا كه نه؟ )مهرداد خدا خدا مي‬ ‫كرد كه خانم كرامت بو نبرد كه او خاله و طبيعتاً در پي آن دختر خاله هم ندارد!( خوب‬ ‫بديهيه كه من نمي تونستم شيوا خانوم رو انتخاب كنم‪ .‬ولي ديدم خدايي حيفشه‪.‬‬ ‫خيلي خانومه خيلي نجيبه‪ .‬هيچ كس تا حال صداشو نشنيده‪.‬‬ ‫خانم كرامت يادآوري كرد‪ :‬اون نمي توست حرف بزنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب بعله‪ ...‬فرمايش شما متين‪ .‬اما اون دختر خوبيه‪ .‬من مطمئنم كه زن خوبي‬ ‫براي مهدي ميشه و عروس ايده آلي براي شما‪.‬‬ ‫_‪ :‬چطور؟‬ ‫_‪ :‬خوب چطور نداره‪ .‬مگر نه اينكه مادربزرگشو تو اين محله همه قبول دارن؟ حتي اگه‬ ‫دم خونه ي مادرشم رفته باشين اونم زن خوبيه‪ .‬فقط با پدرش اختلف داشتن‪ .‬بيچاره‬ ‫ها گرفتار يه ازدواج اجباري شده بودن‪ .‬من كه يادم نيست‪ ،‬ولي مامانم مي گه اول‬ ‫عروسي خودش كه تازه اومده بودن تو اين محله‪ ،‬شوهر فرنگيس خانم هنوز زنده بود‪.‬‬ ‫بيچاره پسرش هم بود‪ .‬اون عاشق يكي از همكاراش شده بود‪ .‬خانومش هم يعني‬ ‫مادر شيوا خانم عاشق همين آقا كامران شده بود‪ .‬خانمش دختر عمه اش بود‪ .‬خلصه‬ ‫بابا و عمه نتيجه مي گيرن كه اين بچه ها عقلشون نمي رسه و اشتباه مي كنن‪.‬‬ ‫مجبورشون مي كنن كه باهم ازدواج كنن و بيچاره ها هيچ وقت خوش بخت نمي شن‪.‬‬ ‫تازه پدر شيوا خانوم آرومتر بود و راحتتر با بختش كنار اومده بود‪ ،‬اما مادرش هنوزم كه‬ ‫هنوزه ناراحته كه سالي جوونيش حروم شده و بعد از بيست سال به آقا كامران‬ ‫رسيده‪ .‬تازه آقا كامران اين قدر وفادار بود كه تا اون موقع ازدواج نكرده بود‪....‬‬ ‫خانم كرامت در حال دندان قروچه اين قصه را گوش داد‪ .‬بعد با بدبيني پرسيد‪ :‬از كجا‬ ‫معلوم كه راست بگي؟‬

‫_‪ :‬من نمي دونم از مامانم شنيدم‪ .‬اصل ً بياين از خود فرنگيس خانم بپرسين‪ .‬هرچند‬ ‫اون اينقدر از اين حرفاي خاله زنكي بدش مياد كه قصه هاي بقيه رو هم تعريف نمي‬ ‫كنه چه برسه قصه ي خودش‪...‬‬ ‫ديگر لزم بود اين فرنگيس خانم افسانه اي را ببيند‪ .‬با مهرداد رفت‪ .‬باور نمي كرد‬ ‫فرنگيس خانم با خوش رويي از او پذيرايي كند‪ .‬شيوا توي اتاق نبود‪ .‬خانم كرامت اول‬ ‫از همه تاكيد كرد كه براي خواستگاري نيامده است‪ .‬فرنگيس خانم لبخندي زد و گفت‪:‬‬ ‫طبيعيه كه دختر منو دختر خوبي ندونين‪ .‬حتي اگه اون يه فرشته باشه‪.‬‬ ‫خانم كرامت با حرص سري تكان داد و پرسيد‪ :‬شمام وقتي پسرتون عاشق شده بود‬ ‫همين حسّو داشتين؟‬ ‫فرنگيس خانم جا خورد‪ .‬نگاهي به مهرداد انداخت‪ .‬مهرداد سر بزير انداخت‪ .‬فرنگيس‬ ‫خانم نفسي تازه كرد و گفت‪ :‬نه من اون دخترو مي شناختم‪ .‬درسته هم كفو ما نبود‪،‬‬ ‫اما دلم نمي خواست دل تك پسرمو بشكنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس چي شد؟‬ ‫_‪ :‬پدرش تصميم گرفت‪ .‬من و شهاب رو حرف پدرش حرف نمي زديم‪ .‬به نظرم شهابم‬ ‫راحتتر با اين موضوع كنار اومد‪ .‬اگر ميترا هم قبول مي كرد‪ ،‬نمي گم خيلي خوش بخت‬ ‫اما اين طوري بدبختم نمي شدن‪ .‬حال تو دل بچه ام چي مي گذشت نمي دونم‪ .‬از‬ ‫وقتي كه نتونسته بودم براش كاري بكنم ديگه حرف دلشو به من نمي زد‪.‬‬ ‫فرنگيس خانم نه اشك ريخت و نه بغض كرد‪ .‬اما لحنش‪ ....‬و يادآوري پسر از دست‬ ‫رفته اش بدجوري خانم كرامت را تحت تاثير قرار داده بود‪ .‬نگاهي به اطراف انداخت‪.‬‬ ‫خانه ساده ولي مرتب بود‪ .‬جابجا هنرهاي دستي فرنگيس خانم ديده ميشد‪ .‬تابلوها و‬ ‫روميزي هاي گلدوزي كه باسليقه فراوان دوخته و استفاده شده بود‪ ،‬حكايت از‬ ‫دستاني هنرمند داشت‪.‬‬ ‫خانم كرامت بعد از چند لحظه سكوت براي اين كه موضوع را عوض كند پرسيد‪ :‬شيوا‬ ‫كجاست؟‬ ‫_‪ :‬پيش مادرش‪ .‬دو سه روزه رفته‪ .‬رفتم آشتي شون دادم‪ .‬طفلكم داشت از دست‬ ‫مي رفت‪ .‬از اونجا رونده از اينجا مونده‪...‬‬ ‫خانم كرامت نگاهي به مهرداد انداخت كه از شدت فضولي نمي توانست آن دو را تنها‬ ‫بگذارد! بعد برگشت و با كلماتي شمرده خطاب به فرنگيس خانم گفت‪ :‬من اومدم اگه‬ ‫اجازه بدين شيواجان رو از شما خواستگاري كنم‪.‬‬ ‫نيش مهرداد تا بناگوش باز شد! خانم كرامت كه خنده اش گرفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬از تو كه‬ ‫خواستگاري نكردم!‬ ‫همان موقع كليد توي در آپارتمان چرخيد و متعاقب آن شيوا با صداي بلند سلم كرد‪ .‬با‬ ‫ديدن خانم كرامت يكه اي خورد و زير لب سلم ديگري كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم عزيزم‪ .‬چه حلل زاده! بذار اسمتو ببرم‪.‬‬ ‫شيوا سري خم كرد و به طرف اتاق رفت‪ .‬فرنگيس خانم گفت‪ :‬بشين شيواجان با تو‬ ‫كار دارن‪.‬‬ ‫شيوا با اضطراب سر مبل نشست و دستهايش را بهم قفل كرد‪ .‬خانم كرامت نگاهي‬ ‫كرد و گفت‪ :‬شيواجان حاضري با مهدي ازدواج كني؟‬ ‫شيوا لبش را گزيد‪ .‬مي لرزيد و دست پاچه بود‪ .‬فرنگيس خانم گفت‪ :‬آروم باش عزيزم‪.‬‬ ‫خوب فكركن‪ .‬مي توني الن جواب ندي‪.‬‬ ‫شيوا سري به نفي تكان داد‪ .‬بعد سر بلند كرد و گفت‪ :‬مهدي همه ي زندگي منه‪.‬‬ ‫فرنگيس خانم لبحندي زد‪ .‬خانم كرامت كه بغض كرده بود‪ ،‬سري تكان داد و گفت‪ :‬تو‬ ‫هم همه ي زندگي اوني‪...‬‬ ‫مهرداد كه تا حال خيلي طاقت آورده بود و اظهار نظري نكرده بود‪ ،‬گفت‪ :‬شما مي‬ ‫دونين كه مي تونين پسرتونو در غيابش داماد كنين؟‬ ‫خانم كرامت نگاهي استفهام آميز به او انداخت و مهرداد ادامه داد‪ :‬مادر مي تونه‬ ‫پسرش رو در غيابش داماد كنه‪ .‬پسر خواست قبول مي كنه كه مهدي از خداشه و‬ ‫نخواست خودبخود فسخ مي شه‪.‬‬

‫خانم كرامت آهي كشيد و گفت‪ :‬مي شه اين قدر عجله نكني؟‬ ‫_‪ :‬تا همين حال شم دير شده خانم كرامت‪ .‬مگه خبر از دل مهدي ندارين؟‬ ‫خانم كرامت آهي كشيد و گفت‪ :‬شرايط اين عقدي كه مي گي چيه؟‬ ‫_‪ :‬خوب هيچ فرقي با عقد معمولي نداره‪ .‬الن مي رم كتابمو ميارم‪.‬‬ ‫فرنگيس خانم با شك پرسيد‪ :‬شاهد نمي خواد؟‬ ‫مهرداد در حاليكه به طرف در پرواز مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬چرا پيدا مي كنم‪.‬‬ ‫وقتي براي آوردن كتابش رفت‪ ،‬با ديدن مهران و دوستش فرشيد‪ ،‬دوباره دست به‬ ‫دامن آنها شد و آنها را با خود به منزل فرنگيس خانم برد‪ .‬كتاب را باز كرد و درحاليكه‬ ‫دنبال صفحه ي مورد نظرش مي گشت‪ ،‬پرسيد‪ :‬خانم كرامت مهدي كه مالي نداره‪،‬‬ ‫براي مهريه چيكار مي خواين بكنين؟‬ ‫_‪ :‬من نيتم بود كه ‪ 114‬سكه براش مهر كنم‪ .‬هر وقت لزم شد‪ ،‬خودم بهش مي دم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بسيار خوب پس ديگه مشكلي نيست‪.....‬‬ ‫عصر خانم كرامت به اتفاق شيوا به طرف گرمسار راه افتادند‪ .‬قرار بود شيوا چند روزي‬ ‫مهمانشان باشد‪ ،‬تا مقدمات عروسي را حاضر كنند‪ .‬در طول راه آرام آرام با شيوا‬ ‫مشغول صحبت شد‪ .‬نه‪ ......‬دختر بدي نبود‪ .‬گرچه هنوز هم نمي فهميد وجه تمايزش‬ ‫چيست‪ ،‬اما براي خودش خوب بود‪ .‬شب بود كه رسيدند‪ ،‬مهدي خانه نبود‪ .‬نيم‬ ‫ساعتي بعد از رسيدن مادرش از راه رسيد‪ .‬با ديدن مادرش به آرامي گفت‪ :‬خوب‬ ‫چطور بود؟ دكتر چي گفت؟‬ ‫_‪ :‬خوب‪ .‬راضي بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬خدا رو شكر‪.‬‬ ‫_‪ :‬كجا بودي؟‬ ‫_‪ :‬كافي نت‪ .‬دنبال تحقيق براي پايان نامه‪.‬‬ ‫_‪ :‬كامپيوتر خودتو چرا باز نمي كني؟‬ ‫_‪ :‬حوصله شو ندارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو اتاقت پا نمي شه بذاري‪ .‬برو بازش كن‪ .‬حداقل اين جعبه ها رو بذار تو زيرزمين‪.‬‬ ‫_‪ :‬چشم‪.‬‬ ‫به طرف اتاق رفت‪ .‬مامان يك ظرف شكلت به طرفش گرفت و گفت‪ :‬اينم ببر‪ .‬شام‬ ‫هنوز حاضر نيست‪.‬‬ ‫مهدي متعجب نگاهي كرد و گفت‪ :‬ممنون‪.‬‬ ‫قيافه ي مامان بدجوري مشكوك مي زد‪ .‬ولي حتي يك لحظه هم به خاطرش نمي‬ ‫رسيد‪......‬‬ ‫در اتاق را بست‪ .‬ظرف شكلت را روي جعبه ي مانيتور گذاشت‪ .‬روي ميزش را خالي‬ ‫كرد‪ .‬كامپيوتر را در آورد و روي ميز جا داد‪ .‬بعد كيبورد را گذاشت‪ .‬برگشت‪ .‬ظرف‬ ‫شكلت را برداشت و تقريباً روي ميز كوبيد‪ .‬دلش نميخواست در اين جعبه را باز كند‪.‬‬ ‫نگاهي كرد و با حرص كاغذ رويش را پاره كرد‪ .‬بعد آهي كشيد و بالخره در جعبه را باز‬ ‫كرد‪.‬‬ ‫شيوا مثل فنر از توي جعبه بيرون پريد! مهدي به پشت روي كتابهايش افتاد و حيرت‬ ‫زده به شيوا چشم دوخت‪ .‬وقتي كه توانست حرف بزند‪ ،‬گفت‪ :‬دارم خواب مي بينم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه متاسفانه بيداري! تو هروقت اين جعبه رو باز كني يه موجود عجيب از توش بيرون‬ ‫مي پره!!!!‬ ‫شاذه‬ ‫سي فروردين هشتاد و شش‬ ‫ساعت يازده و نيم‬

‫" دوستت دارم" را‬ ‫من دلويزتري ن شعر جهان يافته ام !‬ ‫اين گل سرخ من است!‬ ‫دامني پركن از اين گل كه دهي هديه به خلق‪،‬‬ ‫كه بري خانه دشمن !‬ ‫كه فشاني بر دوست !‬ ‫در دل مردم عالم به خدا‪،‬‬ ‫نور خواهد پاشيد‪،‬‬ ‫روح خواهد بخشيد‪.‬‬ ‫تو هم ‪ ،‬اي خوب من! اين نكته به تكراربگو!‬ ‫اين دلويزترين شعرجهان را ‪ ،‬همه وقت !‬ ‫نه به يك بار و به ده بار ‪ ،‬كه صد بار بگو!‬ ‫" دوستم داري ؟" را ازمن بسيار بپرس !‬ ‫" دوستت دارم " را با من بسياربگو!‬ ‫فريدون مشيري‬