دوستت دارم باور كن
نمیخوام روابطمون از حد کامنت و چت و ایمیل فراتر بره .نه وبکم نه ویس و نه عکس. از وقتی که این جمله را تایپ کرده بود و جواب تاییدش را دریافت کرده بود ،پنج سال میگذشت .پنج سال بود که باهم دوست بودند .درونی ترین درددلهایشان پیش هم بود .بدون اینکه هیچ تصوری از صدا و سیمای طرف مقابلشان داشته باشند .حتی اسمشان هم مستعار بود .پیشی و برونو .سگ و گربه ای که هیچ وقت دعوایشان نشده بود. روز انتخاب واحد دانشگاه بود .پیشی در اوج هیجان و ناباوری ورقه ی انتخاب واحد را زیر و رو میکرد .قبول شدن تو هفده سالگی یک شاهکار بود.حواسش پیش چت امشب بود .چی زدی چیکار کردی؟ آخه برونو بعد از سربازی دوباره کنکور داده بود. الن بیست سالش بود و اونم سال اول بود .اونم امروز انتخاب واحد داشت .کدام شهر کدام دانشگاه نمیدانست.دور و بر حسابی شلوغ بود .اما پیشی غرق افکارش بود.یک پسر بور و باریک به طرفش آمد .بدون حرف روی نیمکت کنارش نشست .تقریباْ پشتش به او بود و حواسش توی برگه اش .پیشی کمی کنار کشید .تقریب ْا داشت از آن طرف نیمکت می افتاد .با بدبینی نگاهی به پسره ی پررو انداخت که نزدیک بود پایش له کند .حتی یک ببخشید هم نگفته بود .نگاهش روی پوتینهایش ثابت ماند. یه پوتینایی خریدم آخرشه .جیر قهوه ای .کنارش زیپ داره و سگک .مامانم کلی غر زد که اص ْ ل به ریخت بور و ظریف و بچه گونه ات نمیخوره .اما دیگه گذشته بود. نفسی کشید .شلوار مخمل کبریتی سفیدش .همان که از پنج سال پیش رو چشماش نگهش داشته بود و خیلی دوستش داشت .ممکنه؟ نه محاله.آخه اینجا؟ پیراهن چهارخانه .همیشه چهارخانه .ساعت؟ساعت؟ هی موفق شدم .ساعت ضد خش سواچم رو خش کردم .یه خش تابلو که همیشه انگار ساعت یه ربع به سه مونده .یا شاید نه و ربع .گرفتی قرینه سازی رو؟ مامانم میخواد کلمو بکنه .آخه هدیه ی داییمه .گفته بودم که .باور کن خیلی سعی کردم مراقبش باشم .تو باور کن .مامان که نمیکنه. ساعتش انگار یک ربع به سه مانده بود .یک دسته موی طلیی روی پیشانی بلندش افتاده بود .داشت ته مداد اتودش را میجوید.پیشی تقریب ْا گریه اش گرفته بود. نمیتوانست باور کند .زیر لب گفت :برونو؟
پسرک از جا پرید .برگه ها و مداد اتودش ریخت .با دستپاچگی خم شد .در حالیکه سعی میکرد آنها را جمع کند گفت :پیشی تویی؟نه خدای من .اینجا ؟ برگه ها را روی نیمکت گذاشت و ایستاد .انگار توی ذهنش دنبال کلمات میگشت.......... :آ....خوب......سلم .راستش من چی بگم .چه جوری بگم .خیلی هیجان زده شدم. واقع ًا خودتی؟ خوب آره معلومه که تویی .کی منو به اسم برونو میشناسه؟ باورم نمیشه .تو؟ یک در چند هزار امکانش بود؟ :منو رنگ نکن برونو .من خودم ذغالم .بگو از کی فهمیدی من اینجا زندگی میکنم؟فکر نمیکنم همشهری باشیم. :نه متاسفانه همشهری نیستیم .وال زودتر پیدات میکردم .خوب راستش هموناوایل فهمیدم .از نشونیهایی که دادی .خیابون بازار و چیزای دیگه .ذره ذره رو مثل پازل کنار هم چیدم .چند بار هم به اسم مسافرت و بهانه های مختلف اومدم .اما خوب قیافتو که نمیشناختم .اسمتم که نمیدونم .اعتراف میکنم که به اندازه ی تو هم باهوش نیستم .خواستم دوره ی سربازی بیام اینجا .هر کار کردم نشد .بالخره واسه دانشگاه موفق شدم. :ولی آخه چرا؟ دوستی ما کم و کسری نداشت. :ببین پیشی من هزار کیلومتر نکوبیدم بیام اینجا اینو بشنوم .اومدم فاصله ها رو کمکنم .اومدم رودررو باهات حرف بزنم. :اشتباه کردی .عوضی اومدی .تو فقط باعث فاصله شدی .اینجا شهر منه .تو همیندانشگاه کلی آشنا دارم .اگه یکی به گوش بابام برسونه که دوست پسر دارم اعدامم میکنه .تو که شرایط منو میدونی .چرا همه چی رو خراب کردی؟ :باورم نمیشه اینو بگی .حتی باورم نمیشد به این زودی پیدات کنم .کلی نقشهکشیده بودم که چه جوری گیرت بیارم .فکر میکردم وقتی منو ببینی.......... _ :ذوق زده بشم؟ از خوشحالی بال در بیارم؟ متاسفم من دیگه نمیتونم حتی به نامه هات جواب بدم .برونو تو زیر قولت زدی .همه چی تموم شد خداحافظ .امیدوارم اینقدر مرد باشی که تو دانشگاه منو ضایع نکنی. :آخه چرا اینجوری میکنی؟ مگه من باهات چیکار کردم؟ اینه نتیجه ی پنج سالرفاقت؟ :باور کن برونو این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست .دیگه اگه طرف من بیای ازتشکایت میکنم .دلم نمیخواست اینجوری بشه .خودت کردی. پیشی با قدمهای سریع دور شد و برونو را حیرتزده بر جای گذاشت.چند قدم بعد دختر خاله مادرش که توی همان دانشگاه درس میخواند جلو آمد و با تغیر گفت :ببینم پسره سربسرت گذاشت؟ دادشم همرامه ها .بگم بره حالشو بگیره؟ چی گفت بهت؟ _ :هیچی بابا ولم کن .من وکیل وصی نخوام کی رو باید ببینم؟ :ببخشین ارغوان خانوم .میخواستم کمکت کنم .به مامانت گفتم دختر خوشگلتو توخونه نگه داری بهتره .بی شوخی چشم میخوری ها .هم خوشگل هم درس خون .به هر حال رو من حساب کن .داداشم نباشه بالخره تو حراست آشنا دارم. _ :از لطفت ممنونم .ولی فعل ً احتیاجی به کمک ندارم.
با پریشانی برگه ی انتخاب واحد را پر کرد .آخر بار فقط امیدوار بود ساعت کلسهایش روی هم نباشد. به همان شدتی که خوشحال بود عصبانی بیرون آمد .تاکسی دربست گرفت و به خانه برگشت. کسی خانه نبود .طبق عادت کامپیوتر را روشن کرد و لباسهایش را عوض کرد .همینکه به اینترنت وصل شد آه از نهادش برآمد .با بغض گفت :لعنتی. کامپیوتر را خاموش کرد و روی تختش افتاد .تصور اینکه برونو یک شخصیت واقعی باشد مشکل بود .تا حال تمام حرفهایش را به امید اینکه او را هرگز نمیبیند برایش مینوشت .با او راحت بود .نه آبروریزی داشت نه مسئله ای .یک اعتماد دوطرفه .او هم درددل میکرد .ارغوان حرفهایی را به او زده بود که نه به مادر نه خواهر و نه حتی بهترین دوستش گفته بود .فقط او میدانست که تو قلبش چی میگذرد .ولی حال ...... داشت از خجالت میمرد .به او اولتیماتوم داده بود که شکایت میکند .اما خیلی میترسید....تا حال به او اعتماد مطلق داشت .اما حال اگر از لجش حرفی میزد....... نزدیک یک ماه ترس از آبروریزی مثل سایه دنبالش بود .اما برونو هیچ حرکتی نکرد .نه تو دانشگاه نه نت .نبود که نبود .نه ایمیلی نه خبری .تو دانشگاه هم از ده متری نزدیکتر نمی آمد .خواسته یا ناخواسته حال اسمش را میدانست .کیان تمدن .خیلی هم محبوب بود .خوش تیپ و خوش صحبت .با موهای لخت بور که یک طرف صورتش میریخت و چشمان مهربان آبی .باریک و بلند .دخترها برایش سرودست میشکستند و پسرها هم دوستش داشتند .همه جا حرف کیان بود .با همه دوست بود .اما دوست خاصی برای خودش نداشت .چه دختر چه پسر. کم کم خیالش راحت شد .کیان مشغولتر از آن به نظر میرسید که اصل ً به او فکر کند. چه برسد به اینکه قصد بدی داشته باشد .از این سو ارغوان در خلء بدی رها شده بود .بهترین دوستش را از دست داده بود .با محیط جدید هم انس نگرفته بود.هیچ دوستی نداشت .درسها هم خیلی سنگین بود. در این بین اردلن پسر همسایه خواستگار خواهرش ترلن شد .خیلی وقت بود که همدیگر را دوست داشتند .اما شرایط جور نمیشد .تنها کسی که از دل سوخته ی ترلن خبر داشت ارغوان بود .ترلن باوجودیکه سه سال از او برگتر بود ,همیشه برایش درددل میکرد .اما ارغوان هرگز لب نمیگشود .یک هفته بعد از خواستگاری مراسم عقدکنان داشتند.قرار گذاشتند مراسم عروسی را بعد از اتمام درس اردلن که سال آخر مهندسی راه و ساختمان را میگذراند ,برگزار کنند .اگرچه بعد از عقد اردلن عمل ً مقیم خانه ی آنها بود .گاهی سری به پدر و مادرش یا دانشگاه میزد .ترلن خوش و خندان بود .ارغوان سوخته و نگران .هرچند برای خواهرش خیلی خوشحال بود. چند روز بعد از عقد بود .اردلن توی هال دست در دست ترلن نشسته بود .با هیجان داشت از دانشگاه تعریف میکرد) .با ارغوان هم دانشکده بود (.ارغوان توی اتاقش بود. فقط برای چند لحظه بیرون آمد که آب بخورد .با صدای اردلن لیوان از دستش سر خورد و شکست.
_ :امروز به کیان میگم ایمیلتو بده .میگه از وقتی دانشجو شدم فرصت اینترنت ندارم. یارو مخ کامپیوتره .میگم فرصت چیه داداش من ؟ اینترنت دانشگاه مجانیه .چی داری میگی تو؟فرصت داری مردمو جمع کنی برین اردو .فرصت داری بری خونه ی بروبچ کامپیوترشونو مجانی تعمیر کنی اما فرصت نداری...........چی بود شکست ارغوان؟ ارغوان جوابی ندادو ترلن وارد آشپزخانه شد و کمک کرد تا خورده شیشه ها را جمع کنند .ارغوان میلرزید .ترلن با تعجب گفت :فدای سرت .اونقدر لیوان مهمی نبود .چرا اینقدر ناراحتی؟ ارغوان بدون جواب بیرون آمد .اما اردلن صدایش زد :ارغوان تو هم پیش کیان اسم نوشتی؟ نامرد میگم منم با نامزدم میام .میگه فقط سال اولیا .با کیان خیلی خوش میگذره نمیخوای بری؟ گفت مینی بوس کرایه کرده. _ :نه مرسی.کار دارم. ترلن گفت :وا چیکار داری ؟ حیف نیست؟ تا میتونی خوش بگذرونی خوش باش. میخوای اجازتو از بابا بگیرم؟ من اگه جات بودم محال بود نرم. _ :ولی من نمیخوام برم. _:خیلی خری. _:آره خیلی .حال میتونم برگردم تو اتاقم؟ _ :خوب برو کی جلوتو گرفته؟ وارد اتاق شد .در را بست و خود را روی تخت رها کرد.البته که آرزو داشت.اما..... صبح روز جمعه نزدیک ساعت نه از خواب بیدار شد.با چشمانی نیمه باز از ترلن پرسید:تو کمد من چیکار داری؟ ترلن با خنده برگشت و گفت :صبح بخیر خانوم .ببینم تو کمدت چیزی قایم کردی؟ عکسی نامه ای؟ _ :فقط یه سر بریده! میشه بگی چیکار داری؟ _ :ها ها ها ارغوان تو در اوج کج خلقی هم بانمکی ها .پاشو پاشو زود باش .این چند روز خیلی پکری .اصل ً حالت سر جاش نیست .به یه گردش احتیاج داری .پاشو دیر میشه. _ :معلوم هست چی میگی؟ _ :آره .من مرده ی پیک نیکهای دانشجوییم .از بابا اجازتو گرفتم .اردلن هم به کیان گفته که میای .مامان واست ساندویچ درست کرده .النم دارم دنبال پالتوت میگردم. کیان گفته جایی که میرین سرده .جسارت ًا سرکار خانم ملکه از بستر برخیزید که جا نمونین .بابا گفت میرسونتت دانشگاه. _ :من که بهت گفتم نمیخوام برم. _ :ده مگه دست توئه .تو باید بری .پاشو .زود باش .دیر شده .ببین اگه نری خیلی ناراحت میشم .تو خودت نمیفهمی چه حالی هستی؟ من که نمیدونم ریشه اش از کجاست .اما مطمئنم که غمباد گرفتن فایده نداره .برو .یه جمع شاد حالتو بهتر میکنه .بعد میتونی واسه مشکلت تصمیم بگیری .پاشوووووو. ترلن فقط اسلحه بیخ گوشش نگذاشت .تا دانشگاه هم آمد .فقط وقتی که مینی بوس راه افتاد به ماشین بابا برگشت.
کیان کنار در مینی بوس ایستاده بود .ارغوان با یک دنیا خجالت از کنارش رد شد .ردیف یکی به آخر کنار پنجره نشست و برای ترلن و بابا دست تکان داد .لحظه ی آخر یکی از دخترهای شاد و شلوغ همکلسیش کنارش نشست .اما تمام مدت داشت با پشت سریها و کناریها حرف میزد .ارغوان درد دل تشکر کرد که او اصل ً مزاحم خلوتش نشد. از طول راه چیزی نفهمید افکار پریشانش با سر و صدای اطرافش پریشانتر میشد. با صدای کیان به خود آمد :خانم صاحبدل پیاده نمیشین؟ حرکتی نکرد .بغض گلویش را میفشرد .برونو هیچوقت اینقدر رسمی نبود .چقدر دلش برای نوشته هایش تنگ شده بود .لبش را محکم گاز گرفت تا اشکهایش نریزد. کیان دستش را روی پشتی صندلی جلویی تکیه داد .خم شد و با نگرانی پرسید: پیشی حالت خوبه؟ میشه بگی چی شده؟ بعد ناگهان انگار که چیزی به خاطر آورده باشد ,کامپیوتر دستی کوچکی از توی جیبش درآورد و گفت :با نوشتن راحتتر میتونی بگی .میرم واست آب بیارم. مامانم تولدم بهم پالم داده .پونه برادرزاده ام تا دید خواست از دستم بگیره .اولش ندادم .اما خود مامان گفت بده دستش .بس که این بچه شلفه اس .ضرب اول ته قلمش شکست .به مامان گفتم شاهد باش من ندادم .خودت گفتی. ته قلم شکسته بود .ارغوان آن را در دستش فشرد و زار زار گریست.اینقدر گریه کرد تادلش آرام گرفت .با پشت دست صورتش را پاک کرد .سر بلند کرد .کیان کمی آنطرفتر نشسته بود .یک لیوان آب دستش بود .از جا برخاست و به او داد .ارغوان جرعه ای نوشید .کیان دستمالی به طرفش دراز کرد و گفت :حال مث رت باتلر دماغتم بگیرم؟ .....آ آ خندید .باید سور بدم. ارغوان صورتش را توی دستمال پنهان کرد .چند لحظه بعد سر بلند کرد و با صدایی گرفته پرسید :بچه ها نمیگن این دو تا دو ساعت تو مینی بوس چی کار میکنن؟ _ :مواد رد و بدل میکنیم .به بچه ها چه ربطی داره؟ _ :کیان ؟؟؟؟؟؟؟ _ :هی اسم منو یاد گرفت. _ :لعنت به تو .بهت گفتم اینجا شهر منه .گفتم واسم حرف در میاد .گفتم....... _:آره گفتی .منم خیلی سعی کردم مراقب باشم .نبودم؟ _ :امروز که نه. _ :فکرکردم اومدی که آشتی کنی. _ :نه خیر منو به زور فرستادن .ترلن و اون اردلن نامرد. به سرعت از ماشین پیاده شد .بیرون بچه ها دست رشته بازی میکردند .توپ بالی سرو دستشان میچرخید و صدای قهقهشان دشت را پر کرده بود .یکی از دخترها پرسید :اه تو تا حال کجا بودی؟ کیان بازی نکرد گفت دو گروه مساوی نیستیم. کیان......بیا کیان تو ,تو گروه ما ,صاحبدل هم تو اون گروه. یکی دیگر داد زد :هی کیان با ما ,شمام خانم صاحبدل ارزونیتون. کیان با خنده گفت :خیلی خوب من با شما .ولی ضرر میکنی. بعد برگشت و زیر لب گفت :پیشی نشونشون بده .بازیت که خوبه.
تو دست رشته هیچکی به گرد پام نمیرسه .با ترلن که باشیم از عهده ی یه گروه ده نفره بر میاییم. یک نفر توپ را دستش داد و گفت :شروع کن ببینیم. ارغوان آرام گفت :خیلی وقته که بازی نکردم .میشه هم گروهیامو ببینم؟ کیان گفت :بچه ها دو گروه بشین. _ :اصل ً بیایین دوباره یارکشی کنیم. _ :ولش کن بابا بذار بازیمونو بکنیم. _ :منم میگم دوباره یار بکشیم .ایندفعه من و کیان .من سهراب .کیان؟ _ :هوم ببینم .ترانه. _ :شروین. _ :صاحبدل. _ :ببین خانم صاحبدل تا امروز تو گروه ما نبودی .ما فامیل سرمون نمیشه .اسم کوچیکت چیه؟ _ :ارغوان. _ :بسیار خوب ارغوان برو پیش کیان .من میگم لیل. _ :شهاب......... کم کم همه انتخاب شدند .بازی حالش را بهتر کرد .آنها گروه خیلی خوبی بودند. راحت و صمیمی .هیچکدام دوتایی باهم نبودند .همه باهم دوست بودند. بعد از بازی غذایشان را وسط گذاشتند .ارغوان تازه دید که مامان چه همه خوراکی برایش گذاشته است .با خوشحالی یکی یکی درآورد .سهراب سوت بلندی کشید و گفت :چه همه ؟ بچه ها چرا زودتر ارغوانو نیاوردیم تو گروه؟ _ :واسه اینکه کیان گفت دعوتی نیست .اگه خواست خودش میاد .بالخره هم اومد. نگاهش لحظه ای با کیان تلقی کرد .چشمانش به رنگ آسمان بود .سر به زیر انداخت.نگاهی به پشت دست خودش انداخت. اگه تو واقعاً بوری ,من عین زغال سیاهم .نمیدونم چرا تو خونوادمون از همه پررنگترم. میگن پدربزرگ بابام عرب بوده .سیاه برزنگی .هیچکی بهش نرفته جز من .حال این ژن اشکال داشته یا من اینقدر خوش سلیقه ام؟ نمیدونم. _ :من مطمئنم تو هر رنگی که باشی خوشگلی. _:آرررره .به همین خیال باش. آیا الن هم همینطور فکر میکرد؟ ارغوان واقعاً زیبا بود .با چشمهای درشت سیاه و مژه های برگشته .بینی قلمی و لبهای قلو ه ای خوردنی اش. نهار در محیطی پر از شور و شادی صرف شد .بعد از نهار تازه نوبت چای و قهوه و قلیان و سیگار شد .ارغوان که اهل هیچکدام نبود ,مشغول نقاشی شد .کاریکاتور لیل که کنارش نشسته بود را کشید و دستش داد .لیل ذوق زده گفت :بچه ها نگاه کنین چه بانمک .شهاب گفت :اگه میتونی منو بکش .کیان گفت :میشه منم ببینم؟ کاریکاتور های ارغوان را زیاد دیده بود .ارغوان عکس میگرفت و برایش میفرستاد .یک آلبوم مفصل توی کامپیوترش داشت.کاغذ را به دست گرفت .انگار ورای نقاشی دنبال
چیز دیگری میگشت .ارغوان گفت :کیان بعد از شهاب تو .این دماغت جون میده واسه کاریکاتور! کیان خندان سر بلند کرد. _:وبکم رو روشن کنم کاریکاتور منم بکشی؟ _:چی داری میگی؟ اگه روشن کنی کامپیوترو خاموش میکنم .دیگه هم باهات حرف نمیزنم .دیگه هم پی ام نده. _:هی یواش خیلی خوب روشن نکردم .میترسی چشمت به جمال من روشن بشه چی بشه؟ یهو یه دل نه صد دل عاشق بشی و از کار و زندگی بیفتی؟ _:هی تو هم خودتو خیلی گرفتی ها .مگه نوبرشو آوردی؟ _:تو میگی .من چی کار کنم؟ اگه این نیست پس واسه چی؟ _:ببین بیا و بگذر از این. _:باشه .اصل ً مهم اینه من تو رو ببینم .تو هم مارو در حسرت این دیدار بذار. _ :من روز اول طی کردم. _ :آره قربونت برم .یادمه. _ :اینو برسونین به کیان .مرسی .اگه قرار باشه همه رو بکشم نفری هزار تومن میگیرم. کیان کاغذ را گرفت .یک هزاری موشک کرد و به طرفش فرستاد.ارغوان موشک را پس فرستاد و گفت :شوخی کردم .فوری به خود میگیره. سهراب گفت :كیان ؟ تو چته امروز نطقت کور شده؟ جوکی؟ حرفی؟ کجایی تو؟ ارغوان گفت :اگه من مزاحمم؟ _ :نه ارغوان خانم تو منو بکش کاریت نباشه .من اینو به حرف میارم. کیان گفت :چیزیم نیست .چند روزیه تو فکرم که انصراف بدم .این رشته رو دوست ندارم .دل کندن از شما سخته ولی فکر کنم برم. _ :دست خوش آقا کیان بگو چشم دیدن منو نداشتی.تا دیروز که خوب بودی. همه با تعجب به طرف ارغوان برگشتند .خودش هم نمیدانست چرا اینطور حرف میزند. دوباره بغض کرده بود .کیان باز داشت همه چیز را بهم میریخت .ترانه گفت:آخه ارغوان منظورت چیه؟ چه ربطی به تو داره؟ _:هیچی معذرت میخوام .حالم خوب نیست .پاچه میگیرم. _ :اولش هم که یه ساعت پیاده نشدی .چطوری تو؟ _ :به بیا و درستش کن .شما ببینین شازده چشه .من میرم یه کم قدم بزنم. _ :میگم بچه ها بیایین از این تپه بریم بال. چند نفر برای کوهنوردی رفتند .چند نفر هم دور و بر کیان را گرفتند .ارغوان هم قدم زنان دور شد .گوشه ی خلوتی زیر یک درخت سیب پیدا کرد .علفها را میکند و حرص میخورد .کمی هم گریه کرد .ناله کنان سر بلند کرد :آخه لعنتی کجا میری؟ چرا میری؟ _ :خیلی خوب نمیرم .چشم نمیرم .تو منو ببخش من هیچ جا نمیرم. ارغوان یک وجب بال پرید .ترانه بود .با خنده گفت :تو هم دوسش داری؟ نه؟ _ :من ....چی؟ نه؟ عوضی گرفتی .یکی رو دوست دارم آره .مدتیه بهم سر نزده .دلم واسش خیلی تنگ شده .خودم گفتم برو .کاش نمیگفتم .باوفاتر از اون ندیدم.
_:منو بگو فکر کردم منظورت کیانه .آخه اونم خیلی خاطرخواه داره.نه یکی نه دوتا. همه دوسش دارن .تو که ظاهر ًا تو باغ نیستی .اما تو پسرا سهراب خوش تیپ تره, کیان محبوبتر .نصفش هم مال اینه که حدود خودشو حفظ میکنه .زیاد جلو نمیاد.اینه که همه باهاش راحتن .درددل میکنن.............میدونی تو معنی عشقو میفهمی. خیلی دوسش دارم .اشکالش اینه که فقط من نیستم .خیلیان .خوش به حالت که حساب تو سواست .اشاره هم بکنی برمیگرده. _ :ولم کن.... شهاب صدا زد :هی شماها ....بیاین بریم .کیان میگه بیاین به شب نخوریم. _ :بیا دیگه جا نمونی. _ :میام تو برو. آرام آرام راه افتاد .پس اینطور .اگر کیان را نمیقاپید از دستش میرفت .حال هم که کیان داشت ساز رفتن میزد .نمیدانست چه کند .تا برسد همه سوار شده بودند .فقط کیان بیرون ایستاده بود .از کنارش رد شد و بال رفت .تمام صندلیها غیر از دوتای جلویی پر شده بود .کنار پنجره نشست .کیان در را بست وکنارش جا گرفت .ارغوان پیشانی داغش را به شیشه چسباند و غرق فکر شد.کیان پالمش را درآورد و مشغول بازی شد .کمی بعد یادداشتی نوشت و آنرا به طرف ارغوان گرفت .ارغوان سر برداشت و نگاهی انداخت. دارم از فضولی میمیرم .آخه حرف بزن ببینم چی شده؟ امشب آنلین میشی؟ ارغوان سری تکان داد و گفت :نه کیان آهی کشید و رو گرداند .دستی سر شانه ی ارغوان خورد .برگشت .ترانه بود پرسید :جاتو با من عوض میکنی؟ کیان با تغیر برگشت و گفت :بس کن ترانه میخوام بخوابم .اصل ً هم حوصله ندارم. ارغوان فکر کرد :جای من فعل ً محفوظه .اما تا ابد نمیتونم سر بدوونمش. کیان تکیه داد و چشمهایش را بست .پالم روی پایش بود .ارغوان دست برد و آرام برش داشت .کیان تکانی خورد ولی چشم باز نکرد .مدتی بعد با یک دنیا امیدواری نگاهی روی دست ارغوان انداخت .اما پاک ناامید شد .او فقط داشت نقاشی میکرد. کمی بعد هم مشغول بازی شد و تا آخر مسیر حتی یک کلمه هم یادداشت نکرد. به دانشگاه که رسیدند ,ارغوان پیاده شد .شب شده بود و او دلش نمیخواست تاکسی بگیرد .کیان از پشت سرش گفت :اردلن با تو کار داره. خیلی خوشحال شد .اردلن با ترلن آمده بود .ذوق زده سوار ماشین شد و گفت :عزا گرفته بودم چه جوری برگردم. _ :ولی ظاهراً بهت خوش گذشته. _ :اوه آره عالی بود. _ :تو رو باید هولت بدن تا همکلسیات آشنا بشی؟ _ :فکر کنم .من که بلد نیستم .روابط اجتماعیم صفر .از یکی که خوشم بیاد بهش فحش میدم .خیلی خوبم نه؟ سبویم را چرا بشکست لیلی _ :اگر با دیگرانش بود میلی _ :حال یه شعر بگو که آخرش ارغوان باشه.
_ :ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد......... _ :نه این اولشه. _ :خدا رو شکر گردش بهت ساخته .این چند روز که اصل ً جواب ما رو نمیدادی .ببینم جهت تکمیلش یه پیتزا میخوری؟ داشتیم با اردلن میرفتیم بخوریم. _ :اگه سرخر نباشم چرا که نه؟ همگی پیاده شدند .موبایل اردلن زنگ زد Sms .بود .گفت :کیانه .میپرسه کجایی. بیام کتاباتو بدم؟ بگم بیاد شام با ما بخوره؟ _ :آره بگو .منم آخرش این کیان تعریفی تو رو ندیدم .ببینم چه تحفه ایه که دل تو رو برده. _ :باور کن پسریه .لزم نیست خودتو ناراحت کنی. _ :همین .میگم بیاد ببینم باور کنم. _ :باشه گفت میاد .خوب ما سفارش بدیم تا برسه .از خوابگاه تا اینجا راهی نیست. من و کیان پپرونی .ترلن تو چی؟ ارغوان آرام گفت :کیان پپرونی نمیخوره .معده اش ناراحته. _ :تو از کجا میدونی؟ارغوان لحظه ای دستپاچه شد .ولی بعد به سرعت گفت :خوب امروز حرفش شد که هر کسی چی دوست داره .گفت قارچ و گوشت دوست داره. پپرونیم نمیتونه بخوره .اصل ً به من چه .من بی تقصیرم. _ :خیلی خوب جوش نیار .خودت چی میخوری؟ _ :سبزیجات ممنون. _ :منم فکر کنم مخصوص بخورم. _ :بسیار خوب نوشابه؟ ترلن با عشوه ای که ناگهان معلوم نبود از کجا سر باز کرده است ,پشت چشمی نازک کرد و گفت :من و تو که سون آپ میخوریم .مگه نه؟ ارغوان با خنده گفت :منم کوکا. اردلن در حالیکه بر میخاست پرسید:آقا کیان نفرمودند نوشابه چی میخورن؟ ارغوان سر به زیر جواب داد :فقط آب. _ :آب؟ مطمئنی؟ _ :گفتم که معده اش خرابه .اصل ً چرا به من گیر دادی؟ زنگ بزن از خودش بپرس. _ :خیلی خوب بابا .اینم اعصاب نداره یک کلمه باهاش حرف بزنی .گفتیم گردش رفته حالش خوب شده .نه بابا اونقدرام مفید نبوده. _ :بس کن اردلن .دست از سرش بردار .برو سفارش بده که دلم داره قاروقور میکنه. _ :روی دو تا چشمم ترلن خانم .امر امر شماست .بگو بمیر که من سرمو بذارم. _ :وا این چه حرفیه؟ دور از جونت. اردلن رفت .ارغوان دستهایش را روی میز گذاشت و صورتش را روی دستهایش. _:وای عجب غلطی کردم .یکی نیست بگه احمق تو فلفل اینقدر اذیتت میکنه چرا پپرونی میخوری؟ میخوای کلس بذاری؟ جلو بچه ها کم نیاری؟ یا جلوی دختره میز کناری؟ دارم از دلدرد میمیرم .امشبه تا صبح مهمونتم .خوابت گرفت خاموش کن من ادامه میدم .یه جفت مسکن خوردم .هنوز اثر نکرده .تو پیتزا چی میخوری؟
_ :سبزیجات بیشتر دوست دارم .قارچ و گوشتم میخورم .تو مهمونم بکن ,اصل ً هرچی تو بگی میخورم. _ :اصل ً چلوکباب مهمونت میکنم .عواقبش کمتره .به شرطی که نوشابه نخورم. آیییییی چه آشغالی شدم. _ :بودی شرمنده .تازه فهمیدی؟ _ :دست شما درد نکنه .از برکت سر دوستان و بیخوابی های شبانه است .میدونی چند بار منو از ناهار و شام و خواب انداختی؟ _ :الن آفلین میشم تشریف ببرین بخوابین. _ :حال دیگه؟ دارم از درد میمیرم .اگه خوابت نمیاد بمون. _ :اگه خوابمم بیاد میمونم .این رسمش نیست که هروقت من دردی دارم یا دلم گرفته تو بیدار بمونی .اونوقت من رفیق نیمه راه بشم. _ :برونو قربونت بره .خوابت میاد برو. ناله کرد برونو ....خودش نفهمید صدایش بلند شده است .اما ترلن ناگهان پرسید: برونو؟ خواب دیدی؟ چی خواب دیدی؟ _ :خواب نبودم .داشتم فکر میکردم. _ :پس برونو چیه؟ _ :ببین کیان و اردلن اومدن. _ :بفرما آقا کیان .این عیال داشت مارو میکشت که ببینه تو چه لعبتی هستی. _ :از نوع کوکیش .باتری هم میخورم. ترلن با ابروهای بال رفته پرسید :بله؟ کیان لبخندی زد و گفت :سلم عرض کردم .لعبت یعنی عروسک. _ :هان ......سلم.از آشناییتون خوشوقتم .اردلن خیلی تعریف شما رو میکنه. _ :اردلن لطف داره .از ارغوان خانوم بپرسین من همچو آش دهن سوزی هم نیستم. سلم عرض شد خانوم. _ :سلم .خوبی؟ چه بدشانسی که تو یه روز دو بار منو ببینی. _ :عجب نعمتی که نمیتونم شکرشو بکنم .البته که خوبم. پیشخدمت نوشابه ها را روی میز گذاشت .اردلن گفت :ارغوان هرچی دلش خواست واست سفارش داد .من میخواستم بگم پپرونی و نوشابه ,ولی خانم فرمودند که تو امروز گفتی معده ات ناراحته ,قارچ و گوشت و آب سفارش داد .حال اگه چیز دیگه ای میخوای........ کیان نگاهی به ارغوان انداخت و گفت :نه .لطف کردن .همینا رو میخورم. ترلن برگشت و گفت :ولی این یه چیزیش میشه .ارغوان خواب بودی باور کن .برونو چیه؟ میدونین یه دفعه چشماشو باز کرده دنبال برونو میگرده. کیان جا خورد و نگاهی پر از سوال به ارغوان انداخت .ارغوان با دلخوری گفت :خواب نبودم چند بار بگم .برونو چیه؟ من چه میدونم .گیر دادی ها. اردلن گفت :سگ سیندرل. _ :آی گفتی ساعت چنده؟
_ :سیندرل ساعت تازه هشته .مامان میدونه با مایی .نگران نباش .طفره هم نرو .این آقا سگه کیه؟ ارغوان آهی کشید .بنفش شد .کیان لبخندی زد و گفت :اگه من مزاحمم برم. _ :نه نه چیز مهمی نیست .تا چند وقت پیش با یه نفر تو نت دوست بودم اسمش برونو بود .اسم واقعیشم نمیدونستم .بعدم ولم کرد .همین .النم نمیدونم چی شد یادش افتادم. پیتزا رسید و موضوع عوض شد .بعد از غذا ترلن گفت :واییییی رو لباسم سس ریختم. دستشویی گذاشت؟ _ :بیا بریم میپرسم. همینکه چند قدم دور شدند ,کیان خم شد و به سرعت گفت :ولم کرد؟ دست شما درد نکنه .پنج صفحه واست ایمیل بزنم ببینی برونو سر جاشه؟ که نمیدونی چی شد؟ هیکل به این گندگی رو ندیدی ,همینطور الکی یادش افتادی .آی قربون برم خدا رو .پیشی منو فراموش نکرده .گاهی هم یاد ما میکنه. ارغوان جرعه ای نوشابه خورد و گفت :زحمت نکش .کسی به ایمیلت جواب نمیده. اردلن و ترلن برگشتند .ارغوان پرسید :پاک شد؟ _ :یه کم .فکر کنم با لکه پاک کنای مامان بشه. _ :امیدوارم. _ :میگم بچه ها به سانس آخری سینما میرسیم .موافقین؟ _ :آره بریم .من امشب تا این خواهرمو حسابی شارژ نکنم خوابم نمیبره. _ :کیان تو هم میای؟ _:باشه ولی مهمون من. _ :حتماً .بریم .میگم ماشینا رو بذاریم یه کم قدم بزنیم ,شاممون هضم بشه. دو دقیقه بعد زوج عاشق جلو افتادند و نا خودآگاه پیشی را با برونو تنها گذاشتند. _ :جریان این شارژ شدن تو چیه؟ امشب باید تا صبح آواز بخونی؟ _ :عروسک تو بودی نه من .چیز مهمی نیست. _ :اونوقتا لزم نبود چیز مهمی باشه .همه چی رو میگفتی. _ :اوف .چه میدونم .ترلن میگه از وقتی رفتم دانشگاه افسردگی گرفتم .امروزم نذر کرده منو بگردونه بلکه حالم جا بیاد. _ :از وقتی رفتی دانشگاه؟ یا دقیقتر از روز انتخاب واحد .چرا نمیگی دلتنگی؟ _ :هیچم اینطور نیست .تو خیلی از خودراضی هستی. _ :من؟ هرچی میخوای بارم میکنی آخرشم از خودراضیم؟اگه دست بزن داشتم میزدمت ارغوان. _ :ممنون .حال که نداری؟ _ :اگه وسط خیابون نبودیم میبوسیدمت. ناگهان یک قدم فاصله گرفت :خیلی پررو شدی. خوشبختانه رسیدند و اردلن گفت :کیان قرار شد زحمت بلیطو بکشی. تو سینما خیلی سعی کرد کنار کیان ننشیند .اما به ترتیبی که بقیه نشستند بین کیان و ترلن جا گرفت .سعی کرد تا حد امکان خودش را به طرف ترلن بکشد.هنوز
آگهی ها تمام نشده بود ,که ترلن برگشت و گفت :چیه چسبیدی حرفای مارو گوش میکنی؟ اومدی فیلم ببینی یا مارو تماشا کنی؟ بعد هم ناگهان هولش داد .اگر کیان او را نگرفته بود روی پایش می افتاد. با خنده گفت :تعارف نکن میخوای سرتو بذاری بذار .من اگه حرف زدم. صاف نشست و با عصبانیت گفت :تو نفرت انگیزی. کیان سر خم کرد و آرام گفت :من نفرت انگیز .من مخلص شما .معذرت میخوام. پیشی منو ببخش .دارم دق میکنم. ارغوان فقط با حرص به روبرو چشم دوخت و تا آخر فیلم حرف نزد .بعد از فیلم هم تا کنار ماشینها کیان و اردلن مشغول صحبت بودند .ترلن هم تو چرت راه میرفت. ارغوان آنشب نخوابید .افکار ضد و نقیض راحتش نمیگذاشت .برونو کیان ,حرفهای گذشته و الن .تا صبح غلتید و غلتید. صبح روز بعد خسته و عصبانی سر کلس هشت صبحش حاضر شد. استاد مسئله ای طولنی روی تخته نوشت و پرسید :کی میتونه اینو حل کنه؟ کسی جواب نداد .استاد پرسید :آقای تمدن ؟ کیان از روی برگه ای که داشت خطخطی میکرد سر برداشت .متعجب پرسید :با من بودین استاد؟ _ :البته که با شما بودم استاد .تشریف بیارین این مسئله رو حل کنین. _ :نمیتونم استاد شرمنده .حالم اصل ً خوب نیست .دیشب خبر فوت خالم بهم رسیده خیلی ناراحتم .میدونین همسن خودم بود .خیلی جوون بود. استاد چند لحظه سکوت کرد .بعد زیر لب گفت :خدا بیامزدش. ارغوان نگاهی به کیان انداخت .خنده اش گرفت .هرکس نمیدانست ,او خوب میدانست که کیان نه خاله نه عمه و نه حتی خواهر دارد .دفعه ی قبل هم خواهرش زاییده بود که سر کلس حاضر نشده بود! صدای رعدآسای استاد او را به خود آورد :خانم صاحبدل بیا اینو حل کن. _ :من ؟ من نمیتونم استاد .میدونین خاله ی ایشون عمه ی منه یعنی بود .من هنوز تو شوکم .باورم نمیشه. _ :پس به چی میخندین شما؟ _ :به سنش استاد عمه ام اینقدرا جوون نبود. کیان برگشت و با تاسف آشکاری گفت :آه پس به تو نگفتن .جفتشون تو ماشین بودن .خاله رژین پشت فرمون بوده. ارغوان با چشمهای گردشده به کیان نگاه کرد و بلفاصله سر روی کیفش گذاشت. ناگهان منفجر شد .البته اینقدر طبیعی که حتی کناریش هم نفهمید این خنده است نه گریه .بنابراین هرکس تا آن لحظه فیلم را باور نکرده بود ,منقلب شد .یک نفر داشت نوازشش میکرد .دیگری به زور بهش آب قند تعارف میکرد .و ارغوان از فرط خنده اشک میریخت .جرات نمیکرد سر بلند کند .اینقدر کیفش را گاز گرفت اینقدر هق هق کرد ,تا توانست کمی سر بلند کند .اما اینبار کیان کنارش ایستاده بود. _:معذرت میخوام که یه دفعه گفتم .گریه نکن .من دارم میرم بیمارستان .تو هم میای؟
نشد .دوباره سرش را توی کیفش فرو برد .هرکسی چیزی میگفت .ارغوان دیگر نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .تا اینکه استاد گفت :بفرمایین خانم صاحبدل. شما بفرماین برین ,من اصل ً نمره ی میدترمتونو امتحان نداده کامل میدم .شما چند روز استراحت کنین .آقای تمدن منتظره .بفرمایین خانم .خدا بهتون صبر بده .غم آخرتون باشه .برای مراسم ختم ما رو هم خبر کنین. یک نفر دستمالی به طرفش دراز کرد .ارغوان صورتش توی دستمال پنهان کرد و دوان دوان بیرون رفت .کیان دنبال سرش دوید .فقط توی محوطه دستمال را برداشت و نگاهی به کیان انداخت .کیان به ماشینش اشاره کرد و هر دو به سرعت سوار شدند. همینکه کمی دور شدند ,کیان گفت :خدا بگم چه کارت کنه دختر...........هنوز داره میخنده .سعی کن این صحنه ای که ساختیم مجسم کنی دیگه خنده ات نمیگیره .اما ارغوان فقط چهره های متاثر همکلسیها و استاد را به خاطر می آورد. کیان کنار خیابان پارک کرد .برگشت و آرام گفت :ارغوان سرتو بلند کن .به من نگاه کن .منو نگاه کن. _ :چیه ؟ چی میگی؟ هنوز داشت میخندید.سیلی کیان برق از چشمش پراند .جای پنج انگشت روی صورتش ماند .دست روی صورت گذاشت و با حیرت پرسید :چرا میزنی؟ _ :باور کن من بیشتر از تو دردم گرفت .ولی جور دیگه ای نمیتونستم آرومت کنم .اگه دلت میخواد منو بزن .با هرچی که خواستی. _ :تو گفتی که دست بزن نداری. _:و گفتم اگه نزنم چه کار میکنم .شاید اونجوری هم شوک خوبی بهت میداد .وسط خیابون نه ولی تو یه کوچه ی خلوت میشد. ارغوان به سرعت پیاده شد و در را بهم کوبید. یک تاکسی سوار شد .اما با آن وضع و حال نمیتوانست به خانه برگردد.نزدیک یک پارک پیاده شد .مدتی قدم زد .آبمیوه ای خرید و سعی کرد آرام باشد .اما بد جوری ترسیده بود .اگر بابا میفهمید ....حتی خود اردلن که اینقدر طرفدار کیان بود....... مدتی نشست و به بازی بچه ها چشم دوخت .وقتی ساعت را نگاه کرد باور نمیکرد که اینقدر گذشته باشد .از پارک بیرون آمد .توی یک ساندویچ فروشی همبرگری سفارش داد و نشست .یک ساعتی هم آنجا گذشت .گرچه بیشتر از نصف ساندویچش را نخورد .بالخره برخاست و سلنه سلنه به طرف خانه رفت .چهار بعد از ظهر رسید .از پله ها بال رفت .در را باز کرد و بلند گفت :سلم. اما چی میدید .جواب سلمش را بابا ,اردلن و کیان دادند .آنجا بود .توی هال ,کنار بابا. حتم ًا خیالتی شده بود .حال و احوال بابا رو نشنیده گرفت و به آشپزخانه رفت .یک لیوان آب خورد .دست و صورتش را شست و سعی کرد حواسش را برگرداند .نفس عمیقی کشید و به هال برگشت .اما کسی آنجا نبود! خدایا اینجا چه خبره؟ خواب میدید یا دیوانه شده بود؟ وارد اتاقش شد .نه اشتباه نمیکرد .همه آنجا بودند .پشت کامپیوتر .آهان .اردلن کیان را برای تعمیر و آپ گريد کردن کامپیوتر آورده بود .مار از پونه بدش میومد توی! لونه اش سبز میشد.
بابا گفت :ارغوان بابا ,مامانت اینا بال ,خونه خالت هستن .میتونی بری اونجا .ما یه کمی کار داریم. برگشت .از پله ها بال رفت .اما نه خانه ی خاله .تا روی بام رفت .کنار دیواره ی کوتاه نشست و غرق افکارش شد .هوا تاریک بود که برگشت .اردلن و ترلن دم در خداحافظی کردند و رفتند .بابا از پنجره ی هال به بیرون خم شده بود و با موبایلش حرف میزد .مامان هم توی آشپزخانه بود .کنار در آشپزخانه تکیه داد :سلم. _ :سلم معلوم هست کجایی؟ چرا نیومدی خونه خاله؟ _ :همینطوری .رو پشت بوم بودم. _ :درس میخوندی؟ _:نه همینجوری. _ :پس چرا نیومدی اونجا؟ همه احوالتو پرسیدن. _ :چه میدونم .سرم درد میکرد. به اتاقش رفت .در کمد را باز کرد .با سلم کیان یک متر از جا پرید .هنوز آنجا بود .کیان از پشت کامپیوتر بلند شد. _ :معذرت میخوام .نمیخواستم بترسونمت. با خشم نگاهش کرد .کیان از جیب کتش بسته ی کوچکی برداشت و روی میز آینه کنار دست ارغوان گذاشت. _ :جهت عذر خواهی .خواهش میکنم قبول کن. برداشت که توی صورتش پرت کند .اما بابا ناگهان وارد شد .ارغوان لبهایش را بهم فشرد .بلوز و شلوار جینش را از توی کمد برداشت و به حمام رفت .بسته را کنار سکو انداخت .دوش گرفت .لباس پوشید .خواست بیرون بیاید .اما.....امان از کنجکاوی! نگاهی به بسته انداخت .جواهر؟ حاتم بخشی؟ به کیان نمیدانست .اما به برونو نمیامد .او همیشه طرفدار کادو کوچک بود .همینقدر که محبت را نشان بدهد .تو نت هم که از حد کارت و عکس آنطرفتر نمیرفت. آرام بازش کرد .لحظه ای نگاهش کرد .احساس ضعف کرد .روی سکو نشست .یکی دو سال پیش بود:یه کم پول داشتم .به اصرار مامان رفتم طل فروشی .موبایل مامانم برداشتم اگه گنجمو! زدن به پلیس خبر بدم .به نظرم موبایل بردن خطرناکتر بود .به هر حال .....رفتم تو میگم یه گردنبند میخوام .یارو یه نگاه به من کرد .یه نگاه به طلهاش. انگار قیمتم میکرد .بالخره با بیمیلی گردبنداشو بیرون آورد .گشتم و گشتم تا اینکه اینو پیدا کردم .میگی چند؟ خیلی تومن .تقریب ًا ده برابر پول من .چشمامو گرد کردم گفتم چه خبره؟گفت :خوب خانم طل سفیده ,سنگینه ,روشم کار شده. گفتم هان .نمیخواستم بخرم .فقط میخوام عکسشو بگیرم!!!!!!عکسشم مشاهده کردین.با موبایل مامان گرفتم).بالخره به یه دردی خورد!( خداییش قشنگ نیست؟ نزدیک بود گریه ام بگیره .هیچی نخریدم .اومدم بیرون .مامان من پول میخواممممم. گردنبند را روی دستش گرفت .بال پایینش کرد .خودش بود.اما .......نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟ مامان در زد :نمیای بیرون ؟ میخوایم شام بخوریم.
گردنبند را توی جعبه اش گذاشت .درش را بست .اما دوباره بازش کرد .به خودش گفت فقط امشب......گردنش انداخت .توی آینه نگاه کرد .هیچ وقت اینقدر از طل خوشش نیامده بود .اصل ً اهلش نبود .ولی این یکی.........دکمه های بلوزش را تا بال بست .بعد از اینکه مطمئن شد دیده نمیشود ,بیرون آمد.بسته را توی کیف دانشگاهش گذاشت و آرام سر میز نشست .بابا داشت برای کیان میکشید. _ :سالد بکشم؟ _:بعد از غذا دوست دارم سالد بخورم .یه وقتایی تا من غذامو بخورم اونای دیگه سالدارو خوردن .خیلی بده .من سالد میخوام. _:گریه نکن .خودم واست سالد درست میکنم. _ :آی قربون دستت سالد شیرازی دوست دارم. _ :ای جون .چیز دیگه ای هم اگه میخوای بگو .بیکارم بشینم اینهمه ریز ریز خورد کنم؟ _ :تعارف اومد نیومد داره. _ :بشین بابا .اگه درست کردم واست ایمیل میکنم. _ :ما قبول داریم .مرسی. کیان گفت :ممنون بعد از غذا میخورم. مامان گفت :پیش از غذا واسه رژیم میخورن. _ :شما فکر میکنین من به رژیم احتیاج دارم؟ _ :وای نه .تو به خوردن احتیاج داری .تو خوابگاه آشپزی هم میکنین؟ _ :من که نه .اونای دیگه هم در حد نیمرو یا کته. _ :وای اینجوری که نمیشه .یه مشت جوون .آخه نمیشه که گرسنه بمونین. _ :اینجوریام نیست .بالخره نون و پنیری چیزی پیدا میشه. _ :وقتم نمیکنین آشپزی کنین. _ :وقت؟ من ترجیح میدم لباسای بچه ها رو بشورم .اما غذامو آماده جلوم بذارن. _ :خوب اینم حرفیه .بهش میگن همزیستی مسالمت آمیز. _ :البته اگه یه آشپز هم موجود باشه. _.......................: بابا ,مامان و کیان گرم صحبت بودند .ارغوان با غذایش بازی میکرد .حرفی نمیزد .فقط گاهی از حرفی خاطره ای دور یا نزدیک برایش زنده میشد .بدجوری دلتنگ آن روزها بود .بعد از شام کیان رفت .با این وعده که فردا شب برگردد و کامپیوتر را حسابی روبراه کند .قرار بود قطعات جدید هم بخرد و بیاورد نصب کند. سه روز بود که هر عصر کیان می آمد .تا شب پشت کامپیوتر بود .شام میخورد و میرفت .بابا خوشش نمیامد ارغوان وقتی کیان آنجاست توی اتاقش بیاید .مامان هم دوست نداشت کامپیوتر کنار پذیرایی باشد .بالنتیجه ارغوان که دانشگاه را هم به دلیل مراسم ختم! تعطیل کرده بود ,یا دور خانه یا روی بام حیران میگشت .شب سوم بود .بابا مامان کیان اردلن ترلن وارغوان دور میز شام نشسته بودند) .مامان شدیداً دلش برای کیان سوخته بود و سعی میکرد هر جوری بود شام نگهش دارد (.بابا رو به ارغوان کرد و پرسید :چه خبره که این دو سه روز همه اش خونه ای؟ دانشگاه تعطیل شده؟ من هر ساعت تلفن زدم یا خونه اومدم بودی .یعنی چه؟
_ :من بابا یعنی......... اردلن گفت :بابا جون یه آدم با وجدان پیدا میشد که تمام کلسا رو بدون دقیقه ای تاخیر شرکت میکرد .حال که میخواد همرنگ جماعت بشه مشکلتون چیه؟ کیان گفت :حال همون یکی رو هم تو خراب کن. بابا گفت :من این حرفا سرم نمیشه .فردا شش و نیم حاضر باش خودم میرسونمت دانشگاه .سه شنبه است مامانت میگه تا عصر کلس داری .نبینم ظهر دوباره سر ناهار باشی .مفهومه؟ _ :بله بابا .چشم. صبح طبق وعده بابا جلوی دانشگاه پیاده اش کرد .داشت فکر میکرد اگر کسی چیزی پرسید چطور باید جواب دهد .کاش کیان بود. اما .....کاش آرزوی بزرگتری کرده بود .کیان با ماشین از جلویش رد شد .کمی آنطرفتر پارک کرد .پیاده شد و به طرف ارغوان آمد .ارغوان با خنده گفت :داشتم فکر میکردم کجا پیدات کنم. _ :چه سعادتی! میشه لبخند نزنین خانم عزادار؟ بیچاره خاله رژینم! _ :نگو کیان اینجوری اصل ً نمیتونم قیافه بگیرم .فکر نمیکنی بعد از سه روز برگشتن خیلی زوده؟ راستی تو این چند روز اومدی یا نه؟ _ :نه بابا حالش نبود .خلصه سه نکنی ها. _ :اطاعت قربان. اولین کلس صبحشان مشترک بود .باهم وارد شدند .ترانه و سهراب به طرفشان آمدند .سهراب دست دور گردن کیان انداخت و ترانه ,ارغوان را در آغوش کشید .ترانه واقع ًا بغض کرده بود .با ناراحتی تسلیت گفت.ارغوان دلش میسوخت .نزدیک بود همه چیز را لو بدهد .اما کیان برگشت و با چشمانی اشک آلود از ترانه تشکر کرد .ارغوان حیران بود که کیان این اشکها را از کجا آورده است؟! ترانه پرسید :چرا مارو برای مراسمتون خبر نکردین؟ کیان گفت :آخه اینجا نبود که .بردیم شهرمون دفنشون کردیم .اون خدا بیامرزا اومده بودن خونه ی داییم )همین بابای ارغوان( مهمونی .بعد صد سال دعوتشو قبول کرده بودن .بیچاره داییم یه شبه ده سال پیر شده. ارغوان دیگر طاقت نداشت .از کنارشان دور شد .روی آخرین صندلی کلس نشست و سرش را روی کیفش گذاشت .ظاهر ًا خبر به استاد هم رسیده بود که تا آخر کلس صدایش نزد .کلسهای بعدی وضع بهتر بود .نهایتش چند تا تسلیت کوتاه .کیان هم نبود که از دروغهای شاخدارش خنده اش بگیرد .ظهر برای نهار به بوفه رفت. ساندویچی گرفت و نشست .هنوز درست جا نگرفته بود که ترانه جلو آمد و پرسید: میتونم کنارت بشینم؟یه عذرخواهی بهت بدهکارم. _ :بفرمایین .عذرخواهی ؟ به من ؟ بابت چی؟ _ :میدونی تو گفتی از کیان خوشت نمیاد .ولی من باورم نشد .دنبال موقعیتی بودم که هر طوری هست زهرمو بریزم.خدا رو شکر فرصتی دست نداد .مخصوص ًا که فکر میکردم کیان هم از تو خوشش میاد .حال فهمیدم که همه اون توجهات مال قوم و خویشیتون بود .مثل برادرت میمونه .یعنی در واقع توجه بیشتری بهت نداره نه؟
_ :نه ابداً .چی نه؟ میشه به منم بگین؟ گمونم اسم خودمو شنیدم .همه رو اسم خودشون حساسن نه؟ مخصوصاً که حس کنن دو تا دختر فضول دارن پشت سرشون حرف میزنن .حال چی میگفتی؟ _ :چیز بدی نمیگفتم .گفتم باید حدس میزدم که کیان باهات قوم و خویشه. _ :خوب که چی؟ _ :هیچی یه رقیب بزرگ رو از میدون بیرون کردم. _ :دقت نکردی عزیزم .دختر داییم نه خواهرم. _ :کیان؟ _ :ترانه جون بیخود میگه .تو درست میگی .من عاشق این لوده نیستم .مال خودت. _ :من که پاک گیج شدم. _ :کیان عاشق توئه .روش نمیشه بگه. _ :ارغوان جون من که به سنگ پا گفتم زکی .مامان مخالفه .میگه یا ارغوان یا هیچکس .وال من از همون نگاه اول......... ترانه یک رنگین کمان رنگ عوض کرد تا گفت :خوب فکر نمیکنه با کسی که دوسش نداری خوشبخت نمیشی؟ _ :یادم نمیاد گفته باشم که از ارغوان بدم میاد. _ :کیان! ترانه بازیچه ی تو نیست. ترانه مستاصل شده بود .کیان با خونسردی لقمه ی دیگری خورد .موبایلش زنگ زد. _ :جانم .سلم ...... .تو بوفه ی دانشکده .خدمت میرسم .چشم .قربانت. ترانه با بدبینی نگاهش کرد .کیان گفت :اینم نفر سوم .میفرمایید من چند شقه بشم؟ ترانه بلند شد رفت .ارغوان گفت :بیچاره ترانه .چقدر اذیت میکنی. _ :پیاده شو باهم بودیم.خودت پیازداغشو زیاد کردی .من عاشق ترانه ام؟؟؟؟؟؟ روم نمیشه؟؟؟؟؟؟ محشره .تو دیگه کی هستی؟ اگه یه گوشه چشم هم به من داشتی اینو نمیگفتی .تو منو پاک ناامید کردی .فردا رفتم خودکشی کردم خونم گردن تو. _ :تو خودکشی نمیکنی .از یه راه دیگه میای .از تو سمج تر ندیدم. _ :خوشحالم که در این حد منو شناختی. _ :باید خیلی خنگ باشم اگه نشناسمت .خوب باید برم کلس دارم. _ :مهمون من باش .حساب میکنم. _ :اوه اوه .کی میره این همه راه رو .به ترانه بگم کیان مهمونم کرده؟ از حسودی میترکه .تو ؟ تو که عمر ًا یه آبمیوه ی ناقابل به دخترا نمیدی؟ _ :یواش ارغوان .تو که داری آبروی منو میبری. _ :خیلی خوب .جهت حفظ آبروتون میرم .ولی به ترانه نمیگم .تو هم اینقدر اذیتش نکن .گناه داره .همیشه رو هوا نگهش میداری. بدون اینکه منتظر جواب شود بیرون آمد .تا عصر یکسره کلس داشت .همین که پایش به محوطه رسید کیان جلویش سبز شد. _ :کار زندگی نداری دایم کشیک منو میکشی؟ _ :کار وزندگیم همینه .برسونمت؟ _ :نه مرسی .تاکسی میگیرم .مزاحم شما نمیشم.مسیرم بهتون نمیخوره.
_ :چون مسیرمون یکیه تعارف کردم .یه کارت صدا سفارش دادم .دارم میرم تحویل بگیرم بیام نصب کنم رو کامپیوترتون. _ :تو مطمئنی کامپیوتر ما به اینهمه آپ گرید شدن و برنامه های جدید احتیاج داشت؟ بابا فقط میخواست فورمتش کنی .همین. _ :من مطمئنم که من به این آشنایی با خونواده ی تو احتیاج داشتم .هرچه بیشتر بهتر .حال اینطوری پیش اومد .باید فرصتا رو دو دستی بچسبم .مگه نه؟ شانس هرروز در خونه ی منو نمیزنه. _ :میدونی چقدر واسه بابا خرج تراشیدی؟ _ :من باباتو سر کیسه نکردم .خنگ که نیست .اگه نمیخواست میگفت نمیخوام .حال هم بحث نکن بیا بریم .من گفتم ساعت پنج اونجام .خیلی وقت ندارم. _ :تا کنار ماشین بدویم؟ _ :تو همیشه منو غافلگیر میکنی. اما ارغوان مکث نکرد تا بشنود .داشت میدوید .کیان هم شروع به دویدن کرد .و البته هیچکدام متوجه ی اردلن که حیرتزده آن دو را تماشا میکرد ,نشدند. توی راه کیان کارت صدا را گرفت و به طرف خانه راند .ارغوان در را باز کرد و باهم وارد شدند .تلفن داشت زنگ میزد .مامان بود .گفت که الن بابا بهش گفته کیان میاید و او نگران بود که کسی خانه نباشد. ارغوان گوشی را گذاشت .کیان کنار در ایستاده بود. _ :تو چرا اونجا وایسادی؟ _ :منتظر امر سرکارم. _ :بیا برو خودتو لوس نکن .راه کامپیوترو که بلدی. _ :بله. سر به زیر انداخت و به اتاق ارغوان رفت .ارغوان آهی کشید و سری به آشپزخانه زد. چند دقیقه بعد با جعبه ی گردنبند به اتاق برگشت. _ :من نمیتونم اینو قبول کنم .اصل ً دلیلی نداره که قبول کنم. _ :تو قبول میکنی .دلیلش اینه که سه روز گردنت بود. _ :گردن من؟؟؟؟؟؟ _ :نه من .یه چاخانی بکن باورم بشه .اینو که خودم دیدم. _ :ولی....... _ :بله سعی کردی بپوشونیش .اما از کسی که ندونه .من دیدمش. _ :خیلی خوب تسلیم .حال بگیرش .طل که دست دوم و اول نداره .برو پسش بده. _ :قیمت ساختش از روش کم میشه. _ :نکنه میخوای مابه التفاوتش رو از من بگیری؟ _ :من غلط بکنم .فقط محض اطلع عرض کردم. _ :باشه .بگیرش. کیان لبخندی زد و به طرف کامپیوتر برگشت .آخرین پیچ را باز کرد و رویه ی کامپیوتر را برداشت .ارغوان با حرص جعبه را تو جیب کتش جا داد و بیرون رفت .چند دقیقه بعد با یک ظرف میوه برگشت .آنرا روی میز گذاشت .بشقاب هم گذاشت و باز رفت .توی
هال نشست.سرش را بین دستهایش گرفت .برونو کجا بود؟ کیان چه میکرد؟ این رابطه را درک نمیکرد .او اهل دوست پسر و این حرفها نبود .کیان نه.....برونو این را بهتر از هر کسی میدانست و همیشه مشوق آن بود. _ :چیزی شده؟ سرت درد میکنه؟ _ :نه سرم درد نمیکنه .دلم واسه برونو تنگ شده .میخوای بخندی بخند .ولی..... کیان نشست.آهی کشید و گفت :نه نمیخندم .به چی بخندم؟ منم دلتنگ اون نوشتهام .نفهمیدم چرا تحریمش کردی .ما با نوشتن خیلی راحتتر حرفامونو میزدیم. _ :آخه هنوزم نمیتونم برونو رو با کیان تطبیق بدم .من و برونو باهم دنیایی داشتیم. _ :تو الن صدام کن برونو .چه فرقی میکنه که اسمم چی باشه؟ اصل ً کیانو فراموش کن .کیان داره میره .برو یه ایمیل به برونو بزن .این صندوق پستش تارعنکبوت بسته. _ :نمیتونم .دیگه دستم به نوشتن نمیره. _ :من بنویسم جواب میدی؟ _ :نمیدونم. _ :مهم نیست .فقط بخون .خداحافظ. _ :خداحافظ. یک ساعتی روی مبل دراز کشید .بالخره به سنگینی برخاست و به اتاقش رفت. لبخندی زد .بعد از مدتها کامپیوتر را روشن کرد .تا لود شود,لباس عوض کرد و نشست .اینترنتش را امتحان کرد .هنوز کمی اکانت داشت .یکدفعه متوجه ی چیزی شد .کیان جعبه ی گردنبند را کنار کامپیوتر گذاشته بود .برش داشت .زیاد هم ناراحت نشد .به هر حال او سعیش را در پس دادنش کرده بود.بازش کرد .چند لحظه نگاهش کرد و بالخره گردنش انداخت .بعد همینطور الکی سری به ایمیلش زد .نوشته بود! سلم سلم سلم سلم س ل ا م اگه بخوام جبران تمام سلمهایی که این چند وقت میخواستم بهت بکنم و نشده , الن بکنم ,دیگه جایی برای نوشتن نمیمونه .از حرفهایی که رو دلم مونده که نپرس. میدونی اگه الن برنگردم خوابگاه ترم آینده دیگه بهم جایی تعلق نمیگیره .چون همین النشم سه شبه که دیر رفتم .سه شبی با هیچ امکانات مجانی ای عوضش نمیکنم. امشبم نوعی دیگر .انگشتام رو کیبورد مثل بچه های تو پارک بدوبدو میکنن............. نامه مفصل بود .اما هیچ احساس شدید و خارج از قاعده ای تویش نبود .ارغوان بیشتر از ده بار آنرا خواند .دلش میخواست از خوشی فریاد بزند .اینقدر غرق خواندن بود که متوجه ی ورود ترلن نشد. _ :با توام .این چیه؟ _ :هان ؟ اه سلم. _ :علیک سلم .معلوم هست چته؟ تو دوباره تو اینترنت گیر کردی؟گفتیم رفتی دانشگاه آدم شدی. _ :نه بابا .امیدی به آدم شدن من نیست. _ :چرا صفحه رو قایم کردی؟ میترسی من بخونم چشم و گوشم باز شه؟ _ :هان؟ نه .فقط خوب نامه است .حتی اگه هیچ چیز بخصوصی توش نباشه بازم دلم نمیخواد کس دیگه ای بخونه.
_ :بسیار خوب .پاشو بریم شام بکشیم. _ :مگه مامان اومده؟ _:کجایی تو؟ همه تو هالن. وارد هال شد و سلم کرد .بابا پرسید :کیان صورتحسابی نداد؟ فقط پول قطعات رو از من گرفته. _ :به من که چیزی نگفت. _ :هوم .با خودش صحبت میکنم. مامان گفت :پس بگو اگه شام نخورده بیاد بخوره. _ :خیلی پسر خاله شدین. _ :پسر خاله چیه .جای بچمه .دلم واسش میسوزه .اینجا کسی رو نداره که تر و خشکش کنه .حال یه شام مهمونش کنیم ثواب داره. _ :خیلی خوب خیلی خوب .تو هم با اون دل نازکت. کیان البته قبول دعوت کرد و سه سوت خودش را رساند. ارغوان در آپارتمان را برویش گشود .زیر لب پرسید :پرواز کردی یا پشت در بودی؟ _ :پشت در که نبودم .فکر کنم پرواز کردم. _ :ماشینت هنوز سالمه؟ _ :بد نیست .از احوالپرسیتون. نگاهی به جمع کرد و مشغول سلم و علیک شد .ارغوان به آشپزخانه رفت .ترلن شیشه های ترشی و مربا را جلویش گذاشت و گفت :بیا اینا رو ظرف کن. _ :اَه .به من بگو ظرف بشور ولی نگو حاضری ظرف کن. _ :چی از این بهتر .خودم میکنم .تو بعد از شام ظرفا رو بشور. _ :این شد. _ :خیلی باهوشی. _ :این مودبانه ی خیلی خریه؟ _ :یه چیزی تو همین مایه ها. _ :برنجا رو تو همین دیس بکشم؟ _ :آره .همون خوبه .خورش روبذار خودم بکشم .تو از ریخت میندازیش. _ :وای اینقدر به من اعتماد بنفس نده .پررو میشم ها. _ :مگه دروغ میگم؟ _ :نه فرمایش شما متین .شما بکشین .من جهت کلفتی در خدمتتون هستم. _ :ارغوان...... _ :خوبه خوبه .صداتونو بیارین پایین .عین نینی کوچولوها بهم میپرین .بعد از این همه سر و صدا از شام خبری هست یا نه؟ _ :مامان ببین این به من چی میگه. _ :ارغوان این مسخره بازیا چیه؟ آبرومونو بردی .ناسلمتی مهمون داریم. _ :مهمون؟ ایشون که دیگه صابخونن. _ :بلند نگو میشنوه. _ :خوب بشنوه .فکر میکنین از رو میره؟ نه مامان جون این پرروتر از این حرفاس.
_ :بسه دیگه برو غذا یخ کرد. غذا را روی میز گذاشت .بعد از شام اردلن و کیان میز را جمع کردند .اردلن عجله داشت تا آخر شب با ترلن گشتی توی خیابان بزنند .کیان هم که ........ ترلن و اردلن رفتند .بابا و کیان پشت کامپیوتر نشستند .مامان بافتنی اش را دستش گرفت و مشغول تماشای تلویزیون شد .ارغوان هم با احساس کلفتی شدید!!!!! مشغول ظرف شستن شد .برای تسکین خاطر داشت زیر لب آواز میخواند: میان به این حوالی همه با خوش خیالی یک پسری مثل من......... کیان یک لیوان کفی را برداشته بود ,داشت آب میکشید که آب بخورد .خوب اتفاق ًا این ترانه را هم بلد بود .ولی کاش نبود! آرنج ارغوان محکم توی شکمش خورد .او فقط دو دستی لیوان را چسبید و لحظه ای دول شد. _ :حال چرا میزنی؟ _ :یه اِهنی اوهونی چیزی بلد نیستی؟ _ :چرا .اینا رو تو دسشویی مصرف میکنمن _:کیانننننننننن _ :جانمممممم ارغوان سرزنش آمیز نگاهش كرد. _ :اه؟ راستی برونو چطوره؟ _ :از تو که خیلی بهتره. _:پس چرا جوابشو ندادی؟ _ :گفتم فعل ً نمیدم. با صدای دمپایی مامان که نزدیک میشد هر دو ساکت شدند.کیان برای خودش آب ریخت و به کابینت تکیه داد. مامان با خنده گفت :خوشم میاد تعارف نداری .خودت میری سر یخچال. _ :پررویی نباشه .میخواستم مزاحم نباشم. ارغوان شکلکی برایش درآورد که جون عمه ات! _ :راستی خانم صاحبدل......... _ :میتونی خاله صدام کنی. ارغوان فکر کرد :همه رو جادو میکنه. _ :اه ممنون .خاله این خورشتون اینقدر خوشمزه بود که من تنبل هوس کردم آشپزی کنم .میشه طرز تهیه شو یادم بدین؟ خودشیرین کن لوس .به کجا میخواد برسه؟ _ :اه واقعاً خوشمزه بود؟ ارغوان باقیشو ظرف کن بده ببره .درست کردنشم اونقدر زحمتی نداره .گوشتش ماهیچه است ,که پاک کردنش ساده است................. مامان روی دور افتاده بود و داشت به تفصیل شرح میداد .کیان دو قدمی ارغوان به کابینت تکیه داده بود و با توجهی خاص به حرفهای مامان گوش میداد .گاهی سوالی میکرد و توضیحی میخواست .ارغوان میخواست فریاد بزند :چاخان میکنه .اداشه. آشپزی کیلویی چند؟ این منو میخواد نه غذا.
اما باآرامش ظرفها را شست .کابینتها را دستمال کشید و بالخره وقتی داشت روی گاز را پاک میکرد ,بابا وارد شد. _:ببینم تو هال جا واسه نشستن نیست؟ _ :همینجوری گرم صحبت شدیم یادم رفت .دارم دستور آشپزی میدم. _ :و اینکار فقط تو آشپزخونه امکان داره؟! _ :نه خوب .بیا بشین آقا کیان. کمی بعد کیان روی مبل لم داده بود و همچنان مشغول گوش دادن بود .ارغوان حوصله اش سر رفت .به اتاقش رفت .صفحه ی wordباز کرد ,تا یک نامه ی آتشین بفرستد. هیچ از این اداهات خوشم نیومد .با همه شوخی با مام شوخی؟ این که داری اینجوری سر کارش میذاری مادر منه .مامانم .میفهمی؟ با بابام یه جور با مامان یه جور دیگه .این خودشیرین کنی ها چیه؟ فردا که خرت از پل پرید برمیگردی تو روشونو هرچی دلت میخواد میگی .نکن .با مامان من اینکارو نکن .اون دلش از آینه صافتره .دل نازکشو نشکن .دوسِت داره .واست داره مادری میکنه .اونوقت تو....... _ :هی یواش .پیاده شو باهم بریم .من به این بدیام نیستم .اینو حداقل تو باید بدونی. _ :به شما در زدن یاد ندادن؟ _ :نه متاسفانه .مخصوص ًا وقتی دری باز باشه. _ :واسه شما باز نذاشتم. _ :تو عین موج دریا منو بال و پایین میکنی .بدون اینکه بفهمم منظورت چیه .تا نمیدیدمت خیلی بهتر درکت میکردم. _ :منم که همینو میگم .چرا اومدی؟ اما با سررسیدن بابا زبانش بند آمد .کیان برگشت .آرام خداحافظی کرد و بیرون رفت. صبح روز بعد توی راهرو دانشگاه با کیان برخورد کرد .کیان عجله داشت .اما ایستاد. _ :امروز هوا چطوره؟ دریا طوفانیه یا آروم؟ _ :ای بد نیست .یه کمی کلفه. _ :چرا؟ ناگهان اردلن که معلوم نبود از کجا پیدایش شده است ,خود را وسط انداخت و گفت: میشه بگین صحبت سر چیه؟ کیان :سلم عرض کردم .چه صحبتی؟ کی با شما بود؟ اردلن :علیک سلم .ببین کیان ,دیگه داری نامردی میکنی .من تو رو با این خونواده آشنا نکردم که دخترشونو سر کار بذاری .ارغوان دختر خوبیه .اینو بذار کنار. ارغوان :ببخشید اردلن خان .ارغوان خودش فهم و شعور داره .آقا بالسر نمیخواد .تو مراقب زن خودت باش. اردلن :اگه از طرف بابات مامور باشم چی؟ هیچ از گپ زدن شما دو تا خوشش نمیاد. کیان :خودش بهت گفت یا تو تشخیص دادی؟ اردلن :خودش گفت .دیشب مثل اینکه خیلی رفیق شده بودین .البته از روز اول سپرد مراقبش باشم .اما احتیاجی نبود .دختر خوبیه .تو داری خرابش میکنی. کیان :نمیدونستم اینقدر بدم .من از تو ,ارغوان خانم و پدرش معذرت میخوام.
کیان راهش را گرفت و رفت .ارغوان هم برگشت و در جهت مخالف به کلسش رفت. تهدید اردلن کاری کرد که ارغوان از همان روز مکاتبه با کیان را از سر گرفت) .هیچکدام لجباز نبودند .خیال بد نکنین!( تو دانشگاه هیچ خبری نبود .عین دو تا غریبه از کنار هم رد میشدند .اینقدر که یکبار ترانه با نگرانی از ارغوان پرسید :شما دیگه هیچ حال و احوالی باهم ندارین ,اتفاقی افتاده؟ _ :چیز مهمی نیس .عمه از من خواستگاری کرده ,منم رک گفتم نه عمه جون کیان یکی از همکلسیاشو دوست داره ,با من خوشبخت نمیشه .دیگه همین .دعوای خانوادگی راه افتاد و کیان با منم حرفش شده .که وقتش نبود بگی و باید سیاست به خرج میدادی و همه بدتر اینکه حال دیگه معلوم نیست بتونه رضایت مادرشو واسه ازدواج جلب کنه .خلصه میخواد سر به تن من نباشه! ترانه هم که مشخصاً هم خوشحال شد هم ناراحت .دو ساعت بعد ارغوان تو چت قصه را برای کیان تعریف کرد. _:دختر تو هم داری خیلی آب زیر کاه میشی .حال من دارم این بنده خدا رو میچزونم یا تو؟ نه بگو خدا وکیلی؟ _ :آخه یه جوریه .بسکه زود باوره آدمو تحریک میکنه. _ :میدونم چی میگی .حال اگه ما نخوایم ازدواج کنیم کی رو باید ببینیم؟ _ :یعنی قصدت از اومدن به اینجا ازدواج با من نبوده و نیست. _ :معلومه که نه .تو بهترین دوست منی صحیح .اما قصد ازدواج ندارم .یعنی امکانشو ندارم .من تازه سال اولم .درآمد درست حسابی ندارم و کی میدونه تا درسمو تموم کنم چی پیش میاد .هیچ قولی نمیدم. ارغوان کامپیوتر را خاموش کرد .چیزی که از اولین نوشته اش برای کیان از آن میترسید به سرش آمده بود .او خود را میشناخت .حتی وقتی دوازده ساله بود .میترسید که آسان عاشق شود .میترسید .عاشق نوشته های برونو بود .اما همیشه وحشتی داشت که این عشق رنگ واقعیت بگیرد و آبرویش برود .از اینکه دیگران عشقش را نپذیرند میترسید .از اینک معشوقش احساسش را ساده انگارد میترسید .از اینکه دیگر نمیتوانست مثل قبل بدون غرض حرف بزند ناراحت بود .این را همان لحظه ای که کیان را دید دریافت .او واقعاً خوشتیپ ,جذاب و تاثیرگذار بود .یک لحظه کافی بود تا ارغوان را بیچاره کندو نباید به این عشق میدان میداد .اما بعد از چند ماه کلنجار رفتن به این نتیجه رسید که شاید کیان هم واقعاً به قصد ازدواج آمده باشد .وال برای دوستی این همه راه و این همه زحمت؟ سربسر ترانه میگذاشت ,چون مطمئن بود که کیان را از دست نمیدهد .و حال خود کیان به سادگی میگفت نه؟ چقدر ارغوان ساده بود .شاید به اندازه ی بیشتر دخترهای همسن و سالش که در آرزوی یک ازدواج عاشقانه هستند. کامپیوتر را کنار گذاشت .چند روز دانشگاه نرفت و بالخره برای امتحانات آخر ترم رفت. کیان سعی کرد با او صحبت کند .اما صحبتی نمانده بود .دیگر نمیتوانست مثل یک دوست ساده نگاهش کند .هرگز نمیتوانست سرش را با درس خواندن گرم کرده بود .چنان درس میخواند که انگار جانش به این قبولی بسته است .کیان از هر راهی که میدانست وارد شد .اما چنان به دیوار بتونی
برخورد میکرد که انگار هرگز اینجا دری نبوده است .از آن سو اردلن بود که میخواست بعد از امتحانات جشن عروسی راه بیندازد .توی خانه تب و تاب و شور غریبی بود .که حتی آدم افسرده ای مثل ارغوان را هم سر حال می آورد .کم کم احساس میکرد , ماجرای کیان به گذشته ای دور برمیگردد. مامان نگران جهیزیه ی ترلن بود .اردلن دنبال خانه میگشت .هر شب شورا بود که چه کار بکنند .و در این بین ارغوان یا روی پشت بام درس میخواند .یا اینکه تا در دسترس ترلن و مامان قرار میگرفت و عین توپ تنیس به دنبال خورده فرمایشاتشان پرتاب میشد .ولی خوش میگذشت. بعد از کلی صحبتهای مختلف زنانه ,مامان نتیجه گرفت که برای خرید جهیزیه باید حتم ًا به کیش سفر کند .ترلن هم باید با او میرفت .اما ارغوان امتحان داشت .و بالخره کسی باید خانه میماند تا به بابا برسد .ارغوان مخالفتی نداشت که چند روز تنهایش بگذارند تا امتحانات مشکلترش را با خیال راحت بدهد .اما انگار نمیشد .هرچه دنبال بلیط می گشتند نبود .زمستان بود و حسابی شلوغ .از این آژانس به آن آژانس. تا اینکه .........آنروز ارغوان خسته ولی راضی از امتحان برگشت .هنوز پا توی خانه نگذاشته بود که تلفن زنگ زد.مامان بود. _ :سلم ارغوان جون .خدا رو شکر تو خونه ای .ببین من اگه از اینجا تکون بخورم بلیط رو از دست میدم .به بابات گفتم گفت خودش نمیتونه بیاد .برو شرکت ازش پول بگیر بیار آژانس پرتو .زود باش تا نفروختن. _ :بله سلم چشم خداحافظ. _ :قربونت مامان خداحافظ. چند سالی میشد که به محل کار بابا نرفته بود .یادش آمد آن دفعه که رفته بود , ماجرا را به تفصیل برای کیان تعریف کرده بود .لبخند تلخی زد و راه افتاد. وارد شرکت شد .منشی زشتی که آرایش غلیظی داشت با عشوه پرسید: فرمایشتون چیه؟ _ :با آقای مهندس صاحبدل کار دارم. _ :آقای مهندس مهمان دارن .ظهر هم جلسه دارن اگه دلتون میخواد یه قرار برای...... ارغوان صبر نکرد بقیه ی صحبتش را بشنود .ضربه ای به در زد و در دفتر بابا را گشود. سری تو کرد و گفت :بابا؟ _ :سلم باباجون .اومدی؟ بیا بگیر تا مامانت منو نکشته. _ :سلم ارغوان خانم. با دیدن کیان یک قدم عقب رفت .بابا گفت :چرا رم میکنی بیا دیگه .کیان که غریبه نیست .بیا بگیر مامانت عجله داره. چک پول را به سرعت امضا کرد و به طرفش دراز کرد .ارغوان با قدمهای لرزان و قلبی که از سینه داشت بیرون میزد از کنار کیان رد شد. _ :کیان هم که کارش تموم شده .ماشین داری کیان؟ _ :بله هست. _ :خوب پس بذار آدرسو یادداشت کنم .ارغوانو برسون. _ :احتیاجی نیست .خودم میرم.
_ :شر به پا نکن .با کیان برو زودتر میرسی .برین تا بلیط از دست نرفته .خداحافظ. _ :خداحافظ . _ :خداحافظ. ارغوان در عقب را باز کرد و خودش را توی ماشین انداخت .کیان آرام نشست. موسیقی ملیمی گذاشت و راه افتاد .ارغوان با عصبانیت پرسید با بابا چیکار داشتی؟ _ :هیچی .گفت بیا بهم صورتحساب بده .چند بار گفته بود نرفتم .بالخره امروز رفتم. _ :صورتحسابم دادی؟ _ :با اجازتون. _ :نمیتونی تندتر بری؟ _ :میخوام باهات صحبت کنم. _ :تو غلط میکنی .زود برو عجله دارم .یواش بری پیاده میشم. _ :بسیار خوب .اینم سرعت .هر وقت ترسیدی بگو. _ :من نمیترسم. _ :بسیار خوب خانم شجاع .میشه بگین جرم من چیه؟ من که با تمام وجود سعی کردم حفظ آبروتو بکنم؟ عین میمون به هر سازت رقصیدم .حال مثل یه آشغال انداختیتم بیرون. _ :حقته. _ :من اصل ً فکر نمیکردم تو این برداشتو بکنی. کیان دیگر چیزی نگفت .ارغوان صندلی را چسبیده بود و نگاهش میکرد .هنوز دوستش داشت .عشقش را زیر لیه ای از خشونت پنهان میکرد تا بیش از این ضایع نشود. جلوی آژانس پیاده شد .در را بهم کوبید و رفت .کیان تا دم آژانس او را با نگاه بدرقه کرد و راه افتاد. مامان بلیط را گرفت و بیرون آمد. _ :خوب اینم از این .یکشنبه تا جمعه .پنج روز .خوبه دیگه .خدا کنه همه چی گیرمون بیاد .اگه غذا واستون نذارم.............. _ :نگران نباش مامان .یه کاریش میکنم. _ :آخه امتحان داری و...... _ :دو روزش امتحان دارم .شمام تا یکشنبه کلی کار دارین. _ :خوب آره .از فکر کارام سرم درد میگیره .همش فکر میکنم تا روز عروسی تموم میشه یا نه؟ _:اشکال نداره .فوقش من تیکه های لباسمو با سنجاق قفلی بهم وصل میکنم! _ :تو هرچه کنه ترلن چی؟ _ :ترلنو اصل ً دعوتش نمیکنیم که لباس بخواد! مامان نگاهش کرد و با خستگی لبخند زد! سرشب بابا مژده داد که او هم جمعه مسافر است .یک مسافرت کاری یک هفته ای. مامان با نگرانی گفت :پس ارغوان چی؟ پنج روزش که ما هم نیستیم .تنها میمونه. _ :تو آپارتمان ,خالش هم که طبقه ی بالس .ارغوانم بچه نیس .نگران چی هستی؟
_ :چه میدونم .ارغوان تو چی میگی؟ _ :من ترجیح میدم تنها باشم درسمو بخونم .این دو تا امتحان آخری خیلی سخته. _ :خوب پس واست غذا بذارم. _ :مامانننننن یه چیزی میخورم. _ :نمیخوام یه چیزیییی بخوری .تو باید غذای مقوی بخوری که بتونی امتحان بدی. _ :بابا شما یه چیزی بهش بگو .من اگه بخوام خودم کارامو بکنم ,کی رو باید ببینم. _ :راست میگه .کی باور کنی که دخترات بزرگ شدن .ترلنو که داری میفرستی خونه ی بخت .ارغوان هم دو روز دیگه.... _ :وای نه خدا مرگم بده .ارغوان هنوز بچه است .تازه هفده سالشه. _ :میخواستم بگم دو روز دیگه لیسانسشو میگیره. _ :هان .ایشال .خانم مهندس میشه بچه ام .شوهرشم باید فوق لیسانس باشه. _ :حال من دارم شوهرش میدم یا تو؟ ارغوان به اتاقش برگشت .کتابش را باز کرد .آهی کشید .حسش نبود .داغ دلش تازه شده بود .بازهم کیان ,بازهم دل رمیده .کتاب را بست. مامان و ترلن را با سلم و صلوات فرستاد .توی خانه برگشت .چقدر سوت و کور شده بود .چقدر صدای همسایه ها می آمد .دو ساعتی درس خواند و راهی دانشگاه شد. با کیان برخورد نکرد .خیلی ریلکس و راحت امتحانش را داد .حال دو روز برای امتحان بعدی وقت داشت.آن دو روز را هم با پشتکار درس خواند .امتحان بعدی هم نسبتاً آسان بود .وقتی بیرون آمد نفس عمیقی کشید. با خود گفت :از امروز تعطیل .یه ناهار خوشمزه خودمو مهمون میکنم .عصر هم میرم دنبال لباس یا پارچه .تا چی پیش بیاد. با دیدن کیان رو گرداند .نباید روزش را خراب میکرد .اما کیان مستقیم به طرفش آمد. _ :باید باهات حرف بزنم. _ :من حرفی ندارم که با تو بزنم. _:من میخوام باهات حرف بزنم. _ :نمیخوام بشنوم. _ :روز اول تهدیدم کردی اگه به گوش بابام برسه .منم دیدم با تو نمیشه حرف زد از بابات اجازه گرفتم .بیا این شماره ی باباته؟ تماس بگیر باهاش .از خودش بپرس .وسط دانشکده هم نه .با ماشین میریم چرخی میزنیم دم خونه هم پیاده ات میکنم .چیه چرا زنگ نمیزنی؟ موبایلم عادت کرده هرروز با بابات وارد مذاکره بشه. ارغوان موبایل به دست مردد ماند. _ :ماشین اونجاست .بیا........... مثل یک عروسک کوکی دنبالش راه افتاد .حقش بود جوابش را ندهد .اما ......... سوار شد .همینکه از دانشگاه خارج شدند ,موبایل تو دست ارغوان زنگ زد .آنرا به طرف کیان گرفت.کیان نگاهی انداخت و گفت :بفرما خودشه .خودت جواب بده. _ :روم نمیشه جواب بدم. _ :بمیرم .بدش من.
ماشین را پارک کرد .گوشی را گرفت و پیاده شد .طول پیاده رو میرفت و میامد .ارغوان با حیرت نگاهش میکرد .یعنی چی داشت میگفت؟ بیست دقیقه ای طول کشید. بالخره کیان سوار شد. _ :چی میگفت؟ _ :هیچی. _ :بابا میخواد استخدامت کنه؟ _ :نه چطور مگه؟ _ :میخوای کامپیوترای شرکتشو آپ کنی؟ _ :نه برای چی؟ _:اگه صحبت کاری نبوده ,بیست دقیقه تمام چی میگفتین؟ _ :بیست و دو دقیقه .خرجش رفت بال .بیچاره بابات .این دو سه روز کمتر از ربع ساعت حرف نزدیم. _ :همش راجع به من که نبوده؟ _ :چرا اتفاقاً بیشترش داشتیم غیبت تو رو میکردیم. _ :خیلی بیمزه ای. _ :نمک بزنی خوب میشه. _ :بس کن کیان حوصله ندارم .حرفتو بزن میخوام برم .کار دارم. _ :کجا میخوای بری تو همون مسیر برم. _ :به تو ربطی نداره .اومدی گردش یا کارم داری؟ _ :اومدم برای اولین بار بهت بگم دوسِت دارم. _ :وایسا پیاده شم. _ :صبر کن .من با بابات صحبت کردم .بهش گفتم دوسش دارم .اما هنوز موقعیت ازدواج رو ندارم. ارغوان با بدبینی نگاهش کرد. _ :بیا بگیر از خودش بپرس .گفتم بذارین خودم باهاش صحبت کنم .شما بهش نگین که آخرین تیر منم به سنگ میخوره. _ :نه به دل من میخوره .چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ مگه من با تو چی کار کردم؟ _ :بذار از دید منم بهش نگاه کنیم .من یه دختری رو میشناختم .خیلی دلم میخواست ببینمش .نه اینکه عاشقش باشم .فقط برای اینکه حس کنم این دوست من از گوشت و پوست ساخته شده .نه صرفاً یه تراشه که برای جواب دادن به من برنامه ریزی شده باشه .حتی اگه یه پسرم بودی)اونموقع( برام فرقی نمیکرد .مهم این بود که ما پنج سال به خوبی باهم کنار اومده بودیم .من فکر نمیکردم عاشقت بشم. دنبال این نیومده بودم .اومده بودم ببینمت .باورت کنم .چند بار دیگه هم اومده بودم که به جایی نرسیده بود.فقط یه بار اون گردنبند کذایی رو پیدا کردم .اما این دفعه کلی برنامه داشتم .که چطور بگردم چکار بکنم که پیدات کنم .اما خیلی اتفاقی خوب ... دیدمت .اونم که خودت فهمیدی نه من .عصبانی شدی .نمیفهمیدم چرا .من قصد بدی نداشتم .نیومده بودم که اذیتت کنم .اما اصل ً زبون همدیگه رو نفهمیدیم .اگر همینجور میگذشت اشکالی نداشت .دوستی ما هرچند گرانبها بود ولی از دست میرفت .مثل
خیلی چیزای دیگه .یه مدت خیال داشتم انصراف بدم .از این درس بدم نمیاد ولی میدونی که زیادم دوست ندارم .فقط به خاطر تو انتخاب کردم .میتونستم کنارش بذارم. اما به خاطر تو موندم .اونروز اردو پام سست شد .وقتی برگشتن کنارم نشستی تصمیمم رو گرفتم.دیگه نمیتونستم برم .وقتی پالم رو از رو پام برداشتی دلم غش رفت .دوستت دارم باور کن .چطور میتونستم ازت خواستگاری کنم ؟ با این وضعیتم. دانشجو تو خوابگاه.بیکار.بی پول .آخه یک کمی فکر کن دختر .اینو به حساب بیمهری من نذار .جیگرمو آتیش زدی. کنار خیابان پارک کرد .آرنجهایش را روی رل گذاشت و سرش را بین دستهایش گرفت. ارغوان با صدایی لرزان پرسید :چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی؟ _ :به فرض که میگفتم .به چی امیدوارت میکردم؟ عشقو بخور عشقو بپوش عشقو بخر .راستی کیلویی چند؟ ارغوان خجولنه لبخند زد .کیان خندید و گفت :تا وقتی گربه رقصونیت ناز کردنت بود به سازت میرقصیدم .اما وقتی دیدم دارم از دستت میدم پیش بابات رفتم. _ :راستشو بگو چه جوری راضیش کردی؟ تو مهره ی مار داری. _ :بابات مهربانترین مردیه که باهاش برخورد کردم .یک پدر واقعی.میدونی الن کجاست؟ _:به ما که گفت میره سمنان .یه سفر کاری. _ :چه جور کاری؟ میدونی من اهل کجام؟هیچوقت خواستی که بدونی؟ _ :تا حال مهم نبود ولی الن میخوام بدونم. :خوب .بابات الن سمنان تو خونه ی ماست .میشه گفت ساکن اتاق منه.میخوام ازش اجاره بگیرم!!! _:میشه یه کمی واضحتر بگی؟ _ :میشه .ولی فکر کنم توقف بیجا ی ما کنار خیابون یه کمی موجب شر باشه. _ :بریم خونه ی ما. _ :مگه نگفتی کار داری؟ _ :خوب آره ولی........ _ :بالخره نگفتی چیکار داری؟ _ :نه اینکه تو خیلی گفتی چی شده. _ :خوب میگم .تو کار تو انجام بده .منم میگم. _ :میخواستم واسه عروسی ترلن لباس بخرم. _ :خاک بر سر کچل من که پول یه دست لباسم تو جیبم نیست. _ :خودم پول دارم .تو حرف بزن. _ :خوب از کجا باید بخری؟ من هنوز آدرسای این شهرو درست بلد نیستم. _ :الن اصل ً مهم نیست .بگو مردم. _ :خیلی خوب گریه نکن .من ازششو ندارم .میریم خونه تون. _ :خوب تا برسیم حرف بزن. _ :میزنم یکی رو میکشم خونش میفته گردنم ها .من الن اصل ً حواس ندارم .بذار برسیم میگم .قول میدم.
_ :باشه .ولی قول دادی .بدون معما طرح کردن درست از اول تا آخرشو میگی. _ :بدون معما طرح کردن؟! _ :آره بدون معما طرح کردن .هرچند تو که مثل آدم نمیتونی حرفتو بزنی .یادم نمیره سر اینکه بگی چی خریدی),مثل ً یه جفت کفش( سه روز بیست سوالی داشتیم. _ :خوش میگذشت. _ :به تو آره معلوم بود. _ :بفرما این گردن من از مو باریکتر.بزن .ببُر .من غلط بکنم تو رو اذیت کنم. _ :پیاده شو رسیدیم. _ :اینم چشم. ارغوان در را باز کرد و به سرعت از پله ها بال رفت .حال در آپارتمان باز نمیشد .کلید اینقدر تو دستش میلرزید که جا نمیرفت .کیان کلید را گرفت و آرام در را باز کرد .کنار کشید .ارغوان خودش را توی اتاق پرتاب کرد .کیان اما با خونسردی وارد شد .به آشپزخانه رفت .دست و صورتش را شست .یک لیوان پیدا کرد و پارچ آب را از توی یخچال برداشت. _ :میکشمت کیان حرف بزن. _ :میزنم .میزنم.بذار آب بخورم.لب تشنه منو نکش. _ :بیا تو هال بشین. کیان پارچ و لیوان روی میز گذاشت و پرسید :ماجرای ازدواج پدر و مادرتو میدونی؟ _ :نه نمیدونم .ماجرای خاصی داشته؟ _ :البته که نشنیدی .وال تا حال پونزده بار واسه برونو نوشته بودی. _ :اون داستان چه ربطی به ما داره؟ _ :یعنی دلت نمیخواد بدونی چی شد که باهم ازدواج کردن؟ _ :میخوام ولی الن نه .بگو چه جوری راضیش کردی؟ _ :جان من گریه نکن .باشه .میگم .بعد از اینکه از تو ناامید شدم رفتم شرکت بابات. گفتم مرگ یه بار شیون یه بار .اگه قراره خورد بشم بذار یه جا .میرم راستشو بهش میگم .میگم چه دختر ماهی داره .دیدم اگه بگم تو دانشگاه با یه نظر عاشقش شدم, فوقش با یه ترم همنشینی ,ازدو حال خارج نیست .یا میگه برو گمشو .غلط کردی به دختر من نگاه چپ کردی .یا اینکه میگه عشقی که با یه آه بیاد با یه اوه میره .برو باباجون خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه .گفتم راستشو میگم.پیه همه چی رو به تنم مالیدم .تمام تلشمو کردم که ماجرا رو خودم به گردن بگیرم .گفتم دخترتون وقتی فهمید من یه پسرم اصل ً نمیخواست با من چت کنه .بعد از کلی اصرار و التماس منم یه طومار آیین نامه نوشت .که طبق اون شرایط اجازه دارم .من ما نه اسم همدیگه رو میدونستیم نه قیافه نه صدا نه محل زندگی .هرچند من با کلی پلیس بازی شهرشو پیدا کردم اما اون اینقدرمحکم بود که تو پنج سال پا از خط بیرون نگذاشت .وقتی هم اومدم اینجا که ببینمش و خیلی اتفاقی پیداش کردم دیگه حاضر نشد باهام حرف بزنه .من قولمو زیر پا گذاشته بودم ........... تمام این مدت بابات یک کلمه حرف نزد .فقط نگاهم کرد .پلک نزد .هر آن آماده ی کتک خوردن بودم .خودمو میدیدم که با سر و روی خونی از شرکت بیرون میام .اما هیچ
حرکتی نکرد .منم آخرش گفتم :ببین آقای صاحبدل ,من به شما دروغ نمیگم .ماشینم ماشین قبلی بابامه .موبایلم مامانم واسم خریده که تو شهر غریب در دسترسش باشم .غیر از اون نه پولی دارم نه درآمدی .کار آزاد میکنم واسه این و اون .خرج خودم در میاد .همیشه کردم .من از دوازده سالگی از بابام پول تو جیبی نگرفتم .دزدی هم نکردم .به قدر خودم دارم .ولی خوب خودتون دستتون تو خرجه .میدونین که با یه شغل نیمه وقتم نمیشه عروسی راه انداخت .ولی با این همه بعد از خدا امیدم به شماست .نمیدونم مثل ً اجازه بدین نامزد بشیم........... دیگه آخری مطمئن بودم کتکه رو خوردم .به خودم میگفتم از جونت سیر شدی پسر؟ آخه تو بله گرفتی که شرایط تعیین میکنی؟ بالخره ساکت شدم .آره گاهی منم ساکت میشم! بابات نمیدونم چند قرن منو نگاه کرد .کم کم داشتم به خوشگلی خودم مینازیدم! بالخره گفت :برو تا من فکرامو بکنم. فکر کردم میخواد ببینه چه جوری باید بیچارم کنه .از شهر بیرونم کنه یا یه بلی دیگه سرم بیاره .نه به این بدیام نبود .ولی حس خوبی نداشتم .سه روز بعد بهم تلفن کرد .گفت :حقش بود میکشتمت .خیلی پررویی. گفتم :من قصد جسارت نداشتم. گفت :تا نیم ساعت دیگه بیا شرکت ببینمت. با ترس و لرز وارد شدم .سلم و علیک مختصری کردیم .گفت :بشین میخوام واست یه قصه تعریف کنم .قصه ای که خیلی وقت بود که میخواستم فراموشش کنم .تو داغ دلمو تازه کردی. ـ :من من معذرت میخوام. ـ :نه اشکالی نداره .اومدی یه کمی تو دلم گرد و خاک به پا کردی .بعد از مدتها فکر کردم نه به اون بدیام نیست که اولش فکر میکردم .درسته خیلی غصه خوردیم .خیلی جنگیدیم ولی بهم رسیدیم.این مهمه مگه نه؟ ومهمتر از اون اینکه حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم .اول شناختم بعد عاشق شدم .مثل تو .آره درست مثل تو .منتها اونوقتا ارتباطها اینقدر سریع و راحت نبود .ولی ما سعی خودمونو کردیم. خیلی درسخون بودم .و خیلی جاه طلب .هر کار کردم نتونستم معافی بگیرم .این شد که مثل تو اول سربازی رفتم .بعد موفق شدم بورسیه بگیرم .بیست سالم بود که عازم پاریس شدم .فکر میکردم زیباترین شهر دنیاس .اما زیباترین جای دنیا جاییه که دل اونجاست مگه نه؟ دو ماه نگذشته بود که درد غربت امانمو برید .غرورم اجازه نمیداد اینطوری برگردم .باید درس میخوندم .و برای خانوادم از پیشرفتام مینوشتم. اونوقتا اینترنت و چت و این چیزا نبود .یه مجله هایی بود به اسم دوست مکاتبه ای. واسه یکی از اینا مشخصاتمو نوشتم .از علقمندیهام و اینکه به فرانسه و انگلیسی و ترجیحاً فارسی میخوام مکاتبه کنم .نامه های زیادی رسید .ولی فارسی فقط یکی بود .یک نامه از شیراز .از یه دختر سیزده ساله که کلس فرانسه میرفت .تقریب ًا هیچ اهمیتی به علقمندیهای من نداده بود .فقط میخواست کمکی به یادگیریش بکنم. آنهم در صورتی که خودم مثل او اول راه نباشم .بدتر از همه شرایط سختش بود.
نوشته بود امضات باید اسم یه دختر باشه وال بابام اعدامم میکنه .نمیدونم دقیقاً برای چی بهش جواب دادم .من اصل ً دنبال یه بچه نمیگشتم .میخواستم واسه یکی درددل کنم .اما اون کاغذ نامه ی صورتی عطر زده ...........نویسنده ی پر از امیدش از ایران ...وطن من .....نمیدونم .به هیچ کدام از نامه های دیگرم جواب ندادم .دست به قلم شدم .یه نامه ی ساده به زبان فرانسه با ترجمه ی فارسی نوشتم .ولی یه امضای دخترانه برام خیلی سخت بود .فکر کردم یه اسم میذارم که هم به پسر بخوره هم به دختر .اما بعد دیدم ممکنه باز اذیتش کنن .چند ساعت تو خیابون قدم زدم. نمیدونم امضای ارغوان از کجا به ذهنم رسید.......... زیر نامه و پشت پاکت رو نه دل و نه جون امضا کردم .بچه که بودیم بدترین فحش بین پسرا یه اسم دخترونه بود .حال من این کارو داشتم با دست خودم میکردم .جواب نامه زودتر انتظارم رسید .یکی دو روز فرصت نکردم جوابش رو بدم .بلفاصله بعدی رسید. کم کم فهمیدم هر روز یا یه روز درمیون مینویسه .فقط وقتی تمبراش تموم میشد عزا میگرفت .منم واسه خونوادم مینوشتم که تمبر ایرونی میخوام .پاکت پاکت واسش میفرستادم .تا به خودم بیام دیدم منم هرروز دارم مینویسم .چیزی که هرگز فکر نمیکردم .من نه اونقدر حراف بودم ،نه اینقدر اهل نوشتن .اما اون منو به شوق میاورد. هر شب تا از تمام اتفاقا و درددلهامو واسش نمینوشتم خوابم نمیبرد .نه حال دیگه میدیدم یه دختر سیزده ساله هم میتونه درکم کنه .تمام در و دیوار اتاقم رو با عکساش پر کردم .اون البته با عکسای من مشکل داشت .منم زیاد نمیفرستادم. مجبور بود بره تو هفت تا سوراخ قایمش کنه ،که خواهر فضولش لوش نده .از وقتی که فهمیده بود دایم داشتیم باج میدادیم .نامه هامو خونده بود .و بالخره بعد از ده پونزده تا نامه فهمیده بود این حرفا نمیتونه حرفای یه دختر باشه .حال بیا و درستش کن. البته این مال دوسال بعد بود .درس من پنج سال طول کشید .تا برگشتم ایران ،دیدم مادر و خواهر آستین بال زده منتظر منن .با چهار تا دختر نشون کرده که هر کدومو نپسندیدم بعدی .و البته گفتم نه .تصمیمم رو گرفته بودم .اما نمیگذاشتن .خودم رو به در و دیوار زدم .اما نمیشد .مامان نمیگذاشت تکون بخورم .من که از راه دور هرروز نامه میفرستادم الن واسه نوشتن چند خط توی یه هفته مشکل داشتم .ثریا هم گله مند شده بود .فکر میکرد دوسش ندارم .اونم کمتر مینوشت .یا اینکه به لطف مادر و خواهر به دست من نمیرسید .در نتیجه منم فکر کردم منو نمیخواد .پسر خوبی شدم و هر جا مامانم گفت رفتم خواستگاری .اما نه نمیشد .دلم جای دیگه بود .شش ماهی از برگشتنم میگذشت که اعلم کردم اینطوری نمیشه و من باید به عشقم برسم. مامانم گفت ما رو به خیر و شما رو به سلمت .گمشو........... اگه اینطوری بیرونم نمیکرد برمیگشتم .بالخره مادرم بود .ولی به غرورم برخورد. وسایلم رو برداشتم و با اتوبوس راهی شیراز شدم .پول زیادی نداشتم .تو یه مسافرخونه اتاق گرفتم .روز بعد تنهایی رفتم خواستگاری .انداختنم بیرون .تازه جرات نداشتم بگم دخترتون رو میشناسم .پدرش هم فکر میکرد واسه پولشه که در خونه اش بست نشستم .اینقدر رفتم و اومدم که ثریام صداش دراومد و به مادرش گفت یا این یا هیچکس .پدرش گفت از ارث محرومش میکنم .تا بدونی ثریا نه تنها جهاز نداره ،
یک شاهی ارث هم نداره .گفتم اشکال نداره .من دنبال پولش نیستم .چرا باور نمیکنین؟ تو محضر عقد کردیم .واسه خودمون یه جشن کوچیک دو نفره گرفتیم .مسافرخونه چی واسم یه خونه پیدا کرد .کار هم که واسه یه لیسانسه بود .مثل حال نبود .از چیزی که زیاده دکتر و مهندس .ما شدیم یه کارمند با حقوقی متوسط .شاید اوایل برای ثریا خیلی سخت بود .از اون قصر پدری با خدم و حشم به خونه اجاره ای من رسیده بود .اما هیچ وقت شکایتی نکرد .کم کم با خانوادش آشتی کردیم .تحمل دوریشونو نداشت .بعد تمام تلشش رو کرد تا با خانوده منم رابطه برقرار کنه .سخت بود ولی شد .با دل بی کینه ی او شد .پدر خدابیامرزشم منو بخشید .ارثش رو هم همون زمان حیات بین بچهاش قسمت کرد .اسم ترلن رو خودش گذاشت .اما ارغوان بعد از فوتش دنیا اومد .ثریا گفت :میخوام بذارم ارغوان .چون این اسم یادآور جوونه ی عشق منه....... کیان آهی کشید .یک لیوان آب برای خودش ریخت .جرعه جرعه میخورد و غرق خیالتش شد .ارغوان هم پاک تو هپروت بود .تا اینکه کیان دوباره به حرف آمد :میگن دختر به مادرش میره .خوشم میاد که مامانت کاری کرده که بابات بعد از سی سال هنوز عاشقه. _ :و به خاطر این ماجرا به خاطر غصه هایی که خورده بود ,دلش سوخت و گفت مال تو؟ به همین سادگی؟ بدون هیچ شرطی؟ اصل ً نپرسید آیا منم همین قدر دلم میخواد یا نه؟ ببینم مهریه ای؟ حرفی؟ هیچی؟ _ :نه جونم اینجوریام نیست .رفته سمنان تمام خونواده ی منو الک کرده .از تمام دارایی بابام حتی سوسکای خونه سیاهه گرفته .مردم میرن تحقیق در خونه ی این همسایه و اون همسایه و بقال سر کوچه خلص .من و بابام گفتیم نه اصل ً بفرمایین تو خونه مون تحقیق کنین بهتره .ابوی محترمتون تو پنج روز گذشته محل کار پدر و مادر و برادر و زن برادر منو دیده .حتی دم مهدکودک پونه هم رفته .البته این یکی از فرط صمیمیت خودش تعارف کرده که بره دنبالش .حال به هر دلیل ,من که میگم برای تحقیق بوده .هرروز هم از من تلفنی امتحان میگیره بعد میره ببینه چقدر راست میگم. بالخره ظهری اطلع دادند که شهر ما امن وامان است و من میتونم با شما صحبت کنم .حال دو شیزه ی محترمه ............. _:مسخره بازی رو بذار کنار .من اصل ً حالم خوب نیست. _:سرت باد کرد بس که من حرف زدم. _ :مامان از این ماجرا خبر داره؟
_ :نه .مامان منم خبر نداره .اونم یک هفته است که رفته شمال دیدن مادرش و روحش هم از این مهمان گرامی خبر نداره .مرد سالری به این میگن. _ :آخه یعنی چی؟ حال که به نتیجه رسیدن میان اینجا صحبت میکنن؟ _ :در مورد چی؟ _ :کیانننننننننننننن _:آهان .نه یعنی همه چی به جواب تو بستگی داره. _ :به فرض که قبول کردم. _ :آهان این شد .در این صورت فردا که مامانم برگرده همه خانواده میان اینجا. عروسی تو و ترلنو یکجا بگیرن .البته از اردلنم اجازه گرفتم .عصریم بابات زنگ زد گفت ما سر صد سکه ی کامل برای مهر توافق کردیم .قبول داری؟ گفتم آره چرا که نه. خلصه اینکه بابات قول داده یه کاری واسم جور کنه ,بابای خودمم خونه واسمون اجاره کنه ,مجلسی بگیره و دیگه بازم بگم؟ _ :من که پاک گیج شدم .فکر کنم دارم خواب میبینم. _ :من که میدونی دست بزن ندارم بیدارت کنم .پس مجبورم ببوسمت. پایان