Aghaye-raees

  • June 2020
  • PDF

This document was uploaded by user and they confirmed that they have the permission to share it. If you are author or own the copyright of this book, please report to us by using this DMCA report form. Report DMCA


Overview

Download & View Aghaye-raees as PDF for free.

More details

  • Words: 27,598
  • Pages: 56
‫آقاي رييس‬ ‫نگهبان شرکت نگاهی پدرانه به چهار سرنشين خوش و خندان پژو ‪ 206‬آلبالویی‬ ‫انداخت و نرده را بال برد‪ .‬اتوموبيل وارد پارکينگ شد‪ .‬پرنيان و فرشته و جواهر و‬ ‫شهرزاد‪ ،‬در حال بگو بخند پياده شدند و به طرف آسانسور رفتند‪ .‬با باز شدن در‬ ‫آسانسور‪ ،‬ناگهان همه خنده ها را فرو خوردند و با قيافه ای رسمی و سر بزیر کنار‬ ‫رفتند تا آقای مهندس شفيع مدیر طبقه ی سوم از کنارشان رد شود‪.‬‬ ‫همه زیر لبی سلم کردند‪ .‬مهندس شفيع هم جواب کوتاهی داد‪ .‬بعد نگاهی به‬ ‫ساعت رولکسش انداخت و پرسيد‪ :‬دیر نکردین خانم مهندس صولتی؟‬ ‫پرنيان کيفش را از دست راست به چپ داد و گفت‪ :‬فقط چند دقيقه‪ .‬جبران می کنم‬ ‫آقای ریيس‪.‬‬ ‫آقای ریيس قاطعانه گفت‪ :‬تکرار نشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬چشم آقای ریيس‪.‬‬ ‫مهندس به طرف ماشينش رفت و دخترها توی آسانسور پریدند‪ .‬جواهر گفت‪ :‬اوه من‬ ‫هروقت اینو ميبينم قالب تهی می کنم‪ .‬تو چه جوری این قدر آرومی پرنيان؟‬ ‫فرشته گفت‪ :‬پس ما حال داریم با یه روح صحبت می کنيم بله؟ احتمال ً قالبت تو‬ ‫پارکينگ جا مونده!!‬ ‫پرنيان نگاهی تو آینه انداخت‪ .‬روسری اش را باز کرد و دوباره بست و گفت‪ :‬اون مدیر‬ ‫فوق العاده ایه‪ .‬درسته فقط ریيس بخش طبقه ی سومه‪ ،‬ولی عمل ً این اونه که‬ ‫شرکتو سر پا نگه داشته‪ ،‬نه خانم ارجمندی با اون ملیمتش و نه بقيه ی هيئت‬ ‫مدیره‪ ...‬منم سالها از مهندس شفيع می ترسيدم‪ ،‬اما الن می بينم اگه این جدیت‬ ‫اون نبود الن همه ی ما بی کار بودیم‪.‬‬ ‫شهرزاد با چشمهای گردشده پرسيد‪ :‬یعنی از این که طبقه ی سوم کار می کنی‬ ‫خوشحالی؟!‬ ‫پرنيان اشاره ای به در باز آسانسور کرد و گفت‪ :‬پياده شو باید برم‪ .‬هيچ کس از این که‬ ‫هميشه تهدید اخراج بالی سرش باشه خوشش نمياد‪ .‬من فقط مدیریتشو تحسين‬ ‫می کنم و سعی می کنم کاری رو که می خواد بکنم‪ .‬در نتيجه ظاهر آرام‪ ،‬جدیت در‬ ‫کار و دقت و نظم دارم‪ .‬سخنرانيم تموم شد‪ .‬بریزین پایين‪.‬‬ ‫فرشته دستی سر شانه اش زد و گفت‪ :‬خوش بگذره‪ .‬الن که رفت‪ .‬اميدوارم امروز‬ ‫برنگرده!‬ ‫پرنيان تبسمی کرد و عقب ایستاد تا در آسانسور بسته شود‪ .‬چند لحظه بعد طبقه ی‬ ‫سوم پياده شد‪.‬‬

‫دفاتر طبقه ی سوم با پارتيشن از هم جدا شده بود‪ .‬در آن لحظه در اغلب آنها باز بود و‬ ‫همه با جدیت مشغول کار بودند‪ .‬شهرام اکبری دستی تکان داد و با خوشرویی گفت‪:‬‬ ‫سلم خانم مهندس‪ ..‬خوبی؟‬ ‫_‪ :‬سلم آقا شهرام‪ .‬خوبم‪ .‬شما چطورین؟ مينا خانم چطوره؟ بهتره؟‬ ‫_‪ :‬مينا خانوم؟ عالی! الن تو دفتر شماره ی سيزده نشسته‪ ،‬کلّشو کرده تو مانيتور و‬ ‫نمی دونم دنبال چی می گرده!‬ ‫_‪ :‬اوه چه عالی‪ .‬پس اومد سر کار‪.‬‬ ‫_‪ :‬بعله خانم‪ .‬آقای ریيس تا اینجا رو خيلی لطف کرد مرخصی داد‪.‬‬ ‫پرنيان لبخندی زد و به طرف در شماره ی ‪ 17‬رفت‪ .‬سر راهش جلوی دفتر شماره ی‬ ‫‪ 13‬احوالی از مينا هم پرسيد و سریع رد شد‪ .‬این زن و شوهر جالب حدود یک سال‬ ‫بود که ازدواج کرده بودند و هرکدام سه چهار سال سابقه ی کار در این شرکت‬ ‫داشتند‪ .‬مينا خانم یک زن لغر و دراز و عينکی بود‪ ،‬که هميشه موضوعی برای‬ ‫شوخی پيدا می کرد‪.‬‬ ‫شهرام اکبری هم یک مرد کوتاه قد که مثل یک گلوله ی آتش بود‪ .‬دائم مشغول رفت‬ ‫و آمد و بگو بخند‪ .‬کارش را خيلی خوب انجام می داد و به خاطر خوش خلقی اش‬ ‫همه دوستش داشتند‪ .‬اگر این زوج بشّاش نبودند‪ ،‬طبقه ی سوم خيلی سرد و تلخ‬ ‫ميشد‪.‬‬ ‫پرنيان کليد را توی در چرخاند‪ .‬پشت سرش در دفتر شماره ‪ 18‬باز شد‪ .‬مهندس‬ ‫شقاقی گفت‪ :‬صبح بخير پرنيان خانم!‬ ‫پرنيان لحظه ای پشت به او مکث کرد‪ .‬دندان قروچه ای رفت‪ .‬بعد آرام برگشت و با‬ ‫صدایی که می کوشيد به فریاد تبدیل نشود گفت‪ :‬ده بار گفتم برای بار یازدهم ميگم‬ ‫خوشم نمياد به اسم کوچيک صدام کنين آقای مهندس شقاقی‪.‬‬ ‫ابروهای مهندس شقاقی بال رفت و با پررویی گفت‪ :‬من که حرف بدی نزدم عزیزم‪.‬‬ ‫پرنيان دهان باز کرد که چيزی بگوید‪ ،‬اما در آسانسور باز شد و مهندس شفيع بيرون‬ ‫آمد‪ .‬با صدایی ملیم‪ ،‬ولی لحنی برنده گفت‪ :‬خانم مهندس صولتی شما هنوز قفل در‬ ‫رو هم باز نکردین؟‬ ‫پرنيان آهی کشيد‪ .‬توی پارکينگ به خاطر دوستانش از خودش دفاع نکرده بود‪ .‬دليلی‬ ‫نمی دید بگوید که چون رفت و آمد آنها را به عهده گرفته است‪ ،‬هرروز کلی معطل می‬ ‫شود‪.‬‬ ‫اما این بار به دنبال مهندس شفيع رفت و پرسيد‪ :‬ببخشيد آقای مهندس‪ ،‬ميشه چند‬ ‫لحظه وقتتونو بگيرم؟‬

‫مهندس شفيع با بی حوصلگی برگشت و گفت‪ :‬کوتاه باشه لطفاً‪.‬‬ ‫_‪ :‬من بعضی از همکاران اینجا مشکل دارم‪ .‬اگه ميشه منتقل بشم به طبقه ی دوم‪.‬‬ ‫_‪ :‬که کنار دوستاتون به کلی قيد کار رو بزنين و آخر ماه حقوق هرٌوکرٌتونو بگيرین‪ ،‬بله؟‬ ‫پرنيان به سرعت گفت‪ :‬نه موضوع این نيست‪.‬‬ ‫لب به دندان گزید‪ .‬نمی توانست برای مهندس شفيع توضيح دهد که مهندس شقاقی‬ ‫قبل از اینکه حتی یک کلمه به او بگوید توی شرکت شایعه کرده که با پرنيان نامزد‬ ‫شده است‪ .‬و از وقتی که پرنيان به شدت این شایعه و متعاقب آن خواستگاری‬ ‫مهندس شقاقی را رد کرده بود‪ ،‬دائم سر راهش سبز می شد و سعی می کرد به هر‬ ‫طریق راضيش کند‪.‬‬ ‫مهندس شفيع گفت‪ :‬اگه سؤال دیگه ای ندارین من برم‪.‬‬ ‫پرنيان با دستپاچگی گفت‪ :‬طبقه اش فرق نمی کنه‪ .‬هرجا غير از اینجا‪.‬‬ ‫مهندس شفيع به سردی گفت‪ :‬فعل ً که امکان نداره‪.‬‬ ‫پرنيان آرام گفت ببخشيد و به سرعت به اتاقش رفت‪ .‬مشتی روی ميز کوبيد و‬ ‫مشغول کارش شد‪.‬‬ ‫نيم ساعت بعد احضار شد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خانم مهندس صولتی لطف ًا این سی دی رو ببرین پایين‪ .‬دو سری پرینت بگيرین‪ .‬یه‬ ‫سری رو بدین به خانم ارجمندی و یه سری رو برای من بيارین‪.‬‬ ‫آخ جون پرینتر رنگی تو اتاق بچه ها بود‪ .‬پله ها را دو تا یکی پایين رفت‪.‬‬ ‫_‪:‬سلم!‬ ‫_‪ :‬سلم‪ .‬چه خبر؟ کبکت خروس می خونه‪.‬‬ ‫_‪ :‬نکنه انتقالی گرفتی؟‬ ‫_‪ :‬بکنه!‬ ‫_‪ :‬نه بابا‪ .‬اومدم چند تا پرینت بگيرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بده من واست بگيرم‪ .‬بشين چایی بخور‪.‬‬ ‫_‪ :‬به مرسی‪ .‬فقط مواظب باش‪.‬‬ ‫_‪ :‬اطاعت قربان‪.‬‬ ‫سری اول را جواهر برد و به دست خانم ارجمندی رساند و برگشت‪ .‬سری دوم حاضر‬ ‫شد‪ .‬شهرزاد با دلسوزی گفت‪ :‬حاضر شد‪.‬‬ ‫پرنيان همانطور که استکان چایش دستش بود‪ ،‬گفت‪ :‬یه بار دیگه بذار بشه‪ .‬این‬ ‫گوشه اش رنگ کشيده شده‪.‬‬ ‫_‪ :‬چيزیش نيست که!‬ ‫_‪ :‬از نظر من و تو بله‪.‬‬

‫_‪ :‬خودتو لوس نکن بردار ببر‪.‬‬ ‫پرنيان آهی کشيد و از جایش بلند شد‪ .‬برگه های گرم را مرتب کرد و برداشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬برمی گردم خدمتتون‪ .‬سلمی عرضی فرمایشی ندارین خدمت آقای ریيس؟‬ ‫_‪:‬داره می ره مسلخ خوشحالم هست!!‬ ‫_‪ :‬خوشحال که نيستم‪ .‬ولی تو این ‪ 9‬سالم هنوز سر منو نبریده‪ .‬شایدم منتظره پروار‬ ‫بشم!‬ ‫_‪ :‬خوب پس اميدی نيست‪ ،‬خدا رو شکر!!‬ ‫پرنيان لبخندی زد و از در بيرون رفت‪.‬‬ ‫_‪ :‬خانم شما بعد از نه سال هنوز یاد نگرفتين برگه های پرینت شده رو تميز تحویل‬ ‫من بدین؟‬ ‫_‪ :‬ولی این پرینتر‪...‬‬ ‫_‪ :‬اگه خرابه بدین تعمير‪ .‬اگه قابل اصلح نيست گزارش بدین عوضش کنيم‪ .‬حال هم‬ ‫یه بار دیگه سعی خودتونو بکنين‪ .‬سی دی که هنوز پيشتونه؟‬ ‫_‪ :‬بله آقای ریيس‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم بچه ها من برگشتم!‬ ‫_‪ :‬عليک سلم‪ .‬مورد قبول نيفتاد یا یکی دیگه داد؟‬ ‫_‪ :‬نيفتاد‪.‬‬ ‫_‪ :‬چی نيفتاد؟‬ ‫_‪ :‬مورد قبول!‬ ‫دوباره پرینت گرفت‪ .‬خودش کنار پرینتر ایستاد و نهایت دقتش را به کار برد‪ .‬بعد هم با‬ ‫وسواس خاصی برگه ها را برداشت و بال رفت‪.‬‬ ‫خدا را شکر پذیرفته شد و پرنيان سر کارش برگشت‪.‬‬ ‫نيم ساعت بعد‪ :‬خانم مهندس صولتی این فایل رو که فرستادین چرا کامل نيستن؟‬ ‫_‪ :‬تقصير نت ورکه‪ .‬قطع و وصل ميشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬تقصير نت ورکه‪ ،‬تقصير پرینتره‪ ،‬تقصير بقال سرکوچه اس‪ ...‬خانم مهندس صولتی‬ ‫خرابی دستگاه ها به من مربوط نمی شه‪ .‬با مسئول مربوطه صحبت کنين!‬

‫و این ماجرا برنامه ی هرروز و هر لحظه ی شرکت بود‪ .‬از همان روزی که استخدام‬ ‫شده بود‪ .‬اگر لجبازی خاص دخترک نبود محال بود‪ ،‬آنجا دوام بياورد‪ .‬همه ی اعضای‬ ‫خانواده از پدر محترم تا برادر کوچکش می گفتند این دختر هيجده ساله که تازگی‬ ‫دانشجو هم شده بود‪ ،‬نمی تواند کار کند‪ .‬اصل ً احتياجی به کار کردن نداشت‪ .‬اما‬ ‫پرنيان با دیدن یک آگهی تصميم گرفته بود شانسش را امتحان کند‪.‬‬ ‫دایيش کلی خندیده بود که آره تو برو‪ .‬با یه نگاه هم بهت کار ميدن‪ .‬بابا ليسانسه‬ ‫هاش توش موندن‪.‬‬ ‫توی آن مهمانی خانوادگی همه پرنيان ریزنقش را به نوعی مسخره کردند‪ .‬خاله می‬ ‫گفت‪ :‬تو برو عروسک بازی تو بکن دختر‪ .‬حتی دانشگاه هم واسه تو زوده‪.‬‬ ‫پسر دایی می گفت‪ :‬تو بری سر کار که ما دیگه باید بساطمونو جمع کنيم!‬ ‫مادربزرگ می گفت‪ :‬بيا بشين پيش بچه ها می خوام واستون قصه بگم‪...‬‬ ‫آن روز پرنيان با جدیت برای تقاضای کار رفته بود‪ .‬اگر اینجا قبولش نمی کردند حاضر‬ ‫بود تمام تهران را به دنبال کار زیر پا بگذارد‪ .‬او باید به همه ثابت می کرد که می تواند‪.‬‬ ‫وقتی وارد کارگزینی شد‪ ،‬از این مرد جدی با صورت کامل ً اصلح شده و لباس رسمی‬ ‫خوشش نيامد‪.‬‬ ‫مهندس شفيع با تکبر خاصی به پشتی اش تکيه داده بود و سوالت بيمعنی ای از‬ ‫پرنيان پرسيد‪ .‬بعد هم گفت پنج شنبه صبح ساعت ‪ 9‬تماس می گيرد‪ .‬صبح روز پنج‬ ‫شنبه پرنيان با التهاب خاصی کنار تلفن نشسته بود‪ .‬راس ساعت ‪ 9‬تلفن زنگ زد‪.‬‬ ‫آقای مهندس با لحنی به سردی یخ گفت که هيئت مدیره بعد از شور او را انتخاب‬ ‫کرده اند و از صبح شنبه باید کارش را شروع کند‪.‬‬ ‫از آن صبح شنبه ‪ 9‬سال می گذشت‪ .‬مسئول کارگزینی حال سهامدار شرکت بود‪ .‬آن‬ ‫موقع وقتی پرنيان فهميده بود این مردک پرمدعا فقط بيست و پنج سال دارد خيلی تو‬ ‫ذوقش خورده بود‪.‬‬ ‫دو سال اول خيلی مشکل بود‪ ،‬ولی حال حساسيت هایش را به خوبی ميشناخت‪.‬‬ ‫مهندس شفيع کامل ً قابل پيش بينی بود‪ .‬شاید این بزرگترین حسنش بود‪.‬‬ ‫عصر آن روز پرنيان با همه اتمام حجت كرد‪ :‬بيشتر از پنج دقيقه معطل نميشم‪.‬‬ ‫شهرزاد چون بچه كوچيك داره بهش تخفيف ميديم و ده دقيقه صبر مي كنم‪ .‬اين چند‬ ‫روز ديگه خيلي بي خيال ساعت شدين‪.‬‬ ‫_‪ :‬خيلي خوب بابا تو هم‪ .‬چشم‪ .‬سر ساعت ميايم‪ .‬فرمايشي هست؟‬

‫_‪ :‬نه ديگه همين ممنون‪.‬‬ ‫صبح روز بعد كمي زودتر از معمول برخاست‪ .‬دوش گرفت‪ ،‬صبحانه خورد و راه افتاد‪.‬‬ ‫همه سعي كردند سريع بيايند‪ .‬غير از جواهر كه نزديك بود جا بماند‪ ،‬ولي در آخرين‬ ‫لحظه خودش را رساند‪.‬‬ ‫پرنيان وارد پاركينگ شركت شد‪ .‬توقف كرد و مسافرينش پياده شدند‪ .‬خانم ارجمندي‬ ‫هم تازه رسيده بود‪ .‬ماشينش را قفل كرد و پياده شد‪ .‬با دخترها خوش و بشي كرد و‬ ‫همگي به طرف آسانسور رفتند‪ .‬با رسيدن شهرام اكبري و مينا خانم جَو شادتر شد‪.‬‬ ‫پرنيان پا به پا كرد‪ .‬آسانسور پر شده بود‪ .‬نگاهي كرد و به طرف راه پله راه افتاد‪.‬‬ ‫شهرام اكبري مي گفت بيا برو‪ ،‬ولي او شتابان بال رفت تا سريعتر برسد‪.‬‬ ‫طبقه ي اول مهندس خرم ضمن صبح بخير و حال و احوال همراهش شد‪ .‬مهندس‬ ‫خرم مدير طبقه ي دوم بود‪ .‬يك مرد ميانسال خوش برخورد احساساتي‪ ،‬كه طاقت‬ ‫كشتن يك مورچه را هم نداشت‪ .‬دقيقاً نقطه ي مقابل مهندس شفيع بود‪ .‬به همين‬ ‫علت دوستان پرنيان در طبقه ي دوم عيش مي كردند!‬ ‫مديريت طبقه اول و سرمايه گذار اصلي شركت خانم ارجمندي بود‪ .‬يك زن شصت‬ ‫هفتاد ساله ي مهربان‪ ،‬كه همه دوستش داشتند‪.‬‬ ‫مهندس خرم با پرنيان بال آمد‪ .‬در بيشتر دفاتر بسته بود‪ .‬البته مهندس شفيع قبل از‬ ‫بقيه حي و حاضر توي دفترش نشسته بود! مهندس خرم براي ديدن او رفت‪.‬‬ ‫پرنيان هم در دفترش را باز كرد‪ .‬اما با ديدن يك شاخه گل رز سلطنتي روي كيبورد‪،‬‬ ‫خشكش زد‪ .‬يك شاخه بلند رز درشت به رنگ كرم طليي بود‪ .‬اما در دفتر كه قفل بود!‬ ‫پس كار مهندس شقاقي نمي توانست باشد‪ .‬البته اين خواستگار سمج اين قدر‬ ‫سليقه هم نداشت‪ .‬گل خيلي شيك و زيبا بود‪ .‬اما در طول ‪ 9‬سال گذشته سابقه‬ ‫نداشت كسي توي شركت به پرنيان گل هديه كند‪ .‬آن هم مخفيانه!‬ ‫گل را برداشت‪ .‬بوييد و بوسيد و به فكر فرو رفت‪ .‬شاه كليد ها پيش خانم ارجمندي‬ ‫بود‪ .‬البته خيلي وقتها كارمندها كليدهايشان را جا مي گذاشتند يا مشكلي پيش مي‬ ‫آمد كه از خانم ارجمندي شاه كليد مي گرفتند‪ .‬هر طبقه يك شاه كليد داشت و تقريباً‬ ‫هركسي مي توانست آن را بگيرد‪ .‬به طور عادي كسي تو اين اتاقك هاي پارتيشني‬ ‫مايملك خصوصي نداشت كه مشكلي باشد‪ .‬كامپيوتر و وسايل شركت بود‪.‬‬ ‫شانه اي بال انداخت‪ .‬فعل ً فرصت كارآگاه بازي نداشت‪ .‬اگر معطل مي كرد‪ ،‬توبيخ‬ ‫محترمانه ي رييس را هم مي شنيد‪ .‬پس فقط در فرصت كوتاهي به آبدارخانه رفت و‬ ‫يك بطري پيدا كرد تا بجاي گلدان استفاده كند‪ .‬شاخه ي بلند روي ميز تعادل نداشت؛‬ ‫آن را كنار ميز روي زمين گذاشت‪ .‬دوباره نگاهي به آن انداخت و آهي كشيد‪ .‬بطري‬

‫شيشه اي خيلي با آن شاخه گل پر ابهت ناهمگون بود! اما توي شركت راه بهتري‬ ‫نداشت‪.‬‬ ‫كامپيوتر را روشن كرد و مشغول شد‪ .‬تا ظهر بي وقفه مشغول بود‪ .‬حتي فرصت آب‬ ‫خوردن هم پيدا نكرده بود‪ .‬وقت نهار پايين رفت‪ .‬سالن غذاخوري همكف بود‪.‬‬ ‫توي سالن غذاخوري دوستانش مشغول شوخي و خنده بودند‪ .‬سيني غذايش را‬ ‫گرفت و سر ميزشان نشست‪ .‬جواهر داشت جوك تعريف مي كرد‪ .‬فرشته ماست‬ ‫خودش را خورد و ماست جواهر را هم پيش كشيد‪ .‬جواهر وسط حرفش ليوان كوچك‬ ‫ماستش را هم از دست فرشته قاپيد‪ .‬ماستها روي ميز ريخت و همگي خنديدند‪.‬‬ ‫پرنيان به بي خياليشان حسرت مي خورد‪ .‬نگران بود‪ .‬اين شاخه گل بوي خوبي نمي‬ ‫داد!‬ ‫نهارش را نيمه كاره گذاشت و بال رفت‪ .‬در دفتر خانم ارجمندي باز بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬اجازه هست؟‬ ‫_‪:‬بيا تو عزيزم‪.‬‬ ‫كتابي كه دستش بود‪ ،‬بست و روي ميز گذاشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬يه سوالي داشتم‪ .‬مي خواستم ببينم امروز اول وقت يا شايد آخر وقت ديروز كي‬ ‫شاه كليد طبقه ي سوم رو گرفته؟‬ ‫_‪ :‬اتفاقي افتاده؟‬ ‫_‪ :‬نه نه‪ .‬فقط مي خواستم بدونم به كي دادين؟‬ ‫پرنيان پشت به در‪ ،‬روبروي خانم ارجمندي نشسته بود‪ .‬خانم ارجمندي سرش را بلند‬ ‫كرد و گفت‪ :‬كاري داشتي مهندس شفيع؟‬ ‫جواب مهندس شفيع فقط چند ثانيه زودتر از بلند شدن پرنيان بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه نه مزاحمتون نمي شم‪ .‬فقط مي خواستم شاه كليدو برگردونم‪.‬‬ ‫همين كه جمله اش تمام شد‪ ،‬نگاهش با نگاه پرنيان تلقي كرد‪ .‬آشكارا دستپاچه‬ ‫شد‪ .‬چيزي كه پرنيان در طول ‪ 9‬سال گذشته نديده بود! مهندس شفيع قدم بلندي تو‬ ‫گذاشت‪ .‬كليد را روي ميز رها كرد و رفت‪.‬‬ ‫پرنيان با حيرت برگشت‪ .‬خانم ارجمندي گفت‪ :‬نمي فهمم اين پسره چشه؟ دفتر اون‬ ‫كه قفل و كليدش از اين پارتيشنا جداست!‬ ‫پرنيان به آرامي بيرون رفت‪ .‬نفهميد چطور به دفترش رسيد‪ .‬شاخه گل را از توي گلدان‬ ‫برداشت و لمس كرد‪ .‬خيلي عجيب بود‪ .‬خيلي خيلي عجيب بود‪.‬‬ ‫تا سه روز احضار نشد! پرنيان بعد از مدتها نفسي كشيد‪ .‬توانست كارهاي عقب‬ ‫افتاده اش را انجام دهد و گاهي وسط كار سري به دوستانش بزند‪ .‬براي دخترها‬ ‫خيلي عجيب بود كه پرنيان مي آيد و با آنها براحتي چاي مي نوشد‪ .‬و البته پرنيان‬

‫دليلش را بروز نمي داد! كم كم مي خواست به مهندس شفيع پيشنهاد كند هفته اي‬ ‫دو تا شاخه گل برايش بخرد و ديگر احضارش نكند!!! حتي بدون گل هم قبول داشت‪.‬‬ ‫روز چهارم نزديك ظهر بود كه پايين رفت‪ .‬يك استكان چاي پيش دخترها نوشيد و گفت‪:‬‬ ‫بريم نهار‪.‬‬ ‫جواهر گفت‪ :‬آره بريم‪.‬‬ ‫شهرزاد گفت‪ :‬من يه كمي هنوز كار دارم‪.‬‬ ‫فرشته در حالي كه غرق كارش بود‪ ،‬گفت‪ :‬واقعاً داره پرواريت مي كنه‪.‬‬ ‫پرنيان پرسيد‪ :‬كي؟‬ ‫_‪ :‬هموني كه اين چند روز راحتت گذاشته تا آزاد بچري؛ منظورش چيه؟‬ ‫تبسم پرنيان به لبخند تبديل شد و گفت‪ :‬من گرگ بارون ديده ام‪ .‬چيزيم نمي شه‪.‬‬ ‫_‪ :‬يه وقت مچتو نگيره پرونده ي اين چند روزو بده زير بغلت و شوتت كنه بيرون‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه بابا توام‪ .‬به جاي سفسفطه كردن بيا بريم نهار‪ .‬حتي اگه بخواد مرغ پرواري شو‬ ‫سر ببره‪ ،‬دلم نمي خواد گرسنه باشم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي من هنوز يه كم كار دارم‪.‬‬ ‫پرنيان لب ميز نشست‪ .‬شهرزاد و جواهر رفتند‪ .‬چند لحظه بعد جواهر برگشت و با‬ ‫هيجان گفت‪ :‬بچه ها بدوين جشنه!‬ ‫فرشته كه كارش تمام شده بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬چه جشني؟‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬تولد من!‬ ‫_‪ :‬اون كه هفته ي ديگه اس‪.‬‬ ‫_‪ :‬گفتم شايد مهندس شفيع عزيز واسم جشن تولد گرفته!!‬ ‫_‪:‬اره جون عمه ات! همون مهندس شفيع واسه تو تولد مي گيره‪.‬‬ ‫وارد سالن غذاخوري شدند‪ .‬ظاهراً خبر خاصي نبود‪.‬كمي آذين بندي اطراف و به نهار‬ ‫روزانه هم سوپ و كباب و دسر اضافه شده بود‪.‬‬ ‫خانم ارجمندي كنار ميز هيئت مديره ايستاد و شروع به صحبت كرد‪ :‬امروز مي‬ ‫خواستم واگذاري مقام رياست رو اعلم كنم‪ .‬دوست و همكار عزيزم آقاي مهندس‬ ‫شفيع به تازگي مقداري از سهام من رو خريدن و در حال حاضر سهامدار اصلي‬ ‫هستند‪ .‬من هم ديگه براي اين همه مسئوليت پير شدم‪ .‬البته اينو يواشكي اعتراف‬ ‫مي كنمس شما به كسي نگين ؛( مهندس شفيع تبريك مي گم‪.‬‬ ‫مهندس شفيع ايستاد‪ .‬كت شلوار ذغال سنگي اي پوشيده بود كه برازنده تر از‬ ‫هميشه مي نمود‪ .‬البته تاي شلوار ايشون هميشه خربزه قاچ مي كرد؛ اما آنروز‬ ‫آراسته تر از معمول بود‪ .‬سينه اي صاف كرد و با لحن آرام و قاطع معمولش شروع به‬ ‫صحبت كرد‪ :‬ضمن تشكر فراوان از سركار خانم ارجمندي كه اين جشن رو به افتخار‬ ‫من فراهم كردن و واقع ًا بنده رو شرمنده كردن‪ ،‬اميدوارم بتونم جانشين خوبي براي‬ ‫ايشون باشم و مثل ايشون آن طور كه شايسته است شركت رو اداره كنم‪.‬‬ ‫سري خم كرد و رفت نشست‪ .‬همه تقريباً بدون هيجان حرفهايش را شنيدند و بعد از‬ ‫كف مرتبي‪ ،‬مشغول غذا خوردن شدند‪.‬‬ ‫فرشته با دلخوري ناليد‪ :‬واي به حالمون‪.‬‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬فرشته تو امروز انگار از دنده ي چپ پا شدي‪ .‬از صبح داري غر مي زني‪.‬‬ ‫_‪ :‬خيلي خوشحالي كه شده رييس كل؟‬ ‫_‪ :‬به حال من كه فرقي نمي كنه‪ .‬شايد مسئوليتاش بيشتر بشه كمتر فرصت كنه به‬ ‫من گير بده‪.‬‬ ‫يك نفر از ميز كناري گفت‪ :‬حداقل خيالمون راحته كه حقوقمون سر موقع مي رسه‪.‬‬ ‫پرنيان با پيروزي گفت‪ :‬ديدي فرشته؟ چي بهتر از اين؟ مهندس شفيع سرش ميره‬ ‫قولش نمي ره‪ .‬شده از جيب سر ماه حقوق مي ده‪.‬‬ ‫_‪ :‬ببينم چي بهت داده اين قدر سنگشو به سينه مي زني؟‬ ‫_‪ :‬ول كن بابا‪ .‬تو امروز حالت خوب نيست‪ .‬منم زيادي خوردم برم به كارم برسم‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو كه هنوز چيزي نخوردي‪.‬‬

‫_‪ :‬دسرش خوشمزه بود‪ .‬ولي جوجه كبابش عين پاك كن بود‪ .‬سوپم ميلم نرسيد‪.‬‬ ‫امري نيست؟ من برم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬بفرماييد‪.‬‬ ‫وارد دفترش شد‪ .‬شاخه گل رز را پشت و رو به جالباسي آويخته بود تا خشك شود‪.‬‬ ‫نگاهي به آن انداخت‪ .‬واقع ًا منظورش چي بود؟‬ ‫منشي مهندس شفيع ضربه اي به در زد‪ .‬در باز بود‪ .‬پرنيان برگشت و پرسيد‪ :‬بله؟‬ ‫منشي با دست پر آمده بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬آقاي رييس گفتن اين پوشه ها رو بخونين اصلح كنين ببرين پيش مهندس خرم و‬ ‫خانم ارجمندي امضا كنن‪ .‬اين برگه ها هم بايد ترجمه بشه‪ .‬ترجمه رو بفرستين رو‬ ‫كامپيوتر آقاي رييس‪ ،‬ببينن اگه مشكلي نداشته باشه ببرين پرينت كنين‪ .‬و اين پاكت‬ ‫هم مال شماست‪.‬‬ ‫پرنيان پوشه ها را روي ميز گذاشت و پاكت را باز كرد‪ .‬يكي از پاكتهاي چاپ شده ي‬ ‫شركت بود‪ .‬توي آن هم برگه اي با آرم شركت و نامه ي تايپ شده ي آقاي رييس بود‪،‬‬ ‫با اين مضمون‪:‬‬ ‫رياست شركت از شما خواهشمند است‬ ‫كه امشب ساعت ‪ 8‬جهت صرف شام در‬ ‫رستوران رز نقره اي حضور بهم رسانيده و‬ ‫بنده را سرافراز فرماييد‬ ‫با تشكر‬ ‫مهندس آريا شفيع‬ ‫نامه مهر و امضا شده بود‪ .‬احتمال ً بيشتر همكاران دعوت داشتند‪ .‬پرنيان فكر كرد‪ ،‬اگر‬ ‫فرشته بيايد مي روم‪ .‬و بعد فكر كرد فرشته كه حتم ًا مي آيد‪ .‬او پايه ي هر‬ ‫مهمانيست‪ .‬جواهر هم همين طور؛ پس خوش مي گذرد‪.‬‬ ‫تا ساعت پنج يك سره كار كرد اما تمام نشد‪ .‬تصميم گرفت بماند و تمامش كند‪ .‬بعد از‬ ‫چند روز كم كاري واقع ًا سخت بود‪ .‬ولي نمي خواست فردا دوباره با اين ترجمه هاي‬ ‫لعنتي روبرو شود‪.‬‬ ‫فرشته بال آمد‪ .‬اما پرنيان خواهش كرد كه آن ها بروند‪ .‬نزديك ساعت شش بود كه‬ ‫ترجمه اش تمام شد‪ .‬طبقه ي سوم خالي بود‪ .‬فقط چراغ دفتر آقاي رييس هنوز‬ ‫روشن مانده بود‪ .‬پرنيان طول راهرو را پيمود و ضربه اي به در زد‪.‬‬ ‫_‪ :‬بفرماييد‪.‬‬ ‫_‪ :‬ببخشيد آقاي رييس‪...‬‬ ‫_‪ :‬شما هنوز اينجايين خانم مهندس صولتي؟!‬ ‫_‪ :‬مي خواستم ترجمه ها رو تموم كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬واقعاً ممنونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ميشه يه نگاهي بندازين اگه ايرادي نداره برم پرينت بگيرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬شما بفرمايين‪ .‬باشه فردا‪.‬‬ ‫سري تكان داد‪ .‬واقع ًا خسته بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس‪ ...‬خداحافظ‪.‬‬ ‫_‪ :‬خدانگهدار‪.‬‬ ‫بيست دقيقه به هفت به خانه رسيد‪ .‬به سرعت سلمي كرد و رفت تا دوش بگيرد‪.‬‬ ‫خيلي وقت نداشت‪.‬‬ ‫سال قبل خانم ارجمندي به مناسبت موفقيت يك پروژه ي بزرگ توي رستوران رز نقره‬ ‫اي مهماني داده بود و مهندسين شركت را دعوت كرده بود‪ .‬آنشب خيلي خوش‬ ‫گذشته بود‪ .‬پرنيان در حالي كه موهايش را سشوار مي كشيد و لباس مي پوشيد‪ ،‬از‬ ‫يادآوري آن خاطره لبخند زد‪.‬‬ ‫پريسا خواهر كوچكش در را باز كرد و پرسيد‪ :‬كجا داري ميري؟‬

‫_‪ :‬رييس جديد به مناسبت رياستش مهموني داده‪.‬‬ ‫_‪ :‬حال كي هست اين رييس جديد؟‬ ‫_‪ :‬هيشكي بابا‪ .‬مهندس شفيع خودمونه‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي گم يه توري واسه اين مهندس شفيع پهن كن‪ .‬اين طور كه پيداس وضعش‬ ‫توپه‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه ميشناختيش اين پيشنهادو نمي كردي‪.‬‬ ‫_‪ :‬چطور مگه؟‬ ‫_‪ :‬هيچي‪ .‬برو كنار رد شم‪ .‬ديرم شده‪.‬‬ ‫مامان نگاهي كرد و پرسيد‪ :‬دير مياي؟‬ ‫بوسه اي به گونه ي مادر نشاند و گفت‪ :‬هر وقت بچه ها بلند شن‪ .‬راستي فرشته‬ ‫نگفت برم دنبالش؟‬ ‫_‪ :‬معمول ً كه به موبايلت زنگ مي زد‪.‬‬ ‫_‪ :‬آخه بعد از ظهر خاموشش كردم‪ .‬يادم نبود روشنش كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬به خونه هم زنگ نزد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب پس خودش مياد‪ .‬من كه ديرم شده‪ .‬خوشم نمياد تو مهموني رييس دير‬ ‫برسم‪.‬‬ ‫توي ذهنش صداي رييس را مي شنيد كه مي گفت‪ :‬بازهم دير كرديد خانم مهندس‬ ‫صولتي‪...‬‬ ‫شكلكي تو آينه ي ماشين درآورد و راه افتاد‪ .‬ساعت هشت و ربع بود كه به رستوران‬ ‫رسيد‪ .‬خوشبختانه خيلي زود جاي پارك پيدا كرد و پياده شد‪ .‬مانتو شلوار ساده ي‬ ‫خاكستري پوشيده بود با شال راه راه نقره اي خاكستري‪ .‬آرايش مليمي داشت‪.‬‬ ‫وارد رستوران شد‪ .‬نگاهي به سالن بال كه سال قبل آنجا شام خورده بود‪ ،‬انداخت‪.‬‬ ‫پيش خدمت جلو آمد و گفت‪ :‬بفرماييد خانم‪.‬‬ ‫_‪ :‬من مهمون آقاي مهندس شفيع هستم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بله خانم‪ .‬اونجا پشت ميز شماره ي بيست و يك منتظرتون هستن‪.‬‬ ‫ولي حتم ًا اشتباه شده بود‪ .‬پرنيان جهتي كه پيش خدمت نشان مي داد را با نگاه‬ ‫دنبال كرد‪ .‬ميز شماره ي بيست و يك‪ ،‬يك ميز دونفره بود كه البته مهندس شفيع‬ ‫كنارش ايستاده بود‪.‬‬ ‫با قدمهايي مردد به طرف ميز رفت‪ .‬با ناباوري سلم كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم خانم مهندس صولتي‪ .‬خيلي لطف كردين كه دعوت منو پذيرفتين‪.‬‬ ‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬ولي متوجه نمي شم‪ .‬فكر كردم يه مهموني اداريه‪.‬‬ ‫_‪ :‬شرمنده ام خانم‪ .‬بفرمايين خواهش مي كنم‪.‬‬ ‫پرنيان نشست‪ .‬با لحني جدي پرسيد‪ :‬موضوع چيه؟‬ ‫_‪ :‬راستش فكر كردم اگر دعوت غير رسمي باشه شايد قبول نكنين‪.‬‬ ‫پيش خدمت جلو آمد و مانع از ادامه ي صحبت شد‪ .‬پرنيان صورت غذا را باز كرد‪ .‬اما‬ ‫چشمش اسامي را نمي ديد‪.‬‬ ‫_‪ :‬شما چي ميل دارين؟‬ ‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬فرقي نمي كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬اجازه مي دين من انتخاب كنم؟‬ ‫_‪ :‬هر طور ميلتونه‪.‬‬ ‫نفهميد كه مهندس شفيع چي سفارش داد‪ .‬افكار درهم و برهمش منظم نمي شد‪.‬‬ ‫دلخور بود‪.‬‬ ‫پيش خدمت دور شد‪ .‬مهندس شفيع آرام و قاطعانه گفت‪ :‬من امشب شما رو دعوت‬ ‫كردم تا اگر بنده رو قابل بدونين‪ ،‬ازتون خواستگاري كنم‪.‬‬ ‫پرنيان متحير نگاهش كرد‪ .‬كلمات توي ذهنش حلجي نمي شد‪ .‬نمي فهميد چه مي‬ ‫گويد‪.‬‬ ‫مهندس شفيع لبخندي زد و پرسيد‪ :‬متوجه شدين چي گفتم؟‬

‫پرنيان به سرعت سر تكان داد و گفت‪ :‬نه متاسفانه‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي خوام اگه اجازه بدين ازتون خواستگاري كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬از من؟!‬ ‫به سينه اش اشاره كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬بله شما‪ .‬خيلي عجيبه؟‬ ‫پرنيان مستاصل جواب داد‪ :‬خيلي‪.‬‬ ‫_‪ :‬اما من خيلي وقته به اين نتيجه رسيدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬و اگر قبول نكنم؟‬ ‫مهندس شفيع خنديد‪ .‬نمكدان را روي ميز جابجا كرد و گفت‪ :‬نگران نباش اخراج‬ ‫نميشي‪.‬‬ ‫پرنيان چند بار پلك زد‪ .‬چقدر وقتي مي خنديد زيبا ميشد!‬ ‫_‪ :‬ميشه يه بار ديگه بگين؟‬ ‫حال چشمانش هم مي خنديد‪ .‬گفت‪ :‬براي بار سوم مي پرسم‪ .‬دوشيزه مكرمه سر‬ ‫كار خانم مهندس پرنيان صولتي آيا به بنده اجازه مي دهيد؟‪...‬‬ ‫پرنيان خنده اش گرفت‪ .‬با سردرگمي گفت‪ :‬ولي من اصل ً آمادگي ندارم آقاي رييس‪.‬‬ ‫پيش خدمت سالد و نوشابه را روي ميز گذاشت‪ .‬پرنيان فكر كرد‪ :‬آيا امشب مي تونم‬ ‫شام بخورم؟ يا اين پرتقالي كه چند لحظه ايه كه راه گلوم رو گرفته همونجا جا خوش‬ ‫مي كنه؟‬ ‫مهندس شفيع گفت‪ :‬نگفتين نوشابه چي ميل دارين‪ ،‬كوكا سفارش دادم‪ .‬اگه چيز‬ ‫ديگه اي مي خورين‪ ،‬عوضش مي كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه نه خوبه‪ .‬بدون كوكا هم احتمال ً تا صبح بيدارم‪ .‬پس فرقي نمي كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس مجبورم فردا رو مرخصي بدم!‬ ‫لبخندي زد و سر به زير انداخت ‪ :‬نه‪ ...‬ميام‪.‬‬ ‫_‪ :‬نگفتين چرا آمادگي ندارين؟‬ ‫_‪ :‬راستشو مي خواين آقاي رييس؟‬ ‫_‪ :‬البته! فقط امشب يه لطفي به من بكنين؛ نگين آقاي رييس‪.‬‬ ‫_‪ :‬من تو خونه ي بابام هيچ كار نمي كنم‪ .‬صبح ميام شركت عصر برمي گردم‪ .‬شامم‬ ‫آمادست‪ ،‬لباسام اطو كرده‪ .‬حتي اتاقم منظمه‪ .‬چون اتاقمون با خواهرم مشتركه و اون‬ ‫جمعش مي كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬خواهرتون شاغل نيست؟‬ ‫_‪ :‬نه ديپلم گرفت ادامه نداد‪ .‬عاشق خونه داريه‪ .‬آشپزي و شيريني پزي و نظافت‪ .‬اون‬ ‫دختر مامانه‪ .‬من كه هيچ وقت نيستم‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس كجا بهتر از خونه ي پدري؟!‬ ‫_‪ :‬دقيقاً‪ .‬من تو خونه دست به سياه و سفيد نمي زنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬عوضش تو شركت من پوستتو مي كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه‪ ...‬خنديد‪ .‬بعد آرام اضافه كرد‪ :‬من مديريت‪ ،‬نظم و دقت شما رو هميشه‬ ‫تحسين مي كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اوه لطف دارين!‬ ‫_‪ :‬نه نه‪ .‬تعارف نكردم‪ .‬باور كنين‪.‬‬ ‫_‪ :‬شما هم خيلي منظمين‪ .‬اگر اين طور نبود نه حال همون روز اول انتخابتون نمي‬ ‫كردم‪.‬‬ ‫_‪ :‬شما گفتين منو هيئت مديره انتخاب كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬كدوم هيئت مديره؟ اون موقع يه خانم ارجمندي بود و يه مهندس خرم‪ .‬تازه خانم‬ ‫ارجمندي گزينش رو به خودم سپرده بود‪ .‬يه چيزي گفتم كلس شركتو ببرم بال!‬ ‫مكثي كرد‪ .‬غرق خاطراتش شد‪ .‬بعد از چند لحظه گفت‪ :‬عجيبه تو اين ‪ 9‬سال چقدر‬ ‫عوض شدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬به نظر من اصل ً عوض نشدين‪ .‬فقط قدرتمندتر شدين‪.‬‬

‫_‪ :‬قدرتمند؟!‬ ‫خنديد‪ .‬پيش خدمت غذا را روي ميز گذاشت‪ .‬پرنيان نگاهي به ديس غذا انداخت‪.‬‬ ‫حالش داشت بهم مي خورد‪ .‬سرش را بلند كرد‪ .‬نگاهي به مهندس شفيع انداخت‪.‬‬ ‫واقع ًا خودش بود‪ ،‬آنجا روبرويش نشسته بود و از او خواستگاري كرده بود‪.‬‬ ‫مهندس شفيع سر بلند كرد‪ .‬چند لحظه خندان نگاهش كرد و پرسيد‪ :‬شروع نمي‬ ‫كنين؟‬ ‫چشمانش را بست‪ .‬مهندس شفيع گفت‪ :‬با وجودي كه پرستيژ بنده پاك بهم مي‬ ‫ريزه‪ ،‬ولي كتم رو درميارم‪ ،‬بلكه جَو اين قدر رسمي نباشه و بتونين شامتونو بخورين‪.‬‬ ‫پرنيان با حيرت نگاهش كرد‪ .‬تا به حال او را بدون كت نديده بود‪ .‬مهندس شفيع‬ ‫برخاست‪ .‬كتش را درآورد و روي پشتي صندلي اش گذاشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬چيه؟ چرا اين جوري نگاه مي كني؟ بدتر شد؟‬ ‫_‪ :‬نه نه‪ ...‬نمي دونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬تا حال اين قدر سورپريزت نكردم‪ .‬نه؟‬ ‫_‪ :‬هرگز‪ .‬شما قابل پيش بيني ترين آدمي هستين كه مي شناسم‪.‬‬ ‫مكثي كرد و به آرامي اضافه كرد‪ :‬مي شناختم‪.‬‬ ‫_‪ :‬هنوزم همون آدمم‪ .‬هموني كه وقتي اولين كارتو ديد به انتخاب خودش تبريك گفت‪.‬‬ ‫_‪ :‬اولين كارم؟! اصل ً راضي نبودين‪.‬‬ ‫_‪ :‬فكر كردم اگه تحويلت بگيرم باورت ميشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬ظاهر ًا درمورد همه و هميشه اين فكر رو مي كنين‪.‬‬ ‫آخيش! بالخره گفت‪ .‬عقده ي ‪ 9‬ساله اش آزاد شد!!‬ ‫مهندس شفيع لبخندي زد و گفت‪ :‬درسته من يه كم بدخلقم‪ ،‬نه نه‪ ،‬بدخلق نه‪.‬‬ ‫انصاف بده زيادي جدي ام‪ .‬ولي در مورد هيچ كس بي انصافي نمي كنم‪ .‬زود هم‬ ‫قضاوت نمي كنم‪ .‬فقط دلم مي خواد كار درست و كامل باشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬همه ي اينا درست‪ .‬ولي به نظرم مينا خانم به مرخصي بيشتري احتياج داشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬مينا خانم؟!‬ ‫_‪ :‬زن شهرام اكبري‪ .‬مريض بود‪ .‬ذات الريه شده بود‪ .‬ولي بيشتر از يك هفته بهش‬ ‫مرخصي ندادين‪.‬‬ ‫_‪ :‬به من نگفت ذات الريه‪ .‬گفت سرما خوردگي شديد‪ .‬منم گفتم يك هفته‪.‬‬ ‫_‪ :‬روز اول نمي دونست‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب بعد از اونم به من نگفت‪.‬‬ ‫پرنيان با دلخوري گفت‪ :‬مهندس شقاقي هم لب تاپ لزم نداشت‪.‬‬ ‫مهندس شفيع اين بار واقع ًا خنده اش گرفت و گفت‪ :‬تو منو خلع سلح كردي و داري‬ ‫تير بارونم مي كني؟ خب ادامه بده‪ .‬لب تاپو من بهش ندادم‪ .‬مهندس ابطحي‬ ‫تشخيص داد لزم داره‪.‬‬ ‫_‪ :‬مهندس ابطحي كه مدير طبقه ي چهارمه‪ .‬چكار به مهندس شقاقي؟ اصل ً اگه اين‬ ‫قدر دوسش داره چرا منتقلش نمي كنه بره بال؟‬ ‫_‪ :‬تو با كدومشون مشكل داري؟‬ ‫_‪ :‬هردو قربان!‬ ‫_‪ :‬اگه ترتيب انتقالشو بدم راضي ميشي؟‬ ‫_‪ :‬يعني قبول كنم؟!!‬ ‫مهندس شفيع دست روي پيشاني اش گذاشت و غش غش خنديد‪ .‬پرنيان هم خنده‬ ‫اش گرفته بود و سعي مي كرد آن را فرو بخورد‪ .‬چند لحظه بعد كه مهندس شفيع‬ ‫موفق شد خنده اش را كنترل كند‪ ،‬گفت‪ :‬نه ‪ .‬منظورم اين بود كه راضي ميشي‬ ‫بموني طبقه ي سوم؟‬ ‫پرنيان آه بلندي كشيد‪ .‬مهندس شفيع گفت‪ :‬كشتي منو! تو هم برو طبقه ي دوم!‬ ‫حال خوبه؟‬

‫_‪ :‬عاليه‪ .‬ولي من قصد ازدواج ندارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ببين اونو اصل ً فراموش كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس سركاري بود!‬ ‫_‪ :‬يعني من بايد الن چي بگم؟ بگم نخير بنده هنوزم قصد ازدواج دارم؟ يا ناز بخرم؟ يا‬ ‫نرخو ببرم بال؟‬ ‫_‪ :‬هيچ كدوم‪ .‬من فقط برم طبقه ي دوم‪ .‬اگه مهندس شقاقي هم بره چهارم ديگه‬ ‫خوب ميشه‪ .‬ولي هيچ كدوم دليل نميشه‪...‬‬ ‫_‪ :‬نه اصل ً دليل نميشه‪ .‬سماق ميل دارين؟‬ ‫_‪ :‬ممنون‪ .‬و باز هم هيچ دليلي جز فضولي نداره اگه مي پرسم شما تا حال ازدواج‬ ‫نكردين؟‬ ‫_‪ :‬چرا! با شركت‪ .‬عشق اول و آخرم!‬ ‫_‪ :‬اينو كه مي دونم‪ .‬هيچ كس به اندازه ي شما شركتو دوست نداره‪ .‬حتي خانم‬ ‫ارجمندي‪.‬‬ ‫_‪ :‬خانم ارجمندي؟ اون شركتو راه انداخت كه پولشو يه جاي درست سرمايه گذاري‬ ‫كرده باشه‪ .‬ولي من كار كردم تا به اين جا رسوندمش‪.‬‬ ‫_‪ :‬چند سال سابقه كار دارين؟‬ ‫_‪ :‬لبد اينم دليل نميشه؟!‬ ‫_‪ :‬ابداً!‬ ‫_‪ :‬من شونزده سالم بود كه شروع كردم‪ .‬به عبارتي ميشه ‪ 18‬سال سابقه ي كار‪.‬‬ ‫خوب البته بينش درس خوندم‪ .‬فوق ليسانسمو گرفتم و كار كردم‪.‬‬ ‫_‪ :‬يعني از همون اول شروع شركت‪.‬‬ ‫_‪ :‬بله‪ .‬خانم ارجمندي دوست مادرمه‪ .‬اون موقع پدرم تازه فوت كرده بود‪ .‬برادرم امريكا‬ ‫درس مي خوند و من خيلي دلم مي خواست كار كنم‪ .‬خانم ارجمندي در واقع به‬ ‫خاطر اين كه لطفي به مادرم كرده باشه قبول كرد برم پيشش‪.‬‬ ‫_‪ :‬كه اين طور‪.‬‬ ‫پرنيان چند لحظه به فكر فرو رفت‪ .‬بعد پوزخندي زد و گفت‪ :‬دو برابر من سابقه كار‬ ‫دارين!‬ ‫_‪ :‬آره امسال شد دوبرابر‪ .‬ولي دوبرابر تو سن ندارم‪ .‬ميشه درمورد پيشنهادم فكر‬ ‫كني؟‬ ‫پرنيان از ته دلش گفت‪ :‬من اگه مي خواستم ازدواج كنم همين الن قبول مي كردم‪،‬‬ ‫ولي‪ ...‬آخه خودتون قضاوت كنين من يه آزادي خيلي زياد رو بايد از دست بدم‪...‬‬ ‫مهندس شفيع با نااميدي لبخندي زد و سر به تاييد تكان داد‪ .‬پرنيان با ناراحتي نگاهي‬ ‫به اطراف انداخت‪ .‬دوباره هوا خفه شده بود‪.‬‬ ‫ولي مهندس شفيع به سرعت بحث را عوض كرد‪ :‬اون روزي كه ليسانس گرفتي‬ ‫يادته؟ مي خواستم بهت جايزه بدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬چرا ندادين؟ الن بدين‪ .‬بفرستينم طبقه ي دوم‪.‬‬ ‫_‪ :‬آره تو چند تا بهانه جور كن منو قانع كني!‬ ‫_‪ :‬خب‪ 9 ...‬سال طبقه ي سوم بودم‪ .‬ديگه بسمه‪ .‬تو اون ساختمون قبليم كه بوديم‬ ‫طبقه ي سوم بوديم‪ .‬تنوعم لزمه ديگه!‬ ‫_‪ :‬خوب منم به تنوع احتياج دارم‪ .‬ما ميريم پايين‪ ،‬طبقه دوميا رو مي فرستيم بال!‬ ‫_‪ :‬خيلي ممنون!‬ ‫_‪ :‬نه تو ميري پايين‪.‬‬ ‫_‪ :‬نگفتين مي خواستين چي بهم جايزه بدين‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب راستش درموردش فكر نكردم‪ .‬فقط خيلي خوشحال بودم كه تو موفق شدي‪.‬‬ ‫انگار جزو افتخارات من بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬جدي؟ من فكر مي كردم تو دلتون مي گين حال مگه هنر كردي؟ و سختتونه‬ ‫حقوقمو به خاطر ليسانسم اضافه كنين‪.‬‬ ‫_‪ :‬من تا حال كم بهت دادم كه همچو فكري كردي؟‬

‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي هيشكي دلش نمي خواد خرج كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬من هر خرجي براي شركت حاضرم بكنم‪ .‬تو بهترين كارمند زير دست مني‪.‬‬ ‫_‪ :‬هرگز فكر نمي كردم نظرتون اين باشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬هرگز؟ حتي وقتي اون گل رو ديدي؟‬ ‫_‪:‬آووو گل! من جريانشو نفهميدم‪ .‬يعني آره‪ .‬الن مي فهمم‪ .‬ولي اون موقع‪ ....‬خنديد‬ ‫و گفت‪ :‬خيلي عجيب بود‪.‬‬ ‫مهندس شفيع تكيه داد‪ .‬قهوه اي كه سفارش داده بود‪ ،‬پيش خدمت روي ميز‬ ‫گذاشت‪ .‬دست برد‪ .‬از جيب كتش سيگار در آورد و پرسيد‪ :‬ناراحتت مي كنه؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .....‬مستاصل اضافه كرد‪ :‬نديده بودم بكشين‪ .‬شما احياناً يه برادر دوقلو ندارين؟‬ ‫راستش دارم مطمئن ميشم با دو نفر طرفم!‬ ‫مهندس شفيع سيگارش را آتش زد و گفت‪ :‬چيه فكر مي كردي خيلي منو مي‬ ‫شناسي؟ جهت اطلعت بگم من مدتهاست كه بعد از شام يه دونه سيگار مي كشم‪.‬‬ ‫سر كارم نمي كشم‪ .‬چون بهم نمي چسبه‪ .‬دلم مي خواد با خيال راحت همراه با يه‬ ‫فنجون قهوه بكشم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ميشه يه دونه هم به من بدين؟‬ ‫مهندس شفيع لبخندي شيطنت آميز زد و گفت‪ :‬شمام بعله؟‬ ‫_‪ :‬نه الن حالم خوب نيست‪.‬‬ ‫پاكت سيگار روي ميز بود‪ .‬آن را تكاند و يك نخ بيرون كشيد‪ .‬با سيگار خودش روشنش‬ ‫كرد و به طرف پرنيان گرفت‪.‬‬ ‫چند لحظه در سكوت گذشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬فردا صبح وسايلتو جمع كن برو پايين‪ .‬به مهندس شقاقي هم مي گم جاشو با‬ ‫الوندي عوض كنه‪ .‬منم با الوندي آبم بهتر تو يه جو ميره‪ .‬شقاقي چيزيش نيس‪ .‬فقط‬ ‫يه كم خنكه!‬ ‫پرنيان ناليد‪ :‬خيلي‪.‬‬ ‫_‪ :‬نگران نباش‪ .‬درسته كه نمي تونم به دليل خنكي اخراجش كنم‪ ،‬ولي ديگه دفترش‬ ‫روبروت نيست‪ .‬دسر مي خوري؟‬ ‫_‪ :‬نه ديگه من برم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي كرم كارامل اينجا محشره‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي دونم‪...‬‬ ‫_‪ :‬زياد طول نمي كشه‪.‬‬ ‫آوردن دسر زياد طول نكشيد‪ .‬ولي پرنيان نمي دانست اين همه حرف را از كجا آوردند!‬ ‫به اندازه سالهايي كه در سكوت از كنار هم رد شده بودند حرف زدند‪ .‬تمام سوءتفاهم‬ ‫ها‪ ،‬برداشتهاي غلطشان‪ ،‬عكس العملهاي خنده دار‪ .‬پرنيان واقعاً لذت برد‪.‬‬ ‫تا اين كه مهندس شفيع نگاهي روي ساعتش انداخت و گفت‪ :‬با وجوديكه اصل ً دلم‬ ‫نمي خواد اينو يادآوري كنم ولي‪ ...‬سيندرل پژوت كدو نشه!‬ ‫پرنيان نگاهي روي ساعت انداخت و جيغ كوتاهي كشيد‪ :‬واااااااي دوازده!!!!‬ ‫از جا بلند شد‪ .‬مهندس شفيع هم برخاست و كتش را پوشيد‪ .‬دوباره رييس شده بود‪.‬‬ ‫پرنيان سر به زير انداخت‪ .‬مهندس شفيع گفت‪ :‬با وجوديكه نتيجه اي كه مي خواستم‬ ‫نگرفتم‪ .‬ولي به خاطر يه شب خيلي خوب ازت صميمانه متشكرم‪ .‬مدتها بود اين قدر‬ ‫بهم خوش نگذشته بود‪.‬‬ ‫پرنيان سر بلند كرد‪ .‬شايد پشيمان شده بود‪ .‬اما فقط براي چند لحظه!‬ ‫لبخندي زد و گفت‪ :‬از اين كه به من لطف دارين ممنونم و متاسفم كه نمي تونم قبول‬ ‫كنم‪.‬‬ ‫مهندس شفيع لبخندي زد و سري تكان داد‪ .‬پرنيان بغض كرده بود‪ .‬دلش نمي خواست‬ ‫اين طوري تمام شود‪ .‬ولي نمي توانست قبول كند‪ .‬قبول اين مسئوليت براي دختري‬ ‫كه به بيست و هفت سالگي رسيده بود‪ ،‬كار ساده اي نبود‪ .‬او حال خيلي محتاط تر از‬ ‫يك دختر بيست ساله بود‪.‬‬ ‫باهم بيرون آمدند‪ .‬مهندس شفيع تا كنار ماشينش همراهيش كرد‪.‬‬

‫آن شب تا صبح يك لحظه هم نخوابيد‪ .‬نمي دانست بيشتر از هيجان است يا تاثير‬ ‫كوكا و قهوه اي كه نوشيده بود؟ هرچه بود آرام نداشت‪ .‬صبح زودتر از معمول برخاست‬ ‫و براي قدم زدن بيرون رفت‪ .‬بعد از يك ساعت پياده روي برگشت و دوش گرفت و سر‬ ‫كار رفت‪ .‬توي راه چيزي در مورد انتقالش به دوستانش نگفت‪ .‬هنوز خودش هم باور‬ ‫نداشت كه ماجراهاي ديشب را در خواب نديده باشد‪ .‬وارد دفترش شد‪ .‬نگاهي به‬ ‫وسايل انداخت‪ .‬حال بايد چه كار مي كرد؟ خيلي زود جواب سوالش را گرفت‪ .‬منشي‬ ‫رييس نامه اي مبني بر انتقال او به طبقه ي دوم دستش داد و رفت‪ .‬پرنيان ده بار متن‬ ‫نامه را از بال تا پايين خواند و وقتي كه باورش شد‪ ،‬مشغول جمع كردن وسايلش شد‪.‬‬ ‫يكي از كارگرها ترتيب وسايل سنگين را داد و ساعت ده صبح او در دفتر دوستانش‬ ‫مستقر شده بود‪ .‬فرشته‪ ،‬جواهر و شهرزاد با ناباوري دورش را گرفته بودند و نمي‬ ‫فهميدند كه آقاي رييس چطور راضي شده است‪ .‬پرنيان هم البته چيزي از شام‬ ‫روياييش تعريف نمي كرد!‬ ‫فرشته تصميم گرفت جشن بگيرد و به آبدارچي سفارش نان خامه اي و نسكافه داد‪.‬‬ ‫دخترها خوردند و خنديدند‪ .‬بعد از نيم ساعت پرنيان بلند شد و گفت بايد با آقاي رييس‬ ‫صحبت كند‪.‬‬ ‫فرشته اداي غش كردن را درآورد و گفت‪ :‬واييي اينجا هم دست از سرت بر نمي داره‬ ‫پرنيان‪.‬‬ ‫پرنيان برخاست و گفت‪ :‬حال همين قدر يه طبقه هم فاصله‪ ،‬خودش خيليه‪.‬‬ ‫جواهر پيشنهاد داد‪ :‬واسش توضيح بده كه ديگه الن تحت رياست مهندس خرم‬ ‫هستي و فقط از ايشون دستور مي گيري‪.‬‬ ‫شهرزاد گفت‪ :‬يه يه يه! اونم مي گه من رييس كُلّم‪ .‬خوش نداري هرري‪.‬‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬البته هرگز اين قدر بي ادبانه نمي گه‪ .‬پرستيژشون اجازه نمي ده‪.‬‬ ‫فرشته گفت‪ :‬برو تا نسخه ي اخراجتو نپيچيده‪.‬‬ ‫پرنيان پله ها را به سرعت پيمود‪ .‬دم دفتر آقاي رييس نفس عميقي كشيد‪ .‬منشي‬ ‫ورودش را اطلع داد و او آرام وارد شد‪.‬‬ ‫_‪ :‬صبح بخير خانم مهندس صولتي‪ .‬فرمايشي دارين؟‬ ‫_‪ :‬صبح شما هم بخير‪ .‬ادب حكم مي كرد تشكر كنم‪ .‬به خاطر همه چي‪ ...‬شام‬ ‫ديشب‪ ،‬انتقالي امروز‪ .‬من خيلي ممنونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬قابلي نداشت‪.‬‬ ‫طعنه مي زد؟ پرنيان ترجيح داد پيگيرش نباشد‪.‬‬ ‫_‪ :‬با من امري ندارين آقاي رييس؟‬ ‫_‪ :‬لطف ًا ترجمه ي ديروزي رو براي من پرينت كنين بيارين‪.‬‬ ‫_‪:‬چشم‪.‬‬ ‫پايين رفت‪ .‬جواهر با عشوه پرسيد‪ :‬خوش گذشت؟‬ ‫پرنيان ادايش را درآورد و گفت‪ :‬خيلي!‬ ‫برگه ها را پرينت كرد و برد‪.‬‬ ‫برعكس انتظارش كار آقاي رييس نه تنها كمتر نشد‪ ،‬بلكه كمي هم بيشتر شد! حال‬ ‫اگر مرتب احضارش نمي كرد‪ ،‬تلفن مي زد‪ .‬ولي كار به قوت خودش باقي بود و پرنيان‬ ‫دوباره مثل قبل‪ ،‬فرصت سر خاراندن نداشت و البته حقوقش از تمام هم اتاقي هايش‬ ‫بيشتر بود‪.‬‬ ‫چهارشنبه ي هفته ي بعد تولد پرنيان بود‪ .‬پريسا معمول ً هر سال برايش تولد مي‬ ‫گرفت‪ .‬بيشتر وقتها فقط خودشان بودند و كيك دستپخت پريسا با تزئينات زيبايش‪.‬‬ ‫اما گاهي پريسا با كمك فرشته دوستان پرنيان را دعوت مي كرد‪ .‬اين بار تصميم‬ ‫گرفتند براي اولين بار همكاران را دعوت كنند‪ ،‬حدود پانزده نفري كه با آنها صميمي تر‬ ‫بودند‪ .‬البته پرنيان هيچ اطلعي از اين تصميم نداشت‪ .‬به شدت كار داشت و حوصله‬

‫نداشت به جشن تولد فكر كند‪ .‬هم اتاقيها هم به سرپرستي فرشته شديداً مشغول‬ ‫تدارك جشن بودند‪ .‬پرنيان كمي بو برده بود‪ ،‬ولي نمي خواست خودش را قاطي كند‪.‬‬ ‫چهار شنبه صبح بود‪ .‬پرنيان بال رفته بود‪ ،‬تا يكي از اوامر آقاي رييس را اجرا كند‪.‬‬ ‫فرشته از بال رسيد و با ناراحتي گفت‪ :‬گند زدم بچه ها!‬ ‫جواهر سر بلند كرد و پرسيد‪ :‬چي كار كردي؟‬ ‫_‪ :‬رفتم بال شهرام اكبري و مينا خانم رو دعوت كنم‪ ،‬اين خروس بي محل هم نمي‬ ‫دونم چي شد كه يه دفعه از دفترش اومد بيرون‪ .‬پرسيد‪ :‬اينجا چه خبره؟ منم‬ ‫دستپاچه شدم‪ ،‬گفتم امشب تولد پرنيانه‪ .‬شمام تشريف بيارين‪ .‬اونم پرسيد چه‬ ‫ساعتي و گفت مياد! بدبخت شديم‪ .‬حال بايد ساكت و صامت دور پذيرايي بشينيم و‬ ‫همديگه رو تماشا كنيم‪.‬‬ ‫جواهر گفت‪ :‬حيف اون همه سي دي كه من ضبط كردم‪ .‬تازه مي خواستم رقص‬ ‫شايان درودي رو ببينم!!‬ ‫_‪ :‬شايان درودي جلوي مهندس شفيع برقصه‪ ...‬فكر كن!‬ ‫_‪ :‬خرابش كردي‪.‬‬ ‫_‪ :‬آره‪ .‬اميدوارم دير بياد زودم بره‪.‬‬ ‫_‪ :‬به همين خيال باش‪.‬‬ ‫پرنيان وارد اتاق شد و پرسيد‪ :‬كشتياتون غرق شده؟‬ ‫فرشته گفت‪ :‬پرنيان جون تولدت مبارك‪ .‬مي خواستم واست هديه بخرم نشد‪.‬‬ ‫شهرزاد گفت‪ :‬اه تولدشه؟! مباركه پرنيان جون‪.‬‬ ‫_‪ :‬حال چرا عزا گرفتين؟ بد كردم متولد شدم؟ خوب بار آخرمه ديگه به دنيا نميام‪ .‬اين‬ ‫دفعه رو ببخشين‪.‬‬ ‫_‪ :‬باشه قبول‪ .‬ولي همين يه دفعه!!‬ ‫حال كه آقاي رييس دعوت شده بود‪ ،‬ميشد ترتيب اضافه كاري پرنيان را داد تا كمي‬ ‫ديرتر به خانه برسد!‬ ‫شهرام اكبري كه شجاعتر بود‪ ،‬موضوع را به گوش مهندس شفيع رساند‪ .‬مهندس‬ ‫شفيع هم نامردي نكرد و حدود ساعت چهار و نيم وقتي كه فرشته به كلي از‬ ‫همكاريش نااميد شده بود‪ ،‬يك كار اساسي جلوي پرنيان گذاشت و گفت كه حتماً بايد‬ ‫امروز تمام شود‪.‬‬ ‫پرنيان با دلخوري قبول كرد‪ .‬چاره اي نداشت‪ .‬از اين اتفاقات زياد مي افتاد‪.‬‬ ‫پرنيان در حالي كه بعد از ساعت اداري مشغول سر و كله زدن با ستونهاي بي معني‬ ‫آمار و ارقام بود‪ ،‬فكر كرد‪ :‬خوب شد خواستگاريشو قبول نكردم‪ .‬اين از خودراضي لعنتي‬ ‫خيلي تحويل بگيره‪ ،‬دو روز ناز آدمو بخره‪ ،‬وَاِل لبد اضافه كار مي ده‪ ،‬وقتيم ‪ 9‬شب‬ ‫خسته و مونده ميرسي خونه‪ ،‬مي گه چرا شام حاضر نيست؟ خيلي از خود راضيه‪.‬‬ ‫خيلي خيلي از خود راضيه‪ .‬چه هديه ي تولدي! محشره! بابا امشب تولدمه ولم‬ ‫كنين!!!‬ ‫و البته يك در هزار هم به فكرش نمي رسيد كه اين اضافه كار به تولدش مربوط باشد‪.‬‬ ‫ساعت هشت بود‪ .‬ديگر داشت تمام مي شد‪ .‬اميدوار بود بچه ها برايش تولد نگرفته‬ ‫باشند‪ .‬مي خواست برود بخوابد‪ .‬يك خواب عميق تا فردا ظهر‪...‬‬ ‫فردا پنج شنبه اس تعطيله!‪ -‬از يادآوري اين موضوع لبخند زد‪ .‬يك فنجان نسكافه ي‬‫غليظ با يك استامينوفن خورد‪ .‬بسيار خوب‪ .‬حال فرشته هر كار دلش مي خواهد بكند‪.‬‬ ‫او مي توانست تا نيمه شب بيدار باشد‪.‬‬ ‫برخاست‪ .‬خميازه اي كشيد‪ .‬كيفش را برداشت‪ .‬در دفتر را بست و بيرون آمد‪ .‬با‬ ‫وجودي كه معمول ً از كوچه پس كوچه احتياط مي كرد‪ ،‬اين بار به كوچه ها زد تا از‬ ‫ترافيك شبانه فرار كند‪ .‬نزديك هشت و نيم به خانه رسيد‪.‬‬ ‫صداي موزيك اين قدر بلند بود كه كسي متوجه ي ورودش نشد‪ .‬خسته وارد شد‪ .‬با‬ ‫ديدن شايان درودي در حال رقص فكر كرد دچار توهم شده است!‬

‫مات و متحير داشت تماشا مي كرد‪ ،‬كه فرشته متوجه اش شد‪ .‬ذوق زده جلو آمد و‬ ‫پرسيد‪ :‬اومدي؟ بيا بريم لباس بپوش‪.‬‬ ‫_‪ :‬فرشته اينا كين؟‬ ‫_‪ :‬بچم از دست رفتس همكاراشو نمي شناسه!!‬ ‫_‪ :‬شيك شديم‪ .‬تولد مختلط تا حال نداشتيم كه حال‪...‬‬ ‫_‪ :‬اين قدر بچه نباش‪ .‬تو ديگه بزرگ شدي‪ .‬ناسلمتي بيست و هفت سالته مادر!‬ ‫عروسيتو ببينم ايشال‪ .‬برو سريع يه دوش بگير‪ .‬سريع ها!‬ ‫_‪ :‬ديوونه شدي فرشته؟‬ ‫_‪ :‬ديوونم كردي ديگه‪ .‬برو‪.‬‬ ‫تقريب ًا پرتش كرد توي حمام‪ .‬بعد هم يك لباس شب خيلي قشنگ فيروزه اي سنگ‬ ‫دوزي شده توي حمام انداخت و دستور داد‪ :‬بپوش‬ ‫_‪ :‬فرشته اين چيه؟‬ ‫_‪ :‬گفتم بپوش‪ .‬حرف نباشه‪.‬‬ ‫پرنيان موهايش را توي حوله پيچيد‪ .‬لباس را پوشيد و بيرون آمد‪ .‬فرشته متكبرانه به‬ ‫پريسا گفت‪ :‬سليقه ام حرف نداره!‬ ‫_‪ :‬فرشته اينو تو خريدي؟!!‬ ‫_‪ :‬آره به خرج بابات‪ .‬گفتم شما كه مي خواي واسه دخترت هديه تولد بخري‪ ،‬بده من‬ ‫بخرم‪ .‬اونم كلي دعام كرد‪ .‬چون نمي دونست واست چي بخره‪ .‬من و پريسام رفتيم‬ ‫خريد‪ .‬هان راستي از مامانتم پول گرفتيم! پريسا اون صندلهاشم بيار‪ .‬نيگا كن چقد به‬ ‫لباست مياد؟ خيلي قشنگن‪.‬‬ ‫فرشته تند تند حرف مي زد و در همان حال سشوار مي كشيد و آرايش مي كرد و‬ ‫سعي مي كرد هر چه سريعتر پرنيان را آماده كند‪.‬‬ ‫وقتي بالخره حاضر شد و با فرشته بيرون آمد‪ ،‬ناگهان صداي موزيك كم شد و همه‬ ‫مودبانه سر جايشان ايستادند‪ .‬شايان درودي كتش را پوشيد و يقه اش را صاف كرد‪.‬‬ ‫پرنيان رد نگاهشان را گرفت و دم در به آقاي رييس برخورد‪ .‬تعجب او كمتر از بقيه نبود‪.‬‬ ‫زير لب گفت‪ :‬ايشونو كي دعوت كرده؟‬ ‫فرشته گفت‪ :‬منِ ديوونه‪...‬‬ ‫پرنيان از لحن فرشته خنده اش گرفت‪ .‬جلو رفت و در حالي كه داشت از خجالت آب‬ ‫مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪ .‬خيلي خوش آمدين آقاي رييس‪.‬‬ ‫آقاي با چهره اي متبسم جواب داد‪ :‬سلم‪ .‬تبريك ميگم‪.‬‬ ‫پرنيان سر بزير انداخت و گفت‪ :‬متشكرم‪ .‬خواهش مي كنم بفرماييد‪.‬‬ ‫دكور اتاق بدجوري بهم ريخته بود‪ .‬ميزها توي اتاق خوابها بود و مبلها و صندليها به‬ ‫ديوارها چسبيده بود‪ .‬بالي اتاق روي كاناپه پرنيان را كنار آقاي رييس را نشاندند‪ .‬بعد‬ ‫هم ميز جلوي مبل را از توي اتاق خواب بيرون آوردند‪ .‬يك نفر يك ليوان شربت به آقاي‬ ‫رييس تعارف كرد‪.‬‬ ‫پريسا كيك زيبايي روي ميز گذاشت‪ .‬پرنيان به آرامي گفت‪ :‬واي پريسا فوق العاده‬ ‫اس‪.‬‬ ‫پريسا لبخندي زد و گفت‪ :‬اشتباه ًا خوب دراومده!‬ ‫فرشته و جواهر كادوها را روي ميز گذاشتند‪ .‬همه سعي مي كردند تا حد امكان مودب‬ ‫باشند و آتو دست آقاي رييس ندهند!‬ ‫آقاي رييس با ابروهاي بال رفته نگاهي به گروه مهمانها كه دست به سينه جلويشان‬ ‫حلقه زده بودند انداخت‪.‬‬ ‫_‪ :‬مثل اين كه بزمتونو بهم زدم‪.‬‬ ‫شهرزاد با دستپاچگي گفت‪ :‬نه نه خيلي خوش اومدين‪.‬‬ ‫_‪ :‬ميشه موزيكتونو بلند كنين و راحت باشين‪ .‬اينجا شركت نيست‪.‬‬ ‫_‪ :‬هان؟ بله حتماً‪..‬‬

‫آقاي رييس دست توي جيب بغل كتش برد و بسته اي كه به زيبايي پيچيده شده بود‬ ‫بيرون آورد و به طرف پرنيان گرفت‪.‬‬ ‫پرنيان زير لب تشكر كرد‪ .‬اما حرفش نصفه ماند‪ .‬چون آقاي رييس سر بلند كرد و به‬ ‫شايان درودي كه داشت لنز دوربينش را تنظيم مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬آقاي مهندس درودي‬ ‫لطف كنين عكس نگيرين‪ .‬مجلس خصوصيه‪ .‬فقط دو سه نفر دوستانشون عكس‬ ‫ميگيرن‪ .‬فكر نمي كنم لزومي داشته باشه بقيه بگيرن‪.‬‬ ‫دوربينها غلف شد‪ .‬آقاي رييس آرام اضافه كرد‪ :‬ببخشيد دخالت كردم‪.‬‬ ‫پرنيان دوباره تشكر كرد‪.‬‬ ‫فرشته جلو آمد‪ .‬آقاي رييس آرام گفت‪ :‬چوب اضافه كاري امروز رو به خانم مهندس‬ ‫شيري بزنين‪.‬‬ ‫_‪ :‬فرشته؟!!‬ ‫آقاي رييس شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬سفارش كردن يه كم ديرتر برسين خونه‪.‬‬ ‫فرشته همان موقع خم شد و پرسيد‪ :‬هديه ها رو باز نمي كني؟‬ ‫_‪ :‬فرشته مگه گيرت نيارم!‬ ‫فرشته با تعجب نگاهي به آقاي رييس و بعد پرنيان انداخت و پرسيد‪ :‬چي شده؟‬ ‫آقاي رييس لبخندي زد و گفت‪ :‬از خودم سلب مسئوليت كردم‪ .‬من نمي خواستم‬ ‫س‬ ‫امروز اضافه كار بدم‬ ‫_‪ :‬من كه نگفتم‪ .‬شهرام اكبري گفت‪.‬‬ ‫شهرام اكبري گفت‪ :‬خانم شيري من؟ داشتيم حال؟ خودت گفتي!‬ ‫همه خنديدند‪ .‬پرنيان هم گفت‪ :‬ولي به زحمت افتادي‪ .‬مجبورم ببخشمت‪.‬‬ ‫_‪ :‬آه مرسي‪ .‬حال هديه هاتو باز كن‪ .‬اين بسته اش چه خوشگله‪.‬‬ ‫بسته را بال برد و پرسيد‪ :‬اينو كي داده؟‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬فرشته!‬ ‫_‪ :‬چيه كي داده خب؟‬ ‫_‪ :‬آقاي مهندس شفيع لطف كردن‪.‬‬ ‫_‪ :‬كاري نكردم‪.‬‬ ‫هديه آقاي رييس يك جعبه ي زيبا محتوي يك ساعت و يك قلم خودنويس بود‪ .‬پرنيان‬ ‫بقيه ي هدايا را هم باز كرد‪ .‬شهرام اكبري و مينا خانم يك شكلت خوري فانتزي‬ ‫خريده بودند‪ .‬مينا خانم مي گفت‪ :‬ظرفش رو من خريدم‪ ،‬درش رو شهرام!‬ ‫جواهر يك دامن جين خريده بود و شهرزاد هم شكلتهاي موردعلقه ي پرنيان‪ .‬بقيه ي‬ ‫هم هركدام به فراخور حالشان هديه اي تهيه كرده بودند و دخترك حسابي شرمنده‬ ‫شد‪.‬‬ ‫كم كم همه خيالشان راحت شد و سعي كردند حسابي خوش بگذرانند‪ .‬آقاي رييس‬ ‫هم يك ساعتي بيشتر ننشست و زود رفت تا بيش از اين مزاحمشان نباشد‪ .‬جشن تا‬ ‫نيمه شب ادامه داشت‪ .‬پرنيان واقع ًا خسته بود‪ .‬ولي به همه خوش گذشت‪ .‬آخر شب‬ ‫همه رفتند‪ ،‬غير از فرشته كه شب همانجا خوابيد‪.‬‬ ‫ظهر روز بعد پرنيان با سرو صداي فرشته و پريسا از خواب پريد‪ .‬اثري از آثار جشن باقي‬ ‫نمانده بود‪ .‬دخترها همه چيز به حال اوليه برگردانده بودند‪ .‬نهار هم توي جمع خانواده‬ ‫و با حضور فرشته صرف شد‪ .‬بعداز ظهر هم گفتگوي تمام نشدني دخترها‪...‬‬ ‫تا اين كه مامان اطلع داد مي خواهند بروند شمال‪ .‬فرشته هم به اصرار پرنيان و‬ ‫پريسا آمد‪ .‬مهمان خاله رويا رفتند شمال‪ .‬پنج شنبه شب را بودند و عصر جمعه‬ ‫برگشتند‪.‬‬ ‫صبح شنبه دوباره روز از نو روزي از نو‪ .‬مهمانان پرنيان منتظر بودند آقاي رييس توي‬ ‫شركت هم تحويلشان بگيرن و مثل توي مهماني لبخند بزند‪ .‬اما آقاي رييس خيلي‬ ‫صريح بهشان تفهيم كرد كه اينجا شركت است نه مهماني! تا ظهر البته پچ پچها راجع‬ ‫به رفتار آقاي رييس شنيده ميشد كه آن هم با دو سه تا تذكر قاطع فرو نشست‪.‬‬

‫آقاي رييس حتي از پرنيان هم كه اين وسط هيچ نقشي نداشت نگذشت و حسابي‬ ‫دستش را توي رنگ گذاشت‪ .‬يك عالمه كار كه تا شب گرفتارش بود‪ .‬نزديك بود پرنيان‬ ‫بپرسد آيا امروز هم كسي سفارشي كرده است؟!‬ ‫البته پرنيان هميشه مزد اضافه كارش را مي گرفت‪ ،‬ولي اين اضافه كارها هيچ وقت‬ ‫اختياري نبود‪.‬‬ ‫چند روز بعد‪ ،‬يك روز عصر كه اتفاقاً اضافه كاري هم نداشت‪ ،‬دخترها را رساند و‬ ‫خواست به خانه برگردد‪ .‬اما سر اولين چهاركوچه به جاي اين كه به راست بپيچد به‬ ‫چپ پيچيد‪ .‬كوچه هم يك طرفه بود و او كه اواسط كوچه متوجه ي اشتباهش شده‬ ‫بود نمي توانست برگردد‪ .‬سعي كرد سر كوچه دور بزند و خيابان اصلي را پيدا كند‪ ،‬اما‬ ‫توي كوچه هاي آسفالته اي كه دوطرفش درخت بود و همه عين هم بودند‪ ،‬گرفتار‬ ‫شد‪ .‬تا اينجايش خيلي بد نبود‪ .‬اما ناگهان ماشينش خاموش كرد و ديگر روشن نشد‪.‬‬ ‫مشكلي نداشت‪ .‬يادش آمد بنزين تمام كرده است‪ .‬ولي اين كه ظرفي بردارد برود دم‬ ‫اولين پمپ بنزين كه توي محله غريب‪ ،‬نمي دانست كجا مي تواند باشد‪ ،‬بنزين بخرد‪،‬‬ ‫برگردد و ماشين را راه بيندازد‪ ،‬كار شاقي به نظر مي رسيد‪.‬‬ ‫فكر كردن و حرص خوردن فايده اي نداشت‪ .‬پياده شد‪ .‬يك دست روي فرمان و با كمك‬ ‫شانه و دست ديگرش سعي كرد ماشين را از وسط راه به كنار كوچه هدايت كند‪.‬‬ ‫با صداي يك ماشين از پشت سرش فكر كرد‪ :‬واي هنوز وسط راهم‪.‬‬ ‫اتوموبيل پشت سرش ترمز كرد و راننده به سرعت پياده شد‪ .‬پرنيان برگشت كه‬ ‫عذرخواهي كند‪ .‬اما با ديدن مهندس شفيع حيرت زده گفت‪ :‬سلم شمايين؟!! اينجا‬ ‫چيكار مي كنين؟‬ ‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬من كه دارم خونه‪ .‬شما اينجا چكار مي كنين؟ دست نزن بگم‬ ‫ميرحسيني بياد هولش بده‪.‬‬ ‫ماشينش را به زحمت از كنار ماشين پرنيان رد كرد و چند قدم آن طرفتر جلوي يك‬ ‫مجتمع بزرگ و قديمي ترمز كرد‪ .‬نرده ي ساختمان بال رفت‪ .‬مكث كرد‪ .‬شيشه را‬ ‫پايين كشيد و به نگهبان چيزي گفت‪ .‬بعد هم رفت تا ماشينش را پارك كند‪ .‬نگهبان هم‬ ‫سرايدار را صدا زد‪ .‬چند لحظه بعد مرد تنومندي بيرون آمد و گفت‪ :‬سلم خانم‪ .‬اجازه‬ ‫بدين كمكتون كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم ممنون‪...‬‬ ‫پرنيان كنار رفت و مرد ماشينش را كنار كوچه پارك كرد‪ .‬آقاي رييس هم بيرون آمد و‬ ‫پرسيد‪ :‬خوب چي شده؟‬ ‫_‪ :‬هيچي بنزين تموم كرده‪ .‬ميشه آدرس نزديك ترين پمپ بنزين رو به من بدين؟‬ ‫_‪ :‬شما بفرمايين‪ .‬ميرحسيني ميره مي گيره مياره‪ .‬خيلي نزديك نيست‪ .‬شما‬ ‫بفرمايين بال تا برمي گرده‪.‬‬ ‫_‪ :‬باعث زحمت‪.‬‬ ‫_‪ :‬ابداً‪ .‬خوشحال ميشم‪.‬‬ ‫كيفش را از توي ماشين برداشت و درها را قفل كرد‪ .‬بعد هم به دنبال آقاي رييس وارد‬ ‫ساختمان شد‪ .‬دو سه بلوك شامل آپارتمانهاي بزرگ‪ ،‬همكف زير آپارتمانها پاركينگ و‬ ‫دور ساختمانها را حياط بزرگ و سرسبزي احاطه كرده بود‪ .‬يك استخر زيبا پر از آب بود‬ ‫و بچه هاي ساختمان مشغول شنا كردن بودند‪.‬‬ ‫دو سه تا پله را از كنار باغچه بال رفتند و وارد راهروي ورودي شدند‪ .‬آقاي رييس دكمه‬ ‫هاي هر دو آسانسور را زد و چند لحظه بعد وارد يكي از آنها شدند‪.‬‬ ‫ساختمان شايد بيست سال سن داشت‪ .‬از آنها كه به نظر پرنيان استخوان دار و اصيل‬ ‫بودند‪ .‬طبقه پنجم پياده شدند‪ .‬آقاي رييس در واحد شماره ‪ 20‬را باز كرد و گفت‪:‬‬ ‫خواهش مي كنم بفرمايين‪.‬‬ ‫پرنيان وارد شد‪ .‬با نگاهي سريع اطراف را از همه نظر اندازه زد‪ .‬حدود سيصد متر زير‬ ‫بنا داشت‪ .‬كف پاركت بود كه به تازگي پاليش شده بود‪ .‬فضا آرام و دلپذير بود‪ .‬بوي‬ ‫خاصي هم نداشت جز ادوكلن آشناي آقاي رييس‪.‬‬ ‫به محض ورودشان تلفن زنگ زد‪ .‬آقاي رييس گفت‪ :‬شما بفرماييد‪ .‬منو ببخشيد‪.‬‬

‫بيسيم را برداشت‪ .‬به مبل اشاره كرد و خودش به طرف آشپزخانه رفت‪ .‬در همان حال‬ ‫تلفن را جواب داد‪ :‬سلم مامان – خوبين شما ‪ -‬بد نيستم‪ -‬مثل هميشه‪ -‬نه خبري‬ ‫نيست‪ -‬جانم؟‪ -‬نه چطور مگه؟‪ -‬نه‪ -‬باشه حتماً – قربان شما‪ -‬خداحافظ‪.‬‬ ‫سيني محتوي دو ليوان آب آناناس با يخ جلويش گرفت‪ .‬يك ظرف كوچك شكلت هم‬ ‫توي سيني بود كه روي ميز كنار پرنيان گذاشت‪ .‬كتش را درآورد و نشست و گفت‪ :‬تا‬ ‫حال اينجا نيومده بودين‪.‬‬ ‫_‪ :‬چرا الن يادم اومد يه بار دم در اومده بودم‪.‬‬ ‫_‪ :‬كي؟‬ ‫_‪ :‬پنج شيش سال پيش‪ ،‬وقت سفر آلمانتون‪ .‬يه چيزي تو شركت جا گذاشته بودين‪،‬‬ ‫آخر شب زنگ زدين فقط من اونجا بودم‪" .‬با خنده اضافه كرد" طبق معمول اضافه كار!‬ ‫آژانس گرفتم آوردم دم در دادم‪ .‬داشتين مي رفتين فرودگاه‪.‬‬ ‫_‪ :‬طبق معمول اضافه كار! خيلي سخته؟ اگه اين قدر مشكله يه كارمند ديگه رو‬ ‫استخدام كنم؟‬ ‫_‪ :‬نه زياد‪ .‬هرجور ميلتونه‪.‬‬ ‫_‪ :‬به هر حال اگر لزمه بگو‪.‬‬ ‫_‪ :‬هنوز از پسش برميام‪.‬‬ ‫چند لحظه در سكوت گذشت‪ .‬آقاي رييس ليوان شربتش را آرام تكان مي داد تا خنك‬ ‫شود‪ .‬همانطور كه به ليوان چشم دوخته بود‪ ،‬با لحن شوخي و جدي گفت‪ :‬مي بيني‬ ‫چقدر تنهام؟ دلت مياد؟‬ ‫بعد سر بلند كرد و منتظر جوابش شد‪ .‬پرنيان به آرامي پرسيد‪ :‬چرا با مادرتون زندگي‬ ‫نمي كنين؟‬ ‫_‪ :‬چي بگم؟‪ ...‬ده سال پيش كه بعد از تقسيم ارث پدري و گذاشتن رو پس اندازم‬ ‫اينجا رو خريدم‪ ،‬مامان فكر مي كرد همون روزا مي خوام ازدواج كنم و به هيچ قيمتي‬ ‫حاضر نشد با من زندگي كنه‪ .‬از اون طرف خواهرم آيدا تازه از خارج برگشته بود‪ .‬به‬ ‫خاطر دلتنگي چندين سالش مي خواس هر جوري شده با مامان همسايه باشه‪ .‬اونم‬ ‫يه آپاتمان واسه خودش خريد‪ ،‬يه سوئيتم همكفش واسه مامان‪ .‬به اين ترتيب نه‬ ‫مامان خودش مي خواست و نه آيدا اجازه مي داد كه با من زندگي كنه و منم تو‬ ‫سوئيت دو وجبي مامان جا نمي شدم‪ .‬ساعت كارمم كه حساب كتاب نداره‪ .‬هرروز و‬ ‫هرلحظه نگرانه كه من كي ميرم كي ميام چي مي خورم با كي معاشرت مي كنم‪...‬‬ ‫_‪ :‬هنوزم؟!‬ ‫_‪ :‬دل مادره ديگه‪ ...‬هفتاد ساله ام باشم بچه اشم‪ .‬مي گه تا زن نگيري دلم آروم‬ ‫نمي گيره‪.‬‬ ‫پرنيان لبخندي زد و پرسيد‪ :‬دختر قحط اومده؟ شما كه مي تونين انگشت رو هركسي‬ ‫بذارين‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو منِ مشكل پسند رو ميشناسي‪ .‬من واسه انتخاب ساعت و كت شلوارم كلي‬ ‫وقت مي ذارم‪ .‬انتظار داري به همين راحتي با يه نه شنيدن برم سراغ نفر بعدي؟!‬ ‫پرنيان سري تكان داد و چيزي نگفت‪ .‬نگفت مي ترسم خيلي از خودراضي باشي و‬ ‫فكر كني تو خونه هم رييسي‪ .‬وال در بقيه ي موارد ردخور نداري‪...‬‬ ‫فقط بعد از چند لحظه سكوت برخاست‪ .‬كنار پنجره رفت و پرسيد‪ :‬نيومد؟‬ ‫_‪ :‬فكر نمي كنم‪ .‬پياده رفت‪.‬‬ ‫پرنيان برگشت‪ .‬قاب عكسي روي ديوار بود‪ .‬يك گروه جوان سرخوش كه دست در‬ ‫گردن هم انداخته بودند‪ .‬آقاي رييس هم با يك تيشرت رنگي خوش تيپ تر از هميشه‬ ‫بينشان بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين عكس مال كِيِه؟‬ ‫مهندس شفيع برخاست‪ .‬جلو آمد و گفت‪ :‬دانشگاه‪ .‬دوازده سيزده سال پيش‪ .‬هنوزم‬ ‫باهم دوستيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬چه خوب! دوست قديمي خيلي بهتره‪.‬‬

‫_‪ :‬آره خيلي‪ .‬يه دوره داريم معمول ً ماهي يه بار نوبتي مي ديم‪ .‬اين دفعه به من‬ ‫رسيده يه شيش ماهي عقبش انداختم تا گفتم همين هفته جمعه شب بيان‪.‬‬ ‫_‪ :‬چرا؟ مگه چهار تا مهمون و يه غذا از بيرون گرفتن چقدر زحمت داره؟‬ ‫_‪ :‬اول ً كه همشون متاهلن هشت نفرن‪ .‬تازه اگه بچه هاشونو نيارن‪ .‬ولي رويهم رفته‬ ‫زحمتي ندارن‪ ،‬خودشون صابخونه ان‪ .‬باهم راحتيم‪ .‬ولي اين چند وقت كه خيلي درگير‬ ‫پست جديد بودم و دو سه باريم اقدام كردم اما يا من روز تعيين شده نمي تونستم يا‬ ‫بچه ها‪ .‬تا دوشنبه كه همديگه رو تو كافي شاپ بهرامي ديديم كه از زمان دانشگاه‬ ‫مشتري شيم‪.‬‬ ‫بچه ها گير دادن كه زودتر يه روزي تعيين كن‪ ،‬بعدم شد جمعه‪ .‬مسئله هم واسشون‬ ‫پيش اومده بود كه چرا زودتر ندادم‪ ،‬آخه من هميشه از بقيه دستم بازتر بود‪ ،‬قرار نبود‬ ‫با كسي تنظيم كنم‪ ،‬سريع مي دادم‪ ،‬اما اين دفعه نشده بود‪ .‬منم گفتم رفتم زن‬ ‫گرفتم‪ .‬عزادار بوديم نتونستم عروسي بگيرم‪ .‬حال قراره جمعه بيان زنمو ببينن!!‬ ‫پرنيان با حيرت نگاهش كرد و گفت‪ :‬اصل ً بهتون نمياد شوخي كنين! شما مطمئنين‬ ‫دوقلو نيستين؟‬ ‫مهندس شفيع با كنايه حرف او را كامل كرد‪ :‬آدميزاد اين قدر دورو؟!!!‬ ‫بعد خنديد‪ .‬خنده ي بلندي كه پرنيان را مبهوت كرد‪ .‬وقتي كه پرنيان را بهت زده ديد‪،‬‬ ‫گفت‪ :‬من و دوستام يه عالم ديگه داريم‪ .‬در واقع كار و زندگي خصوصي من هيچ‬ ‫ربطي بهم ندارن‪ .‬نه من اون آدمم و نه دوستام زيردستام‪.‬‬ ‫_‪ :‬جالبه!‬ ‫_‪ :‬ميشه يه خواهشي ازت بكنم؟‬ ‫_‪ :‬بفرمايين‪.‬‬ ‫_‪ :‬ميتوني جمعه شب دو سه ساعتي نقش همسر منو بازي كني؟!! يا خيلي‬ ‫نامرديه؟ آخر شب مي گيم سر كاري بود و همه چي تموم ميشه‪ .‬دوستاي خوبي‬ ‫دارم‪ .‬بهت خوش مي گذره‪.‬‬ ‫پرنيان آب دهانش را به سختي قورت داد‪ .‬به زحمت پرسيد‪ :‬شما دقيقاً از من چي مي‬ ‫خواين؟‬ ‫_‪ :‬دقيقاً؟ دوس دارم يه پيرهن سفيد گلدار كتوني بپوشي و جلوي دوستام و‬ ‫خونوادشون نقش يه همسر خوشبخت رو بازي كني‪ .‬اگه ممكنه‪...‬‬ ‫_‪ :‬چي بگم؟‪...‬‬ ‫_‪ :‬چيزي نگو‪ .‬مي توني تا جمعه درموردش فكر كني‪.‬‬ ‫درحاليكه از پنجره كوچه را نگاه مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬مير حسيني اومد‪ .‬بريم پايين در باك رو‬ ‫باز كن‪.‬‬ ‫بعد كتش را برداشت و خواست بپوشد كه پرنيان التماس كرد‪ :‬خواهش مي كنن نياين‬ ‫پايين‪ .‬راه رو بلدم‪ .‬از پذيراييتون ممنون‪.‬‬ ‫آقاي رييس كتش را روي دستش انداخت و گفت‪ :‬خيلي خوش اومدين‪.‬‬ ‫پرنيان به سرعت بيرون رفت‪ .‬سرايدار ‪ 4‬ليتر بنزين برايش گرفته بود كه كارش را راه‬ ‫انداخت‪.‬‬ ‫شب تا دير وقت بيدار بود‪ .‬محال بود بتواند برود‪ .‬بالخره موفق شد كه فكرش را از‬ ‫سرش بيرون كند و بخوابد‪.‬‬ ‫جمعه ظهر فرشته‪ ،‬هم اتاقيها را براي شنا خانه ي مادربزرگش دعوت كرده بود‪ .‬از‬ ‫صبح تا شب‪ .‬شهرزاد صبح آمد‪ .‬ولي چون نهار مهمان مادرشوهرش بود‪ ،‬ظهر رفت‪.‬‬ ‫پرنيان و جواهر و فرشته تا ظهر توي آب بودند‪ .‬نهار خوشمزه ي دستپخت مادربزرگ را‬ ‫كنار استخر خوردند و بعد از ظهر روي چمنها دراز كشيدند‪ .‬عصر دوباره و شنا و آب‬ ‫بازي‪.‬‬ ‫نزديك غروب بود خيس و خسته بالخره دوش گرفتند و روي صنليهاي حياط ولو شدند‪.‬‬ ‫مامان فرشته توي حياط آمد و پرسيد‪ :‬دختراي خوشگل اين اندازه ي شماها نيست؟‬

‫و يك پيراهن كتان سفيد گلدار را نشانشان داد‪ .‬پرنيان كه پاك قضيه مهماني را‬ ‫فراموش كرده بود‪ ،‬ناگهان يادش آمد و رنگ از رخش پريد‪ .‬البته كسي متوجه اش‬ ‫نشد‪ .‬مادر فرشته توضيح داد‪ :‬اينو پريروز تو حراجي خريدم‪ .‬خيلي نازه‪ .‬ولي واسم‬ ‫اندازه نيست‪.‬‬ ‫فرشته گفت‪ :‬من كه پيراهن نمي پوشم مامان جان شرمنده‪.‬‬ ‫جواهر گفت‪ :‬واسه منم كوچيكه‪ .‬ولي به پرنيان مياد‪.‬‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬نمي دونم‪ .‬چي بگم‪...‬‬ ‫فرشته گفت‪ :‬لزم نيست چيزي بگي‪ .‬بپوشش ببينيم‪.‬‬ ‫پرنيان با احتياط لباس را پوشيد‪ .‬مادربزرگ فرشته هم توي حياط آمد‪ .‬هر چهار نفر راي‬ ‫دادند كه لباس خيلي به پرنيان مي آيد‪ .‬فرشته كه مي گفت‪ :‬من پولشم ميدم تو‬ ‫برش دار‪ .‬نه نه درش نيار‪ .‬مي خوايم خوشگلت كنيم!‬ ‫با جواهر سرش ريختند‪ .‬موهايش هزار مدل بستند و باز كردند‪ .‬صورتش را هم هزار‬ ‫رنگ زدند و پاك كردند‪ .‬بالخره با نظر بزرگترها به زيباترين طرح رسيدند‪ .‬ديگر شب‬ ‫شده بود‪ .‬جواهر مي خواست برود‪ .‬پرينان هم پول لباس را داد‪ ،‬خداحافظي كرد و‬ ‫بيرون آمد‪.‬‬ ‫تازه راه افتاده بودند كه مامان اس ام اس زد‪ :‬پرنيان جان عروسي پسر خانم افسري‬ ‫دعوتيم‪ .‬تو هم كه لبد چون كسي رو نمي شناسي حوصله نداري بياي‪ .‬مي توني‬ ‫پيش فرشته بموني يا يه فكر ديگه واسه خودت بكن تنها نموني‪.‬‬ ‫جواهر را رساند‪ .‬يادش آمد اينجا محله ي آقاي رييس است! انگار ابر و باد و مه و‬ ‫خورشيد و فلك دست به دست هم داده بودند تا او به اين مهماني برسد‪.‬‬ ‫اميدوار بود راه را گم كند كه نكرد و صاف جلوي ساختمان آقاي رييس سردرآورد‪.‬‬ ‫ماشين را پارك كرد و پياده شد‪.‬‬ ‫نگهبان بدون اين كه چيزي بپرسد با لبخند اجازه ي ورود داد‪ .‬پرنيان وارد شد‪ .‬طول‬ ‫حياط را طي كرد‪ .‬پله هاي تراس را بال رفت و روبروي رديف زنگها ايستاد‪ .‬چند دقيقه‬ ‫گذشت‪ .‬كلفه بود‪ .‬نمي دانست زنگ بزند چه بگويد‪.‬‬ ‫نگاهي به ساعتش انداخت‪9 .‬بود‪ .‬بهتر نبود برگردد خانه و بخوابد؟ فردا شنبه بود‪ ،‬كار‬ ‫داشت‪ .‬يك قدم به عقب برداشت‪ .‬اما با ديدن در باز آسانسور دوباره وسوسه شد و‬ ‫وارد شد‪ .‬طبقه ي پنجم‪ ،‬شماره ي بيست‪ .‬زنگ آپارتمان را زد‪ .‬صداي قدمهايي كه به‬ ‫در نزديك ميشد را شنيد و بعد‪...‬‬ ‫_‪ :‬سلم عزيزم اومدي؟ مامان بهتر شد؟ بستري نشد كه؟‬ ‫_‪ :‬سلم‪ .‬نه خدا رو شكر خوبه‪ .‬همه اومدن؟‬ ‫_‪ :‬آره همه هستن‪.‬‬ ‫_‪ :‬چه زود!‬ ‫_‪ :‬بچه ها هميشه زود ميان‪...‬‬ ‫مانتو اش را با چهره اي گرفته و دستپاچه درآورد‪ .‬آقاي رييس با شگفتي زمزمه كرد‪:‬‬ ‫وووووووه كتون سفيد گلدار!! خيلي گشتي تا پيدا كردي؟‬ ‫پرنيان با بي علقگي گفت‪ :‬نه همين غروبي بهم انداختن‪.‬‬ ‫زيرلب گفت‪ :‬يادت نره من نه رييسم نه مهندس‪ .‬اسمم آرياس‪.‬‬ ‫پرنيان لبهايش را بهم فشرد و سري به تاييد تكان داد‪ .‬او هيچ وقت هنرپيشه ي خوبي‬ ‫نبود‪ .‬نمي دانست مي خواهد چكار كند‪.‬‬ ‫مهندس شفيع در راهرو را باز كرد‪ .‬دست توي پشت پرنيان گذاشت و گفت‪ :‬معرفي‬ ‫مي كنم همسر عزيزم پرنيان‪.‬‬ ‫سوت و دست و هلهله فضا را پر كرد‪ .‬همگي به استقبال آمدند‪ .‬مهندس شفيع‬ ‫معرفي كرد‪ :‬سهراب ايشونم خانومش ستاره خانم‪ .‬كامران و خانمش فتانه خانم‪.‬‬ ‫بهروز و خانمش شقايق خانم و آخرين زوج خوشبختمون كيان و ندا خانوم‪.‬‬ ‫پرنيان آهي كشيد و سر خم كرد‪ .‬خانمها با هيجان با او روبوسي كردند و گفتند شديداً‬ ‫مشتاق ديدارش بوده اند‪.‬‬

‫پرنيان با نگراني نگاهي به مهندس شفيع انداخت‪ .‬آقاي رييس لبخند اطمينان بخشي‬ ‫زد و بعد رو به مهمانها گفت‪ :‬خواهش مي كنم بفرمايين‪ .‬خدا رو شكر حال مادر خانمم‬ ‫بهتره و بستري نشدن‪.‬‬ ‫ستاره زن سهراب از پرنيان پرسيد‪ :‬آخه چي شده بود؟‬ ‫پرنيان نگاهي پر از سوال به مهندس شفيع انداخت‪ .‬او هم سريع گفت‪ :‬هيچي گفتم‬ ‫كه از صبح حالش خوب نبود‪ .‬تا عصري بدتر شد بردنش اورژانس‪ .‬حال مال قلب بود‬ ‫پرنيان؟‬ ‫پرنيان اولين جمله اي كه به ذهنش رسيد به زبان آورد‪ :‬نه خدا رو شكر مال معده بود‪.‬‬ ‫يه بار ديگه هم همينطور شده بود‪ .‬مسكن زدن‪ .‬بهتر شد برگشتيم‪.‬‬ ‫ستاره پرسيد‪ :‬خوب خدا رو شكر‪ .‬خوب پرنيان خانم از خودتون بگين‪ .‬چه يه دفعه بدون‬ ‫خبر‪...‬‬ ‫_‪ :‬خوب چي بگم پيش اومد‪.‬‬ ‫_‪ :‬آريا اينقدر زبون قايم نبود!‬ ‫_‪ :‬وال همه چي يهويي شد‪.‬‬ ‫فتانه پرسيد‪ :‬خيلي وقته باهم آشنايين؟‬ ‫مهندس شفيع گفت‪ :‬اين حرفاي خال زنكي چيه آخه؟‬ ‫فتانه معترضانه گفت‪ :‬ده آريا خوب مي خوايم بدونيم ديگه!! عروسي كه دعوتمون‬ ‫نكردي‪...‬‬ ‫_‪ :‬ما اصل ً عروسي نگرفتيم‪.‬‬ ‫سهراب گفت‪ :‬محضر كه رفتين‪ .‬نامردي كردي ما رو خبر نكردي‪.‬‬ ‫ستاره گفت‪ :‬بعله‪ .‬تو شاهد عقد ما بودي‪ .‬اونوقت يك كلمه به سهراب نگفتي؟‬ ‫مهندس آريا شفيع دستهايش را بال برد و گفت‪ :‬من تسليمم توضيح مي دم‪ .‬شرايط‬ ‫اجازه نمي داد‪ .‬همه چي يهويي شد‪ .‬يه عقد كوچيك گرفتيم فقط خونواده ها ي‬ ‫دوطرف بودن‪ .‬آخه مادربزرگ پرنيان بدحال بود‪ ،‬اين بود كه‪...‬‬ ‫پرنيان كه ناگهان توي نقشش فرو رفته بود‪ ،‬با بغض گفت‪ :‬همون شب‪...‬‬ ‫چند دقيقه اي مراسم آبغوره گيري برقرار بود‪ .‬پرنيان هم بعد از كمي گريه كردن‪،‬‬ ‫توانست بر استرسش غلبه كند!‬ ‫مهندس شفيع گفت‪ :‬خدا رفتگان همتونو بيامرزه‪ .‬پرنيان جون پاشو يه آب به صورتت‬ ‫بزن‪ .‬گناه دارن مهمونا‪ ،‬اومدن ديدن عروس‪.‬‬ ‫پرنيان از جا برخاست‪ .‬دستشويي احتمال ً دم در بود! اميدوار بود اشتباه نكند‪ .‬ولي نه‬ ‫خدا رو شكر زود پيدايش كرد‪ .‬توي دستشويي خنده اش گرفته بود‪ .‬بازي مضحكي‬ ‫بود‪ .‬و مضحكتر اين كه اصل ً به مهندس شفيع نمي آمد‪ .‬اگر از اين مراسم فيلم هم‬ ‫مي گرفت‪ ،‬توي شركت كسي باور نمي كرد كه اين اداها مال آقاي رييس باشد‪ .‬و‬ ‫البته پرنيان خيال نداشت‪ ،‬يك كلمه حتي به فرشته يا پريسا بروز بدهد!‬ ‫دست و رويش را شست‪ .‬خوشبختانه اشكهاي تمساح آرايش واتر پروف فرشته را‬ ‫بهم نزده بود‪.‬‬ ‫آرام وارد اتاق شد‪ .‬لبخند كم رنگي به صورت نشاند و گفت‪ :‬منو ببخشيد‪.‬‬ ‫دوباره روي مبل كنار مهمانها نشست‪ .‬فتانه با هيجان پرسيد‪ :‬خوب نگفتي كجا باهم‬ ‫آشنا شدين؟‬ ‫_‪ :‬تو شركت ‪ 9‬سال پيش!‬ ‫_‪ :‬اوووووووووه آريا ‪ 9‬ساله كه داري دست دست مي كني؟‬ ‫_‪ :‬ببين هرچي مي خواين بپرسين از خودش بپرسين‪ .‬ما دوستاي قديمي رو هم‬ ‫بذارين بعد از صد سال همديگه رو ببينيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬تقصير كيه؟‬ ‫_‪ :‬دست بردار فتانه خانم‪.‬‬ ‫كامران شوهر فتانه خنديد و گفت‪ :‬ديگه ببخشش فتانه جون‪.‬‬ ‫_‪ :‬خيلي حوب‪ .‬چون تويي!‬ ‫شقايق پرسيد‪ :‬حال نگفتين تو ‪ 9‬سال استخاره راه نميداد؟!!‬

‫پرنيان نگاهي به آريا انداخت و گفت‪ :‬وال ايشون كه همين حالشم آقاي رييسن‪ .‬و‬ ‫من تا همين چند وقت پيش اصل ً به فكرم نرسيده بود كه كوچكترين توجهي به من‬ ‫داره‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه بابا!‬ ‫_‪ :‬به جون خودم راس مي گم! تو شركت كه هميشه من مطئنم مي خواد اخراجم‬ ‫كنه از بس ايراد مي گيره‪.‬‬ ‫آريا خنديد و گفت‪ :‬خوب ميدون پيدا كردي پرنيان خانم!‬ ‫سهراب گفت‪ :‬بذار عقده هاشو خالي كنه‪ .‬ما نشنيده مي گيريم‪.‬‬ ‫ستاره گفت‪ :‬تو شركتو ولش كن‪ ،‬تو خونه كه خوبه؟!‬ ‫آريا گفت‪ :‬تو خونه ايشون رييسن!‬ ‫_‪ :‬رييس كدومه‪ .‬من به اين مظلومي‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬نازي‪ .‬ولش كن‪ .‬اين مردا همشون سر و ته يه كرباسن‪.‬‬ ‫آريا پرسيد‪ :‬خب ليديز اند جنتلمن شام چي ميل دارين سفارش بدم؟‬ ‫پرنيان سعي كرد تعجبش را كنترل كند‪ .‬آقاي رييس اين قدر بي برنامه؟ مهمان دعوت‬ ‫كرده بود و ساعت نه و نيم شب هنوز برنامه اي براي شام نداشت؟؟؟؟‬ ‫آريا اضافه كرد‪ :‬البته دستپخت پرنيان حرف نداره‪ .‬ولي خوب بهش حق بدين نتونست‬ ‫آشپزي كنه!‬ ‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬آره جون عمه ات!‬ ‫بعد رو به فتانه گفت‪ :‬هر بدي داشته باشه به اين مي بخشم كه اجازه مي ده من‬ ‫آشپزي نكنم!‬ ‫_‪ :‬يعني اصل ً نمي كني؟!‬ ‫_‪ :‬من تو عمرم آشپزي نكردم‪.‬‬ ‫_‪ :‬وايييي چه شوهر خوبي!‬ ‫آريا گفت‪ :‬اونوقت من مي گم ايشون رييسن مي گين نه‪ .‬حال يال حرف بزنين ديگه‪.‬‬ ‫چي ميخورين؟‬ ‫كيان گفت‪ :‬سور عروسي كمتر از فيله كباب نميشه‪.‬‬ ‫بهروز شوهر شقايق گفت‪ :‬آي گفتي‪ .‬مي چسبه ها! چلو كباب با دوغ‪ .‬سليقه ي آريا‬ ‫جانم كه حرف نداره‪ .‬يا نمي گيره يا خوبشو مي گيره‪.‬‬ ‫آريا لبخند متكبرانه اي زد و گفت‪ :‬خانما چي ميل دارن؟‬ ‫ندا گفت‪ :‬چلو كباب خوبه ديگه‪.‬‬ ‫ستاره گفت‪ :‬دسرم يه بستني عالي‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬منم موافقم‪.‬‬ ‫شقايق گفت‪ :‬حرف نداره‪ .‬فقط من دوغ نمي خوام‪ .‬كوكا مي خورم‪.‬‬ ‫آريا پرسيد‪ :‬پرنيان جان؟‬ ‫شقايق گفت‪ :‬بگو نه‪ ،‬همه ي كاسه كوزه هامونو بريز بهم!!‬ ‫پرنيان با لبخند خجولي گفت‪ :‬واسه من فرقي نمي كنه‪.‬‬ ‫آريا موبايلش را درآورد‪ ،‬چرخي توي دفتر تلفن زد و بعد تماس گرفت‪ .‬شام و بستني‬ ‫سفارش داد و وارد بحث فوتبال آقايان شد‪.‬‬ ‫شقايق پرسيد‪ :‬خوب دقيقاً كي ازدواج كردين؟‬ ‫پرنيان با دستپاچگي پرسيد‪ :‬كي بود آريا؟‬ ‫آقاي رييس كه براي اولين بار اسمش را از دهان او مي شنيد با لبخندي پر از‬ ‫خوشوقتي سر بلند كرد و گفت‪ :‬سه شنبه ميشه دو ماه‪.‬‬ ‫كامران گفت‪ :‬معمول ً خانما اين تاريخا رو بهتر بلدن‪.‬‬ ‫آريا با لحن محافظه كارانه اي گفت‪ :‬براي پرنيان يادآور خوشايندي نيست‪.‬‬ ‫چند لحظه مجلس در سكوت فرو رفت‪ .‬تا اين كه پرنيان بغض نداشته را فرو داد و‬ ‫پرسيد‪ :‬خوب چرا هيچ كدوم بچه هاتونو نياوردين؟‬ ‫فتانه گفت‪ :‬ما كه گذاشتيم خونه مامان جون‪ .‬گفتيم صبحم داييش ببرش مهدكودك‪.‬‬ ‫مي خوام دو ديقه تو مهموني بشينم‪ .‬نمي دوني چقد شيطونه‪.‬‬

‫_‪ :‬نازي‪ .‬خدا نگهش داره‪.‬‬ ‫ستاره گفت‪ :‬ساليناي منم كه خودش گفت مي خوام برم خونه خاله‪ .‬رفت اونجا با‬ ‫دختر خاله اش بيشتر خوش مي گذره تا بياد اينجا تنهايي بشينه‪.‬‬ ‫ندا گفت‪ :‬من و شقايقم نداشتيم كه بياريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اوووه آريا يه بچه هايي گفت‪ ،‬فكر كردم الن هفت هشت تا بچه رديفه‪ .‬همه ي‬ ‫كريستالمو جمع كردم‪.‬‬ ‫آريا لب به دندان گزيد تا خنده اش را فرو بخورد‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬همون نويد من واسه فاتحه ي كريستال رو خوندن كافيه‪ .‬آتيش پاره اس‪.‬‬ ‫_‪ :‬آخي چند سالشه؟‬ ‫_‪ :‬دو هفته ي ديگه يك سالش تموم ميشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬تازه يه سالشه و اين قدر شيطون؟!‬ ‫ندا گفت‪ :‬نمي دوني چيه‪ .‬من هنوز عزاي اون روژ مري كورمو دارم‪.‬‬ ‫شقايق گفت‪ :‬خدا رو شكر من اون ديس ميوه رو خيلي دوست نداشتم‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬هفته ي پيش با ندا رفتيم پيش شقايق جون آرايشگاه‪ .‬گفتم نويدو مي‬ ‫برم‪ .‬تا كارم رو مي كنم ندا نيگه مي داره‪ .‬نويدم با خاله ندا خيلي دوسته‪ .‬هيچي‬ ‫ديگه تا ما زير دست شقايق بوديم نويد كيف خاله رو زير و رو كرده بود‪ .‬بعدم شقايق‬ ‫گفت بريم بال يه چايي بخوريم كه زد ديس ميوه رو شكست‪ .‬نمي دوني چه وروجكيه‪.‬‬ ‫تلفن زنگ زد‪ .‬پرنيان به دنبال گوشي نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬آريا گفت‪ :‬پرنيان جان‬ ‫بيسيم پشت سرته‪.‬‬ ‫پرنيان فكر كرد‪ :‬اين پرنيان جان از دهنش نميفته!!!‬ ‫گوشي را برداشت و جواب داد‪ .‬از نگهباني دم در بود‪ ،‬با آقاي مهندس كار داشت‪ .‬گويا‬ ‫غذاها رسيده بود و نگهبان مي خواست بداند كه آقاي مهندس سفارش داده اند؟‬ ‫چند دقيقه بعد غذا را آوردند‪ .‬ميز شام چيده بود‪ .‬اما نمكدان فراموش شده بود‪ .‬ستاره‬ ‫گفت‪ :‬پرنيان جون نمكدون ميشه بدي؟‬ ‫پرنيان با بيچارگي گفت‪ :‬باشه الن‪.‬‬ ‫داشت فكر مي كرد اين يكي را از كجا پيدا كند‪ .‬اما آريا به سرعت برخاست و درحاليكه‬ ‫لقمه اش را به زور فرو ميداد‪ ،‬گفت‪ :‬تو بشين عزيزم‪.‬‬ ‫كامران خنديد و گفت‪ :‬پرنيان خانم خيلي مطمئن نباش اين هميشه همينجوري بمونه‬ ‫ها!‬ ‫فتانه گفت‪ :‬اون روز تلخو مي بينم كه مجبورت مي كنه آشپزي كني‪.‬‬ ‫_‪ :‬واي نه! همه تون شاهد باشين‪ .‬ازش امضا مي گيرم‪.‬‬ ‫آريا نمكدان را روي ميز گذاشت و پرسيد‪ :‬حال اگه امضا كنم حله؟‬ ‫_‪ :‬آره ديگه‪ .‬ديگه نمي توني بزني زيرش‪.‬‬ ‫_‪ :‬امضا مي كنيم‪.‬‬ ‫بهروز با دهان پر گفت‪ :‬آريا جان دستپختتم خوبه ها!‬ ‫_‪ :‬آره از عصر تا حال داشتم به سيخ مي كشيدم‪.‬‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬همه ي گوشتاشم خودم پاك كردم!‬ ‫ستاره پرسيد‪ :‬آشپزي كه نمي كني‪ .‬كار خونه چي؟‬ ‫_‪ :‬اوم‪ ...‬مشترك‪.‬‬ ‫_‪ :‬مگه آريا هيچ وقت خونه اس؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي ما كه صبح تا شب تو شركت باهميم‪ .‬اضافه كارم كه قربونش برم هرروز‬ ‫ميده‪ .‬بعدم خوب آخر شب مجبوره خودش جارو كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي گم بهت كارمند اضافه استخدام مي كنم‪ ،‬مي گي نمي خواد‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو كلفت استخدام كن‪ .‬كارمند نمي خواد‪.‬‬ ‫شقايق گفت‪ :‬ساده اي ها! تا خرت ميره بگو جفتش‪ .‬هم كارمند اضافه هم كلفت‪ .‬هم‬ ‫هفته اي سه روز مرخصي!‬

‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬هم كلس شنا و هم گيتار‪ .‬سالي دو سفر اروپا‪ .‬تازه هر شب‬ ‫بايد ببرتم سينما‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه اين كه من هر شب خونه ام!‬ ‫_‪ :‬خوب اينم به ليست اضافه مي كنيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بعد كم كم خونه رو هم بفروشيم تو خيابون بخوابيم‪.‬‬ ‫سهراب گفت‪ :‬آريا جان سخت نگير‪ .‬هرچي مي گه بگو خب‪ .‬بعدم بي خيالش شو‪.‬‬ ‫_‪ :‬بابا اين داره از من امضا مي گيره‪ .‬نكنم ميكشدم دادگاه!‬ ‫همه خنديدند‪.‬گپ و گفتگو تا ديروقت ادامه داشت‪ .‬با كمك مهمانها ميز را جمع كردند و‬ ‫چون ندا شروع به چيدن ظرفها توي ماشين ظرفشويي كرد‪ ،‬مجبور شد همراهيش‬ ‫كند‪ .‬اما اشكال اينجا بود كه بلد نبود ماشين را راه بيندازد!‬ ‫بالخره با كمي دستپاچگي گفت‪ :‬راستش هميشه من مي چينم آريا روشنش مي‬ ‫كنه‪ .‬اين دو ماهه هم كه اونقدر خونه نبوديم كه ظرف خيلي كثيف بشه‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬اين مثل ماشين منه‪ .‬كاري نداره روشن كردنش‪ .‬ببين‪.‬‬ ‫و روشنش كرد‪ .‬پرنيان لبخندي زد و تشكر كرد‪ .‬ستاره گفت‪ :‬نمكدونا رو كجا بذارم؟‬ ‫_‪ :‬تو رو خدا بذار باشه‪ .‬بريم بشينيم‪ .‬بعدا جمع مي كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ببين پرنيان جون‪ .‬ما هيچ كدوم باهم تعارف نداريم‪ .‬هميشه باهم راحتيم كه دوره‬ ‫مون دووم داره‪.‬‬ ‫ندا گفت‪ :‬نمكدونا تو كابينت آخريه‪ .‬يعني دفعه ي پيش اونجا بود‪ .‬مگه پرنيان جابجاش‬ ‫كرده باشه‪.‬‬ ‫شقايق گفت‪ :‬بچه تو خيلي باهوشي‪ .‬دفعه قبل يك سال پيش بود‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬آره چند روز پيش از زايمون من‪ .‬آريا زودتر از نوبتش داد كه من بتونم بيام‪.‬‬ ‫خوشبختانه نمكدانها جابجا نشده بود! ستاره آنها را سر جايش گذاشت و بالخره به‬ ‫پذيرايي برگشتند‪ .‬پرنيان جدا از مشكل نقشش با جمع خيلي صميمي شده بود‪.‬‬ ‫خيلي گروه يكدست و خوبي بودند‪ .‬پرنيان را هم راحت پذيرفته بودند‪.‬‬ ‫ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود كه مهمانها عزم رفتن كردند‪ .‬بعد از اين كه اصرار‬ ‫و تعارف آريا و پرنيان نتوانست مانع تصميمشان بشود‪ ،‬آريا گفت‪ :‬بسيار خوب‪ ...‬حال‬ ‫كه واقع ًا دارين ميرين‪ ،‬فقط چند لحظه به حرفي كه قول دادم بزنم‪ ،‬گوش كنين‪.‬‬ ‫همه با تعجب ايستادند‪ .‬آريا نگاهي پر از نااميدي به پرنيان انداخت‪ .‬پرنيان سر بزير‬ ‫انداخت‪ .‬نمي توانست شكستنش را ببيند‪.‬‬ ‫آريا سينه اي صاف كرد و گفت‪ :‬همش نمايش بود‪ ،‬نمايشي كه پرنيان لطف كرد و‬ ‫همكاري كرد‪ .‬ما ازدواج نكرديم‪ .‬در واقع پرنيان دلش نمي خواد با من ازدواج كنه‪ .‬اون‬ ‫رييس بدخلقشو قابل زندگي نمي دونه و من سرزنشش نمي كنم‪....‬‬ ‫همه بهت زده به همديگر نگاه كردند‪ .‬بعد از چند لحظه سكوت‪ ،‬ندا گفت‪ :‬ولي شما‬ ‫خيلي بهم مياين‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬پرنيان جون در مورد آريا اشتباه مي كني‪ .‬اون مرد خوبيه‪.‬‬ ‫سهراب جلو آمد و گفت‪ :‬پرنيان خانم‪ ،‬شما حق داري در مورد خودت تصميم بگيري‪ .‬اما‬ ‫بذار منم برادرانه يه حقيقتو رو بگم‪ .‬ما سالهاس كه باهم رفيقيم‪ .‬همديگه رو خوب‬ ‫ميشناسيم‪ ،‬آريا با اين ظاهر خشنش از همه ي ما لطيفتره‪.‬‬ ‫نگاهي به آريا انداخت و ادامه داد‪ :‬خوب البته يه مرد خوشش نمياد اينقدر نازك نارنجي‬ ‫نشون بده‪ .‬ولي آريا خيلي مهربونه‪.‬‬ ‫آريا پوزخندي زد و گفت‪ :‬خيلي از لطفت ممنونم سهراب‪ .‬ولي اعتراف نكردم كه واسم‬ ‫دلسوزي كنين‪ .‬گفتم چون به پرنيان قول داده بودم كه ميگم‪ .‬برين ديگه صبح شد!!‬ ‫فردا شنبه است ها!‬ ‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬با اجازتون من برم‪ .‬فردا دير برسم‪ ،‬رييسم اخراجم مي كنه!‬ ‫كامران نگاهي به آريا انداخت و گفت‪ :‬جرات نداره‪ .‬شما فردا اصل ً نرو‪ .‬حقته علوه بر‬ ‫مرخصي‪ ،‬يه هفته حقوق اضافه بهت بده‪ .‬راحت باش خانوم‪ .‬تا ظهر بخواب‪.‬‬ ‫پرنيان خنديد و سر بلند كرد‪ .‬آريا گفت‪ :‬ولي بي شوخي مجبور نيستي فردا بياي‪.‬‬ ‫_‪ :‬حال ببينم‪.‬‬

‫ستاره گفت‪ :‬هوراااااااا آفرين آقاي رييس‪ .‬كاشكي منم از اين رييسا داشتم‪ .‬سهراب‬ ‫مي گم چطوره فردا زنگ بزنم شركت‪ ،‬بگم ديشب مهموني بودم‪.‬‬ ‫پرنيان با خنده گفت‪ :‬من كافيه زنگ بزنم همچو حرفي بزنم‪ ،‬غير از خودم هم اتاقيها‬ ‫هم اخراج ميشن!‬ ‫آريا گفت‪ :‬شاهد باشين ها اين امشب هرچي دلش خواست به من گفت!‬ ‫كيان گفت‪ :‬جربزه تو شكر آقاي رييس‪ .‬خب دهنتو باز كن دفاع كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬شما بفرماين‪ .‬ما بعد ًا همديگرو مي بينيم!‬ ‫شقايق يك دفعه گفت‪ :‬راستي پرنيان مامانت كه چيزيش نيست؟ ايشال اينم فيلم‬ ‫بود‪..‬‬ ‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬آره خدا رو شكر‪ .‬مادربزرگمم ده سال پيش فوت كرده‪ .‬اون يكي‬ ‫هم زنده اس‪.‬‬ ‫_‪ :‬الهي صد سال زنده باشه‪ .‬ولي تو اين اشكا رو از كجا آوردي دختر؟!‬ ‫اين بار پرنيان غش غش خنديد و گفت‪ :‬از فرط استرس گريه ام گرفت‪ .‬اصل ً نمي‬ ‫تونستم جلوي اشكامو بگيرم‪.‬‬ ‫آريا گفت‪ :‬منو بگو چقد جوش زدم‪.‬‬ ‫سهراب گفت‪ :‬من كه مي گم اين دلش از برگ گل نازكتره‪.‬‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬حال چرا نگران شدين؟ شما كه مي دونستين كشكه‪.‬‬ ‫فتانه ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬شما؟ دوباره شد آقاي رييس؟‬ ‫آريا گفت‪ :‬ولش كن فتانه خانم ما از اين شانسا نداريم‪.‬‬ ‫ستاره گفت‪ :‬حال باهم دوستين كه؟‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬دشمن نيستيم!‬ ‫ستاره گفت‪ :‬نه منظورم اينه كه‪...‬‬ ‫آريا گفت‪ :‬به پرنيان جسارت نمي كنم‪ .‬ولي سن من از اين بازيا گذشته‪.‬‬ ‫كامران گفت‪ :‬نه بابا اين عرضه نداره! فوق ليسانس كه داشتيم مي گرفتيم‪ ،‬من و‬ ‫فتانه تازه باهم دوست شده بوديم‪ .‬اين مي گفت دختراي دانشگاه به درد نمي خورن‪.‬‬ ‫يه كارمند دارم مثل ماه‪ .‬البته اين قدر سنگينه كه نميشه باهاش رفيق شد‪.‬‬ ‫نگاهي به آريا انداخت و گفت‪ :‬نمي دونم هنوزم اون كارمند هست يا نه؟!‬ ‫آريا پوزخندي زد و چيزي نگفت‪ .‬كامران گفت‪ :‬يادت نمياد؟ مي گفتي دانشجوئه‪ .‬خيلي‬ ‫وحشتناك كار مي كنه صداشم در نمياد‪ .‬خييييييييلي خوش قيافه اس‪ .‬اسمش چي‬ ‫بود يادم رفت‪...‬‬ ‫آريا با لبخند كم رنگي گفت‪ :‬يه كم بيشتر به حافظه ات فشار بياري يادت مياد‪.‬‬ ‫كامران گفت‪ :‬نه يادم نمياد‪ .‬چون ديگه حرفشو نزدي‪...‬‬ ‫ستاره با شيطنت پرسيد‪ :‬احياناً اسمش پرنيان نبود؟‬ ‫كامران متفكرانه سر بلند كرد‪ .‬آريا كمكش كرد‪ :‬پرنيان صولتي‪ .‬بعدم شد خانم مهندس‬ ‫صولتي‪.‬‬ ‫كامران مثل اين كه كشف بزرگي كرده باشد‪ ،‬ناگهان گفت‪ :‬آره خودشه‪ .‬منو بگو‪ .‬يادم‬ ‫رفته بود‪ .‬اين خانم مهندس صولتي كه همه كارته ايشونن؟!! جسارته پرنيان خانوم‪.‬‬ ‫من تا حال مطمئن بودم خانم مهندس صولتي يه زن كاركشته ي پنجاه ساله است كه‬ ‫آريا اين قدر روش حساب مي كنه‪.‬‬ ‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬آفاي رييس لطف دارن‪.‬‬ ‫بهروز گفت‪ :‬بچه ها يه چايي مي خورين؟ ساعت دو شد‪ .‬اگه همتون فردا بيكارين من‬ ‫كار دارم‪ .‬تا برسم خونه هم كلي راهه‪.‬‬ ‫پرنيان كه نزديكتر به در بود‪ ،‬مانتو اش را برداشت و پوشيد‪ .‬ندا بيرون آمد و پرسيد‪ :‬اين‬ ‫ساك ورزشي مال كيه؟‬ ‫پرنيان ساك را برداشت و گفت‪ :‬مال منه‪ .‬استخر بودم‪.‬‬ ‫شقايق گفت‪ :‬بهروز مهموني بعدي تا دم آخر من ميرم استخر! گفته باشم!‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬بعدم نمي دوني جاي نمكدونا كجاست يا ماشين ظرفشويي چه جوري‬ ‫كار مي كنه!!!‬

‫ستاره گفت‪ :‬نه بابا من داشتم فكر مي كردم تو چطوره هيچي به اين خونه اضافه‬ ‫نكردي!‬ ‫آريا گفت‪ :‬اينو جلوي همتون مي گم‪ .‬اگه قبول كنه من جهيزيه نمي خوام‪ .‬هرچي‬ ‫بخواد مي خرم‪.‬‬ ‫فتانه گفت‪ :‬بابا معطل چي هستي؟ شوهر به اين خوبي! بله رو بده خيال هممونو‬ ‫راحت كن‪.‬‬ ‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬شب همگي بخير‪ .‬ممنون آقاي رييس‪.‬‬ ‫و چون از همه به در نزديكتر بود بيرون رفت‪.‬‬ ‫صبح روز بعد راس ساعت ‪ 9‬پرنيان و دوستانش به شركت رسيدند‪ .‬پرنيان پياده شد و‬ ‫با لبخند نگاهي به ماشين آقاي رييس انداخت‪ .‬بعد به سرعت در را بست و به طرف‬ ‫آسانسور رفت‪ .‬باهم بال رفتند‪.‬‬ ‫كامپيوتر را روشن كرد‪ ،‬تا گرم ميشد‪ ،‬روي ميزش را مرتب كرد‪ .‬يادداشتي كه رييس‬ ‫چهارشنبه داده بود برداشت‪ .‬يك سري موضوعات كه بايست درموردشان توي نت‬ ‫تحقيق مي كرد‪ .‬مشغول شد‪ .‬دو سه تا سايت پيدا كرد و غرق مطالعه شد‪.‬‬ ‫بقيه هم مشغول كارشان بودند‪ .‬هنوز يك ساعت نشده بود كه جواهر سفارش چايي‬ ‫داد و مش رحمان هم آورد‪ .‬پرنيان هم بالخره سايتها را مناسب تشخيص داد و‬ ‫فرستاد روي كامپيوتر آقاي رييس‪.‬‬ ‫چند لحظه بعد تلفن زنگ زد‪ .‬شهرزاد كه نزديكتر بود‪ ،‬جواب داد‪ .‬بعد گفت‪ :‬پرنيان چايي‬ ‫نخور‪ ،‬ده ميگم نخور آقاي رييس كارت داره!‬ ‫پرنيان خنديد‪ .‬شهرزاد هم خنديد‪ .‬شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬به من چه كارت داره‪.‬‬ ‫پرنيان چايش را خورد‪ .‬بلند شد‪ ،‬پله ها را با آرامش بال رفت‪ .‬بعد از ‪ 9‬سال برگ برنده‬ ‫دستش بود و لزم نبود خودش را پرتاب كند توي دفتر رييس‪.‬‬ ‫دم دفتر منشي با خودكار به در اشاره كرد و گفت‪ :‬منتظرتونن‪.‬‬ ‫ضربه اي به در زد و آرام وارد شد‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم آقاي رييس‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم‪ ...‬شما قرار نبود امروز مرخصي باشين؟‬ ‫_‪ :‬مشكلي نداشتم‪ .‬اومدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اين سايتا چيه؟‬ ‫_‪ :‬خودتون گفتين بگردم‪ .‬واسه همون سفارش بندرانزلي‪..‬‬ ‫_‪:‬آهان‪ ...‬آهان يادم اومد‪ .‬حواس نمي ذاري واسه آدم كه‪...‬‬ ‫پرنيان سر بزير انداخت و خنديد‪ .‬آقاي رييس همانطور كه به دقت به صفحه ي مانيتور‬ ‫چشم دوخته بود‪ ،‬گفت‪ :‬بشين خانم مهندس‪.‬‬ ‫_‪ :‬اگه با من امري ندارين من برم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نميشيني يه قهوه بخوري؟‬ ‫_‪ :‬نه ممنون‪.‬‬ ‫آقاي رييس سري تكان داد و گفت‪ :‬هر جور ميلته‪ .‬بفرماييد‪.‬‬ ‫پرنيان با آسودگي بيرون آمد‪ .‬شهرام اكبري كه داشت به اتاقش مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬به‬ ‫به خانم مهندس! مي درخشي! بهت پاداش داده يا مرخصي؟‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬هردو‪ .‬گفت برو سه ماه بخواب تو خونه‪ ،‬من حقوق شيش ماه رو به‬ ‫حسابت واريز مي كنم‪.‬‬ ‫شهرام اكبري سرش را جلو آورد و گفت‪ :‬خانم مهندس راستشو بگو چه وردي‬ ‫خوندي؟‬ ‫پرنيان ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬اوهوكي!‬ ‫بعد از چند لحظه اضافه كرد‪ :‬من برم تا اخراجم نكرده‪.‬‬ ‫_‪ :‬آره برو خانم مهندس‪ .‬به مويي بنده!‬ ‫البته اين طور ها هم نبود‪ .‬پرنيان نديده بود آقاي رييس بي دليل كسي را اخراج كند؛‬ ‫ولي تذكر حتم ًا مي داد‪.‬‬

‫پرنيان پايين رفت و وارد دفتر شد‪ .‬فرشته سر بلند كرد و نگاه ناراضي اي به او انداخت‪.‬‬ ‫پرنيان با تعجب پرسيد‪ :‬چي شده؟‬ ‫فرشته شانه اي بال انداخت‪ .‬پرنيان نگاهي به شهرزاد انداخت‪ .‬شهرزاد گفت‪ :‬خبري‬ ‫نيست!‬ ‫فرشته گفت‪ :‬بشين بابا‪ .‬گير نده‪.‬‬ ‫پرنيان مشغول كارش شد‪ .‬جواهر وارد شد و گفت‪ :‬بچه ها مژده بدين‪ .‬دوشنبه تعطيل‬ ‫رسميه‪ .‬شايان درودي دعوتمون كرده‪ ،‬بريم دماوند‪ ،‬باغ بابابزرگش‪ .‬قرار شد هركسي‬ ‫يه چيزي ببره‪.‬‬ ‫پرنيان نگاهي كرد و گفت‪ :‬من كه نميام‪.‬‬ ‫_‪ :‬ده پرنيان؟‬ ‫_‪ :‬خوب بابا مي خوام خونه بمونم‪.‬‬ ‫اصرارهاي جواهر تا عصر و روز بعد كه يكشنبه بود‪ ،‬ادامه پيدا كرد‪ .‬اما فايده اي‬ ‫نداشت‪ .‬ظاهراً بعد از تمام حرفها به فرشته متوسل شده بود‪ .‬صبح روز دوشنبه كله‬ ‫ي سحر فرشته زنگ زد و كلي التماس كرد كه بيا بريم و ماشين كم داريم و ماشين تو‬ ‫رو مي خوايم و جون من و جون هركي دوس داري‪....‬‬ ‫بالخره راضي شد‪ .‬به مادرش گفت كه با بچه هاي شركت قرار پيك نيك دارند‪.‬‬ ‫مامان پرسيد‪ :‬مهمونين يا غذا هم بايد ببرين؟‬ ‫_‪ :‬پيكيه‪ .‬قراره هركسي چيزي بياره‪ .‬ولي چون به من خيلي التماس كردن كه برم‪،‬‬ ‫س‬ ‫قرار شد چيزي نبرم‬ ‫_‪ :‬نميشه كه دست خالي‪ .‬بيا از اين كيك كه پريسا ديروز پخته ببر‪ .‬خوشمزه اس‪.‬‬ ‫پريسا گفت‪ :‬آره بگو خودم پختم‪ .‬بلكه يكي از همكاراي شكموت بياد خواستگاريت!‬ ‫مامان آهي كشيد و گفت‪ :‬حال بياد‪ .‬مگه اين قبول مي كنه‪ .‬بايد آرزوي ديدنشو تو‬ ‫لباس عروسي رو به گور ببرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬مامان اين حرفا چيه؟ خوب آخه هنوز اوني كه مي خوام پيدا نكردم‪ .‬اين حرفا چيه؟‬ ‫_‪ :‬اوني كه مي خوام! گفت آنچه يافت مي نشود آنم آرزوست‪.‬‬ ‫_‪ :‬آي گفتي‪ .‬خودشه! كاري ندارين؟‬ ‫_‪ :‬ديروز مادر مهندس شقاقي دوباره اومده بود‪ .‬خودمم چند روز پيش كه اومدم‬ ‫شركت ديدمش‪ .‬تحصيلكرده‪ ،‬شاغل‪ ،‬ماشين‪ ...،‬ايرادي نداره‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه نداره‪ .‬جز يه كم كمبود نمك‪.‬‬ ‫_‪ :‬اون يكي قدش بلنده‪ ،‬اون يكي صداش خوب نيست‪ ،‬سنش كمه‪ ،‬اين يكي هم‪....‬‬ ‫پرنيان بند كفشش را محكم كرد‪ .‬ظرف كيك را از دست پريسا گرفت و به او گفت‪ :‬مي‬ ‫گم خواهرم پخته‪.‬‬ ‫پريسا با شيطنت گفت‪ :‬حواست باشه من به كمتر از آقاي رييس راضي نمي شم‪.‬‬ ‫پرنيان لحظه اي مكث كرد؛ بعد آرام گفت‪ :‬باشه‪.‬‬ ‫و از در بيرون رفت‪ .‬مجبور شد‪ ،‬غير از هم اتاقيها‪ ،‬خانم مهندس شرفي و مينا خانم زن‬ ‫شهرام اكبري را هم سوار كند‪ .‬تازه توي صندوق هم پر از باروبنه بود‪.‬‬ ‫بقيه هم گويا با دو تا ماشين ديگر به همين وضع رفته بودند‪ .‬نزديك ظهر بود كه‬ ‫رسيدند‪ .‬چند دقيقه آخر راه‪ ،‬جواهر تلفني با شايان درودي حرف مي زد و آدرس‬ ‫ميگرفت‪ .‬بالخره رسيدند و شايان درودي دروازه ي بزرگ باغ را به رويشان گشود‪.‬‬ ‫وارد شدند‪ .‬اولين چيزي كه پرنيان ديد‪ ،‬ماشين مشكي آقاي رييس بود‪ .‬با حيرت گفت‪:‬‬ ‫آقاي رييس هم اينجاست؟!‬ ‫فرشته شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬آره دعوتش كرديم‪.‬‬ ‫_‪ :‬خيلي خوب بريزين پايين‪ .‬من الن پياده نميشم‪ .‬مي خوام يه كم بخوابم‪ .‬ديشب تا‬ ‫صبح تو نت چرخيدم‪ ،‬كه امروز تعطيله مي خوابم‪ .‬نذاشتي كه!!!‬ ‫همه پياده شدند‪ .‬پرنيان هم روي صندلي شاگرد خزيد‪ ،‬آن را كامل ً خواباند و دراز‬ ‫كشيد‪ .‬چند لحظه بعد خوابش برد‪.‬‬

‫حدود سه ربع ساعت بعد از خواب بيدار شد و از ماشين پياده شد‪ .‬سلنه سلنه جلو‬ ‫آمد‪ .‬يك گروه از آقايان همكار به اضافه آقاي رييس مشغول تمرين تيراندازي بودند‪ .‬يك‬ ‫نخ سيگار روي درختي گذاشته بودند و سعي داشتند با تفنگ بادي آن را بزنند‪ .‬تفنگ‬ ‫دست مهندس شقاقي بود‪.‬‬ ‫مهندس خرم برگشت و گفت‪ :‬سلم خانم مهندس صولتي‪ .‬صحت خواب!‬ ‫پرنيان خواب آلود به او و بقيه سلم كرد‪ .‬مهندس شفيع لبخندي زد و پرسيد‪ :‬سلم‬ ‫حال شما خوبه؟‬ ‫_‪ :‬ممنون آقاي رييس‪ .‬شما خوبين؟‬ ‫_‪ :‬خدا رو شكر‪.‬‬ ‫مهندس شقاقي تفنگ را جلو آورد‪ .‬مهندس شفيع آن را گرفت و نشانه رفت‪ .‬پرنيان‬ ‫چند لحظه مكث كرد‪ ،‬تير به هدف خورد و احترام آقاي رييس را حفظ كرد!‬ ‫صداي سوت و دست همه بلند شد‪ .‬آن طرفتر جمع زنانه مشغول سفره چيدن بودند‪.‬‬ ‫شايان درودي و شهرام اكبري داشتند كباب باد مي زنند‪ .‬فرشته داشت عكس مي‬ ‫گرفت‪.‬‬ ‫آقاي رييس هم از جمع تيراندازها جدا شد و با دوربين شيكي كه به گردن داشت‪،‬‬ ‫مشغول عكاسي شد‪ .‬از اينجا و آنجا‪ ،‬افراد‪ ،‬مناظر و كل ً هر چيزي كه به نظرش جالب‬ ‫مي رسيد‪ .‬جواهر تو گوش پرنيان گفت‪ :‬اين دوربينش منو كشته‪ .‬خيلي ماهه! تو‬ ‫اينترنت مشخصاتشو ديدم‪ ،‬وايييييييي نمي دوني چيه‪.‬‬ ‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬مي گم به عنوان پاداش بهت هديه كنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬آي قربونت اگه بگي كه خيلي خوب ميشه‪.‬‬ ‫پرنيان جلو رفت و گفت‪ :‬عكسم مي گيرين آقاي رييس؟!‬ ‫مهندس شفيع درحالي كه با لنزش ور مي رفت‪ ،‬پرسيد‪ :‬چيه به ما نمياد؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬اتفاقاً خيليم بهتون مياد‪ .‬دوربينتون محشره‪.‬‬ ‫آقاي رييس سر بلند كرد‪ .‬چشمانش برقي زد و آرام گفت‪ :‬لطف دارين‪.‬‬ ‫پرنيان برگشت‪ .‬نگاه فرشته نگران بود‪ .‬اشاره كرد‪ :‬چي شده؟‬ ‫اما فرشته سري تكان داد كه هيچي‪.‬‬ ‫همگي مشغول نهار خوردن شدند‪ .‬مهندس شقاقي از آن طرف سفره صدا زد‪ :‬پرنيان‬ ‫خانم اون ليوانا رو اين طرف مي دي؟‬ ‫پرنيان قرمز شد و با حرص سر بلند كرد‪ .‬اين قدر عصباني شده بود كه نمي توانست‬ ‫حرف بزند‪ .‬خيلي از مهندس شقاقي بدش مي آمد‪.‬‬ ‫مهندس شفيع نگاهي به او و بعد به مهندس شقاقي انداخت و با لحني برنده گفت‪:‬‬ ‫آقاي مهندس شقاقي‪ ،‬شما حق ندارين هيچ كدوم از خانماي همكار رو برخلف‬ ‫ميلشون به اسم كوچيك صدا كنين‪ .‬قبل ً هم غيرمستقيم خواهش كردم‪ ،‬اما انگار بايد‬ ‫اين مطلب رو صريح ًا تفهيم كنم‪.‬‬ ‫تمام جمع براي چند لحظه ساكت شد‪ .‬آقاي رييس تا به اينجا خيلي همكاري كرده‬ ‫بود‪ ،‬نه تنها رياستش را به رخ كسي نكشيده بود‪ ،‬بلكه در تمام تفريحاتشان هم‬ ‫شركت كرده بود‪ .‬الن هم ادامه نداد‪ .‬فقط كاري كرد كه مهندس شقاقي كاملً‬ ‫سرجايش نشست‪.‬‬ ‫چند لحظه بعد آقاي رييس گفت‪ :‬آقاي مهندس خرم از اين جوجه كباب بفرمايين‪.‬‬ ‫بعد هم صحبتهاي عادي اول به صورت پچ پچ و كم كم دوباره فضا طبيعي شد‪ .‬بعد از‬ ‫نهار پرنيان توي ساختمان رفت تا دستهايش را بشويد‪ .‬وقتي بيرون آمد آقاي رييس‬ ‫پرسيد‪ :‬صابون هم بود؟‬ ‫پرنيان كه دستهايش را بوييد و گفت‪ :‬آره خوشبو هم هست‪ .‬راستي خيلي ممنون از‬ ‫لطفتون‪ .‬خيلي وقت بود كه دلم مي خواست مي تونستم سر جاش بشونمش‪.‬‬ ‫_‪ :‬نگفته بودي‪ .‬گفتي از حضورش ناراحتي جابجاش كردم‪ ،‬ولي‪...‬‬ ‫_‪ :‬به هر حال ممنون‪.‬‬ ‫_‪ :‬دوربين منو نگه مي داري برم دستامو بشورم؟‬ ‫و همزمان تسمه ي دوربين را از دور گردنش برداشت و دور گردن پرنيان انداخت‪.‬‬

‫بعد هم به طرف ساختمان رفت‪ .‬پرنيان پشت سرش صدا زد‪ :‬عكس مي گيرما!!‬ ‫مهندس شفيع رو گرداند و با لبخند گفت‪ :‬عكس بگيريا!! فيلمم خواستي بگير‪.‬‬ ‫فرشته نزديك شد و گفت‪ :‬مي بينم كه خيلي باهم صميمي شدين‪.‬‬ ‫_‪ :‬فرشته وايسا مي خوام پرتره شو امتحان كنم‪.‬‬ ‫و خودش چند قدم عقب رفت‪ .‬فرشته باز جلو آمد و با دست دوربين را عقب زد‪.‬‬ ‫_‪ :‬اه فرشته چرا همچين مي كني؟ سيوش كه نمي كنم‪ .‬فقط مي خوام ببينم‪.‬‬ ‫_‪ :‬گوش كن چي مي گم‪ .‬من خيلي نگرانم‪.‬‬ ‫_‪ :‬واسه چي؟‬ ‫_‪ :‬مي دوني كه مهندس شفيع مجرده؟‬ ‫پرنيان درحاليكه غرق دكمه هاي دوربين بود‪ ،‬گفت‪ :‬خب كه چي؟‬ ‫_‪ :‬ميشناسيش كه خيلي از خودراضيه؟‬ ‫_‪ :‬هوم‪.‬‬ ‫_‪ :‬چرا اين قدر بهش رو ميدي؟‪ ....‬گوشت با منه پرنيان؟‬ ‫_‪ :‬هان بگو‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي گم رو چه حساب اين قدر تحويلش مي گيري؟‬ ‫پرنيان دوربين را رها كرد و گفت‪ :‬گير ميديا فرشته! مگه من چيكار كردم؟ خودش‬ ‫دوربينشو داد بهم‪ .‬هرچي باشه من تو شركت دست راستشم‪.‬‬ ‫جواهر جلو آمد و پرسيد‪ :‬كي؟ چي؟ موضوع چيه؟ هي دختر دوربينو!!!! داد بهت؟‬ ‫_‪ :‬آره ديگه گفت باشه مال خودت‪.‬‬ ‫جواهر با خنده اضافه كرد‪ :‬عزيزم دوست دارم‪.‬‬ ‫_‪:‬آره ديگه‪.‬‬ ‫فرشته دندان قروچه اي رفت و دور شد‪ .‬پرنيان پشت سرش صداش زد‪ :‬فرشته‪...‬‬ ‫فرشته برگشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬من مي تونم مراقب خودم باشم‪ .‬اينقدر نگران نباش‪.‬‬ ‫فرشته سري تكان داد و گفت‪ :‬اميدوارم‪.‬‬ ‫پرنيان با دلخوري جلو رفت و گفت‪ :‬فرشته من بيست و هفت سالمه‪ .‬دو سال كه از تو‬ ‫بزرگترم‪ 9 .‬سالم هست كه دارم زير دست اين بابا كار مي كنم‪ .‬يعني تو اين ‪ 9‬سال‬ ‫هيچ موقعيتي نداشت كه بخواد كاري به كار من داشته باشه؟؟ مسخره است‬ ‫فرشته‪ .‬هم اون مي تونسته هم من‪ .‬نمي گم من خيلي باشخصيتم‪ .‬ولي حد خودمو‬ ‫مي دونم‪ .‬اونم عاقلتر از اين حرفاس‪ .‬خيالت تخت‪.‬‬ ‫فرشته با ناراحتي گفت‪ :‬به شايان درودي گفتم دعوتش كنه‪ ،‬به اميد اين كه ببينم كه‬ ‫اشتباه كردم‪ .‬مي بينم نه‪ .‬اينجا ميدون بازتره و راحت باهم گپ مي زنين‪.‬‬ ‫_‪ :‬بس كن فرشته‪ .‬من بچه نيستم‪ .‬مي فهمم دارم چكار مي كنم‪.‬‬ ‫جواهر جلو آمد و گفت‪ :‬حداقل به منم بگين سر چي دارين دعوا مي كنين؟‬ ‫پرنيان سر بلند كرد و گفت‪ :‬شايان درودي كارت داره‪.‬‬ ‫نيش جواهر تا بناگوش باز شد و از روي تراس جلوي ساختمان پايين رفت‪.‬‬ ‫فرشته با عصبانيت پرسيد‪ :‬نمي خواي دوربينشو پس بدي؟ مدتيه اومده‪.‬‬ ‫پرنيان كه سخت مشغول عكاسي بود‪ ،‬گفت‪ :‬اگه خواست خودش مياد ميگيره‪.‬‬ ‫آنطرفتر شايان درودي گفت‪ :‬آقاي مهندس بفرماين سيگار‪.‬‬ ‫مهندس شفيع ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬سيگار؟ روز؟ تو گرما؟‬ ‫_‪ :‬زير سايه‪ ...‬بعد از اين همه نهار‪ .‬بفرمايين‪.‬‬ ‫_‪ :‬من كه زيادي نخوردم‪ .‬ولي باشه حال اين دفعه دستتو رد نمي كنم‪.‬‬ ‫با ظرافت سيگار را از توي قوطي بيرون كشيد و فندك زيبايش را درآورد‪ .‬پرنيان همان‬ ‫موقع به طرفش برگشت و عكس گرفت‪ .‬آقاي رييس خنديد و گفت‪ :‬مدرك جمع مي‬ ‫كني؟‬ ‫_‪ :‬آره! هيشكي لب تاپ نداره از رو دوربين كششون برم؟‬ ‫_‪ :‬ميگم تو كه مي خواي كش بري‪ ،‬ببر خونه همه عكساشو سي دي كن! ميذارم به‬ ‫حساب اضافه كار‪.‬‬

‫_‪ :‬اوه مرسي!‬ ‫و دوباره مشغول تنظيم كردن لنز شد‪ .‬منظره واقعاً خاص بود‪ .‬آقاي رييس با پيراهن‬ ‫چهارخانه ي آستين كوتاه و شلوار كتان كرم‪ ،‬روي يك شاخه ي كوتاه درخت نشسته‬ ‫بود و سيگار مي كشيد!!! اين چيزي نبود كه هرروز اتفاق بيفتد‪.‬‬ ‫پرنيان دو سه تا عكس گرفت‪ .‬بعد هم چرخيد و از بقيه گرفت‪ .‬از دخترها كه زير درخت‬ ‫دور هم حلقه زده بودند؛ حرف مي زدند و تخمه مي شكستند‪ .‬از مردها كه با آن‬ ‫هيكلهاي نحيفشان! از درخت بال مي رفتند‪ .‬از مهندس خرم كه داشت سعي مي‬ ‫كرد‪ ،‬از جوي عريض آب رد شود و اين طرف بيايد و مناظر طبيعي كه لحظه لحظه اش‬ ‫سوژه بود‪ .‬از مورچه اي كه داشت ريزه ناني را مي كشيد يا حلزوني كه توي آفتاب‬ ‫مي خزيد تا خود را به سايه برساند و رد پاي خيسش بر جا مي ماند‪.‬‬ ‫آقاي رييس هم بي خيال دوربينش شده بود‪ .‬فقط يك بار صدايش كرد كه عكس‬ ‫گروهي بگيرند‪ .‬يك بار هم دسته جمع ايستادند و دوربين خودش عكس گرفت‪ .‬بماند‬ ‫سر جا دادن دوربين روي درخت پرنيان و مهندس شفيع چقدر كل كل كردند‪ ،‬تا بالخره‬ ‫شايان درودي آن را توي قاب پنجره جا داد و زيرش هم يك تكه موكت انداخت تا خط‬ ‫نيفتد!‬ ‫نزديك غروب تصميم گرفتند راه بيفتند‪ .‬وسايل جمع شد و با كمي تلش توي ماشينها‬ ‫جا گرفت‪ .‬آقاي رييس نگاهي به سه تا ماشين كارمندانش انداخت و پرسيد‪ :‬اين‬ ‫جمعيت با سه تا ماشين اومدين؟‬ ‫شايان درودي گفت‪ :‬وال آقاي رييس امروز همه ماشيناشون مشكل پيدا كرده بود‪.‬‬ ‫شهرام اكبري داشت راه ميفتاد‪ ،‬ماشينش خراب شد‪ .‬منم داداشم ماشينمو گرفته‬ ‫رفته مسافرت‪ .‬مهندس شقاقي ديروز موتور سوزونده‪ ،‬ماشينش تعميرگاس‪ .‬ولي ما‬ ‫مي خواستيم هرجوري شده بياييم‪ .‬خدا رو شكر خوش گذشت‪.‬‬ ‫_‪:‬خوب كيا با من هم مسيرن؟ مي رسونمشون‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه بابا همونجوري اومديم ميريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬تعارف نميكنم‪.‬‬ ‫پرنيان كه رد مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬خونه جواهر و مهندس خرم تو محله ي شماست‪.‬‬ ‫_‪ :‬مهندس خرم ماشين داره‪ .‬مي گم تو و خانم توفيق بياين تو ماشين من‪ .‬سوييچتو‬ ‫بده مهندس شيري‪ ،‬خودت بيا راحت بخواب‪.‬‬ ‫_‪ :‬حتماً! من ماشينمو دست بابام نميدم‪ ،‬بدم فرشته؟ دو ساله دارم مي رونمش يه‬ ‫خط بهش ننداختم‪ .‬الكي نيست‪.‬‬ ‫مهندس شفيع خنديد و چيزي نگفت‪ .‬بالخره شهرام اكبري و مينا خانم و جواهر و‬ ‫شايان درودي همراهش شدند‪.‬‬ ‫پرنيان هم بقيه ي گروه همراهش را به مقصد رساند و برگشت‪.‬‬ ‫چند روز بعد يكي از احضاريه هاي معمول آقاي رييس رسيد‪ .‬پرنيان كه فكر مي كرد‬ ‫فايلهايي كه چند لحظه قبل روي كامپيوتر آقاي رييس فرستاده است‪ ،‬مشكل دارند‪ ،‬با‬ ‫نگراني بال رفت‪.‬‬ ‫منشي از بالي عينكش نگاهي كرد و گفت‪ :‬بفرمايين‪.‬‬ ‫پرنيان ضربه اي به در زد و وارد شد‪ .‬آقاي مهندس داشت با موبايلش صحبت مي كرد‪:‬‬ ‫تو فكر مي كني از من حساب مي بره؟ به من چه بابا خودت بگو‪ .‬اومد‪ .‬گوشي‪...‬‬ ‫گوشي را به طرف پرنيان گرفت و گفت‪ :‬فتانه اس‪ ،‬زن كامران‪.‬‬ ‫پرنيان با تعجب گوشي را گرفت و گفت‪ :‬سلم فتانه جون‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلاااام پرنيان خانوم! رفتي و ديگه احوالي از ما نگرفتي‪ .‬به ما چه زن آريا نيستي؛‬ ‫رفيق ما كه هستي‪.‬‬ ‫_‪ :‬ببخش فتانه جون‪ .‬من اصل ً يادم نيومد شماره اي بگيرم آدرسي‪ ...‬حال بگو‬ ‫يادداشت مي كنم‪.‬‬ ‫به سرعت گوشي خودش را درآورد تا شماره را بزند‪.‬‬ ‫_‪ :‬حال حضوري بهت ميدم‪ .‬غرض از مزاحمت چهارشنبه تولد نويده‪ .‬بايد با آريا بياي‪.‬‬ ‫يعني اگه نياي آريا نبايد بياد‪ .‬بعد خيلي بد ميشه كه!‬

‫_‪ :‬معلوم هست چي داري مي گي؟‬ ‫_‪ :‬ميگم ما مجردا رو راه نمي ديم‪ .‬خوبيت نداره خانوم‪ .‬بيا دوباره اداي زن آريا رو دربيار‪،‬‬ ‫بيچاره ميخواد بياد خونه رفيقش‪.‬‬ ‫_‪ :‬به هركي كه راش نميده بگو زنش مريضه‪ ،‬بدحال خوابيده‪ .‬وال مي خواست بياد‬ ‫جون تو!‬ ‫_‪ :‬حال هرچي دليل مي خواي بياري بيار‪ .‬تو بايد چهارشنبه شب با آريا بياي‪ .‬مهمون‬ ‫غريبه اي هم نداريم‪ .‬همون دوره ايا‪ .‬مياي كه؟‬ ‫_‪ :‬من‪ ...‬نمي دونم‪.‬‬ ‫_‪ :‬منتظرتم‪ .‬باي‪.‬‬ ‫موبايل را به طرف آقاي رييس گرفت و گفت‪ :‬من واقع ًا نمي دونم آخه‪...‬‬ ‫_‪ :‬نه نمي دوني‪ .‬وقتي فتانه اراده كنه كه تو بايد بري‪ ،‬يعني بايد بري‪ .‬چهارشنبه‬ ‫ساعت ‪ 6‬ميام دنبالت بريم هديه بخرم و بريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي خواين هديه رو روز قبلش بخرين؟ يا اگه سختتونه من بخرم؟ من ساعت ‪6‬‬ ‫نمي تونم حاضر بشم‪ .‬من يه ربع به ‪ 6‬تازه ميرسم خونه‪ .‬چه جوري حاضر بشم آخه؟‬ ‫_‪ :‬دوش گرفتن سه دقيقه وقت مي خواد‪ ،‬لباس عوض كردن دو دقيقه‪ .‬تازه ده دقيقه‬ ‫هم زياد مياري واسه جينگيلي مستوناي دخترونه!‬ ‫وا آقاي رييس اين لغتاي دور از جنتلمني را از كجا ياد گرفته بود؟! ‪‬‬ ‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬وال چي بگم؟ من نميتونم تو سه دقيقه دوش بگيرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬منصف باشي مي توني تو همين يه ربع پنج دقيقه واسه دوش گرفتن وقت بذاري‪،‬‬ ‫ولي چون تويي ربع ساعت ديگه هم وقت ميدم و يه ربعم روش كه اگه دير رسيدي‪.‬‬ ‫ساعت شيش و نيم كه ديگه حرفي نيست؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬اگه بخواين هديه رو هم عصري مي تونم بخرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬درسته كه واقعاً به نظرت احتياج دارم‪ .‬ولي بايد خودمم باشم‪.‬‬ ‫_‪ :‬هرطور ميلتونه‪.‬‬ ‫آقاي رييس سري خم كرد و گفت‪ :‬ممنون‪.‬‬ ‫روز چهارشنبه با سرعتي غيرعادي دوستانش را حوالي خانه هايشان رها كرد و تا‬ ‫خانه راند‪ .‬با تمام اينها به خاطر ترافيك ده دقيقه به شش رسيد‪ .‬خودش را توي حمام‬ ‫انداخت و به سرعت دوش گرفت‪ .‬وقتي بيرون آمد‪ ،‬مامان با تعجب پرسيد‪ :‬چه خبره؟‬ ‫پرنيان در حالي كه تند تند دو سه دست لباس را روي تخت مي ريخت تا از بينشان‬ ‫انتخاب كند‪ ،‬گفت‪ :‬مهمونم‪ .‬يكي از دوستام واسه بچه اش تولد گرفته دعوتم كرده‪.‬‬ ‫_‪ :‬كي هست حال؟‬ ‫_‪ :‬اسمش فتانه اس‪ .‬زن خيلي خوبيه‪ .‬گمونم همسن خودمه‪.‬‬ ‫پريسا پرسيد‪ :‬نگفتن خواهرتم بيار؟‬ ‫_‪ :‬رو رو برم بچه‪ .‬تو كه صبح تاشب خونه اي‪ .‬خيلي بيشتر از من مهموني ميري‪.‬‬ ‫س مي خواي موهاتو سشوار بكشم؟‬ ‫_‪ :‬آره‬ ‫_‪ :‬لطف مي كني‪.‬‬ ‫_‪ :‬هديه چي خريدي؟‬ ‫_‪ :‬هنوز هيچي‪ .‬تو راه مي خرم‪.‬‬ ‫تازه لباس پوشيده بود‪ ،‬كه زنگ در به صدا درآمد‪ .‬روي ساعت نگاه كرد؛ شش و نيم‬ ‫بود‪ .‬مثل گلوله خودش را به آيفون رساند‪ .‬مامان گفت‪ :‬خوب حال چرا ميدوي؟ عجله‬ ‫داري برو‪ ،‬من جواب ميدم‪.‬‬ ‫اما پرنيان به سرعت گوشي را برداشت و پرسيد‪ :‬بله؟‬ ‫_‪ :‬خانم مهندس صولتي؟‬ ‫_‪ :‬بله الن ميام‪.‬‬ ‫برگشت توي اتاقش‪ .‬لوازم آرايشش را توي كيفش ريخت‪ .‬مانتواش را به سرعت‬ ‫پوشيد و از در بيرون رفت‪ .‬پله ها را با كفشهاي پاشنه بلندش دوان دوان طي كرد و به‬ ‫در خانه رسيد‪ .‬نگاهي دو طرف كوچه انداخت مبادا همسايه ي فضولي آن دوروبر‬

‫باشد‪ .‬آقاي رييس همان طور كه نشسته بود‪ ،‬در شاگرد را برايش باز كرد‪ .‬پرنيان نگاه‬ ‫ديگري به اطراف انداخت و سوار شد‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم!‬ ‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬خوبين شما؟‬ ‫_‪ :‬ممنون شما خوبين؟‬ ‫_‪ :‬از احوالپرسيتون‪.‬‬ ‫كوچه را ريورس آمد و وارد كوچه ي اصلي شد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خب‪ ...‬خيلي عجله كردي؟‬ ‫_‪ :‬خيلي!‬ ‫بعد خنديد و گفت‪ :‬آقايون كارشون خيلي راحتتره ها! باورتون نميشه؟‬ ‫_‪ :‬خوب چرا‪ .‬ولي نمي فهمم نتيجه اين همه خط و خال خانوما چيه؟ باز خوبه بهت‬ ‫فرصت نقاشي ندادم!!‬ ‫پرنيان با چشمهاي گرد شده لحظه اي نگاهش كرد‪ .‬اين حرفا اصل ً به آقاي رييس‬ ‫نمي آمد‪ .‬مگر او اصل ً تا حال متوجه آرايش هميشه مليم او شده بود؟‬ ‫آقاي رييس برگشت‪ .‬يك ابرويش را بال برد و گفت‪ :‬آره اين همون برادر دوقلومه! اين‬ ‫همون آدميزاد دوروئه!‬ ‫پرنيان تازه به خود آمد و لبخندي زد‪ .‬مهندس شفيع پرسيد‪ :‬خوب حال كجا بايد بريم؟‬ ‫_‪ :‬مقصد نهاييتون كجاست؟‬ ‫_‪ :‬سهروردي‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوب بريم جهان كودك‪.‬‬ ‫_‪ :‬كجا؟‬ ‫_‪ :‬بين ميدون ونك و گاندي‪.‬‬ ‫_‪ :‬بسيار خوب‪ .‬فقط دير اومدي ها! خدا كنه تو ترافيك ميدون ونك گير نكنيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬دهه خيلي ديگه‪...‬‬ ‫و بلفاصله دهانش را بست و خنده اش را فرو خورد‪.‬‬ ‫_‪ :‬چيه؟ چرا حرفتو نمي زني؟‬ ‫_‪ :‬هيچي حق با شماست‪ .‬اميدوارم به ترافيك نخوريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬چرا جا زدي؟‬ ‫_‪ :‬عادت ندارم با شما بحث كنم‪ .‬حتي اگر جراتم بكنم شما قيچيش مي كنين‪.‬‬ ‫_‪ :‬آقاي رييس حوصله ي بحث نداره‪ .‬كار شركت بايد سر موقع انجام بشه و بحثاي‬ ‫بيخود كلي وقت مي گيره؛ ولي آريا شفيع نه تنها با بحث مشكلي نداره‪ ،‬بلكه وراجي‬ ‫هم مي كنه! شوخي هم مي كنه!‬ ‫_‪ :‬دارم مي بينم‪ ،‬ولي باور نمي كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه ديگه سعي كن باور كني‪ .‬تو مهموني بخواي دم به ساعت بگي بله آقاي‬ ‫رييس‪ ،‬اعصابمو خورد مي كنيس‬ ‫_‪ :‬ولي اين دفعه كه همه مي دونن خبري نيست‪ ،‬پس‪ ...‬دليلي نداره‪...‬‬ ‫_‪ :‬چه دليلي مهمتر از اين كه همراه من اومدي؟ بگذريم‪ .‬فتانه و ندا و بقيه هم هيچ‬ ‫نسبتي با من ندارن‪ ،‬ولي منو آريا صدا مي كنن‪ .‬مهمونيه‪ ،‬شركت كه نيست‪.‬‬ ‫_‪ :‬سخته‪ ،‬ولي سعي مي كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬لطف مي كني‪ .‬اين آهنگو شنيدي؟‬ ‫پرنيان كه منتظر شنيدن يك موزيك مليم كلسيك بود‪ ،‬از شاهكار بينش پژوه جا خورد!‬ ‫يه چيزيم دستي ميدم نباشي‬ ‫اينهمه تهديدم نكن كه ميري‬ ‫چقد بدم كه بيخيال ماشي؟؟؟‬ ‫خيال كردي بدون تو ميميرم‬ ‫تا آخر آهنگ با دقت گوش داد ‪ .‬آريا گفت‪ :‬اميدوارم به خود نگيري‪ ،‬گذاشتم بخندي‪.‬‬ ‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬منم به خود نگرفتم‪ .‬اصل ً مگه من تهديد كردم؟ به فرض كه بكنم‪.‬‬ ‫مي دونم با خونسردي مي گين برو حسابداري تصفيه حساب كن‪ .‬بعدم اگه بخواين‬ ‫لطف كنين يه نامه نه چندان پرمهر براي محل كار بعديم مي نويسين‪.‬‬

‫مهندس شفيع كه توي ترافيك قفل شده بود‪ ،‬لحظه اي چشمانش را بست‪ ،‬با آرامش‬ ‫مودبانه اي كه هميشه داشت و پرنيان خيلي تحسينش مي كرد‪ ،‬حرفهايش را شنيد؛‬ ‫بعد به طرف او برگشت و گفت‪ :‬يعني من اين قدر بدم؟ فكر مي كني به همين راحتي‬ ‫مي فرستمت بري؟ كارمند اصليمو؟ تو بري فكر مي كني چند نفر مي تونن كار تو رو‬ ‫براي من بكنن؟ اصل ً مي تونن؟!‬ ‫پرنيان جا خورد‪ .‬حيرتزده نگاهش كرد‪ .‬تا بحال توي رويش اينقدر تحسينش نكرده بود‪.‬‬ ‫بالخره بعد از چند لحظه گفت‪ :‬ولي من خيال ندارم جايي برم‪.‬‬ ‫_‪ :‬اوه ممنونم‪ .‬حاضرم دو برابر الن بهت حقوق بدم ولي نگهت دارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬شما لطف دارين‪.‬‬ ‫_‪ :‬من لطف دارم؟ خيلي!!! من با كسي تعارف دارم؟ اونم تو! نخير من طرفمو‬ ‫ميشناسم‪.‬‬ ‫_‪ :‬به هر حال ممنون‪ .‬فكر كنم همينجا بايد پارك كنين‪ .‬مغازه ها اونجاست‪.‬‬ ‫پياده شدند‪ .‬پرنيان بالخره يك نفر را ديد كه از فرشته سختتر انتخاب مي كرد!! آقاي‬ ‫رييس حاضر نبود هر چيزي را بخرد‪ .‬كلي نظر و عقيده داشت براي يك هديه كوچك‬ ‫براي پسركي يك ساله! پرنيان بعد از اين كه نيم ساعتي سر پا همراهيش كرد‪،‬‬ ‫خودش يك شيشه شير فانتزي خريد و سوييچ را گرفت و رفت توي ماشين‪.‬‬ ‫نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬دول شد‪ ،‬كيفش را باز كرد و به سرعت مشغول شد‪ .‬كرم‬ ‫پودر ماليد‪ .‬روژ گونه و لب را به دقت زد‪ .‬خط كشيد و سايه و ريمل غيره‪...‬‬ ‫وقتي سر بلند كرد تا نتيجه ي كارش را توي آينه ي ماشين بهتر ببيند‪ ،‬آقاي رييس در‬ ‫را باز كرد و دو سه تا بسته ي كادو پيچي شده عقب گذاشت‪.‬‬ ‫_‪ :‬ببخشين معطلت كردم‪.‬‬ ‫سوار شد و در حالي كه استارت مي زد نگاهي به پرنيان انداخت‪.‬‬ ‫_‪ :‬ده چيكار كردي؟‬ ‫_‪ :‬يعني چي؟‬ ‫_‪ :‬اينو اصل ً نبايد به خانما گفت‪ ،‬ولي آرايش سنتو بال مي بره‪ .‬نمي دونم مال سبك‬ ‫كارته يا فيزك صورتت‪.‬‬ ‫نگاه محتاطانه اي به پرنيان انداخت و گفت‪ :‬البته ببخشيدا‪...‬‬ ‫_‪ :‬نه بگين‪ .‬دارم فكر مي كنم منظورتون چيه؟‬ ‫_‪ :‬منظورم؟ واضحتر از اين؟‬ ‫_‪ :‬خوب يعني ميگم به نظرم سبك آرايش بايد خيلي خاص باشه كه سن كسي رو‬ ‫كمتر نشون بده‪ .‬ولي خوب اگه آدم خوب آرايش كنه زيباتر ميشه خب‪...‬‬ ‫_‪ :‬من كه دهنمو باز كردم‪ ،‬چه يه وجب چه ده وجب!!! اين رفيقت خانم شيري يه‬ ‫جوري آرايش مي كنه ميشه مثل پونزده ساله ها‪ ...‬نمي دونم چيكار مي كنه‪ .‬ولي‬ ‫خوب وقتي بدون آرايشه سن طبيعيش رو نشون ميده‪ .‬برعكس تو‪.‬‬ ‫_‪ :‬فرشته هنر خاصي نمي كنه ها! يعني اصل ً طراحي نمي كنه واسه آرايشش‪.‬‬ ‫همينجوري هرچي خوشش اومد مي زنه‪.‬‬ ‫_‪ :‬چي بگم؟ ما ديگه اينقدرا سرمون نميشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬تا همينجام عجيبه!‬ ‫_‪ :‬آدم كه هرچي مي بينه كه به زبون نمياره! اونم وقتي آقاي رييس باشه!‬ ‫پرنيان غش غش خنديد‪.‬‬ ‫كم كم رسيدند‪ .‬تا وقتي كه توي ماشين بودند خيلي داشت خوش مي گذشت؛ اما‬ ‫پرنيان وقتي كه پياده شد احساس خوبي نداشت‪ .‬نگران بود‪ .‬جاي جديد و همراهي‬ ‫آريا‪ ...‬خودش هم درست نمي دانست چكار مي كند‪ .‬بين تفريح و وجدانش گرفتار‬ ‫شده بود‪ .‬يعني تا به حال هم بود‪ ،‬ولي بهش فكر نكرده بود‪.‬‬ ‫ولي به محض ورود با چنان استقبال گرمي مواجه شد كه تمام نگرانيهايش را فراموش‬ ‫كرد‪ .‬فقط ستاره و سهراب نيامده بودند كه چند دقيه بعد رسيدند و جمعشان جمع‬ ‫شد‪ .‬نويد كوچولو واقع ًا شيطان بود‪ .‬از در و ديوار بال مي رفت و هر كار مي كردند نمي‬

‫توانستند او را كنار كيك نگه دارند تا از او عكس بگيرند‪ .‬به اين هم برگزار نشد و پسرك‬ ‫كمي بعد چنان بليي سر كيك آورد كه كامل ً از حيث انتفاع افتاد!!!‬ ‫بزرگترين خوشبختي جمع اين بود كه پسرك با آن همه شيطنتش نمي توانست تا‬ ‫ديروقت بيدار بماند‪ .‬ساعت هنوز ده نشده بود كه مادرش او را به اتاقش برد تا‬ ‫بخواباند‪ .‬همه نفسي به راحتي كشيدند‪.‬‬ ‫ستاره رو به پرنيان كرد و پرسيد‪ :‬ببينم تو هنوز بله رو ندادي؟‬ ‫پرنيان با صدايي آرام و لحني كشدار گفت‪ :‬به اين؟ اين كه آدم نيست!‬ ‫فكر نمي كرد آريا از بين صداي بلند خنده هاي خودش و دوستانش صداي او را شنيده‬ ‫باشد‪ .‬اما آريا فوري برگشت و گفت‪ :‬آدمت مي كنم! من آدم نيستم؟!‬ ‫_‪ :‬م م من من غلط كردم!‬ ‫سهراب گفت‪ :‬چيه مي ترسي اخراجت كنه؟‬ ‫بهروز گفت‪ :‬ما واسطه ميشيم ها!‬ ‫پرنيان با احتياط گفت‪ :‬نه نمي كنه‪ .‬خودش گفت زندگي كاري و شخصيم كاملً‬ ‫جداست‪.‬‬ ‫آريا گفت‪ :‬آره خودم گفتم‪ .‬آتو رو بگير هرچي دلت مي خواد بارم كن‪.‬‬ ‫كيان گفت‪:‬اَي زن ذليل! هيچ خوشم نيومد آريا‪ .‬اصل ً خوشم نيومد‪ .‬مرد كه خونه و‬ ‫بيرون نداره‪ .‬همه جا مَرده‪.‬‬ ‫ندا گفت‪ :‬دارم برات كيان خان‪.‬‬ ‫_‪ :‬خب ندا جون مسئله ي ما فرق مي كنه‪ .‬من دارم رفقيمو نصيحت مي كنم كه به‬ ‫روز من نيفته‪.‬‬ ‫_‪ :‬مثل ً وضع شما چه ريختيه؟‬ ‫_‪ :‬هيچي ندا جان كوتاه بيا‪.‬‬ ‫آريا گفت‪ :‬نداخانم اصل ً ما همه دربست نوكرتونم هستيم‪ .‬حال اجازه هست بريم سر‬ ‫بحث خودمون؟‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬خودت بحثتونو قطع كردي‪ .‬ما داشتيم باهم اختلط مي كرديم!‬ ‫_‪ :‬سركار درست مي فرمايين‪ .‬من معذرت مي خوام‪.‬‬ ‫پرنيان با بزرگواري گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬ ‫كامران كه داشت ميز شام را مي چيد‪ ،‬گفت‪ :‬احياناً ميز شام چيدن كه از زن ذليلي‬ ‫نيست؟!‬ ‫آريا گفت‪ :‬نه داداچ كارتو بكن‪.‬‬ ‫شقايق گفت‪ :‬گناه داره بنده خدا‪.‬‬ ‫و از جا برخاست‪ .‬پرنيان دستش را كشيد و گفت‪ :‬تو بشين‪.‬‬ ‫بعد رو جمع آقايان كرد و گفت‪ :‬آريا به تو هم ميگن رفيق؟‬ ‫آريا نگاهي محتاطانه به اطراف انداخت و گفت‪ :‬نه وال‪...‬‬ ‫و درحاليكه برمي خاست اضافه كرد‪ :‬رفقا در هيچ كدوم از مراحل سخت زندگي‬ ‫همديگه رو تنها نميذارن‪ .‬بريم بچه ها‪.‬‬ ‫بهروز كه داشت ميوه پوست مي كند‪ ،‬گفت‪ :‬آره شما برين‪ .‬من در مرحله ي بعدي به‬ ‫شما ملحق خواهم شد‪.‬‬ ‫سهراب گفت‪ :‬يعني وقت شام خوردن منظورتونه ديگه؟!‬ ‫بهروز گفت‪ :‬خب خودش خيلي مهمه‪ .‬ميگين نه امتحان مي كنيم‪ .‬من الن شام‬ ‫نخورده دست زنمو بگيرم برم‪ ،‬همتون به دست و پا ميفتين كه نگهمون دارين‪.‬‬ ‫شقايق گفت‪ :‬بهروز جان تو هرجا مي خواي بري برو‪ .‬من ميمونم نمي ذارم كسي‬ ‫ناراحت بشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬آه! خودت گفتي‪ .‬يادت باشه‪ .‬پس من مجبورم برم پيش اون يكي زنم شام بخورم‪.‬‬ ‫شقايق كوسني كه دستش بود و داشت با آن بازي مي كرد را به طرف شوهرش پرت‬ ‫كرد‪ .‬ندا گفت‪ :‬حرفتو پس بگير بهروز بعديش ليوانه!‬ ‫بهروز گفت‪ :‬واقع ًا درست نيست‪ ...‬ليواناي مردم! من حرفمو پس گرفتم شقايق جان‪.‬‬ ‫من اصل ً ميرم گوشه خيابون مي خوابم سپور بياد جمعم كنه‪.‬‬

‫آريا گفت‪ :‬بدبختي رو مي بينين؟ آدم اينقدر از زن اولش بترسه كه زن دومش دختر‬ ‫سپور باشه!‬ ‫كيان گفت‪ :‬كي ميگه!‬ ‫آريا درحالي كه با دقت خاصي بشقاب و ليوانهايي كه دوستانش چيده بودند‪،‬‬ ‫ميليمتري روي ميز صاف مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬من رو نمي كنم‪ .‬وال سه تا تو اقصا نقاط‬ ‫عالم تو آب نمك خوابوندم‪ .‬يه زن پولدار دارم كه اصليتش انگليسيه تو افرقا جنوبي كه‬ ‫معدن الماس داره‪ .‬دومي تو سواحل فلوريدا هتلهاي زنجيره اي داره‪ ،‬سومي هم يه‬ ‫ژاپني تيتيشه‪ ،‬دختر صاحب كارخونه ي سوني!‬ ‫پرنيان خنديد‪ .‬سهراب گفت‪ :‬برو بابا تو عرضه ي اوليشم نداري‪.‬‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬چرا اتفاقاً داره‪ .‬اون سه تا كه بلوفه‪ .‬ولي يه زن طناز هزار رنگ داره به‬ ‫اسم شركت‪ ،‬كه ديوانه وار عاشقشه‪ .‬حال اين شركتي كه هرروز داره رشد مي كنه‬ ‫من نمي دونم كي از فرم خارج ميشه كه از چشم آقا بيفته!‬ ‫آريا گفت‪ :‬خدا اون روزو نياره پرنيان‪ .‬اگه از فرم خارج بشه كه من و تو بايد بريم آدامس‬ ‫بفروشيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬آه پول خوشبختي نمياره!!‬ ‫شقايق رو پاي پرنيان زد و گفت‪ :‬ديوونه اين روزا فقط پول خوشبختي مياره‪ .‬عشق‬ ‫كيلويي چند؟‬ ‫_‪ :‬اه؟ راس ميگيا! تا حال بهش اينجوري نگاه نكرده بودم‪ .‬ببين آريا جان من مي خوام‬ ‫دوباره درمورد پيشنهادت فكر كنم‪.‬‬ ‫آريا اين دفعه اصل ً به شوخي نگرفت و با نگاهي پر از اميد و لبخند به او چشم دوخت‪.‬‬ ‫پرنيان كه ديد تمام جمع متوجه شده اند‪ ،‬اضافه كرد‪ :‬البته اول بايد شام بخورم‪ .‬با‬ ‫شكم خالي كه نميشه راجع به مسائل مهم تصميم گرفت!‬ ‫آريا آهي كشيد و صبورانه سكوت كرد‪.‬‬ ‫شام هم در فضايي شاد و پر از شوخي صرف شد‪ .‬اين قدر داشت خوش مي گذشت‬ ‫كه پرنيان يادش نيامده بود‪ ،‬روي ساعت نگاه كند‪ .‬يك وقتي بعد از شام و دسر و چاي‬ ‫و قهوه و غيره‪ ،‬پرنيان نگاهي روي ساعت انداخت و گفت‪ :‬هين! ساعت دوازده و نيمه‪.‬‬ ‫آريا كه داشت حرف مي زد‪ ،‬حرف خودش را نصفه قطع كرد؛ نگاهي روي ساعتش‬ ‫انداخت و گفت‪ :‬دوازده و سي و هشته‪ .‬بگو ساعتت عقبه كه هميشه دير مياي!‬ ‫_‪ :‬من دير ميام آريا؟! خيلي نامردي‪ ...‬خيلي!‬ ‫_‪ :‬باز نامردي به عدم آدميت ترجيح داره! پاشو بريم خانم‪ .‬پاشو پس فردا پدر زنم ديگه‬ ‫تو خونش رام نميده‪ .‬پاشو‪.‬‬ ‫پرنيان برخاست‪ .‬بقيه هم بلند شدند‪ .‬فتانه و كامران كلي اصرار كردند كه بمانيد‪ .‬اما‬ ‫چهره ي نگران پرنيان جاي مكث براي آريا نمي گذاشت‪ .‬بقيه هم وقتي آريا مي رفت‪،‬‬ ‫نمي ماندند‪.‬‬ ‫بيرون آمدند‪ .‬نسيم خنك شبانگاهي توي صورتشان خورد‪ .‬آريا در جلو را براي پرنيان باز‬ ‫كرد‪ .‬سهراب گفت‪ :‬مي دوني آريا ميگن وقتي مردي در ماشين رو براي زني باز مي‬ ‫كنه‪ ،‬معنيش اينه يا زنش نوئه يا ماشينش!‬ ‫آريا لبخندي زد و گفت‪ :‬يا هيچ كدوم‪.‬‬ ‫سهراب خنديد و دستي تكان داد‪ :‬شب بخير‪.‬‬ ‫_‪ :‬شب تو هم بخير‪.‬‬ ‫آريا سوار شد‪ .‬پرنيان به اطميناني كه به او داشت فكر مي كرد‪ .‬آيا اين براي قبول‬ ‫درخواستش كافي نبود؟ پرنيان با تمام وجودش به او اعتماد داشت‪....‬‬ ‫آريا سمفوني چهار و پنج بتهوون را گذاشت كه كامل ً با تيريپ آقاي رييس همخواني‬ ‫داشت و در سكوت راه افتاد‪ .‬پرنيان با خودش در جدال بود‪ .‬بايد قبول مي كرد و اين‬ ‫بازي را تمام مي كرد؟ منطقش كه اين طور مي گفت‪ .‬ولي دلش چي؟ دوست‬ ‫نداشت آقاي رييس صرفاً او را به خاطر اين كه كارمند خوبيست انتخاب كرده باشد‪.‬‬ ‫باور نداشت كه از ته دل دوستش داشته باشد‪ .‬آريا شفيع هرچقدر هم شوخ و رفيق‬

‫نواز و مهربان بود‪ ،‬عاشق نبود‪ .‬پرنيان خودش را ملمت كرد‪ .‬يك دختر بيست و هفت‬ ‫ساله و اين اداها؟ ديوانه موقعيت بهتر از اين از كجا مي خواهي بياوري؟‬ ‫محبت خودبخود به وجود مي آيد‪ .‬اما اگر مهندس شفيع روي سومي هم داشت چه‬ ‫مي كرد؟ كي تضمين مي كرد در زندگي خصوصي اش بيشتر شبيه آريا شفيع باشد‬ ‫يا آقاي رييس كه بخواهد به پر روميزي و لكه ي يخچال گير بدهد؟‬ ‫پرنيان از گوشه ي چشم نگاهش كرد‪ .‬دو انگشتش روي فرمان بود و با سرعت‬ ‫مطمئني ميراند‪ .‬همان موقع برگشت و لبخندي به پرنيان زد‪ .‬دوباره دل پرنيان لرزيد‪.‬‬ ‫جلوي در خانه ي پرنيان نگه داشت‪ .‬آرام گفت‪ :‬مي خواستم به خاطر امشب ازت‬ ‫تشكر كنم‪ .‬به من بي اندازه خوش گذشت‪.‬‬ ‫پرنيان با احتياط لبخندي زد و گفت‪ :‬اما من خيلي پررويي كردم‪.‬‬ ‫_‪ :‬تو فقط شوخيهايي كردي كه يه زن با شوهرش ميكنه و اين منو از ته دل خوشحال‬ ‫و اميدوار كرد‪.‬‬ ‫پرنيان سري خم كرد‪ .‬اين دفعه منطق و احساسش هر دو يك طرف بودند‪ .‬اما نمي‬ ‫دانست چرا مي ترسد‪ .‬آرام گفت‪ :‬به منم خيلي خوش گذشت‪ .‬شب بخير‪.‬‬ ‫_‪ :‬شب تو هم بخير‪.‬‬ ‫پرنيان پياده شد و به سرعت به طرف خانه رفت‪ .‬كليد را با دست لرزان توي در‬ ‫انداخت‪ .‬به زحمت در را گشود و برگشت‪ .‬آريا دستي تكان داد و راه افتاد‪.‬‬ ‫صبح روز بعد پرنيان سرحال و شاداب دوستانش را برداشت و سر كار رفتند‪ .‬اما به‬ ‫زودي متوجه شد‪ ،‬روز چندان شادي هم در پيش نخواهند داشت‪ .‬يك هيئت آلماني‬ ‫براي بازديد از شركت و بستن يك قرارداد مهم وارد تهران شده بودند‪ .‬آقاي رييس همه‬ ‫را به كار كشيده بود‪ ،‬تا شركت را براي ورود هيئت محترم آماده كنند‪ .‬اخلقش هم كه‬ ‫بيست! تقريباً هزار بار پرنيان را احضار كرد و با خشونت دستورهاي ساده اي داد كه‬ ‫مي توانست خيلي مليمتر بگويد‪ .‬با بقيه هم همينطور بود‪ .‬كلٌ شركت را كلفه كرده‬ ‫بود‪ .‬تمام مدت توي طبقات مختلف بال و پايين مي رفت و دستورات رنگارنگ صادر مي‬ ‫كرد‪ .‬شب ساعت ‪ 9‬بود كه پرنيان موفق شد دوستانش را برساند و مثل يك جنازه به‬ ‫خانه برگردد‪.‬‬ ‫صبح روز بعد خسته راهي كار شد‪ .‬جلسه بعد از ظهر برگزار ميشد و آقاي رييس‬ ‫خيلي به اين قرارداد اميد داشت‪ .‬تمام سعيش را مي كرد كه آرام باشد‪ ،‬اما استرس‬ ‫از سر تا پايش مي باريد‪ .‬مي رفت و مي آمد‪ .‬دستور مي داد‪ ،‬باز خواست مي كرد‪.‬‬ ‫وسط اين هياهو‪ ،‬جواهر داشت براي هم اتاقيهايش توضيح مي داد كه برادرش از خارج‬ ‫آمده و جواهر مي خواهد برايش زن بگيرد!! به همين دليل از او خواسته بيايد شركت‬ ‫تا پرنيان را ببيند‪.‬‬ ‫پرنيان تمام اين حرفها را شنيد؛ اما حتي يك كلمه اش توي ذهنش ترجمه نشد‪ .‬با‬ ‫تمام وجود داشت سعي مي كرد كار را به سرعت تحويل دهد‪ .‬همين كه كارش تمام‬ ‫شد‪ ،‬برخاست و تقريب ًا دوان دوان بال رفت‪ .‬آقاي رييس با اخم تحويل گرفت و كار بعدي‬ ‫را جلويش گذاشت‪ .‬پرنيان بيرون آمد‪ .‬آقاي رييس هم دنبال سرش آمد تا سري به‬ ‫سالن كنفرانس بزند‪.‬‬ ‫همان موقع جواهر كه اصل ً متوجه ي آقاي رييس نشده بود‪ ،‬بازوي پرنيان را كشيد و‬ ‫گفت‪ :‬پرنيان دو ثانيه وايسا‪.‬‬ ‫پرنيان نفس نفس زنان ايستاد و پرسيد‪ :‬چي مي گي؟‬ ‫مي خواستم برادرم رو بهت معرفي كنم‪ .‬جاويد جان پرنيان‪.‬‬ ‫جاويد سري خم كرد‪ .‬پرنيان نگاهي به آن جوانك موچرب كرده انداخت‪ .‬بعد برگشت و‬ ‫نگاه پرسشگري به جواهر انداخت‪.‬‬ ‫جواهر گفت‪ :‬جاويد دوهفته اينجاست بعد داره برمي گرده امريكا‪ .‬داداشم گرين كارت‬ ‫داره و مي تونه زنشو با خودش ببره‪ .‬تحصيلت عاليه و هرچي كه دلت بخواد داره‪.‬‬ ‫پرنيان نگاه ديگري به جاويد انداخت و گفت‪ :‬خيلي خوشوقتم‪ .‬بعداً در موردش فكر مي‬ ‫كنم‪.‬‬

‫جواهر دستش را گرفت و گفت‪ :‬اگه قبول كني ديگه مجبور نيستي تو اين شركت‬ ‫سگ دو بزني‪.‬‬ ‫پرنيان پوزخندي عصبي زد و گفت‪ :‬يعني اميدي هست؟‬ ‫بعد به سرعت دور شد‪ .‬همين كه به اتاقش رسيد‪ ،‬تلفن روي ميز زنگ زد‪ .‬گوشي را‬ ‫برداشت‪ .‬منشي رييس گفت‪ :‬خانم مهندس صولتي زود خودتونو برسونين‪ .‬خدا به‬ ‫فريادتون برسه‪ .‬خيلي عصبانيه‪.‬‬ ‫پرنيان گوشي را روي دستگاه كوبيد‪ .‬بدو بدو بال رفت‪ .‬در دفتر باز بود‪ .‬خسته و عصبي‬ ‫وارد شد‪ .‬آقاي رييس كه نزديك در ايستاده بود در را بست‪.‬‬ ‫بعد پرسيد‪ :‬اين يارو ژيگوله كي بود؟‬ ‫پرنيان آهي كشيد‪ .‬پس موضوع كاري نبود‪.‬‬ ‫_‪ :‬برادر جواهر‪.‬‬ ‫_‪ :‬شركت من بنگاه شادماني نيست خانم! به چه جراتي اومده اينجا؟‬ ‫_‪ :‬مگه من گفتم بياد؟‬ ‫_‪ :‬ولي به اون احمق گفتي كه درموردش فكر مي كني‪.‬‬ ‫_‪ :‬آره گفتم‪ .‬به شما چه؟ پدرمين يا برادرم؟ من كه به شما قولي ندادم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي تو حق نداري‪...‬‬ ‫_‪ :‬من حق دارم در مورد زندگيم تصميم بگيرم آقاي رييس!‬ ‫به سرعت از اتاق بيرون آمد و در را بهم كوبيد‪ .‬آقاي رييس مشتي روي ميز زد‪ .‬ليوان‬ ‫آب چپه شد‪ .‬آب روي برگه ها و ديسكت ها و زير كيبورد و غيره جاري شد‪ .‬ليوان هم‬ ‫روي زمين افتاد و شكست‪.‬‬ ‫پرنيان پايين رفت‪ .‬در حالي كه كيفش را بر ميداشت گفت‪ :‬من ديگه پامو تو اين شركت‬ ‫لعنتي نمي ذارم‪.‬‬ ‫فرشته با نگاهي از سر همدردي گفت‪ :‬من حيرونم تو چطور زودتر از اين به اين نتيجه‬ ‫نرسيدي؟‬ ‫آقاي رييس چند لحظه به آب ريخته و ليوان شكسته چشم دوخت‪ .‬غرورش مثل ليوان‬ ‫هزار تكه شده بود‪ .‬كيفش را برداشت و بيرون آمد‪ .‬به منشي گفت‪ :‬تمام قرارهاي‬ ‫امروز رو لغو كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي آقاي رييس جلسه‪...‬‬ ‫_‪ :‬بندازش فردا‪.‬‬ ‫_‪ :‬بله؟!!‬ ‫گاراژ شركت توي يك كوچه ي بن بست بود‪ .‬پرنيان بيرون آمد و با عصبانيت به طرف‬ ‫خيابان راند‪ .‬هنوز از كوچه خارج نشده بود كه براي اولين بار تصادف كرد‪ .‬كاپوتش به تير‬ ‫چراغ برق خورد و له شد‪ .‬پرنيان براي چند لحظه به آن چشم دوخت‪ .‬بعد سرش را‬ ‫روي فرمان گذاشت و ضجٌه زد‪.‬‬ ‫آقاي رييس به سرعت ماشينش را از پارك خارج كرد و بيرون آمد‪ .‬با ديدن صحنه ي‬ ‫تصادف از وحشت خشكش زد‪ .‬پياده شد و دوان دوان به طرف ‪ 206‬آلبالويي رفت‪.‬‬ ‫نگهبان شركت هم با شنيدن صداي ضربه بيرون آمد‪.‬‬ ‫آقاي رييس در راننده را باز كرد و پرسيد‪ :‬پرنيان حالت خوبه؟‬ ‫نگهبان پرسيد‪ :‬چي شده آقاي رييس؟‬ ‫_‪ :‬بايد برسونمش بيمارستان‪.‬‬ ‫به سرعت رفت تا ماشينش را جلو بياورد‪ .‬چند نفر از سر كوچه رد مي شدند‪ ،‬جلو‬ ‫آمدند تا ببينند چه خبر است‪ .‬چند تا از كارمندهاي شركت هم كه پنجره رو به كوچه‬ ‫داشتند با ديدن حادثه خودشان رسانده بودند و چند نفر ديگر را هم خبر كرده بودند‪.‬‬

‫آقاي رييس ماشين را نزديك ماشين پرنيان گذاشت و بدون اين كه خاموش كند پياده‬ ‫شد‪ .‬توي ماشين خم شد و پرسيد‪ :‬كجات درد مي كنه من فشار نيارم؟‬ ‫پرنيان اشك آلود سر بلند كرد‪ .‬چهره ها نگران و بعض ًا خالي از تفريح نبود! همكاران‬ ‫برايشان جالب بود كه آقاي رييس وسط روز‪ ،‬آن هم روز به آن مهمي! ناگهان شركت را‬ ‫ترك كرده است و حال اين طور توي ماشين پرنيان خم شده است‪.‬‬ ‫از پشت زير بغلهاي پرنيان را گرفت‪ .‬و آرام بيرون كشيد‪ .‬پرنيان كه دلش مي خواست‬ ‫هرچه زودتر از زير سنگيني آن نگاههاي كنجكاو خلص شود‪ ،‬خودش را عقب ماشين‬ ‫آقاي رييس انداخت‪ .‬آقاي رييس هم در را بست‪.‬‬ ‫همان طور كه ماشين را دور ميزد تا سوار شود به نگهبان شركت گفت‪ :‬سوييچ رو‬ ‫بردار يه فكري براي تعميرش بكن‪.‬‬ ‫بعد به سرعت سوار شد و راه افتاد‪ .‬پرنيان همچنان گريه مي كرد‪ ،‬اما همين كه از‬ ‫كوچه خارج شد‪ ،‬صدايش اوج گرفت‪ .‬داد ميزد و مشت مي كوبيد‪.‬‬ ‫آريا با نگراني ديوانه كننده اي رانندگي مي كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬پرنيان تو رو خدا بگو چي شده؟ ضربه به كجات خورده؟ الن خيلي درد داري؟ پرنيان‬ ‫جاييت شكسته؟ پرنيان فقط يك كلمه بگو‪ .‬پرنيان حرف بزن‪...‬‬ ‫بالخره پرنيان كه تا حال خوابيده بود‪ ،‬با عصبانيت نشست و داد زد‪ :‬بسه ديگه من‬ ‫هيچيم نيست‪ .‬اصل ً بهم ضربه اي نخورد‪ .‬نمي خوام برم بيمارستان‪ .‬منو برسون خونه‪.‬‬ ‫من فقط عصبانيم‪ .‬خيلي عصبانيم‪.‬‬ ‫آريا آه بلندي از سر آسودگي كشيد و گفت‪ :‬خب خدا رو شكر‪ .‬بسيار خب‪ .‬حال‬ ‫هرچي دلت مي خواد داد بزن‪ .‬بدوبيراهم به من خواستي بگي بگو‪.‬‬ ‫_‪ :‬بسيار خب‪ .‬خودت خواستي‪ .‬فكر مي كني ما اسب درشكه ايم؟ يا گاو گاوآهن؟‬ ‫وال اون اسب و گاو رو هم شب ميفرستن بخوابن‪ .‬اجازه مي دن سر ظهر كاه و جواش‬ ‫رو بخوره‪ .‬اين وضع كاركردنه؟ چون اون آقايون فلن و بهمان تشريف ميارن ما بايد از‬ ‫فرط كار كردن بميريم؟ خيلي از خود راضي هستي‪ .‬بيشتر از نوك دماغت جايي رو‬ ‫نمي بيني‪ .‬نمي بيني از خستگي هلك شديم؟‬ ‫با حرص رو گرداند‪ .‬از توي كيفش دستمالي بيرون كشيد و صورتش را خشك كرد‪ .‬آقاي‬ ‫رييس جلوي يك سوپر ماركت ايستاد و يك آبميوه برايش خريد‪ .‬ني را در آن جا داد و به‬ ‫طرف پرنيان گرفت‪ .‬غرور پرنيان اجازه نميداد كه آن را قبول كند‪ ،‬اما گلويش خيلي‬ ‫خشك بود‪ .‬جرعه اي نوشيد‪ .‬آريا جلو نشست‪ .‬بدون اين كه رو برگرداند سرش را‬ ‫عقب داد و چشمانش را بست‪ .‬بعد از چند لحظه آرام گفت‪ :‬به همه تا آخر هفته‬ ‫مرخصي با حقوق ميدم‪ .‬استثنا هم نداره‪ .‬جلسه هم كنسل شد‪ .‬طبق قرار فقط مي‬ ‫تونست‪ ،‬الن و با حضور من تشكيل بشه؛ بهم خورد‪.‬‬ ‫در صدايش تاسفي آشكار بود‪ .‬پرنيان با دلخوري گفت‪ :‬من پياده ميشم ميتونين‬ ‫برگردين‪.‬‬ ‫_‪ :‬صبر كن پرنيان‪ .‬من بدون اون جلسه هم مي تونم زندگي كنم‪ ،‬ولي بدون تو نمي‬ ‫تونم‪.‬‬ ‫پرنيان مكثي كرد‪ .‬مطمئن نبود درست شنيده باشد‪.‬‬ ‫آريا آرام گفت‪ :‬اعتراف به عشق سخته‪ ،‬براي من سختتر‪ .‬من خيلي خودخواهم‪.‬‬ ‫درست ميگي بيش از اين حرفها خودخواهم‪ .‬راستش از همون نگاه اول ازت خوشم‬ ‫اومد و روز به روز اين علقه بيشتر شد‪ .‬وقتي هم كه تو با تمام وجود كار مي كردي‬ ‫كه جاي كوچكترين ايرادي براي من نذاري‪ ،‬تنها دليلي كه به ذهنم مي رسيد‪ ،‬علقه‬ ‫ات بود به من‪ .‬واِل من ازت نصف اينم توقع نداشتم‪ .‬اگر بار اول مي گفتي نمي تونم‬ ‫قبول مي كردم‪ .‬اما تو هميشه برمي گردوندي و دوباره انجام مي دادي‪ .‬خواستگاراتم‬ ‫گوشه و كنار مي ديدم و مي شنيدم كه همه رو رد مي كني و من با خودخواهي‬ ‫بينظيري خيالم تخت بود كه دليلش منم! اقدامي نمي كردم‪ ،‬چون فكر مي كردم‬ ‫مسئله حل شده است! مثل وقتي كه شكلت تو يخچال داشته باشي‪ .‬گذاشته بودم‬ ‫هروقت خيلي دلم خواست اقدام جدي بكنم‪ .‬مثل اونشب كه به رستوران دعوتت‬ ‫كردم‪ .‬تو گفتي اگه مي خواستم ازدواج كنم همين الن قبول مي كردم‪ .‬منم به راحتي‬

‫ازش گذشتم‪ .‬جايي نمي رفتي كه نگران باشم‪ .‬تنها چيزي كه اذيتم مي كرد‪ ،‬دلتنگي‬ ‫آخر هفته بود كه با برنامه هاي فشرده پُرش مي كردم‪ .‬روزاي اداريم كه اگه دوساعت‬ ‫نبينمت ديوانه ميشم‪ .‬خيلي جلوي خودمو مي گيرم كه پنج دقيقه يه بار احضاريه‬ ‫واست نفرستم‪ .....‬النم ديگه نمي دونم چي بگم‪ .‬نمي تونم به هيچ زبوني قانعت‬ ‫كنم‪ .‬تو حق داري من خيلي خيلي خودخواهم و معلوم نيست كنار من زندگي جالبي‬ ‫داشته باشي و گفتنش هرچند برام خيلي مشكله‪ ،‬ولي درسته‪ .‬تو حق انتخاب داري‪.‬‬ ‫تمام اين حرفها را بدون اين كه رو برگرداند زد‪ .‬بعد چشمانش را بست و آه كوتاهي‬ ‫كشيد‪ .‬بالخره حرفش را زده بود‪ .‬تمامش را گفته بود‪ .‬پرنيان سر به زير انداخت‪ .‬سعي‬ ‫مي كرد حرفهايش را تجزيه و تحليل كند‪ .‬يعني براي ديدنش مدام احضارش مي كرد؟‬ ‫خب البته گاهي مي ديد واقعاً كاري كه با او داشت پيش پا افتاده است‪ .‬ولي هرگز‪،‬‬ ‫هرگز فكر نكرده بود كه از ديدنش خوشحال مي شود‪.‬‬ ‫آريا آرام راه افتاد و او را به خانه رساند‪ .‬پرنيان بدون هيچ حرفي پياده شد‪ .‬موبايلش‬ ‫زنگ زد‪ .‬نگاهي انداخت‪ .‬فرشته بود‪ .‬فعل ً توان حرف زدن نداشت‪ .‬اما قبل از اين كه‬ ‫خاموشش كند نگاهي توي دفتر تلفنش انداخت‪ .‬شماره اي را كه مي خواست پيدا‬ ‫كرد‪ .‬اين شماره را سالها بود كه داشت‪ .‬اما به تعداد انگشتان دستش هم با آن تماس‬ ‫نگرفته بود‪ .‬يك كلمه به آن اس ام اس زد‪ :‬بله‪.‬‬ ‫موبايل را خاموش كرد و آرام آرام از پله ها بال رفت‪.‬‬ ‫آقاي رييس ‪2‬‬ ‫آقاي رييس خيال نداشت به شركت برگردد‪ .‬غرق افكار درهم و برهمش بدون هدف‬ ‫رانندگي مي كرد‪ .‬صداي زنگ اس ام اس را نشنيده بود‪ .‬وقتي به خود آمد‪ ،‬كه از‬ ‫ماشينش پياده شد و متوجه شد توي گاراژ شركت همان جاي هميشگي پارك كرده‬ ‫است‪ .‬نگهبان جلو دويد و پرسيد‪ :‬حال خانم مهندس چطوره؟‬ ‫آقاي ر ييس به خشكي جواب داد‪ :‬خوبه‪ .‬رفت خونه‪ .‬با ماشينش چيكار كردي؟‬ ‫_‪ :‬يه ماشين گرفتم گفتم بوكسولش كنه ببره صافكاري‪ .‬مش رحمانم باهاش رفت‪.‬‬ ‫سري به تاييد تكان داد و به طرف آسانسور رفت‪.‬‬ ‫_‪ :‬ضمناً قربان‪...‬‬ ‫آقاي رييس با بيحوصلگي آشكاري به طرف او برگشت‪ .‬نگهبان با دستپاچگي ادامه‬ ‫داد‪ :‬هواپيماي هيئت آلماني تاخير داشته‪ .‬تازه چند دقيقه اس كه روي باند نشسته‪.‬‬ ‫گروه استقبال هنوز فرودگاهن‪.‬‬ ‫آقاي رييس با ناباوري پرسيد‪ :‬مطمئني؟‬ ‫_‪ :‬بعله آغا! مهندس ابطحي خودش زنگ زد‪ .‬من رفته بودم مش رحمانو صدا كنم كه‬ ‫شنيدم اينجوري شده‪.‬‬ ‫آقاي رييس منتظر بقيه ي حرفش نشد‪ .‬منتظر آسانسور هم همينطور‪ .‬پله ها را دو تا‬ ‫يكي بال رفت تا هرچه زودتر ته و توي قضيه را دربياورد‪.‬‬ ‫واقع ًا هواپيما با دو ساعت تاخير وارد شده بود‪ .‬اين يعني همان دو ساعتي كه از‬ ‫دست داده بود!!! با خوشحالي مشغول نظم دادن شركت بهم ريخته اش شد‪ .‬همه‬ ‫نگر ان پرنيان بودند‪ .‬توي شركت پيچيده بود كه پرنيان مي خواسته استعفا بدهد و‬ ‫آقاي رييس به دنبالش رفته بود‪ .‬آقاي رييس پانصد بار توضيح داد كه حال خانم مهندس‬ ‫صولتي خوب است و معلوم نيست استعفا بدهد‪.‬‬ ‫براي آخرين بازديد پيش از ورود مهمانها به سالن كنفرانس رفت‪ .‬همه چيز از پذيرايي‬ ‫گرفته تا دستگاه سليد و دوربين و ميكروفون مرتب بود‪.‬‬ ‫با صداي سينه صاف كردني به طرف در برگشت‪ .‬فرشته بود‪ .‬جلو آمد و نگاهي پر از‬ ‫نفرت و نگراني پرسيد‪ :‬پرنيان واقعاً چطوره؟‬

‫_‪ :‬منظورتون از واقعاً چيه خانم مهندس؟ مهندس صولتي حتي يه خراش كوچيكم‬ ‫برنداشت‪ .‬فقط يه كم شوكه شده كه طبيعيه‪ .‬رسوندمش خونه و گفتم تا آخر هفته‬ ‫استراحت كنه‪ .‬بعدم اگر حالش خوب شد بياد‪.‬‬ ‫_‪ :‬اون ديگه نمياد‪ .‬حتي اگه خودشم بخواد من نميذارم! اينم استعفاي منه آقاي‬ ‫رييس‪.‬‬ ‫آقاي رييس را با انزجار ادا كرد و برگه ي استعفايي به طرف او گرفت‪.‬‬ ‫يك نفر از دم در گفت‪ :‬آقاي رييس ببخشيد‪...‬‬ ‫آقاي رييس دستش به نشانه ي چند لحظه صبر كن‪ ،‬بال گرفت و به فرشته گفت‪:‬‬ ‫خانم شيري‪ ،‬من خيال دارم از امروز تا آخر هفته‪ ،‬به همه‪ ،‬بلاستثناء‪ ،‬مرخصي با‬ ‫حقوق بدم‪ .‬اين شامل شما هم ميشه‪ .‬مي تونين از همين الن تشريف ببرين‪ .‬شنبه‬ ‫ي آينده‪ ،‬در مورد استعفاتون تصميم مي گيريم‪ .‬بفرمايين خانم‪.‬‬ ‫با دست به در اشاره كرد‪.‬‬ ‫فرشته با انزجار يادآوري كرد‪ :‬ولي من ديگه برنمي گردم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بسيار خب شنبه تشريف بيارين تصفيه حساب كنين‪.‬‬ ‫بعد هم با يك عذرخواهي كوتاه از كنارش رد شد‪.‬‬ ‫جلسه با موفقيت بي نظيري برگزار شد‪ .‬آقاي رييس از هر جهت آماده بود‪ .‬فكرش از‬ ‫همه ي نگرانيهاي خارجي‪ ،‬آزاد كرده بود‪ .‬با تمام وجود توي صحبتها غرق شده بود و‬ ‫موازين شركت را توضيح ميداد‪ .‬قراردادها با موفقيت امضا شد‪ .‬هيئت مديره راضي و‬ ‫خوشحال بود‪ .‬پذيرايي عالي بود‪ .‬خلصه همه چيز خوب بود‪.‬‬ ‫ساعت پنج بعدازظهر‪ ،‬بعد از اتمام جلسه‪ ،‬سه نفر از مهندسين شركت‪ ،‬مهمانها را تا‬ ‫هتلي كه براي اقامتشان در نظر گرفته شده بود‪ ،‬همراهي كردند‪.‬‬ ‫آقاي رييس همه ي اعضاي شركت را احضار كرد و درباره ي مرخصي برايشان توضيح‬ ‫داد‪ .‬بعد هم با آرزوي تعطيلتي خوش‪ ،‬از همگي خداحافظي كرد‪.‬‬ ‫تازه به خانه رسيده بود كه فكر كرد تلفني احوالي از پرنيان بپرسد‪ .‬به دنبال شماره‬ ‫تلفن‪ ،‬گوشي موبايلش را كه چند ساعتي بود خاموش بود‪ ،‬روشن كرد‪.‬‬ ‫با ديدن اس ام اس كوتاه پرنيان‪ ،‬رنگ از رويش پريد‪ .‬چندين و چند بار اين يك كلمه را‬ ‫خواند‪ .‬بالخره دست برد و شماره را گرفت‪ .‬موبايل پرنيان خاموش بود‪ .‬ولي اين دليل‬ ‫عقب نشيني نبود‪ .‬آقاي رييس شماره ي خانه را گرفت‪.‬‬ ‫**********‬ ‫پرنيان گيج و خسته وارد خانه شد‪ .‬مامان و پريسا با نگراني به استقبالش آمدند‪.‬‬ ‫رنگش بدجوري پريده بود‪ .‬پريسا دويد و شربتي حاضر كرد‪ .‬پرنيان نگاهي كرد و به‬ ‫آرامي گفت‪ :‬چرا اينجوري نگام مي كنين؟ داشتم از خستگي مي مردم از شركت زدم‬ ‫بيرون‪.‬‬ ‫_‪ :‬حق داري! با اين وضعي كه تو كار مي كني هرچي بگي حقته‪.‬‬ ‫_‪ :‬ميخوام برم بخوابم‪ .‬كسي زنگ زد‪ ،‬من نيستم‪.‬‬ ‫_‪ :‬باشه‪ .‬برو خيالت راحت باشه‪.‬‬ ‫يكساعت بعد فرشته با نگراني از راه رسيد‪ .‬پريسا توضيح داد‪ ،‬پرنيان خوابيده و او نمي‬ ‫خواهد بيدارش كند‪ .‬فرشته با حيرت گفت‪ :‬پس بهتون نگفته كه تصادف كرده!!‬ ‫_‪ :‬تصادف كرده؟!‬ ‫فرشته سر مبل نشست و گفت‪ :‬ماشينش له شد!‬ ‫مادر پرنيان با نگراني پرسيد‪ :‬چي ميگي؟‬

‫فرشته گفت‪ :‬با اون قيافه ي ماشين هيچ كس باور نمي كرد آدم زنده اي از توش‬ ‫بيرون بياد‪.‬‬ ‫_‪ :‬درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟‬ ‫_‪ :‬چي بگم؟ همش تقصير اين رييس نامردمونه كه مثل خر ازمون كار مي كشه‪.‬‬ ‫پرنيانم ديگه به اينجاش رسيده بود‪ .‬آخه اون دست راست رييسه‪ .‬رييسم به خاطر اين‬ ‫جلسه ي كوفتي چپ و راست سر پرنيان داد مي كشيد‪ .‬بالخره هم اين دختره سر‬ ‫عقل اومد و به رييس گفت ديگه يه لحظه هم تو اون شركت لعنتي نمي مونه‪ .‬ولي‬ ‫طفلك اينقدر عصباني بيرون اومد كه نزديك بود خودشو به كشتن بده! خدا خيلي‬ ‫بهمون رحم كرد‪.‬‬ ‫مادر و خواهر پرنيان ناگهان به اين فكر افتادند كه نكند اين دختر بيهوش شده باشد؟!‬ ‫سه نفري هراسان وارد اتاق پرنيان شدند و بيچاره پرنيان چنان از جا پريد كه فكر كرد‬ ‫زلزله اي چيزي آمده!‬ ‫بعد از اين كه خيالشان كمي راحت شد‪ ،‬دوباره اجازه دادند بخوابد‪ .‬پرنيان هم اينقدر‬ ‫خسته بود كه باز خوابش برد‪.‬‬ ‫بيرون اتاق فرشته با صدايي كه مي كوشيد بلند نشود اوضاع اخير شركت را توضيح‬ ‫ميداد و مي ناليد‪.‬‬ ‫بعد از دو سه ساعت جواهر و شهرزاد و ميناخانم زن شهرام اكبري هم آمدند‪ .‬پرنيان‬ ‫اجباراً بيدار شده بود‪ .‬توي تخت نشسته بود و از مهمانها پذيرايي مي كرد‪ .‬شهرزاد و‬ ‫ميناخانم فقط چند دقيقه اي احوالپرسي كردند و رفتند‪.‬‬ ‫فرشته همچنان داشت غر ميزد‪ :‬مردك بي همه چيز شانس آورد بليي چيزي سر تو‬ ‫نيومد‪ ،‬وال تا دارش نمي زدم خيالم راحت نميشد!‬ ‫پرنيان گفت‪ :‬فرشته تو هم ديگه خيلي شورش كردي‪ .‬انگار بدت نميومد يه چيزيم‬ ‫شده بود فرصتي ميشد حرصتو خالي كني!‬ ‫ً‬ ‫جواهر گفت‪ :‬بس كنين ديگه‪ .‬خدا رو شكر كه چيزي نشد‪ .‬اصل به جاي اين حرفا بياين‬ ‫درمورد جاويد حرف بزنيم‪.‬‬ ‫پرنيان كه به كلي آن ماجرا را از ياد برده بود‪ ،‬با تعجب پرسيد‪ :‬جاويد؟ برادرت؟ مگه‬ ‫چي شده؟‬ ‫فرشته مستاصل ناليد‪ :‬پرنيان!‬ ‫پرنيان كه ناگهان خواستگاري جواهر را به خاطر آورده بود‪ ،‬با دستپاچگي گفت‪ :‬آو‬ ‫ببخشيد‪.‬‬ ‫جواهر خنديد و گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬اون موقع كه اصل ً فرصت نكردي ببينيش‪ .‬حال‬ ‫بايد هرچه زودتر يه قراري بذاريم كه با خانواده خدمت برسيم‪ .‬براي اين كه جاويد‬ ‫خيلي وقت نداره‪ .‬بايد تا دو هفته ي ديگه برگرده‪.‬‬ ‫_‪ :‬من خيلي معذرت مي خوام جواهر جون‪ .‬ولي من برادرت رو ديدم‪ .‬خيلي جوون‬ ‫برازنده ايه‪ .‬ولي‪ ...‬شرمنده‪ .‬من نمي تونم درخواست محبت آميزتو قبول كنم‪.‬‬ ‫انگار با اين حرف به صورت جواهر سيلي زد‪ .‬جواهر ناگهان راست نشست و حيرتزده‬ ‫پرسيد‪ :‬چرا؟؟؟‬ ‫فرشته گفت‪ :‬براي اين كه خره! خيلي خره! من نمي فهمم اين شاه پريون كيه كه‬ ‫ايشون منتظرشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬باور كن من منتظر هيچ كس نيستم فرشته‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس بمون تو اون شركت لعنتي تا موهات رنگ دندونات بشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬اتفاق ًا مي خوام همين كارو بكنم‪ .‬من ‪ 9‬ساله كه اونجام‪ .‬شركت و همه ي آدماش‬ ‫جزئي از زندگيم شدن‪.‬‬ ‫فرشته با بدبيني پرسيد‪ :‬نكنه منظورت از آدماش‪ ،‬يه شخص خاص باشه؟‬ ‫_‪ :‬البته كه نه‪ .‬من به گروه چهارنفره ي خودمون‪ ،‬به مش رحمان‪ ،‬به خانم ارجمندي‪،‬‬ ‫به شهرام اكبري و ميناخانم‪ ،‬به همه‪ ،‬حتي غر و لند آقاي رييسم عادت كردم‪ .‬نمي‬ ‫تونم برم‪ .‬شركت خونه ي منه‪.‬‬

‫جواهر با ناراحتي گفت‪ :‬ولي يه كم كه با جاويد معاشرت كني نظرت عوض ميشه‪ .‬آدم‬ ‫مي تونه به همه چي عادت كنه‪ .‬عاشق كه بشي همه چي فرق مي كنه و جاويد‬ ‫اينقدر خوب هست كه بهت قول ميدم‪...‬‬ ‫_‪ :‬معذرت مي خوام جواهر جون‪ .‬خدا كنه اين تصميم من به دوستي مون هيچ خدشه‬ ‫اي وارد نكنه‪ .‬در اين كه برادرت پسر خوبيه شكي نيست‪ .‬ولي من َبدَم‪ .‬به يه چي كه‬ ‫عادت كنم ريشه مي دوونم‪ .‬نمي تونم ريشه هامو از جا دربيارم‪.‬‬ ‫فرشته سري تكان داد و گفت‪ :‬نه بابا اين دختره آدم بشو نيست كه نيست‪ .‬ما رو‬ ‫باش واسه كي داريم خودمونو جر ميديم‪ .‬پريساجون يه آژانس واسه من بگير‪.‬‬ ‫پريسا بيرون رفت و با تلفن بيسيم برگشت‪ .‬پرنيان حال تعارف كردن هم نداشت‪ .‬دلش‬ ‫مي خواست دوباره دراز بكشد در سكوت و بدون هيچ دغدغه اي‪.‬‬ ‫جواهر غرق فكر بود‪ .‬انگار ضربه ي جواب منفي گيجش كرده بود‪ .‬آژانس كه رسيد‬ ‫بدون حرف برخاست‪ .‬جلو آمد و گونه ي پرنيان را بوسيد‪ .‬زير لب با صدايي حاكي از‬ ‫نااميدي گفت‪ :‬قسمت نبود‪ .‬اشكال نداره‪ .‬خداحافظ‬ ‫پرنيان از ناراحتي نزديك بود گريه كند‪ .‬به زحمت جلوي بغضش را گرفت و با هردوي آنها‬ ‫خداحافظي كرد‪.‬‬ ‫مامان و پريسا براي بدرقه ي مهمانانش رفتند‪ .‬تلفن زنگ زد‪ .‬پرنيان نگاه خسته اي به‬ ‫بيسيم كه نزديك تختش بود انداخت‪ .‬حوصله ي حرف زدن با هيچ كس را نداشت‪.‬‬ ‫كاش يك نفر مي آمد جواب ميداد‪ .‬پريسا بالخره خودش رساند‪ .‬بيسيم را برداشت و‬ ‫بيرون رفت‪ .‬با ابروهاي بال رفته و لبهايي كه كج و كوله ميشد جواب تلفن را داد‪ .‬بعد‬ ‫بيسيم را خاموش كرد و برگشت‬ ‫_‪ :‬رييسته‪ .‬ميگه مي خواد احوالتو بپرسه‪ .‬گفتم داري استراحت مي كني‪ .‬ولي خيلي‬ ‫سمجه‪ .‬ميگه ببينين اگه خواب نيستن من فقط چند لحظه مزاحمشون ميشم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بده ببينم چي ميگه‪ .‬ضمناً لطفاً تنهام بذار‪ .‬ميخوام بعدش استراحت كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬باشه‪.‬‬ ‫مامان با يك بشقاب گوشت كباب شده و آب ميوه وارد شد‪ .‬پرنيان با اشاره تشكر كرد‬ ‫و بيسيم را روشن كرد‪ :‬سلم آقاي رييس‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم خانوووووم‪ .‬خيلي با ناز جواب ما رو ميدين!‬ ‫پرنيان لبخندي زد و به مامان كه هنوز بيرون نرفته بود‪ ،‬نگاهي كرد‪ .‬گفت‪ :‬خوبم‬ ‫ممنون‪ .‬شما خوبين؟ تبريك ميگم‪ .‬بچه ها گفتن جلسه به خوبي برگزار شد‪.‬‬ ‫_‪ :‬جلسه كه عالي بود‪ .‬ولي اون كلمه اس ام اس به تمام اون موفقيت مي ارزيد!‬ ‫مامان آرام گفت‪ :‬تا داغه بخور‪.‬‬ ‫پرنيان سري تكان داد و تصميم گرفت كمي سربسر آريا بگذارد‪.‬‬ ‫_‪ :‬اس ام اس؟ منظورتون چيه؟‬ ‫مامان يك لقمه جلوي دهان پرنيان گرفت‪ .‬پرنيان روي دهني گوشي رو گرفت و‬ ‫معترضانه گفت‪ :‬دارم حرف مي زنم مامان!‬ ‫_‪ :‬من يه اس ام اس ازت دريافت كردم‪.‬‬ ‫_‪ :‬از من؟ حتماً اشتباهي شده‪ .‬ببخشيد اگه مزاحم شدم‪.‬‬ ‫آريا كه داشت قدم ميزد‪ ،‬با ناراحتي روي مبل نشست و گفت‪ :‬پرنيان داري سربسرم‬ ‫ميذاري؟‬ ‫_‪ :‬نه بذارين موبايلمو چك كنم ببينم چي شده‪.‬‬ ‫_‪ :‬پرنيان!‬ ‫_‪ :‬مامان ميشه اون موبايل منو بدي؟ تو كيفمه‪.‬‬ ‫_‪ :‬لزم نيست بگردي‪ .‬معذرت ميخوام كه مزاحم شدم‪ .‬شب بخير‪.‬‬ ‫صدايش چنان نااميد بود كه پرنيان احساس كرد بدجور دلش را شكسته است‪ .‬ولي‬ ‫پيش از آن كه توضيحي بدهد تلفن قطع شد‪ .‬شماره ي خانه اش روي تلفن بود‪.‬‬ ‫هرچه زنگ زد جواب نداد‪ .‬موبايلش هم خاموش بود‪ .‬سعي كرد اس ام اس بزند كه‬ ‫لاقل وقتي روشن كرد ببيند‪ ،‬اما خطها شلوغ بود و اس ام اس نمي رفت‪.‬‬

‫پرنيان تا ديروقت داشت با موبايلش كشتي مي گرفت‪ .‬نزديك ساعت دو بود كه‬ ‫بالخره موفق شد بنويسد‪ :‬شوخي كردم‪.‬‬ ‫بعد هم موبايل را خاموش كرد تا صبح شماطه اش بيدارش نكند‪ .‬كمي بعد خوابش‬ ‫برد‪.‬‬ ‫صبح روز بعد نزديك ساعت يازده بود كه به سنگيني برخاست و خواب آلود توي هال‬ ‫آمد‪ .‬پريسا رفته بود خريد‪ ،‬مامان هم حمام بود‪.‬‬ ‫پرنيان هنوز احساس خستگي مي كرد‪ .‬نيم ساعتي طول كشيد تا دست و رويش را‬ ‫بشويد و شروع به خوردن صبحانه اي كه معلوم نبود از كي روي اوپن چيده شده‬ ‫است‪ ،‬بكند‪.‬‬ ‫در خانه باز شد‪ .‬پريسا با چند كيسه ي ميوه و سبزي و يك نان داغ وارد شد‪ .‬بلند‬ ‫سلم كرد و نان را جلوي پرنيان گذاشت‪ .‬پرنيان خواب آلود لبخندي زد و گفت‪ :‬عليك‬ ‫سلم‪ .‬دستت درد نكنه‪.‬‬ ‫پريسا مشغول چيدن كيسه ها روي كابينت شد و پرسيد‪ :‬با مهندس شفيع حرف‬ ‫زدي؟‬ ‫_‪ :‬ديشب‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه بابا امروزو ميگم‪ .‬از صبح سه بار زنگ زده‪ .‬منم هربار گفتم خوابي و محاله‬ ‫بيدارت كنم‪ .‬مرتيكه سمج!‬ ‫مامان همان موقع بيرون آمد و گفت‪ :‬پس بالخره موفق شد بيدارش كنه!‬ ‫پرنيان سر بلند كرد و گفت‪ :‬نه نتونست‪ .‬الن پريسا ميگه زنگ زده‪ .‬من نشنيدم‪.‬‬ ‫پريسا با حرص گفت‪ :‬مي خواستم پريز تلفنو بكشم‪ .‬ايششش ول كن نيست‪.‬‬ ‫مامان پرسيد‪ :‬يعني چي كارت داره؟ مگه تو تصفيه حساب نكردي؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬خيالم ندارم بكنم‪ .‬ديروز عصباني بودم گفتم ديگه نميام سر كار‪ .‬اونم فقط به‬ ‫پام نيفتاد‪ .‬وال به هر زبوني بلد بود عذرخواهي كرد‪ .‬دليلي نداره كه نرم‪ .‬كجا اين همه‬ ‫امكانات و راحتي دارم؟‬ ‫پريسا با حيرت پرسيد‪ :‬اون رييس مغرور ازت عذرخواهي كرد؟!!!‬ ‫_‪ :‬اون رييس مغرور به خاطر از دست ندادن من از همه عذرخواهي كرد! به همه‬ ‫مرخصي داده‪ .‬چرا فكر مي كنين آدم بديه؟‬ ‫مامان زير لب گفت‪ :‬من نمي فهمم‪ .‬پس اون حرفاي فرشته چي؟ اون كه خيلي دلخور‬ ‫بود!‬ ‫_‪ :‬فرشته هم برميگرده سركار‪ .‬من مطمئنم‪ .‬هيچ رييسي درست تر از مهندس شفيع‬ ‫نيست‪ .‬نميگم خوش اخلقه‪ .‬برعكس خيليم خشنه‪ .‬اما از اوناس كه سرش بره قولش‬ ‫نميره‪ .‬از همه اينا گذشته امنيت شركتش‪ .‬اون به هيچ كس اجازه نميده مزاحم‬ ‫خانوماي شركت بشه‪ .‬اگه اين جذبه رو نداشت مگه مي تونست؟‬ ‫پريسا نگاهي كرد و نااميدانه گفت‪ :‬حيف كه هميشه تعريفشو مي كني‪ .‬وگرنه با اين‬ ‫حرفات شروع مي كردم بادا بادا مبارك بادا خوندن!‬ ‫پرنيان خنديد‪ .‬تلفن زنگ زد‪ .‬پريسا گفت‪ :‬خودشه‪ .‬تو جواب بده‪.‬‬ ‫پرنيان بيسيم را برداشت و به اتاقش رفت‪ .‬روي تختش نشست‪.‬‬ ‫آقاي رييس نبود‪ .‬فرشته بود كه احساس مي كرد بينشان دلخوري پيش آمده و براي‬ ‫آشتي پيش قدم شده بود‪ .‬بيشتر از نيم ساعت حرف زدند‪ .‬همان طور كه پرنيان‬ ‫حدس مي زد فرشته به اين كار احتياج داشت و با وجوديكه اصل ً از اين اعتراف‬ ‫خوشحال نبود اما خيال داشت شنبه برگردد‪ .‬اما به نظر فرشته هنوز هم پرنيان مي‬ ‫توانست برود‪ .‬هم سابقه و هم توانايي كار خوبي داشت‪ .‬پرنيان با مليمت توضيح داد‬ ‫كه خيال ندارد برود‪.‬‬ ‫بالخره وقتي كه درد دلهاي دخترانه تمام شد و بعد از خداحافظي سومي پرنيان با‬ ‫لبخند گوشي را گذاشت‪ .‬اما تلفن هنوز كامل ً قطع نشده بود كه دوباره زنگ زد‪.‬‬ ‫شماره ي شركت بود‪.‬‬ ‫پرنيان گوشي را برداشت و با خنده گفت‪ :‬آغا تعطيله‪ .‬نشستي اونجا چيكار؟ جمع كن‬ ‫برو خونه!‬

‫_‪ :‬عليك سلم خانوم گل! مي بينم كه خدا رو شكر بهتري‪.‬‬ ‫_‪ :‬سلم‪ .‬آره خوبم‪ .‬ولي تو مثل اين كه خيلي خوبي! اونجا پرنده پر نمي زنه‪ .‬رفتي‬ ‫مگس بكشي؟‬ ‫_‪ :‬مگس؟! تو ديگه چرا؟ مي دوني كه به اندازه ي تمام اعضاي شركت كار دارم‪ .‬بنده‬ ‫الن به شخصه هم رييسم‪ ،‬هم كارمند‪ ،‬هم تلفنچي ‪ ،‬آبدارچي و غيره! با اين‬ ‫مرخصي ناگهاني كه به لطف حضرت عالي داديم‪ ،‬يك دفعه چنان اين شركت خالي از‬ ‫اغيار شده كه بيا و تماشا كن‪ .‬همه هم لطف كردن و كاراشونو نصفه گذاشتن‪ .‬نمي‬ ‫خواد بگي تقصير خودته‪ .‬دندم نرم تا استكاناي تو آبدارخونه رو خودم مي شورم‪ .‬تو‬ ‫ديگه هيچي نگو!‬ ‫پرنيان خنديد و در حالي كه كمي دلش سوخته بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬مي خواي بيام كمكت؟‬ ‫البته ظرف نمي شورم‪ .‬گفته باشم!‬ ‫_‪ :‬نه مرسي‪ .‬شما تا شنبه ي آينده حق ندارين اين طرفا آفتابي بشين‪ .‬وال هرچي‬ ‫ديدي از چشم خودت ديدي‪.‬‬ ‫_‪ :‬مثل ً مي خواي چيكار كني؟‬ ‫_‪ :‬پرنيان سوال سخت نپرس!‬ ‫_‪ :‬خيلي خب‪ .‬مزاحمت نباشم‪ .‬برو به كارات برس‪.‬‬ ‫_‪ :‬باشه‪ .‬ولي بي زحمت اون موبايلتو روشن كن‪ .‬خواهرت امروز مي خواست منو‬ ‫بكشه!‬ ‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬حقته!‬ ‫_‪ :‬هي هي روزگار رياست كجايي؟! ببين دنيا چه جفاكار شده!‬ ‫_‪ :‬دنيا كيه؟ عوضي گرفتي عمو!‬ ‫آريا بلند خنديد و گفت‪ :‬نه بدجوري گرفتار شديم‪ .‬حال متلكا رو كه بايد بشنويم هيچ‪،‬‬ ‫مواظب حرف زدنمونم باشيم يه وقت اشتباهي سر خانوم هوو نياد‪.‬‬ ‫_‪ :‬معلومه ديگه‪ .‬مواظب خودت باش‪ .‬پاتو كج بذاري سرتو به باد دادي!‬ ‫_‪ :‬آخه دختر گل من اگه مي خواستم سر تو هوو بيارم كه ‪ 9‬سال جووني مو به پات‬ ‫نمي ذاشتم‪.‬‬ ‫_‪ :‬منم ‪ 9‬سال جوونيمو به پاي شركت تو گذاشتم‪ .‬پس بدهي اي بهت ندارم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ما دست شما رو هم مي بوسيم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بسه ديگه آريا‪ .‬زيادي پر و بالم بدي پررو ميشم‪.‬‬ ‫_‪ :‬يعني قطع كنم برم گم شم ديگه‬ ‫_‪ :‬نه گم نشو برو به كارت برس‪ .‬منم اگه حالم اومد يه سري مي زنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه نيا‪ .‬بياي اينجا كه من ديگه نمي تونم هيچ غلطي بكنم! بذار به كارم برسم‪.‬‬ ‫_‪ :‬باشه خداحافظ‪.‬‬ ‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬ ‫پرنيان بيسيم را خاموش كرد و با لبخندي رويايي به ديوار روبرو چشم دوخت‪ .‬پريسا‬ ‫كه تازه از شستن ميوه و سبزيهايش فارغ شده با يك بشقاب ميوه ي تازه وارد شد و‬ ‫كنار پرنيان روي تخت نشست‪.‬‬ ‫_‪ :‬رييست زنگ زد؟‬ ‫_‪ :‬آره‪.‬‬ ‫_‪ :‬باز چي كار داشت؟‬ ‫_‪ :‬من كه ميگم به حد مرگ پشيمون شده‪ .‬مي خواست احوالمو بپرسه‪.‬‬ ‫_‪ :‬ديشب كه پرسيد‪.‬‬ ‫_‪ :‬گير ميديا پريسا‪.‬‬ ‫_‪ :‬آخه تا حال نديده بودم باهاش تلفني حرف بزني‪.‬‬ ‫پرنيان برخاست و گفت‪ :‬موردش پيش نيومده بود‪.‬‬ ‫جلوي آينه نشست‪ .‬برس را برداشت و مشغول شانه زدن موهايش شد‪.‬‬ ‫تمام روز توي خانه مشغول استراحت بود‪ .‬پريسا و مامان هم همه جوره به او مي‬ ‫رسيدند كه آب توي دلش تكان نخورد‪.‬‬

‫شب همين كه بابا رسيد پريسا مشغول چيدن ميز شام شد‪ .‬بابا هم رفت تا لباس‬ ‫عوض كند‪ .‬كمي با مامان صحبت كرد و بالخره وقتي پريسا شام را چيد‪ ،‬همگي دور‬ ‫ميز نشستند‪.‬‬ ‫پرنيان با سرخوشي براي خودش سالد كشيد‪ .‬استراحت امروز حسابي بهش مزه‬ ‫داده بود‪ .‬بابا رو به او كرد و گفت‪ :‬مامانت ميگه از شنبه برميگردي سر كار‪ .‬مشكلت با‬ ‫رييست حل شده؟‬ ‫_‪ :‬البته‪ .‬اون فقط به جلسه اش فكر مي كرد‪ .‬منم با كلي داد و بيداد حاليش كردم‬ ‫ماهام آدميم‪ .‬بالخره هم كلي عذرخواهي كرد و تمام شركت رو تا آخر هفته تعطيل‬ ‫كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬پس ديگه دلخوري اي نمونده‪.‬‬ ‫_‪ :‬نه ابداً‪ .‬اين فرشته بيخودي شلوغش كرده‪ ،‬شماها فكر كردين آيا اونجا چه خبره!‬ ‫خبر تازه اي نيست‪ .‬ماييم و يه رييس جدي و يه شركت شلوغ پلوغ‪ .‬حتي فرشته هم‬ ‫كه اينقدر تهديد كرده بود از شنبه برميگرده سركار‪.‬‬ ‫_‪ :‬به طور كلي ميونه ات با مهدس شفيع چطوره؟‬ ‫قاشق از دست پرنيان افتاد‪ .‬مكثي كرد و پرسيد‪ :‬منظورتون چيه؟‬ ‫_‪ :‬امروز اومده بود پيش من‪ .‬تو رو خواستگاري كرده‪.‬‬ ‫پرنيان با تعجب پرسيد‪ :‬منو؟ ‪....‬‬ ‫ادامه ي جمله اش را خورد‪ .‬فكر نمي كرد رييس محافظه كارش به اين سرعت اقدام‬ ‫كند‪ .‬سر به زير انداخت‪.‬‬ ‫مامان گفت‪ :‬منم خيلي تعجب كردم‪ .‬بعد از اين همه اذيت و آزار‪...‬‬ ‫پرنيان سر بلند كرد و زير لب گفت‪ :‬اذيت و آزاري نبود‪ .‬فقط سرمون شلوغ بود‪،‬‬ ‫هممون‪.‬‬ ‫پريسا گفت‪ :‬ولي من مي دونستم‪ .‬از خيلي وقت پيش مطمئن بودم‪.‬‬ ‫بابا با لحن معني داري پرسيد‪ :‬چطور؟!‬ ‫ً‬ ‫_‪ :‬مهندس شفيع تنها كسيه كه پرنيان اصل ايراداشو نمي بينه!‬ ‫بابا متفكرانه گفت‪ :‬به نظر منم ايراد خاصي نداره‪ .‬اون مرد خودساخته و قابل اتكائيه‪.‬‬ ‫مامان پرسيد‪ :‬نظر تو چيه پرنيان؟‬ ‫پرنيان با صداي لرزان و صورتي گلگون گفت‪ :‬من با بابا موافقم‪ .‬اين حرف النم نيست‪.‬‬ ‫هميشه همينو گفتم‪.‬‬ ‫بابا گفت‪ :‬جهت اطمينانم با خانم ارجمندي هم تماس گرفتم‪ .‬اون خانواده شونو خوب‬ ‫مي شناسه‪ .‬يكي يكي اسم برد‪ .‬شغلشون و مشخصاتشون رو برام گفت‪ .‬خانواده ي‬ ‫قابل قبولي داره‪ .‬يكي دو تا شماره هم داد كه باز سوال كردم و موردي نداشت‪.‬‬ ‫پريسا دو كف دستش را محكم بهم كوبيد و داد زد‪ :‬پس مباركه!!!‬ ‫بعد با يك جهش خودش را به پرنيان رساند و سر و رويش را غرق بوسه كرد‪.‬‬ ‫بابا گفت‪ :‬صبر كن پريسا! ما هنوز نظر مادرتو نپرسيديم‪.‬‬ ‫مامان پوزخندي زد و آرام گفت‪ :‬مگه من غير از خوشبختي و رضايت بچه هام چي مي‬ ‫خوام؟‬ ‫بعد انگار ناگهان چيزي به خاطر آورده باشد‪ ،‬پرسيد‪ :‬درمورد مهريه هم صحبت كردي؟‬ ‫بابا خنديد و گفت‪ :‬نگران نباش‪ .‬مهريه ي خوبي پيشنهاد كرده‪.‬‬ ‫مامان آهي از سر رضايت كشيد و از جا برخاست و پرنيان را در آغوش كشيد‪ .‬بابا‬ ‫خنديد و گفت‪ :‬اي بابا شامتون يخ كرد كه! بشينين بخورين بعد ابراز احساسات كنين!‬ ‫مامان خنديد و سرجايش برگشت‪ .‬بابا گفت‪ :‬اي واي! قرار بود بهش يه شماره تلفن‬ ‫بدم يادم رفت!‬ ‫موبايلش را درآورد و به سرعت شماره گرفت‪.‬‬ ‫_‪ :‬مهندس شفيع؟_ سلم صولتي هستم‪ _.‬ببخشيد من اين شماره رو پيدا كردم اما‬ ‫فراموش كردم زودتر تماس بگيرم‪ _.‬گوشي يه لحظه‪...‬‬ ‫گوشي را روي بلندگو گذاشت و مشغول گشتن توي دفتر تلفنش شد‪ .‬حال بقيه هم‬ ‫صداي آريا را مي شنيدند كه داشت شماره را مي پرسيد و يادداشت مي كرد‪.‬‬

‫با شنيدن صدايش انگار غم تمام دلتنگيهاي عالم به دل پرنيان ريخت‪ .‬چقدر دلش مي‬ ‫خواست او را ببيند! بيشتر از يك شبانه روز بود كه او را نديده بود و عجيب آن كه اين‬ ‫طور كم طاقت شده بود‪.‬‬ ‫بابا شماره را داد‪ .‬آريا پرسيد‪ :‬معذرت ميخوام كه مي پرسم؛ با خانواده صحبت كردين؟‬ ‫بابا نگاهي به پرنيان و مادرش انداخت‪ .‬مامان سري به موافقت تكان داد‪ .‬پرنيان سر به‬ ‫زير انداخت‪ .‬بغض كرده بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬بله‪ .‬و تا اينجا كه جوابشون مثبته‪.‬‬ ‫صداي آريا از شوق لرزيد‪ :‬يك دنيا ممنونم آقاي صولتي‪ .‬بهتون قول ميدم دخترتون رو‬ ‫خوشبخت كنم‪.‬‬ ‫پرنيان ديگر طاقت ماندن نداشت‪ .‬به اتاقش گريخت و هاي هاي بناي گريستن‬ ‫گذاشت‪.‬‬ ‫مامان و پريسا هم او را همراهي مي كردند‪ .‬بابا هم كه نمي خواست احساساتش را‬ ‫بروز دهد خودش با روزنامه ي صبح سرگرم كرد‪ .‬اگرچه كلمات پيش چشمش مي‬ ‫رقصيدند و او حتي به خاطر نياورد كه عينكش را بزند‪.‬‬ ‫صبح روز بعد پرنيان خسته و سنگين برخاست‪ .‬حتي يك لحظه هم نخوابيده بود‪.‬‬ ‫پريسا نزديك صبح خوابش برده بود و هنوز خواب بود‪ .‬پرنيان به آرامي برخاست‪ .‬مامان‬ ‫توي آشپزخانه بود‪ .‬به گرمي صبح بخير گفت‪ .‬پرنيان لبخندي زد و جوابش را داد‪.‬‬ ‫صبحانه ي مختصري فقط براي راضي كردن مامان خورد و رفت لباس عوض كرد‪ .‬در‬ ‫حالي كه در خانه را باز مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬ميرم يه كم قدم بزنم‪.‬‬ ‫مامان لبخندي زد و پرسيد‪ :‬مي خواي باهات بيام؟‬ ‫_‪ :‬مي خوام يه كم فكر كنم‪.‬‬ ‫مامان سري تكان داد و گفت‪ :‬به سلمت‪.‬‬ ‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬ ‫بيرون آمد‪ .‬نسيم خنك صبحگاهي صورتش را نوازش داد‪ .‬تازه به سر خيابان رسيده‬ ‫بود‪ .‬اگر ماشينش سالم بود‪ ،‬الن تو راه شركت بود‪ .‬الن حتماً آريا هم شركت بود‪.‬‬ ‫قلبش توي سينه فشرده شد‪ .‬جلوي اولين تاكسي را گرفت و آدرس شركت را داد‪.‬‬ ‫در جلويي بسته بود‪ .‬ساختمان را دور زد‪ .‬لي در پاركينگ باز بود و ماشين سياه رنگ‬ ‫آشنايي سر جاي هميشگي پارك شده بود‪ .‬پرنيان لبخندي زد‪ .‬با آسانسور بال رفت‪.‬‬ ‫همين كه قدم به طبقه ي سوم گذاشت ‪ ،‬آريا از دفترش بيرون آمد‪ ،‬با ديدن پرنيان‬ ‫پوشه هايي كه در دست داشت رها كرد‪ .‬پرنيان احساس ضعف مي كرد‪ .‬به ديوار تكيه‬ ‫داد‪ .‬آريا جلو آمد‪ .‬به آرامي سلم كرد‪.‬‬ ‫پرنيان سر به زير انداخت و به صدايي كه به زحمت بال مي آمد جوابش را داد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوش اومدي خانوم‪.‬‬ ‫لحنش پر از مهر بود‪ .‬پرنيان به اين دنيا نبود‪ .‬جايي خيلي دورتر در سرزمين روياها پرواز‬ ‫مي كرد‪.‬‬ ‫بعد از چند لحظه پرنيان سر بلند كرد‪ .‬با ترديد پرسيد‪ :‬واقع ًا هيچ كس نيست؟‬ ‫_‪ :‬اگه من و تو جزو افراد حساب نشيم‪ ،‬نه نيست‪.‬‬ ‫با خجالت يك قدم عقب كشيد‪ .‬لبخندي شرمگين صورتش را گلگون كرد‪ .‬نگاهي به‬ ‫اطراف انداخت و گفت‪ :‬چقدر اينجاها بهم ريخته!‬ ‫آريا با تاسف سري تكان داد و گفت‪ :‬وقتي گفتم مرخصي‪ ،‬انگار از قفس آزادشون‬ ‫كردم‪ .‬هيچ كس پشت سرشو نگاه نكرد‪ .‬حتي مديرها هم با خونسردي در دفترشونو‬ ‫بستن و رفتن‪.‬‬ ‫_‪ :‬فكر كنم بايد مشغول بشم‪.‬‬ ‫_‪ :‬نخير‪ .‬شما تشريف ببرين خونه‪ .‬بيا با ماشين من برو‪.‬‬

‫_‪ :‬با ماشين تو؟! آريا داري سوييچتو ميدي به من؟!! نميگي بزنم به در و ديوار يه وقت‬ ‫ماشينت خط شه؟‬ ‫_‪ :‬فداي سرت‪ .‬تو برو خونه من خودم به كارام مي رسم‪.‬‬ ‫_‪ :‬باشه ولي برم از تو كشوم يه سي دي بردارم ميرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬هرجور ميلته‪.‬‬ ‫پرنيان در اتاقي كه با دوستانش در آن كار مي كرد را باز مي كرد‪ .‬وحشتزده نگاهي به‬ ‫اطراف انداخت‪ .‬باور نمي كرد اينطور رها شده باشد‪ .‬جدا از بي توجهي جواهر و‬ ‫شهرزاد‪ ،‬پرنيان و فرشته با عصبانيت آنجا ترك كرده بودند‪ .‬فرشته كه تمام ميزش را‬ ‫بهم ريخته بود‪ .‬ميز پرنيان هم نظم هميشگي را نداشت‪.‬‬ ‫سي دي را فراموش كرد‪ .‬به سرعت مشغول شد‪ .‬يك دسته كاغذ را بال برد‪ .‬آريا‬ ‫پشت ميزش ايستاده بود و به صفحه ي مانيتور چشم دوخته بود‪ .‬با شنيدن صداي‬ ‫پاي او سر بلند كرد و گفت‪ :‬تو هنوز اينجايي؟!‬ ‫_‪ :‬اينا رو بايد امضا كني بعد فاكس بشن‪.‬‬ ‫_‪ :‬بذار شنبه منشي بياد‪.‬‬ ‫_‪ :‬خب امضا كن فاكس مي كنم ديگه‪.‬‬ ‫_‪ :‬كار تو نيست‪.‬‬ ‫_‪ :‬يعني من يه فاكس كردن بلد نيستم!‬ ‫آريا خنديد‪ .‬خودكارش را از توي جيبش بيرون آورد و گفت‪ :‬ناسلمتي تو مريض بودي‪.‬‬ ‫_‪ :‬من بمونم خونه مريض ميشم‪ .‬وقت كار حالم خوبه‪.‬‬ ‫آريا همانطور ايستاده مشغول خواندن و امضا كردن شد‪ .‬پرنيان برگه ها و سي دي‬ ‫هاي آشفته روي ميزش را جابجا كرد و به ترتيب اولويت منظمشان كرد‪ .‬برگه هاي‬ ‫امضا شده را گرفت و بيرون برد‪ .‬پشت ميز منشي نشست و شروع به كار كرد‪.‬‬ ‫مامان تلفن زد‪ .‬نگران شده بود‪ .‬پرنيان به او اطمينان داد كه حالش خوب است‪ .‬تا ظهر‬ ‫مشغول بود‪ .‬تا بالخره آريا به زور او را به خانه رساند‪.‬‬ ‫براي همان شب قرار گذاشتند كه آريا با مادر و خواهرش بيايند‪ .‬اولين بار بود كه پرنيان‬ ‫اقوام او را ميديد‪ .‬دلشوره ي عجيبي داشت‪ .‬ولي با ديدن آنها احساس كرد خيلي‬ ‫بهتر از تصورش هستند‪ .‬همه چيز به خوبي پيش رفت‪ .‬قرار عقد محضري را براي‬ ‫همان هفته و مراسم نامزدي را سه هفته بعد گذاشتند‪.‬‬ ‫آريا از دوستانش به عنوان شهود عقد دعوت كرد‪ .‬ولي پرنيان نمي دانست چطور بايد‬ ‫به دوستانش مخصوص ًا فرشته بگويد‪ .‬بالخره بعد از كلي كلنجار رفتن با اس ام اس از‬ ‫آنها براي نهار روز چهارشنبه در يك رستوران نزديك محضر دعوت كرد‪ .‬اميدوار بود همه‬ ‫بيايند‪.‬‬ ‫پرنيان با نگراني طول رستوران را بال و پايين مي رفت‪ .‬اول سهراب و ستاره و كامران و‬ ‫فتانه رسيدند‪ .‬همه كلي تبريك گفتند‪ .‬پرنيان مجبور شد بنشيند‪ .‬اما چشمش دائم به‬ ‫در بود‪ .‬مي ترسيد دير كنند‪ .‬از محضر ساعت دو بعدازظهر وقت داشتند و حال يك و‬ ‫نيم بود‪ .‬همان موقع اس ام اسي از شهرزاد دريافت كرد‪ .‬عذرخواهي كرده و توضيح‬ ‫داده بود كه مسافرت است‪ .‬چند دقيقه بعد بهروز و شقايق و بالخره كيان و ندا هم‬ ‫آمدند‪ .‬اما خبري از جواهر و فرشته نبود‪.‬‬ ‫وقت محضر شده بود‪ .‬قرار نهار را براي بعد از عقد گذاشتند‪ .‬پرنيان با نگراني به آريا‬ ‫گفت‪ :‬شما برين‪ .‬من چند دقه ديگه هم صبر مي كنم‪.‬‬ ‫آريا تاكيد كرد‪ :‬فقط چند دقيقه!‬ ‫_‪ :‬باشه زود ميام‪.‬‬ ‫پرنيان دم در رستوران ايستاد و براي دهمين بار به فرشته زنگ زد‪.‬‬ ‫_‪ :‬يه بارم خواستم مهمونت كنم ها! كجايين شماها؟‬ ‫_‪ :‬اونهاش رسيديم‪ .‬داريم مي بينمت‪ .‬سر خيابونيم‪.‬‬

‫كمي بعد هر دو نفس نفس زنان رسيدند‪ .‬راه دور بود و بيشتر آن را مجبور شده بودند‬ ‫پياده بيايند‪.‬‬ ‫سلم و عليك و روبوسي و اظهار دلتنگي‪...‬‬ ‫پرنيان با نگراني سلم و عليكشان را قطع كرد و گفت‪ :‬بدوين بريم دير شد‪.‬‬ ‫جواهر با تعجب گفت‪ :‬كجا؟ مگه رستوران اينجا نيست؟‬ ‫_‪ :‬رستوران كه نمي خوايم بريم‪ .‬يعني ميريم ولي بعداً‪ .‬تقصير خودتونه دير كردين‪.‬‬ ‫محضر طبقه ي سوم بود و آسانسور كار نمي كرد‪ .‬پرنيان بدو بدو شروع به بال رفتن از‬ ‫پله ها كرد‪.‬‬ ‫فرشته ناله كنان گفت‪ :‬آخه نامرد حداقل بگو كجا داري ميري! نفسمون بريد‪ .‬ما كلي‬ ‫پياده اومديم‪ .‬ديگه ناي پله بال رفتن نداريم‪.‬‬ ‫_‪ :‬مجبورين بياين‪.‬‬ ‫_‪ :‬آخه كجا؟ نرسيديم هنوز؟ بازم بايد بريم بالتر؟ يه دقه وايسا بابا‪.‬‬ ‫فرشته لب پاگرد نشست‪ .‬جواهر هم همينطور‪ .‬آريا پله ها را به سرعت پايين آمد و‬ ‫صدا زد‪ :‬اومدي پرنيان؟‬ ‫فرشته با شنيدن صداي رييس مثل فنر از جا پريد‪ .‬جواهر هم لرزان راست ايستاد‪.‬‬ ‫همان موقع آريا به آنها رسيد‪ .‬جواهر با صدايي كه به زحمت بال مي آمد گفت‪ :‬سلم‬ ‫آقاي رييس‪.‬‬ ‫فرشته هم به سرعت گفت‪ :‬سلم‪.‬‬ ‫آقاي رييس باخوشرويي بي سابقه اي جواب سلمشان را داد وبعد با جديت معمولش‬ ‫رو به پرنيان كرد و در حالي كه ساعتش را نشان مي داد گفت‪ :‬ده دقيقه از وقتمون‬ ‫گذشته‪ .‬بدو ديگه!‬ ‫پرنيان آهي كشيد و به دنبالش روان شد‪ .‬جواهر آستينش را كشيد و پرسيد‪ :‬چه‬ ‫خبره؟ مگه ما مرخصي نيستيم؟‬ ‫فرشته جلو آمد و گفت‪ :‬آره‪ .‬خودش بهمون مرخصي داده‪ .‬يعني چي دوباره احضارمون‬ ‫كرده؟ من كه ديگه يه پله هم بال نميام‪.‬‬ ‫پرنيان ملتمسانه برگشت و گفت‪ :‬خواهش مي كنم فرشته‪ .‬اينجا كه شركت نيست‪.‬‬ ‫بيا بال‪.‬‬ ‫_‪ :‬تا به من نگي اون بال چه خبره نميام‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي خوام باهاش ازدواج كنم‪ .‬خيالت راحت شد؟‬ ‫جواهر با حيرت پرسيد‪ :‬ازدواج كني؟ با رييس؟‬ ‫_‪ :‬ترسيدم زودتر بهتون بگم‪ .‬النم اگه ناراحتين مجبور نيستين بياين‪ .‬ولي من ديرم‬ ‫شده بايد برم‪.‬‬ ‫قدم تند كرد و بال رفت‪ .‬فرشته و جواهر با حيرت بهم خيره شدند‪ .‬مدتي طول كشيد تا‬ ‫تصميم گرفتند بروند و آن چه كه شنيده بودند را به چشم ببينند‪.‬‬ ‫توي دفتر محضردار شلوغ بود‪ .‬پدر و مادر و چند نفري از اقوام پرنيان به علوه دوستان‬ ‫و آشنايان آريا‪ .‬فرشته و جواهر به زحمت جايي براي ايستادن پيدا كردند تا شاهد‬ ‫جاري شدن خطبه ي عقد باشند‪.‬‬ ‫و‪ ...‬واقعاً پرنيان به عقد آقاي رييس در آمد!‬ ‫صبح روز شنبه خبر جديد مثل افتادن دانه هاي دامينو توي شركت پيچيد‪ .‬اول يك‬ ‫زمزمه بعد يك تبريك بلند بال خدمت آقاي رييس كه خيال داشت نهار و شيريني‬ ‫مفصلي به كارمندان بدهد‪.‬‬ ‫پرنيان با يك ساعت تاخير وارد شركت شد و هنوز به دفترش نرسيده بود كه همكاران‬ ‫مثل مور و ملخ سرش ريختند‪ .‬هيچ كس باور نمي كرد كه اين خبر راست باشد‪ .‬همه‬ ‫مي خواستند بدانند كه ماجرا چه بوده است‪.‬‬ ‫پرنيان با خونسردي گفت‪ :‬چه ماجرايي؟ مهندس شفيع رفت پيش بابام منو‬ ‫خواستگاري كرد‪ .‬همين!‬

‫و البته هيچ كس باور نكرد ماجرا به همين سادگي باشد‪ ،‬اما توضيح ديگري هم از‬ ‫پرنيان نشنيدند‪.‬‬ ‫تلفن زنگ زد‪ .‬شهرزاد جواب داد و با لبخند گفت‪ :‬پرنيان جون آقاي رييس احضار‬ ‫فرمودن‪.‬‬ ‫پرنيان بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬گفت‪ :‬به منشيش بگو كارم كه تموم شد ميام‪.‬‬ ‫ابروهاي شهرزاد بال رفت‪ .‬با خنده گفت‪ :‬شجاع شدي پرنيان‪.‬‬ ‫پرنيان سر بلند كرد و گفت‪ :‬شجاعت كدومه؟ كلي كار عقب افتاده دارم‪.‬‬ ‫شهرزاد داخلي را گرفت و پيغام رساند‪ .‬بعد روي دهني گوشي را گرفت و گفت‪ :‬ميگه‬ ‫كار فوري دارن‪.‬‬ ‫پرنيان با حرص بلند شد‪ .‬هنوز نگاهش به مانيتور بود‪ .‬به طرف در رفت‪ .‬هم اتاقيها مي‬ ‫خنديدند‪.‬‬ ‫_‪ :‬خوبه خوبه بخندين‪ .‬من الن برميگردم و تا ظهر محاله برم بال‪.‬‬ ‫فرشته گفت‪ :‬ببينيم و تعريف كنيم!‬ ‫منشي با ديدن پرنيان نيشش تا بناگوش باز شد‪ .‬ذوق زده گفت‪ :‬تبريك ميگم خانم‬ ‫مهندس‪.‬‬ ‫_‪ :‬ممنون‪ .‬آقاي رييس تو دفترشونن؟‬ ‫_‪ :‬بله خانم‪.‬‬ ‫بعد دكمه ي تلفن را زد و گفت‪ :‬آقاي رييس‪ ،‬خانمتون‪.‬‬ ‫خودش از اين عبارت كلي ذوق زد و خنده اش گرفته بود و پرنيان از عكس العمل او‬ ‫خنده اش گرفته بود‪.‬‬ ‫در اتاق باز شد‪ .‬آقاي رييس پشت در بود و داشت با موبايلش حرف ميزد‪ .‬پرنيان وارد‬ ‫شد‪ .‬در را بست و دست و آزادش را محكم دور بازوهاي پرنيان حلقه كرد‪ .‬صحبتش را‬ ‫تمام كرد و موبايل را توي جيبش گذاشت و دست ديگرش را هم دور بازوهاي پرنيان‬ ‫انداخت‪.‬‬ ‫پرنيان خنديد و سلم كرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬عليك سلم! نمي گي اين بنده خدا اون بال دلش پوسيد؟ معلوم هست كجايي‬ ‫تو؟ موبايلتم كه تو خونه جا گذاشتي! زنگ زدم پريسا ميگه همون ساعت معمول رفته‬ ‫بيرون‪ .‬حال هي رو ساعت نگاه مي كنم‪ .‬هي زنگ مي زنم پايين‪ .‬نخير خانم مهندس‬ ‫هنوز نيومدن‪ .‬وقتي هم اومدن كه نميان بال! دل آدم هزار راه ميره دختر!‬ ‫پرنيان با بو سه اي آرامش كرد بعد خود را از بين حلقه ي بازوهايش رها كرد و در‬ ‫حالي كه به طرف پنجره ميرفت‪ ،‬گفت‪ :‬هوا خوب بود هوس كردم پياده بيام‪ .‬و تا همين‬ ‫النم يادم نبود موبايلمو جا گذاشتم‪ .‬معذرت مي خوام‪.‬‬ ‫توي قاب پنجره نشست و با لبخند نگاهش كرد‪ .‬براي خودش هم باورش سخت بود‬ ‫كه اين طور دوستش دارد‪.‬‬ ‫آريا روبرويش به ميزش تكيه داد‪ .‬بلند بال‪ ،‬خوش تيپ و جذابتر از هميشه!‬ ‫پرنيان بي اختيار فكرش را بلند گفت‪ .‬ابروهاي آريا بال رفت‪ .‬سري تكان داد و گفت‪:‬‬ ‫باعث افتخاره كه به چشم شما خوب بيام!‬ ‫پرنيان خنديد‪ .‬قدمي پيش گذاشت و پشت ميز آريا نشست‪ .‬آريا پرسيد‪ :‬صندلي‬ ‫رياست چه مزه اي ميده؟‬ ‫_‪ :‬خيلي ناراحته! تو كمرت درد نمي گيره؟!‬ ‫_‪ :‬قدم از تو بلندتره‪ .‬نه خيلي مشكلي ندارم‪ .‬از اون گذشته مدت طولني نمي‬ ‫شينم‪ .‬ولي خسته شدم‪ .‬دلم مي خواد برم مرخصي‪.‬‬ ‫_‪ :‬آخرين مرخصي اي كه رفتي كي بود؟ تو سفرهاتم هميشه كارين‪ .‬اصل ً يادم نمياد‬ ‫اين روزا به دليل شخصي غيبت كرده باشي!‬ ‫_‪ :‬منم يادم نمياد‪ .‬معمول ً مسافرتام منحصر به آخر هفته اس يا چهار روز اول سال‪.‬‬ ‫پرنيان يك سي دي را برداشت و گفت‪ :‬اه بالخره پيداش كردي؟!!‬

‫_‪ :‬آره از صبح دارم دنبالت مي گردم بهت بدم! ضمناً نت وركم اشكال پيدا كرده بود‪،‬‬ ‫الن حل شده‪.‬‬ ‫_‪ :‬آووو ممنون‪ .‬پس با اجازه من برم‪ .‬رييسم اخراجم مي كنهس‬ ‫_‪ :‬بفرمايين‪.‬‬ ‫خنديد براي چند لحظه در آغو شش كشيد‪ .‬رهايش كرد‪ .‬در را به سرعت باز كرد و‬ ‫بست و به طرف راه پله دويد‪.‬‬ ‫با ديدن مهندس شقاقي قدمهايش سست شد‪ .‬كمي خودش را جمع و جور كرد‪.‬‬ ‫مهندس شقاقي با لحني به سردي يخ گفت‪ :‬پس لقمه ي چرب تر از من گيرت اومده‪.‬‬ ‫پرنيان مستقيم توي چشمهايش نگاه كرد و گفت‪ :‬اميدوارم شمام بهتر از من گيرتون‬ ‫بياد‪.‬‬ ‫_‪ :‬البته كه مياد‪ .‬خيليا آرزومو دارن‪ .‬مگه من چي كم دارم؟‬ ‫پرنيان در حالي كه از پله ها پايين مي رفت‪ ،‬جواب داد‪ :‬هيچي‪.‬‬ ‫آهي كشيد‪ .‬وارد دفترش شد‪ .‬فرشته گفت‪ :‬اوامر آقاي رييس اين دفعه طول كشيد!‬ ‫_‪ :‬تو هم كرنومتر بگير دستت بشمار هر دفعه!‬ ‫بچه ها خنديدند‪ .‬پرنيان پشت ميزش نشست‪ .‬سي دي را گذاشت‪ .‬اما ظاهراً كار‬ ‫نمي كرد‪ .‬چند بار امتحان كرد نشد‪.‬‬ ‫گوشي را برداشت‪ .‬شماره ي اتاق رييس را گرفت‪.‬‬ ‫_‪ :‬آرياجان؟____ ببين عزيزم اين كار نمي كنه___ جان؟ ____ آهان!____ باشه‪.‬‬ ‫ممنون____ قربانت باي‬ ‫جواهر ريسه ميرفت‪ .‬پرنيان پرسيد‪ :‬به چي مي خندي؟‬ ‫_‪ :‬آخه كي تو اين شركت جرات داره‪ ،‬كمتر از آقاي رييس بهش بگه؟ تو به همين‬ ‫راحتي ميگي آرياجان؟ من بودم تا صدسال از آقاي رييس از دهنم نمي افتاد‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي من راحت عادت كردم‪ .‬همون دفعه ي اول كه گفت بگو آريا‪ ،‬گفتم‪.‬‬ ‫فرشته با بدبيني پرسيد‪ :‬راستي دفعه ي اول كي بود؟‬ ‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬دست بردار فرشته! همه چي تموم شده‪ .‬اونم منو به بازي‬ ‫نگرفته‪ .‬ديگه براي چي نگراني؟‬ ‫شهرزاد پرسيد‪ :‬موضوع چيه؟ آقاي رييس كسي رو به بازي بگيره؟!! وجدانش اجازه‬ ‫ميده؟!!!‬ ‫فرشته دست بلند كرد و گفت‪ :‬بابا بيخيال‪.‬‬ ‫تلفن روي ميز زنگ خورد‪ .‬پرنيان جواب داد‪ :‬جانم بگو‪ .‬باشه نگاه مي كنم‪ .‬ببين خانم‬ ‫ارجمندي گفت يه تماسي با شركت پويا بگير‪ .‬آره گفته بودن مي فرستن‪ ،‬ولي هنوز‬ ‫نرسيده‪.‬‬ ‫دوباره همه مشغول كارشان بودند‪.‬‬ ‫حدود يك ماه از نامزدي پرنيان با آريا شفيع مي گذشت‪ .‬آن روز يك صبح آفتابي زيبا‬ ‫بود‪ .‬پرنيان بيشتر راه تا شركت را پياده رفت‪ .‬وقتي رسيد مستقيم به دفتر رييس رفت‪.‬‬ ‫آريا پشت ميزش نشسته بود و به شدت مشغول بود‪ .‬پرنيان وارد شد‪ .‬ميزش را دور‬ ‫زد‪ .‬از پشت سر خم شد و گونه اش را بو سيد‪.‬‬ ‫آريا بدون اين كه سر بلند كند گفت‪ :‬مي دوني چقدر دير كردي؟‬ ‫_‪ :‬آخي دلت برام تنگ شده بود!‬ ‫آريا با بي حوصلگي سر بلند كرد‪ :‬پرنيان! تو ديگه خيلي داري بيخيال همه چي‬ ‫ميشي! اينجا شركته نه خونه ي خاله‪ .‬وقتي به تو هيچي نگم بقيه دشمنت ميشن‪.‬‬ ‫اين روزا به خودشون جرات ميدن و هر حرفي رو پشت سرت ميزنن‪ .‬يه كم رعايت كن‬ ‫عزيز من‪.‬‬ ‫پرنيان كنار پنجره نشست و در حالي كه به بيرون خيره شده بود‪ ،‬گفت‪ :‬آخه دلت مياد‬ ‫تو هواي به اين خوبي بشيني تو دفتر و يكريز تا شب كار كني؟‬

‫_‪ :‬تو هواي بهتر از اينم نشستم كار كردم‪ .‬بگير اين سي دي رو ببر ترجمه كن‪.‬‬ ‫_‪ :‬من مرخصي مي خوام‪.‬‬ ‫_‪ :‬بميرم برات! هر روز خدا كه مرخصي هستي‪ .‬هر وقت مي خواي مياي‪ ،‬هروقت‬ ‫بخواي ميري‪ ،‬تا هم بگيم بال چشمت ابرو دادت درمياد واسه خاطر تو دارم ميرم‬ ‫آرايشگاه!! من نمي دونم تو قبل ً كه هميشه منظم و مرتب و آرايشگاه رفته بودي‬ ‫چيكار مي كردي!‬ ‫پرنيان اخم كرد‪ .‬اين اولين جر و بحثشان بود‪ .‬سي دي را برداشت و لخ لخ كنان بيرون‬ ‫رفت‪.‬‬ ‫تمام صبح زيبايش را درگير بود‪ .‬تو دلش هرچي بلد بود نثار آريا كرد‪ .‬هربار هم كه‬ ‫احضار شد‪ ،‬پيغام داد كه درگير ترجمه هايش است و حتي حاضر نشد جواب تلفن آريا‬ ‫را بدهد‪ .‬آريا هم نامردي نكرد‪ .‬با منشي اش كلي اضافه كار برايش فرستاد كه تا شب‬ ‫گرفتارش كرد‪.‬‬ ‫هم اتاقيها داشتند از فضولي ميميردند كه چه اتفاقي افتاده است؛ اما پرنيان حاضر‬ ‫نشد هيچ توضيحي بدهد‪.‬‬ ‫ساعت هشت و نيم شب بود‪ .‬پرنيان كامپيوتر را با مشت خاموش كرد و برخاست‪.‬‬ ‫خسته و عصباني بود‪.‬‬ ‫آريا تو قاب در با لبخند ايستاده بود‪ .‬پرنيان با اخم رو گرداند و گفت‪ :‬اوامرتون اجرا شد‬ ‫آقاي رييس‪ .‬بي زحمت اجازه بدين برم‪.‬‬ ‫_‪ :‬مي رسونمت‪.‬‬ ‫_‪ :‬لزم نيست‪ .‬راهتون رو دور نمي كنم‪ .‬با تاكسي ميرم‪.‬‬ ‫_‪ :‬من شبا مسافركشي مي كنم!‬ ‫پرنيان خنده اش را فرو خورد‪ .‬آريا خنديد و پيروزمندانه گفت‪ :‬خنديدي!!‬ ‫پرنيان سر بلند كرد و با بيحوصلگي گفت‪ :‬ببين بذار برم‪ .‬امشب حوصلتو ندارم‪.‬‬ ‫ابروهاي آريا بال رفت‪ .‬قاطعانه گفت‪ :‬من نوكر بابات نيستم كه حوصلمو نداري‪.‬‬ ‫پرنيان سر بزير انداخت و سعي كرد از كنارش رد شود‪ .‬آريا بازويش را محكم گرفت‪.‬‬ ‫پرنيان داد زد‪ :‬ولم كن بذار برم‪ .‬دردم مياد ولم كن‪.‬‬ ‫فشار دست آريا كم شد‪ ،‬ولي رهايش نكرد‪.‬‬ ‫_‪ :‬ساكت! فقط نگهبان نفهميده كه ما امروز بحثمون شده كه اونم الن ميفهمه‪.‬‬ ‫پرنيان با نااميدي سر بلند كرد‪ .‬مي دانست آريا كوتاه نمي آيد‪ .‬آرام گفت‪ :‬خيلي خب‪.‬‬ ‫ولم كن‪ .‬ميام‪.‬‬ ‫آريا رهايش كرد‪ .‬پرنيان در حالي كه بازويش را ميماليد‪ ،‬جلو افتاد‪ .‬سوار ماشين شدند‪.‬‬ ‫پرنيان اخم آلود به روبرو خيره شده بود‪.‬‬ ‫آريا گفت‪ :‬شعبه ي جديد شركت هفته ي آينده افتتاح ميشه‪.‬‬ ‫_‪ :‬خب كه چي؟‬ ‫_‪ :‬قراره مهندس خرم با چند تا از پرسنل بره اونجا‪.‬‬ ‫_‪ :‬ميدونم‪ .‬نمي خواي كه منو بفرستي اون ور؟‬ ‫_‪ :‬چرا كه نه؟ مهندس شيري هم ميره اونجا‪ .‬حسابي بهتون خوش مي گذره!‬ ‫لحنش طعنه آميز و دلخور بود‪ .‬پرنيان از گوشه چشم نگاهش كرد‪ .‬نور چراغهاي خيابان‬ ‫گاه بگاه نيمي از صورتش را روشن ميكرد و او را رنگ پريده تر از هميشه نشان ميداد‪.‬‬ ‫پرنيان آرام جواب داد‪ :‬اون شعبه به خونه ي فرشته اينا نزديكه‪ .‬براي همين تقاضا داد‬ ‫كه بره اونجا‪.‬‬ ‫_‪ :‬به خونه ي شمام نزديكتر از اينجاست‪.‬‬ ‫پرنيان توجهي نكرد و ادامه داد‪ :‬ضمن ًا فرشته ترجيح ميده تحت رياست مهندس خرم‬ ‫باشه كه من بهش حق ميدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬چي بهتر از اين؟ تو هم برو زير دست مهندس خرم‪ .‬عوضش صبحا ميتوني نيم‬ ‫ساعت بيشتر بخوابي! تمام روز هم مجبور نيستي سايه ي نحس منو تحمل كني‪.‬‬ ‫پرنيان برگشت و با بغضي كهنه نگاهش كرد‪ .‬رنجيده بود‪ ...‬خيلي‪...‬‬ ‫_‪ :‬تو داري بيرونم ميكني؟‬

‫آريا نگاهي به او انداخت و به سادگي گفت‪ :‬نه‪ .‬دارم منتقلت مي كنم‪ .‬تو شعبه ي‬ ‫جديد به كارمند كارآمدي مثل تو احتياج داريم‪ .‬غير از مهندس خرم‪ ،‬بقيه تجربه ي‬ ‫چنداني ندارن‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي آريا‪...‬‬ ‫مكثي كرد و بعد هم ساكت شد‪ .‬سربزير انداخت‪ .‬حيران شده بود‪.‬‬ ‫_‪ :‬ولي چي؟‬ ‫و چون جوابي نشنيد ادامه داد‪ :‬فكر مي كنم اينجوري خيلي بهتره‪ .‬تو هم ديگه‬ ‫حوصلت سر نميره‪.‬‬ ‫پرنيان از پنجره به بيرون خيره شد‪ .‬پشت چراغ قرمز بودند‪ .‬دختر و پسر جوان و‬ ‫خنداني دست در دست هم پيش مي آمدند‪ .‬دو تايي از روي جو پريدند و غش غش‬ ‫خنديدند‪ .‬بعد هم از جلوي ماشين آريا رد شدند و به آن طرف خيابان رفتند‪ .‬پرنيان به‬ ‫بي خياليشان حسرت ميخورد‪.‬‬ ‫بقيه ي راه در سكوت گذشت‪ .‬جلوي در خانه رسيدند‪ .‬آريا آرنجش را توي قاب پنجره‬ ‫تكيه داد و منتظر رفتنش شد‪ .‬پرنيان پياده شد‪ .‬در را نگه داشت‪ .‬چند لحظه صبر كرد‪.‬‬ ‫بعد توي ماشين خم شد و پرسيد‪ :‬پياده نميشي؟‬ ‫_‪ :‬نه امشب حوصلمو نداري! اتفاق ًا منم دلم مي خواد با خودم خلوت كنم‪.‬‬ ‫پرنيان ايستاد‪ .‬لب به دندان گزيد‪ .‬سعي ميكرد جلوي ريختن اشكهايش را بگيرد‪ .‬در را‬ ‫بست و با قدمهايي لرزان به طرف خانه رفت‪ .‬قدمي تو گذاشت‪ .‬مكث كرد‪ .‬آريا راه‬ ‫افتاد و رفت‪.‬‬ ‫توي ر اه پله اشكهايش را پاك كرد‪ .‬با چهره اي درهم وارد خانه شد‪ .‬مامان با نگراني‬ ‫پرسيد‪ :‬چي شده؟ آريا كجاست؟‬ ‫بدون اين كه به مامان نگاه كند‪ ،‬جواب داد‪ :‬كار داشت رفت‪.‬‬ ‫_‪ :‬شام خوردي؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬شركت بودم‪.‬‬ ‫_‪ :‬بكشم برات؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬ميرم حموم‪.‬‬ ‫_‪ :‬چيزي شده پرنيان؟‬ ‫_‪ :‬نه‪ .‬فقط خسته ام‪ .‬همين‪.‬‬ ‫زير دوش راحتتر ميشد اشك ريخت و بعد قرمزي چشمها را كف شامپو بهانه كرد‪.‬‬ ‫اينقدر گريه كرد تا حس كرد كمي آرام گرفته است‪.‬‬ ‫باور نمي كرد دعوا كرده باشند‪ .‬بحث اين دو روز نامزدي نبود‪ .‬در ‪ 9‬سال گذشته دعوا‬ ‫نكرده بودند‪ .‬البته هميشه او رئيس بود و اين مرئوس‪ .‬ولي حال‪...‬‬ ‫مي دانست اين روزها خيلي بيخيال شده است‪ .‬شنيده بود همكارها به زن ذليلي آريا‬ ‫و بيخيالي پرنيان تكه مي اندازند‪ .‬همان قدر كه از برخورد تند آريا ناراحت بود‪ ،‬به‬ ‫ناراحت شدن او هم حق ميداد‪.‬‬ ‫بيرون آمد‪ .‬شام از گلويش پايين نمي رفت‪ .‬در فكر يك عذرخواهي تروتميز بود كه نه‬ ‫سيخ بسوزد و نه كباب‪ .‬نمي خواست غرورش را زير پا بگذارد‪ .‬اما به اين وضع هم‬ ‫نمي توانست ادامه دهد‪.‬‬ ‫چندين اس ام اس نوشت و بدون ارسال پاكشان كرد‪ .‬بالخره هم بدون نتيجه خوابش‬ ‫برد‪.‬‬ ‫صبح روز بعد پريسا صدايش زد‪ :‬پرنيان‪ ...‬پرنيان‪ ...‬پاشو شوهرت اومده دنبالت‪ .‬پاشو‬ ‫ديگه‪.‬‬ ‫پرنيان خواب آلود برخاست‪ .‬نگاهي به ساعت كرد‪ .‬سرش درد مي كرد و هنوز خوابش‬ ‫مي آمد‪ .‬آبي به صورتش زد و توي هال آمد‪ .‬يك سلم و عليك عادي كردند‪ .‬در چهره‬ ‫ي آريا اثري از دلخوري و دعوا نبود‪.‬‬ ‫پرنيان كه هنوز كمي رنجيده خاطر بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬صبحانه بخورم يا عجله دارين؟‬

‫آريا بدون اين كه از رو برود خيلي عادي جواب داد‪ :‬دير شده‪ .‬برو لباس بپوش‪ .‬بعد ًا يه‬ ‫چيزي مي خوري‪.‬‬ ‫با ناراحتي به طرف اتاق رفت‪ .‬تمام عذرخواهي هاي ديشبي را فراموش كرد‪ .‬لب تخت‬ ‫نشست‪ .‬پريسا مانتويش را كنارش گذاشت‪ .‬شال رنگي زيبايي هم روي مانتو‬ ‫گذاشت‪.‬‬ ‫پرنيان خواب آلود گفت‪ :‬همون روسري ساده رو بده‪ .‬بدون اين اطوارا هم بهمون متلك‬ ‫ميگن‪.‬‬ ‫پريسا بدون حرف روسري ساده اش را روي تخت گذاشت و بعد بيرون رفت‪ .‬پرنيان‬ ‫لباس پوشيد‪ .‬آريا خداحافظي گرمي با مامان و پريسا كرد و به همراه پرنيان بيرون‬ ‫رفت‪.‬‬ ‫پرنيان با اخم و خواب آلودگي پرسيد‪ :‬اومدي دنبالم كه رياستتو ثابت كني؟‬ ‫_‪ :‬من نيومدم دنبالت كه چيزي رو ثابت كنم‪.‬‬ ‫_‪ :‬ديرتون نشه آقاي رييس‪ .‬اين ساعت بايد تو شركت باشين‪.‬‬ ‫_‪ :‬من تا حال بهت دروغ گفتم پرنيان؟‬ ‫پرنيان كه از سوالش جا خورده بود‪ ،‬آرام گفت‪ :‬نه‪ .‬چطور مگه؟‬ ‫_‪ :‬تو نمي دونستي به نظم عمومي كارمندام‪ ،‬مخصوصاً تو‪ ،‬اهميت خاصي ميدم‪.‬‬ ‫صرف ًا بحث سر موقع رسيدن و برگشتن نيست‪ ،‬تو كل ً اين روزا بيخيال همه چي‬ ‫شدي‪ .‬با يه "عزيزم قربونت برم" ميخواي همه چي رو ماست مالي كني‪ .‬عزيز من‪،‬‬ ‫كار سر جاش و عشق و تفريحم سر جاش‪ .‬اجازه بده سر كار من رييس باشم‪ ،‬بعد از‬ ‫كار تو‪ .‬دوست ندارم بگم‪ ،‬ولي تو همه چي رو بهم ريختي‪ .‬اقتدار من‪ ،‬نظم عمومي‬ ‫شركت‪ ،‬كار و بار بقيه‪ ،‬همه چي يه جور ديگه شده‪.‬‬ ‫پرنيان در سكوت گوش داد‪ .‬خيلي بهش برخورده بود‪ .‬اما از حقيقت نميشد فرار كرد‪.‬‬ ‫هرچند به هيچ قيمتي حاضر نبود به گناهش اعتراف كند‪.‬‬ ‫بعد از چند دقيقه سكوت‪ ،‬آريا گفت‪ :‬با تمام اين حرفا‪ ،‬از اين كه ناراحتت كردم‬ ‫متاسفم‪ .‬خيلي سعي كردم با مليمت تذكر بدم كه به اينجا نرسه‪ ،‬اما نشد‪ .‬ديشب‬ ‫تا ديروقت داشتم فكر مي كردم‪ .‬به نظرم مجبورم كه منتقلت كنم‪ .‬اينجوري براي‬ ‫هردومون بهتره‪ .‬شايد يادمون بياد قدر همديگه رو بدونيم‪.‬‬ ‫پرنيان با بغض سر بلند كرد‪ .‬چشمانش بي اختيار تر شد‪ .‬با صدايي لرزان پرسيد‪ :‬تو‬ ‫كه اينو جدي نميگي؟ مگه شبا چقدر فرصت داريم همديگه رو ببينيم كه تو روزا رو هم‬ ‫حذف مي كني؟‬ ‫_‪ :‬هميشه اينجوري نمي مونه‪ .‬وقتي بريم سر خونه زندگيمون شبا باهميم‪.‬‬ ‫_‪ :‬باهميم؟ ساعت ده شب برسي خونه كه شيش صبح بري بيرون‪ .‬هم شام بخوري‬ ‫هم بخوابي‪ ،‬سهم من چقدر ميشه؟‬ ‫_‪ :‬سعي مي كنم زودتر بيام خونه‪.‬‬ ‫_‪ :‬ممكنه يه هفته هم رعايت كني‪ ،‬اما بعد مياي توضيح ميدي كه عزيز من تو شركت‬ ‫كار دارم‪ ،‬اينو بفهم! نمي خوام بفهمم‪ .‬من نمي خوام روزاي با تو بودن رو از دست‬ ‫بدم‪.‬‬ ‫_‪ :‬كار كردن زير دست من آسون نيست‪ .‬اذيتت مي كنم‪ .‬دلم نمي خواد ناراحت‬ ‫بشي‪.‬‬ ‫_‪ :‬روز اولم كه نيست‪ ،‬اينقدر تهديد مي كني!‬ ‫از لحن عصباني پرنيان هر دو خنده شان گرفت‪ .‬آريا برگشت‪ .‬نگاهش لبريز از عشق‬ ‫بود‪ .‬پرنيان با خوشحالي چشم در چشمان او دوخت‪ .‬بالخره توانست به آرامي بگويد‪:‬‬ ‫معذرت مي خوام‪.‬‬ ‫آريا لبخندي زد‪ .‬دستش را گرفت و با محبت فشرد‪.‬‬ ‫پرنيان با تعجب نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد‪ :‬اينجا كجاست آريا؟ مطمئني داري‬ ‫درست ميري؟‬ ‫_‪ :‬گفتي مرخصي مي خواي‪ ،‬دارم مي برمت مرخصي‪.‬‬

‫_‪ :‬جدي كجا داري ميري؟‬ ‫_‪ :‬مرخصي!‬ ‫پرنيان خنديد‪ .‬وقتي آريا نمي خواست حرف بزند‪ ،‬محال بود بتواند از او حرف بكشد‪.‬‬ ‫پس او هم در سكوت به اطراف خيره شد‪ .‬نيم ساعت بعد از شمال شهر خارج شدند‪.‬‬ ‫هنوز خيلي دور نشده بودند كه آريا كنار يك كلبه ي كوچك چوبي توقف كرد‪.‬‬ ‫پرنيان پياده شد و با هيجان گفت‪ :‬واي چه كلبه ي قشنگي! اينقدر دلم مي خوام برم‬ ‫توش‪.‬‬ ‫آريا كليدي به طرفش گرفت و گفت‪ :‬تقديم با عشق!‬ ‫پرنيان با حيرت پرسيد‪ :‬اين كليد كلبه اس؟‬ ‫_‪ :‬اين كليد كلبه ي توئه‪ .‬بايد زودتر از اينا مي آوردمت‪ .‬مي دوني دو سه ساله كه‬ ‫اينجا رو براي تو خريدم!‬ ‫_‪ :‬براي من؟!!‬ ‫آريا در حالي كه در صندوق عقب را باز مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬من كه بهت گفتم هيچ شكي‬ ‫نداشتم كه تو منو دوست داري‪.‬‬ ‫پرنيان خنديد‪ .‬نگاهي توي صندوق كرد و با تعجب گفت‪ :‬اين كه ساك منه!‬ ‫_‪ :‬ديشب زنگ زدم‪ ،‬پريسا جواب داد‪ .‬گفت تو حمومي‪ .‬ازش خواهش كردم يه ساك‬ ‫براي دو سه روز برات ببنده‪ .‬صبحم خواب بودي‪ ،‬تحويلش گرفتم!‬ ‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬چه خوب!‬ ‫باهم به طرف كلبه عشقشان رفتند تا آغازي باشد براي زندگي پر از مهرشان‪.‬‬ ‫تمام شد‬ ‫سه شنبه ‪ 17‬ارديبهشت ‪1387‬‬ ‫ساعت ‪ 7.10‬بعدازظهر‬ ‫شاذّه‬